عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
چو ماه چارده دارم نگاری چارده ساله
که رخسارش بود ماه و خطش بر گرد مه هاله
درین گلشن زیاد از ساغر حسن تو بود آن می
که ساقی ریخت در جام گل و پیمانه لاله
نباشم چون خموش از جور او با این دل مسکین
چه برمیخیزد از آه و چه برمیآید از ناله
خوش آندم کز چمن مست آئی و از تاب میریزد
ز رخسارت عرق زان سان که از گلبرگ تر ژاله
ندانی گر چها آمدز تیغت بر دلم بنگر
که خون میریزد از مژگان تر پرگاله پرگاله
نشاط طبع اگر جویی رو از میخانه جو کانجا
می یک ساله از دل میبرد اندوه صدساله
به صحرا میرود آن آهوی مشکین چه خوش باشد
زمانی کاید و مشکین غزالانش ز دنباله
عروس فکر بکرم فارغ از وصف است کاین دختر
ز نیکویی ندارد حاجت تعریف دلاله
رباید بوسهای گر ز آن لب شیرین زند دردم
لب مشتاق از شیرینی آن شهد تبخانه
که رخسارش بود ماه و خطش بر گرد مه هاله
درین گلشن زیاد از ساغر حسن تو بود آن می
که ساقی ریخت در جام گل و پیمانه لاله
نباشم چون خموش از جور او با این دل مسکین
چه برمیخیزد از آه و چه برمیآید از ناله
خوش آندم کز چمن مست آئی و از تاب میریزد
ز رخسارت عرق زان سان که از گلبرگ تر ژاله
ندانی گر چها آمدز تیغت بر دلم بنگر
که خون میریزد از مژگان تر پرگاله پرگاله
نشاط طبع اگر جویی رو از میخانه جو کانجا
می یک ساله از دل میبرد اندوه صدساله
به صحرا میرود آن آهوی مشکین چه خوش باشد
زمانی کاید و مشکین غزالانش ز دنباله
عروس فکر بکرم فارغ از وصف است کاین دختر
ز نیکویی ندارد حاجت تعریف دلاله
رباید بوسهای گر ز آن لب شیرین زند دردم
لب مشتاق از شیرینی آن شهد تبخانه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
خرامان بود دردامان کوهی کبک طنازی
که ناگه از هوا آمد صدای بال شهبازی
دلش در بر طپان شد رفت قوت از پروبالش
نه پای رفتنش از بیم جان نه بال پروازی
زبیتابی نهان شد در پس سنگی وزین غافل
که باشد در کمین آنجا کمان شخ ناوکاندازی
که پرکش کرده تیری ناگهان بر پهلویش آمد
برآورد از شکاف سینه مجروح آوازی
که هر مرغی که صیاد اجل باشد بدنبالش
شود هر نقش پایش گاه جستن چنگل بازی
قضا را جز رضا مشتاق نبود چاره دیگر
بیا بشنو ز من این نکته را گر محرم رازی
که ناگه از هوا آمد صدای بال شهبازی
دلش در بر طپان شد رفت قوت از پروبالش
نه پای رفتنش از بیم جان نه بال پروازی
زبیتابی نهان شد در پس سنگی وزین غافل
که باشد در کمین آنجا کمان شخ ناوکاندازی
که پرکش کرده تیری ناگهان بر پهلویش آمد
برآورد از شکاف سینه مجروح آوازی
که هر مرغی که صیاد اجل باشد بدنبالش
شود هر نقش پایش گاه جستن چنگل بازی
قضا را جز رضا مشتاق نبود چاره دیگر
بیا بشنو ز من این نکته را گر محرم رازی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
خوشا فصل گل و عهد جوانی
خصوص آغاز صبح زندگانی
مغنی دلکش و ساقی پریوش
قدح لعلی و صهبا ارغوانی
مهش برده ز مهر عالم افروز
سبق از راه و رسم مهربانی
بقامت غیرت سرو زمینی
بصورت رشک ماه آسمانی
نشسته در میان سبزه با هم
ز می سرخوش بآینی که دانی
زبان در کامشان گاه تکلم
ز نرمی با وجود ترزبانی
بسان صفحهای دلهای ساده
تهی ز الفاظ و لبریز از معانی
مرا مشتاق اگر این صحبت خوش
که باشد عین کام و کامرانی
شود قسمت دمی از زاهدان باد
بهشت و عیشهای جاودانی
خصوص آغاز صبح زندگانی
مغنی دلکش و ساقی پریوش
قدح لعلی و صهبا ارغوانی
مهش برده ز مهر عالم افروز
سبق از راه و رسم مهربانی
بقامت غیرت سرو زمینی
بصورت رشک ماه آسمانی
نشسته در میان سبزه با هم
ز می سرخوش بآینی که دانی
زبان در کامشان گاه تکلم
ز نرمی با وجود ترزبانی
بسان صفحهای دلهای ساده
تهی ز الفاظ و لبریز از معانی
مرا مشتاق اگر این صحبت خوش
که باشد عین کام و کامرانی
شود قسمت دمی از زاهدان باد
بهشت و عیشهای جاودانی
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت خاتمالانبیا محمد(ص)
محفل افروز جهان باز در ایوان حمل
علم شعشعه افراخت چو زرین مشعل
وقت آن شد که حریفان بگلستان آیند
چون گل و غنچه قدح در کف و مینا به بغل
شب مرغان چمن را سحر آمد که چمن
از گل و لاله برافروخت چراغ و مشعل
شد از آن باده که در ساغرشان ریخت بهار
چشم رندان قدح نوش چو نرگس اشهل
بهر تسخیر پریزاد گل و لاله زمین
کرده از دایره چرخ مکان در مندل
زورق محنت و اندوه فرو رفت به گل
کشتی خوشدلی و عیش برآمد زوحل
لاله پوشید بهر کوه لباس اطلس
سبزه گسترد بهر بادیه فرش مخمل
کامها بسکه پر از شهد طرف شد چه عجب
نیش هم نوش شود دردم زنبور عسل
شد ز پرواز دم ابر بهاران صافی
هر کف خاک چو آئینه تار از صیقل
موسم مستی و عشرت شد و کردند مقام
با دل شاد تر از خاطر ارباب دول
سبز نوشان همه چون سرو به پیرامن جوی
باده نوشان همه چون سبزه بگر منهل
رندو میخواره و بلبل گره خاموشی
از لب خویش گشودند در انشای غزل
آن به توصیف خرابات بوجه احسن
این بتعریف گلستان بطریق اجمل
دهر خوش خرمی داشت به طالع کامسال
رفت تا باد بهاری وزد افشاند اول
لاله در دامن کهسار ز اخگر صدکوه
ژاله در ساحت گلزار ز گوهر صد تل
شد هوا بسکه ملایم زدم ابر بهار
چه عجب کز اثر نرمی او گردد حل
عقدهای دل عشاق که مانند صدف
بود از سختی طالع همه مالاینحل
شد محلی بحلل باغ و گل و لاله شدند
هر دو مشغول باین مشغله از هر مشغل
آن به تهلیل حلی بند جهان جل جلال
این بتسبیح خداوند جهان عزوجل
می بخور خوش بزی امروز که میخواران را
شیشه باده بگلزار بر آمد ز بغل
حال آن به که تو هم بادهخوری و نخوری
بیش از این عصه ماضی و غم مستقبل
لاله با این همه رنگ و همه آب و همه تاب
که چوآتش علم افراخت ببالای کتل
هست بیقدرتر از ذره اگر بر سر کوه
بعد از این مهر جهانتاب فروزد مشعل
شاهد باغ بدینگونه که آراسته کرد
خویشتن را ز گل و لاله و نسرین بحلل
چه عجب دیده یک بین ز خدا خواهد اگر
شود از بهر تماشای گلستان احول
جلوهگر شد بنظرها ز دم گرم بهار
ز اخگر لاله و گل همچو فروزان مشعل
چه نشیب و چه فراز و چه بیابان و چه کوه
چه زمین و چه زمان و چه مکان و چه محل
خواست نقاش قضا وصف چمن را بندد
نقش بر صفحه ایام قدر گفت اول
چرخ در کاسه فیروزهای خویش کند
بسر انگشت زر مهر درخشان را حل
در میان تیرگی و آئینه و گلشن را
دوری افتاد بدانگونه که گردون بمثل
میسزد گوید اگر نیست ز یکدیگرشان
این قدر فاصله شام ابد صبح ازل
بسکه رفت از دم جانبخش نسیم گلشن
علت از جسم جهان همچو غش از سیم دغل
بیمسیحا همه رستند مریضان ز امراض
بیمداوا همه جستند علیلان ز علل
گر بتعریف چمن خیل سخنپردازان
پایه نظم رسانند باعلی ز اسفل
وصف گلزار بدانگونه که باید چه عجب
که مفصل نشود گفته و ماند مجمل
شهر تنگ است برندان قدح نوش چسان
سر بصحرا نگذارند به آوازه جل
گرشد از فیض نم ابر بهاری امروز
چون درودشت پر از لاله و گل کوه و کتل
گاه و بیگاه ز بس غلغله در چرخ افکند
بانگ مرغ چمن و قهقهه کبک جبل
نبود ار دردسرش بهر چه گردون ز شفق
صبح و شام اینهمه بر ناصیه مالد صندل
بسکه در دامن چرخ اشک فشانند نجوم
که زمینشان نبود بهر چه امروز محل
در ریاض فلک از سیم سرشک انجمن
میکند کاهکشان جلوه سیمین جدول
بلبل مست که گلشن ز نوایش پرشور
شد بدانگونه که از قهقه کبک جبل
نکند جان بتن مرده چرا نغمه او
که بود زمزمهاش نعت نبی مرسل
خسرو کشور لولاک محمد(ص) که نهاد
ایزدش تاج رسالت بسر از روز ازل
پادشاه مدنی شاهسوار مکی
راسخ دین مبین ناسخ ادیان و ملل
خواهد ار خانه پرشور جهان رازایش
که شود چون دل بیوسوسه خالی ز خلل
در ره حکم قدر پای قضا لنگ شود
بر سر امر قضا دست قدر گردد شل
نور او را نه بدایت نه نهایت باشد
که بود نور خداوند جهان عزوجل
ز اولش هیچ مپرس آنچه ندارد آخر
زآخرش هیچ مگو آنچه ندارد اول
از غلامان در او که بود پایه شأن
از علو طعنه زن پایه شاهان اجل
کرسی جاه سیه چرده غلامی باشد
هفتمین قبه که باشد ز ازل جای زحل
ای دلت آینه شاهد یکتای ازل
هرکه جویای خداگشت ترا جست اول
بود ظلمتگده محفل عالم زان پیش
که شود مهر جهانتاب تو سرگرم عمل
ناگهان نور تو از غیب درخشید و زدود
زنگ از آئینه تاریک جهان چون صیقل
شب معراج که بهر قدمت خلوت دوست
همچو فردوس برین گشت مزین بحلل
آنچه در پرده اسرار نهان بود ایزد
گفت در گوشت الی آخره من اول
انبیا را که ببرج شرف افراخته شد
علم شعشعه چون مهر در ایوان حمل
همه نورند ولی نسبتشان هست بتو
نسبت ذره و خورشید و چراغ و مشعل
سرکوی تو بهشت است که یابند در او
عاشقان چاشنی صحبت معشوق ازل
نه بهشتی که برای دل زاهد آنجا
جوئی از شیر روان باشد و جوئی ز عسل
چیست جز حاصل بیحاصل اعدای ترا
حاصل از مزرع ایام که این قوم دغل
در همه عمر محالست که گیرند و خورند
گل ز گلزار امید و ثمر از باغ امل
تاج و تخت جم و کی پیش گدایان تو چیست
کاندران خطه که سلطان توئی ای میراجل
نکند در نظر همت موران حقیر
خرمن هر دو جهان جلوه مشتی خردل
برنیاید ز کسی وصف سخای تو که هست
ای تو در جود ز صد حاتم طائی اکمل
وقت احسان تو یک قطره چه دریا چه غدیر
گاه انعام تو یک ذره چه اکثر چه اقل
دانی از مصلحت کار که کردند بهم
سربسر تلخی و شیرینی ایام بدل
تا قیامت عجبی نیست که یابد هر کام
طعم حنظل ز شکر طعم شکر از حنظل
خواهد ار لطف تو از لشکر یاجوج فنا
در جهان سد بقا را نرسد هیچ خلل
به کمانخانه هم از نیمه ره برگردد
ناو کی گر جهد از شست کماندار اجل
پی تبدیل هم آید به نشیب و بفراز
گر رود حکم تو در باغ جهان چون جدول
چه عجب در ره پرپست و بلند گیتی
که هر اسفل شود اعلی و هر اعلی اسفل
دست لطف ار نکنی بهر شفاعت بیرون
ز آستین روز جزا نزد خداوند ازل
زاهد از زهد نه بیند برو عابد ز صلاح
عالم از علم نچیند گل و عامل ز عمل
هرکه بر گیردش از خاک مذلت لطفست
ای بامداد تو وارسته ذلیلان ز ذلل
در دم از رفعت اقبال زند چون گیوان
رایت شوکت و شان بر سر این هفت کتل
نیست ممکن که ز دور فلک و سیر نجوم
کار آسودگی خصم تو باید فیصل
مگرش خار اجل پنجه زند در دامن
مگرش نیشتر مرگ گشاید اکحل
بهر آسایش ابنای زمان گر خواهی
که شود منتظم اوضاع جهان مختل
گردد این عرصه که هرگز نبود پرآشوب
هم پر از صلح و صفا هم تهی از جنگ و جدل
دیده و خواندهام از دفتر ارباب سخن
چه حدیث نو و چه کهنه و چه مستعمل
زآن میان خاصه نعت تو بود نکهت فیض
ندهد رایحه لاله و گل فوم و بصل
من که باشم خود وانگاه چه باشد سخنم
تا شوم مدحسراحی تو باین لیت و لعل
که بوادی ثنای تو صد افلاطون را
پای اندیشه بود با همه سرعت ارجل
سرو را تاج ورا دادستان داد گرا
که شود حل ز تو هر عقده مالاینحل
منم آن سوخته کز آتش آهم هر دم
میکشد سر بفلک دود چه دود مشعل
دود آهم نرود چون سوی گردون که پر است
زاخگر داغ دلم همچو فروزان منقل
نیزهای بسکه از آهم بکف هر کوکب
شب نماید ز فلک همچو علم از سرتل
هیچ فرقش نگذارد ز سماک رامح
دیده هر که فتد سوی سماک اعزل
روزگاریست که از سیل غم و دور سپهر
در ثنای طرب و عشرتم افکنده خلل
این جفا پیشه که هست از پی استیصالم
مپسند اینکه جفایش کندم مستأصل
بستان دادم ازو اول و آنگاه بده
کامهای دلم از لطف بوجهی اجمل
وقت آنستکه مشتاق کنی آرایش
گوش خویش از گهر نکته ماقل و دل
بیش از این نیست روا طول سخن کین رشته
بسی از رشته طول امل آمد اطول
روی آلوده به خاک در او رو سویش
کن دگر باره بعنوان خطاب و اول
همه تن گریه و زاری شو و آنگاه برآر
زآستین بهر دعا دست که تنگست محل
دشمنت را که درین میکده از شیشه چرخ
نیست در جام روا غیر می تلخ اجل
تا فلک را مه و مهرند دو چشم نگران
آسمان کج نگرد جانب او چون احول
دوستدار تو که در گلشن گیتی گردد
از گل مهر تو لبریز دلش جیب و بغل
زآستان تو که باشد ز فلک بالاتر
هر زمان آیه لطفی شود او را منزل
علم شعشعه افراخت چو زرین مشعل
وقت آن شد که حریفان بگلستان آیند
چون گل و غنچه قدح در کف و مینا به بغل
شب مرغان چمن را سحر آمد که چمن
از گل و لاله برافروخت چراغ و مشعل
شد از آن باده که در ساغرشان ریخت بهار
چشم رندان قدح نوش چو نرگس اشهل
بهر تسخیر پریزاد گل و لاله زمین
کرده از دایره چرخ مکان در مندل
زورق محنت و اندوه فرو رفت به گل
کشتی خوشدلی و عیش برآمد زوحل
لاله پوشید بهر کوه لباس اطلس
سبزه گسترد بهر بادیه فرش مخمل
کامها بسکه پر از شهد طرف شد چه عجب
نیش هم نوش شود دردم زنبور عسل
شد ز پرواز دم ابر بهاران صافی
هر کف خاک چو آئینه تار از صیقل
موسم مستی و عشرت شد و کردند مقام
با دل شاد تر از خاطر ارباب دول
سبز نوشان همه چون سرو به پیرامن جوی
باده نوشان همه چون سبزه بگر منهل
رندو میخواره و بلبل گره خاموشی
از لب خویش گشودند در انشای غزل
آن به توصیف خرابات بوجه احسن
این بتعریف گلستان بطریق اجمل
دهر خوش خرمی داشت به طالع کامسال
رفت تا باد بهاری وزد افشاند اول
لاله در دامن کهسار ز اخگر صدکوه
ژاله در ساحت گلزار ز گوهر صد تل
شد هوا بسکه ملایم زدم ابر بهار
چه عجب کز اثر نرمی او گردد حل
عقدهای دل عشاق که مانند صدف
بود از سختی طالع همه مالاینحل
شد محلی بحلل باغ و گل و لاله شدند
هر دو مشغول باین مشغله از هر مشغل
آن به تهلیل حلی بند جهان جل جلال
این بتسبیح خداوند جهان عزوجل
می بخور خوش بزی امروز که میخواران را
شیشه باده بگلزار بر آمد ز بغل
حال آن به که تو هم بادهخوری و نخوری
بیش از این عصه ماضی و غم مستقبل
لاله با این همه رنگ و همه آب و همه تاب
که چوآتش علم افراخت ببالای کتل
هست بیقدرتر از ذره اگر بر سر کوه
بعد از این مهر جهانتاب فروزد مشعل
شاهد باغ بدینگونه که آراسته کرد
خویشتن را ز گل و لاله و نسرین بحلل
چه عجب دیده یک بین ز خدا خواهد اگر
شود از بهر تماشای گلستان احول
جلوهگر شد بنظرها ز دم گرم بهار
ز اخگر لاله و گل همچو فروزان مشعل
چه نشیب و چه فراز و چه بیابان و چه کوه
چه زمین و چه زمان و چه مکان و چه محل
خواست نقاش قضا وصف چمن را بندد
نقش بر صفحه ایام قدر گفت اول
چرخ در کاسه فیروزهای خویش کند
بسر انگشت زر مهر درخشان را حل
در میان تیرگی و آئینه و گلشن را
دوری افتاد بدانگونه که گردون بمثل
میسزد گوید اگر نیست ز یکدیگرشان
این قدر فاصله شام ابد صبح ازل
بسکه رفت از دم جانبخش نسیم گلشن
علت از جسم جهان همچو غش از سیم دغل
بیمسیحا همه رستند مریضان ز امراض
بیمداوا همه جستند علیلان ز علل
گر بتعریف چمن خیل سخنپردازان
پایه نظم رسانند باعلی ز اسفل
وصف گلزار بدانگونه که باید چه عجب
که مفصل نشود گفته و ماند مجمل
شهر تنگ است برندان قدح نوش چسان
سر بصحرا نگذارند به آوازه جل
گرشد از فیض نم ابر بهاری امروز
چون درودشت پر از لاله و گل کوه و کتل
گاه و بیگاه ز بس غلغله در چرخ افکند
بانگ مرغ چمن و قهقهه کبک جبل
نبود ار دردسرش بهر چه گردون ز شفق
صبح و شام اینهمه بر ناصیه مالد صندل
بسکه در دامن چرخ اشک فشانند نجوم
که زمینشان نبود بهر چه امروز محل
در ریاض فلک از سیم سرشک انجمن
میکند کاهکشان جلوه سیمین جدول
بلبل مست که گلشن ز نوایش پرشور
شد بدانگونه که از قهقه کبک جبل
نکند جان بتن مرده چرا نغمه او
که بود زمزمهاش نعت نبی مرسل
خسرو کشور لولاک محمد(ص) که نهاد
ایزدش تاج رسالت بسر از روز ازل
پادشاه مدنی شاهسوار مکی
راسخ دین مبین ناسخ ادیان و ملل
خواهد ار خانه پرشور جهان رازایش
که شود چون دل بیوسوسه خالی ز خلل
در ره حکم قدر پای قضا لنگ شود
بر سر امر قضا دست قدر گردد شل
نور او را نه بدایت نه نهایت باشد
که بود نور خداوند جهان عزوجل
ز اولش هیچ مپرس آنچه ندارد آخر
زآخرش هیچ مگو آنچه ندارد اول
از غلامان در او که بود پایه شأن
از علو طعنه زن پایه شاهان اجل
کرسی جاه سیه چرده غلامی باشد
هفتمین قبه که باشد ز ازل جای زحل
ای دلت آینه شاهد یکتای ازل
هرکه جویای خداگشت ترا جست اول
بود ظلمتگده محفل عالم زان پیش
که شود مهر جهانتاب تو سرگرم عمل
ناگهان نور تو از غیب درخشید و زدود
زنگ از آئینه تاریک جهان چون صیقل
شب معراج که بهر قدمت خلوت دوست
همچو فردوس برین گشت مزین بحلل
آنچه در پرده اسرار نهان بود ایزد
گفت در گوشت الی آخره من اول
انبیا را که ببرج شرف افراخته شد
علم شعشعه چون مهر در ایوان حمل
همه نورند ولی نسبتشان هست بتو
نسبت ذره و خورشید و چراغ و مشعل
سرکوی تو بهشت است که یابند در او
عاشقان چاشنی صحبت معشوق ازل
نه بهشتی که برای دل زاهد آنجا
جوئی از شیر روان باشد و جوئی ز عسل
چیست جز حاصل بیحاصل اعدای ترا
حاصل از مزرع ایام که این قوم دغل
در همه عمر محالست که گیرند و خورند
گل ز گلزار امید و ثمر از باغ امل
تاج و تخت جم و کی پیش گدایان تو چیست
کاندران خطه که سلطان توئی ای میراجل
نکند در نظر همت موران حقیر
خرمن هر دو جهان جلوه مشتی خردل
برنیاید ز کسی وصف سخای تو که هست
ای تو در جود ز صد حاتم طائی اکمل
وقت احسان تو یک قطره چه دریا چه غدیر
گاه انعام تو یک ذره چه اکثر چه اقل
دانی از مصلحت کار که کردند بهم
سربسر تلخی و شیرینی ایام بدل
تا قیامت عجبی نیست که یابد هر کام
طعم حنظل ز شکر طعم شکر از حنظل
خواهد ار لطف تو از لشکر یاجوج فنا
در جهان سد بقا را نرسد هیچ خلل
به کمانخانه هم از نیمه ره برگردد
ناو کی گر جهد از شست کماندار اجل
پی تبدیل هم آید به نشیب و بفراز
گر رود حکم تو در باغ جهان چون جدول
چه عجب در ره پرپست و بلند گیتی
که هر اسفل شود اعلی و هر اعلی اسفل
دست لطف ار نکنی بهر شفاعت بیرون
ز آستین روز جزا نزد خداوند ازل
زاهد از زهد نه بیند برو عابد ز صلاح
عالم از علم نچیند گل و عامل ز عمل
هرکه بر گیردش از خاک مذلت لطفست
ای بامداد تو وارسته ذلیلان ز ذلل
در دم از رفعت اقبال زند چون گیوان
رایت شوکت و شان بر سر این هفت کتل
نیست ممکن که ز دور فلک و سیر نجوم
کار آسودگی خصم تو باید فیصل
مگرش خار اجل پنجه زند در دامن
مگرش نیشتر مرگ گشاید اکحل
بهر آسایش ابنای زمان گر خواهی
که شود منتظم اوضاع جهان مختل
گردد این عرصه که هرگز نبود پرآشوب
هم پر از صلح و صفا هم تهی از جنگ و جدل
دیده و خواندهام از دفتر ارباب سخن
چه حدیث نو و چه کهنه و چه مستعمل
زآن میان خاصه نعت تو بود نکهت فیض
ندهد رایحه لاله و گل فوم و بصل
من که باشم خود وانگاه چه باشد سخنم
تا شوم مدحسراحی تو باین لیت و لعل
که بوادی ثنای تو صد افلاطون را
پای اندیشه بود با همه سرعت ارجل
سرو را تاج ورا دادستان داد گرا
که شود حل ز تو هر عقده مالاینحل
منم آن سوخته کز آتش آهم هر دم
میکشد سر بفلک دود چه دود مشعل
دود آهم نرود چون سوی گردون که پر است
زاخگر داغ دلم همچو فروزان منقل
نیزهای بسکه از آهم بکف هر کوکب
شب نماید ز فلک همچو علم از سرتل
هیچ فرقش نگذارد ز سماک رامح
دیده هر که فتد سوی سماک اعزل
روزگاریست که از سیل غم و دور سپهر
در ثنای طرب و عشرتم افکنده خلل
این جفا پیشه که هست از پی استیصالم
مپسند اینکه جفایش کندم مستأصل
بستان دادم ازو اول و آنگاه بده
کامهای دلم از لطف بوجهی اجمل
وقت آنستکه مشتاق کنی آرایش
گوش خویش از گهر نکته ماقل و دل
بیش از این نیست روا طول سخن کین رشته
بسی از رشته طول امل آمد اطول
روی آلوده به خاک در او رو سویش
کن دگر باره بعنوان خطاب و اول
همه تن گریه و زاری شو و آنگاه برآر
زآستین بهر دعا دست که تنگست محل
دشمنت را که درین میکده از شیشه چرخ
نیست در جام روا غیر می تلخ اجل
تا فلک را مه و مهرند دو چشم نگران
آسمان کج نگرد جانب او چون احول
دوستدار تو که در گلشن گیتی گردد
از گل مهر تو لبریز دلش جیب و بغل
زآستان تو که باشد ز فلک بالاتر
هر زمان آیه لطفی شود او را منزل
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۲ - تاریخ عمارت
حضرت میرزا ابوطالب
ابروی سراچه ایجاد
آنکه صدخانه دل از لطفش
گشت چون کعبه خلیلآباد
آنکه معمار قدرت آب و گلشن
از نکوئی سرشته چون اجداد
آنکه دارد نشان شمسه از او
زینت ایوان خانه ایجاد
ریخت رنگ عمارتی که زند
از صفا طعنه بر بهشتآباد
در صباح و مسادرش از خلد
بندد و واکند ز بست و گشاد
در تماشایش آید ار رضوان
رودش گلشن بهشت از یاد
سرمه از گردش ار کشد یابد
روشنی چشم کور مادرزاد
باشد آئینه از صفا هر خشت
که در او کار کرده است استاد
بسکه در وی چو خامه مانی
کلک نقاش داد صنعت داد
هست سرسبز نخل تصویرش
از طراوت همیشه چون شمشاد
وصف گلهای نقش دیوارش
چون زبان قلم کند بنیاد
همچو منقار بلبلان گردد
خامه بر کف لبالب از فریاد
گر نسیمی رود ز باغچهاش
بوی گل را دهد ز عطر بباد
بدل آن ذوق کاین نسیم بود
دیده گشتی کجا ز باد مراد
من که و وصف او که تعریفش
هست بیرون ز حد استعداد
وصف او نغمهایست در بدنم
چون زبان در دهان شمع زباد
این عمارت چو شد تمام که برد
قصر شیرین ز خاطر فرهاد
گفت مشتاق بهر تاریخش
این عمارت همیشه باد آباد
ابروی سراچه ایجاد
آنکه صدخانه دل از لطفش
گشت چون کعبه خلیلآباد
آنکه معمار قدرت آب و گلشن
از نکوئی سرشته چون اجداد
آنکه دارد نشان شمسه از او
زینت ایوان خانه ایجاد
ریخت رنگ عمارتی که زند
از صفا طعنه بر بهشتآباد
در صباح و مسادرش از خلد
بندد و واکند ز بست و گشاد
در تماشایش آید ار رضوان
رودش گلشن بهشت از یاد
سرمه از گردش ار کشد یابد
روشنی چشم کور مادرزاد
باشد آئینه از صفا هر خشت
که در او کار کرده است استاد
بسکه در وی چو خامه مانی
کلک نقاش داد صنعت داد
هست سرسبز نخل تصویرش
از طراوت همیشه چون شمشاد
وصف گلهای نقش دیوارش
چون زبان قلم کند بنیاد
همچو منقار بلبلان گردد
خامه بر کف لبالب از فریاد
گر نسیمی رود ز باغچهاش
بوی گل را دهد ز عطر بباد
بدل آن ذوق کاین نسیم بود
دیده گشتی کجا ز باد مراد
من که و وصف او که تعریفش
هست بیرون ز حد استعداد
وصف او نغمهایست در بدنم
چون زبان در دهان شمع زباد
این عمارت چو شد تمام که برد
قصر شیرین ز خاطر فرهاد
گفت مشتاق بهر تاریخش
این عمارت همیشه باد آباد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۰ - تاریخ جلوس نادرشاه
هزار شکر که آمد بهار و رفت خزان
ز فیض مقدم گل شد جهان پیر جوان
ز پرده رخ بصفایی نمود ابر بهار
که هرگز آینه ناید برون زآینه دان
دمید لاله و گل صدهزار رنگ ز خاک
شد آشکار زمین در دل آنچه داشت نهان
زمین بجوش طراوت که همچو گل بر شاخ
شکفته شد بسر تیر غنچه پیکان
ز فیض ابر بهاری دمید سبزه ز خاک
بدان صفت که خط از سبزه عذاربتان
بهر قدم ز دل خاک سبزهای زد جوش
حیات بخشتر آبش ز چشمه حیوان
چمن ز جوش صفا شد بآن صفت کامد
بدیده قطره شبنم چو گوهر غلطان
ز بسکه موج طراوت ازین چمن برخواست
فتاد آب فلک را بجوی کاه کشان
صفاپذیر چنان شد زمین ز صیقل ابر
که گشت آئینه از حیرتش چوآب روان
چمن ز لاله و گل شد بآن صفت لبریز
که همچو غنچه فراهم نیامدش دامان
چنین که جلوه موج هواست هستی بخش
درین بهار چو جام سبک زرطل گران
رواج کار بجائی رسیده مستانرا
که شیشهگر شکند محتسب دهد تاوان
بدان صفت که کند اقتضای بادهکشی
درین بهار ز کیفیت هواداران
عجب نباشد اگر جام میشود در بزم
برنگ ساغر خورشید خودبخود گردان
درین حدیقه که با صد زبان نمیآید
ز کس شماره آمد شد بهار و خزان
نیامدست بهاری بدین خوشی هرگز
کزو شکفته گل انتفاش پیر و جوان
اگر غلط نکنم این سروش عیش و نشاط
بود ز فیض جلوس شهنشه دوران
جناب شاه ملایک سپاه نادرشاه
خدیو جم عظمت خسرو سکندرشان
شهی که پایه قدر رفع دربانش
قدم گذاشته برتر از این بلند ایوان
شهی که کشتی نه چرخ را بهم شکند
چوآب تیغ جهان گیر او کند طوفان
شهی که ناخن مشکلگشای همت او
هزار عقده دشوار را کند آسان
شهی که گاه گهر پاشی حساب کرم
بر آب از کف جودش رود چه بحر و چه کان
شهی که هیبت او بانگ اگر زنده بر کوه
بلرزه آید و گردن بسان آب روان
به تخت سلطنت این خسرو بلند اقبال
که پیش رفعت جاهش خجل بود کیوان
جلوس کرد بروز خجسته نوروز
ز یاری فلک و نصرت خدای جهان
دگر برای چه زین باغ هر کف خاکی
ز خرمی نشود رشک روضه رضوان
خلاصه از مدد بخت تکیه زد مشتاق
چو بر سریر شهنشاهی آن رفیع مکان
نوشت خامه دو مصرع که سال تاریخش
ز هر یکیش شود بیکم و زیاد عیان
رساند مژده شاهی بگوش اهل جهان
جلوس نادر آفاق شاه جم دربان
ز فیض مقدم گل شد جهان پیر جوان
ز پرده رخ بصفایی نمود ابر بهار
که هرگز آینه ناید برون زآینه دان
دمید لاله و گل صدهزار رنگ ز خاک
شد آشکار زمین در دل آنچه داشت نهان
زمین بجوش طراوت که همچو گل بر شاخ
شکفته شد بسر تیر غنچه پیکان
ز فیض ابر بهاری دمید سبزه ز خاک
بدان صفت که خط از سبزه عذاربتان
بهر قدم ز دل خاک سبزهای زد جوش
حیات بخشتر آبش ز چشمه حیوان
چمن ز جوش صفا شد بآن صفت کامد
بدیده قطره شبنم چو گوهر غلطان
ز بسکه موج طراوت ازین چمن برخواست
فتاد آب فلک را بجوی کاه کشان
صفاپذیر چنان شد زمین ز صیقل ابر
که گشت آئینه از حیرتش چوآب روان
چمن ز لاله و گل شد بآن صفت لبریز
که همچو غنچه فراهم نیامدش دامان
چنین که جلوه موج هواست هستی بخش
درین بهار چو جام سبک زرطل گران
رواج کار بجائی رسیده مستانرا
که شیشهگر شکند محتسب دهد تاوان
بدان صفت که کند اقتضای بادهکشی
درین بهار ز کیفیت هواداران
عجب نباشد اگر جام میشود در بزم
برنگ ساغر خورشید خودبخود گردان
درین حدیقه که با صد زبان نمیآید
ز کس شماره آمد شد بهار و خزان
نیامدست بهاری بدین خوشی هرگز
کزو شکفته گل انتفاش پیر و جوان
اگر غلط نکنم این سروش عیش و نشاط
بود ز فیض جلوس شهنشه دوران
جناب شاه ملایک سپاه نادرشاه
خدیو جم عظمت خسرو سکندرشان
شهی که پایه قدر رفع دربانش
قدم گذاشته برتر از این بلند ایوان
شهی که کشتی نه چرخ را بهم شکند
چوآب تیغ جهان گیر او کند طوفان
شهی که ناخن مشکلگشای همت او
هزار عقده دشوار را کند آسان
شهی که گاه گهر پاشی حساب کرم
بر آب از کف جودش رود چه بحر و چه کان
شهی که هیبت او بانگ اگر زنده بر کوه
بلرزه آید و گردن بسان آب روان
به تخت سلطنت این خسرو بلند اقبال
که پیش رفعت جاهش خجل بود کیوان
جلوس کرد بروز خجسته نوروز
ز یاری فلک و نصرت خدای جهان
دگر برای چه زین باغ هر کف خاکی
ز خرمی نشود رشک روضه رضوان
خلاصه از مدد بخت تکیه زد مشتاق
چو بر سریر شهنشاهی آن رفیع مکان
نوشت خامه دو مصرع که سال تاریخش
ز هر یکیش شود بیکم و زیاد عیان
رساند مژده شاهی بگوش اهل جهان
جلوس نادر آفاق شاه جم دربان
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۶
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۸ - ماده تاریخ
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲