عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح علاء الدین محمد بن سلیمان
آورد گرد فتح و ظفر پیش چشم ما
باد از رکاب عالی لازال عالیا
گرد از رکاب عالی بر نصرت و ظفر
در دیده رعیت باشد چو توتیا
عالی علاء دولت و دین آنکه تا بحشر
هرگز مباد دولت و دین را جز او علا
حاقان محمد بن سلیمان که ملک او
دارد نهاد ملک سلیمان پادشا
آن پادشا که تا که خدایست نصرتیست
بر دشمنان مراو را هر روز از خدا
ناصر ویست دین خدای و رسول را
نصرت بجز ورا بجهان کی بود روا
نیک آمد و بد آمد خلق خدا ازوست
آن به بود که قدرت و قوت بود روا
چون گند ناز روی زمین دشمنان دین
سر بر زدند از حد چین تا در ختا
دست فلک ربود سر دشمنان دین
از تیغ گندنا شبه او چو گندنا
آنان که بر مخالفت پادشاه دین
بودند دست برده بمکر و بسیمیا
نه سیمیا و مکر بفر همای شاه
زیشان نشان دهد نه زسیمرغ و کیمیا
آن پادشا که هرکه خلافش صواب دید
شمشیر او صواب جدا کرد از خطا
آن پادشا که هیبت زور سپاه او
افکند فتنه در ختن و خطه ختا
دشمن شکر شهی که چو عزم شکار کرد
از هر کجا که روی نهد تا بهر کجا
چون گردناست نیزه آتش سنان او
دشمن چو مرغ گردان در گرد گردنا
یاقوت را شنیدم کز روی خاصیت
دفع وبا کند چو عفونت بود هوا
روی هوا ز لشکر کفار شد عفن
از گونه گونه وسوسه فاسد و هوی
پیکان تیر شاه چو یاقوت سرخ گشت
از خون دشمنان و درافکندشان ز پا
گردافع و با بد یاقوت ور نبود
آرنده وبا بچه معنی شد و چرا
خاقان قضای ایزد باربست از قیاس
بر دشمنان دین همه شور و شر و بلا
خواهند کز قضا و بلا درکشند روی
کارد فرود بر سر ایشان بلا قضا
کوشد اگر بجهد کسی با قضا بجنگ
مغلوب گردد و بودش جهد نابجا
ایزد سزای نصرت مرشاه را گزید
چون شاه عزم کرد بآوردن غزا
نصرت سزای شاه بدو شه سزای او
واقبال ره نمود سزا را سوی سزا
از کردگار نصرت و از شاه کوشش است
از کافران هزیمت و از مؤمنان دعا
دشمن قفای لشکر شه دیده کی کند
مادام تا که دعوت نیکوست در قفا
ایزد خدایگان جهانرا بقا دهاد
بیرون ز حد غایت و بیرون زانتها
باد از رکاب عالی لازال عالیا
گرد از رکاب عالی بر نصرت و ظفر
در دیده رعیت باشد چو توتیا
عالی علاء دولت و دین آنکه تا بحشر
هرگز مباد دولت و دین را جز او علا
حاقان محمد بن سلیمان که ملک او
دارد نهاد ملک سلیمان پادشا
آن پادشا که تا که خدایست نصرتیست
بر دشمنان مراو را هر روز از خدا
ناصر ویست دین خدای و رسول را
نصرت بجز ورا بجهان کی بود روا
نیک آمد و بد آمد خلق خدا ازوست
آن به بود که قدرت و قوت بود روا
چون گند ناز روی زمین دشمنان دین
سر بر زدند از حد چین تا در ختا
دست فلک ربود سر دشمنان دین
از تیغ گندنا شبه او چو گندنا
آنان که بر مخالفت پادشاه دین
بودند دست برده بمکر و بسیمیا
نه سیمیا و مکر بفر همای شاه
زیشان نشان دهد نه زسیمرغ و کیمیا
آن پادشا که هرکه خلافش صواب دید
شمشیر او صواب جدا کرد از خطا
آن پادشا که هیبت زور سپاه او
افکند فتنه در ختن و خطه ختا
دشمن شکر شهی که چو عزم شکار کرد
از هر کجا که روی نهد تا بهر کجا
چون گردناست نیزه آتش سنان او
دشمن چو مرغ گردان در گرد گردنا
یاقوت را شنیدم کز روی خاصیت
دفع وبا کند چو عفونت بود هوا
روی هوا ز لشکر کفار شد عفن
از گونه گونه وسوسه فاسد و هوی
پیکان تیر شاه چو یاقوت سرخ گشت
از خون دشمنان و درافکندشان ز پا
گردافع و با بد یاقوت ور نبود
آرنده وبا بچه معنی شد و چرا
خاقان قضای ایزد باربست از قیاس
بر دشمنان دین همه شور و شر و بلا
خواهند کز قضا و بلا درکشند روی
کارد فرود بر سر ایشان بلا قضا
کوشد اگر بجهد کسی با قضا بجنگ
مغلوب گردد و بودش جهد نابجا
ایزد سزای نصرت مرشاه را گزید
چون شاه عزم کرد بآوردن غزا
نصرت سزای شاه بدو شه سزای او
واقبال ره نمود سزا را سوی سزا
از کردگار نصرت و از شاه کوشش است
از کافران هزیمت و از مؤمنان دعا
دشمن قفای لشکر شه دیده کی کند
مادام تا که دعوت نیکوست در قفا
ایزد خدایگان جهانرا بقا دهاد
بیرون ز حد غایت و بیرون زانتها
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح شه مظفر تمغاج خان
شه مظفر تمغاج خان کامروا
که گردش فلک توسن است رام ورا
ورای او ملکی نیست در بسیط زمین
مطاع و نافذ فرمان نباروا و روا
شه بزرگ عطا کدخدای خرد و بزرگ
گرفت خرد و بزرگ از خدای هفت عطا
ملک طغان خان بر وفق رأی صائب شاه
سفر گزید بخط ختا بکشف خطا
بسوی شاه ختا رفت و بر صواب آمد
نه رفتنش بخطا بد نه آمدن بخطا
بدان نیت شد و آمد که گسترد سایه
همای ملت اسلام بر سپاه ختا
همای وار شهنشاه ترک رکن الدین
ز چتر سایه دولت فکند بر دنیا
بحق ما که رعایای حق پرست وئیم
تمام کرد مراعات حق پرستی را
صلاح دین بجگرگوشه برکشید رقم
کراست این دل و این زور و زهره و یارا
ز بهر ما بره دور دیر باز دراز
گسیل کرد بکردار سیل از بالا
خدای عرش باقبال برد و باز آورد
بتخت ملکت اجداد و مسند آبا
خدایگان جهانرا خدای خوشدل کرد
بپادشاهی آبا نشاندن ابنا
بتهنیت امرای نواحی و اطراف
همیرسند بدرگاه شاه بی همتا
چو طوطیان بزمین بوس بارگاه بزرگ
سخن سرای و سخن چین شده لب امرا
چو خار و خرما بودند لشکر از بد و نیک
ملک بعلم جدا کرد خار از خرما
اگر برآید غوغا ز سد اسکندر
فرونشاند شمشیر خسرو آن غوغا
وگر ز عنقا بر صعوه در ولایت شاه
ستم رود بکند صعوه شهپر عنقا
بزندگانی شاه جهان که دیر زیاد
ستم نروید چون بر زمین مرده گیا
زمی نبیره افراسیاب و افریدون
توئی یگانه سزاوار ملک هر دو نیا
بروز رزمی همچون فراسیاب پشنگ
بوقت بزم فریدون آبتین بلقا
چو گاوسار فریدونست تازیانه تو
زرمح تو علم کاویان شود پیدا
اشارت تو بشارت دهد بلشکر تو
ز حمله بردن و لشگر شکستن اعدا
ز جنبش سپه تو سپاه خصم ترا
بکیش در پر و پیکان شود زتیر جدا
شعاع تیغ تو بر روی خصم بگدازد
اگر سپر بود از روی و آهن و خارا
عجب نباشد اگر تیغ آسمان رنگت
بر آسمان کمر از سهم بگسلد جوزا
بهر شب شبه گون آسمان دریا رنگ
دو روز استد از بهر تو بهر دریا
هر آن درر که بدریای حکمت اندر هست
حکیم سوزنی آرد بسلک مدح و ثنا
ثناگر است و دعاگوی و نظم و نثرانگیز
ترا بنظم ثنا گوید و بنثر دعا
ز مجلس تو دعا و ثنا گسسته مباد
ثنای دیر درنگ و دعای دیر بقا
هم از دعا و ثنا باد چتر فروزیت
گه از یمین به یسار و گه از جبین بقفا
همیشه تا بدعا و ثنا بود رغبت
ملوک را ز برای ذخیره فردا
بهر کجا بروی یار هر کجا آئی
خدای یار تو باد ای ز خسروان یکتا
که گردش فلک توسن است رام ورا
ورای او ملکی نیست در بسیط زمین
مطاع و نافذ فرمان نباروا و روا
شه بزرگ عطا کدخدای خرد و بزرگ
گرفت خرد و بزرگ از خدای هفت عطا
ملک طغان خان بر وفق رأی صائب شاه
سفر گزید بخط ختا بکشف خطا
بسوی شاه ختا رفت و بر صواب آمد
نه رفتنش بخطا بد نه آمدن بخطا
بدان نیت شد و آمد که گسترد سایه
همای ملت اسلام بر سپاه ختا
همای وار شهنشاه ترک رکن الدین
ز چتر سایه دولت فکند بر دنیا
بحق ما که رعایای حق پرست وئیم
تمام کرد مراعات حق پرستی را
صلاح دین بجگرگوشه برکشید رقم
کراست این دل و این زور و زهره و یارا
ز بهر ما بره دور دیر باز دراز
گسیل کرد بکردار سیل از بالا
خدای عرش باقبال برد و باز آورد
بتخت ملکت اجداد و مسند آبا
خدایگان جهانرا خدای خوشدل کرد
بپادشاهی آبا نشاندن ابنا
بتهنیت امرای نواحی و اطراف
همیرسند بدرگاه شاه بی همتا
چو طوطیان بزمین بوس بارگاه بزرگ
سخن سرای و سخن چین شده لب امرا
چو خار و خرما بودند لشکر از بد و نیک
ملک بعلم جدا کرد خار از خرما
اگر برآید غوغا ز سد اسکندر
فرونشاند شمشیر خسرو آن غوغا
وگر ز عنقا بر صعوه در ولایت شاه
ستم رود بکند صعوه شهپر عنقا
بزندگانی شاه جهان که دیر زیاد
ستم نروید چون بر زمین مرده گیا
زمی نبیره افراسیاب و افریدون
توئی یگانه سزاوار ملک هر دو نیا
بروز رزمی همچون فراسیاب پشنگ
بوقت بزم فریدون آبتین بلقا
چو گاوسار فریدونست تازیانه تو
زرمح تو علم کاویان شود پیدا
اشارت تو بشارت دهد بلشکر تو
ز حمله بردن و لشگر شکستن اعدا
ز جنبش سپه تو سپاه خصم ترا
بکیش در پر و پیکان شود زتیر جدا
شعاع تیغ تو بر روی خصم بگدازد
اگر سپر بود از روی و آهن و خارا
عجب نباشد اگر تیغ آسمان رنگت
بر آسمان کمر از سهم بگسلد جوزا
بهر شب شبه گون آسمان دریا رنگ
دو روز استد از بهر تو بهر دریا
هر آن درر که بدریای حکمت اندر هست
حکیم سوزنی آرد بسلک مدح و ثنا
ثناگر است و دعاگوی و نظم و نثرانگیز
ترا بنظم ثنا گوید و بنثر دعا
ز مجلس تو دعا و ثنا گسسته مباد
ثنای دیر درنگ و دعای دیر بقا
هم از دعا و ثنا باد چتر فروزیت
گه از یمین به یسار و گه از جبین بقفا
همیشه تا بدعا و ثنا بود رغبت
ملوک را ز برای ذخیره فردا
بهر کجا بروی یار هر کجا آئی
خدای یار تو باد ای ز خسروان یکتا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح طغان تکین
بسی عطای خدایست بی خلاف و خطا
خدایگان را هست از خدای هفت عطا
یکی ز هفت عطا سوی تخت شاه آمد
که رفته بود بفرمان شاه سوی ختا
حکیم زد مثلی کز خطا صواب آید
صواب رفت و صواب آمد و نرفت خطا
خدایگان جهان شادمانه شد چو رسید
طغان تکین ملک نسل آدم و حوا
چنانکه هفت فلکرا بود بهفت اختر
دهد بهفت عطا هفت کشور دنیا
نفاذ امر شهنشاه مشرق و مغرب
خدای داند تا از کجاست تا بکجا
درخت دولت شه اصل رست و فرع رسید
ز روی صخره صما ببرترین سما
زبرترین سما بانگ کوس دولت شاه
بگوش صخره صما رسید و شد شنوا
ز سور شاه خبر داد باغ را مه مهر
ز شاخسار هوا زرفشاند بر صحرا
هوای شاه کند زرفشان رعیت را
چنانکه شاخ شجر گشت زرفشان ز هوا
روا نداشته اند اهل دین هواداری
مگر هوای شه دادگر که هست روا
خدایگانا داد تو دست جور و ستم
ببست و خلق گشادند دست را بدعا
ستم نماند و ستمکاره نیز و سرکش هم
بتیغ تو چو قلم شد سر سران بهوا
متابعان تو ماندند و بس چنین بادا
منازعان ترا گوشمال داد قضا
بر آسمان کمر تو امان گسسته شود
اگر برهنه کنی تیغ آسمان سیما
ترا بسایه یزدان همیزنند مثل
که دید سایه که خورشید را بود همتا
بنور تابش خورشید خامها بیزد
بسوختی طمع خام در دل اعدا
بتیغ گیرد خورشید بر و بحر زمین
کند زبانه بکوهان کوه بر پیدا
همه مصاف تو با کوه پیکران باشد
بتیغ اگر تو نه خورشیدی این مصاف چرا
بدست عدل در فضل کرد کار گشای
که هست عدل ترا فضل کردگار جزا
همیشه تا ملکانرا بتاج و تخت و نگین
بود تفاخر و زین هر سه هست فخر سزا
بتخت باش سلیمان بتاج افریدون
بزیر مهر نگین تو گنبد خضرا
تو بادی از ملکان پیر عقل برنا بخت
که پیر سوزنی از مدحتت شود برنا
پناه عالمی و پادشاه عالمیان
پناه دیر فنا باش و شاه دیر بقا
خدایگان را هست از خدای هفت عطا
یکی ز هفت عطا سوی تخت شاه آمد
که رفته بود بفرمان شاه سوی ختا
حکیم زد مثلی کز خطا صواب آید
صواب رفت و صواب آمد و نرفت خطا
خدایگان جهان شادمانه شد چو رسید
طغان تکین ملک نسل آدم و حوا
چنانکه هفت فلکرا بود بهفت اختر
دهد بهفت عطا هفت کشور دنیا
نفاذ امر شهنشاه مشرق و مغرب
خدای داند تا از کجاست تا بکجا
درخت دولت شه اصل رست و فرع رسید
ز روی صخره صما ببرترین سما
زبرترین سما بانگ کوس دولت شاه
بگوش صخره صما رسید و شد شنوا
ز سور شاه خبر داد باغ را مه مهر
ز شاخسار هوا زرفشاند بر صحرا
هوای شاه کند زرفشان رعیت را
چنانکه شاخ شجر گشت زرفشان ز هوا
روا نداشته اند اهل دین هواداری
مگر هوای شه دادگر که هست روا
خدایگانا داد تو دست جور و ستم
ببست و خلق گشادند دست را بدعا
ستم نماند و ستمکاره نیز و سرکش هم
بتیغ تو چو قلم شد سر سران بهوا
متابعان تو ماندند و بس چنین بادا
منازعان ترا گوشمال داد قضا
بر آسمان کمر تو امان گسسته شود
اگر برهنه کنی تیغ آسمان سیما
ترا بسایه یزدان همیزنند مثل
که دید سایه که خورشید را بود همتا
بنور تابش خورشید خامها بیزد
بسوختی طمع خام در دل اعدا
بتیغ گیرد خورشید بر و بحر زمین
کند زبانه بکوهان کوه بر پیدا
همه مصاف تو با کوه پیکران باشد
بتیغ اگر تو نه خورشیدی این مصاف چرا
بدست عدل در فضل کرد کار گشای
که هست عدل ترا فضل کردگار جزا
همیشه تا ملکانرا بتاج و تخت و نگین
بود تفاخر و زین هر سه هست فخر سزا
بتخت باش سلیمان بتاج افریدون
بزیر مهر نگین تو گنبد خضرا
تو بادی از ملکان پیر عقل برنا بخت
که پیر سوزنی از مدحتت شود برنا
پناه عالمی و پادشاه عالمیان
پناه دیر فنا باش و شاه دیر بقا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷ - خدایا مرا دریاب
ای نکودارنده تا اندر جهان داری مرا
بر نکونامی نگهدار و نکوکاری مرا
چون طریق خوب کرداری به است از هر طریق
برمگردان از طریق خوب کرداری مرا
چون بهر کاری بحق یاری گر خلق توام
بر من از خلقی بداندیشند ده یاری مرا
نام من چون صاحب عادل عمر خوانند خلق
دور دار از جور گردون و زستمکاری مرا
تا بود باقی طریق سنت همنام من
بر سبیل سنت همنام من داری مرا
تا بود زانصاف من خلق تو اندر خواب خوش
خود کرامت کن ز خواب غفله بیداری مرا
تا نه از خود بینم از فیض تو بینم جاه خویش
دور دار از خویشتن داری و جباری مرا
پادشاها بنده ای عاجزتر از هر عاجزم
از تو هست این بر سر خلق تو سالاری مرا
تا بعماری درون بنشینم و ره پیش کرد
چون سماری گشت از آب دیده عماری مرا
از جگربندان خود گشتم جدا با درد دل
کرد تیمار جگربندان جگرخواری مرا
بر سر ایشان گهر باریدم از کف تا کنون
از بن مژگان پدید آمد گهرباری مرا
بی ضیاء الدین روشن رای و بی اولاد او
مینماید جمله روشن جهان تاری مرا
در دل و در دید شوق نورسان نوخطم
آذر برزین نهاد و ابر آزاری مرا
شد دلم غمخوار فرزندان و دلبندان خویش
نامده از کس بگیتی در غم و خواری مرا
زندگانرا غم همی خوردم نبود آن غم تمام
تا بغمخواری درافزودند غمخواری مرا
چون ز بیماری برستم مرگ فرزندی رسید
تا که از سر تازه دارد رنج و بیماری مرا
چرخ زنگاری بشادیهای من میبرد رشک
زنگ غم بر دل نهاد این چرخ زنگاری مرا
غنچه گل را که چون وی نی بگلزار بهشت
زار کار من که باید دید گل زاری مرا
با چنین جاه و چنین حشمت که من دارم کنون
نیست لایق اینچنین درد و چنین زاری مرا
تا جدا ماندم از آن قوت و غذای جان خویش
اشک یاقوتی شدست و روی دیناری مرا
از پی دینار و یاقوت سرشک و روی من
کرد خواهد خسرو عادل خریداری مرا
پادشا سنجر خداوندی که هر کو را بدید
فال زد بر فرخ و فرخنده دیداری مرا
تا به پیش تخت او گویم ثنا و شکر او
کردگارم دل قوی دارد زبان جاری مرا
خوب گفتاری کنم از خلق تو در پیش وی
زانکه او دادست جاه از خوب گفتاری مرا
راحت سلطانی و دهقانی و بازاریم
چون بود در پیش تختش تیز بازاری مرا
آن کنم با خلق تو یارب که اندر روز حشر
ناید از کردار من رنج و گرفتاری مرا
مررعیت را سبکباری همی خواهم ز شاه
تا که در روز جزا باشد سبکباری مرا
تکیه بر امید فضل تست و بس ای کردگار
تا بری با عز و با اقبال باز آری مرا
بر نکونامی نگهدار و نکوکاری مرا
چون طریق خوب کرداری به است از هر طریق
برمگردان از طریق خوب کرداری مرا
چون بهر کاری بحق یاری گر خلق توام
بر من از خلقی بداندیشند ده یاری مرا
نام من چون صاحب عادل عمر خوانند خلق
دور دار از جور گردون و زستمکاری مرا
تا بود باقی طریق سنت همنام من
بر سبیل سنت همنام من داری مرا
تا بود زانصاف من خلق تو اندر خواب خوش
خود کرامت کن ز خواب غفله بیداری مرا
تا نه از خود بینم از فیض تو بینم جاه خویش
دور دار از خویشتن داری و جباری مرا
پادشاها بنده ای عاجزتر از هر عاجزم
از تو هست این بر سر خلق تو سالاری مرا
تا بعماری درون بنشینم و ره پیش کرد
چون سماری گشت از آب دیده عماری مرا
از جگربندان خود گشتم جدا با درد دل
کرد تیمار جگربندان جگرخواری مرا
بر سر ایشان گهر باریدم از کف تا کنون
از بن مژگان پدید آمد گهرباری مرا
بی ضیاء الدین روشن رای و بی اولاد او
مینماید جمله روشن جهان تاری مرا
در دل و در دید شوق نورسان نوخطم
آذر برزین نهاد و ابر آزاری مرا
شد دلم غمخوار فرزندان و دلبندان خویش
نامده از کس بگیتی در غم و خواری مرا
زندگانرا غم همی خوردم نبود آن غم تمام
تا بغمخواری درافزودند غمخواری مرا
چون ز بیماری برستم مرگ فرزندی رسید
تا که از سر تازه دارد رنج و بیماری مرا
چرخ زنگاری بشادیهای من میبرد رشک
زنگ غم بر دل نهاد این چرخ زنگاری مرا
غنچه گل را که چون وی نی بگلزار بهشت
زار کار من که باید دید گل زاری مرا
با چنین جاه و چنین حشمت که من دارم کنون
نیست لایق اینچنین درد و چنین زاری مرا
تا جدا ماندم از آن قوت و غذای جان خویش
اشک یاقوتی شدست و روی دیناری مرا
از پی دینار و یاقوت سرشک و روی من
کرد خواهد خسرو عادل خریداری مرا
پادشا سنجر خداوندی که هر کو را بدید
فال زد بر فرخ و فرخنده دیداری مرا
تا به پیش تخت او گویم ثنا و شکر او
کردگارم دل قوی دارد زبان جاری مرا
خوب گفتاری کنم از خلق تو در پیش وی
زانکه او دادست جاه از خوب گفتاری مرا
راحت سلطانی و دهقانی و بازاریم
چون بود در پیش تختش تیز بازاری مرا
آن کنم با خلق تو یارب که اندر روز حشر
ناید از کردار من رنج و گرفتاری مرا
مررعیت را سبکباری همی خواهم ز شاه
تا که در روز جزا باشد سبکباری مرا
تکیه بر امید فضل تست و بس ای کردگار
تا بری با عز و با اقبال باز آری مرا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در موعظه و نصیحت
در این جهان که سرای غمست و تاسه و تاب
چو کاسه بر سر آبیم و تیره دل چو سراب
خراب عالم و ما جغدوار و این نه عجب
عجب از آنکه نمانند جغد را بخراب
بخواب غفلت خفتیم خورده شربت جهل
که تا شدیم زبیدار فتنه بی خور و خواب
کباب آتش حرصیم و آن ز خامی ماست
حقیقت است که هر خام را کنند کباب
کباب خویش نخوانیم و زو عمل نکنیم
که ناگزیر ستایندمان ز اهل کتاب
بحرص خواسته ورزیم تا شود بر ما
وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب
تقی و عاقبت اندیش نیست از ما کس
ازین شدیم سزاوار گونه گونه عقاب
عقاب طاعت ما باز مانده از پرواز
شدیم صید معاصی چو کبک صید عقاب
همه طریق صواب از خطا همیدانم
گرفته راه خطائیم و باز مانده صواب
عنان ز طاعت حق تافتیم و بر باطل
بر اسب معصیت آورده پای را برکاب
اگر خدای تعالی حساب خواهد و بس
بس است ما را گر عاقلیم شرم حساب
که دست طاقت آن گر ملک نهد بر ما
گرانترین گنهی را سبکترین عذاب
همی پزیم همه در تنور چوبین نان
همی بریم همه جامه بر تن از مهتاب
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار جز بخلاب
درین جهان که دو دم بیش نیست مایه عمر
درنگ سود ندارد چو دم بود بشتاب
از آن چه به که یکی زین دو دم بتوبه زنیم
چو باب توبه نه بستست ایزد تواب
شدیم جمله بگرداب معصیت گردان
که هم امید خلاص است و هم ز غرق بآب
دو دیده را زندم سیل بار باید کرد
بر آن امید که سیلاب می کند گرداب
بآب دیده بشوئیم نامه عصیان
که هست نامه عصیان چو ریم خورده بتاب
اگر به نسبت سلمانیم ز روی پدر
نسب چو سود چو گوید فلک فلاانساب
که تا بسیرت سلمان شوم دعائی کن
مگر دعای تو در حق من شود ایجاب
بحکم ایزد وهاب تا بخواهد داشت
سپهر روشن دوران بگرد تیره تراب
چه بوتراب و جنید و شفیق و شبلی باش
دو دیده بر ره فرمان ایزد وهاب
درود باد ز ما و تو بر رسول خدای
فزون ز ذره خورشید و قطره های سحاب
چو کاسه بر سر آبیم و تیره دل چو سراب
خراب عالم و ما جغدوار و این نه عجب
عجب از آنکه نمانند جغد را بخراب
بخواب غفلت خفتیم خورده شربت جهل
که تا شدیم زبیدار فتنه بی خور و خواب
کباب آتش حرصیم و آن ز خامی ماست
حقیقت است که هر خام را کنند کباب
کباب خویش نخوانیم و زو عمل نکنیم
که ناگزیر ستایندمان ز اهل کتاب
بحرص خواسته ورزیم تا شود بر ما
وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب
تقی و عاقبت اندیش نیست از ما کس
ازین شدیم سزاوار گونه گونه عقاب
عقاب طاعت ما باز مانده از پرواز
شدیم صید معاصی چو کبک صید عقاب
همه طریق صواب از خطا همیدانم
گرفته راه خطائیم و باز مانده صواب
عنان ز طاعت حق تافتیم و بر باطل
بر اسب معصیت آورده پای را برکاب
اگر خدای تعالی حساب خواهد و بس
بس است ما را گر عاقلیم شرم حساب
که دست طاقت آن گر ملک نهد بر ما
گرانترین گنهی را سبکترین عذاب
همی پزیم همه در تنور چوبین نان
همی بریم همه جامه بر تن از مهتاب
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار جز بخلاب
درین جهان که دو دم بیش نیست مایه عمر
درنگ سود ندارد چو دم بود بشتاب
از آن چه به که یکی زین دو دم بتوبه زنیم
چو باب توبه نه بستست ایزد تواب
شدیم جمله بگرداب معصیت گردان
که هم امید خلاص است و هم ز غرق بآب
دو دیده را زندم سیل بار باید کرد
بر آن امید که سیلاب می کند گرداب
بآب دیده بشوئیم نامه عصیان
که هست نامه عصیان چو ریم خورده بتاب
اگر به نسبت سلمانیم ز روی پدر
نسب چو سود چو گوید فلک فلاانساب
که تا بسیرت سلمان شوم دعائی کن
مگر دعای تو در حق من شود ایجاب
بحکم ایزد وهاب تا بخواهد داشت
سپهر روشن دوران بگرد تیره تراب
چه بوتراب و جنید و شفیق و شبلی باش
دو دیده بر ره فرمان ایزد وهاب
درود باد ز ما و تو بر رسول خدای
فزون ز ذره خورشید و قطره های سحاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح شمس الملک
سوی ختا بسفر شد بعزم و رأی صواب
بدفع شر خشم شاه شرع با اصحاب
ز پادشاه ختا جست عدل نوشروان
چو یافت آنچه بجست آمد از خطا بصواب
امان خطه اسلام بود ز اهل خطا
درآمد و شد او از مسبب الاسباب
چو سنگ را نتواند گزید و بوسه دهد
کسی که باشد دعوی نمای معنی یاب
کمر چو نتوان بستن بجاهد الکفار
گشاده به به لکم دینکم ولی دین باب
رقاب اهل هدی در طناب جور و ستم
کسیکه خواست کشیدن کشیده شد بطناب
ملک تعالی مالک رقاب عادل داد
که خسروانرا در طوق امر اوست رقاب
شراب عدل چشاند شکار خصم کند
رعیت و حشم آسوده زین شکار و شراب
چو در سفر برکاب ملک عنان پیوست
بحضرت آمد با شاه همعنان و رکاب
مراد شاه اولوالعزم ازو مختص شد
چنین بود اثر علم یا اولوالالباب
زهی نبیره برهان و سیف و شمس و حسام
حسام حجت برهان سوآل سیف جواب
از آن حسامی وارث که سیف حجت او
بخصم حجت بنمود و در نشد بضراب
سحاب خوانم یا شمس یا همین و همان
بنور زائی شمس و بکف راد سحاب
ز ذره ها که نماید بنور شمس فلک
فضائل تو زیادت بود ز روی حساب
اگر صحیفه القاب تست صفحه لوح
ستوده القاب از تست نی تو از القاب
توئی چو جد و پدر خسرو ممالک شرع
سپهبدان تو صفدار منبر و محراب
متابعان تو از شام تا سحر بسهر
بر اهل بدعت در حرب رستم و سهراب
مبارزانت بتیغ زبان و رمح قلم
خضاب کرده بخون مداد روی کتاب
کجا باشهد ان لا اله الا الله
عمل کنند در آنجا نهاده ای نواب
ز حد چین و ختن تا بحد مصر و یمن
بود ائمه دین را بتو مصیر و مآب
کسی بخواب نبیند نظیر تو چو بدید
گه تعلم تعلیم ناظران تو خواب
بزرگواری میراث داری از اسلاف
مؤثر است ز اسلاف خیر در اعقاب
بر آل برهان شاهی بر آل سیف ملک
ترا سزاست ملکشاه اهل علم خطاب
بحشر در سر پل هر که روزنامه شرع
بر آل برهان خوانده است رسته شد زعقاب
عزیز آل دو عبدالعزیزی از دو طرف
یکی ز جانب مام و دگر ز جانب باب
عزیز مصر بخارا توئی بدین دو نسب
عزیز بادی تا مدت فلا انساب
همیشه تا خطبا نام آن عمر گویند
که هست باب ترا جد و باب او خطاب
خطیب منبر مصر ثنا و مدح ترا
فصیح باد زبان بر معاشر احباب
اگر دگر شعرا کاذبند باکی نیست
بنظم مدحت تو نیست سوزنی کذاب
ترا ز رحمت ناب آفرید خالق خلق
کجا تو باشی باشد مکان رحمت ناب
بهر کجا که روی یا ز هر کجا آئی
مباد جز بطریق بهی مجئی و ذهاب
بدفع شر خشم شاه شرع با اصحاب
ز پادشاه ختا جست عدل نوشروان
چو یافت آنچه بجست آمد از خطا بصواب
امان خطه اسلام بود ز اهل خطا
درآمد و شد او از مسبب الاسباب
چو سنگ را نتواند گزید و بوسه دهد
کسی که باشد دعوی نمای معنی یاب
کمر چو نتوان بستن بجاهد الکفار
گشاده به به لکم دینکم ولی دین باب
رقاب اهل هدی در طناب جور و ستم
کسیکه خواست کشیدن کشیده شد بطناب
ملک تعالی مالک رقاب عادل داد
که خسروانرا در طوق امر اوست رقاب
شراب عدل چشاند شکار خصم کند
رعیت و حشم آسوده زین شکار و شراب
چو در سفر برکاب ملک عنان پیوست
بحضرت آمد با شاه همعنان و رکاب
مراد شاه اولوالعزم ازو مختص شد
چنین بود اثر علم یا اولوالالباب
زهی نبیره برهان و سیف و شمس و حسام
حسام حجت برهان سوآل سیف جواب
از آن حسامی وارث که سیف حجت او
بخصم حجت بنمود و در نشد بضراب
سحاب خوانم یا شمس یا همین و همان
بنور زائی شمس و بکف راد سحاب
ز ذره ها که نماید بنور شمس فلک
فضائل تو زیادت بود ز روی حساب
اگر صحیفه القاب تست صفحه لوح
ستوده القاب از تست نی تو از القاب
توئی چو جد و پدر خسرو ممالک شرع
سپهبدان تو صفدار منبر و محراب
متابعان تو از شام تا سحر بسهر
بر اهل بدعت در حرب رستم و سهراب
مبارزانت بتیغ زبان و رمح قلم
خضاب کرده بخون مداد روی کتاب
کجا باشهد ان لا اله الا الله
عمل کنند در آنجا نهاده ای نواب
ز حد چین و ختن تا بحد مصر و یمن
بود ائمه دین را بتو مصیر و مآب
کسی بخواب نبیند نظیر تو چو بدید
گه تعلم تعلیم ناظران تو خواب
بزرگواری میراث داری از اسلاف
مؤثر است ز اسلاف خیر در اعقاب
بر آل برهان شاهی بر آل سیف ملک
ترا سزاست ملکشاه اهل علم خطاب
بحشر در سر پل هر که روزنامه شرع
بر آل برهان خوانده است رسته شد زعقاب
عزیز آل دو عبدالعزیزی از دو طرف
یکی ز جانب مام و دگر ز جانب باب
عزیز مصر بخارا توئی بدین دو نسب
عزیز بادی تا مدت فلا انساب
همیشه تا خطبا نام آن عمر گویند
که هست باب ترا جد و باب او خطاب
خطیب منبر مصر ثنا و مدح ترا
فصیح باد زبان بر معاشر احباب
اگر دگر شعرا کاذبند باکی نیست
بنظم مدحت تو نیست سوزنی کذاب
ترا ز رحمت ناب آفرید خالق خلق
کجا تو باشی باشد مکان رحمت ناب
بهر کجا که روی یا ز هر کجا آئی
مباد جز بطریق بهی مجئی و ذهاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح ملک مسعود
ماه رجب فرخ فرخنده چه ماه است
کز یازده همتاه ورا رفعت و جاه است
چون یوسف کنعان ملک یازده کوکب
در سال بحرمت ملک یازده ماه است
آمد بسلام ملک مشرق و مغرب
مسعود که عم و پدر سینزده شاهست
بر تکیه گه سلطنت و شاهی هر روز
تابنده چنان چون بشب چارده ماه است
با شاه جهان ماه رجب راست وصیلت
شه ظل الله است و رجب ماه اله است
ماه اصم است این مه و این ماه اصم به
زیرا ملک شرق ز همتاهان تاه است
همتای شه شرق ز کس نشنود این ماه
تا کم نشود زانکه نه حجت نه گواهست
خورشید جهانداران شاهی که مراو را
بیش از عدد ذره خورشید سپاه است
ایزد بنگهبانی او داد جهان را
چون دیده عدلش بجهان نیک نگاهست
از چشم بدان این ملک نیک نگه را
دارای جهانداران دارنده نگاهست
در عمر وی از غایت دیری و درازی
تا شام قیامت نشود روز پگاه است
از آتش اندیشه دل خصم بداندیش
در سوز و گداز آمده چون سیم بکاه است
با باره صرصر تک او روز ملاقات
گر زآهن و کوهست که با صرصر کاهست
گر بزم بود بخشش او دوست فزایست
ور رزم بود کوشش او دشمن کاه است
بر عرصه شطرنج خلاف تو عدو را
مات از سر تیغ و سر طاق و بن چاهست
بر لشگر منصور اگر گردد معلوم
کز صفه دل شاه صف معرکه خواه است
ز آغاز ره انجام به بینند که شه را
پیروزی و تأیید و ظفر بر سر راهست
ترسان و هراسان بهزیمت رود آصف
از صفحه شمشیرش اگر دیو سیاه است
بر صفحه شمشیر تو گوئی که کتابت
لاحول و لاقوة الا بالله است
از حشمت سلطانی او تاج فریدون
چاوش و راقبه و قوقوی کلاهست
ای شاه اولوالامر که شاهان جهانرا
گردنکشی از طاعت تو عین گناهست
از بهر زمین بوس تحیت ملکانرا
ایوان تو محراب وجوهست و جباه است
تعظیم تو در امت پیغمبر آخر
بایسته چو تکبیر نخستین ز صلاه است
در دولت برنای تو هر باهنری را
آغاز غنی گشتن و فیروزی و جاهست
پاداشن نیکان همه نیکی است درین ملک
چونانکه بدانرا ببدی باد فراه است
سهم تو ز اعدای تو ببرید تناسل
کاندیشه جان قاطع هر شهوت و باه است
در آینه دولت تا زنگ پذیرد
در دهر کرا زهره از کردن آهست
اخلاق تو ای خسرو اشراف خلایق
خوشبوی چو مشک تبت و باد هراه است
هر یک ز ضعیفان رعیت برعایت
زی عدل تو تا زنده و لاغر چو گیاهست
هر چند شها پشت و پناه ضعفائی
دانی که دعای ضعفا پشت و پناه است
تا از بر این بر شده دریای نگونسار
هر کوکب سیاره چو شاهی بسپاه است
از خنجر مه بادا تا جوشن ماهی
مک تو و ملک تو که وقت آمد و گاه است
بادا بجهان مسند و گاه تو مزین
تا زینت شاهان بجهان مسند و گاه است
شرم است مرآنرا که بایام تو خسرو
در سر هوس فاسد و سودای تباه است
چشم و دل اعدای تو دریا و سقر باد
تا در سقر و دریا میزان و میاه است
کز یازده همتاه ورا رفعت و جاه است
چون یوسف کنعان ملک یازده کوکب
در سال بحرمت ملک یازده ماه است
آمد بسلام ملک مشرق و مغرب
مسعود که عم و پدر سینزده شاهست
بر تکیه گه سلطنت و شاهی هر روز
تابنده چنان چون بشب چارده ماه است
با شاه جهان ماه رجب راست وصیلت
شه ظل الله است و رجب ماه اله است
ماه اصم است این مه و این ماه اصم به
زیرا ملک شرق ز همتاهان تاه است
همتای شه شرق ز کس نشنود این ماه
تا کم نشود زانکه نه حجت نه گواهست
خورشید جهانداران شاهی که مراو را
بیش از عدد ذره خورشید سپاه است
ایزد بنگهبانی او داد جهان را
چون دیده عدلش بجهان نیک نگاهست
از چشم بدان این ملک نیک نگه را
دارای جهانداران دارنده نگاهست
در عمر وی از غایت دیری و درازی
تا شام قیامت نشود روز پگاه است
از آتش اندیشه دل خصم بداندیش
در سوز و گداز آمده چون سیم بکاه است
با باره صرصر تک او روز ملاقات
گر زآهن و کوهست که با صرصر کاهست
گر بزم بود بخشش او دوست فزایست
ور رزم بود کوشش او دشمن کاه است
بر عرصه شطرنج خلاف تو عدو را
مات از سر تیغ و سر طاق و بن چاهست
بر لشگر منصور اگر گردد معلوم
کز صفه دل شاه صف معرکه خواه است
ز آغاز ره انجام به بینند که شه را
پیروزی و تأیید و ظفر بر سر راهست
ترسان و هراسان بهزیمت رود آصف
از صفحه شمشیرش اگر دیو سیاه است
بر صفحه شمشیر تو گوئی که کتابت
لاحول و لاقوة الا بالله است
از حشمت سلطانی او تاج فریدون
چاوش و راقبه و قوقوی کلاهست
ای شاه اولوالامر که شاهان جهانرا
گردنکشی از طاعت تو عین گناهست
از بهر زمین بوس تحیت ملکانرا
ایوان تو محراب وجوهست و جباه است
تعظیم تو در امت پیغمبر آخر
بایسته چو تکبیر نخستین ز صلاه است
در دولت برنای تو هر باهنری را
آغاز غنی گشتن و فیروزی و جاهست
پاداشن نیکان همه نیکی است درین ملک
چونانکه بدانرا ببدی باد فراه است
سهم تو ز اعدای تو ببرید تناسل
کاندیشه جان قاطع هر شهوت و باه است
در آینه دولت تا زنگ پذیرد
در دهر کرا زهره از کردن آهست
اخلاق تو ای خسرو اشراف خلایق
خوشبوی چو مشک تبت و باد هراه است
هر یک ز ضعیفان رعیت برعایت
زی عدل تو تا زنده و لاغر چو گیاهست
هر چند شها پشت و پناه ضعفائی
دانی که دعای ضعفا پشت و پناه است
تا از بر این بر شده دریای نگونسار
هر کوکب سیاره چو شاهی بسپاه است
از خنجر مه بادا تا جوشن ماهی
مک تو و ملک تو که وقت آمد و گاه است
بادا بجهان مسند و گاه تو مزین
تا زینت شاهان بجهان مسند و گاه است
شرم است مرآنرا که بایام تو خسرو
در سر هوس فاسد و سودای تباه است
چشم و دل اعدای تو دریا و سقر باد
تا در سقر و دریا میزان و میاه است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح شمس الدین
در دل هر که مهر ایمانست
مهر شمس حسام برهانست
آنکه بر ملک و دین جد و پدر
ملک کامران و سلطانست
پادشاهی که حرب لشگر او
از سوآل و جواب ایمانست
مدد او چو بحث حرب شود
از حدیث رسول و قرآنست
چون دو لشگر مصاف راست کند
هر کجا اوست فتح با آنست
پیش هفتاد صف بدعت ور
سپه آرا و مرد میدانست
شیخ الاسلام اهل اسلام است
که هنوز از شماره صبیانست
از بزرگان بدانش افزونست
گرچه زیشان بسال نقصانست
نه بزرگان چو بنگرند بدو
بحقیقت ز عمر تاوانست
ای بزرگی که مثل تو بجهان
همچو آب حیات پنهانست
در الفاظ تو بجان عزیز
بخرند اهل علم و ارزانست
لفظ تو در بحر خاطر تست
خاطرت نیز بحر عمانست
بر براق بهشت فخر کند
مرکبی کز تو داغ بررانست
هر کجا مرکب تو گام زند
زیر نعلش ریاض رضوانست
از خرامیدن رکاب تو شاه
جنت و خلد هر دو یکسانست
خلدوار است خانه ای که درو
کمترین بنده تو مهمانست
گفتن وصف آن سرای که تو
میهمانی درو نه امکانست
بر تو مهمان نثار کردن جان
بر خداوند خانه آسانست
در بخارا دلی مدان امروز
که نه در فرقت تو بریانست
وز جمال تو اهل نخشب را
دل و جان چون بهار و بستانست
یوسف عهدی و دو شهر بتو
این چو مصر است و آن چو کنعانست
این و آن هر دو ملک و ملک تواند
وز تو بر هر دو جای فرمانست
شرف شمس تا بود بحمل
خانه ماه تا که سرطانست
شمس اقبال تو مشرف باد
خود مه دولت تو تابانست
تا سپهر شریف را مادام
گرد خاک کثیف دورانست
بر مراد تو باد دور سپهر
دور او تا بحکم یزدانست
باد یزدان نگاهبان ملک
علم تو دینش را نگهبان است
مهر شمس حسام برهانست
آنکه بر ملک و دین جد و پدر
ملک کامران و سلطانست
پادشاهی که حرب لشگر او
از سوآل و جواب ایمانست
مدد او چو بحث حرب شود
از حدیث رسول و قرآنست
چون دو لشگر مصاف راست کند
هر کجا اوست فتح با آنست
پیش هفتاد صف بدعت ور
سپه آرا و مرد میدانست
شیخ الاسلام اهل اسلام است
که هنوز از شماره صبیانست
از بزرگان بدانش افزونست
گرچه زیشان بسال نقصانست
نه بزرگان چو بنگرند بدو
بحقیقت ز عمر تاوانست
ای بزرگی که مثل تو بجهان
همچو آب حیات پنهانست
در الفاظ تو بجان عزیز
بخرند اهل علم و ارزانست
لفظ تو در بحر خاطر تست
خاطرت نیز بحر عمانست
بر براق بهشت فخر کند
مرکبی کز تو داغ بررانست
هر کجا مرکب تو گام زند
زیر نعلش ریاض رضوانست
از خرامیدن رکاب تو شاه
جنت و خلد هر دو یکسانست
خلدوار است خانه ای که درو
کمترین بنده تو مهمانست
گفتن وصف آن سرای که تو
میهمانی درو نه امکانست
بر تو مهمان نثار کردن جان
بر خداوند خانه آسانست
در بخارا دلی مدان امروز
که نه در فرقت تو بریانست
وز جمال تو اهل نخشب را
دل و جان چون بهار و بستانست
یوسف عهدی و دو شهر بتو
این چو مصر است و آن چو کنعانست
این و آن هر دو ملک و ملک تواند
وز تو بر هر دو جای فرمانست
شرف شمس تا بود بحمل
خانه ماه تا که سرطانست
شمس اقبال تو مشرف باد
خود مه دولت تو تابانست
تا سپهر شریف را مادام
گرد خاک کثیف دورانست
بر مراد تو باد دور سپهر
دور او تا بحکم یزدانست
باد یزدان نگاهبان ملک
علم تو دینش را نگهبان است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح شمس الملک
هر کجا شاه جهانرا سفر است
فتح بر فتح و ظفر بر ظفر است
ظفر و فتح شهنشاه جهان
از جهان داور پیروزگر است
خسرو مشرق و چین شمس الملک
که چو شمس فلکی مشتهر است
ملک داراست چو شمس فلکی
ملکش از خاور تا باختر است
زآنچه مرشمس فلک را ذره است
عدد لشگر او بیشتر است
چو کشد لشگر دشمن شکرد
شاه لشگرکش دشمن شکر است
دشمن شاه جهان شمس الملک
سایه وار از پس دیوار در است
نتواند بملاقات افتاد
که بمردانگی زال زر است
یک جهان دشمن شاهند ولیک
همه را دشمن دور قمر است
ملک شرق علی بن حسین
که بانصاف و بعدل عمر است
ذوالفقاری نسب و نوحی اصل
شرف و رتبت اصل گهر است
از برون خانی ملک ار بگذشت
از طغانخانی او در گذر است
پنج نوبت را اهل است و سزا
که جهاندار ز پنجم پدر است
جز کمربند زمین بوسش نیست
هر که در روی زمین تاجور است
چون کمربندان در خدمت شاه
آسمان است و مجرداش کمر است
آسمان را بهزاران دیده
در شهنشه بسعادت نظر است
نیست غایب نظر سعد از شاه
شاه اگر در سفر و در حضر است
سفر شرق شه مشرق را
باد فرخنده که فرخ سفر است
اختیار سفر خسرو شرق
قاف تا قاف صلاح بشر است
مرکبش سیر قمر دارد و هم
چون قمر راه بر و راه بر است
زین سفر زود خرامد بحضر
شمس ملک آنکه براقش قمر است
حافظ و ناصر او باد خدای
این دعا تیر بلا را سپر است
تا زمین است و فلک از بر او
آن یکی سرکش و این پی سپر است
بی سپر باد سر دشمن او
چو زمین گر چه ز افلاک بر است
فتح بر فتح و ظفر بر ظفر است
ظفر و فتح شهنشاه جهان
از جهان داور پیروزگر است
خسرو مشرق و چین شمس الملک
که چو شمس فلکی مشتهر است
ملک داراست چو شمس فلکی
ملکش از خاور تا باختر است
زآنچه مرشمس فلک را ذره است
عدد لشگر او بیشتر است
چو کشد لشگر دشمن شکرد
شاه لشگرکش دشمن شکر است
دشمن شاه جهان شمس الملک
سایه وار از پس دیوار در است
نتواند بملاقات افتاد
که بمردانگی زال زر است
یک جهان دشمن شاهند ولیک
همه را دشمن دور قمر است
ملک شرق علی بن حسین
که بانصاف و بعدل عمر است
ذوالفقاری نسب و نوحی اصل
شرف و رتبت اصل گهر است
از برون خانی ملک ار بگذشت
از طغانخانی او در گذر است
پنج نوبت را اهل است و سزا
که جهاندار ز پنجم پدر است
جز کمربند زمین بوسش نیست
هر که در روی زمین تاجور است
چون کمربندان در خدمت شاه
آسمان است و مجرداش کمر است
آسمان را بهزاران دیده
در شهنشه بسعادت نظر است
نیست غایب نظر سعد از شاه
شاه اگر در سفر و در حضر است
سفر شرق شه مشرق را
باد فرخنده که فرخ سفر است
اختیار سفر خسرو شرق
قاف تا قاف صلاح بشر است
مرکبش سیر قمر دارد و هم
چون قمر راه بر و راه بر است
زین سفر زود خرامد بحضر
شمس ملک آنکه براقش قمر است
حافظ و ناصر او باد خدای
این دعا تیر بلا را سپر است
تا زمین است و فلک از بر او
آن یکی سرکش و این پی سپر است
بی سپر باد سر دشمن او
چو زمین گر چه ز افلاک بر است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح تاج الدین
ای یافته تاج نسب از صاحب معراج
هستی به لقب دین همایون ورا تاج
همنام تو است و پدر تو بدو خوشنام
جد تو رسول قرشی صاحب معراج
شاه شرفی تاج تو است از نسب تو
تاجی که نه غصب است نه آورده زتاراج
ملک تو نه ملکی است بشمشیر گرفته
کی ملک بشمشیر توان کردن از عاج
از نسل حسین بن علی شاه شهیدی
نز تخمه جمشیدی و نز گوهر مهراج
آن شاه که گویند بجنت برد آن را
از جور که مرخون ورا ریخت زاو داج
منهاج سخا و کرم و جود و فتوت
جد تو نهاد دست و توئی رهرو منهاج
از منهج مهر تو بجز خارجی شوم
از امت جدت نکند هیچکس اخراج
طاوس ملایک بنوا مدح تو خواند
اندر قفس سدره چو قمری و چو دراج
گیسوی تو شهبال همای نبوی دان
بوینده چو مشک تبت و تنکت تمغاج
گر مدعیان گیسوی مشگین تو بینند
دانند که نز جنس همانست غلیواج
از نور جبین تو بود روز منور
وز گیسوی مشگین سیاه تو شب داج
از روی هواخواهی سادات دلم هست
پیوسته بدیدار شب و روز تو محتاج
تصویر کنم مدح تو بر خاطر روشن
وز نوک قلم نقش کنم غالبه بر عاج
دیباچه دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد ازو قیمت دیباج
در مدحت صدر تو منم شوشتری باف
دیگر شعرا آستری باف چو نساج
بی فکرت مداحی صدر تو همه عمر
حاشا که زنم یک مژه را بر مژه با کاج
جفت دل من کرد هوا خواهی سادات
هنگام مزاج تن من خالق ازواج
نامم بثناگوئی و مدح تو نوشتند
آنگه که سرشته شدم از نطفه امشاج
تا بدرقه از دوستی آل علی نیست
بر قافله دین هدی دیو، نهد باج
کعبه است دل من که بدان کعبه نیاید
بیدوستی آل نبی قافله حاج
هرگز بسوی کعبه معمور دل من
حجاجی ملعون نخوهد گشتن حجاج
تا تاج بود زینت فرق سر شاهان
وانداختن تیر بود رسم بآماج
تو تا حور ملک شرف بادی و اعدات
بر آتش غم سوخته همواره چو در تاج
آماجگه تیر عنا باد حسودت
وز خون جگر برزخ اعدای تو امواج
هستی به لقب دین همایون ورا تاج
همنام تو است و پدر تو بدو خوشنام
جد تو رسول قرشی صاحب معراج
شاه شرفی تاج تو است از نسب تو
تاجی که نه غصب است نه آورده زتاراج
ملک تو نه ملکی است بشمشیر گرفته
کی ملک بشمشیر توان کردن از عاج
از نسل حسین بن علی شاه شهیدی
نز تخمه جمشیدی و نز گوهر مهراج
آن شاه که گویند بجنت برد آن را
از جور که مرخون ورا ریخت زاو داج
منهاج سخا و کرم و جود و فتوت
جد تو نهاد دست و توئی رهرو منهاج
از منهج مهر تو بجز خارجی شوم
از امت جدت نکند هیچکس اخراج
طاوس ملایک بنوا مدح تو خواند
اندر قفس سدره چو قمری و چو دراج
گیسوی تو شهبال همای نبوی دان
بوینده چو مشک تبت و تنکت تمغاج
گر مدعیان گیسوی مشگین تو بینند
دانند که نز جنس همانست غلیواج
از نور جبین تو بود روز منور
وز گیسوی مشگین سیاه تو شب داج
از روی هواخواهی سادات دلم هست
پیوسته بدیدار شب و روز تو محتاج
تصویر کنم مدح تو بر خاطر روشن
وز نوک قلم نقش کنم غالبه بر عاج
دیباچه دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد ازو قیمت دیباج
در مدحت صدر تو منم شوشتری باف
دیگر شعرا آستری باف چو نساج
بی فکرت مداحی صدر تو همه عمر
حاشا که زنم یک مژه را بر مژه با کاج
جفت دل من کرد هوا خواهی سادات
هنگام مزاج تن من خالق ازواج
نامم بثناگوئی و مدح تو نوشتند
آنگه که سرشته شدم از نطفه امشاج
تا بدرقه از دوستی آل علی نیست
بر قافله دین هدی دیو، نهد باج
کعبه است دل من که بدان کعبه نیاید
بیدوستی آل نبی قافله حاج
هرگز بسوی کعبه معمور دل من
حجاجی ملعون نخوهد گشتن حجاج
تا تاج بود زینت فرق سر شاهان
وانداختن تیر بود رسم بآماج
تو تا حور ملک شرف بادی و اعدات
بر آتش غم سوخته همواره چو در تاج
آماجگه تیر عنا باد حسودت
وز خون جگر برزخ اعدای تو امواج