عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۱
ای فدای تو عز و جاه همه
آستان تو سجده گاه همه
سوی درگاه توست راه همه
ای به درماندگی پناه همه
کرم توست عذرخواه همه
یارب از دهر بی ملولم کن
جانب روضه رسولم کن
به سوی اولیا وصولم کن
به طفیل همه قبولم کن
ای اله من و اله همه
در برو دوش ماست فکر لباس
ما همه در تلاش زیب و اساس
پیرو نفس و تابع وسواس
گنه ما برون بود ز قیاس
عفوت افزون تر از گناه همه
جستجو می کنم نشان رهت
می پرم سوی آستان رهت
ای سرم فرش کاروان رهت
گرد نعلین رهروان رهت
شرف تکمه کلاه همه
از تو ای نور چشم ملتمس است
میوه نخل بنده نیم رس است
تشنگان را همیشه این هوس است
قطره یی ز آب رحمت تو بس است
شستن نامه سیاه همه
آن که هستی به ذات خویش احد
سیدا دارد از تو چشم مدد
همنشینش مکن به همدم بد
خسرو از تو پناه می طلبد
ای پناه من و پناه همه
آستان تو سجده گاه همه
سوی درگاه توست راه همه
ای به درماندگی پناه همه
کرم توست عذرخواه همه
یارب از دهر بی ملولم کن
جانب روضه رسولم کن
به سوی اولیا وصولم کن
به طفیل همه قبولم کن
ای اله من و اله همه
در برو دوش ماست فکر لباس
ما همه در تلاش زیب و اساس
پیرو نفس و تابع وسواس
گنه ما برون بود ز قیاس
عفوت افزون تر از گناه همه
جستجو می کنم نشان رهت
می پرم سوی آستان رهت
ای سرم فرش کاروان رهت
گرد نعلین رهروان رهت
شرف تکمه کلاه همه
از تو ای نور چشم ملتمس است
میوه نخل بنده نیم رس است
تشنگان را همیشه این هوس است
قطره یی ز آب رحمت تو بس است
شستن نامه سیاه همه
آن که هستی به ذات خویش احد
سیدا دارد از تو چشم مدد
همنشینش مکن به همدم بد
خسرو از تو پناه می طلبد
ای پناه من و پناه همه
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲ - تاریخ وفات حاجی بهرام
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۹
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۶۹ - بقال
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۹۲ - مؤذن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۹۳ - ملاامام
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۱۱ - نجار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۸۶ - روغنگر
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱
ای در طلبت صد چاک از غصه گریبانها
خونها ز غمت جاری از دیده به دامانها
در زاویه ی هجرت، بنشسته به خون دلها
در بادیه ی عشقت، سر کرده قدم جانها
آلوده به خون باشد از پای مجانینت
هر خار که میبینم در طرف بیابانها
با شوق لقایت جان از جسم رهد شادان
چون مردم زندانی از گوشه ی زندانها
چه کعبه و بتخانه چه خانقه و مسجد
با یاد تو در هرجا جمعند پریشانها
چه رند خراباتی چه شیخ مناجاتی
اوصاف ترا هریک گویند به عنوانها
چه فاخته در گلشن چه جغد به ویرانه
دارند نهان هریک حمد تو در افغانها
تهلیل تو را کبکان گویند به کهساران
تسبیح تو را مرغان خوانند به بستانها
در معرفتت تنها حیران نه منم کاینجا
هم عقل کل استاده اندر صف حیرانها
ذات تو دلیل آمد بر ذات تو و جز این
باشد به برِ کامل، ناقص همه برهانها
تو اول و تو آخر تو ظاهر و تو باطن
صادر ز تو اولها راجع به تو پایانها
ملک از تو و حکم از تو نصب از تو و عزل از تو
در ملک تویی سلطان مملوک تو سلطانها
جسم از تو بود جان هم سر از تو و سامان هم
داریم ز تو سامان ما بیسر و سامانها
با حکمت تو هرگز از ابر بهار و دی
بیهوده نمیبارد یک قطره ز بارانها
گویند گنه بخشی چون بنده پشیمان شد
جز تو که پشیمانی بخشد به پشیمانها
بر تابع فرمانها فرض است جنان اما
بیعون تو نتواند کس بردن فرمانها
شاید که شوند از تو مأیوس گنهکاران
هرگاه فزونتر شد از عفو تو عصیانها
یک ذره نخواهد کرد احسان تو کوتاهی
درباره ی کافرها در حق مسلمانها
ما خیرهسران هر یک، یک عمر به درگاهت
کردیم چه عصیانها دیدیم چه احسانها
ما بنده ی نادانیم از کرده ی ما بگذر
ای پادشه دانا بخشای به نادانها
یارب به حق آنان کز نیست شدن در تو
معمورهٔ هستی را هستند نگهبانها
از علت نادانی ما را تو رهایی ده
این درد تو درمان کن ای خالق درمانها
از رحمت خود ما را میدار به هر حالت
محظوظ ز دانایی محفوظ ز خسرانها
وانها که همیپویند اندر ره عرفانت
بر فرق صغیر افشان خاک قدم آنها
خونها ز غمت جاری از دیده به دامانها
در زاویه ی هجرت، بنشسته به خون دلها
در بادیه ی عشقت، سر کرده قدم جانها
آلوده به خون باشد از پای مجانینت
هر خار که میبینم در طرف بیابانها
با شوق لقایت جان از جسم رهد شادان
چون مردم زندانی از گوشه ی زندانها
چه کعبه و بتخانه چه خانقه و مسجد
با یاد تو در هرجا جمعند پریشانها
چه رند خراباتی چه شیخ مناجاتی
اوصاف ترا هریک گویند به عنوانها
چه فاخته در گلشن چه جغد به ویرانه
دارند نهان هریک حمد تو در افغانها
تهلیل تو را کبکان گویند به کهساران
تسبیح تو را مرغان خوانند به بستانها
در معرفتت تنها حیران نه منم کاینجا
هم عقل کل استاده اندر صف حیرانها
ذات تو دلیل آمد بر ذات تو و جز این
باشد به برِ کامل، ناقص همه برهانها
تو اول و تو آخر تو ظاهر و تو باطن
صادر ز تو اولها راجع به تو پایانها
ملک از تو و حکم از تو نصب از تو و عزل از تو
در ملک تویی سلطان مملوک تو سلطانها
جسم از تو بود جان هم سر از تو و سامان هم
داریم ز تو سامان ما بیسر و سامانها
با حکمت تو هرگز از ابر بهار و دی
بیهوده نمیبارد یک قطره ز بارانها
گویند گنه بخشی چون بنده پشیمان شد
جز تو که پشیمانی بخشد به پشیمانها
بر تابع فرمانها فرض است جنان اما
بیعون تو نتواند کس بردن فرمانها
شاید که شوند از تو مأیوس گنهکاران
هرگاه فزونتر شد از عفو تو عصیانها
یک ذره نخواهد کرد احسان تو کوتاهی
درباره ی کافرها در حق مسلمانها
ما خیرهسران هر یک، یک عمر به درگاهت
کردیم چه عصیانها دیدیم چه احسانها
ما بنده ی نادانیم از کرده ی ما بگذر
ای پادشه دانا بخشای به نادانها
یارب به حق آنان کز نیست شدن در تو
معمورهٔ هستی را هستند نگهبانها
از علت نادانی ما را تو رهایی ده
این درد تو درمان کن ای خالق درمانها
از رحمت خود ما را میدار به هر حالت
محظوظ ز دانایی محفوظ ز خسرانها
وانها که همیپویند اندر ره عرفانت
بر فرق صغیر افشان خاک قدم آنها
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در نعت حضرت ختمی مرتبت موید مجتبی محمد مصطفی (ص)
ای مایه ی امید دل ای رحمت خدا
ای اولین تجلی حق ختم انبیا
ای کنیت مقدس و اسماء اقدست
بوالقاسم و محمد و محمود و مصطفا
آید چو نام نامی جان پرورت به گوش
در دل مقام خویش دهد خوف بر رجا
بود از تو بس شگفت اگر سایه داشتی
خورشید را بلی نبود سایه در قفا
گردید ختم بر تو نبوت که سعی تو
از ابتدا رساند مکارم به انتها
موسی چو از جهان به سرای دگر شتافت
طی گشت قصهٔ یدبیضا و اژدها
عیسی چو جای در فلک چارمین گرفت
روی زمین نماند از او معجزی به جا
قرآن توست معجز باقی که تا ابد
بر جن و انس روز و شبان میزند صلا
گوید هر آنکه را که ز من هست شک و ریب
یک سوره آورد چو من از فرو از بها
برهان خاتمیتت این بس که تا به حشر
در کاینات هست طنین افکن این ندا
چون لانبی بعدیت آید به گوش دل
آساید از فسانه ی ارباب ادعا
در رفع اختلاف جهانی توان نمود
بر یک حدیث متقن ثقلینت اکتفا
صورت نهفتی از ره معنی درآمدی
در صورت مقدس قرآن و اوصیا
قرآن تست روح تو و تا جهان بپاست
بر اهل روزگار دلیل است و رهنما
جسم تواند عترت و هرگز نمی شود
این روح و جسم تا ابد از یکدیگر جدا
آری چگونه روح تواند بدون جسم
اندر زمانه زیست کند تا صف جزا
این هر دو خود توئی و به تحقیق بر تو رفت
بر این دو از هر آنکه وفا رفت یا جفا
آن حجه دوازدهم حالیا به غیب
باشد شریک و حافظ قرآنت از وفا
آن هم توئی به صورت و معنی که شخص او
با اسم و کُنیه ی تو کند جلوه ز اختفا
ترویج دین توست به دست وی و شود
در عهد او حقیقت اسلام برملا
چون بهر دفع ظالم و ظلم آن ولی حق
بر بام کعبه برزند از عدل حق لوا
گیتی بعدل و داد گراید ز جور و ظلم
زحمت شود رفاه و کدورت شود صفا
آنگه دلیل خلق کتاب تو است و بس
در امر و نهی کار برآید بمدعا
گردد پدید سلطنت حقه در جهان
یابد ظهور معدلت ذات کبریا
آن روز از سپید و سیه خلق عالمند
قائل بیک کتاب و بیک دین و یک خدا
گردد جهان بهشت برین زان یگانگی
آری یکانگی کند این دردها دوا
ای صاحب شریعت و ای خواجه رسل
ای آسمان رفعت و خورشید اهتدا
از شر غیر و وسوسه نفس و هول حشر
دارد صغیر بر تو و آل تو التجا
ای اولین تجلی حق ختم انبیا
ای کنیت مقدس و اسماء اقدست
بوالقاسم و محمد و محمود و مصطفا
آید چو نام نامی جان پرورت به گوش
در دل مقام خویش دهد خوف بر رجا
بود از تو بس شگفت اگر سایه داشتی
خورشید را بلی نبود سایه در قفا
گردید ختم بر تو نبوت که سعی تو
از ابتدا رساند مکارم به انتها
موسی چو از جهان به سرای دگر شتافت
طی گشت قصهٔ یدبیضا و اژدها
عیسی چو جای در فلک چارمین گرفت
روی زمین نماند از او معجزی به جا
قرآن توست معجز باقی که تا ابد
بر جن و انس روز و شبان میزند صلا
گوید هر آنکه را که ز من هست شک و ریب
یک سوره آورد چو من از فرو از بها
برهان خاتمیتت این بس که تا به حشر
در کاینات هست طنین افکن این ندا
چون لانبی بعدیت آید به گوش دل
آساید از فسانه ی ارباب ادعا
در رفع اختلاف جهانی توان نمود
بر یک حدیث متقن ثقلینت اکتفا
صورت نهفتی از ره معنی درآمدی
در صورت مقدس قرآن و اوصیا
قرآن تست روح تو و تا جهان بپاست
بر اهل روزگار دلیل است و رهنما
جسم تواند عترت و هرگز نمی شود
این روح و جسم تا ابد از یکدیگر جدا
آری چگونه روح تواند بدون جسم
اندر زمانه زیست کند تا صف جزا
این هر دو خود توئی و به تحقیق بر تو رفت
بر این دو از هر آنکه وفا رفت یا جفا
آن حجه دوازدهم حالیا به غیب
باشد شریک و حافظ قرآنت از وفا
آن هم توئی به صورت و معنی که شخص او
با اسم و کُنیه ی تو کند جلوه ز اختفا
ترویج دین توست به دست وی و شود
در عهد او حقیقت اسلام برملا
چون بهر دفع ظالم و ظلم آن ولی حق
بر بام کعبه برزند از عدل حق لوا
گیتی بعدل و داد گراید ز جور و ظلم
زحمت شود رفاه و کدورت شود صفا
آنگه دلیل خلق کتاب تو است و بس
در امر و نهی کار برآید بمدعا
گردد پدید سلطنت حقه در جهان
یابد ظهور معدلت ذات کبریا
آن روز از سپید و سیه خلق عالمند
قائل بیک کتاب و بیک دین و یک خدا
گردد جهان بهشت برین زان یگانگی
آری یکانگی کند این دردها دوا
ای صاحب شریعت و ای خواجه رسل
ای آسمان رفعت و خورشید اهتدا
از شر غیر و وسوسه نفس و هول حشر
دارد صغیر بر تو و آل تو التجا
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح اعلیحضرت شاه ولایت علی علیهالسلام
الا تا خویشتن بینی نه بینی روی جانانرا
بلی ابر از نظر پنهان کند خورشید تابانرا
مقام وحدت است اینجا تو و جانان نمیگنجد
از آن مگذر که خود بینی ز خود بگذر ببین آنرا
چو جوئی آن صنم باز آی از دیر و حرم یعنی
ز پای جان خود بر دار قید کفر و ایمانرا
ز عشق آن پری ناصح مکن منعم که میدانم
نه بیند این سر شوریده دیگر روی سامانرا
من اندر خواب زلفش دیدم و حالم پریشانشد
توهم چون من شوی بینی گر اینخواب پریشانرا
وصالش جوی در محنت که توأم ساخته حکمت
طواف کعبه و پیمودن کوه و بیابانرا
گر افتادی ز پا میرو بسرکاردبرون روزی
جمال کعبه از پای دلت خار مغیلانرا
ترشروئی دی از پی بهاری آورد شیرین
به بینی سبز و خرم کوه و صحرا و گلستانرا
به تحقیق ارگشائی دیدهٔ دل را توان دیدن
خود اندر دامن ابر سیه گلهای خندانرا
شنیدی زنده دارد آب حیوان خضر را بازی
تو هم در ظلمت گیتی طلب کن آب حیوانرا
توئی آنکسکه حق گوید نفخت فیه من روحی
خودارناخواندئی میپرس از انکو خوانده قرآنرا
بسی جای شگفتست این چو نیکو بینیای انسان
که با آن روح رحمانی بری فرمان شیطانرا
سیه گشته است چشمت از شتاب گردش گردون
از این رو مینیاری دید دست چرخ گردانرا
خط پرگار دوران نقطهٔی اندر میان دارد
بجو آن نقطهٔ مرکز مشو سرگشته دورانرا
اگر آن نقطه را جویی صفت زان نقطه دان دائر
مدار گنبد گردون نظام ملک امکانرا
ز قرب و بعد آن نقطه است کاید درمیان صحبت
بیان سازند اهل دل چو شرح وصل و هجرانرا
اگر آن نقطه را خواهی محل جو در دل آنان
که دیو نفس کشتند و طلب کردند یزدانرا
بدست صدق دامان گروهی گیر کز صفوت
به ناپاکی و بیباکی نیالودند دامانرا
بدرویشان عالی رتبتی پیوند کز همت
فرو نارند سر مرتاج قیصر تخت خاقانرا
سخن بیپرده گر خواهی ز جان شو بنده آنان
که راه بندهگی پویند از جان شاه مردانرا
شهنشاهی که آید هر که در خیل غلامانش
بخود همدوش بیند آدم و نوح و سلیمانرا
برای هرچه جز حق فرض کن آغاز و پایانی
بدست مرتضی دان امر آن آغاز و پایانرا
مجو بی مهر او غفران حق کاندر صف محشر
بشرط مهر او دارد خدا مبذول غفرانرا
شها ای کوه حلم و بحر علم و معدن حکمت
که از خو آن عطای خویش دادی لقمه لقمانرا
توئی مقصود از اینمطلب توئی منظور از اینمعنی
که حق بر صورت خود خلق فرموده است انسانرا
تو روشن میکنی ماها چه آفاق و چه انفس را
تو روزی میدهی شاها چه کافر چه مسلمانرا
شهنشاها توئی کت بینم اندر حیطه قدرت
مسخر شش جهت هم پنج حس هم چار ارکانرا
صلت خواهم بدین اشعار و آن اینست کافزائی
بروح پاک پیر و باب من اکرام و احسانرا
چه گویم من بوصفت با وجود اینکه میبینم
در اوصاف تو از قول خدا آیات قرآنرا
صغیر از شرم شد خاموش آری کی بود در خور
ثنای چون تو دانائی من ناچیز نادانرا
بلی ابر از نظر پنهان کند خورشید تابانرا
مقام وحدت است اینجا تو و جانان نمیگنجد
از آن مگذر که خود بینی ز خود بگذر ببین آنرا
چو جوئی آن صنم باز آی از دیر و حرم یعنی
ز پای جان خود بر دار قید کفر و ایمانرا
ز عشق آن پری ناصح مکن منعم که میدانم
نه بیند این سر شوریده دیگر روی سامانرا
من اندر خواب زلفش دیدم و حالم پریشانشد
توهم چون من شوی بینی گر اینخواب پریشانرا
وصالش جوی در محنت که توأم ساخته حکمت
طواف کعبه و پیمودن کوه و بیابانرا
گر افتادی ز پا میرو بسرکاردبرون روزی
جمال کعبه از پای دلت خار مغیلانرا
ترشروئی دی از پی بهاری آورد شیرین
به بینی سبز و خرم کوه و صحرا و گلستانرا
به تحقیق ارگشائی دیدهٔ دل را توان دیدن
خود اندر دامن ابر سیه گلهای خندانرا
شنیدی زنده دارد آب حیوان خضر را بازی
تو هم در ظلمت گیتی طلب کن آب حیوانرا
توئی آنکسکه حق گوید نفخت فیه من روحی
خودارناخواندئی میپرس از انکو خوانده قرآنرا
بسی جای شگفتست این چو نیکو بینیای انسان
که با آن روح رحمانی بری فرمان شیطانرا
سیه گشته است چشمت از شتاب گردش گردون
از این رو مینیاری دید دست چرخ گردانرا
خط پرگار دوران نقطهٔی اندر میان دارد
بجو آن نقطهٔ مرکز مشو سرگشته دورانرا
اگر آن نقطه را جویی صفت زان نقطه دان دائر
مدار گنبد گردون نظام ملک امکانرا
ز قرب و بعد آن نقطه است کاید درمیان صحبت
بیان سازند اهل دل چو شرح وصل و هجرانرا
اگر آن نقطه را خواهی محل جو در دل آنان
که دیو نفس کشتند و طلب کردند یزدانرا
بدست صدق دامان گروهی گیر کز صفوت
به ناپاکی و بیباکی نیالودند دامانرا
بدرویشان عالی رتبتی پیوند کز همت
فرو نارند سر مرتاج قیصر تخت خاقانرا
سخن بیپرده گر خواهی ز جان شو بنده آنان
که راه بندهگی پویند از جان شاه مردانرا
شهنشاهی که آید هر که در خیل غلامانش
بخود همدوش بیند آدم و نوح و سلیمانرا
برای هرچه جز حق فرض کن آغاز و پایانی
بدست مرتضی دان امر آن آغاز و پایانرا
مجو بی مهر او غفران حق کاندر صف محشر
بشرط مهر او دارد خدا مبذول غفرانرا
شها ای کوه حلم و بحر علم و معدن حکمت
که از خو آن عطای خویش دادی لقمه لقمانرا
توئی مقصود از اینمطلب توئی منظور از اینمعنی
که حق بر صورت خود خلق فرموده است انسانرا
تو روشن میکنی ماها چه آفاق و چه انفس را
تو روزی میدهی شاها چه کافر چه مسلمانرا
شهنشاها توئی کت بینم اندر حیطه قدرت
مسخر شش جهت هم پنج حس هم چار ارکانرا
صلت خواهم بدین اشعار و آن اینست کافزائی
بروح پاک پیر و باب من اکرام و احسانرا
چه گویم من بوصفت با وجود اینکه میبینم
در اوصاف تو از قول خدا آیات قرآنرا
صغیر از شرم شد خاموش آری کی بود در خور
ثنای چون تو دانائی من ناچیز نادانرا
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح مظهرالعجائب حضرت مولیالموالی علی علیه السلام
کند ثابت حدیث قدسی این فرخنده معنا را
که یزدان در عبودیت، ربوبیت دهد ما را
ز آدم تا به خاتم چون امیرالمؤمنین حیدر
طریق بندگی نسپرده کس معبود یکتا را
اگر کُنهِ عبودیت، ربوبیت بُوَد یاران
برای من کنید از بهر حق حل این معما را
علی را بنده باید خواند یا حق گفت یا هر دو
ندانم با که گویم این حدیث حیرتافزا را
به قرآن آیه ی میمون سُبحان الذی اسری
نماید شمه ای از فضلش آگه مرد دانا را
خدا فرموده تا بنمایمش آیات خود بردم
سوی معراج از روی زمین سلطان بطحا را
امیرالمؤمنین فرموده در تفسیر این آیه
نباشد آیتی اکبر ز من ایزد تعالی را
ز برج کعبه طالع گشت خورشید دل افروزی
که رجعت داد در چرخ آفتاب عالم آرا را
صغیر از دست اینجا خامه را بگذار و ساکت شو
که ترسم از گلیم خویشتن بیرون نهی پا را
که یزدان در عبودیت، ربوبیت دهد ما را
ز آدم تا به خاتم چون امیرالمؤمنین حیدر
طریق بندگی نسپرده کس معبود یکتا را
اگر کُنهِ عبودیت، ربوبیت بُوَد یاران
برای من کنید از بهر حق حل این معما را
علی را بنده باید خواند یا حق گفت یا هر دو
ندانم با که گویم این حدیث حیرتافزا را
به قرآن آیه ی میمون سُبحان الذی اسری
نماید شمه ای از فضلش آگه مرد دانا را
خدا فرموده تا بنمایمش آیات خود بردم
سوی معراج از روی زمین سلطان بطحا را
امیرالمؤمنین فرموده در تفسیر این آیه
نباشد آیتی اکبر ز من ایزد تعالی را
ز برج کعبه طالع گشت خورشید دل افروزی
که رجعت داد در چرخ آفتاب عالم آرا را
صغیر از دست اینجا خامه را بگذار و ساکت شو
که ترسم از گلیم خویشتن بیرون نهی پا را
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در تهنیت عید مولود
مرحبا عیدی که در آن شد ز رحمت فتح باب
یعنی از برج نبوت سر برآورد آفتاب
مرحبا عیدی که در آن ز امر ربالعالمین
رحمه للعالمین برداشت از صورت نقاب
مرحبا عیدی که در آن چون دل صاحبدلان
شد جهان روشن بنور حضرت ختمی مآب
الصلا ای عشق بازان الصلا ای عارفان
مظهر حسن ازل بیرون خرامید از حجاب
ایکه دیدار حقت باید ببین او را که گفت
منرآنی قدر أی الحق آنشه گردون جناب
در شهود آمد ز غیب آن عالم علم لدن
کز قفایش چاکر آسا جبرئیل آرد کتاب
هم ز کاخ رفعتش عرش معلا پایهای
هم ز بحر قدرتش دریای امکان یکحباب
هم میان اولیاء آنماه شمع انجمن
هم میان انبیاء آن شاه فرد انتخاب
جن و انس و دیو ودد از رحمت او بهرهور
وحش و طیر و مور و مار از حضرت او کامیاب
دانهئی بی امر آن سرور نروید از زمین
قطرهئی بیحکم آن حضرت نبارد از سحاب
مصحف و توره و انجلیل و زبور از قول حق
در مدیح اوست یکسر فصل فصل و باب باب
بغض و حبش بهر اعدا و محبش پرورد
آنگناه اندر گناه و این ثواب اندر ثواب
چون بمحشر از شفاعت بهر امت دم زند
محو گرداند حق از لوح جز احرف عقاب
گرچه جرمت بیحسابست از حساب خود مترس
ایکه مهر او بود حسب تو در روز حساب
دشمن او نشنود هم دوستدارش ننگرد
آن یکی بوی بهشت و این یکی روی عذاب
پیچ و تاب حشر باشد منکرش را تابعش
جز که از گیسوی حورالعین نبیند پیچ و تاب
جان فدای آن شهنشاهی که خواند عبد او
خویشرا شاه دوعالم شیر یزدان بوتراب
مرتضی آنکس که بیمهرش بدرگاه خدا
گر دعای انبیا باشد نگردد مستجاب
گفت احمد شهر علمم من علی باب منست
جان من در شهر میباید شدن داخل ز باب
دشمن ار جوید از او دوری نباشد این عجب
دایماً خفاش از خورشید دارد اجتناب
شاه مردان شیر یزدان آنکه در روز مصاف
از نهیبش میشدی شیر فلک را زهره آب
برق تیغش آتشی بودی که گر خلق جهان
خصم وی بودند جان جمله میکردی کباب
عرصه عالم ز رو به خصلتان خالی نشد
تا نکرد آن شیرمرد بیبدل پا در رکاب
مهر و ماه و ثابت و سیار در هر روز و شب
روشنی از خاک درگاهش نمایند اکتساب
چون ولای او نهد پا در میان قلب مخوف
گر همه سیماب باشد خیزد از وی اضطراب
هیچکس زامرش نیارد روی بر تابد بلی
بردن فرمان او فرض است بر هر شیخ و شاب
رهبر پیر و جوان شاهی که گر فرمان دهد
بازگردد پیر را بار دگر عهد شباب
هرکه را برک و نوا بخشد بعمر خویشتن
روی فقر و بینوائی را نمیبیند بخواب
دل بغیر او مبند ار تشنه فیضی بلی
کی توانی کرد دفع تشنه کامی از سراب
مهرش آن اکسیر باشد کانکه را آید بدست
میتواند کرد قلب تیره خود زر ناب
قل کفی را گر بقر آن خوانده بیمیدان که هست
مرتضی مقصود از من عنده علمالکتاب
مهر احمد با ولای مرتضی توأم بود
راستی گر جوئی احمد راسوی حیدر شتاب
خلق را احمد بوی میخواند گویا مولوی
بهر این گفت آفتاب آمد دلیل آفتاب
هان مگو دیگر تماشای گل رخسار او
نیست ممکن چونکه گل رفت و گلستانشد خراب
بین رخ فرزند او صابر به یاد روی وی
آری آری بوی گل را از که جوئیم از گلاب
دست بر دستت تا دست علی دستش صغیر
دست از دستش مدار و رو ز درگاهش متاب
یعنی از برج نبوت سر برآورد آفتاب
مرحبا عیدی که در آن ز امر ربالعالمین
رحمه للعالمین برداشت از صورت نقاب
مرحبا عیدی که در آن چون دل صاحبدلان
شد جهان روشن بنور حضرت ختمی مآب
الصلا ای عشق بازان الصلا ای عارفان
مظهر حسن ازل بیرون خرامید از حجاب
ایکه دیدار حقت باید ببین او را که گفت
منرآنی قدر أی الحق آنشه گردون جناب
در شهود آمد ز غیب آن عالم علم لدن
کز قفایش چاکر آسا جبرئیل آرد کتاب
هم ز کاخ رفعتش عرش معلا پایهای
هم ز بحر قدرتش دریای امکان یکحباب
هم میان اولیاء آنماه شمع انجمن
هم میان انبیاء آن شاه فرد انتخاب
جن و انس و دیو ودد از رحمت او بهرهور
وحش و طیر و مور و مار از حضرت او کامیاب
دانهئی بی امر آن سرور نروید از زمین
قطرهئی بیحکم آن حضرت نبارد از سحاب
مصحف و توره و انجلیل و زبور از قول حق
در مدیح اوست یکسر فصل فصل و باب باب
بغض و حبش بهر اعدا و محبش پرورد
آنگناه اندر گناه و این ثواب اندر ثواب
چون بمحشر از شفاعت بهر امت دم زند
محو گرداند حق از لوح جز احرف عقاب
گرچه جرمت بیحسابست از حساب خود مترس
ایکه مهر او بود حسب تو در روز حساب
دشمن او نشنود هم دوستدارش ننگرد
آن یکی بوی بهشت و این یکی روی عذاب
پیچ و تاب حشر باشد منکرش را تابعش
جز که از گیسوی حورالعین نبیند پیچ و تاب
جان فدای آن شهنشاهی که خواند عبد او
خویشرا شاه دوعالم شیر یزدان بوتراب
مرتضی آنکس که بیمهرش بدرگاه خدا
گر دعای انبیا باشد نگردد مستجاب
گفت احمد شهر علمم من علی باب منست
جان من در شهر میباید شدن داخل ز باب
دشمن ار جوید از او دوری نباشد این عجب
دایماً خفاش از خورشید دارد اجتناب
شاه مردان شیر یزدان آنکه در روز مصاف
از نهیبش میشدی شیر فلک را زهره آب
برق تیغش آتشی بودی که گر خلق جهان
خصم وی بودند جان جمله میکردی کباب
عرصه عالم ز رو به خصلتان خالی نشد
تا نکرد آن شیرمرد بیبدل پا در رکاب
مهر و ماه و ثابت و سیار در هر روز و شب
روشنی از خاک درگاهش نمایند اکتساب
چون ولای او نهد پا در میان قلب مخوف
گر همه سیماب باشد خیزد از وی اضطراب
هیچکس زامرش نیارد روی بر تابد بلی
بردن فرمان او فرض است بر هر شیخ و شاب
رهبر پیر و جوان شاهی که گر فرمان دهد
بازگردد پیر را بار دگر عهد شباب
هرکه را برک و نوا بخشد بعمر خویشتن
روی فقر و بینوائی را نمیبیند بخواب
دل بغیر او مبند ار تشنه فیضی بلی
کی توانی کرد دفع تشنه کامی از سراب
مهرش آن اکسیر باشد کانکه را آید بدست
میتواند کرد قلب تیره خود زر ناب
قل کفی را گر بقر آن خوانده بیمیدان که هست
مرتضی مقصود از من عنده علمالکتاب
مهر احمد با ولای مرتضی توأم بود
راستی گر جوئی احمد راسوی حیدر شتاب
خلق را احمد بوی میخواند گویا مولوی
بهر این گفت آفتاب آمد دلیل آفتاب
هان مگو دیگر تماشای گل رخسار او
نیست ممکن چونکه گل رفت و گلستانشد خراب
بین رخ فرزند او صابر به یاد روی وی
آری آری بوی گل را از که جوئیم از گلاب
دست بر دستت تا دست علی دستش صغیر
دست از دستش مدار و رو ز درگاهش متاب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مناقب و مدایح ائمه طاهرین صلواه الله علیهم اجمعین
ایدل گرت هوای بهشت است رو متاب
از درگه محمد و آلش بهیچ باب
از غیر خاندان نبی کام خود مجوی
لب تشنهٔی کجا شده سیراب از سراب
حق را مظاهرند به تحقیق و مهرشان
واجب بهر سفید و سیاه است و شیخ و شاب
تا سر نتابد از خط فرمانشان فکند
از کهکشان بگردن گردون قضا طناب
ریحان بحکمشان به چمن روید از زمین
باران بامرشان بدمن بارد از سحاب
بهر سکون کنند اشارت اگر بچرخ
تا حشر بر درنگ مبدل کند شتاب
گردن بنه بطاعت ایشان که این گروه
بر خلق عالمند ز حق مالک الرقاب
هرجا توان بحضرتشان بردن التجا
با علم حق چه فرق حضور است با غیاب
علم کتاب در برایشان بود نه غیر
نازل ز حق شده است در این خاندان کتاب
آسوده خاطرند محبانشان بحشر
آندم که خلق را همه خوف است و اضطراب
اکنون بریز عذب ولایت بکام جان
خواهی اگر بحشر شوی ایمن از عذاب
بیمهر آل ساقی کوثر در آن جهان
هرگز طمع مدار ز حق کوثری شراب
خلقند کامیاب ز انعام عامشان
آنسان کز آفتاب بود ذره کامیاب
گر جودشان نبود بخلقت سبب هنوز
طفل وجود بود بمهد عدم بخواب
با این چراغهای هدایت جهانیان
راه خطا تمیز دهند از ره صواب
هستند همچو ما بشر اما وجودشان
حق را مخاطب آمده بر وحی و بر خطاب
هستند همچو ما بشر اما قلوبشان
فرمانروا بآتش و باد است و خاک و آب
زانها مدد طلب که بدیشان خدا ز لطف
هم داده خاتمیت و هم کرده فتح باب
نائل شود بدرک مقاماتشان خرد
روزی اگر به منظر عنقا رسد ذباب
گرمی نبود لنگر تمکینشان شدی
دین را سفینه غرق بگرداب انقلاب
در موقع سواری زوار قبرشان
گیرد فلک ز حلقه چشم ملک رکاب
در عالم شهود همه مثل بیمثل
در دفتر وجود همه فرد انتخاب
خلقی بوصف صورتشان دم زنند لیک
از جمله روی شاهد معنیست در نقاب
زیشان بروز حشر جزا و سزا رسد
بر هر کسی که اهل ثواب است یا عقاب
جز درگه محمد و آلش دری مکوب
کانجا نمانده است سئوالی بلاجواب
آباد گشت آخرتش آنکه مهرشان
با خویشتن ببرد از این عالم خراب
هستند سرفراز مطیعانشان صغیر
کز بوته رو سفید برآید طلای ناب
از درگه محمد و آلش بهیچ باب
از غیر خاندان نبی کام خود مجوی
لب تشنهٔی کجا شده سیراب از سراب
حق را مظاهرند به تحقیق و مهرشان
واجب بهر سفید و سیاه است و شیخ و شاب
تا سر نتابد از خط فرمانشان فکند
از کهکشان بگردن گردون قضا طناب
ریحان بحکمشان به چمن روید از زمین
باران بامرشان بدمن بارد از سحاب
بهر سکون کنند اشارت اگر بچرخ
تا حشر بر درنگ مبدل کند شتاب
گردن بنه بطاعت ایشان که این گروه
بر خلق عالمند ز حق مالک الرقاب
هرجا توان بحضرتشان بردن التجا
با علم حق چه فرق حضور است با غیاب
علم کتاب در برایشان بود نه غیر
نازل ز حق شده است در این خاندان کتاب
آسوده خاطرند محبانشان بحشر
آندم که خلق را همه خوف است و اضطراب
اکنون بریز عذب ولایت بکام جان
خواهی اگر بحشر شوی ایمن از عذاب
بیمهر آل ساقی کوثر در آن جهان
هرگز طمع مدار ز حق کوثری شراب
خلقند کامیاب ز انعام عامشان
آنسان کز آفتاب بود ذره کامیاب
گر جودشان نبود بخلقت سبب هنوز
طفل وجود بود بمهد عدم بخواب
با این چراغهای هدایت جهانیان
راه خطا تمیز دهند از ره صواب
هستند همچو ما بشر اما وجودشان
حق را مخاطب آمده بر وحی و بر خطاب
هستند همچو ما بشر اما قلوبشان
فرمانروا بآتش و باد است و خاک و آب
زانها مدد طلب که بدیشان خدا ز لطف
هم داده خاتمیت و هم کرده فتح باب
نائل شود بدرک مقاماتشان خرد
روزی اگر به منظر عنقا رسد ذباب
گرمی نبود لنگر تمکینشان شدی
دین را سفینه غرق بگرداب انقلاب
در موقع سواری زوار قبرشان
گیرد فلک ز حلقه چشم ملک رکاب
در عالم شهود همه مثل بیمثل
در دفتر وجود همه فرد انتخاب
خلقی بوصف صورتشان دم زنند لیک
از جمله روی شاهد معنیست در نقاب
زیشان بروز حشر جزا و سزا رسد
بر هر کسی که اهل ثواب است یا عقاب
جز درگه محمد و آلش دری مکوب
کانجا نمانده است سئوالی بلاجواب
آباد گشت آخرتش آنکه مهرشان
با خویشتن ببرد از این عالم خراب
هستند سرفراز مطیعانشان صغیر
کز بوته رو سفید برآید طلای ناب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در منقبت امامالمتقین حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
اختران را گرچه یک اندر شمار است آفتاب
لیک در آن جمع فرد از اقتدار است آفتاب
گردد او گرد خود و انجم بگردش لاجرم
در میان اختران دائر مدار است آفتاب
این که میبینی قراری نیست در سیارگان
بیقرارند اینهمه چون بیقراراست آفتاب
الحق از این بیقراری وینهمه سرگشتگی
میتوان گفتن چون من عاشق بیار است آفتاب
آری آری عاشق یار است ور نه از چه رو
چون رخ من دائما زرد و نزار است آفتاب
گرچه هریک ز اختران را وصفها باشد ولی
صاحب اوصاف بیرون از شمار است آفتاب
نی همین جنس بشر را فیض بخشد کز وجود
فیض بخش وحش و طیر و مور و مار است آفتاب
دائماً از قرب و بعد خویش نسبت با زمین
کار پرداز زمستان و بهار است آفتاب
از نهان گشتن بمغرب و ز عیان گشتن ز شرق
خود پدید آرنده لیل و نهار است آفتاب
خلق عالم گر همی فیض از معادن میبرند
بر معادن فیض بخش و فیض بار است آفتاب
عابد الشمسش همی خواند خدای خویشتن
گرچه زین نسبت بغایت شرمسار است آفتاب
چون همه اشیاء عالم راست از وی پرورش
فرقهٔی گویند خود پروردگار است آفتاب
عالمی را میکند یکدم مسخر گوئیا
برق تیغ حیدر دلدل سوار است آفتاب
پادشاه ملک امکان آنکه او را بندهوار
روز و شب فرمانبر و خدمتگذار است آفتاب
رجعت از دادش ز مغرب نیعجب کانشاه را
همچو گوئی پیش پای اختیار است آفتاب
آسمانستش یکی نیلی حصار اطراف کاخ
دیده بانی فوق آن نیلی حصار است آفتاب
تا کند کسب ضیاء هر صبح بر خاک درش
بوسه زن از روی عجز و انکسار است آفتاب
گرد شمع عالم افروز وجود آنجناب
تا قیامت دور زن پروانهوار است آفتاب
زیر بار عشق او زین گرم سیری در مثل
اشتر بگسسته از مستی مهار است آفتاب
نازم آن قسام رزق عالمی را کز شرف
مطبخ جود ورا جزئی شرار است آفتاب
تا ببوسد خاک پای دوستانش یک بیک
در تفحص گرد هر شهر و دیار است آفتاب
از جمال زاده او هست گوئی منفعل
زین سبب گاهی نهان گه آشکار است آفتاب
حضرت صابر علی شه آفتاب برج دین
آنکه پیش رأی او بیاعتبار است آفتاب
پیش چشم اهل بینش با وجود طلعتش
ذرهآسا بیشکوه و بیوقار است آفتاب
سایهاش را تا بسر دارد صغیر اندر بها
پیش نظمش همچو زر کمعیار است آفتاب
لیک در آن جمع فرد از اقتدار است آفتاب
گردد او گرد خود و انجم بگردش لاجرم
در میان اختران دائر مدار است آفتاب
این که میبینی قراری نیست در سیارگان
بیقرارند اینهمه چون بیقراراست آفتاب
الحق از این بیقراری وینهمه سرگشتگی
میتوان گفتن چون من عاشق بیار است آفتاب
آری آری عاشق یار است ور نه از چه رو
چون رخ من دائما زرد و نزار است آفتاب
گرچه هریک ز اختران را وصفها باشد ولی
صاحب اوصاف بیرون از شمار است آفتاب
نی همین جنس بشر را فیض بخشد کز وجود
فیض بخش وحش و طیر و مور و مار است آفتاب
دائماً از قرب و بعد خویش نسبت با زمین
کار پرداز زمستان و بهار است آفتاب
از نهان گشتن بمغرب و ز عیان گشتن ز شرق
خود پدید آرنده لیل و نهار است آفتاب
خلق عالم گر همی فیض از معادن میبرند
بر معادن فیض بخش و فیض بار است آفتاب
عابد الشمسش همی خواند خدای خویشتن
گرچه زین نسبت بغایت شرمسار است آفتاب
چون همه اشیاء عالم راست از وی پرورش
فرقهٔی گویند خود پروردگار است آفتاب
عالمی را میکند یکدم مسخر گوئیا
برق تیغ حیدر دلدل سوار است آفتاب
پادشاه ملک امکان آنکه او را بندهوار
روز و شب فرمانبر و خدمتگذار است آفتاب
رجعت از دادش ز مغرب نیعجب کانشاه را
همچو گوئی پیش پای اختیار است آفتاب
آسمانستش یکی نیلی حصار اطراف کاخ
دیده بانی فوق آن نیلی حصار است آفتاب
تا کند کسب ضیاء هر صبح بر خاک درش
بوسه زن از روی عجز و انکسار است آفتاب
گرد شمع عالم افروز وجود آنجناب
تا قیامت دور زن پروانهوار است آفتاب
زیر بار عشق او زین گرم سیری در مثل
اشتر بگسسته از مستی مهار است آفتاب
نازم آن قسام رزق عالمی را کز شرف
مطبخ جود ورا جزئی شرار است آفتاب
تا ببوسد خاک پای دوستانش یک بیک
در تفحص گرد هر شهر و دیار است آفتاب
از جمال زاده او هست گوئی منفعل
زین سبب گاهی نهان گه آشکار است آفتاب
حضرت صابر علی شه آفتاب برج دین
آنکه پیش رأی او بیاعتبار است آفتاب
پیش چشم اهل بینش با وجود طلعتش
ذرهآسا بیشکوه و بیوقار است آفتاب
سایهاش را تا بسر دارد صغیر اندر بها
پیش نظمش همچو زر کمعیار است آفتاب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت امام المتقین امیرالمؤمنین اسدالله الغالب علی علیهالسلام
نقاش نقش بی عدد ماسوا یکی است
قدرت فزون تر از حد و قدرتنما یکیست
بر برگ هر گیاه که میروید از زمین
بنوشته است خامه قدرت خدا یکیست
گر از هزار نای نوا آیدت به گوش
باری به هوش باش که صاحب نوا یکیست
از صد هزار آینه یک روی جلوهگر
از حسن دلبران جهان دلربا یکیست
هست آفریده در طلب آفریدگار
در دیر و در کنشت و حرم مدعا یکیست
گلها به باغ در نگری صدهزار رنگ
با اینکه بهر آن همه آب و هوا یکیست
گر بشمری هزار عدد در قفای هم
چون نیک بنگری همه از هم جدا یکیست
آنسان که بحر و دجله و شط است اتصال
چون برخوری من و تو و ما و شما یکیست
در مشکلات جز به علی التجا مبر
منت مکش ز خلق که مشکلگشا یکیست
در ماسوی الله آنکه ز فرط جلال و جاه
بوده است مولدش حرم کبریا یکیست
در بستر رسول (ص) خدا گاه بذل نفس
آنکس که خفت تا که کند جان فدا یکیست
هرگز کسی نگفته سلونی به جز علی
در روزگار صاحب این ادعا یکیست
در حرب مرحب آنکه شنید از فرشتگان
بر دست و تیغ خود ز سما مرحبا یکیست
آن فارس یلی که به چوگان تیغ تیز
بر بود سر چو گوی ز عمر و دغا یکیست
شاهان عالمند فزون از شمار لیک
سلطان اتقیا و شه اولیاء یکیست
بهر رضای حضرت معبود در رکوع
شاهی که داد خاتم خود بر گدا یکیست
گو بهر خود کنند معین دوصد ولی
منصوص نص وافیه انما یکیست
آنکس که سود در شب معراج دست مهر
بر شانه رسول (ص) به عرش علا یکیست
با دست قدرت از پی بشکستن بتان
بر دوش احمد آنکه فروهشته پا یکیست
آنکس که در غدیرخم از بهر نصب او
امر مؤکد آمده بر مصطفی یکیست
تنها علی (ع) امیر بود بهر مؤمنین
آنکس که یافت این شرف و اعتلا یکیست
پنهان ز خلق رو غم دل گوی با علی
بیگانهاند آن همه و آشنا یکیست
بهر ثبات دین خداوند و نفی شرک
تیغی چو ذوالفقار علی شکل لا یکیست
هر پیشوا طریق علی را نشان دهد
زین رو صغیر در دو جهان پیشوا یکیست
قدرت فزون تر از حد و قدرتنما یکیست
بر برگ هر گیاه که میروید از زمین
بنوشته است خامه قدرت خدا یکیست
گر از هزار نای نوا آیدت به گوش
باری به هوش باش که صاحب نوا یکیست
از صد هزار آینه یک روی جلوهگر
از حسن دلبران جهان دلربا یکیست
هست آفریده در طلب آفریدگار
در دیر و در کنشت و حرم مدعا یکیست
گلها به باغ در نگری صدهزار رنگ
با اینکه بهر آن همه آب و هوا یکیست
گر بشمری هزار عدد در قفای هم
چون نیک بنگری همه از هم جدا یکیست
آنسان که بحر و دجله و شط است اتصال
چون برخوری من و تو و ما و شما یکیست
در مشکلات جز به علی التجا مبر
منت مکش ز خلق که مشکلگشا یکیست
در ماسوی الله آنکه ز فرط جلال و جاه
بوده است مولدش حرم کبریا یکیست
در بستر رسول (ص) خدا گاه بذل نفس
آنکس که خفت تا که کند جان فدا یکیست
هرگز کسی نگفته سلونی به جز علی
در روزگار صاحب این ادعا یکیست
در حرب مرحب آنکه شنید از فرشتگان
بر دست و تیغ خود ز سما مرحبا یکیست
آن فارس یلی که به چوگان تیغ تیز
بر بود سر چو گوی ز عمر و دغا یکیست
شاهان عالمند فزون از شمار لیک
سلطان اتقیا و شه اولیاء یکیست
بهر رضای حضرت معبود در رکوع
شاهی که داد خاتم خود بر گدا یکیست
گو بهر خود کنند معین دوصد ولی
منصوص نص وافیه انما یکیست
آنکس که سود در شب معراج دست مهر
بر شانه رسول (ص) به عرش علا یکیست
با دست قدرت از پی بشکستن بتان
بر دوش احمد آنکه فروهشته پا یکیست
آنکس که در غدیرخم از بهر نصب او
امر مؤکد آمده بر مصطفی یکیست
تنها علی (ع) امیر بود بهر مؤمنین
آنکس که یافت این شرف و اعتلا یکیست
پنهان ز خلق رو غم دل گوی با علی
بیگانهاند آن همه و آشنا یکیست
بهر ثبات دین خداوند و نفی شرک
تیغی چو ذوالفقار علی شکل لا یکیست
هر پیشوا طریق علی را نشان دهد
زین رو صغیر در دو جهان پیشوا یکیست
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح فاتح خیبر خواجه قنبر حضرت علی علیهالسلام
با وجود اینکه دارد طوبی و کوثر بهشت
از تو با این قامت و لب کی بود خوشتر بهشت
نیست هرگز دلگشاتر از بهشت عارضت
هرچه باشد دلکش و جانبخش و جانپرور بهشت
داری از قد طوبی از رخ حور و از رخ سلسبیل
ای بهشتت خاکپا هستی ز پا تا سر بهشت
میکند کسب ای بهشتی روز خاک پای تو
آنچه میگویند دارد زینت و زیور بهشت
گوش کی بر وعده فردای زاهد میدهم
من که امروز از جمالت دارم اندر بر بهشت
با خیالت در بهشتم نبودم در دل غمی
آری آری غم ندارد هرکه باشد در بهشت
آن بهشت آید بکارش کز تو افتاده است دور
من تو را دارم چه کار آید مرا دیگر بهشت
گفت زاهد ترک دلبر گو بهشت آور بدست
گفتمش هرگز نخواهم بیرخ دلبر بهشت
دیدم اول قامتت زان پس رخت صد شکر من
طی نمودم چون قیامت را رسیدم بر بهشت
ذکر رخسارت بهر محضر رودای حوروش
بس سخن دارد طراوت گردد آنمحضر بهشت
بر قصور خویشتن البته گردد معترف
گر تو را گردد قرین با چهره انور بهشت
با سر کوی تواش روزی اگر نسبت دهند
بهر خود کی این شرافت را کند باور بهشت
گر نه گریانست از هجر بهشت عارضت
دارد از تسنیم کوثر از چه چشم تر بهشت
گر بتابد ز آتشین روی تو بر وی پرتوی
آنچنان سوزد که گردد تل خاکستر بهشت
ایکه چون خویت ندارد آتش سوزان جحیم
وی که چون رویت ندارد لاله احمر بهشت
هست دوزخ در دل اژدر تو عارض زیر زلف
کردهٔی پنهان و داری در دل اژدر بهشت
پیشت ار نام بهشت آرم مرنج از من از آنک
هست جای دوستان ساقی کوثر بهشت
قاسم خلد و سقر حیدر که در روز ازل
خلق شد بهر محبان وی از داور بهشت
دوستان خاص او پیش از اجل در جنتند
دیگران را گر شود منزل پس از محشر بهشت
بیولایش نی همین محروم از آن باشند امم
بلکه ممکن نیست بهر هیچ پیغمبر بهشت
گر بمهرش متفق بودند بودی بیسخن
جای خلق اولین و آخرین یکسر بهشت
این برآمد ز آنچه احمد گفت در خم غدیر
که نباشد جز برای پیرو حیدر بهشت
گر بعمر خود هزاران حج اکبر کردهای
بیولای او مخواه از خالق اکبر بهشت
خلق عالم جمله مشتاق بهشتند و ز جان
هست مشتاق محب حیدر صفدر بهشت
مادر نفس تو هرگه شد به بمهرش مطمئن
پس ترا باشد بزیر مقدم مادر بهشت
کس بگندم کی فرو شد باغ رضوان بوالبشر
داد از کف در هوای کوی آن سرور بهشت
جان فدای کوی آن سرور که هست از روضهاش
منفعل با آن صفای بیحد و بیمر بهشت
از عبادت فیالمثل گر بوذر و سلمان شوی
باز بخشندت بمهر خواجه قنبر بهشت
تا مدیح او بدفتر زد رقم کلک صغیر
شد ز فرط روحبخشی صفحه دفتر بهشت
از تو با این قامت و لب کی بود خوشتر بهشت
نیست هرگز دلگشاتر از بهشت عارضت
هرچه باشد دلکش و جانبخش و جانپرور بهشت
داری از قد طوبی از رخ حور و از رخ سلسبیل
ای بهشتت خاکپا هستی ز پا تا سر بهشت
میکند کسب ای بهشتی روز خاک پای تو
آنچه میگویند دارد زینت و زیور بهشت
گوش کی بر وعده فردای زاهد میدهم
من که امروز از جمالت دارم اندر بر بهشت
با خیالت در بهشتم نبودم در دل غمی
آری آری غم ندارد هرکه باشد در بهشت
آن بهشت آید بکارش کز تو افتاده است دور
من تو را دارم چه کار آید مرا دیگر بهشت
گفت زاهد ترک دلبر گو بهشت آور بدست
گفتمش هرگز نخواهم بیرخ دلبر بهشت
دیدم اول قامتت زان پس رخت صد شکر من
طی نمودم چون قیامت را رسیدم بر بهشت
ذکر رخسارت بهر محضر رودای حوروش
بس سخن دارد طراوت گردد آنمحضر بهشت
بر قصور خویشتن البته گردد معترف
گر تو را گردد قرین با چهره انور بهشت
با سر کوی تواش روزی اگر نسبت دهند
بهر خود کی این شرافت را کند باور بهشت
گر نه گریانست از هجر بهشت عارضت
دارد از تسنیم کوثر از چه چشم تر بهشت
گر بتابد ز آتشین روی تو بر وی پرتوی
آنچنان سوزد که گردد تل خاکستر بهشت
ایکه چون خویت ندارد آتش سوزان جحیم
وی که چون رویت ندارد لاله احمر بهشت
هست دوزخ در دل اژدر تو عارض زیر زلف
کردهٔی پنهان و داری در دل اژدر بهشت
پیشت ار نام بهشت آرم مرنج از من از آنک
هست جای دوستان ساقی کوثر بهشت
قاسم خلد و سقر حیدر که در روز ازل
خلق شد بهر محبان وی از داور بهشت
دوستان خاص او پیش از اجل در جنتند
دیگران را گر شود منزل پس از محشر بهشت
بیولایش نی همین محروم از آن باشند امم
بلکه ممکن نیست بهر هیچ پیغمبر بهشت
گر بمهرش متفق بودند بودی بیسخن
جای خلق اولین و آخرین یکسر بهشت
این برآمد ز آنچه احمد گفت در خم غدیر
که نباشد جز برای پیرو حیدر بهشت
گر بعمر خود هزاران حج اکبر کردهای
بیولای او مخواه از خالق اکبر بهشت
خلق عالم جمله مشتاق بهشتند و ز جان
هست مشتاق محب حیدر صفدر بهشت
مادر نفس تو هرگه شد به بمهرش مطمئن
پس ترا باشد بزیر مقدم مادر بهشت
کس بگندم کی فرو شد باغ رضوان بوالبشر
داد از کف در هوای کوی آن سرور بهشت
جان فدای کوی آن سرور که هست از روضهاش
منفعل با آن صفای بیحد و بیمر بهشت
از عبادت فیالمثل گر بوذر و سلمان شوی
باز بخشندت بمهر خواجه قنبر بهشت
تا مدیح او بدفتر زد رقم کلک صغیر
شد ز فرط روحبخشی صفحه دفتر بهشت
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سفینه النجات حلال مشکلات امیرالمؤمنین علیهالسلام
روی حق روی حق نمای علیست
علی (ع) آئینهٔ خدای علیست
بولای علی (ع) قسم ایمان
به خدای علی (ع) ولای علیست
شب معراج شد لقاءالله
کشف بر خلق کان لقای علیست
مصطفی هر سخن شنید از حق
یافت کان صوت دلربای علیست
دستی آمد ز پشت پرده برون
دید دست گرهگشای علیست
حمل بار ولایت علوی
کان نه در خورد کس سوای علیست
مصطفی را سزد که در کعبه
دوش پاکش بزیر پای علیست
این دو را جز یکی مدان و مخوان
که بجز این خلاف رای علیست
در رضای علی رضای خداست
در رضای خدا رضای علیست
حرکت در تمام موجودات
باشد از عشق و آن هوای علیست
یعنی این جنبشی که در اشیاست
درحقیقت به مدعای علیست
نه همین در کنشت و دیر و حرم
متواضع بشر برای علیست
بلکه پیوسته در قیام و قعود
ذکر کروبیان ثنای علیست
با خداوند خویش بیگانه است
هرکه جانش نه آشنای علیست
آسمان بیستون از آن برپاست
کاین معلق بنا بنای علیست
مه ز خورشید کسب نور کند
نور خورشید از ضیای علیست
انبیا را در آفتاب جزا
سایبان بر سر از لوای علیست
کان لعل از چه خون بدل دارد
گر نه شرمندهٔ سخای علیست
بحر بگرفته کاسه گرداب
از چه بر کف نه گر گدای علیست
جبرئیل آن امین وحی خدا
بندهٔی بر در سرای علیست
بلبل از آن به گل فریفته شد
که مصفا گل از صفای علیست
در دل را به روی غیر ببند
کاین مقام شریف جای علیست
گر زید صدهزار سال صغیر
روز و شب منقبت سرای علیست
علی (ع) آئینهٔ خدای علیست
بولای علی (ع) قسم ایمان
به خدای علی (ع) ولای علیست
شب معراج شد لقاءالله
کشف بر خلق کان لقای علیست
مصطفی هر سخن شنید از حق
یافت کان صوت دلربای علیست
دستی آمد ز پشت پرده برون
دید دست گرهگشای علیست
حمل بار ولایت علوی
کان نه در خورد کس سوای علیست
مصطفی را سزد که در کعبه
دوش پاکش بزیر پای علیست
این دو را جز یکی مدان و مخوان
که بجز این خلاف رای علیست
در رضای علی رضای خداست
در رضای خدا رضای علیست
حرکت در تمام موجودات
باشد از عشق و آن هوای علیست
یعنی این جنبشی که در اشیاست
درحقیقت به مدعای علیست
نه همین در کنشت و دیر و حرم
متواضع بشر برای علیست
بلکه پیوسته در قیام و قعود
ذکر کروبیان ثنای علیست
با خداوند خویش بیگانه است
هرکه جانش نه آشنای علیست
آسمان بیستون از آن برپاست
کاین معلق بنا بنای علیست
مه ز خورشید کسب نور کند
نور خورشید از ضیای علیست
انبیا را در آفتاب جزا
سایبان بر سر از لوای علیست
کان لعل از چه خون بدل دارد
گر نه شرمندهٔ سخای علیست
بحر بگرفته کاسه گرداب
از چه بر کف نه گر گدای علیست
جبرئیل آن امین وحی خدا
بندهٔی بر در سرای علیست
بلبل از آن به گل فریفته شد
که مصفا گل از صفای علیست
در دل را به روی غیر ببند
کاین مقام شریف جای علیست
گر زید صدهزار سال صغیر
روز و شب منقبت سرای علیست
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح قاتل کفار حیدر کرار حضرت علی ابن ابیطالب علی علیهالسلام
مقصود ز آفرینش کون و مکان علیست
کون و مکان چو جسم و در آن جسم جان علیست
فرمان بر خدای احد آنکه میدهد
فرمان به هفت اختر و نه آسمان علیست
بنگر کمال و فضل که در هر کمال و فضل
هرکس مقدم است مقدم بر آن علیست
یار و معین آدم و نوح آنکه آدمش
چون نوح ملتجی شده بر آستان علیست
تنها همین نه قاسم ارزاق مرتضی است
کاندر جزا قسیم جحیم و جنان علیست
شاهی که روشن است علو مقام او
چون آفتاب بر همه خلق جهان علیست
استاد جبرئیل که بر آستان وی
از شوق جبرئیل بود پاسبان علیست
آن شاه انس و جان که ز خلاق انس و جان
واجب ولای او شده بر انس و جان علیست
دانای هر لسان که به وصف جلال او
الکن بود ز خلق دو عالم لسان علیست
آن حی لایموت که در یک دم از دمی
بخشد به صد چو عیسی مریم روان علیست
ای آنکه در دو کون تو را باید ایمنی
سوی علی شتاب که حصن امان علیست
آن نیک و بد شناس که باشد ولای او
از بهر نیک و بد محک و امتحان علیست
آنکس که مصطفی شب معراج هر طرف
بنمود رو بدید جمالش عیان علیست
این نکته فاش بشنو و در فاش و در نهان
غیر از علی مجوی که فاش و نهان علیست
آن بندگان خاص که نقل مکان کنند
بینند خود که پادشه لامکان علیست
در عرش و فرش و خلوت و جلوت به مصطفی
یار و انیس و هم سخن و هم زبان علیست
عرش آستان شهی که پی بوسه درش
چرخ بلند را شده قامت کمان علیست
گر خضر ره به گمشدگان میدهد نشان
بیشک به خضر آنکه دهد ره نشان علیست
آن سروری که بر نبی اندر غدیرخم
نازل شدیش آیت بلغ به شأن علیست
فرمود مصطفی که در امت ز بعد من
مولی به خاص و عام و به پیر و جوان علیست
ای ناتوان توان ز علی ولی طلب
کز راه لطف یاور هر ناتوان علیست
گوینده سلونی و قائل به لو کشف
عالم به هر ضمیر شه غیب دان علیست
آن صاحب جلال که وصف جلال او
ناید به درک و فهم و خیال و گمان علیست
شاهی که بر صغیر عطا کرده از کرم
در مدح خویش قوه نطق و بیان علیست
کون و مکان چو جسم و در آن جسم جان علیست
فرمان بر خدای احد آنکه میدهد
فرمان به هفت اختر و نه آسمان علیست
بنگر کمال و فضل که در هر کمال و فضل
هرکس مقدم است مقدم بر آن علیست
یار و معین آدم و نوح آنکه آدمش
چون نوح ملتجی شده بر آستان علیست
تنها همین نه قاسم ارزاق مرتضی است
کاندر جزا قسیم جحیم و جنان علیست
شاهی که روشن است علو مقام او
چون آفتاب بر همه خلق جهان علیست
استاد جبرئیل که بر آستان وی
از شوق جبرئیل بود پاسبان علیست
آن شاه انس و جان که ز خلاق انس و جان
واجب ولای او شده بر انس و جان علیست
دانای هر لسان که به وصف جلال او
الکن بود ز خلق دو عالم لسان علیست
آن حی لایموت که در یک دم از دمی
بخشد به صد چو عیسی مریم روان علیست
ای آنکه در دو کون تو را باید ایمنی
سوی علی شتاب که حصن امان علیست
آن نیک و بد شناس که باشد ولای او
از بهر نیک و بد محک و امتحان علیست
آنکس که مصطفی شب معراج هر طرف
بنمود رو بدید جمالش عیان علیست
این نکته فاش بشنو و در فاش و در نهان
غیر از علی مجوی که فاش و نهان علیست
آن بندگان خاص که نقل مکان کنند
بینند خود که پادشه لامکان علیست
در عرش و فرش و خلوت و جلوت به مصطفی
یار و انیس و هم سخن و هم زبان علیست
عرش آستان شهی که پی بوسه درش
چرخ بلند را شده قامت کمان علیست
گر خضر ره به گمشدگان میدهد نشان
بیشک به خضر آنکه دهد ره نشان علیست
آن سروری که بر نبی اندر غدیرخم
نازل شدیش آیت بلغ به شأن علیست
فرمود مصطفی که در امت ز بعد من
مولی به خاص و عام و به پیر و جوان علیست
ای ناتوان توان ز علی ولی طلب
کز راه لطف یاور هر ناتوان علیست
گوینده سلونی و قائل به لو کشف
عالم به هر ضمیر شه غیب دان علیست
آن صاحب جلال که وصف جلال او
ناید به درک و فهم و خیال و گمان علیست
شاهی که بر صغیر عطا کرده از کرم
در مدح خویش قوه نطق و بیان علیست
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
آرام قلب و راحت جان مهر حیدر است
نور یقین و روح روان مهر حیدر است
بیمهر حیدرت بجنان ره نمیدهند
بالله کلید باب جنان مهر حیدر است
گر ایمنی ز آتش دوزخ طلب کنی
غافل مشو که حصن امان مهر حیدر است
گر باید از حقیقت ایمانت آگهی
ایمان بدون شک و گمان مهر حیدر است
یکدانه گوهری که خریدار آن بحشر
باشد خدای هر دو جهان مهر حیدر است
بهر حرامزاده محک بغض مرتضی است
بهر حلالزاده نشان مهر حیدر است
بیمهر او مجوی بکون و مکان نجات
اصل نجات کون و مکان مهر حیدر است
آن اختر سپهر شرافت که تا بشش
گردد بروز حشر عیان مهر حیدر است
دانی صغیر از چه همی مدح او کند
او را سبب به نطق و بیان مهر حیدر است
نور یقین و روح روان مهر حیدر است
بیمهر حیدرت بجنان ره نمیدهند
بالله کلید باب جنان مهر حیدر است
گر ایمنی ز آتش دوزخ طلب کنی
غافل مشو که حصن امان مهر حیدر است
گر باید از حقیقت ایمانت آگهی
ایمان بدون شک و گمان مهر حیدر است
یکدانه گوهری که خریدار آن بحشر
باشد خدای هر دو جهان مهر حیدر است
بهر حرامزاده محک بغض مرتضی است
بهر حلالزاده نشان مهر حیدر است
بیمهر او مجوی بکون و مکان نجات
اصل نجات کون و مکان مهر حیدر است
آن اختر سپهر شرافت که تا بشش
گردد بروز حشر عیان مهر حیدر است
دانی صغیر از چه همی مدح او کند
او را سبب به نطق و بیان مهر حیدر است