عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
گفت ذوالنون است کان دانای راز
چون کند از هم بساط مجد باز
گر گناه اولین و آخرین
بیش باشد ز آسمانها و زمین
برحواشی بساطش آن گناه
محو گردد جمله بر یک جایگاه
گر شود خورشیدنور افشان دمی
محو گردد صد جهان ظلمت همی
قطرهٔ چند ازگنه گر شد پلید
در چنان دریا کجا آید پدید
نه همه آنجایگه طاعت خرند
عجز نیز و ضعف هر ساعت خرند
چون کند از هم بساط مجد باز
گر گناه اولین و آخرین
بیش باشد ز آسمانها و زمین
برحواشی بساطش آن گناه
محو گردد جمله بر یک جایگاه
گر شود خورشیدنور افشان دمی
محو گردد صد جهان ظلمت همی
قطرهٔ چند ازگنه گر شد پلید
در چنان دریا کجا آید پدید
نه همه آنجایگه طاعت خرند
عجز نیز و ضعف هر ساعت خرند
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
مصطفی چون آمد از معراج در
وام میخواست از جهودی جومگر
از برای قوت جو میخواستش
وان جهود سگ گرو میخواستش
هر دو عالم دید آن شب ارزنی
روز دیگر جو نبودش یک منی
لاجرم چون این و آن یکسانش بود
هر دو عالم زیر یک فرمانش بود
ضعف ایمان باشدت ای ناتوان
تو چه دانی سر فقر شب روان
جان آدم نیز سر فقر سوخت
هشت جنت را بیک گندم فروخت
وام میخواست از جهودی جومگر
از برای قوت جو میخواستش
وان جهود سگ گرو میخواستش
هر دو عالم دید آن شب ارزنی
روز دیگر جو نبودش یک منی
لاجرم چون این و آن یکسانش بود
هر دو عالم زیر یک فرمانش بود
ضعف ایمان باشدت ای ناتوان
تو چه دانی سر فقر شب روان
جان آدم نیز سر فقر سوخت
هشت جنت را بیک گندم فروخت
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
الحكایة و التمثیل
شد مگر معشوق طوسی ناتوان
در عیادت رفت پیشش یک جوان
فاتحه آغاز کرد آنجایگاه
تا دمد بادی بران مجنون راه
گفت اگر دادم بخواهی داد تو
چون بخوانی بر حق افکن داد تو
هیچ درخور نیست این درویش را
جمله او را بایدم نه خویش را
هرچه هست و بود خواهد بود نیز
هست اورا جمله زیبا و عزیز
نقد بود آنجا همه چیزی ولیک
بندگی و ذل میبایست نیک
لاجرم در قالب آدم دمید
بندگی رادر خداوندی کشید
شور در بازار عالم اوفکند
جملهٔآفاق در هم اوفکند
صد جهان بد پر خداوندی بزور
از جهان بندگی برخاست شور
در عیادت رفت پیشش یک جوان
فاتحه آغاز کرد آنجایگاه
تا دمد بادی بران مجنون راه
گفت اگر دادم بخواهی داد تو
چون بخوانی بر حق افکن داد تو
هیچ درخور نیست این درویش را
جمله او را بایدم نه خویش را
هرچه هست و بود خواهد بود نیز
هست اورا جمله زیبا و عزیز
نقد بود آنجا همه چیزی ولیک
بندگی و ذل میبایست نیک
لاجرم در قالب آدم دمید
بندگی رادر خداوندی کشید
شور در بازار عالم اوفکند
جملهٔآفاق در هم اوفکند
صد جهان بد پر خداوندی بزور
از جهان بندگی برخاست شور
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
الحكایة و التمثیل
بلعمی کو مرد عهد خویش بود
چارصد سالش عبادت بیش بود
کرده بود او چار صد پاره کتاب
جمله در توحید و در رفع حجاب
چارصد روز و شبش در یک سجود
غرقه کرده بود دریای وجود
یک شب از شبها شبی بس سهمگین
روی خود برداشت از خاک زمین
صد دلیل نفی صانع بیش گفت
شمع گردون را خدای خویش گفت
روی خویش آورد سوی آفتاب
سجده کردش صار کلب من کلاب
عقل چون از حد امکان بگذرد
بلعمی گردد زایمان بگذرد
عقل در حد سلامت بایدت
فارغ از مدح و ملامت بایدت
گرتو عقل ساده مییابی ز خویش
از چنان صد عقل دم بریده بیش
گر چه عقلت ساده باشد بی نظام
لیک مقصود تو گرداند تمام
دورتر باشد چنین عقل از خطر
وی عجب مقصود یابد زودتر
چارصد سالش عبادت بیش بود
کرده بود او چار صد پاره کتاب
جمله در توحید و در رفع حجاب
چارصد روز و شبش در یک سجود
غرقه کرده بود دریای وجود
یک شب از شبها شبی بس سهمگین
روی خود برداشت از خاک زمین
صد دلیل نفی صانع بیش گفت
شمع گردون را خدای خویش گفت
روی خویش آورد سوی آفتاب
سجده کردش صار کلب من کلاب
عقل چون از حد امکان بگذرد
بلعمی گردد زایمان بگذرد
عقل در حد سلامت بایدت
فارغ از مدح و ملامت بایدت
گرتو عقل ساده مییابی ز خویش
از چنان صد عقل دم بریده بیش
گر چه عقلت ساده باشد بی نظام
لیک مقصود تو گرداند تمام
دورتر باشد چنین عقل از خطر
وی عجب مقصود یابد زودتر
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
الحكایة و التمثیل
برزفان میراند یحیی بن المعاد
کای خداوندان علم و اعتقاد
قصرهاتان هست یکسر قیصری
خانهاتان کسروی نه حیدری
جامهاتان جمله خاتونی شده
مرکبانتان جمله قارونی شده
رویهاتان گشته ظلمانی همه
خویهاتان جمله شیطانی همه
هم عروسیهای فرعونی کنید
ماتم گبرانه صد لونی کنید
هم بعادتهای شدادی درید
هم بکبر و نخوت عادی درید
این همه دارید و هم زین بیش نیز
احمدی تان نیست آخر هیچ چیز
روز و شب مشغول رسم و کار و بار
نیستتان با دین احمد هیچ کار
کای خداوندان علم و اعتقاد
قصرهاتان هست یکسر قیصری
خانهاتان کسروی نه حیدری
جامهاتان جمله خاتونی شده
مرکبانتان جمله قارونی شده
رویهاتان گشته ظلمانی همه
خویهاتان جمله شیطانی همه
هم عروسیهای فرعونی کنید
ماتم گبرانه صد لونی کنید
هم بعادتهای شدادی درید
هم بکبر و نخوت عادی درید
این همه دارید و هم زین بیش نیز
احمدی تان نیست آخر هیچ چیز
روز و شب مشغول رسم و کار و بار
نیستتان با دین احمد هیچ کار
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
برفتاد از جان خرقانی نقاب
دید آن شب حق تعالی را بخواب
گفت الهی روز و شب در کل حال
جستمت پیدا و پنهان شصت سال
بر امیدت ره بسی پیمودهام
طالب تو بودهام تا بودهام
از وجود من رهائی ده مرا
نور صبح آشنائی ده مرا
حق تعالی گفت ای خرقانیم
گر بسالی شصت تو میدانیم
یا بسالی شصت چه روز و چه شب
کردهٔ بر جهد خود ما را طلب
من در آزال الازال بی علتیت
کردهام تقدیر صاحب دولتیت
هم در آزال الازل هم در قدم
در طلب بودم ترا تو در عدم
بودهام خواهان تو بیش از تو من
در طلب بودم ترا پیش از تو من
این طلب کامروز از جان توخاست
نیست هیچ آن تو جمله آن ماست
گر طلب ازما نبودی از نخست
کی ز تو هرگز طلب گشتی درست
چون کشنده هم نهنده یافتی
خویش را بیخویش زنده یافتی
لاجرم جاوید شمع دین شدی
در امانت مرد عالم بین شدی
دید آن شب حق تعالی را بخواب
گفت الهی روز و شب در کل حال
جستمت پیدا و پنهان شصت سال
بر امیدت ره بسی پیمودهام
طالب تو بودهام تا بودهام
از وجود من رهائی ده مرا
نور صبح آشنائی ده مرا
حق تعالی گفت ای خرقانیم
گر بسالی شصت تو میدانیم
یا بسالی شصت چه روز و چه شب
کردهٔ بر جهد خود ما را طلب
من در آزال الازال بی علتیت
کردهام تقدیر صاحب دولتیت
هم در آزال الازل هم در قدم
در طلب بودم ترا تو در عدم
بودهام خواهان تو بیش از تو من
در طلب بودم ترا پیش از تو من
این طلب کامروز از جان توخاست
نیست هیچ آن تو جمله آن ماست
گر طلب ازما نبودی از نخست
کی ز تو هرگز طلب گشتی درست
چون کشنده هم نهنده یافتی
خویش را بیخویش زنده یافتی
لاجرم جاوید شمع دین شدی
در امانت مرد عالم بین شدی
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
آن گدائی چون برست از نان و آب
بعد مرگ او کسی دیدش بخواب
گفت حق با تو چه کرد ای مهربان
گفت چون رفتم بر حق گفت هان
پیشم آور تا چه آوردی مرا
گفتم آخر من چه دارم ای خدا
قرب پنجه سال رفتم در بدر
راه پیمودم جهانی سر بسر
جمله میگفتند ای مرد گدا
نیست ما را نان پدید آرد خدا
مردمان نانم ندادندی بسی
با تو کردندی حوالت هر کسی
چون حوالت باتو آمد روز و شب
از گدائی میکنی چیزی طلب
جمله گفتندی خدا بدهد ترا
پس بده گر میدهی ای پادشاه
شاه هرگز از گدا چیزی نخواست
گر نخواهد خالق شاهان رواست
چون حوالت با تو آمد در پذیر
وین گدا را دست گیر ای دست گیر
پادشاها چون همه هیچیم ما
سر ز فرمان تو چون پیچیم ما
قدرت وعلم وارادت چون تراست
هرچه خواهی میتوانی کرد راست
گرچه کردم جرم بسیار ای خدای
قادری ناکرده انگار ای خدای
هست جود و فضل تو بحری عظیم
در بر آن کی بود امکان بیم
بعد مرگ او کسی دیدش بخواب
گفت حق با تو چه کرد ای مهربان
گفت چون رفتم بر حق گفت هان
پیشم آور تا چه آوردی مرا
گفتم آخر من چه دارم ای خدا
قرب پنجه سال رفتم در بدر
راه پیمودم جهانی سر بسر
جمله میگفتند ای مرد گدا
نیست ما را نان پدید آرد خدا
مردمان نانم ندادندی بسی
با تو کردندی حوالت هر کسی
چون حوالت باتو آمد روز و شب
از گدائی میکنی چیزی طلب
جمله گفتندی خدا بدهد ترا
پس بده گر میدهی ای پادشاه
شاه هرگز از گدا چیزی نخواست
گر نخواهد خالق شاهان رواست
چون حوالت با تو آمد در پذیر
وین گدا را دست گیر ای دست گیر
پادشاها چون همه هیچیم ما
سر ز فرمان تو چون پیچیم ما
قدرت وعلم وارادت چون تراست
هرچه خواهی میتوانی کرد راست
گرچه کردم جرم بسیار ای خدای
قادری ناکرده انگار ای خدای
هست جود و فضل تو بحری عظیم
در بر آن کی بود امکان بیم
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
بوسعید مهنه با مردان راه
بود روزی در میان خانقاه
مستی آمد اشک ریزان بیقرار
تا در آن خانقاه آشفته وار
پرده از ناسازگاری باز کرد
گریه و بد مستئی آغاز کرد
شیخ کو را دید آمد در برش
ایستاد از روی شفقت بر سرش
گفت هان ای مست اینجا کم ستیز
از چه میباشی بمن ده دست خیز
مست گفت ای حق تعالی یار تو
نیست شیخا دست گیری کار تو
تو سر خود گیر و رفتی مردوار
سر فرو رفته مرا با او گذار
گر ز هر کس دستگیری آیدی
مور در صدر امیری آیدی
دستگیری نیست کار تو برو
نیستم من در شمار تو برو
شیخ درخاک اوفتاد از درد او
سرخ گشت از اشک روی زرد او
ای همه تو ناگزیر من تو باش
اوفتادم دستگیر من تو باش
ای جهانی خلق مور خاکیت
پاک دامن کن مرا از پاکیت
برامیدی آمد این درویش تو
چون بنومیدی رود از پیش تو
بود روزی در میان خانقاه
مستی آمد اشک ریزان بیقرار
تا در آن خانقاه آشفته وار
پرده از ناسازگاری باز کرد
گریه و بد مستئی آغاز کرد
شیخ کو را دید آمد در برش
ایستاد از روی شفقت بر سرش
گفت هان ای مست اینجا کم ستیز
از چه میباشی بمن ده دست خیز
مست گفت ای حق تعالی یار تو
نیست شیخا دست گیری کار تو
تو سر خود گیر و رفتی مردوار
سر فرو رفته مرا با او گذار
گر ز هر کس دستگیری آیدی
مور در صدر امیری آیدی
دستگیری نیست کار تو برو
نیستم من در شمار تو برو
شیخ درخاک اوفتاد از درد او
سرخ گشت از اشک روی زرد او
ای همه تو ناگزیر من تو باش
اوفتادم دستگیر من تو باش
ای جهانی خلق مور خاکیت
پاک دامن کن مرا از پاکیت
برامیدی آمد این درویش تو
چون بنومیدی رود از پیش تو
عطار نیشابوری : وصلت نامه
آغاز کتاب
عاشقا یک دم در آور سر جان
تا بیابی سر عشق کالامکان
عاشقان بینی بجان حیران شده
هر یک از نوعی دگر جویان شده
عاشقان بینی در این ره گشته غرق
از قدم در خون نشسته تا بفرق
عاشقان بینی ز خود فانی شده
جملگی در حال یک بینی شده
عاشقان بینی بحق باقی شده
از خودی بگذشته و فانی شده
عاشقان بینی زبان لال آمده
وانگهی از عشق در حال آمده
عاشقان بینی بریده خویشتن
همچو ابراهیم در دین بت شکن
عاشقان بینی ز سوی کالامکان
هر نفس در باخته جان جهان
عاشقان بینی ز فرش خاکدان
در دمی بگذشته ازهفت آسمان
عاشقان بینی ز درد عشق زار
سر برهنه پا برهنه دل فکار
عاشقان بینی ز شوق دوست مست
جمله اندر نیستی گشتند هست
عاشقان بینی تمامت جان شده
همچو اسماعیل جان قربان شده
عاشقان بینی ز هجر درد وداغ
همچو یعقوب نبی در سوز و داغ
عاشقان بینی به مصر جان شده
وانگهی در مصر جان سلطان شده
عاشقان بینی بسی در غرق نور
همچو موسی رفته اندر کوه طور
عاشقان بینی بسی شاه آمده
چون سلیمان شاه درگاه آمده
عاشقان بینی برفته زین جهان
همچو عیسی رفته اندر آسمان
چون محمد عاشقی هرگز نبود
هیچ عاشق را چو او آن عز نبود
عاشقان خود جمله در راه ویند
جمله جانبازان درگاه ویند
از سر دردی نظر کن این کتاب
تا که بر خیزد ز پیشت صد حجاب
گر ترا صدق است بین ای پرهنر
تا شوی از سر معنی با خبر
این کتاب دیگر است ای مرددین
رهروان را ره نمود از درد دین
راه دین تحقیق باشد از یقین
کی بود تقلید رفتن راه دین
غیر قرآن آن کتبهای دگر
جمله قشر است و ز تقلید ای پسر
حق قرآن اینکه نقلست باکمال
سر قرآن را بداند ذوالجلال
من همه تفسیرها را خواندهام
مغز قرآن را ز اوحی خواندهام
باز فرمود از پی ایشان مرا
تا بگویم اصل را و فرع را
حرف علت گفتن افسانه بود
عقل حیوانی نه حقانی بود
یک زمانی ترک کن افسانه را
گوش کن تو رمز وصلت نامه را
هر که این خواند بکام دل شود
زود باشد کاندر این واصل شود
نام این کردم وصالت نامه من
زانکه وصلت دیدهام از خویش من
هر که میخواهد که او واصل شود
درد عطارش مگر حاصل شود
تا بیابی سر عشق کالامکان
عاشقان بینی بجان حیران شده
هر یک از نوعی دگر جویان شده
عاشقان بینی در این ره گشته غرق
از قدم در خون نشسته تا بفرق
عاشقان بینی ز خود فانی شده
جملگی در حال یک بینی شده
عاشقان بینی بحق باقی شده
از خودی بگذشته و فانی شده
عاشقان بینی زبان لال آمده
وانگهی از عشق در حال آمده
عاشقان بینی بریده خویشتن
همچو ابراهیم در دین بت شکن
عاشقان بینی ز سوی کالامکان
هر نفس در باخته جان جهان
عاشقان بینی ز فرش خاکدان
در دمی بگذشته ازهفت آسمان
عاشقان بینی ز درد عشق زار
سر برهنه پا برهنه دل فکار
عاشقان بینی ز شوق دوست مست
جمله اندر نیستی گشتند هست
عاشقان بینی تمامت جان شده
همچو اسماعیل جان قربان شده
عاشقان بینی ز هجر درد وداغ
همچو یعقوب نبی در سوز و داغ
عاشقان بینی به مصر جان شده
وانگهی در مصر جان سلطان شده
عاشقان بینی بسی در غرق نور
همچو موسی رفته اندر کوه طور
عاشقان بینی بسی شاه آمده
چون سلیمان شاه درگاه آمده
عاشقان بینی برفته زین جهان
همچو عیسی رفته اندر آسمان
چون محمد عاشقی هرگز نبود
هیچ عاشق را چو او آن عز نبود
عاشقان خود جمله در راه ویند
جمله جانبازان درگاه ویند
از سر دردی نظر کن این کتاب
تا که بر خیزد ز پیشت صد حجاب
گر ترا صدق است بین ای پرهنر
تا شوی از سر معنی با خبر
این کتاب دیگر است ای مرددین
رهروان را ره نمود از درد دین
راه دین تحقیق باشد از یقین
کی بود تقلید رفتن راه دین
غیر قرآن آن کتبهای دگر
جمله قشر است و ز تقلید ای پسر
حق قرآن اینکه نقلست باکمال
سر قرآن را بداند ذوالجلال
من همه تفسیرها را خواندهام
مغز قرآن را ز اوحی خواندهام
باز فرمود از پی ایشان مرا
تا بگویم اصل را و فرع را
حرف علت گفتن افسانه بود
عقل حیوانی نه حقانی بود
یک زمانی ترک کن افسانه را
گوش کن تو رمز وصلت نامه را
هر که این خواند بکام دل شود
زود باشد کاندر این واصل شود
نام این کردم وصالت نامه من
زانکه وصلت دیدهام از خویش من
هر که میخواهد که او واصل شود
درد عطارش مگر حاصل شود
عطار نیشابوری : وصلت نامه
حکمت حق سبحانه وتعالی عز اسمه در بیرون آوردن آدم را از بهشت برای رموز حقیقی
ای برادر حکمت حق گوش دار
تا شوی از هر دو عالم مرد کار
دست لطف حق چو آدم آفرید
از برای سر عشقش پرورید
چل صباح او آن گلش تخمیر کرد
بعد از آنش برکشید و میر کرد
پس بفرمودش بفوق تخت باش
سر وحدت یاب عالی بخت باش
بعد از آن فرمود ای افلاکیان
سجده آرید پیش آدم این زمان
سر نهادن جملگی در پیش او
سرکشیده آن لعین از کیش او
حق تعالی گفت ای ملعون راه
تو چرا سر میکشی از پیش شاه
ز آدم معنی تو آگه نیستی
سخت مغروری که در ره نیستی
ای لعین گنجی است آدم در صور
تو چه دانی زانکه هستی بیخبر
تا که تو سر میکشی از راه دین
لعنت ما بر تو بادا ای لعین
آن زمان آدم نشسته در بهشت
بود با روحانیان درباغ و کشت
صدهزاران حور هر دو در برش
صدهزاران نور هر دم بر سرش
صد هزاران لطف حق دریافته
صد هزاران حله در بر یافته
صدهزاران عز و شادی و طرب
نه در آنجا رنج دید و نه تعب
سلسبیل و زنجبیل و می روان
شیر و شهد و میوههای جاودان
جمله از لطف خداآدم بدید
هر زمانی گفته اوهل من مزید
حق تعالی خواست تا اسرار را
فاش گردانید سر خود ترا
آدم از جنت برون آوردهاند
صدهزاران سر حق آوردهاند
صورت ابلیس را تلبیس دان
وسوسه کرده به آدم هر زمان
آدم معنی توئی ای بیخبر
سر ببین و سر بدان ای راهبر
نفس شوم تست ابلیس لعین
سر کشیده او ز روح نازنین
روح را فرمان نبرده است آن فضول
لاجرم ابلیس نام و بوالفضول
بازگو تو سر اسرار جنان
از چه آمد آدم اندر خاکدان
بود گنجی بینهایت در عدم
رو نمود آن جایگه او دم به دم
گاه آنجا آدم و حوا شده
شیثوار اندر جهان شیدا شده
نوح گشته در جهان سال هزار
دعوت حق کرده هر دم آشکار
باز ابراهیم بوده درجهان
بت شکسته پیش حق هر دم عیان
باز اسماعیل همچون جان شده
در ره حق هر زمان قربان شده
باز یعقوب نبی بوده بدرد
بوده در عشق خدا آزاد و فرد
باز یوسف بوده اندر مصر جان
پادشاهی کرده در عالم عیان
باز موسی آمده در بر و آب
کرده او فرعون را مات و خراب
باز داود نبی بوده یقین
در تضرع پیش رب العالمین
باز آمد چون سلیمان در جهان
تخت را بر باد کرده خوش روان
باز ذکریا شده اندر درخت
اره کرده زان درختش لخت لخت
باز یحیی آمده اندر یقین
سر فدا کرده برای راه دین
باز عیسی آمده از سرحق
صدهزاران خلق را داده سبق
باز احمد آمده از لامکان
صد هزاران نور او اندر جهان
باز احمد آمده از عشق کل
عاشقان جمله از او یابند مل
باز احمد آمده از عشق نور
خلق عالم یافته از وی حضور
باز آمد مرتضی با صد بیان
از برای طالبان و عارفان
باز حیدر آمده باصد کمال
آفتاب شرع و نور ذوالجلال
از حسین وز حسن تو راز بین
صدهزاران سر حق را باز بین
باز آمد با یزید اندر مزید
هر زمان گفته زجان هل من مزید
باز آمد آن جنید سر فراز
با دلی پردرد و جان بینیاز
باز منصور آمده ز اسرار عشق
از ره عشق آمده بر دار عشق
صدهزار اعمای صرف از دشمنان
آمدند از جهل و کوری آن زمان
جمله کوران قصد آن عین الیقین
در عداوت گشته آن منصور بین
کی توانم جمله را تکرار کرد
عشق ناگه در دل من کار کرد
گر بگویم صدهزاران خود یکی است
مرد حق را اندر این ره کی شکی است
آدم از جنت برون آمد چو جان
تا جمال دوست را بیند عیان
آدم معنی جمال دوست دان
هرچه حیوانی بود آن پوست دان
تا شوی از هر دو عالم مرد کار
دست لطف حق چو آدم آفرید
از برای سر عشقش پرورید
چل صباح او آن گلش تخمیر کرد
بعد از آنش برکشید و میر کرد
پس بفرمودش بفوق تخت باش
سر وحدت یاب عالی بخت باش
بعد از آن فرمود ای افلاکیان
سجده آرید پیش آدم این زمان
سر نهادن جملگی در پیش او
سرکشیده آن لعین از کیش او
حق تعالی گفت ای ملعون راه
تو چرا سر میکشی از پیش شاه
ز آدم معنی تو آگه نیستی
سخت مغروری که در ره نیستی
ای لعین گنجی است آدم در صور
تو چه دانی زانکه هستی بیخبر
تا که تو سر میکشی از راه دین
لعنت ما بر تو بادا ای لعین
آن زمان آدم نشسته در بهشت
بود با روحانیان درباغ و کشت
صدهزاران حور هر دو در برش
صدهزاران نور هر دم بر سرش
صد هزاران لطف حق دریافته
صد هزاران حله در بر یافته
صدهزاران عز و شادی و طرب
نه در آنجا رنج دید و نه تعب
سلسبیل و زنجبیل و می روان
شیر و شهد و میوههای جاودان
جمله از لطف خداآدم بدید
هر زمانی گفته اوهل من مزید
حق تعالی خواست تا اسرار را
فاش گردانید سر خود ترا
آدم از جنت برون آوردهاند
صدهزاران سر حق آوردهاند
صورت ابلیس را تلبیس دان
وسوسه کرده به آدم هر زمان
آدم معنی توئی ای بیخبر
سر ببین و سر بدان ای راهبر
نفس شوم تست ابلیس لعین
سر کشیده او ز روح نازنین
روح را فرمان نبرده است آن فضول
لاجرم ابلیس نام و بوالفضول
بازگو تو سر اسرار جنان
از چه آمد آدم اندر خاکدان
بود گنجی بینهایت در عدم
رو نمود آن جایگه او دم به دم
گاه آنجا آدم و حوا شده
شیثوار اندر جهان شیدا شده
نوح گشته در جهان سال هزار
دعوت حق کرده هر دم آشکار
باز ابراهیم بوده درجهان
بت شکسته پیش حق هر دم عیان
باز اسماعیل همچون جان شده
در ره حق هر زمان قربان شده
باز یعقوب نبی بوده بدرد
بوده در عشق خدا آزاد و فرد
باز یوسف بوده اندر مصر جان
پادشاهی کرده در عالم عیان
باز موسی آمده در بر و آب
کرده او فرعون را مات و خراب
باز داود نبی بوده یقین
در تضرع پیش رب العالمین
باز آمد چون سلیمان در جهان
تخت را بر باد کرده خوش روان
باز ذکریا شده اندر درخت
اره کرده زان درختش لخت لخت
باز یحیی آمده اندر یقین
سر فدا کرده برای راه دین
باز عیسی آمده از سرحق
صدهزاران خلق را داده سبق
باز احمد آمده از لامکان
صد هزاران نور او اندر جهان
باز احمد آمده از عشق کل
عاشقان جمله از او یابند مل
باز احمد آمده از عشق نور
خلق عالم یافته از وی حضور
باز آمد مرتضی با صد بیان
از برای طالبان و عارفان
باز حیدر آمده باصد کمال
آفتاب شرع و نور ذوالجلال
از حسین وز حسن تو راز بین
صدهزاران سر حق را باز بین
باز آمد با یزید اندر مزید
هر زمان گفته زجان هل من مزید
باز آمد آن جنید سر فراز
با دلی پردرد و جان بینیاز
باز منصور آمده ز اسرار عشق
از ره عشق آمده بر دار عشق
صدهزار اعمای صرف از دشمنان
آمدند از جهل و کوری آن زمان
جمله کوران قصد آن عین الیقین
در عداوت گشته آن منصور بین
کی توانم جمله را تکرار کرد
عشق ناگه در دل من کار کرد
گر بگویم صدهزاران خود یکی است
مرد حق را اندر این ره کی شکی است
آدم از جنت برون آمد چو جان
تا جمال دوست را بیند عیان
آدم معنی جمال دوست دان
هرچه حیوانی بود آن پوست دان
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الوصال فی شرح البلال
بشنو این رمز از بلال با وفا
خواجهٔ ما و غلام مصطفی(ص)
اوفتاده بود آن دُر ثمین
در میان آن جهودان لعین
مرد دین بودو طلبکار آمده
عشق احمد را خریدار آمده
روز و شب در دین حق بیدار بود
واقف سرّ بود و مرد کار بود
روز بهر آن جهودان کار کرد
شب همه شب خدمت جبار کرد
آن جهودان لعین گمره شدند
از طریق عشق او آگه شدند
چندتن زان گمرهان جمع آمدند
بر بلال پاک دین ناحق زدند
تا بگردانند ز دین مصطفی
ترک دارند این طریق با صفا
تو چرا در راه دین او روی
هم زجان تو مؤذن احمد شوی
دین او را تو چرا کردی قبول
گشتهای از راه ما تو بوالفضول
گفت او راه حقست ومهتر است
راهتان باطل به پیشش ابتر است
بعد از آن او را ببستند آن سگان
چوبها بر وی زدند از قهر آن
پس بلال از شوق او گفتی احد
قادر و فرد و خداوند و صمد
گر هزاران پاره گردد جسم من
بیشکی دانم ترا بیما و من
ما و من برگیر و بگذار از دوئی
تا در این ره مرد صاحب سر شوی
چون بلال باصفا بگذر ز خود
تا رهی از ننگ ونام و نیک و بد
تا دم آخر به یکتائی رسی
در کمال ذات یکتائی رسی
چون تو یکتا گشتهٔ ای محترم
بگذری از کفر و از اسلام هم
چون تو یکتا باشی ای مرد یقین
هم ز دنیا بگذری و هم ز دین
چون تو یکتا باشی ای مرد خدا
پس بقا باشد ترا بعد از فنا
چون تو یکتا باشی ای مرد فقیر
بر همه عالم شوی سلطان و میر
چون تو یکتا باشی اندر لامکان
ساقیت باشند هر دم قدسیان
چون تو یکتا باشی اندر بحر نور
وصل یابی و شوی اندر حضور
چون تو یکتا باشی اندر بحر جان
جان نماید خویشتن را در زمان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ جان
سرّ دل را یابی هم از سر جان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ دل
سرّ دل را یابی هم از سر دل
چون تو یکتا باشی اندر معرفت
معرفت آید ترا هر دم صفت
چون تو یکتا باشی هر دم راه را
مات سازی هر زمان صد شاه را
چون که تو یکتا شدی در درد عشق
بیشکی گردی تو آن دم مرد عشق
چون تو یکتا گشتی کل یکتا بدان
سر معنی کردهام با تو بیان
چون جهان جمله ز یک پیدا شده است
عقلها جمله ز یک گویا شده است
انبیا جمله ز یک گفتند باز
از یکی گشتند ایشان سرفراز
شرع و ترتیب از یکی شد آشکار
بشنو این معنی تو یکدم گوش دار
آسمانها از یکی گردان شده
ماه و خورشید از یکی تابان شده
از یکی شد این نجوم بیشمار
از یکی شد هفت و نه پنج و چهار
از یکی شد این جهان پرگفتگو
از یکی شد عالمی در جستجو
از یکی شد کوه پیدا در جهان
از برای ساکنی این جهان
از یکی پیدا شده اشجارها
این جهان را فیض داده بارها
از یکی پیدا شده باد و هوا
این جهان را داده هر دم صدصفا
از یکی پیدا شده آب روان
این جهان را سبز کرده رایگان
از یکی پیدا شده خیل و حشم
اشتر و اسب و خر وگاو و غنم
از یکی پیدا شده در و گهر
سنگ و یاقوت و ز لعل معتبر
از یکی پیدا شده وحش و طیور
هر یکی را صد عطا و صد سرور
از یکی پیدا شده صد نازنین
هر یکی را در لباس خوش ببین
از یکی پیدا شده صد ماهروی
سروقدی تنگ چشمی مشک موی
از یکی پیدا شده صد دلفریب
کرده بر عشاق هر دم صد عتیب
از یکی پیدا شده صد گل عذار
ابروان چون حاجبی چشم خمار
از یکی پیدا شده صد نامدار
عاشقان را کرده هر دم جان نزار
از یکی پیدا شده صد خوشهچین
چشمها بادام و لبها شکرین
از یکی پیدا شده صدماهوش
دستشان درگردن هر یک چه خوش
از یکی پیدا شده صد مه لقا
عاشقان را گشته هر دم از جفا
از یکی پیدا شده هر دو جهان
از یکی شد آشکار اونهان
از یکی پیدا شده این عقل وجان
سر این معنی بدانند عارفان
از یکی آمد علوم انبیا
از یکی گشته حضور اولیا
از یکی آمد خلیل وذوفنون
در ره حق تاجدار و رهنمون
از یکی آمد نبوت در جهان
از یکی آمد ولایت در عیان
از یکی احمد شده سالار و شاه
عقلها را بر گرفته او ز راه
از یکی موسی شده صاحبقران
دم نیاورده ز بیم لن تران
از یکی عیسی شده بر آسمان
ترک کرده او مکان خاکدان
از یکی بین هرچه بینی سر بسر
چه بدو چه نیک چه خشک و چه تر
این همه تفسیر از بهر یکی است
مرد معنی را در اینجا کی شکی است
این یکی خود از یکی آمد مدام
تو یکی اندر یکی بین والسلام
خود یکی اندر یکی یکی بود
اندر این معنی کجا شکی بود
این یکی اندر یکی توحید دان
بر دل و جان این سخن تحقیق دان
خود یک اندر یک بدان ای بیخبر
تا شوی درمعرفت صاحب نظر
این یک اندر یک تو عشق روح دان
این رموز از جملگی مفتوح دان
این یک اندر یک خدا باشد خدا
بشنو این معنی پاک با صفا
ذات حق را در صفات حق ببین
بگذر از کفر و رها کن کیش و دین
پس جمالش در جلالش بازبین
شک بسوزان و گذر کن از یقین
پس نهان اندر عیان میدان مدام
چون عیان اندر نهان میدان مدام
هم عیان و هم نهان هردو بهم
هم درون و هم برون لطف و کرم
هم زمین و هم سما و هم فلک
هم بروج و هم نجوم و هم ملک
هم نبی و هم علی و هم ولی
دو مبین تاتو نباشی احولی
چون یکی آمد یکی شد کل یکی
حق ببین معنی کجا باشد شکی
خود یکی آمد یکی میبین همه
عقل احول گشته اندر دمدمه
دمبدم در هر مکانی رخ نمود
چون مکانش نیست هر جائی که بود
این سخن از ترجمانی دیگر است
عارفان را خود نشانی دیگر است
این سخن از لامکان آوردهام
سر مخفی رایگان آوردهام
این سخن از عقل و از جان برتر است
این کسی داند که عالی گوهر است
این سخن از عرش اعلی آمده است
از رموز حق تعالی آمده است
این سخن از بهر مشتاق آمده است
از برای جان مشتاق آمده است
این سخن از بحر معنی آمده است
نه بدعوی نه بفتوی آمده است
این سخن از سر وحدت آمده است
نز ره تقلید وکثرت آمده است
این سخن از غایت درد آمده است
در طریق عاشقی فرد آمده است
این سخن از سر پنهان آمده است
صدهزاران گوهر جان آمده است
این سخن برهان معنی آمده است
از طریق عشق مولی آمده است
این سخن از عشق جانان آمده است
لاجرم از عقل پنهان آمده است
این سخن عارف بداند بیشکی
زان بداند این رموز حق یکی
گر ترا درد است درمان هم بود
گر ترا عشقست جانان هم بود
درگذر از زهد و علم و قال قیل
درد را بگزین و میکش بار فیل
درگذر از ذکر و فکر و معرفت
درد را بگزین و شو در تعزیت
درگذر از این جهان و آن جهان
چند باشی آشکارا و نهان
درگذر از خویشتن یکبارگی
تا رسی در عالم بیچارگی
بگذر از خود پاک و کلی شو فنا
تا شوی اندر فنا عین بقا
گر یکی بینی تو جان ره بین شوی
در دو بینی احولی کژ بین شوی
خواجهٔ ما و غلام مصطفی(ص)
اوفتاده بود آن دُر ثمین
در میان آن جهودان لعین
مرد دین بودو طلبکار آمده
عشق احمد را خریدار آمده
روز و شب در دین حق بیدار بود
واقف سرّ بود و مرد کار بود
روز بهر آن جهودان کار کرد
شب همه شب خدمت جبار کرد
آن جهودان لعین گمره شدند
از طریق عشق او آگه شدند
چندتن زان گمرهان جمع آمدند
بر بلال پاک دین ناحق زدند
تا بگردانند ز دین مصطفی
ترک دارند این طریق با صفا
تو چرا در راه دین او روی
هم زجان تو مؤذن احمد شوی
دین او را تو چرا کردی قبول
گشتهای از راه ما تو بوالفضول
گفت او راه حقست ومهتر است
راهتان باطل به پیشش ابتر است
بعد از آن او را ببستند آن سگان
چوبها بر وی زدند از قهر آن
پس بلال از شوق او گفتی احد
قادر و فرد و خداوند و صمد
گر هزاران پاره گردد جسم من
بیشکی دانم ترا بیما و من
ما و من برگیر و بگذار از دوئی
تا در این ره مرد صاحب سر شوی
چون بلال باصفا بگذر ز خود
تا رهی از ننگ ونام و نیک و بد
تا دم آخر به یکتائی رسی
در کمال ذات یکتائی رسی
چون تو یکتا گشتهٔ ای محترم
بگذری از کفر و از اسلام هم
چون تو یکتا باشی ای مرد یقین
هم ز دنیا بگذری و هم ز دین
چون تو یکتا باشی ای مرد خدا
پس بقا باشد ترا بعد از فنا
چون تو یکتا باشی ای مرد فقیر
بر همه عالم شوی سلطان و میر
چون تو یکتا باشی اندر لامکان
ساقیت باشند هر دم قدسیان
چون تو یکتا باشی اندر بحر نور
وصل یابی و شوی اندر حضور
چون تو یکتا باشی اندر بحر جان
جان نماید خویشتن را در زمان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ جان
سرّ دل را یابی هم از سر جان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ دل
سرّ دل را یابی هم از سر دل
چون تو یکتا باشی اندر معرفت
معرفت آید ترا هر دم صفت
چون تو یکتا باشی هر دم راه را
مات سازی هر زمان صد شاه را
چون که تو یکتا شدی در درد عشق
بیشکی گردی تو آن دم مرد عشق
چون تو یکتا گشتی کل یکتا بدان
سر معنی کردهام با تو بیان
چون جهان جمله ز یک پیدا شده است
عقلها جمله ز یک گویا شده است
انبیا جمله ز یک گفتند باز
از یکی گشتند ایشان سرفراز
شرع و ترتیب از یکی شد آشکار
بشنو این معنی تو یکدم گوش دار
آسمانها از یکی گردان شده
ماه و خورشید از یکی تابان شده
از یکی شد این نجوم بیشمار
از یکی شد هفت و نه پنج و چهار
از یکی شد این جهان پرگفتگو
از یکی شد عالمی در جستجو
از یکی شد کوه پیدا در جهان
از برای ساکنی این جهان
از یکی پیدا شده اشجارها
این جهان را فیض داده بارها
از یکی پیدا شده باد و هوا
این جهان را داده هر دم صدصفا
از یکی پیدا شده آب روان
این جهان را سبز کرده رایگان
از یکی پیدا شده خیل و حشم
اشتر و اسب و خر وگاو و غنم
از یکی پیدا شده در و گهر
سنگ و یاقوت و ز لعل معتبر
از یکی پیدا شده وحش و طیور
هر یکی را صد عطا و صد سرور
از یکی پیدا شده صد نازنین
هر یکی را در لباس خوش ببین
از یکی پیدا شده صد ماهروی
سروقدی تنگ چشمی مشک موی
از یکی پیدا شده صد دلفریب
کرده بر عشاق هر دم صد عتیب
از یکی پیدا شده صد گل عذار
ابروان چون حاجبی چشم خمار
از یکی پیدا شده صد نامدار
عاشقان را کرده هر دم جان نزار
از یکی پیدا شده صد خوشهچین
چشمها بادام و لبها شکرین
از یکی پیدا شده صدماهوش
دستشان درگردن هر یک چه خوش
از یکی پیدا شده صد مه لقا
عاشقان را گشته هر دم از جفا
از یکی پیدا شده هر دو جهان
از یکی شد آشکار اونهان
از یکی پیدا شده این عقل وجان
سر این معنی بدانند عارفان
از یکی آمد علوم انبیا
از یکی گشته حضور اولیا
از یکی آمد خلیل وذوفنون
در ره حق تاجدار و رهنمون
از یکی آمد نبوت در جهان
از یکی آمد ولایت در عیان
از یکی احمد شده سالار و شاه
عقلها را بر گرفته او ز راه
از یکی موسی شده صاحبقران
دم نیاورده ز بیم لن تران
از یکی عیسی شده بر آسمان
ترک کرده او مکان خاکدان
از یکی بین هرچه بینی سر بسر
چه بدو چه نیک چه خشک و چه تر
این همه تفسیر از بهر یکی است
مرد معنی را در اینجا کی شکی است
این یکی خود از یکی آمد مدام
تو یکی اندر یکی بین والسلام
خود یکی اندر یکی یکی بود
اندر این معنی کجا شکی بود
این یکی اندر یکی توحید دان
بر دل و جان این سخن تحقیق دان
خود یک اندر یک بدان ای بیخبر
تا شوی درمعرفت صاحب نظر
این یک اندر یک تو عشق روح دان
این رموز از جملگی مفتوح دان
این یک اندر یک خدا باشد خدا
بشنو این معنی پاک با صفا
ذات حق را در صفات حق ببین
بگذر از کفر و رها کن کیش و دین
پس جمالش در جلالش بازبین
شک بسوزان و گذر کن از یقین
پس نهان اندر عیان میدان مدام
چون عیان اندر نهان میدان مدام
هم عیان و هم نهان هردو بهم
هم درون و هم برون لطف و کرم
هم زمین و هم سما و هم فلک
هم بروج و هم نجوم و هم ملک
هم نبی و هم علی و هم ولی
دو مبین تاتو نباشی احولی
چون یکی آمد یکی شد کل یکی
حق ببین معنی کجا باشد شکی
خود یکی آمد یکی میبین همه
عقل احول گشته اندر دمدمه
دمبدم در هر مکانی رخ نمود
چون مکانش نیست هر جائی که بود
این سخن از ترجمانی دیگر است
عارفان را خود نشانی دیگر است
این سخن از لامکان آوردهام
سر مخفی رایگان آوردهام
این سخن از عقل و از جان برتر است
این کسی داند که عالی گوهر است
این سخن از عرش اعلی آمده است
از رموز حق تعالی آمده است
این سخن از بهر مشتاق آمده است
از برای جان مشتاق آمده است
این سخن از بحر معنی آمده است
نه بدعوی نه بفتوی آمده است
این سخن از سر وحدت آمده است
نز ره تقلید وکثرت آمده است
این سخن از غایت درد آمده است
در طریق عاشقی فرد آمده است
این سخن از سر پنهان آمده است
صدهزاران گوهر جان آمده است
این سخن برهان معنی آمده است
از طریق عشق مولی آمده است
این سخن از عشق جانان آمده است
لاجرم از عقل پنهان آمده است
این سخن عارف بداند بیشکی
زان بداند این رموز حق یکی
گر ترا درد است درمان هم بود
گر ترا عشقست جانان هم بود
درگذر از زهد و علم و قال قیل
درد را بگزین و میکش بار فیل
درگذر از ذکر و فکر و معرفت
درد را بگزین و شو در تعزیت
درگذر از این جهان و آن جهان
چند باشی آشکارا و نهان
درگذر از خویشتن یکبارگی
تا رسی در عالم بیچارگی
بگذر از خود پاک و کلی شو فنا
تا شوی اندر فنا عین بقا
گر یکی بینی تو جان ره بین شوی
در دو بینی احولی کژ بین شوی
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الرموز داستان حکیم و مرد احول
بود استاد حکیمی پاکباز
دائماً با حق تعالی گفته راز
در همه عالم ورا همتا نبود
همچو او در علم یک دانا نبود
رازها با حق تعالی گفته است
سرها از راز حق دانسته است
روز و شب در راه او با درد بود
بی وکیلی و جفت فرد فرد بود
هیچکس از راز او آگه نگشت
هیچکس با درد او همره نگشت
آن حکیمی که جهان معمور ازوست
آن حکیمی که دو عالم نور از اوست
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
همچو او دیگر حکیمی خود نبود
جمله عالم را از او حکمت گشود
صدهزاران حکمت حق یافته
هر زمان نوعی دگر دریافته
ای بسا کس را که از وی ره گشود
ای بسا کس را که راه حق نمود
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
ای بسا کس را که درد عشق داد
ای بسا کس را که راه صدق داد
ای بسا کس را که شاه و میر کرد
ای بسا کس را که قطب و پیر کرد
ای بسا کس را که جام فقر داد
ای بسا کس را که جانی در نهاد
از خدای خویش حکمت یافته
در سلوک خویش رفعت یافته
اوحکیم صادق و سر خداست
همچو او دیگر حکیمی خود کجا است
صدهزاران حکمت بیمنتها
از خدایش یافته بحر صفا
هیچ کس از حال او آگه نشد
احولی با او مگر همخانه شد
اندر آن خانه یکی آیینهدان
هر دو عالم را از آن آیینه دان
بود آن آیینه در پیش حکیم
روی خود را دید او در وی مقیم
احولک گفت این حکیم پر خرد
هر زمان درآینه می بنگرد
حکمتش بیشک در این آیینهدان
لاجرم زیبا رخش ز آیینه دان
حکمت او من از این پیدا کنم
در جهان خود را چو او زیبا کنم
وانگهی در آینه کرد او نگاه
دید او دو صورت زشت سیاه
احولک در دید اندر آینه
زان بکثرت دید او معاینه
دائماً با حق تعالی گفته راز
در همه عالم ورا همتا نبود
همچو او در علم یک دانا نبود
رازها با حق تعالی گفته است
سرها از راز حق دانسته است
روز و شب در راه او با درد بود
بی وکیلی و جفت فرد فرد بود
هیچکس از راز او آگه نگشت
هیچکس با درد او همره نگشت
آن حکیمی که جهان معمور ازوست
آن حکیمی که دو عالم نور از اوست
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
همچو او دیگر حکیمی خود نبود
جمله عالم را از او حکمت گشود
صدهزاران حکمت حق یافته
هر زمان نوعی دگر دریافته
ای بسا کس را که از وی ره گشود
ای بسا کس را که راه حق نمود
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
ای بسا کس را که درد عشق داد
ای بسا کس را که راه صدق داد
ای بسا کس را که شاه و میر کرد
ای بسا کس را که قطب و پیر کرد
ای بسا کس را که جام فقر داد
ای بسا کس را که جانی در نهاد
از خدای خویش حکمت یافته
در سلوک خویش رفعت یافته
اوحکیم صادق و سر خداست
همچو او دیگر حکیمی خود کجا است
صدهزاران حکمت بیمنتها
از خدایش یافته بحر صفا
هیچ کس از حال او آگه نشد
احولی با او مگر همخانه شد
اندر آن خانه یکی آیینهدان
هر دو عالم را از آن آیینه دان
بود آن آیینه در پیش حکیم
روی خود را دید او در وی مقیم
احولک گفت این حکیم پر خرد
هر زمان درآینه می بنگرد
حکمتش بیشک در این آیینهدان
لاجرم زیبا رخش ز آیینه دان
حکمت او من از این پیدا کنم
در جهان خود را چو او زیبا کنم
وانگهی در آینه کرد او نگاه
دید او دو صورت زشت سیاه
احولک در دید اندر آینه
زان بکثرت دید او معاینه
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در وحدت
چون صفات او احد آمد مدام
غیر نبود جمله او دان والسلام
هرچه دیدی ذات پاک او بود
اینچنین بینی ترا نیکو بود
در همه اشیا ورا ظاهر ببین
اولین و آخرین و ظاهرین
ظاهر و باطن ورا میبین مدام
اول و آخر ورا میبین تمام
آسمانها و زمینها و فلک
جمله او میبین و بگذر تو زشک
صورت و معنی بهم تو ذات دان
جمله اشیا مصحف آیات دان
هرچه بینی روی او میدان مدام
ذره ذره آنچه بینی و السلام
آفتاب از نور آن یک ذره دان
بحرها از جود آن یک قطره دان
کوهها از درگهش یک مشت خاک
در نیازی اوفتاده همچو خاک
انبیا را داده سر خویشتن
زانکه ایشانند شاه انجمن
سر خود با انبیا گفته تمام
بر محمد(ص) ختم کرده والسلام
سر احمد را ز وحدت باز دان
تا شود پیدا به پیشت هر زمان
سر وحدت از محمد شد پدید
پس علی(ع) از وی بگوش جان شنید
باعلی اسرار خود احمد بگفت
چون علی بشنید ترک خود بگفت
چون علی بشنید دل آگاه کرد
آن زمان برخواست قصد راه کرد
بعد از آن اسرار را در چاه گفت
سر وحدت در دل آگاه گفت
چاه را تن دان تو ای مرد یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
تن به چار و پنج و شش وامانده است
لاجرم از راه حق زان مانده است
چون علی اسرار در چاهت بگو
تا تنت فانی شود از گفتگو
چون تنت فانی شود باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
چون تنت فانی شودای مرد کار
نه همی دنیا بماند نه دیار
چون تنت فانی شود ای مقتدا
پس بیابی قرب وصل مصطفی
چون تنت فانی شود ای نیکبخت
همچو موسی نور بینی از درخت
چون تنت فانی شود ز اسرار عشق
چون خلیل الله روی در نار عشق
چون تنت فانی شود آگه شوی
همچو عیسی پاک روح الله شوی
چون تنت فانی شود از قیل و قال
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از ذکر و فکر
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از خویشتن
وارهی از گفتگوی ما و من
چون تنت فانی شود از جسم و جان
فارغ آئی و شوی تو مرد حال
چون تنت فانی شود ازمعرفت
فارغ آئی و بمانی در صفت
چون تنت فانی شود از هر وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
چون تنت فانی شود در لامکان
بازیابی سر راز عاشقان
چون تنت فانی شود در بحر راز
رازها یابی و گردی شاهباز
چون تنت فانی شود در بحر نور
محو گردی و شوی اندر حضور
چون تنت فانی شود ای جان من
آن زمان بینی جمال ذوالمنن
چون تنت فانی شود سلطان شوی
پس حکیم عالم دیان شوی
غیر نبود جمله او دان والسلام
هرچه دیدی ذات پاک او بود
اینچنین بینی ترا نیکو بود
در همه اشیا ورا ظاهر ببین
اولین و آخرین و ظاهرین
ظاهر و باطن ورا میبین مدام
اول و آخر ورا میبین تمام
آسمانها و زمینها و فلک
جمله او میبین و بگذر تو زشک
صورت و معنی بهم تو ذات دان
جمله اشیا مصحف آیات دان
هرچه بینی روی او میدان مدام
ذره ذره آنچه بینی و السلام
آفتاب از نور آن یک ذره دان
بحرها از جود آن یک قطره دان
کوهها از درگهش یک مشت خاک
در نیازی اوفتاده همچو خاک
انبیا را داده سر خویشتن
زانکه ایشانند شاه انجمن
سر خود با انبیا گفته تمام
بر محمد(ص) ختم کرده والسلام
سر احمد را ز وحدت باز دان
تا شود پیدا به پیشت هر زمان
سر وحدت از محمد شد پدید
پس علی(ع) از وی بگوش جان شنید
باعلی اسرار خود احمد بگفت
چون علی بشنید ترک خود بگفت
چون علی بشنید دل آگاه کرد
آن زمان برخواست قصد راه کرد
بعد از آن اسرار را در چاه گفت
سر وحدت در دل آگاه گفت
چاه را تن دان تو ای مرد یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
تن به چار و پنج و شش وامانده است
لاجرم از راه حق زان مانده است
چون علی اسرار در چاهت بگو
تا تنت فانی شود از گفتگو
چون تنت فانی شود باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
چون تنت فانی شودای مرد کار
نه همی دنیا بماند نه دیار
چون تنت فانی شود ای مقتدا
پس بیابی قرب وصل مصطفی
چون تنت فانی شود ای نیکبخت
همچو موسی نور بینی از درخت
چون تنت فانی شود ز اسرار عشق
چون خلیل الله روی در نار عشق
چون تنت فانی شود آگه شوی
همچو عیسی پاک روح الله شوی
چون تنت فانی شود از قیل و قال
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از ذکر و فکر
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از خویشتن
وارهی از گفتگوی ما و من
چون تنت فانی شود از جسم و جان
فارغ آئی و شوی تو مرد حال
چون تنت فانی شود ازمعرفت
فارغ آئی و بمانی در صفت
چون تنت فانی شود از هر وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
چون تنت فانی شود در لامکان
بازیابی سر راز عاشقان
چون تنت فانی شود در بحر راز
رازها یابی و گردی شاهباز
چون تنت فانی شود در بحر نور
محو گردی و شوی اندر حضور
چون تنت فانی شود ای جان من
آن زمان بینی جمال ذوالمنن
چون تنت فانی شود سلطان شوی
پس حکیم عالم دیان شوی
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایات و الرموز و پرسیدن سالکی رمز عشق را از عارفی بهلول نام
بود در بغداد مردی با خبر
زینجهان وزانجهان رفته بدر
از هوای نفس خود وارسته بود
او کمر در عشق یزدان بسته بود
چار تکبیری زده بر کائنات
وارهیده ازحیات و از ممات
شش جهت را او بدر انداخته
پنج و شش را در ره حق باخته
او شراب وصل حق نوشیده بود
سر اسرار نهان پوشیده بود
عاشقی بود او بغایت معتبر
از وجود خود شده کلی بدر
والهی مجنون بدو مردانه بود
گه به گورستان و گه ویرانه بود
نام او بهلول بود آن مرد درد
بود از عشق خدا آزاد و فرد
سالکی آمد به پیش آن فقیر
گفت ای در عشق حق گشته منیر
رمزکی از عشق با ما بازگوی
در زمعنی برگشا و راز گوی
جوهر عشق ازتو گر پیدا شود
هر دو عالم در دلت یکتا شود
گفت ای سالک بگویم با تو راست
جوهر عشق از همه دنیا جداست
پیش تو نه شک بماند نه یقین
بگذری از کفر و از اسلام و دین
آن زمان تو عشق را لایق شوی
عشق حق را واقف و سابق شوی
گر ترا از عشق خود باشد خبر
مرتدی باشی در این ره بیبصر
آنچنان خواهم که کلی گم شوی
گر ز نسل آدمی مردم شوی
همچنان باید بسوزی بیخبر
ذرهٔ در تو نماند خیر و شر
این سخن را از سر دردی شنو
تا نمانی در قیامت در گرو
این سخن از جان ودل میکن قبول
تا شود فردا شفیع تو رسول
این سخن ازعالم تحقیق دان
نه ز فال خواجه و تقلید دان
این سخن راه سلوک است و یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
این سخن از حال آمد ای جوان
نه ز قال و قیل آمد این بیان
این سخن از بهر مردان خداست
نه برای نفس و کوران هواست
این نه شرع است و نه آیات ای پسر
این همه الهام از دل شد خبر
زینجهان وزانجهان رفته بدر
از هوای نفس خود وارسته بود
او کمر در عشق یزدان بسته بود
چار تکبیری زده بر کائنات
وارهیده ازحیات و از ممات
شش جهت را او بدر انداخته
پنج و شش را در ره حق باخته
او شراب وصل حق نوشیده بود
سر اسرار نهان پوشیده بود
عاشقی بود او بغایت معتبر
از وجود خود شده کلی بدر
والهی مجنون بدو مردانه بود
گه به گورستان و گه ویرانه بود
نام او بهلول بود آن مرد درد
بود از عشق خدا آزاد و فرد
سالکی آمد به پیش آن فقیر
گفت ای در عشق حق گشته منیر
رمزکی از عشق با ما بازگوی
در زمعنی برگشا و راز گوی
جوهر عشق ازتو گر پیدا شود
هر دو عالم در دلت یکتا شود
گفت ای سالک بگویم با تو راست
جوهر عشق از همه دنیا جداست
پیش تو نه شک بماند نه یقین
بگذری از کفر و از اسلام و دین
آن زمان تو عشق را لایق شوی
عشق حق را واقف و سابق شوی
گر ترا از عشق خود باشد خبر
مرتدی باشی در این ره بیبصر
آنچنان خواهم که کلی گم شوی
گر ز نسل آدمی مردم شوی
همچنان باید بسوزی بیخبر
ذرهٔ در تو نماند خیر و شر
این سخن را از سر دردی شنو
تا نمانی در قیامت در گرو
این سخن از جان ودل میکن قبول
تا شود فردا شفیع تو رسول
این سخن ازعالم تحقیق دان
نه ز فال خواجه و تقلید دان
این سخن راه سلوک است و یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
این سخن از حال آمد ای جوان
نه ز قال و قیل آمد این بیان
این سخن از بهر مردان خداست
نه برای نفس و کوران هواست
این نه شرع است و نه آیات ای پسر
این همه الهام از دل شد خبر
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در سؤال راه عشق و ترغیب سالک
این چنین رفتند مردان راه دین
رهروان حق به پیش حق یقین
شیرمردان مرکب خود راندهاند
اندر این ره چون خسان کی ماندهاند
مرد عشقی گر تو تن در راه کن
ور نه بنشین دست و تن کوتاه کن
شیرمردی باید این راه شگرف
تاکند غواصی این بحر ژرف
نیست کار بددلان این کار عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق
کار پیرانست و مردان یقین
درگذشتن هم ز کفر و هم ز دین
من در این اندیشه بودم سالها
زان سبب معلوم کردم حالها
هیچکس زین ره نشانی وانداد
آنکه او دادست خط برجان نهاد
هیچکس از حال خود واقف نیند
جمله سرگردان این دنیا درند
ای دریغا عمر رفت و وصل نه
وی دریغا فرع رفت و اصل نه
ای دریغا در خودی واماندهام
لاجرم در این بلا در ماندهام
ای دریغا نفس شومم ره نبرد
وز حریم وصل جانان برنخورد
ای دریغا خرقه و سجادهها
سنتی مانده به ما این دردها
ای دریغا رنگشان و حالشان
کاین زمان بگرفتهاند این ناکسان
ای دریغا صحبت مردان مرد
خود ندیدیم و بمردیم ما به درد
ای دریغا شاهبازان و شهان
هر یکی در راه دین صدر جهان
ای دریغا پیشوایان یقین
راه رفتند و بماندیم و چنین
ای دریغا عارفان با صفا
رفتن ایشان ما بماندیم از قفا
ایدریغا صوفیان با صفا
رفتن ایشان و بماندیم از جفا
ای دریغا سالکان راه بین
راه رفتند و نبد ما را یقین
ای دریغا عاشقان با ادب
محو در تجرید و مائیم خشک لب
ای دریغا زاهدان با نیاز
جمله در راهند و ما افتاده باز
ای دریغا عالمان با عمل
شد یقینشان حاصل ما در خلل
ای دریغا رهروان لامکان
جمله در سیرند و مادر خاکدان
ای دریغا راه تحقیق و عیان
عارفان دیدند و ما نادیدگان
ای دریغا نفس ما در معصیت
خو بکرد است و ندید او معرفت
گر تو نفس خویش را فرمانبری
صدهزاران تیر از خذلان خوری
هر صفت کز نفس میآید پدید
اندر آن عالم بتو خواهد رسید
ور ترا علم و عمل باشد صفت
باز بینی اندر آن جا معرفت
ور دراینجا باشدت وحدت صفات
اندر آنجا پیشت آید نور ذات
ور در اینجا جهل و نادانی بود
اندر آن عالم پشیمانی بود
ور در این عالم بود کبر ونفاق
اندر آن عالم شوی عاصی و عاق
ور در این عالم بود از بخل و کین
اندرآن عالم شوی خار و حزین
ور ترا اینجا بود زرق و فریب
اندر آن عالم بمانی در حجیب
آتش دوزخ حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
هر که اینجا او زوصل یار ماند
تو یقین میدان که اندر نار ماند
هرکه او اینجا رخ جانان ندید
باشد آنجا کور و حیران و پلید
هرکه اینجا از وجود خود نمود
اندر آنجا آتش سوزان ربود
هرکه او خود را فنای کل نساخت
اندر آنجا او بقای کل نیافت
رهروان حق به پیش حق یقین
شیرمردان مرکب خود راندهاند
اندر این ره چون خسان کی ماندهاند
مرد عشقی گر تو تن در راه کن
ور نه بنشین دست و تن کوتاه کن
شیرمردی باید این راه شگرف
تاکند غواصی این بحر ژرف
نیست کار بددلان این کار عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق
کار پیرانست و مردان یقین
درگذشتن هم ز کفر و هم ز دین
من در این اندیشه بودم سالها
زان سبب معلوم کردم حالها
هیچکس زین ره نشانی وانداد
آنکه او دادست خط برجان نهاد
هیچکس از حال خود واقف نیند
جمله سرگردان این دنیا درند
ای دریغا عمر رفت و وصل نه
وی دریغا فرع رفت و اصل نه
ای دریغا در خودی واماندهام
لاجرم در این بلا در ماندهام
ای دریغا نفس شومم ره نبرد
وز حریم وصل جانان برنخورد
ای دریغا خرقه و سجادهها
سنتی مانده به ما این دردها
ای دریغا رنگشان و حالشان
کاین زمان بگرفتهاند این ناکسان
ای دریغا صحبت مردان مرد
خود ندیدیم و بمردیم ما به درد
ای دریغا شاهبازان و شهان
هر یکی در راه دین صدر جهان
ای دریغا پیشوایان یقین
راه رفتند و بماندیم و چنین
ای دریغا عارفان با صفا
رفتن ایشان ما بماندیم از قفا
ایدریغا صوفیان با صفا
رفتن ایشان و بماندیم از جفا
ای دریغا سالکان راه بین
راه رفتند و نبد ما را یقین
ای دریغا عاشقان با ادب
محو در تجرید و مائیم خشک لب
ای دریغا زاهدان با نیاز
جمله در راهند و ما افتاده باز
ای دریغا عالمان با عمل
شد یقینشان حاصل ما در خلل
ای دریغا رهروان لامکان
جمله در سیرند و مادر خاکدان
ای دریغا راه تحقیق و عیان
عارفان دیدند و ما نادیدگان
ای دریغا نفس ما در معصیت
خو بکرد است و ندید او معرفت
گر تو نفس خویش را فرمانبری
صدهزاران تیر از خذلان خوری
هر صفت کز نفس میآید پدید
اندر آن عالم بتو خواهد رسید
ور ترا علم و عمل باشد صفت
باز بینی اندر آن جا معرفت
ور دراینجا باشدت وحدت صفات
اندر آنجا پیشت آید نور ذات
ور در اینجا جهل و نادانی بود
اندر آن عالم پشیمانی بود
ور در این عالم بود کبر ونفاق
اندر آن عالم شوی عاصی و عاق
ور در این عالم بود از بخل و کین
اندرآن عالم شوی خار و حزین
ور ترا اینجا بود زرق و فریب
اندر آن عالم بمانی در حجیب
آتش دوزخ حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
هر که اینجا او زوصل یار ماند
تو یقین میدان که اندر نار ماند
هرکه او اینجا رخ جانان ندید
باشد آنجا کور و حیران و پلید
هرکه اینجا از وجود خود نمود
اندر آنجا آتش سوزان ربود
هرکه او خود را فنای کل نساخت
اندر آنجا او بقای کل نیافت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
ادامه
جملهٔ مردان ز خود فانی شدند
در بقای حق به حق باقی شدند
گرتو مرد راه عشقی راه رو
همچو مردان از دل آگاه رو
جملهٔ مردان ز خود بیرون شدند
در ره عشاق غرق خون شدند
جسم و جان و تن همه در باختند
تا کمال راه حق بشناختند
هستی خود را زره برداشتند
نیستی را اندرین ره داشتند
مال و ملک و آب و جاه این جهان
جمله را انداخته پیش خسان
زهد را و علم و قیل و قال را
وسوسه بوده همه این حال را
صورت خود را به کل کردن خراب
این جهان در پیش ایشان چون سراب
دیده را از غیر حق بردوختند
غیر حق را اندر این ره سوختند
در بقای حق به حق باقی شدند
گرتو مرد راه عشقی راه رو
همچو مردان از دل آگاه رو
جملهٔ مردان ز خود بیرون شدند
در ره عشاق غرق خون شدند
جسم و جان و تن همه در باختند
تا کمال راه حق بشناختند
هستی خود را زره برداشتند
نیستی را اندرین ره داشتند
مال و ملک و آب و جاه این جهان
جمله را انداخته پیش خسان
زهد را و علم و قیل و قال را
وسوسه بوده همه این حال را
صورت خود را به کل کردن خراب
این جهان در پیش ایشان چون سراب
دیده را از غیر حق بردوختند
غیر حق را اندر این ره سوختند
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در اسرار توحید و رموز عشق
ای برادر غیر حق خود نیست کس
اهل معنی را همین یک حرف بس
گر تو غیر حق به بینی درجهان
بر تو روشن گردد اسرار نهان
گر تو اندر راه یک بینی شوی
از وجود خویشتن فانی شوی
آن رزمان ز اسرار حق یا بیخبر
خودشوی از جسم وجان کلی بدر
عقل از این گفتن چه سودا میکند
عشق هر دم خانه یغما میکند
پیراین راهت یقین تو عشق دان
تا رسی اندر مقام لامکان
عقل را بگذار در راه ای پسر
تا نمانی اندر این ره کور و کر
عقل شیطان را براه آوردنست
زان سبب در راه او سر تافتن است
عقل و شیطان گفت ما زادیم بهم
عقل و شیطان فکر روحانی بهم
حق تعالی گفت ای ملعون راه
از طریق عشق بیرونی ز راه
آدم معنی ندیدی ای لعین
روح پاکست رحمة للعالمین
او من است و من ویم ای بیخبر
لاجرم نادیده گشتی کور و کر
گر ترا دیده بدی در راه ما
آدم ما را بدیدی همچو ما
چون ندیدی آدم ما را یقین
نام تو کردند ابلیس لعین
ای برادر در کمال خویش باش
در ره توحید حق بیکیش باش
بگذر از کیش ونفاق وکفر و دین
تا رسی در قرب رب العالمین
این نه راه تست ای طفل نژند
راه شیرانست و مرد هوشمند
زاد این ره نیستی میدان یقین
شک بسوزان و ببر از کفر و دین
خودپرستان اندر این ره گمرهند
از طریق نیستی آگه نیند
نفس ایشان رد راه عشق شد
عارفان را راه پیش از عشق شد
عقل را بگزین ونفسک را بسوز
نفس تاریکت بگردد همچو روز
نفس را بت دان و بت را برشکن
تا رسی در بارگاه ذوالمنن
نفس را اینجا حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
هر که اندر بند نفس خویش ماند
از ره حق همچو کافر کیش ماند
این نه تقلید است نه راه هوا
راه تحقیقست و راه مصطفی
راه احمد بود توحید ای پسر
از ره توحید حق شد باخبر
در ره توحید جان ایثار کرد
دیده با دیدار حق دیدار کرد
د رجلال حق جمال حق بدید
در صفاتش ذات خود را حق بدید
اندر این ره کاملی باید شگرف
تا کند غواصی این بحر ژرف
صدهزاران طالب اینجا سرنهاد
تا که یک کس اندر این ره پا نهاد
صدهزاران خلق حیران ماندهاند
اندر این ره زار و گریان ماندهاند
صدهزاران عارفان درگفتگو
اندر این ره لوح دل در شستشو
عاشقانه آتشی زن در دو کون
تا رهی از نقشهای لون لون
نقشها را جمله در آتش بسوز
بعد از آن شمع وصالت برفروز
چون نماند نقشها اندر میان
آن زمان نقاش را بینی عیان
بازگویم سر اسرار نهان
ای برادر نقش را نقاش دان
چون ترا باشد کمال دین حق
خویش را هرگز نبینی جز بحق
چون ترا معلوم گردد آن عیان
غیر حق هرگز نبینی در میان
هرچه بینی آن تو باشی بیشکی
چه صداست و چه هزار و چه یکی
جمله اجزای تواند ای بیخبر
ذات کلی این جهان را سر بسر
عرش و فرش و لوح و کرسی و قلم
از توشان شد علم در عالم عَلَم
نور تو از هر دو عالم برتر است
این جهان و آن جهان را برتر است
گر شود چشمت بنور خویش باز
قدسیان پایت ببوسند از نیاز
جوهر تو جملهٔ کروبیان
چون بدیدند سجده کردند آن زمان
جهد کن تا جوهرت آید به چنگ
تا رهی از گیر ودار و صلح و جنگ
جوهر جان در هوس گم کردهای
با هوای نفس خود خو کردهای
دادهای بر باد عمر جاودان
یک زمان آگه نهای از سرّ جان
گر شوی آگه ز جان خویشتن
ترک گیری این حدیث ما و من
جمله را یک رنگ بین مرد خدا
تا نبینی غیر او راتو جدا
دو مبین ذاتش تو ای مرد ولی
تا نباشی در مقام احولی
گر تو راه عشق را مایل شوی
یک ره و یک قبله و یک دل شوی
ننگری از هیچ سوای مرد کار
دائماً از عشق باشی بیقرار
عشق جانان جوهر جان آمده است
زان سبب از خلق پنهان آمده است
هست پیدا لیک پنهان از شما
کی شود خفاش را تاب ضیاء
این جهان و آن جهان با هم ببین
بگذر از راه گمان میبین یقین
عشق باعشاق بین آمیخته
روح اندر خاک دان آویخته
چندگویم ای پسر در من نگر
تا ببینی خویش را در خود مگر
گفت پیغمبر که ما اخوان شدیم
همدگر را آینه از جان شدیم
جسم واحد خواند ما را آن زمان
انبیا و اولیا را این زمان
وانمود او سر اسرار عدم
آوریده درمعنی از قدم
سر حق را وانمود از لطف حق
آورید از بحر معنی این سبق
راه را بنموده آن بحر صفا
تا شود عارف به حق خیرالورا
عارفان زین معرفت دریافتند
سالکان مرکب در این ره تاختند
طالبان در جستجوی او بدند
عالمان در گفتگوی او شدند
زاهدان یک شمه از او یافتند
سالها با سوختن در ساختند
عاشقان دیدند روی او عیان
دستها شستند در ساعت ز جان
راه بر علم محمد(ص) آمد است
اسم او محمود و احمد آمد است
راه از وی جو اگر تو رهروی
تا نمانی در بلای کجروی
گر به فقرت نیست فخری چون رسول
هست راهت کفر و دینت بیاصول
گر ز دنیا ور ز عقبی نگذری
در ره احمد تو هم کور و کری
راه راه اوست هم دنیا ودین
سر حقست رحمة للعالمین
هر که از راه محمد راه یافت
سر حق را از دل آگاه یافت
احمدآنجا بد احد ای مرد کار
سر حق را با تو کردم آشکار
میم را بر دار احمد شد احد
فهم کن تحقیق الله الصمد
هست این اسرار از جای دگر
سر این را کی شناسد کور و کر
کور را خود از رخ زیبا چه سود
گرچه داند لذت آواز عود
کور و کر از راه عقبی ماندهاند
روز و شب در بند دنیا ماندهاند
راه بینا عین توحید آمد است
منزلش تجرید و تفرید آمد است
بگذر از هستی خود یکبارگی
تا زوصلش برخوری یکبارگی
خودپرستی راه شیطان آمد است
بت شکستن راه یزدان آمد است
بت شکن در راه حق ای مرد کار
تا نباشی در قیامت شرمسار
گر ز خود نتوانی این بت را شکست
کی بیاری راه وصلت را به دست
اهل معنی را همین یک حرف بس
گر تو غیر حق به بینی درجهان
بر تو روشن گردد اسرار نهان
گر تو اندر راه یک بینی شوی
از وجود خویشتن فانی شوی
آن رزمان ز اسرار حق یا بیخبر
خودشوی از جسم وجان کلی بدر
عقل از این گفتن چه سودا میکند
عشق هر دم خانه یغما میکند
پیراین راهت یقین تو عشق دان
تا رسی اندر مقام لامکان
عقل را بگذار در راه ای پسر
تا نمانی اندر این ره کور و کر
عقل شیطان را براه آوردنست
زان سبب در راه او سر تافتن است
عقل و شیطان گفت ما زادیم بهم
عقل و شیطان فکر روحانی بهم
حق تعالی گفت ای ملعون راه
از طریق عشق بیرونی ز راه
آدم معنی ندیدی ای لعین
روح پاکست رحمة للعالمین
او من است و من ویم ای بیخبر
لاجرم نادیده گشتی کور و کر
گر ترا دیده بدی در راه ما
آدم ما را بدیدی همچو ما
چون ندیدی آدم ما را یقین
نام تو کردند ابلیس لعین
ای برادر در کمال خویش باش
در ره توحید حق بیکیش باش
بگذر از کیش ونفاق وکفر و دین
تا رسی در قرب رب العالمین
این نه راه تست ای طفل نژند
راه شیرانست و مرد هوشمند
زاد این ره نیستی میدان یقین
شک بسوزان و ببر از کفر و دین
خودپرستان اندر این ره گمرهند
از طریق نیستی آگه نیند
نفس ایشان رد راه عشق شد
عارفان را راه پیش از عشق شد
عقل را بگزین ونفسک را بسوز
نفس تاریکت بگردد همچو روز
نفس را بت دان و بت را برشکن
تا رسی در بارگاه ذوالمنن
نفس را اینجا حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
هر که اندر بند نفس خویش ماند
از ره حق همچو کافر کیش ماند
این نه تقلید است نه راه هوا
راه تحقیقست و راه مصطفی
راه احمد بود توحید ای پسر
از ره توحید حق شد باخبر
در ره توحید جان ایثار کرد
دیده با دیدار حق دیدار کرد
د رجلال حق جمال حق بدید
در صفاتش ذات خود را حق بدید
اندر این ره کاملی باید شگرف
تا کند غواصی این بحر ژرف
صدهزاران طالب اینجا سرنهاد
تا که یک کس اندر این ره پا نهاد
صدهزاران خلق حیران ماندهاند
اندر این ره زار و گریان ماندهاند
صدهزاران عارفان درگفتگو
اندر این ره لوح دل در شستشو
عاشقانه آتشی زن در دو کون
تا رهی از نقشهای لون لون
نقشها را جمله در آتش بسوز
بعد از آن شمع وصالت برفروز
چون نماند نقشها اندر میان
آن زمان نقاش را بینی عیان
بازگویم سر اسرار نهان
ای برادر نقش را نقاش دان
چون ترا باشد کمال دین حق
خویش را هرگز نبینی جز بحق
چون ترا معلوم گردد آن عیان
غیر حق هرگز نبینی در میان
هرچه بینی آن تو باشی بیشکی
چه صداست و چه هزار و چه یکی
جمله اجزای تواند ای بیخبر
ذات کلی این جهان را سر بسر
عرش و فرش و لوح و کرسی و قلم
از توشان شد علم در عالم عَلَم
نور تو از هر دو عالم برتر است
این جهان و آن جهان را برتر است
گر شود چشمت بنور خویش باز
قدسیان پایت ببوسند از نیاز
جوهر تو جملهٔ کروبیان
چون بدیدند سجده کردند آن زمان
جهد کن تا جوهرت آید به چنگ
تا رهی از گیر ودار و صلح و جنگ
جوهر جان در هوس گم کردهای
با هوای نفس خود خو کردهای
دادهای بر باد عمر جاودان
یک زمان آگه نهای از سرّ جان
گر شوی آگه ز جان خویشتن
ترک گیری این حدیث ما و من
جمله را یک رنگ بین مرد خدا
تا نبینی غیر او راتو جدا
دو مبین ذاتش تو ای مرد ولی
تا نباشی در مقام احولی
گر تو راه عشق را مایل شوی
یک ره و یک قبله و یک دل شوی
ننگری از هیچ سوای مرد کار
دائماً از عشق باشی بیقرار
عشق جانان جوهر جان آمده است
زان سبب از خلق پنهان آمده است
هست پیدا لیک پنهان از شما
کی شود خفاش را تاب ضیاء
این جهان و آن جهان با هم ببین
بگذر از راه گمان میبین یقین
عشق باعشاق بین آمیخته
روح اندر خاک دان آویخته
چندگویم ای پسر در من نگر
تا ببینی خویش را در خود مگر
گفت پیغمبر که ما اخوان شدیم
همدگر را آینه از جان شدیم
جسم واحد خواند ما را آن زمان
انبیا و اولیا را این زمان
وانمود او سر اسرار عدم
آوریده درمعنی از قدم
سر حق را وانمود از لطف حق
آورید از بحر معنی این سبق
راه را بنموده آن بحر صفا
تا شود عارف به حق خیرالورا
عارفان زین معرفت دریافتند
سالکان مرکب در این ره تاختند
طالبان در جستجوی او بدند
عالمان در گفتگوی او شدند
زاهدان یک شمه از او یافتند
سالها با سوختن در ساختند
عاشقان دیدند روی او عیان
دستها شستند در ساعت ز جان
راه بر علم محمد(ص) آمد است
اسم او محمود و احمد آمد است
راه از وی جو اگر تو رهروی
تا نمانی در بلای کجروی
گر به فقرت نیست فخری چون رسول
هست راهت کفر و دینت بیاصول
گر ز دنیا ور ز عقبی نگذری
در ره احمد تو هم کور و کری
راه راه اوست هم دنیا ودین
سر حقست رحمة للعالمین
هر که از راه محمد راه یافت
سر حق را از دل آگاه یافت
احمدآنجا بد احد ای مرد کار
سر حق را با تو کردم آشکار
میم را بر دار احمد شد احد
فهم کن تحقیق الله الصمد
هست این اسرار از جای دگر
سر این را کی شناسد کور و کر
کور را خود از رخ زیبا چه سود
گرچه داند لذت آواز عود
کور و کر از راه عقبی ماندهاند
روز و شب در بند دنیا ماندهاند
راه بینا عین توحید آمد است
منزلش تجرید و تفرید آمد است
بگذر از هستی خود یکبارگی
تا زوصلش برخوری یکبارگی
خودپرستی راه شیطان آمد است
بت شکستن راه یزدان آمد است
بت شکن در راه حق ای مرد کار
تا نباشی در قیامت شرمسار
گر ز خود نتوانی این بت را شکست
کی بیاری راه وصلت را به دست
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت المفاتیح القلوب
یک صحابه بود در عهد رسول
درد و سوزی داشت آن صاحب قبول
دائماً با درد بود آن مرد کار
درد دین را کرده بود او اختیار
دائماً در راه حق گریان بدی
هم ز درد دین چنین بریان بدی
روز و شب بنشسته بود آن مستمند
دائماً اندوهگین و دردمند
گاه او را درد پا گه درد سر
گاه درد سینه و گاهی کمر
او به ظاهر دائماً با درد بود
پا و سر اعضای او پر درد بود
درد معنی در دل او کار کرد
جان و دل در راه حق ایثار کرد
درد دین را بود او مردانهای
هم ز درد دین خود فرزانهای
آشکارا بود درد آن ولی
بود محبوب رسول هاشمی
بود بادرد آن ولی پاک دین
نام او گفتند بودردا ازین
درد را بگزین که در راه خدا
درد آمد راهبر بر مصطفی(ص)
همچو بودردا بکن درد اختیار
تا شوی در راه معنی بختیار
همچو سلمان باش و در ایمان بکوش
مینیوش و سر این اسرار پوش
بگذر از غیر خدا وفرد باش
در ره توحید حق با درد باش
راه مردان درد آمد ای پسر
درد را بگزین و بگذر از حشر
بگذر از کون و فساد و راه رو
در حریم حضرت الله شو
چون حذر کردی ز کون و راه پیش
بعد از آن خوف و رجا آید به پیش
یک زمان با وصل باشی ای فقیر
یک زمان در هجر باشی و زحیر
گاه سلطان گه رعیت آمدی
گه بکام و گه بحیرت آمدی
گاه باقی گاه فانی آمدی
گه نهانی گه عیانی آمدی
گاه طالب گاه مطلوب آمدی
گاه شاه و گاه دربان آمدی
گاه صوفی گاه صادق آمدی
گاه عابد و گاه فاسق آمدی
گاه عالم گاه عامل آمدی
گاه عاقل گاه جاهل آمدی
گاه از ترس خدا بگداختی
گه ز شادی مرکبی میتاختی
اندر این ره خار باخرما بود
اندر این ره عشق با غوغا بود
اندر این ره نیش با نوش آمده است
اندر این ره عقل با هوش آمده است
اندر این ره وصل با هجران بود
اندر این ره درد با درمان بود
اندر این ره خوف باشد با رجا
اندر این ره امن باشد با بلاء
گر در این منزل بمانی ای فقیر
گاه شادی را ببینی گه زحیر
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا نمانی مبتلا پایان کار
گر بخواهی کار تو پایان رسد
کار را از جان بکن درمان رسد
درد و سوزی داشت آن صاحب قبول
دائماً با درد بود آن مرد کار
درد دین را کرده بود او اختیار
دائماً در راه حق گریان بدی
هم ز درد دین چنین بریان بدی
روز و شب بنشسته بود آن مستمند
دائماً اندوهگین و دردمند
گاه او را درد پا گه درد سر
گاه درد سینه و گاهی کمر
او به ظاهر دائماً با درد بود
پا و سر اعضای او پر درد بود
درد معنی در دل او کار کرد
جان و دل در راه حق ایثار کرد
درد دین را بود او مردانهای
هم ز درد دین خود فرزانهای
آشکارا بود درد آن ولی
بود محبوب رسول هاشمی
بود بادرد آن ولی پاک دین
نام او گفتند بودردا ازین
درد را بگزین که در راه خدا
درد آمد راهبر بر مصطفی(ص)
همچو بودردا بکن درد اختیار
تا شوی در راه معنی بختیار
همچو سلمان باش و در ایمان بکوش
مینیوش و سر این اسرار پوش
بگذر از غیر خدا وفرد باش
در ره توحید حق با درد باش
راه مردان درد آمد ای پسر
درد را بگزین و بگذر از حشر
بگذر از کون و فساد و راه رو
در حریم حضرت الله شو
چون حذر کردی ز کون و راه پیش
بعد از آن خوف و رجا آید به پیش
یک زمان با وصل باشی ای فقیر
یک زمان در هجر باشی و زحیر
گاه سلطان گه رعیت آمدی
گه بکام و گه بحیرت آمدی
گاه باقی گاه فانی آمدی
گه نهانی گه عیانی آمدی
گاه طالب گاه مطلوب آمدی
گاه شاه و گاه دربان آمدی
گاه صوفی گاه صادق آمدی
گاه عابد و گاه فاسق آمدی
گاه عالم گاه عامل آمدی
گاه عاقل گاه جاهل آمدی
گاه از ترس خدا بگداختی
گه ز شادی مرکبی میتاختی
اندر این ره خار باخرما بود
اندر این ره عشق با غوغا بود
اندر این ره نیش با نوش آمده است
اندر این ره عقل با هوش آمده است
اندر این ره وصل با هجران بود
اندر این ره درد با درمان بود
اندر این ره خوف باشد با رجا
اندر این ره امن باشد با بلاء
گر در این منزل بمانی ای فقیر
گاه شادی را ببینی گه زحیر
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا نمانی مبتلا پایان کار
گر بخواهی کار تو پایان رسد
کار را از جان بکن درمان رسد
عطار نیشابوری : وصلت نامه
حکایت ملاقات کردن حضرت عیسی با یحیی علیه السلام
در خبر دیدم که یحیی دائماً
بود درخوف خدا او قائماً
روز و شب در گریه و زاری بد او
دائماً در ساز هشیاری بد او
از میانخلق بیرون رفته بود
بر سر که پارهٔ بنشسته بود
دائماً در خوف بودی آن امام
بر سر کوهش بدی دائم مقام
ناگهی عیسی رسید آنجا ز راه
دید یحیی را میان سوز و آه
آه میکرد و بزاری میگریست
هر زمان از خوف حق چون مرده زیست
گفت عیسی رحمت حق را ببین
چند گرئی ای نبی راه بین
گفت یحیی که تو قهرش را نگر
چند باشی ایمن ای صاحب نظر
عیسیش گفتا که رحمت سابق است
حق تعالی گفت این خود واقف است
گفت یحیی گر بیاید جبرئیل
این زمان گوید مرا از این دلیل
نه رجادانم نه خوف از این نشان
بگذر از خوف و نگردر بینشان
بود درخوف خدا او قائماً
روز و شب در گریه و زاری بد او
دائماً در ساز هشیاری بد او
از میانخلق بیرون رفته بود
بر سر که پارهٔ بنشسته بود
دائماً در خوف بودی آن امام
بر سر کوهش بدی دائم مقام
ناگهی عیسی رسید آنجا ز راه
دید یحیی را میان سوز و آه
آه میکرد و بزاری میگریست
هر زمان از خوف حق چون مرده زیست
گفت عیسی رحمت حق را ببین
چند گرئی ای نبی راه بین
گفت یحیی که تو قهرش را نگر
چند باشی ایمن ای صاحب نظر
عیسیش گفتا که رحمت سابق است
حق تعالی گفت این خود واقف است
گفت یحیی گر بیاید جبرئیل
این زمان گوید مرا از این دلیل
نه رجادانم نه خوف از این نشان
بگذر از خوف و نگردر بینشان
عطار نیشابوری : وصلت نامه
رجوع به مطلب