عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۷ - در موعظت و نصیحت و تحذیر از دنیا و تذکیر مرگ و تصدیق حشر و نشر گوید
عزیزا چند رنگارنگ این دور جهان بینی
ز دور چرخ در گیتی بهاران و خزان بینی
درین آفت سرا بودن هلاک جان و تن باشد
اگر گوئی به ترک آن نجات جاودان بینی
عروس عز دنیا را طلاقی ده بلا رجعت
که تا از عقد حورالعین شکرریز جنان بینی
ندانم تا چرا خواهی جهان و مردم او را
چو فعل مردمان بینی و احوال جهان بینی
بدنیا غره گشتستی ز مرگ ایمن عجب مرغی
که رنج دام نندیشی و ناز آشیان بینی
مترس از پیری اندر عشق کز کنعان فضل الله
چو یعقوبت ببخشاید زلیخا را جوان بینی
اگر در عدل کوشی دیر ماند رسم و اسم تو
برو تا در مداین صفه نوشین روان بینی
بنای خانه دین باستانی وار محکم نه
که شه دیوار محکم تر برسم باستان بینی
هوای نفس را بشکن به تدبیر خرد زیرا
خرد جوئی وفا یابی ؛هوی ورزی هوان بینی
هوی را زیر پای آور که تا جنت به دست آری
بیابی راحت گوهر چو لختی رنج کان بینی
زبان تو زیان توست مجروحش کن از دندان
که آنگه بی زیان باشی که خود را بی زبان بینی
چه بر آخر زمان بندی بدی، پوشیده کی ماند
ببیند آشکارا عقل هرچه اندر نهان بینی
زمانه اول و آخر ز تو نالد چرا باید
که نیک از خویشتن دانی بد از آخر زمان بینی
بدار ای دوست دست از مکر تردستان این گیتی
که تا ازنیکنامیها جهان پرداستان بینی
نگردد راه و رسم تو بدین چندین عبارت ها
چه آن کز داستان خوانی چه این کز دوستان بینی
حدیث محشر و دوزخ اگرچه نایدت باور
یک امروز از خبر بشنو که خود فردا عیان بینی
نهیب صوراسرافیل کز گورت برانگیزد
هزاران خلق عریان را فزون در هر کران بینی
ز هول روز رستاخیز و بیم موقف اکبر
به لشکرگاه مدهوشان سپاهی بیکران بینی
به صحرا بی قدم پوئی؛ سخن ها بی زبان گوئی
حشم بی محتشم یابی ؛سپه بی پهلوان بینی
زمین لرزان و گردون پست و شاه اختران تاریک
خرد مدهوش و جان حیران و قالب ناتوان بینی
در آن جای بدین ولی بمانده عاجز و مضطر
نه خود را چاره دانی نه کس را مهربان بینی
زن و فرزند و مام و باب «و هم» و خال را آنجا
یکایک بر کران یابی و خود را در میان بینی
اگر کردار بد باشد تو را آن روز وی برتو
کز آتش پیرهن پوشی و دوزخ در زمان بینی
ز قعر وادی پر دود و نیش آتشین دوزخ
به درد جاودان بر جان و دل تیر و سنان بینی
به بازوهای مه رویان بر از ماران رسن یابی
ز پهلوهای جباران سگان را استخوان بینی
خردمندا مکن باور اگر گوید تو را خلقی
برو اسفندیاری کن کز آنجا هفت خوان بینی
چنین جائی که گفتم شیرمردی سودکی دارد
که خود راار همه شیر ژیانی پرژیان بینی
بهشت و حور و غلمان را که از جان آرزومندی
از اینجا بر یقینی شو که آنجا بی گمان بینی
از این رسته چو برخیزی ز بهر رستگاری را
چو در تو راستی بینند جای راستان بینی
نکوئی کوی و نیکی خواه اگر خواهی که در جنت
نگارستان دل یابی سرا بستان جان بینی
نگارجام کش خواهی رفیق نامور گیری
براق گامزن یابی سوار کامران بینی
مراد عقل و عیش روح و انس طبع و لهو دل
جمال خوب و جای نیک و عمران بیکران بینی
چنین آراسته جائی تو را هر لحظه گویان
کجا شد رخشت ای رستم بیا تا سیستان بینی
جهان نور دادستی بدین چهسار پرظلمت
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
خدای و مصطفی و مرتضی را دان اگر خواهی
که در جنت امین باشی و از دوزخ امان بینی
رکیب چارده معصوم بوس امروز تا فردا
ز شاخ گیسوی حورا بخلد اندر عنان بینی
بزرگانی که از آثار خیر و سرت ایشان
همه عالم نشان یابی همه قرآن بیان بینی
دلا ز اصحاب پیغمبر چو ز اهل البیت شادی کن
که از فضل و بزرگیشان جهان را شادمان بینی
اگر میلت به اهل البیت به باشد روا باشد
تو آنجا جامه به بافی که بهتر ریسمان بینی
قوامی گاه خبازی از ان بی عیب شد کارت
که این بی عیبی از فضل خدای غیب دان بینی
ز بهر گرده تو است این که گرد خرمن گردون
چو گندم هر شبی انجم به راه کهکشان بینی
پس از دروازه فکرت نگر در آسیای دل
که تا سنگ سخن گردان به آب امتحان بینی
یکی در رسته خاطر گذر در شهر اندیشه
که تا در دل معانیها چو نانها در دکان بینی
تو را نان سخن مرغی است گشته علمها دامش
که هر علمی به عالم در که بینی دام نان بینی
ز دور چرخ در گیتی بهاران و خزان بینی
درین آفت سرا بودن هلاک جان و تن باشد
اگر گوئی به ترک آن نجات جاودان بینی
عروس عز دنیا را طلاقی ده بلا رجعت
که تا از عقد حورالعین شکرریز جنان بینی
ندانم تا چرا خواهی جهان و مردم او را
چو فعل مردمان بینی و احوال جهان بینی
بدنیا غره گشتستی ز مرگ ایمن عجب مرغی
که رنج دام نندیشی و ناز آشیان بینی
مترس از پیری اندر عشق کز کنعان فضل الله
چو یعقوبت ببخشاید زلیخا را جوان بینی
اگر در عدل کوشی دیر ماند رسم و اسم تو
برو تا در مداین صفه نوشین روان بینی
بنای خانه دین باستانی وار محکم نه
که شه دیوار محکم تر برسم باستان بینی
هوای نفس را بشکن به تدبیر خرد زیرا
خرد جوئی وفا یابی ؛هوی ورزی هوان بینی
هوی را زیر پای آور که تا جنت به دست آری
بیابی راحت گوهر چو لختی رنج کان بینی
زبان تو زیان توست مجروحش کن از دندان
که آنگه بی زیان باشی که خود را بی زبان بینی
چه بر آخر زمان بندی بدی، پوشیده کی ماند
ببیند آشکارا عقل هرچه اندر نهان بینی
زمانه اول و آخر ز تو نالد چرا باید
که نیک از خویشتن دانی بد از آخر زمان بینی
بدار ای دوست دست از مکر تردستان این گیتی
که تا ازنیکنامیها جهان پرداستان بینی
نگردد راه و رسم تو بدین چندین عبارت ها
چه آن کز داستان خوانی چه این کز دوستان بینی
حدیث محشر و دوزخ اگرچه نایدت باور
یک امروز از خبر بشنو که خود فردا عیان بینی
نهیب صوراسرافیل کز گورت برانگیزد
هزاران خلق عریان را فزون در هر کران بینی
ز هول روز رستاخیز و بیم موقف اکبر
به لشکرگاه مدهوشان سپاهی بیکران بینی
به صحرا بی قدم پوئی؛ سخن ها بی زبان گوئی
حشم بی محتشم یابی ؛سپه بی پهلوان بینی
زمین لرزان و گردون پست و شاه اختران تاریک
خرد مدهوش و جان حیران و قالب ناتوان بینی
در آن جای بدین ولی بمانده عاجز و مضطر
نه خود را چاره دانی نه کس را مهربان بینی
زن و فرزند و مام و باب «و هم» و خال را آنجا
یکایک بر کران یابی و خود را در میان بینی
اگر کردار بد باشد تو را آن روز وی برتو
کز آتش پیرهن پوشی و دوزخ در زمان بینی
ز قعر وادی پر دود و نیش آتشین دوزخ
به درد جاودان بر جان و دل تیر و سنان بینی
به بازوهای مه رویان بر از ماران رسن یابی
ز پهلوهای جباران سگان را استخوان بینی
خردمندا مکن باور اگر گوید تو را خلقی
برو اسفندیاری کن کز آنجا هفت خوان بینی
چنین جائی که گفتم شیرمردی سودکی دارد
که خود راار همه شیر ژیانی پرژیان بینی
بهشت و حور و غلمان را که از جان آرزومندی
از اینجا بر یقینی شو که آنجا بی گمان بینی
از این رسته چو برخیزی ز بهر رستگاری را
چو در تو راستی بینند جای راستان بینی
نکوئی کوی و نیکی خواه اگر خواهی که در جنت
نگارستان دل یابی سرا بستان جان بینی
نگارجام کش خواهی رفیق نامور گیری
براق گامزن یابی سوار کامران بینی
مراد عقل و عیش روح و انس طبع و لهو دل
جمال خوب و جای نیک و عمران بیکران بینی
چنین آراسته جائی تو را هر لحظه گویان
کجا شد رخشت ای رستم بیا تا سیستان بینی
جهان نور دادستی بدین چهسار پرظلمت
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
خدای و مصطفی و مرتضی را دان اگر خواهی
که در جنت امین باشی و از دوزخ امان بینی
رکیب چارده معصوم بوس امروز تا فردا
ز شاخ گیسوی حورا بخلد اندر عنان بینی
بزرگانی که از آثار خیر و سرت ایشان
همه عالم نشان یابی همه قرآن بیان بینی
دلا ز اصحاب پیغمبر چو ز اهل البیت شادی کن
که از فضل و بزرگیشان جهان را شادمان بینی
اگر میلت به اهل البیت به باشد روا باشد
تو آنجا جامه به بافی که بهتر ریسمان بینی
قوامی گاه خبازی از ان بی عیب شد کارت
که این بی عیبی از فضل خدای غیب دان بینی
ز بهر گرده تو است این که گرد خرمن گردون
چو گندم هر شبی انجم به راه کهکشان بینی
پس از دروازه فکرت نگر در آسیای دل
که تا سنگ سخن گردان به آب امتحان بینی
یکی در رسته خاطر گذر در شهر اندیشه
که تا در دل معانیها چو نانها در دکان بینی
تو را نان سخن مرغی است گشته علمها دامش
که هر علمی به عالم در که بینی دام نان بینی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۸ - در موعظت و نصیحت و ترغیب به اختیار آخرت بردنیا گوید
عمرها کوتاه گشتست ای عزیزان زینهار
حسبة لله که پیش از مرگ دریابید کار
روزگار از دست ضایع گشت بردارید پای
کاروان شهر بیرون رفت بربندید بار
تاکی از غفلت به دست قهر ذوالقرنین دهر
خویشتن را در سد دنیا پیختن یأجوج وار
شغل دنیا نیست آخر همچو کار آخرت
کی بود ناز شب خلوت چو سهم روز بار
یادتان ناید همی امسال از آنجا تا چه رفت
با عزیزانی که اینجا با شما بودند پار
جانهاتان سوخت است و طبعهاتان ساخت است
با سپهر تنگ خوی و اختر ناسازگار
نامه های حشرتان را ظلم و رشوت عجم و نقط
جامه های جانتان را ترس و شهوت پود و تار
عقلها در مغزتان بنیادهای پرخلل
جهل ها در پیشتان دیوارهای استوار
روز و شب را عمر می دانید و هیچ آگه نه اید
کز در مرگ شما این حاجب است آن پرده دار
از برون با تو سپیداست از درون باتو سیاه
کس نشان ندهد درون بیرون تو را از لیل و نهار
صید گاه آز گشت این جایگاه رام و دد
مردمان بیکار و از دیوان بدو در پیشکار
چرخ شد بی آفتاب و مملکت بی پادشاه
روی هامون بی مدر اجرام گردون بی مدار
بر سپهر حکمت از اجرام تنها شد بروج
در جهان همت از دیار خالی شد دیار
حکمت لقمان هبا شد همت مردان هدر
عالمی ویران در و نه نان ده و نه نامدار
یافه گشته روزگار و رنجها ضایع شده
نیست حاصل کار ما را وای رنج روزگار
تخم در شوره فشانده خشت در دریا زده
گشته سرگردان خلایق زیر این گردان حصار
ای شیاطین را ز تو شکر و ملایک را گله
دوستان را کوه انده دشمنان را یار غار
پشت کرده بر صراط و دوزخ و ایمن شده
زان ره باریک و تیز زان چه تاریک و تار
گرتو را شکی بود تا چون برانگیزد به حشر
صوراسرافیل خلقان را بامر کردگار
بنگر اینجا تا بهاران چون دم باد صبا
زنده انگیزد ز خاک مرده اسرافیل وار
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را بدیشان واگذار
گرتو خواهی کز فراموشان نباشی روز حشر
جهد آن کن کز تو جز نیکی نماند یادگار
ور تو می کوشی که فردا سرخ رو آئی چو سیب
اشک را در دیده همچون دانه کن در جرم نار
ورترا باید که بوسی چشم چون بادام حور
پس مچین انگور عشق از خوشه زلفین یار
صاحب ملک و عقاری دان که روز رستخیز
به کند مالک عقاب صاحب ملک و عقار
نفس تو گردد شریف ار دانش آموزد ز عقل
زانکه موسی را ز علم خضر بود است افتخار
جان صافی به پذیرد صورت سر خرد
گوش غمگین به نیوشد ناله بیمارزار
ای برادر خوش بود بازارگانی با خدای
بار دربند از ره دل تا در داراقرار
گر درین حضرت تجارت آرزو باشد ترا
رستی از رنج بیابان ها و از موج بحار
ار هزارت را صد و صد را ده و ده را یکی است
وین یکی را ده بود ده را صد و صد را هزار
با خدای اسمان باش از ره بیم وامید
خشم او را ترسناک و عفو او را خواستار
عفو او از دود آب آرد چو باران از سحاب
خشم او از آب دود آرد چو از دریا بخار
رحمت ایزد دهد آب نشاط از چاه غم
عکس خورشید آورد زر عزیز از خاک خوار
ای بسا فرق جهانداران که بی گردن شداست
زافت این برگشیده گنبد گوهرنگار
تامرید نور شمع او نباشی رانکه هست
پیر صوفی جامه زاهد کش زنهارخوار
آنکه بر گردون نهادی مسند عزو شرف
گشت زیر خاک شخصش عیبه عیب و عوار
وانکه کرد از تیغ سربی تن همی چون خربزه
کرد شمشیر اجل او را دو نیمه چون خیار
هرکه آمد در جهان از بهر مرگ آمد پدید
هرکه باشد جانور ناچار باشد جان سپار
نعزیت ما را ز پیش دور آدم داشتند
جامه نیلی از آن دارد فلک چون سوگوار
ای درون تو تماشاگاه دیوان هوی
تانشد در تو نهان ابلیس کی گشت آشکار
تونه آن دیوی که از «لاحول » باکی باشدت
دیو مردم چهره آدم تن ابلیس کار
هرکجا دیویست از دستت به زنهار آمد است
دیو کی پای تو دارد الله الله زینهار
وعظ با تو چه که خود برتو نجنبد هیچ موی
گربهشتت بر یمین دارند و دوزخ بر یسار
تن جحیم آلود کردی دل به جنت بر منه
تو کجا خود مرد آن جائی هم اینجا پی فشار
دشمن تو هم توئی وین غایت نازیرکی است
خویشتن را هم به دست خویش کردن سنگسار
راحت دنیات را رنج قیامت در قفاست
هیچ اندوهی مخور با هم بود خرما و خار
ازره طاعت سوی درگه جمازه راست کن
چند درعصیان دوان بگسسته چون اشتر مهار
جوشن عصیان به تیر توبه گردد ریزریز
جامه نوگل به دست باد باشد پاره پار
رحمت ایزد بدو جهان در نثار جان توست
در ره جان آفرین چون بندگان کن جان نثار
از جهان باکی نباشد مرد را از راستی
از خزان آفت نیاید سرو را بر جویبار
یاوری ده مستحق را تا بماند دولتت
هرکه یار حق بود باشد بدو جهان بختیار
ایزدت لوح گناهان بسترد از پیش رو
چون قلم گریان و نالان باشی و زرد و نزار
چشم گریان به طاعت تا دلت روشن شود
هرکجا باران بود ناچار بنشیند غبار
دست پرتسبیح کن زیرا که بی تسبیح دست
از در آتش بود ماننده شاخ چنار
بردباری کن که اندر صحن بستان بهشت
شاخ طوبی را ز بهر بردباران است بار
بردباران رابه جان خدمت کند ازبهر آنک
سجده گاه اهل طاعت گشت خاک بردبار
آه نیکان نیک باشد خاصه در وقت سحر
بانگ مرغان خوب باشد خاصه در فصل بهار
ای قوامی کار و باری داری اندر موعظه
نانبای شعر پرورکی بود بی کار و بار
آسمان دکان، تنورت خاطر و، مزدور طبع
شد دکانت نه، تنورت هفت، مزدورت چهار
قحط نان و نام باشد گر نباشد شعر تو
شهرها آشوب گیرد چون نماند شهریار
در دکان جان بود نانت نه در بازار جسم
در بن دریا بود گوهر نه بر دریا کنار
مالهای مالداران کی بود چون نان تو
نان تو ماند به جای و مال گردد تار و مار
مالداران را سنائی وارگوید پند تو
«ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار»
حسبة لله که پیش از مرگ دریابید کار
روزگار از دست ضایع گشت بردارید پای
کاروان شهر بیرون رفت بربندید بار
تاکی از غفلت به دست قهر ذوالقرنین دهر
خویشتن را در سد دنیا پیختن یأجوج وار
شغل دنیا نیست آخر همچو کار آخرت
کی بود ناز شب خلوت چو سهم روز بار
یادتان ناید همی امسال از آنجا تا چه رفت
با عزیزانی که اینجا با شما بودند پار
جانهاتان سوخت است و طبعهاتان ساخت است
با سپهر تنگ خوی و اختر ناسازگار
نامه های حشرتان را ظلم و رشوت عجم و نقط
جامه های جانتان را ترس و شهوت پود و تار
عقلها در مغزتان بنیادهای پرخلل
جهل ها در پیشتان دیوارهای استوار
روز و شب را عمر می دانید و هیچ آگه نه اید
کز در مرگ شما این حاجب است آن پرده دار
از برون با تو سپیداست از درون باتو سیاه
کس نشان ندهد درون بیرون تو را از لیل و نهار
صید گاه آز گشت این جایگاه رام و دد
مردمان بیکار و از دیوان بدو در پیشکار
چرخ شد بی آفتاب و مملکت بی پادشاه
روی هامون بی مدر اجرام گردون بی مدار
بر سپهر حکمت از اجرام تنها شد بروج
در جهان همت از دیار خالی شد دیار
حکمت لقمان هبا شد همت مردان هدر
عالمی ویران در و نه نان ده و نه نامدار
یافه گشته روزگار و رنجها ضایع شده
نیست حاصل کار ما را وای رنج روزگار
تخم در شوره فشانده خشت در دریا زده
گشته سرگردان خلایق زیر این گردان حصار
ای شیاطین را ز تو شکر و ملایک را گله
دوستان را کوه انده دشمنان را یار غار
پشت کرده بر صراط و دوزخ و ایمن شده
زان ره باریک و تیز زان چه تاریک و تار
گرتو را شکی بود تا چون برانگیزد به حشر
صوراسرافیل خلقان را بامر کردگار
بنگر اینجا تا بهاران چون دم باد صبا
زنده انگیزد ز خاک مرده اسرافیل وار
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را بدیشان واگذار
گرتو خواهی کز فراموشان نباشی روز حشر
جهد آن کن کز تو جز نیکی نماند یادگار
ور تو می کوشی که فردا سرخ رو آئی چو سیب
اشک را در دیده همچون دانه کن در جرم نار
ورترا باید که بوسی چشم چون بادام حور
پس مچین انگور عشق از خوشه زلفین یار
صاحب ملک و عقاری دان که روز رستخیز
به کند مالک عقاب صاحب ملک و عقار
نفس تو گردد شریف ار دانش آموزد ز عقل
زانکه موسی را ز علم خضر بود است افتخار
جان صافی به پذیرد صورت سر خرد
گوش غمگین به نیوشد ناله بیمارزار
ای برادر خوش بود بازارگانی با خدای
بار دربند از ره دل تا در داراقرار
گر درین حضرت تجارت آرزو باشد ترا
رستی از رنج بیابان ها و از موج بحار
ار هزارت را صد و صد را ده و ده را یکی است
وین یکی را ده بود ده را صد و صد را هزار
با خدای اسمان باش از ره بیم وامید
خشم او را ترسناک و عفو او را خواستار
عفو او از دود آب آرد چو باران از سحاب
خشم او از آب دود آرد چو از دریا بخار
رحمت ایزد دهد آب نشاط از چاه غم
عکس خورشید آورد زر عزیز از خاک خوار
ای بسا فرق جهانداران که بی گردن شداست
زافت این برگشیده گنبد گوهرنگار
تامرید نور شمع او نباشی رانکه هست
پیر صوفی جامه زاهد کش زنهارخوار
آنکه بر گردون نهادی مسند عزو شرف
گشت زیر خاک شخصش عیبه عیب و عوار
وانکه کرد از تیغ سربی تن همی چون خربزه
کرد شمشیر اجل او را دو نیمه چون خیار
هرکه آمد در جهان از بهر مرگ آمد پدید
هرکه باشد جانور ناچار باشد جان سپار
نعزیت ما را ز پیش دور آدم داشتند
جامه نیلی از آن دارد فلک چون سوگوار
ای درون تو تماشاگاه دیوان هوی
تانشد در تو نهان ابلیس کی گشت آشکار
تونه آن دیوی که از «لاحول » باکی باشدت
دیو مردم چهره آدم تن ابلیس کار
هرکجا دیویست از دستت به زنهار آمد است
دیو کی پای تو دارد الله الله زینهار
وعظ با تو چه که خود برتو نجنبد هیچ موی
گربهشتت بر یمین دارند و دوزخ بر یسار
تن جحیم آلود کردی دل به جنت بر منه
تو کجا خود مرد آن جائی هم اینجا پی فشار
دشمن تو هم توئی وین غایت نازیرکی است
خویشتن را هم به دست خویش کردن سنگسار
راحت دنیات را رنج قیامت در قفاست
هیچ اندوهی مخور با هم بود خرما و خار
ازره طاعت سوی درگه جمازه راست کن
چند درعصیان دوان بگسسته چون اشتر مهار
جوشن عصیان به تیر توبه گردد ریزریز
جامه نوگل به دست باد باشد پاره پار
رحمت ایزد بدو جهان در نثار جان توست
در ره جان آفرین چون بندگان کن جان نثار
از جهان باکی نباشد مرد را از راستی
از خزان آفت نیاید سرو را بر جویبار
یاوری ده مستحق را تا بماند دولتت
هرکه یار حق بود باشد بدو جهان بختیار
ایزدت لوح گناهان بسترد از پیش رو
چون قلم گریان و نالان باشی و زرد و نزار
چشم گریان به طاعت تا دلت روشن شود
هرکجا باران بود ناچار بنشیند غبار
دست پرتسبیح کن زیرا که بی تسبیح دست
از در آتش بود ماننده شاخ چنار
بردباری کن که اندر صحن بستان بهشت
شاخ طوبی را ز بهر بردباران است بار
بردباران رابه جان خدمت کند ازبهر آنک
سجده گاه اهل طاعت گشت خاک بردبار
آه نیکان نیک باشد خاصه در وقت سحر
بانگ مرغان خوب باشد خاصه در فصل بهار
ای قوامی کار و باری داری اندر موعظه
نانبای شعر پرورکی بود بی کار و بار
آسمان دکان، تنورت خاطر و، مزدور طبع
شد دکانت نه، تنورت هفت، مزدورت چهار
قحط نان و نام باشد گر نباشد شعر تو
شهرها آشوب گیرد چون نماند شهریار
در دکان جان بود نانت نه در بازار جسم
در بن دریا بود گوهر نه بر دریا کنار
مالهای مالداران کی بود چون نان تو
نان تو ماند به جای و مال گردد تار و مار
مالداران را سنائی وارگوید پند تو
«ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار»
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۹ - در عدل خدای تعالی و امامت ائمه اثنی عشر علیهم السلام و موعظت و نصیحت و مدح نقیب النقباء ری شرف الدین مرتضی گوید
چهار دار امام ای پسر ولی سه چهار
کزین دوازده یابی بهشت جنت بار
من از دوازده نازم تو از چهار ای دوست
کنون بباید هان ساختن به هم ناچار
به چار فصل نگه کن که هست در سالی
چگونه ساخته گشت است با دوازده چار
من و تو هر دو بدو مذهبیم در یک دین
چنانکه روز و شب از یک جهان بدو هنجار
تو از میان من و خویشتن بده انصاف
نه مهر ورز به یکبارگی نه کینه گذار
نه فرد باش ز ظلمت نه دور باش از نور
چو صبح تکیه زن اندر میان لیل و نهار
من و تو را نگزیرد ز یکدگر در دین
چنانکه احمد را از مهاجر و انصار
اگر دوازده گویم علی است اول دور
وگربه چار بگوئی علی است آخر کار
چهار یار تمام از دوازده باشد
چو ز اهل بیت نباشد یکی سه باشد یار
و گر بیاران گفتی به اهل بیت بگوی
رحب یاران با اهل بیت بغض مدار
تو مهر یاران با اهل بیت دار به هم
که بوده اند نبی و عتیق در یک غار
طریق عدل نگهدار در ره توحید
بگرد جبر مگرد ای عزیز من زنهار
بدان جهان چه شوی هم بدین جهان اندر
یکی به جور خزان بنگر و به عدل بهار
گر از مدائن خلد آرزو است ایوانت
ز عدل سر نتوانی کشید کسری وار
بدان خدای که کرد از شرف مدینه و در
ز علم احمد مختار و حیدر کرار
که گر تو مهر دراز عشق مهر دل نکنی
درین مدینه نیابی چو حلقه بر دربار
ز بغض ایزد اگر قفل نیست بر در تو
به راه دوزخ بر هفت در زنی مسمار
ز نار و جنت به الله که رنج و راحت نیست
مگر ز کینه و مهر و قسیم جنت و نار
ز مصطفی تو شوی زرد روی چون آبی
ز مرتضی چو دل آگنده ای چو دانه نار
چو می زنی ز عمر لاف دوستی در دین
به گرد جبر چه گردی بیا و عدل بیار
چو عمر و عمر تو بر باد داده شد زیرا
که عمر و واری در کار نه عمر کردار
نثار مؤمن فرمود مصطفی را حق
که در حدیث به جز در ز ابر وحی مبار
ز خون کافر گفت است مرتضی را هم
ز ذوالفقار به جز لاله بر بنفشه مکار
مبر تو تهمت شتم صحابه بر شیعت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
مدار باور آن را که این سخن گوید
که هست عثمان مهتر ز حیدر کرار
تعصبی که کنون هست در میانه ما
نبود هرگز در عهد احمد مختار
زمانه اول چون آخرالزمان کی بود
چگونه باشد روز سفید چون شب تار
هر آنکه آمد در دین رسول گفت او را
به مژدگانی دین در نثار کن دینار
به مرتضی که نه دینار خواست نه دنیا
چه گفت گفت فلان را ز کفر در دین آر
به علم همچو علی کس نبود در اسلام
که بود مطلع سر ز عالم الاسرار
کمال علم الهی چو جهل خلقان نیست
جمال غنچه گل کی بود چو غمزه خار
سرای شرع نبی را علی ستون بناست
دگر چه آید و خیزد همی ز رنگ و نگار
به علم و عصمت و مردی سؤالها کردیم
«علی » جواب همی آمد از در و دیوار
قصیده های قوامی قیامت سخن است
که طیر بهشت است جعفر طیار
لطیفه ایت بگویم برمز غمز مکن
ورت به هوش نیارم بگوش در مگذار
به باغ باقی درچند گونه مرغانند
ز یک بده شده از ده به صد ز صد به هزار
حروف حکمت سیر مغ لم یزل در غیب
ز لوح کردن طاوس سدره را تکرار
همای شرع بگسترد سایه در عالم
ز عندلیب رسالت گشاده شد منقار
چو باز عصمت در صیدگاه دین آمد
به باغ یازده طوطی شدند در گفتار
که تا ز باغ حسد دشمنان زاغ صفت
فرو برند ز تیمار سر چو بوتیمار
قوامیا تو سراینده دار همچون گل
فراز گلبن ارواح بلبل اشعار
بر انتظار خروش خروس مهدی باش
به عهد سید شاهین دل عقاب شکار
جهان عزشرف الدین که هر دمی زشرف
سر فلک به لگد می زند هزاران بار
سپهر حمد محمد که در مصاف سخا
به تیغ جود بر آرد ز خیل آز دمار
خدایگان گهری مصطفی نسب صدری
که آفتاب جلال است وسایه دادار
نقیب آل محمد سلاله نبوی
جمال گوهر سلجوق و فخر آل و تبار
خدای رحمت و خسرو دل و سپهبد سهم
فرشته شکل و پیمبرفش و امام شعار
همی دهند ز دیوان رای روشن اوی
منوران فلک را معیشت و ادرار
اگرچو همت او موجها زند دریا
گهربرند ز دریا کنارها به کنار
به نزد همت او کیست آسمان و زمین
به دست دایره کش چیست نقطه و پرگار
ایا سیاست تو همچو دیو بی آزرم
ایا لطافت تو چون فرشته بی آزار
اگرچه هست تو را آب لطف دوست نواز
تو راست آتش تهدید خشم دشمن خوار
در آب پنهان ناخن برای خرچنگ است
ز پیش صورت آب ارچه هست آینه دار
ز بیم خشم تو در حلم تو گریزد مرگ
از آن کجا سپر تیغ برق شد کهسار
ز عطر خلق تویک ذره کم نخواهد شد
اگر شوند مؤید همه جهان عطار
ز عدل خوشه گوهر برآری ار گوئی
زبان آب روان در دهان آتش کار
شگفتم آید چون بینم از قلم خطت
که دید مورچه هرگز روان ز دیده مار
خزینه های علوم تو را نه بس باشد
گر آفتاب شود کوتوال و چرخ حصار
توآن سکندر دینی که هست حجت تو
ز پیش رخنه یأجوج شبهه شه دیوار
ز بهر کسب سعادت فلک کند کارت
درین دوازده دوکان به هفت دست افزار
هزار کنگره دارد حصار دولت تو
کهینه کنگره مهتر ز گنبد دوار
بر آستانه تو رخ همی نهد دولت
ز بهرآنکه برین خاک به چنان رخسار
هر آینه علم ازجرم آفتاب سزد
هر آنکه رابود ازدورآسمان دستار
تو از نژاد امامان و پادشاهانی
کراست این درج و رتبت ازصغار و کبار
به جز تو کیست ز سادات در همه دنیا
که او ائمه نژاد آمد و ملوک تبار
ترا نقابت سلطان از آن جهت فرمود
که تا به خدمت آن تیز ترکنی بازار
ولیکن از شرف و حشمتی که هست تو را
برین سپاه تو زیبی همی سپهسالار
صداع شغل نقابت ز حرمتش بیش است
نشاط باده نیرزد همی به رنج خمار
نه سوی راحت ورنج است مرتو را این شغل
نه بهر گرمی و سردیست مرد را شلوار
به عمر دشمن تو ماند در جهان زیرا
به کعبتین شب و روز باخت است قمار
چو صدر شرع شدی کبریا شده دشمن
چو چرخ آینه شد ابر باشدش زنگار
دلم ز فر تو معنی فشان شد است آری
هوا ز طلعت خورشید ذره کردنثار
ایا ز فضل شده در میانه فضلا
همان چنانکه بر خفتگان بود بیدار
منم قوامی کان میده های شعرپزم
که لاغران معانی کنند ازو پروار
ز کشت حکمت در کاروانسرای سخن
همی نهم به نهان خانه دماغ انبار
در آسیای تفکر چو گندم آرد کنم
بپشت گاو سپهر آورم به دکان بار
بدان تنور بود دست پخت خاطر من
به کام فایده در دیر خای و زودگوار
به حرص مشتریانم ز تیربازاری
نهند گرده امسال در ترازوی پار
همیشه تا که بود اسم یاری و یاور
همیشه تا که بود نام اندک و بسیار
تو را ز اندک و بسیار بهره نیکی باد
که بدر یاور دینی و صدر دولت یار
پدر ز دیدن تو شاد و تو هم از او «شاد»
زمانه از تو و تو از زمانه برخوردار
کزین دوازده یابی بهشت جنت بار
من از دوازده نازم تو از چهار ای دوست
کنون بباید هان ساختن به هم ناچار
به چار فصل نگه کن که هست در سالی
چگونه ساخته گشت است با دوازده چار
من و تو هر دو بدو مذهبیم در یک دین
چنانکه روز و شب از یک جهان بدو هنجار
تو از میان من و خویشتن بده انصاف
نه مهر ورز به یکبارگی نه کینه گذار
نه فرد باش ز ظلمت نه دور باش از نور
چو صبح تکیه زن اندر میان لیل و نهار
من و تو را نگزیرد ز یکدگر در دین
چنانکه احمد را از مهاجر و انصار
اگر دوازده گویم علی است اول دور
وگربه چار بگوئی علی است آخر کار
چهار یار تمام از دوازده باشد
چو ز اهل بیت نباشد یکی سه باشد یار
و گر بیاران گفتی به اهل بیت بگوی
رحب یاران با اهل بیت بغض مدار
تو مهر یاران با اهل بیت دار به هم
که بوده اند نبی و عتیق در یک غار
طریق عدل نگهدار در ره توحید
بگرد جبر مگرد ای عزیز من زنهار
بدان جهان چه شوی هم بدین جهان اندر
یکی به جور خزان بنگر و به عدل بهار
گر از مدائن خلد آرزو است ایوانت
ز عدل سر نتوانی کشید کسری وار
بدان خدای که کرد از شرف مدینه و در
ز علم احمد مختار و حیدر کرار
که گر تو مهر دراز عشق مهر دل نکنی
درین مدینه نیابی چو حلقه بر دربار
ز بغض ایزد اگر قفل نیست بر در تو
به راه دوزخ بر هفت در زنی مسمار
ز نار و جنت به الله که رنج و راحت نیست
مگر ز کینه و مهر و قسیم جنت و نار
ز مصطفی تو شوی زرد روی چون آبی
ز مرتضی چو دل آگنده ای چو دانه نار
چو می زنی ز عمر لاف دوستی در دین
به گرد جبر چه گردی بیا و عدل بیار
چو عمر و عمر تو بر باد داده شد زیرا
که عمر و واری در کار نه عمر کردار
نثار مؤمن فرمود مصطفی را حق
که در حدیث به جز در ز ابر وحی مبار
ز خون کافر گفت است مرتضی را هم
ز ذوالفقار به جز لاله بر بنفشه مکار
مبر تو تهمت شتم صحابه بر شیعت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
مدار باور آن را که این سخن گوید
که هست عثمان مهتر ز حیدر کرار
تعصبی که کنون هست در میانه ما
نبود هرگز در عهد احمد مختار
زمانه اول چون آخرالزمان کی بود
چگونه باشد روز سفید چون شب تار
هر آنکه آمد در دین رسول گفت او را
به مژدگانی دین در نثار کن دینار
به مرتضی که نه دینار خواست نه دنیا
چه گفت گفت فلان را ز کفر در دین آر
به علم همچو علی کس نبود در اسلام
که بود مطلع سر ز عالم الاسرار
کمال علم الهی چو جهل خلقان نیست
جمال غنچه گل کی بود چو غمزه خار
سرای شرع نبی را علی ستون بناست
دگر چه آید و خیزد همی ز رنگ و نگار
به علم و عصمت و مردی سؤالها کردیم
«علی » جواب همی آمد از در و دیوار
قصیده های قوامی قیامت سخن است
که طیر بهشت است جعفر طیار
لطیفه ایت بگویم برمز غمز مکن
ورت به هوش نیارم بگوش در مگذار
به باغ باقی درچند گونه مرغانند
ز یک بده شده از ده به صد ز صد به هزار
حروف حکمت سیر مغ لم یزل در غیب
ز لوح کردن طاوس سدره را تکرار
همای شرع بگسترد سایه در عالم
ز عندلیب رسالت گشاده شد منقار
چو باز عصمت در صیدگاه دین آمد
به باغ یازده طوطی شدند در گفتار
که تا ز باغ حسد دشمنان زاغ صفت
فرو برند ز تیمار سر چو بوتیمار
قوامیا تو سراینده دار همچون گل
فراز گلبن ارواح بلبل اشعار
بر انتظار خروش خروس مهدی باش
به عهد سید شاهین دل عقاب شکار
جهان عزشرف الدین که هر دمی زشرف
سر فلک به لگد می زند هزاران بار
سپهر حمد محمد که در مصاف سخا
به تیغ جود بر آرد ز خیل آز دمار
خدایگان گهری مصطفی نسب صدری
که آفتاب جلال است وسایه دادار
نقیب آل محمد سلاله نبوی
جمال گوهر سلجوق و فخر آل و تبار
خدای رحمت و خسرو دل و سپهبد سهم
فرشته شکل و پیمبرفش و امام شعار
همی دهند ز دیوان رای روشن اوی
منوران فلک را معیشت و ادرار
اگرچو همت او موجها زند دریا
گهربرند ز دریا کنارها به کنار
به نزد همت او کیست آسمان و زمین
به دست دایره کش چیست نقطه و پرگار
ایا سیاست تو همچو دیو بی آزرم
ایا لطافت تو چون فرشته بی آزار
اگرچه هست تو را آب لطف دوست نواز
تو راست آتش تهدید خشم دشمن خوار
در آب پنهان ناخن برای خرچنگ است
ز پیش صورت آب ارچه هست آینه دار
ز بیم خشم تو در حلم تو گریزد مرگ
از آن کجا سپر تیغ برق شد کهسار
ز عطر خلق تویک ذره کم نخواهد شد
اگر شوند مؤید همه جهان عطار
ز عدل خوشه گوهر برآری ار گوئی
زبان آب روان در دهان آتش کار
شگفتم آید چون بینم از قلم خطت
که دید مورچه هرگز روان ز دیده مار
خزینه های علوم تو را نه بس باشد
گر آفتاب شود کوتوال و چرخ حصار
توآن سکندر دینی که هست حجت تو
ز پیش رخنه یأجوج شبهه شه دیوار
ز بهر کسب سعادت فلک کند کارت
درین دوازده دوکان به هفت دست افزار
هزار کنگره دارد حصار دولت تو
کهینه کنگره مهتر ز گنبد دوار
بر آستانه تو رخ همی نهد دولت
ز بهرآنکه برین خاک به چنان رخسار
هر آینه علم ازجرم آفتاب سزد
هر آنکه رابود ازدورآسمان دستار
تو از نژاد امامان و پادشاهانی
کراست این درج و رتبت ازصغار و کبار
به جز تو کیست ز سادات در همه دنیا
که او ائمه نژاد آمد و ملوک تبار
ترا نقابت سلطان از آن جهت فرمود
که تا به خدمت آن تیز ترکنی بازار
ولیکن از شرف و حشمتی که هست تو را
برین سپاه تو زیبی همی سپهسالار
صداع شغل نقابت ز حرمتش بیش است
نشاط باده نیرزد همی به رنج خمار
نه سوی راحت ورنج است مرتو را این شغل
نه بهر گرمی و سردیست مرد را شلوار
به عمر دشمن تو ماند در جهان زیرا
به کعبتین شب و روز باخت است قمار
چو صدر شرع شدی کبریا شده دشمن
چو چرخ آینه شد ابر باشدش زنگار
دلم ز فر تو معنی فشان شد است آری
هوا ز طلعت خورشید ذره کردنثار
ایا ز فضل شده در میانه فضلا
همان چنانکه بر خفتگان بود بیدار
منم قوامی کان میده های شعرپزم
که لاغران معانی کنند ازو پروار
ز کشت حکمت در کاروانسرای سخن
همی نهم به نهان خانه دماغ انبار
در آسیای تفکر چو گندم آرد کنم
بپشت گاو سپهر آورم به دکان بار
بدان تنور بود دست پخت خاطر من
به کام فایده در دیر خای و زودگوار
به حرص مشتریانم ز تیربازاری
نهند گرده امسال در ترازوی پار
همیشه تا که بود اسم یاری و یاور
همیشه تا که بود نام اندک و بسیار
تو را ز اندک و بسیار بهره نیکی باد
که بدر یاور دینی و صدر دولت یار
پدر ز دیدن تو شاد و تو هم از او «شاد»
زمانه از تو و تو از زمانه برخوردار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۰ - در مرثیت سیدالشهدا علیه السلام و ذکر مصائب آن حضرت و اهل بیت او گوید
روز دهم ز ماه محرم به کربلا
ظلمی صریح رفت بر اولاد مصطفی
هرگز مباد روز چو عاشور در جهان
کان روز بود قتل شهیدان به کربلا
آن تشنگان آل محمد اسیروار
بر دشت کربلا به بلا گشته مبتلی
اطفال و عورتان پیمبر برهنه تن
ازپرده رضا همه افتاده بر قضا
فرزند مصطفی و جگر گوشه رسول
سر بر سر سنان و بدن بر سر ملا
عریان بمانده پردگیان سرای وحی
مقتول گشته شاه سراپرده عبا
قتل حسین و بردگی اهل بیت او
هست اعتبار «و» موعظه ما و غیرما
دل در جهان مبند کزو جان نبرده اند
پرورده پیمبر و فرزند پادشا
هرگه که یادم آید از آن سید شهید
عیشم شود منغض و عمرم شود هبا
ای بس بلا و رنج که برجان او رسید
از جور و ظلم امت بی رحم و بی حیا
در آرزوی آب چنوئی به داد جان
لعنت برین جهان بنفرین بی وفا
آن روزها که بود در آن شوم جایگاه
مانده چو مرغ در قفس از خوف بی رجا
باهرکسی همی به تلطف حدیث کرد
آن سید کریم نکو خلق خوش لقا
تا آن شبی که روز دگر بود قتل او
می دادشان نوید و همی گفتشان ثنا
گویند کاین قدر شب عاشور گفته بود
آمد شب وداع چو تاریک شد هوا
روز دگر چنانکه شنیدی مصاف کرد
حاضر شده ز پیش و پس اعدا و اولیا
بر تن زره کشیده و بر دل گره زده
رویش ز غبن تافته پشتش ز غم دو تا
از آسمان دولت او ماه گشته گم
وز آفتاب صورت او گم شده ضیا
در بوستان چهره و شاخ زبان او
از گل برفته رنگ و ز بلبل شده نوا
خونش چکیده از سرشمشیر بر زمین
یاقوت درفشانده ز مینا به کهربا
از بهر شربتی ببر لشکر یزید
بر «من یزید» داشته جان گران بها
لب خشک از آتش دل و رخ ز آب دیده تر
دل با خدای برده و تن داده در قضا
بگرفته روی آب سپاه یزید شوم
بی آب چشم و سینه پر از آتش هوا
از نیزه ها چو بیشه شده حرب گاهشان
ایشان درو خروشان چون شیر و اژدها
بر آهوان خوب مسلط سگان زشت
بر عدل ظلم چیره شده بر بقا فنا
اینها در آب تشنه و ایشان به خونشان
از مهر سیر گشته و ز کینه ناشتا
بر قهر خاندان نبوت کشیده تیغ
تا چون کنندشان به جفا سر ز تن جدا
آهخته تیغ بر پسر شیر کردگار
آن باغیان باقی شمشیر مرتضا
ایشان قوی ز آلت و ساز و سلاح و اسب
و اینها ضعیف و تشنه و بی برگ و بی نوا
میر و امام شرع حسین علی که بود
خورشید آسمان هدی شاه اوصیا
از چپ و راست حمله همی کرد چون پدر
تابود در تنش نفسی و رگی به جا
خویش و تبار او شده از پیش او شهید
فرد و وحید مانده در آن موضع بلا
افتاده غلغل ملکوت اندر آسمان
برداشته حجاب افق امر کبریا
بر خلد منقطع شده انفاس حورعین
بر عرش مضطرب شده ارواح انبیا
خورشید و ماه تیره و تاریک برفلک
آرامش زمین شده چون جنبش سما
زهرا و مصطفی و علی سوخته ز درد
ماتم سرای ساخته برسد ره منتها
در پیش مصطفی شده زهرای تنگدل
گویان که چیست درد حسین مرا دوا
تا کی ز امت تو به ما رنجها رسد
دانم که ای پدر ندهی تو بدین رضا
فرزند من که هست تو را آشنای جان
در خون همی کند به مصاف اندر آشنا
از تشنگی روانش بی صبر و بی شکیب
گرمای کربلا شده بی حدو منتها
او در میان آن همه تیغ و سنان و تیر
دانی همی که جان و جگر خون شود مرا
زنده نمانده هیچ کس از دوستان او
در دست دشمنانش چرا کرده ای رها
یک ره بنال پیش خداوند دادگر
تا از شفاعت تو کند حاجتم روا
گفتا رسول باش که جان شریف او
زان قتلگاه زود خرامد بر شما
ایشان درین که کرد حسین علی سلام
جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا
زهرا ز جای جست و به رویش در اوفتاد
گفت ای عزیز ما تو کجائی و ما کجا
چون رستی از مصاف و چه کردند باتو قوم
مادر در انتظار تو دیر آمدی چرا؟
کار چو تو بزرگ نه کاری بود حقیر
قتل چو تو شهید نه قتلی بود خطا
فرزند آن کسی که ز ایزد برای اوست
در باغ وحی جلوه طاوس «هل اتی »
در خانه نبوت و عصمت برای تو
سادات را جمال شد اسلام را بها
شاه امام نسل پیمبر نسب توئی
کشته به تیغ قهر تو را لشکر جفا
آب فرات بر تو ببستند ناکسان
آمیختند خون تو با خاک کربلا
بر جان تو گشاده کمین دشمنان کین
باتو نمانده هیچ کس از دوست و آشنا
نه هیچ مهربان که تولا کند به تو
نه هیچ سنگدل که محابا کند تو را
سینه دریده حلق بریده فکنده دست
غلتان به خون و خاک سر از تن شده جدا
بر سینه عزیز تو بر اسب تاخته
ای هم چو مصطفی ز همه عالم اصطفا
اندام تو چگونه بود زیر نعل اسب
کز روی لعل تو نزدی گرد گل صبا
رخت و بنه به غارت و فرزند و زن اسیر
در دست آن جماعت پر زرق و کیمیا
اولاد و آل تو متحیر شده ز بیم
وز آه سردشان متغیر شده هوا
ظلمی صریح رفت بر اولاد مصطفی
هرگز مباد روز چو عاشور در جهان
کان روز بود قتل شهیدان به کربلا
آن تشنگان آل محمد اسیروار
بر دشت کربلا به بلا گشته مبتلی
اطفال و عورتان پیمبر برهنه تن
ازپرده رضا همه افتاده بر قضا
فرزند مصطفی و جگر گوشه رسول
سر بر سر سنان و بدن بر سر ملا
عریان بمانده پردگیان سرای وحی
مقتول گشته شاه سراپرده عبا
قتل حسین و بردگی اهل بیت او
هست اعتبار «و» موعظه ما و غیرما
دل در جهان مبند کزو جان نبرده اند
پرورده پیمبر و فرزند پادشا
هرگه که یادم آید از آن سید شهید
عیشم شود منغض و عمرم شود هبا
ای بس بلا و رنج که برجان او رسید
از جور و ظلم امت بی رحم و بی حیا
در آرزوی آب چنوئی به داد جان
لعنت برین جهان بنفرین بی وفا
آن روزها که بود در آن شوم جایگاه
مانده چو مرغ در قفس از خوف بی رجا
باهرکسی همی به تلطف حدیث کرد
آن سید کریم نکو خلق خوش لقا
تا آن شبی که روز دگر بود قتل او
می دادشان نوید و همی گفتشان ثنا
گویند کاین قدر شب عاشور گفته بود
آمد شب وداع چو تاریک شد هوا
روز دگر چنانکه شنیدی مصاف کرد
حاضر شده ز پیش و پس اعدا و اولیا
بر تن زره کشیده و بر دل گره زده
رویش ز غبن تافته پشتش ز غم دو تا
از آسمان دولت او ماه گشته گم
وز آفتاب صورت او گم شده ضیا
در بوستان چهره و شاخ زبان او
از گل برفته رنگ و ز بلبل شده نوا
خونش چکیده از سرشمشیر بر زمین
یاقوت درفشانده ز مینا به کهربا
از بهر شربتی ببر لشکر یزید
بر «من یزید» داشته جان گران بها
لب خشک از آتش دل و رخ ز آب دیده تر
دل با خدای برده و تن داده در قضا
بگرفته روی آب سپاه یزید شوم
بی آب چشم و سینه پر از آتش هوا
از نیزه ها چو بیشه شده حرب گاهشان
ایشان درو خروشان چون شیر و اژدها
بر آهوان خوب مسلط سگان زشت
بر عدل ظلم چیره شده بر بقا فنا
اینها در آب تشنه و ایشان به خونشان
از مهر سیر گشته و ز کینه ناشتا
بر قهر خاندان نبوت کشیده تیغ
تا چون کنندشان به جفا سر ز تن جدا
آهخته تیغ بر پسر شیر کردگار
آن باغیان باقی شمشیر مرتضا
ایشان قوی ز آلت و ساز و سلاح و اسب
و اینها ضعیف و تشنه و بی برگ و بی نوا
میر و امام شرع حسین علی که بود
خورشید آسمان هدی شاه اوصیا
از چپ و راست حمله همی کرد چون پدر
تابود در تنش نفسی و رگی به جا
خویش و تبار او شده از پیش او شهید
فرد و وحید مانده در آن موضع بلا
افتاده غلغل ملکوت اندر آسمان
برداشته حجاب افق امر کبریا
بر خلد منقطع شده انفاس حورعین
بر عرش مضطرب شده ارواح انبیا
خورشید و ماه تیره و تاریک برفلک
آرامش زمین شده چون جنبش سما
زهرا و مصطفی و علی سوخته ز درد
ماتم سرای ساخته برسد ره منتها
در پیش مصطفی شده زهرای تنگدل
گویان که چیست درد حسین مرا دوا
تا کی ز امت تو به ما رنجها رسد
دانم که ای پدر ندهی تو بدین رضا
فرزند من که هست تو را آشنای جان
در خون همی کند به مصاف اندر آشنا
از تشنگی روانش بی صبر و بی شکیب
گرمای کربلا شده بی حدو منتها
او در میان آن همه تیغ و سنان و تیر
دانی همی که جان و جگر خون شود مرا
زنده نمانده هیچ کس از دوستان او
در دست دشمنانش چرا کرده ای رها
یک ره بنال پیش خداوند دادگر
تا از شفاعت تو کند حاجتم روا
گفتا رسول باش که جان شریف او
زان قتلگاه زود خرامد بر شما
ایشان درین که کرد حسین علی سلام
جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا
زهرا ز جای جست و به رویش در اوفتاد
گفت ای عزیز ما تو کجائی و ما کجا
چون رستی از مصاف و چه کردند باتو قوم
مادر در انتظار تو دیر آمدی چرا؟
کار چو تو بزرگ نه کاری بود حقیر
قتل چو تو شهید نه قتلی بود خطا
فرزند آن کسی که ز ایزد برای اوست
در باغ وحی جلوه طاوس «هل اتی »
در خانه نبوت و عصمت برای تو
سادات را جمال شد اسلام را بها
شاه امام نسل پیمبر نسب توئی
کشته به تیغ قهر تو را لشکر جفا
آب فرات بر تو ببستند ناکسان
آمیختند خون تو با خاک کربلا
بر جان تو گشاده کمین دشمنان کین
باتو نمانده هیچ کس از دوست و آشنا
نه هیچ مهربان که تولا کند به تو
نه هیچ سنگدل که محابا کند تو را
سینه دریده حلق بریده فکنده دست
غلتان به خون و خاک سر از تن شده جدا
بر سینه عزیز تو بر اسب تاخته
ای هم چو مصطفی ز همه عالم اصطفا
اندام تو چگونه بود زیر نعل اسب
کز روی لعل تو نزدی گرد گل صبا
رخت و بنه به غارت و فرزند و زن اسیر
در دست آن جماعت پر زرق و کیمیا
اولاد و آل تو متحیر شده ز بیم
وز آه سردشان متغیر شده هوا
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۲ - در موعظت و نصیحت و حقانیت مذهب اثنا عشری گوید
تا کی از هزل و هوس دنبال شیطان داشتن
اعتقاد اهرمن در حق یزدان داشتن
در وفای فتنه گوش عافیت برپیختن
در هوای نفس چشم عقل حیران داشتن
از عمارت کردن بیهوده در کوی هوس
خانه شهوت به شه دیوار شیطان داشتن
خویشتن را با می و معشوق در ایوان باغ
چون گل خندان و چون سرو خرامان داشتن
تا کی آخر در شکر خواب غرور روزگار
این کمین گاه شیاطین را شبستان داشتن
مهربای مهر کنج عقل کن تا چند از این
خشم در دل چون سگ اندر کنج کهدان داشتن
از پی آزار خلق اندر ره آز و نیاز
چون سباع از خشم و کینه چنگ و دندان داشتن
مهر دنیا برکن از دل گر تو را دین آرزوست
خود دو ضد در یک قفس دانی که نتوان داشتن
دنیی و عقبی همی خواهی که اقطاعت شود
ناید از شاهی چو تو توران و ایران داشتن
ای که گوئی با وجود من به میدان نبرد
شهسواران را مسلم نیست چوگان داشتن
بس که بر دشت قیامت خواهدت کردار بد
راست همچون گوی سرگردان به میدان داشتن
گر بری فرمان یزدان کی بود حاجت تو را
هر دم از درگاه سلطان گوش فرمان داشتن
اندران ساعت که سلطان از تو عاجزتر بود
سودکی دارد تو را فرمان سلطان داشتن
چه به دنیا بر غرور کردن اعتماد
چه به گلخن تکیه بر دیوار ویران داشتن
جاودان اندر جهنم رنجها باید کشید
زین دو روزه در جهان خود را تن آسان داشتن
گر بگشتی زنده خواجه ایمن استی از عذاب
گر بمردی باز رستی خر ز پالان داشتن
هم ز کردار بد تو است اینکه مالک را به حشر
در سقر باید شرار نار رخشان داشتن
گر نبودی آن همه بی رسمی فرعون شوم
کف موسی را نبودی رسم ثعبان داشتن
زان به نیکی نیستت میلی که مایل بوده ای
سامری در طاعت موسی عمران داشتن
از تلطف جاه یابی وز تکبر چاهسار
از خرد زیباست این گم کردن و آن داشتن
از تلطف سنت موسی و هارون به بود
کز تکبر مذهب فرعون و هامان داشتن
آن مکن کز چاه دنیا چون برآئی بایدت
خویشتن را جاودان زندان نیران داشتن
پند دانا گیر زیرا کار نادانا بود
یوسف ازچه برگشیدن پس به زندان داشتن
گر مسلمانی مسلم کی شود هرگز تو را
عزم و قصد جان و مال هر مسلمان داشتن
در گنه کردن خرد خصم و هوی یار تو شد
تا چه بینی عاقبت زین درد و درمان داشتن
با خرد باش ارچه خصم توست زیرا گفته اند
«خصم دانا بهتر است از یار نادان داشتن »
جان اسیر عشق جانان کردن از تاریکی است
دل براومید وصال و بیم هجران داشتن
گربمردی می روی دانی که از روی خرد
شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن
ای بسا از بیم لرزان گشته چون بید اندر آب
روز حشر از یار چون سرو خرامان داشتن
رفته ای در گلخن شهوت چو سگ تا بایدت
از پی شیر غضب پستان فراوان داشتن
گرد بستان خرد لختی تماشا کن چو مرغ
کوز بستان گشت و ایمن شد ز پستان داشتن
راه و رسم آن جهانی گیر و این گیتی مدار
که گل سوری به از خار مغیلان داشتن
هرکه ادنی مایه عقلی دارد او از ابلهی است
در زیادت کردن زر دین به نقصان داشتن
تا کی ای بازارگان هرزه رو با خویشتن
برگ و ساز راه عمان و بدخشان داشتن
چون نداند کرد دفع مرگ تو آخر چه نفع
جان رنجور تو را زین در و مرجان داشتن
با ملک بازارگانی کن که خواهی در بهشت
هر یکی را تا ابد ده باره چندان داشتن
از سرشک دیده بر عذر گناهان درفشان
تا نباید منت از دریای عمان داشتن
از رفیقان بدآموزت همی باید برید
وانگهی کار دو گیتی را به سامان داشتن
از رفیقان به دار بینی جهنم طرفه نیست
زانکه یوسف چاه دید از بهر اخوان داشتن
زیر ایوان فلک باشی ضرورت باشدت
هر زمان از دست کیوان بانگ و افغان داشتن
در سرای باقی افکن رخت جان کانجا توان
نور کیوان آب حیوان خاک ایوان داشتن
میزبانیهای رضوانی به خلد اندر تو را
گر چو ابراهیم خو داری به مهمان داشتن
آوری عید بزرگ از قربت ایزد به دست
گرچو اسماعیل خواهی پای قربان داشتن
چون سلیمان گر نداری خاتم اندر ملک دین
خاتم دین بایدت خود را چو سلمان داشتن
بنده را مفخر بود توفیق طاعت یافتن
باد را واجب کند تخت سلیمان داشتن
پیرگشتی و هنوزت نیست از رفتن خبر
چیست این آخر نخواهی جاودان جان داشتن
آرزومند است مرگ اندر جهان جان تو را
چند خواهی پشه ای را در بیابان داشتن
ازپس هفتاد سال ای پیر تدبیر تو چیست
جز به تقصیر گذشته دل پشیمان داشتن
پای در مسجد نهادن دست در طاعت زدن
لب پر از تسبیح کردن دل به فرمان داشتن
روی زرد و آه سرد و دل پر «از» اندوه و درد
جان غریوان سینه بریان دیده گریان داشتن
آشکارا بودی ار بودی تو را زهد و ورع
کی توان ای د«و»ست عشق و مشک پنهان داشتن
از دل پاکیزه شاید علم دین آموختن
در سبوی خضر باید آب حیوان داشتن
قاعده است اندر ره دین مرد را عیاروار
نیزه حجت گرفتن تیغ برهان داشتن
نیزه و تیغت همی باید زد اندر راه دین
تو عصاور گوه خواهی چون لت انبان داشتن
با سلیحی در قیامت شو که ره ناایمن است
شخص عریان چون توان در تیرباران داشتن
باگشاد ناوک اندازان روز رستخیز
از عمل باید زره وز علم و خفتان داشتن
بی عمل رفتن به محشر آنچنان دان کز قیاس
عورتی را بر ملای خلق عریان داشتن
هان و هان ای بنده تا عاصی نباشی در خدای
با چنین سلطان که یارد رای عصیان داشتن
با گناهان از نهیب خشم او ایمن مباش
کز دعای نوح باید چشم طوفان داشتن
گرد بهمان و فلان کم گرد چون باید تو را
وقت حاجت قصه برحنان و منان داشتن
چند باایزد تعالی مکر و دستان ساختن
چند با ابلیس ملعون عهد و پیمان داشتن
دست برخاطر نه اکنون چون نداری پای او
طاقت سندان کجا خواهد سپندان داشتن
ملت احمد طلب بی شرع او عالم مخواه
زانکه کار هرزه باشد بی گهر کان داشتن
بی محمد شغل امت نیست دین آراستن
بی سلیمان کار دیوان نیست دیوان داشتن
بعد از احمد دامن مهر علی در پای کش
زانکه بس ناخوش بود بی سرگریبان داشتن
وز پس او یازده سید که ما را واجب است
اعتماد عقبی و دنیا بر ایشان داشتن
حب اهل البیت اصحاب آن چنان دارم به طبع
کم به تیغ از دوستیشان باز نتوان داشتن
مهر جان و عقل چون مهر ابوبکر و عمر
لیک نتوانم علی را بعد عثمان داشتن
ای قوامی زین سخنها کان گوهر گشته ای
گرچه کارت پیش از این بودست دکان داشتن
نانبائی که این چنین نانها پزد او را سزد
در ده هفتم فلک کیوان دهقان داشتن
خاطر تیز تو را باشد سپهر و آفتاب
فارغ است از آسیای و آسیابان داشتن
از خمیر فکرت توست این که داند روزگار
ماه را چون چرخ همچون گرده بر خوان داشتن
بخ بخ آن کو مشتری باشد چو تو خباز را
کز تو خواهد جاودان هم نام و هم نان داشتن
اعتقاد اهرمن در حق یزدان داشتن
در وفای فتنه گوش عافیت برپیختن
در هوای نفس چشم عقل حیران داشتن
از عمارت کردن بیهوده در کوی هوس
خانه شهوت به شه دیوار شیطان داشتن
خویشتن را با می و معشوق در ایوان باغ
چون گل خندان و چون سرو خرامان داشتن
تا کی آخر در شکر خواب غرور روزگار
این کمین گاه شیاطین را شبستان داشتن
مهربای مهر کنج عقل کن تا چند از این
خشم در دل چون سگ اندر کنج کهدان داشتن
از پی آزار خلق اندر ره آز و نیاز
چون سباع از خشم و کینه چنگ و دندان داشتن
مهر دنیا برکن از دل گر تو را دین آرزوست
خود دو ضد در یک قفس دانی که نتوان داشتن
دنیی و عقبی همی خواهی که اقطاعت شود
ناید از شاهی چو تو توران و ایران داشتن
ای که گوئی با وجود من به میدان نبرد
شهسواران را مسلم نیست چوگان داشتن
بس که بر دشت قیامت خواهدت کردار بد
راست همچون گوی سرگردان به میدان داشتن
گر بری فرمان یزدان کی بود حاجت تو را
هر دم از درگاه سلطان گوش فرمان داشتن
اندران ساعت که سلطان از تو عاجزتر بود
سودکی دارد تو را فرمان سلطان داشتن
چه به دنیا بر غرور کردن اعتماد
چه به گلخن تکیه بر دیوار ویران داشتن
جاودان اندر جهنم رنجها باید کشید
زین دو روزه در جهان خود را تن آسان داشتن
گر بگشتی زنده خواجه ایمن استی از عذاب
گر بمردی باز رستی خر ز پالان داشتن
هم ز کردار بد تو است اینکه مالک را به حشر
در سقر باید شرار نار رخشان داشتن
گر نبودی آن همه بی رسمی فرعون شوم
کف موسی را نبودی رسم ثعبان داشتن
زان به نیکی نیستت میلی که مایل بوده ای
سامری در طاعت موسی عمران داشتن
از تلطف جاه یابی وز تکبر چاهسار
از خرد زیباست این گم کردن و آن داشتن
از تلطف سنت موسی و هارون به بود
کز تکبر مذهب فرعون و هامان داشتن
آن مکن کز چاه دنیا چون برآئی بایدت
خویشتن را جاودان زندان نیران داشتن
پند دانا گیر زیرا کار نادانا بود
یوسف ازچه برگشیدن پس به زندان داشتن
گر مسلمانی مسلم کی شود هرگز تو را
عزم و قصد جان و مال هر مسلمان داشتن
در گنه کردن خرد خصم و هوی یار تو شد
تا چه بینی عاقبت زین درد و درمان داشتن
با خرد باش ارچه خصم توست زیرا گفته اند
«خصم دانا بهتر است از یار نادان داشتن »
جان اسیر عشق جانان کردن از تاریکی است
دل براومید وصال و بیم هجران داشتن
گربمردی می روی دانی که از روی خرد
شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن
ای بسا از بیم لرزان گشته چون بید اندر آب
روز حشر از یار چون سرو خرامان داشتن
رفته ای در گلخن شهوت چو سگ تا بایدت
از پی شیر غضب پستان فراوان داشتن
گرد بستان خرد لختی تماشا کن چو مرغ
کوز بستان گشت و ایمن شد ز پستان داشتن
راه و رسم آن جهانی گیر و این گیتی مدار
که گل سوری به از خار مغیلان داشتن
هرکه ادنی مایه عقلی دارد او از ابلهی است
در زیادت کردن زر دین به نقصان داشتن
تا کی ای بازارگان هرزه رو با خویشتن
برگ و ساز راه عمان و بدخشان داشتن
چون نداند کرد دفع مرگ تو آخر چه نفع
جان رنجور تو را زین در و مرجان داشتن
با ملک بازارگانی کن که خواهی در بهشت
هر یکی را تا ابد ده باره چندان داشتن
از سرشک دیده بر عذر گناهان درفشان
تا نباید منت از دریای عمان داشتن
از رفیقان بدآموزت همی باید برید
وانگهی کار دو گیتی را به سامان داشتن
از رفیقان به دار بینی جهنم طرفه نیست
زانکه یوسف چاه دید از بهر اخوان داشتن
زیر ایوان فلک باشی ضرورت باشدت
هر زمان از دست کیوان بانگ و افغان داشتن
در سرای باقی افکن رخت جان کانجا توان
نور کیوان آب حیوان خاک ایوان داشتن
میزبانیهای رضوانی به خلد اندر تو را
گر چو ابراهیم خو داری به مهمان داشتن
آوری عید بزرگ از قربت ایزد به دست
گرچو اسماعیل خواهی پای قربان داشتن
چون سلیمان گر نداری خاتم اندر ملک دین
خاتم دین بایدت خود را چو سلمان داشتن
بنده را مفخر بود توفیق طاعت یافتن
باد را واجب کند تخت سلیمان داشتن
پیرگشتی و هنوزت نیست از رفتن خبر
چیست این آخر نخواهی جاودان جان داشتن
آرزومند است مرگ اندر جهان جان تو را
چند خواهی پشه ای را در بیابان داشتن
ازپس هفتاد سال ای پیر تدبیر تو چیست
جز به تقصیر گذشته دل پشیمان داشتن
پای در مسجد نهادن دست در طاعت زدن
لب پر از تسبیح کردن دل به فرمان داشتن
روی زرد و آه سرد و دل پر «از» اندوه و درد
جان غریوان سینه بریان دیده گریان داشتن
آشکارا بودی ار بودی تو را زهد و ورع
کی توان ای د«و»ست عشق و مشک پنهان داشتن
از دل پاکیزه شاید علم دین آموختن
در سبوی خضر باید آب حیوان داشتن
قاعده است اندر ره دین مرد را عیاروار
نیزه حجت گرفتن تیغ برهان داشتن
نیزه و تیغت همی باید زد اندر راه دین
تو عصاور گوه خواهی چون لت انبان داشتن
با سلیحی در قیامت شو که ره ناایمن است
شخص عریان چون توان در تیرباران داشتن
باگشاد ناوک اندازان روز رستخیز
از عمل باید زره وز علم و خفتان داشتن
بی عمل رفتن به محشر آنچنان دان کز قیاس
عورتی را بر ملای خلق عریان داشتن
هان و هان ای بنده تا عاصی نباشی در خدای
با چنین سلطان که یارد رای عصیان داشتن
با گناهان از نهیب خشم او ایمن مباش
کز دعای نوح باید چشم طوفان داشتن
گرد بهمان و فلان کم گرد چون باید تو را
وقت حاجت قصه برحنان و منان داشتن
چند باایزد تعالی مکر و دستان ساختن
چند با ابلیس ملعون عهد و پیمان داشتن
دست برخاطر نه اکنون چون نداری پای او
طاقت سندان کجا خواهد سپندان داشتن
ملت احمد طلب بی شرع او عالم مخواه
زانکه کار هرزه باشد بی گهر کان داشتن
بی محمد شغل امت نیست دین آراستن
بی سلیمان کار دیوان نیست دیوان داشتن
بعد از احمد دامن مهر علی در پای کش
زانکه بس ناخوش بود بی سرگریبان داشتن
وز پس او یازده سید که ما را واجب است
اعتماد عقبی و دنیا بر ایشان داشتن
حب اهل البیت اصحاب آن چنان دارم به طبع
کم به تیغ از دوستیشان باز نتوان داشتن
مهر جان و عقل چون مهر ابوبکر و عمر
لیک نتوانم علی را بعد عثمان داشتن
ای قوامی زین سخنها کان گوهر گشته ای
گرچه کارت پیش از این بودست دکان داشتن
نانبائی که این چنین نانها پزد او را سزد
در ده هفتم فلک کیوان دهقان داشتن
خاطر تیز تو را باشد سپهر و آفتاب
فارغ است از آسیای و آسیابان داشتن
از خمیر فکرت توست این که داند روزگار
ماه را چون چرخ همچون گرده بر خوان داشتن
بخ بخ آن کو مشتری باشد چو تو خباز را
کز تو خواهد جاودان هم نام و هم نان داشتن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۳ - در تفکر در آثار قدرت خدای تعالی و در موعظت و نصیحت گوید
خداوندی است عالم را جهان آرای و گیتی بان
که عالم را همی دارد نگاری چون نگارستان
نگه دارنده خلقان؛ پدید آرنده گیتی
که رحمتهاش بی حد است و نعمتهاش بی پایان
جهانداری که می دارد ؛ به ترتیب و نسق عالم
بهر فصلی به دیگر شکل و هر وقتی به دیگر سان
گهی روز آورد گه شب ؛ گهی خورشید و گاهی مه
گهی سرما گهی گرما؛ گهی افزون گهی نقصان
بفصل نوبهار اندر؛ بهشت آئین کند گیتی
عروسان بهاری را؛ ببندد کله در بستان
ز جرم ابر هر ساعت زند بر مه سراپرده
بدست باد هر لحظه کند در باغ شادروان
رخ بستان کند تازه ؛ دل مرغان کند خرم
نهان گل کند پیدا ؛دهان غنچه را خندان
ز نرگس تاج زر سازد ؛ ز گلبن تخت پیروزه
ز برگ لاله ها گلشن ؛ ز شاخ سروها ایوان
ز صنعش عندلیب ازشاخ سوگند دهد گل را
به چشم نرگس سیراب و روی لاله نعمان
گهی ازقطره باران به شاخ ارغوان سازد
کنار لاله پرلؤلؤ میان باغ پرمرجان
چو او بستان بیاراید به گلها راست پنداری
بحورالعین همی بخشد ز جنت حله ها رضوان
چو از گل صورت انگیزد بجنبد باد نوروزی
چو رنگ گل برآمیزد بیاید بوی تابستان
ز تقدیرش به تابستان چنان گرما شود غالب
که گردد ماهی اندر آب و مرغ اندر هوا بریان
چو خورشید درخشنده کله گوشه برافرازد
قبای آتشین گردد به تن برتوزی و کتان
ز گرما و عرق مردم غرق در آب و در آتش
تو گوئی کز تنور نوح برخیزد همی طوفان
کند برگ درختان را به ماه مهرگان زرین
چو گردد ابر گوهر بار بر کهسار سیم افشان
ز صنعش خوشه انگور زیر برگ پنداری
چو شاخ زلف معشوق است در زیر کله پنهان
درون نار خون آلود کرده چون دل عاشق
برون سیب رنگی ساخته چون عارض جانان
ز شاخ آویخته در باغ شکل سیب سیمائی
تو گوئی گوی سیمین است بر پیروزه گون چوگان
یکی چون گوهر اندر زر یکی چون لعل در مینا
یکی چون ماه در عقرب یکی چون زهره در میزان
میان آن چنان گرما کمال قدرت ایزد
یکی سرما پدید آرد که گرما را کند ریحان
جهان آهنگری گردد که خورشیدش بود کوره
به دستش باده چون سوهان به پیشش آب چون سندان
درآید زاغ چون ابلیس در بستان چون جنت
درخت از حله نوروز چون آدم شود عریان
بیاراید به دیباهای چینی باغ و بستان را
ز قطر برف چون کافور و پر زاغ و چون قطران
به امرش آبها در جو فسرده خونها در تن
نفس در حلقها بی جان و جان در شخصها رنجان
جهان را دم فرو رفته فلک را روی بگرفته
هوا چون بیدلی گریان زمین چون مرده بی جان
که را باشد چنین قدرت که داند این همه حکمت
به جز دارنده دانای پیدا بین پنهان دان
جز او از شمس نورانی به میزان و حمل هرگز
که دارد روز و شب را راست بی معیار و بی میزان
همی نوروز مه روزی تماشا را برون رفتم
که تا از دیده عبرت ببینم قدرت یزدان
ز بس گلهای گوناگون جهان دیدم چو طاوسی
که اندر جلوه خوبی خرامد گرد سروستان
به عینه سروها در باغ و گلها در چمن گوئی
نگارانند در ایوان سوارانند در میدان
به داغ عشق هر نوگل نوای مرغکی دیدم
به گرد باغها تازان زنان بر شاخها دستان
سرایان پیش گل بلبل ز سوز عشق و درد دل
تو در خوبی سرافرازی و من در عشق سرگردان
چو دستم سوی گل یازید بلبل گفت از طیره
دریغ آید مرا گوهر به دست مردم نادان
خرد با من به سر گفتا به چشم سرسری منگر
درین گلهای رنگارنگ وین مرغان نغزالحان
چرا بیت و غزل خوانی همی آواز مرغان را
مگو از خویشتن چیزی که معلومت نباشد آن
زبان حال مرغان را به گوش هوش و جان بشنو
که در تسبیح میگویند:«یا حنان و یا منان »
من مسکین بیچاره به اندیشه فرو رفته
ز صنع آفریننده به مانده عاجز و حیران
برآورد از گریبان بحرا بر آستین پر در
کشان از ماه تا ماهی بهیبت دامن خفتان
دلش بر چشمه خورشید و تن بر تارک گردون
سرش بر خوشه پروین و پی بر گوشه عمان
به اسب باد بر تازان کمان قوس قزح کرده
نهیبش رعد و تیغش برق و تیرش قطره باران
همه عالم درو حیران که عالم کی زند برهم
بمانده او درآن عاجز که ایزد کی دهد فرمان
سپاس آن پادشاهی را کزین گونه بیاراید
نگارستان گیتی را به رنگ و صورت الوان
بعلم محض بی حیلت به صنع پاک بی آلت
کواکب تاخت بر گردون و گردون ساخت بر ارکان
مکان و کان چه داند کرد عالم عالمی داند
که کان پردازد اندر کوه و گوهر سازد اندر کان
نگهبانی است عالم را که این ترتیبها داند
چه داند تابش اختر چه باشد قوت دوران
همه کس داند این معنی که آخر آفریننده
نه ناهید است و نه خورشید و نه بهرام و نه کیوان
خدای پاک بی همتاست دور از وهم و از خاطر
که یارش نیست اندر ملک و مثلش نیست در ارکان
شهان بردرگهش بنده جهان از نعمتش خرم
زمین از قدرتش ساکن سپهر از هیبتش لرزان
بزرگ و خرد و نیک و بد به فرمانش کمربسته
که او را بنده فرمانند هم سلطان و هم دربان
چن و فریاد رس باشد بهر وقتی که درمانی
پس او را باش و او را خواه و او را خوان و او را دان
الا ای بنده گمره به ره باز آی و طاعت کن
مکن چندین گنه تا کی سیه داری دل و دیوان
برین درگه همی باید به جان و دل کمربستن
کزین خدمت به دست آید بقای ملک جاویدان
به خدمت کردن سلطان ز طاعت باز می مانی
اگر گیرد ایزد حمایت کی کند سلطان
بترس از آفت دنیا طلب کن راحت عقبی
که درمانی است این بی درد و آن دردی است بی درمان
به مهر و خلق و خوشخوئی چرا خندان نداری لب
چه گیری کینه اندر دل چه داری در شکم دندان
نباشد مردم دیندار کین دار و جفاپیشه
نپاید نور با ظلمت نسازد کفر با ایمان
تو مرد جبرئیل و مرد میکائیل کی باشی
که با ابلیس هم عهدی و بالاقیس هم پیمان
تو را باکار خیر و کار طاعت نیست کار ای دل
به دنبال هوس می تاز و عیش خویشتن میزان
کسی کو مرد نباشد به دینش کی بود رغبت
که آنجا ماتم و گریه است و اینجا مطرب و مهمان
اگر خواهی که در جنت عزیز مملکت باشی
به رنج نفس در دنیا چو یوسف باش در زندان
ظفر برتو نیابد دیو اگر قرآن سپرسازی
نپاید آیت دیوان ز پیش آیت قرآن
به خدمت کردن سلطان تن اندر داده هرزه
اگرایزد کند قهری حمایت کی کند سلطان
بنای انبان همی مانی ازین گفتار بیهوده
که از راه گلو نائی و از طبل شکم انبان
اگرتو راستی ورزی حقیقت تاجور گردی
که تیر از راستی دارد به سر بر تاج از پیکان
وگر انصاف ده باشی بماند نام تو برجا
که چون سلطان بود عادل بماند عالم آبادان
چو یابند ازتو انصافی بماند نام نیک از تو
به نیکی در جهان ماند است نام عدل نوشروان
به نیکی کوش کز نیکی نجات آخرت باشد
به دارای دوست روزی چند دست از حیله و دستان
همه نیکی بدین اندرز موسی بود و از هارون
همه بدنامی دنیا ز فرعون است و ز هامان
زکاتت می بباید داد و تو رشوت همی گیری
به واجب چون همی ندهی بنا واجب ز کس مستان
خردمندی به جای آور، می نگیز آتش فتنه
وگر ننشیند این آتش به آب عافیت بنشان
همه ساله همی گوئی که مفسد رایتی برکش
نگوئی هیچ یک روزی که مقری آیتی برخوان
به شبها در عبادتها طلب کن جنت باقی
که اندر موضع تاریک باشد چشمه حیوان
به آسانی نشاید یافت ملک جاودانی را
که در دریا غرق گردد به طمع سود بازرگان
نماز و روزه و خیرات و احکام است دینت را
که گرد قلعه در باشد درو در بند شهرستان
تو را دانم شگفت آید اگر شه نامه نشنیدی
حدیث مردی سرخاب و زور رستم دستان
اگرتو هفت خوان دل به تیغ عقل بگشائی
نباشد پهلوان چون تو نه در توران و نه در ایران
جهان چون مادری پیر است و تو چون کودکی خردی
درو آویخته از عشق همچون بچه در پستان
به چشم عشق تو مانند معشوقی است تازنده
چو دیدی راحت وصلش ببینی آفت هجران
تومانی گوسفندی را که باشد در چراگاهی
نمی دانی که خواهی بود عید مرگ را قربان
عمارتها مکن نچندین سرای و باغ دنیا را
که می بینی که از مرگ است خان و مانها ویران
نهنگ مرگ بسیاری بیفکند است مردان را
که ازهر شیرمردی شیرتر بودند در جولان
بسا معشوق زیبا رخ بمانده زیر خاک اندر
که دلداران چین بودند و مه رویان ترکستان
ترا هم باز باید خورد یک روزی همین شربت
اگر تلخ است و گر شیرین گردشوار و گر آسان
اگر مردی و گر نامرد اگر زشتی و گر نیکو
اگر پیری و گر برنا و گر دانا و گر نادان
اجل همچون پلی باشد به راه آن جهان اندر
که آنجا رهگذر دارد همه کس کائنا من کان
غم روزی مخور چندین که ازپیش تو روزی ده
تو را چندانکه می باید فرستاده است صد چندان
غم تو کی توان خوردن کز آنها نیستی آخر
کشیدن باز نتوانی همی یک مرده نان از خوان
چو آمد نوبت پیری ز دنیا دست کوته کن
بیاور اندکی طاعت که خوش ناید همه عصیان
شد آن دولت که بودی تازه همچون شاخ نوروزی
کنون پژمرده و زردی چو باغ ازباد مهریجان
جوانی و جمالت رفت و تو اینک بخواهی شد
چه داری گوش طاعت کن چه باشی کاهل و کسلان
خداوند جهان با تو کرمها کرده چندینی
دلیری کرد با ایزد چنین یکبارگی نتوان
نخواهد کرد برتو کاراگر زین بیشتر گویم
مگر درتو فکند ایزد ز خشم خویشتن خذلان
نصیحتها ز من بشنو اگر چت سخت میآید
چو کری ناقوامیها قوامی را مکن تاوان
قوامی نانبائی شد از بازار توحیدش
به شرق و غرب در نان است و بر هفت آسمان دکان
بدان ده در؛ همی کاندر گندمهای پاکش را
که ملک سرمدی ملک است و فضل ایزدی دهقان
جهان او را جوالی گشت و گردون آسیائی شد
که آنجا آرد مهتابست و اینجا برجها قبان
زرش در کیسه اقبال و نان بر خوانچه دولت
ستاره گفت بستان هین فلک گفتا بیاور هان
شب و روزش دو مزدورند کز خورشید و ماه او را
تنور افروخت در مغرب که از مشرق برآید نان
خردمند از این نان خور که تا جانت بیفزاید
که باشد میده ما را خمیر از عقل و آب از جان
تو را گر نان ما باید به جان و دل بخر ورنه
از این دکان فراتر شو که اینجا نیست نان ارزان
که عالم را همی دارد نگاری چون نگارستان
نگه دارنده خلقان؛ پدید آرنده گیتی
که رحمتهاش بی حد است و نعمتهاش بی پایان
جهانداری که می دارد ؛ به ترتیب و نسق عالم
بهر فصلی به دیگر شکل و هر وقتی به دیگر سان
گهی روز آورد گه شب ؛ گهی خورشید و گاهی مه
گهی سرما گهی گرما؛ گهی افزون گهی نقصان
بفصل نوبهار اندر؛ بهشت آئین کند گیتی
عروسان بهاری را؛ ببندد کله در بستان
ز جرم ابر هر ساعت زند بر مه سراپرده
بدست باد هر لحظه کند در باغ شادروان
رخ بستان کند تازه ؛ دل مرغان کند خرم
نهان گل کند پیدا ؛دهان غنچه را خندان
ز نرگس تاج زر سازد ؛ ز گلبن تخت پیروزه
ز برگ لاله ها گلشن ؛ ز شاخ سروها ایوان
ز صنعش عندلیب ازشاخ سوگند دهد گل را
به چشم نرگس سیراب و روی لاله نعمان
گهی ازقطره باران به شاخ ارغوان سازد
کنار لاله پرلؤلؤ میان باغ پرمرجان
چو او بستان بیاراید به گلها راست پنداری
بحورالعین همی بخشد ز جنت حله ها رضوان
چو از گل صورت انگیزد بجنبد باد نوروزی
چو رنگ گل برآمیزد بیاید بوی تابستان
ز تقدیرش به تابستان چنان گرما شود غالب
که گردد ماهی اندر آب و مرغ اندر هوا بریان
چو خورشید درخشنده کله گوشه برافرازد
قبای آتشین گردد به تن برتوزی و کتان
ز گرما و عرق مردم غرق در آب و در آتش
تو گوئی کز تنور نوح برخیزد همی طوفان
کند برگ درختان را به ماه مهرگان زرین
چو گردد ابر گوهر بار بر کهسار سیم افشان
ز صنعش خوشه انگور زیر برگ پنداری
چو شاخ زلف معشوق است در زیر کله پنهان
درون نار خون آلود کرده چون دل عاشق
برون سیب رنگی ساخته چون عارض جانان
ز شاخ آویخته در باغ شکل سیب سیمائی
تو گوئی گوی سیمین است بر پیروزه گون چوگان
یکی چون گوهر اندر زر یکی چون لعل در مینا
یکی چون ماه در عقرب یکی چون زهره در میزان
میان آن چنان گرما کمال قدرت ایزد
یکی سرما پدید آرد که گرما را کند ریحان
جهان آهنگری گردد که خورشیدش بود کوره
به دستش باده چون سوهان به پیشش آب چون سندان
درآید زاغ چون ابلیس در بستان چون جنت
درخت از حله نوروز چون آدم شود عریان
بیاراید به دیباهای چینی باغ و بستان را
ز قطر برف چون کافور و پر زاغ و چون قطران
به امرش آبها در جو فسرده خونها در تن
نفس در حلقها بی جان و جان در شخصها رنجان
جهان را دم فرو رفته فلک را روی بگرفته
هوا چون بیدلی گریان زمین چون مرده بی جان
که را باشد چنین قدرت که داند این همه حکمت
به جز دارنده دانای پیدا بین پنهان دان
جز او از شمس نورانی به میزان و حمل هرگز
که دارد روز و شب را راست بی معیار و بی میزان
همی نوروز مه روزی تماشا را برون رفتم
که تا از دیده عبرت ببینم قدرت یزدان
ز بس گلهای گوناگون جهان دیدم چو طاوسی
که اندر جلوه خوبی خرامد گرد سروستان
به عینه سروها در باغ و گلها در چمن گوئی
نگارانند در ایوان سوارانند در میدان
به داغ عشق هر نوگل نوای مرغکی دیدم
به گرد باغها تازان زنان بر شاخها دستان
سرایان پیش گل بلبل ز سوز عشق و درد دل
تو در خوبی سرافرازی و من در عشق سرگردان
چو دستم سوی گل یازید بلبل گفت از طیره
دریغ آید مرا گوهر به دست مردم نادان
خرد با من به سر گفتا به چشم سرسری منگر
درین گلهای رنگارنگ وین مرغان نغزالحان
چرا بیت و غزل خوانی همی آواز مرغان را
مگو از خویشتن چیزی که معلومت نباشد آن
زبان حال مرغان را به گوش هوش و جان بشنو
که در تسبیح میگویند:«یا حنان و یا منان »
من مسکین بیچاره به اندیشه فرو رفته
ز صنع آفریننده به مانده عاجز و حیران
برآورد از گریبان بحرا بر آستین پر در
کشان از ماه تا ماهی بهیبت دامن خفتان
دلش بر چشمه خورشید و تن بر تارک گردون
سرش بر خوشه پروین و پی بر گوشه عمان
به اسب باد بر تازان کمان قوس قزح کرده
نهیبش رعد و تیغش برق و تیرش قطره باران
همه عالم درو حیران که عالم کی زند برهم
بمانده او درآن عاجز که ایزد کی دهد فرمان
سپاس آن پادشاهی را کزین گونه بیاراید
نگارستان گیتی را به رنگ و صورت الوان
بعلم محض بی حیلت به صنع پاک بی آلت
کواکب تاخت بر گردون و گردون ساخت بر ارکان
مکان و کان چه داند کرد عالم عالمی داند
که کان پردازد اندر کوه و گوهر سازد اندر کان
نگهبانی است عالم را که این ترتیبها داند
چه داند تابش اختر چه باشد قوت دوران
همه کس داند این معنی که آخر آفریننده
نه ناهید است و نه خورشید و نه بهرام و نه کیوان
خدای پاک بی همتاست دور از وهم و از خاطر
که یارش نیست اندر ملک و مثلش نیست در ارکان
شهان بردرگهش بنده جهان از نعمتش خرم
زمین از قدرتش ساکن سپهر از هیبتش لرزان
بزرگ و خرد و نیک و بد به فرمانش کمربسته
که او را بنده فرمانند هم سلطان و هم دربان
چن و فریاد رس باشد بهر وقتی که درمانی
پس او را باش و او را خواه و او را خوان و او را دان
الا ای بنده گمره به ره باز آی و طاعت کن
مکن چندین گنه تا کی سیه داری دل و دیوان
برین درگه همی باید به جان و دل کمربستن
کزین خدمت به دست آید بقای ملک جاویدان
به خدمت کردن سلطان ز طاعت باز می مانی
اگر گیرد ایزد حمایت کی کند سلطان
بترس از آفت دنیا طلب کن راحت عقبی
که درمانی است این بی درد و آن دردی است بی درمان
به مهر و خلق و خوشخوئی چرا خندان نداری لب
چه گیری کینه اندر دل چه داری در شکم دندان
نباشد مردم دیندار کین دار و جفاپیشه
نپاید نور با ظلمت نسازد کفر با ایمان
تو مرد جبرئیل و مرد میکائیل کی باشی
که با ابلیس هم عهدی و بالاقیس هم پیمان
تو را باکار خیر و کار طاعت نیست کار ای دل
به دنبال هوس می تاز و عیش خویشتن میزان
کسی کو مرد نباشد به دینش کی بود رغبت
که آنجا ماتم و گریه است و اینجا مطرب و مهمان
اگر خواهی که در جنت عزیز مملکت باشی
به رنج نفس در دنیا چو یوسف باش در زندان
ظفر برتو نیابد دیو اگر قرآن سپرسازی
نپاید آیت دیوان ز پیش آیت قرآن
به خدمت کردن سلطان تن اندر داده هرزه
اگرایزد کند قهری حمایت کی کند سلطان
بنای انبان همی مانی ازین گفتار بیهوده
که از راه گلو نائی و از طبل شکم انبان
اگرتو راستی ورزی حقیقت تاجور گردی
که تیر از راستی دارد به سر بر تاج از پیکان
وگر انصاف ده باشی بماند نام تو برجا
که چون سلطان بود عادل بماند عالم آبادان
چو یابند ازتو انصافی بماند نام نیک از تو
به نیکی در جهان ماند است نام عدل نوشروان
به نیکی کوش کز نیکی نجات آخرت باشد
به دارای دوست روزی چند دست از حیله و دستان
همه نیکی بدین اندرز موسی بود و از هارون
همه بدنامی دنیا ز فرعون است و ز هامان
زکاتت می بباید داد و تو رشوت همی گیری
به واجب چون همی ندهی بنا واجب ز کس مستان
خردمندی به جای آور، می نگیز آتش فتنه
وگر ننشیند این آتش به آب عافیت بنشان
همه ساله همی گوئی که مفسد رایتی برکش
نگوئی هیچ یک روزی که مقری آیتی برخوان
به شبها در عبادتها طلب کن جنت باقی
که اندر موضع تاریک باشد چشمه حیوان
به آسانی نشاید یافت ملک جاودانی را
که در دریا غرق گردد به طمع سود بازرگان
نماز و روزه و خیرات و احکام است دینت را
که گرد قلعه در باشد درو در بند شهرستان
تو را دانم شگفت آید اگر شه نامه نشنیدی
حدیث مردی سرخاب و زور رستم دستان
اگرتو هفت خوان دل به تیغ عقل بگشائی
نباشد پهلوان چون تو نه در توران و نه در ایران
جهان چون مادری پیر است و تو چون کودکی خردی
درو آویخته از عشق همچون بچه در پستان
به چشم عشق تو مانند معشوقی است تازنده
چو دیدی راحت وصلش ببینی آفت هجران
تومانی گوسفندی را که باشد در چراگاهی
نمی دانی که خواهی بود عید مرگ را قربان
عمارتها مکن نچندین سرای و باغ دنیا را
که می بینی که از مرگ است خان و مانها ویران
نهنگ مرگ بسیاری بیفکند است مردان را
که ازهر شیرمردی شیرتر بودند در جولان
بسا معشوق زیبا رخ بمانده زیر خاک اندر
که دلداران چین بودند و مه رویان ترکستان
ترا هم باز باید خورد یک روزی همین شربت
اگر تلخ است و گر شیرین گردشوار و گر آسان
اگر مردی و گر نامرد اگر زشتی و گر نیکو
اگر پیری و گر برنا و گر دانا و گر نادان
اجل همچون پلی باشد به راه آن جهان اندر
که آنجا رهگذر دارد همه کس کائنا من کان
غم روزی مخور چندین که ازپیش تو روزی ده
تو را چندانکه می باید فرستاده است صد چندان
غم تو کی توان خوردن کز آنها نیستی آخر
کشیدن باز نتوانی همی یک مرده نان از خوان
چو آمد نوبت پیری ز دنیا دست کوته کن
بیاور اندکی طاعت که خوش ناید همه عصیان
شد آن دولت که بودی تازه همچون شاخ نوروزی
کنون پژمرده و زردی چو باغ ازباد مهریجان
جوانی و جمالت رفت و تو اینک بخواهی شد
چه داری گوش طاعت کن چه باشی کاهل و کسلان
خداوند جهان با تو کرمها کرده چندینی
دلیری کرد با ایزد چنین یکبارگی نتوان
نخواهد کرد برتو کاراگر زین بیشتر گویم
مگر درتو فکند ایزد ز خشم خویشتن خذلان
نصیحتها ز من بشنو اگر چت سخت میآید
چو کری ناقوامیها قوامی را مکن تاوان
قوامی نانبائی شد از بازار توحیدش
به شرق و غرب در نان است و بر هفت آسمان دکان
بدان ده در؛ همی کاندر گندمهای پاکش را
که ملک سرمدی ملک است و فضل ایزدی دهقان
جهان او را جوالی گشت و گردون آسیائی شد
که آنجا آرد مهتابست و اینجا برجها قبان
زرش در کیسه اقبال و نان بر خوانچه دولت
ستاره گفت بستان هین فلک گفتا بیاور هان
شب و روزش دو مزدورند کز خورشید و ماه او را
تنور افروخت در مغرب که از مشرق برآید نان
خردمند از این نان خور که تا جانت بیفزاید
که باشد میده ما را خمیر از عقل و آب از جان
تو را گر نان ما باید به جان و دل بخر ورنه
از این دکان فراتر شو که اینجا نیست نان ارزان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۵ - در منقبت امیرالمؤمنین علی و یازده فرزند معصوم او علیهم السلام و مدح نقیب النقباء ری شرف الدین مرتضی رحمة الله علیه گوید
چو صاحب شریعت پس از کردگار
ثنا گوی بر صاحب ذوالفقار
سپهدار اسلام شیر خدای
امیر عرب سید بردبار
گزارنده در یاری شرع تیغ
برآرنده از بت پرستان دمار
ستاننده از پهلوانان روان
گشاینده درنصرت دین حصار
برآورده از خار اسلام گل
فرو برده در دیده کفر خار
به چه در؛ زده تیر در چشم دیو
ز منبر سخن گفته در گوش مار
ز تأئیدش ادریس را گل افشان
ز تهدیدش ابلیس را سنگسار
ولی نعمت اهل دین از رسول
ولی عهد پیغمبر کردگار
به نزدیک ما سابق ده و دو
به قولی دگر خاتم چار یار
شده ز«ا»هد وقت در عهد او
به بتخانه در لعبت میگسار
شکسته قلم را به هنگام او
در ایوان دل دیو صورت نگار
نخورده نبیذ و نجسته سماع
نکرده زنا و ندیده قمار
معلی ز نسبت معری ز عیب
بری ازخطا و برون از عوار
ز تقویش حله ز پرهیز تاج
ز عصمت ردا و ز طهارت ازار
فرو هشته از علم برقع بروی
نبوده چو جاهل خلیع العذار
مبارز چو روباه گمراه بود
زشمشیر آن شیر در کارزار
اگر کارزار علی نیستی
شدی اهل اسلام را کارزار
سپر بود در پیش دین تیغ او
همی کرد در راه حق جان سپار
به مردی حدیث علی گو؛ مگوی
که رستم چه کرد است و اسفندیار
مرید علی باش نه خصم او
که این در جوا الست و آن در جوار
چو گوئی به علم علی بود کس
خرد گوید ازروی من شرم دار
سرافراز ازاصحاب و زاهل بیت
همی کن زهریک جدا افتخار
ولیکن یقین دان که فاضلتر است
محمد ز پنج و علی از چهار
خلافی نکردی علی با عمر
تو اندر میانه تعصب میار
چه باشد که باشند امامان حق
بدین دم مرا نص؛ تو را اختیار
چو باغی است دین و پیمبر درخت
شریعت چو شاخ و امامان چو بار
خلافی مکن گر بود میل طبع
یکی را به سیب و یکی را به نار
مبین دشمنان علی را؛ چرا
که بی نور باشند اصحاب نار
ببین شیعتش را که دیده نه ای
جمال جوانان دارالقرار
به دنیا درون کین او ماهئی است
که از دوزخش هست دریا کنار
بدین در یکی مرغ شد مهر او
که ملک بهشتش بود مرغزار
ششم گشت ز آل عبا جبرئیل
چو بر در کمر بسته شد بنده وار
سرائی کش از عرش پرده بود
یکی جبرئیلش بود پرده دار
به شاه و سپهدار اگر حاجت است
سپه را که برجای گیرد قرار
سپاه هدی را کفایت بود
علی پهلوان و نبی شهریار
علی چون محمد نگویم که هست
رهی چون بود چون خداوندگار
ولی گویم از امتش بهتر است
یکی مرد باشد فزون از هزار
ز بعد علی یازده سیدند
به میدان دین در؛ ز عصمت سوار
همه پاک و معصوم و نص از خدای
پیمبر وقار و فرشته شعار
ز جد و پدر یافته علم دین
نه از روزگار و نه ز آموزگار
یکی مانده زیشان نهان در جهان
جهانی ازو مانده در انتظار
اگر گوئیم غیبت آن امام
چرا مصلحت دید جبار بار
جهانی پر از لشکر ظلم و جور
ستمکار و ناپاک و بی زینهار
شب و روز در غارت یکدگر
نهاده دو دیده نهان و جهار
گرابلیس بدفعل ظاهر شود
بود سیدالقوم این روزگار
نه نیکو بود یوسف خوبروی
به چنگال گرگان زنهار خوار
به دین وقت مهدی نیاید برون
به شب شمس کی تابد از کوهسار
چو آید به سر مدت مصلحت
نشنید ز باران رحمت غبار
برون آید از کنج عیار دین
جهان را ز عدلش بگردد عیار
ز کعبه ندا در دهد جبرئیل
که باطل نهان گشت و حق آشکار
جهان تازه گردد ز انصاف او
چو از دولت صدر پرهیزگار
سر و سید و صدر سادات دهر
کزو گشت بنیاد دین استوار
گرفته از او دین یزدان شرف
فزوده از او ملک سلطان وقار
چو هم علم بابست و همنام جد
شدند اهل اسلام از او نامدار
پیمبر فش و پادشاسیرت است
کش از لطف پرورد پروردگار
شده رفعت چرخ خورشید فش
شده همنشین امر اومیدبار
چو زو کاروان سعادت رسید
نحو است ز آفاق بربست بار
ز نزدیک او جوید انصاف راه
ز درگاه او خواهد اقبال بار
ز رحمت کند همت عالیش
برین عالم مختصر اختصار
قوی تر بود مرد در خدمتش
نکوتر بود سرو در جویبار
ایا جود تو دشمن خواسته
و یا طبع تو عاشق خواستار
ز خلق تو اندر بهاران بود
چمن شادی افزای و گل غمگسار
ز خشم تو اندر زمستان بود
زمین مرده و آسمان سوگوار
بود جاودان جامه جاه تو
کش اقبال پود است و انصاف تار
بسی جنگ رفت آتش و آب را
که این خاکدل بود و آن بادسار
چو از عدل تو بادشد خاکبوس
گرفت آب را آتش اندر کنار
بود دولت دوستان از درت
بود رونق بوستان ازبهار
بترسد عدو ز آتش خشم تو
که دریا بخار است و دوزخ شرار
به بوجهل ماند بداندیش تو
که نارش موافق تر آید ز عار
ز سادات اسلام خرد و بزرگ
ز شاهان گیتی صغار و کبار
نباشد نظیری تو را زانکه تو
پیمبر نژادی و خسرو تبار
از آن تابود خادم و حاجبت
سیاه و سپید است لیل و نهار
چه داند جهان قیمت فضل تو
چه آگه ز دفتر کشیدن حمار
بزرگا مکن با قوامی عتاب
چه گر ناقوام است و ناحق گزار
که او نانبائی است چابک ضمیر
که نامش بود سالها یادگار
ز دهقانی گندم خاطرش
ملک بر فلک می کند تخمکار
به بازار اقبال دکان او
خریدار او مردم بختیار
الا تا به صورت بود خاک و زر
سیه فام و تاریک و زرد و نزار
نکو خواهتان باد چون زر عزیز
بداندیشتان باد چون خاک خوار
ثنا گوی بر صاحب ذوالفقار
سپهدار اسلام شیر خدای
امیر عرب سید بردبار
گزارنده در یاری شرع تیغ
برآرنده از بت پرستان دمار
ستاننده از پهلوانان روان
گشاینده درنصرت دین حصار
برآورده از خار اسلام گل
فرو برده در دیده کفر خار
به چه در؛ زده تیر در چشم دیو
ز منبر سخن گفته در گوش مار
ز تأئیدش ادریس را گل افشان
ز تهدیدش ابلیس را سنگسار
ولی نعمت اهل دین از رسول
ولی عهد پیغمبر کردگار
به نزدیک ما سابق ده و دو
به قولی دگر خاتم چار یار
شده ز«ا»هد وقت در عهد او
به بتخانه در لعبت میگسار
شکسته قلم را به هنگام او
در ایوان دل دیو صورت نگار
نخورده نبیذ و نجسته سماع
نکرده زنا و ندیده قمار
معلی ز نسبت معری ز عیب
بری ازخطا و برون از عوار
ز تقویش حله ز پرهیز تاج
ز عصمت ردا و ز طهارت ازار
فرو هشته از علم برقع بروی
نبوده چو جاهل خلیع العذار
مبارز چو روباه گمراه بود
زشمشیر آن شیر در کارزار
اگر کارزار علی نیستی
شدی اهل اسلام را کارزار
سپر بود در پیش دین تیغ او
همی کرد در راه حق جان سپار
به مردی حدیث علی گو؛ مگوی
که رستم چه کرد است و اسفندیار
مرید علی باش نه خصم او
که این در جوا الست و آن در جوار
چو گوئی به علم علی بود کس
خرد گوید ازروی من شرم دار
سرافراز ازاصحاب و زاهل بیت
همی کن زهریک جدا افتخار
ولیکن یقین دان که فاضلتر است
محمد ز پنج و علی از چهار
خلافی نکردی علی با عمر
تو اندر میانه تعصب میار
چه باشد که باشند امامان حق
بدین دم مرا نص؛ تو را اختیار
چو باغی است دین و پیمبر درخت
شریعت چو شاخ و امامان چو بار
خلافی مکن گر بود میل طبع
یکی را به سیب و یکی را به نار
مبین دشمنان علی را؛ چرا
که بی نور باشند اصحاب نار
ببین شیعتش را که دیده نه ای
جمال جوانان دارالقرار
به دنیا درون کین او ماهئی است
که از دوزخش هست دریا کنار
بدین در یکی مرغ شد مهر او
که ملک بهشتش بود مرغزار
ششم گشت ز آل عبا جبرئیل
چو بر در کمر بسته شد بنده وار
سرائی کش از عرش پرده بود
یکی جبرئیلش بود پرده دار
به شاه و سپهدار اگر حاجت است
سپه را که برجای گیرد قرار
سپاه هدی را کفایت بود
علی پهلوان و نبی شهریار
علی چون محمد نگویم که هست
رهی چون بود چون خداوندگار
ولی گویم از امتش بهتر است
یکی مرد باشد فزون از هزار
ز بعد علی یازده سیدند
به میدان دین در؛ ز عصمت سوار
همه پاک و معصوم و نص از خدای
پیمبر وقار و فرشته شعار
ز جد و پدر یافته علم دین
نه از روزگار و نه ز آموزگار
یکی مانده زیشان نهان در جهان
جهانی ازو مانده در انتظار
اگر گوئیم غیبت آن امام
چرا مصلحت دید جبار بار
جهانی پر از لشکر ظلم و جور
ستمکار و ناپاک و بی زینهار
شب و روز در غارت یکدگر
نهاده دو دیده نهان و جهار
گرابلیس بدفعل ظاهر شود
بود سیدالقوم این روزگار
نه نیکو بود یوسف خوبروی
به چنگال گرگان زنهار خوار
به دین وقت مهدی نیاید برون
به شب شمس کی تابد از کوهسار
چو آید به سر مدت مصلحت
نشنید ز باران رحمت غبار
برون آید از کنج عیار دین
جهان را ز عدلش بگردد عیار
ز کعبه ندا در دهد جبرئیل
که باطل نهان گشت و حق آشکار
جهان تازه گردد ز انصاف او
چو از دولت صدر پرهیزگار
سر و سید و صدر سادات دهر
کزو گشت بنیاد دین استوار
گرفته از او دین یزدان شرف
فزوده از او ملک سلطان وقار
چو هم علم بابست و همنام جد
شدند اهل اسلام از او نامدار
پیمبر فش و پادشاسیرت است
کش از لطف پرورد پروردگار
شده رفعت چرخ خورشید فش
شده همنشین امر اومیدبار
چو زو کاروان سعادت رسید
نحو است ز آفاق بربست بار
ز نزدیک او جوید انصاف راه
ز درگاه او خواهد اقبال بار
ز رحمت کند همت عالیش
برین عالم مختصر اختصار
قوی تر بود مرد در خدمتش
نکوتر بود سرو در جویبار
ایا جود تو دشمن خواسته
و یا طبع تو عاشق خواستار
ز خلق تو اندر بهاران بود
چمن شادی افزای و گل غمگسار
ز خشم تو اندر زمستان بود
زمین مرده و آسمان سوگوار
بود جاودان جامه جاه تو
کش اقبال پود است و انصاف تار
بسی جنگ رفت آتش و آب را
که این خاکدل بود و آن بادسار
چو از عدل تو بادشد خاکبوس
گرفت آب را آتش اندر کنار
بود دولت دوستان از درت
بود رونق بوستان ازبهار
بترسد عدو ز آتش خشم تو
که دریا بخار است و دوزخ شرار
به بوجهل ماند بداندیش تو
که نارش موافق تر آید ز عار
ز سادات اسلام خرد و بزرگ
ز شاهان گیتی صغار و کبار
نباشد نظیری تو را زانکه تو
پیمبر نژادی و خسرو تبار
از آن تابود خادم و حاجبت
سیاه و سپید است لیل و نهار
چه داند جهان قیمت فضل تو
چه آگه ز دفتر کشیدن حمار
بزرگا مکن با قوامی عتاب
چه گر ناقوام است و ناحق گزار
که او نانبائی است چابک ضمیر
که نامش بود سالها یادگار
ز دهقانی گندم خاطرش
ملک بر فلک می کند تخمکار
به بازار اقبال دکان او
خریدار او مردم بختیار
الا تا به صورت بود خاک و زر
سیه فام و تاریک و زرد و نزار
نکو خواهتان باد چون زر عزیز
بداندیشتان باد چون خاک خوار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۸ - ترکیب بندی است که در توحید و زهد و پند و منقبت پیغمبر «ص» و امیرالمؤمنین «ع» و شیعیانش گفته
جز آفریدگار جهان آفریده نیست
بشنو که کس چنین سخن از کس شنیده نیست
تا زنده ام جز این نرود بر زبان من
زیرا که کس مرا جز ازو آفریده نیست
مادر مرا که زاد و بپرورد و شیر داد
الا بیاری و کرمش پروریده نیست
آن فرد بی نظیر که صنع بدیع او
هر یک چنان که هست چنان دیده دیده نیست
در صنع او نگاه نکردست عاقلی
که انگشت را ز روی تعجب گزیده نیست
دانند عاقلان که به دست صبا جز او
کس در بهار پیرهن گل دریده نیست
از قدرتش ز شیره انگور در خزان
خون چکیده هست که حلق بریده نیست
گر فرق نار قدرت ایزد شکافت است
جز بر جمال سیب چرا خون چکیده نیست
یک بنده گرد درگه این پادشه نگشت
کز پیش او جنیبت رحمت کشیده نیست
هر دو جهانش پر ز غلام و کنیزک است
وین طرفه تر که خواجه یکی زان خریده نیست
دنیا سگی است بر در او وانکه مرد اوست
از پیشش این سگ متهتک چخیده نیست
توحید و زهد گوی قوامی که در سخن
جائی رسیده ای که کس آنجا رسیده نیست
هرکس که کرد خدمت او از میان جان
او راست دولت ابد و ملک جاودان
هرکس که قصد خدمت این پادشاه کرد
از آفتاب و چرخ قبا و کلاه کرد
آن پادشا که چرخ و زمین و ستاره را
در مملکت خزینه و گنج و سپاه کرد
لشکرگه سپاه و ستاره سپهر ساخت
میخ و طناب خیمه ز خورشید و ماه کرد
در راه روزگار به میدان شرق و غرب
از روز و شب دو پیک سپید و سیاه کرد
از روی مصلحت چو ز خاک آدم آفرید
خاک درش ملائکه را سجده گاه کرد
ابلیس خاکسار که بود از مقربان
در جاه او به چشم حقارت نگاه کرد
فرمان حق نبرد و نیاورد سجده ای
تا کار خویش مدبر ملعون تباه کرد
بنده ز جهل اگر چه دلیری همی کند
با خشم پادشاه که یارد نگاه کرد
چون بنده را خدای بدرگاه بار داد
در رفتنش به حضرت رحمت پگاه کرد
باید که سرگردان نشود گرچه بایدش
از دیده بر سنان چو الماس راه کرد
مردان راه عشق ز بهر رضای دوست
شمشیر و تیر خورده نیارند آه کرد
گرچه گناههای قوامی بسی بود
اندیشه در ثنای ملک عذر خواه کرد
سوگند می خورد که نگوید جز این سخن
بر خویشتن بدوی خدا را گواه کرد
اندیشه را به چون و چرا در بریز خون
کم کن براه ایزد بی چون «چرا و چون »
جبار عرش و فرش و قدیم صفات و ذات
معبود مملکت ملک کون و کاینات
ذاتی قدیم بوده ولیکن نه از قدم
حیی همیشه زنده ولیکن نه از حیات
بر آسمان چو مشعله از قدرتش نجوم
واندر زمین چو مرسله ازحکمتش نبات
از امر او ستاده چنان قلزم و محیط
وز حکم او رونده چنین دجله و فرات
در مرگ و زندگانی خلق زمانه را
هم زو بود ولادت و هم زو بود وفات
از یاد و ذکر رحمت و کفران نعمتش
بر هر جریده ای حسنات است و سیآت
بی یاد او مباش شب و روز تا بود
روزت چو روز عید و شبت چون شب برات
بخشد به بنده مال فراوان بمصلحت
وانگه به لطف خواهد ازو اندکی زکات
از بندگان به قرض ستاند یکی بده
بی فرع و بی مسبب و بی خط و بی برات
درگاه او در کرم و فضل و رحمت است
جائی که نه مصادره باشد نه مفردات
خالق ستای باش قوامی به جان و دل
مستای خلق را که نباشد در آن ثبات
آن را کن آفرین که جهان را بیافرید
بگذار بعد ازین هوس و هزل و ترهات
زیرا که در ستایش پروردگار خلق
روز قیامه هم درجات است و هم نجات
آن پادشا که نیست نظریش به ملک در
دارای شرق و غرب و نگهبان بحر و بر
هربنده ای که ایزد بی یار یار اوست
بی شک و شبهه در دو جهان کار کار اوست
آن بی نیاز بنده نواز لطیفه ساز
کز هر سوئی که در نگری کار و بار اوست
ازچرخ بی قرار و زمین قرار گیر
این رسمها و قاعده ها برقرار اوست
از بارگاه لم یزل اندر ره قضا
حمال آسمان و زمین زیر بار اوست
بر بارگاه صنع ز دیبای بوستان
طاوس نوبهار به رنگ و نگار او است
بر تخت نوعروس خزان رابه برگ ریز
از دست شاخ آن همه زرها نثار اوست
ابر بهار برق مهار شتر مثال
بر کاروان کن فیکون بر قطار اوست
از روی بی نیازی و ز غایت کرم
هر گونه ای که بنده بود خواستار اوست
گستاخی و دلیری هر بنده ای که هست
معلوم شد که از کرم بردبار اوست
هرکس که او کناره نگیرد ز خدمتش
لابد مراد هر دو جهان در کنار اوست
یاری نخواست است قوامی ز هیچ خلق
از بهر آنکه ایزد بی یار یار اوست
بر درگه خدای کمر بسته ای شدست
گرخاک ره شود شرف روزگار اوست
تسبیح او کنند ملایک ز ساق عرش
کو برکشید عرش و هم او گسترید فرش
ای فخر روزگار من اندر ثنای تو
با دست عمر آنکه نجوید رضای تو
دارنده جهانی و جان آفرین خلق
منت بود که جان بدهند از برای تو
هربنده ای که طاعت تو ناورد به جای
آن بد به جای خویش کند نه به جای تو
چندین نثار و نعمت تو بر جهانیان
بیگانگان چرا نشوند آشنای تو
از ما به درگه تو چه خیزد که گشته اند
پیغمبر و خلیفه و سلطان گدای تو
ای بنده دست را به دعا برخدای دار
تا در رسد به ما برکات دعای تو
تومانده ای و آنکه زتو زاد مانده نیست
گوئی که چیست مصلحت اندر بقای تو
شکر تو حق نعمت ایزد کجا گزارد
کارزد کمینه نعمت او خون بهای تو
تو دست و پای میزن اگرچه به عمرها
این کار برنخیزد از دست و پای تو
انده مخور که ملک دو عالم ترا بود
چون رحمت خدای بود کدخدای تو
او آن کند که از کرم و فضل او سزد
گربا تو در خور تو کند کار وای تو
پیوسته ای قوامی شکر خدای گوی
کز فضل اوست شعر خوش دلربای تو
می گو ثنای ایزد و می گو به درگهش
ای فخر روزگار من اندر ثنای تو
زانجا که شرط و قاعده بندگی بود
در بندگی نشان سرافکندگی بود
ای جان نهاده بر کف و دل بسته در جهان
زین جای سهمناک بپرهیز هان و هان
کاین دیو رسم غول فریبنده در کمین
ماری است سهمناک و نهنگی است جان ستان
او نام تو نبشته ز کین بر کنار دل
تو مهر او گرفته ای اندر میان جان
دنیا غمی بزرگ بود محنتی عظیم
صلحی همه خصومت و سودی همه زیان
بر «من یزید» داشته گوید ترا خرد
ملک بهشت را بخر ارزان و رایگان
ارزان بود به جان که خری نعمت خدای
ملک جهان مخر که بود رایگان گران
گیتی به میزبانی و حیلت گری ترا
پرداخت است خانه و آراست است خوان
خوان شگرف او را حلواست بر کنار
نان سپید او را زهرست در میان
نانش مخور تو تابندانی یقین که چیست
زیرا که هیچ کس نخورد زهر بر گمان
کس برجهان سفله نکردست هیچ سود
نتوان همی ز خانه سگ برد استخوان
گر عوج حرص ازین دریا به زوردست
ماهی بر آفتاب کشد هم بر آسمان
چون وقت مرگ تنگ درآید به قهر تو
پیرایه زمین شده در آخرالزمان
بیهوده رنج بر تن و جان و روان منه
دل چون کری همی نکند بر جهان منه
ای آفتاب بر سر دیوار گشته زرد
برخورده از جهان جوان طبع سالخورد
پیریت می کند اثر از دور روزگار
واندر دل تو هیچ نصیحت اثر نکرد
برخوردی از جهان و هنوزت امید هست
اومید گفته اند که بهتر بود ز خورد
از عشق جاه و آرزوی مال روز و شب
با رنج همعنانی و با درد همنبرد
از بس که سینه کوفتی اندر غم جهان
چون آسمان کبودی و چون آفتاب زرد
چون تو به دست خویشتن آورده ای بلا
شایسته ای به محنت و ارزانئی به درد
دل در جهان مبند که مردان روزگار
مردان مرد با دل گرمند و آه سرد
از هیبت اجل شده بیچاره و اسیر
همچون زنان عاجز مردان شیرمرد
ای بس که از ملوک بپرداخت قصرها
این قصر هفت کنگره گرد لاژورد
آن را که گردی از تو بود عذر بازخواه
زان پیشتر که از تو برآرد زمانه گرد
ای خواجه بر سرای فنا اعتماد نیست
برخیز و فرش صفه اومید برنورد
با اهل فتنه به همه دست برفشان
در راه دوزخی هم ازین پای بازگرد
مثل تو روزگار نیارد قوامیا
تا روزگار جفت بود کردگار فرد
راه دراز پیش و ترا نیست توشه ای
تدبیر عاقبت کن و بنشین به گوشه ای
ای خفته تو ز خواب گران سرگران شده
از راه باز مانده و کاروان شده
در کاروانسرای فنا عاجز و غریب
وز پیش چشم مملکت جاودان شده
بس کاهلی و بی تو نخواهد به هیچ وجه
کارتو آن چنان که تو خواهی چنان شده
هر چند کاهلی به نماز و به کار خیر
در تندرستی از دل و جان ناتوان شده
بینم ز ظلم خلق زمین و زمانه را
فریادها ز دست تو بر آسمان شده
بر تخت عهد یوسف عمر تو پیر شد
از حرص پیریت چو زلیخا جوان شده
از عبرت زمانه همه روی چشم باش
ای از نیاز و آز همه تن دهان شده
آزرده پادشاه جهان را ز معصیت
بر مال خویشتن به هوس پاسبان شده
بی طاعتی به راه قیامت نهاده روی
چون ابلهان به بادیه بی آب و نان شده
بر خان و مان و جان و تن و مال عاشقی
در رنج این به مانده و در بند آن شده
خود را به وقت نزع ببینی به چشم خویش
از مال و جان برآمده وز خان و مان شده
خواهد بماند نام قوامی میان خلق
واندر زمانه قصه او داستان شده
زان نیک تر مدان که بمانده به نیکوئی
نامی میان مردم و مرد از میان شده
اندیشه کن ز دوزخ و جائی قرار گیر
روز شمار و هیبت او در شمار گیر
ای مانده بر در هوس این در فراز کن
عذر گذشته خواه «و» در توبه باز کن
نزدیک شو به طاعت و ز فسق دور باش
روزی دو رنجکی برو جاوید نازکن
چون منعمان زکوة بروی و ریا مده
چون مخلصان نماز بسوز و نیاز کن
یک روزی از مطالعه نفس باز مان
بنشین یکی مطالعه عمر باز کن
ملک بهشت را به صفا کار و بار ساز
راه قیامه را به سزا برگ و ساز کن
گفت است حق که کوته کن دست ازین جهان
کت گفت حجت آور و قصه دراز کن؟
در کار خیر موی چو پر غراب را
در بندگی سپیدتر ازپر باز کن
آز و نیاز خسته و رنجور داردت
خواهی که تا بناز رسی ترک آز کن
زان پیشتر که بر تو کند دیگری نماز
تا زنده ای به عادت باری نماز کن
نه در جهان وفاست و نه بر مردم اعتماد
یکبارگی بروی همه در فراز کن
گر آرزوی شعر قوامیت می کند
در راه دین حقیقت دنیا مجاز کن
چون بایدت نگار سرای بهشتیان
دیوان او به خواه و ورقهاش باز کن
بردار نسختی به بهشت خدای بر
بر آستین حله حورا طراز کن
تا خفته هوائی و آشفته هوس
با دیو همنشینی و با غول هم نفس
روز آمد ای عزیز و تو در نامدی ز خواب
بردار سر ز خواب که سر برزد آفتاب
پیری چو صبح روز برآمد ز فرق تو
تو خفته ای و کرده چنین پایها در آب
روز غمت رسید و شب شادیت برفت
تو در درنگ و عمر عزیز تو در شتاب
تا چند خواب غفلت تا کی خمار جهل
روز و شب تو وقف شده بر خمار و خواب
باده مخور که عمر تو بر باد می دهد
آگه نه ای که شر دو عالم بود شراب
گر در شراب شربت مرگ تو در رسد
پیش خدای عز و جل چون شوی خراب
گرچه صواب خویش تو بدانی ای پسر
کار تو زین طریق نبینم همی صواب
یکباره آب خود مبر امروز کان گهی
فردا خدای با تو به آتش کند خطاب
گر طاقت عتاب ملک نیست مر ترا
اهل سؤال را به تهدد مده جواب
پیوسته با توانگر و درویش و خوب و زشت
خوش طبع باش و بر همه چون آفتاب تاب
از کبر و خشم ریش دلی را نمک مکن
کز درد آن بر آتش دوزخ شوی کباب
تا باشی ای قوامی توحید و زهد گوی
کز ایزدت به روز قیامت بود ثواب
توحید و زهد گفتن تو اعتقاد را
چون خانه را ستون بود و خیمه را طناب
می کوش در سخا که بهشتی صفت سخیست
بدخو مشو که خوی بد از طبع دوزخی است
ای پیر سالخورده به تدبیر پیر باش
وای نوجوان جوان نصیحت پذیر باش
مادام خوب گوی و ضیع و شریف شو
پیوسته نیک خواه صغیر و کبیر باش
نیک اعتقاد و مشفق و ایزدپرست شو
مردم نواز و خوشدل و نیکوضمیر باش
زهد از جوان نکوتر و دانش ز کودکان
ای پورپور وقت خرد پیرپیر باش
در زاهدی پلاس مپوش و مکن نفاق
تو زهد ورز و پیرهنت گو حریر باش
در گفت گو چو عالم وقتی حلیم شو
در جست وجو چو ناقد خلقی بصیر باش
چو مرد دوست روز ادب خوبگوی شو
چو«ن» مرغ بوستان ز طرب خوش صفیر باش
بیچاره ای که پیش تو آید به حاجتی
درمانده را به دست کرم دستگیر باش
چون سیرت تو چون شب تاریک تیره شد
گو صورت نکوی تو بدر منیر باش
تا تیر بد چو قد تو بودی کان به فعل
اکنون که چون کمان شدی از دل چو تیر باش
خواهی که تا بزرگ شوی در میان خلق
بر درگه خدای تعالی حقیر باش
چون آفریدگار نظیرت نیافرید
بر لشکر سخن چو اقوامی امیرباش
سر بر جهان نداشته گردن فراشته
بر لشکر سخن چو قوامی امیرباش
در خدمت تو برفلکیم ای ملک سرشت
چون آنکه با چهارده معصوم دربهشت
بگرو بایزد و به صفات و کمال او
آنگه به مصطفی و به اولاد و آل او
وز بعد مصطفی به علی نازو سرفراز
نیکو شناس در درج دین کمال او
آن میر مصطفی نسب انبیا صفت
رشگ آمده ملائکه را برخصال او
جان مقربان شده روزی هزار بار
برخی دست وبازو و جاه و جلال او
شیری که بود جایگهش بیشه خدای
شیری که ژنده پیل نبودی به بال او
بازی که آشیانه او بود ساق عرش
بازی نبود هیچ همائی به فال او
شاه مبارزان که نبوده است در جهاد
در هیچ وقت هیچ مبارز همال او
بر شیعتش نثار بود رحمت خدای
لعنت کند فرشته بربد سکال او
خواهی که در بهشت ببینی جمال حور
در چشم خویش زشت مگردان جمال او
گر گویدت کسی که کسی بهتر از علی ست
جز ابلهی نباشد مشنو محال او
والله که هر که بغض علی در دلش بود
نزد خرد حلال بود خون و مال او
حمال هیزم سقرست اندر آن جهان
هر کو ز صدق دل نشد اندر جوال او
در مرتضی به چشم قوامی نگاه کن
هان گوش دار تانخوری گوشمال او
از روضه بهشت سبیل است سلسبیل
در پنج تن که ششمشان بود جبرئیل
تادر زمانه نام قوامی برآمده ست
در شاعری ز خلق جهان برتر آمده ست
از بهر اهل دین به کتب خانه هنر
توحید و زهد را دل او دفتر آمده ست
اندیشه مفسرش اندر میان شعر
گوئی مذکر است که بر منبر آمده ست
رفته به هفت کشور ازو لشکر سخن
از روی نام پادشه کشور آمده ست
هم نانبای نان شد و هم پادشاه نام
این رسم و قاعده بسر او در آمده ست
گفت است بارها که مرا نان ز گندم است
کانبار او خزینه پرگوهر آمده ست
در آسیای فکرت من بوده بارکش
گاوی که زو به بحر شرف عنبر آمده ست
عطار عقل را به دکان خمیر من
همچون خمیرمایه گل شکر آمده ست
نانی است نان من که خرد را حلاوتش
از آب زندگانی شیرین تر آمده ست
این میده را ز مائده دان که ز آسمان
بر پر جبرئیل به پیغمبر آمده ست
زان گرده ها مدان که ز دیگر تنورها
خام و فطیر از آتش و خاکستر آمده ست
کز پختنش مرا بسی از آتش جگر
دود دل از تنور تفکر برآمده ست
بشنو که کس چنین سخن از کس شنیده نیست
تا زنده ام جز این نرود بر زبان من
زیرا که کس مرا جز ازو آفریده نیست
مادر مرا که زاد و بپرورد و شیر داد
الا بیاری و کرمش پروریده نیست
آن فرد بی نظیر که صنع بدیع او
هر یک چنان که هست چنان دیده دیده نیست
در صنع او نگاه نکردست عاقلی
که انگشت را ز روی تعجب گزیده نیست
دانند عاقلان که به دست صبا جز او
کس در بهار پیرهن گل دریده نیست
از قدرتش ز شیره انگور در خزان
خون چکیده هست که حلق بریده نیست
گر فرق نار قدرت ایزد شکافت است
جز بر جمال سیب چرا خون چکیده نیست
یک بنده گرد درگه این پادشه نگشت
کز پیش او جنیبت رحمت کشیده نیست
هر دو جهانش پر ز غلام و کنیزک است
وین طرفه تر که خواجه یکی زان خریده نیست
دنیا سگی است بر در او وانکه مرد اوست
از پیشش این سگ متهتک چخیده نیست
توحید و زهد گوی قوامی که در سخن
جائی رسیده ای که کس آنجا رسیده نیست
هرکس که کرد خدمت او از میان جان
او راست دولت ابد و ملک جاودان
هرکس که قصد خدمت این پادشاه کرد
از آفتاب و چرخ قبا و کلاه کرد
آن پادشا که چرخ و زمین و ستاره را
در مملکت خزینه و گنج و سپاه کرد
لشکرگه سپاه و ستاره سپهر ساخت
میخ و طناب خیمه ز خورشید و ماه کرد
در راه روزگار به میدان شرق و غرب
از روز و شب دو پیک سپید و سیاه کرد
از روی مصلحت چو ز خاک آدم آفرید
خاک درش ملائکه را سجده گاه کرد
ابلیس خاکسار که بود از مقربان
در جاه او به چشم حقارت نگاه کرد
فرمان حق نبرد و نیاورد سجده ای
تا کار خویش مدبر ملعون تباه کرد
بنده ز جهل اگر چه دلیری همی کند
با خشم پادشاه که یارد نگاه کرد
چون بنده را خدای بدرگاه بار داد
در رفتنش به حضرت رحمت پگاه کرد
باید که سرگردان نشود گرچه بایدش
از دیده بر سنان چو الماس راه کرد
مردان راه عشق ز بهر رضای دوست
شمشیر و تیر خورده نیارند آه کرد
گرچه گناههای قوامی بسی بود
اندیشه در ثنای ملک عذر خواه کرد
سوگند می خورد که نگوید جز این سخن
بر خویشتن بدوی خدا را گواه کرد
اندیشه را به چون و چرا در بریز خون
کم کن براه ایزد بی چون «چرا و چون »
جبار عرش و فرش و قدیم صفات و ذات
معبود مملکت ملک کون و کاینات
ذاتی قدیم بوده ولیکن نه از قدم
حیی همیشه زنده ولیکن نه از حیات
بر آسمان چو مشعله از قدرتش نجوم
واندر زمین چو مرسله ازحکمتش نبات
از امر او ستاده چنان قلزم و محیط
وز حکم او رونده چنین دجله و فرات
در مرگ و زندگانی خلق زمانه را
هم زو بود ولادت و هم زو بود وفات
از یاد و ذکر رحمت و کفران نعمتش
بر هر جریده ای حسنات است و سیآت
بی یاد او مباش شب و روز تا بود
روزت چو روز عید و شبت چون شب برات
بخشد به بنده مال فراوان بمصلحت
وانگه به لطف خواهد ازو اندکی زکات
از بندگان به قرض ستاند یکی بده
بی فرع و بی مسبب و بی خط و بی برات
درگاه او در کرم و فضل و رحمت است
جائی که نه مصادره باشد نه مفردات
خالق ستای باش قوامی به جان و دل
مستای خلق را که نباشد در آن ثبات
آن را کن آفرین که جهان را بیافرید
بگذار بعد ازین هوس و هزل و ترهات
زیرا که در ستایش پروردگار خلق
روز قیامه هم درجات است و هم نجات
آن پادشا که نیست نظریش به ملک در
دارای شرق و غرب و نگهبان بحر و بر
هربنده ای که ایزد بی یار یار اوست
بی شک و شبهه در دو جهان کار کار اوست
آن بی نیاز بنده نواز لطیفه ساز
کز هر سوئی که در نگری کار و بار اوست
ازچرخ بی قرار و زمین قرار گیر
این رسمها و قاعده ها برقرار اوست
از بارگاه لم یزل اندر ره قضا
حمال آسمان و زمین زیر بار اوست
بر بارگاه صنع ز دیبای بوستان
طاوس نوبهار به رنگ و نگار او است
بر تخت نوعروس خزان رابه برگ ریز
از دست شاخ آن همه زرها نثار اوست
ابر بهار برق مهار شتر مثال
بر کاروان کن فیکون بر قطار اوست
از روی بی نیازی و ز غایت کرم
هر گونه ای که بنده بود خواستار اوست
گستاخی و دلیری هر بنده ای که هست
معلوم شد که از کرم بردبار اوست
هرکس که او کناره نگیرد ز خدمتش
لابد مراد هر دو جهان در کنار اوست
یاری نخواست است قوامی ز هیچ خلق
از بهر آنکه ایزد بی یار یار اوست
بر درگه خدای کمر بسته ای شدست
گرخاک ره شود شرف روزگار اوست
تسبیح او کنند ملایک ز ساق عرش
کو برکشید عرش و هم او گسترید فرش
ای فخر روزگار من اندر ثنای تو
با دست عمر آنکه نجوید رضای تو
دارنده جهانی و جان آفرین خلق
منت بود که جان بدهند از برای تو
هربنده ای که طاعت تو ناورد به جای
آن بد به جای خویش کند نه به جای تو
چندین نثار و نعمت تو بر جهانیان
بیگانگان چرا نشوند آشنای تو
از ما به درگه تو چه خیزد که گشته اند
پیغمبر و خلیفه و سلطان گدای تو
ای بنده دست را به دعا برخدای دار
تا در رسد به ما برکات دعای تو
تومانده ای و آنکه زتو زاد مانده نیست
گوئی که چیست مصلحت اندر بقای تو
شکر تو حق نعمت ایزد کجا گزارد
کارزد کمینه نعمت او خون بهای تو
تو دست و پای میزن اگرچه به عمرها
این کار برنخیزد از دست و پای تو
انده مخور که ملک دو عالم ترا بود
چون رحمت خدای بود کدخدای تو
او آن کند که از کرم و فضل او سزد
گربا تو در خور تو کند کار وای تو
پیوسته ای قوامی شکر خدای گوی
کز فضل اوست شعر خوش دلربای تو
می گو ثنای ایزد و می گو به درگهش
ای فخر روزگار من اندر ثنای تو
زانجا که شرط و قاعده بندگی بود
در بندگی نشان سرافکندگی بود
ای جان نهاده بر کف و دل بسته در جهان
زین جای سهمناک بپرهیز هان و هان
کاین دیو رسم غول فریبنده در کمین
ماری است سهمناک و نهنگی است جان ستان
او نام تو نبشته ز کین بر کنار دل
تو مهر او گرفته ای اندر میان جان
دنیا غمی بزرگ بود محنتی عظیم
صلحی همه خصومت و سودی همه زیان
بر «من یزید» داشته گوید ترا خرد
ملک بهشت را بخر ارزان و رایگان
ارزان بود به جان که خری نعمت خدای
ملک جهان مخر که بود رایگان گران
گیتی به میزبانی و حیلت گری ترا
پرداخت است خانه و آراست است خوان
خوان شگرف او را حلواست بر کنار
نان سپید او را زهرست در میان
نانش مخور تو تابندانی یقین که چیست
زیرا که هیچ کس نخورد زهر بر گمان
کس برجهان سفله نکردست هیچ سود
نتوان همی ز خانه سگ برد استخوان
گر عوج حرص ازین دریا به زوردست
ماهی بر آفتاب کشد هم بر آسمان
چون وقت مرگ تنگ درآید به قهر تو
پیرایه زمین شده در آخرالزمان
بیهوده رنج بر تن و جان و روان منه
دل چون کری همی نکند بر جهان منه
ای آفتاب بر سر دیوار گشته زرد
برخورده از جهان جوان طبع سالخورد
پیریت می کند اثر از دور روزگار
واندر دل تو هیچ نصیحت اثر نکرد
برخوردی از جهان و هنوزت امید هست
اومید گفته اند که بهتر بود ز خورد
از عشق جاه و آرزوی مال روز و شب
با رنج همعنانی و با درد همنبرد
از بس که سینه کوفتی اندر غم جهان
چون آسمان کبودی و چون آفتاب زرد
چون تو به دست خویشتن آورده ای بلا
شایسته ای به محنت و ارزانئی به درد
دل در جهان مبند که مردان روزگار
مردان مرد با دل گرمند و آه سرد
از هیبت اجل شده بیچاره و اسیر
همچون زنان عاجز مردان شیرمرد
ای بس که از ملوک بپرداخت قصرها
این قصر هفت کنگره گرد لاژورد
آن را که گردی از تو بود عذر بازخواه
زان پیشتر که از تو برآرد زمانه گرد
ای خواجه بر سرای فنا اعتماد نیست
برخیز و فرش صفه اومید برنورد
با اهل فتنه به همه دست برفشان
در راه دوزخی هم ازین پای بازگرد
مثل تو روزگار نیارد قوامیا
تا روزگار جفت بود کردگار فرد
راه دراز پیش و ترا نیست توشه ای
تدبیر عاقبت کن و بنشین به گوشه ای
ای خفته تو ز خواب گران سرگران شده
از راه باز مانده و کاروان شده
در کاروانسرای فنا عاجز و غریب
وز پیش چشم مملکت جاودان شده
بس کاهلی و بی تو نخواهد به هیچ وجه
کارتو آن چنان که تو خواهی چنان شده
هر چند کاهلی به نماز و به کار خیر
در تندرستی از دل و جان ناتوان شده
بینم ز ظلم خلق زمین و زمانه را
فریادها ز دست تو بر آسمان شده
بر تخت عهد یوسف عمر تو پیر شد
از حرص پیریت چو زلیخا جوان شده
از عبرت زمانه همه روی چشم باش
ای از نیاز و آز همه تن دهان شده
آزرده پادشاه جهان را ز معصیت
بر مال خویشتن به هوس پاسبان شده
بی طاعتی به راه قیامت نهاده روی
چون ابلهان به بادیه بی آب و نان شده
بر خان و مان و جان و تن و مال عاشقی
در رنج این به مانده و در بند آن شده
خود را به وقت نزع ببینی به چشم خویش
از مال و جان برآمده وز خان و مان شده
خواهد بماند نام قوامی میان خلق
واندر زمانه قصه او داستان شده
زان نیک تر مدان که بمانده به نیکوئی
نامی میان مردم و مرد از میان شده
اندیشه کن ز دوزخ و جائی قرار گیر
روز شمار و هیبت او در شمار گیر
ای مانده بر در هوس این در فراز کن
عذر گذشته خواه «و» در توبه باز کن
نزدیک شو به طاعت و ز فسق دور باش
روزی دو رنجکی برو جاوید نازکن
چون منعمان زکوة بروی و ریا مده
چون مخلصان نماز بسوز و نیاز کن
یک روزی از مطالعه نفس باز مان
بنشین یکی مطالعه عمر باز کن
ملک بهشت را به صفا کار و بار ساز
راه قیامه را به سزا برگ و ساز کن
گفت است حق که کوته کن دست ازین جهان
کت گفت حجت آور و قصه دراز کن؟
در کار خیر موی چو پر غراب را
در بندگی سپیدتر ازپر باز کن
آز و نیاز خسته و رنجور داردت
خواهی که تا بناز رسی ترک آز کن
زان پیشتر که بر تو کند دیگری نماز
تا زنده ای به عادت باری نماز کن
نه در جهان وفاست و نه بر مردم اعتماد
یکبارگی بروی همه در فراز کن
گر آرزوی شعر قوامیت می کند
در راه دین حقیقت دنیا مجاز کن
چون بایدت نگار سرای بهشتیان
دیوان او به خواه و ورقهاش باز کن
بردار نسختی به بهشت خدای بر
بر آستین حله حورا طراز کن
تا خفته هوائی و آشفته هوس
با دیو همنشینی و با غول هم نفس
روز آمد ای عزیز و تو در نامدی ز خواب
بردار سر ز خواب که سر برزد آفتاب
پیری چو صبح روز برآمد ز فرق تو
تو خفته ای و کرده چنین پایها در آب
روز غمت رسید و شب شادیت برفت
تو در درنگ و عمر عزیز تو در شتاب
تا چند خواب غفلت تا کی خمار جهل
روز و شب تو وقف شده بر خمار و خواب
باده مخور که عمر تو بر باد می دهد
آگه نه ای که شر دو عالم بود شراب
گر در شراب شربت مرگ تو در رسد
پیش خدای عز و جل چون شوی خراب
گرچه صواب خویش تو بدانی ای پسر
کار تو زین طریق نبینم همی صواب
یکباره آب خود مبر امروز کان گهی
فردا خدای با تو به آتش کند خطاب
گر طاقت عتاب ملک نیست مر ترا
اهل سؤال را به تهدد مده جواب
پیوسته با توانگر و درویش و خوب و زشت
خوش طبع باش و بر همه چون آفتاب تاب
از کبر و خشم ریش دلی را نمک مکن
کز درد آن بر آتش دوزخ شوی کباب
تا باشی ای قوامی توحید و زهد گوی
کز ایزدت به روز قیامت بود ثواب
توحید و زهد گفتن تو اعتقاد را
چون خانه را ستون بود و خیمه را طناب
می کوش در سخا که بهشتی صفت سخیست
بدخو مشو که خوی بد از طبع دوزخی است
ای پیر سالخورده به تدبیر پیر باش
وای نوجوان جوان نصیحت پذیر باش
مادام خوب گوی و ضیع و شریف شو
پیوسته نیک خواه صغیر و کبیر باش
نیک اعتقاد و مشفق و ایزدپرست شو
مردم نواز و خوشدل و نیکوضمیر باش
زهد از جوان نکوتر و دانش ز کودکان
ای پورپور وقت خرد پیرپیر باش
در زاهدی پلاس مپوش و مکن نفاق
تو زهد ورز و پیرهنت گو حریر باش
در گفت گو چو عالم وقتی حلیم شو
در جست وجو چو ناقد خلقی بصیر باش
چو مرد دوست روز ادب خوبگوی شو
چو«ن» مرغ بوستان ز طرب خوش صفیر باش
بیچاره ای که پیش تو آید به حاجتی
درمانده را به دست کرم دستگیر باش
چون سیرت تو چون شب تاریک تیره شد
گو صورت نکوی تو بدر منیر باش
تا تیر بد چو قد تو بودی کان به فعل
اکنون که چون کمان شدی از دل چو تیر باش
خواهی که تا بزرگ شوی در میان خلق
بر درگه خدای تعالی حقیر باش
چون آفریدگار نظیرت نیافرید
بر لشکر سخن چو اقوامی امیرباش
سر بر جهان نداشته گردن فراشته
بر لشکر سخن چو قوامی امیرباش
در خدمت تو برفلکیم ای ملک سرشت
چون آنکه با چهارده معصوم دربهشت
بگرو بایزد و به صفات و کمال او
آنگه به مصطفی و به اولاد و آل او
وز بعد مصطفی به علی نازو سرفراز
نیکو شناس در درج دین کمال او
آن میر مصطفی نسب انبیا صفت
رشگ آمده ملائکه را برخصال او
جان مقربان شده روزی هزار بار
برخی دست وبازو و جاه و جلال او
شیری که بود جایگهش بیشه خدای
شیری که ژنده پیل نبودی به بال او
بازی که آشیانه او بود ساق عرش
بازی نبود هیچ همائی به فال او
شاه مبارزان که نبوده است در جهاد
در هیچ وقت هیچ مبارز همال او
بر شیعتش نثار بود رحمت خدای
لعنت کند فرشته بربد سکال او
خواهی که در بهشت ببینی جمال حور
در چشم خویش زشت مگردان جمال او
گر گویدت کسی که کسی بهتر از علی ست
جز ابلهی نباشد مشنو محال او
والله که هر که بغض علی در دلش بود
نزد خرد حلال بود خون و مال او
حمال هیزم سقرست اندر آن جهان
هر کو ز صدق دل نشد اندر جوال او
در مرتضی به چشم قوامی نگاه کن
هان گوش دار تانخوری گوشمال او
از روضه بهشت سبیل است سلسبیل
در پنج تن که ششمشان بود جبرئیل
تادر زمانه نام قوامی برآمده ست
در شاعری ز خلق جهان برتر آمده ست
از بهر اهل دین به کتب خانه هنر
توحید و زهد را دل او دفتر آمده ست
اندیشه مفسرش اندر میان شعر
گوئی مذکر است که بر منبر آمده ست
رفته به هفت کشور ازو لشکر سخن
از روی نام پادشه کشور آمده ست
هم نانبای نان شد و هم پادشاه نام
این رسم و قاعده بسر او در آمده ست
گفت است بارها که مرا نان ز گندم است
کانبار او خزینه پرگوهر آمده ست
در آسیای فکرت من بوده بارکش
گاوی که زو به بحر شرف عنبر آمده ست
عطار عقل را به دکان خمیر من
همچون خمیرمایه گل شکر آمده ست
نانی است نان من که خرد را حلاوتش
از آب زندگانی شیرین تر آمده ست
این میده را ز مائده دان که ز آسمان
بر پر جبرئیل به پیغمبر آمده ست
زان گرده ها مدان که ز دیگر تنورها
خام و فطیر از آتش و خاکستر آمده ست
کز پختنش مرا بسی از آتش جگر
دود دل از تنور تفکر برآمده ست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۹ - در توحید و مناجات ومنقبت پیغمبر «ص» و امیرالمؤمنین «ع» و مدح منتجب الدین حسین بن ابوسعد ورامینی «ره» گوید
دارنده گردون و نگارنده اختر
جان پرور و دارای جهان اعظم و اکبر
فردی صمدی لم یلدی راه نمائی
یکی نه چو هریک همه ای از همه برتر
او باشد آخر نه زمین باشد و نه چرخ
او بود ز اول نه عرض بود و نه جوهر
بی او به زمین بر؛ ننهد مورچه ای پای
بی او به هوا در؛ نگشاید مگسی پر
آن باشد کو خواهد و آن بود که او خواست
کس را نبود هیچ شک و شبهه بدین در
هرگز نکند ظلم نه خواهد نه پسندد
زو عدل بلا ظلم بود خیر بلا شر
مؤمن بود آن کس که نهد پای بدین ره
کافر بود آن کس که کند پشت بدین در
دوراست ز تشبیه و ز تعطیل و ز تخییل
فرداست ز انباز و ز همتا و ز همسر
بدبخت کسی بود که تشبیه دروبست
بیچاره ندانست مصور ز مصور
گفتند که بر عرش نشیند ملک العرش
نادان همه اندر سر گفتار کند سر
بر عرش چگونه بود آن خالق بی چون
کز درگه او عرش چو حلقه ست به در بر
جز طاعت او نیست مرا هیچ تمنا
در گردن من طوق «سمعنا و اطعنا»
ای خالق هر جانور و رازق هرکس
لبیک و سعدیک تعالی و تقدس
مردان ترا آه چه در روز و چه در شب
میدان ترا راه، چه از پیش و چه از پس
توحید تو پاکست نکوبد در هر دل
توفیق عزیز است نباشد بر هر کس
از فضل تو هامون شده چون فرش ملمع
وز صنع تو گردون شده چون سقف مقرنس
گلها به بهار از تو شود چون دم طاوس
گلبن به خزان در، تو کنی چون پر کرکس
الا قلم قدرت تو بر سر نرگس
از تاج مدور که کند شکل مسدس
بی لشکر صنع تو سحرگاه نتازد
«واللیل اذا عسعس والصبح تنفس »
ای چاره ما بر من بیچاره ببخشای
فریادرس بنده تو و رحمت تو بس
بیهوده منال ای دل زراق برین در
فریاد چه سود است به فریاد خودت رس
ای پیر چرا سینه چون تیر نداری
با سینه چون تیر به آن پشت مقوس
زان پشت کمان وار به شد عمر تو چون تیر
در جسم مقوس چه کند روح مقدس
جبار دهد لشکر احوال ترا عرض
در معرکه صعب «اذا زلزلت الأرض »
رحم آر بدین بنده خدایا به خدائی
کز رحمت تو بنده مبیناد جدائی
داننده احوالی و کار تو بهر حال
صدقی و حقیقی است نه روئی و رویائی
در خدمت تو بنده سرافکنده نکوتر
در راه خدائی نبود بارخدائی
انده نخورم گرچه مرا بسته بود کار
یک در بنبندی تو که تا صد نگشائی
گوید همه کس آن منی از سر پنداشت
ای آن همه هیچ ندانم که کرائی
هرجا که بخوانند ترا باشی آنجا
یک جای نه بی تو که به رحمت همه جائی
مهر از شرف ظل تو سلطان سپهری
مه در تتق صنع تو خاتون سمائی
عباد ز شوق تو امیران سریری
زهاد ز طوق تو غلامان سرائی
از هیبت تو رفته بزرگان به حقیری
بر درگه تو آمده شاهان به گدائی
با خویشتن از لطف تو گویم مطلب بیش
ترسم که چو جوئی همه از جمله برائی
از دست درافتم اگرم دست نگیری
وز پای درآیم اگرم باز نپائی
تسبیح من اینست چه در صبر و چه در شکر
گفتن گه و بیگاه لک الحمد،لک الشکر
دیوی است جهان ای دل و تو دیوپرستی
از دامگهش گر بجهی جستی و رستی
چت بود که چون دیو بدین دامگهی چت
از خاکی از آنست ترا میل به پستی
آب تو به یکره ببرد آتش شهوت
گر کبر نه ای بیهده آتش چه پرستی
در راه خدای آب دهی آتش کش باش
کز روی هوی خاک نه ای باد به دستی
از نیستی و هستی این عالم غدار
چون هیچ نخیزد تو در و دل بچه بستی
برکن دل ازین غول و دران دامگهی بند
کو اولت از نیستی آورد به هستی
ای پیر کمان پشت چنان دان که ترا جان
چون تیر بپرید که در معرض شستی
با دوزخیان عهد به همکاری شیطان
آن روز ببستی که تو آن توبه شکستی
بس غافلی از کار جوانی و عجب نیست
هشیار چه داند که چه کردست به مستی
آز تو درالحمد و تو اندر ره وسواس
عمر تو رسیده به «من الجنة و الناس »
پیرا بده انصاف گرت می بدهد راه
با زرق نیامیخته لله و فی الله
ای بس که بگریی که نگردد رخ تو تر
وی بس که بنالی که نباشد دلت آگاه
در دین چه نهی پای و به دنیا چه کشی دست
ظاهر چه کنی آه و به باطن چه زنی راه
جاه تو به دنیا چاه است به عقبی
آن نیکتر آید که به اندازه کنی چاه
در راه مناجات گران روتری از کوه
در کفه طاعات سبکسرتری از کاه
چون پیش رسی هیچ نکردی به جوانی
دانم که به پیری نکنی از پس پنجاه
در منزل رحمن بنه نه رخت بیفکن
با لشکر شیطان چه زنی خیمه و خرگاه
باید که به شبها بودت در ره دل پیک
تا عرضه کند قصه راز تو به درگاه
چون طاعت و نیکی نکند مرده بود مرد
چون پیل و فرس برده شود مات شود شاه
ای سست به خیرات قوی باش بدین در
راه تو مخوف است ز دین بدرقه خواه
در درج دل از گوهر دین نور دهد روی
بر تخت شب از کله که جلوه کند ماه
چون با همه آفاق برون آمدی از پوست
خلقت نبود دشمن و باشد همه کس دوست
ای بی خبر از نعمت دارنده آفاق
واله شده از شعبده عالم زراق
از عرف رمان گشته و «ا»ز شرع گریزان
چون دیو لاحول و چو دیوانه ز مخراق
اندر دل و جان و جگرت محنت دنیا
چون آتش سوزنده در افتاد به حراق
مادام ز حق جان و روان تو گریزان
پیوسته به باطل نفس و نفس تو مشتاق
از دوستی دنیا وز غایت شهوت
بیم است که در خالق آفاق شوی عاق
گر بر دل پر جهل تو زنگار نبودی
چون آینه بودی دل زراق تو براق
از شربت جام ملک الموت بیندیش
از دست بتان چند خوری باده به سقراق
دانی که محابا نکند مقرعه مرگ
گر زاهد ایامی و گر خسرو آفاق
دنیا نه چو جنت بود و یار نه چون حور
هرگز نبود خار چو گل زهر چو تریاق
در راه خدائی نرسد پای تو زیرا
تو جفت جهانی و خداوند جهان طاق
امروز همه عهد خداوند شکستی
فردا نگریزی که درست است ترا ساق
پنداشتم ای مهتر من سایه دینی
نه نه که نه ای سایه دین مایه کینی
ای طبع تو ناساخته با ملت تازی
فردات بسوزند گر امروز نسازی
از بهر رسول قرشی جان بفدی کن
کاین کار حقیقی است نه شغلی است مجازی
جوینده او باش اگر طالب حقی
گرد حرمش گرد اگر محرم رازی
آوازه شرعش همه آفاق گرفتست
آخر نتوان داشتن این کار به بازی
تا شرع ندانی نخوری نان حلالی
تا پاک نشوئی نشود جامه نمازی
بی جان بهی ای دل که بدو جان نفزائی
بی سر بهی ای تن که بدو سر نفرازی
آن خواجه دو جهان که گه خلق و تواضع
کاریش نبوده است به جز بنده نوازی
قرآن مبین بر سر او نامه سری
جبریل امین در ره او پیک نیازی
نصرت فکن رایت او ایزد باقی
شمشیرزن لشکر او حیدر غازی
مداح نبی باش که باشی به قیامت
ای شاعر رازی بر پیغمبر تازی
بگذار جهان را و خرافات محالش
از بعد ملک زن در پیغمبر و آلش
پیرایه مردان خدا حیدر کرار
آن هم نسب و هم نفس احمد مختار
آن حاجب بار در اسرار پیمبر
آن میر دلیر سپه دین جهاندار
شاهی شده هم گوهر او احمد مرسل
شیری شده همشیره او جعفر طیار
سلطان شریعت را او بود سپرکش
میدان شجاعت را او بود سپهدار
فتاح در خیبر و مفتاح در علم
جاندار شه ملت و جانبخش شب غار
بنگر درج همت آن سید معصوم
با آنکه سبق برد به هر وقت و به هر کار
جان کرد فدای نبی الله و همی گفت
تقصیر همی باشد و معذور همی دار
از جان و روان سوخته آل رسولم
و اصحاب نبی را به دل و دیده خریدار
آن را که بود دوستی آل پیمبر
یاران نبی را به دل و دیده بود یار
ز اولاد و ز اصحاب پیمبر به همه وقت
تفضیل علی بیش بود لابد و ناچار
زیراکه ز اولاد و ز اصحاب نبی اوست
هم اول این یازده هم آخر آن چار
می گوی دلا منقبت صاحب صفین
و اندر عقبش مدح اجل منتجب الدین
میری که در آفاق نیابند نظیرش
شاهی که توان خواند همی بدر منیرش
پیرایه اسلام شده بخت جوانش
سرمایه اقبال شده دانش پیرش
میری به کفایت ز وزیران جهان بیش
گشته چو وزیری خرد فایده گیرش
گوئی ز لطافت تن او روح مصفاست
گر روح نگشت از چه بود عقل وزیرش
مه گفته به خورشید که رو درد به چینش
دین گفته به دولت که بیا پیش بمیرش
باغی شده جاهش که ز عزست درختش
مرغی شده کلکش که صریرست صفیرش
نه دایره چرخ شده خط شریفش
چار اصل جهان گشته سه انگشت دبیرش
با او چو کمان است بداندیش بکژی
آنگاه شود راست که دوزند به تیرش
همچون رضی الدین پدری کشته معینش
آن صدر یگانه که ملک باد نصیرش
هر دوست که او راست بماناد نشاطش
هر خصم که او راست بگیراد زحیرش
مفتاح فرج منتجب الدین هنرور
فرزانه حسین بن ابی سعد مظفر
ای برهمه احرار جهان گشته مقدم
در غایت اقبال ترا ملک مسلم
در حضرت پاک تو ز فضل ملک العرش
تأیید پیاپی شد و توفیق دمادم
جاه تو رفیع است و درجهای تو عالی
عهد تو درست است و سنخهای «تو» محکم
ای نامه انصاف ز عنوان تو زیبا
وی حله اسلام ز خیرات تو معلم
دلشاد به دیدار تو خلقان زمانه
خشنود ز کردار تو دارنده عالم
از گوهر و فضل و کرم و جود و کفایت
هستی شرف عالم و فخر بنی آدم
دست تو رسیده ست سوی تربت احمد
پای تو سپرده ست ره کعبه اعظم
پیران نکنند آنچه تو کردی به جوانی
از چون تو خلف ما در دین را نبود غم
اندوه مخور کز دل پاک و نیت خوب
دنیات مسلم شد و عقبات شود هم
جان تو بماناد که در حضرت و غیبت
خلقی به تو شادند و جهانی به تو خرم
بادا به تو بر فرخ و میمون و خجسته
شعر من و تشریف تو و ماه محرم
اومید چنانست که در موضع معلوم
جبار کند حشر تو با چارده معصوم
هرگز چو قوامی نبود نان پز چالاک
نانم ز دم گرم و خمیرم ز دل پاک
برزیگر وهمم بخم داس تفکر
گندم درو از مزرعه طبع هوسناک
در آسگه خاطر من ساخته ایزد
سنگ از تن حساسم و دلو از دل دراک
از طبع شرارست مرا در دل انجم
وز عقل تنور است مرا بر سر افلاک
در شهرالهی به دکان نبوی در
از آتش افلاک پزم گرده لولاک
در مرو عبارت که پزد بهتر ازین قرص
بغداد سخن را نبود بهتر ازین کاک
زین گرده خورد آدمی عاقل دانا
زین نان نخورد خربط و نازیرک و ناپاک
نان چو منی طعمه هر حلق نباشد
کز روی خرد خاک بود در خور خاشاک
شاید که خورد نان مرا مردم فاضل
تا در دهن عقل نهد لقمه ادراک
در علت نادانی و در ابتلی جان
بیمار کهن را چه ازین نان و چه تریاک
آن را که تن نان به چنین آب بگیرد
چون مار به سوراخ در آن به که خورد خاک
چون رکن دکانم نبود قبله اومید
چون قرص ضمیرم نبود قرصه خورشید
ای کعبه دولت در تو قبله دین باد
مانند جمت ملک جهان زیر نگین باد
تا هست زمین و فلک از حشمت و جاهت
آراسته روی فلک و پشت زمین باد
بر پایه کمتر عدوت باد به دنیا
وز جامه دین خلعت تو دست مهین باد
سعد فلکی هر شب و هر روز به نوبت
بر درگه اقبال تو چون اسب بزین باد
هر دل که نپوشد زره مهر تو برجان
از شست بلا بر جگرش ناوک کین باد
بادات کمان طرب از ابروی جوزا
بر جان بداندیش ز اندوه کمین باد
عز تو ز دین است و جلال تو ز دنیا
تا دهر بود باتو همان باد و همین باد
تا هست مددهای نفسها ز هواها
پیشین نفس دشمن تو بازپسین باد
تا خوب شود کار دعا از ره آمین
آمین دعاهات ز جبرئیل امین باد
المنة لله که کارت به نظام است
از کوری بدخواه تو تا باد چنین باد
جان پرور و دارای جهان اعظم و اکبر
فردی صمدی لم یلدی راه نمائی
یکی نه چو هریک همه ای از همه برتر
او باشد آخر نه زمین باشد و نه چرخ
او بود ز اول نه عرض بود و نه جوهر
بی او به زمین بر؛ ننهد مورچه ای پای
بی او به هوا در؛ نگشاید مگسی پر
آن باشد کو خواهد و آن بود که او خواست
کس را نبود هیچ شک و شبهه بدین در
هرگز نکند ظلم نه خواهد نه پسندد
زو عدل بلا ظلم بود خیر بلا شر
مؤمن بود آن کس که نهد پای بدین ره
کافر بود آن کس که کند پشت بدین در
دوراست ز تشبیه و ز تعطیل و ز تخییل
فرداست ز انباز و ز همتا و ز همسر
بدبخت کسی بود که تشبیه دروبست
بیچاره ندانست مصور ز مصور
گفتند که بر عرش نشیند ملک العرش
نادان همه اندر سر گفتار کند سر
بر عرش چگونه بود آن خالق بی چون
کز درگه او عرش چو حلقه ست به در بر
جز طاعت او نیست مرا هیچ تمنا
در گردن من طوق «سمعنا و اطعنا»
ای خالق هر جانور و رازق هرکس
لبیک و سعدیک تعالی و تقدس
مردان ترا آه چه در روز و چه در شب
میدان ترا راه، چه از پیش و چه از پس
توحید تو پاکست نکوبد در هر دل
توفیق عزیز است نباشد بر هر کس
از فضل تو هامون شده چون فرش ملمع
وز صنع تو گردون شده چون سقف مقرنس
گلها به بهار از تو شود چون دم طاوس
گلبن به خزان در، تو کنی چون پر کرکس
الا قلم قدرت تو بر سر نرگس
از تاج مدور که کند شکل مسدس
بی لشکر صنع تو سحرگاه نتازد
«واللیل اذا عسعس والصبح تنفس »
ای چاره ما بر من بیچاره ببخشای
فریادرس بنده تو و رحمت تو بس
بیهوده منال ای دل زراق برین در
فریاد چه سود است به فریاد خودت رس
ای پیر چرا سینه چون تیر نداری
با سینه چون تیر به آن پشت مقوس
زان پشت کمان وار به شد عمر تو چون تیر
در جسم مقوس چه کند روح مقدس
جبار دهد لشکر احوال ترا عرض
در معرکه صعب «اذا زلزلت الأرض »
رحم آر بدین بنده خدایا به خدائی
کز رحمت تو بنده مبیناد جدائی
داننده احوالی و کار تو بهر حال
صدقی و حقیقی است نه روئی و رویائی
در خدمت تو بنده سرافکنده نکوتر
در راه خدائی نبود بارخدائی
انده نخورم گرچه مرا بسته بود کار
یک در بنبندی تو که تا صد نگشائی
گوید همه کس آن منی از سر پنداشت
ای آن همه هیچ ندانم که کرائی
هرجا که بخوانند ترا باشی آنجا
یک جای نه بی تو که به رحمت همه جائی
مهر از شرف ظل تو سلطان سپهری
مه در تتق صنع تو خاتون سمائی
عباد ز شوق تو امیران سریری
زهاد ز طوق تو غلامان سرائی
از هیبت تو رفته بزرگان به حقیری
بر درگه تو آمده شاهان به گدائی
با خویشتن از لطف تو گویم مطلب بیش
ترسم که چو جوئی همه از جمله برائی
از دست درافتم اگرم دست نگیری
وز پای درآیم اگرم باز نپائی
تسبیح من اینست چه در صبر و چه در شکر
گفتن گه و بیگاه لک الحمد،لک الشکر
دیوی است جهان ای دل و تو دیوپرستی
از دامگهش گر بجهی جستی و رستی
چت بود که چون دیو بدین دامگهی چت
از خاکی از آنست ترا میل به پستی
آب تو به یکره ببرد آتش شهوت
گر کبر نه ای بیهده آتش چه پرستی
در راه خدای آب دهی آتش کش باش
کز روی هوی خاک نه ای باد به دستی
از نیستی و هستی این عالم غدار
چون هیچ نخیزد تو در و دل بچه بستی
برکن دل ازین غول و دران دامگهی بند
کو اولت از نیستی آورد به هستی
ای پیر کمان پشت چنان دان که ترا جان
چون تیر بپرید که در معرض شستی
با دوزخیان عهد به همکاری شیطان
آن روز ببستی که تو آن توبه شکستی
بس غافلی از کار جوانی و عجب نیست
هشیار چه داند که چه کردست به مستی
آز تو درالحمد و تو اندر ره وسواس
عمر تو رسیده به «من الجنة و الناس »
پیرا بده انصاف گرت می بدهد راه
با زرق نیامیخته لله و فی الله
ای بس که بگریی که نگردد رخ تو تر
وی بس که بنالی که نباشد دلت آگاه
در دین چه نهی پای و به دنیا چه کشی دست
ظاهر چه کنی آه و به باطن چه زنی راه
جاه تو به دنیا چاه است به عقبی
آن نیکتر آید که به اندازه کنی چاه
در راه مناجات گران روتری از کوه
در کفه طاعات سبکسرتری از کاه
چون پیش رسی هیچ نکردی به جوانی
دانم که به پیری نکنی از پس پنجاه
در منزل رحمن بنه نه رخت بیفکن
با لشکر شیطان چه زنی خیمه و خرگاه
باید که به شبها بودت در ره دل پیک
تا عرضه کند قصه راز تو به درگاه
چون طاعت و نیکی نکند مرده بود مرد
چون پیل و فرس برده شود مات شود شاه
ای سست به خیرات قوی باش بدین در
راه تو مخوف است ز دین بدرقه خواه
در درج دل از گوهر دین نور دهد روی
بر تخت شب از کله که جلوه کند ماه
چون با همه آفاق برون آمدی از پوست
خلقت نبود دشمن و باشد همه کس دوست
ای بی خبر از نعمت دارنده آفاق
واله شده از شعبده عالم زراق
از عرف رمان گشته و «ا»ز شرع گریزان
چون دیو لاحول و چو دیوانه ز مخراق
اندر دل و جان و جگرت محنت دنیا
چون آتش سوزنده در افتاد به حراق
مادام ز حق جان و روان تو گریزان
پیوسته به باطل نفس و نفس تو مشتاق
از دوستی دنیا وز غایت شهوت
بیم است که در خالق آفاق شوی عاق
گر بر دل پر جهل تو زنگار نبودی
چون آینه بودی دل زراق تو براق
از شربت جام ملک الموت بیندیش
از دست بتان چند خوری باده به سقراق
دانی که محابا نکند مقرعه مرگ
گر زاهد ایامی و گر خسرو آفاق
دنیا نه چو جنت بود و یار نه چون حور
هرگز نبود خار چو گل زهر چو تریاق
در راه خدائی نرسد پای تو زیرا
تو جفت جهانی و خداوند جهان طاق
امروز همه عهد خداوند شکستی
فردا نگریزی که درست است ترا ساق
پنداشتم ای مهتر من سایه دینی
نه نه که نه ای سایه دین مایه کینی
ای طبع تو ناساخته با ملت تازی
فردات بسوزند گر امروز نسازی
از بهر رسول قرشی جان بفدی کن
کاین کار حقیقی است نه شغلی است مجازی
جوینده او باش اگر طالب حقی
گرد حرمش گرد اگر محرم رازی
آوازه شرعش همه آفاق گرفتست
آخر نتوان داشتن این کار به بازی
تا شرع ندانی نخوری نان حلالی
تا پاک نشوئی نشود جامه نمازی
بی جان بهی ای دل که بدو جان نفزائی
بی سر بهی ای تن که بدو سر نفرازی
آن خواجه دو جهان که گه خلق و تواضع
کاریش نبوده است به جز بنده نوازی
قرآن مبین بر سر او نامه سری
جبریل امین در ره او پیک نیازی
نصرت فکن رایت او ایزد باقی
شمشیرزن لشکر او حیدر غازی
مداح نبی باش که باشی به قیامت
ای شاعر رازی بر پیغمبر تازی
بگذار جهان را و خرافات محالش
از بعد ملک زن در پیغمبر و آلش
پیرایه مردان خدا حیدر کرار
آن هم نسب و هم نفس احمد مختار
آن حاجب بار در اسرار پیمبر
آن میر دلیر سپه دین جهاندار
شاهی شده هم گوهر او احمد مرسل
شیری شده همشیره او جعفر طیار
سلطان شریعت را او بود سپرکش
میدان شجاعت را او بود سپهدار
فتاح در خیبر و مفتاح در علم
جاندار شه ملت و جانبخش شب غار
بنگر درج همت آن سید معصوم
با آنکه سبق برد به هر وقت و به هر کار
جان کرد فدای نبی الله و همی گفت
تقصیر همی باشد و معذور همی دار
از جان و روان سوخته آل رسولم
و اصحاب نبی را به دل و دیده خریدار
آن را که بود دوستی آل پیمبر
یاران نبی را به دل و دیده بود یار
ز اولاد و ز اصحاب پیمبر به همه وقت
تفضیل علی بیش بود لابد و ناچار
زیراکه ز اولاد و ز اصحاب نبی اوست
هم اول این یازده هم آخر آن چار
می گوی دلا منقبت صاحب صفین
و اندر عقبش مدح اجل منتجب الدین
میری که در آفاق نیابند نظیرش
شاهی که توان خواند همی بدر منیرش
پیرایه اسلام شده بخت جوانش
سرمایه اقبال شده دانش پیرش
میری به کفایت ز وزیران جهان بیش
گشته چو وزیری خرد فایده گیرش
گوئی ز لطافت تن او روح مصفاست
گر روح نگشت از چه بود عقل وزیرش
مه گفته به خورشید که رو درد به چینش
دین گفته به دولت که بیا پیش بمیرش
باغی شده جاهش که ز عزست درختش
مرغی شده کلکش که صریرست صفیرش
نه دایره چرخ شده خط شریفش
چار اصل جهان گشته سه انگشت دبیرش
با او چو کمان است بداندیش بکژی
آنگاه شود راست که دوزند به تیرش
همچون رضی الدین پدری کشته معینش
آن صدر یگانه که ملک باد نصیرش
هر دوست که او راست بماناد نشاطش
هر خصم که او راست بگیراد زحیرش
مفتاح فرج منتجب الدین هنرور
فرزانه حسین بن ابی سعد مظفر
ای برهمه احرار جهان گشته مقدم
در غایت اقبال ترا ملک مسلم
در حضرت پاک تو ز فضل ملک العرش
تأیید پیاپی شد و توفیق دمادم
جاه تو رفیع است و درجهای تو عالی
عهد تو درست است و سنخهای «تو» محکم
ای نامه انصاف ز عنوان تو زیبا
وی حله اسلام ز خیرات تو معلم
دلشاد به دیدار تو خلقان زمانه
خشنود ز کردار تو دارنده عالم
از گوهر و فضل و کرم و جود و کفایت
هستی شرف عالم و فخر بنی آدم
دست تو رسیده ست سوی تربت احمد
پای تو سپرده ست ره کعبه اعظم
پیران نکنند آنچه تو کردی به جوانی
از چون تو خلف ما در دین را نبود غم
اندوه مخور کز دل پاک و نیت خوب
دنیات مسلم شد و عقبات شود هم
جان تو بماناد که در حضرت و غیبت
خلقی به تو شادند و جهانی به تو خرم
بادا به تو بر فرخ و میمون و خجسته
شعر من و تشریف تو و ماه محرم
اومید چنانست که در موضع معلوم
جبار کند حشر تو با چارده معصوم
هرگز چو قوامی نبود نان پز چالاک
نانم ز دم گرم و خمیرم ز دل پاک
برزیگر وهمم بخم داس تفکر
گندم درو از مزرعه طبع هوسناک
در آسگه خاطر من ساخته ایزد
سنگ از تن حساسم و دلو از دل دراک
از طبع شرارست مرا در دل انجم
وز عقل تنور است مرا بر سر افلاک
در شهرالهی به دکان نبوی در
از آتش افلاک پزم گرده لولاک
در مرو عبارت که پزد بهتر ازین قرص
بغداد سخن را نبود بهتر ازین کاک
زین گرده خورد آدمی عاقل دانا
زین نان نخورد خربط و نازیرک و ناپاک
نان چو منی طعمه هر حلق نباشد
کز روی خرد خاک بود در خور خاشاک
شاید که خورد نان مرا مردم فاضل
تا در دهن عقل نهد لقمه ادراک
در علت نادانی و در ابتلی جان
بیمار کهن را چه ازین نان و چه تریاک
آن را که تن نان به چنین آب بگیرد
چون مار به سوراخ در آن به که خورد خاک
چون رکن دکانم نبود قبله اومید
چون قرص ضمیرم نبود قرصه خورشید
ای کعبه دولت در تو قبله دین باد
مانند جمت ملک جهان زیر نگین باد
تا هست زمین و فلک از حشمت و جاهت
آراسته روی فلک و پشت زمین باد
بر پایه کمتر عدوت باد به دنیا
وز جامه دین خلعت تو دست مهین باد
سعد فلکی هر شب و هر روز به نوبت
بر درگه اقبال تو چون اسب بزین باد
هر دل که نپوشد زره مهر تو برجان
از شست بلا بر جگرش ناوک کین باد
بادات کمان طرب از ابروی جوزا
بر جان بداندیش ز اندوه کمین باد
عز تو ز دین است و جلال تو ز دنیا
تا دهر بود باتو همان باد و همین باد
تا هست مددهای نفسها ز هواها
پیشین نفس دشمن تو بازپسین باد
تا خوب شود کار دعا از ره آمین
آمین دعاهات ز جبرئیل امین باد
المنة لله که کارت به نظام است
از کوری بدخواه تو تا باد چنین باد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۲۰ - در توحید و مناجات گوید
بس مبارک بود چو فر همای
اول کارها به نام خدای
ذوالجلالی که پیک درگهش اند
ماه و خورشید آسمان فرسای
آنکه اندر خزان قدرت اوست
باد بر شاخ زعفران آلای
آنکه اندر بهار حکمت اوست
ابر در بوستان کهن پیرای
او پدید آورید در گیتی
مرگ جانکاه و عمر روح افزای
زوشد آبستن از لابت صبح
شب زنگی نمای و رومی زای
هرگهی بسته در رهش کمری
دل بریجای آمد و پای برجای
هر درختی ز جنبش بادی
خدمتش را نهاده سر بر پای
شخصها زو چو گنج پرگوهر
رویها زو چو باغ طبع گشای
از برون تن است روزی ده
وز درون دل است راه نمای
خواجه شاعران از اینجا گفت
«ای درون پرور برون آرای »
آفرید آدمی و آدم را
ساخت هشده هزار عالم را
کردگاری که قادرالذات است
عالم السر و الخفیات است
پادشاهی که از ره عظمت
بر درش صد هزار شه مات است
هر قدم راه او تراویح است
هر نفس یاد او تحیات است
روز و شب یاد کرد نعمتهاش
بندگان را بهینه طاعات است
شکر و تسبیح و امر و معرفتش
همه از جمله مهمات است
هرکه در «لااله الاالله »
شک کند لای اولش لات است
کرم او دهد هدایت تو
تا نگوئی مرا کرامات است
خدمت آن کریم کن که ازو
هر یکی را دهش مکافات است
از کریمی خروس را با او
به شب تیره در؛ مناجات است
ز آن قوامی ثنای او گوید
که از آن جانبش مراعات است
گنج توحید گشت دیوانش
زانکه بی طمطراق و طامات است
ای ترا یار نه و یار همه
وی یکی آفریدگار همه
ملکا شرمسار و پرگنهم
روی بر خاک درگه تو نهم
در فلک ننگرم به گوشه چشم
گر به چشم کرم کنی نگهم
به قیامت سپید رویم کن
گر به دنیا ز جهل دل سیهم
در پناه توام چو راه بود
دیو دنیا کجا برد ز رهم
با تو مانده میان خوف و رجا
این غم آلوده سینه تبهم
یا به عفوم برآوری بر تخت
یا به خشم اندر افکنی به چهم
گشته ام «ربنا ظلمنا» گوی
تا ز رحمت عفو کنی گنهم
کیست دنیا مرا چو در ره دین
چه دهم رنج بفکنم برهم
گفته ای از بزرگواری خویش
سر به خدمت بر آستانه نهم
بنده لرزان بود ز هیبت تو
چشم دارد همی به رحمت تو
اول کارها به نام خدای
ذوالجلالی که پیک درگهش اند
ماه و خورشید آسمان فرسای
آنکه اندر خزان قدرت اوست
باد بر شاخ زعفران آلای
آنکه اندر بهار حکمت اوست
ابر در بوستان کهن پیرای
او پدید آورید در گیتی
مرگ جانکاه و عمر روح افزای
زوشد آبستن از لابت صبح
شب زنگی نمای و رومی زای
هرگهی بسته در رهش کمری
دل بریجای آمد و پای برجای
هر درختی ز جنبش بادی
خدمتش را نهاده سر بر پای
شخصها زو چو گنج پرگوهر
رویها زو چو باغ طبع گشای
از برون تن است روزی ده
وز درون دل است راه نمای
خواجه شاعران از اینجا گفت
«ای درون پرور برون آرای »
آفرید آدمی و آدم را
ساخت هشده هزار عالم را
کردگاری که قادرالذات است
عالم السر و الخفیات است
پادشاهی که از ره عظمت
بر درش صد هزار شه مات است
هر قدم راه او تراویح است
هر نفس یاد او تحیات است
روز و شب یاد کرد نعمتهاش
بندگان را بهینه طاعات است
شکر و تسبیح و امر و معرفتش
همه از جمله مهمات است
هرکه در «لااله الاالله »
شک کند لای اولش لات است
کرم او دهد هدایت تو
تا نگوئی مرا کرامات است
خدمت آن کریم کن که ازو
هر یکی را دهش مکافات است
از کریمی خروس را با او
به شب تیره در؛ مناجات است
ز آن قوامی ثنای او گوید
که از آن جانبش مراعات است
گنج توحید گشت دیوانش
زانکه بی طمطراق و طامات است
ای ترا یار نه و یار همه
وی یکی آفریدگار همه
ملکا شرمسار و پرگنهم
روی بر خاک درگه تو نهم
در فلک ننگرم به گوشه چشم
گر به چشم کرم کنی نگهم
به قیامت سپید رویم کن
گر به دنیا ز جهل دل سیهم
در پناه توام چو راه بود
دیو دنیا کجا برد ز رهم
با تو مانده میان خوف و رجا
این غم آلوده سینه تبهم
یا به عفوم برآوری بر تخت
یا به خشم اندر افکنی به چهم
گشته ام «ربنا ظلمنا» گوی
تا ز رحمت عفو کنی گنهم
کیست دنیا مرا چو در ره دین
چه دهم رنج بفکنم برهم
گفته ای از بزرگواری خویش
سر به خدمت بر آستانه نهم
بنده لرزان بود ز هیبت تو
چشم دارد همی به رحمت تو
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۲ - به شاهد لغت ورس، بمعنی چوبی که در بینی اشتر کنند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
غبار گرد بادم توتیای چشم اخترها
پریشان کرد صحرای جنونم مغز در سرها
ز خون تشنگان میخانه دشت کربلا باشد
چو سرهای شهیدان خاک می لیسند ساغرها
نباشد بهره از اموال خود دنیاپرستان را
صدف را تر نمی گردد گلو از آب گوهرها
نشان از کعبه مقصود دهد انگشت مکتوبم
شکسته در تلاش نامه ام بال کبوترها
ز چشمم بسته رخت هستی خود خواب آسایش
کف پهلوی من سیلی زند بر روی بسترها
به عالم کار می سازند اهل جود سایل را
همین آواز می آید به گوش از حلقه درها
منه در زیر گردون سیدا پهلوی راحت را
چه آساید کسی در سایه این کهنه منظرها
پریشان کرد صحرای جنونم مغز در سرها
ز خون تشنگان میخانه دشت کربلا باشد
چو سرهای شهیدان خاک می لیسند ساغرها
نباشد بهره از اموال خود دنیاپرستان را
صدف را تر نمی گردد گلو از آب گوهرها
نشان از کعبه مقصود دهد انگشت مکتوبم
شکسته در تلاش نامه ام بال کبوترها
ز چشمم بسته رخت هستی خود خواب آسایش
کف پهلوی من سیلی زند بر روی بسترها
به عالم کار می سازند اهل جود سایل را
همین آواز می آید به گوش از حلقه درها
منه در زیر گردون سیدا پهلوی راحت را
چه آساید کسی در سایه این کهنه منظرها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
در آغوشم چو میآیی میان بهر خدا بگشا
گره از کار من تا وا شد بند قبا بگشا
متاع خویش نتوان کرد پنهان از خریداران
دکان رنگ و بو ای غنچه در پیش صبا بگشا
مکن کوتاه دامان کرم از دست محتاجان
گره از کیسه زر وا کن و چشم گدا بگشا
لب بربسته گردد سد راه رزق بر سایل
دهان خویش را بهر طلب چون آسیا بگشا
ز خود بیرون شود پیوند هستی را شکستی ده
میان خویش را چون نی برویی بوریا بگشا
دم صبح است ای ساقی در میخانه را واکن
بروی دردمندان رخنه دارالشفا بگشا
مکن در نوبهاران پیشه خود غنچه خسبی را
برو در باغ چون گل سینه بر کسب هوا بگشا
نگه را گل به دامن از بهار صبح پیری کن
چو شبنم چشم خود وقت سحر ای سیدا بگشا
گره از کار من تا وا شد بند قبا بگشا
متاع خویش نتوان کرد پنهان از خریداران
دکان رنگ و بو ای غنچه در پیش صبا بگشا
مکن کوتاه دامان کرم از دست محتاجان
گره از کیسه زر وا کن و چشم گدا بگشا
لب بربسته گردد سد راه رزق بر سایل
دهان خویش را بهر طلب چون آسیا بگشا
ز خود بیرون شود پیوند هستی را شکستی ده
میان خویش را چون نی برویی بوریا بگشا
دم صبح است ای ساقی در میخانه را واکن
بروی دردمندان رخنه دارالشفا بگشا
مکن در نوبهاران پیشه خود غنچه خسبی را
برو در باغ چون گل سینه بر کسب هوا بگشا
نگه را گل به دامن از بهار صبح پیری کن
چو شبنم چشم خود وقت سحر ای سیدا بگشا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
خانه بر دوشم دو زانو متکا باشد مرا
بستر و بالین ز نقش بوریا باشد مرا
آسمان باشد سیه بر چشم چون سرمه دان
از زمین گردی که خیزد توتیا باشد مرا
صحبت آئینه منع از سیر گلشن می کند
جبهه واکرده باغ دلگشا باشد مرا
گرد خود هر روز می گردم برای دانه یی
بر سر این دستار سنگ آسیا باشد مرا
روزیی من نیست از گردون به غیر از استخوان
سایه بان گر بر سر از بال هما باشد مرا
گشته از بیمددگاری ضعیف و ناتوان
می شوم بر پا اگر مویی عصا باشد مرا
آهوی تصویر را در دام نتوانم کشید
دست کوتاه و کمند نارسا باشد مرا
از نسیم نوبهاران غنچه می گردد گلم
باد ایام خزان باد صبا باشد مرا
خوشه ها از دانه تسبیح خواهد سر کشید
سبحه گردانی اگر بهر خدا باشد مرا
هر کجا بینم دل خونین زیارت می کنم
سینه پر داغ دشت کربلا باشد مرا
از دهانم دمبدم چون نافه آید بوی مشک
روز و شب ورد زبان نام خدا باشد مرا
چون حباب آسایشی دارم ز اسباب جهان
خانه مالامال از باد و هوا باشد مرا
سرو همچون سایه در دنبال من افتاده است
با وجود آن که در بر یک قبا باشد مرا
دانه ای از کهکشان هرگز نصیب من نشد
روزگاری شد که جا در آسیا باشد مرا
خار دیوار گلستان پاسبان گلشن است
همچو مژگان در کنار دیده جا باشد مرا
خامه معجز بیان من عصای موسویست
روز میدان بر کف دست اژدها باشد مرا
در بخارا خامه ام از تشنگی خون می خورد
این زمین بی مروت کربلا باشد مرا
سیدا حرف طمع در خاطرم گر بگذرد
می شود بیگانه هر جا آشنا باشد مرا
بستر و بالین ز نقش بوریا باشد مرا
آسمان باشد سیه بر چشم چون سرمه دان
از زمین گردی که خیزد توتیا باشد مرا
صحبت آئینه منع از سیر گلشن می کند
جبهه واکرده باغ دلگشا باشد مرا
گرد خود هر روز می گردم برای دانه یی
بر سر این دستار سنگ آسیا باشد مرا
روزیی من نیست از گردون به غیر از استخوان
سایه بان گر بر سر از بال هما باشد مرا
گشته از بیمددگاری ضعیف و ناتوان
می شوم بر پا اگر مویی عصا باشد مرا
آهوی تصویر را در دام نتوانم کشید
دست کوتاه و کمند نارسا باشد مرا
از نسیم نوبهاران غنچه می گردد گلم
باد ایام خزان باد صبا باشد مرا
خوشه ها از دانه تسبیح خواهد سر کشید
سبحه گردانی اگر بهر خدا باشد مرا
هر کجا بینم دل خونین زیارت می کنم
سینه پر داغ دشت کربلا باشد مرا
از دهانم دمبدم چون نافه آید بوی مشک
روز و شب ورد زبان نام خدا باشد مرا
چون حباب آسایشی دارم ز اسباب جهان
خانه مالامال از باد و هوا باشد مرا
سرو همچون سایه در دنبال من افتاده است
با وجود آن که در بر یک قبا باشد مرا
دانه ای از کهکشان هرگز نصیب من نشد
روزگاری شد که جا در آسیا باشد مرا
خار دیوار گلستان پاسبان گلشن است
همچو مژگان در کنار دیده جا باشد مرا
خامه معجز بیان من عصای موسویست
روز میدان بر کف دست اژدها باشد مرا
در بخارا خامه ام از تشنگی خون می خورد
این زمین بی مروت کربلا باشد مرا
سیدا حرف طمع در خاطرم گر بگذرد
می شود بیگانه هر جا آشنا باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
دل در برم چو کعبه مقام محمد است
پر سینه چون مدینه ز نام محمد است
جبرئیل روز و شب سر راهش گرفته است
ایستاده مستعد به سلام محمد است
در ذکر خیر گنبد افلاک برصد است
این مه بلند از لب بام محمد است
جان داده است تشنه لبان را حدیث او
آب حیات خضر کلام محمد است
شیر و پلنگ هر چه به صحرای وحشت است
چون نیک بنگری همه رام محمد است
این شادیانه ها که نوازند اهل دین
تا روز رسته خیز به نام محمد است
حوران جنت از کنیزان خانه زاد
رضوان باغ خلد غلام محمد است
ای سیدا شفاعت امت که می کند
این باز پای بسته دام محمد است
پر سینه چون مدینه ز نام محمد است
جبرئیل روز و شب سر راهش گرفته است
ایستاده مستعد به سلام محمد است
در ذکر خیر گنبد افلاک برصد است
این مه بلند از لب بام محمد است
جان داده است تشنه لبان را حدیث او
آب حیات خضر کلام محمد است
شیر و پلنگ هر چه به صحرای وحشت است
چون نیک بنگری همه رام محمد است
این شادیانه ها که نوازند اهل دین
تا روز رسته خیز به نام محمد است
حوران جنت از کنیزان خانه زاد
رضوان باغ خلد غلام محمد است
ای سیدا شفاعت امت که می کند
این باز پای بسته دام محمد است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
سرگشته آسمان به هوای محمد است
خورشید پاسبان سرای محمد است
بر هر زمین که پنجه دواینده شاخ گل
نقش کف مبارک پای محمد است
رضوان اگر چه بر در جنت نشسته است
بر کف گرفته کاسه گدای محمد است
روزی که آفتاب قیامت شود علم
کونین در سراغ لوای محمد است
نه اطلس سپهر که افلاک نام اوست
یک پرده یی ز پرده سرای محمد است
هر عضو من ز درد به فریاد آمدست
ایستاده منتظر به دوای محمد است
ای دل بیا به جا که مسیحا دم آمدست
ای غم برو ز سینه که جای محمد است
ای سیدا همیشه زبان در دهان من
سرگرم چون قلم به ثنای محمد است
خورشید پاسبان سرای محمد است
بر هر زمین که پنجه دواینده شاخ گل
نقش کف مبارک پای محمد است
رضوان اگر چه بر در جنت نشسته است
بر کف گرفته کاسه گدای محمد است
روزی که آفتاب قیامت شود علم
کونین در سراغ لوای محمد است
نه اطلس سپهر که افلاک نام اوست
یک پرده یی ز پرده سرای محمد است
هر عضو من ز درد به فریاد آمدست
ایستاده منتظر به دوای محمد است
ای دل بیا به جا که مسیحا دم آمدست
ای غم برو ز سینه که جای محمد است
ای سیدا همیشه زبان در دهان من
سرگرم چون قلم به ثنای محمد است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دل در برم چو کعبه دیار محمد است
همچون مدینه سینه حصار محمد است
آن نکهتی که تازه دماغ بهشت ازوست
بوی گل همیشه بهار محمد است
ایجاد آسمان و زمین با طفیل اوست
وینها همه برای نثار محمد است
بر دشمنان خویش نکرده دعای بد
خلق نکو به خصم شعار محمد است
در باغ شبنمی که به رخساره گل است
از قطره های گرم عذار محمد است
مرغان شاخ سدره کبابی در آتشند
طاووس باغ خلد شکار محمد است
رضوان ز باغبانی فردوس فارغ است
بر هر گل زمین که قرار محمد است
از هول روز حشر چو اصحاب ایمن است
هر کس که سیدا به جوار محمد است
همچون مدینه سینه حصار محمد است
آن نکهتی که تازه دماغ بهشت ازوست
بوی گل همیشه بهار محمد است
ایجاد آسمان و زمین با طفیل اوست
وینها همه برای نثار محمد است
بر دشمنان خویش نکرده دعای بد
خلق نکو به خصم شعار محمد است
در باغ شبنمی که به رخساره گل است
از قطره های گرم عذار محمد است
مرغان شاخ سدره کبابی در آتشند
طاووس باغ خلد شکار محمد است
رضوان ز باغبانی فردوس فارغ است
بر هر گل زمین که قرار محمد است
از هول روز حشر چو اصحاب ایمن است
هر کس که سیدا به جوار محمد است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
والشمس والضحی گل روی محمد است
واللیل تار سنبل موی محمد است
خورشید می کند قدح ماه پر ز شیر
از بس که در سراغ سبوی محمد است
در باغ شبنمی که به رخساره گل است
از قطره های آب وضوی محمد است
از باغ مکه تا به در گلشن خطا
لبریز چون مدینه ز بوی محمد است
یارب به سیدا نظری کن ز روی لطف
در آرزوی کعبه کوی محمد است
واللیل تار سنبل موی محمد است
خورشید می کند قدح ماه پر ز شیر
از بس که در سراغ سبوی محمد است
در باغ شبنمی که به رخساره گل است
از قطره های آب وضوی محمد است
از باغ مکه تا به در گلشن خطا
لبریز چون مدینه ز بوی محمد است
یارب به سیدا نظری کن ز روی لطف
در آرزوی کعبه کوی محمد است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
دیده چرخ به ظالم نگران خواهد بود
تیر را گوشه ابرو ز کمان خواهد بود
قسمت بیهوده گو در همه جا روزردیست
از سفر سود جرس آه و فغان خواهد بود
مال غارت زده از حاکم ده باید جست
گرگ را نیست گنه جرم شبان خواهد بود
ساغر و شیشه ز مهمانی خم سیر شدند
خانه اهل کرم از دگران خواهد بود
سفله از حرص دم مرگ پشیمان گردد
باغبان را کف افسوس خزان خواهد بود
ظاهر و باطن عشاق چو گل یکرنگ است
هر چه باشد به دل ما به زبان خواهد شد
قصر دولت که به او خلق بنایی دارند
چون حبابیست که بر آب روان خواهد بود
روز محشر که ز هر گوشه علم جلوه دهند
خاکساران تو را نام و نشان خواهد بود
سبزه پشت لبت جوهر مغز جگر است
ریشه سنبل زلفت رگ جان خواهد بود
هر که چون غنچه گل کیسه پر زر دارد
تکمه تاج سر اهل جهان خواهد بود
منزل اول او گوشه کوثر گردد
هر که را چشم به آن کنج دهان خواهد بود
خامه حرفی ز خطش گفت بریدند سرش
بی ادب کشته شمشیر زبان خواهد بود
رشته تا گشت مرصع ز گهر دانستم
چرخ در تربیت بی هنران خواهد بود
نشوند اهل طمع دور ز اطراف تنور
به امیدی که درو صورت نان خواهد بود
سیدا دهر به نوکیسه نکو پردازد
میل پیران ز مریدان به جوان خواهد بود
تیر را گوشه ابرو ز کمان خواهد بود
قسمت بیهوده گو در همه جا روزردیست
از سفر سود جرس آه و فغان خواهد بود
مال غارت زده از حاکم ده باید جست
گرگ را نیست گنه جرم شبان خواهد بود
ساغر و شیشه ز مهمانی خم سیر شدند
خانه اهل کرم از دگران خواهد بود
سفله از حرص دم مرگ پشیمان گردد
باغبان را کف افسوس خزان خواهد بود
ظاهر و باطن عشاق چو گل یکرنگ است
هر چه باشد به دل ما به زبان خواهد شد
قصر دولت که به او خلق بنایی دارند
چون حبابیست که بر آب روان خواهد بود
روز محشر که ز هر گوشه علم جلوه دهند
خاکساران تو را نام و نشان خواهد بود
سبزه پشت لبت جوهر مغز جگر است
ریشه سنبل زلفت رگ جان خواهد بود
هر که چون غنچه گل کیسه پر زر دارد
تکمه تاج سر اهل جهان خواهد بود
منزل اول او گوشه کوثر گردد
هر که را چشم به آن کنج دهان خواهد بود
خامه حرفی ز خطش گفت بریدند سرش
بی ادب کشته شمشیر زبان خواهد بود
رشته تا گشت مرصع ز گهر دانستم
چرخ در تربیت بی هنران خواهد بود
نشوند اهل طمع دور ز اطراف تنور
به امیدی که درو صورت نان خواهد بود
سیدا دهر به نوکیسه نکو پردازد
میل پیران ز مریدان به جوان خواهد بود