عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵ - در ستایش وزیر بینظیر جناب حاج میرزاآقاسی رحمهلله فرماید
فلک دوش از عروس خور تهی چون گشت دامانش
چو عمان چهره شد پر در ز سیمین اشک غلطانش
شبهسان حقهای کفتید و بپراکند درهایش
شبآسا زنگیی خندید و بدرخشید دندانش
من اندرکٌنج تنهایی ازین اندیشه سودایی
که این دولاب مینایی چرا غمزاست دورانش
که ناگه حلقه بر درکوفت شیرینشوخ دیرینم
که تن یک توده نسرینست و لب یک حُقه مرجانش
ز جا جستم دویدم درگشودم باز بستم در
گرفتم دست و آوردم نشاندم صدر ایوانش
یکی مینای می بنهادمش در پیش ریحانی
میی زان سان که رنگ لاله بود و بوی ریحانش
میی زانسانکه چون لبریز بینی ساغری از وی
همهکان یمن پنداری وکوه بدخشانش
پس از نه جام می یا هشت یا ده بیش یاکمتر
چه داند حال مستی خاصه در بر هرکه جانانش
کُله پرتابکرد از سر قبا بیرون نمود از بر
بناگه صبح صادق سر زد از چاکگریبانش
ز شور بادهٔ دَرغم فرو رفت آنچنان در غم
که خاطر شد ز غم در هم چو گیسوی پریشانش
همی هر لحظه مروارید میبارید بر دامان
چنانکز اشک غلطان رشک عمانگشت دامانش
چنان هر لحظه خشمآلود برگردون نظرکردی
کهگفتی خنجر و زوبین همی بارد ز مژگانش
چنانش از نوک هر مژگان چکیدی زهر جانفرسا
که گفتی اژدها خفتست اندر چشم فتانش
گهی بر لب حکایت از مسیر تیر و بهرامش
گهی بر لب شکایت از مدار مهر و کیوانش
بگفتمش از چه مویی گفت ازین گردون گردنده
کهگویی جز بخشتکینه ننهادند بنیانش
جفاگاهی بر احرارش ستمگاهی بر ابرارش
نه آگه کس ز هنجارش نه واقف کس ز سامانش
بمیزد موش بر زخم پلنگش تا چرا زینسان
بود با شیر مردان گربهٔ حیلت در انبانش
نگاری چون مرا دارد همی چون مهر و مه عریان
که چون من مهر و مه باد از لباس نور عریانش
همی هر دم ز خون دل مرا نزلی نهد بر خوان
که یارب غیر خون دل مبادا نزل بر خوانش
چو بشنفتم برآشفتم به مژگان بس گهر سفتم
سپس رفتم فرو رفتم غبار محنت از جانش
به پاسخگفتمش ای ترک ترک شکوه گوایرا
فلک یک ذره بر ذرات عالم نیست سلطانش
فلک آسیمهتر از ماست در محروسهٔ هستی
ازان هر شام بینی با هزاران چشم حیرانش
جهان را قبض و بسط اندر کف انسانکه ایزد را
ز موجودی نیابی جلوهگر زآنسانکز انسانش
به چنگ انسان کامل را فلک گویی بود گردان
چنان گویی که کف میدان بود انگشت چوگانش
کتابالله اکبرکز ظهورکثرت و وحدت
گهی قرآن لقب فرموده یزدانگاه فرقانش
وجود مجمعالبحرین انسانی بودکامل
که اطلاق وجوب آمد قرین قید امکانش
صحیفهٔ آفرینش راکه مصحف نام از یزدان
به جای بای بسمالله هم انسانست عنوانش
مبین در عنصر خاکش ببین درگوهر پاکش
که ممکن نست ادراکشکه یارا نیست تبیانش
مگوکز خاک ویرانست و نتوان دل درو بستن
نه آخرگنج نبودگنج جز درکنج ویرانش
به خاک اندر بود مخزونکنوز حکمت بیچون
از آنست ابرشگردون بهگرد خاک جولانش
یکی بیدا بود آدمکه پیدا نیست اطرافش
یکی دریا بود انسانکه ظاهر نیست پایانش
ملک کبود که با آدم شمارد وهم همسنگش
فلک چبود که با انسان سراید عقل همسانش
بگفت انسانکامل زین قباکایدون همی رانی
کرا دانیکه درکف حل و عقد هر دوگیهانش
بگفتم صدر والاقدر روشنرای دریادل
که در یک شبرنی پنهانکنوز بحر عمانش
فلک فر میرزا آقاسی آن کز مبداء فطرت
نفخت فیه من روحی به شان آمد ز یزدانش
بود در شخص او پنهان همهگردون و اجرامش
بود در ذات او مضمر همه گیهان و ارکانش
فراخای جهان بر شخص او تنگست از آن بینی
گهی چون بحر جوشانش گهی چون شیر غضبانش
بلی قلزم بجوشد چونکه باشد خرد مجرایش
بلی ضیغم بکوشد چونکهگردد تنگ میدانش
چه اعجازست ازین برتر که در یک طیلسان بینی
جهان و هرچه در وی همچو جان در جسم پنهانش
قضا تا شخص او آمد بهگیتی غم خورد آری
خورد غم میزبان چون نیست خوان در خورد مهمانش
وی از عالم غمین و عالم از وی شادمان آری
بود زندان به یوسف شاد و یوسف غم ز زندانش
فلکگویی نمیداند حدیث حفت الجنه
که چون دف میخورد گاهی قفا از چنگ دربانش
چو خون در رگ به عرق سلطنت ساریست تأییدش
چو جان در تن به جسم مملکت جاریست فرمانش
سلامت بین و استغنا که ارنیگو نشد هرگز
که عذر لنترانی در رسد چون پور عمرانش
نگوید چون سلیمان رب هبلب از ادب لیکن
رسد بیمنت خاتم ز حق ملک سلیمانش
خداوندا جهان با عنف و لطفتکیست بیماری
که بیم مرگ و امید بقا باشد ز بحرانش
بود قدر تو قسطاسیکه آمدکفه افلاکش
بود حلم تو میزانی که چو سنگست ثهلانش
ز آه سرد بدخواه تو مانا عاریت دارد
هر آن سرما که گیتی هست در فصل زمستانش
به هر باغی که بارد ابر جود گوهر افشانت
همه شاخ زبرجد روید از برگ ضمیرانش
نگارند ار به لوح آبگینه نام حزمت را
نیارد کس شکستن با هزاران پُتک و سندانش
اگر ازگنج هستی یاوهگرددگوهر ذاتت
دو عالم وانچه در مُلک دو عالم نیست تاوانش
هرآنچ آن بر قضا مبهمکند ذات تو معلومش
هرآنچ آن بر قدر مشکلکند رای تو آسانش
خطاب و قهر تست آنکو صفت بیمست و امیدش
رضا و خشم تست آنچ آن لقب خلدست و نیرانش
خداوندا شنیدم مر مرا حسان لقب دادی
بلی حسان بود هرکاو تو بگزینی ز احسانش
کدامین فخر ازین برتر که گوید آصفی چون تو
محمد شه محمد هست و قاآنیست حسانش
الا تا نوش لطفت نیست غیر از عیش تاثیرش
الا تا زهر قهرت نیست غیر از مرگ درمانش
عدویت زندهٔ جاوید بادا چون خضر لیکن
مکان پیوسته اندرگاز شیر وکام ثعبانش
خلیلت را بود یک روز درگیتی بقا اما
چنان روزیکه باشد روز خمسین الف یکآنش
چو عمان چهره شد پر در ز سیمین اشک غلطانش
شبهسان حقهای کفتید و بپراکند درهایش
شبآسا زنگیی خندید و بدرخشید دندانش
من اندرکٌنج تنهایی ازین اندیشه سودایی
که این دولاب مینایی چرا غمزاست دورانش
که ناگه حلقه بر درکوفت شیرینشوخ دیرینم
که تن یک توده نسرینست و لب یک حُقه مرجانش
ز جا جستم دویدم درگشودم باز بستم در
گرفتم دست و آوردم نشاندم صدر ایوانش
یکی مینای می بنهادمش در پیش ریحانی
میی زان سان که رنگ لاله بود و بوی ریحانش
میی زانسانکه چون لبریز بینی ساغری از وی
همهکان یمن پنداری وکوه بدخشانش
پس از نه جام می یا هشت یا ده بیش یاکمتر
چه داند حال مستی خاصه در بر هرکه جانانش
کُله پرتابکرد از سر قبا بیرون نمود از بر
بناگه صبح صادق سر زد از چاکگریبانش
ز شور بادهٔ دَرغم فرو رفت آنچنان در غم
که خاطر شد ز غم در هم چو گیسوی پریشانش
همی هر لحظه مروارید میبارید بر دامان
چنانکز اشک غلطان رشک عمانگشت دامانش
چنان هر لحظه خشمآلود برگردون نظرکردی
کهگفتی خنجر و زوبین همی بارد ز مژگانش
چنانش از نوک هر مژگان چکیدی زهر جانفرسا
که گفتی اژدها خفتست اندر چشم فتانش
گهی بر لب حکایت از مسیر تیر و بهرامش
گهی بر لب شکایت از مدار مهر و کیوانش
بگفتمش از چه مویی گفت ازین گردون گردنده
کهگویی جز بخشتکینه ننهادند بنیانش
جفاگاهی بر احرارش ستمگاهی بر ابرارش
نه آگه کس ز هنجارش نه واقف کس ز سامانش
بمیزد موش بر زخم پلنگش تا چرا زینسان
بود با شیر مردان گربهٔ حیلت در انبانش
نگاری چون مرا دارد همی چون مهر و مه عریان
که چون من مهر و مه باد از لباس نور عریانش
همی هر دم ز خون دل مرا نزلی نهد بر خوان
که یارب غیر خون دل مبادا نزل بر خوانش
چو بشنفتم برآشفتم به مژگان بس گهر سفتم
سپس رفتم فرو رفتم غبار محنت از جانش
به پاسخگفتمش ای ترک ترک شکوه گوایرا
فلک یک ذره بر ذرات عالم نیست سلطانش
فلک آسیمهتر از ماست در محروسهٔ هستی
ازان هر شام بینی با هزاران چشم حیرانش
جهان را قبض و بسط اندر کف انسانکه ایزد را
ز موجودی نیابی جلوهگر زآنسانکز انسانش
به چنگ انسان کامل را فلک گویی بود گردان
چنان گویی که کف میدان بود انگشت چوگانش
کتابالله اکبرکز ظهورکثرت و وحدت
گهی قرآن لقب فرموده یزدانگاه فرقانش
وجود مجمعالبحرین انسانی بودکامل
که اطلاق وجوب آمد قرین قید امکانش
صحیفهٔ آفرینش راکه مصحف نام از یزدان
به جای بای بسمالله هم انسانست عنوانش
مبین در عنصر خاکش ببین درگوهر پاکش
که ممکن نست ادراکشکه یارا نیست تبیانش
مگوکز خاک ویرانست و نتوان دل درو بستن
نه آخرگنج نبودگنج جز درکنج ویرانش
به خاک اندر بود مخزونکنوز حکمت بیچون
از آنست ابرشگردون بهگرد خاک جولانش
یکی بیدا بود آدمکه پیدا نیست اطرافش
یکی دریا بود انسانکه ظاهر نیست پایانش
ملک کبود که با آدم شمارد وهم همسنگش
فلک چبود که با انسان سراید عقل همسانش
بگفت انسانکامل زین قباکایدون همی رانی
کرا دانیکه درکف حل و عقد هر دوگیهانش
بگفتم صدر والاقدر روشنرای دریادل
که در یک شبرنی پنهانکنوز بحر عمانش
فلک فر میرزا آقاسی آن کز مبداء فطرت
نفخت فیه من روحی به شان آمد ز یزدانش
بود در شخص او پنهان همهگردون و اجرامش
بود در ذات او مضمر همه گیهان و ارکانش
فراخای جهان بر شخص او تنگست از آن بینی
گهی چون بحر جوشانش گهی چون شیر غضبانش
بلی قلزم بجوشد چونکه باشد خرد مجرایش
بلی ضیغم بکوشد چونکهگردد تنگ میدانش
چه اعجازست ازین برتر که در یک طیلسان بینی
جهان و هرچه در وی همچو جان در جسم پنهانش
قضا تا شخص او آمد بهگیتی غم خورد آری
خورد غم میزبان چون نیست خوان در خورد مهمانش
وی از عالم غمین و عالم از وی شادمان آری
بود زندان به یوسف شاد و یوسف غم ز زندانش
فلکگویی نمیداند حدیث حفت الجنه
که چون دف میخورد گاهی قفا از چنگ دربانش
چو خون در رگ به عرق سلطنت ساریست تأییدش
چو جان در تن به جسم مملکت جاریست فرمانش
سلامت بین و استغنا که ارنیگو نشد هرگز
که عذر لنترانی در رسد چون پور عمرانش
نگوید چون سلیمان رب هبلب از ادب لیکن
رسد بیمنت خاتم ز حق ملک سلیمانش
خداوندا جهان با عنف و لطفتکیست بیماری
که بیم مرگ و امید بقا باشد ز بحرانش
بود قدر تو قسطاسیکه آمدکفه افلاکش
بود حلم تو میزانی که چو سنگست ثهلانش
ز آه سرد بدخواه تو مانا عاریت دارد
هر آن سرما که گیتی هست در فصل زمستانش
به هر باغی که بارد ابر جود گوهر افشانت
همه شاخ زبرجد روید از برگ ضمیرانش
نگارند ار به لوح آبگینه نام حزمت را
نیارد کس شکستن با هزاران پُتک و سندانش
اگر ازگنج هستی یاوهگرددگوهر ذاتت
دو عالم وانچه در مُلک دو عالم نیست تاوانش
هرآنچ آن بر قضا مبهمکند ذات تو معلومش
هرآنچ آن بر قدر مشکلکند رای تو آسانش
خطاب و قهر تست آنکو صفت بیمست و امیدش
رضا و خشم تست آنچ آن لقب خلدست و نیرانش
خداوندا شنیدم مر مرا حسان لقب دادی
بلی حسان بود هرکاو تو بگزینی ز احسانش
کدامین فخر ازین برتر که گوید آصفی چون تو
محمد شه محمد هست و قاآنیست حسانش
الا تا نوش لطفت نیست غیر از عیش تاثیرش
الا تا زهر قهرت نیست غیر از مرگ درمانش
عدویت زندهٔ جاوید بادا چون خضر لیکن
مکان پیوسته اندرگاز شیر وکام ثعبانش
خلیلت را بود یک روز درگیتی بقا اما
چنان روزیکه باشد روز خمسین الف یکآنش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸ - المطلع الثانی من هذه القصیده
فلک ژاژ است هنجارش جهان زشت است آیینش
هم آن مهر خسان کیشش هم این کین کسان دینش
بلی گردون به جز داناگدازی نیست هنجارش
بلی گیتی به جز ناداننوازی نیست آیینش
خسی کش مکر ابلیسی فلک را قصد مقدارش
کسی کش فکر ادریسی جهان را عزم تهجینش
اگر مهموم نادانی مر آن را فکر تفریحش
اگر مسرور دانایی خود این را رای تحزینش
اگر در دفتر تقسیم عسری قسم نادان را
به تصحیفی و تضعیفی نماید عسر عشرینش
و گر در مقسم تقدیر الفی بهره دانا را
کشد فیالحال از تلبیس بر سر خط ترقینش
گر از رنج فریسیموس ناساید دمی دانا
چنان فردش فروماندکه پندارند عنینش
وگر از خارش است ابلهی بر خویشتن پیچد
ز خط استوا نیمور سازد بهر تسکینش
ولیکن باز پژمانست ازو نادان که ناساید
جعلگر خرمنیسوریفرستیجای سرگینش
نه بینی لولی کرمان که دلش از سبعهٔ الوان
گزایان است و در جان بویهٔ کشکین سیرینش
رخش شد چون دل فرعون و موسی وار از موسی
به هر مه عشری افزاید به میقات ثلاثینش
بهنسبتچون زبانقومموسکند شد موسی
ز بس بسترد از رخسار موی همچو زوبینش
توان افسار استر ساخت نک از موی رخسارش
توان پابند کودن بافت نک از پشم پایینش
اگر پاید ندارد هیچ دانا قصد تکریمش
و گر میرد نیارد هیچ عاقل رای تکفینش
ز بسگندیده و ناپاک و زشت و تیره و مغتم
تو پنداری دهان خصم دستورست تسعینش
بود با خصم دستورش چو زین رو نسبتیحاصل
بههرکاو مادحصدر جهان فرضست تهجینش
مفر ملک و فر ملک ابوالقاسم که از رفعت
بود اقبال او ویسیکه گیهانست رامینش
هم آن مهر خسان کیشش هم این کین کسان دینش
بلی گردون به جز داناگدازی نیست هنجارش
بلی گیتی به جز ناداننوازی نیست آیینش
خسی کش مکر ابلیسی فلک را قصد مقدارش
کسی کش فکر ادریسی جهان را عزم تهجینش
اگر مهموم نادانی مر آن را فکر تفریحش
اگر مسرور دانایی خود این را رای تحزینش
اگر در دفتر تقسیم عسری قسم نادان را
به تصحیفی و تضعیفی نماید عسر عشرینش
و گر در مقسم تقدیر الفی بهره دانا را
کشد فیالحال از تلبیس بر سر خط ترقینش
گر از رنج فریسیموس ناساید دمی دانا
چنان فردش فروماندکه پندارند عنینش
وگر از خارش است ابلهی بر خویشتن پیچد
ز خط استوا نیمور سازد بهر تسکینش
ولیکن باز پژمانست ازو نادان که ناساید
جعلگر خرمنیسوریفرستیجای سرگینش
نه بینی لولی کرمان که دلش از سبعهٔ الوان
گزایان است و در جان بویهٔ کشکین سیرینش
رخش شد چون دل فرعون و موسی وار از موسی
به هر مه عشری افزاید به میقات ثلاثینش
بهنسبتچون زبانقومموسکند شد موسی
ز بس بسترد از رخسار موی همچو زوبینش
توان افسار استر ساخت نک از موی رخسارش
توان پابند کودن بافت نک از پشم پایینش
اگر پاید ندارد هیچ دانا قصد تکریمش
و گر میرد نیارد هیچ عاقل رای تکفینش
ز بسگندیده و ناپاک و زشت و تیره و مغتم
تو پنداری دهان خصم دستورست تسعینش
بود با خصم دستورش چو زین رو نسبتیحاصل
بههرکاو مادحصدر جهان فرضست تهجینش
مفر ملک و فر ملک ابوالقاسم که از رفعت
بود اقبال او ویسیکه گیهانست رامینش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب الله ثراه گوید
دوش دیدم یکی خجسته وثاق
طاق او جفت طاق هفت طباق
صحن او خورده با ارم سوگند
سقف او بسته با فلک میثاق
از یکی سو نهاده تا سر سقف
از یکیگوشه چیده تا دم طاق
نسخهٔ هیأت و کتاب نجوم
جلد تهذیب و دفتر اخلاق
صحف فضل و منطقی اجزا
کتب نظم و هندسی اوراق
سفرها از مباحث مشاء
جلدها از دقایق اشراق
از تآلیف گوشیار دقیق
از تصانیف بوعلی دقاق
نسخهیی چند هم ز موسیقی
در مقاماتکوچک و عشاق
از نشابور و زابل و تبریز
از نهاوند و اصفهان و عراق
نُسَخُ نسخُ و رقعهای رقاع
صحف ثلث و فردهای سیاق
تهنیتخوان به نزد عقل شدم
کای حکیم جهان علیالاطلاق
بهر تعلیم علم رسطالیس
جاکند اندرین خجسته رواق
یا نه ادریس از پی تدریس
جا در اینجا کند به استحقاق
یا نه صدرا به صدر این محفل
رمز اشراقگوید از اشفاق
یا ابونصر اندرین منزل
بحث مشاء را کند اطلاق
یا شهیدین اندرین مجلس
لبگشایند بهر استنطاق
یا پس از حل وعقد ملک ملک
جاگزیند درین خجسته وثاق
شاه غازی ابوالشجاع که هست
کف کافیش واهب الارزاق
آنکه از ثقل بار خدمت او
شده نه چرخ خاضع الاعناق
مرگ بر روی خنجرش مفتون
فتح بر زلف پرچمش مشتاق
خنگ او ننگ صرصر از تعجیل
تیغ او رشک دوزخ از احراق
هست هنگام کین به پشت سمند
احمدی کینهجو به پشت براق
خون ببندد ز بأس او به عروق
جان درآید ز لطف او به عراق
حمرتیکز افق پدید آید
چونگشایی نظر به استحقاق
از طلوع و غروب بیضا نیست
کش فلق یا شفقکنی اطلاق
خون خصمش ز بسکه خورده سپهر
کرده است از مراغه سرخ آفاق
روز هیجا که نای رویین را
بود از فرط ناله بیم خناق
بهر نومیدی خصامش چرخ
گوید الیوم ما لهم من واق
باکفش چون عروس بخشش را
عقد بست آسمان به صدق صداق
بحر و کان را صداق کرد و کنون
کف او میکند ادای صداق
دیگرش اینقدر معونت نیست
کهکند جفت خویش را انفاق
بهر تقدیم خدمتش که ملک
جسته پیوسته از حق استیفاق
داده پروانه عقل روشن رای
برکه بر هفت شمع هفت طباق
عجلوا بالغدوّ و الآصال
ارکضوا بالعشی و الاشراق
چرخ مانند بندگان بستست
کمر از بهر خدمتش ز نطاق
باز با عقل نکتهدان گفتم
کای مهین خلق واهب خلاق
ملک از محرمان کرا کردست
حارس این وثاق عرش رواق
ماه تابنده است یا خورشید
چرخگردنده است یا آفاق
گفت اینان نیند محرم راز
زانکه از اهل ریمنند و نفاق
کس بدین پایه از شرف نرسد
جز سپهر وفا و قطب وفاق
زادهٔ الفت آن سخنور عصر
کاسمانش ستوده در اخلاق
آنکه مانندهٔ سخنور طوس
خردش برگزیده در افلاق
طاق او جفت طاق هفت طباق
صحن او خورده با ارم سوگند
سقف او بسته با فلک میثاق
از یکی سو نهاده تا سر سقف
از یکیگوشه چیده تا دم طاق
نسخهٔ هیأت و کتاب نجوم
جلد تهذیب و دفتر اخلاق
صحف فضل و منطقی اجزا
کتب نظم و هندسی اوراق
سفرها از مباحث مشاء
جلدها از دقایق اشراق
از تآلیف گوشیار دقیق
از تصانیف بوعلی دقاق
نسخهیی چند هم ز موسیقی
در مقاماتکوچک و عشاق
از نشابور و زابل و تبریز
از نهاوند و اصفهان و عراق
نُسَخُ نسخُ و رقعهای رقاع
صحف ثلث و فردهای سیاق
تهنیتخوان به نزد عقل شدم
کای حکیم جهان علیالاطلاق
بهر تعلیم علم رسطالیس
جاکند اندرین خجسته رواق
یا نه ادریس از پی تدریس
جا در اینجا کند به استحقاق
یا نه صدرا به صدر این محفل
رمز اشراقگوید از اشفاق
یا ابونصر اندرین منزل
بحث مشاء را کند اطلاق
یا شهیدین اندرین مجلس
لبگشایند بهر استنطاق
یا پس از حل وعقد ملک ملک
جاگزیند درین خجسته وثاق
شاه غازی ابوالشجاع که هست
کف کافیش واهب الارزاق
آنکه از ثقل بار خدمت او
شده نه چرخ خاضع الاعناق
مرگ بر روی خنجرش مفتون
فتح بر زلف پرچمش مشتاق
خنگ او ننگ صرصر از تعجیل
تیغ او رشک دوزخ از احراق
هست هنگام کین به پشت سمند
احمدی کینهجو به پشت براق
خون ببندد ز بأس او به عروق
جان درآید ز لطف او به عراق
حمرتیکز افق پدید آید
چونگشایی نظر به استحقاق
از طلوع و غروب بیضا نیست
کش فلق یا شفقکنی اطلاق
خون خصمش ز بسکه خورده سپهر
کرده است از مراغه سرخ آفاق
روز هیجا که نای رویین را
بود از فرط ناله بیم خناق
بهر نومیدی خصامش چرخ
گوید الیوم ما لهم من واق
باکفش چون عروس بخشش را
عقد بست آسمان به صدق صداق
بحر و کان را صداق کرد و کنون
کف او میکند ادای صداق
دیگرش اینقدر معونت نیست
کهکند جفت خویش را انفاق
بهر تقدیم خدمتش که ملک
جسته پیوسته از حق استیفاق
داده پروانه عقل روشن رای
برکه بر هفت شمع هفت طباق
عجلوا بالغدوّ و الآصال
ارکضوا بالعشی و الاشراق
چرخ مانند بندگان بستست
کمر از بهر خدمتش ز نطاق
باز با عقل نکتهدان گفتم
کای مهین خلق واهب خلاق
ملک از محرمان کرا کردست
حارس این وثاق عرش رواق
ماه تابنده است یا خورشید
چرخگردنده است یا آفاق
گفت اینان نیند محرم راز
زانکه از اهل ریمنند و نفاق
کس بدین پایه از شرف نرسد
جز سپهر وفا و قطب وفاق
زادهٔ الفت آن سخنور عصر
کاسمانش ستوده در اخلاق
آنکه مانندهٔ سخنور طوس
خردش برگزیده در افلاق
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۹ - در ستایش پادشاه اسلامپناه ناصرالدین شاه غازی
ای زلف تو پیچیدهتر از خط ترسل
بر دامن زلف تو مرادست توسل
ریحان خط از زلف شکستهٔ تو نماید
چون عین رقاع از خم طغرای ترسل
زلفین تو زاغیست سیهکز زبر سرو
بگرفته نگون بچهٔ بازی به دو چنگل
ابروی تو بر چهرهٔ خورشید کشد تیغ
گیسوی تو بر گردن ناهید نهد غل
گرد لب میگون خط خضرای تو گویی
از غالیه بر آب بقا خضرکشد پل
جز زلف تو بر رخ نشنیدیم که هرگز
در روم گشاید حبشی دست تطاول
پیچ و خم زلف علیرغم حکیمان
تا چشم گشایی همه دورست و تسلسل
زلفین تو بر چهر توگوییکه ستادست
بر درگه قیصر ز نجاشی دو قراول
ای ترک بهارست و دلم سخت فکارست
درمانش چهارست: نی و چنگ و گل و مل
یاد آمدم از حالت مستان به گه رقص
هرگهکهگل از باد درافتد به تمایل
لختی به چمن بگذر و بنگر که چگونه
صلصل به سر سرو درانداخته غلغل
از سبزه و گل سرو بپا سلسله دارد
کافغان کند از دیدن آن سلسله صلصل
گل بلبلهٔ باده بهکف دارد از شوق
در جوش و خروش آمد زان بلبله بلبل
بالله به چنین فصل مباحست نشستن
با طرفه غزالان ز پی عیش و تغازل
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن چنگ
ساقی چه نشستستی برخیز و بده مل
نایی چه شد امروزکه نی مینزنی هی
خادمکه تراگفتکه می میندهی قل
تا نی نزنی می نخورم چند تانی
تا می ندهی خوش نزیم چند تأمل
ترکا تو هم از چهرهٔ خود مجمری افروز
در زلف بر او عود نه از خال قرنفل
هر عقده که بینی به دل تنگ من امروز
بگشای و بزن بر خم آن طره وکاکل
برخیز و بده باده بنه ناز و تفرعن
بنشین و بده بوسه بهل ناز و تدلل
نقل می تلخم چه به از بوسهٔ شیرین
کردیم تعقل به ازین نیست تنقل
ها بوسه بده جان پدر چند تحاشی
هی باده بخور جان پسر چند تعلل
می نوش و مخور غصه که با مشعلهٔ می
از مشغلهٔ دهر توانکرد تغافل
بر سنبل و نسرین بچم امروز که روزی
ترسم که چو من روید نسرینت ز سنبل
آوخ که جوانی به هنر صرف نمودیم
تا بو که به پیری کندم بخت تکفل
گفتم به فلک چون زنم اعلام فصاحت
در خاک چو قارون رودم گنج تمول
کی بودگمانمکه چو فوارهٔ آبم
آغاز ترقی بود انجام تنزل
کی داشتم این ظن که به من عجب فروشند
آن قوم که عنصر نشناسند ز غنصل
نینی که همی پَستَیم از قوّت هستیست
چون میوهکه از شاخ درافتد ز تثاقل
سیلم که چو انبوه شود بر ز بر کوه
از قلهٔ کهسار کند قصد تسفل
آن اشتر مستم که مهارم کند ار چرخ
از فرط تدلّل نگریم به تذلّل
هر چیز که تا روز و شب آید برود باز
باقی نزید هیچ اگر عز و اگر ذل
هرکارکه مشکل شود از جهل جهانم
حالی به خود آسان کنم آن را به تجاهل
الحمد که از همت پاکان جهان نیست
چون جوهر جان جسم مرا بیم تحول
چون شیر دهد طعمهام از مغز پلنگان
تا بسته مرا عشق به زنجیر توکل
قاآنی مهراس ازین چرخ ستمکار
کز لاشهٔ عصفور بنهراسد طغرل
بر دامن اجلال ولیعهد بزن دست
تا وارهی از چنگ غم و ننگ تملّل
فهرست بقا معنی جان صورت اقبال
قاموس خرد کنز ادب گنج تفضل
سلطان جهان ناصر دین خسرو منصور
سالار جهان فخر زمان شاه تناسل
ای دایرهٔ چرخ نهم خنگ ترا تنگ
وی اطلسگردون برین رخش ترا جل
بگرفته به کف چرخ عصا از خط محور
تا بو که شود در صف بار تو یساول
ارواح حقایق همه عضوند و تویی روح
اشباح دقایق همه جزوند و تویی کل
تا کوکبهٔ ناصریت گشت پدیدار
هر روز به نام تو زند بخت تفال
گر حزم رزین تو شود حافظ اجسام
اجسام جهان وارهد از ننگ تخلخل
ور پرتو تیغ تو بر اصلاب بتابد
تا حشر ز ارحام شود قطع تناسل
حزمت دو جهان را به یکی دانه دهد جای
با آنکه در اجسام روا نیست تداخل
هاروت به عزم تو اگر معتصم آید
پران به سوی عرش چمد از چه بابل
تیغت شده مدقوق ز آسایش کشور
زان چو مه نو بینیش از رنج تضایل
شخص تو ز انداد برد گوی فضیلت
عدل تو در اضداد نهد رسم تعادل
حزمت بسزا داد جهان داده و اینک
در فکر که چون وارهد از ننگ تعطل
توحید موحد را انصاف توکافیست
کاشیا همه یکسان شده از فرط تشاکل
از مشرق و مغرب همه شاهان جهان را
سهم تو درافکنده به تهدین و تراسل
اصل همه شاهان تویی و هرکه به جز تست
ناخوانده غریبیست که آید به تطفل
زانسان که مراد شعرا مدح ملوک ست
هرچند مقدم به مدیحست تغزل
در عهد تو اضداد به انداد شبیهند
از بسکه فکندی به میان رسم تماثل
از مشرق و مغرب همه را دست درازست
کز خوان نوال تو نمایند تناول
تا طیّ جدل کردهیی از راه کفایت
تا راه طلب بستهیی از دست تطاول
در نحو نخواند دگر باب تنازع
در صرف نبیتتد دگر وزن تفاعل
هر چیز که محدود بود شکل پذیرد
زان جاه تو بیرون بود از حد تشکل
در نظم عناصر شود ار حزم تو ناصر
قاصر شود از دامنشان دست تبدل
آنگونه پلیدست رویت که ز نصرت
از کشتن او طبع ترا هست تکاهل
چون عورت عمرو است تو گویی که به صفین
بنمود که رست از سخط فارس دلدل
حزم تو اگر مانع عزم تو نبودی
نه مه نبدت در رحم مام تمهل
حیرانم از آن درج عفافی که به نه مه
حمل دو جهان روح همی کرد تحمّل
احسنت بر آن اختر عفت که جهان را
از طالع مولود تو بخشید تجمّل
آن عصمت عظمیکه ز مستوری و دانش
اوصاف جمیلش نکند عقل تعقل
ور فیالمثل آید به تخیّل صفت او
صد پرده کشد دست عفافش به تخیّل
در حافظه گر عصمت او نقش پذیرد
در حافظه نسیان نبرد ره به تمحل
برکوه اگر نقش عفافش بنگارند
آن کوه ز صد زلزله ناید به تزلزل
تا طی مسالک نتوانکرد به ایدی
تا کسب صنایع نتوان کرد به ارجل
احکام تو را با قلم خط شعاعی
بر دیده نگاراد خور از بحر تجلل
بر هرچه کند رای تو ایما به دو ابرو
بر دیده نهدکلک تو انگشت تقبل
تا هست تساوی دو خط شرط توازی
دو زاویهیی را که بهم هست تبادل
از چارجهت باد مقابل به تو نصرت
از چار جهت تاکه برون نیست تقابل
بر دامن زلف تو مرادست توسل
ریحان خط از زلف شکستهٔ تو نماید
چون عین رقاع از خم طغرای ترسل
زلفین تو زاغیست سیهکز زبر سرو
بگرفته نگون بچهٔ بازی به دو چنگل
ابروی تو بر چهرهٔ خورشید کشد تیغ
گیسوی تو بر گردن ناهید نهد غل
گرد لب میگون خط خضرای تو گویی
از غالیه بر آب بقا خضرکشد پل
جز زلف تو بر رخ نشنیدیم که هرگز
در روم گشاید حبشی دست تطاول
پیچ و خم زلف علیرغم حکیمان
تا چشم گشایی همه دورست و تسلسل
زلفین تو بر چهر توگوییکه ستادست
بر درگه قیصر ز نجاشی دو قراول
ای ترک بهارست و دلم سخت فکارست
درمانش چهارست: نی و چنگ و گل و مل
یاد آمدم از حالت مستان به گه رقص
هرگهکهگل از باد درافتد به تمایل
لختی به چمن بگذر و بنگر که چگونه
صلصل به سر سرو درانداخته غلغل
از سبزه و گل سرو بپا سلسله دارد
کافغان کند از دیدن آن سلسله صلصل
گل بلبلهٔ باده بهکف دارد از شوق
در جوش و خروش آمد زان بلبله بلبل
بالله به چنین فصل مباحست نشستن
با طرفه غزالان ز پی عیش و تغازل
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن چنگ
ساقی چه نشستستی برخیز و بده مل
نایی چه شد امروزکه نی مینزنی هی
خادمکه تراگفتکه می میندهی قل
تا نی نزنی می نخورم چند تانی
تا می ندهی خوش نزیم چند تأمل
ترکا تو هم از چهرهٔ خود مجمری افروز
در زلف بر او عود نه از خال قرنفل
هر عقده که بینی به دل تنگ من امروز
بگشای و بزن بر خم آن طره وکاکل
برخیز و بده باده بنه ناز و تفرعن
بنشین و بده بوسه بهل ناز و تدلل
نقل می تلخم چه به از بوسهٔ شیرین
کردیم تعقل به ازین نیست تنقل
ها بوسه بده جان پدر چند تحاشی
هی باده بخور جان پسر چند تعلل
می نوش و مخور غصه که با مشعلهٔ می
از مشغلهٔ دهر توانکرد تغافل
بر سنبل و نسرین بچم امروز که روزی
ترسم که چو من روید نسرینت ز سنبل
آوخ که جوانی به هنر صرف نمودیم
تا بو که به پیری کندم بخت تکفل
گفتم به فلک چون زنم اعلام فصاحت
در خاک چو قارون رودم گنج تمول
کی بودگمانمکه چو فوارهٔ آبم
آغاز ترقی بود انجام تنزل
کی داشتم این ظن که به من عجب فروشند
آن قوم که عنصر نشناسند ز غنصل
نینی که همی پَستَیم از قوّت هستیست
چون میوهکه از شاخ درافتد ز تثاقل
سیلم که چو انبوه شود بر ز بر کوه
از قلهٔ کهسار کند قصد تسفل
آن اشتر مستم که مهارم کند ار چرخ
از فرط تدلّل نگریم به تذلّل
هر چیز که تا روز و شب آید برود باز
باقی نزید هیچ اگر عز و اگر ذل
هرکارکه مشکل شود از جهل جهانم
حالی به خود آسان کنم آن را به تجاهل
الحمد که از همت پاکان جهان نیست
چون جوهر جان جسم مرا بیم تحول
چون شیر دهد طعمهام از مغز پلنگان
تا بسته مرا عشق به زنجیر توکل
قاآنی مهراس ازین چرخ ستمکار
کز لاشهٔ عصفور بنهراسد طغرل
بر دامن اجلال ولیعهد بزن دست
تا وارهی از چنگ غم و ننگ تملّل
فهرست بقا معنی جان صورت اقبال
قاموس خرد کنز ادب گنج تفضل
سلطان جهان ناصر دین خسرو منصور
سالار جهان فخر زمان شاه تناسل
ای دایرهٔ چرخ نهم خنگ ترا تنگ
وی اطلسگردون برین رخش ترا جل
بگرفته به کف چرخ عصا از خط محور
تا بو که شود در صف بار تو یساول
ارواح حقایق همه عضوند و تویی روح
اشباح دقایق همه جزوند و تویی کل
تا کوکبهٔ ناصریت گشت پدیدار
هر روز به نام تو زند بخت تفال
گر حزم رزین تو شود حافظ اجسام
اجسام جهان وارهد از ننگ تخلخل
ور پرتو تیغ تو بر اصلاب بتابد
تا حشر ز ارحام شود قطع تناسل
حزمت دو جهان را به یکی دانه دهد جای
با آنکه در اجسام روا نیست تداخل
هاروت به عزم تو اگر معتصم آید
پران به سوی عرش چمد از چه بابل
تیغت شده مدقوق ز آسایش کشور
زان چو مه نو بینیش از رنج تضایل
شخص تو ز انداد برد گوی فضیلت
عدل تو در اضداد نهد رسم تعادل
حزمت بسزا داد جهان داده و اینک
در فکر که چون وارهد از ننگ تعطل
توحید موحد را انصاف توکافیست
کاشیا همه یکسان شده از فرط تشاکل
از مشرق و مغرب همه شاهان جهان را
سهم تو درافکنده به تهدین و تراسل
اصل همه شاهان تویی و هرکه به جز تست
ناخوانده غریبیست که آید به تطفل
زانسان که مراد شعرا مدح ملوک ست
هرچند مقدم به مدیحست تغزل
در عهد تو اضداد به انداد شبیهند
از بسکه فکندی به میان رسم تماثل
از مشرق و مغرب همه را دست درازست
کز خوان نوال تو نمایند تناول
تا طیّ جدل کردهیی از راه کفایت
تا راه طلب بستهیی از دست تطاول
در نحو نخواند دگر باب تنازع
در صرف نبیتتد دگر وزن تفاعل
هر چیز که محدود بود شکل پذیرد
زان جاه تو بیرون بود از حد تشکل
در نظم عناصر شود ار حزم تو ناصر
قاصر شود از دامنشان دست تبدل
آنگونه پلیدست رویت که ز نصرت
از کشتن او طبع ترا هست تکاهل
چون عورت عمرو است تو گویی که به صفین
بنمود که رست از سخط فارس دلدل
حزم تو اگر مانع عزم تو نبودی
نه مه نبدت در رحم مام تمهل
حیرانم از آن درج عفافی که به نه مه
حمل دو جهان روح همی کرد تحمّل
احسنت بر آن اختر عفت که جهان را
از طالع مولود تو بخشید تجمّل
آن عصمت عظمیکه ز مستوری و دانش
اوصاف جمیلش نکند عقل تعقل
ور فیالمثل آید به تخیّل صفت او
صد پرده کشد دست عفافش به تخیّل
در حافظه گر عصمت او نقش پذیرد
در حافظه نسیان نبرد ره به تمحل
برکوه اگر نقش عفافش بنگارند
آن کوه ز صد زلزله ناید به تزلزل
تا طی مسالک نتوانکرد به ایدی
تا کسب صنایع نتوان کرد به ارجل
احکام تو را با قلم خط شعاعی
بر دیده نگاراد خور از بحر تجلل
بر هرچه کند رای تو ایما به دو ابرو
بر دیده نهدکلک تو انگشت تقبل
تا هست تساوی دو خط شرط توازی
دو زاویهیی را که بهم هست تبادل
از چارجهت باد مقابل به تو نصرت
از چار جهت تاکه برون نیست تقابل
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۹ - در ستایش جناب حاجی آقاسی رحمه الله
هر وجودی را به وهم اندر توان جستن همال
جز وجود مهتری کاو را همالستی محال
روی دین پشت هدی غیث کرم غوث امم
چرخ فر قطب ظفر اصل هنر فصل کمال
قهرمان ملک و ملت حاجی آقاسی که هست
جان پاکش غوطهزن در بحر فیض لایزال
عقل افزون از شهودش داد نتواند خبر
وهم بیرون از وجودش دید نتواند مجال
گر ز عدل او به بازو هیکلی بندد مریض
ز انحراف طبع بگراید به سوی اعتدال
ور به پیشانی نگارد نام بختش آفتاب
تا شباهنگام روز حشر نپذیرد زوال
عقل را ماند که با هر نفس دارد اقتران
روح را ماند که با هر جسم دارد اتصال
هستی صرفست پنداریکزاو پوشیده نیست
هیچ عیبی در برون و هیچ علمی در خیال
صورت عقلاست از آن ذاتش نگنجد در بیان
معنی روحست از آن وهمش نسنجد در مقال
کوه خارا از شرار خشمش افروزد چنانک
قبضهٔ گوگرد کز آتش پذیرد اشتعال
وصف مهرش چونکنمطبعمببالد همچو سرو
شرح قهرش چون کنم کلکم بنالد همچو نال
قدر او را بدر گفتم عقل گفتا ای شگفت
بدر دیدستی که روزافزون بود همچون هلال
دست او را ابر خواندم وهم گفتا ای عجب
ابر دیدستی که بیسعی صدف بخشد لآل
مدح هرچیزی که گوییدر حقیقت مدح اوست
زانکه بر هر جزو باشد نفسکل را اشتمال
مدح قدر اوست مدح چرخ گردان از علوّ
وصف جود اوست وصف ابر نیسان در نوال
نعت ذات او صفات او به از مردم کند
بینزاعگفتگوی و بیصدای قیل و قال
گل به بوی خویش معروف است بیرنج دلیل
مه به نور خویش موصوفست بیغنج و دلال
هست با شه ارتباطش ارتباط جان و دل
جان و دل را جز به وهم اندر نیابی انفصال
نی خطا گفتم براست از اتحاد جان و دل
اتحاد اینست کان هرگز نگنجد در مثال
دوش از انعام عامش شکوهیی میکرد عقل
نرم نرمک زیر لب چون گفتگوی اهل حال
از تعصب موی من چون نوک ناچخ شد درشت
جستم از جا تا به پای عقل بربندم عقال
گفت بنشین خشم بنشان گوش ده خاموش باش
تا در این معنی ترا سازم به استدلال لال
گفتمش برهان چه داری گفت کز بدو وجود
تا به عهد جود او با جان برابر بود مال
گوهر از عزت به جایی بود کاندر جشنها
زیور تاج تکین بد زینت فرق ینال
و اینک از خواری گهر را گر به دریا افکنی
زانزجار قرب او پهلو فرو دزدد زبال
گفتش ای عقل از پیری به جایی بینمت.
کز خرافت بازنشناسی یمین را از شمال
خود تو صد ره گفتهیی گوهر جمادی بیش نبست
بر جمادی چون نهد عزت عزیزی ذوالجلال
او گهر را خوار دارد تا شود قدرش عزیز
زین دو عزت مر کدام اولی بیانکن شرح حال
مهترا مسکیننوازا هست سالی تاکه من
تشنهلب جان میدهم بر چشمهٔ آب زلال
تو رسول وقت خویشی من بلال وقت تو
هیچ از رحمت نفرمودی ارحنا یا بلال
نیمهٔ سالی ندانم بیشتر یاکمترست
کز تو دارم انتظار وعدهٔ یک طاقه شال
شال را بگذار حال من بدست آور که هست
در دلم صدگونه غم زینکهنه دیر دیرسال
قرض من چندان بودکاندر درون تست علم
گرچه شاید کاین تشابه را نکو گیرم به فال
عمر منگر در جهان بودی به قدر وام من
هیچکس را بر فنای من نرفتی احتمال
خلعت شاه و تو و اجرا و انعام و تیول
گرچه تعیین رفت بختم قاصر آمد در سوال
صبرکن قاآنیا بر تیر باران بلا
کز بلا راهی بود تا قاب قوسین وصال
گر توانی پنجهٔ تقدیر تابیدن بتاب
ور نتانی صبرکن وز هرچه پیش آید منال
تا ز حی لاینام اندر زبانها گفتگوست
باد بختت لاینام و باد عمرت لایزال
خوی احبابت ز طیبت مشکبو بادا چو زلف
بخت اعدایت به طینت تیرهرو بادا چو خال
جز وجود مهتری کاو را همالستی محال
روی دین پشت هدی غیث کرم غوث امم
چرخ فر قطب ظفر اصل هنر فصل کمال
قهرمان ملک و ملت حاجی آقاسی که هست
جان پاکش غوطهزن در بحر فیض لایزال
عقل افزون از شهودش داد نتواند خبر
وهم بیرون از وجودش دید نتواند مجال
گر ز عدل او به بازو هیکلی بندد مریض
ز انحراف طبع بگراید به سوی اعتدال
ور به پیشانی نگارد نام بختش آفتاب
تا شباهنگام روز حشر نپذیرد زوال
عقل را ماند که با هر نفس دارد اقتران
روح را ماند که با هر جسم دارد اتصال
هستی صرفست پنداریکزاو پوشیده نیست
هیچ عیبی در برون و هیچ علمی در خیال
صورت عقلاست از آن ذاتش نگنجد در بیان
معنی روحست از آن وهمش نسنجد در مقال
کوه خارا از شرار خشمش افروزد چنانک
قبضهٔ گوگرد کز آتش پذیرد اشتعال
وصف مهرش چونکنمطبعمببالد همچو سرو
شرح قهرش چون کنم کلکم بنالد همچو نال
قدر او را بدر گفتم عقل گفتا ای شگفت
بدر دیدستی که روزافزون بود همچون هلال
دست او را ابر خواندم وهم گفتا ای عجب
ابر دیدستی که بیسعی صدف بخشد لآل
مدح هرچیزی که گوییدر حقیقت مدح اوست
زانکه بر هر جزو باشد نفسکل را اشتمال
مدح قدر اوست مدح چرخ گردان از علوّ
وصف جود اوست وصف ابر نیسان در نوال
نعت ذات او صفات او به از مردم کند
بینزاعگفتگوی و بیصدای قیل و قال
گل به بوی خویش معروف است بیرنج دلیل
مه به نور خویش موصوفست بیغنج و دلال
هست با شه ارتباطش ارتباط جان و دل
جان و دل را جز به وهم اندر نیابی انفصال
نی خطا گفتم براست از اتحاد جان و دل
اتحاد اینست کان هرگز نگنجد در مثال
دوش از انعام عامش شکوهیی میکرد عقل
نرم نرمک زیر لب چون گفتگوی اهل حال
از تعصب موی من چون نوک ناچخ شد درشت
جستم از جا تا به پای عقل بربندم عقال
گفت بنشین خشم بنشان گوش ده خاموش باش
تا در این معنی ترا سازم به استدلال لال
گفتمش برهان چه داری گفت کز بدو وجود
تا به عهد جود او با جان برابر بود مال
گوهر از عزت به جایی بود کاندر جشنها
زیور تاج تکین بد زینت فرق ینال
و اینک از خواری گهر را گر به دریا افکنی
زانزجار قرب او پهلو فرو دزدد زبال
گفتش ای عقل از پیری به جایی بینمت.
کز خرافت بازنشناسی یمین را از شمال
خود تو صد ره گفتهیی گوهر جمادی بیش نبست
بر جمادی چون نهد عزت عزیزی ذوالجلال
او گهر را خوار دارد تا شود قدرش عزیز
زین دو عزت مر کدام اولی بیانکن شرح حال
مهترا مسکیننوازا هست سالی تاکه من
تشنهلب جان میدهم بر چشمهٔ آب زلال
تو رسول وقت خویشی من بلال وقت تو
هیچ از رحمت نفرمودی ارحنا یا بلال
نیمهٔ سالی ندانم بیشتر یاکمترست
کز تو دارم انتظار وعدهٔ یک طاقه شال
شال را بگذار حال من بدست آور که هست
در دلم صدگونه غم زینکهنه دیر دیرسال
قرض من چندان بودکاندر درون تست علم
گرچه شاید کاین تشابه را نکو گیرم به فال
عمر منگر در جهان بودی به قدر وام من
هیچکس را بر فنای من نرفتی احتمال
خلعت شاه و تو و اجرا و انعام و تیول
گرچه تعیین رفت بختم قاصر آمد در سوال
صبرکن قاآنیا بر تیر باران بلا
کز بلا راهی بود تا قاب قوسین وصال
گر توانی پنجهٔ تقدیر تابیدن بتاب
ور نتانی صبرکن وز هرچه پیش آید منال
تا ز حی لاینام اندر زبانها گفتگوست
باد بختت لاینام و باد عمرت لایزال
خوی احبابت ز طیبت مشکبو بادا چو زلف
بخت اعدایت به طینت تیرهرو بادا چو خال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۶ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمد شاه غازی طاب ثراه گوید
شب دوشین دو پاسی رفته از شام
درآمد از درم ترکی دلارام
پریشان بر مهش موییکه از او
نموده تیرگی مشک ختن وام
تو گفتی گشت طالع آفتابی
که شد از طلعتش روشن در و بام
به خودگفتم شگفتی را ندیدم
بتابد آفتاب اندر دل شام
خلاف رسم معهودست و عادت
طلوع مهر پیش از خندهٔ بام
دو زلفش تاکمرگاه از سر دوش
همه چین و شکنج و حلقه و دام
نه هرگز چون رخش فردوس خرم
نه هرگز چون قدش شمشاد پدرام
قد موزونش یک بستان صنوبر
صنوبر بار اگر آورد بادام
دهانش غنچه را ماند ولیکن
نباشد چون دهانش غنچه بسام
لبش یک هند، شکر بود و این فرق
که از شکر نزاید تلخ دشنام
میان مژگان چشمش توگفتی
غزالی خفته در چنگال ضرغام
نگه دلدوزتر از تیر رستم
مژه برگشتهتر از خنجر سام
به زلفش هرچه در گیتیست چنبر
به چشمش هرچه در آفاق اسقام
در آن یک شهر زندهدل به زندان
وزین یک ملک تقویکار بدنام
کشد هندو به چهره لام زلفش
بود هندو ولی بر صورت لام
دمیده خط مشکینگرد رویش
چو در پیرامن آمرزش آثام
سهیسرویش زیر خرمن ماه
سیهسنگیش زیر نقرهٔ خام
ندیدم ماه را از سروگردن
ندیدم سرو را از سیم اندام
غمش در خانهٔ دلکرده منزل
ولی ویرانکن منزل چو ظلام
مژه در خستن تن بسته همت
نگه در بردن جانکرده اقدام
ندانم چه ازین آیدم پایان
ندانم چه ازین زایدم فرجام
درآمد از درم القصه چونان
که در آغازگم کردم سرانجام
به شوخی روی زی منکرد وگفتا
که ای هشیار رند دردیآشام
به چشم منت اگر هست اقتدایی
به مستی باید بگذاشت ایام
حکیمان هستی از مستی شناسند
حکیما سر مکش از حکمت عام
نگار ارغوان رخ گرت باید
شراب ارغوانی ریز در جام
زمام از می خرد را بر سر افکن
خرد پرداز یارت تا شود رام
بطی می از پی آرامش یار
به از یک شهر زر یک دهر ابرام
می و معشوق و خلوتگاه ایمن
میسر مینگردد هیچ هنگام
چو در دستست چوگان میبزن گوی
چو نزدیکست صبدت برمچین دام
چو فرصت داری ایدر راحتی جوی
که گردد آرزوی پختهات خام
چو این بشنیدم از آن ترک سرمست
سبک جستم ز جا در جستن کام
به تعجیلش مئی در پیش بردم
که ماهی بیست در خم داشت آرام
مئیکز عکس آن پنهان نماندی
همی تصویر فکرت اندر اجسام
مئی کز بوی آن چون ذره از مهر
جنینها رقصکردندی در ارحام
مئی صافی درون ساغر زر
به بوی ضیمران و رنگ بسام
خردپرداز و مستیبخش و دیرین
صفاپرورد و عنربوی و گلفام
قدح پر کرد و دوری چند بگسارد
پیاپی زانکهن می آن مه تام
اثر چون در عروقش کرد باده
فرو بارید شکّر از لب و کام
که بی می زیستن کفرست خاصه
به عهد داور دین شاه اسلام
محمد شاه غازی آنکه تیرش
برد از مرگ سوی خصم پیغام
بوقعه پهن خوانی تا قیامت
کشیده تیغش از بهر دد و دام
فلک او را به منّت برده تعظیم
ملک او را به رغبت کرده اکرام
بوند اَعدام گویی حاسد او
که نپذیرند هستی هیچ اعدام
چو گیرد خنجر کین روز ناورد
گریزد رستم از چنگش چو رهام
به گیتی بسکه ماند از نیزهاش رسم
بهگیهان بسکه رفت از سطوتش نام
منالش آورند از هند و از چین
خراجش دردهند از مصر و از شام
جهان بخشست چون بگرفت ساغر
جهانسوزست چون برداشت صمصام
به میدان چیببت برقا از بسکهکوشغث
به ایوانکیست ابر از بسکه انعام
ز بیم تیغ خونریزش گه کین
ضیاغم نغنوندی اندر آجام
سرایش کعبهٔ جودست و مردم
طوافش را ز هر سو بسته احرام
به روز عرض رایش مهر رخشان
نتابد چون به نور مهر اجرام
ز بس بخشش توگویی رزق عالم
به دست او حوالت کرده قسّام
قضا فرمان برد او را در امثال
قدر گردن نهد او را در احکام
میسر نیست شبهش بر به گیتی
مصور نیست مثلش اندر اوهام
وجود بخشش و کوشش به دوران
ز سعی او پذیرفتند اتمام
گرفت او دوستان را در زر و سیم
ببست او دشمنان را در خم خام
نهگر اوصاف او روزی نگارد
چه خاصیت بود در خلق اقلام
پی ثبت مدیح اوست ورنه
نکردی واضع خط وضع ارقام
هماره تا نماید قطب ساکن
ز رفتن تا نگیرد چرخ آرام
ملک کشورگشا بادا و هر روز
به دیگر ملک دارد نصب اَعلام
درآمد از درم ترکی دلارام
پریشان بر مهش موییکه از او
نموده تیرگی مشک ختن وام
تو گفتی گشت طالع آفتابی
که شد از طلعتش روشن در و بام
به خودگفتم شگفتی را ندیدم
بتابد آفتاب اندر دل شام
خلاف رسم معهودست و عادت
طلوع مهر پیش از خندهٔ بام
دو زلفش تاکمرگاه از سر دوش
همه چین و شکنج و حلقه و دام
نه هرگز چون رخش فردوس خرم
نه هرگز چون قدش شمشاد پدرام
قد موزونش یک بستان صنوبر
صنوبر بار اگر آورد بادام
دهانش غنچه را ماند ولیکن
نباشد چون دهانش غنچه بسام
لبش یک هند، شکر بود و این فرق
که از شکر نزاید تلخ دشنام
میان مژگان چشمش توگفتی
غزالی خفته در چنگال ضرغام
نگه دلدوزتر از تیر رستم
مژه برگشتهتر از خنجر سام
به زلفش هرچه در گیتیست چنبر
به چشمش هرچه در آفاق اسقام
در آن یک شهر زندهدل به زندان
وزین یک ملک تقویکار بدنام
کشد هندو به چهره لام زلفش
بود هندو ولی بر صورت لام
دمیده خط مشکینگرد رویش
چو در پیرامن آمرزش آثام
سهیسرویش زیر خرمن ماه
سیهسنگیش زیر نقرهٔ خام
ندیدم ماه را از سروگردن
ندیدم سرو را از سیم اندام
غمش در خانهٔ دلکرده منزل
ولی ویرانکن منزل چو ظلام
مژه در خستن تن بسته همت
نگه در بردن جانکرده اقدام
ندانم چه ازین آیدم پایان
ندانم چه ازین زایدم فرجام
درآمد از درم القصه چونان
که در آغازگم کردم سرانجام
به شوخی روی زی منکرد وگفتا
که ای هشیار رند دردیآشام
به چشم منت اگر هست اقتدایی
به مستی باید بگذاشت ایام
حکیمان هستی از مستی شناسند
حکیما سر مکش از حکمت عام
نگار ارغوان رخ گرت باید
شراب ارغوانی ریز در جام
زمام از می خرد را بر سر افکن
خرد پرداز یارت تا شود رام
بطی می از پی آرامش یار
به از یک شهر زر یک دهر ابرام
می و معشوق و خلوتگاه ایمن
میسر مینگردد هیچ هنگام
چو در دستست چوگان میبزن گوی
چو نزدیکست صبدت برمچین دام
چو فرصت داری ایدر راحتی جوی
که گردد آرزوی پختهات خام
چو این بشنیدم از آن ترک سرمست
سبک جستم ز جا در جستن کام
به تعجیلش مئی در پیش بردم
که ماهی بیست در خم داشت آرام
مئیکز عکس آن پنهان نماندی
همی تصویر فکرت اندر اجسام
مئی کز بوی آن چون ذره از مهر
جنینها رقصکردندی در ارحام
مئی صافی درون ساغر زر
به بوی ضیمران و رنگ بسام
خردپرداز و مستیبخش و دیرین
صفاپرورد و عنربوی و گلفام
قدح پر کرد و دوری چند بگسارد
پیاپی زانکهن می آن مه تام
اثر چون در عروقش کرد باده
فرو بارید شکّر از لب و کام
که بی می زیستن کفرست خاصه
به عهد داور دین شاه اسلام
محمد شاه غازی آنکه تیرش
برد از مرگ سوی خصم پیغام
بوقعه پهن خوانی تا قیامت
کشیده تیغش از بهر دد و دام
فلک او را به منّت برده تعظیم
ملک او را به رغبت کرده اکرام
بوند اَعدام گویی حاسد او
که نپذیرند هستی هیچ اعدام
چو گیرد خنجر کین روز ناورد
گریزد رستم از چنگش چو رهام
به گیتی بسکه ماند از نیزهاش رسم
بهگیهان بسکه رفت از سطوتش نام
منالش آورند از هند و از چین
خراجش دردهند از مصر و از شام
جهان بخشست چون بگرفت ساغر
جهانسوزست چون برداشت صمصام
به میدان چیببت برقا از بسکهکوشغث
به ایوانکیست ابر از بسکه انعام
ز بیم تیغ خونریزش گه کین
ضیاغم نغنوندی اندر آجام
سرایش کعبهٔ جودست و مردم
طوافش را ز هر سو بسته احرام
به روز عرض رایش مهر رخشان
نتابد چون به نور مهر اجرام
ز بس بخشش توگویی رزق عالم
به دست او حوالت کرده قسّام
قضا فرمان برد او را در امثال
قدر گردن نهد او را در احکام
میسر نیست شبهش بر به گیتی
مصور نیست مثلش اندر اوهام
وجود بخشش و کوشش به دوران
ز سعی او پذیرفتند اتمام
گرفت او دوستان را در زر و سیم
ببست او دشمنان را در خم خام
نهگر اوصاف او روزی نگارد
چه خاصیت بود در خلق اقلام
پی ثبت مدیح اوست ورنه
نکردی واضع خط وضع ارقام
هماره تا نماید قطب ساکن
ز رفتن تا نگیرد چرخ آرام
ملک کشورگشا بادا و هر روز
به دیگر ملک دارد نصب اَعلام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۷ - در ستایش نواب ملک آرا حاکم مازندران گوید
گشت دی آباد چون بغداد ویرانم ز شام
دیدهامشد نیل مصر از هجر آن رومی غلام
بر سگ نفس آری ار جوعالبقر غالب شود
گر همه شیر از سرش بیرون رود عشق کنام
بلبل شیراز در بستان زد این دستان که عشق
شد فرامش خلق را در قحطسال ملک شام
روز هفتم سال هشتم بد که با دهر دو رنگ
هفت و هشتم برشد از نه گنبد آیینهفام
بر دو چشمم تیره شد از شش جهت ربعزمین
از فراق آن یگانه شاهد زیباخرام
دور از آن چهری که رشک هشت بستان بهشت
هفت دوزخ را زدم آتش ز قلب مستهام
ده حواسم گشت تیره هفت عضوم شد زبون
بر دو یک افتاد جان از هجر آن ماه تمام
چارده تکبیر برگفتم سه ره دادم طلاق
بر دو گیهان و سه فرع و هفت باب و چار مام
یک دو پاس از شب چو بگذشت آن نگار ده دله
با رخی هر هفت کرده کرد از درگه سلام
گفتمش ای مه نه روی تست ماه چارده
هفت اختر ده یک از نور جمالت کرده وام
موی تو بر روی تو شامیست بر رخسار صبح
رویتو در مویتو صبحیستدرآغوششام
نرگسشرا مست دیدم گفتمش هشیار باش
کز خرد دورستمستی خاصه در ماه صیام
گفت هیهی تا به کی از می نهی بهتان به من
من اگر مست مدامستم نیم مست مدام
مست از آن شیوا بیانستمکه نشناسند خلق
کان شکر یا شهد یا جلاب یا شیرینکلام
مست از آن سحر حلالستم که با فتوای عقل
هست زینپسبر سخنگویانسخنگفتن حرام
مستاز آنوحیمکهشد بیپایرنج جبرئیل
نازل از عرش معظم بر خواص و بر عوام
مستم از آن نامهٔ متقن که چون حبلالمتین
نقشبندان معانی را بدانست اعتصام
مست از آن مرقومهٔ نغزمکه مغز قدسیان
از نقوش عنبرینش روز و شب دارد زکام
مست از آن غوّاص بحر دانشم کز هم گسیخت
لؤلؤ منثور کلکش سلک گوهر را نظام
مستم از آن خامهٔکشکش صریر از پختگی
دسثپختخاطر سبحانوصابیکردهرخام
مست از آن جام جهانبینم که دارد زیر خاک
هم سکندر را خجل زآیینه هم جم را ز جام
مست از آن کشورگشا کلکم که از آزرم آن
تیر میران شد به کیش و تیغ ترکان در نیام
مست از آن تاریخگو مردم که ساید سر به عرش
ز التفات شاه کسری کوس جمشید احتشام
شاهملکآرا که هست از تیغ هندیپرورش
ملک ترکی را نظام و دین تازی را قوام
بیرضایش نطفه در زهدان اگر گردد جنین
باز زی پشت پدر برگردد از زهدان مام
هشت جنت را شمیم لطف او نایب مناب
هفت دوزخ را شراشر قهر او قایممقام
خشم او از آفرینش هیچ نگذارد اثر
گر نگیرد رایض عفوش عنان انتقام
برزند آنگونه بر عرش برینکاخشکه وهم
مینیارد فرق کردن کاین کدام و آن کدام
همچو موسیقار از منقار او خیزد نغم
نامهٔ فتحش اگر بندند بر بال حمام
پیک پیکانش پیام مرگ دارد بر زبان
خصم را از راستی بس دلنشینست آن پیام
کوه کز زلزال کفتید ار بپیوندد بهم
زخمکوپال تو خواهد هم پذیرفت التیام
ای که گفتی باد در چنبر نبندد هیچکس
یاد پایش را ندیدستی مگر بر سر لجام
برق تیغت چون بخندد ابر گرید بر درخش
ابر کلکت چون بگرید برق خندد بر غمام
مهر اگر گردد سوار رخش گردون گرد تو
کی رسد وهم جهانپیما به گردش صبح و شام
مغفر مردان زره هر گه که در دستت خدنگ
کرتهٔ گردانقبا هرگه که در دستت حسام
گر به دریا بار بارد ابر دست همتت
فلس پشت ماهیان گردد سراسر سیم خام
گر برد بویی به گلخن یک ره از خویت نسیم
تا قیامت بوی مشک آید ز گلخن بر مشام
صبح صادق تا بود چون روی دلبر با فروغ
شام غاسق تا بود چون موی جانان از ظلام
صبح یارت را مبادا شام تا شام نشور
شام خصمت را مبادا صبح تا صبح قیام
دیدهامشد نیل مصر از هجر آن رومی غلام
بر سگ نفس آری ار جوعالبقر غالب شود
گر همه شیر از سرش بیرون رود عشق کنام
بلبل شیراز در بستان زد این دستان که عشق
شد فرامش خلق را در قحطسال ملک شام
روز هفتم سال هشتم بد که با دهر دو رنگ
هفت و هشتم برشد از نه گنبد آیینهفام
بر دو چشمم تیره شد از شش جهت ربعزمین
از فراق آن یگانه شاهد زیباخرام
دور از آن چهری که رشک هشت بستان بهشت
هفت دوزخ را زدم آتش ز قلب مستهام
ده حواسم گشت تیره هفت عضوم شد زبون
بر دو یک افتاد جان از هجر آن ماه تمام
چارده تکبیر برگفتم سه ره دادم طلاق
بر دو گیهان و سه فرع و هفت باب و چار مام
یک دو پاس از شب چو بگذشت آن نگار ده دله
با رخی هر هفت کرده کرد از درگه سلام
گفتمش ای مه نه روی تست ماه چارده
هفت اختر ده یک از نور جمالت کرده وام
موی تو بر روی تو شامیست بر رخسار صبح
رویتو در مویتو صبحیستدرآغوششام
نرگسشرا مست دیدم گفتمش هشیار باش
کز خرد دورستمستی خاصه در ماه صیام
گفت هیهی تا به کی از می نهی بهتان به من
من اگر مست مدامستم نیم مست مدام
مست از آن شیوا بیانستمکه نشناسند خلق
کان شکر یا شهد یا جلاب یا شیرینکلام
مست از آن سحر حلالستم که با فتوای عقل
هست زینپسبر سخنگویانسخنگفتن حرام
مستاز آنوحیمکهشد بیپایرنج جبرئیل
نازل از عرش معظم بر خواص و بر عوام
مستم از آن نامهٔ متقن که چون حبلالمتین
نقشبندان معانی را بدانست اعتصام
مست از آن مرقومهٔ نغزمکه مغز قدسیان
از نقوش عنبرینش روز و شب دارد زکام
مست از آن غوّاص بحر دانشم کز هم گسیخت
لؤلؤ منثور کلکش سلک گوهر را نظام
مستم از آن خامهٔکشکش صریر از پختگی
دسثپختخاطر سبحانوصابیکردهرخام
مست از آن جام جهانبینم که دارد زیر خاک
هم سکندر را خجل زآیینه هم جم را ز جام
مست از آن کشورگشا کلکم که از آزرم آن
تیر میران شد به کیش و تیغ ترکان در نیام
مست از آن تاریخگو مردم که ساید سر به عرش
ز التفات شاه کسری کوس جمشید احتشام
شاهملکآرا که هست از تیغ هندیپرورش
ملک ترکی را نظام و دین تازی را قوام
بیرضایش نطفه در زهدان اگر گردد جنین
باز زی پشت پدر برگردد از زهدان مام
هشت جنت را شمیم لطف او نایب مناب
هفت دوزخ را شراشر قهر او قایممقام
خشم او از آفرینش هیچ نگذارد اثر
گر نگیرد رایض عفوش عنان انتقام
برزند آنگونه بر عرش برینکاخشکه وهم
مینیارد فرق کردن کاین کدام و آن کدام
همچو موسیقار از منقار او خیزد نغم
نامهٔ فتحش اگر بندند بر بال حمام
پیک پیکانش پیام مرگ دارد بر زبان
خصم را از راستی بس دلنشینست آن پیام
کوه کز زلزال کفتید ار بپیوندد بهم
زخمکوپال تو خواهد هم پذیرفت التیام
ای که گفتی باد در چنبر نبندد هیچکس
یاد پایش را ندیدستی مگر بر سر لجام
برق تیغت چون بخندد ابر گرید بر درخش
ابر کلکت چون بگرید برق خندد بر غمام
مهر اگر گردد سوار رخش گردون گرد تو
کی رسد وهم جهانپیما به گردش صبح و شام
مغفر مردان زره هر گه که در دستت خدنگ
کرتهٔ گردانقبا هرگه که در دستت حسام
گر به دریا بار بارد ابر دست همتت
فلس پشت ماهیان گردد سراسر سیم خام
گر برد بویی به گلخن یک ره از خویت نسیم
تا قیامت بوی مشک آید ز گلخن بر مشام
صبح صادق تا بود چون روی دلبر با فروغ
شام غاسق تا بود چون موی جانان از ظلام
صبح یارت را مبادا شام تا شام نشور
شام خصمت را مبادا صبح تا صبح قیام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۸ - و له فیالمدیحه
بارکالله بارکالله زان بت پیمانشکن
شوخکشمر شمع خلخشاه چینماه ختن
بارکالله بارکالله زان حریف تندخو
فتنهٔ دل آفت دین شور جان آشوب تن
بارکالله بارکالله زان نگار نازنین
دلنواز و دلگداز و دلفریب و دلشکن
بارکالله بارکالله زان بت عابدفریب
ماهچهر و سستمهرو مختروی و راهزن
بارکالله زان بتی کز عکس موی و روی او
بوم و پر سنبلست و بام و در پر یاسمن
چشماو یک چرخبیدادست و یک گردون جفا
زلفاو یکدهرآشوباستو یک گیتی فنن
گه قمر دزدد زگردون کاین مرا دلکش جمال
گه سمن آرد ز بستان کاین مرا سیمین بدن
آن قمر را نرمنرمک جا دهد زیرکلاه
وان سمن را اندک اندک پوشد اندر پیرهن
گر به یک پا می خرامد سرو من عیبش مکن
هم به یک پا میخرامد سروناز اندر چمن
هرکجا زلفش همه تاب و خم و پیچ و شکنج
هرکجا عشقش همه رنج و غم درد و محن
میکشید در پا سر زلفش از آن روگاهگاه
پای او در راه میلغزد ز زلف پرشکن
نی خطاگفتم ازان میلغزدش پا در خرام
کاو بود مانند ما پابست زلف خویشتن
یا دل پر درد ما را کرده از بس پایمال
گشته پای نازکش از درد دلها ممتحن
یا برای آنکه او از درد ما آگه شود
پایبستدرد ما کردشخدایذوالمنن
یاکند تقلید سرو و نارون کاندر بهار
هم به یک پا میچمند از ناز سرو و نارون
یا سر پا میزند بر خاک یعنی کای زمین
وجد کن کاندر تو دارد همچو من ماهی وطن
لکنتش گر در سخنبینیمشو غمگینازآنک
در دهان نوشش از تنگی نمیگنجد سخن
گوهر گفتار او از درج دل خیزد درست
لیک صدجا بشکند چون میبرآید از دهن
بسکه تنگست آن دهان بربسته راهگفتگو
لیک از وی گفتگوها خیزد از هر انجمن
بارکالله از دو چشم اوکه تا دیدم به چشم
چشم بر بستم ز هوش و فکرت و فهم و فطن
مرحبا ابروی دلبندش که نتواند کشید
با هزاران جهد آن مشکینکمان را تهمتن
در تمیز قبله هر کس را بباید اجتهاد
و اندرین معنی نباید خلق را تقلید و ظن
من نمودم جهدها تا یافتم کابروی او
قبلهٔ اهل دلست و سجدهگاه مرد و زن
مسلمست آنکس که رو آرد به محراب ای شگفت
کافرم من تا شدست آن ابروان محراب من
شد دو روزی تا دلم را میکشد ابروی او
وان اشارتها که در هر یک دوصد مکرست و فن
هرچه می گویم دلا بر جای خویش آرام گیر
کانصنم عابدفریبست آن پری پبمانشکن
راه بیحاصل مپوی و یار بی پروا مجوی
تخم در خارا میفشان خشت بر دریا مزن
دل مرا گوید برو قاآنی از من دست شوی
تخم بدنامی مکار و تار ناکامی متن
گر دلی درکار داری رو به سیم و زر بخر
ور نداری سیم و زر بستان ز میر مؤتمن
شوخکشمر شمع خلخشاه چینماه ختن
بارکالله بارکالله زان حریف تندخو
فتنهٔ دل آفت دین شور جان آشوب تن
بارکالله بارکالله زان نگار نازنین
دلنواز و دلگداز و دلفریب و دلشکن
بارکالله بارکالله زان بت عابدفریب
ماهچهر و سستمهرو مختروی و راهزن
بارکالله زان بتی کز عکس موی و روی او
بوم و پر سنبلست و بام و در پر یاسمن
چشماو یک چرخبیدادست و یک گردون جفا
زلفاو یکدهرآشوباستو یک گیتی فنن
گه قمر دزدد زگردون کاین مرا دلکش جمال
گه سمن آرد ز بستان کاین مرا سیمین بدن
آن قمر را نرمنرمک جا دهد زیرکلاه
وان سمن را اندک اندک پوشد اندر پیرهن
گر به یک پا می خرامد سرو من عیبش مکن
هم به یک پا میخرامد سروناز اندر چمن
هرکجا زلفش همه تاب و خم و پیچ و شکنج
هرکجا عشقش همه رنج و غم درد و محن
میکشید در پا سر زلفش از آن روگاهگاه
پای او در راه میلغزد ز زلف پرشکن
نی خطاگفتم ازان میلغزدش پا در خرام
کاو بود مانند ما پابست زلف خویشتن
یا دل پر درد ما را کرده از بس پایمال
گشته پای نازکش از درد دلها ممتحن
یا برای آنکه او از درد ما آگه شود
پایبستدرد ما کردشخدایذوالمنن
یاکند تقلید سرو و نارون کاندر بهار
هم به یک پا میچمند از ناز سرو و نارون
یا سر پا میزند بر خاک یعنی کای زمین
وجد کن کاندر تو دارد همچو من ماهی وطن
لکنتش گر در سخنبینیمشو غمگینازآنک
در دهان نوشش از تنگی نمیگنجد سخن
گوهر گفتار او از درج دل خیزد درست
لیک صدجا بشکند چون میبرآید از دهن
بسکه تنگست آن دهان بربسته راهگفتگو
لیک از وی گفتگوها خیزد از هر انجمن
بارکالله از دو چشم اوکه تا دیدم به چشم
چشم بر بستم ز هوش و فکرت و فهم و فطن
مرحبا ابروی دلبندش که نتواند کشید
با هزاران جهد آن مشکینکمان را تهمتن
در تمیز قبله هر کس را بباید اجتهاد
و اندرین معنی نباید خلق را تقلید و ظن
من نمودم جهدها تا یافتم کابروی او
قبلهٔ اهل دلست و سجدهگاه مرد و زن
مسلمست آنکس که رو آرد به محراب ای شگفت
کافرم من تا شدست آن ابروان محراب من
شد دو روزی تا دلم را میکشد ابروی او
وان اشارتها که در هر یک دوصد مکرست و فن
هرچه می گویم دلا بر جای خویش آرام گیر
کانصنم عابدفریبست آن پری پبمانشکن
راه بیحاصل مپوی و یار بی پروا مجوی
تخم در خارا میفشان خشت بر دریا مزن
دل مرا گوید برو قاآنی از من دست شوی
تخم بدنامی مکار و تار ناکامی متن
گر دلی درکار داری رو به سیم و زر بخر
ور نداری سیم و زر بستان ز میر مؤتمن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۰ - در منقبت هژبر سالب علی بن ابیطالب علیه السلام گوید
چند خواهی پیرهن از بهر تن
تن رهاکن تا نخواهی پیرهن
آنچنان وارسته شو کز بعد مرگ
مردهات را عار آید از کفن
مر بدن را رخت عریانی بپوش
پیش از آن کت خاک پوشاند کفن
عشق خواهی جام ناکامی بنوش
فقر خواهی کوس بدنامی بزن
داعی ابلیس را از در بران
جامهٔ تلبیس را از بر بکن
تن بکاه ای خواه در تیمار جان
تا بهکی جانکاهی از تیمار تن
جان مهذب ساز همچون جبرئیل
تن معذب دار همچون اهرمن
شوق جان هستی دهد نه ذوق نان
درد دل مستی دهد نه درد دن
ای خلیفهزاده یاد آر از پدر
ای غریب افتاده بگرا زی وطن
شرزه شیری چند جری با سگان
شاهبازی چند پری با عنن
می مشو مغرور اگر جویی فنا
می مخور کافور اگر داری زغن
در گذر زین چار طبع و پنج حس
برشکن زین هفت شوی و چار زن
گر چو دیگت هست جوشی در درون
کف میار از خامطبعی در دهن
تا نشان سمّ اسبت گم کنند
ترکمانا نعل را وارونه زن
آفتاب آسا به هر کاخی متاب
عنکبوتآسا به هر سقفی متن
چون مگس جهدی نما شهدی بنوش
چون شتر باری ببر خاری بکن
ز اقتضای نفس راضی شو که نیست
اقتضایی بیقضای ذوالمنن
این نه جبرست اختیارست اینکه خوی
خویش را بشناسد از درّ عدن
تا نگویی حال اگر زینسان بود
چیست حکمت در تکالیف و سنن
کز محک این بس که سازد آشکار
نقد مغبون را ز نقد ممتحن
چند گویی کان قبیحست این صبیح
چند گویی کان لجین است این لجن
نسبت اجزا به اجزا چون دهی
بینی آن یک را قبیح این را حسن
لیک چون کل را سراپا بنگری
جمله را بینی به جای خویشتن
عالمی بینی چو بادام دو مغز
کفر و دین هم مفترق هم مقترن
جان جدا از تن ولیکن عین جان
تن سوا از جان ولیکن صرف تن
ای صنمجوی صمدگو تا بهکی
در زبان حق داری و در دل وثن
هر زمان سازی خدای رنگ رنگ
همچو نقش نقشبندان ختن
وین بترکاو را پس از تصویر وهم
کسوت گفتار پوشی بر بدن
ایزدی را کز یقین بالاترست
جهد داری تا درآری در سخن
گر خداجویی ببین با چشم سر
در سراپای وجود بوالحسن
صانع کل مانع ظلم و فساد
حامی دین ماحی جور و فتن
صهر احمد حیدر خیبر گشا
زوج زهرا ضیغم عنتر فکن
فذلک ایجاد و تاریخ وجود
مخزن اسرار و فهرست فطن
سرّ مطلق مایهٔ علم و عمل
شیر بر حق دایهٔ سر و علن
از ازل جانها به چهرش مستهام
تا ابد دلها به مهرش مرتهن
عقل با رایش چو سودای جنون
خلد با خلقش چو خضرای دمن
خاطر او مهر حکمت را فروغ
طینت او شمع هستی را لگن
مهر او رمح مهالک را زره
حفظ او تیغ مخافت را مجن
نام او در مهد از پستان مام
در لب کودک درآید با لبن
مینخیزد یک عقیق الاکه زرد
گر بجنبد باد کینش در یمن
مینروید یکگیا الاکه سرخ
گر ببارد ابر تیغش بر چمن
روز روشن خواجهٔ هر شیرمرد
شام تاری خادم هر پیرزن
بسکه آب از چه کشیده نیمشب
هر دو پایش را خراشیده رسن
بهر تنور ارامل نیمشب
گشته با سیمین انامل خارکن
هر غریبی راکه او پرسیده حال
کرده هر یادی به جز یاد وطن
هر یتیمی راکه او بخشیده مال
دیده هر نقشی به جز نقش محن
مهر بردار از زبان ای مرتضی
نکتهیی بنما ز سرّ مختزن
حل کن این اشکالهای تو به تو
تا شناسندت خلایق تن به تن
تا به چند این اختلاف کفر و دین
تا به چند این اتصاف ما و من
بازگو کابلیس و آدم از چه رو
ساز کردند ارغنون مکر و فن
این چه جنگ خرفروشان بد کزو
هر دو عالم پر غریوست و غرن
در جنان بر صلح چون بستند دل
در جهان بر کینه چون دادند تن
از کجا صادر شد آن صلح نخست
ازکجا ظاهر شد اینکینکهن
محرم و محروم را علت یکیست
این چرا خائن شد آن یک مؤتمن
تا چه دید از گل که عاشق شد هزار
تا چه دید از بت که عاشق شد شمن
بود اگر یعقوب راضی از قضا
از چه گریان گشت در بیتالحزن
موسی ار داند که حق نادیدنی است
از چه ارنی گفت و پاسخ یافت لن
ور یقین دارد که جرم از سامریست
خواجه هارون را چراگیرد ذقن
ور خلیل از قدرت حق واقفست
مرغکان را از چه برد سر ز تن
سوزن ار دجَال چشمت از چه رو
جان عیسی شد به مهرش مفتتن
اینهمه چون و چرا را ای علی
بر سر بوجهل جهلان در شکن
تا به لب ها نه چرا ماند نه چون
تا ز دلها نه گمان خیزد نه ظن
الله الله ای علیّ مرتضی
جلوهیی بنما وکوتهکن سخن
صلح و کین را ده به یکبار آشتی
کفر و دین را کن به یک جا انجمن
آشناکن دیو را با جبرئیل
آشتی ده شحنه را با راهزن
نفی را اثبات کن در نفی لا
سلب را ایجاب کن در لفظ لن
حیدرا نوروز سلطانی رسید
سرخ شد چون دشت ناوردت دمن
عقد انجم را فلک مانا گسیخت
تا فرو بارد به شاخ نسترن
در صدفها هرچه مروارید بود
ابر بستد تا فشاند بر سمن
توده توده مشک دارد ضیمران
شوشه شوشه سیم آرد یاسمن
ارغنون بستست بلبل در گلو
تا به گل خواند نوای خارکن
هر کسی را عیدی از سلطان رسد
هم مرا عیدی ده ای سلطان من
عیدیم اینکز پریشانی مرا
وارهاند همتت فخر زمن
چرخ بینش مخزن اجلال و جاه
بحر دانش منبع افضال و من
حاجی آقاسی خداوندی که هست
هر دو گیتی درّ لفظش را ثمن
نیک بشمر هفت نقطهٔ نام اوست
اینکهگردون خواندش نجم پرن
پاسبان دولت شه بخت اوست
پاسبان را کی به چشم آید و سن
کلک او لاغر شد از سودای ملک
شخص سودایی کجا یابد سمن
با عدو کاری کند کلکش کهکرد
بیلک رستم به چشم روی تن
چون دعای دولتش خواند خطیب
مرغکان آمین کنند اندر وکن
چون ثنای خلق او راند ادیب
آهوان تحسین کنند اندر ختن
خصم میگرید ز بیم کلک او
همچو مرغ سوخته بر بابزن
تا بود در سنبل خوبان گره
تا بود در طرّه ی ترکان شکن
زنده بادا تا ابد خصمش ولیک
در عذاب و محنت و بند و شکن
تن رهاکن تا نخواهی پیرهن
آنچنان وارسته شو کز بعد مرگ
مردهات را عار آید از کفن
مر بدن را رخت عریانی بپوش
پیش از آن کت خاک پوشاند کفن
عشق خواهی جام ناکامی بنوش
فقر خواهی کوس بدنامی بزن
داعی ابلیس را از در بران
جامهٔ تلبیس را از بر بکن
تن بکاه ای خواه در تیمار جان
تا بهکی جانکاهی از تیمار تن
جان مهذب ساز همچون جبرئیل
تن معذب دار همچون اهرمن
شوق جان هستی دهد نه ذوق نان
درد دل مستی دهد نه درد دن
ای خلیفهزاده یاد آر از پدر
ای غریب افتاده بگرا زی وطن
شرزه شیری چند جری با سگان
شاهبازی چند پری با عنن
می مشو مغرور اگر جویی فنا
می مخور کافور اگر داری زغن
در گذر زین چار طبع و پنج حس
برشکن زین هفت شوی و چار زن
گر چو دیگت هست جوشی در درون
کف میار از خامطبعی در دهن
تا نشان سمّ اسبت گم کنند
ترکمانا نعل را وارونه زن
آفتاب آسا به هر کاخی متاب
عنکبوتآسا به هر سقفی متن
چون مگس جهدی نما شهدی بنوش
چون شتر باری ببر خاری بکن
ز اقتضای نفس راضی شو که نیست
اقتضایی بیقضای ذوالمنن
این نه جبرست اختیارست اینکه خوی
خویش را بشناسد از درّ عدن
تا نگویی حال اگر زینسان بود
چیست حکمت در تکالیف و سنن
کز محک این بس که سازد آشکار
نقد مغبون را ز نقد ممتحن
چند گویی کان قبیحست این صبیح
چند گویی کان لجین است این لجن
نسبت اجزا به اجزا چون دهی
بینی آن یک را قبیح این را حسن
لیک چون کل را سراپا بنگری
جمله را بینی به جای خویشتن
عالمی بینی چو بادام دو مغز
کفر و دین هم مفترق هم مقترن
جان جدا از تن ولیکن عین جان
تن سوا از جان ولیکن صرف تن
ای صنمجوی صمدگو تا بهکی
در زبان حق داری و در دل وثن
هر زمان سازی خدای رنگ رنگ
همچو نقش نقشبندان ختن
وین بترکاو را پس از تصویر وهم
کسوت گفتار پوشی بر بدن
ایزدی را کز یقین بالاترست
جهد داری تا درآری در سخن
گر خداجویی ببین با چشم سر
در سراپای وجود بوالحسن
صانع کل مانع ظلم و فساد
حامی دین ماحی جور و فتن
صهر احمد حیدر خیبر گشا
زوج زهرا ضیغم عنتر فکن
فذلک ایجاد و تاریخ وجود
مخزن اسرار و فهرست فطن
سرّ مطلق مایهٔ علم و عمل
شیر بر حق دایهٔ سر و علن
از ازل جانها به چهرش مستهام
تا ابد دلها به مهرش مرتهن
عقل با رایش چو سودای جنون
خلد با خلقش چو خضرای دمن
خاطر او مهر حکمت را فروغ
طینت او شمع هستی را لگن
مهر او رمح مهالک را زره
حفظ او تیغ مخافت را مجن
نام او در مهد از پستان مام
در لب کودک درآید با لبن
مینخیزد یک عقیق الاکه زرد
گر بجنبد باد کینش در یمن
مینروید یکگیا الاکه سرخ
گر ببارد ابر تیغش بر چمن
روز روشن خواجهٔ هر شیرمرد
شام تاری خادم هر پیرزن
بسکه آب از چه کشیده نیمشب
هر دو پایش را خراشیده رسن
بهر تنور ارامل نیمشب
گشته با سیمین انامل خارکن
هر غریبی راکه او پرسیده حال
کرده هر یادی به جز یاد وطن
هر یتیمی راکه او بخشیده مال
دیده هر نقشی به جز نقش محن
مهر بردار از زبان ای مرتضی
نکتهیی بنما ز سرّ مختزن
حل کن این اشکالهای تو به تو
تا شناسندت خلایق تن به تن
تا به چند این اختلاف کفر و دین
تا به چند این اتصاف ما و من
بازگو کابلیس و آدم از چه رو
ساز کردند ارغنون مکر و فن
این چه جنگ خرفروشان بد کزو
هر دو عالم پر غریوست و غرن
در جنان بر صلح چون بستند دل
در جهان بر کینه چون دادند تن
از کجا صادر شد آن صلح نخست
ازکجا ظاهر شد اینکینکهن
محرم و محروم را علت یکیست
این چرا خائن شد آن یک مؤتمن
تا چه دید از گل که عاشق شد هزار
تا چه دید از بت که عاشق شد شمن
بود اگر یعقوب راضی از قضا
از چه گریان گشت در بیتالحزن
موسی ار داند که حق نادیدنی است
از چه ارنی گفت و پاسخ یافت لن
ور یقین دارد که جرم از سامریست
خواجه هارون را چراگیرد ذقن
ور خلیل از قدرت حق واقفست
مرغکان را از چه برد سر ز تن
سوزن ار دجَال چشمت از چه رو
جان عیسی شد به مهرش مفتتن
اینهمه چون و چرا را ای علی
بر سر بوجهل جهلان در شکن
تا به لب ها نه چرا ماند نه چون
تا ز دلها نه گمان خیزد نه ظن
الله الله ای علیّ مرتضی
جلوهیی بنما وکوتهکن سخن
صلح و کین را ده به یکبار آشتی
کفر و دین را کن به یک جا انجمن
آشناکن دیو را با جبرئیل
آشتی ده شحنه را با راهزن
نفی را اثبات کن در نفی لا
سلب را ایجاب کن در لفظ لن
حیدرا نوروز سلطانی رسید
سرخ شد چون دشت ناوردت دمن
عقد انجم را فلک مانا گسیخت
تا فرو بارد به شاخ نسترن
در صدفها هرچه مروارید بود
ابر بستد تا فشاند بر سمن
توده توده مشک دارد ضیمران
شوشه شوشه سیم آرد یاسمن
ارغنون بستست بلبل در گلو
تا به گل خواند نوای خارکن
هر کسی را عیدی از سلطان رسد
هم مرا عیدی ده ای سلطان من
عیدیم اینکز پریشانی مرا
وارهاند همتت فخر زمن
چرخ بینش مخزن اجلال و جاه
بحر دانش منبع افضال و من
حاجی آقاسی خداوندی که هست
هر دو گیتی درّ لفظش را ثمن
نیک بشمر هفت نقطهٔ نام اوست
اینکهگردون خواندش نجم پرن
پاسبان دولت شه بخت اوست
پاسبان را کی به چشم آید و سن
کلک او لاغر شد از سودای ملک
شخص سودایی کجا یابد سمن
با عدو کاری کند کلکش کهکرد
بیلک رستم به چشم روی تن
چون دعای دولتش خواند خطیب
مرغکان آمین کنند اندر وکن
چون ثنای خلق او راند ادیب
آهوان تحسین کنند اندر ختن
خصم میگرید ز بیم کلک او
همچو مرغ سوخته بر بابزن
تا بود در سنبل خوبان گره
تا بود در طرّه ی ترکان شکن
زنده بادا تا ابد خصمش ولیک
در عذاب و محنت و بند و شکن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۷ - در مدح شجاع السلطنه حسنعلی میرزا
رود آمون گشت هامون ز اشک جیحونزای من
رشک سیحون شد زمین از چشم خون پالای من
اردی عیشم خزان شد وین عجب کاندر خزان
لاله میروید مدام از نرگس شهلای من
دیدهٔ من اشک ریزد سینهٔ من شعلهخیز
در میان آب و آتش لاجرم ماوای من
برنخیزد خندهام از دل شگفتی آنکه هست
زعفران رنگ از حوادث سیمگون سیمای من
برندارم گامی از سستی عجبتر کز الم
کهربا رنگست سقلابی صفت اعضای من
هرمژه خاریست در چشمم عجب کاین خارها
سالمند از موج اشک چشم طوفان زای من
مجمرم مانا به پاداشن از آن افروختست
دوزخی از دل شراره آه بیپروای من
من همان دانای رسطالیس فکرم کامدست
در تن معنی روان از منطق گویای من
تا چه شد یارب که زد مهر خموشی بر دهن
طوطی شرین زبان طبع شکرخای من
من همان بقراط لقمان مان صافیگوهرم
تا چرا برهان رود اکنون به سوفسطای من
من همان پیغمبر ارباب نظممکز غرور
پشت پا میزد به چرخ سفله استغای من
تا چرا یارب حوارّیین اعدا گشتهاند
چیره بر نفس سلیم عیسوی آسای من
تیرهتر گشتست بزمم وین عجبکز سوز دل
روز و شب چون شمع میسوزد ز سر تا پای من
لؤلؤ لالاست نظمم آوخا کزکین چرخ
کم بهاتر از خزف شد لؤلؤ لالای من
بهر جامی منّت از ساقی چرا باید کشید
چشم من جامست و اشک لعلگون صهبای من
طالع شورم به صد تلخی ترش کردست روی
تا مگر از جان شیرین بشکند صفرای من
این مثل نشنیدهیی خود کرده را تدبیر نیست
تا چها بر من رسد زین کردهٔ بیجای من
آبرویم ریخت دل از بس بهر سویمکشید
ای دریغا برد دزد خانگی کالای من
دهر بر من دوزخست از کلفت حرمان شاه
وای اگر بر من بدینسان بگذرد عقبای من
شاه شیر اوژن حسن شه آنکه گوید نه سپهر
خفته در ظلّ ظلیل رایت اعلای من
آنکه فرماید منم آنکو فرستد زیر خاک
آفرین بر آفرین چنگیز بر یاسای من
من همان هوشنگ تهمورس نژادم کامدست
غرقه در خون اهرمن از خنجر برّای من
روید از دشت وغا و روید لالهٔ احمر هنوز
از شقایق رنگ خون بدکنش اعدای من
خاک کافر دز بود تا گاو و ماهی سرخ رنگ
تا ابد از نشر خون خصم بی پروای من
صورت مستقبل و ماضی نگارد بر سرین
یک ره ار جولان زند خنگ جهان پیمای من
تا چه اعجازست این یارب که با هنجار خصم
شکل جوزا کرد از تیغ هلال آسای من
هرکه بیند حشر را داند که جز بازیچه نیست
شورش بازار او با شورش هیجای من
آسمانگفتا برآمد زهرهام از بیم شاه
نیست بیتقدیم علت گونهٔ خضرای من
بدرگفتا خوین را با رای شهکردم قرین
هر مهی ناقص بهکیفر زان شود اجزای من
تیر گفتا خویش را خواندم دبیر شهریار
محترق زانرو به پاداشش شود اعضای من
زهره گفتا مطرب خسرو ستودم خویش را
زان سبب رجعت مقرر شد به باد افرای من
مهر گفتا خویش را خواندم همال رای شاه
منکسف گه زان شود چهر جهانآرای من
ترک گردون گفت خواندم خویش را دژخیم شاه
وز نحوست شهره زان شد کوکب رخشای من
مشتری گفتا خطیب شه سرودم خویش را
زان ندارد هیچ داناگوش بر انشای من
گفت کیوان خویش را خواندم بر از دربان شاه
نحس اکبرگشت زانرو وصف جانفرسای من
هریکی ز آلات رزم و بزم شه گفتند دوش
طرفه نظمی نغزتر زینگفتهٔ غرای من
تیغ شه گفتا نهنگی بحر موجم کآمدست
خصم دارا طعمه و دست ملک دریای من
رمحشه گفتا منم آن افعی بیجانکه هست
اژدها پبچان ز ریش نیش جانفرسای من
کوس شه گفتا منم آن لعبت تندر خروش
که آسمان در گوش دارد پنبه از آوای من
خنجر شه گفت من مستسقیم زان روی هست
خون خصم شه علاج درد استسقای من
تیرشهگفتا عقابی تیز پرّم کآمدست
آشیان مرگ منقار شرنگ آلای من
گر ز شهگفتا من آن کوه دماوندم که هست
در بر البرز برز پادشه ماوای من
خود شه گفت ابلق من پر نسر طایرست
کاشیان فرموده اندر فرق فرقدسای من
درع خسرو گفت من شستم تن دارا نهنگ
حلفه اندر حلقه زان شد سیمگون سیماق من
خنگ خسرو گفت آن شبدیز صرصر جنبشم
کز پف جولان سزد هفت آسمان صحرای من
رایت شه گفت من آن آیت فتحم که هست
طرهٔ رخسار نصرت پرچم یلدای من
بزم شه گفتا منم فردوس و ساغر سلسبیل
ساقیان غلمان و حوری طلعتان حورای من
دست شه گفتا منم آن ابر نیسانی که هست
بحر را مخزن تهی از همّت والای من
جام داراگفت ماناکوثرم زانروکه هست
بزم عشرت خیز خسرو جنت المأوای من
رای شهگفتا منم موسی و خصمم سامری
تا چهگوید سحر او با معجز بیضای من
کلک شهگفتا منم اسکندر صاحبقران
نقش من ظلمات و آب زندگی معنای من
خسرو اگرچند روزی گشتم از درگاه دور
در ازای این جسارت کرده چرخ ایذای من
گر به نادانی ز من دانیگناهی سر زدست
این جهانسوز تو و این فرق فرقد سای من
همرهی با ناظر منظور بد منظور از انک
او بهر کاری نظر دارد به استرضای من
ور گناهی درحقیقت نیست تشریفم فرست
تا ز تشکیک بلا ایمن شود بالای من
دیرمانی داورا چندانکهگوید روزگار
بر سر آمد مدت دوران تن فرسای من
رشک سیحون شد زمین از چشم خون پالای من
اردی عیشم خزان شد وین عجب کاندر خزان
لاله میروید مدام از نرگس شهلای من
دیدهٔ من اشک ریزد سینهٔ من شعلهخیز
در میان آب و آتش لاجرم ماوای من
برنخیزد خندهام از دل شگفتی آنکه هست
زعفران رنگ از حوادث سیمگون سیمای من
برندارم گامی از سستی عجبتر کز الم
کهربا رنگست سقلابی صفت اعضای من
هرمژه خاریست در چشمم عجب کاین خارها
سالمند از موج اشک چشم طوفان زای من
مجمرم مانا به پاداشن از آن افروختست
دوزخی از دل شراره آه بیپروای من
من همان دانای رسطالیس فکرم کامدست
در تن معنی روان از منطق گویای من
تا چه شد یارب که زد مهر خموشی بر دهن
طوطی شرین زبان طبع شکرخای من
من همان بقراط لقمان مان صافیگوهرم
تا چرا برهان رود اکنون به سوفسطای من
من همان پیغمبر ارباب نظممکز غرور
پشت پا میزد به چرخ سفله استغای من
تا چرا یارب حوارّیین اعدا گشتهاند
چیره بر نفس سلیم عیسوی آسای من
تیرهتر گشتست بزمم وین عجبکز سوز دل
روز و شب چون شمع میسوزد ز سر تا پای من
لؤلؤ لالاست نظمم آوخا کزکین چرخ
کم بهاتر از خزف شد لؤلؤ لالای من
بهر جامی منّت از ساقی چرا باید کشید
چشم من جامست و اشک لعلگون صهبای من
طالع شورم به صد تلخی ترش کردست روی
تا مگر از جان شیرین بشکند صفرای من
این مثل نشنیدهیی خود کرده را تدبیر نیست
تا چها بر من رسد زین کردهٔ بیجای من
آبرویم ریخت دل از بس بهر سویمکشید
ای دریغا برد دزد خانگی کالای من
دهر بر من دوزخست از کلفت حرمان شاه
وای اگر بر من بدینسان بگذرد عقبای من
شاه شیر اوژن حسن شه آنکه گوید نه سپهر
خفته در ظلّ ظلیل رایت اعلای من
آنکه فرماید منم آنکو فرستد زیر خاک
آفرین بر آفرین چنگیز بر یاسای من
من همان هوشنگ تهمورس نژادم کامدست
غرقه در خون اهرمن از خنجر برّای من
روید از دشت وغا و روید لالهٔ احمر هنوز
از شقایق رنگ خون بدکنش اعدای من
خاک کافر دز بود تا گاو و ماهی سرخ رنگ
تا ابد از نشر خون خصم بی پروای من
صورت مستقبل و ماضی نگارد بر سرین
یک ره ار جولان زند خنگ جهان پیمای من
تا چه اعجازست این یارب که با هنجار خصم
شکل جوزا کرد از تیغ هلال آسای من
هرکه بیند حشر را داند که جز بازیچه نیست
شورش بازار او با شورش هیجای من
آسمانگفتا برآمد زهرهام از بیم شاه
نیست بیتقدیم علت گونهٔ خضرای من
بدرگفتا خوین را با رای شهکردم قرین
هر مهی ناقص بهکیفر زان شود اجزای من
تیر گفتا خویش را خواندم دبیر شهریار
محترق زانرو به پاداشش شود اعضای من
زهره گفتا مطرب خسرو ستودم خویش را
زان سبب رجعت مقرر شد به باد افرای من
مهر گفتا خویش را خواندم همال رای شاه
منکسف گه زان شود چهر جهانآرای من
ترک گردون گفت خواندم خویش را دژخیم شاه
وز نحوست شهره زان شد کوکب رخشای من
مشتری گفتا خطیب شه سرودم خویش را
زان ندارد هیچ داناگوش بر انشای من
گفت کیوان خویش را خواندم بر از دربان شاه
نحس اکبرگشت زانرو وصف جانفرسای من
هریکی ز آلات رزم و بزم شه گفتند دوش
طرفه نظمی نغزتر زینگفتهٔ غرای من
تیغ شه گفتا نهنگی بحر موجم کآمدست
خصم دارا طعمه و دست ملک دریای من
رمحشه گفتا منم آن افعی بیجانکه هست
اژدها پبچان ز ریش نیش جانفرسای من
کوس شه گفتا منم آن لعبت تندر خروش
که آسمان در گوش دارد پنبه از آوای من
خنجر شه گفت من مستسقیم زان روی هست
خون خصم شه علاج درد استسقای من
تیرشهگفتا عقابی تیز پرّم کآمدست
آشیان مرگ منقار شرنگ آلای من
گر ز شهگفتا من آن کوه دماوندم که هست
در بر البرز برز پادشه ماوای من
خود شه گفت ابلق من پر نسر طایرست
کاشیان فرموده اندر فرق فرقدسای من
درع خسرو گفت من شستم تن دارا نهنگ
حلفه اندر حلقه زان شد سیمگون سیماق من
خنگ خسرو گفت آن شبدیز صرصر جنبشم
کز پف جولان سزد هفت آسمان صحرای من
رایت شه گفت من آن آیت فتحم که هست
طرهٔ رخسار نصرت پرچم یلدای من
بزم شه گفتا منم فردوس و ساغر سلسبیل
ساقیان غلمان و حوری طلعتان حورای من
دست شه گفتا منم آن ابر نیسانی که هست
بحر را مخزن تهی از همّت والای من
جام داراگفت ماناکوثرم زانروکه هست
بزم عشرت خیز خسرو جنت المأوای من
رای شهگفتا منم موسی و خصمم سامری
تا چهگوید سحر او با معجز بیضای من
کلک شهگفتا منم اسکندر صاحبقران
نقش من ظلمات و آب زندگی معنای من
خسرو اگرچند روزی گشتم از درگاه دور
در ازای این جسارت کرده چرخ ایذای من
گر به نادانی ز من دانیگناهی سر زدست
این جهانسوز تو و این فرق فرقد سای من
همرهی با ناظر منظور بد منظور از انک
او بهر کاری نظر دارد به استرضای من
ور گناهی درحقیقت نیست تشریفم فرست
تا ز تشکیک بلا ایمن شود بالای من
دیرمانی داورا چندانکهگوید روزگار
بر سر آمد مدت دوران تن فرسای من
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۴ - در نسبت ممکن و واجب و هژبر سالب علی بن ابیطالب علیه السلام گوید
حمد بیحد را سزد ذاتیکه بی همتاستی
واحد و یکتاستی هم خالق اشیاستی
صانعیکاین نه فلک با ثابت و سیارگان
بیطناب و بیستون از قدرتش برپاستی
منقطعگردد اگر فیضش دمی ازکاینات
هستی از ذرات عالم در زمان برخاستی
هرگه از اثبات الا نفی لا را نشکند
گنج الاکی رسد چون در طلسم لاستی
از نفخت فیه من روحی توان جستن دلیل
زینکه عالم قطرهیی زان بحر گوهر زاستی
در حقیقت ماسوایی نبود اندر ماسوی
کل شیء هالک الا وجهه پیداستی
داخل فیکل اشیا خارج عنکل شیء
وز ظهور خویش هم پیدا و ناپیداستی
اوست دارا و مراتب از وجود واجدست
کل موجودات راگر اسفل و اعلاستی
عکس و عاکس ظل و ذیظل متحد نبود یقین
کیتواننکه شمبب و پرتوش یکتاسنی
نسبت واجب به موجودات چون شمست وضوء
نی به مانند بنا و نسبت بناستی
ذاتممکن با صفاتش سوی واجب مستند
از قبیل شیء و فی نی رشحه و دریاستی
کثرت اندر وحدتست و وحدت اندر کثرتست
این در آن مضمر بود آن اندرین پیداستی
نسبتی نبود میان آهن و آتش ولیک
فعل نار آید ز آهن چون از آن محماستی
در تلاطم موج بحر و در تصاعد ابخره
در تراکم ابر وگرد و در تقاطر ماستی
مجتمع چون گشت باران سیل گویندش عجب
چونکه پیوندد به دریا باز از دریاستی
علم حق نبود به اشیا عین ذاتش زانکه این
در حقیقت نفی علم واجب از اشیاستی
ارتسام صوت اشیا غلط در ذات حق
شیء واحد فاعل و قابل چه نازیباستی
علمنفس و نسبتش با جسمو با اعضای جسم
از قبیل علم واجب دانکه با اشیاستی
کرد چون نفس نفیس اندر دیار تن وطن
هر زمانش از هوس صدبند اندر پاستی
هر که بند آرزو را بگسلد از پای نفس
باطنش بیناستیگر ظاهرش اعماستی
هرکه سازد عقل را مغلوب و غالب نفس را
شک نباشد کاین جهان و آن جهان رسواستی
طالب هستی اگر هستی فناکن اختیار
زانکه قول مخبر صادق به این گویاستی
در تحیر انجم و دررگردگردون روز و شب
در هوای عشق ایزد واله و شیداستی
مرکز غبرا چرا گردید مبنی بر سکون
چونکه در وی عاشقان را جملگی سکناستی
کل اشیا از عقول و از نفوس و از صور
از مواد و غیر آن از عشق حق برجاستی
شاهراهعالمیعشقستو اینرههرکه یافت
بندهٔ او عالمی او بر همه مولاستی
هر عشقست حسن و زیور حسنست عشق
میکند ادراک آن هرکس که آن داناستی
علم را سرمایه عقل و عقل را پبرایه عشق
هر دو را سرمایه و پیرایه عشق اولاستی
عشباشد بینیاز از وصفو بسدر وصفاو
نی بهشرطو لا بهشرط و نی بهشرط لاستی
حقحق استو خلقخلق و اولاز ثانی بری
ثانی از اول معرا نزد هر داناستی
در تعقل هر چه آید نیست واجب ممکنست
کلما میز تموا شاهد بر این دعواستی
ماعرفنا عقل کُل با عشق کامل گفته است
در تحیر جمله دانایان درین بیداستی
چون که محدودی به وهمت هرچه آید حد تست
حد و تحدید و محدد در تو خوش زیباستی
ممکنو واجبشناسینیستممکنبل محال
در ظهور شمس کی خفاش را یاراستی
در سر بازار واجب در دیار ممتنع
ممکن سرگشه را در سر عجب سوداستی
ممکنا لب بند از واجب ز ممکن گو سخن
زانکهممکن وصف ممکن گفتنش اولاستی
بازگو یک شمهیی از وصف و مدح ممکنی
که سوای واجب اندر عشق او شیداستی
مدح این ممکن نه حد ممکنست بل ممتنع
همچنان که حدّ واجب باطل و بیجاستی
آن ولیّ حق وصیّ ممکن مطلق بود
گفته بعضی حاش لله واجب یکتاستی
فرقهایگویند آن نبود خدا بیشک ولیک
خالق اشیا به اذن خالق اشیاستی
گر بود ممکن صفات واجبی در وی عجب
ور بود واجب چرا ممکن بدانگویاستی
گر بود واجب چرا در عالم امکان بود
ور بود ممکن چرا بیمثل و بیهمتاستی
واجب و در عالم امکان معاذالله غلط
ممکن و در عالم واجب چه نازیباستی
ممکن واجبنما و واجب ممکننما
کس ندیده گوش نشنیده عجب غوغاستی
حیرتی دارد خرد درکنه ذاتشکی رسد
خس کجا واقف ز قعر و عمق این دریاستی
باز ماند نه فلک از سیر و اختر از اثر
چون سلاح جنگ را بر جسم خود آراستی
از تکاپو چون عنان پیچد به میدان نبرد
در تزلزل مرکز این تودهٔ غبراستی
درکمندش گردن گردان گردنکش بسی
صفدر غالب هژبر بیشهٔ هیجاستی
شعلهٔ تیغش بود دوزخ بر اعدایش ولی
از برای دوستانش جنّهٔالمأواستی
در صفهیجا چو گردد یکجهتاز بهر رزم
از محّدد شش جهت ان صولتش برخاستی
چون رسد دست یداللهیش بمر تیغ دو سر
گاو ماهی را ز بیمش لرزه بر اعضاستی
هرکه را زر قلب از خلتسرای این خلیل
خلعت یا نار کونی بر قدش کوتاستی
این سیهرو ممکن مدّاح اندر عالمین
چشمدار مرحمت از عروهالوثقاستی
واحد و یکتاستی هم خالق اشیاستی
صانعیکاین نه فلک با ثابت و سیارگان
بیطناب و بیستون از قدرتش برپاستی
منقطعگردد اگر فیضش دمی ازکاینات
هستی از ذرات عالم در زمان برخاستی
هرگه از اثبات الا نفی لا را نشکند
گنج الاکی رسد چون در طلسم لاستی
از نفخت فیه من روحی توان جستن دلیل
زینکه عالم قطرهیی زان بحر گوهر زاستی
در حقیقت ماسوایی نبود اندر ماسوی
کل شیء هالک الا وجهه پیداستی
داخل فیکل اشیا خارج عنکل شیء
وز ظهور خویش هم پیدا و ناپیداستی
اوست دارا و مراتب از وجود واجدست
کل موجودات راگر اسفل و اعلاستی
عکس و عاکس ظل و ذیظل متحد نبود یقین
کیتواننکه شمبب و پرتوش یکتاسنی
نسبت واجب به موجودات چون شمست وضوء
نی به مانند بنا و نسبت بناستی
ذاتممکن با صفاتش سوی واجب مستند
از قبیل شیء و فی نی رشحه و دریاستی
کثرت اندر وحدتست و وحدت اندر کثرتست
این در آن مضمر بود آن اندرین پیداستی
نسبتی نبود میان آهن و آتش ولیک
فعل نار آید ز آهن چون از آن محماستی
در تلاطم موج بحر و در تصاعد ابخره
در تراکم ابر وگرد و در تقاطر ماستی
مجتمع چون گشت باران سیل گویندش عجب
چونکه پیوندد به دریا باز از دریاستی
علم حق نبود به اشیا عین ذاتش زانکه این
در حقیقت نفی علم واجب از اشیاستی
ارتسام صوت اشیا غلط در ذات حق
شیء واحد فاعل و قابل چه نازیباستی
علمنفس و نسبتش با جسمو با اعضای جسم
از قبیل علم واجب دانکه با اشیاستی
کرد چون نفس نفیس اندر دیار تن وطن
هر زمانش از هوس صدبند اندر پاستی
هر که بند آرزو را بگسلد از پای نفس
باطنش بیناستیگر ظاهرش اعماستی
هرکه سازد عقل را مغلوب و غالب نفس را
شک نباشد کاین جهان و آن جهان رسواستی
طالب هستی اگر هستی فناکن اختیار
زانکه قول مخبر صادق به این گویاستی
در تحیر انجم و دررگردگردون روز و شب
در هوای عشق ایزد واله و شیداستی
مرکز غبرا چرا گردید مبنی بر سکون
چونکه در وی عاشقان را جملگی سکناستی
کل اشیا از عقول و از نفوس و از صور
از مواد و غیر آن از عشق حق برجاستی
شاهراهعالمیعشقستو اینرههرکه یافت
بندهٔ او عالمی او بر همه مولاستی
هر عشقست حسن و زیور حسنست عشق
میکند ادراک آن هرکس که آن داناستی
علم را سرمایه عقل و عقل را پبرایه عشق
هر دو را سرمایه و پیرایه عشق اولاستی
عشباشد بینیاز از وصفو بسدر وصفاو
نی بهشرطو لا بهشرط و نی بهشرط لاستی
حقحق استو خلقخلق و اولاز ثانی بری
ثانی از اول معرا نزد هر داناستی
در تعقل هر چه آید نیست واجب ممکنست
کلما میز تموا شاهد بر این دعواستی
ماعرفنا عقل کُل با عشق کامل گفته است
در تحیر جمله دانایان درین بیداستی
چون که محدودی به وهمت هرچه آید حد تست
حد و تحدید و محدد در تو خوش زیباستی
ممکنو واجبشناسینیستممکنبل محال
در ظهور شمس کی خفاش را یاراستی
در سر بازار واجب در دیار ممتنع
ممکن سرگشه را در سر عجب سوداستی
ممکنا لب بند از واجب ز ممکن گو سخن
زانکهممکن وصف ممکن گفتنش اولاستی
بازگو یک شمهیی از وصف و مدح ممکنی
که سوای واجب اندر عشق او شیداستی
مدح این ممکن نه حد ممکنست بل ممتنع
همچنان که حدّ واجب باطل و بیجاستی
آن ولیّ حق وصیّ ممکن مطلق بود
گفته بعضی حاش لله واجب یکتاستی
فرقهایگویند آن نبود خدا بیشک ولیک
خالق اشیا به اذن خالق اشیاستی
گر بود ممکن صفات واجبی در وی عجب
ور بود واجب چرا ممکن بدانگویاستی
گر بود واجب چرا در عالم امکان بود
ور بود ممکن چرا بیمثل و بیهمتاستی
واجب و در عالم امکان معاذالله غلط
ممکن و در عالم واجب چه نازیباستی
ممکن واجبنما و واجب ممکننما
کس ندیده گوش نشنیده عجب غوغاستی
حیرتی دارد خرد درکنه ذاتشکی رسد
خس کجا واقف ز قعر و عمق این دریاستی
باز ماند نه فلک از سیر و اختر از اثر
چون سلاح جنگ را بر جسم خود آراستی
از تکاپو چون عنان پیچد به میدان نبرد
در تزلزل مرکز این تودهٔ غبراستی
درکمندش گردن گردان گردنکش بسی
صفدر غالب هژبر بیشهٔ هیجاستی
شعلهٔ تیغش بود دوزخ بر اعدایش ولی
از برای دوستانش جنّهٔالمأواستی
در صفهیجا چو گردد یکجهتاز بهر رزم
از محّدد شش جهت ان صولتش برخاستی
چون رسد دست یداللهیش بمر تیغ دو سر
گاو ماهی را ز بیمش لرزه بر اعضاستی
هرکه را زر قلب از خلتسرای این خلیل
خلعت یا نار کونی بر قدش کوتاستی
این سیهرو ممکن مدّاح اندر عالمین
چشمدار مرحمت از عروهالوثقاستی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۶ - له من کلامه
نهانی از نظر ای بینظیر از بس عیانستی
عیان شد سرّ این معنیکه میگفتم نهانستی
گهیگویم عیانستیگهی گویم نهانستی
نه اینستی نه آنستی هم اینستی هم آنستی
به نزد آن کت از عین عیان بیند نهانستی
به پیش آن کت از چشم نهان جوید عیانستی
یقین هرچند میجوید گمان هرچند میپوید
نه محصور یقینستی نه مغلوب گمانستی
بیانی راکه کس واقف نباشد نکتهپردازی
زبانی را که کس دانا نباشد ترجمانتی
به چشم حق نگر گر ژرف بیند مرد دانشور
تو در هر قطرهیی پنهان چو بحر بیکرانستی
اگرکس عکس خورشید فلک در آبدان بیند
نیارد گفت خورشید فلک در آبدانستی
کجا مهری که سیصد چند غبرا جرم رخشانش
درون آبدان بودن خلاف امتحانستی
وگر گوید نه خورشیدست کاندر آبدان دبدم
ز انکار عیان مردود عقل نکتهدانستی
یکیگفتا قدیم از اصل با حادث نپیوندد
سپس پیوند ما با ذات بیهمتا چنانستی
بگفتم راست میگوبی و راه راست میپویی
ولیکن آنچه میجویی عیان از این بیانستی
بجنبد سرو را شاخ از نسیم و ریشه پابرجا
نجنبد اصل آن از باد اگر فرعش نوانستی
ازین تمثال روشن شدکه شخص آفریش را
ثباتی با حدوث اندر طبیعت توامانستی
بهمعنی هست پاینده به صورت هست زاینده
به وجهی از مکان بیرون به وجهی در مکانستی
از آن پایندگی همسایه با عقل گرانمایه
ازین زایندگی همپایه با یونان زمانستی
روان بوعلی سینا ازین اشراق سینایی
به زیر خاک تاری پایکوبان کف زنانستی
کس ار زی تربیت پوید که قاآنی چنین گوید
سراید مرحبا باللهکه تحقیق آنچنانستی
به خاصانت بپیوندد کلام نغز من چونان
که رهگمکرده را رهبر جرس زی کاروانستی
عیان شد سرّ این معنیکه میگفتم نهانستی
گهیگویم عیانستیگهی گویم نهانستی
نه اینستی نه آنستی هم اینستی هم آنستی
به نزد آن کت از عین عیان بیند نهانستی
به پیش آن کت از چشم نهان جوید عیانستی
یقین هرچند میجوید گمان هرچند میپوید
نه محصور یقینستی نه مغلوب گمانستی
بیانی راکه کس واقف نباشد نکتهپردازی
زبانی را که کس دانا نباشد ترجمانتی
به چشم حق نگر گر ژرف بیند مرد دانشور
تو در هر قطرهیی پنهان چو بحر بیکرانستی
اگرکس عکس خورشید فلک در آبدان بیند
نیارد گفت خورشید فلک در آبدانستی
کجا مهری که سیصد چند غبرا جرم رخشانش
درون آبدان بودن خلاف امتحانستی
وگر گوید نه خورشیدست کاندر آبدان دبدم
ز انکار عیان مردود عقل نکتهدانستی
یکیگفتا قدیم از اصل با حادث نپیوندد
سپس پیوند ما با ذات بیهمتا چنانستی
بگفتم راست میگوبی و راه راست میپویی
ولیکن آنچه میجویی عیان از این بیانستی
بجنبد سرو را شاخ از نسیم و ریشه پابرجا
نجنبد اصل آن از باد اگر فرعش نوانستی
ازین تمثال روشن شدکه شخص آفریش را
ثباتی با حدوث اندر طبیعت توامانستی
بهمعنی هست پاینده به صورت هست زاینده
به وجهی از مکان بیرون به وجهی در مکانستی
از آن پایندگی همسایه با عقل گرانمایه
ازین زایندگی همپایه با یونان زمانستی
روان بوعلی سینا ازین اشراق سینایی
به زیر خاک تاری پایکوبان کف زنانستی
کس ار زی تربیت پوید که قاآنی چنین گوید
سراید مرحبا باللهکه تحقیق آنچنانستی
به خاصانت بپیوندد کلام نغز من چونان
که رهگمکرده را رهبر جرس زی کاروانستی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۸ - و له فی المدیحه
اگر هرکس نماید میش را در عید قربانی
منت قربان نمایم خویش را ای عید روحانی
نهکی قربانکنم خویشت همان قربانکنم میشت
از این معنی که در پیشت کم از میشم به نادانی
نه مپذیر از من ای جانان که جانداریکنم بیجان
بهل خود را کنم قربان که برهم زین گرانجانی
بهگیسویتکه از سویت به دیگرسو نتابم رخ
گرم صد بار چونگیسو بهگرد سر بگردانی
مرا چشمیست اشکافشان بر او سا زلف مشکافشان
که من اشکی بیفشانم تو هم مشکی بیفشانی
شبی پرسیدم از دلبر چه فن در عاشقی خوشتر
فشاند آن زلف چون عنبر به رخ یعنی پریشانی
به خاموشی زبانها هست رندان قلندر را
سراپا چون صدف شو گوش تا بعنی درافشانی
قلم در دست کاتب گر نماید ناله حق دارد
که خلقش لال میدانند با آن نطق پنهانی
اگر خواهد دلت از ذوقگمنامی خبر یابد
چو عارف داغ بر دل نه نه چون زاهد به پیشانی
مرا پیری خراباتی شبیگفت از نکوذاتی
کهایطفل مناجاتی چهمیگویی چه میخوانی
همی الله میگویی مگرگمگشته میجویی
منم مقصد چه میپویی منم منزل چه میرانی
تراکیگفت پیغمبرکه یااللهکن از بر
ترا گفت از همه بگذر که یاالله را دانی
نگفتتکل شیء هالک الا وجهه یزدان
تو تازیخوانی آخر از چه فهم لفظ نتوانی
تو سر تا پا همه بیمی گرفتار زر و سیمی
ز شوق سیم تسلیمی به نزد عالم فانی
به ذیل قدرت داور تشبث جوی چون حیدر
که نتوان کند از خیبر در از نیروی جسمانی
دلی آور به کف صافی کت آید در زمان کافی
چو دونان چند میلافی به حکمتهای یونانی
روان یک آرزو دارد زبان آن را دو پندارد
نه بل یک را دو انگارد به عبرانی و سریانی
اگر لبتشنهیی رو آب پیداکن ترا زین چه
که ترکش سو همی خواند عجم او هندیان پانی
همین خاکست کاو را طبع هر دم رنگ رنگ آرد
گهی رمّان لعلی سازد و گه لعل رمّانی
همن خاکست کز وی قوت سازد باز از آن نطفه
وزان انسان وزانسان اینهمه تسویل نفسانی
گل و بلبل ز یک خاکندکاو دلبر شد آن عاشق
شوند ار خاکباز از یکدگرشان فرق نتوانی
همه آیینهرویان جمله از خاکند سرتاسر
هم از رندی بود کاین خاک خود را خوانده ظلمانی
بود آب حیات این نقش و صورتهای جانپرور
که در ظلمات خاکی کرده پنهان صنع سبحانی
مرا زین حقهبازی همت آن پیرکرد آگه
که چون طفلان نگردم گرد سالوسات لامانی
دریغا دیر دانستمکه دانایی زیان دارد
پریشانخاطرم تا روز محشر زین پشیمانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سرتاپا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
به رشته آه چون غم راز دل بیرون کشم گویی
که بیژن رابرون آرد ز چهگرد سجستانی
مرا زین تندرستی هر زمان سستی پدید آید
ازین ارکان ترکیبی وزین طبع هیولانی
چو باشد میل دستارم که پرگردد پرستارم
بهل دردی بهدست آرم که برهم زین تنآسانی
چو از دستار سنگینم نگردد کار رنگینم
چرا بر سر گذارم گنبد قابوس جرجانی
گر این هشیاری و مستی بود مقصود ازین هستی
خود این هستی بدین پستی به مستی باد ارزانی
شوم زین پس مگر چاه زنخدانی بهدست آرم
که در وی چون علی گویم بسی اسرار پنهانی
کس این اسرار را گوید اگر با خواجهٔ اعظم
به شکرخندهگوید تنگدلگشتست قاآنی
بلی چون سینه تنگ آید جنون با دل به جنگ آید
سخنها رنگ رنگ آید ز حکمتهای لقمانی
به حمدالله به دارالضرب جان بس نقدها دارم
که ضراب ازلشان سکه زد زالقاب سلطانی
اگر نه طفل ابجدخوان چو حزم او بود گردون
چرا خمگشته میجنبند چو طفلان دبستانی
شفاعتگرکند ابلیس را روز جزا عفوش
گمان دارمکه برهاندش از آن آلودهدامانی
حدیث از فتنه در عهدش نمیگویند دانایان
مگر گاهی که بستایند نرگس را به فتانی
هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پیکر
که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشانی
سیهموران خورند و سرخماران افکنند از دم
شهودی بین هلا علم تناسخ را نه برهانی
تو پنداریکه از نسل عصای موسیند آنان
که دفع سحر را ظاهرکنند اشکال ثعبانی
اسان قورخانهٔ او بود چندانکه در دنیا
شد آمد وهم را مشکل شدست از تنگ میدانی
الا شاه ملک طینت که میبتوانی از قدرت
دوگیتی را بدین وسعت به یک ارزن بگنجانی
هرآن دهقانکه جوکارد اگر جودت بهٔاد آرد
ز هریک دانه بردارد دوصد لولوی عمّانی
منت قربان نمایم خویش را ای عید روحانی
نهکی قربانکنم خویشت همان قربانکنم میشت
از این معنی که در پیشت کم از میشم به نادانی
نه مپذیر از من ای جانان که جانداریکنم بیجان
بهل خود را کنم قربان که برهم زین گرانجانی
بهگیسویتکه از سویت به دیگرسو نتابم رخ
گرم صد بار چونگیسو بهگرد سر بگردانی
مرا چشمیست اشکافشان بر او سا زلف مشکافشان
که من اشکی بیفشانم تو هم مشکی بیفشانی
شبی پرسیدم از دلبر چه فن در عاشقی خوشتر
فشاند آن زلف چون عنبر به رخ یعنی پریشانی
به خاموشی زبانها هست رندان قلندر را
سراپا چون صدف شو گوش تا بعنی درافشانی
قلم در دست کاتب گر نماید ناله حق دارد
که خلقش لال میدانند با آن نطق پنهانی
اگر خواهد دلت از ذوقگمنامی خبر یابد
چو عارف داغ بر دل نه نه چون زاهد به پیشانی
مرا پیری خراباتی شبیگفت از نکوذاتی
کهایطفل مناجاتی چهمیگویی چه میخوانی
همی الله میگویی مگرگمگشته میجویی
منم مقصد چه میپویی منم منزل چه میرانی
تراکیگفت پیغمبرکه یااللهکن از بر
ترا گفت از همه بگذر که یاالله را دانی
نگفتتکل شیء هالک الا وجهه یزدان
تو تازیخوانی آخر از چه فهم لفظ نتوانی
تو سر تا پا همه بیمی گرفتار زر و سیمی
ز شوق سیم تسلیمی به نزد عالم فانی
به ذیل قدرت داور تشبث جوی چون حیدر
که نتوان کند از خیبر در از نیروی جسمانی
دلی آور به کف صافی کت آید در زمان کافی
چو دونان چند میلافی به حکمتهای یونانی
روان یک آرزو دارد زبان آن را دو پندارد
نه بل یک را دو انگارد به عبرانی و سریانی
اگر لبتشنهیی رو آب پیداکن ترا زین چه
که ترکش سو همی خواند عجم او هندیان پانی
همین خاکست کاو را طبع هر دم رنگ رنگ آرد
گهی رمّان لعلی سازد و گه لعل رمّانی
همن خاکست کز وی قوت سازد باز از آن نطفه
وزان انسان وزانسان اینهمه تسویل نفسانی
گل و بلبل ز یک خاکندکاو دلبر شد آن عاشق
شوند ار خاکباز از یکدگرشان فرق نتوانی
همه آیینهرویان جمله از خاکند سرتاسر
هم از رندی بود کاین خاک خود را خوانده ظلمانی
بود آب حیات این نقش و صورتهای جانپرور
که در ظلمات خاکی کرده پنهان صنع سبحانی
مرا زین حقهبازی همت آن پیرکرد آگه
که چون طفلان نگردم گرد سالوسات لامانی
دریغا دیر دانستمکه دانایی زیان دارد
پریشانخاطرم تا روز محشر زین پشیمانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سرتاپا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
به رشته آه چون غم راز دل بیرون کشم گویی
که بیژن رابرون آرد ز چهگرد سجستانی
مرا زین تندرستی هر زمان سستی پدید آید
ازین ارکان ترکیبی وزین طبع هیولانی
چو باشد میل دستارم که پرگردد پرستارم
بهل دردی بهدست آرم که برهم زین تنآسانی
چو از دستار سنگینم نگردد کار رنگینم
چرا بر سر گذارم گنبد قابوس جرجانی
گر این هشیاری و مستی بود مقصود ازین هستی
خود این هستی بدین پستی به مستی باد ارزانی
شوم زین پس مگر چاه زنخدانی بهدست آرم
که در وی چون علی گویم بسی اسرار پنهانی
کس این اسرار را گوید اگر با خواجهٔ اعظم
به شکرخندهگوید تنگدلگشتست قاآنی
بلی چون سینه تنگ آید جنون با دل به جنگ آید
سخنها رنگ رنگ آید ز حکمتهای لقمانی
به حمدالله به دارالضرب جان بس نقدها دارم
که ضراب ازلشان سکه زد زالقاب سلطانی
اگر نه طفل ابجدخوان چو حزم او بود گردون
چرا خمگشته میجنبند چو طفلان دبستانی
شفاعتگرکند ابلیس را روز جزا عفوش
گمان دارمکه برهاندش از آن آلودهدامانی
حدیث از فتنه در عهدش نمیگویند دانایان
مگر گاهی که بستایند نرگس را به فتانی
هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پیکر
که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشانی
سیهموران خورند و سرخماران افکنند از دم
شهودی بین هلا علم تناسخ را نه برهانی
تو پنداریکه از نسل عصای موسیند آنان
که دفع سحر را ظاهرکنند اشکال ثعبانی
اسان قورخانهٔ او بود چندانکه در دنیا
شد آمد وهم را مشکل شدست از تنگ میدانی
الا شاه ملک طینت که میبتوانی از قدرت
دوگیتی را بدین وسعت به یک ارزن بگنجانی
هرآن دهقانکه جوکارد اگر جودت بهٔاد آرد
ز هریک دانه بردارد دوصد لولوی عمّانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۴ - در مدح خاتم انبیا محمد مصطفی و امام عصر عجل الله فرجه و ستایش محمدشاه غازی و جناب حاجی میرزا آقاسی گوید
بود این نکته در حکمتسرای غیب برهانی
که در جانانرسی آنگه که از جان عیب برهانی
خرد شیدست و دانش کید و هستی قید جهدی کن
که رخش جان ز جوی شید و کید و قید بجهانی
کمال نفس اگر جوی بیفکن عجب دانای
حیاتروحاگر مواهیرها کنخویحیوانی
معذب تا نداری تن مهذب مینگردد جان
که تا برگش نپرّانی نبالد سرو بستانی
بسان خواجه از روحانیان هم گام بیرون زن
که فخرینیست وارستن ز قید جسم جسمانی
به ترک خمرگوی و درک امر طاعت حق کن
کهقرب روح و ریحان به ز شرب راح ریحانی
اگر شوخ جوانستی وگر شیخ نوانستی
ترا طاعت به کار آید نه تسویلات شیطانی
به آب بینیازی چهرهٔ جان آن زمان شویی
کههمچونخواجه گردهستیاز دامنبرافشانی
ازین مطمورهٔ تن جای در معمورهٔ جان کن
که در مقصوره ی عزلت عروسانند روحانی
طریق خواجه گیر ار همتی داری که روز و شب
به خود زحمت نهد تا خلق را باشد تنآسانی
برو در مکتب تجرید درس عشق از بر کُن
که دست آویز دونانست حکمتهای لقمانی
اثر از مهر و کین خواجه دان در کار نفع و ضر
نه در تثلیث برجیسی نه در تربیع کیوانی
چهگوی راوی قمی چهگفت از شارع امّی
درایت پیش گیر آخر روایت را چه میخوانی
لغت در معرفت لغوست گو رو هر چه خواهی گو
چو مقصود سخن دانی چه عبرانی چهسریانی
از آن مرد خدا از دیدهٔ امّی بود پنهان
که عارف داغ بر دل دارد و زاهد به پیشانی
بهدست آر ار توانی دل به دستار از چهیی مایل
که دستارت نبخشد سود اگر از اهل دستانی
گر از دستار سنگینچهر جان رنگین شدی بودی
زیارتگاه جانها گنبد قابوس جرجانی
اگر در مجلس خواجه به صدق و درد بنشینی
لهیب هفت دوزخ را به آهی سرد بنشانی
برو با دوست اندر خلوت جان راز دل سین
که از بیرون نبخشد سود سالوسات لامانی
سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل ازسر
که در خورشید تابستان بتن بارست بارانی
اگر عزم فنا داری بسوز از دلکه عاشق را
به خوان فقر بریانی بهکار آید نه بورانی
غمیکاو جاودانماند بهازعیشیکه طیش آرد
کهعاق را در الیک غم دومد وجدس وجدانی
بیا تسلیم را تعلیمگیر از همت خواجه
کزین تدبیر ناقص پنجه با تقدیر نتوانی
تو آخر ذرهیی با چشمهٔ بیضا چه میتابی
تو آخر قطرهیی با لجه ی دریا چه میمانی
بهل تا دفتر دانش به خون دل فروشویم
که من امروز دانستمکه دانایست نادانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سر تا پا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
چهپوشم جامهیی در تنکهگه درّمگهی دوزم
من آخر آفتابم خوشترم در وقت عریانی
من ار عورم ولی عوران محنت را دهم جامه
که روحم نسبتی دارد به خورشد زمستانی
به رشتهٔ آه چون غم را ز دل بیرونکشمگویی
که بیژن را برون آرد ز چَه گُرد سجستانی
تنم چون حلقهٔ در شد دو تو از غم به نومیدی
که وقتی خواجه از رحمت نماید حلقهجنبانی
حیات روح و امن دل من اندر نیستی دیدم
بمیرم کاش این هستی به هستی باد ارزانی
اگر پیرایهٔ هستی نبودی ذات پیغمبر
به یک ارزن نیرزیدی جهان باقی و فانی
محمّد خواجهٔ عالم چرغ دودهٔ آدم
که سرّ آفرینش را وجودشکرده برهانی
کمال نور هستی از جمال او بود ورنه
حقایق را بدی همچون شقایق داغ نقصانی
زهی ماهی که انوارش بود اسرار لاهوتی
خهی شاهیکه رایاتش بود آیات قرآنی
به امر او برآمد ناقه از خارا و رمزست این
که در خیل وی از صالح نیاید جز شتربانی
به تایید ولای او عزیز مصر شد یوسف
و گر نه پوست کردی بر تنش تا حشر زندانی
بود دارالشفای لطف او را این دو خاصیت
که در وی غم پرستاری نماید درد درمانی
شی اندر سرای امّهانی بود در طاعت
که ناگه جبرییل آمد فرود از عرش ربانی
کهای فهرست هستی ای مهین دیباچهٔ فطرت
به سوی عرش نورانی گرای از فرش ظلمانی
نبی شد بر براق و رفت با جبریل تا سدره
ز پریدن فروماند آن همایونپیک ربانی
نبیگف ای مهینپیک خدا از ره چرا ماندی
چنینکاهسته میرانی به پیک خسته میمانی
به پاسخ گفتش ایمهتر مرا بگذار و خود بگذر
کهگر من بادم از جنبش تو برقی در سبکرانی
مرا جا سدرهاست امّا نوگر صدره چمی برتر
هنوزت رخش همت در تکست از گرم جولانی
نرود آی از براق عقلکاو وامانده همچون من
برآ بر رفرف عشق و بران تا هر کجا رانی
پیمبر گشت بر رفرف سوار و شد به او ادنی
شنید اسرار ما اوحی و دید آثار سبحانی
به جایی رفتکانجا جا نمیگنجد ز بیجایی
بدین جان و تن امّا تن تنی ننمود و جان جانی
نهادندش به بر از خوان غیبی نزل لاریبی
پبمبر کرد از جان نزل آن خوان را ثناخوانی
پس آنگه ساز خوردن کرد ناگه از پس پرده
برآمد ز آستین دستی چو قرص ماه نورانی
پیمبر شکر یزدان کرد و گفت ای دست دست تو
مرا ایندستبرد از دستو درماندمز حیرانی
گشودی دستی از غیب و نمودی دستگاه خود
بلی در دستگاهت دستیارانند پنهانی
به شخصم دستگیری کن که تا این دست بشناسم
که اندر دست خود افتم گرم زین دست نرهانی
چون دستوری ز یزدان جست و در آن دست شد خیره
بگفت ای پنجهٔ شهباز دستآموز یزدانی
همهنوری همه زوری به جانت هرچه میبینم
بدان خیبرگثبا دست یداللهی همی مانی
هنوز آن حلقهٔ در بود در جنبش که بازآمد
مرآنحلقهٔهستیبهفرشاز عرش رحمانی
نهخود را برد همره بلکه بیخود رفت و بازآمد
که در مقصورهٔ وحدت نگنجد اوِّل و ثانی
زهی پیغمبری کز محکمی احکام شرع او
به کاخ آسمان ماند که ننهد رو به ویرانی
ولی نا رفته از دنیا خلل افتاد در دینش
که قومی سختدلکردند عزم سستپیمانی
بدینسان سالها بگذشتکاین دین بود آشفته
که اندر مرز گیهان مینبد یک مرد ایمانی
پیمبر خواست در دنیاکند مبعوث شاهی را
که از عدلش نظامی تازهگیرد دین دیانی
گزید از جملهٔ شاهان سمیّ خود محمّد را
که در دین تازه فرماید رسوم معدلترانی
س شاهان محمدشه که تأییدات حکم او
برون برد از ضمیر خلق تسویلات نفسانی
شهنشاهیکه نام نامیش برنامهٔ هستی
بماند از شرف چون بای بسمالله عنوانی
اگر پیراهنی دوزد قضا اندر خور بختش
فضای عالم هستی کند آن را گریبانی
به غواصی چه حاجت نام جود او به دریا بر
که تا هر قطرهٔ آبش شود لولوی عمانی
بدخشان از چهباید رفت کلکش بر به نارستان
که تا هر دانهٔ نارش شود لعل بدخشانی
نهتنها آدمی را دستش از بخششکند دعوت
که تیغش دیو و دد را هم کند در رزم مهمانی
دو مژهٔ او دو پنجهٔ شیر را ماند که از هیبت
زند بر جان ناپاکان دین زوبین ماکانی
ز بس وجد و فرح دارد سراپا عید را ماند
به عیدی اینچنین باید دل و جانکرد قربانی
اگرگردون گشادهروی بودی نه چنین بدخو
گمان دارم که شاهش حکم فرمودی به دربانی
فراز مسند شاهی چو بنشیند خرد گوید
جهانی بر یکی مسند تبارک صنع یزدانی
معاذالله اگر با آسمان روزی به خشم آید
نماید چین ابرویش به جسم چرخ سوهانی
بلا تخمست و تنهاکشت و روزکینه تابستان
روانها خوشه شهدهقانو تیغش داس دهقانی
ندیدم تا ندیدم خنجر الماس فعل او
که از زمرد چکد مرجان وز آهن لعل رمّانی
ز خون خصم در هیجا چو گردد لعل پیکانش
بخرد جوهری او را به جای لعل پیکانی
سرگیسو گرفته حور در کف بو که بنماید
به جای شهپر طاووس از خوانش مگس رانی
بپاید کودک بختش به مهد امن تا مهدی
نماید از حجاب غیب مهر چهر نورانی
امامی کز وجود او جهان برپا بود ورنه
صورها بازگشتی جانب نفس هیولانی
همامیکز ولای او اگر حرزی به خود بندد
به محشر وارهد ابلیس از آن آلوده دامانی
تبارک یا ولیالله آخر پرده یک سو نه
که تا از چهر میمونت کند گیتی گلستانی
چو بودی از نظر غایب نبودی شاه را نایب
رسولش حکم داد اول تو امضا دادیش ثانی
بلی چون حاجی آقاسی امینی در میان باید
که تا شه را رساند از تو توقیعات پنهانی
تو مانا ایزدی او جبرئیل و شاه پیغمبر
که شه را آرد از سوی تو تنزیلات فرقانی
نبودی گر چنین کردن نیارست اینهمه معجز
که از درکش بود قاصر عقول قاصی و دانی
هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پیکر
که هریک جانشین دوزخند از آتشافشانی
بسیج قورخانهٔ شه بری گر در بیابانها
نپوید در بیابانها نسیم از تنگمیدانی
دبیران سپه دفتر فروشویند یکباره
کز آنسوی شمار افتاده جیشش از فراوانی
مرا از کار شاهنشه همی بالله شگفت آید
که هرکاریکندگوبیکه الهامیست ربانی
بهنظمجیش و امن ملک و طی کفر و نشر دین
هزاران معجزات آرد فزون از فهم انسانی
تنی سرباز را زان سان که سلمان زی مدابن شد
کند از روی معجز والی ملک سلیمانی
به فضل خویش صاحب اختیار ملک جم سازد
ز بهر رجم دیوانش سپارد حکم دیوانی
مر آنهم بیسه آمد به لک فارس در وفتی
که بودند اندر آنکشورگروهی خائن و خانی
همه اندر خدا طاغی همه با پادشه یاغی
همهفاجر همهباغی همه فاسق همه زانی
زیاد از بسکه شد ظلم یزیدی اندر آن کشور
بسا مسلم که بر دار فنا جان داد چون هانی
بهبختشاهو عون خواجه اندر پارس حکم او
روانشد بیسپهچون در مداین حکم سلمانی
بدانسانفاربنایمن شدکه خوبان هم ز بیم او
به هم بستندگیسو از پی دفع پریشانی
بجز دیگ سخای اوکه سال و ماه میجوشد
خم می هم ز جوش افتاد در دکان نصرانی
ز یک تن در همهکشور خروشی بر نمیخیزد
بجز در صبح و شام ازنای و کوس جیش سلطانی
چنانشد راست کار ملکازوکاندر دبستانهم
نگردد از پی تعلیم خم طفل دبستانی
کمانگر تیر میسازد ز بیم آنکه میداند
به کیش شاه هر کژ کار را فرضست قربانی
ز بن برکند هر نرگسکه بد اندر گلستانها
به جرم آنکه نرگس نسبتی دارد به فتانی
ز بس پهلوی مظلومان قویکردست عدل او
سزد گر صعوه شاهینی نماید بره سرحانی
بساتین را چنانکرد از درختان تازه و خرم
کهآب اندر دهان آرد ز حسرت حور رضوانی
حصاری کز دل اعدای خسرو بود ویرانتر
به یک مه همچو رویین دز نمود از سخت بنیانی
ده و دو آسیاسنگ آب را زی دار ملک جم
ز قصر الدّشت جاری کرد چون اشعار قاآنی
ز سنگ سخت بیضرب عصا و دعوی معجز
ده و دو چشمه آب آورد چون موسی عمرانی
به سیفرسنگی شیراز رودی هست پهناور
که عمقش وهم اگر سنجد فروماند ز حیرانی
گران رودیکه نتوانی ز پهنای شگرف آن
سمند عقل و خنگ وهم و رخش فکر بجهانی
شکم بر خاک میمالد چو مار گرزه در چنبر
به وقت باد مینالد چو رعد ابر آبانی
بود چون حکم او جاری مر آن رود از یکی چشمه
که نامش مختلف گویند دانایان ز نادانی
یکیشش بئر میداند یکیشش پیر میخواند
کهشش چَه بوده یا شش پیر آنجا کرده رهبانی
میان خطهٔ شیراز و آن رود روان در ره
بودکوهی بهغایت سخت چون اشعار قاآنی
سرش شبری دو بیرون جستهاست ازچنبر هستی
پیش آنسوتَرک زآنجاکه دنیا میشود فانی
بباید کوه را سفتن کزین سو رود یابد ره
که اینسو ره ندارد رود اگرکه را نسنبانی
وزین سوتر یکی درّه است هولانگیز کاندر وی
ز بس ژرفی توانی هفت دریا را بگنجانی
چنان ژرفست کز قعرش ببینی گاو و ماهی را
اگر با دوربین لختی نظر در وی بگردانی
بباید دره را انباشت با سدی گران کز بن
تواند میبرآید آب تا گردد بیابانی
ز دوران کیومرث اولین شه تا محمّدشه
که ختم پادشاهان جهانست از جهانبانی
تنی آن دره را انباشت نتوانست از شاهان
کسی نارست آن که را شکست از انسی و جانی
چه هوشنگگرانفرهنگ و چه تهمورسدانا
چهجمشید سپهراورنگو چه ضحاک علوانی
چهافریدونو چهایرج چهمینوچهر و چه نوذر
چه زاب دو ذراع آن شهره در فرخنده فرمانی
چه گرشاسب که بد خاتم ملوک پیشدادی را
چه فرخکیقباد آن رسم عدل و داد را بانی
چهکاووس و چهکیخسرو چهگشتاب چه لهراس
چه روشن رای بهمن چه همایون دخترش خانی
چهداراب و چهدارا و چه اسکندر از رومی
سپاه آورد و غالب شد بر ایران و بر ایرانی
بر این نسبت یکایک برشمر ایران خدایان را
چه اشکانی چه ساسانی چه سلجوقی چه سامانی
بویژه جم که بیحد گنج داد و رنج برد امّا
سراسر ژاژ او بیهوده شد چون ژاژ طیانی
و دیگر شاهعباس آنشهیکز شوکت و فرّش
شوی آگهکتاب عالمآرا را چو برخوانی
به سالار مهین بارگه اللهوردیخان
که بدهم در سرافشانی سمر هم در زرافشانی
بکرد اینحکم را وانرفت و نتوانست و بازآمد
سه ساله رنج او ناورد باری جز پشیمانی
کریم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت
که در هرکار بودش خاصه در تعمیر ویرانی
به سالی اندمالی چند از موج بحار افزون
به کار افکند و آخر خلق گفتندش که نتوانی
ولی آخر به بخت شهریار و باطن خواجه
که هستی نزد او خجلت برد از تنگسامانی
کهین سربازی از خسرو حسیناسمی حسن رسمی
کم از شش مه نمود این کار مشکل را به آسانی
نخستین روز گفتندش مکن اینکار و زو بگذر
که نتوانی اگر صدگنج سیم و زر برافشانی
نیی یزدان که تا کوه گران از پیش برداری
گرفتیمت به نیرو گردن شیران بپیچانی
نه برقی تا شکافی صخرهٔ صما ز یکدیگر
نه زلزالی که یاری کوه خارا را بجنبانی
وگر این کارکردی بازمان باور نمیافتد
همیگوییم یا پیغمبری یا سحر میدانی
بگفت از فر بخت شهریار و باطن خواجه
نه از زور تن و عزم دل و نیروی نفسانی
من اینکوه گران از پیش بردارم بدان آیین
که خاقان را ز پشت پیلگرد زابلستانی
بگفتاینرا و از ایوانبههامون رفت و من حیران
کهاز ایوان بههامون چون خرامد سرو بستانی
مهندسهایاقلیدس مهارت خواست از هرسو
که یارند آزمودن طول و عرض ملک امکانی
نخستین خود به عون بخت شاه و باطن خواجه
بر آنکه تیشه زد وانکوه حرفیگفت پنهانی
تو گوییربسهلگفتو از دلگفتکآندعوت
همان دم مستجاب افتاد در درگاه سبحانی
ز نوک آهنین تیشه شد آنکه آهنین ریشه
وز آن دهشت پر اندیشه دل شیر نیستانی
توگفتیکوه آبستن بودکز هر کرا در وی
جنینسان رفته نقابی و نقشکرده زهدانی
میانکوه را بشکافت همچون درهیی از هم
دهان بگشادگفتیکوه شه را در ثنا خوانی
تو گویی نام تیغ شه به گوش کوه گفت ارنه
ز هم نشکافتی تا حشر با آن سخت ارکانی
وزینسو درهرا سدی گرانبربستهمچون که
کهگویی سد اسکندر بود در سختبنیانی
مر آن سد را سه ده گز هست بالا و درازایش
به نسبت کرده از مقدار بالایش سهچندانی
تو گویی دره را کُه کرد و که را دره یا کُه را
ز جا برکند و در آن دره بنهاد از هنردانی
چهششمهرفت جاری گشت دریایی خروشنده
که از طغیان هر موجش شدی نه چرخ طوفانی
مر آن را نهر سلطانی لقب بنهاد و میزیبد
کزین نام نکو موجش زند بر چرخ پیشانی
چو آن نهر از ره شش پیر آمد بهکه تاریخش
بگویمکز ره شش پیر آید نهر سلطانی
و یا چون آبروی شهری از وی شد فزون گویم
بیفزود آبروی شهری آب نهر سلطانی
بهسدّ باغ شه چون دست خسرو ساخت دریایی
که گر بینی سراب فیض و بحر رحمتش خوانی
تو گوبیطبعخسرو بانیاست آن ژرفدریا را
وگرنه کیست جز یزدان که دریا را شود بانی
دمادم از حباب آن آب برکفکاسهیی دارد
که نزد همت خسرو نمایدکاسهگردانی
به شب عکس مه و پروین عیان گردد ز آب او
چو از دیر سکوپا شعلهٔ قندیل رهبانی
نهاناز شبآندریا چه نهری چند و از هرس
سوی شهر و قرا جاری چنانکاحکام دیوانی
خیابانی بنا فرمود گرداگرد دریاچه
که میرقصد درختانش ز سیرابی و ریّانی
ولیمشکل بروید زان خیابان سرو کز خجلت
نبالد پیش قد دلکشش سرو خیابانی
الفسان از میان جان کمر بربست و در یکدم
مهان شهر را کرد از نعیم شاه مهمانی
به یکدم خاک را بر آسمانکرد از چه از خیمه
یک انسان وینهمه قدرت تعالی شان انسانی
بزرگان مقدّم رنج خدمت را کمر بسته
مقدم آری از خدمت توان شد نز تنآسانی
پر از ضحاک ماران شد زمینکز نیش هر نیزه
نمود ازکتف هر سرباز خسرو نیش ثعبانی
ز بانگ توپ کر شد چرخ و دودش رفت تا جایی
که شد خورشید کافوری سلب را جامه قطرانی
همیشه بانگ رعد از چرخ آید بر زمین وینک
غو رعد از زمین بر آسمان شد اینت حیرانی
ز بهر آنکه آب آورد و آبیرویکار آورد
ز بهر آب جشنی کرد به از جشن آبانی
چراغان کرد شیراز و بساتین را بدان آیین
کهگفتی صبح نورانی دمید از شام ظلمانی
به جنبش ز اهتزاز باد هرسو شعلهٔ شمعی
چو از باد سحر برگ شقایقهای نعمانی
بههردروازهطرحیتازهافکندستکز شرحش
فرومانم چو باقل با همه تقریر سحبانی
بههریکطرحچلبستانسرا افکنده کز گردون
ز فرط شوق کیوان آمدست اینک به دهقانی
به هر بستانسرا قصری که گیتی با همه وسعت
نیاردکردن اندر قصر هر بستان شبستانی
مرتب باب هر قصرش چو صنعتهای جمشیدی
مهذّب خاک هر باغش چو حکمتهای لقمانی
تو پنداری دو صف خوبان نشستشند رویارو
که با هم طعن همچشمی زنند و لاف همشانی
بود جنات عقبی هشت و اینک زاهتمام او
برونست از شمر جنات شیراز از فراوانی
حدیث خلد با شیرازیان اکنون بدان ماند
که مشت زیره زی کرمان برند از بهر کرمانی
زلیخاوش عروسی هست اکنون دار ملک جم
که بر خاکش سجود آرد جمال ماه کنعانی
به هر راغش بود باغی به هر باغش دوصد گلبن
بههر گلبلبلیهمچوننکیسا در خوشالحانی
به هر راهش دوصدبارهست و در هر غرفه صد طرفه
به هر کویش دوصد جویست و در هر خانه صدخانی
سزد گر شه بدین کشور قدم را رنجه فرماید
که شه جانست و کشور تن نپاید تن به بیجانی
سراسر ملک بستان شد ملک را تا که میگوید
به چم لختی درین بستان که داد عیش بستانی
شه ار آید سوی شیراز هر خشت دیار او
برآرد بایزیدآسا ز شادی بانگ سبحانی
بغیر از نهر سلطانی که دور از شاه میسوزد
ندیدم نهرکانونی نماید آب نیرانی
شها با دست چون دریا سوی این نهر گامی زن
که تا آبش بیفزاید چو سیل از ابر نیسانی
به هر جا هست نهری سوی بحر آید عجب نبود
که بحری بوی نهر آید ز تقدیرات یزدانی
گر آید حکمفرمای عجم زی دار ملک جم
گل شیرازگردد غیرت کحل سپاهانی
شهنشاها گر از سرچشمهٔ جودت مدد یابم
به دریای ضمیر منکند هر قطره قطرانی
ور این مدحت قبول پادشه افتد عجب نبود
که بر خوان کمال من کند هر لقمه لقمانی
چو خود بودیمحمد مرمرا حسان لقب دادی
عجب نی گر محمد را خوش آید مدح حسانی
اگر در عهد شه بودی و قدر شاعران دیدی
نراندی طعنه بر شاعر اثیرالدین اومانی
قوافی شد چو انعامت مکرر پس همان بهتر
که عمرت نیز همچون گفتهٔ من باد طولانی
که در جانانرسی آنگه که از جان عیب برهانی
خرد شیدست و دانش کید و هستی قید جهدی کن
که رخش جان ز جوی شید و کید و قید بجهانی
کمال نفس اگر جوی بیفکن عجب دانای
حیاتروحاگر مواهیرها کنخویحیوانی
معذب تا نداری تن مهذب مینگردد جان
که تا برگش نپرّانی نبالد سرو بستانی
بسان خواجه از روحانیان هم گام بیرون زن
که فخرینیست وارستن ز قید جسم جسمانی
به ترک خمرگوی و درک امر طاعت حق کن
کهقرب روح و ریحان به ز شرب راح ریحانی
اگر شوخ جوانستی وگر شیخ نوانستی
ترا طاعت به کار آید نه تسویلات شیطانی
به آب بینیازی چهرهٔ جان آن زمان شویی
کههمچونخواجه گردهستیاز دامنبرافشانی
ازین مطمورهٔ تن جای در معمورهٔ جان کن
که در مقصوره ی عزلت عروسانند روحانی
طریق خواجه گیر ار همتی داری که روز و شب
به خود زحمت نهد تا خلق را باشد تنآسانی
برو در مکتب تجرید درس عشق از بر کُن
که دست آویز دونانست حکمتهای لقمانی
اثر از مهر و کین خواجه دان در کار نفع و ضر
نه در تثلیث برجیسی نه در تربیع کیوانی
چهگوی راوی قمی چهگفت از شارع امّی
درایت پیش گیر آخر روایت را چه میخوانی
لغت در معرفت لغوست گو رو هر چه خواهی گو
چو مقصود سخن دانی چه عبرانی چهسریانی
از آن مرد خدا از دیدهٔ امّی بود پنهان
که عارف داغ بر دل دارد و زاهد به پیشانی
بهدست آر ار توانی دل به دستار از چهیی مایل
که دستارت نبخشد سود اگر از اهل دستانی
گر از دستار سنگینچهر جان رنگین شدی بودی
زیارتگاه جانها گنبد قابوس جرجانی
اگر در مجلس خواجه به صدق و درد بنشینی
لهیب هفت دوزخ را به آهی سرد بنشانی
برو با دوست اندر خلوت جان راز دل سین
که از بیرون نبخشد سود سالوسات لامانی
سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل ازسر
که در خورشید تابستان بتن بارست بارانی
اگر عزم فنا داری بسوز از دلکه عاشق را
به خوان فقر بریانی بهکار آید نه بورانی
غمیکاو جاودانماند بهازعیشیکه طیش آرد
کهعاق را در الیک غم دومد وجدس وجدانی
بیا تسلیم را تعلیمگیر از همت خواجه
کزین تدبیر ناقص پنجه با تقدیر نتوانی
تو آخر ذرهیی با چشمهٔ بیضا چه میتابی
تو آخر قطرهیی با لجه ی دریا چه میمانی
بهل تا دفتر دانش به خون دل فروشویم
که من امروز دانستمکه دانایست نادانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سر تا پا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
چهپوشم جامهیی در تنکهگه درّمگهی دوزم
من آخر آفتابم خوشترم در وقت عریانی
من ار عورم ولی عوران محنت را دهم جامه
که روحم نسبتی دارد به خورشد زمستانی
به رشتهٔ آه چون غم را ز دل بیرونکشمگویی
که بیژن را برون آرد ز چَه گُرد سجستانی
تنم چون حلقهٔ در شد دو تو از غم به نومیدی
که وقتی خواجه از رحمت نماید حلقهجنبانی
حیات روح و امن دل من اندر نیستی دیدم
بمیرم کاش این هستی به هستی باد ارزانی
اگر پیرایهٔ هستی نبودی ذات پیغمبر
به یک ارزن نیرزیدی جهان باقی و فانی
محمّد خواجهٔ عالم چرغ دودهٔ آدم
که سرّ آفرینش را وجودشکرده برهانی
کمال نور هستی از جمال او بود ورنه
حقایق را بدی همچون شقایق داغ نقصانی
زهی ماهی که انوارش بود اسرار لاهوتی
خهی شاهیکه رایاتش بود آیات قرآنی
به امر او برآمد ناقه از خارا و رمزست این
که در خیل وی از صالح نیاید جز شتربانی
به تایید ولای او عزیز مصر شد یوسف
و گر نه پوست کردی بر تنش تا حشر زندانی
بود دارالشفای لطف او را این دو خاصیت
که در وی غم پرستاری نماید درد درمانی
شی اندر سرای امّهانی بود در طاعت
که ناگه جبرییل آمد فرود از عرش ربانی
کهای فهرست هستی ای مهین دیباچهٔ فطرت
به سوی عرش نورانی گرای از فرش ظلمانی
نبی شد بر براق و رفت با جبریل تا سدره
ز پریدن فروماند آن همایونپیک ربانی
نبیگف ای مهینپیک خدا از ره چرا ماندی
چنینکاهسته میرانی به پیک خسته میمانی
به پاسخ گفتش ایمهتر مرا بگذار و خود بگذر
کهگر من بادم از جنبش تو برقی در سبکرانی
مرا جا سدرهاست امّا نوگر صدره چمی برتر
هنوزت رخش همت در تکست از گرم جولانی
نرود آی از براق عقلکاو وامانده همچون من
برآ بر رفرف عشق و بران تا هر کجا رانی
پیمبر گشت بر رفرف سوار و شد به او ادنی
شنید اسرار ما اوحی و دید آثار سبحانی
به جایی رفتکانجا جا نمیگنجد ز بیجایی
بدین جان و تن امّا تن تنی ننمود و جان جانی
نهادندش به بر از خوان غیبی نزل لاریبی
پبمبر کرد از جان نزل آن خوان را ثناخوانی
پس آنگه ساز خوردن کرد ناگه از پس پرده
برآمد ز آستین دستی چو قرص ماه نورانی
پیمبر شکر یزدان کرد و گفت ای دست دست تو
مرا ایندستبرد از دستو درماندمز حیرانی
گشودی دستی از غیب و نمودی دستگاه خود
بلی در دستگاهت دستیارانند پنهانی
به شخصم دستگیری کن که تا این دست بشناسم
که اندر دست خود افتم گرم زین دست نرهانی
چون دستوری ز یزدان جست و در آن دست شد خیره
بگفت ای پنجهٔ شهباز دستآموز یزدانی
همهنوری همه زوری به جانت هرچه میبینم
بدان خیبرگثبا دست یداللهی همی مانی
هنوز آن حلقهٔ در بود در جنبش که بازآمد
مرآنحلقهٔهستیبهفرشاز عرش رحمانی
نهخود را برد همره بلکه بیخود رفت و بازآمد
که در مقصورهٔ وحدت نگنجد اوِّل و ثانی
زهی پیغمبری کز محکمی احکام شرع او
به کاخ آسمان ماند که ننهد رو به ویرانی
ولی نا رفته از دنیا خلل افتاد در دینش
که قومی سختدلکردند عزم سستپیمانی
بدینسان سالها بگذشتکاین دین بود آشفته
که اندر مرز گیهان مینبد یک مرد ایمانی
پیمبر خواست در دنیاکند مبعوث شاهی را
که از عدلش نظامی تازهگیرد دین دیانی
گزید از جملهٔ شاهان سمیّ خود محمّد را
که در دین تازه فرماید رسوم معدلترانی
س شاهان محمدشه که تأییدات حکم او
برون برد از ضمیر خلق تسویلات نفسانی
شهنشاهیکه نام نامیش برنامهٔ هستی
بماند از شرف چون بای بسمالله عنوانی
اگر پیراهنی دوزد قضا اندر خور بختش
فضای عالم هستی کند آن را گریبانی
به غواصی چه حاجت نام جود او به دریا بر
که تا هر قطرهٔ آبش شود لولوی عمانی
بدخشان از چهباید رفت کلکش بر به نارستان
که تا هر دانهٔ نارش شود لعل بدخشانی
نهتنها آدمی را دستش از بخششکند دعوت
که تیغش دیو و دد را هم کند در رزم مهمانی
دو مژهٔ او دو پنجهٔ شیر را ماند که از هیبت
زند بر جان ناپاکان دین زوبین ماکانی
ز بس وجد و فرح دارد سراپا عید را ماند
به عیدی اینچنین باید دل و جانکرد قربانی
اگرگردون گشادهروی بودی نه چنین بدخو
گمان دارم که شاهش حکم فرمودی به دربانی
فراز مسند شاهی چو بنشیند خرد گوید
جهانی بر یکی مسند تبارک صنع یزدانی
معاذالله اگر با آسمان روزی به خشم آید
نماید چین ابرویش به جسم چرخ سوهانی
بلا تخمست و تنهاکشت و روزکینه تابستان
روانها خوشه شهدهقانو تیغش داس دهقانی
ندیدم تا ندیدم خنجر الماس فعل او
که از زمرد چکد مرجان وز آهن لعل رمّانی
ز خون خصم در هیجا چو گردد لعل پیکانش
بخرد جوهری او را به جای لعل پیکانی
سرگیسو گرفته حور در کف بو که بنماید
به جای شهپر طاووس از خوانش مگس رانی
بپاید کودک بختش به مهد امن تا مهدی
نماید از حجاب غیب مهر چهر نورانی
امامی کز وجود او جهان برپا بود ورنه
صورها بازگشتی جانب نفس هیولانی
همامیکز ولای او اگر حرزی به خود بندد
به محشر وارهد ابلیس از آن آلوده دامانی
تبارک یا ولیالله آخر پرده یک سو نه
که تا از چهر میمونت کند گیتی گلستانی
چو بودی از نظر غایب نبودی شاه را نایب
رسولش حکم داد اول تو امضا دادیش ثانی
بلی چون حاجی آقاسی امینی در میان باید
که تا شه را رساند از تو توقیعات پنهانی
تو مانا ایزدی او جبرئیل و شاه پیغمبر
که شه را آرد از سوی تو تنزیلات فرقانی
نبودی گر چنین کردن نیارست اینهمه معجز
که از درکش بود قاصر عقول قاصی و دانی
هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پیکر
که هریک جانشین دوزخند از آتشافشانی
بسیج قورخانهٔ شه بری گر در بیابانها
نپوید در بیابانها نسیم از تنگمیدانی
دبیران سپه دفتر فروشویند یکباره
کز آنسوی شمار افتاده جیشش از فراوانی
مرا از کار شاهنشه همی بالله شگفت آید
که هرکاریکندگوبیکه الهامیست ربانی
بهنظمجیش و امن ملک و طی کفر و نشر دین
هزاران معجزات آرد فزون از فهم انسانی
تنی سرباز را زان سان که سلمان زی مدابن شد
کند از روی معجز والی ملک سلیمانی
به فضل خویش صاحب اختیار ملک جم سازد
ز بهر رجم دیوانش سپارد حکم دیوانی
مر آنهم بیسه آمد به لک فارس در وفتی
که بودند اندر آنکشورگروهی خائن و خانی
همه اندر خدا طاغی همه با پادشه یاغی
همهفاجر همهباغی همه فاسق همه زانی
زیاد از بسکه شد ظلم یزیدی اندر آن کشور
بسا مسلم که بر دار فنا جان داد چون هانی
بهبختشاهو عون خواجه اندر پارس حکم او
روانشد بیسپهچون در مداین حکم سلمانی
بدانسانفاربنایمن شدکه خوبان هم ز بیم او
به هم بستندگیسو از پی دفع پریشانی
بجز دیگ سخای اوکه سال و ماه میجوشد
خم می هم ز جوش افتاد در دکان نصرانی
ز یک تن در همهکشور خروشی بر نمیخیزد
بجز در صبح و شام ازنای و کوس جیش سلطانی
چنانشد راست کار ملکازوکاندر دبستانهم
نگردد از پی تعلیم خم طفل دبستانی
کمانگر تیر میسازد ز بیم آنکه میداند
به کیش شاه هر کژ کار را فرضست قربانی
ز بن برکند هر نرگسکه بد اندر گلستانها
به جرم آنکه نرگس نسبتی دارد به فتانی
ز بس پهلوی مظلومان قویکردست عدل او
سزد گر صعوه شاهینی نماید بره سرحانی
بساتین را چنانکرد از درختان تازه و خرم
کهآب اندر دهان آرد ز حسرت حور رضوانی
حصاری کز دل اعدای خسرو بود ویرانتر
به یک مه همچو رویین دز نمود از سخت بنیانی
ده و دو آسیاسنگ آب را زی دار ملک جم
ز قصر الدّشت جاری کرد چون اشعار قاآنی
ز سنگ سخت بیضرب عصا و دعوی معجز
ده و دو چشمه آب آورد چون موسی عمرانی
به سیفرسنگی شیراز رودی هست پهناور
که عمقش وهم اگر سنجد فروماند ز حیرانی
گران رودیکه نتوانی ز پهنای شگرف آن
سمند عقل و خنگ وهم و رخش فکر بجهانی
شکم بر خاک میمالد چو مار گرزه در چنبر
به وقت باد مینالد چو رعد ابر آبانی
بود چون حکم او جاری مر آن رود از یکی چشمه
که نامش مختلف گویند دانایان ز نادانی
یکیشش بئر میداند یکیشش پیر میخواند
کهشش چَه بوده یا شش پیر آنجا کرده رهبانی
میان خطهٔ شیراز و آن رود روان در ره
بودکوهی بهغایت سخت چون اشعار قاآنی
سرش شبری دو بیرون جستهاست ازچنبر هستی
پیش آنسوتَرک زآنجاکه دنیا میشود فانی
بباید کوه را سفتن کزین سو رود یابد ره
که اینسو ره ندارد رود اگرکه را نسنبانی
وزین سوتر یکی درّه است هولانگیز کاندر وی
ز بس ژرفی توانی هفت دریا را بگنجانی
چنان ژرفست کز قعرش ببینی گاو و ماهی را
اگر با دوربین لختی نظر در وی بگردانی
بباید دره را انباشت با سدی گران کز بن
تواند میبرآید آب تا گردد بیابانی
ز دوران کیومرث اولین شه تا محمّدشه
که ختم پادشاهان جهانست از جهانبانی
تنی آن دره را انباشت نتوانست از شاهان
کسی نارست آن که را شکست از انسی و جانی
چه هوشنگگرانفرهنگ و چه تهمورسدانا
چهجمشید سپهراورنگو چه ضحاک علوانی
چهافریدونو چهایرج چهمینوچهر و چه نوذر
چه زاب دو ذراع آن شهره در فرخنده فرمانی
چه گرشاسب که بد خاتم ملوک پیشدادی را
چه فرخکیقباد آن رسم عدل و داد را بانی
چهکاووس و چهکیخسرو چهگشتاب چه لهراس
چه روشن رای بهمن چه همایون دخترش خانی
چهداراب و چهدارا و چه اسکندر از رومی
سپاه آورد و غالب شد بر ایران و بر ایرانی
بر این نسبت یکایک برشمر ایران خدایان را
چه اشکانی چه ساسانی چه سلجوقی چه سامانی
بویژه جم که بیحد گنج داد و رنج برد امّا
سراسر ژاژ او بیهوده شد چون ژاژ طیانی
و دیگر شاهعباس آنشهیکز شوکت و فرّش
شوی آگهکتاب عالمآرا را چو برخوانی
به سالار مهین بارگه اللهوردیخان
که بدهم در سرافشانی سمر هم در زرافشانی
بکرد اینحکم را وانرفت و نتوانست و بازآمد
سه ساله رنج او ناورد باری جز پشیمانی
کریم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت
که در هرکار بودش خاصه در تعمیر ویرانی
به سالی اندمالی چند از موج بحار افزون
به کار افکند و آخر خلق گفتندش که نتوانی
ولی آخر به بخت شهریار و باطن خواجه
که هستی نزد او خجلت برد از تنگسامانی
کهین سربازی از خسرو حسیناسمی حسن رسمی
کم از شش مه نمود این کار مشکل را به آسانی
نخستین روز گفتندش مکن اینکار و زو بگذر
که نتوانی اگر صدگنج سیم و زر برافشانی
نیی یزدان که تا کوه گران از پیش برداری
گرفتیمت به نیرو گردن شیران بپیچانی
نه برقی تا شکافی صخرهٔ صما ز یکدیگر
نه زلزالی که یاری کوه خارا را بجنبانی
وگر این کارکردی بازمان باور نمیافتد
همیگوییم یا پیغمبری یا سحر میدانی
بگفت از فر بخت شهریار و باطن خواجه
نه از زور تن و عزم دل و نیروی نفسانی
من اینکوه گران از پیش بردارم بدان آیین
که خاقان را ز پشت پیلگرد زابلستانی
بگفتاینرا و از ایوانبههامون رفت و من حیران
کهاز ایوان بههامون چون خرامد سرو بستانی
مهندسهایاقلیدس مهارت خواست از هرسو
که یارند آزمودن طول و عرض ملک امکانی
نخستین خود به عون بخت شاه و باطن خواجه
بر آنکه تیشه زد وانکوه حرفیگفت پنهانی
تو گوییربسهلگفتو از دلگفتکآندعوت
همان دم مستجاب افتاد در درگاه سبحانی
ز نوک آهنین تیشه شد آنکه آهنین ریشه
وز آن دهشت پر اندیشه دل شیر نیستانی
توگفتیکوه آبستن بودکز هر کرا در وی
جنینسان رفته نقابی و نقشکرده زهدانی
میانکوه را بشکافت همچون درهیی از هم
دهان بگشادگفتیکوه شه را در ثنا خوانی
تو گویی نام تیغ شه به گوش کوه گفت ارنه
ز هم نشکافتی تا حشر با آن سخت ارکانی
وزینسو درهرا سدی گرانبربستهمچون که
کهگویی سد اسکندر بود در سختبنیانی
مر آن سد را سه ده گز هست بالا و درازایش
به نسبت کرده از مقدار بالایش سهچندانی
تو گویی دره را کُه کرد و که را دره یا کُه را
ز جا برکند و در آن دره بنهاد از هنردانی
چهششمهرفت جاری گشت دریایی خروشنده
که از طغیان هر موجش شدی نه چرخ طوفانی
مر آن را نهر سلطانی لقب بنهاد و میزیبد
کزین نام نکو موجش زند بر چرخ پیشانی
چو آن نهر از ره شش پیر آمد بهکه تاریخش
بگویمکز ره شش پیر آید نهر سلطانی
و یا چون آبروی شهری از وی شد فزون گویم
بیفزود آبروی شهری آب نهر سلطانی
بهسدّ باغ شه چون دست خسرو ساخت دریایی
که گر بینی سراب فیض و بحر رحمتش خوانی
تو گوبیطبعخسرو بانیاست آن ژرفدریا را
وگرنه کیست جز یزدان که دریا را شود بانی
دمادم از حباب آن آب برکفکاسهیی دارد
که نزد همت خسرو نمایدکاسهگردانی
به شب عکس مه و پروین عیان گردد ز آب او
چو از دیر سکوپا شعلهٔ قندیل رهبانی
نهاناز شبآندریا چه نهری چند و از هرس
سوی شهر و قرا جاری چنانکاحکام دیوانی
خیابانی بنا فرمود گرداگرد دریاچه
که میرقصد درختانش ز سیرابی و ریّانی
ولیمشکل بروید زان خیابان سرو کز خجلت
نبالد پیش قد دلکشش سرو خیابانی
الفسان از میان جان کمر بربست و در یکدم
مهان شهر را کرد از نعیم شاه مهمانی
به یکدم خاک را بر آسمانکرد از چه از خیمه
یک انسان وینهمه قدرت تعالی شان انسانی
بزرگان مقدّم رنج خدمت را کمر بسته
مقدم آری از خدمت توان شد نز تنآسانی
پر از ضحاک ماران شد زمینکز نیش هر نیزه
نمود ازکتف هر سرباز خسرو نیش ثعبانی
ز بانگ توپ کر شد چرخ و دودش رفت تا جایی
که شد خورشید کافوری سلب را جامه قطرانی
همیشه بانگ رعد از چرخ آید بر زمین وینک
غو رعد از زمین بر آسمان شد اینت حیرانی
ز بهر آنکه آب آورد و آبیرویکار آورد
ز بهر آب جشنی کرد به از جشن آبانی
چراغان کرد شیراز و بساتین را بدان آیین
کهگفتی صبح نورانی دمید از شام ظلمانی
به جنبش ز اهتزاز باد هرسو شعلهٔ شمعی
چو از باد سحر برگ شقایقهای نعمانی
بههردروازهطرحیتازهافکندستکز شرحش
فرومانم چو باقل با همه تقریر سحبانی
بههریکطرحچلبستانسرا افکنده کز گردون
ز فرط شوق کیوان آمدست اینک به دهقانی
به هر بستانسرا قصری که گیتی با همه وسعت
نیاردکردن اندر قصر هر بستان شبستانی
مرتب باب هر قصرش چو صنعتهای جمشیدی
مهذّب خاک هر باغش چو حکمتهای لقمانی
تو پنداری دو صف خوبان نشستشند رویارو
که با هم طعن همچشمی زنند و لاف همشانی
بود جنات عقبی هشت و اینک زاهتمام او
برونست از شمر جنات شیراز از فراوانی
حدیث خلد با شیرازیان اکنون بدان ماند
که مشت زیره زی کرمان برند از بهر کرمانی
زلیخاوش عروسی هست اکنون دار ملک جم
که بر خاکش سجود آرد جمال ماه کنعانی
به هر راغش بود باغی به هر باغش دوصد گلبن
بههر گلبلبلیهمچوننکیسا در خوشالحانی
به هر راهش دوصدبارهست و در هر غرفه صد طرفه
به هر کویش دوصد جویست و در هر خانه صدخانی
سزد گر شه بدین کشور قدم را رنجه فرماید
که شه جانست و کشور تن نپاید تن به بیجانی
سراسر ملک بستان شد ملک را تا که میگوید
به چم لختی درین بستان که داد عیش بستانی
شه ار آید سوی شیراز هر خشت دیار او
برآرد بایزیدآسا ز شادی بانگ سبحانی
بغیر از نهر سلطانی که دور از شاه میسوزد
ندیدم نهرکانونی نماید آب نیرانی
شها با دست چون دریا سوی این نهر گامی زن
که تا آبش بیفزاید چو سیل از ابر نیسانی
به هر جا هست نهری سوی بحر آید عجب نبود
که بحری بوی نهر آید ز تقدیرات یزدانی
گر آید حکمفرمای عجم زی دار ملک جم
گل شیرازگردد غیرت کحل سپاهانی
شهنشاها گر از سرچشمهٔ جودت مدد یابم
به دریای ضمیر منکند هر قطره قطرانی
ور این مدحت قبول پادشه افتد عجب نبود
که بر خوان کمال من کند هر لقمه لقمانی
چو خود بودیمحمد مرمرا حسان لقب دادی
عجب نی گر محمد را خوش آید مدح حسانی
اگر در عهد شه بودی و قدر شاعران دیدی
نراندی طعنه بر شاعر اثیرالدین اومانی
قوافی شد چو انعامت مکرر پس همان بهتر
که عمرت نیز همچون گفتهٔ من باد طولانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۷ - در مدح اسدالله الغالب علیبن ابیطالب علیه السلام و ستایش محمد شاه مرحوم
سروش غیبمگوید بهگوش پنهانی
که جهل دونان خوشتر ز علم یونانی
ترا ز حکمت یونان جز این چه حاصل شد
که شبهه کردی در ممکنات قرآنی
تو نفس علم شو از نقش علم دست بشوی
که نفس علم قدیمست و نقش او فانی
شناختن نتوانی هگرز یزدان را
چو خود شناختن نفس خویش نتوانی
در این بدن که تو داری دلی نهفته خدای
کهگنج خانهٔ عشقست و عرش رحمانی
بکوب حلقهٔ در را که عاقبت ز رای
سری برآید چون حلقه را بجنبانی
ولی به گنج دلت راه نیست تا نرهی
ز جهل کافری و نخوت مسلمانی
بهگنج دل رسی آنگهکه تن شود ویران
کهگنج را نتوان یافت جز به ویرانی
فضول عقل رها کن که با فضایل عشق
اصول حکمت دانایی است نادانی
به ملک عشق چه خیزد ز کدخدابی عقل
کجا رسد خر باری به اسب جولانی
عنان قافلهٔ دل به دست آز مده
که مینیاید هرگز ز گرگ چوپانی
بقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست
بکش چراغ چو خندید صبح نورانی
گرفتم آنکه نتیجه است عشق و عقل دلیل
دلیل را چه کنی چون نتیجه را دانی
تو خود نتیجهٔ عشقی پی دلیل مگرد
که نزد اهل دل این دعوی است برهانی
امل سراب غرورست زینهار بترس
که نفس گول تو غولی بود بیابانی
مشو ز دعوت نفس شریر خود ایمن
که گرگ مینبرد گله را به مهمانی
جهان دهست و خرد دهخدای خرمن دوست
که منتظم شود از وی اساس دهقانی
راکه دعوی شاهی بود همان بهر
که روی ازین ده و این دهخدا بگردانی
به هر دوکون قناعت مکن کزین دو برون
هزار عالم بیمنتهاست پنهانی
گمان بری که هستی کرانپذیر بود
گر این مسلم هستی به هستی ارزانی
ولی من از در انصاف بیستیزهٔ جهل
سرایمت سخنی فهم کن به آسانی
کرانهستی اگر هستی است چیست سخن
وگر فناست فنا را عدم چرا خوانی
چو ملک هستی گردد به نیستی محضور
نکوتر آنکه عنان سوی نیستی رانی
ز چهرشاهد هستی اگر نقاب افتد
به یکدگر نزنی مژه را ز حیرانی
بر آستانهٔ عشق آن زمان دهندت بار
که بر زمین و زمان آستین برافشانی
مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود
خلاص بوذر بمای و صدق سلمانی
برهنهپا و سرانند در ولایت عشق
کهقوتشانهمهجوعست و جامه عریانی
همه برهنه و چون مهر عور عریان پوش
همه گرسنه و چون علم قوت روحانی
مبین بر آنکه چو زلف بتان پریشانند
که همچو گیسوی جمعند در پریشانی
غلام درگه شاه ولایتند همه
که در ولایت جان میکنند سلطانی
کمال قدرت داور وصیّ پپغمبر
ولیّ خالق اکبر علیّ عمرانی
شهنشهی که ز واجب کسش نداند باز
اگر برافکند از رخ حجاب امکانی
از آن گذشته که مخلوق اولش گویی
بدان رسیده که خلاق ثانیش دانی
به شخص قدرش هجده هزار عالم صنع
بود چو چشمهٔ سوزن ز تنگ میدانی
اگر خلیفهٔ چارم در اولش دانند
من اولیش شناسمکه نیستش ثانی
لوای کوکبهٔ ذات او چوگشت پدید
وجود مغترف آمد به تنگ سامانی
شها تویی که ندانم به دهر مانندت
جز این صفت که بگویم به خویش میمانی
به گاه عفو تو عصیان بود سبکباری
به وقت خشم تو طاعت بود پشیمانی
چسان جهانت خوانمکه خواجهٔ اینی
کجا سپهرت دانمکه خالق آنی
ز حسن طلعت خلاق جرم خورشیدی
ز فرط همت رزاق ابر نیسانی
به پای عزم محیط فلک بپیمایی
به دست امر عنان قضا بگردانی
نه آفتاب و مهست اینکه چرخ روز شبان
به طوع داغ ترا مینهد به پیشانی
نسیم خلت تو بر دل خلیل وزید
که کرد آتش سوزان بر او گلستانی
شد از ولای تو یوسف عزیز مصر ارنه
هنوز بودی در قعر چاه زندانی
نهگر به جودی جودت پناه بردی نوح
بدی سفینهٔ او تا به حشر طوفانی
امیر خیل ملایک کجا شدی جبریل
اگر نکردی بر درگه تو دربانی
ازین قبل که چو خشم تو هست شورانگیز
حرام گشته در اسلام راح ریحانی
وزانسبکهچو مهر توهستراحتبخ
به دل قرارگرفتست روح حیوانی
ز موی موی عرق ریزدم به مدحت تو
که خجلت آرد در مدح تو سخندانی
چنان به مهر تو مسظهرمکه شاه جهان
به ذات پاک تو آثار صنع یزدانی
خدایگان ملوک جهان محمد شاه
که در محامد او عقلکرده حسّانی
به روز کینه که پیکان ز خون نماید لعل
ز خاک خیزد تا حشر لعل پیکانی
شها تویی که از آنسوی طاق کیوانست
رواق شوکت تو از بلند ایوانی
به طلعت تو کند خاک تیره خورشیدی
به هیبت تو کند آب صاف سوهانی
به روز میدان ببر زمانه او باری
به صدر ایوان ابر ستاره بارانی
هماره تاکه برونست از تصّور عقل
کمال قدرت یزدان و صنع سبحانی
بدوست ملکسپاریّ و مملکتبخشی
ز خصم گنج بگیری و مال بستانی
به خوبش حتمکند آسمانکه ختمکند
سخا به شاه و سخن بر حکیم قاآنی
که جهل دونان خوشتر ز علم یونانی
ترا ز حکمت یونان جز این چه حاصل شد
که شبهه کردی در ممکنات قرآنی
تو نفس علم شو از نقش علم دست بشوی
که نفس علم قدیمست و نقش او فانی
شناختن نتوانی هگرز یزدان را
چو خود شناختن نفس خویش نتوانی
در این بدن که تو داری دلی نهفته خدای
کهگنج خانهٔ عشقست و عرش رحمانی
بکوب حلقهٔ در را که عاقبت ز رای
سری برآید چون حلقه را بجنبانی
ولی به گنج دلت راه نیست تا نرهی
ز جهل کافری و نخوت مسلمانی
بهگنج دل رسی آنگهکه تن شود ویران
کهگنج را نتوان یافت جز به ویرانی
فضول عقل رها کن که با فضایل عشق
اصول حکمت دانایی است نادانی
به ملک عشق چه خیزد ز کدخدابی عقل
کجا رسد خر باری به اسب جولانی
عنان قافلهٔ دل به دست آز مده
که مینیاید هرگز ز گرگ چوپانی
بقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست
بکش چراغ چو خندید صبح نورانی
گرفتم آنکه نتیجه است عشق و عقل دلیل
دلیل را چه کنی چون نتیجه را دانی
تو خود نتیجهٔ عشقی پی دلیل مگرد
که نزد اهل دل این دعوی است برهانی
امل سراب غرورست زینهار بترس
که نفس گول تو غولی بود بیابانی
مشو ز دعوت نفس شریر خود ایمن
که گرگ مینبرد گله را به مهمانی
جهان دهست و خرد دهخدای خرمن دوست
که منتظم شود از وی اساس دهقانی
راکه دعوی شاهی بود همان بهر
که روی ازین ده و این دهخدا بگردانی
به هر دوکون قناعت مکن کزین دو برون
هزار عالم بیمنتهاست پنهانی
گمان بری که هستی کرانپذیر بود
گر این مسلم هستی به هستی ارزانی
ولی من از در انصاف بیستیزهٔ جهل
سرایمت سخنی فهم کن به آسانی
کرانهستی اگر هستی است چیست سخن
وگر فناست فنا را عدم چرا خوانی
چو ملک هستی گردد به نیستی محضور
نکوتر آنکه عنان سوی نیستی رانی
ز چهرشاهد هستی اگر نقاب افتد
به یکدگر نزنی مژه را ز حیرانی
بر آستانهٔ عشق آن زمان دهندت بار
که بر زمین و زمان آستین برافشانی
مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود
خلاص بوذر بمای و صدق سلمانی
برهنهپا و سرانند در ولایت عشق
کهقوتشانهمهجوعست و جامه عریانی
همه برهنه و چون مهر عور عریان پوش
همه گرسنه و چون علم قوت روحانی
مبین بر آنکه چو زلف بتان پریشانند
که همچو گیسوی جمعند در پریشانی
غلام درگه شاه ولایتند همه
که در ولایت جان میکنند سلطانی
کمال قدرت داور وصیّ پپغمبر
ولیّ خالق اکبر علیّ عمرانی
شهنشهی که ز واجب کسش نداند باز
اگر برافکند از رخ حجاب امکانی
از آن گذشته که مخلوق اولش گویی
بدان رسیده که خلاق ثانیش دانی
به شخص قدرش هجده هزار عالم صنع
بود چو چشمهٔ سوزن ز تنگ میدانی
اگر خلیفهٔ چارم در اولش دانند
من اولیش شناسمکه نیستش ثانی
لوای کوکبهٔ ذات او چوگشت پدید
وجود مغترف آمد به تنگ سامانی
شها تویی که ندانم به دهر مانندت
جز این صفت که بگویم به خویش میمانی
به گاه عفو تو عصیان بود سبکباری
به وقت خشم تو طاعت بود پشیمانی
چسان جهانت خوانمکه خواجهٔ اینی
کجا سپهرت دانمکه خالق آنی
ز حسن طلعت خلاق جرم خورشیدی
ز فرط همت رزاق ابر نیسانی
به پای عزم محیط فلک بپیمایی
به دست امر عنان قضا بگردانی
نه آفتاب و مهست اینکه چرخ روز شبان
به طوع داغ ترا مینهد به پیشانی
نسیم خلت تو بر دل خلیل وزید
که کرد آتش سوزان بر او گلستانی
شد از ولای تو یوسف عزیز مصر ارنه
هنوز بودی در قعر چاه زندانی
نهگر به جودی جودت پناه بردی نوح
بدی سفینهٔ او تا به حشر طوفانی
امیر خیل ملایک کجا شدی جبریل
اگر نکردی بر درگه تو دربانی
ازین قبل که چو خشم تو هست شورانگیز
حرام گشته در اسلام راح ریحانی
وزانسبکهچو مهر توهستراحتبخ
به دل قرارگرفتست روح حیوانی
ز موی موی عرق ریزدم به مدحت تو
که خجلت آرد در مدح تو سخندانی
چنان به مهر تو مسظهرمکه شاه جهان
به ذات پاک تو آثار صنع یزدانی
خدایگان ملوک جهان محمد شاه
که در محامد او عقلکرده حسّانی
به روز کینه که پیکان ز خون نماید لعل
ز خاک خیزد تا حشر لعل پیکانی
شها تویی که از آنسوی طاق کیوانست
رواق شوکت تو از بلند ایوانی
به طلعت تو کند خاک تیره خورشیدی
به هیبت تو کند آب صاف سوهانی
به روز میدان ببر زمانه او باری
به صدر ایوان ابر ستاره بارانی
هماره تاکه برونست از تصّور عقل
کمال قدرت یزدان و صنع سبحانی
بدوست ملکسپاریّ و مملکتبخشی
ز خصم گنج بگیری و مال بستانی
به خوبش حتمکند آسمانکه ختمکند
سخا به شاه و سخن بر حکیم قاآنی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۹ - در مدح هژبر سالب و شهاب الله الثاقب اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب علیه السلام گوید
شبیگفتم خرد راکای مهگردون دانایی
که از خاک قدومت چشم معنی یافت بینایی
مرا در عالم صورت بسی آسان شده مشکل
چه باشد گر بیان این مسائل باز فرمایی
چرا گردون بود گردنده و باشد زمین ساکن
چرا اینیک بود مایل به پستی آن به بالایی
چرا ممدوح میسازند سوسن را به آزادی
چرا موصوف میدارند نرگس را به شهلایی
چو از یک جوهر خاکیم ما و احمد مرسل
چرا ما راسترسمبندگی او راست مولایی
چهشد موجبکهزلفگلرخان را داد طراحی
چه بد باعثکه روی مهوشان را داد زیبابی
که اندر قالب شیطان نهاد آیات خنّاسی
که اندر طینت آدم سرشت آثار والایی
چرا افتاد بر سرکوهکن را شور شیرینی
به یوسف تهمت افکند از چه رو عشق زلیخایی
که آموزد به چشم نیکوان آداب طنازی
که میبخشد به قدگلرخان تشریف رعنایی
ز عشقصورتلیلی چهباعثگشت مجنون را
که در کوه و بیابان سر نهاد آخر به رسوایی
یکی در عرصهٔگیتی خورد تشویش شهماتی
یکی در ششدر دوران نماید فکر عذرایی
چرا وحشت نماید آدمی از شیرکهساری
چرا نفرت نماید زاهد از رند کلیسایی
خرد گفتا که کشف این حقایق کس نمیداند
بجز فرمانروای شهربند مسندآرایی
امیرالمومنین حیدر ولی ایزد داور
که دربان درش را ننگ میآید ز دارایی
شهنشاهی که گر خواهد ضمیر عالم آرایش
بر انگیزد ز پنهانی همه آثار پیدایی
ز استمداد رای ابر دست او عجب نبود
کندگر ذره خورشیدی نماید قطره دریایی
سلیمان بر درش موری کند جمشید دربانی
خرد از وی کهولت میپذیرد بخت برنایی
که داند تا زمام آسمان را بازگرداند
وگرنه بس شگفتی نیست اعجاز مسیحایی
گدای درگه وی خویش را داند کلیمالله
گرش نازل شود صدبار خوان من و سلوایی
اگر از رفعت قدر بلند او شود آگه
عنان خویش زی پستیگراید چرخ مینایی
به خورشید فلک نسبت نباید داد رایش را
که اینیک پاکدامن هستو آن رندیست هرجایی
نیاید بیحضورش هیچ طفلی از رحم بیرون
نپوشد بیوجودش هیچکس تشریف عقبایی
ز فرمانش اگرحور بهشتی رو بگرداند
کسی او را قبول طبع ننمایدبه لالایی
ز بیم احتساب او همانا چنگ مینالد
وگرنه عدل وی افکند ازبن بیخ رسوایی
نمیخواهد ستم بر عاشقان انصاف وی ورنه
ز لعل دلبران برداشت رسم باده پیمایی
به عهد او لباس تعزیت بر تن نپوشد کس
بجز چشم نکویان آن هم از بهر دلارایی
به دیر دهر ناقوس شریعتگر بجنباند
ز ترس از دوش هر راهب فتد زنار ترسایی
ز سهم ذوالفقار وی برآید زهرهٔ گردون
وگرنهبیسبب نبود فلک را لون خضرایی
از آنچون شع هر ش دبدهٔ انجم همی تابد
که از خاک رهش جشند یکسر کحل مینایی
شهنشاها تویی آنکسکه ارباب طریقت را
به اقلیم حقیقت از شریعت راه بنمایی
چنان افکند بنیاد عناد از بیخ فرمانت
که یک جا آب و آتش را توانی جمع فرمایی
صباکیشرقو غربدهر رایکلحظه فرساید
نیاموزد ز خنگت تا رسوم راه فرسایی
از آنرو سایه خود را تابع خصم تو میدارد
که ود را خصمنستاید به بیمثلی و همتایی
اگر بر اختلاف دهر حزمت امر فرماید
کند دیروز امروزی کند امروز فردایی
همانا خامهگر خواهد که وصفت جمله بنگارد
عجب نبود خیالات محال از طبع سودایی
سبکگردیز عزمتگر بهسنگ خاره بنشیند
ز سنگ خاره برخیزد گرانیهای خارایی
حبیب از جانشها چون در و صفت بر زبان راند
سزد کز لفظ وی طوطی بیاموزد شکرخایی
ولیکن دست دوران پایبند محنتش دارد
چه باشد کز ره احسانش بند ازپای بگشایی
الا تا نشوهٔ صهبا ز لوح دل فرو شوید
نقوش محنت و غم را به گاه مجلسآرایی
ز ذکرت دوستاران را شود کیفیتی حاصل
که از خاطر برد کیفیت تأثیر صهبایی
که از خاک قدومت چشم معنی یافت بینایی
مرا در عالم صورت بسی آسان شده مشکل
چه باشد گر بیان این مسائل باز فرمایی
چرا گردون بود گردنده و باشد زمین ساکن
چرا اینیک بود مایل به پستی آن به بالایی
چرا ممدوح میسازند سوسن را به آزادی
چرا موصوف میدارند نرگس را به شهلایی
چو از یک جوهر خاکیم ما و احمد مرسل
چرا ما راسترسمبندگی او راست مولایی
چهشد موجبکهزلفگلرخان را داد طراحی
چه بد باعثکه روی مهوشان را داد زیبابی
که اندر قالب شیطان نهاد آیات خنّاسی
که اندر طینت آدم سرشت آثار والایی
چرا افتاد بر سرکوهکن را شور شیرینی
به یوسف تهمت افکند از چه رو عشق زلیخایی
که آموزد به چشم نیکوان آداب طنازی
که میبخشد به قدگلرخان تشریف رعنایی
ز عشقصورتلیلی چهباعثگشت مجنون را
که در کوه و بیابان سر نهاد آخر به رسوایی
یکی در عرصهٔگیتی خورد تشویش شهماتی
یکی در ششدر دوران نماید فکر عذرایی
چرا وحشت نماید آدمی از شیرکهساری
چرا نفرت نماید زاهد از رند کلیسایی
خرد گفتا که کشف این حقایق کس نمیداند
بجز فرمانروای شهربند مسندآرایی
امیرالمومنین حیدر ولی ایزد داور
که دربان درش را ننگ میآید ز دارایی
شهنشاهی که گر خواهد ضمیر عالم آرایش
بر انگیزد ز پنهانی همه آثار پیدایی
ز استمداد رای ابر دست او عجب نبود
کندگر ذره خورشیدی نماید قطره دریایی
سلیمان بر درش موری کند جمشید دربانی
خرد از وی کهولت میپذیرد بخت برنایی
که داند تا زمام آسمان را بازگرداند
وگرنه بس شگفتی نیست اعجاز مسیحایی
گدای درگه وی خویش را داند کلیمالله
گرش نازل شود صدبار خوان من و سلوایی
اگر از رفعت قدر بلند او شود آگه
عنان خویش زی پستیگراید چرخ مینایی
به خورشید فلک نسبت نباید داد رایش را
که اینیک پاکدامن هستو آن رندیست هرجایی
نیاید بیحضورش هیچ طفلی از رحم بیرون
نپوشد بیوجودش هیچکس تشریف عقبایی
ز فرمانش اگرحور بهشتی رو بگرداند
کسی او را قبول طبع ننمایدبه لالایی
ز بیم احتساب او همانا چنگ مینالد
وگرنه عدل وی افکند ازبن بیخ رسوایی
نمیخواهد ستم بر عاشقان انصاف وی ورنه
ز لعل دلبران برداشت رسم باده پیمایی
به عهد او لباس تعزیت بر تن نپوشد کس
بجز چشم نکویان آن هم از بهر دلارایی
به دیر دهر ناقوس شریعتگر بجنباند
ز ترس از دوش هر راهب فتد زنار ترسایی
ز سهم ذوالفقار وی برآید زهرهٔ گردون
وگرنهبیسبب نبود فلک را لون خضرایی
از آنچون شع هر ش دبدهٔ انجم همی تابد
که از خاک رهش جشند یکسر کحل مینایی
شهنشاها تویی آنکسکه ارباب طریقت را
به اقلیم حقیقت از شریعت راه بنمایی
چنان افکند بنیاد عناد از بیخ فرمانت
که یک جا آب و آتش را توانی جمع فرمایی
صباکیشرقو غربدهر رایکلحظه فرساید
نیاموزد ز خنگت تا رسوم راه فرسایی
از آنرو سایه خود را تابع خصم تو میدارد
که ود را خصمنستاید به بیمثلی و همتایی
اگر بر اختلاف دهر حزمت امر فرماید
کند دیروز امروزی کند امروز فردایی
همانا خامهگر خواهد که وصفت جمله بنگارد
عجب نبود خیالات محال از طبع سودایی
سبکگردیز عزمتگر بهسنگ خاره بنشیند
ز سنگ خاره برخیزد گرانیهای خارایی
حبیب از جانشها چون در و صفت بر زبان راند
سزد کز لفظ وی طوطی بیاموزد شکرخایی
ولیکن دست دوران پایبند محنتش دارد
چه باشد کز ره احسانش بند ازپای بگشایی
الا تا نشوهٔ صهبا ز لوح دل فرو شوید
نقوش محنت و غم را به گاه مجلسآرایی
ز ذکرت دوستاران را شود کیفیتی حاصل
که از خاطر برد کیفیت تأثیر صهبایی
عرفی شیرازی : قصیدهها
ای متاع درد در بازار جان انداخته
ای متاع درد در بازار جان انداخته
گوهر هر سود در جیب زیان انداخته
نور حیرت در شب اوصاف تو
بس همایون مرغ عقل از آشیان انداخته
از کمان تا جسته در چشم تحیر کرده جا
معرفت کو تیر حکمی بر نشان انداخته
ای به طبع باغ کون از بهر برهان حدوث
طرح رنگ آمیزی از فصل خزان انداخته
سرعت اندیشه را افکنده در دامان تیر
عادب خمیازه در جیب کمان انداخته
در چمن های محبت هر قدم چون کربلا
از نسیم عشوه فرش ارغوان انداخته
مرغ طبع اندر هوای معصیت نگشوده بال
عفو تو شاهین رحمت را بر آن انداخته
سایه پرورد غمت در آفتاب رستخیز
فرش استبرق به زیر سایبان انداخته
طعمه ی عشق تو را از مغز جان آورده ام
آن هما تا سایه بر این استخوان انداخته
ای مذلت را روایی داده در بازار عشق
عزت و شأن را از اوج عز و شأن انداخته
هر کجا تاثیر غم را داده ای اذن عموم
شادی راحت فشان را ناتوان انداخته
زین خحالت چون برون آیم که دل در موج خون
نو عروسان غمت را مو کشان انداخته
فیض را نازم که هر کس پا به راهت مانده است
دل به دست آورد و جان را از میان انداخته
صید دل را بهر آگاهی ز صیاد ازل
در کمند طره ی عنبر فشان انداخته
کرده از عرفان لباس عجز را دامن دراز
کوتهی در جیب عقل نکته دان انداخته
طعمه ای کز خوان عشق افکنده ام درکام دل
ریزه ی آن را جحیم اندر دهان انداخته
شرع گوید منع لب کن، عشق گوید نعره زن
کای تو هم در راه عشق خود عنان انداخته
دولت وصلت که در یابد که با آن محرمی
جوهر اول علم بر آستان انداخته
حیرت حسن تو را نازم که در بزم وصال
جام آب زندگی از دست جان انداخته
وصف صنعت کز لب هز ذره می ریزد برون
نطق را در معرض عقداللسان انداخته
در ثنایت چون گشایم لب که برق ناکسی
منطقم را آتش اندر خان و مان انداخته
من که باشم عقل کل را ناوک انداز ادب
مرغ اوصاف تو از اوج بیان انداخته
مست ذوق عرفی ام کز نغمه ی توحید تو
لذت آوازه در کام جهان انداخته
گوهر هر سود در جیب زیان انداخته
نور حیرت در شب اوصاف تو
بس همایون مرغ عقل از آشیان انداخته
از کمان تا جسته در چشم تحیر کرده جا
معرفت کو تیر حکمی بر نشان انداخته
ای به طبع باغ کون از بهر برهان حدوث
طرح رنگ آمیزی از فصل خزان انداخته
سرعت اندیشه را افکنده در دامان تیر
عادب خمیازه در جیب کمان انداخته
در چمن های محبت هر قدم چون کربلا
از نسیم عشوه فرش ارغوان انداخته
مرغ طبع اندر هوای معصیت نگشوده بال
عفو تو شاهین رحمت را بر آن انداخته
سایه پرورد غمت در آفتاب رستخیز
فرش استبرق به زیر سایبان انداخته
طعمه ی عشق تو را از مغز جان آورده ام
آن هما تا سایه بر این استخوان انداخته
ای مذلت را روایی داده در بازار عشق
عزت و شأن را از اوج عز و شأن انداخته
هر کجا تاثیر غم را داده ای اذن عموم
شادی راحت فشان را ناتوان انداخته
زین خحالت چون برون آیم که دل در موج خون
نو عروسان غمت را مو کشان انداخته
فیض را نازم که هر کس پا به راهت مانده است
دل به دست آورد و جان را از میان انداخته
صید دل را بهر آگاهی ز صیاد ازل
در کمند طره ی عنبر فشان انداخته
کرده از عرفان لباس عجز را دامن دراز
کوتهی در جیب عقل نکته دان انداخته
طعمه ای کز خوان عشق افکنده ام درکام دل
ریزه ی آن را جحیم اندر دهان انداخته
شرع گوید منع لب کن، عشق گوید نعره زن
کای تو هم در راه عشق خود عنان انداخته
دولت وصلت که در یابد که با آن محرمی
جوهر اول علم بر آستان انداخته
حیرت حسن تو را نازم که در بزم وصال
جام آب زندگی از دست جان انداخته
وصف صنعت کز لب هز ذره می ریزد برون
نطق را در معرض عقداللسان انداخته
در ثنایت چون گشایم لب که برق ناکسی
منطقم را آتش اندر خان و مان انداخته
من که باشم عقل کل را ناوک انداز ادب
مرغ اوصاف تو از اوج بیان انداخته
مست ذوق عرفی ام کز نغمه ی توحید تو
لذت آوازه در کام جهان انداخته
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱
امید عیش کجا و دل خراب کجا
هوای باغ کجا، طایر کباب کجا
به می نشاط جوانی به دست نتوان کرد
سرور باده کجا، نشأ شباب کجا
به ذوق کلبه ی رندان کجاست خلوت شیخ
حریم کعبه ی خلوت کجا، شراب کجا
بلای دیده و دل را ز پی شتابانم
کسی نگویدم ای خان و مان خراب کجا
بلند همتی ذره داع می کندم
وگر نه ذره کجا، مهر آفتاب کجا
نوای عشق ابد می سرود عرفی دوش
کجاست مطرب و آهنگ این رباب کجا
هوای باغ کجا، طایر کباب کجا
به می نشاط جوانی به دست نتوان کرد
سرور باده کجا، نشأ شباب کجا
به ذوق کلبه ی رندان کجاست خلوت شیخ
حریم کعبه ی خلوت کجا، شراب کجا
بلای دیده و دل را ز پی شتابانم
کسی نگویدم ای خان و مان خراب کجا
بلند همتی ذره داع می کندم
وگر نه ذره کجا، مهر آفتاب کجا
نوای عشق ابد می سرود عرفی دوش
کجاست مطرب و آهنگ این رباب کجا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲
کوی عشق است و همه دانه و دام است این جا
جلوه ی مردم آزاده حرام است این جا
هر که بگذشت در این کوی به بند افتادست
طایر بی قفس و دام کدام است این جا
آن که هر گام بلغزید در این کوی برفت
صنعت راه روان لغزش گام است این جا
عشرت بزم تو زآن ست که محنت بر ماست
صبح آن ناحیه وقتی است که شام است این جا
برو از عشق مچین معرکه ای شیخ حرم
طفل را شیوه ی بازیچه حرام است این جا
شوق موسی چه که آن مه چو بر آید بر بام
مشعل طور کمندافکن بام است این جا
در حرم ذکر بتی دیر نشین خاص من است
لله الحمد که این زمزمه عام است این جا
عشق بنشست ز پا در ره ی جویایی قرب
زاغ اندیشه همان کبک خرام است این جا
سر تقدیر در آن نشأ رسد شحنه به گوش
سر این مسأله نگشای که خام است این جا
عرفی از هر دو جهان می رمد الا در دوست
همه جا وحشی از آن است که رام است این جا
جلوه ی مردم آزاده حرام است این جا
هر که بگذشت در این کوی به بند افتادست
طایر بی قفس و دام کدام است این جا
آن که هر گام بلغزید در این کوی برفت
صنعت راه روان لغزش گام است این جا
عشرت بزم تو زآن ست که محنت بر ماست
صبح آن ناحیه وقتی است که شام است این جا
برو از عشق مچین معرکه ای شیخ حرم
طفل را شیوه ی بازیچه حرام است این جا
شوق موسی چه که آن مه چو بر آید بر بام
مشعل طور کمندافکن بام است این جا
در حرم ذکر بتی دیر نشین خاص من است
لله الحمد که این زمزمه عام است این جا
عشق بنشست ز پا در ره ی جویایی قرب
زاغ اندیشه همان کبک خرام است این جا
سر تقدیر در آن نشأ رسد شحنه به گوش
سر این مسأله نگشای که خام است این جا
عرفی از هر دو جهان می رمد الا در دوست
همه جا وحشی از آن است که رام است این جا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶
در نو بهار باده ننوشد کسی چرا
می در پیاله زهد فروشد کسی چرا
مرغان چنین به شوق و بهاران چنین به ذوق
همراه بلبلان نخروشد کسی چرا
سر رشته ی معامله در دست قسمت است
با دشمنان به مهر بجوشد کسی چرا
صد دشمنم به خون به حل و تشنه دوست هم
این بی خمار باده ننوشد کسی چرا
چون دمبدم عنایت توفیق ممکن است
در تنگنای نزع نکوشد کسی چرا
هم دوستی است عرفی و هم رفع دشمنی
عیب غنیم دوست بپوشد کسی چرا
می در پیاله زهد فروشد کسی چرا
مرغان چنین به شوق و بهاران چنین به ذوق
همراه بلبلان نخروشد کسی چرا
سر رشته ی معامله در دست قسمت است
با دشمنان به مهر بجوشد کسی چرا
صد دشمنم به خون به حل و تشنه دوست هم
این بی خمار باده ننوشد کسی چرا
چون دمبدم عنایت توفیق ممکن است
در تنگنای نزع نکوشد کسی چرا
هم دوستی است عرفی و هم رفع دشمنی
عیب غنیم دوست بپوشد کسی چرا