عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۴
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۷
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۴
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۷
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۰
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۱۶ - بها
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۵۰ - غنی
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۱۲ - این قطعه از حشو مصارع اول قصیده مستخرج می شود و از الف خالیست
سرور دهر بحر جود و کرم
منبع لطف و گنج علم و هنر
جز تو درد هرکیست کش همه دل
بسته در بندگی چو بنده کمر
جز ره مرحمت نمی پویی
جز برحمت نمیکنی تو نظر
هر که پیشش ز لطف تو خبری
نه گریزش ز جود تو نه گذر
دیده پیوسته بر رهت دیده
که ز صد غصه میرهد یکسر
قصه لطف تو چو دردل گشت
دل گشودش بیمن لطف تو در
سخنم ختم شد به تحسینت
مهر کردم بمدح تو دفتر
این رباعی از حشو قطعه مذکور مستخرج میشود و در هر مصرع«لطف» لازم است
جود تو دهد ز رحمت و لطف خبر
لطفت نکند ز رحمت وجود گذر
پیوسته رهی قصه لطف تو کند
کز غصه رهد بیمن لطف تو مگر
این قطعه از حشو مصارع ثانی قصیده بیرون میآید و از نقطه خالیست
داور کام ده مالک ملک
حاکم عدل دار الاسلام
کام مردم کرم او همه دم
کرم او همه را کام مدام
همه در کار دل اهل کرم
همه در کام دل اهل کلام
کار او در همه حال آمده مهر
مهر او در همه دلها مادام
داد او را کرم عام و مرا
آمده در کرم او همه کام
طمع اهل ورع کرده حلال
هوس اهل هوا کرده حرام
دور ملک ملک اورا همه عمر
سال و ماه و مه و سال آمده رام
این رباعی از حشو این قطعه مستخرج میشود و در هر مصرع آن کرمی لازم است
کام دل او کار کرم در همه حال
کار کرم او مدد اهل کمال
او را کرم عام و طمع کار همه
داده کرم او هوس اهل سیوال
تمت القصیده ا لثانیه
منبع لطف و گنج علم و هنر
جز تو درد هرکیست کش همه دل
بسته در بندگی چو بنده کمر
جز ره مرحمت نمی پویی
جز برحمت نمیکنی تو نظر
هر که پیشش ز لطف تو خبری
نه گریزش ز جود تو نه گذر
دیده پیوسته بر رهت دیده
که ز صد غصه میرهد یکسر
قصه لطف تو چو دردل گشت
دل گشودش بیمن لطف تو در
سخنم ختم شد به تحسینت
مهر کردم بمدح تو دفتر
این رباعی از حشو قطعه مذکور مستخرج میشود و در هر مصرع«لطف» لازم است
جود تو دهد ز رحمت و لطف خبر
لطفت نکند ز رحمت وجود گذر
پیوسته رهی قصه لطف تو کند
کز غصه رهد بیمن لطف تو مگر
این قطعه از حشو مصارع ثانی قصیده بیرون میآید و از نقطه خالیست
داور کام ده مالک ملک
حاکم عدل دار الاسلام
کام مردم کرم او همه دم
کرم او همه را کام مدام
همه در کار دل اهل کرم
همه در کام دل اهل کلام
کار او در همه حال آمده مهر
مهر او در همه دلها مادام
داد او را کرم عام و مرا
آمده در کرم او همه کام
طمع اهل ورع کرده حلال
هوس اهل هوا کرده حرام
دور ملک ملک اورا همه عمر
سال و ماه و مه و سال آمده رام
این رباعی از حشو این قطعه مستخرج میشود و در هر مصرع آن کرمی لازم است
کام دل او کار کرم در همه حال
کار کرم او مدد اهل کمال
او را کرم عام و طمع کار همه
داده کرم او هوس اهل سیوال
تمت القصیده ا لثانیه
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
برگ یازدهم دو زر سرخ است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
گر چنین ناز تو آماده یغما ماند
به سکندر نرسد هر چه ز دارا ماند
دل و دینی به بهای تو فرستم حاشا
وام گیر آنچه ز بیعانه سودا ماند
هم به سودای تو خورشیدپرستم آری
دل ز مجنون برد آهو که به لیلا ماند
با وجود تو دم از جلوه گری نتوان زد
در گلستان تو طاووس به عنقا ماند
شکوه دوست ز دشمن نتوانم پوشید
گر غم هجر چنین حوصله فرسا ماند
ساز آوازه بدنامی رهزن شدنست
آه از آن خسته که از پویه به ره واماند
بنده ای را که به فرمان خدا راه رود
نگذارند که در بند زلیخا ماند
مه به باغ از افق سرو شبی کرد طلوع
سرو گفتند بدان ماه سراپا ماند
بعد صد شکوه به یک عذر تسلی نشوم
کاین چنین مهر ز سردی به مدارا ماند
در بغل دشنه نهان ساخته غالب امروز
مگذارید که ماتم زده تنها ماند
به سکندر نرسد هر چه ز دارا ماند
دل و دینی به بهای تو فرستم حاشا
وام گیر آنچه ز بیعانه سودا ماند
هم به سودای تو خورشیدپرستم آری
دل ز مجنون برد آهو که به لیلا ماند
با وجود تو دم از جلوه گری نتوان زد
در گلستان تو طاووس به عنقا ماند
شکوه دوست ز دشمن نتوانم پوشید
گر غم هجر چنین حوصله فرسا ماند
ساز آوازه بدنامی رهزن شدنست
آه از آن خسته که از پویه به ره واماند
بنده ای را که به فرمان خدا راه رود
نگذارند که در بند زلیخا ماند
مه به باغ از افق سرو شبی کرد طلوع
سرو گفتند بدان ماه سراپا ماند
بعد صد شکوه به یک عذر تسلی نشوم
کاین چنین مهر ز سردی به مدارا ماند
در بغل دشنه نهان ساخته غالب امروز
مگذارید که ماتم زده تنها ماند
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۸ - از قطعه ای
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۰ - سؤال کردن فرامرز(و) پاسخ دادن پیر برهمن
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۰ - سئوال دوم فرامرز از برهمن
دگر گفت کای مرد پاکیزه رای
مرا سون دانش یکی ره نمای
به گیتی چه نیکوست نزد خرد
که دانا بدان جان همی پرورد
همان بد به گیتی چه چیز است نیز
کجا با خرد باشد اندر ستیز
برهمن بدو گفت کای هوشیار
چو پاسخ بیابی زمن گوش دار
نکویی،پرستیدن دادگر
جز او را مدان پادشاهی دگر
ازو دان شب وروز و رخشنده ماه
بزرگی و فیروزی و دستگاه
چنان دان که بی امر یزدان پاک
نه آب و نه آتش نه باد ونه خاک
به سوزندگی وبه سازندگی
بدو بر بکردند یکبارگی
ندارند با کام خود دسترس
به فرمان اویند جاوید و بس
چه او را بخوانی بدان سان که اوست
تو را از پرسیدنش بس نکوست
پرسیدن او بگویم تو را
روان از بدی ها بشویم تو را
زیزدان بیندیش و روز شمار
زپادافره دوزخش بیم دار
زکاری که خوشنودی ایزد است
از آن رخ متاب ای که آنت بهست
نگهدار دین باش و جویای دین
زدیندار بر دل مدار هیچ کین
چو بر کام باشد تو را دسترس
میازار از آن پس دل هیچ کس
ابا نیکمردان،سخن نرم گوی
به گفتن،ره شرم و آزرم جوی
به دل،نیکویی دار و زفتی مکن
ابا دیو وارونه جفتی مکن
که زفتی زداد خداوند نیست
جهاندار از این کار خرسند نیست
هرآنگه که نیکی کنی با کسی
مکن یاد از کار نیکی بسی
که از گفتنت دل شکسته شود
در نیکویی بر تو بسته شود
زبان را زگفتار بد بند کن
دل ودیده سوی خردمند کن
زگفتار نیکو گریزان مشو
به ناکامی اندر غریوان مشو
چو کارتو ناید به کام تو راست
برآن رو که فرمان و امر خداست
کجا آفریننده گرم و سرد
جهان را نه برآرزوی تو کرد
زنیکو هر آنچت جهاندار داد
همی باش خشنود و خرسند وشاد
زخرسندی،ایزدت بیشی دهد
دلت را چو باشکر خویشی دهد
وزو دار پیوسته شکر وسپاس
همیشه همی باش اندر هراس
همان چون رسیدی زیزدان به کام
برآمد تو را گنج و خوبی ونام
ببخش و بخور دیگرت خود دهد
یکی را جهان آفرین صد دهد
به دل،مهربان و به کف،راد باش
زغم خوردن گیتی آزاد باش
به بی کامی کس مشو شادمان
که نزدیک تو راه دارد همان
زبدها بیندیش و مپسند بد
که گردی پشیمان تو نزد خرد
دروغ از بنه هیچ گونه مگوی
که تیره شود در جهان آبروی
به هرکار در راستی پیشه کن
مگردان زبان را به کج در سخن
ز رشک و حسد جاودان دور باش
به آزادی از دهر کن نام فاش
حسد چیره رشک آورد دل گسل
بود نزد نیکان همیشه خجل
زدور حسد مرد پرهیز جوی
سخن نزد او از بنه خود مگوی
دلت را به گفتار بد گوش دار
ولیکن به کردار خود هوش دار
به جای تو آن کس که جوید بدی
تو با او مکن بد اگر بخردی
گرت دست باشد نکویی نمای
که نیکی برآید به نزد خدای
گراو بدکند پس توهم بدکنی
بر نیک مردی به چاه افکنی
چو نزد تواز نیک و بد فرق نیست
بدان رای و دانش بباید گریست
کم آزاری از هرچه جویی بهست
کم آزار بر مهتران هم مهست
به هنگام خشم ار ببخشی گناه
پسندیده تر زان مدان هیچ راه
ازین گونه چندان که گویم سخن
زگفتار،یک شمه ناید به بن
زپیر جهان دیده می نوش پند
دل اندر فریب زمانه مبند
که گیتی نماند به کس جاودان
همان به که رادی بود در میان
چو گفت برهمن به پایان رسید
دل پهلوان از خرد بردمید
بسی آفرین کرد بر برهمن
ستایش نمودش در آن انجمن
که یزدان زداننده خوشنود باد
همه مزد او نیکویی ها دهاد
بیاسود جانم زگفتار تو
دلم گشت تازه به دیدارتو
فراوان زیاقوت و در و گهر
هم ا زجامه و اسب وهم سیم وزر
سپهبد به گنجور گفتا بیار
بدان تا ببخشد به آموزگار
چو آورد دانا نپذرفت ازوی
بدو گفت کای مهتر رزمجوی
برهمن به این ها ندارد نیاز
به دینار و گوهر نیاید فراز
اگرمن بدین آرزو دارمی
جهان را به گوهر بانبارمی
همه کوهساران ما این بود
مرا دل زدینار،پرکین بود
خرد گر به دینار بسته شود
دل از کام و امید خسته شود
زیزدان بدین بازماند دلم
پس آنگاه دل را زتن بگسلم
ازآن پس برآمد به جای نشست
ابا او سپهدار،دستش به دست
به دریا کنار وبه هامون و کوه
بسی گشت تا شد زگشتن ستوه
یکایک نمودش همه دشت ودر
پر از لعل و یاقوت و در و گهر
شگفت آمدش پهلوان کان بدید
پر اندیشه لب را به دندان گزید
از آنجا بیامد سوی بارگاه
سخن گفت با موبدان و سپاه
چو بنشست در بارگه نامور
برهمن بیاورد با خویش بر
سپهدار برتختش بنشاختش
زخوبی بسی آفرین ساختش
مرا سون دانش یکی ره نمای
به گیتی چه نیکوست نزد خرد
که دانا بدان جان همی پرورد
همان بد به گیتی چه چیز است نیز
کجا با خرد باشد اندر ستیز
برهمن بدو گفت کای هوشیار
چو پاسخ بیابی زمن گوش دار
نکویی،پرستیدن دادگر
جز او را مدان پادشاهی دگر
ازو دان شب وروز و رخشنده ماه
بزرگی و فیروزی و دستگاه
چنان دان که بی امر یزدان پاک
نه آب و نه آتش نه باد ونه خاک
به سوزندگی وبه سازندگی
بدو بر بکردند یکبارگی
ندارند با کام خود دسترس
به فرمان اویند جاوید و بس
چه او را بخوانی بدان سان که اوست
تو را از پرسیدنش بس نکوست
پرسیدن او بگویم تو را
روان از بدی ها بشویم تو را
زیزدان بیندیش و روز شمار
زپادافره دوزخش بیم دار
زکاری که خوشنودی ایزد است
از آن رخ متاب ای که آنت بهست
نگهدار دین باش و جویای دین
زدیندار بر دل مدار هیچ کین
چو بر کام باشد تو را دسترس
میازار از آن پس دل هیچ کس
ابا نیکمردان،سخن نرم گوی
به گفتن،ره شرم و آزرم جوی
به دل،نیکویی دار و زفتی مکن
ابا دیو وارونه جفتی مکن
که زفتی زداد خداوند نیست
جهاندار از این کار خرسند نیست
هرآنگه که نیکی کنی با کسی
مکن یاد از کار نیکی بسی
که از گفتنت دل شکسته شود
در نیکویی بر تو بسته شود
زبان را زگفتار بد بند کن
دل ودیده سوی خردمند کن
زگفتار نیکو گریزان مشو
به ناکامی اندر غریوان مشو
چو کارتو ناید به کام تو راست
برآن رو که فرمان و امر خداست
کجا آفریننده گرم و سرد
جهان را نه برآرزوی تو کرد
زنیکو هر آنچت جهاندار داد
همی باش خشنود و خرسند وشاد
زخرسندی،ایزدت بیشی دهد
دلت را چو باشکر خویشی دهد
وزو دار پیوسته شکر وسپاس
همیشه همی باش اندر هراس
همان چون رسیدی زیزدان به کام
برآمد تو را گنج و خوبی ونام
ببخش و بخور دیگرت خود دهد
یکی را جهان آفرین صد دهد
به دل،مهربان و به کف،راد باش
زغم خوردن گیتی آزاد باش
به بی کامی کس مشو شادمان
که نزدیک تو راه دارد همان
زبدها بیندیش و مپسند بد
که گردی پشیمان تو نزد خرد
دروغ از بنه هیچ گونه مگوی
که تیره شود در جهان آبروی
به هرکار در راستی پیشه کن
مگردان زبان را به کج در سخن
ز رشک و حسد جاودان دور باش
به آزادی از دهر کن نام فاش
حسد چیره رشک آورد دل گسل
بود نزد نیکان همیشه خجل
زدور حسد مرد پرهیز جوی
سخن نزد او از بنه خود مگوی
دلت را به گفتار بد گوش دار
ولیکن به کردار خود هوش دار
به جای تو آن کس که جوید بدی
تو با او مکن بد اگر بخردی
گرت دست باشد نکویی نمای
که نیکی برآید به نزد خدای
گراو بدکند پس توهم بدکنی
بر نیک مردی به چاه افکنی
چو نزد تواز نیک و بد فرق نیست
بدان رای و دانش بباید گریست
کم آزاری از هرچه جویی بهست
کم آزار بر مهتران هم مهست
به هنگام خشم ار ببخشی گناه
پسندیده تر زان مدان هیچ راه
ازین گونه چندان که گویم سخن
زگفتار،یک شمه ناید به بن
زپیر جهان دیده می نوش پند
دل اندر فریب زمانه مبند
که گیتی نماند به کس جاودان
همان به که رادی بود در میان
چو گفت برهمن به پایان رسید
دل پهلوان از خرد بردمید
بسی آفرین کرد بر برهمن
ستایش نمودش در آن انجمن
که یزدان زداننده خوشنود باد
همه مزد او نیکویی ها دهاد
بیاسود جانم زگفتار تو
دلم گشت تازه به دیدارتو
فراوان زیاقوت و در و گهر
هم ا زجامه و اسب وهم سیم وزر
سپهبد به گنجور گفتا بیار
بدان تا ببخشد به آموزگار
چو آورد دانا نپذرفت ازوی
بدو گفت کای مهتر رزمجوی
برهمن به این ها ندارد نیاز
به دینار و گوهر نیاید فراز
اگرمن بدین آرزو دارمی
جهان را به گوهر بانبارمی
همه کوهساران ما این بود
مرا دل زدینار،پرکین بود
خرد گر به دینار بسته شود
دل از کام و امید خسته شود
زیزدان بدین بازماند دلم
پس آنگاه دل را زتن بگسلم
ازآن پس برآمد به جای نشست
ابا او سپهدار،دستش به دست
به دریا کنار وبه هامون و کوه
بسی گشت تا شد زگشتن ستوه
یکایک نمودش همه دشت ودر
پر از لعل و یاقوت و در و گهر
شگفت آمدش پهلوان کان بدید
پر اندیشه لب را به دندان گزید
از آنجا بیامد سوی بارگاه
سخن گفت با موبدان و سپاه
چو بنشست در بارگه نامور
برهمن بیاورد با خویش بر
سپهدار برتختش بنشاختش
زخوبی بسی آفرین ساختش