عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵ - تاریخ ساختمان تالاب رضی آباد
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۷ - در مرگ کسی
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۸ - تاریخ بنای باغی در خرم آباد
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۸ - تاریخ بنای خانه یی
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۹ - تاریخ بنای مهتابی نواب خان
مه برج اقبال، «نواب خان »
که بادا الهی جهانش بکام
ز آوازه عدل و احسان او
بود گوش این نه صدف، پرمدام
بمیدان هستی، ز لطف حقش
بود توسن نیله چرخ رام
بنا کرد، مهتابیی دلنشین
که روز از شب آن کند نور وام
ز بس خوشدلی راست آنجا هجوم
نیابد در آن راه، اندوه شام
در آن فرش، دیگر تکلف بود
که فرش است مهتاب آنجا مدام
از این فکر هر ماه کاهد قمر
که چون بگذرد زین مبارک مقام؟!
بحدی است کیفیت آن، که هست
دز آن یاد کیفیت می حرام!
در آن شام دارد ز بس فیض صبح
شود بر زبان شب بخیرم، سلام
زهر سو شد اندیشه تاریخ جو
چو شد آن خجسته نشین تمام
دعا کرد واعظ به اخلاص و گفت:
«الهی نشیند در آن شادکام »
که بادا الهی جهانش بکام
ز آوازه عدل و احسان او
بود گوش این نه صدف، پرمدام
بمیدان هستی، ز لطف حقش
بود توسن نیله چرخ رام
بنا کرد، مهتابیی دلنشین
که روز از شب آن کند نور وام
ز بس خوشدلی راست آنجا هجوم
نیابد در آن راه، اندوه شام
در آن فرش، دیگر تکلف بود
که فرش است مهتاب آنجا مدام
از این فکر هر ماه کاهد قمر
که چون بگذرد زین مبارک مقام؟!
بحدی است کیفیت آن، که هست
دز آن یاد کیفیت می حرام!
در آن شام دارد ز بس فیض صبح
شود بر زبان شب بخیرم، سلام
زهر سو شد اندیشه تاریخ جو
چو شد آن خجسته نشین تمام
دعا کرد واعظ به اخلاص و گفت:
«الهی نشیند در آن شادکام »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۲ - در تهنیت و تاریخ بنائی سرود
خوش این دلگشا منزل پرصفا
که عیش کهن گشت در وی جوان
از آن طاق آن را خمیده است قد
که روبد غبار از دل ساکنان
گر این نیست، هر طاق او صیقلی است
برد زنگ تا از دل دوستان
بود گر چه بس مختصر، لیک هست
سراپا نمک همچو لعل بتان
ز مهتابی او چگویم؟ کزو
گذشتن بمهتاب باشد گران!
ز بس فیض مهتاب او، دور نیست
برد رشک بر فرش او گر کتان
شکفته است چون طبع مهمان درو
گشاده است چون جبهه میزبان
چناری که در ساحتش رسته است
نگنجد شکوهش بباغ بیان
چو نور یقین است ثابت قدم
چو نخل دعا سوده بر آسمان
ز شاخش که بر آسمان سوده است
مشجر شده اطلس چرخ از آن
بسر سایه اش عمر اگر بگذرد
کشد از برای تماشا عنان
به هم دست دادند اندیشه ها
نگنجیدشان در بغل ساق آن
چنین گر ترقی کند شاخ او
ز گردون جهد همچو تیر از کمان
چو از زیر برگش کند جلوه مهر
تو گویی کزو کرده برگی خزان
نظر کهکشان را بر او دید، گفت:
تنیده مگر عنکبوتی برآن!
ز بس رفعت، از کمترین شاخ او
نماید چو بار چنار آسمان
قفا میخورد از بهار دگر
ببالای او میرسد تا خزان
خزان خورده سیلی ز سر پنجه اش
نموده است تغییر، رنگش از آن
براو هر که افلاک را دید، گفت
که: بسته است مرغی براو آشیان
پی این بنا تهنیت گو شدند
نثار دعاها بکف دوستان
بتاریخ آن، کمترین بنده نیز
بگفتم:«نشینی در آن شادمان »!
که عیش کهن گشت در وی جوان
از آن طاق آن را خمیده است قد
که روبد غبار از دل ساکنان
گر این نیست، هر طاق او صیقلی است
برد زنگ تا از دل دوستان
بود گر چه بس مختصر، لیک هست
سراپا نمک همچو لعل بتان
ز مهتابی او چگویم؟ کزو
گذشتن بمهتاب باشد گران!
ز بس فیض مهتاب او، دور نیست
برد رشک بر فرش او گر کتان
شکفته است چون طبع مهمان درو
گشاده است چون جبهه میزبان
چناری که در ساحتش رسته است
نگنجد شکوهش بباغ بیان
چو نور یقین است ثابت قدم
چو نخل دعا سوده بر آسمان
ز شاخش که بر آسمان سوده است
مشجر شده اطلس چرخ از آن
بسر سایه اش عمر اگر بگذرد
کشد از برای تماشا عنان
به هم دست دادند اندیشه ها
نگنجیدشان در بغل ساق آن
چنین گر ترقی کند شاخ او
ز گردون جهد همچو تیر از کمان
چو از زیر برگش کند جلوه مهر
تو گویی کزو کرده برگی خزان
نظر کهکشان را بر او دید، گفت:
تنیده مگر عنکبوتی برآن!
ز بس رفعت، از کمترین شاخ او
نماید چو بار چنار آسمان
قفا میخورد از بهار دگر
ببالای او میرسد تا خزان
خزان خورده سیلی ز سر پنجه اش
نموده است تغییر، رنگش از آن
براو هر که افلاک را دید، گفت
که: بسته است مرغی براو آشیان
پی این بنا تهنیت گو شدند
نثار دعاها بکف دوستان
بتاریخ آن، کمترین بنده نیز
بگفتم:«نشینی در آن شادمان »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۵ - تاریخ انجام ساختمان خانه یی
نگردد یارب این فرخنده منزل، خالی از مهمان
ز روی چون گل یاران بود پیوسته گلریزان
نباشد بر در و دیوار آن، آیینه ها هر سو
که هر یک هست چشم انتظاری بر ره مهمان
ز بس افتاده است ایوان این زیبا بنا، دلکش
بچشم دلبران ماند، که باشد طره اش مژگان
از آن چون خانه آیینه لبریز صفا باشد
که روشن شد چراغش از صفای مقدم یاران
در آن از باد دست افشانی رقص نشاط دل
عجب نبود، فتاده موج اگر بر شیشه الوان
بروی یکدگر غلتید در باغش گل و سنبل
تو گویی این چمن خورده است، آب گوهر غلتان
عزیزان چون ز من جستند تاریخ بنای آن
بگفتم:«باد این زیبا عمارت مجمع نیکان »!
ز روی چون گل یاران بود پیوسته گلریزان
نباشد بر در و دیوار آن، آیینه ها هر سو
که هر یک هست چشم انتظاری بر ره مهمان
ز بس افتاده است ایوان این زیبا بنا، دلکش
بچشم دلبران ماند، که باشد طره اش مژگان
از آن چون خانه آیینه لبریز صفا باشد
که روشن شد چراغش از صفای مقدم یاران
در آن از باد دست افشانی رقص نشاط دل
عجب نبود، فتاده موج اگر بر شیشه الوان
بروی یکدگر غلتید در باغش گل و سنبل
تو گویی این چمن خورده است، آب گوهر غلتان
عزیزان چون ز من جستند تاریخ بنای آن
بگفتم:«باد این زیبا عمارت مجمع نیکان »!
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - سپاس یزدان
سزاوار شکر آفریننده ییست
که هر قطره از وی دل زنده ییست
زبان در دهن غنچه فکر اوست
سخن در نفس سبحه ذکر اوست
ز سرچشمه حکمتش خورده آب
کدوی فلک، نرگس آفتاب
ز بس هست بحر عطایش فراخ
سبو پر کند غنچه از جوی شاخ
زمان، جویی از قلزم حکمتش
مکان، گردی از لشکر شوکتش
از او در سفر مهر گیتی فروز
شفق آتش کاروانگاه روز
زمین را نهیبش بخاطر گذشت
که از سبزه مو بر تنش راست گشت
گذشتش مگر قهر او بر زبان
که تبخال زد از نجوم آسمان
سرانگشت صنعش ز درج سپهر
بخیط شعاعی کشد لعل مهر
دهد روز را غازه آفتاب
کشد شانه بر زلف شب از شهاب
نخست از دم صبح گیتی فروز
نمک آورد بر سر خوان روز
حضیض سپهر بزرگیش اوج
ز بحر جلالش دو گیتی دو موج
چنانست از او چشمه آفتاب
کز آن سنگ آتش برد، لعل آب
ز پستان خورشید تابان ز دور
لب ماه نو میمکد شیر نور
بخیاطی جامه گل بهار
کند رشته از آب و سوزن ز خار
ز باران رگ ابر، تسبیح دار
شب و روز گردان بدست بهار
دود شحنه باد ازو هر طرف
سر پالهنگ سحابش بکف
چنان رزق را رانده سوی بدن
که بر شکر تنگ است راه دهن
پی رزق موران بی دست و پا
کشد خوشه با دوش خود دانه را
ز شوق لب زرق خواران ز خاک
دود دانه تا آسیا سینه چاک
کند از نمو دانه گر سرکشی
ز باران کند ابر لشکر کشی
چنان رعد بر سبزه هی میزند
که از دانه قالب تهی میکند
رود سبزه راه نمو زآن بفرق
که خون میچکد از دم تیغ برق
چو بی اعتدالی نماید سحاب
میانجی کند پرتو آفتاب
شوند این دولشکر چو از هم جدا
بدلجویی سبزه آید هوا
زهی لطف کز رحمت بیکران
نتابد رخ بخشش از عاصیان
اگر خشم گیرد کس از خدمتش
در آشتی میزند رحمتش
کریمی که از بهر عذر گناه
نشان داده درگاه خود را بآه
بآیینه دل چنان داده رو
که آغوش وا کرده بر یاد او
عطا کرد، از گنج انعام خویش
به دل یاد خویش و به لب نام خویش
نفس در میان شد چنان بی سکون
که یک پا درون است و، یک پا برون
ز دل داد شهباز غم را، نوال
ز لب داد مرغ سخن را، دو بال
ز مرخ و عفار دو لب صنع او
برون آورد آتش گفت و گو
کند از نفس نیچه، دیگ از دهن
کشد از زبان تا گلاب سخن
سخن را ز دل، همچو آب روان
فرو ریزد از آبشار زبان
روان سازد از نور نظاره ها
ز دریاچه دیده فواره ها
سخن را به تار نفسها کشان
رسن در گلو آورد تا زبان
فغان کرد، ورد زبان جرس
سخن کرد، پیکان تیر نفس
به ناوک تلاش نهنگی دهد
به پیکان دل پیش جنگی دهد
به فرمان او، تیغ در کینه ها
دود چون نفس، راست تا سینه ها
گه فتنه، چون باد حکمش وزد
ببحر کمانها فتد جزر و مد
تعالی! چه شأن جلالست این؟!
تقدس! چه قدر کمالست این؟!
باین پاکی ذات و این عزشان
نتابد رخ لطف از خاکیان
روان بر فلک شوکت عزتش
کشان بر زمین، دامن رحمتش
چنان مهر او پرتو افگنده است
کزو دانه در خاک هم زنده است
از او سبزه ها چون زبان پرنوا
از او لاله چون کاسه ها پرصدا
کند بحر و بر هر دو ذکرش، ولی
بود ذکر این یک خفی، و آن جلی
بود محو نورش، چه بحر و چه بر
بود پر ز شورش، چه بام و چه در
کف ابرها، سوی بحرش دراز
سر قطره ها، بر زمین نیاز
فلکهاست، سرها بفتراک او
زمینها، جبینهاست بر خاک او
همه بنده او، چه جزو و چه کل
همه زنده او، چه خار و چه گل
ز دلها رهی کرده تا کوی خویش
در این ره برد ناله را سوی خویش
فغان را دهد جوهر کر و فر
دعا را دهد دست و پای اثر
بلب رخصت عرض حاجات داد
بدل خار خار مناجات داد!
که هر قطره از وی دل زنده ییست
زبان در دهن غنچه فکر اوست
سخن در نفس سبحه ذکر اوست
ز سرچشمه حکمتش خورده آب
کدوی فلک، نرگس آفتاب
ز بس هست بحر عطایش فراخ
سبو پر کند غنچه از جوی شاخ
زمان، جویی از قلزم حکمتش
مکان، گردی از لشکر شوکتش
از او در سفر مهر گیتی فروز
شفق آتش کاروانگاه روز
زمین را نهیبش بخاطر گذشت
که از سبزه مو بر تنش راست گشت
گذشتش مگر قهر او بر زبان
که تبخال زد از نجوم آسمان
سرانگشت صنعش ز درج سپهر
بخیط شعاعی کشد لعل مهر
دهد روز را غازه آفتاب
کشد شانه بر زلف شب از شهاب
نخست از دم صبح گیتی فروز
نمک آورد بر سر خوان روز
حضیض سپهر بزرگیش اوج
ز بحر جلالش دو گیتی دو موج
چنانست از او چشمه آفتاب
کز آن سنگ آتش برد، لعل آب
ز پستان خورشید تابان ز دور
لب ماه نو میمکد شیر نور
بخیاطی جامه گل بهار
کند رشته از آب و سوزن ز خار
ز باران رگ ابر، تسبیح دار
شب و روز گردان بدست بهار
دود شحنه باد ازو هر طرف
سر پالهنگ سحابش بکف
چنان رزق را رانده سوی بدن
که بر شکر تنگ است راه دهن
پی رزق موران بی دست و پا
کشد خوشه با دوش خود دانه را
ز شوق لب زرق خواران ز خاک
دود دانه تا آسیا سینه چاک
کند از نمو دانه گر سرکشی
ز باران کند ابر لشکر کشی
چنان رعد بر سبزه هی میزند
که از دانه قالب تهی میکند
رود سبزه راه نمو زآن بفرق
که خون میچکد از دم تیغ برق
چو بی اعتدالی نماید سحاب
میانجی کند پرتو آفتاب
شوند این دولشکر چو از هم جدا
بدلجویی سبزه آید هوا
زهی لطف کز رحمت بیکران
نتابد رخ بخشش از عاصیان
اگر خشم گیرد کس از خدمتش
در آشتی میزند رحمتش
کریمی که از بهر عذر گناه
نشان داده درگاه خود را بآه
بآیینه دل چنان داده رو
که آغوش وا کرده بر یاد او
عطا کرد، از گنج انعام خویش
به دل یاد خویش و به لب نام خویش
نفس در میان شد چنان بی سکون
که یک پا درون است و، یک پا برون
ز دل داد شهباز غم را، نوال
ز لب داد مرغ سخن را، دو بال
ز مرخ و عفار دو لب صنع او
برون آورد آتش گفت و گو
کند از نفس نیچه، دیگ از دهن
کشد از زبان تا گلاب سخن
سخن را ز دل، همچو آب روان
فرو ریزد از آبشار زبان
روان سازد از نور نظاره ها
ز دریاچه دیده فواره ها
سخن را به تار نفسها کشان
رسن در گلو آورد تا زبان
فغان کرد، ورد زبان جرس
سخن کرد، پیکان تیر نفس
به ناوک تلاش نهنگی دهد
به پیکان دل پیش جنگی دهد
به فرمان او، تیغ در کینه ها
دود چون نفس، راست تا سینه ها
گه فتنه، چون باد حکمش وزد
ببحر کمانها فتد جزر و مد
تعالی! چه شأن جلالست این؟!
تقدس! چه قدر کمالست این؟!
باین پاکی ذات و این عزشان
نتابد رخ لطف از خاکیان
روان بر فلک شوکت عزتش
کشان بر زمین، دامن رحمتش
چنان مهر او پرتو افگنده است
کزو دانه در خاک هم زنده است
از او سبزه ها چون زبان پرنوا
از او لاله چون کاسه ها پرصدا
کند بحر و بر هر دو ذکرش، ولی
بود ذکر این یک خفی، و آن جلی
بود محو نورش، چه بحر و چه بر
بود پر ز شورش، چه بام و چه در
کف ابرها، سوی بحرش دراز
سر قطره ها، بر زمین نیاز
فلکهاست، سرها بفتراک او
زمینها، جبینهاست بر خاک او
همه بنده او، چه جزو و چه کل
همه زنده او، چه خار و چه گل
ز دلها رهی کرده تا کوی خویش
در این ره برد ناله را سوی خویش
فغان را دهد جوهر کر و فر
دعا را دهد دست و پای اثر
بلب رخصت عرض حاجات داد
بدل خار خار مناجات داد!
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲
چه عبرت از این خوبتر ای گزین
که شد تاجداری چنان این چنین؟!
چه عبرت از این خوبتر ای فلان
که شد شه نشانی چنین بی نشان؟!
سرآنچنان سرکشی تیز چنگ
فلک ساخت جام می لاله رنگ!
کشیدند بر سر گه سرخوشی
شد آن سرکشی آخر این سرکشی
دلا یکدم از خواب بیدار شو
ز سرمستی کبر هشیار شو
نظر روشن از اعتباری بکن
به تاریخ شاهان گذاری بکن
به عبرت نظر کن سوی رفتگان
که فردا شوی عبرت دیگران
بزرگی که سودی به گردون سرش
نظر کن که چو خاک شد پیکرش!
حریصی که صد مطلبش بود بیش
ز عهدش گذشته است صد قرن پیش
حریفی که میخواست آغوش حور
کشید است تنگش در آغوش، گور
شهانی که بودند مالک رقاب
نیاید کنون نامشان در حساب
بسی شه که نامش ز زر داشت عار
که محو است نامش ز سنگ مزار
بسا گرد شیر افگن پیل زور
که سر رفتش آخر بباد غرور
گرفتم خبر از جم و جام او
از ان عاقبت تلخ شد کام او
سکندر که صد سال عالم گرفت
چسان مرگش آخر بیکدم گرفت؟!
کجا رفت پرویز و آیین او؟
کجا رفت آن عیش شیرین او؟!
نه ضحاک خوردی سر مردمان؟
چه سان خورد آخر سرش را جهان؟!
نه کاوس کی سوی افلاک راند؟
نگه کن اجل چون بخاکش نشاند؟!
چه شد شوکت و شان افراسیاب
نشان زو ندارد جهان خراب!
چه شد زال زر آن یل شیر گیر؟
چه سان کرد زال سپهرش اسیر؟!
تهمتن که کردی از او شیر رم
پلنگ اجل چون دریدش ز هم؟!
گر آمد برون بیجن از چاه و بند
اجل باز در چاه گورش فگند!
ز دور زمان نگذرد اندکی
که خواهی تو هم بود از ایشان یکی
چو مرگی چنین هست از پی دوان
خبردار باش از فریب جهان!
چه باشد جهان؟ گلخنی تنگ و تار!
در او مال دنیا چو آتش شمار
مزن بهر این آتش بی ضیا
چو آهن سر خویش بر سنگها
که مانند هیزم در او عمر کاست
که آخر چو دود از سرش برنخاست؟!
چو آتش که را روی گرمی نمود
که از هستیش بر نیاورد دود؟!
اگر چون سپندش کنی جان نثار
بدور افگند آخرت چون شرار
چو ترک است لاله باغ خوشی
ندانم چرا داغ این آتشی؟!
زآتش چه میماند ای عمرکاه
به کف داغ را غیر روی سیاه؟!
زر و سیمت ار حل مشکل کند
بخاک سیاهت مقابل کند
بلی عقده نی ز آتش گشاد
ولی داد چو هستیش را بباد
بهم بسته رنج و زر اندوختن
ز آتش نگردد جدا سوختن
مدان پختگی کسب مال حرام
کزین آتشت کار گردید خام
ترا فکر زر برد و دین شد ز دست
تو آتش پرستی، نیی حق پرست!
مسلمانی از اهل دنیا مجو
بآتش پرستان مسلمان مگو!
نه این آتش افتاده بر جان تو
که افتاده بر دین و ایمان تو!
خنک آنکه همت بترکش گماشت
براین آتش از دور دستی بداشت!
ز دور ار چه رنگین و بس دلکش است
به پیشش مرو، آتش است، آتش است!!
دل چون بهشت توای بی خبر
شده گور پر آتش از فکر زر
چه غم زینکه گورت پر آذر بود؟
ترا کیسه باید که پر زر بود!
چه غم گر ز درگاه دورت فگند؟
ترا طاق درگاه باید بلند!
چه غم دل اگر عاری از دین بود؟
ترا جامه باید که رنگین بود!
ز رنگینی جامه ات، باد ننگ
که طرار دنیات کرده است رنگ!
لباس زرت، گر چه بس دلکش است
برون جامه زر، درون آتش است!
تو گر تن به راحت برآورده یی
به زربفت و دیباش پرورده یی
مهیاست بهرت، مکن دل غمین
قباهای زر تاری آتشین!
مپوش، ارچه دیبای جینت کند
لباسی که عریان ز دینت کند!
بود گر قبا رنگ رنگت هوس
ز فقرت همین دلق صدرنگ بس!
اگر جامه گل گلت آرزوست
ترا دلق صد پاره چون گل نکوست!
مدان از قبای علم باف کم
لباسی که باشد ز چاکش علم!
نباشد بر اندامت ای بی خبر
لباسی ز بخشش برازنده تر!
خوش آنکس که دست کرم بر گشاد
ز خالق گرفت و به مخلوق داد
دل شاد را مایه دادن است
گشاد دل از کیسه بگشادن است
دهش کی رساند به مالت ضرر؟
نگردد کم آتش ز خرج شرر!
چو مردن، عدویی بدنبال تست
پس، از مال، دادن همین مال تست!
ز دست آنچه آید، بسایل بده
اگر زر نباشد ترا، دل بده
محبت بسایل چو زر دادن است
گشاد جبین کیسه بگشادن است
اگر گرم رویی، شوی کامیاب
شد از روی گرم، آفتاب، آفتاب
ترش رویی ای خواجه گر کار تست
گره بر جبین نیست، بر کار تست
زر و مال مانده است از رفتگان
چو آتش که میماند از کاروان!
بهار آمد و، داغ دل تازه شد
به غم تنگ صحرای اندازه شد
جنونم پذیرای تدبیر نیست
گریبانیم کار زنجیر نیست
در این فصل کار جنون مشکل است
که زنجیرم از عقده های دل است
ندانم دل خسته درد کیست؟
که شاخ گل از غنچه من گریست!
دلم داشت چون شاخ گل ز انتظار
زهر غنچه چشمی براه بهار
کنون وقت شد رشک عشرت شوم
روم بلبل باغ جنت شوم
بدل وصف باغی اشارت شده است
که قزوین از آن باب جنت شده است
چه باغی که وصفش کنم چون بیان
گل معنیم بشکفد از زبان
چه سان خامه وصف کمالش کند؟
مگر مصرع از نو نهالش کند!
چه سان در وصفش بسفتن رسد؟
هوا از لطافت بگفتن رسد!
هوایش چو کلک آورد بر زبان
مداد آبکی گردد از وصف آن
در او آن چنان دیده ام ژاله را
که شوید سیاهی ز دل لاله را
هوایش به نوعی که هر دم سحاب
بگردد به گرد سرش چون حباب
ز بس تر بود ز ابر فیضش هوا
بر او افگند کشتی از گل صبا
چنان از رطوبت زمان و زمین
کز آن رنگ گل گشته کشتی نشین
هوا بسکه سرسبز و شاداب ساخت
نهالش ز فواره نتوان شناخت
نباشد غباری در آن آب و گل
به غیر از غباری که خیزد ز دل
غباری چو خیزد ز پیرامنش
زند شبنمی مشت بر گردنش
ز دورش تماشا کند تا غبار
کند گرد بادش به گردن سوار
هوا را چنان داده ابر آب و رنگ
که بندد از آن تیغ خورشید، زنگ
کشیده بر او سایبان از سحاب
بر او چشم حسرت بود آفتاب
ز خاکش چنان میدمد بی غمی
که برمی جهد سبزه از خرمی
ز رنگینی سبزه اش آشکار
که برده است زنگ از دل روزگار
نبیند کس اندوه، آنجا بخواب
که غم را جواب است آواز آب
ز گیرایی دست نظاره، چون
ازو میرود نکهت گل برون
چو بید موله از آن سبزه ها
پشیمان شود هر که خیزد ز جا
ز بوی گلش رفته شبنم ز هوش
از آن میبرد آفتابش بدوش
ز نرمی، چو بر سبزه اش غلتد آب
درست آیدش ز آب بیرون حباب
بود چشم کوثر از آن سوی او
که چشمی دهد آب، از جوی او
به آیینه داده است آبش شکست
ز بس برخود از موج صیقل زده است
ندانم، زبس آب او باصفاست
که چون، از لب جوی او سبزه خاست؟!
شکفته گل و لاله ز اندازه بیش
همه بوسه بر کلک نقاش خویش
چو گلچین آن خوش گلستان شود
نگه، چون رگ چشم مستان شود
از آن، سرو برچیده دامن در او
که آتش نگیرد ز گلهای او
کند میل، نخلش بآن سرکشی
که دامن زند بر گل آتشی
زگل زنبقش بیش خندیده است
بلی زعفران خورده روییده است
ته دامن هر نهال تری
زهر بیخ سوسن بود مجمری
ز نیلوفرش چون عرب زادگان
زده نیل بر خویش سرو روان
بود مد آواز هر بلبلی
ز رنگینی نغمه، شاخ گلی
بهر شاخ گل، عندلیبان باغ
ز شوریدگی چون نمک در چراغ
هوا گر ز فردوس دم میزند
گل از ژاله دندان بهم میزند
خیابان و هر سو نهالی بلند
چنین مسطر نظم کم بسته اند
میان دو نخلش بود جویبار
چو چین در میان دو ابروی یار
نگیرد سر از پای نخلش چو آب
کشد تیغ بر سایه گر آفتاب
نیابد ز سر پنجه شاخسار
رهایی گریبان فصل بهار
عجب از شتاب ترقی در او
که از پی رسد شاخ گل را نمو
درخت چنارش، که طوبی وش است
بر سایه اش همه حسرت کش است
بپا جوشیش هر زمان قد کشد
ز آب بقا نخل عمر ابد
گمانم شد از هفت گردون برش
که بر ساق پیچیده نیلوفرش
وفا کی کند عمر آب روان
که خود را کشد بر سرشاخ آن؟!
زتلخی است دربانش از بس جدا
نباشد ز بادام تلخش عصا
چرا سازم از فکر او سینه ریش
زبانی است هر سر و در وصف خویش
ز خوبی همه چیز او جابجاست
دریغا گل زندگی بی بقاست
در او بشکفد لاله و گل بسی
که ما رابخاطر نیارد کسی
برآید بسی غنچه از پیرهن
که ما را بود سر بجیب کفن
بسی در چمن گردد آب روان
که از هستی ما نیابد نشان
رسد چون بآخر مه و سال ما
زند خنده یی گل ز دنبال ما
اجل چون گل ما بتارک زند
ز دنبال ما برگ، دستک زند
جهان باغبان است و ما چون نهال
ز پروردنش بر خود ای دل مبال
مشو خرم ار خدمتت میکند
که شاخ گل حسرتت میکند
در این باغ چون غنچه هرزه خند
دل خویش را بر گشودن مبند
مبر خویش را بر فلک همچو تاک
که فردا نهی روی بر روی خاک
ز شادی مزن دست بر هم چو برگ
که فردا شوی دست فرسود مرگ
چو نرگس تماشای خود تا بچند؟
ندانی چه در کاسه ات می کنند؟!
همه تن، رگ گردنی همچو تاک!
ندانی که ریزند خونت بخاک؟!
فلک گر دوروزی مجالت دهد
بسی در لحد خاک مالت دهد!
نظر سوی دنیا به حسرت مکن
نگه را رگ خواب غفلت مکن
زدل برگشا دیده عبرتی
بدل نیش زدن از رگ غیرتی
بیا ای دل از اثر بی خبر
هم از غیرت خویش آسوده تر
که چون تاک با دیده خون چکان
بسازیم برگ ره آن جهان
چو برگ حنا ترک خامی کنیم
برون زین چمن شادکامی کنیم
در این گلشن از دیده اعتبار
بگرییم برخود چو ابر بهار
که شد تاجداری چنان این چنین؟!
چه عبرت از این خوبتر ای فلان
که شد شه نشانی چنین بی نشان؟!
سرآنچنان سرکشی تیز چنگ
فلک ساخت جام می لاله رنگ!
کشیدند بر سر گه سرخوشی
شد آن سرکشی آخر این سرکشی
دلا یکدم از خواب بیدار شو
ز سرمستی کبر هشیار شو
نظر روشن از اعتباری بکن
به تاریخ شاهان گذاری بکن
به عبرت نظر کن سوی رفتگان
که فردا شوی عبرت دیگران
بزرگی که سودی به گردون سرش
نظر کن که چو خاک شد پیکرش!
حریصی که صد مطلبش بود بیش
ز عهدش گذشته است صد قرن پیش
حریفی که میخواست آغوش حور
کشید است تنگش در آغوش، گور
شهانی که بودند مالک رقاب
نیاید کنون نامشان در حساب
بسی شه که نامش ز زر داشت عار
که محو است نامش ز سنگ مزار
بسا گرد شیر افگن پیل زور
که سر رفتش آخر بباد غرور
گرفتم خبر از جم و جام او
از ان عاقبت تلخ شد کام او
سکندر که صد سال عالم گرفت
چسان مرگش آخر بیکدم گرفت؟!
کجا رفت پرویز و آیین او؟
کجا رفت آن عیش شیرین او؟!
نه ضحاک خوردی سر مردمان؟
چه سان خورد آخر سرش را جهان؟!
نه کاوس کی سوی افلاک راند؟
نگه کن اجل چون بخاکش نشاند؟!
چه شد شوکت و شان افراسیاب
نشان زو ندارد جهان خراب!
چه شد زال زر آن یل شیر گیر؟
چه سان کرد زال سپهرش اسیر؟!
تهمتن که کردی از او شیر رم
پلنگ اجل چون دریدش ز هم؟!
گر آمد برون بیجن از چاه و بند
اجل باز در چاه گورش فگند!
ز دور زمان نگذرد اندکی
که خواهی تو هم بود از ایشان یکی
چو مرگی چنین هست از پی دوان
خبردار باش از فریب جهان!
چه باشد جهان؟ گلخنی تنگ و تار!
در او مال دنیا چو آتش شمار
مزن بهر این آتش بی ضیا
چو آهن سر خویش بر سنگها
که مانند هیزم در او عمر کاست
که آخر چو دود از سرش برنخاست؟!
چو آتش که را روی گرمی نمود
که از هستیش بر نیاورد دود؟!
اگر چون سپندش کنی جان نثار
بدور افگند آخرت چون شرار
چو ترک است لاله باغ خوشی
ندانم چرا داغ این آتشی؟!
زآتش چه میماند ای عمرکاه
به کف داغ را غیر روی سیاه؟!
زر و سیمت ار حل مشکل کند
بخاک سیاهت مقابل کند
بلی عقده نی ز آتش گشاد
ولی داد چو هستیش را بباد
بهم بسته رنج و زر اندوختن
ز آتش نگردد جدا سوختن
مدان پختگی کسب مال حرام
کزین آتشت کار گردید خام
ترا فکر زر برد و دین شد ز دست
تو آتش پرستی، نیی حق پرست!
مسلمانی از اهل دنیا مجو
بآتش پرستان مسلمان مگو!
نه این آتش افتاده بر جان تو
که افتاده بر دین و ایمان تو!
خنک آنکه همت بترکش گماشت
براین آتش از دور دستی بداشت!
ز دور ار چه رنگین و بس دلکش است
به پیشش مرو، آتش است، آتش است!!
دل چون بهشت توای بی خبر
شده گور پر آتش از فکر زر
چه غم زینکه گورت پر آذر بود؟
ترا کیسه باید که پر زر بود!
چه غم گر ز درگاه دورت فگند؟
ترا طاق درگاه باید بلند!
چه غم دل اگر عاری از دین بود؟
ترا جامه باید که رنگین بود!
ز رنگینی جامه ات، باد ننگ
که طرار دنیات کرده است رنگ!
لباس زرت، گر چه بس دلکش است
برون جامه زر، درون آتش است!
تو گر تن به راحت برآورده یی
به زربفت و دیباش پرورده یی
مهیاست بهرت، مکن دل غمین
قباهای زر تاری آتشین!
مپوش، ارچه دیبای جینت کند
لباسی که عریان ز دینت کند!
بود گر قبا رنگ رنگت هوس
ز فقرت همین دلق صدرنگ بس!
اگر جامه گل گلت آرزوست
ترا دلق صد پاره چون گل نکوست!
مدان از قبای علم باف کم
لباسی که باشد ز چاکش علم!
نباشد بر اندامت ای بی خبر
لباسی ز بخشش برازنده تر!
خوش آنکس که دست کرم بر گشاد
ز خالق گرفت و به مخلوق داد
دل شاد را مایه دادن است
گشاد دل از کیسه بگشادن است
دهش کی رساند به مالت ضرر؟
نگردد کم آتش ز خرج شرر!
چو مردن، عدویی بدنبال تست
پس، از مال، دادن همین مال تست!
ز دست آنچه آید، بسایل بده
اگر زر نباشد ترا، دل بده
محبت بسایل چو زر دادن است
گشاد جبین کیسه بگشادن است
اگر گرم رویی، شوی کامیاب
شد از روی گرم، آفتاب، آفتاب
ترش رویی ای خواجه گر کار تست
گره بر جبین نیست، بر کار تست
زر و مال مانده است از رفتگان
چو آتش که میماند از کاروان!
بهار آمد و، داغ دل تازه شد
به غم تنگ صحرای اندازه شد
جنونم پذیرای تدبیر نیست
گریبانیم کار زنجیر نیست
در این فصل کار جنون مشکل است
که زنجیرم از عقده های دل است
ندانم دل خسته درد کیست؟
که شاخ گل از غنچه من گریست!
دلم داشت چون شاخ گل ز انتظار
زهر غنچه چشمی براه بهار
کنون وقت شد رشک عشرت شوم
روم بلبل باغ جنت شوم
بدل وصف باغی اشارت شده است
که قزوین از آن باب جنت شده است
چه باغی که وصفش کنم چون بیان
گل معنیم بشکفد از زبان
چه سان خامه وصف کمالش کند؟
مگر مصرع از نو نهالش کند!
چه سان در وصفش بسفتن رسد؟
هوا از لطافت بگفتن رسد!
هوایش چو کلک آورد بر زبان
مداد آبکی گردد از وصف آن
در او آن چنان دیده ام ژاله را
که شوید سیاهی ز دل لاله را
هوایش به نوعی که هر دم سحاب
بگردد به گرد سرش چون حباب
ز بس تر بود ز ابر فیضش هوا
بر او افگند کشتی از گل صبا
چنان از رطوبت زمان و زمین
کز آن رنگ گل گشته کشتی نشین
هوا بسکه سرسبز و شاداب ساخت
نهالش ز فواره نتوان شناخت
نباشد غباری در آن آب و گل
به غیر از غباری که خیزد ز دل
غباری چو خیزد ز پیرامنش
زند شبنمی مشت بر گردنش
ز دورش تماشا کند تا غبار
کند گرد بادش به گردن سوار
هوا را چنان داده ابر آب و رنگ
که بندد از آن تیغ خورشید، زنگ
کشیده بر او سایبان از سحاب
بر او چشم حسرت بود آفتاب
ز خاکش چنان میدمد بی غمی
که برمی جهد سبزه از خرمی
ز رنگینی سبزه اش آشکار
که برده است زنگ از دل روزگار
نبیند کس اندوه، آنجا بخواب
که غم را جواب است آواز آب
ز گیرایی دست نظاره، چون
ازو میرود نکهت گل برون
چو بید موله از آن سبزه ها
پشیمان شود هر که خیزد ز جا
ز بوی گلش رفته شبنم ز هوش
از آن میبرد آفتابش بدوش
ز نرمی، چو بر سبزه اش غلتد آب
درست آیدش ز آب بیرون حباب
بود چشم کوثر از آن سوی او
که چشمی دهد آب، از جوی او
به آیینه داده است آبش شکست
ز بس برخود از موج صیقل زده است
ندانم، زبس آب او باصفاست
که چون، از لب جوی او سبزه خاست؟!
شکفته گل و لاله ز اندازه بیش
همه بوسه بر کلک نقاش خویش
چو گلچین آن خوش گلستان شود
نگه، چون رگ چشم مستان شود
از آن، سرو برچیده دامن در او
که آتش نگیرد ز گلهای او
کند میل، نخلش بآن سرکشی
که دامن زند بر گل آتشی
زگل زنبقش بیش خندیده است
بلی زعفران خورده روییده است
ته دامن هر نهال تری
زهر بیخ سوسن بود مجمری
ز نیلوفرش چون عرب زادگان
زده نیل بر خویش سرو روان
بود مد آواز هر بلبلی
ز رنگینی نغمه، شاخ گلی
بهر شاخ گل، عندلیبان باغ
ز شوریدگی چون نمک در چراغ
هوا گر ز فردوس دم میزند
گل از ژاله دندان بهم میزند
خیابان و هر سو نهالی بلند
چنین مسطر نظم کم بسته اند
میان دو نخلش بود جویبار
چو چین در میان دو ابروی یار
نگیرد سر از پای نخلش چو آب
کشد تیغ بر سایه گر آفتاب
نیابد ز سر پنجه شاخسار
رهایی گریبان فصل بهار
عجب از شتاب ترقی در او
که از پی رسد شاخ گل را نمو
درخت چنارش، که طوبی وش است
بر سایه اش همه حسرت کش است
بپا جوشیش هر زمان قد کشد
ز آب بقا نخل عمر ابد
گمانم شد از هفت گردون برش
که بر ساق پیچیده نیلوفرش
وفا کی کند عمر آب روان
که خود را کشد بر سرشاخ آن؟!
زتلخی است دربانش از بس جدا
نباشد ز بادام تلخش عصا
چرا سازم از فکر او سینه ریش
زبانی است هر سر و در وصف خویش
ز خوبی همه چیز او جابجاست
دریغا گل زندگی بی بقاست
در او بشکفد لاله و گل بسی
که ما رابخاطر نیارد کسی
برآید بسی غنچه از پیرهن
که ما را بود سر بجیب کفن
بسی در چمن گردد آب روان
که از هستی ما نیابد نشان
رسد چون بآخر مه و سال ما
زند خنده یی گل ز دنبال ما
اجل چون گل ما بتارک زند
ز دنبال ما برگ، دستک زند
جهان باغبان است و ما چون نهال
ز پروردنش بر خود ای دل مبال
مشو خرم ار خدمتت میکند
که شاخ گل حسرتت میکند
در این باغ چون غنچه هرزه خند
دل خویش را بر گشودن مبند
مبر خویش را بر فلک همچو تاک
که فردا نهی روی بر روی خاک
ز شادی مزن دست بر هم چو برگ
که فردا شوی دست فرسود مرگ
چو نرگس تماشای خود تا بچند؟
ندانی چه در کاسه ات می کنند؟!
همه تن، رگ گردنی همچو تاک!
ندانی که ریزند خونت بخاک؟!
فلک گر دوروزی مجالت دهد
بسی در لحد خاک مالت دهد!
نظر سوی دنیا به حسرت مکن
نگه را رگ خواب غفلت مکن
زدل برگشا دیده عبرتی
بدل نیش زدن از رگ غیرتی
بیا ای دل از اثر بی خبر
هم از غیرت خویش آسوده تر
که چون تاک با دیده خون چکان
بسازیم برگ ره آن جهان
چو برگ حنا ترک خامی کنیم
برون زین چمن شادکامی کنیم
در این گلشن از دیده اعتبار
بگرییم برخود چو ابر بهار
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - مثنوی سفرنامه مازندران واعظ و تعریف شهر اشرف و مدح شاه عباس ثانی
شبی کز پی نبود آه سحرگاه
از او طول أمل وامانده در راه
شبی تاریکتر از روز فرقت
ز دلگیری سراسر شام غربت
ز بس تاریکی، آنشب از غم دل
دویدن بر سر شکم بود مشکل
ز ظلمت ناله ام بس دست و پا کرد
ز دل یک عقده نتوانست وا کرد
نشد زآن آگه از من آشنایی
که فریادم نبردی ره بجایی
گشایش را بخاطر راه کم بود
در دل خاک ریز گرد غم بود
بغیر از دل، مرا غمخوار کس نه
بجایی جز گریبان دسترس نه
ز غم با خویش جنگم بود چندان
که با خود میشدم دست و گریبان!
نه چندان سردی از ایام دیده
که نتوان گرم کرد از خواب دیده
به چشمم خواب از آن رو پای ننهاد
که سیلاب سرشکم ره نمیداد
گرانبار آنچنان از محنت و غم
که نتوانست خوابم برد یکدم
چه غم، مجنون کن صد عقل کامل
چه محنت؟ کوله بار صد جهان دل!
به تنهایی همه شب یار بودم
که بختم خفته، من بیدار بودم
ز بس راحت در آن شب بود کمیاب
نمی آمد زیاد از بخت من خواب
ببین حالم زبون آن شب چه سان بود؟
که با من بخت من هم سرگران بود!
تن و توشم چنان از ناتوانی
که برمن نام من کردی گرانی
نظر هر چند سوی خود گشودم
ندانستم که بودم، یا نبودم
نفس از ضعف صدجا کرده منزل
رساندی تا بلب یک شکوه از دل
در آن وحشت که نازد کس ز کس یاد
چه سان سودا بسر وقت من افتاد؟!
نه آن وسعت،که سازم با دل تنگ
نه آن دل، تا کنم با خویشتن جنگ؟
نه آن قوت که برخود زور آرم
دمی سر بر سر بالین گذارم
نه در تن دل، نه در سر بود هوشم
که ناگه آمد از غیب این سروشم
که برخیز و، چراغ عزم بر کن
از این کلفت سرا چندی سفر کن
که گل شد خار تا از گل سفر کرد
سخن شد، تا نفس از دل سفر کرد
سفر روشنگر مرآت جان است
سفر صافی کن آب روان است
سفر سرمایه عیش و سرور است
که غیبت از وطن، عین حضوراست
بود رنج سفر درمان هر درد
بود گرد سفر آب رخ مرد
کس از گرد سفر نقصان نبیند
که دل خیزد و، بر رخ نشیند
از این زندان، برون انداز خود را
خرابت کرد غم، میساز خود را
چو گیرد گرد ره روی عرقناک
بکن تعمیر خود، این آب و این خاک!
رها خود را ز دست این تعب کن
بسی گم گشته یی، خود را طلب کن!
ز هم پاشیدن اوراق دل و جان
بکن از جاده ها شیرازه آن
از این خفت سرا، وقت گریز است
بور، چون عمر از رفتن عزیز است
ز گردیدن، کم خود ساز بسیار
ز گشتن نقطه را خط کرد پرگار
هنرور هر که شد، دور از وطن شد
ز ره رفتن، قلم صاحب سخن شد
سبک برخیز، تا گردی گرانتر
که غلتانی فزاید قدر گوهر
توقف در وطن، دارد ملامت
مکن جز در سفر، قصد اقامت
ترا نفس از سفر هموار گردد
که توسن نرم از رفتار گردد
رهی در پیش داری سوی عقبی
بکن خود را یراق از این سفرها
ز جا برخیز هان، ای دست کاهل!
ز گرد غم بیفشان دامن دل!
ترا دردی کزین غمها بجان است
علاجش دیدن مازندران است!
سوی مازندران کش محمل خویش
که ابر آنجا کند خالی دل خویش
بکن چندی کنار بحر منزل
بکش زین بحر غم خود را بساحل
جز آن ساحل دلت راهی نجوید
که جز بحر این غبار از دل نشوید
بدل زین حرف بار عزم بستم
باین باران زجا چون سبزه جستم
برآوردم ز بحر غم سر خویش
بسلک ره کشیدم گوهر خویش
بپا تا رشته آن ره بریدم
بسر چون گهر غلتان دویدم
چو نقش پا به هرجا می فتادم
رهش را روی بر ره می نهادم
چه ره؟ خوشتر ز عمر جاودانی!
چه ره؟ بی غم تر از عهد جوانی!
ز بس در هر قدم جای مقامست
همه منزل، ندانم ره کدامست
به جان میرفتم آن ره را، نه با تن
همه رفتار من از هوش رفتن
ز خود هر گام رفتم تا رسیدم
عجب بوم و بری پر فیض دیدم!
باین خدمت که آنجا برد ما را
چه منت ها که بر سر هست پارا!
برفتن، پابپا فرصت نمیداد
بدیدن، گل بگل نوبت نمیداد!
نظر، تا بال مژگان باز میکرد
بجایش مرغ دل پرواز میکرد!
ز بس پر فیض خاک آن دیار است
یکی از ساکنان آن، بهار است
چنان گیراست آن ملک فرحناک
که گیرد، پا بجای نقش پا، خاک
چنان در دلبری آن خطه کامل
که دارد هر طرف صد پای در گل
سراسر کوه و دشت اوست گلشن
فتاده بلبلان را نان به روغن
نباشد شیر از آن در بیشه آن
که هرسو آتش است از گل فروزان
ز شیرین کاری آن خطه پاک
عجب نبود شکر خیزد از آن خاک!
نمک در شکرش گویی نهان است
همانا شکر لعل بتانست
بهر سو از گلی، یار صبیحی است
زهر نیشکری، سبز ملیحی است
نگرداند ز سبزی خوشه اش رنگ
بگردد بر سرش گر آسیاسنگ!
بر و بومش،همه مستی و کیف است
به می آن را میامیزید، حیف است!
در او جام گل از بس عیش ساز است
دماغ از منت می بی نیاز است
چنان موج نسیمش هست شاداب
که می گرداند از وی بحر دولاب
رطوبت در هوای آن بدین نحو
که سازد حرف جنت را ز دل محو
هوا تر آنچنان در بیشه آنجا
که از شاخ آب نوشد ریشه آنجا
در او زهد است از خشکی ز بس پاک
تیمم را وضو میسازد آن خاک
از آن رحل اقامت ابر افگند
که نتواند دل از مازندران کند
کند گر تیرگی ابرش چه نقصان؟
که هر نارنج خورشیدی است تابان
اگر بحرش ندارد در و مرجان
هوا بحریست پر گوهر ز باران
ز بس موج هوایش آبدار است
ز هرجا بگذری، دریا کنار است
از آن باشد تلاش موج دریا
که شاید افگند خود را بآنجا
چه گوید خامه از دریا کنارش؟
که حیرت میبرد هر دم ز کارش!
به وصفش، گر زبان خامه گردد
ز دهشت بند در بندش بلرزد
نه وصفش در خور ظرف بیان است
که بحر وصف او هم بیکران است
چه بحر؟ از موج هر سو کوهساری!
زکام ماهیان هر گوشه غاری!
گهی ماهی است آبش، گاه قلاب
گهی کوه است موجش، گاه سیلاب
ز سیرش خانه کلفت خراب است
غم از هر موج آن پا در رکاب است
زهر موجی، در آن خوش سبز میدان
سمند نیله یی هر سو خرامان
بآن وسعت، ز خوی خود بتنگ است
از آن با خویشتن دایم بجنگ است
نگیرد نخل غم زآن رو در آن اوج
که دروی اره آبیست هر موج
گذشتن زآن نه حد آفتابست
که چرخ آنجا پل آن سوی آبست
چنان پیوسته آب اوست بیتاب
که نتواند در او بستن در ناب
سخن در وصف اشرف بیقرار است
که پای تخت سلطان بهار است
مگو اشرف، که آن طاووس مست است
کز آن کهسار پر گل چتر بسته است
بود مازندران گل، اشرف آبش
بود ساغر جهان، اشرف شرابش
چنان در وی ترقی راست جوهر
که تا گفتی چه خوش! گر دیده خوشتر!!
بود آنجا نشاط از بس ز حد بیش
در و بامش زند گل بر سر خویش
غلط گفتم، ز بس فیضش بود عام
گل تصویر سقفش روید از بام
هوا از مهربانی بهر بلبل
رساند در سفال بام ها گل
نزاکت در طبایع، آن قدر باب
که گل هم در سفال، آن جا خورد آب!
چنین سبز است از آن بام و در او
که زنگ از دل برد بوم و بر او
کمیت خامه شد بس گرم جولان
بسر دارد هوای باغ میدان
ندانم چون کنم وصف آن چمن را؟
که وصفش بسته میدان سخن را!
نویسند از هوای او چو کتاب
رود چون نی قلم تا ساق در آب
کسی گر گل زند بر سر در آن باغ
دواند ریشه در سر چون گل داغ
در او آب طراوت بسکه جاریست
تو گویی برگ برگش آبشاریست
از آن توفان کند آن باغ سیراب
که جوشد از تنور لاله اش آب
هوا بر دوش، مشک از ابر دارد
که گل از خود مباد آتش بر آرد
بروی لاله اش نسرین فتاده
تو گویی کشته بر آتش نهاده
بخوشبویی هوا از مشک تر بیش
بدلچسبی نسیمش از نفس پیش
برد کس را ز بس بوی گل از کار
کند در باغ نکهت کار دیوار
ترقی در گل سوری بدان رنگ
که برهم رنگ و بو کردند جا تنگ
فروزان است از بس رنگ در گل
عجب نبود شود پروانه بلبل
بنفشه از رساییها بدان حد
که هم زلف است و هم خال و هم قد
نظر، مشتاق خط سبز باغ است
بنفشه، درمیان، موی دماغ است
عجب شوخی است؟ دیدن دارد الحق
لب جویش مکیدن دارد الحق!
رطوبت آن قدرها دارد آن باغ
که خون شد لاله را دل، سوخت تا داغ
رطوبت آنچنان در جز و در کل
که پنداری گل آبی است هر گل
طراوت در گل و برگش چنان باب
که جوی از شاخ آنجا میخورد آب
ز بس موج هوایش یکسر آب است
در او هر گل، چو نیلوفر در آب است
ز گلبن، باغبانش دسته دسته
برای گرد غم، جاروب بسته
چو آهم، سبزه گرم قد کشیدن
چو اشکم، غنچه گل در چکیدن
ز گلبن آشیان عندلیبان
بسان کشته در آتش نمایان
ز بس شادابی از نخلش عیان است
در او سرو روان، آب روان است!
بنحوی واله کیفیت باغ
که ته افگنده جام لاله از داغ
ز شوخی از برای سیر بازار
نشسته شاهد گل بر سر خار
شده از سوزن پرکاری گل
زمین باغ نقش چشم بلبل
صفی آباد را، جانم غلام است
تمام ار نیست، در خوبی تمام است
از آن برتر بود آن قصر سامی
که گیرد دامنش دست تمامی
فزود قدر اشرف از ثنایش
از آن اشرف نهاده سر بپایش
کنم وصف همایون تپه را ساز
سخن را سربلندی ز آن دهم باز
اگر تخت جمش گویم صواب است
ولی بر باد بود آن، این بر آب است!
در آن تل نشاط افزای خرم
فتاده فیض تل تل بر سر هم
بهاران خرمی گل تا نهاده
بنفشه مور وش در وی فتاده
تنی باشد سراسر عالم گل
در آن باشد همایون تپه چون دل
زمین تاز آن عمارت سرفراز است
زبانش بر فلک ز آن تل دراز است
شود کار شکار فیض ازو راست
که بولیگاه شاهین نظرهاست
کند ابر سیه چون بر سرش جا
بود مجنون بسر سودای لیلی
تن از گل، عود سوزی پر ز آتش
فتیله عنبری، هر سرو دلکش
به فانوس خیالست آن چه مانا؟
که در وی فصل فصل آیند گلها!
نماید آب از آن تل فرحناک
چو نور صبح از دامان افلاک
در آب آن تل پر ریحان و سنبل
چو نرگسدان و در وی دسته گل
بگرد تپه، آن آب مصفی
بسان رشته از گلدسته پیدا
عیان از زیر تل دریاچه آن
چو چین غبغب از گوی زنخدان
چه تل، گل پیرهن، شوخی خود آرا
نگاری سیمتن خلخال در پا
چو خوبان هر طرف از زینه هایش
فتاده زلف چین چین تا به پایش
همایون تپه و دریاچه آن
یکی چون گوی و، آن دیگر چو چوگان
یکی چون زلف و، آن دیگر چو خال است
یکی بدر است و، آن دیگر هلال است
سر عشق است، در فتراک ناز است
دل محمود در زلف ایاز است
غلط گفتم، خطا کردم، نه اینهاست
زمن بشنو کنون تا گویمت راست:
ز بار شوکت شاه عدو سوز
نشسته در عرق آن تل شب و روز
بر او افگنده روزی شاه، مسند
چرا دریاچه بر گردش نگردد؟!
بر او وقتی مگر شه پا نهاده
از آن دریاچه در پایش فتاده
شه صاحبقران، عباس ثانی
که آب آموخت از حکمش روانی
سحاب عدل و احسان، آنکه گلشن
بیاموزد ز حرفش سبز گشتن
چو سبزه، سر به پایش این و آن را
چو نرگس، چشم بر دستش جهان را
بود هر گل دهانی در ثنایش
بود هر برگ دستی در دعایش
نگیرد در زمانش هیچ حاکم
بغیر از داد مظلومان ز ظالم
ز فیض عدل آن شاه سپه کش
بهم جوشند در گل آب و آتش
ز پاس شحنه عدلش ز مردم
نشد در عهد او حق نمک گم
چنان سرکجروان را کوفت چون مار
که میلرزد بخود زلف کج یار!
نمانده چون کمان از کج نشانی
به غیر از پوستی بر استخوانی
خوشی در عهد او از بس بود عام
به حسرت بگذرند از دورش ایام
ز بس امن است از هر بوم و برزن
رود گل خوان زر بر سر ز گلشن
زدن منع است در عهدش بدان حد
که نتواند کسی حرف کسی زد
کسی را حد بستن نیست چندان
که کس بر کس تواند بست بهتان!
چنان حزمش بهر جا پا فشرده
که دشمن جز حساب از وی نبرده
نمی آید در ایامش بتحریر
گرفت و گیر شیر و گاو تصویر
به درگاهش ز حشمت جا نیابد
که یک شب خون مظلومی بخوابد
چو خورشید از سپهر اقتدارش
به کف سر رشته ها از هر دیارش
به شهر اندیشه او میر شب بس
بدرگاهش نمک میر غضب بس
الهی تا اثر باشد زعالم
نگردد از سر ما سایه اش کم
نشانی تا بود زین سبز میدان
سمند دولتش را باد جولان
چراغ مهر را تا هست روغن
چراغ دولت او باد روشن
بود تا گفت و گو از نیک و از بد
الهی نیکخواهش بد نبیند
از او طول أمل وامانده در راه
شبی تاریکتر از روز فرقت
ز دلگیری سراسر شام غربت
ز بس تاریکی، آنشب از غم دل
دویدن بر سر شکم بود مشکل
ز ظلمت ناله ام بس دست و پا کرد
ز دل یک عقده نتوانست وا کرد
نشد زآن آگه از من آشنایی
که فریادم نبردی ره بجایی
گشایش را بخاطر راه کم بود
در دل خاک ریز گرد غم بود
بغیر از دل، مرا غمخوار کس نه
بجایی جز گریبان دسترس نه
ز غم با خویش جنگم بود چندان
که با خود میشدم دست و گریبان!
نه چندان سردی از ایام دیده
که نتوان گرم کرد از خواب دیده
به چشمم خواب از آن رو پای ننهاد
که سیلاب سرشکم ره نمیداد
گرانبار آنچنان از محنت و غم
که نتوانست خوابم برد یکدم
چه غم، مجنون کن صد عقل کامل
چه محنت؟ کوله بار صد جهان دل!
به تنهایی همه شب یار بودم
که بختم خفته، من بیدار بودم
ز بس راحت در آن شب بود کمیاب
نمی آمد زیاد از بخت من خواب
ببین حالم زبون آن شب چه سان بود؟
که با من بخت من هم سرگران بود!
تن و توشم چنان از ناتوانی
که برمن نام من کردی گرانی
نظر هر چند سوی خود گشودم
ندانستم که بودم، یا نبودم
نفس از ضعف صدجا کرده منزل
رساندی تا بلب یک شکوه از دل
در آن وحشت که نازد کس ز کس یاد
چه سان سودا بسر وقت من افتاد؟!
نه آن وسعت،که سازم با دل تنگ
نه آن دل، تا کنم با خویشتن جنگ؟
نه آن قوت که برخود زور آرم
دمی سر بر سر بالین گذارم
نه در تن دل، نه در سر بود هوشم
که ناگه آمد از غیب این سروشم
که برخیز و، چراغ عزم بر کن
از این کلفت سرا چندی سفر کن
که گل شد خار تا از گل سفر کرد
سخن شد، تا نفس از دل سفر کرد
سفر روشنگر مرآت جان است
سفر صافی کن آب روان است
سفر سرمایه عیش و سرور است
که غیبت از وطن، عین حضوراست
بود رنج سفر درمان هر درد
بود گرد سفر آب رخ مرد
کس از گرد سفر نقصان نبیند
که دل خیزد و، بر رخ نشیند
از این زندان، برون انداز خود را
خرابت کرد غم، میساز خود را
چو گیرد گرد ره روی عرقناک
بکن تعمیر خود، این آب و این خاک!
رها خود را ز دست این تعب کن
بسی گم گشته یی، خود را طلب کن!
ز هم پاشیدن اوراق دل و جان
بکن از جاده ها شیرازه آن
از این خفت سرا، وقت گریز است
بور، چون عمر از رفتن عزیز است
ز گردیدن، کم خود ساز بسیار
ز گشتن نقطه را خط کرد پرگار
هنرور هر که شد، دور از وطن شد
ز ره رفتن، قلم صاحب سخن شد
سبک برخیز، تا گردی گرانتر
که غلتانی فزاید قدر گوهر
توقف در وطن، دارد ملامت
مکن جز در سفر، قصد اقامت
ترا نفس از سفر هموار گردد
که توسن نرم از رفتار گردد
رهی در پیش داری سوی عقبی
بکن خود را یراق از این سفرها
ز جا برخیز هان، ای دست کاهل!
ز گرد غم بیفشان دامن دل!
ترا دردی کزین غمها بجان است
علاجش دیدن مازندران است!
سوی مازندران کش محمل خویش
که ابر آنجا کند خالی دل خویش
بکن چندی کنار بحر منزل
بکش زین بحر غم خود را بساحل
جز آن ساحل دلت راهی نجوید
که جز بحر این غبار از دل نشوید
بدل زین حرف بار عزم بستم
باین باران زجا چون سبزه جستم
برآوردم ز بحر غم سر خویش
بسلک ره کشیدم گوهر خویش
بپا تا رشته آن ره بریدم
بسر چون گهر غلتان دویدم
چو نقش پا به هرجا می فتادم
رهش را روی بر ره می نهادم
چه ره؟ خوشتر ز عمر جاودانی!
چه ره؟ بی غم تر از عهد جوانی!
ز بس در هر قدم جای مقامست
همه منزل، ندانم ره کدامست
به جان میرفتم آن ره را، نه با تن
همه رفتار من از هوش رفتن
ز خود هر گام رفتم تا رسیدم
عجب بوم و بری پر فیض دیدم!
باین خدمت که آنجا برد ما را
چه منت ها که بر سر هست پارا!
برفتن، پابپا فرصت نمیداد
بدیدن، گل بگل نوبت نمیداد!
نظر، تا بال مژگان باز میکرد
بجایش مرغ دل پرواز میکرد!
ز بس پر فیض خاک آن دیار است
یکی از ساکنان آن، بهار است
چنان گیراست آن ملک فرحناک
که گیرد، پا بجای نقش پا، خاک
چنان در دلبری آن خطه کامل
که دارد هر طرف صد پای در گل
سراسر کوه و دشت اوست گلشن
فتاده بلبلان را نان به روغن
نباشد شیر از آن در بیشه آن
که هرسو آتش است از گل فروزان
ز شیرین کاری آن خطه پاک
عجب نبود شکر خیزد از آن خاک!
نمک در شکرش گویی نهان است
همانا شکر لعل بتانست
بهر سو از گلی، یار صبیحی است
زهر نیشکری، سبز ملیحی است
نگرداند ز سبزی خوشه اش رنگ
بگردد بر سرش گر آسیاسنگ!
بر و بومش،همه مستی و کیف است
به می آن را میامیزید، حیف است!
در او جام گل از بس عیش ساز است
دماغ از منت می بی نیاز است
چنان موج نسیمش هست شاداب
که می گرداند از وی بحر دولاب
رطوبت در هوای آن بدین نحو
که سازد حرف جنت را ز دل محو
هوا تر آنچنان در بیشه آنجا
که از شاخ آب نوشد ریشه آنجا
در او زهد است از خشکی ز بس پاک
تیمم را وضو میسازد آن خاک
از آن رحل اقامت ابر افگند
که نتواند دل از مازندران کند
کند گر تیرگی ابرش چه نقصان؟
که هر نارنج خورشیدی است تابان
اگر بحرش ندارد در و مرجان
هوا بحریست پر گوهر ز باران
ز بس موج هوایش آبدار است
ز هرجا بگذری، دریا کنار است
از آن باشد تلاش موج دریا
که شاید افگند خود را بآنجا
چه گوید خامه از دریا کنارش؟
که حیرت میبرد هر دم ز کارش!
به وصفش، گر زبان خامه گردد
ز دهشت بند در بندش بلرزد
نه وصفش در خور ظرف بیان است
که بحر وصف او هم بیکران است
چه بحر؟ از موج هر سو کوهساری!
زکام ماهیان هر گوشه غاری!
گهی ماهی است آبش، گاه قلاب
گهی کوه است موجش، گاه سیلاب
ز سیرش خانه کلفت خراب است
غم از هر موج آن پا در رکاب است
زهر موجی، در آن خوش سبز میدان
سمند نیله یی هر سو خرامان
بآن وسعت، ز خوی خود بتنگ است
از آن با خویشتن دایم بجنگ است
نگیرد نخل غم زآن رو در آن اوج
که دروی اره آبیست هر موج
گذشتن زآن نه حد آفتابست
که چرخ آنجا پل آن سوی آبست
چنان پیوسته آب اوست بیتاب
که نتواند در او بستن در ناب
سخن در وصف اشرف بیقرار است
که پای تخت سلطان بهار است
مگو اشرف، که آن طاووس مست است
کز آن کهسار پر گل چتر بسته است
بود مازندران گل، اشرف آبش
بود ساغر جهان، اشرف شرابش
چنان در وی ترقی راست جوهر
که تا گفتی چه خوش! گر دیده خوشتر!!
بود آنجا نشاط از بس ز حد بیش
در و بامش زند گل بر سر خویش
غلط گفتم، ز بس فیضش بود عام
گل تصویر سقفش روید از بام
هوا از مهربانی بهر بلبل
رساند در سفال بام ها گل
نزاکت در طبایع، آن قدر باب
که گل هم در سفال، آن جا خورد آب!
چنین سبز است از آن بام و در او
که زنگ از دل برد بوم و بر او
کمیت خامه شد بس گرم جولان
بسر دارد هوای باغ میدان
ندانم چون کنم وصف آن چمن را؟
که وصفش بسته میدان سخن را!
نویسند از هوای او چو کتاب
رود چون نی قلم تا ساق در آب
کسی گر گل زند بر سر در آن باغ
دواند ریشه در سر چون گل داغ
در او آب طراوت بسکه جاریست
تو گویی برگ برگش آبشاریست
از آن توفان کند آن باغ سیراب
که جوشد از تنور لاله اش آب
هوا بر دوش، مشک از ابر دارد
که گل از خود مباد آتش بر آرد
بروی لاله اش نسرین فتاده
تو گویی کشته بر آتش نهاده
بخوشبویی هوا از مشک تر بیش
بدلچسبی نسیمش از نفس پیش
برد کس را ز بس بوی گل از کار
کند در باغ نکهت کار دیوار
ترقی در گل سوری بدان رنگ
که برهم رنگ و بو کردند جا تنگ
فروزان است از بس رنگ در گل
عجب نبود شود پروانه بلبل
بنفشه از رساییها بدان حد
که هم زلف است و هم خال و هم قد
نظر، مشتاق خط سبز باغ است
بنفشه، درمیان، موی دماغ است
عجب شوخی است؟ دیدن دارد الحق
لب جویش مکیدن دارد الحق!
رطوبت آن قدرها دارد آن باغ
که خون شد لاله را دل، سوخت تا داغ
رطوبت آنچنان در جز و در کل
که پنداری گل آبی است هر گل
طراوت در گل و برگش چنان باب
که جوی از شاخ آنجا میخورد آب
ز بس موج هوایش یکسر آب است
در او هر گل، چو نیلوفر در آب است
ز گلبن، باغبانش دسته دسته
برای گرد غم، جاروب بسته
چو آهم، سبزه گرم قد کشیدن
چو اشکم، غنچه گل در چکیدن
ز گلبن آشیان عندلیبان
بسان کشته در آتش نمایان
ز بس شادابی از نخلش عیان است
در او سرو روان، آب روان است!
بنحوی واله کیفیت باغ
که ته افگنده جام لاله از داغ
ز شوخی از برای سیر بازار
نشسته شاهد گل بر سر خار
شده از سوزن پرکاری گل
زمین باغ نقش چشم بلبل
صفی آباد را، جانم غلام است
تمام ار نیست، در خوبی تمام است
از آن برتر بود آن قصر سامی
که گیرد دامنش دست تمامی
فزود قدر اشرف از ثنایش
از آن اشرف نهاده سر بپایش
کنم وصف همایون تپه را ساز
سخن را سربلندی ز آن دهم باز
اگر تخت جمش گویم صواب است
ولی بر باد بود آن، این بر آب است!
در آن تل نشاط افزای خرم
فتاده فیض تل تل بر سر هم
بهاران خرمی گل تا نهاده
بنفشه مور وش در وی فتاده
تنی باشد سراسر عالم گل
در آن باشد همایون تپه چون دل
زمین تاز آن عمارت سرفراز است
زبانش بر فلک ز آن تل دراز است
شود کار شکار فیض ازو راست
که بولیگاه شاهین نظرهاست
کند ابر سیه چون بر سرش جا
بود مجنون بسر سودای لیلی
تن از گل، عود سوزی پر ز آتش
فتیله عنبری، هر سرو دلکش
به فانوس خیالست آن چه مانا؟
که در وی فصل فصل آیند گلها!
نماید آب از آن تل فرحناک
چو نور صبح از دامان افلاک
در آب آن تل پر ریحان و سنبل
چو نرگسدان و در وی دسته گل
بگرد تپه، آن آب مصفی
بسان رشته از گلدسته پیدا
عیان از زیر تل دریاچه آن
چو چین غبغب از گوی زنخدان
چه تل، گل پیرهن، شوخی خود آرا
نگاری سیمتن خلخال در پا
چو خوبان هر طرف از زینه هایش
فتاده زلف چین چین تا به پایش
همایون تپه و دریاچه آن
یکی چون گوی و، آن دیگر چو چوگان
یکی چون زلف و، آن دیگر چو خال است
یکی بدر است و، آن دیگر هلال است
سر عشق است، در فتراک ناز است
دل محمود در زلف ایاز است
غلط گفتم، خطا کردم، نه اینهاست
زمن بشنو کنون تا گویمت راست:
ز بار شوکت شاه عدو سوز
نشسته در عرق آن تل شب و روز
بر او افگنده روزی شاه، مسند
چرا دریاچه بر گردش نگردد؟!
بر او وقتی مگر شه پا نهاده
از آن دریاچه در پایش فتاده
شه صاحبقران، عباس ثانی
که آب آموخت از حکمش روانی
سحاب عدل و احسان، آنکه گلشن
بیاموزد ز حرفش سبز گشتن
چو سبزه، سر به پایش این و آن را
چو نرگس، چشم بر دستش جهان را
بود هر گل دهانی در ثنایش
بود هر برگ دستی در دعایش
نگیرد در زمانش هیچ حاکم
بغیر از داد مظلومان ز ظالم
ز فیض عدل آن شاه سپه کش
بهم جوشند در گل آب و آتش
ز پاس شحنه عدلش ز مردم
نشد در عهد او حق نمک گم
چنان سرکجروان را کوفت چون مار
که میلرزد بخود زلف کج یار!
نمانده چون کمان از کج نشانی
به غیر از پوستی بر استخوانی
خوشی در عهد او از بس بود عام
به حسرت بگذرند از دورش ایام
ز بس امن است از هر بوم و برزن
رود گل خوان زر بر سر ز گلشن
زدن منع است در عهدش بدان حد
که نتواند کسی حرف کسی زد
کسی را حد بستن نیست چندان
که کس بر کس تواند بست بهتان!
چنان حزمش بهر جا پا فشرده
که دشمن جز حساب از وی نبرده
نمی آید در ایامش بتحریر
گرفت و گیر شیر و گاو تصویر
به درگاهش ز حشمت جا نیابد
که یک شب خون مظلومی بخوابد
چو خورشید از سپهر اقتدارش
به کف سر رشته ها از هر دیارش
به شهر اندیشه او میر شب بس
بدرگاهش نمک میر غضب بس
الهی تا اثر باشد زعالم
نگردد از سر ما سایه اش کم
نشانی تا بود زین سبز میدان
سمند دولتش را باد جولان
چراغ مهر را تا هست روغن
چراغ دولت او باد روشن
بود تا گفت و گو از نیک و از بد
الهی نیکخواهش بد نبیند
واعظ قزوینی : اضافات
در آفرین شاه سلیمان صفوی
باد نوروزی، صلا برخوان عشرت میزند؟
یا جهان از دلگشایی، دم ز جنت میزند؟!
سبزه، دل را صیقل از زنگ کدورت میزند!
بر رخ جانها، هوا آب از طراوات میزند!!
ابر، دامن بر کمر از بهر خدمت میزند
گستراند تا بساط خرمی در گلستان
کرده گلریزان صبا صحن چمن را از طرب
میکند نرگس بچشم اهل بصیرت را طلب
سبزه را انگشت بر دندان شبنم از عجب
نکهت گل میدود هر سوز ز شوخی روز و شب
سبزه گردیده است اکنون جویها را پشت لب
این جهان پیر گردیده است باز از نو جوان
بختیان ابر، از دنبال یکدیگر قطار
هر یکی را، جنبش موج هوا گشته مهار
رعدها هر سو حدی خوان از یمین و از یسار
جملگی، از آب و نان رزق خواران زیر بار
هر قدمشان از گرانباری عرق ریزیست کار
ز آن بشکر از سبزه تر شد چمن رطب اللسان
هر طرف موج هوا، بر آتش گل دامن است
از ترقی خارتر، هم رشته و هم سوزن است
هرکجا مد نظر پا میگذارد گلشن است
بر جهان دلگشایی هر گلی یک روزن است
بر سر هم فیض در هر گوشه چون گل خرمن است
جمله تن چون شاخ گل دامن شوید ای دوستان!
در چنین فصلی، که تنگ از رنگ و بو شد جای گل
گشته از تنگی سر و دستارها مأوای گل
فیض بر بالای فیض افتاده، گل بالای گل
آب ده چون ژاله، چشمی از رخ زیبای گل
عمر چون آبست، باری بگذرد در پای گل
خیزکز کف میرود فرصت، چو گل دامن کشان!
صحن باغ، از لاله و گل جنت المأوی شده
عالم از سرو و صنوبر، عالم بالاشده
سبزه از موج طراوات، چهره با دریا شده
شاخ گل، جاروب گرد خانه دلها شده
غنچه یی، در هر طرف، با عندلیبی واشده
خوش تماشاییست یکسر دیده شو چون گلستان!
ابر نوروزیست گردیده است بزم آرای باغ؟
یا فتاده عندلیبان را بسر سودای باغ
یا شده دودی بلند از آتش گلهای باغ
یا پریشان کرده کاکل شوخ گل سیمای باغ
یاکه بسته چتر طاوس نشاط افزای باغ
یا زمین خرمی را پر کواکب آسمان
نوگلی بر نیله خنگ شاخ تر هر سو سوار
از قماش رنگ و بو، هر غنچه بسته عدل بار
سروها گشته روان وز آبها رفته قرار
در عرق افتاده از تعجیل فصل نوبهار
این همه تعجیل، ازبهر چه دارد روزگار؟
بهر ادارک زمان پادشاه کامران!
آنکه ز آب عدل او، باغ جهان گل گل شکفت
باد قهرش، گر ظلم از ساحت ایام رفت
یاد پیکانش دل بد گوهران در سینه سفت
بخت گیتی شد از و بیدار، و چشم فتنه خفت
از جلالش، بی تأمل دم نزد نطق و نگفت
جز دعای دولت آن خسرو کشورستان
تاز پابوس سریرش، کرد اوج بر تری
میکند هر قطره باران، تلاش گوهری!
پیشه مهر است، در بازار جودش زرگری
دشمنانش را کند بر تن نفسها خنجری
کرده جا زیر نگینش کشور دین پروری
تا بود دائم ز دست انداز بدعت در امان
باید آموزد سکندر، رسم دارایی ازو
یاد گیرد مهر تابان، عالم آرایی ازو
بحر همتها، فرا گیرند دریایی ازو
کوه رفعتها، همه یابند والایی ازو
عقلها گیرند تعیلم نکورایی ازو
زآنکه در آیین شاهی اوست سرمشق جهان
اوست ظل الله، ظل الله بر سر افسرش
او«سلیمان » دیده بیدار بخت انگشترش
کامها او را رعیت، چون دعاها لشکرش
همتش ابر و، بود باران عطای بیمرش
دم زدن از حرف حاجت، باد باران آورش
گرچه جودش را نباشد حاجت اظهار آن
بگذراند گر بخاطر، آب تیغش را پلنگ
اره خواهد گشت تیغ کوه، چون پشت نهنگ
از خروش سیل آمد آمدش، در روز جنگ
بر گریز دشمن او، عالم هستی است تنگ
نیست زآن جز در جهان نیستی او را درنگ
گشته پاک از دشمن ناپاک او عالم از آن!
بسکه سرعت خصم را، وقت گریز از تیغ اوست
افتدش بیرون ز جوشن جسم، چون افعی ز پوست!
دشمن جانیست با خود، هر که بااو نیست دوست
از گل رعنا عجب دارم، که در بزمش دوروست!
ای خوش آن مقبل، که با اخلاص از بخت نکوست
در ره او، یک جهت، یکرنگ، یکدل، یک زبان!
میجهد کهسار از جا، چون پلنگ از تیغ او
میخزد در خویش دریا، چون نهنگ از تیغ او
میرمد گیرایی شیران، ز چنگ از تیغ او
میرود خون عدو، بیرون زرنگ از تیغ او
میدود بیرون زتن رگ، چون خدنگ از تیغ او
گشته ز آن تیغش کلید کشور امن و امان
در ممالک، ز احتساب عدل آن داراشیم
سیم نستاند گدا، از ننگ تصحیف ستم!
بسکه کوتاهست دست خلق، از آزار هم
زور نتواند فگند انگشت کاتب بر قلم!
نیست بیجا، گر ز غم پشت کمان گردیده خم!
ترسد از جورش بنالد، پیش عدل او نشان!!
بسته تا معمار عدلش، در گل تعمیر، آب
نیست در گیتی، بغیر از خانه ظالم خراب
کس ندیده در جهان، غیر از عطایش بیحساب
پای بی تکلیف ننهد در سرای دیده خواب
در بیابان، نیست رهزن را وجودی چون سراب
شد زمان خوشوقت ازو، بی او مبادا یکزمان
زآنکه ذیل جودش، از دست طلب گیراتر است
دیده احسانش، از چشم طمع بیناترست
آستان بارگاهش، ز آسمان والاتر است
رتبه مدح و ثنایش، از سخن بالاتر است
در مدیح او، زبان حالها گویا تراست
دست بردار از سخن بهر دعایش ای زبان!
تاکند مه، نور از خورشید تابان اقتباس
تا زنور صبح، بندد اشهب گردون قطاس
تا جهان، از مخمل پر خواب شب پوشد لباس
تا بود، نه گنبد سبز فلک محکم اساس
تا بود نخل دعا، عرش اجابت را مماس
این شهنشاه سلیمان حشمت جمشید شان
یارب از حفظ خدا، پیوسته جوشن پوش باد
خسروان را، حلقه فرمان او در گوش باد
رای و خاقان در رکابش غاشیه بردوش باد
خانه ملک از بساط عدل او، مفروش باد
شاهد هر مطلبش، پیوسته در آغوش باد
هست واعظ را دعا این، از دل و جان هر زمان!
یا جهان از دلگشایی، دم ز جنت میزند؟!
سبزه، دل را صیقل از زنگ کدورت میزند!
بر رخ جانها، هوا آب از طراوات میزند!!
ابر، دامن بر کمر از بهر خدمت میزند
گستراند تا بساط خرمی در گلستان
کرده گلریزان صبا صحن چمن را از طرب
میکند نرگس بچشم اهل بصیرت را طلب
سبزه را انگشت بر دندان شبنم از عجب
نکهت گل میدود هر سوز ز شوخی روز و شب
سبزه گردیده است اکنون جویها را پشت لب
این جهان پیر گردیده است باز از نو جوان
بختیان ابر، از دنبال یکدیگر قطار
هر یکی را، جنبش موج هوا گشته مهار
رعدها هر سو حدی خوان از یمین و از یسار
جملگی، از آب و نان رزق خواران زیر بار
هر قدمشان از گرانباری عرق ریزیست کار
ز آن بشکر از سبزه تر شد چمن رطب اللسان
هر طرف موج هوا، بر آتش گل دامن است
از ترقی خارتر، هم رشته و هم سوزن است
هرکجا مد نظر پا میگذارد گلشن است
بر جهان دلگشایی هر گلی یک روزن است
بر سر هم فیض در هر گوشه چون گل خرمن است
جمله تن چون شاخ گل دامن شوید ای دوستان!
در چنین فصلی، که تنگ از رنگ و بو شد جای گل
گشته از تنگی سر و دستارها مأوای گل
فیض بر بالای فیض افتاده، گل بالای گل
آب ده چون ژاله، چشمی از رخ زیبای گل
عمر چون آبست، باری بگذرد در پای گل
خیزکز کف میرود فرصت، چو گل دامن کشان!
صحن باغ، از لاله و گل جنت المأوی شده
عالم از سرو و صنوبر، عالم بالاشده
سبزه از موج طراوات، چهره با دریا شده
شاخ گل، جاروب گرد خانه دلها شده
غنچه یی، در هر طرف، با عندلیبی واشده
خوش تماشاییست یکسر دیده شو چون گلستان!
ابر نوروزیست گردیده است بزم آرای باغ؟
یا فتاده عندلیبان را بسر سودای باغ
یا شده دودی بلند از آتش گلهای باغ
یا پریشان کرده کاکل شوخ گل سیمای باغ
یاکه بسته چتر طاوس نشاط افزای باغ
یا زمین خرمی را پر کواکب آسمان
نوگلی بر نیله خنگ شاخ تر هر سو سوار
از قماش رنگ و بو، هر غنچه بسته عدل بار
سروها گشته روان وز آبها رفته قرار
در عرق افتاده از تعجیل فصل نوبهار
این همه تعجیل، ازبهر چه دارد روزگار؟
بهر ادارک زمان پادشاه کامران!
آنکه ز آب عدل او، باغ جهان گل گل شکفت
باد قهرش، گر ظلم از ساحت ایام رفت
یاد پیکانش دل بد گوهران در سینه سفت
بخت گیتی شد از و بیدار، و چشم فتنه خفت
از جلالش، بی تأمل دم نزد نطق و نگفت
جز دعای دولت آن خسرو کشورستان
تاز پابوس سریرش، کرد اوج بر تری
میکند هر قطره باران، تلاش گوهری!
پیشه مهر است، در بازار جودش زرگری
دشمنانش را کند بر تن نفسها خنجری
کرده جا زیر نگینش کشور دین پروری
تا بود دائم ز دست انداز بدعت در امان
باید آموزد سکندر، رسم دارایی ازو
یاد گیرد مهر تابان، عالم آرایی ازو
بحر همتها، فرا گیرند دریایی ازو
کوه رفعتها، همه یابند والایی ازو
عقلها گیرند تعیلم نکورایی ازو
زآنکه در آیین شاهی اوست سرمشق جهان
اوست ظل الله، ظل الله بر سر افسرش
او«سلیمان » دیده بیدار بخت انگشترش
کامها او را رعیت، چون دعاها لشکرش
همتش ابر و، بود باران عطای بیمرش
دم زدن از حرف حاجت، باد باران آورش
گرچه جودش را نباشد حاجت اظهار آن
بگذراند گر بخاطر، آب تیغش را پلنگ
اره خواهد گشت تیغ کوه، چون پشت نهنگ
از خروش سیل آمد آمدش، در روز جنگ
بر گریز دشمن او، عالم هستی است تنگ
نیست زآن جز در جهان نیستی او را درنگ
گشته پاک از دشمن ناپاک او عالم از آن!
بسکه سرعت خصم را، وقت گریز از تیغ اوست
افتدش بیرون ز جوشن جسم، چون افعی ز پوست!
دشمن جانیست با خود، هر که بااو نیست دوست
از گل رعنا عجب دارم، که در بزمش دوروست!
ای خوش آن مقبل، که با اخلاص از بخت نکوست
در ره او، یک جهت، یکرنگ، یکدل، یک زبان!
میجهد کهسار از جا، چون پلنگ از تیغ او
میخزد در خویش دریا، چون نهنگ از تیغ او
میرمد گیرایی شیران، ز چنگ از تیغ او
میرود خون عدو، بیرون زرنگ از تیغ او
میدود بیرون زتن رگ، چون خدنگ از تیغ او
گشته ز آن تیغش کلید کشور امن و امان
در ممالک، ز احتساب عدل آن داراشیم
سیم نستاند گدا، از ننگ تصحیف ستم!
بسکه کوتاهست دست خلق، از آزار هم
زور نتواند فگند انگشت کاتب بر قلم!
نیست بیجا، گر ز غم پشت کمان گردیده خم!
ترسد از جورش بنالد، پیش عدل او نشان!!
بسته تا معمار عدلش، در گل تعمیر، آب
نیست در گیتی، بغیر از خانه ظالم خراب
کس ندیده در جهان، غیر از عطایش بیحساب
پای بی تکلیف ننهد در سرای دیده خواب
در بیابان، نیست رهزن را وجودی چون سراب
شد زمان خوشوقت ازو، بی او مبادا یکزمان
زآنکه ذیل جودش، از دست طلب گیراتر است
دیده احسانش، از چشم طمع بیناترست
آستان بارگاهش، ز آسمان والاتر است
رتبه مدح و ثنایش، از سخن بالاتر است
در مدیح او، زبان حالها گویا تراست
دست بردار از سخن بهر دعایش ای زبان!
تاکند مه، نور از خورشید تابان اقتباس
تا زنور صبح، بندد اشهب گردون قطاس
تا جهان، از مخمل پر خواب شب پوشد لباس
تا بود، نه گنبد سبز فلک محکم اساس
تا بود نخل دعا، عرش اجابت را مماس
این شهنشاه سلیمان حشمت جمشید شان
یارب از حفظ خدا، پیوسته جوشن پوش باد
خسروان را، حلقه فرمان او در گوش باد
رای و خاقان در رکابش غاشیه بردوش باد
خانه ملک از بساط عدل او، مفروش باد
شاهد هر مطلبش، پیوسته در آغوش باد
هست واعظ را دعا این، از دل و جان هر زمان!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۲
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۳