عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
حکیمان را بها کمتر نهادند
حکیمان را بها کمتر نهادند
به نادان جلوه مستانه دادند
چه خوش بختی ، چه خرم روزگاری
در سلطان به درویشی گشادند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل خود را اسیر رنگ و بو کرد
دل خود را اسیر رنگ و بو کرد
تهی از ذوق و شوق و آرزو کرد
صفیر شاهبازان کم شناسد
که گوشش با طنین پشه خو کرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان شرمسار از بی کلاهی است
مسلمان شرمسار از بی کلاهی است
که دینش مرد و فقرش خانقاهی است
تو دانی در جهان میراث ما چیست؟
گلیمی از قماش پادشاهی است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمانان به خویشان در ستیزند
مسلمانان به خویشان در ستیزند
بجز نقش دوئی بر دل نریزند
بنالند از کسی خشتی بگیرد
از آن مسجد که خود از وی گریزند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سبوی خانقاهان خالی از می
سبوی خانقاهان خالی از می
کند مکتب ره طی کرده را طی
ز بزم شاعران افسرده رفتم
نواها مرده بیرون افتد از نی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگهبان حرم معمار دیر است
نگهبان حرم معمار دیر است
یقینش مرده و چشمش به غیر است
ز انداز نگاه او توان دید
که نومید از همه اسباب خیر است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو گفتی از حیات جاودان گوی
تو گفتی از حیات جاودان گوی
بگوش مرده ئی پیغام جان گوی
ولی گویند این ناحق شناسان
که تاریخ وفات این و آن گوی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
می از میخانهٔ مغرب چشیدم
می از میخانهٔ مغرب چشیدم
بجان من که درد سر خریدم
نشستم با نکویان فرنگی
از آن بی سوز تر روزی ندیدم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سر منبر کلامش نیشدار است
سر منبر کلامش نیشدار است
که او را صد کتاب اندر کنار است
حضور تو من از خجلت نگفتم
ز خود پنهان و بر ما آشکار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز افرنگی صنم بیگانه تو شو
ز افرنگی صنم بیگانه تو شو
که پیمانش نمی ارزد بیک جو
نگاهی وام کن از چشم فاروق
قدم بیباک نه در عالم نو
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا ساقی بگردان ساتگین را
بیا ساقی بگردان ساتگین را
بیفشان بر دو گیتی آستین را
حقیقت را به رندی فاش کردند
که ملا کم شناسد رمز دین را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گرفتم حضرت ملا ترش روست
گرفتم حضرت ملا ترش روست
نگاهش مغز را نشناسد از پوست
اگر با این مسلمانی که دارم
مرا از کعبه میراند حق او ست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به بند صوفی و ملا اسیری
به بند صوفی و ملا اسیری
حیات از حکمت قرآن نگیری
بهیاتش ترا کاری جز این نیست
که از «یسن» اوسان بمیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز من بر صوفی و ملا سلامی
ز من بر صوفی و ملا سلامی
که پیغام خدا گفتند ما را
ولی تأویل شان در حیرت انداخت
خدا و جبرئیل و مصطفی را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه عصر است این که دین فریادی اوست
چه عصر است این که دین فریادی اوست
هزاران بند درزادی اوست
ز رویدمیت رنگ و نم برد
غلط نقشی که از بهزادی اوست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگاهش نقشبند کافری ها
نگاهش نقشبند کافری ها
کمال صنعت اوزری ها
حذر از حلقهٔ بازارگانش
قمار است این همه سوداگری ها
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جوانان را بدموز است این عصر
جوانان را بدموز است این عصر
شب ابلیس را روز است این عصر
بدامانش مثال شعله پیچم
که بی نور است و بی سوز است این عصر
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه گویم رقص تو چون است و چون نیست
چه گویم رقص تو چون است و چون نیست
حشیش است این نشاط اندرون نیست
به تقلید فرنگی پای کوبی
به رگهای تون طغیان خون نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نوا از سینه مرغ چمن برد
نوا از سینه مرغ چمن برد
ز خون لالهن سوز کهن برد
به این مکتب ، به این دانش چه نازی
که نان در کف نداد و جان ز تن برد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
کسی کو «لا اله» را در گره بست
کسی کو «لا اله» را در گره بست
ز بند مکتب و ملا برون جست
بهن دین و بهن دانش مپرداز
که از ما میبرد چشم و دل و دست