عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۵
معنی غالب حریفی بی شماتت همت است
پیش من (بر) دشمن عاجز مروت همت است
می تواند حاتم طایی شدن راه عرب
گر همین افسانه ارباب همت همت است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵۴
دوری گل بال مرغان قفس را عار نیست
بینوایی همت بی دسترسی را عار نیست
دل کمان زور مطلب های عالم را شکست
گر کشد آهسته تر گاهی نفس را عار نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳۷
زبان ناصح اگر زهر قاتلی دارد
جنون کامل ما دست قابلی دارد
ز دیر و صومعه پیش از اراده می گذریم
وجود ناقص ما شوق کاملی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۵
آبرو گر بایدت سرگشته چون خاشاک باش
طره هر موج دریا گو خم فتراک باش
کعبه مقصود خواهی خاکساری پیشه کن
همچو نقش پا در این ره دلنشین خاک باش
بی جراحت سینه آیینه از بی جوهری است
بهر زخم تیغ چون گوهر گریبان چاک باش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۸ - در بیان طریق تحصیل علم و معرفت و رسیدن به اجتهاد و یقین
هر رهی رفتن ندارد پای مزد
ای بسی ره کاندران غول است و دزد
رهبری باید طلب کردن نخست
رهنمایی چابک و چالاک و چست
کاروانی خواستن دور از نفاق
کاروان سالارش از اهل وفاق
ره سپردن بر درای کاروان
پا نهادن جای یای کاروان
آنکه افتد گر خطایی در سفر
نزد اهل فقر باشد مغتفر
ور کشی بی سعی و جد و اجتهاد
نی سراغ از کاروان و اوستاد
رو نهد در راه و افتد در خطا
آن خطایش مغتفر باشد کجا
هم اگر بینی کسی را در رهی
نبودت از مقصد او آگهی
لیک آن ره را نباشد هیچ سو
مقصد امید و منزل آرزو
هیچ منزل دانی اندر راه نیست
ور بود غیر از هلاک جاه نیست
بر تو باشد جان من ارشاد او
هین فراموشت مبادا یاد او
پس غرض از آنچه گفتم ای رفیق
ز اختلاف مقصد و فرق طریق
در ثواب آنکه افتد در خطا
وز نکردن طعن کس در ابتدا
این بود این داده بر گفتار گوش
کز بقا آغاز بر هرکس مجوش
هر رهی کاید به منزل عاقبت
سوی مقصد باشد آن را خاتمت
کژی و دوری و دشواری آن
نزد آخر بین بود سهل ای فلان
هم خطایی هرکه در ره اوفتاد
بود سعی و بذل و جهد و اجتهاد
نزد ارباب خرد نبود ملوم
می نخوانند اهل عدل آن را ظلوم
هم رهی راکش ندانی تا کجاست
رهروان را کردن ظلمی خطاست
مقصد قوم خدا جوی ای نگار
گرچه باشد متحد ره بی شمار
ملا احمد نراقی : باب دوم
فصل هشتم - مشتبه شدن صفات رذیله به صفات حسنه
از اموری که دانستن آن قبل از شروع در تفصیل اخلاق و معالجات آنها لازم است، آن است که بدانی که بسیار اتفاق می افتد که از بعضی مردمان صفات و افعالی چند به ظهور می آید که در ظاهر نیک است و صاحب آنها از ارباب اخلاق حسنه متصور می شود و حال آنکه چنین نیست.
پس باید فرق میان فضایل صفات و آنچه شبیه به آنهاست و حقیقتا از فضایل نیست دانسته شود، تا بر غافل مشتبه نشود و بر گمراهی نیفتد و هر کسی عیوب نفس خود را بشناسد تا طالب فریب نخورد، و خود را صاحب اخلاق جمیله نشمرد، و از تحصیل معالی اخلاق باز نماند.
پس می گوئیم که دانستی که صفت «حکمت» عبارت است از علم به حقایق موجودات به نحوی که هستند، و لازم این، از مسائل به عنوان تقلید و بیان تقریر آنها بر وجه لایق، بدون وثوق و اطمینان نفس، حکمت نیست، و صاحب آن را حکیم نمی نامند، زیرا که حقیقت حکمت، منفک نمی شود از اعتقاد جازم و تصدیق قطعی و یقین چنین شخصی مانند طفلی است که خود را شبیه به مردان کند، و سخنان ایشان را گوید یا مثل حیوانی است که بعضی سخنان آدمی را آموخته باشد و حکایت کند، یا بعضی افعال انسان را تعلیم گرفته باشد و به جا آورد.
و اما «عفت»: شناختی که آن عبارت است از اینکه قوه شهویه در فرمان و اطاعت عقل، و همه تصرفات آن موافق و مطابق امر و نهی قوه عاقله بود باشد، و آنچه متضمن مصلحت معاش و معاد باشد بر آن اقدام نماید، و هر چه موجب مفسده باشد از آن دوری کند و کناره جوید، و هرگز مقتضای صوابدید عقل را مخالفت نکند و باعث بر این، فرمانبرداری و اطاعت هم نباشد، مگر کمال نفس و بزرگی ذات او، یا تحصیل سعادت دنیا و آخرت و غرض او فریب مردم یا محافظت آبروی خود نباشد، و ترس «شحنه» و سلطان او را بر این نداشته باشد.
و بسیاری از کسان‌اند که ترک دنیا را هم به جهت دنیا نموده‌اند، و ترک بعضی لذات دنیویه را نموده‌اند و مطلب ایشان رسیدن به لذات بالاتر است پس چنین اشخاص، صاحب فضیلت عفت نیستند و همچنین‌اند آن کسانی که از راه اضطرار و الجاء، یا به سبب بی آلتی، و بی قوتی، یا به جهت اینکه از بسیاری از آنها متنفر شده اند، یا به جهت تشویش حدوث بعضی مرضها و ناخوشیها، یا از بیم اطلاع مردمان و خوف ملامت ایشان ترک لذت می کنند پس چنین کسان را نیز عفیف نتوان گفت و بسیاری از اشخاص هستند که بعضی لذات را ترک آنها می کنند و پیروی بعضی لذات را نمی کنند به جهت آنکه آنها را نفهمیده‌اند، و به لذات آنها نرسیده‌اند همچنان که در میان بسیاری از بادیه نشینان و اهالی کوهستان مشاهده می شود، و این نیز صفت عفت نیست بلکه صاحب عفت کسی است که با وجود صحت قوی و قوت آنها، و دانستن کیفیات لذات و مهیا بودن اسباب و آلات، و عدم تشویش از آفات و مرض، و بی آنکه مانعی از خارج بوده باشد، در استیفای لذات دنیویه پا از جاده اطاعت شرع و عقل بیرون نگذارند.
و اما صفت «شجاعت»: دانستی که عبارت است از اینکه قوه غضبیه، منقاد و مطیع عقل بوده باشد، تا آنچه را که عقل امر به اقدام آن نماید اقدام کند، و آنچه را نهی کند از آن حذر نماید و باید داعی و باعثی در این امر، غیر از تحصیل کمال و سعادت نداشته باشد پس کسی که خود را در امور هولناک اندازد، و بی باک و تنها بر لشکر سهمناک تازد، و پرواز از زدن و خوردن و کشته شدن و بی‌دست و پا گشتن نکند به جهت تحصیل جاه و مال، یا به شوق وصال معشوقه صاحب جمال، یا از خوف امیر و سردار و بیم پادشاه ذو‌الاقتدار، یا به جهت مفاخرت بر امثال و اقران، یا مشهور شدن در میان مردمان، چنین شخصی را شجاع نتوان گفت، و او را از ملکه شجاعت نصیبی نباشد، بلکه منشأ صدور این امور از او، یا شهوت است یا جبن.
پس هر که بیشتر خود را به جهت یکی از این امور به مهالک می اندازد او جبان‌تر و حریص‌تر، و از فضیلت شجاعت دورتر است و همچنین‌اند کسانی که از راه تعصب طایفه و خویشان و قبیله و نزدیکان، داخل در امور مهلکه می شوند.
و بسا باشد که کسی بسیار در مهالک داخل شده، و در آن غلبه کرده تا اینکه بیم و ترس او زایل شده، و بنابر عادت احتراز نمی کند و همیشه خود را غالب می داند، چنین شخصی نیز شجاع نیست، بلکه طبیعت او به جهت عادت بجز غلبه را در نظر ندارد، و تصور مغلوبیت را نمی نماید و از این قبیل است: حمله حیوانات درنده و روآوردن ایشان به یکدیگر یا به غیر جنس خود از انسان یا حیوان بدون عجز و بیم، و خود ظاهر است که ایشان را قوه عاقله نیست تا غضب در فرمانشان باشد، و حملات ایشان از ملکه شجاعت بوده باشد، بلکه طبیعت ایشان بر این مجبول است.
و بالجمله شجاع واقعی کسی است که افعال او به مقتضای عقل باشد و به اشاره عقل صادر شود، و باعث دنیوی در آن نباشد و بسا باشد که عقل در بعضی مواضع حکم به حذر می کند، پس فرار از آن، منافاتی با شجاعت ندارد، و از این جهت است که گفته‌اند: نترسیدن از صاعقه های قویه و زلزله های شدیده نشانه جنون است نه شجاعت، و بی سبب روآوردن به جانوران درنده یا سباع گزنده، نیست مگر از حماقت.
و بباید دانست که در نزد شجاع حقیقی محافظت ننگ و نام، بالاتر از زندگی چند روزه ایام است، و چنین کسی مرگ و هلاکت را بر خود پسندد و رسوائی و عار را بر خود روا ندارد.
آری مردان، ساغر بلا و مصیبت را لاأبالی وار می نوشند، و جامع عار و بدنامی را نمی پوشند، فضیحت اهل و حرم را دیدن، و از شرف و بزرگی نیندیشیدن به جهت دو روزه حیات، از مردانگی نیست، بلکه در پاس زندگانی بی ثبات از سر ناموس و آبرو گذشتن دیوانگی است شجاعان نامدار مردن با نام نیک را مردانگی می دانند، و ابطال روزگار ذکر جمیل را حیات ابد می شمارند و از این جهت بود که شیر مردان میدان دین و حفظ شریعت، روی از خنجر تیز و شمشیر خونریز نگردانیدند، و به این سبب بود که یکه تازان معرکه مذهب و آئین در حمایت ملت و گرز گران و تیغ بران را بر فرق خود پسندیدند.
بلی، کسی که بقای نام نیک را در صفحه روزگار، و پاداش اعمال را در دار قرار، و سر آمدن عمر ناپایدار دانست، البته باقی را بر فانی اختیار می کند، پس در حمایت دین و شریعت سینه خود را سپر می کند، و از تیغ ملامت ابنای روزگار حذر نمی کند، و می داند که به آئین مردان شیر دل در راه دین در خون تپیدن، و به سعادت ابد رسیدن، از دو روزی ذلیل و خوار در دنیا ماندن و عاقبت مردن، و از مرتبه شهادت دور ماندن، بسی بهتر و بالاتر است و از این جهت شیر بیشه شجاعت، و شاه ولایت، به اصحاب خود فرمودند که «ایها الناس انکم ان لم تقتلوا تموتوا و الذی نفس ابن ابی طالب بیده لالف ضربه بالسیف علی الرأس أهون من میته علی الفراش» یعنی «ای مردمان به درستی که شما اگر کشته نشوید خواهید مرد، قسم به خدائی که جان پسر ابوطالب در دست اوست، که هزار ضربت شمشیر بر سر، آسانتر و گواراتر است از اینکه آدمی در بسترش بمیرد».
باری، هر عملی که از صاحب مرتبه شجاعت سر می زند، در هر وقتی که بوده باشد موافق طریقه عقل و مناسب وقت است، نه او را از کشیدن بار مصائب و فتن، کلالی و ضعفی، و نه از چشیدن زهر نوائب و محن، المی و ملالی است نه در دلش از حوادث زمان اضطرابی و حیرتی، و نه در خاطرش از آفات جهان تشویش و دهشتی است و آنچه بر دیگران گران است، در پیش او سهل و آسان است، و آنچه بر مردمان سخت و دشوار است، و در نزد او نرم و هموار است، اگر غضب کند از فرمان عقل بیرون نمی رود، و اگر انتقام کشد پا از جاه شرع بیرون نمی نهد.
و اما ملکه «عدالت» معلوم شد که عبارت است از انقیاد و اطاعت قوه عملیه از برای قوه عاقله، به نوعی که هیچ عملی از آدمی سر نزند مگر به فرموده عقل و این در وقتی حاصل می شود که ملکه در نفس آدمی به هم رسد که جمیع افعال بر نهج اعتدال از او صادر شود، بی آنکه او را درآن غرضی یا مطلب دنیوی باشد.
پس کسی که عدالت را بر خود ببندد، و به مشقت خود را عادل وانمود نماید، و از راه ریا اعمال خود را شبیه به اعمال عدول کند، و مطلب او تسخیر دلهای مردمان، یا تحصیل مال ایشان، یا رسیدن به منصب و جاه، و یا تقرب به وزیر و شاه باشد، عادل نباشد.
و همچنین است حال در جمیع صفات فاضله، که در تحت این چهار صفت مندرج‌اند به تفصیلی که مذکور خواهد شد مثلا «سخاوت»، عبارت است از ملکه بخشش و عطای اموال بر مستحقین بدون قصد و غرضی، پس بذل مال به جهت تحصیل مالی بیشتر از آن، یا به سبب دفع ضرری از خود یا به قصد حصول مناصب دنیه، یا وصول به لذات حیوانیه، یا به جهت شهرت و نام و مفاخرت بر انام، سخاوت نیست و همچنین بخشش به غیر اهل استحقاق، و اسراف در انفاق را سخاوت نگویند و کسی که مسرف باشد جاهل است به رتبه مال، و نمی داند که به وسیله مال، محافظت اهل و عیال، و تحصیل مرتبه کمال میسر می شود، و ثروت را دخل بسیار است در ترویج احکام شریعت، و نشر فضایل و حکمت و از این جهت است که در صحیفه سلیمانیه وارد است که «ان الحکمه مع الثروه یقظان و مع الفقر نائم» یعنی: «علم و حکمت با مال و ثروت حکم کسی را دارد که بیدار باشد، و با فقر و تهیدستی در خواب است».
و بسا باشد که سبب و منشأ اسراف، جهل به اشکال تحصیل مال حلال است و اغلب کسانی که بدون زحمت تحصیل، به مالی رسیده اند، از میراث یا مثل آن چنین اند، زیرا که زحمت تحصیل حلال را ندیده اند، و ندانسته اند که راه مداخل حلال و مشاغل طیبه بسیار کم است، و بزرگان را از ارتکاب هر شغلی مشکل است و از این جهت است که نصیب آزادگان از دنیا در نهایت قلت است و ایشان همیشه از بخت خود در شکایت اند، به خلاف دیگران که چون در تحصیل مال بی پروایند، نه در فکر حلال و حرام اند و نه تشویشی از عذاب و وبال دارند، از هر جا که رسد بگیرند و به هر جا که رسد صرف کنند بعضی از حکما گفته اند که «تحصیل مال مثل این است که سنگ را به قله کوه بالابری، و خرج آن مثل این است که از آنجا رها کنی».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طریقه تحصیل رجاء
چون فضیلت صفت رجاء را دانستی و موقع آن را شناختی، بدان که کسی که محتاج به این صفت باشد طریقه تحصیل آن، این است که: ابتدا در آنچه گفتیم از اسباب امیدواری تأمل کند، و آنها را بر دل خود نقش کند و تکرار کند، و پیوسته متذکر آنها بوده باشد.
سپس ملاحظه نماید نعمتهای فراوان و کرامتهای بی پایان را که در دنیا به بندگان خود نموده، حتی اینکه هر چیزی که از برای ایشان ضروری است آماده کرده، اگر چه چیزی باشد که گاهی نادرا به احتیاج شود در امور دنیای ایشان.
پس هرگاه عنایت الهیه در خصوص تهیه اسباب دنیویه و آفریدن آنچه وجود آن ضروری یا بهتر است، کوتاهی نکرده باشد در خانه دنیا، که حقیقه منزل بلا و محنت است نه خانه سرور و راحت و راضی نشده باشد که در آنجا محتاج به چیزی باشند که نباشد، بلکه آنچه مصرف زینت و جمال ایشان می شود نیز خلق کرده باشد چگونه خود را راضی خواهد کرد که در خانه آخرت که محل فیض و نعمت، و خانه احسان و راحت است ایشان را مهمل و معطل گذارد، بلکه گرفتار عذاب ابد و عقاب مخلد سازد.
نار تو اینست نورت چون بود
ماتمت اینست سورت چون بود
با وجود اینکه خود فرموده است: «سبقت رحمتی غضبی» یعنی «رحمت من بر غضبم سبقت گرفته است».
در دنیا با وجود اشتغال به معاصی و لهو و لعب، نعمت را باز نگرفت چگونه در آخرت که دست از همه جا کوتاه، و بجز درگاه او پناهی نیست آدمی را وا می گذارد؟ بلی:
آنکه جان بخشید و روزی داد و چندین فضل کرد
هم ببخشاید چو مشتی استخوان بیند رمیم
و بالاترین چیزی که باعث امیدواری بندگان است، آن است که خداوند عالم خیر محض است و هیچ شری در او نیست، و فیاض علی الاطلاق و بخشنده مطلق، خلق را آفرید تا بر ایشان جود و احسان کند، و فضل و کرم خود را ظاهر سازد پس البته کسانی که به وحدانیت او قایل و تصدیق پیغمبر او را نموده اند بر ایشان رحم خواهد کرد و ایشان را در عذاب دائمی او نخواهد گذاشت.
از خیر محض جز نکوئی ناید
خوش باش که عاقبت نکو خواهد شد
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طوایف اهل غرور، و اسباب غرور، و معالجه آنها
بدان که غرور و غفلت، بسیار، و سبب غرور ایشان مختلف و متفاوت است و ما در این مقام، اشاره اجمالیه به طوایف مغرورین، و جهات غرور و غفلت هر یک می نماییم، تا طالب سعادت در مقام احتراز از آن باشد پس می گوییم:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت بیست و چهارم - طول امل و اسباب آن
طول امل عبارت است از امیدهای بسیار در دنیا، و آرزوهای دراز، و توقع زندگانی دنیا، و بقای در آن.
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
به فکر باش که بنیاد عمر بر باد است
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه، عروس هزار داماد است
و سبب این صفت خبیثه دو چیز است: یکی جهل و نادانی است، چون جاهل، اعتماد می کند بر جوانی خود و با وجود عهد شباب، مرگ خود را بعید می شمارد و بیچاره مسکین ملاحظه نمی نماید که اگر اهل شهرش را بشمارن صد یک آن پیر نیستند و پیش از آمدن زمان پیری به چنگ گرگ أجل گرفتار گشته اند تا یک نفر پیر می میرد هزار کودک و جوان مرده و یا تکیه بر صحت مزاج و قوت طبیعت خود می نماید و دور می داند که فجئه مرگ، گریبان او را بگیرد و غافل می شود از اینکه مرگ مفاجات چه استبعاد دارد و بسی ارباب بمزاج قوی که به مفاجات از دنیا رفتند گو مرگ مفاجات بعید باشد اما بیماری مفاجات که بعید نیست، و هر مرضی ناگاه عارض می شود و چون مرض بر بدن رسید، مرگ استبعاد ندارد.
پیوند عمر بسته به موئی است هوش دار
غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست
مرگ، پیری و جوانی نمی شناسد شب و روز نمی داند و سفر و حضر نزد او یکسان است بهار و خزان و زمستان و تابستان، او را تفاوت نمی کند نه آن را وقتی است خاص، و نه زمانی است مخصوص «ناگهان بانگی برآمد خواجه مرد».
و جاهل از اینها غافل، هر روز چندین تابوت طفل و جوان را می برند و به تشییع جنازه دوستان و آشنایان می روند و جنازه خود را هیچ به خاطر نمی گذرانند.
و سبب دوم از برای طول أمل، محبت دنیای دنیه و انس به لذات فانیه است، زیرا آدمی چون انس به شهوات و لذات گرفت و در دل او دوستی مال و منال و أولاد و عیال و خانه و مسکن و املاک و مراکب و غیراینها جایگیر شد، و مفارقت از آنها بر او گران گردید دل او به زیر بار فکر مردن نمی رود و از تصور مرگ خود، نفرت می کند و اگر گاهی به خاطر او خطور کند خود را به فکر دیگر می اندازد و از مشاهده کفن و کافور کراهت می دارد بلکه دل خود را پیوسته به فکر زندگانی دنیا می اندازد و خود را به امید و آرزو تسلی می دهد و از یاد مرگ غفلت می ورزد و تصور نزدیک رسیدن آن را نمی کند و اگر احیانا یاد آخرت و اعمال خود افتاد و مردن خود را تصور نمود، نفس أماره و شیطان او را به وعده فریب می دهد پس می گوید که امر پروردگار دراز است و هنوز تو در او عمری، حال چندی به کامرانی و جمع اسباب دنیوی مشغول باش تا بزرگ شوی در آن وقت توبه کن و مهیای کار آخرت شو چون بزرگ شد گوید: حال جوانی، هنوز کجاست تا وقت پیری، چون پیر شوی توبه خواهی کرد و به اعمال صالحه خواهی پرداخت و اگر به مرتبه پیری رسید با خود گوید: ان شاء الله این خانه را تمام کنم، یا این مزرعه را آباد نمایم، یا این پسر را داماد کنم، یا آن دختر را جهازگیری نمایم بعد از آن دست از دنیا می کشم و در گوشه ای به عبادت مشغول می شوم و هر شغلی که تمام می شود باز شغلی دیگر روی می دهد و همچنین هر روز را امروز و فردا می کند تا ناگاه مرگ، گلوی او را بی گمان می گیرد و وقت کار می گذرد.
روزگارت رفت زینگون حالها
همچو تیه و قوم موسی سالها
سال بی گه گشت و وقتت گشت طی
جز سیه روئی و فعل زشت نی
هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا بکلی نگذرد ایام کشت
هین وهین ای راهرو بی گاه شد
آفتاب عمرت اندر چاه شد
این قدر عمری که ماندستت بتاز
تا بزاید زین دو دم عمر دراز
تا نمرده است این چراغ باگهر
هین فتیله اش ساز و روغن زودتر
و این بیچاره که هر روز به خود وعده فردا می دهد و به تأخیر می گذراند غافل است از اینکه آنکه او را وعده می دهد فردا هم با او است و دست فریب او دراز است بلکه هر روز قوت او بیشتر می شود و امید این، افزون می گردد، زیرا اهل دنیا را هرگز فراغت از شغل حاصل نمی شود و فارغ از دنیا کسی است که به یکبارگی دست از آن بردارد و آستین بر او افشاند.
و چون دانستی که منشأ طول أمل، محبت دنیا و جهل و نادانی است می دانی که خلاصی از این مرض ممکن نیست مگر به دفع این دو سبب به آنچه گذشت در معالجه حب دنیا، و به ملاحظه احوال این عاریت سرا، و استماع مواعظ و نصایح از ارباب نفوس مقدسه طاهره و تفکر در احوال خود، و تدبر در روزگار خود پس باید گاهی سری بر زانو نهد و آینده خود را به نظر درآورد و ببیند که یقین تر از مرگ از برای او چه چیز است و فکر کند که البته روزی جنازه او را بر دوش خواهند کشید و فرزندان و برادرانش گریبان در مرگش خواهند درید و زن و عیالش گیسو پریشان خواهند نمود و او را در قبر تنها خواهند گذاشت و به میان مال و اسباب اندوخته او خواهند افتاد.
این سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
تأمل کند که شاید تخته تابوت او امروز در دست نجار باشد یا کفن او از دست گازر برآمده باشد و خشت لحد او از قالب درآمده باشد پس چاره در کار خود کند و با خود گوید:
کاروان رفت و تو درخواب و بیابان در پیش کی روی، ره ز که پرسی، چه کنی، چون باشی .
ملا احمد نراقی : باب چهارم
طوایف مختلف مردم در رابطه با طول و قصر أمل
و مخفی نماند که مردمان در طول أمل و قصر أمل مختلفند گروهی هرگز خیال مرگ به خود نمی کنند و تصور مردن پیرامون خاطرشان نمی گردد و چنان در شهوات دنیویه فرو رفته اند که گویا هرگز مرگی از برای ایشان نیست و تهیه اسباب زندگانی دائمی می بینند و آرزوی ایشان به جایی منقطع نمی گردد.
و طایفه ای دیگر هستند که گاهی خیال مردن می کنند اما امید زندگانی تا سن طبیعی را دارند و در کمتر از آن، مرگ را از برای خود تصور نمی نمایند و به تحصیل اسباب معیشت صد سال و دویست سال می پردازند بلکه گاه است که با وجود اینکه می دانند آنچه دارند کفایت گذران عمر طبیعی را می کند باز در صدد جمع زیادتر هستند غافل از اینکه:
تو را این قدر تا بمانی بس است
چو رفتی جهان جای دیگر کس است
و قومی دیگر این قدر از عمر را به خود توقع ندارند بلکه امید زیاده از عمری که بسیاری از مردم می کنند ندارند و همچنین تا به کسی می رسد که فکر زیاده از یکسال را نمی کند و امید سال آینده را به خود ندارد و چنین کسی در زمستان تدارک تابستان خود می بیند و در تابستان فکر زمستان می کند و چون از تحصیل قوت سال خود فارغ شد به عبادت می پردازد و از آن بهتر کسی است که در فکر بیش از یک شبانه روز نیست و هرگز فکر فردای خود نمی کند و از این بالاتر آن است که همیشه اوقات مرگ در نظر او حاضر است و چنین کسی هر نمازی که می کند نماز وداع کنندگان دنیاست «حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم از حقیقت ایمان از یکی از صحابه سوال کرد عرض کرد که هرگز قدمی بر نمی دارم که امید برداشتن قدمی دیگر داشته باشم» و اکثر مردمان، خاصه در این زمان، طول أمل بر ایشان غالب شده و چنان از فکر مردن بیرون رفته اند که هرگز آن را از برای خود گمان نمی کنند و عجب تر آنکه هر چه سن ایشان زیادتر می شود و به سفر آخرت نزدیکتر می گردند حرص و طول أمل ایشان زیادتر می شود، همچنان که در اکثر پیران عصر مشاهده می کنیم.
مار بودی اژدها گشتی دگر
یک سرت بود این زمان هفت سر
و از این غافلند که انسان چون از مادر متولد شد هر نفسی که می کشد قدمی به قبر نزدیک می شود و چون ایام جوانی گذشت هر روز چشم او ضعیف، و قوای او به تحلیل می رود پس کسی که سن او به حدود چهل سالگی رسید دیگر فکر دنیا کردن او از غفلت و فریب شیطان است، زیرا ایام لذت و کامرانی گذشت و روزگار نشاط و شادمانی سرآمد هر روز عضوی از او کوچ می کند، و هر سالی قوتی از او بار سفر نیستی می بندد، و آن بیچاره از این غافل و در فکر باطل است.
چون دوران عمر از چهل درگذشت
مزن دست و پا کآبت از سرگذشت
چو باد صبا بر گلستان وزد
چمیدن درخت جوان را سزد
نزیبد تو را با جوانان چمید
که بر عارضت صبح پیری دمید
نشاط آنکه از تو رمیدن گرفت
که شامت سپیده دمیدن گرفت
تو را برف بارید بر پر زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ
تو را تکیه، ای جان من برعصاست
دگر تکیه بر زندگانی خطاست
دریغا که فصل جوانی گذشت
به لهو و لعب زندگانی گذشت
دریغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان
جوانی شد و زندگانی نماند
جهان کو همان چون جوانی نماند
بنال ای کهن بلبل سالخورد
که رخساره سرخ گل گشت زرد
چو تاریخ پنجه برآمد به سال
دگر گونه شد بر شتابنده حال
گهی دل به رفتن گرایش کند
گهی خواب را سر ستایش کند
سر از لهو پیچید و گوش از سماع
که نزدیک شد کوچگه را وداع
و هان تا نگویی که من از طول أمل خالیم و فریب شیطان نخوری بدان که هر که زیادتر از آنچه ضروری یک سال است جمع می کند طول أمل دارد و همچنین هر که أمور او متفرق و با مردم معامله و محاسبه دارد که زمان آن طول می کشد و دادنی و گرفتنی دارد و با وجود این، مضطرب نیست طویل الأمل است.
و علامت قصر أمل آن است که أمور خود را جمع آوری نماید، مانند: کسی که إراده سفری دارد و باید سعی ازبرای جمع قوت زیادتر از یک سال بلکه چهل روز خود را نکند و سایر اوقات خود را صرف تعمیر خانه آخرت، و طاعت و عبادت نماید و بار خود را سنگین ننماید که در وقت رفتن، دست و پای خود را گم کند.
بار چندان بر این ستور آویز
که نمانی در این گریوه تیز
چنان بساط أمل پهن کن در این وادی
که دست و پا نکنی گم، به وقت برچیدن
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فراموشی اعمال خود، و غفلت از محاسبه
صفت بیست و ششم: فراموشی اعمال خود، و غفلت از محاسبه آنهاست و این سبب کلی هلاکت اکثر مردمان و خسران ایشان است، زیرا تاجر اگر هر چندی یک دفعه به حساب خود نرسد و دخل و خرج را موازنه ننماید و سود و زیان خود را مقابله نکند و محاسبه کارکنان و شرکای خود را نجوید، در اندک وقتی همه سرمایه او برباد می رود و تهدیست و بیچاره می ماند.
پس همچنین آدمی اگر هر چندی یک مرتبه به محاسبه اعمال اعضا و جوارح خود نپردازد و طاعات و حسنات خود را موازنه نکند و سود و زیان عمر خود را که سرمایه اوست ملاحظه ننماید عاقبت امر او به او هلاکت منجر می شود.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - راه تحصیل صفت توکل و علامت حصول آن
طریقه تحصیل صفت توکل آن است که آدمی سعی در قوت اعتقاد خود نماید تا همه امور را مستند به حضرت آفریدگار داند و از برای دیگری در هیچ امری مدخلیتی نداند و بعد از آن، تأمل کند و متذکر شود که پروردگار عالم بی سابقه سعی و تدبیر او، او را از عالم نیستی به فضای هستی درآورد و خلعت وجود، که اصل همه نعمتها است در او پوشانید و در صلب پدر و رحم مادر، که آن بیچاره از همه جا بی خبر بوده او را حفظ و حراست نمود و آنچه در هر حالی ضروری بود از برای او آماده ساخت و اعضا و جوارح او را که مایه بقا و معیشت او در دنیاست بدون آگاهی آن، به او عطا فرمود و بعد از آمدن او به فضای دنیا، خون حیض را از مجرای پستان، بعد از آنکه آن را صاف و سفید نموده جاری ساخت، و کیفیت مکیدن را به او تعلیم نمود و سایر ضروریات معیشت او را در دنیا از زمین و آسمان و آب و آتش و هوایی که به آن نفس کشد و صنعتها و علمها و گیاهها و میوه ها و حیوانات، مهیا گردانید و قوای باطنیه و ظاهریه را به امور خود مشغول گردانید.
و با وجود اینها، همه لطف و محبت و عنایت و رأفت او به هر کسی از هر نزدیکی بیشتر، و به هر احدی از مادر، مهربان و مشفق تر است.
و با این همه، تعهد کفایت اهل توکل را نموده و ضامن مطلب ایشان در کتاب کریم خود گردیده و بندگان ضعیف را امر به واگذاردن امور خود به او کرده آیا دیگر امکان دارد که کسی که امر خود را به او محول کند و او را وکیل در مهمات خود سازد و از حول و قوه خود و دیگری بری و بیزار، و به حول و قوه او پناه جوید، او را ضایع و مهمل گذارد؟ و کفایت امر او ار نکند؟ و او را به مطلوب خودش نرساند؟ محال است که هیچ عقلی چنین احتمالی دهد، زیرا این شغل شخص عاجز یا دروغ گویی است و ساحت کبریایی الهی از عجز و نقص و تخلف و سهو و کذب و فریب، پاک و منزه است.
و باید مطالعه حکایات کسانی را که امر خود را به پروردگار واگذارده اند، که چگونه امر ایشان به انجام رسیده و متذکر آثار و قصصی گردد که متضمن عجایب صنع آفریدگار است در روزی دادن بسیاری از بندگان خود از جاهایی که اصلا گمان نمی کرده اند و دفع بلاها و ناخوشیها از جمعی کثیر، که مظنه خلاصی نداشته اند و ملاحظه حکایاتی را کند که مشتمل بر بیان هلاکت اموال اغنیا، و شرح ذلیل ساختن اقویاست.
بلی، چقدر بینوای بی مال و بضاعت را که خداوند عزت، به آسانی و سهولت روزی می رساند، چقدر صاحبان مال و ثروت را که در طرفه العینی بیچاره و تهدیست می سازد.
بسی ارباب چشم و لشکر و سپاه افزون از حد و مرز و قوت و شوکت و توانایی و سطوت که به یک چشم برهم زدن، بی سببی عاجز و درمانده گشته و ذلیل و خوار مانده.
و بسا عاجز بی دست و پا که به معاونت خداوند یکتا صاحب قوت و شوکت شده و بر ملک و مال استیلا یافته آری:
یکی را به سر تاج شاهی نهی
یکی را به دریا به ماهی دهی
یکی را برآری و قارون کنی
یکی را به نانی جگر خون کنی
پس زمام اختیار همه امور در دست اوست و بست و گشاد هر کاری در دید قدرت او.
هیچ کس بی امر او در ملک او
در نیفزاید سر یک تار مو
واحد اندر ملک و او را یار نی
بندگانش را جز او سالار نی
پس عاقل اگر او را وکیل کار خود نکند، که را خواهد کرد؟ و اگر امر خود را به او وانگذارد به که خواهد واگذاشت؟ و اگر یاری از او نجوید از که خواهد جست؟
دامن آن گیر ای یار دلیر
که منزه باشد از بالا و زیر
با تو باشد در مکان و لامکان
چون بنمائی از سرآزادگان
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تخته بندی پیش او
حبذا آن مطبخ پرنوش و قند
کاین سلاطین کاسه لیسان ویند
گر بسوزد باغت انگورت دهد
در میان ماتمی سورت دهد
و بدان که آثار و اخبار متواتر و تجربه و عیان شاهدند بر اینکه هر که توکل به خدا کرد و منقطع شد و امر خود را به او واگذاشت، البته خدا کفایت او را می کند و چگونه چنین نباشد و حال آنکه خود را ببین اگر کسی در امری تو را وکیل خود کند و امر خود را به تو محول نماید تو به قدر قوه در مصلحت بینی و انجام امر او کوتاهی نمی کنی، آیا خدا را از خود عاجزتر یا جاهل تر می دانی؟ یا لطف او را نسبت به بندگان، کمتر از محبت خود به کسی که تو را وکیل می سازد می بینی؟ تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا.
و بدان که علامت حصول صفت توکل از برای کسی آن است که اصلا و مطلقا اضطراب از برای او نباشد و از زوال اسباب نفع، و حصول واسطه مضرت، متزلزل نگردد پس اگر سرمایه او را بدزدند، یا تجارت او زیان کند، یا امری از او معوق بماند، یا باران کم آید و زرع او نمو ننماید، راضی و خشنود، و در کمال آرام دل و اطمینان خاطر باشد و آرام و سکون دل او در حال پیش از حدوث آن واقعه و بعد از آن یکی باشد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - سبب تقصیر مردم در شکر گزاری
بدان که سبب تقصیر اکثر مردم در شکرگزاری حضرت باری تعالی یا کمی معرفت ایشان است به اینکه همه نعمتها از خداوند سبحان است یا کمی معرفتشان به اقسام نعمتها و افراد آنها یا از جهت جهل ایشان است به حقیقت شکر و گمانشان به اینکه حقیقت شکر، گفتن «الحمد لله» یا «الشکر لله» است یا از راه غفلت و بی التفاتی است که به فکر ادای شکر منعم خود نمی افتند یا بعضی چیزها را به سبب عموم آن از برای هر کس و الفت و عادت به آن، آن را نعمت نمی شمارند چنانچه می بینیم که اگر از شکر نعمت هوا که باعث تنفس، و زمین که محل آرام است غافل اند و صحت چشم و گوش خود را نعمت نمی شمارند، و اگر ساعتی راه نفس ایشان قطع شود و بعد به راحت افتند یا چشم یکی از آنها کور شود و بعد بینا گردد بسا باشد که در مقام شکر آنها برآیند و این از غایت نادانی است، زیرا شکر چنین شخصی موقوف بر زوال نعمت و رسیدن به آن است ثانیا و حال اینکه نعمت دائمی به شکر کردن سزاوارتر است و کسی که تأمل کند می داند که نعمت خدا در شربت آبی در حالت تشنگی بهتر است از مملکت همه روی زمین.
همچنان که منقول است که «بعضی از علما بر یکی از پادشاهان وارد شد در وقتی که در دست او کوزه آبی بود و می خواست بیاشامد، پس به آن عالم گفت که مرا موعظه ای فرمای.
گفت: اگر این شربت آب را از تو بازگیرند و به تو ندهند مگر آنکه دربهای آن همه ملک تو را از تو بگیرند تو چه خواهی کرد؟ گفت: ملک خود را می دهم.
گفت: پس چگونه شاد می شوی به ملکی که قیمت یک جرعه آبی بیش نیست؟» و اگر از برای کسی از نعمتهای خدا هیچ چیز به غیر از امنیت و صحت و قوت نباشد هر آینه نعمت بر او عظیم است و از عهده شکر آن برنمی آید.
و اگر در سراپای احوال مردم نظر کنی می بینی که از این سه نعمت، غافل، و فکر ایشان در چیزهای دیگر است که وبال ایشان است بلکه حقیقت آن است که اگر از برای کسی به غیر از نعمت ایمان، هیچ چیز دیگر نباشد باید عمر خود را به شکر، صرف نماید.
و نعمت خدا را بر خود کامل بداند بلکه عاقل باید بجز معرفت خدای و ایمان به او شاد نگردد.
و از علما و ارباب معرفت کسانی هستند که اگر جمیع آنچه در تحت تصرف همه پادشاهان روی زمین است از حشم و خدم و خزانه و اموال و ممالک مشارق و مغارب به او بدهند به ازای آنکه یک جزء از صد جزء علم و معرفت او را بگیرند راضی نمی شود.
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۳ - پند اول
نخستین آنکه در پنهان و در فاش
خدا بر خویش حاضر دان و خوش باش
چو دانی حاضرش همواره بر خود
نیاید از تو چیزی کان بود بد
دلت گر خواهد این راکنه و غایت
بدین پندت بگویم یک حکایت
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۹ - پند ششم
ششم پندت بگویم، گر کنی گوش
گرت زخمی رسد از دهر مخروش
گر آسیبی رسد از چرخ وارون
دل خود را مکن زین غصه پر خون
به ناخوش، خوش برآ، تا می توانی
که خوش نبود به تلخی زندگانی
مصیبت چون رسد، بر کف مزن کف
که بر خود می کنی آن را مضاعف
ز دست محنت دوران بری جان
اگر مشکل کنی بر خویش آسان
ز ویرانی تن تا برنتابی
که هست این خانه را رو در خرابی
ازین دریای محنت رخت برکش
که گاهی خوش بود، گاهیت ناخوش
مشو از ریسمان چرخ در چاه
مرو گفتم به بازیهاش از راه
به نابودش مشو محزون و غمگین
مگردان هم ز بودش کام شیرین
پر از بود و ز نابودش مکن دود
که نه بودش اثر دارد، نه نابود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۶
در این ره سخت گر شود پای تو سست
از دست شکستگان شوی رنجه درست
هر چیز که خواستی مهیا کردند
گر مرد هنروری کنون نوبت تست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷
در موقع سخت می نباید شد سست
کز عزم، شکسته را توان کرد درست
خورشید موفقیت رخشان را
در سایه ی اتفاق می باید جست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
دنیا که حیاتش همه جنگ و جدل است
وصلش همگی فراغ و اصلش بدل است
امروز چو دیروز مکن تکیه به حرف
کامروز جهان، جهان سعی و عمل است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
دنیا که مقر حکمفرمائی توست
سعی و عملش اصل خودآرائی تست
در پیش مدیر این تجارتخانه
سهم تو بقدر فهم و دانائی تست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ای توده که جهل در سرشت من و توست
هشدار که گاه زرع و کشت من و توست
تا شب پی حق خویش از پا منشین
برخیز که روز سرنوشت من و توست