عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
تا چند زمانه فتنه اندوز شود؟
هر گوشه، کمانِ کین سیه توز شود؟
زیبد که جهانیان به پشمی نخرند
ملکی که به کامِ پوستین دوز شود
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
شاهنشهی خلق جهان نتوان کرد
حمّالی این بار گران نتوان کرد
سر در ره این گنده کسان نتوان کرد
پاکاری این کونِ خران نتوان کرد
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
عالی گهران، بنده نژادان منند
خونین جگران، مایه کسادان منند
در کشور خود، سلطنت ماست قدیم
پیران مغانه، خانه زادان منند
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۵ - حکایت
شنیدم شهنشاه گیتی گشای
پیمبر نسب، ظل عدل خدای
طرازندهٔ کشور کسروی
فرازندهٔ چتر کیخسروی
صفی سیرت مصطفی مرحمت
رضا طینت و مرتضی مکرمت
بهین گوهر درج دانشوری
بلنداختر برج دین پروری
مظفّر لوای مشیّد اساس
شهنشاه عباس یزدان سپاس
ابافرّ کشور خدایی گذشت
به معموره ره برده از طرف دشت
که با کرج، کین عدو سوز داشت
نگه، چون درخش آتش افروز داشت
یکی مرد دهقان در آن مرغزار
فروخفته بود، از گذرگه کنار
به سر افسر از دست و از خاک، تخت
سرش بر بن سایه گستر، درخت
در آن دم که خیل سپه می گذشت
تو گفتی که در لرزه افتاده، دشت
فروخفته، از خواب سر برگرفت
سپاس خداوند افسر گرفت
دعا گفت و خسروستایی نمود
که بادا به کام تو، چرخ کبود
خوشت باد این فر فرماندهی
سریر کیانی، کلاه مهی
رسید آن نیایش چو شه را به گوش
فروخواندش این خسروانی سروش
تو خوش زی، که آسودهتر از منی
به آزادگی سرو این گلشنی
نداری به دل فکرگاه و رواق
ندانی چه رنجی ست، این طمطراق
فزونی تو را زیبد و کم مرا
تو را شادی ارزانی و غم مرا
غم کشوری، بر دلت بار نیست
چو ما، زندگی بر تو دشوار نیست
خبر نیست آزاده را از اسیر
چو آسوده حالی، سر خویش گیر
خروشید دهقان آگاه دل
که ای مهر، از نور رایت خجل
غم از گردش روزگارت مباد
زگیتی به خاطر غبارت مباد
تن آسایی من ز پهلوی توست
کریج من آباد از کوی توست
اگر رنج بر خود نداری روا
ندارد روا، گیتی آرام ما
برآ خوش، به این رنج راحت سرشت
تو را مزد بادا ز یزدان، بهشت
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲ - قصیدهٔ ساقی نامه
ساقی بیار باده که شد مام روزگار
آبستنی بسلطنت آل آبدار
قحط الرجال بین که جوانان بی پدر
نازد بچرخ پیر سر از اوج اعتبار
آنرا که در شمار نیارد کسش بقدر
منصب ز سال عمر فزون رفته از شمار
مات پیاده ام که ز فرزین ربوده است
از سیراین سیه رخ غدّار کج قمار
استر چو شد بدل بفرس نی شگفت اگر
سالی دگر بفیل شهنشه شود سوار
شه گنج زر به پشت خر بارکش نهاد
جمشید اگر بگاو مکلا نمود بار
گنج الحمار نیز رشتۀ یادگار ماند
چونانکه گنج گاو ز جمشد کامکار
می ننگری که سکۀ دولت چو گنج گاو
با نام این امین شده نامی بهر دیار
هرگز شنیدۀ که شود جزو دخل گنج
سرگین سر طویلۀ شاهان نامدار
آری کلید گنج و گهر چون بخر رسید
سرگین شود ذخیرۀ صندوق گنجبار
عیبش مکن برات یخ ار میدهد بخلق
این خر چه کز پدر نبود جز بخش ببار
خالی مباد جاش که خوش در آبدار
بر جای خود نهاد پس از خود بیادگار
نازم بر آن کسی ترو پشمین که گاه وضع
در یک محکم امین مکرر نهاده بار
این شد امین سلطان و آن شد امین ملک
این مالک یمین شد و آن مالک یسار
الحق سزد که عرش معلای سلطنت
نالد چو نوعروس بخود زین دو گوشوار
ای باد اگر خطه ری بگذری ز من
آهست گو بگوش شهنشاه تاجدار
شاها روا مدار که مردان شیر گیر
آرند سر فرود بطفلان شیر خوار
درگیر و دار معرکه شمشیر آبدار
آید بکار ملک نه کفگیر آبدار
درّی بدست کن که بکانی برد نسب
نی مهرۀ که برخر آبی برد تبار
یخ گر چه آبدار بود جای در ناب
نه نشاندش کسی بسر انگشت اعتبار
شه گر چه آفتاب جهانست فی المثل
کافاق را بتربیت او بود مدار
لیک ار هزار سال بتابد بکان قبر
بر مومیا نگردد و تبدیل کان قار
آرم ز شیخ پارس گواهی بدیمنثل
با حذف حرف قافیه از روی اضطرار
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خار
بیهوده این سخن ز حکیمان نکته سنج
ضرب المثل نبوده در الواح روزگار
از بیضۀ پیاز نیاید شمیم سیب
از شاخۀ خلاف نروید گل انار
خر گر چه ابکش بود و کم خوراک لیک
در روزگار زار نیاید بهیچ کار
دادی کلید ملک بدزدان خانگی
تو مست خواب غفلت و دزدان در انتظار
ایندزدد از طویله و آن دزدد از لبس
ایندزدد از خزینه و آن دزدد از عیار
ای پور بی پدر که بخیرات رفتگان
ریدی به تخت سلطنت شاه تاجدار
وقتست کز متاع تو کامیانی فرنگ
از آسیا بملک اروپا کشد قطار
شه کدخدات کرد و لیکن تو از خری
برگنبد عروس و زارت شدی سوار
سیخی زدی بکون وزارت که تا ابد
خون میرود چو دجله اش از دیده برکنار
خوش بر حریف سفله سپردی عروس ملک
تمثال جاکشی بتو زیبد ز شهریار
یا رب به پشم ریش سفید امین ضرب
آن کهنه اصفهانی و دجال خرسوار
یا رب بپاس ذلت زوبین آتشین
یا رب بحق عزت خرجین آبدار
تا جام آفتابه و یخدان و تنگ و لنگ
قاشیق قآوبلامۀ عصرانه و نهار
کشکول و کیسۀ نمک و چتر ترک بند
بر مال آبداری شاهان کنند بار
از لطف عام خویش از این انتخاب خوش
شه راز چشم زخ سلاطین نگاهدار
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و العاقبة للمتقین و لا عدوان الا علی الظالمین و الصلوة و السلام علی خیر خلقه محمد و آله و صحبه الاکرمین اجمعین.
اما بعد، چنین گوید جمع کنندهٔ این کتاب امیر عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر ابن قابوس بن وشمه‌گیر بن زیار مولی امیرالمؤمنین با فرزند خویش گیلانشاه که بدان ای پسر که من پیر شدم و پیری و ضعیفی بر من چیره شد و منشور عزل زندگانی از موی خویش بر روی خویش کتابتی می‌بینم که آن کتابت را دست چاره‌جوئی از من کشف نتواند کرد، پس ای پسر چون من نام خویش در دایرهٔ گذشتگان دیدم مصلحت {چنان دیدم} که پیش از آنک نامهٔ عزل بمن رسد نامهٔ اندر نکوهش روزگار و سازش کار پیش از بهرهٔ از نیک‌نامی یاد کنم و ترا از آن بهره‌مند کنم، بر موجب مهر پدری، تا پیش از آنکه دست زمانه ترا نرم کند خود بچشم عقل اندر سخن من نگری و فزونی‌یابی و نیک‌نامی هر دو جهان حاصل کنی و مبادا که دل تو از کاربندی این کتاب بازماند؛ آنگاه از من آنچه شرط مهر پدری‌ است آمده باشد، اگر تو از گفتار من بهرهٔ نیک نجویی چون بندگان دیگر باشند بشنودن و کار بستن نیک بغنیمت دارند و اگر چه سرشت روزگار بر آن جمله آمد که هیچ فرزند پند پدر خویش را کار نبندد که آتشی در باطن جوانان است که از روی غفلت پنداشت خویش ایشان را بر آن دارد که دانش خویش برتر از دانش پیران دانند، اگر چه مرا این معلوم بود، مهر و شفقت پدری مرا یله نکرد که خاموش باشم، پس آنچه از موجب طبع خویش یافتم در هر بابی سخنی چند جمع کردم و آنچه شایسته و مختصرتر بود اندرین نامه نوشتم، اگر از تو کاربستن خیزد خودپسند آمد و الا آنچه شرط پدری بود کرده باشم که گفته‌اند که بر گوینده بیش از گفتار نیست، چون شنونده خریدار نیست جای آزار نیست.
بدان ای پسر که سرشت مردم چنان آمد که تکاپوی کنند تا اندر دنیا آنچه نصیب او آمده باشد بگرامی‌ترین خویش بگذارند، اکنون نصیب من ازین جهان این سخن آمد و گرامی‌ترین من تویی، چون ساز رحیل کردم آنچه نصیب من آمده بود پیش تو فرستادم، تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی و چنان زندگانی کنی که سزاوار تخمهٔ پاک تست و بدان ای پسر که ترا تخمه و نبیره بزرگست و شریف، از هر دو جانب کریم الطرفین و پیوستهٔ ملوک جهانی: جدت شمس‌المعالی قابوس بن وشمه‌گیر و نبیره‌ات خاندان ملوک گیلانست، از فرزندان کیخسرو و ابوالمؤید فردوسی خود کار او و شرح او در شاهنامه گفته است. ملوک گیلان بجدان ترا زو یادگار آمد و جدهٔ تو مادرم ملک‌زاده مرزبان بن رستم بن شروین‌دخت بود که مصنف کتاب مرزبان‌نامه بود و سیزدهم پدرش کیوس بن قباد بود برادر نوشروان ملک عادل و مادر تو فرزند ملک غازی سلطان محمود ناصرالدین بود و جدهٔ من فرزند فیروزان ملک دیلمان بود.
پس ای پسر هشیار باش و قیمت برادر خویش بشناس و از کم‌بودگان مباش، هر چند که من نشان خوبی و روزبهی می‌بینم اندر تو، یکی گفتار بر شر{ط} تکرار واجبست و آگاه باش ای پسر که روز رفتن من نزدیکست و آمدن تو نیز بر اثر من زود باشد که تا امروز که درین سرای سپنجی باید که بر کار باشی و پرورشی که سرای جاودانی را شاید حاصل کنی که سرای جاودانی برتر از سرای سپنجی است و زاد او ازین سرای باید جست که این جهان چون کشت‌زاریست آنچه درو کاری دروی، از بد و نیک همان بدروی و درودهٔ خویش کس در کشت‌زار نخورد و آبادانی سرای فانی از سرای باقیست و نیک‌مردان درین سرای همت شیران دارند و بد مردان فعل سگان و سگ هم آنجا که نخجیر کرد بخورد و شیر چون نخجیر صید کرد جای دیگر خورد و نخجیرگاه این سرای سپنجی است و نخجیر تو نیکی کردن، پس نخجیر اینجا کن تا وقت خوردن در سرای باقی آسان بود که طریق آن سرای با بندگان طاعت خدا است عزوجل و مانندهٔ آن کس که راه خدا جوید و طاعت خدای تعالی چون آتشی است که هر چند نکویش برافروزی برتری و فزونی جوید و مانند این کسی است که از راه خدای دور بود چون آبی بود که تا هر چند بالاش دهی فروتری جوید و نگونی؛ پس ای عزیز من بر خویشتن واجب دان شناختن راه خدای تبارک و تعالی جل و جلاله و عم نواله و عظم شأنه و شروع کردن در راه حق جل و علا از سر اهتمام و حضور تمام، چناچه مجتهدان مردانه و سالکان فرزانه درین راه قدم از سر ساخته‌اند، بلکه از سر سر برخاسته و از خود فانی شده و پشت پا و پشت دست بر عالم فانی و باقی زده و در عالم سرّ و وحدت طالب و جویای واحد احد گشته و در آن پیدا ناپیدا حریق و غریق شده و از سر طوع و رغبت جان ایثار کرده، زهی سعادت آن نیک‌بخت بندهٔ که وی را این دولت دست دهد و بخلعت و تشریف شریف این درجه و مقام مستسعد و سرافراز گردد. صمدا و معبودا جمیع مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات را توفیق راه راست کرامت فرمای و اگر بیچارهٔ عاصیئی که از سر غفلت و جهالت زمام اختیار از دست وی بیرون رفته و قدمی چند بغیر اختیار بمتابعت شیطان و هواء نفس امّاره بیراه نهاده و از جادّهٔ شریعت و طریقت محمّدی صلّی الله علیه و علی آله و اصحابه اجمعین الطّیبین الطاهرین بیرون افتاده از راه کرم و لطف بیچون آن بندهٔ بیچارهٔ ضعیف را از ضلالت و گمراهی و قید شیطان مردود لعین خلاصی بخش بخیر یا اکرم الاکرمین و یا ارحم الراحمین و پس بدان ای پسر که این نصیحت نامه و این کتاب مبارک شریف را بر چهل و چهار باب نهادم، امید که بر مصنف و خواننده و نویسنده و شنونده مبارک و میمون افتد، انشاءالله و تعالی وحده العزیز.
فهرست ابواب
باب اول در شناخت ایزد تعالی و تقدس
باب دوم در آفرینش پیغمبران علیه السلام
باب سیوم اندر سپاس داشتن از خداوند نعمت
باب چهارم اندر فزونی طاعت از راه توانستن
باب پنجم اندر شناختن حق پدر و مادر
باب ششم اندر فروتنی و افزونی گهر و هنر
باب هفتم اندر پیشی جستن در سخن‌دانی و دانش
باب هشتم اندر یاد کردن پندهای انوشروان عادل
باب نهم اندر ترتیب پیری و جوانی
باب دهم اندر خویشتن‌داری و ترتیب خوردن
باب یازدهم اندر شراب خوردن و شرط آن
باب دوازدهم اندر مهمانی کردن و مهمان شدن
باب سیزدهم اندر مزاح و نرد و شطرنج و شرایط آن
باب چهاردهم اندر عشق ورزیدن و رسم آن
باب پانزدهم اندر تمتع کردن و ترتیب آن
باب شانزدهم اندر آیین گرمابه رفتن و شرایط آن
باب هفدهم اندر خفتن و آسودن و رسم آن
باب هجدهم اندر نخجیر کردن و رسم آن
باب نوزدهم اندر چوگان زدن و شرایط آن
باب بیستم اندر آیین حرب و کارزار کردن
باب بیست و یکم اندر جمع کردن مال و خواسته
باب بیست و دوم اندر امانت نگاهداشتن
باب بیست و سیوم اندر برده خریدن و شرایط آن
باب بیست و چهارم اندر خانه و عقار خریدن
باب بیست و پنجم اندر اسب و چهارپای خریدن
باب بیست و ششم اندر زن خواستن و شرایط آن
باب بیست و هفتم اندر فرزند پروردن و آیین آن
باب بیست و هشتم اندر دوست گزیدن و رسم آن
باب بیست و نهم اندر اندیشه کردن از دشمن
باب سی‌ام اندر عقوبت کردن و عفو کردن
باب سی و یکم اندر طالب علمی و فقیهی و مدرسی
باب سی و دوم اندر تجارت کردن و شرایط آن
باب سی و سیوم اندر ترتیب سیاقت علم طب
باب سی و چهارم اندر علم نجوم و هندسه
باب سی و پنجم اندر رسم شاعری و آیین آن
باب سی و ششم اندر آداب خنیاگری
باب سی و هفتم اندر آداب خدمت کردن پادشاهان
باب سی و هشتم اندر آداب ندیمی کردن
باب سی و نهم اندر آیین کاتب و شرایط کاتبی
باب چهلم اندر شرایط وزیری پادشاه
باب چهل و یکم اندر رسم سپاهسالاری
باب چهل و دوم اندر آیین و شرط پادشاهی
باب چهل و سیوم اندر آیین و رسم دهقانی و هر پیشه گانی
باب چهل و چهارم اندر آیین جوانمردی
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی و هفتم: اندر خدمت کردن پادشاه
بدان ای پسر که اگر اتفاق افتد که از جملهٔ حاشیت باشی از آن پادشاه و بخدمت او پیوندی، هر چند پادشاه ترا نزدیک خویش ممکن دارد تو بدان نزدیکی وی غره مشو و گریزان باش، اما از خدمت گریزان مباش، که از نزدیکی ملک دوری خیزد و از خدمت پادشاه نزدیکی؛ اگر ترا از خویشتن ایمن دارد آن روز ناایمن تر باش و هر که از کسی فربه شود نزار گشتن هم از آن کس باشد؛ هر چند که عزیز باشی از خویشتن شناسی غافل مباش و سخن جز بر مراد پادشاه مگوی و با وی لجاج مکن، که در مثل گفته اند که: هر که با پادشاه در افتد و لجاج کند پیش از اجل بمیرد و خداوند خویش را جز نیکویی کردن راه منمای، تا با تو نیکویی کند، که اگر بدی آموزی با تو هم بدی کند.
حکایت: می‌گویند که بروزگار فضلون مامان که پادشاه گنجه بود، دیلمی بود محتشم و مشیر او؛ پس هر که گناهی کردی از محتشمان مملکت که بند و زندان بروی واجب گشتی فضلون او را بگرفتی و زندان کردی، این دیلم که مشیر او بود پادشاه را گفتی که آزاد را میآزار، چون آزردی گردن بزن و چند کس بمشورت این دیلم هلاک شده بودند از محتشمان مملکت. اتفاق را این دیلم مشیر گناهی کرد، پادشاه او را فرمود گرفتن و بزندان کردن؛ دیلم کس فرستاد که: چندین و چندین مال بدهم مرا مکش. فضلون مامان گفت: از تو آموختم که آزاد را میآزار و چون آزردی بکش. دیلم مشیر جان در سر کار بدآموزی کرد.
و اگر از نیک نکوهیده شوی دوستر از آن دارم که از بد ستوده شوی و آخر همه تمناها نقصان شناس و بدولت غره مشو و از کار سلطان حشمت طلب کن، که نعمت از پس حشمت دوان آید و عز خدمت سلطان نه از توانگری است و اگر چه در عمل پادشاه فربه شوی خویشتن را لاغر نمای، تا ایمن باشی، نه بینی که تا گوسفند لاغر بود از کشتن ایمن باشد و کس بکشتن او نکوشد و چون فربه شود همه کس را بکشتن او طمع افتد و از بهر درم خداوندفروش مباش، که درم عمل سلطان چون گل بود، نیکو بود و خوش و مشهور و عزیز و لکن چون گل کم عمر بود، هر چند که منافع عمل سلطان چون گل پنهان نتوان کردن و هر درمی که در خدمت و عمل سلطان جمع شود از غبار عالم پراکنده‌تر شود و حشمت و خدمت خداوند خداوندان بهترین سرمایهٔ است و درم از آن جمع شود، پس از بهر سود سرمایه از دست مده و تا سرمایه بر جای بود امید سود دایم باشد و اگر سرمایه از دست رود در سرمایه نتوانی و هر که درم از نفس خود عزیزتر دارد زود از عزیزی بذلیلی افتد و رغبت کردن بجمع مال در میان عز هلاکت مرد بود، مگر بحد و اندازه جمع کند و خلق را نصیبی میکند، تا زبان خلق بر وی بسته شود و چون در خدمت سلطان بزرگ شدی و پایگاه یافتی هرگز با خداوند خویش خیانت مکن، اگر کنی آن تعلیم بدبختی بود، از بهر آنک چون مهتری کهتری را بزرگ گردانید وی مکافات آن ولی نعمت خیانت کند دلیل آن بود که خداوند تبارک و تعالی بزرگی ازو باز گیرد، از بهر آنک تا محنتی بدآن مرد نرسد مکافات خداوند خویش نکویی را بدی نکند.
حکایت: چنانک پسر فضلون ابوالسوار ابوالبشیر حاجب را با سفهسالاری به بردع میفرستاد. ابوالبشر گفت: تا زمستان درنیاید نروم، از بهر آنک آب و هوای بردع سخت بدست، خاصه بتابستان و درین معنی سخن دراز گشت؛ امیر فضلون گفت: چرا چنین اعتقاد باید داشت؟ که بی‌اجل هرگز کسی نمرده است و نمیرد. ابوالبشر گفت: چنانست که خداوند میفرماید، که هیچ کس بی‌اجل نمیرد و لکن تا کسی را اجل نیامده باشد بتابستان به بردع نرود.
و دیگر از کار دوست و دشمن غافل مباش، که باید که نفع و ضرر تو بدوست و دشمن برسد، که بزرگی بدآن خوش باشد که دوست و دشمن را بنیکی و بدی مکافات {کنی} و مردم که محتشم شد نباید که درخت بی‌بر باشد و از بزرگی توانگری خواهد و پس و کس را از وی نفع و ضرر نباشد، که جهود باشد که وی را صد هزار دینار باشد و چون نفع و ضرر او مردم نرسد از کم‌تر کس بباشد، پس منافع خویش از نعمت و کامروایی چنان و مردمی از مردمان باز مگیر، که در خبرست از پیغامبر ما، صلوات الله وسلامه علیه: خیر الناس من ینفع الناس و خدمت مهتری که دولت او بغایت رسیده باشد مجوی، که بفرود آمدن نزدیک باشد و گرد دولت پیر شده مگرد، که اگر چند عمر مانده باشد آخر مردمان او را مرگ نزدیکتر دارند از جوانان و نیز کم پیری بود که روزگار با وی وفا کند و اگر خواهی که در خدمت پادشاه جاودان بمانی چنان باش که عباس مر پسر خویش عبدالله را گفت: بدان ای پسر که این مرد، یعنی عمر خطاب رضی الله عنه، ترا پیش شغل خویش کردست و از همه خلق اعتماد بر تو کرده است، اکنون اگر خواهی که دشمنان تو بر تو چیره نشوند پنج خصلت نگاه دار تا ایمن باشی: اول باید که هرگز از تو دروغ نشنود. دوم پیش او کس را عیب مجوی. سیوم با وی هیچ خیانت مکن. چهارم فرمان او را خلاف مکن. پنجم راز او با هیچ کس مگوی که از مخلوق برستی و مقصود بدین پنج چیز توان یافت و دیگر در خدمت ولی نعمت خویش تقصیر مکن و اگر تقصیری رود خود را بمقصری بوی نمای و اندر آن تقصیر خود را نادان ساز، تا بداند که تو بدو قصدی نکردهٔ و آن تقصیر خدمت از تو بنادانی شمرد، نه به بی ادبی و فرمانی، که نادانی از تو بگناه نگیرد و بی ادبی و نا فرمانی بگناه شمرند و پیوسته بخدمت مشغول باش، بی آنک بفرماید و هر چه کسی دیگر خواهد کردن بکوش تا تو کنی و چنان باید که هر گاه ترا بوینند در خدمتی بوینند از آن خویش و مادام بر درگاه حاضر باش، چنانک هر کرا طلب کند ترا بیند، زیرا همت ملوک اینست که پیوسته در آزمایش کھتران باشند، چون یک بار و دو بار و ده بار ترا طلب کند هر باری در خدمتی یابد و مقیم بر درگاه خویش بیند و در کارهاء بزرگ بر تو اعتماد کند، {چنانکه قمری گرگانی گوید، بیت:
پیش تو ما را سخن گفتن خطر کردن بود
بی خطر کردن برآید کی ازین دریا گهر}
و تا رنج کهتری بر خود ننهی بآسایش مهتری نرسی، نه بینی که تا برگ نیل پوشیده نگردد نیل نشود و حق جل جلاله مهتر عالم را چنان آفرید که همه عالم بخدمت بندگی او محتاج بودند و خود را بحساب بپادشاه منای، اگر بعد از آن سخن محسودی پیش وی گویی نشنود و از جملهٔ حسد شمرد، اگر چه راست بود و همیشه از خشم پادشاه ترسان باش، که دو چیز را هرگز خوار نشاید داشتن: اول خشم پادشاه، دوم پند حکما، هر که این دو چیز را خوار دارد خوار گردد. ناچاره اینست شروط حاشیت پادشاهان، پس اگر چنان بود که تو ازین درجه بگذری و پایگاهی بزرگ‎تر یابی و بندیمی پادشاه افتی باید که ترا شرط ندیمی پادشاه بتمامت معلوم شده باشد و شرط خدمت ندیمی اینهاست که گفته آمده و بالله التوفیق.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی و نهم: در آیین کاتب و شرط کاتبی
بدان ای پسر که اگر دبیر باشی باید که بر سخن گفتن قادر باشی و خط نیکو داری و تجاوز کردن در خط عادت نکنی و بسیار نبشتن عادت کنی، تا ماهر شوی، از بهر آنک:
حکایت: شنودم که صاحب اسمعیل بن عباد روز شنبهی بود، در دیوان چیزی همی نبشت، روی سوی کاتبان کرد و گفت: هر روز شنبهی من در کاتبی خویش نقصان می‌بینم، از آنچ روز آدینه من بدیوان نیامده باشم و چیزی ننوشته باشم، از یک روزه تقصیر را در خویشتن تأثیر می‌بینم.
پس پیوسته بچیزی نوشتن مشغول باش، بخط گشاده و متین و سر بر بالا بهم دربافته و در نامهٔ که بسیار عرض و معانی باشد سخن دراز بکار مبر، چنانک گفته‌اند مصراع؛
نکتهٔ بین از دهان دهر بیرون آمده
نامهٔ خوان بر معانی در مؤنت مختصر
و نامهٔ خویش را در حدیث استعارات و امثال و آیتهاء قرآن و خبرهاء رسول علیه السلام آراسته دار و اگر نامهٔ پارسی بود پارسی که مردمان درنیابند منویس، که ناخوش بود، خاصه پارسی که معروف نباشد، آن خود نباید نوشتن بهیچ حال و آن ناگفته به و تکلفهاء نامه تازی خود معلومست که چون باید نوشت و در نامهٔ تازی سجع هنرست و سخت نیکو و خوش آید، لکن در نامهٔ پارسی سجع ناخوش آید، اگر نگویی بهتر بود؛ اما هر سخن که گویی عالی و مستعار و شیرین‌تر و مختصر گوی و کاتب باید که دراک بود و اسرار کاتبی معلوم دارد و سخنهاء مرموز زود دریابد.
حکایت: چنان شنودم که جد تو سلطان محمود رحمه‌الله نامهٔ نوشت بخلیفهٔ بغداد و گفت: باید که ماوراءالنهر را بمن بخشی و مرا بدان منشور دهی تا من بر عام منشور را عرضه کنم، یا بشمشیر ولایت بستانم، یا بفرمان و منشور تو رعیت فرمان من برند. خلیفهٔ بغداد گفت: در همه ولایت اسلام مرا متدین‌تر و مطیع‌تر ازیشان نیست، معاذالله که من آن کنم و اگر تو بی‌فرمان من قصد ایشان کنی من همه عالم را بر تو بشورانم. سلطان محمود از آن سخن طیره شد و رسول را گفت که: خلیفه را بگوی: چه گوئی؟ من از ابومسلم کمترم؟ مرا این شغل خود با تو افتادست. اینک آمدم با هزار پیل تا دارالخلافه را بپای پیلان ویران کنم و خاک دارالخلافه را بر پشت پیلان بغزنی آرم و تهدیدی عظیم نمود ببارنامهٔ پیلان خویش. رسول برفت و بعد از چندگاه بازآمد و سلطان محمود بنشست و حاجبان و غلامان صف زدند و پیلان مست را بر در سرای بداشتند و لشکر ها تعبیه کردند و رسول خلیفهٔ بغداد را بار دادند. رسول بیامد و نام قریب یک دسته قطع کاغذ منصوری نوشته و پیجیده و مهر کرده پیش سلطان محمود نهاد و گفت: امیرالمؤمنین میگوید: نامه را برخواندم و تجمل تو شنیدم و جواب نامهٔ تو جمله اینست که درین نامه نوشته است. خواجه بونصر مشکان که عمید دیوان رسایل بود دست دراز کرد و نامه را برداشت و بگشاد تا بخواند، اول نامه نوشته بود که:
بسم الله الرحمن الرحیم و آنگاه صدری نهاده چنین: الم و آخر نامه نوشته الحمدلله و الصلوة علی نبیه محمد و آله اجمعین
و دیگر هیچ ننوشته بود. سلطان محمود با همه کاتبان محتشم در اندیشهٔ آن افتادند که این سخن مرموز چیست؛ هر آیتی را که در قرآن الم بود همه برخوانند و تفسیر کردند، هیچ جواب سلطان محمود نیافتند. آخرالامر خواجه ابوبکر قهستانی جوان بود و هنوز درجهٔ نشستن نداشت و در میان ندیمان که بر پای ایستاده بودند، گفت: ای خداوند، خلیفه نه الف و لام و میم نوشته است، بل که خداوند او را تهدید کرده بود به پیلان و گفته که: خاک دارالخلافه را بر پشت پیلان غزنی آرم، جواب خداوند نوشته است این سوره که:
الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل
جواب پیلان خداوند میدهد. شنودم که سلطان محمود را تغیر افتاد و تا دیری بهش نیامد و بسیار بگریست و زاری کرد، چنانک دیانت آن پادشاه بود و عذرهای بسیار خواست از امیرالمؤمنین و آن سخن درازست؛ ابوبکر قهستانی را خلعتی گرانمایه فرمود و او را فرمود تا در میان ندیمان نشیند و قاعدهٔ درجش بیفزود، بدین یک سخن دو درجهٔ بزرگ یافت.
حکایت: و نیز شنودم که بروزگار سامانیان امیر بوعلی سیمجور در نیشابور بود. گفتی که من مطیع امیر اسفهسالار خراسانم ولیکن بدرگاه نرفتی و آخر دولت و عهد سامانیان بود و چندان قوت نداشتند که بوعلی را بعنف بدست آوردندی؛ پس باضطرار ازو بخطبه و سکه و هدیه راضی بودندی و عبدالجبار خوجانی که خطیب خوجان بود و مردی بود فقیه و ادیبی نیک بود و کاتبی جلد و زیرک تمام و با رای سدید و بهمه کار کافی؛ امیر بوعلی او را از خوجان بیاورد و کاتبی حضرت بدو داد و او را تمکینی تمام بداد در شغل و هیچ شغل بی‌مشورت او نبود، از بهر آنک مردی سخت کافی بود و احمد بن رافع الیعقوبی کاتب حضرت امیر خراسان بود، مردی بود سخت فاضل و محتشم و شغل ماوراءالنهر زیر قلم او بود و این احمد رافع را با عبدالجبار خوجانی دوستی بوده بود، بمناسبت فصل مکاتبت دوستی داشتندی. روزی وزیر امیر خراسان با امیر خراسان گفت: اگر عبدالجبار خوجانی کاتب بوعلی سیمجور نباشد بوعلی را بدست تواند آورد، که اینهمه عصیان بوعلی از کفایت عبدالجبارست، نامهٔ باید نوشتن ببوعلی که اگر تو طاعت دار منی و چاکر منی چنان باید که چون نامه بتو رسد بی‌توقف سر عبدالجبار خوجانی را بدست این قاصد بفرستی بدرگاه ما، تا ما بدانیم که تو در طاعت مایی، که هر چه تو میکنی معلوم ماست که بمشورت او میکنی، و الا من که امیر خراسانم اینک آمدم بتن خویش، ساخته باش. چون این تدبیر بکردند گفتند بهمه حال این نامه بخط احمد رافع باید، که احمد رافع دوست عبدالجبارست، ناچاره کس فرستد و این حال بازنماید و عبدالجبار بگریزد. امیر خراسان احمد رافع را بخواند و بفرمود تا نامهٔ ببوعلی نویسد درین باب و گفت: چون نامه نوشتی نخواهم که سه شباروز از خانهٔ من بیرون بیایی و نخواهم که هیچ کس تو و از آن من ترا ببیند، که عبدالجبار دوست تست، اگر بدست نیاید دانم که تو وی را آگاه کرده باشی و بازنمودهٔ تو باشد. احمد رافع هیچ نتوانست گفتن، می‌گریست و با خود میگفت: کاشکی که من هرگز کاتب نبودمی، تا دوستی با چندین فضل و علم بخط من کشته نشدی و این کار را هیچ تدبیر نمی‌دانم؛ آخرالامر این آیت یادش آمد که: ان یقتلوا أو یصلبوا، با خویشتن گفت: هر چند که او این رمز نداند و بسر این نیفتد، من آنچ شرط دوستی بود بجای آرم. چون نامه بنوشت عنوان بکرد و بر کنارهٔ نامه بقلم باریک الفی نوشت و بر دیگر جانب نونی، یعنی که ان یقتلوا. نامه بر امیر خراسان عرضه کردند، کس عنوان نگاه نکرد؛ چون نامه برخواندند و مهر کردند و بجمازه‌بان خاص خود دادند و جمازه‌بان را ازین حال آگاه نکردند، گفتند: رو و این نامه را بعلی سیمجور ده، آنچ بتو دهد بستان و بیار و احمد رافع سه شباروز بخانهٔ خویشتن نرفت، با یک دلی پر خون. چون مجمز بنشابور رسید و پیش بوعلی سیمجور رفت و نامه بداد، چنانک رسم باشد، ابوعلی برخاست و نامه را بگرفت و بوسه داد و گفت: کی حال امیر خراسان چگونه است و عبدالجبار خطیب نشسته بود، نامه را بوی داد و گفت: مهر بردار و فرمان عرضه کن؛ عبدالجبار نامه را برداشت و در عنوان نگاه کرد، پیش از آنک مهر برگرفت، بر کران نامه نوشته دید الفی و بر دیگر کران نونی. در حال این آیت یادش آمد که ان یقتلوا، دانست نامه در باب کشتن اوست؛ نامه را از دست بنهاد و دست بر بینی نهاد؛ یعنی که مرا خون از بینی بگشاد. گفت بروم و بشویم و باز آیم؛ همچنان از پیش بوعلی بیرون رفت، دست بر بینی نهاده و چون از در بیرون رفت و جایی متواری شد زمانی منتظر او بودند؛ بوعلی گفت: خواجه را بخوانیت. همه جای طلب کردند و نیافتند. گفتند: بر اسب ننشست، همچنان پیاده برفت و بخانهٔ خویش نرفت، کس نمی‌داند که کجا رفت. بوعلی گفت: دبیری دیگر را بخوانیت. بخواندند و نامه را در پیش مجمز برخواندند، چون حال معلوم شد همه خلق بتعجب بماندند که با وی که گفت که اندرین نامه چه نوشته است. امیر ابوعلی اگر چه شادمانه بود، در پیش جمازه بان لختی ضجرت نمود و منادی کردند در شهر و عبدالجبار کس فرستاد در نهان که من فلان جای متواری نشسته‌ام. بوعلی بدان شادی کرد و فرمود که همانجا که هستی می‌باش. چون روزی چند برآمد جمازه بان را صلتی نیک بداد و نامه‌ای بنوشتند که حال برین جمله بود و سوگندان یاد کردند که ما خبر ازین نداشته‌ایم. چون مجمز پرسید و ازین حال معلوم شد امیر خراسان درین کار عاجز شد، خطی و مهری فرستاد که من او را عفو کردم، بدان شرط که بگوییت که بچه دانست که در آن نامه چه نوشته است. احمد رافع گفت: مرا بجان زینهار دهیت تا بگویم. امیر خراسان وی را زینهار داد. وی بگفت که حال چگونه بود. امیر خراسان عبدالجبار را عفو کرد و آن نامهٔ خویش بازخواست تا آن رمز بویند. نامه را باز آوردند، بدید همچنان بود که احمد رافع گفته بود. همه خلق از ادراک آن عاجز بماندند.
و دیگر شرط کاتبی آنست که مادام مجاور حضرت باشی و یادگیرنده و تیز فهم و نافراموش‌کار و متفحص باشی بر همه کاری و تذکره همی‌دار از آنچ ترا فرمایند و از آنچ ترا نفرمایند و بر همه حال اهل دیوان واقف باش و از معاملت همه عاملان آگاه باش و تجسس کن و بهمه گونه تعرف احوال میکن، اگر چه در وقت بکارت نیاید، وقت باشد که بکارت آید، ولیکن این سر با کسی مگوی، مگر وقتی که ناگزیر بود و بظاهر تفحص شغل وزیر مکن، ولکن بباطن از همه کارها آگاه باش و بر حساب قادر باش و یک ساعت از تصرف و کدخدایی و نامهاء معاملات نوشتن خالی مباش، که این همه در کاتبان هنرست و بهترین هنری مر کاتبان را زبان نگاه داشتن است و سر ولی نعمت نگاه داشتن است و خداوند خویش را از همه شغلها آگاه کردن؛ اما اگر چنانک بر خطاطی قادر باشی و هر گونه خطی که بنگری همچنان بنویسی این چنین دانش بغایت نیکو و پسندیده است، لیکن با هر کسی پیدا مکن تا بتزویر کردن معروف نگردی، کی اعتماد ولی نعمت از تو برخیزد و اگر کسی دیگر تزویر کند چون ندانند که کی کردست بر تو بندند و بهر محقراتی تزویر مکن، تا روزی بکار آیدت و منافعی بزرگ خواهد بود، اگر بکنی کس بر تو گمان نبرد، که بسیار کاتبان فاضل محتشم وزیران عالم را هلاک کردند بخط تزویر، چنانک شنیده آمده است:
حکایت: ربیع بن مظیر العصری کاتبی محتشم و فاضل بود، در دیوان صاحب، تزویر کردی و این خبر بصاحب رسید؛ صاحب فروماند و گفت: دریغ باشد که این چنین مرد را هلاک کنم، که بغایت فاضل و کامل بود و نه پیدا توانست کردن با وی. می‌اندیشید که با وی چه کند. اتفاق را اندرین میانه صاحب را عارضهٔ پدید آمد و مردمان بعیادت میرفتند؛ تا ربیع بن مظیر بیامد و در پیش صاحب بنشست و چنانک رسمست صاحب را پرسید که: شراب چه میخوریت؟ صاحب گفت: فلان شراب. گفت: طعام چه میخورید؟ گفت: از آنچ تو میسازی، یعنی مزوری. کاتب دانست که صاحب از آن آگاه شدست، گفت: ای خداوند، بسر تو که دیگر نکنم. صاحب گفت: اگر توبه کنی آنچ کردی عفوت کردم.
پس بدانک این مزوری کردن کاری بزرگ است، از آن بپرهیز و در هر پیشه و در هر شغلی تمام داد از خویشتن بده، که من بهر بابی تمام داد از خویشتن نمی‌توانم داد، که سخن دراز گردد و از مقصود بازمانم و ناگفته نیز یله نمی‎‌توانم کرد؛ پس از هر بابی سخنی چند که بکار آید بگوئیم تا ترا معلوم شود، که از هر نوعی طرفی گفتیم، چون بگوش دل شنودی ترا خود ازینجا استخراجها افتد، که از چراغی بسیار چراغ توان افروختن؛ اگر چنانک خدای تعالی بر تو رحمت کند از درجهٔ کاتبی بدرجهٔ وزارت برسی و شرط وزارت نیز بدان، که شریف‌ترین بابی و علمی اینست.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب چهلم: در شرایط وزیری پادشاه
بدان ای پسر که اگر چنان بود که بوزارت افتی محاسب و معامل و ملت شناس باش و معامله نیکو شناس و با خداوندان خویش راستی کن و انصاف ولی نعمت خویش بده و همه خویشتن را مخواه، که گفته‌اند: من اراد الکل فاته الکل، همه بتو ندهند، اگر در وقت بتو دهند بعد از آن ترا خواستار آید، اگر اول فرا گذارند بآخر نگذارند؛ پس چیز خداوند کار خود نگاه دار و اگر بخوری بدو انگشت خور، تا در گلوت نماند؛ اما بیک‌بار دست عمال فرو مبند، چون جربو از آتش دریغ داری کباب خام آرد، تا دانکی بدیگران نگذاری درمی نتوانی خوردن و اگر بخوری محرومان خاموش نباشند و یله نکنند که پنهان ماند و نیز همچنانک با ولی‌نعمت خویش منصف باشی با لشکر و رعیت منصف‌تر باش و توفیرهاء حقیر مکن، که گوشت از بن دندان بیرون سیری نکند که توفیر برزگتر از سود باشد و بدان کم مایه توفیر لشکری را دشمن کرده باشی و رعیت را دشمن خداوندگار خویش کرده و اگر کفایتی خواهی نمودن توفیر از مال جمع کردن بعمارت کوش و از آن بحاصل کن و ویرانی‌هاء مملکت آباد دار، تا ده چندان توفیر پدید آید و خلقان خدای تعالی را بی‌نوا نکرده باشی.
حکایت: بدانک ملکی از ملوک پارس بر وزیر خشم گرفت و او را معزول کرد و وزیری دیگر نصب کرد و معزول را گفت: خود را جای دیگر اختیار کن تا بتو بخشم، تا تو با نعمت و حشم خود آنجا روی و مقام تو آنجا باشد. وزیر گفت: نعمت نخواهم و آنچ دارم بخداوند بخشیدم و هیچ جای آبادان نخواهم که مرا بخشد، اگر بر من رحمت خواهد کرد از مملکت مرا دیهی بخشد ویران، بحق ملک، تا من با اتباع خود بروم و آن دیه را آِبادان کنم و آنجا بنشینم. ملک فرمود که چندان دیه ویران که خواهد بدو دهید. در همه مملکت پادشاه بجستند یک ده ویران و یک بدست جای ویران نیافتند که بدو دادندی و پادشاه را خبر دادند. وزیر گفت: ای ملک من میدانستم که در همه ولایت جای که در تصرف من بود هیچ ویران نیست؛ اکنون چون ولایت از من گرفتی بدان کس ده که هر گاه از وی باز خواهی همچنین باز بتو دهد که من دادم. چون این سخن معلوم شد ملک از وزیر معزول عذر خواست و او را خلعت فرستاد و وزارت بدو باز داد.
پس در وزارت معمار و دادگر باش، تا زبان و دست تو همیشه دراز بود و زندگانی تو بی‌بیم بود؛ اگر لشکر بر تو بشورند خداوند را ناچاره دست تو باید کوتاه کردن، تا دست خداوند تو کوتاه نکند، پس آن بیدادی تنها نه بر تن خود کرده باشی، بر لشکر و بر خداوند و بر خویشتن کرده باشی و آن توفیر تقصیر کار تو گردد. پس پادشاه را بعث کن بر نیکویی کردن با لشکر و رعیت، که پادشاه برعیت و لشکر آبادان باشد و دیه بدهقان، پس اگر در آبادانی کوشی جهانداری کنی و بدانک جهانداری با لشکر توان کرد و لشکر بزر توان داشت و زر بعمارت کردن بدست آید و عمارت بعدل و انصاف توان کردن؛ پس از عدل و انصاف غافل مباش. اگر چه بی‌خیانت و صاین باشی همیشه از پادشاه ترسان باش و هیچ کس را از پادشاه چندان نباید ترسید که وزیر را و اگر پادشاهی خرد بود خرد مشمار، که مثال پادشاه‌زادگان چون مثال بچهٔ مرغابی بود و بچهٔ مرغابی را شنا کردن نباید آموخت که پس روزگاری بر نیاید که تا وی از نیک و بد تو آگاه گردد. پس اگر پادشاه بالغ و تمام باشد از دو بیرون نباشد: یا دانا بود، یا نادان؛ اگر دانا بود و بخیانت تو راضی نباشد بوجهی نیکوتر دست تو کوتاه کند و اگر نادان و جاهل باشد نعوذبالله بوجهی هر کدام زشت‌تر بود ترا معزول کند و از دانا مگر بجان برهی و از نادان و جاهل بهیچ روی نرهی و دیگر هر کجا پادشاه رود او را تنها مگذار، تا دشمنان تو با وی فرصت بدی نجویند و فرصت بد گفتن تو نیابد و او را از حال خویش بنگر دانند و غافل مباش از پیوسته پرسیدن از حال ولی نعمت و از حال او آگاه بودن، چنان که نزدیکان او جاسوس تو باشند، تا هر نفسی که او زند تو آگاه باشی و هر زهری را با زهری ساخته داری و از پادشاهان اطراف عالم آگاه باش و چنان باید که در هیچ ملکی دوست و دشمن نو شربتی آب نخورند که کسان ایشان ترا باز ننمایند و تو از مملکت وی همچنان آگاه باش که از مملکت پادشاه خویش.
حکایت: شنودم که بروزگار فخرالدوله، صاحب اسمعیل بن عباد دو روز بسرای نیامد و بدیوان ننشست و کس را بار نداد. منهی فخرالدوله را باز نمود. فخرالدوله کس فرستاد که: خبر دلتنگی تو شنودم، ترا اگر جای دلتنگی هست در مملکت بازنمای، تا ما نیز مصلحت آن بر دست گیریم و اگر از ما دلتنگی هست بگوید، تا عذر بازخواهیم. صاحب گفت: معاذالله که بنده را از خداوند دلتنگی باشد و حال مملکت بر نظام است و خداوند بنشاط مشغول باشد که این دلتنگی بنده زود زایل گردد. روز سیوم بسرای آمد، بر حال خویش خوشدل. فخرالدوله پرسید که: دلتنگی از چه بود؟ گفت: از کاشغر منهی من نوشته بود که: خاقان با فلان اسفهسالار سخنی گفت نتوانستم دانستن که چه گفت، مرا نان بگلو فرو نشد از آن دلتنگی که چرا باید که بکاشغر خاقان ترکستان سخنی گوید و ما اینجا ندانیم؛ امروز ملاطفهٔ دیگر آمد که آن چه حدیث بود، دلم خوش گشت.
پس باید که بر احوال ملوک عالم مطلع باشی و حالها باز می‌نمایی بخداوند خویش، تا از دوست و دشمن ایمن باشی و حال کفایت تو معلوم شود و هر عملی که بکسی دهی بسزاوار عمل ده و از بهر طمع جهان در دست بیدادگران مده، {که بزرجمهر را پرسیدند که: چون توئی در میان شغل و کار آل‌ساسان بود چرا کار ایشان مضطرب گشت: گفت: زیرا که در کارهای بزرگ استعانت بر غلامان کوچک کردند، تا کار ایشان بدان جایگاه رسید} و عامل مفلس را شغل مفرمای، که وی تا خویشتن ببرگ نکند ببرگ تو مشغول نشود، نه بینی که چون کشتها و {پا}لیز ها را آب دهند اگر جوی کشت و پالیزتر باشد آب زود بپالیز رسد، از آنک جای نم‌ناک آب بسیار نخورد و اگر جوی خشک باشد و از دیرباز آب نخورده باشد چون آب در آن جوی افکنند تا نخست جوی تر و سیرآب نشود آب را بکشت و پالیز نرساند؛ پس عامل بی‌نوا چون جوی خشک است، نخست برگ خویش سازد آنگاه برگ تو و دیگر فرمان خویش را بزرگ دار و مگذار که کسی فرمان ترا خلاف کند بهیچ نوع.
حکایت: چنان شنودم که ابولفضل بلعمی، سهل خجند را صاحب دیوانی سمرقند داد، منشور بنوشتند و توقیع بکردند و خلعت بداد. آن روز که بخواست رفت بسرای خواجه برفت بوداع کردن و فرمان خواستن. چون خدمت وداع بکرد و دعاء خیر بگفت و آن سخنی که بظاهر خواست گفتن بگفت پس خلوت خواست؛ خواجه جای خالی فرمود کردن. سهل گفت: بقا باد خداوند را، بنده چون برود و بسر شغل شود ناچاره ازینجا فرمانها روان باشد، خداوند با بنده نشانی کند تا کدام نشان را پیش باید بردن، تا بنده بداند که آنک باید کردن کدام است و آنک نباید کردن کدام. ابوالفضل بلعمی گفت: ای سهل، نیکو گفتی و دانم که این بروزگار دراز اندیشیدهٔ، ما را نیز اندیشه بباید کردن، تا در اندیشیم، در وقت جواب نتوان داد، روزی چند توقف کن. سهل خجندی بخانه باز رفت. سلیمان بن یحیی الصمغانی را صاحب دیوانی سمرقند دادند و با خلعت و منشور بفرستادند و سهل را فرمود که: یک‌سال باید که از خانه بیرون نیایی. سهل یک‌سال بخانهٔ خویش بنشست بزندان. بعد از سالی او را پیش خواند و گفت: یا سهل ما را چه وقت دیده بودی بر دو فرمان: یکی راست و یکی دروغ؟ بزرگان عالم را بشمشیر فرمان‌برداری آموزیم، فرمان ما یکی باشد، در ما چه احمقی دیدی که ما کهتران خویش را نافرمان‌برداری آموزیم؟ آنچ خواهیم کرد بفرماییم و آنچ نخواهیم کرد نفرماییم، ما را از کسی بیمی و ترسی نیست و نه نیز در شغل عاجز آییم و این گمان که تو در ما بردی کار عاجزان باشد، چون تو ما را در شغل پیاده دانستی ما نیز در عمل ترا پیاده دانستیم، تا تو بدان دل بعمل نروی که ما را فرمانی بود و بدان کار نکنی و کس را زهره نباشد که بفرمان ما کار نکند.
پس تا تو باشی توقیع بدروغ مکن و اگر عامل بفرمان تو کاری نکند عقوبت بلیغ فرمای، تا توقیع خود را بزندگانی خویش معظم و روان نکنی از پس تو بر توقیع تو کس کار نکند، چنانک اکنون بر توقیع وزیران گذشته کار میکنند؛ پس پادشاهان و وزیران را باید که فرمان یکی باشد و امری قاطع، تا حشمت بر جای ماند و شغلها روان بود و نبیذ مخور، که از نبیذ خوردن غفلت و رعونت و بزه خیزد و نعوذبالله از وزیر و عامل رعنا و نیز چون پادشاه به نبیذ خوردن مشغول باشد و وزیر هم بنبیذ خوردن مشغول باشد زود خلل در مملکت راه یابد، پس خود را و مهتر خود را خیانت کرده باشی. چنین باش که گفتم، که وزیران پاسبان مملکت باشند و سخت زشت بود که پاسبان را پاسبانی دیگر باید. پس اگر اتفاق وزیری نیفتد و اسفهسالاری باشی شرط اسفهسالاری نگاه دار و بالله التوفیق.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب چهل و دوم: اندر آیین و شرط پادشاهی
بدان ای پسر که اگر پادشاه باشی پارسا باش و چشم و دست از حرم مردمان دور دار و پاک شلوار باش، که پاک شلواری پاک دینی است و در هر کاری رای را فرمان‌بردار خود کن و هر کاری که بخواهی کرد با خرد مشورت کن، که وزیر پادشاهی خردست و تا روی درنگ بینی شتاب زدگی مکن و هر کاری که درخواهی شدن نخست شمار بیرون آمدن آن برگیر و تا آخر نبینی اول مبین و در همه کاری مدارا نگاه دار و هر کاری که بمدارا برآید جز بمدارا پیش مبر و بیداد پسند مباش و همه کارها و سخنها را بچشم داد بین، تا در همه کارها حق و باطل بتوانی دیدن، که چون پادشاه چشم خردمندی گشاده ندارد طریق حق و باطل بر وی گشاده نشود، همیشه راست گوی باش ولیکن کم گوی و کم خنده باش، تا کهتران تو با تو دلیر نگردند، که گفته اند که: بدترین کاری پادشاه را دلیری رعیت و نافرمانی حاشیت باشد و عطایی که ازو بباید بمستحقان برسد و عزیز دیدار باش، تا بچشم رعیت و لشکری خوار نگردی و زینهار خویشتن را خوار مدار و بر خلقان حق تعالی رحیم باش؛ اما بر بی‌رحمان رحمت مکن و بخشایش عادت مکن، ولکن بسیاست باش، خاصه با وزیر خویش، البته خویشتن را تسلیم القلبی بوزیر خویش منمای و یکباره محتاج رای او مباش و هر سخنی که وزیر بگوید در باب کسی و طریقی که نماید بشنو، اما در وقت اجابت مکن، بگوی: که تا بنگریم، آنگاه چنانک باید بفرماییم؛ بعد از آن تفحص آن کار بفرمای کردن، تا در آن کار صلاح تو می‌جوید یا نفع خویش، چون معلوم کردی آنگاه چنانک صواب بینی جواب میده، تا ترا زبون رای خویش نداند. هر کس را که وزارت دادی در وزارت او را تمکینی تمام کن، تا کارها و شغل و مملکت تو فرو بسته نماند {و اگر پیر باشی یا جوان وزیر پیر دار و جوان را وزارت مده، از آنکه گفته اند اندرین باب، ع:
بجز پیر سالار لشکر مباد
اگر تو پیر باشی زشت باشد که جوانی مدبر پیر باشد و اگر تو جوان باشی و وزیر جوان آتش جوانی هر دو بهم یار شود و بهر دو آتش مملکت سوخته گردد و باید که وزیر بهی روی باشد و پیر یا کهل و تمام قوت و قوی ترکیب و بزرگ شکم، وزیر نحیف و کوتاه و سیاه ریش را هیچ شکوهی نبود، وزیر باید که بزرگ ریش بود بحقیقت.
حکایت: چنانکه سلطان طغرل بیک خواست که از وزرای خراسان کسی را وزارت دهد؛ دانشمندی را اختیار کردند و آن دانشمند را ریشی تابناف بود سخت طویل و عریض. او را حاضر کردند و پیغام سلطان بوی دادند که: وزارت خویش نامزد تو کردیم، باید کدخدائی ما بدست گیری از تو شایسته تر کسی را نمی بینم درین وزارت. دانشمند گفت: خداوند عالم را بگوئید که: ترا هزار سال بقا باد، وزارت پیشه ایست که آنرا بسیار آلت بکار همی باید و از همه آلت با بنده جز ریش نیست، خداوند بریش بندۂ دعا گو غره نشود و این خدمت کسی دیگر را فرماید.]
و با او و با پیوستگان او نیکویی کن، در معاش دادن و خوبی کردن تقصیر مکن؛ اما خویشان و پیوستگان وزیر را هیچ عمل مفرمای، که یک‌باره ببه بگربه نتوان سپرد، که وی بهیچ حال حساب پیوستگان خویش بحق نکند و از بهر مال تو خویشان خود را نیازارد و نیز کسان وزیر بقوت وزیر صد بیدادی کنند بر مردمان که بیگانه از آن صد یکی نکند، وزیر از کسان خویش امضا کند و از بیگانه نکند و بر دزد رحمت مکن و عفو کردن خونی روا مدار، که اگر مستحق خون نباشد تو نیز بقیامت گرفتار باشی. اما بر چاکران خود برحمت باش و ایشان را از بد نگاه نان باش، که خداوند چون شبان باشد و کهتر چون رمه، اگر شبان بر رمهٔ خویش بی‌رحمت بود و ایشان را از سباع نگاه ندارد زود هلاک شوند و هر کسی را قسطی پیدا کن و اعتماد بر آن مکن که بدید کرده باشی و هر کسی را شغلی فرمای و شغلی ازیشان باز مدار، تا آن نفع که از آن شغل بیابند با قسط خویش مضاف کنند و بی تقصیرتر زیند و تو در باب ایشان بی اندیشه‌تر باشی، که چاکران از بهر شغل دارند ولیکن چون تو چاکری را شغلی دهی نیک بنگر و شغل را بسزاوار شغل ده و کسی که نه مستحق شغل باشد وی را مفرمای، چنانک کسی شراب داری را شاید فراشی مفرمای و آنک خزینه داری را شاید حاجبی مده و هر کاری را بکسی نتوان داد، که گفته‌اند: لکل عمل رجال، تا زبان طاعنان در تو دراز نگردد و در شغل خلل درنیارد، از بهر آنک چون چاکری را کاری فرمایی و او نداند و برای نفع خویش بهیچ حال نگوید که: نمی‌دانم و می‌کند و لیکن شغل با فساد باشد؛ پس کار بکاردان سپار، تا از درد سر رسته باشی، بیت:
ترا توفیق خواهم در دعا تا
دهی هر کاردان را کاردانی
پس اگر ترا در حق کسی عنایتی باشد و خواهی که او را محتشم گردانی بی‌عمل او را نعمت و حشمت توان دادن، بی آنک او را شغلی ناواجب فرمایی، تا بر نادانی خویش گواهی نداده باشی و در پادشاهی خویش مگذار که کسی فرمان ترا خوار دارد، که ترا خوار داشته باشد، که در پادشاهی راحت در فرمان دادن است و اگر نه صورت پادشاه با رعیت برابر است و فرق میان پادشاه و رعیت آنست که وی فرمان ده است و رعیت فرمان‌بردار.
حکایت: ای پسر شنودم که بروزگار جد تو سلطان محمود را عاملی بود ابوالفتح بستی گفتندی. عاملی نساء بوی داده بودند. از نسا مردی را بگرفت و نعمتی از وی بستاند و ضیاع وی را موقوف کرد و مرد را زندان کرد. بعد ازین مرد حیلتی کرد و از زندان بگریخت و میرفت تا بغزنین و پیش سلطان راه جست و داد خواست. سلطان فرمود تا ویرا نامهٔ دیوانی نوشتند. مرد می‌آمد تا نسا و نامه عرضه کرد. این عامل گفت که: این مرد دگر باره بغزنین نرود و سلطان را نبیند. آن ضیاع وی باز نداد و بنامه هیچ کار نکرد. مرد دیگر باره راه غزنین پیش گرفت و می‌رفت. چون بغزنین برسید هر روز بدر سرای سلطان محمود رفتی، تا عاقبت یک روز سلطان از باغ بیرون می‌آمد، فریاد برداشت و از عامل نسا بنالید. سلطان دیگر باره نامه فرمود. مرد گفت: یک‌بار آمدم و نامه بردم، بنامه کار نمیکند. سلطان دلتنگ شد و در آن ساعت دل مشغول بود و دلتنگ بود، سلطان گفت: بر من نامه دادنست، اگر فرمان نکنند من چه کنم، برو و خاک بر سر کن. مرد گفت: ای پادشاه، عامل تو بفرمان تو کار نکند مرا خاک بر سر باید کرد؟ سلطان محمود گفت: نه ای خواجه، غلط گفتم، مرا خاک بر سر باید کرد. در حال دو غلام سرایی را نام‌زد کرد، تا بنسا رفتند و شحنهٔ نواحی را حاضر کردند و آن نامه در گردن ابوالفتح آویختند و بر در دیه بر دار کردند و منادی کردند که: این سزای آنکس است که بفرمان خداوندگار خود کار نکند. بعد از آن هیچ کس را زهره نبود که بفرمان خداوندگار کار نکند و امرها نافذ گشت و مردمان در راحت افتادند.
حکایت: بدان ای پسر که چون مسعود بپادشاهی نشست طریق شجاعت و مردانگی بر دست بگرفت، اما طریق ملک داشتن هیچ نمی‌دانست و از پادشاهی با کنیزکان عشرت اختیار کرد. چون لشکر و عمال دیدند که او بچه مشغول میباشد طریق نافرمانی بر دست گرفتند و شغلهاء مردمان فرو بسته شد و لشکر و رعیت دلیر شدند، تا روزی از رباط فراوه زنی مظلومه بیآمد و بنالید از عامل آن ولایت. سلطان مسعود او را نامه داد، عامل بدان کار نکرد و گفت: این پیرزن دیگر باره بغزنین نشود. پیرزن دیگر باره بغزنین رفت و بمظالم شد و بار خواست و داد خواست. سلطان مسعود او را نامهٔ فرمود. پیرزن گفت: یک بار نامه بردم: کار نمیکند. مسعود گفت: من چه توانم کردن؟ پیرزن گفت: ولایت چندان دار که بنامهٔ تو کار کنند و دیگر رها کن، تا کسی دارد که بنامهٔ او کار کنند و تو هم‌چنین بر سر عشرت همی باشی، تا بندگان خدای تعالی در بلاء ظلم عمال تو نمانند. مسعود سخت خجل شد. بفرمود تا داد آن پیرزن بدادند و آن عامل را بدروازه بیاویختند. پس از آن از خواب غفلت بیدار شد و کسی را زهره نبود که در فرمان او تقصیر کردی.
پس پادشاه که فرمان او روان نباشد نه پادشاه باشد، هم چنانک میان او و میان مردمان فرقست میان فرمان او و فرمان دیگران فرق باید، که نظام ملک در روانی فرمانست و روانی فرمان جز بسیاست نباشد؛ پس در سیاست نمودن تقصیر نباید کرد تا امرها روان باشد و شغلها بی‌تقصیر و دیگر سپاه را نگاهدار و بر سر رعیت مسلط مکن، هم‌چنانک مصلحت لشکر نگاهداری مصلحت رعیت نیز نگاهدار، از بهر آنکه پادشاه چون آفتابست، نشاید که بر یکی تابد و بر یکی نتابد و نیز رعیت بعدل توان داشت و رعیت از عدل آبادان باشد، که دخل از رعیت حاصل میشود، پس بیداد را در مملکت راه مده، که خانهٔ ملکان از داد بر جای باشد و قدیم گردد و خانهٔ بیدادگران زود نیست شود، از بهر آنک داد آبادانی بود و بیداد ویرانی و آبادانی که بر داد بود بماند و ویرانی به بی‌دادی زود ویران شود، چنانک حکما گفته‌اند: چشمهٔ خرمی عالم پادشاه عادل است و چشمهٔ دژمی پادشاه ظالم است و بر درد بندگان خداوند تعالی صبور مباش و پیوسته خلوت دوست مدار، که چون تو از لشکر و مردم نفور باشی لشکر از تو نفور گردند و در نیکو داشتن لشکر و رعیت تقصیر مکن، که اگر تقصیر کنی آن تقصیر توفیر دشمنان باشد. اما لشکر همه از یک جنس مدار، که هر پادشاهی را که لشکر یک جنس باشد همیشه اسیر لشکر باشد و دایم زبون لشکر خویش باشد، از بهر آنک یک جنس متفق یکدیگر باشند و ایشان را بیکدیگر نتوان مالید، چون از هر جنس باشد این جنس را بدان جنس بمالند و آن جنس را بدین جنس مالش دهند، تا آن قوم از بیم این قوم و این قوم از بیم آن قوم بی‌طاعتی نتوانند کردن و فرمان تو بر لشکر تو روان باشد و خداوند جد تو سلطان محمود چهار هزار غلام ترک داشت و هزار هندو و دایم هندوان را بترکان مالیدی و ترکان را بهندوان، تا هر دو جنس مطیع او بودندی و هر وقتی لشکر خویش را بنان و نبیذ خوان و با ایشان نکویی کن بخلعت و صلت و امیدها و دلگرمیها نمودن، ولیکن چون کسیرا صلتی خواهی فرمودن چون اندکی باشد بزفان خویش بر سر ملا مگوی، در نهان کسی را بگوی تا پروانه باشد، تا دون همتی نباشد بدان چیز که نه در خور ملوک باشد و دیگر آنک خویشتن را بر سر مردمان معلوم کرده باشی بدون همتی، که من هشت سال بغزنین بودم ندیم سلطان بود مودود نام، هرگز از وی سه چیز ندیدم: اول آنک هر صلتی که کم از دویست دینار بودی بر سر ملا نگفتی، مگر به پروانه. دوم آنک هرگز چنان نخندیدی که دندان او پیدا آمدی. سیوم آنک چون در خشم شدی هرگز کس را دشنام ندادی و این سه عادت سخت نیکو بود و شنیدم که ملک روم هم این عادت دارد، اما ایشانرا رسمی هست که ملوک عجم و عرب را نیست، چنانک اگر ملوک روم کسی را بدست خویش بزنند هرگز کسیرا زهرهٔ آن نباشد که آن مرد را بزند و تا زنده بود گویند که: او را ملک بدست خویش زده است، همچون او ملکی باید تا او را بزند. اکنون باز بسخن خود آمدم: دیگر بحدیث سخا ترا نتوانم گفت که: بستم سخی باش و اگر از سرشت خویش باز نتوانی ایستاد باری چنین که گفتم بر سر ملا همت خویش بمردمان منمای، که اگر سخاوت نکنی همه خلق دشمن تو گردند، اگر در وقت با تو چیزی نتوانند کردن چون دشمنی پیدا آید جان خویش فدای تو نکنند و دوست دشمن تو باشند. اما جهد کن تا از شراب پادشاهی مست نشوی و در شش خصلت تقصیر مکن و نگاهدار: هیبت و داد و دهش و حفاظ و آهستگی و راست گوئی، اگر پادشاه از این شش خصلت یکی دوری کند نزدیک شود بمستی پادشاهی و هر پادشاهی که از پادشاهی مست شود هشیاری {او} در رفتن پادشاهی بود و اندر پادشاهی غافل مباش از آگاه بودن احوال ملوک عالم، چنین باید که هیچ پادشاهی نفس نزند که تو آگاه نباشی.
حکایت: من از امیر ماضی پدرم رحمه الله و طول بقاک یا ولدی شنودم که: فخرالدوله از برادر خویش عضدالدوله بگریخت و بهیچ جای مقام نتوانست کردن، بدرگاه پدر من آمد ملک قابوس بزنهار و جد من او را امان داد و بپذیرفت و بجای او بسیار اکرام کرد و عمهٔ مرا بوی داد و در آن نکاح از حد گذشته خرمی کردند، از آنک جدهٔ من خاله فخرالدوله بود و پدر من و فخرالدوله هر دو دخترزادهٔ حسن فیروزان بودند. پس عضدالدوله رسولی فرستاد بنزدیک شمس المعالی و نامهٔ بداد و در تحمیدنامه گفته بود که: عضدالدوله بسیار سلام میفرستد و میگوید که: برادرم امیرعلی آنجا آمدست و تو دانی که میان ما و شما برادری و دوستی چگونه است و خانوادهٔ هر دو یکی است و این برادر من دشمن منست، باید که او را بنزدیک من فرستی، تا من مکافات این از ولایت خویش هر ناحیت که خواهی بتو باز گذارم و دوستی ما مؤکد باشد؛ پس اگر نخواهی که این بدنامی بر خویشتن نهی همانجا او را زهر ده، تا غرض من بحاصل آید و ترا بدنامی نباشد و آن ناحیت که تو خواهی ترا حاصل شود. امیر شمس‌المعالی گفت: سبحان الله! چه واجب کند چنان محتشمی را با چون منی چنین سخن گفتن؟ که ممکن نباشد که کاری کنم که تا قیامت بدنامی در گردن من بماند. پس رسول گفت: مکن ای خداوند و عضدالدوله را برای امیرعلی میازار، یعنی فخرالدوله که ملک ما ترا از برادر هم‌زاد دوستر دارد و چنین و چنین سوگند خورد، که آنروز که ملک مرا تحمید می کرد و گسیل می کرد در میانهٔ سخن بوقت گفت: خدای داند که من شمس المعالی را چون دوست دارم، تا بدانجا که شنیدم که فلان روز شنبه چندین روز از ماه فلان گذشته بود، شمس المعالی در گرمابه شد، در خانهٔ میانگین پای وی بلغزید و بیفتاد، من دلتنگ شدم و گفتم: مگر از پس چهل و هفت سال او را چنین پیری دریافت و قوت ساقط شد و رسول را غرض آن بود که تا شمس المعالی بداند که خداوند ما بر احوال وی چگونه مطلع است و این تعلیم عضدالدوله بود شمس المعالی گفت: بقاش باد، منت آن داشتیم بدین شفقت که نمود، ولکن از غم خوردن بیشتر من او را بیاگاهان که: آن روز سه شنبه که ترا گسیل کرد، از ماه چندین شده بود، آن شب در فلان نشستگاه شراب خورد و فلان جای بخفت و با نوشتکین ساقی خلوت کرد و نیم شب از آنجا برخاست و در سرای زنان آهنگ رفتن کرد و بر بام شد و بحجرهٔ حیران عواده نام شد و با وی نیز خلوت کرد، چون از بام فرود آمد پایش بلغزید و از پایهٔ نردبان فرود افتاد، من نیز از جهة او دل مشغول شدم و گفتم مردی چهل و دو ساله در عقل وی چندین خلل و نقصان افتاد و شراب چندان چرا باید خوردن که از بام نتواند فرود آمدن و نیم شب از بستر چرا نقل باید کرد، تا چنان حادثه نیفتد و آن رسول را نیز از آگاه بودن حال خود معلوم کرد.
و چنانک از پادشاهان عالم خبرداری بر ولایت خویش و بر حال لشکر و رعیت خویش نیز باید که واقف باشی که چگونه است.
حکایت: بدان ای پسر که بروزگار خال تو مودود بن مسعود در غزنین بود، من بغزنین شدم، مرا اعزاز و اکرام کرد. چون چندگاه برآمد مرا بدید و بیآزمود، مرا منادمت خاص داد و ندیم خاص آن بود که هیچ روز از مجلس او غایب نباشد؛ پس بوقت طعام و شراب مرا حاضر بایستی بود پیوسته، اگر ندیمان دیگر بودندی یا نی. روزی بامداد پگاه صبوحی کرده بود و هم‌چنان در نبیذ لشکر را بار داد و خلق درآمدند و خدمت کردند و بازگشتند. خواجهٔ بزرگ عبدالرزاق بن حسن المیمندی اندر آمد، وزیر او بود. او را نیز بار گرفت. چون زمانی بود مشرف درگاه درآمد و خدمت کرد و ملطفه {ای} على بن ربیع خادم را داد و خادم بسلطان داد. وی همی خواند، پس روی سوی وزیر کرد و گفت: این منهی را پانصد چوب ادب فرمای، تا دیگر بار آنها شرح کند، که در این خط نبشته است که: دوش در غزنی بدوازده هزار خانه سماق یافته‌اند و من ندانم که آن خانهٔ کی بود و بکدام محلتها بود، هر چند خواهی باش. وزیر گفت: بقاء خداوند باد، برای تخفیف بجمع گفته است، که اگر بشرح گفتی کتابی شدی که درو بیک دو روز خوانده نیامدی، اگر خداوند رحمت کند و این را عفو فرماید، تا بگویم که بار دیگر بتفصیل نویسد. گفت: این بار عفو کردم، بار دیگر چنان باید که بنویسد که خواجه می‌گوید.
پس باید که از حال لشکر و رعیت نیک آگاه باشی و از حال مملکت خویش بی‌خبر نباشی، خاصه از حال وزیر خود و باید که وزیر تو آب خورد تو بدانی، که خان‌ومان خود بدو سپردهٔ، اگر از وی غافل باشی از خان‌ومان خود غافل بوده باشی، نه از کار و حال وزیر خویش و با پادشاهان عالم که همسران تو باشند اگر دوستی کنی نیم دوست مباش و اگر دشمنی کنی دشمن ظاهر باش و بآشکارا دشمنی توانی نمود با هم‌شکل خویش پنهان دشمنی مکن، از آنچ:
حکایت: شنودم که اسکندر بجنگ دشمنی از آن خویش میرفت. با وی گفتند یا ملک، این مرد که خصم است مردی غافل است، بر وی شب خون باید کرد. اسکندر گفت: ملک نباشد آنکه ظفر بدزدی جوید.
و اندر پادشاهی کارهای بزرگ عادت کن، از بهر آنک پادشاه بزرگ‌تر از همه کس است، باید که گفتار و کردار او بزرگ تر از همه کس باشد، تا نام بزرگ یابد؛ چه نام بزرگ بگفتار و کردار بیگانگان یابد، چنانک آن سگ فرعون لعنه‌الله اگر بدان بزرگی سخنی نگفته بودی بآفریدگار ما جل جلاله، که روایت سخن وی کردی، چنانک گفت: فقال انا ربکم الأعلی و تا قیامت این آیت همی خوانند و نام آن مدبر ملعون همی برند، از آن یک سخن بزرگ؛ پس چنین باش که گفتم، که پادشاه کم‌همت را نام برنیاید و دیگر توقیع خویش را بزرگ دار و از بهر هر محقرانی توقیع مکن، مگر بصلتی بزرگ یا بولایتی بزرگ یا بمعاشی بزرگ که ببخشی؛ چون توقیع کردی توقیع خود را خلاف مکن، الا بعذری واضح، که خلاف از همه کس ناپسند باشد و از پادشاه زشت تر باشد. اینست شرط پیشهٔ پادشاه؛ هر چند این پیشه عزیز است من چنانک شرط کتاب است بگفتم و نبشتم؛ اگر چنانک ترا صناعتی دیگر افتد، چون دهقانی و هر کاری که ورزی، باید که شرط آن نگاه داری، تا همیشه ترتیب و نظام کارت برونق باشد و بالله التوفیق.
نظامی عروضی : دیباچه
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
حمد و شکر و سپاس مر آن پادشاهی را که عالم عود و معاد را بتوسط ملائکهٔ کروبی و روحانی در وجود آورد و عالم کون و فساد را بتوسط آن عالم هست گردانید و بیاراست به امر و نهی انبیاء و اولیاء نگاه داشت به شمشیر و قلم ملوک و ورزاء.
و درود بر سید کونین که اکمل انبیاء بود و آفرین بر اهل بیت و اصحاب او که افضل اولیاء بودند و ثنا بر پادشاه وقت ملک عالم عادل مؤید مظفر منصور حسام الدولة و الدین نصرة الاسلام و المسلمین قامع الکفرة و المشرکین قاهر الزنادقة و المتمردین عمدة الجیوش فی العالمین افتخار الملوک و السلاطین ظهیر الایام مجیر الانام عضد الخلافة جمال الملة جلال الامة لنظام العرب و العجم اصیل العالم شمس المعالی ملک الامراء ابولحسن علی بن مسعود نصیر امیرالمؤمنین که زندگانیش بکام او باد و بیشتر از عالم بنام او باد و نظام ذریت آدم باهتمام او باد که امروز افضل پادشاهان وقت است باصل و نسب و رای و تدبیر و عدل و انصاف و شجاعت و سخاوت و پیراستن ملک و آراستن ولایت و پروردن دوست و قهر کردن دشمن و برداشتن لشکر و نگاه داشتن رعیت و امن داشتن مسالک و ساکن داشتن ممالک برای راست و خرد روشن و عزم قوی و حزم درست که سلسلهٔ آل شنسب بجمال او منضد و منظم است و بازوی دولت آن خاندان بکمال او مؤید و مسلم است، که باری تعالی او را با ملوک آن خاندان از ملک و ملک و تخت و بخت و کام و نام و امر و نهی برخورداری دهاد بمنه و عمیم فضله.
نظامی عروضی : دیباچه
بخش ۳ - آغاز کتاب
بندهٔ مخلص و خادم متخصص احمد بن عمر بن علی النظامی العروضی السمرقندی که چهل و پنج سال است تا بخدمت این خاندان موسوم است و برقم بندگی این دولت مرقوم خواست که بمجلس اعلی پادشاهی اعلاه الله را خدمتی سازد بر قانون حکمت آراسته بحجج قاطعه و براهین ساطعه و اندرو باز نماید که پادشاهی خود چیست و پادشاه کیست و این تشریف از کجاست و این تلطیف مر کراست و این سپاس بر چه وجه باید داشتن و این منت از چه روی قبول باید کردن تا ثانی سید ولد آدم و ثالث آفریدگار عالم بود چنانکه در کتاب محکم و کلام قدیم لآلی این سه اسم متعالی را در یک سلک نظم داده است و در یک سمط جلوه کرده:
قوله عزوجل اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم
که در مدارج موجودات و معارج معقولات بعد از نبوت که غایت مرتبهٔ انسان است هیچ مرتبهٔ ورای پادشاهی نیست و آن جز عطیت الهی نیست، ایزد عز و علا پادشاه وقت را این منزلت کرامت کرده است و این مرتبه واجب داشته تا بر سنن ملوک ماضیه همی رود و رعایا را برقرار قرون خالیه همی دارد.
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۲ - حکایت یک - اسکافی و خطاب نوح بن منصور با آیهٔ قرآن
اسکافی دبیری بود از جملهٔ دبیران آل سامان رحمهم الله.
و آن صناعت نیکو آموخته بود و بر شواهق نیکو رفتی و از مضایق نیکو بیرون آمدی.
و در دیوان رسالت نوح بن منصور محرری کردی.
مگر قدر او نشناختند و بقدر فضل او را ننواختند. از بخارا بهرات رفت بنزدیک البتکین.
و البتکین ترکی خردمند بود و ممیز او را عزیز کرد و دیوان رسالت بدو تفویض فرمود.
و کار او گردان شد و بسبب آنکه نو خاستگان در حضرت پدیدار آمده بودند بر قدیمان استخفاف همی کردند و البتکین تحمل همی کرد و آخر کار او بعصیان کشید باستخفافی که در حق او رفته بود باغراء جماعتی که نوخاسته بودند.
و امیر نوح از بخارا بزاولستان بنوشت تا سبکتکین با آن لشکر بیایند و سیمجوریان از نشابور بیایند و با البتکین مقابله و مقاتله کنند و آن حرب سخت معروفست و آن واقعهٔ صعب مشهور.
پس از آنکه آن لشکر ها بهرات رسیدند امیرنوح علی بن محتاج الکشانی را که حاجب الباب بود با البتکین فرستاد با نامهٔ چون آب و آتش مضمون او همه وعید و مقرون او همه تهدید صلح را مجال نا گذاشته و آشتی را سبیل رها نا کرده چنانکه در چنین واقعهٔ و در چنین داهیهٔ خداوند ضجر قاصی ببندگان عاصی نویسد همه نامه پر از آنکه بیایم و بگیرم و بکشم چون حاجب ابوالحسن علی بن محتاج الکشانی نامه عرضه کرد و پیغام بگفت و هیچ باز نگرفت البتکین آزرده بود آزرده‌تر شد برآشفت.
و گفت من بندهٔ پدر اویم اما در آنوقت که خواجهٔ من از دار فنا بدار بقا تحویل کرد او را بمن سپرد نه مرا بدو و اگر چه از روی ظاهر مرا در فرمان او همی باید بود اما چون این قضیت را تحقیق کنی نتیجه بر خلاف این آید که من در مراحل شیبم و او در منازل شباب و آنها که او را برین بعث همی کنند ناقض این دولت اند نه ناصح و هادم این خاندانند نه خادم.
و از غایت زعارت باسکافی اشاره کرد که چون نامه جواب کنی از استخفاف هیچ باز مگیر و بر پشت نامه خواهم که جواب کنی.
پس اسکافی بر بدیهه جواب کرد و اول بنوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم یا نوح قد جادلتنا فاکثرت جدالنا فائتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین.
چون نامه بامیر خراسان نوح بن منصور رسید آن نامه بخواند تعجبها کرد و خواجگان دولت حیران فرو ماندند و دبیران انگشت بدندان گزیدند.
چون کار البتکین یکسو شد اسکافی متواری گشت و ترسان و هراسان همی بود.
تا یک نوبت که نوح کس فرستاد و او را طلب کرد و دبیری بدو داد و کار او بالا گرفت و در میان اهل قلم منظور و مشهور گشت.
اگر قرآن نیکو ندانستی در آن واقعه بدین آیت نرسیدی و کار او از آن درجه بدین غایت نکشیدی.
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۸ - حکایت هفت - خلیفهٔ عباسی در ذم سلجوقیان
اما در روزگار ما هم از خلفاء بنی عباس ابن المستظهر المسترشد بالله امیرالمؤمنین طیب الله تربته و رفع فی الجنان رتبته از شهر بغداد خروج کرد با لشکری آراسته و تجملی پیراسته و خزینهٔ بی‌شمار و سلاحی بسیار متوجها الی خراسان بسبب استزادتی که از سلطان عالم سنجر داشت و آن صناعت اصحاب اغراض بود و تمویه و تزویر اهل شر که بدانجا رسانیده بودند چون به کرمانشاهان رسید روز آدینه خطبهٔ کرد که در فصاحت از ذروهٔ اوج آفتاب درگذشته بود و بمنتهای عرش و علیین رسیده در اثناء این خطبه از بس دلتنگی و غایت ناامیدی شکایتی کرد از آل سلجوق که فصحاء عرب و بلغاء عجم انصاف بدادند که بعد از صحابهٔ نبی رضوان الله علیهم اجمعین که تلامذهٔ نقطهٔ نبوت بودند و شارح کلمات جوامع الکلم هیچ کس فصلی بدین جزالت و فصاحت نظم نداده بود قال امیر المؤمنین المسترشد بالله فوضنا امورنا الی آل سلجوق فبرزوا علینا فطال علیهم الامد فقست قلوبهم و کثیر منهم فاسقون میگوید کار های خویش بآل سلجوق باز گذاشتیم پس بر ما بیرون آمدند و روزگار بر ایشان برآمد و سیاه و سخت شد دلهای ایشان و از ایشان بیشتر فاسقانند یعنی گردن کشیدند از فرمانهای ما در دین و مسلمانی.
نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۹ - حکایت هشت - گورخان و خواجه احمد و اتمتکین
گور خان خطائی بدر سمرقند با سلطان عالم سنجر بن ملکشاه مصاف کرد و لشکر اسلام را چنان چشم زخمی افتاد که نتوان گفت و ماوراءالنهر او را مسلم شد بعد از کشتن امام مشرق حسام الدین انار الله برهانه و وسع علیه رضوانه پس گور خان بخارا را به اتمتیکین داد پسر امیر بیابانی برادرزادهٔ خوارزمشاه اتسز و در وقت بازگشتن او را بخواجهٔ امام تاج الاسلام احمد بن عبدالعزیز سپرد که امام بخارا بود و پسر برهان تا هر چه کند با اشارت او کند و بی امر او هیچ کاری نکند و هیچ حرکت بی حضور او نکند و گور خان بازگشت و به برسخان بازرفت و عدل او را اندازهٔ نبود و نفاذ امر او را حدی نه و الحق حقیقت پادشاهی ازین دو بیش نیست اتمتکین چون میدان تنها یافت دست بظلم برد و از بخارا استخراج کردن گرفت بخاریان تنی چند بودند سوی برسخان رفتند و تظلم کردند گور خان چون بشنید نامهٔ نوشت سوی اتمتکین بر طریق اهل اسلام بسم الله الرحمن الرحیم اتمتکین بداند که میان ما اگر چه مسافت دور است رضا و سخط ما بدو نزدیک است اتمتکین آن کند که احمد فرماید و احمد آن فرماید که محمد فرموده است و السلام، بار ها این تأمل رفته است و این تفکر کرده‌ایم هزار مجلد شرح این نامه است بلکه زیادت و مجملش بغایت هویدا و روشن است و محتاج شرح نیست و من مثل این کم دیده‌ام.
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۲ - در ناگزیری بقای اسم پادشاه از شاعران نیکو
پس پادشاه را از شاعر نیک چاره نیست که بقاء اسم او را ترتیب کند و ذکر او در دواوین و دفاتر مثبت گرداند زیرا که چون پادشاه بامری که ناگزیر است مأمور شود از لشکر و گنج و خزینهٔ او آثار نماند و نام او بسبب شعر شاعران جاوید بماند، شریف مجلدی گرگانی گوید:
از آن چندان نعیم این جهانی
که ماند از آل ساسان و آل سامان
ثنای رودکی ماندست و مدحت
نوای باربد ماندست و دستان
و اسامی ملوک عصر و سادات زمان بنظم رائع و شعر شائع این جماعت باقی است چنانکه اسامی آل سامان باستاد ابو عبدالله جعفر بن محمد الرودکی و ابوالعباس الربنجنی و ابو المثل البخاری و ابو اسحق جویباری و ابو الحسن آغجی و طحاوی و خبازی نشابوری و ابو الحسن الکسائی، اما اسامی ملوک آل ناصر الدین باقی ماند بامثال عنصری و عسجدی و فرخی و بهرامی و زینتی و بزرجمهر قاینی و مظفری و منشوری و منوچهری و مسعودی و قصارامی و ابو حنیفهٔ اسکاف و راشدی و ابوالفرج رونی و مسعود سعد سلمان و محمد ناصر و شاه بو رجا و احمد خلف و عثمان مختاری و مجدود السنائی، اما اسامی آل خاقان باقی ماند بلؤلؤِی و کلابی و نجیبی فرغانی و عمعق بخاری و رشیدی سمرقندی و نجار ساغرجی و علی بانیذی و پسر درغوش و علی سپهری و جوهری و سغدی و پسر تیشه و علی شطرنجی، اما اسامی آل بویه باقی ماند باستاد منطقی و کیاغضائری و بندار، اما اسامی آل سلجوق باقی ماند بفرخی گرگانی و لامعی دهستانی و جعفر همدانی و در فیروز فحری و برهانی و امیر معزی و ابو المعالی رازی و عمید کمالی و شهابی، اما اسامی ملوک طبرستان باقی ماند بقمری گرگانی و رافعی نشابوری و کفائی گنجهٔ و کوسه فالی و پور کله، و اسامی ملوک غور آل شنسب خلد الله ملکهم باقی ماند بابوالقاسم رفیعی و ابوبکر جوهری و کمترین بندگان نظامی عروضی و علی صوفی، و دواوین این جماعت ناطق است بکمال و جمال و آلت و عدت و عدل و بذل و اصل و فضل و رای و تدبیر و تأیید و تأثیر این پادشاهان ماضیه و این مهتران خالیه نور الله مضاجعهم و وسع علیهم مواضعهم بسا مهتران که نعمت پادشاهان خوردند و بخشیشهای گران کردند و برین شعراء مفلق سپردند که امروز از ایشان آثار نیست و از خدم و حشم ایشان دیار نه و بسا کوشکهای منقش و باغهای دلکش که بنا کردند و بیاراستند که امروز با زمین هموار گشته است و با مفازات و اودیه برابر شده (مصنف گوید)
بسا کاخا که محمودش بنا کرد
که از رفعت همی بامه مرا کرد
نبینی زان همه یک خشت برپای
مدیح عنصری ماندست بر جای
و خداوند عالم علاء الدنیا و الدین ابو علی الحسین بن الحسین اختیار امیر المؤمنین که زندگانیش دراز باد و چتر دولتش منصور بکین خواستن آن دو ملک شهریار شهید و ملک حمید بغزنین رفت و سلطان بهرامشاه از پیش او برفت، بردرد آن دو شهید که استخفافها کرده بودند و گزافها گفته شهر غزنین را غارت فرمود و عمارات محمودی و مسعودی و ابراهیمی خراب کرد و مدایح ایشان بزر همی‌خرید و در خزینه ‌همی‌نهاد کس را زهرهٔ آن نبودی که در آن لشکر یا در آن شهر ایشان را سلطان خواند و پادشاه خود از شاهنامه بر می‌خواند آنچه ابوالقاسم فردوسی گفته بود
چو کودک لب از شیر مادر بشست
ز گهواره محمود گوید نخست
بتن زنده پیل و بجان جبرئیل
بکف ابر بهمن بدل رود نیل
جهاندار محمود شاه بزرگ
بآبشخور آرد همی میش و گرگ
همه خداوندان خرد دانند که اینجا حشمت محمود نمانده بود حرمت فردوسی بود و نظم او و اگر سلطان محمود دانسته بودی همانا که آن آزاد مرد را محروم و مأیوس نگذاشتی.
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۴ - حکایت دو - رودکی و قصیدهٔ بوی جوی مولیان
چنین آورده‌اند که نصر بن احمد که واسطهٔ عقد سامان بود و اوج دولت آن خاندان ایام ملک او بود و اسباب تمتع و علل ترفع در غایت ساختگی بود خزائن آراسته و لشکر جرار و بندگان فرمانبردار زمستان بدار الملک بخارا مقام کردی و تابستان بسمرقند رفتی یا بشهری از شهر های خراسان مگر یک سال نوبت هری بود بفصل بهار ببادغیس بود که بادغیس خرم‌ترین چراخوارهای خراسان و عراق است قریب هزار ناو است پر آب و علف که هر یکی لشکری را تمام باشد چون ستوران بهار نیکو بخوردند و بتن و توش خویش بازرسیدند و شایستهٔ میدان و حرب شدند نصر بن احمد روی بهری نهاد و بدر شهر بمرغ سپید فرود آمد و لشکرگاه بزد و بهارگاه بود و شمال روان شد و میوه های مالن و کروخ دررسید که امثال آن در بسیار جایها بدست نشود و اگر شود بدان ارزانی نباشد آنجا لشکر برآسود و هوا خوش بود و باد سرد و نان فراخ و میوها بسیار و مشمومات فراوان و لشکری از بهار و تابستان برخورداری تمام یافتند از عمر خویش و چون مهرگان درآمد و عصیر در رسید و شاه سفرم و حماحم و اقححوان در دم شد انصاف از نعیم جوانی بستندند و داد از عنفوان شباب بدادند مهرگان دیر درکشید و سرما قوت نکرد و انگور در غایت شیرینی رسید و در سواد هری صد و بیست لون انگور یافته شود هر یک از دیگری لطیف‌تر و لذیذتر و از آن دو نوع است که در هیچ ناحیت ربع مسکون یافته نشود یکی پرنیان و دوم کلنجری تنک پوست خرد تکس بسیار آب گوئی که درو اجزاء ارضی نیست از کلنجری خوشهٔ پنج من و هر دانهٔ پنج درمسنگ بباید سیاه چون قیر و شیرین چون شکر و ازش بسیار بتوان خورد بسبب مائیتی که دروست و انواع میوهای دیگر همه خیار چون امیر نصر بن احمد مهرگان و ثمرات او بدید عظیمش خوش آمد نرگس رسیدن گرفت کشکمش بیفکندند در مالن و منقی برگرفتند و آونگ ببستند و گنجینها پر کردند امیر با آن لشکر بدان دو پاره دیه در آمد که او را غوره و درواز خوانند سراهائی دیدند هر یکی چون بهشت اعلی و هر یکی را باغی و بستانی در پیش بر مهب شمال نهاده زمستان آنجا مقام کردند و از جانب سجستان نارنج آوردن گرفتند و از جانب مازندران ترنج رسیدن گرفت زمستانی گذاشتند در غایت خوشی چون بهار درآمد اسبان ببادغیس فرستادند و لشکرگاه بمالن بمیان دو جوی بردند و چون تابستان درآمد میوها دررسید امیر نصر بن احمد گفت تابستان کجا رویم که ازین خوشتر مقامگاه نباشد مهرگان برویم و چون مهرگان درآمد گفت مهرگان هری بخوریم و برویم همچنین فصلی بفصل همی انداخت تا چهار سال برین برآمد زیرا که صمیم دولت سامانیان بود و جهان آباد و ملک بی خصم و لشکر فرمانبردار و روزگار مساعد و بخت موافق با این همه ملول گشتند و آرزوی خانمان برخاست پادشاه را ساکن دیدند هوای هری در سر او و عشق هری در دل او در اثناء سخن هری را به بهشت عدن مانند کردی بلکه بر بهشت ترجیح نهادی و از بهار چین زیادت آوردی دانستند که سر آن دارد که این تابستان نیز آنجا باشد پس سران لشکر و مهتران ملک بنزدیک استاد ابو عبدالله الرودکی رفتند و از ندماء پادشاه هیچ کس محتشم‌تر و مقبول القول‌تر ازو نبود گفتند پنجهزار دینار ترا خدمت کنیم اگر صنعتی بکنی که پادشاه ازین خاک حرکت کند که دلهای ما آرزوی فرزند همی‌برد و جان ما از اشتیاق بخارا همی برآید رودکی قبول کرد که نبض امیر بگرفته بود و مزاج او بشناخته دانست که بنثر با او در نگیرد روی بنظم آورد و قصیدهٔ بگفت و بوقتی که امیر صبوح کرده بود درآمد و بجای خویش بنشست و چون مطربان فرو داشتند او چنگ برگرفت و در پردهٔ عشاق این قصیده آغاز کرد:
بوی جوی مولیان آید همی
بوی یار مهربان آید همی
پس فروتر شود و گوید:
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ مارا تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماهست و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
چون رودکی بدین بیت رسید امیر چنان منفعل گشت که از تخت فرود آمد و بی موزه پای در رکاب خنگ نوبتی آورد و روی به بخارا نهاد چنانکه رانین و موزه تا دو فرسنگ در پی امیر بردند به بروته و آنجا در پای کرد و عنان تا بخارا هیچ جای بازنگرفت و رودکی آن پنجهزار دینار مضاعف از لشکر بستد، و شنیدم بسمرقند در سنهٔ اربع و خمسمایة از دهقان ابو رجا احمد ابن عبد الصمد العابدی که گفت جد من ابو رجا حکایت کرد که چون درین نوبت رودکی بسمرقند رسید چهار صد شتر زیر بنهٔ او بود و الحق آن بزرگ بدین تجمل ارزانی بود که هنوز این قصیده را کس جواب نگفته است که مجال آن ندیده‌اند که ازین مضایق آزاد توانند بیرون آمد و از عذب گویان و لطیف طبعان عجم یکی امیر الشعراء معزی بود که شعر او در طلاوت و طراوت بغایت است و در روانی و عذوبت بنهایت زین الملک ابو سعد هندو بن محمد بن هندو الاصفهانی از وی درخواست کرد که آن قصیده را جواب گوی گفت نتوانم الحاح کرد چند بیت بگفت که یک بیت از آن بیتها این است:
رستم از مازندران آید همی
زین ملک از اصفهان آید همی
همه خردمندان دانند که میان این سخن و آن سخن چه تفاوت است و که تواند گفتن بدین عذبی که او در مدح گوید درین قصیده:
آفرین و مدح سود آید همی
گر بگنج اندر زیان آید همی
و اندرین بیت از محاسن هفت صنعت است اول مطابق، دوم متضاد، سوم مردف، چهارم بیان مساوات، پنجم عذوبت، ششم فصاحت، هفتم جزالت، و هر استادی که او را در علم شعر تبحری است چون اندکی تفکر کند داند که من درین مصیبم و السلام.
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۹ - حکایت هفت - مسعود سعد سلمان
در شهور سنهٔ اثنتین و سبعین و خمسمایه (اربعمایه_ صح) صاحب غرضی قصهٔ بسلطان ابراهیم برداشت که پسر او سیف الدوله امیر محمود نیت آن دارد که بجانب عراق رود بخدمت ملکشاه سلطان را غیرت کرد و چنان ساخت که او را ناگاه بگرفت و ببست و بحصار فرستاد و ندیمان او را بند کردند و بحصارها فرستاد از جمله یکی مسعود سعد سلمان بود و او را بوجیرستان بقلعهٔ نای فرستادند از قلعهٔ نای دو بیتی بسلطان فرستاد:
در بند تو ای شاه ملکشه باید
تا بند تو پای تاجداری ساید
آنکس که ز پشت سعد سلمان آید
گر زهر شود ملک ترا نگزاید
این دو بیتی علی خاص بر سلطان برد برو هیچ اثری نکرد و ارباب خرد و اصحاب انصاف دانند که حبسیات مسعود در علو بچه درجه است و در فصاحت بچه پایه بود وقت باشد که من از اشعار او همی خوانم موی بر اندام من بر پای خیزد و جای آن بود که آب از چشم من برود جملهٔ این اشعار بر آن پادشاه خواندند و او بشنید که بر هیچ موضع او گرم نشد و از دنیا برفت و آن آزاد مرد را در زندان بگذاشت و مدت حبس او بسبب قربت سیف الدوله دوازده سال بود [و] در روزگار سلطان مسعود ابراهیم بسبب قربت او ابونصر پارسی را هشت سال بود و چندان قصائد غرر و نفائس درر که از طبع وقاد او زاده البته هیچ مسموع نیفتاد بعد از هشت سال ثقه الملک طاهر علی مشکان او را بیرون آورد و جمله آن آزاد مرد در دولت ایشان همه در حبس بسر برد و این بدنامی در آن خاندان بزرگ بماند و من بنده اینجا متوقفم که این حال را بر چه حمل کنم بر ثبات رأی یا بر غفلت طبع یا بر قساوت قلب یا بر بد بدلی در جمله ستوده نیست و ندیدم هیچ خردمند که آن دولت را برین حزم و احتیاط محمدت کرد، و از سلطان عالم غیاث الدنیا و الدین محمد بن ملکشاه بدر همدان در واقعهٔ امیر شهاب الدین قتلمش الب غازی که داماد او بود بخواهر طیب الله تربتهما و رفع فی الجنان رتبتهما شنیدم که خصم در حبس داشتن نشان بد دلی است زیرا که از دو حال بیرون نیست یا مصلح است یا مفسد اگر مصلح است در حبس نگاه داشتن ظلم است و اگر مفسد است مفسد را زنده گذاشتن هم ظلم است، در جمله بر مسعود بسر آمد و آن بدنامی تا دامن قیامت بماند.
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۱۰ - حکایت هشت - رشیدی
ملک خاقانیان در روزگار سلطان خضر بن ابراهیم عظیم طراوتی داشت و شگرف سیاستی و مهابتی که بیش از آن نبود و او پادشاه خردمند و عادل و ملک آرای بود ماوراء النهر و ترکستان او را مسلم بود و از جانب خراسان او را فراغتی تمام و خویشی و دوستی و عهد و وثیقت بر قرار و از جمله تجمل ملک او یکی آن بود که چون برنشستی بجز دیگر سلاح هفتصد گرز زرین و سیمین پیش اسب او ببردندی و شاعر دوست عظیم بود استاد رشیدی و امیر عمعق و نجیبی فرغانی و نجار ساغرجی و علی بانیذی و پسر درغوش و پسر اسرافینی و علی سپهری در خدمت او صلتهای گران یافتند و تشریفهای شگرف ستدند و امیر عمعق امیر الشعراء بود و از آن دولت حظی تمام گرفته و تجملی قوی یافته چون غلامان ترک و کنیزکان خوب و اسبان راهوار و ساختهای زر و جامهای فاخر و ناطق و صامت فراوان و در مجلس پادشاه عظیم محترم بود بضرورت دیگر شعرا را خدمت او همی بایست کردن و از استاد رشیدی همان طمع میداشت که از دیگران و وفا نمی شد اگر چه رشیدی جوان بود اما عالم بود در آن صناعت ستی زینب ممدوحهٔ او بود و همگی حرم خضر خان در فرمان او بود و بنزدیک پادشاه قربتی تمام داشت رشیدی او را بستودی و تقریر فضل او کردی تا کار رشیدی بالا گرفت و سید الشعرائی یافت و پادشاه را درو اعتقادی پدید آمد و صلتهای گران بخشید روزی در غیبت رشیدی از عمعق پرسید که شعر عبد السید رشیدی را چون می بینی گفت شعری بغایت نیک منقی و منقح اما قدری نمکش در می باید نه بس روزگاری برآمد که رشیدی در رسید و خدمت کرد و خواست که بنشیند پادشاه او را پیش خواند و بتضریب چنانکه عادت ملوک است گفت امیر الشعراء را پرسیدم که شعر رشیدی چون است گفت نیک است اما بی نمک است باید که درین معنی بیتی دو بگوئی رشیدی خدمت کرد و بجای خویش آمد و بنشست و بر بدیهه این قطعه بگفت:
شعر های مرا به بی نمکی
عیب کردی روا بود شاید
شعر من همچو شکر و شهد است
وندرین دو نمک نکو ناید
شلغم و باقلیست گفتهٔ تو
نمک ای قلتبان ترا باید
چون عرضه کرد پادشاه را عظیم خوش آمد و در ماوراءالنهر عادت و رسم است که در مجالس پادشاه و دیگر مجالس زر و سیم در طبقها بنقل بنهند و آنرا سیم طاقایاجفت خوانند و در مجلس خضر خان بخش [را] چهار طبق زر سرخ بنهادندی در هر یکی دویست و پنجاه دینار و آن بمشت ببخشیدی این روز چهار طبق رشیدی را فرمود و حرمتی تمام پدید آمد و معروف گشت زیرا که چنانکه ممدوح بشعر نیک شاعر معروف شود شاعر بصلهٔ گران پادشاه معروف شود که این دو معنی متلازمان ‌اند.
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۱۱ - حکایت نه - فردوسی
استاد ابو القاسم فردوسی از دهاقین طوس بود از دیهی که آن دیه را باژ خوانند و از ناحیت طبران است بزرگ دیهی است و از وی هزار مرد بیرون آید فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت چنانکه بدخل آن ضیاع از امثال خود بی نیاز بود و از عقب یک دختر بیش نداشت و شاهنامه بنظم همی کرد و همه امید او آن بود که از صلهٔ آن کتاب جهاز آن دختر بسازد بیست و پنج سال در آن کتاب مشغول شد که آن کتاب تمام کرد و الحق هیچ باقی نگذاشت و سخن را بآسمان علیین برد و در عذوبت بماء معین رسانید و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است در نامهٔ که زال همی نویسد بسام نریمان بمازندران در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگی خواست کرد:
یکی نامه فرمود نزدیک سام
سراسر درود و نوید و خرام
نخست از جهان آفرین یاد کرد
که هم داد فرمود و هم داد کرد
وزو باد بر سام نیرم درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود
چمانندهٔ چرمه هنگام گرد
چرانندهٔ کرگس اندر نبرد
فزایندهٔ باد آوردگاه
فشانندهٔ خون ز ابر سیاه
بمردی هنر در هنر ساخته
سرش از هنر گردن افراخته
من در عجم سخنی بدین فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و راوی ابودلف و وشکر حیی قتیبه که عامل طوس بود و بجای فردوسی ایادی داشت نام این هر سه بگوید:
ازین نامه از نامداران شهر
علی دیلم و بودلف راست بهر
نیامد جز احسنتشان بهره ام
بکفت اندر احسنتشان زهره ام
حیی قتیبه است از آزادگان
که از من نخواهد سخن رایگان
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همی غلطم اندر میان دواج
حیی قتیبه عامل طوس بود و اینقدر او را واجب داشت و از خراج فرو نهاد لا جرم نام او تا قیامت بماند و پادشاهان همی خوانند پس شاهنامه علی دیلم در هفت مجلد نبشت و فردوسی بودلف را برگرفت و روی بحضرت نهاد بغزنین و بپایمردی خواجهٔ بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد و قبول افتاد و سلطان محمود از خواجه منتها داشت اما خواجهٔ بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه او همی‌انداختند محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم گفتند پنجاه هزار درم و این خود بسیار باشد که او مرد رافضی است و معتزلی مذهب و این بیت بر اعتزال او دلیل کند که او گفت
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
و بر رفض او این بیتها دلیل است که او گفت:
خردمند گیتی چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تند باد
چو هفتاد کشتی درو ساخته
همه بادبانها برافراخته
میانه یکی خوب کشتی عروس
برآراسته همچو چشم خروس
پیمبر بدو اندرون با علی
همه اهل بیت نبی و وصی
اگر خلد خواهی بدیگر سرای
بنزد نبی و وصی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین دان و این راه راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
یقین دان که خاک پی حیدرم
و سلطان محمود مردی متعصب بود درو این تخلیط بگرفت [و] مسموع افتاد، در جمله بیست هزار درم بفردوسی رسید بغایت رنجور شد و بگرمابه رفت و برآمد فقاعی بخورد و آن سیم میان حمامی و فقاعی قسم فرمود سیاست محمود دانست بشب از غرنین برفت و بهری بدکان اسمعیل وراق پدر ازرقی فرود آمد و شش ماه در خانهٔ او متواری بود تا طالبان محمود بطوس رسیدند و بازگشتند و چون فردوسی ایمن شد از هری روی بطوس نهاد و شاهنامه برگرفت و بطبرستان شد بنزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود و آن خاندانی است بزرگ نسبت ایشان بیزدگرد شهریار پیوندند پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتی صد و بر شهریار خواند و گفت من این کتاب را از نام محمود با نام تو خواهم کردن که این کتاب همه اخبار و آثار جدان تست شهریار او را بنواخت و نیکوئیها فرمود و گفت یا استاد محمود را بر آن داشتند و کتاب ترا بشرطی عرضه نکردند و ترا تخلیط کردند و دیگر تو مرد شیعیئی و هر که تولی بخاندان پیامبر کند او را دنیاوی بهیچ کاری نرود که ایشان را خود نرفته است محمود خداوندگار من است تو شاهنامه بنام او رها کن و هجو او بمن ده تا بشویم و ترا اندک چیزی بدهم محمود خود ترا خواند و رضای تو طلبد و رنج چنین کتاب ضایع نماند و دیگر روز صد هزار درم فرستاد و گفت هر بیتی بهزار درم خریدم آن صد بیت بمن ده و با محمود دل خوش کن فردوسی آن بیتها فرستاد بفرمود تا بشستند فردوسی نیز سواد بشست و آن هجو مندرس گشت و از آن جمله شش بیت بماند
مرا غمز کردند کان پرسخن
بمهر علی و نبی شد کهن
اگر مهرشان من حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم
پرستار زاده نیاید بکار
وگر چند باشد پدر شهریار
ازین در سخن چند رانم همی
چو دریا کرانه ندانم همی
به نیکی نبد شاه را دستگاه
وگرنه مرا برنشاندی بگاه
چو اندر تبارش بزرگی نبود
ندانست نام بزرگان شنود
الحق نیکو خدمتی کرد شهریار مر محمود را و محمود ازو منتها داشت، در سنهٔ اربع عشرة و خمسمایة بنشابور شنیدم از امیر معزی که او گفت از امیر عبدالرزاق شنیدم بطوس که او گفت وقتی محمود بهندوستان بود و از آنجا بازگشته بود و روی بغزنین نهاده مگر در راه او متمردی بود و حصاری استوار داشت و دیگر روز محمود را منزل بر در حصار او بود پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید که پیش آئی و خدمتی بیاری و بارگاه ما را خدمت کنی و تشریف بپوشی و باز گردی دیگر روز محمود بر نشست و خواجهٔ بزرگ بر دست راست او همی راند که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همی آمد سلطان با خواجه گفت چه جواب داده باشد خواجه این بیت فردوسی بخواند:
اگر جز بکام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب
محمود گفت این بیت کراست که مردی ازو همی زاید گفت بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمره ندید محمود گفت سره کردی که مرا از آن یاد آوردی که من از آن پشیمان شده‌ام آن آزاد مرد از من محروم ماند بغزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم خواجه چون بغزنین آمد بر محمود یاد کرد سلطان گفت شصت هزار دینار ابوالقاسم فردوسی را بفرمای تا به نیل دهند و باشتر سلطانی بطوس برند و ازو عذر خواهند خواجه سالها بود تا درین بند بود آخر آن کار را چون زر بساخت و اشتر گسیل کرد و آن نیل بسلامت بشهر طبران رسید از دروازهٔ رود بار اشتر در می‌شد و جنازهٔ فردوسی بدروازهٔ رزان بیرون همی بردند در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازهٔ او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود و هر چند مردمان بگفتند با آن دانشمند درنگرفت درون دروازه باغی بود ملک فردوسی او را در آن باغ دفن کردند امروز هم در آنجاست و من در سنهٔ عشر و خمسمایة آن خاک را زیارت کردم گویند از فردوسی دختری ماند سخت بزرگوار صلت سلطان خواستند که بدو سپارند قبول نکرد و گفت بدان محتاج نیستم صاحب برید بحضرت بنوشت و بر سلطان عرضه کردند مثال داد که آن دانشمند از طبران برود بدین فضولی که کرده است و خانمان بگذارد و آن مال بخواجه ابوبکر اسحق کرامی دهند تا رباط چاهه که بر سر راه نشابور و مرو است در حد طوس عمارت کند چون مثال بطوس رسید فرمان را امتثال نمودند و عمارت رباط چاهه از آن مال است،