عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
بهوش باش که در بارگاه رد و قبول
کمال عین ذواتست و فصل عین فصول
اگر قبول و گر رد کنی خلاصم کن
شدم هلاک ز ماخولیای رد و قبول
دچار او نشدم تا ز خویش برگشتم
فناست تجربه کردیم کیمیٰای قبول
رسیده شاهد معنی ز صورت زشتت
ببین که از چه به خود گشتهای دلا مشغول
نبوده یکنفسی بیپیاله تا بوده
رضی ز زهد و ریا بیحساب و نامعقول
کمال عین ذواتست و فصل عین فصول
اگر قبول و گر رد کنی خلاصم کن
شدم هلاک ز ماخولیای رد و قبول
دچار او نشدم تا ز خویش برگشتم
فناست تجربه کردیم کیمیٰای قبول
رسیده شاهد معنی ز صورت زشتت
ببین که از چه به خود گشتهای دلا مشغول
نبوده یکنفسی بیپیاله تا بوده
رضی ز زهد و ریا بیحساب و نامعقول
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
ای که در ره عرفان مستمند برهانی
ترسمت چو خر در گل عاقبت فرو مانی
سبحه زهد و سالوسی، خرقه زرق و شیادی
آه ازین خدا ترسی، داد از این مسلمانی
مشکل ار بکف آری، بعد از این بدشواری
آنچه دادهای از کف پیش از ین بآسانی
این ضیا ندارد مه این صفا ندارد گل
کس بتو نمیمٰاند تو بکس نمیمانی
روشنی طور است این یا فروغ آن چهره
موج بحر نور است این یا ریاض پیشانی
ای هلاک چشمت من تا بچند مخموری
ای اسیر زلفت دل تا به کی پریشانی
کرده از دل و جانت، ای جهان زیبائی
آسمٰان زمین بوسی، آفتاب دربانی
نیستم چو نامردان در لباس رعنائی
سرکش و سرافرازم شعله سان به عریانی
کار من رضی از زهد چونکه بر نمیآید
میروم تلافی را بعد ازین به رهبانی
ترسمت چو خر در گل عاقبت فرو مانی
سبحه زهد و سالوسی، خرقه زرق و شیادی
آه ازین خدا ترسی، داد از این مسلمانی
مشکل ار بکف آری، بعد از این بدشواری
آنچه دادهای از کف پیش از ین بآسانی
این ضیا ندارد مه این صفا ندارد گل
کس بتو نمیمٰاند تو بکس نمیمانی
روشنی طور است این یا فروغ آن چهره
موج بحر نور است این یا ریاض پیشانی
ای هلاک چشمت من تا بچند مخموری
ای اسیر زلفت دل تا به کی پریشانی
کرده از دل و جانت، ای جهان زیبائی
آسمٰان زمین بوسی، آفتاب دربانی
نیستم چو نامردان در لباس رعنائی
سرکش و سرافرازم شعله سان به عریانی
کار من رضی از زهد چونکه بر نمیآید
میروم تلافی را بعد ازین به رهبانی
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
هجران اگر نکردی آهنگ زندگانی
بیچاره جان چه کردی با ننگ زندگانی
داراست هر که جان برد از چنگ مرگ بیرون
ما جان به مرگ بردیم از چنگ زندگانی
بیعشق کس ممیراد، بی درد کس مماناد
کان عار مرگ باشد وین ننگ زندگانی
میبرد زندگانی گر جان ز چنگ مردن
کس جان بدر نمیبرد از چنگ زندگانی
ای آنکه سنگ کوبی بر سینه از غم مرگ
گویا سرت نخورد است بر سنگ زندگانی
ای آنکه زندگی را بر مرگ میگزینی
یا رَب مبارک بادت اورنگ زندگانی
پیوسته زندگانی در جنگ بود با ما
با مرگ صلح کردیم از ننگ زندگانی
دوری او رضی را نزدیک گشته گویا
کاثار مرگ پیداست از رنگ زندگانی
بیچاره جان چه کردی با ننگ زندگانی
داراست هر که جان برد از چنگ مرگ بیرون
ما جان به مرگ بردیم از چنگ زندگانی
بیعشق کس ممیراد، بی درد کس مماناد
کان عار مرگ باشد وین ننگ زندگانی
میبرد زندگانی گر جان ز چنگ مردن
کس جان بدر نمیبرد از چنگ زندگانی
ای آنکه سنگ کوبی بر سینه از غم مرگ
گویا سرت نخورد است بر سنگ زندگانی
ای آنکه زندگی را بر مرگ میگزینی
یا رَب مبارک بادت اورنگ زندگانی
پیوسته زندگانی در جنگ بود با ما
با مرگ صلح کردیم از ننگ زندگانی
دوری او رضی را نزدیک گشته گویا
کاثار مرگ پیداست از رنگ زندگانی
رضیالدین آرتیمانی : قصاید
در بند تقدیر
هیچ کاری نشد به تدبیرم
چکنم، مبتلای تقدیرم
با قضا من نه مرد مصلحتم
با قدر، من که و چه تدبیرم
چون گریزم ز دست بختِ سیاه
پشهٔ پای مانده در قیرم
محنت شهر را امانتدار
غصه دهر را ضمان گیرم
خم شد از غم قدم بسان کمان
بسکه بر سنگ آمده تیرم
شده نخجیرم از کف و مانده
چشم بر نقش پای نخجیرم
محنت روزگار گرسنه چشم
کرده از جان خویشتن سیرم
بسکه شایستهام به ناشایست
گبر و ترسا کنند تکفیرم
در غمش سوختیم و در نگرفت
می ندانم که چیست تقصیرم
اشک و آهم دگر جهان گیر است
شاید ار گوئیم جهان گیرم
در بهاری چنین چه دلتنگم
در هوائی چنین چه دلگیرم
مطربی کو که پردهای سازد
شاهدی کو که ساغری گیرم
با جوانان همیشه بازم عشق
هست این پند یاد از پیرم
مرغ و ماهی نمیکشم در دام
شده ماهی و ماه تسخیرم
گشتهام استخوانی از دردت
بو که سازی نشانه تیرم
در تمول اگر چه هیچ نیم
در توکل ببین جهان گیرم
چون شوم زیر بار روی زمین
کاسمان اوفتاده در زیرم
غم پیریت در جوانی خور
هست این پند یاد از پیرم
شدهام چون مسخر عشقت
ماه و ماهی شده است تسخیرم
از تف دل چو موم بگدازم
گر ز آهن کنند تصویرم
نه خرابم چنانکه روحاللّه
بتواند نمود تعمیرم
سر بی شور ننگ مردان است
تا کی این ننگ را به سر گیرم
تیر بر من چه میکشی چون من
کشته شصت و دست زهگیرم
در هلاکم چه میکنی تقصیر
می ندانم که چیست تقصیرم
نه چنانست با تو پیوندم
که بریدن توان به شمشیرم
در چه پیچم گر از تو سرپیچم
در که بندم، دل از تو بر گیرم
شرح هجران اگر کنم، ریزد
به دل حرف، خون ز تقریرم
در غمت شام تا سحر چون شمع
سوزم و سوختن ز سر گیرم
بی لبت تلخ کامم از شکر
بیرخت از حیات دلگیرم
گر بخوانی ز شوق، میسوزم
ور برانی ز ذوق، میمیرم
دامن از من مکش که در محشر
خیزم از خاک و دامنت گیرم
همه حیرانی و جنون آرد
گوش کس مشنواد تقریرم
هرگزم دل به هیچ در نگرفت
گر چه هر دم چو شعله در گیرم
غم بیدرد میکشد زودم
چه غم ار درد میکشد دیرم
هیچم از هیچکس نبودی کم
گر بدی زهد و زرق و تزویرم
اشک و آهم رضی جهانگیر است
شاید ار گوئیم جهانگیرم
چکنم، مبتلای تقدیرم
با قضا من نه مرد مصلحتم
با قدر، من که و چه تدبیرم
چون گریزم ز دست بختِ سیاه
پشهٔ پای مانده در قیرم
محنت شهر را امانتدار
غصه دهر را ضمان گیرم
خم شد از غم قدم بسان کمان
بسکه بر سنگ آمده تیرم
شده نخجیرم از کف و مانده
چشم بر نقش پای نخجیرم
محنت روزگار گرسنه چشم
کرده از جان خویشتن سیرم
بسکه شایستهام به ناشایست
گبر و ترسا کنند تکفیرم
در غمش سوختیم و در نگرفت
می ندانم که چیست تقصیرم
اشک و آهم دگر جهان گیر است
شاید ار گوئیم جهان گیرم
در بهاری چنین چه دلتنگم
در هوائی چنین چه دلگیرم
مطربی کو که پردهای سازد
شاهدی کو که ساغری گیرم
با جوانان همیشه بازم عشق
هست این پند یاد از پیرم
مرغ و ماهی نمیکشم در دام
شده ماهی و ماه تسخیرم
گشتهام استخوانی از دردت
بو که سازی نشانه تیرم
در تمول اگر چه هیچ نیم
در توکل ببین جهان گیرم
چون شوم زیر بار روی زمین
کاسمان اوفتاده در زیرم
غم پیریت در جوانی خور
هست این پند یاد از پیرم
شدهام چون مسخر عشقت
ماه و ماهی شده است تسخیرم
از تف دل چو موم بگدازم
گر ز آهن کنند تصویرم
نه خرابم چنانکه روحاللّه
بتواند نمود تعمیرم
سر بی شور ننگ مردان است
تا کی این ننگ را به سر گیرم
تیر بر من چه میکشی چون من
کشته شصت و دست زهگیرم
در هلاکم چه میکنی تقصیر
می ندانم که چیست تقصیرم
نه چنانست با تو پیوندم
که بریدن توان به شمشیرم
در چه پیچم گر از تو سرپیچم
در که بندم، دل از تو بر گیرم
شرح هجران اگر کنم، ریزد
به دل حرف، خون ز تقریرم
در غمت شام تا سحر چون شمع
سوزم و سوختن ز سر گیرم
بی لبت تلخ کامم از شکر
بیرخت از حیات دلگیرم
گر بخوانی ز شوق، میسوزم
ور برانی ز ذوق، میمیرم
دامن از من مکش که در محشر
خیزم از خاک و دامنت گیرم
همه حیرانی و جنون آرد
گوش کس مشنواد تقریرم
هرگزم دل به هیچ در نگرفت
گر چه هر دم چو شعله در گیرم
غم بیدرد میکشد زودم
چه غم ار درد میکشد دیرم
هیچم از هیچکس نبودی کم
گر بدی زهد و زرق و تزویرم
اشک و آهم رضی جهانگیر است
شاید ار گوئیم جهانگیرم
رضیالدین آرتیمانی : قصاید
قصیده
چون نام لب تو بر زبان رانم
از دست مگس گریخت، نتوانم
شوریدهٔ آن لبان میگونم
آشفته طـــــــرهٔ پریشانم
دیوانهٔ حرفهای موزونم
درماندهٔ خندههای، پنهانم
هر شام ز غم غنچه دلتنگم
هر صبحدمان چو گل، پریشانم
در بتکدهها نه بت نه زنارم
در معبدها، نه دین، نه ایمانم
درماندهٔ آشنا و بیگانه
شرمندهٔ کافر و مسلمانم
خورشید جهان نمیدهد نورم
بر روز سیاه خویش حیرانم
از خود پیدا چو آتش طورم
در خود پنهان چو گنج ویرانم
نه جزوه کش جناب آخوندم
نه بوس زن رکاب سلطانم
تا چند طپم، نه بلبلم آخر
تا کی سوزم، نه مرغ بریانم
هرگز نشوم به کام دل روشن
گوئی که چراغ تیره روزانم
جرمم همه آنکه، شخص ادراکم
عیبم همه آنکه، عین عرفانم
از خاطر شادمان، پراکنده
مجموعهٔ خاطر پریشانم
حل دو هزار مشکلم، اما
در چارهٔ کار خویش حیرانم
یعقوب نبودهام و محزونم
یوسف نیم و مقیم زندانم
اشکم شده سرخ، ابر خونبارم
خونم شده خشک، شاخ مرجانم
هر خیره سری نه در خور جنگم
هر مرده دلی نه مرد میدانم
در لاف و گزاف، رو به پیرم
در روز مصاف شیر غرانم
از وحشت من چو دیو بگریزد
آنم که در شمار انسانم
با هیج کسی نباشدم الفت
گوئی تو، که وحشی بیابانم
بودم نبود چو جان بیجسمی
دور از تو ببین که جسم بیجانم
بر یاد تو چون ز دل کشم آهی
در تیره شبان چو ماه تابانم
هر چند که بیزبان سخن سازم
هر چند که بی زبان سخن دانم
در حلقه عشق، بیریام یابند
زنهار مگوی من سخن دانم
کام دو جهٰان نگنجدم در سر
هر چند که مفلس پریشانم
او در ظلمات و من به نور اندر
من داغ درون آب حیوانم
هرگز نروم دگر دم هر کو
در گردش روزگار حیرانم
بگذارم جان که تن شود فربه
شرمم بادا که ننگ مردانم
هر چند که با جهٰانیان رامم
ایشان، نه ز من، نه من ز ایشانم
فرهاد دگر، درین بن غارم
مجنون دگر درین بیٰابانم
دیوانه و عاقل و سخن سنجم
علامه و هرزهگو و نادانم
من فاش کنم حقیقت خود را
هر کس هر چیز گویدم آنم
من شخص نیم شرارم از شرقی
من جسم نیم رضی، که بیجانم
از دست مگس گریخت، نتوانم
شوریدهٔ آن لبان میگونم
آشفته طـــــــرهٔ پریشانم
دیوانهٔ حرفهای موزونم
درماندهٔ خندههای، پنهانم
هر شام ز غم غنچه دلتنگم
هر صبحدمان چو گل، پریشانم
در بتکدهها نه بت نه زنارم
در معبدها، نه دین، نه ایمانم
درماندهٔ آشنا و بیگانه
شرمندهٔ کافر و مسلمانم
خورشید جهان نمیدهد نورم
بر روز سیاه خویش حیرانم
از خود پیدا چو آتش طورم
در خود پنهان چو گنج ویرانم
نه جزوه کش جناب آخوندم
نه بوس زن رکاب سلطانم
تا چند طپم، نه بلبلم آخر
تا کی سوزم، نه مرغ بریانم
هرگز نشوم به کام دل روشن
گوئی که چراغ تیره روزانم
جرمم همه آنکه، شخص ادراکم
عیبم همه آنکه، عین عرفانم
از خاطر شادمان، پراکنده
مجموعهٔ خاطر پریشانم
حل دو هزار مشکلم، اما
در چارهٔ کار خویش حیرانم
یعقوب نبودهام و محزونم
یوسف نیم و مقیم زندانم
اشکم شده سرخ، ابر خونبارم
خونم شده خشک، شاخ مرجانم
هر خیره سری نه در خور جنگم
هر مرده دلی نه مرد میدانم
در لاف و گزاف، رو به پیرم
در روز مصاف شیر غرانم
از وحشت من چو دیو بگریزد
آنم که در شمار انسانم
با هیج کسی نباشدم الفت
گوئی تو، که وحشی بیابانم
بودم نبود چو جان بیجسمی
دور از تو ببین که جسم بیجانم
بر یاد تو چون ز دل کشم آهی
در تیره شبان چو ماه تابانم
هر چند که بیزبان سخن سازم
هر چند که بی زبان سخن دانم
در حلقه عشق، بیریام یابند
زنهار مگوی من سخن دانم
کام دو جهٰان نگنجدم در سر
هر چند که مفلس پریشانم
او در ظلمات و من به نور اندر
من داغ درون آب حیوانم
هرگز نروم دگر دم هر کو
در گردش روزگار حیرانم
بگذارم جان که تن شود فربه
شرمم بادا که ننگ مردانم
هر چند که با جهٰانیان رامم
ایشان، نه ز من، نه من ز ایشانم
فرهاد دگر، درین بن غارم
مجنون دگر درین بیٰابانم
دیوانه و عاقل و سخن سنجم
علامه و هرزهگو و نادانم
من فاش کنم حقیقت خود را
هر کس هر چیز گویدم آنم
من شخص نیم شرارم از شرقی
من جسم نیم رضی، که بیجانم
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۱
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۲
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۶
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۷
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۸
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۰
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۲
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۳
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۵
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۶
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۳۲
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۳۴
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۴۱