عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح مولیالموالی حضرت امیرالمؤمنین (ع)
تسلیم کن باهل دل از کف عنان دل
تا زین جهان برند ترا در جهان دل
ایمان به فضل اهل دلآور که مأمنی
بهرت بنا کنند بدار الامان دل
بینی دو نقطه کون و مکانرا بزیر پای
باشد اگر عروج تو در لامکان دل
روشنگر آسمان جهان از کواکب است
روشن بود به نور خدا آسمان دل
عنقا عجب مبر که مقامش بود به قاف
عرش است جای مرغ بلند آشیان دل
هیچ التفات نیست به باغ جنان تو را
بینی اگر طراوت باغ جنان دل
گلهای رنگ رنگ دمد گر بطرف باغ
گلهای معرفت دمد از بوستان دل
در هر سحر برون رود از شهر بند طبع
سوی خدای لابه کنان کاروان دل
و ز بهر خلق عالمی از آن سفر بود
هر خیر و خوبی و برکت ارمغان دل
بی شک به یک نفس گذرد از نه آسمان
گردد رها چو تیر دعا از کمان دل
بس اهل ظلم و جور که رفت آب و خاکشان
یکسر بباد از دم آتش فشان دل
در بزم اهل دل جدل و قیل و قال نیست
شرح دلست و گوش دلست و زبان دل
بیعشق لاف دل مزن این خود مسلمست
دل آن عشق باشد و عشق است آن دل
دلراست نزد اهل یقین و صفها ولی
در حق هر دلی مبرای جان گمان دل
جوئی اگر به معرفت دل وسیلهای
بنما به عشق شیر خدا امتحان دل
هر دل نکرده مهر علی را بجان قبول
مشتی گل است و هیچ ندارد نشان دل
در وصف او بیان نبی از غدیر خم
آید همی بگوش دل صاحبان دل
باشد چو آفتاب درخشان بروز حشر
پرورده هرکه گوهر مهرش بکان دل
بینی رخش در آینه دل معاینه
سازند اگر عیان بتو راز نهان دل
چون کعبه کز ظهور علی یافت عزوشان
باشد هم از ظهور علی عزوشان دل
دانند اهل دل که برای وصال اوست
بیگاه و گاه ناله و شور و فغان دل
چون دل باو رسید بیابد سکون بلی
در این مقام ختم شود داستان دل
در دل فرو نشیند و بر آسمان رود
در مدح آن مبین فرقان بیان دل
دل کشتی است و لنگر دل مهر مرتضی است
دل زورق است و لطف علی بادبان دل
دل آستان اوست از اینرو نهادهاند
رو خلق عالمی همه بر آستان دل
دل میهمان اوست سرخوان معرفت
هستند عارفان همگی میهمان دل
همچون صغیر روی نتابی ز دل اگر
نعمت علی دهد بتو روزی ز خوان دل
تا زین جهان برند ترا در جهان دل
ایمان به فضل اهل دلآور که مأمنی
بهرت بنا کنند بدار الامان دل
بینی دو نقطه کون و مکانرا بزیر پای
باشد اگر عروج تو در لامکان دل
روشنگر آسمان جهان از کواکب است
روشن بود به نور خدا آسمان دل
عنقا عجب مبر که مقامش بود به قاف
عرش است جای مرغ بلند آشیان دل
هیچ التفات نیست به باغ جنان تو را
بینی اگر طراوت باغ جنان دل
گلهای رنگ رنگ دمد گر بطرف باغ
گلهای معرفت دمد از بوستان دل
در هر سحر برون رود از شهر بند طبع
سوی خدای لابه کنان کاروان دل
و ز بهر خلق عالمی از آن سفر بود
هر خیر و خوبی و برکت ارمغان دل
بی شک به یک نفس گذرد از نه آسمان
گردد رها چو تیر دعا از کمان دل
بس اهل ظلم و جور که رفت آب و خاکشان
یکسر بباد از دم آتش فشان دل
در بزم اهل دل جدل و قیل و قال نیست
شرح دلست و گوش دلست و زبان دل
بیعشق لاف دل مزن این خود مسلمست
دل آن عشق باشد و عشق است آن دل
دلراست نزد اهل یقین و صفها ولی
در حق هر دلی مبرای جان گمان دل
جوئی اگر به معرفت دل وسیلهای
بنما به عشق شیر خدا امتحان دل
هر دل نکرده مهر علی را بجان قبول
مشتی گل است و هیچ ندارد نشان دل
در وصف او بیان نبی از غدیر خم
آید همی بگوش دل صاحبان دل
باشد چو آفتاب درخشان بروز حشر
پرورده هرکه گوهر مهرش بکان دل
بینی رخش در آینه دل معاینه
سازند اگر عیان بتو راز نهان دل
چون کعبه کز ظهور علی یافت عزوشان
باشد هم از ظهور علی عزوشان دل
دانند اهل دل که برای وصال اوست
بیگاه و گاه ناله و شور و فغان دل
چون دل باو رسید بیابد سکون بلی
در این مقام ختم شود داستان دل
در دل فرو نشیند و بر آسمان رود
در مدح آن مبین فرقان بیان دل
دل کشتی است و لنگر دل مهر مرتضی است
دل زورق است و لطف علی بادبان دل
دل آستان اوست از اینرو نهادهاند
رو خلق عالمی همه بر آستان دل
دل میهمان اوست سرخوان معرفت
هستند عارفان همگی میهمان دل
همچون صغیر روی نتابی ز دل اگر
نعمت علی دهد بتو روزی ز خوان دل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح شمع شبستان هدایت شاه سریر ولایت
یکی گشای دو چشم ار که نیستی احول
ببین یگانگی کردگار عز و جل
همه نمایش وحدت دهند تا به ابد
هر آنچه نقش برآید ز کارگاه ازل
دو نقش نیست برابر باولین دوم
دو شکل نیست مقابل بدومین اول
خود از لسان تکون بیان کنند اشیاء
که نیست بهر خداوند ضدوند و بدل
نخست لوح ضمیرت بآب مهر بشوی
ز نقش کینه و کبر و نفاق و مکر و حیل
سپس ز دفتر دل درس معرفت بر خوان
که مشکلات جهان جمله بر تو گردد حل
همین بس است ترا لااله الا هو
هو المحیط و هو الاخر و هو الاول
نه اندر اسفل او را مکان نه در اعلی
نه اندر اعلی جز او کسی نه در اسفل
جمال وحدت او را تمام موجودات
یکایک آینهاند از مفصل و مجمل
همش ز مهر توان دیدن و هم از ذره
همش ز کوه توان جستن و هم از خردل
ولی بوجه اتم گر جمال او خواهی
ببین علی را خیرالکلام قل و دل
علی است آینه وجه علی اعلی را
چرا که او بود انسان کامل اکمل
علی است خانه خدا کعبه را بده انصاف
خدا که جسم ندارد و را چه جای محل
ولی مطلق و استاد کارخانه حق
بود علی ولی نفس احمد مرسل
بغیر احمد مرسل که هر دو یک نورند
ز فرد فرد رسولان علی بود افضل
به قبل و بعد نمایندگان راه نجات
ز راه نسبت با آن ولی کل به مثل
ستارگان درخشندهاند زان خورشید
چراغهای فروزندهاند زان مشعل
ولی مطلق میدان ورا بدین معنی
کز و گرفته و گیرد امور حق فیصل
گر او نبود نه امری بدو نه مأموری
چه جای آنکه بگوئی امور بد مختل
از او هر آنچه معارف بر اولیا نازل
از او هر آنچه صحایف بر انبیا منزل
کس ار شناخت خود آننفس کل شناخته است
خدای خویش و برون آمده ز غش و زغل
بدین کلام متین باید ار تو را تفسیر
ز عشق تیز تک آموزنی ز عقل کسل
بساجدین هبل گو که پیش پای علی
بکعبه سجده نمودند جمله لات و هبل
شود هر آینه ز اسرار غیب عکس پذیر
دهی گر آینه دل به مهر او صیقل
خدای خلق نمیکرد نار نیران را
اگر به مهر علی بود اجتماع ملل
علیست کنز خفی کش بروز عید غدیر
حبیب حضرت حق کنز علم و کان عمل
بشد معرف او خلق را به استعداد
نمود عارف در حق آن امیر اجل
ز بعد بیعتش ارخصم نقض بیعت کرد
شگفت نیست که از بوی گل رمید جعل
فلک غلاما ای آنکه خاک کوی تو را
بدیده میکشد از روی افتخار زحل
کجا صغیر و ثنای تو خسروا بپذیر
تو خود ز لطف کثیر این قلیل راز اقل
ببین یگانگی کردگار عز و جل
همه نمایش وحدت دهند تا به ابد
هر آنچه نقش برآید ز کارگاه ازل
دو نقش نیست برابر باولین دوم
دو شکل نیست مقابل بدومین اول
خود از لسان تکون بیان کنند اشیاء
که نیست بهر خداوند ضدوند و بدل
نخست لوح ضمیرت بآب مهر بشوی
ز نقش کینه و کبر و نفاق و مکر و حیل
سپس ز دفتر دل درس معرفت بر خوان
که مشکلات جهان جمله بر تو گردد حل
همین بس است ترا لااله الا هو
هو المحیط و هو الاخر و هو الاول
نه اندر اسفل او را مکان نه در اعلی
نه اندر اعلی جز او کسی نه در اسفل
جمال وحدت او را تمام موجودات
یکایک آینهاند از مفصل و مجمل
همش ز مهر توان دیدن و هم از ذره
همش ز کوه توان جستن و هم از خردل
ولی بوجه اتم گر جمال او خواهی
ببین علی را خیرالکلام قل و دل
علی است آینه وجه علی اعلی را
چرا که او بود انسان کامل اکمل
علی است خانه خدا کعبه را بده انصاف
خدا که جسم ندارد و را چه جای محل
ولی مطلق و استاد کارخانه حق
بود علی ولی نفس احمد مرسل
بغیر احمد مرسل که هر دو یک نورند
ز فرد فرد رسولان علی بود افضل
به قبل و بعد نمایندگان راه نجات
ز راه نسبت با آن ولی کل به مثل
ستارگان درخشندهاند زان خورشید
چراغهای فروزندهاند زان مشعل
ولی مطلق میدان ورا بدین معنی
کز و گرفته و گیرد امور حق فیصل
گر او نبود نه امری بدو نه مأموری
چه جای آنکه بگوئی امور بد مختل
از او هر آنچه معارف بر اولیا نازل
از او هر آنچه صحایف بر انبیا منزل
کس ار شناخت خود آننفس کل شناخته است
خدای خویش و برون آمده ز غش و زغل
بدین کلام متین باید ار تو را تفسیر
ز عشق تیز تک آموزنی ز عقل کسل
بساجدین هبل گو که پیش پای علی
بکعبه سجده نمودند جمله لات و هبل
شود هر آینه ز اسرار غیب عکس پذیر
دهی گر آینه دل به مهر او صیقل
خدای خلق نمیکرد نار نیران را
اگر به مهر علی بود اجتماع ملل
علیست کنز خفی کش بروز عید غدیر
حبیب حضرت حق کنز علم و کان عمل
بشد معرف او خلق را به استعداد
نمود عارف در حق آن امیر اجل
ز بعد بیعتش ارخصم نقض بیعت کرد
شگفت نیست که از بوی گل رمید جعل
فلک غلاما ای آنکه خاک کوی تو را
بدیده میکشد از روی افتخار زحل
کجا صغیر و ثنای تو خسروا بپذیر
تو خود ز لطف کثیر این قلیل راز اقل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح مولیالموالی حضرت علی علیهالسلام
مکین مسند شاهی علیست جلجلال
خدیو ملک الهی علیست جل جلال
اگر که تشنه فیضی بیا بسوی علی
که بحر نامتناهی علیست جل جلال
شهی کز او ز ازل تا ابد بملک وجود
بپاست رایت شاهی علیست جل جلال
شهنشهی که بخیلش ز فرط جاه و شرف
ملایکند سپاهی علیست جل جلال
جمال آنکه ز هر آینه توانی دید
برون ز فکرت واهی علیست جل جلال
کسیکه جملهٔ ذرات بر ولایت او
ز جان دهند گواهی علیست جل جلال
یگانهٔی که ز ذاتش صفات حضرت حق
ظهور یافت کماهی علیست جل جلال
جلیس احمد عرشی علی است عز علا
انیس یوسف چاهی علیست جل جلال
به یونس آنکه شد از راه لطف مونس و داد
نجاتش از دل ماهی علیست جل جلال
کلیم چون ارنی گفت هاتفی گفتش
حق ار مشاهده خواهی علیست جل جلال
شهی که سلسلهٔ انبیا بوقت بلا
به او شدند پناهی علیست جل جلال
زمین معرکه و روی خصم آنکه نمود
برنک لعلی و کاهی علیست جل جلال
مهی که داده بر ایام بهر نظم جهان
نظام سالی و ماهی علیست جل جلال
کسی کز اوست بجا هر قدر شریعت را
اوامر است و نواهی علیست جل جلال
بامر و نهی الهی چو نیک درنگری
همیشه آمر و ناهی علیست جل جلال
همان کسی که جهان پر کند ز عدل و دهد
بظلم و جور تباهی علیست جل جلال
صغیر را ز کرم آنکه رو سفید نمود
بحال نامه سیاهی علیست جل جلال
خدیو ملک الهی علیست جل جلال
اگر که تشنه فیضی بیا بسوی علی
که بحر نامتناهی علیست جل جلال
شهی کز او ز ازل تا ابد بملک وجود
بپاست رایت شاهی علیست جل جلال
شهنشهی که بخیلش ز فرط جاه و شرف
ملایکند سپاهی علیست جل جلال
جمال آنکه ز هر آینه توانی دید
برون ز فکرت واهی علیست جل جلال
کسیکه جملهٔ ذرات بر ولایت او
ز جان دهند گواهی علیست جل جلال
یگانهٔی که ز ذاتش صفات حضرت حق
ظهور یافت کماهی علیست جل جلال
جلیس احمد عرشی علی است عز علا
انیس یوسف چاهی علیست جل جلال
به یونس آنکه شد از راه لطف مونس و داد
نجاتش از دل ماهی علیست جل جلال
کلیم چون ارنی گفت هاتفی گفتش
حق ار مشاهده خواهی علیست جل جلال
شهی که سلسلهٔ انبیا بوقت بلا
به او شدند پناهی علیست جل جلال
زمین معرکه و روی خصم آنکه نمود
برنک لعلی و کاهی علیست جل جلال
مهی که داده بر ایام بهر نظم جهان
نظام سالی و ماهی علیست جل جلال
کسی کز اوست بجا هر قدر شریعت را
اوامر است و نواهی علیست جل جلال
بامر و نهی الهی چو نیک درنگری
همیشه آمر و ناهی علیست جل جلال
همان کسی که جهان پر کند ز عدل و دهد
بظلم و جور تباهی علیست جل جلال
صغیر را ز کرم آنکه رو سفید نمود
بحال نامه سیاهی علیست جل جلال
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - غدیریه در مدح سراج الامه اب الائمه علی «علیه السلام»
عید غدیر آمد و شد گاه وجد و حال
ساقی بیار باده و از دل ببر ملال
چندیست باب هجر برویم شده است باز
بربند از میاین در و بگشا در وصال
آن باده کن عطا که پی طی راه عشق
از دست و پای بختی جان بگلسد عقال
آنباده کن کرم که از آن هرکه مست شد
یکباره پای زد بسر جان و ملک و مال
آن میبه جام کن که سرره به شیرنر
گیرد اگر بنوشد از آن جرعهٔی غزال
آن بادهام ببخش که مور ار خورد شود
در زیر پای قدرت او پیل پایمال
باری بیار باده که بهر صلای عید
کوبم به طبل طبع به نام علی دوال
گویم دوباره مطلعی و در مدیح او
سازم نثار مجلسیان گوهر مقال
در روز حشر چون بنماید علی جمال
گویند اهل حشر که این است ذوالجلال
آری علی است جل جلاله خدای را
هم مظهر جلال و هم آئینه جمال
یا مظهر العجائب یا مرتضی علی
ای کون را هویت تو مبده و مآل
این حجت یگانگی حق بود که تو
بیشبه و بینظیری و بیمثل و بیمثال
وامانده در دو مرحله نطق آندو مرحله
مدح تو است و حمد خداوند لایزال
هر جوی فضل را پی سرچشمه چون روم
بینم ببحر فضل تواش هست اتصال
و صفت بیان نمیشود از صدهزار یک
گویند خلق عالم اگر صدهزار سال
ایمان اگر نه دوستی تست از چه رو
بیمهر تو نجات خلایق بود محال
در قبر و برزخ وصف محشر ولای تو
باشد جواب وافی و کافی بهر سئوال
صورت پذیرد از تو همی نطفه در رحم
آنگه به عشق تو به جهان یابد انتقال
جویای تست در همه عمر جان او
تا گردد از تو کامرواگاه ارتحال
ببینند عاشقان تو پیوسته روی تو
بر عاشق تو ماضی و مستقبل است حال
هر دولتی زوال و زیان دارد از قفا
جز دولت ولای تو کان هست بیزوال
غیر از حدیث عشق تو هرگونه صحبتی
افسانه است و بیهدهگوئی و قیل و قال
هر مجلس از بیان مدیحت مزین است
آنجا کند فرشته ز جان فرش پروبال
جز آنصفات خاص که مخصوص ذات تست
هم ایزدی صفاتی و هم احمدی خصال
از بهر جن و انس ودد و دام و وحش و طیر
گستردهٔی تو روز و شبان سفره نوال
در امر دین گر از تو نمییافتی ظهور
آن اهتمام و کوشش و خونریزی و جدال
نه از اصول بود بیانی نه از فروع
نه از حرام بود نشانی نه از حلال
کامل نبود دین نبی بی خلافتت
یوم الغدیر یافت بفرمان حق کمال
شاها منم صغیر غلام درت ولی
دارم بس از نبردن فرمانت انفعال
هیچم بدست نیست مگر دامن کسی
کاندر میانه تو و او نیست انفصال
صابر علی شه آنکه بر رأی انورش
خورشید کم زمه بود و مه کم از هلال
دارد خدای بر سر احباب و دوستان
پاینده سایهاش به مقام علی و آل
ساقی بیار باده و از دل ببر ملال
چندیست باب هجر برویم شده است باز
بربند از میاین در و بگشا در وصال
آن باده کن عطا که پی طی راه عشق
از دست و پای بختی جان بگلسد عقال
آنباده کن کرم که از آن هرکه مست شد
یکباره پای زد بسر جان و ملک و مال
آن میبه جام کن که سرره به شیرنر
گیرد اگر بنوشد از آن جرعهٔی غزال
آن بادهام ببخش که مور ار خورد شود
در زیر پای قدرت او پیل پایمال
باری بیار باده که بهر صلای عید
کوبم به طبل طبع به نام علی دوال
گویم دوباره مطلعی و در مدیح او
سازم نثار مجلسیان گوهر مقال
در روز حشر چون بنماید علی جمال
گویند اهل حشر که این است ذوالجلال
آری علی است جل جلاله خدای را
هم مظهر جلال و هم آئینه جمال
یا مظهر العجائب یا مرتضی علی
ای کون را هویت تو مبده و مآل
این حجت یگانگی حق بود که تو
بیشبه و بینظیری و بیمثل و بیمثال
وامانده در دو مرحله نطق آندو مرحله
مدح تو است و حمد خداوند لایزال
هر جوی فضل را پی سرچشمه چون روم
بینم ببحر فضل تواش هست اتصال
و صفت بیان نمیشود از صدهزار یک
گویند خلق عالم اگر صدهزار سال
ایمان اگر نه دوستی تست از چه رو
بیمهر تو نجات خلایق بود محال
در قبر و برزخ وصف محشر ولای تو
باشد جواب وافی و کافی بهر سئوال
صورت پذیرد از تو همی نطفه در رحم
آنگه به عشق تو به جهان یابد انتقال
جویای تست در همه عمر جان او
تا گردد از تو کامرواگاه ارتحال
ببینند عاشقان تو پیوسته روی تو
بر عاشق تو ماضی و مستقبل است حال
هر دولتی زوال و زیان دارد از قفا
جز دولت ولای تو کان هست بیزوال
غیر از حدیث عشق تو هرگونه صحبتی
افسانه است و بیهدهگوئی و قیل و قال
هر مجلس از بیان مدیحت مزین است
آنجا کند فرشته ز جان فرش پروبال
جز آنصفات خاص که مخصوص ذات تست
هم ایزدی صفاتی و هم احمدی خصال
از بهر جن و انس ودد و دام و وحش و طیر
گستردهٔی تو روز و شبان سفره نوال
در امر دین گر از تو نمییافتی ظهور
آن اهتمام و کوشش و خونریزی و جدال
نه از اصول بود بیانی نه از فروع
نه از حرام بود نشانی نه از حلال
کامل نبود دین نبی بی خلافتت
یوم الغدیر یافت بفرمان حق کمال
شاها منم صغیر غلام درت ولی
دارم بس از نبردن فرمانت انفعال
هیچم بدست نیست مگر دامن کسی
کاندر میانه تو و او نیست انفصال
صابر علی شه آنکه بر رأی انورش
خورشید کم زمه بود و مه کم از هلال
دارد خدای بر سر احباب و دوستان
پاینده سایهاش به مقام علی و آل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در تهنیت عید مولود شاه ولایت اسداله الغالب علی ابن ابیطالب (ع)
در ماه رجب ۱۳۵۳ هجریقمری سروده شد
از آن نهاد بعالم بنای کعبه خلیل
که تا در آن بنماید علی جمال جمیل
زهی خدیو مجلل که میشود بنیاد
برای مولد او خانه خدای جلیل
ببزم قدرت او شمس چیست یک مشعل
ز کاخ رفعت او عرش چیست یک قندیل
همین نه شرع نبی راست آمر و ناهی
که کارخانه حق را بود یگانه وکیل
چنان سپهر بفرمان اوست در گردش
که سر ز پا نشناسد ز شدت تعجیل
جناب اوست بذرات ممکنات مجیر
وجود اوست بارزاق کاینات کفیل
اگر نه نام علی اسم اعظم است چرا
شود دوای سقیم و دهد شفای علیل
کفی ز خاک درش با دو کون نتوان داد
که آن متاع کثیر است و این بهای قلیل
بدرگهش دو ملک گرم خدمتند مدام
که میکنند همی هست و نیست را تبدیل
خود اوست مظهر الحی و دمبدم ز دمش
حیات گیرد و بر کون بخشد اسرافیل
هم اوست مظهر القابض و بحضرت او
دهد مراجعت روح خلق عزرائیل
ز خوان مکرمتش رزق ماسوی الله را
دهد بروز و شبان کیل کیل میکائیل
از او رسد بدل جبرئیل وحی و رسد
بر انبیاء و رسل وحی از دل جبریل
تمام وصف علی بود و هست و خواهد بود
هر آنچه وحی تصور کنی تو یا تنزیل
مدیح خوانش موسی گهی و گه عیسی
کتاب مدحش توراه گاه و گه انجیل
باو شدند پناهنده انبیاء و رسل
شعیب و یونس و ادریس و هود و خضر و خلیل
طفیل حضرت او نوح و یوسف و یعقوب
رهین منت او شیث و صالح و حزقیل
خلیل گشت به یمن ولایش ابراهیم
ذبیح گشت ز جان در منایش اسماعیل
اگر نه از پی در یوزه بود بر دروی
بدست داشت سلیمان چرا همی زنبیل
عطا و لطفش عاید بهر فقیر و غنی
سخا وجودش شامل بهر جواد و بخیل
ز جن و انس و ملک نیست جز بتعلیمش
زبان هرکه بتسبیح گردد و تهلیل
گر او بخواهد و فرمان دهد یقین بندد
ذباب راه به عنقا و پشه ره بر پیل
بجز خدا که توان گفت وصف او که بود
فزونتر از حد اجمال و غایت تفصیل
خوش است ختم کنم نامه را بنام کسی
که هست حیدر کرار را خجسته سلیل
سمی عابد و پور عزیز شه صابر
که نیست جز بپدر نسبتش گه تمثیل
چنین کمال مر او را روا بود زانرو
که این پسر شده در نزد آن پدر تکمیل
بلندمرتبه نعمت علی که چون خورشید
بزرگواری خود را خود آمده است دلیل
ز خوان نعمت شه نعمت اله این نعمت
در این طریق مبادا جدا ز ابن سبیل
محب جاهش بادا بهر دو کون عزیز
عدوی جانش بادا به نشأتین ذلیل
به یمن همت او هم صغیر مدحتگر
بهر کجا که شود جشن مرتضی تشکیل
از آن نهاد بعالم بنای کعبه خلیل
که تا در آن بنماید علی جمال جمیل
زهی خدیو مجلل که میشود بنیاد
برای مولد او خانه خدای جلیل
ببزم قدرت او شمس چیست یک مشعل
ز کاخ رفعت او عرش چیست یک قندیل
همین نه شرع نبی راست آمر و ناهی
که کارخانه حق را بود یگانه وکیل
چنان سپهر بفرمان اوست در گردش
که سر ز پا نشناسد ز شدت تعجیل
جناب اوست بذرات ممکنات مجیر
وجود اوست بارزاق کاینات کفیل
اگر نه نام علی اسم اعظم است چرا
شود دوای سقیم و دهد شفای علیل
کفی ز خاک درش با دو کون نتوان داد
که آن متاع کثیر است و این بهای قلیل
بدرگهش دو ملک گرم خدمتند مدام
که میکنند همی هست و نیست را تبدیل
خود اوست مظهر الحی و دمبدم ز دمش
حیات گیرد و بر کون بخشد اسرافیل
هم اوست مظهر القابض و بحضرت او
دهد مراجعت روح خلق عزرائیل
ز خوان مکرمتش رزق ماسوی الله را
دهد بروز و شبان کیل کیل میکائیل
از او رسد بدل جبرئیل وحی و رسد
بر انبیاء و رسل وحی از دل جبریل
تمام وصف علی بود و هست و خواهد بود
هر آنچه وحی تصور کنی تو یا تنزیل
مدیح خوانش موسی گهی و گه عیسی
کتاب مدحش توراه گاه و گه انجیل
باو شدند پناهنده انبیاء و رسل
شعیب و یونس و ادریس و هود و خضر و خلیل
طفیل حضرت او نوح و یوسف و یعقوب
رهین منت او شیث و صالح و حزقیل
خلیل گشت به یمن ولایش ابراهیم
ذبیح گشت ز جان در منایش اسماعیل
اگر نه از پی در یوزه بود بر دروی
بدست داشت سلیمان چرا همی زنبیل
عطا و لطفش عاید بهر فقیر و غنی
سخا وجودش شامل بهر جواد و بخیل
ز جن و انس و ملک نیست جز بتعلیمش
زبان هرکه بتسبیح گردد و تهلیل
گر او بخواهد و فرمان دهد یقین بندد
ذباب راه به عنقا و پشه ره بر پیل
بجز خدا که توان گفت وصف او که بود
فزونتر از حد اجمال و غایت تفصیل
خوش است ختم کنم نامه را بنام کسی
که هست حیدر کرار را خجسته سلیل
سمی عابد و پور عزیز شه صابر
که نیست جز بپدر نسبتش گه تمثیل
چنین کمال مر او را روا بود زانرو
که این پسر شده در نزد آن پدر تکمیل
بلندمرتبه نعمت علی که چون خورشید
بزرگواری خود را خود آمده است دلیل
ز خوان نعمت شه نعمت اله این نعمت
در این طریق مبادا جدا ز ابن سبیل
محب جاهش بادا بهر دو کون عزیز
عدوی جانش بادا به نشأتین ذلیل
به یمن همت او هم صغیر مدحتگر
بهر کجا که شود جشن مرتضی تشکیل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در تهنیت عید مولود مسعود
زد امروز از نسل آدم به عالم
خدیوی قدم کش طفیل است آدم
چه آدم چه عالم که گر او نبودی
نه آدم پدیدار گشتی نه عالم
جهانبان مطلق نماینده حق
رسول مصدق نبی مکرم
محمد (ص) که از نام پاکش برآید
برآید هر آنکار از اسم اعظم
ظهورش اگر بود بعد از رسولان
مقامش فزود و جلالش نشد کم
اگر شه ز رجاله باشد مؤخر
بر تبت از آن جمله باشد مقدم
شدی ختم شاهی به نام سلیمان
چو نام ورا نقش کردی بخاتم
به یونس بداو دردل حوت مونس
به آدم بداو در سر اندیب همدم
ورا خوشه چینند از خرمن الحق
چه موسی بن عمران چه عیسی بن مریم
بدرک مقامش خردهاست قاصر
بوصف جلالش زبانهاست ابکم
خرد پی بذاتش توان برد گر پی
برد ذره بر مهر یا قطره بریم
بمعراج حق بود محرم بجائی
که روح الامین هم نمیبود محرم
تواند چو مه مهر را کرد منشق
که آن بنده طلعت اوست وین هم
بدرگاه او بندگانند یکسر
فریدون و دارا سکندر کی و جم
همه رایت ظلم و زحمت نگون شد
چو از عدل و رحمت برافراشت پرچم
سلام حقش بر روان وه چه شاهی
که او راست ملک دو عالم مسلم
نبودی اگر سعی آن قبله جان
نه مروه صفا یافتی و نه زمزم
نیفتاد از او سایه بر خاک زانرو
که پا تا بسر بود جان مجسم
بهر درد باید از او جست درمان
بهر ریش باید از او خواست مرهم
چو منصور از او دید در خود تجلی
سر دار زد از انا الحق همی دم
ز ملک فنا شاه ملک بقا شد
چو گردید مجذوب او پور ادهم
زند طعنه شرع منیر متینش
بنای فلک را ز احکام محکم
چو روز ازل دید آن راست قامت
بتعظیم او تا ابد شد فلک خم
قضا و قدر بهر فرمان گزاری
زنندش همی بوسه بر خاک مقدم
گر او خواست صعوه درد جسم شاهین
گر او گفت رو به خورد خون ضیغم
به امرش یکی زال از تار گیسو
تواند به بندد بهم دست رستم
زیم با درافشان کف فیض بخشش
مزن دم که اینجا بودیم کم از نم
نخواهی رسیدن به قصر جلالش
نهی زیر پا گر زنه چرخ سلم
اگر اوست غمخوارت از هول محشر
مده در دل اندیشه راه و مخور غم
خود او دست حق است و باشد بدستش
کلید بهشت و کلید جهنم
نجاتت دهد مهر او از مهالک
ولی با ولای علی (ع) شد چو توأم
علی آنکه او راست یار و برادر
علی آنکه او راست صهر و پسر عم
علی ولی آنکه سرش نگنجد
نه در علم اعلم نه در فهم افهم
علی آنکه دین خدا بود مختل
بترویج آن گر نگشتی مصمم
علی آنکه فضل و کرم معترف شد
که اینست افضل که اینست اکرم
در انفس بود نام پاکش مروح
وز آن گلشن جان بود شاد و خرم
بهر بزم و کاشانه او میفرستد
اگر عیش و شادی است یا درد و ماتم
برازنده نخلی است نخل ولایش
که بر میشود ظاهر از آن چو میثم
چو خوانم بمدحش چه گویم بوصفش
کز این بیشه هی شیر طبعم خوردرم
همان به که با یک جهان عجز و لابه
بگویم بتوصیفش الله اعلم
محب ورا باد دل بیملالت
عدوی ورا جان بغم باد مدغم
الا ای که مدحت برای محبان
بود شهد و از بهر اعدا بود سم
نه من سیر گردم ز مدح تو و نی
حریصان دنیا ز دینار و درهم
تو خود مظهر ارحم الراحمینی
صغیرت سگ آستانست اِرحَم
خدیوی قدم کش طفیل است آدم
چه آدم چه عالم که گر او نبودی
نه آدم پدیدار گشتی نه عالم
جهانبان مطلق نماینده حق
رسول مصدق نبی مکرم
محمد (ص) که از نام پاکش برآید
برآید هر آنکار از اسم اعظم
ظهورش اگر بود بعد از رسولان
مقامش فزود و جلالش نشد کم
اگر شه ز رجاله باشد مؤخر
بر تبت از آن جمله باشد مقدم
شدی ختم شاهی به نام سلیمان
چو نام ورا نقش کردی بخاتم
به یونس بداو دردل حوت مونس
به آدم بداو در سر اندیب همدم
ورا خوشه چینند از خرمن الحق
چه موسی بن عمران چه عیسی بن مریم
بدرک مقامش خردهاست قاصر
بوصف جلالش زبانهاست ابکم
خرد پی بذاتش توان برد گر پی
برد ذره بر مهر یا قطره بریم
بمعراج حق بود محرم بجائی
که روح الامین هم نمیبود محرم
تواند چو مه مهر را کرد منشق
که آن بنده طلعت اوست وین هم
بدرگاه او بندگانند یکسر
فریدون و دارا سکندر کی و جم
همه رایت ظلم و زحمت نگون شد
چو از عدل و رحمت برافراشت پرچم
سلام حقش بر روان وه چه شاهی
که او راست ملک دو عالم مسلم
نبودی اگر سعی آن قبله جان
نه مروه صفا یافتی و نه زمزم
نیفتاد از او سایه بر خاک زانرو
که پا تا بسر بود جان مجسم
بهر درد باید از او جست درمان
بهر ریش باید از او خواست مرهم
چو منصور از او دید در خود تجلی
سر دار زد از انا الحق همی دم
ز ملک فنا شاه ملک بقا شد
چو گردید مجذوب او پور ادهم
زند طعنه شرع منیر متینش
بنای فلک را ز احکام محکم
چو روز ازل دید آن راست قامت
بتعظیم او تا ابد شد فلک خم
قضا و قدر بهر فرمان گزاری
زنندش همی بوسه بر خاک مقدم
گر او خواست صعوه درد جسم شاهین
گر او گفت رو به خورد خون ضیغم
به امرش یکی زال از تار گیسو
تواند به بندد بهم دست رستم
زیم با درافشان کف فیض بخشش
مزن دم که اینجا بودیم کم از نم
نخواهی رسیدن به قصر جلالش
نهی زیر پا گر زنه چرخ سلم
اگر اوست غمخوارت از هول محشر
مده در دل اندیشه راه و مخور غم
خود او دست حق است و باشد بدستش
کلید بهشت و کلید جهنم
نجاتت دهد مهر او از مهالک
ولی با ولای علی (ع) شد چو توأم
علی آنکه او راست یار و برادر
علی آنکه او راست صهر و پسر عم
علی ولی آنکه سرش نگنجد
نه در علم اعلم نه در فهم افهم
علی آنکه دین خدا بود مختل
بترویج آن گر نگشتی مصمم
علی آنکه فضل و کرم معترف شد
که اینست افضل که اینست اکرم
در انفس بود نام پاکش مروح
وز آن گلشن جان بود شاد و خرم
بهر بزم و کاشانه او میفرستد
اگر عیش و شادی است یا درد و ماتم
برازنده نخلی است نخل ولایش
که بر میشود ظاهر از آن چو میثم
چو خوانم بمدحش چه گویم بوصفش
کز این بیشه هی شیر طبعم خوردرم
همان به که با یک جهان عجز و لابه
بگویم بتوصیفش الله اعلم
محب ورا باد دل بیملالت
عدوی ورا جان بغم باد مدغم
الا ای که مدحت برای محبان
بود شهد و از بهر اعدا بود سم
نه من سیر گردم ز مدح تو و نی
حریصان دنیا ز دینار و درهم
تو خود مظهر ارحم الراحمینی
صغیرت سگ آستانست اِرحَم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در نعت حضرت خاتم الانبیاء محمد مصطفی «صلیاله علیه و آله»
چرا چو ابر نبارد سرشگ از بصرم
که همچو برق گذر کرد عمر از نظرم
ز بسکه موج سرشگم فرو گرفته کنار
بدان رسیده که این آب بگذرد ز سرم
بهار عمر گذشت و رسید فصل خزان
هنوز غنچه صفت من درون پرده درم
مکررات همانا چو اشتر عصار
بخط دایره مانند کرده ره سپرم
چو کرم پیله همی گرد خود تنم ای کاش
بشیوه مگس نحل بود بال و پرم
تو گر ز ماضی و مستقبل آگهی خوشباش
من فلک زده از حال خویش بیخبرم
سفر ز کتم عدم کردهام بملک وجود
ولیک بیخبر از سیر خود در این سفرم
یکی درخت ز بستان گیتیم اما
بحیرتم که کدام است سایه و ثمرم
زبسکه بار گنه راستی بدوش منست
عجب مبر که شود خم چو بیستون کمرم
نکرده لغزش و عصیان خویش را جبران
بهر دقیقه گرفتار لغزش دگرم
همه زبان ملامت بود ز من بر من
هر آنچه موی بینی ز پای تا به سرم
نه همتی که ببندم بخود ره از دشمن
نه خدمتی که کند نزد دوست معتبرم
عجب نباشد اگر لاله رویدم ز مزار
که داغ بندگی دوست مانده بر جگرم
ز طبع آتشیم هیچ طرف بسته نشد
کنون چه صرفه برم چون زیخ فسردهترم
ز هیچ روی ندارم بخویش چشم امید
جز اینکه بنده درگاه خواجه بشرم
حبیب حق شه کونین قائد اسلام
که من ز بندگیش در دو کون مفتخرم
شهی که حضرت او را محب مادرزاد
من از نتیجه پاکی دامن پدرم
به پیشه و هنر خود خوشم که در مه و سال
مدیح احمد و آل است پیشه و هنرم
چنین که در خطر آباد این جهان خراب
علی بود همه جا دستگیر و راهبرم
امیدوار چنانم که هم در آن عالم
علی نجات دهد از مهالک و خطرم
چه غم ز دست تهی رفتنم که بس باشد
محبت علی و آل زاد و ماحضرم
چه باک از گنهم چون بوصف معصومین
خدای کرده موفق به سفتن گهرم
دلم تهی است زهر آرزو بغیر از این
که منتظر به ظهور امام منتظرم
بصد هزار غمم شاد کز جوان بختی
بلطف حضرت پیراست دیدگان ترم
کجا صغیر گذارند من ز پا افتم
چو دستگیر بزرگان شدند در صغرم
که همچو برق گذر کرد عمر از نظرم
ز بسکه موج سرشگم فرو گرفته کنار
بدان رسیده که این آب بگذرد ز سرم
بهار عمر گذشت و رسید فصل خزان
هنوز غنچه صفت من درون پرده درم
مکررات همانا چو اشتر عصار
بخط دایره مانند کرده ره سپرم
چو کرم پیله همی گرد خود تنم ای کاش
بشیوه مگس نحل بود بال و پرم
تو گر ز ماضی و مستقبل آگهی خوشباش
من فلک زده از حال خویش بیخبرم
سفر ز کتم عدم کردهام بملک وجود
ولیک بیخبر از سیر خود در این سفرم
یکی درخت ز بستان گیتیم اما
بحیرتم که کدام است سایه و ثمرم
زبسکه بار گنه راستی بدوش منست
عجب مبر که شود خم چو بیستون کمرم
نکرده لغزش و عصیان خویش را جبران
بهر دقیقه گرفتار لغزش دگرم
همه زبان ملامت بود ز من بر من
هر آنچه موی بینی ز پای تا به سرم
نه همتی که ببندم بخود ره از دشمن
نه خدمتی که کند نزد دوست معتبرم
عجب نباشد اگر لاله رویدم ز مزار
که داغ بندگی دوست مانده بر جگرم
ز طبع آتشیم هیچ طرف بسته نشد
کنون چه صرفه برم چون زیخ فسردهترم
ز هیچ روی ندارم بخویش چشم امید
جز اینکه بنده درگاه خواجه بشرم
حبیب حق شه کونین قائد اسلام
که من ز بندگیش در دو کون مفتخرم
شهی که حضرت او را محب مادرزاد
من از نتیجه پاکی دامن پدرم
به پیشه و هنر خود خوشم که در مه و سال
مدیح احمد و آل است پیشه و هنرم
چنین که در خطر آباد این جهان خراب
علی بود همه جا دستگیر و راهبرم
امیدوار چنانم که هم در آن عالم
علی نجات دهد از مهالک و خطرم
چه غم ز دست تهی رفتنم که بس باشد
محبت علی و آل زاد و ماحضرم
چه باک از گنهم چون بوصف معصومین
خدای کرده موفق به سفتن گهرم
دلم تهی است زهر آرزو بغیر از این
که منتظر به ظهور امام منتظرم
بصد هزار غمم شاد کز جوان بختی
بلطف حضرت پیراست دیدگان ترم
کجا صغیر گذارند من ز پا افتم
چو دستگیر بزرگان شدند در صغرم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در نعت رسول اکرم (ص) و مدح ولی اعظم علی (ع)
به اهل بینش در آفرینش بود مبرهن بود مسلم
که از تمامی شده است نامی جناب انسان ظهور اعظم
زهی وجودی که موجد از آن ز پای تا سر بود نمایان
ابوالمحامد ابوالمکارم بوصف یزدان به نقش آدم
بطوع خادم ملک بخیلش همین نه تنها فلک طفیلش
که هست ذاتش به گاه خلقت یگانه علت بهر دو عالم
بزرگواری که خوانده او را فرشته احمد بشر محمد
بماسوا الله بود ز ایزد نبی امجد رسول اکرم
ز بینظیری ز بی همالی نباشد او را به دهر تالی
جز آنکه حقرا ولی و مظهر جز آنکه او را وصی و بن عم
علی که او را بود ز رتبت به علم مخزن به حکم حاکم
به امر آمر به نهی ناهی به رمز کاشف به راز محرم
به شرع ناظم ببر ملازم به کرب رافع به حرب دافع
بحجره مونس بغزوه یاور به فرش حامی به عرش همدم
اگر که باشد تو را بسر هوش غدیر خم را مکن فراموش
که امر بلغ به اهل عالم مقام حیدر کند مسلم
چه در فرایض چه در نوافل ز مهر آن شه مباش غافل
چرا که دارد ولای او را بهر عبادت خدا مقدم
گر او نکردی به تیغ بران جدال دشمن قتال عدوان
اساس آئین نبد مرتب قواعد دین نشد منظم
علی است اول علی است آخر علی است باطن علی است ظاهر
علی است عالی علی است والی علی است افضل علی است اعلم
ابوالعجائب ابوالغرائب شهاب ثاقب هژبر سالب
روان هستی ولی مصور حقیقت کل ولی مجسم
بخانهٔ حق بود ظهورش هزار موسی مقیم طورش
همیشه روشن جهان ز نورش چه عهد آدم چه دور خاتم
به شاهی او ملک سپاهی به حضرت او رسل پناهی
چه خضر و یحیی چه هود و شعیا چه پور عمران چه ابن مریم
الا امیری که مدح ذاتت خدای سبحان کند به قرآن
مرا چه قدرت که پویم این ره به عقل قاصر لسان ابکم
شها به وصفت صغیر مسکین هر آنچه گوید هر آنچه خواند
بدان نماید که قطره خواهد به وصف دریا همی زند دم
نه مدح خوانم کز آستانت ز بینوائی کنم گدائی
امیدوارم گدای خود را نرانی از در رهانی از غم
که از تمامی شده است نامی جناب انسان ظهور اعظم
زهی وجودی که موجد از آن ز پای تا سر بود نمایان
ابوالمحامد ابوالمکارم بوصف یزدان به نقش آدم
بطوع خادم ملک بخیلش همین نه تنها فلک طفیلش
که هست ذاتش به گاه خلقت یگانه علت بهر دو عالم
بزرگواری که خوانده او را فرشته احمد بشر محمد
بماسوا الله بود ز ایزد نبی امجد رسول اکرم
ز بینظیری ز بی همالی نباشد او را به دهر تالی
جز آنکه حقرا ولی و مظهر جز آنکه او را وصی و بن عم
علی که او را بود ز رتبت به علم مخزن به حکم حاکم
به امر آمر به نهی ناهی به رمز کاشف به راز محرم
به شرع ناظم ببر ملازم به کرب رافع به حرب دافع
بحجره مونس بغزوه یاور به فرش حامی به عرش همدم
اگر که باشد تو را بسر هوش غدیر خم را مکن فراموش
که امر بلغ به اهل عالم مقام حیدر کند مسلم
چه در فرایض چه در نوافل ز مهر آن شه مباش غافل
چرا که دارد ولای او را بهر عبادت خدا مقدم
گر او نکردی به تیغ بران جدال دشمن قتال عدوان
اساس آئین نبد مرتب قواعد دین نشد منظم
علی است اول علی است آخر علی است باطن علی است ظاهر
علی است عالی علی است والی علی است افضل علی است اعلم
ابوالعجائب ابوالغرائب شهاب ثاقب هژبر سالب
روان هستی ولی مصور حقیقت کل ولی مجسم
بخانهٔ حق بود ظهورش هزار موسی مقیم طورش
همیشه روشن جهان ز نورش چه عهد آدم چه دور خاتم
به شاهی او ملک سپاهی به حضرت او رسل پناهی
چه خضر و یحیی چه هود و شعیا چه پور عمران چه ابن مریم
الا امیری که مدح ذاتت خدای سبحان کند به قرآن
مرا چه قدرت که پویم این ره به عقل قاصر لسان ابکم
شها به وصفت صغیر مسکین هر آنچه گوید هر آنچه خواند
بدان نماید که قطره خواهد به وصف دریا همی زند دم
نه مدح خوانم کز آستانت ز بینوائی کنم گدائی
امیدوارم گدای خود را نرانی از در رهانی از غم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح مولیالموالی حضرت امیرالمؤمنین (ع)
مظهری گردید ظاهر دوش بر عین الیقینم
کز تماشای جمالش رفت از کف عقل و دینم
لوحش الله از جمال او که چون دیدم بیاسود
از غم و اندوه بیپایان دل اندوهگینم
کرد دیدار بهشت جاودان طلعت وی
فارغ از یاد بهشت و ازخیال حور عینم
وین عجب کان دلبر یکتای بیهمتا عیان شد
در جنوب و در شمال و در یسار و در یمینم
رفتم از خویش و بگفتم با زبان بیزبانی
کی حبیب دلفریبم ای نگار نازنینم
ای تو جان جان جانم ای ضیاء دیدگانم
دلبر و دلدار و دلجو دلستان و دلنشینم
از کجائی کیستی نامت چه نسبت با که داری
گفت من سر هویت هست هستی آفرینم
در نهانم کنز مخفی در عیانم کل هستی
هستی آثار دو حرف است و من اصل آن و اینم
اسم اعظم گنج اسما عشق مطلق آمر کل
داور کون و مکانم وجه رب العالمینم
من رسول الله را در خور به تمجبا و ثنایم
من کتاب الله را مصداق آیات مبینم
طاوسین و میم و کاف و ها و یا و عین و صادم
طا و سین و طا و ها و حا و میم و یا و سینم
سرالرحمن علی العرش استوی راگر ندانی
آن منم کاندر سویدای دل انسان مکینم
ذاکر و مذکور و ذکرم حامد و محمود و حمدم
من صراط المستقیمم مالک اندریوم دینم
من قیامم من قعودم من رکوعم من سجودم
خود بخود گوینده ایاک نعبد نستعینم
بزم وحدت را نوا و نغمه و نائی و نایم
باده نوش و ساقی و مینا شراب و ساتکینم
اصفیا را من انیسم از کیا را من جلیسم
انبیا را من ظهیرم اولیا را من معینم
پادشاه لا مکانم پیشوای انس و جانم
مقتدای قدسیانم رهبر روح الامینم
نا امیدانرا امیدم بیپناهانرا پناهم
خضر راه رهروانم هادیم حبل المتینم
هست عالم جسم و در آن جسم من جان عزیزم
هست امکان بحر و در آن بحر من در ثمینم
نوربخش مهر و ماه و زهره مریخ و عطارد
زیور ارض و سما و لنگر عرش برینم
دست من بر پایدارد کرسی و لوح و قلم را
من هوا دار سپهرم من نگهبان زمینم
ز ابتدا تا انتها من خلق را قسام رزقم
درحقیقت فیض بخش اولین و آخرینم
خستگان عشق را تیمار جان بیشکیبم
تشنگان وصل را سرچشمه ماء معینم
عشق بایستی که تا عاشق بمن نزدیک گردد
ور نه من بیرون ز استدراک عقل دوربینم
پای تا سر عشق و شور و جذبهام همراه حسنم
زین سبب گاه ظهور خویش با احمد قرینم
در مقام حسن کل محمود عبد من عبیدم
نام نیکویم علی سرحلقه اهل یقینم
یا علی مدحت سرای درگه عرش آستانت
من صغیر مستمند بینوای دل غمینم
روسیاه و دل تباه و پرگناه و عذرخواهم
عاجز و بیچاره و مسکین منیب و مستکینم
لیک شادم زینکه مداح تو هستم خاصه کز جان
بنده فرزند تو صابر علی شاه امینم
مهر اوکان بیگمان مهر و تو لای تو باشد
دست قدرت ریخته روز ازل در ماء وطینم
لطف او را کان بود لطف تو من امیدوارم
منت او را که هست آن منت تو من رهینم
کز تماشای جمالش رفت از کف عقل و دینم
لوحش الله از جمال او که چون دیدم بیاسود
از غم و اندوه بیپایان دل اندوهگینم
کرد دیدار بهشت جاودان طلعت وی
فارغ از یاد بهشت و ازخیال حور عینم
وین عجب کان دلبر یکتای بیهمتا عیان شد
در جنوب و در شمال و در یسار و در یمینم
رفتم از خویش و بگفتم با زبان بیزبانی
کی حبیب دلفریبم ای نگار نازنینم
ای تو جان جان جانم ای ضیاء دیدگانم
دلبر و دلدار و دلجو دلستان و دلنشینم
از کجائی کیستی نامت چه نسبت با که داری
گفت من سر هویت هست هستی آفرینم
در نهانم کنز مخفی در عیانم کل هستی
هستی آثار دو حرف است و من اصل آن و اینم
اسم اعظم گنج اسما عشق مطلق آمر کل
داور کون و مکانم وجه رب العالمینم
من رسول الله را در خور به تمجبا و ثنایم
من کتاب الله را مصداق آیات مبینم
طاوسین و میم و کاف و ها و یا و عین و صادم
طا و سین و طا و ها و حا و میم و یا و سینم
سرالرحمن علی العرش استوی راگر ندانی
آن منم کاندر سویدای دل انسان مکینم
ذاکر و مذکور و ذکرم حامد و محمود و حمدم
من صراط المستقیمم مالک اندریوم دینم
من قیامم من قعودم من رکوعم من سجودم
خود بخود گوینده ایاک نعبد نستعینم
بزم وحدت را نوا و نغمه و نائی و نایم
باده نوش و ساقی و مینا شراب و ساتکینم
اصفیا را من انیسم از کیا را من جلیسم
انبیا را من ظهیرم اولیا را من معینم
پادشاه لا مکانم پیشوای انس و جانم
مقتدای قدسیانم رهبر روح الامینم
نا امیدانرا امیدم بیپناهانرا پناهم
خضر راه رهروانم هادیم حبل المتینم
هست عالم جسم و در آن جسم من جان عزیزم
هست امکان بحر و در آن بحر من در ثمینم
نوربخش مهر و ماه و زهره مریخ و عطارد
زیور ارض و سما و لنگر عرش برینم
دست من بر پایدارد کرسی و لوح و قلم را
من هوا دار سپهرم من نگهبان زمینم
ز ابتدا تا انتها من خلق را قسام رزقم
درحقیقت فیض بخش اولین و آخرینم
خستگان عشق را تیمار جان بیشکیبم
تشنگان وصل را سرچشمه ماء معینم
عشق بایستی که تا عاشق بمن نزدیک گردد
ور نه من بیرون ز استدراک عقل دوربینم
پای تا سر عشق و شور و جذبهام همراه حسنم
زین سبب گاه ظهور خویش با احمد قرینم
در مقام حسن کل محمود عبد من عبیدم
نام نیکویم علی سرحلقه اهل یقینم
یا علی مدحت سرای درگه عرش آستانت
من صغیر مستمند بینوای دل غمینم
روسیاه و دل تباه و پرگناه و عذرخواهم
عاجز و بیچاره و مسکین منیب و مستکینم
لیک شادم زینکه مداح تو هستم خاصه کز جان
بنده فرزند تو صابر علی شاه امینم
مهر اوکان بیگمان مهر و تو لای تو باشد
دست قدرت ریخته روز ازل در ماء وطینم
لطف او را کان بود لطف تو من امیدوارم
منت او را که هست آن منت تو من رهینم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح مولی الموالی امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
روزگاری شد که مدح حضرت مولاست کارم
کارم اینست و خوشست الحمدلله روزگارم
روزگاری بهتر از این چیست کاندر روزگاران
چون نمانم من بماند مدح مولا یادگارم
مزرع هر دل که در آن هست تخم مهر حیدر
من ز جوی طبع در آن پاک مزرع آبیارم
این شنیدستی که اندر لیله الاسری پیمبر
اشتران را دید من خود اشتری از آن قطارم
ورنداری باور و حجته همی خواهی نظرکن
بر کتاب مدح او در دست من کاین هست بارم
تا علی را مدح گویم تا گدای کوی اویم
راستی از سلطنت با اینکه عورم هست عارم
افتخار دیگران گر هست جاه و مال و منصب
من غلام حیدرم این بس به دوران افتخارم
آنچنان مستم ز جام ساقی کوثر که دانم
نفخهٔ صور قیامت هم نسازد هوشیارم
بنده عشق ویم گو تا بدانند اهل عالم
خم شدن اینجا نمیشاید که من اشتر سوارم
فاش از عشقش انا الحق گویم و در دعوی خود
پایدارم ور بیفتد کار بر بالای دارم
من به دنبال وی اینجا آمدم افتان و خیزان
ور نه هرگز اندر این عالم نیفتادی گذارم
از دل خود هرچه میپرسم ز رسم و راه و آئین
گوید اینها چیست من از عشق حیدر بیقرارم
گر ز سودای علی سازم جنون خویش ظاهر
میکنند این عاقلان مانند طفلان سنگسارم
آنکه میخواند مرا غالی قصور خود نداند
هرچه خواهد گو بگو من عاشق شیدای یارم
با علی باشد همه کار خدا من کار خود را
گر گذارم با علی باشد چه نقصانی بکارم
یا علی ای مظهر ذات و صفات حی بیچون
خود تو دانی پای تا سربنده عجز و انکسارم
گر مرا بر آستان خوانی زهی بخت سعیدم
ور مرا از در برانی وای بر حال فکارم
گر بدوزخ میفرستی خود تویی مولا و میرم
ور بجنت میبری هستی تو صاحب اختیارم
پادشاها من صغیر مستمندم کز دو عالم
گشتهام مستغنی و بر حضرتت امیدوارم
هرچه هستم از تو هستم در نگر از چشم لطفم
یعنی آور از میان بحر محنت بر کنارم
کارم اینست و خوشست الحمدلله روزگارم
روزگاری بهتر از این چیست کاندر روزگاران
چون نمانم من بماند مدح مولا یادگارم
مزرع هر دل که در آن هست تخم مهر حیدر
من ز جوی طبع در آن پاک مزرع آبیارم
این شنیدستی که اندر لیله الاسری پیمبر
اشتران را دید من خود اشتری از آن قطارم
ورنداری باور و حجته همی خواهی نظرکن
بر کتاب مدح او در دست من کاین هست بارم
تا علی را مدح گویم تا گدای کوی اویم
راستی از سلطنت با اینکه عورم هست عارم
افتخار دیگران گر هست جاه و مال و منصب
من غلام حیدرم این بس به دوران افتخارم
آنچنان مستم ز جام ساقی کوثر که دانم
نفخهٔ صور قیامت هم نسازد هوشیارم
بنده عشق ویم گو تا بدانند اهل عالم
خم شدن اینجا نمیشاید که من اشتر سوارم
فاش از عشقش انا الحق گویم و در دعوی خود
پایدارم ور بیفتد کار بر بالای دارم
من به دنبال وی اینجا آمدم افتان و خیزان
ور نه هرگز اندر این عالم نیفتادی گذارم
از دل خود هرچه میپرسم ز رسم و راه و آئین
گوید اینها چیست من از عشق حیدر بیقرارم
گر ز سودای علی سازم جنون خویش ظاهر
میکنند این عاقلان مانند طفلان سنگسارم
آنکه میخواند مرا غالی قصور خود نداند
هرچه خواهد گو بگو من عاشق شیدای یارم
با علی باشد همه کار خدا من کار خود را
گر گذارم با علی باشد چه نقصانی بکارم
یا علی ای مظهر ذات و صفات حی بیچون
خود تو دانی پای تا سربنده عجز و انکسارم
گر مرا بر آستان خوانی زهی بخت سعیدم
ور مرا از در برانی وای بر حال فکارم
گر بدوزخ میفرستی خود تویی مولا و میرم
ور بجنت میبری هستی تو صاحب اختیارم
پادشاها من صغیر مستمندم کز دو عالم
گشتهام مستغنی و بر حضرتت امیدوارم
هرچه هستم از تو هستم در نگر از چشم لطفم
یعنی آور از میان بحر محنت بر کنارم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - ایضا قصیده غدیریه در مدح مولی «علیهالسلام»
قاصد آمد دوش از وی نامهٔ دلبر گرفتم
بهر ایثار رهش از جان خود دل برگرفتم
نامه را بوسیدم و بوئیدم و بر سر نهادم
بارها خواندم ز سر تا پا و باز از سر گرفتم
تا سحر چونشمع بودم گاه گریان گاه خندان
رفت خواب از دیده ترک بالش و بستر گرفتم
نامه از اشگم چو زلف یار و روز من سیه شد
آخر الامر آستین حایل بچشم تر گرفتم
آمدم از خانه بیرون هر طرف رفتم شتابان
هرکه را دیدم سراغ از آنپری پیکر گرفتم
بر در دیری رسیدم از مغان جمعی بدیدم
ناله از دل بر کشیدم جادر آن محضر گرفتم
خلوتی دربسته پیری داد از شفقت نشانم
سوی آن خلوت دویدم حلقه آن درگرفتم
هی زدم آن حلقه بر درهی خروشیدم مکرر
تا اثر از آن خروش و ناله بی مر گرفتم
باز شد در آن سمنبر پای تا سر شد مصور
در تماشا کام دل از آن نکو منظر گرفتم
حلقه زلفش ز بس در من تصرف کرد گفتی
در کمند افتاده یا جا در دل اژدر گرفتم
سجده بردم پیش محراب دو ابرویش پس آنگه
بهر قتل منکر حسنش بکف خنجر گرفتم
مستی چشمش بدیدم حالتی در من عیا نشد
کز کف ساقی تو گفتی پر ز میساغر گرفتم
شکرین لعل لبش چونغنچه گلگشت خندان
زان حلاوت من نظر از چشمه کوثر گرفتم
خال هندو بر رخ چون آذرش دیدم ز داغش
سوختم آنسان که گفتی جای در آذر گرفتم
با زبان جذبه از من رونمائی خواست بروی
دین و دل ایثار کردم ترک جان و سر گرفتم
مات ماندم بر جمالش محو گشتم در جلالش
از جهان گفتی مکان در عالم دیگر گرفتم
گفت هان عیدغدیر آمد سرودی تازه برگو
من بخود بازآمدم پس خامه و دفتر گرفتم
اندر آن حالت که دستم مانده بود از کاردستی
خوش بر آوردم ز شوق و دامن حیدر گرفتم
آن شهنشاهی که تا گشتم غلام آستانش
در جهان باج شرف از سروران یکسر گرفتم
قوت جبریل را کردم ز وی تحقیق گفتا
هفت شهر لوط را من بر سر شهپر گرفتم
گفتمش یا للعجب این قوت و قدرت که دادت
گفت از پیرم علی بر همزن خیبر گرفتم
کعبه را گفتم که دادت این مقام و این صفا را
گفت این رتبت من از میلاد آن سرور گرفتم
چرخ را گفتم چه باشد اخترانت گفت روزی
وام از ارض نجف مشتی در و گوهر گرفتم
گفت پیغمبر نهادم عترت و قرآن پس از خود
من بقر آن دامن بن عم پیغمبر گرفتم
یا علی کوچکترین ذرات خورشید وجودت
خود منم کز روشنی ره بر مه انور گرفتم
مه جهان روشن کند من دل ز خاک آستانت
هر دو بگرفتیم نور اما من افزونتر گرفتم
من صغیر ناتوانستم که مدح حضرتت را
پیشهٔ خود ای ولی اعظم اکبر گرفتم
حاجتی دارم چو حاجات دگر آن را بر آور
تا بگویم باز از نخل سعادت برگرفتم
بهر ایثار رهش از جان خود دل برگرفتم
نامه را بوسیدم و بوئیدم و بر سر نهادم
بارها خواندم ز سر تا پا و باز از سر گرفتم
تا سحر چونشمع بودم گاه گریان گاه خندان
رفت خواب از دیده ترک بالش و بستر گرفتم
نامه از اشگم چو زلف یار و روز من سیه شد
آخر الامر آستین حایل بچشم تر گرفتم
آمدم از خانه بیرون هر طرف رفتم شتابان
هرکه را دیدم سراغ از آنپری پیکر گرفتم
بر در دیری رسیدم از مغان جمعی بدیدم
ناله از دل بر کشیدم جادر آن محضر گرفتم
خلوتی دربسته پیری داد از شفقت نشانم
سوی آن خلوت دویدم حلقه آن درگرفتم
هی زدم آن حلقه بر درهی خروشیدم مکرر
تا اثر از آن خروش و ناله بی مر گرفتم
باز شد در آن سمنبر پای تا سر شد مصور
در تماشا کام دل از آن نکو منظر گرفتم
حلقه زلفش ز بس در من تصرف کرد گفتی
در کمند افتاده یا جا در دل اژدر گرفتم
سجده بردم پیش محراب دو ابرویش پس آنگه
بهر قتل منکر حسنش بکف خنجر گرفتم
مستی چشمش بدیدم حالتی در من عیا نشد
کز کف ساقی تو گفتی پر ز میساغر گرفتم
شکرین لعل لبش چونغنچه گلگشت خندان
زان حلاوت من نظر از چشمه کوثر گرفتم
خال هندو بر رخ چون آذرش دیدم ز داغش
سوختم آنسان که گفتی جای در آذر گرفتم
با زبان جذبه از من رونمائی خواست بروی
دین و دل ایثار کردم ترک جان و سر گرفتم
مات ماندم بر جمالش محو گشتم در جلالش
از جهان گفتی مکان در عالم دیگر گرفتم
گفت هان عیدغدیر آمد سرودی تازه برگو
من بخود بازآمدم پس خامه و دفتر گرفتم
اندر آن حالت که دستم مانده بود از کاردستی
خوش بر آوردم ز شوق و دامن حیدر گرفتم
آن شهنشاهی که تا گشتم غلام آستانش
در جهان باج شرف از سروران یکسر گرفتم
قوت جبریل را کردم ز وی تحقیق گفتا
هفت شهر لوط را من بر سر شهپر گرفتم
گفتمش یا للعجب این قوت و قدرت که دادت
گفت از پیرم علی بر همزن خیبر گرفتم
کعبه را گفتم که دادت این مقام و این صفا را
گفت این رتبت من از میلاد آن سرور گرفتم
چرخ را گفتم چه باشد اخترانت گفت روزی
وام از ارض نجف مشتی در و گوهر گرفتم
گفت پیغمبر نهادم عترت و قرآن پس از خود
من بقر آن دامن بن عم پیغمبر گرفتم
یا علی کوچکترین ذرات خورشید وجودت
خود منم کز روشنی ره بر مه انور گرفتم
مه جهان روشن کند من دل ز خاک آستانت
هر دو بگرفتیم نور اما من افزونتر گرفتم
من صغیر ناتوانستم که مدح حضرتت را
پیشهٔ خود ای ولی اعظم اکبر گرفتم
حاجتی دارم چو حاجات دگر آن را بر آور
تا بگویم باز از نخل سعادت برگرفتم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - تنقید از حاسدین و مناقب علی ابن ابیطالب علیهالسلام
من که نی تدلیس در محراب و منبر میکنم
نی بخلوت میروم آن کار دیگر میکنم
بیسبب خصمی همی ورزند با من حاسدین
کز چه رو مداحی آل پیمبر میکنم
آنچه میگویند در حق من امروز از عناد
روبرو در روز بیفردای محشر میکنم
گوی با آنکسکه میگوید سخن از فضل خویش
من بحرف بیحقیقت گوش کمتر میکنم
هرچه گوشم بشنود اندازم آنرا پشت گوش
هرچه میبینم بچشم خویش باور میکنم
کوری چشم مخالفهای ذکر یا علی
یا علی را هرچه بتوانم مکرر میکنم
تو مدد از هرکه میخواهی بخواه ای مدعی
من مدد تنها طلب از ذ ات حیدر میکنم
تو مدیح از هرکه میدانی بگو ای کوردل
من بجان مداحی مولای قنبر میکنم
تو زهر خم باده میخواهی بساغر کن که من
از غدیر خم میکوثر بساغر میکنم
میشوم محبوب حق از حب شاه اولیا
وال من والاه را بر خود مقرر میکنم
پیروان غیر را با شیعیان او چه حد
من کجا خرمهره را با دربرابر میکنم
شهر علم مصطفی را در علی باشد بلی
من گدائی هرچه میخواهم از این در میکنم
از وصی میپرسم احکام نبی را وین رواست
کسب فیض این برادر زان برادرم میکنم
هرکسی دارد پناهی در جز امن چون صغیر
جا به زیر پرچم ساقی کوثر میکنم
نی بخلوت میروم آن کار دیگر میکنم
بیسبب خصمی همی ورزند با من حاسدین
کز چه رو مداحی آل پیمبر میکنم
آنچه میگویند در حق من امروز از عناد
روبرو در روز بیفردای محشر میکنم
گوی با آنکسکه میگوید سخن از فضل خویش
من بحرف بیحقیقت گوش کمتر میکنم
هرچه گوشم بشنود اندازم آنرا پشت گوش
هرچه میبینم بچشم خویش باور میکنم
کوری چشم مخالفهای ذکر یا علی
یا علی را هرچه بتوانم مکرر میکنم
تو مدد از هرکه میخواهی بخواه ای مدعی
من مدد تنها طلب از ذ ات حیدر میکنم
تو مدیح از هرکه میدانی بگو ای کوردل
من بجان مداحی مولای قنبر میکنم
تو زهر خم باده میخواهی بساغر کن که من
از غدیر خم میکوثر بساغر میکنم
میشوم محبوب حق از حب شاه اولیا
وال من والاه را بر خود مقرر میکنم
پیروان غیر را با شیعیان او چه حد
من کجا خرمهره را با دربرابر میکنم
شهر علم مصطفی را در علی باشد بلی
من گدائی هرچه میخواهم از این در میکنم
از وصی میپرسم احکام نبی را وین رواست
کسب فیض این برادر زان برادرم میکنم
هرکسی دارد پناهی در جز امن چون صغیر
جا به زیر پرچم ساقی کوثر میکنم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح ساقی سلسبیل مرشد جبرئیل علی (ع)
دست یزدان دستیار مصطفی بازوی دین
نیست جز مشکل گشا دست امیرالمؤمنین
آفتاب صبح اول آنکه چون از کعبه تافت
ساخت عالم را منور تا بروز واپسین
مرتضی شاه ولایت آنکه از شاگردیش
بر گروه انبیا استاد شد روح الامین
می نگشتی ختم بر شانش رسالت بیسخن
خاتم پیغمبران را گر نبودی این نگین
بیولای او خداوند زمین و آسمان
کی پذیرد طاعت اهل سما خلق زمین
مبدأ ایجاد او باشد از آنش خواندهاند
باء بسم الله الرحمن الرحیم اهل یقین
با صلوه از هست مهرش آنزمان افتد قبول
گفتن الحمدلله نزد رب العالمین
از صفات او یک الرحمن بود یک الرحیم
ذات او بر ملک حق مالک بود در یوم دین
معنی ایاک نعبد مهر او پروردنست
زانکه بیمهرش عبادت نیست با صحت قرین
تا که در دلهای خود ما بندگان ناتوان
مهر او کامل کنیم ایاک رب نستعین
ایکه جوئی زاهدنا از حق صراط مستقیم
این صراط امر او باشد نه راه روم و چین
آن رهی باشد که طی کردند و حق را یافتند
سالکانی کامد ایشان را حق از رحمت معین
همتی یا رب کرم فرما که ما واماندگان
ره سپاریم از قفای ره سپارانی چنین
الذین رب انعمت علیهم آن کسان
کاب و گلشان کردهٔی با نعمت مهرش عجین
نعمت مهرش به آنان دادهٔی نازین چراغ
راه دین پویند و نسپارند راه کفر و کین
راه آنان را بما بنما که اندر دستشان
دادی از حب ولی خویشتن حبل متین
غیر مغضوبان که مغضوب علیهم را شدند
در خور از بغض وی آن حق ناشناسان لعین
هم نه گمراهان بیرون از طریق وی که تو
ضالینشان یاد فرمودی به فرقان مبین
سوره توحید نی تنها بود وصف علی
بلکه قرآن جمله وصف اوست از با تا بسین
طاعت اندر لیله القدر ار به است از الف شهر
یاد او یکدم به است از طاعت الف سنن
درحقیقت دین ولای آن ولی مطلق است
آیه اکملت در قرآن بود شاهد بر این
لایق مسند ندیدند امتش یا للعجب
آنکه دیدش مصطفی در عرش حق مسند نشین
ایمن استی از عذاب ای دوستدار مرتضی
ز انکه حق را هست مهر مرتضی حصن حصین
بردهام بالا مقام عرش اگر گویم بود
پایه ادنای کاخ رفعتش عرش برین
تا بجای سرمه در جنت بچشم خود کشد
خاک درگاهش همی رو بد بمژگان حور عین
سالکان راه دین را او بود خضر طریق
تشنگان وصل حق را او بود ماء معین
اهل وحدت فاش میبینند حق را در علی
گر تو هم دیدار حق خواهی ره آنان گزین
در علی حق ظاهر است اما دو بینش ننگرد
زانکه حق فرداست و پنهانست از چشم دوبین
آنچنان کز چشم ابلیس دوبین در بوالبشر
محو شد حق و ندید آن کوردل الا که طین
چون نبودش چشم وحدت بین باطن لاجرم
بر صدف دید و ندید اندر صدف در ثمین
یا علی ای علت ایجاد عالم ای که ریخت
طرح عالم را خود از دست تو عالم آفرین
مینگشتی دستت ار ظاهر خدائی خدا
بود پنهان فیالمثل چون دست اندر آستین
خدمتت را آسمان از کهکشان بسته میان
منتت را جمله ذرات جهان گشته رهین
هم یمین از اقتضای حکم تو گردد یسار
هم یسار از اعتبار امر تو گردد یمین
انگبین از قهر تو گردد ز حنظل تلختر
حنظل از مهر تو شیرینتر شود از انگبین
گر تو اش فرمان دهی ایشیر حق در حملهٔی
روبهی لاغر ز هم درد دوصد شیر عرین
نام تو در میگشاید بر رخ صاحب طلب
یاد تو غم میزداید از دل اندوهگین
در مقام قرب حق بیشک مکان دارد به صدر
هرکه را نام تو باشد نقش بر صدر و جبین
عاشقانت را نباشد لذتی خوشتر ز مرگ
کاندر آن دم از تو میبینند روی نازنین
هرکه را فضلی است در عالم چو نیکو بنگرم
بینم او از خر من فضل تو باشد خوشهچین
میدهد لطف تو آب و تاب و رنگ و بو بباغ
بر گل و سنبل بنفشه ارغوان و یاسمین
جلوه روی تو بیند بلبل اندر برگ گل
کاینهمه دارد به بستان شور و افغان و حنین
جز بعونت راه نتوان یافتن سوی خدا
جز بلطفت شاد نتوان ساختن قلب حزین
تا بیندازند خود را در ردیف مدح تو
طبع را بنشسته هر سو قافیه اندر کمین
بهر هریک بیت مدحت بر صغیر آید ز عرش
صد هزاران مرحبا و صدهزاران آفرین
از متاع هر دو عالم نیستش جز مهر تو
اینجهان دارد همین و آن جهان دارد همین
تا مهین را بر کهین باشد شرف احباب تو
در جهان باشند اشرف بر کهین و بر مهین
تا جنین را در رحم باشد غذا خون دشمنت
در پس زانوی غم خونش غذا همچون جنین
نیست جز مشکل گشا دست امیرالمؤمنین
آفتاب صبح اول آنکه چون از کعبه تافت
ساخت عالم را منور تا بروز واپسین
مرتضی شاه ولایت آنکه از شاگردیش
بر گروه انبیا استاد شد روح الامین
می نگشتی ختم بر شانش رسالت بیسخن
خاتم پیغمبران را گر نبودی این نگین
بیولای او خداوند زمین و آسمان
کی پذیرد طاعت اهل سما خلق زمین
مبدأ ایجاد او باشد از آنش خواندهاند
باء بسم الله الرحمن الرحیم اهل یقین
با صلوه از هست مهرش آنزمان افتد قبول
گفتن الحمدلله نزد رب العالمین
از صفات او یک الرحمن بود یک الرحیم
ذات او بر ملک حق مالک بود در یوم دین
معنی ایاک نعبد مهر او پروردنست
زانکه بیمهرش عبادت نیست با صحت قرین
تا که در دلهای خود ما بندگان ناتوان
مهر او کامل کنیم ایاک رب نستعین
ایکه جوئی زاهدنا از حق صراط مستقیم
این صراط امر او باشد نه راه روم و چین
آن رهی باشد که طی کردند و حق را یافتند
سالکانی کامد ایشان را حق از رحمت معین
همتی یا رب کرم فرما که ما واماندگان
ره سپاریم از قفای ره سپارانی چنین
الذین رب انعمت علیهم آن کسان
کاب و گلشان کردهٔی با نعمت مهرش عجین
نعمت مهرش به آنان دادهٔی نازین چراغ
راه دین پویند و نسپارند راه کفر و کین
راه آنان را بما بنما که اندر دستشان
دادی از حب ولی خویشتن حبل متین
غیر مغضوبان که مغضوب علیهم را شدند
در خور از بغض وی آن حق ناشناسان لعین
هم نه گمراهان بیرون از طریق وی که تو
ضالینشان یاد فرمودی به فرقان مبین
سوره توحید نی تنها بود وصف علی
بلکه قرآن جمله وصف اوست از با تا بسین
طاعت اندر لیله القدر ار به است از الف شهر
یاد او یکدم به است از طاعت الف سنن
درحقیقت دین ولای آن ولی مطلق است
آیه اکملت در قرآن بود شاهد بر این
لایق مسند ندیدند امتش یا للعجب
آنکه دیدش مصطفی در عرش حق مسند نشین
ایمن استی از عذاب ای دوستدار مرتضی
ز انکه حق را هست مهر مرتضی حصن حصین
بردهام بالا مقام عرش اگر گویم بود
پایه ادنای کاخ رفعتش عرش برین
تا بجای سرمه در جنت بچشم خود کشد
خاک درگاهش همی رو بد بمژگان حور عین
سالکان راه دین را او بود خضر طریق
تشنگان وصل حق را او بود ماء معین
اهل وحدت فاش میبینند حق را در علی
گر تو هم دیدار حق خواهی ره آنان گزین
در علی حق ظاهر است اما دو بینش ننگرد
زانکه حق فرداست و پنهانست از چشم دوبین
آنچنان کز چشم ابلیس دوبین در بوالبشر
محو شد حق و ندید آن کوردل الا که طین
چون نبودش چشم وحدت بین باطن لاجرم
بر صدف دید و ندید اندر صدف در ثمین
یا علی ای علت ایجاد عالم ای که ریخت
طرح عالم را خود از دست تو عالم آفرین
مینگشتی دستت ار ظاهر خدائی خدا
بود پنهان فیالمثل چون دست اندر آستین
خدمتت را آسمان از کهکشان بسته میان
منتت را جمله ذرات جهان گشته رهین
هم یمین از اقتضای حکم تو گردد یسار
هم یسار از اعتبار امر تو گردد یمین
انگبین از قهر تو گردد ز حنظل تلختر
حنظل از مهر تو شیرینتر شود از انگبین
گر تو اش فرمان دهی ایشیر حق در حملهٔی
روبهی لاغر ز هم درد دوصد شیر عرین
نام تو در میگشاید بر رخ صاحب طلب
یاد تو غم میزداید از دل اندوهگین
در مقام قرب حق بیشک مکان دارد به صدر
هرکه را نام تو باشد نقش بر صدر و جبین
عاشقانت را نباشد لذتی خوشتر ز مرگ
کاندر آن دم از تو میبینند روی نازنین
هرکه را فضلی است در عالم چو نیکو بنگرم
بینم او از خر من فضل تو باشد خوشهچین
میدهد لطف تو آب و تاب و رنگ و بو بباغ
بر گل و سنبل بنفشه ارغوان و یاسمین
جلوه روی تو بیند بلبل اندر برگ گل
کاینهمه دارد به بستان شور و افغان و حنین
جز بعونت راه نتوان یافتن سوی خدا
جز بلطفت شاد نتوان ساختن قلب حزین
تا بیندازند خود را در ردیف مدح تو
طبع را بنشسته هر سو قافیه اندر کمین
بهر هریک بیت مدحت بر صغیر آید ز عرش
صد هزاران مرحبا و صدهزاران آفرین
از متاع هر دو عالم نیستش جز مهر تو
اینجهان دارد همین و آن جهان دارد همین
تا مهین را بر کهین باشد شرف احباب تو
در جهان باشند اشرف بر کهین و بر مهین
تا جنین را در رحم باشد غذا خون دشمنت
در پس زانوی غم خونش غذا همچون جنین
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح کشتی نجات حلال مشکلات حضرت علی (ع)
ای وجه رب العالمین هو یا امیرالمؤمنین
ای قبله اهل یقین هو یا امیرالمؤمنین
دل جلوهگاه روی تو محراب جان ابروی تو
تو مستعان ما مستعین هو یا امیرالمؤمنین
راه طلب پویم تو را در هر کجا جویم تو را
در هر نفس گویم چنین هو یا امیرالمؤمنین
خیل ملایک لشگرت تاج ولایت بر سرت
ملک حقت زیر نگین هو یا امیرالمؤمنین
تو جان پاک مصطفی وصف تو از قول خدا
آیات فرقان مبین هو یا امیرالمؤمنین
هم سرما او حی تویی هم عروه الوثقی تویی
مهرت بود حبل المتین هو یا امیرالمؤمنین
اول تویی آخر تویی یاور تویی ناصر تویی
بر اولین و آخرین هو یا امیرالمؤمنین
از بهر خدمت روز و شب استاده با عجز و ادب
بر درگهت روح الامین هو یا امیرالمؤمنین
هرکس کسیر املتمس درویش را عون تو بس
الغوث یا نعم المعین هو یا امیرالمؤمنین
سوی محبان کن نظر محفوظشان دار از خطر
ای حب تو حصن حصین هو یا امیرالمؤمنین
دارد صغیر بینوا بر آستانت التجا
مگذارش از محنت غمین هو یا امیرالمؤمنین
ای قبله اهل یقین هو یا امیرالمؤمنین
دل جلوهگاه روی تو محراب جان ابروی تو
تو مستعان ما مستعین هو یا امیرالمؤمنین
راه طلب پویم تو را در هر کجا جویم تو را
در هر نفس گویم چنین هو یا امیرالمؤمنین
خیل ملایک لشگرت تاج ولایت بر سرت
ملک حقت زیر نگین هو یا امیرالمؤمنین
تو جان پاک مصطفی وصف تو از قول خدا
آیات فرقان مبین هو یا امیرالمؤمنین
هم سرما او حی تویی هم عروه الوثقی تویی
مهرت بود حبل المتین هو یا امیرالمؤمنین
اول تویی آخر تویی یاور تویی ناصر تویی
بر اولین و آخرین هو یا امیرالمؤمنین
از بهر خدمت روز و شب استاده با عجز و ادب
بر درگهت روح الامین هو یا امیرالمؤمنین
هرکس کسیر املتمس درویش را عون تو بس
الغوث یا نعم المعین هو یا امیرالمؤمنین
سوی محبان کن نظر محفوظشان دار از خطر
ای حب تو حصن حصین هو یا امیرالمؤمنین
دارد صغیر بینوا بر آستانت التجا
مگذارش از محنت غمین هو یا امیرالمؤمنین
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح شاه انس و جان مولی الموالی امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
چنانکه میشود از نور خور جهان روشن
شود ز نام علی قلب دوستان روشن
چراغ بزم جهان روی مرتضی است بلی
بود بنوروی این تیره خاکدان روشن
بلامکان ز مکان رفت چون رسول خدای
بدید از رخ او بزم لامکان روشن
بیان روشن او میکند ز اهل خرد
ضمیر روشن و دل روشن و روان روشن
از آنچراغ که از برق تیغ خود افروخت
نمود تا بابد راه انس و جان روشن
کجا ز ظلمت حیرت رهد کسی که نکرد
چراغ مهر علی را به بزم جان روشن
کند ز خاک درش کسب فیض و گیرد نور
بهر صباح که میگردد آسمان روشن
بجوی خاک ره دوستان مخلص او
مگر که چشم خرد را کنی بآن روشن
بگو محب ورا غم مخور ز ظلمت قبر
که هست خانهٔ گور تو جاودان روشن
کسی که شمع صفت سوزد از غم عشقش
چه بزمها کند از شعلهٔ زبان روشن
صغیر بندهٔ عشق علی و آل علیست
شود حقیقت گوینده از بیان روشن
شود ز نام علی قلب دوستان روشن
چراغ بزم جهان روی مرتضی است بلی
بود بنوروی این تیره خاکدان روشن
بلامکان ز مکان رفت چون رسول خدای
بدید از رخ او بزم لامکان روشن
بیان روشن او میکند ز اهل خرد
ضمیر روشن و دل روشن و روان روشن
از آنچراغ که از برق تیغ خود افروخت
نمود تا بابد راه انس و جان روشن
کجا ز ظلمت حیرت رهد کسی که نکرد
چراغ مهر علی را به بزم جان روشن
کند ز خاک درش کسب فیض و گیرد نور
بهر صباح که میگردد آسمان روشن
بجوی خاک ره دوستان مخلص او
مگر که چشم خرد را کنی بآن روشن
بگو محب ورا غم مخور ز ظلمت قبر
که هست خانهٔ گور تو جاودان روشن
کسی که شمع صفت سوزد از غم عشقش
چه بزمها کند از شعلهٔ زبان روشن
صغیر بندهٔ عشق علی و آل علیست
شود حقیقت گوینده از بیان روشن
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - مولودیه در مدح مظهر العجائب علی ابن ابیطالب «علیه السلام»
ای عاشقان خسته جانیار آمد یار آمده
ازخلوت آنجا جهان اینک ببازار آمده
آن طلعت زیبنده را آن عارضرخشنده را
آن اختر تابنده را هنگام دیدار آمده
طی سیزدهروز از رجب گردیده و طرزی عجب
درخانهٔ رب وجه رب ناگه پدیدار آمده
ساقی بزم کبریا بودند یکدور انبیا
ساقی کوثر حالیا با جام سرشارآمده
بدحسن کلرا کوبکو اینعشق کل در جستجو
حالی پی دیدار او با شور بسیار آمده
ور نه بد امانش چرا آن سرالله اشتری
بگشوده چشمان و ور احیران برخسار آمده
قد افلحش ذکر زبان گوئی که آنقدسی بیان
از داستان عاشقان اینجا بگفتار آمده
تا حقپرستان بر ملا بینند یزدان را لقا
ز اطلاق و غیب و اختفا در قید اظهار آمده
رفتم خطا این راه را او مظهر است الله را
کی رفته تا آنشاه را گویم دگر بار آمده
در دور گیتی از وفا در هر زمان در هرکجا
بر انبیاء و اولیاء یار و مددکار آمده
تنها نه در دوران ما شد جلوهگر جانان ما
در دیدهٔ حیران ما از راه تکرار آمده
چونو صف او را بر شئون از عهده کس نامد برون
اوصاف خود را خود کنون از بهر تذکار آمده
عون الهی پشت او قدرت همه در مشت او
جواله انگشت او این چرخ دوار آمده
حق خواسته جل علا اثبات خود را بر ملا
با ذوالفقاری شکل لا بر نفی کفار آمده
بر آستانش روز سروز چشمدل بنما نظر
کز مسکنت چو نبو البشر نوحش بدر بار آمده
از نعمت خاص علی در مدح آن شاه ولی
اینک گهرهای جلی در بحر اشعار آمده
سازد صغیر از جان رقم اوصاف او را دم به دم
کز لطف آن بحر کرم طبعش گهربار آمده
ازخلوت آنجا جهان اینک ببازار آمده
آن طلعت زیبنده را آن عارضرخشنده را
آن اختر تابنده را هنگام دیدار آمده
طی سیزدهروز از رجب گردیده و طرزی عجب
درخانهٔ رب وجه رب ناگه پدیدار آمده
ساقی بزم کبریا بودند یکدور انبیا
ساقی کوثر حالیا با جام سرشارآمده
بدحسن کلرا کوبکو اینعشق کل در جستجو
حالی پی دیدار او با شور بسیار آمده
ور نه بد امانش چرا آن سرالله اشتری
بگشوده چشمان و ور احیران برخسار آمده
قد افلحش ذکر زبان گوئی که آنقدسی بیان
از داستان عاشقان اینجا بگفتار آمده
تا حقپرستان بر ملا بینند یزدان را لقا
ز اطلاق و غیب و اختفا در قید اظهار آمده
رفتم خطا این راه را او مظهر است الله را
کی رفته تا آنشاه را گویم دگر بار آمده
در دور گیتی از وفا در هر زمان در هرکجا
بر انبیاء و اولیاء یار و مددکار آمده
تنها نه در دوران ما شد جلوهگر جانان ما
در دیدهٔ حیران ما از راه تکرار آمده
چونو صف او را بر شئون از عهده کس نامد برون
اوصاف خود را خود کنون از بهر تذکار آمده
عون الهی پشت او قدرت همه در مشت او
جواله انگشت او این چرخ دوار آمده
حق خواسته جل علا اثبات خود را بر ملا
با ذوالفقاری شکل لا بر نفی کفار آمده
بر آستانش روز سروز چشمدل بنما نظر
کز مسکنت چو نبو البشر نوحش بدر بار آمده
از نعمت خاص علی در مدح آن شاه ولی
اینک گهرهای جلی در بحر اشعار آمده
سازد صغیر از جان رقم اوصاف او را دم به دم
کز لطف آن بحر کرم طبعش گهربار آمده
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در نعت سیدعالم نبیاکرم محمد مصطفی (ص)
دو جهان نمی و ترشحی زیم عطای محمدی
کتب و صحایف انبیا صفت و ثنای محمدی
نفکند سایه زناز اگر بزمین وجود مقدسش
نه عجب که خلقت مهر و مه بود از ضیای محمدی
بطلب رضای محمدی چو رضای حقطلبی دلا
که رضای حق نبود مگر طلب رضای محمدی
بجهان ز جمله ما سوی مطلب تجلی کبریا
مگر از دلی که در آن بود اثر صفای محمدی
چه غمم زدوزخ اگر فتد نظرم بروی نکوی او
که بود بهشت برین من بخدا لقای محمدی
ز ازل هر آینه تا ابد بخلایق آنچه پی رشد
سخن از خدای جهان رسد بود از ندای محمدی
بگشای پر بهوای او اگرت هوای خدا بود
که عروج حقطلبان بود همه در هوای محمدی
چو فلک بشد برکوع وی زنجومش از ره مکرمت
بفشاند مشت جواهری کف باسخای محمدی
بفصاحت ار بودت رهی بگشای گوش حقیقتی
که بسمع جان انا افصحت رسد از نوای محمدی
بامید آن همه انبیا بخریده رنج و غم و بلا
که شود معالجه دردشان مگر از دوای محمدی
نرسیده تا که هلاکتت تو هم ای مریض هوا درآ
به مریضخانهٔ شرع وی ز پی شفای محمدی
تف آفتاب جز از ند همه را بخر من جان شرر
مگر آنکه سایه فکن شود بسرش لوای محمدی
بفرشتگان همه مفتخر شده جبرئیل امین از آن
که فزونتر از همه سوده سر بدر سرای محمدی
همه را صغیر خوشست دل بکسی و مالی منصبی
چه در این جهان چه در آن جهان منم و ولای محمدی
کتب و صحایف انبیا صفت و ثنای محمدی
نفکند سایه زناز اگر بزمین وجود مقدسش
نه عجب که خلقت مهر و مه بود از ضیای محمدی
بطلب رضای محمدی چو رضای حقطلبی دلا
که رضای حق نبود مگر طلب رضای محمدی
بجهان ز جمله ما سوی مطلب تجلی کبریا
مگر از دلی که در آن بود اثر صفای محمدی
چه غمم زدوزخ اگر فتد نظرم بروی نکوی او
که بود بهشت برین من بخدا لقای محمدی
ز ازل هر آینه تا ابد بخلایق آنچه پی رشد
سخن از خدای جهان رسد بود از ندای محمدی
بگشای پر بهوای او اگرت هوای خدا بود
که عروج حقطلبان بود همه در هوای محمدی
چو فلک بشد برکوع وی زنجومش از ره مکرمت
بفشاند مشت جواهری کف باسخای محمدی
بفصاحت ار بودت رهی بگشای گوش حقیقتی
که بسمع جان انا افصحت رسد از نوای محمدی
بامید آن همه انبیا بخریده رنج و غم و بلا
که شود معالجه دردشان مگر از دوای محمدی
نرسیده تا که هلاکتت تو هم ای مریض هوا درآ
به مریضخانهٔ شرع وی ز پی شفای محمدی
تف آفتاب جز از ند همه را بخر من جان شرر
مگر آنکه سایه فکن شود بسرش لوای محمدی
بفرشتگان همه مفتخر شده جبرئیل امین از آن
که فزونتر از همه سوده سر بدر سرای محمدی
همه را صغیر خوشست دل بکسی و مالی منصبی
چه در این جهان چه در آن جهان منم و ولای محمدی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
تویی آنکه سکه سلطنت زده حق بنام تو یا علی
که بجز خدای تو مطلع بود از مقام تو یا علی
شده خلقت دو جهان اگر بدو حرف نیر کاف و نون
تویی آنکه خلقت کاف و نون شده از کلام تو یا علی
نه همین قیام وجود را تو شدی سبب ز قیام خود
بخدا دوام وجود هم بود از دوام تو یا علی
همه خاص و عام و شه و گدا بخورند بیعوض و بها
همه روز روزی خویشتن سرخوان عام تو یا علی
توشه زمین تو مه سما تو صنم شکن تو صمدنما
تویی آنکه دین مبین بپاشده ز اهتمام تو یا علی
بدلیل وافی لافتی پی نفی کفر و ثبوت دین
بمعارک ازل و ابد تویی و حسام تو یا علی
شده خلق روح الامین از آن که بهر زمان و بهر زبان
به پیمبران پی امر دین ببرد پیام تو یا علی
تویی آنشهی که شود عیان بصف جز از تو قدروشان
چو زنند صف همه انس و جان ز پی سلام تو یا علی
تو بخلق هادی و رهبری تو بحشر ساقی کوثری
چه خوشست حال کسیکه میبخورد ز جام تو یا علی
نبد ار مقام تولدت نشدی هر آینه قبله گه
بود احترام حریم حق همه ز احترام تو یا علی
ره سد ره روحالامین همی بنمود طی که مگر قوی
شودش دو بال و چو صعوگان بپرد به بام تو یا علی
ز ازل زمین شده تا ابد همه خاک راه جهانیان
به امید اینکه بروی خود نگرد خرام تو یا علی
بخ دو کون فخر صغیر بس که نموده حلقه به گوش جان
به در کسی که ز جان و دل بود او غلام تو یا علی
که بجز خدای تو مطلع بود از مقام تو یا علی
شده خلقت دو جهان اگر بدو حرف نیر کاف و نون
تویی آنکه خلقت کاف و نون شده از کلام تو یا علی
نه همین قیام وجود را تو شدی سبب ز قیام خود
بخدا دوام وجود هم بود از دوام تو یا علی
همه خاص و عام و شه و گدا بخورند بیعوض و بها
همه روز روزی خویشتن سرخوان عام تو یا علی
توشه زمین تو مه سما تو صنم شکن تو صمدنما
تویی آنکه دین مبین بپاشده ز اهتمام تو یا علی
بدلیل وافی لافتی پی نفی کفر و ثبوت دین
بمعارک ازل و ابد تویی و حسام تو یا علی
شده خلق روح الامین از آن که بهر زمان و بهر زبان
به پیمبران پی امر دین ببرد پیام تو یا علی
تویی آنشهی که شود عیان بصف جز از تو قدروشان
چو زنند صف همه انس و جان ز پی سلام تو یا علی
تو بخلق هادی و رهبری تو بحشر ساقی کوثری
چه خوشست حال کسیکه میبخورد ز جام تو یا علی
نبد ار مقام تولدت نشدی هر آینه قبله گه
بود احترام حریم حق همه ز احترام تو یا علی
ره سد ره روحالامین همی بنمود طی که مگر قوی
شودش دو بال و چو صعوگان بپرد به بام تو یا علی
ز ازل زمین شده تا ابد همه خاک راه جهانیان
به امید اینکه بروی خود نگرد خرام تو یا علی
بخ دو کون فخر صغیر بس که نموده حلقه به گوش جان
به در کسی که ز جان و دل بود او غلام تو یا علی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - توسل به حلال مشکلات و کشتی نجات
چشم لطفی سوی ما بهر خدا کن یا علی
درد ما را ظاهر و باطن دوا کن یا علی
دل به جان آمد ز وسواس اندر این دار مجاز
جان ما را با حقیقت آشنا کن یا علی
چون رضای حق رضای تو است ای مجلای حق
با رضای خویشتن ما را رضا کن یا علی
ای رهین لطف عامت اولین و آخرین
لطف خاصی شامل این بینوا کن یا علی
هر دوا از خاک درگاه تو میگیرد اثر
درد بیدرمان این مسکین دوا کن یا علی
عرض حاجت بندگان را با ولی نعمت است
حاجت این بنده دیرین روا کن یا علی
غرق دریای عطای تست پا تا سر صغیر
باز از رحمت مزید آن عطا کن یا علی
درد ما را ظاهر و باطن دوا کن یا علی
دل به جان آمد ز وسواس اندر این دار مجاز
جان ما را با حقیقت آشنا کن یا علی
چون رضای حق رضای تو است ای مجلای حق
با رضای خویشتن ما را رضا کن یا علی
ای رهین لطف عامت اولین و آخرین
لطف خاصی شامل این بینوا کن یا علی
هر دوا از خاک درگاه تو میگیرد اثر
درد بیدرمان این مسکین دوا کن یا علی
عرض حاجت بندگان را با ولی نعمت است
حاجت این بنده دیرین روا کن یا علی
غرق دریای عطای تست پا تا سر صغیر
باز از رحمت مزید آن عطا کن یا علی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
شاه اورنگ انماست علی
حق و حق بین و حقنماست علی
ید حق عین حق لسان حق است
پای تا سر همه خداست علی
اسم اعظم طلسم موجودات
گنج الا ز بعد لاست علی
جز خدایش نمیتوان خواندن
چکنم اینکه نارضاست علی
بشنو معنی ولایت را
بندهٔ حق خدای ماست علی
هر کجا بنگری علی باشد
تا نگوید کسی کجاست علی
موجد ممکنات و مظهر کون
مظهر ذات کبریاست علی
ماسوی بیوجود او عدمند
ز انکه فیاض ما سواست علی
کارفرما به کارخانهٔ حق
ماسوی را سوا سواست علی
نفس کونست مصطفی آنگاه
نفس فیاض مصطفی است علی
پیشوای رسل بود جبریل
بهر جبریل پیشواست علی
انبیا را معین و یار و ظهیر
سر و سرخیل اولیاست علی
رکن و خیف و منی حطیم و حجر
مشعر و زمزم و صفاست علی
ساحل و موج و قعر و در و صدف
بحر و کشتی و ناخداست علی
معنی هل اتی علی الانسان
سر یاسین و طا و هاست علی
بلکه تفسیر جمله قرآن را
از الف تا بحرف یاست علی
اصل فرقان و مبدء آیات
نقطه ابتدای باست علی
مستقیم اوفتد صراط آنگاه
که مخاطب با هدناست علی
مصطفی خلق را به خم غدیر
گفت خضر ره شماست علی
من لوائی فراشتم از دین
بعد من صاحب لواست علی
آمر و ناهی قوائد شرع
ز ابتدا تا به انتهاست علی
ای که جوئی عطا بجو از وی
معدن رحمت و عطاست علی
ای که خواهی سخا بخواه از او
منبع بخشش و سخاست علی
لنگر عرش و زیب و زینت فرش
شه عرض و مه سماست علی
در جهان مایه ضیاشمس است
شمس را مایه ضیاست علی
مس قلبت به مهر او کن زر
زانکه اکسیر قلبهاست علی
خضری از رهبرت شود یابی
اینکه سرچشمه بقاست علی
نیست خائف ز عرصه عرصات
هرکه را مایه رجاست علی
چون زمین مر سپهر را حاکم
چون قدر آمر فضاست علی
مکن از کار بسته اندیشه
هر گره را گره گشاست علی
مظهر الرؤف و القهار
بهر بیگانه و آشناست علی
دوستان خدای را از نام
دردل و جان فرحفزاست علی
دشمنان خدای را یکسر
درد و رنج و غم و بلاست علی
کافی هم خاطر مهموم
شافی درد بیدواست علی
به ثنایش مرا چه حد که ز حق
در خور مدحت و ثناست علی
خوش که گویم مدیح فرزندش
کش به کونین مدعاست علی
شاه صابر که بر حقیقت او
حق بود شاهد و گواست علی
آنچنان در علی بود فانی
کز وجودش همین بجاست علی
ز آستانش صغیر روی متاب
ز انکه صاحب بدین سراست علی
حق و حق بین و حقنماست علی
ید حق عین حق لسان حق است
پای تا سر همه خداست علی
اسم اعظم طلسم موجودات
گنج الا ز بعد لاست علی
جز خدایش نمیتوان خواندن
چکنم اینکه نارضاست علی
بشنو معنی ولایت را
بندهٔ حق خدای ماست علی
هر کجا بنگری علی باشد
تا نگوید کسی کجاست علی
موجد ممکنات و مظهر کون
مظهر ذات کبریاست علی
ماسوی بیوجود او عدمند
ز انکه فیاض ما سواست علی
کارفرما به کارخانهٔ حق
ماسوی را سوا سواست علی
نفس کونست مصطفی آنگاه
نفس فیاض مصطفی است علی
پیشوای رسل بود جبریل
بهر جبریل پیشواست علی
انبیا را معین و یار و ظهیر
سر و سرخیل اولیاست علی
رکن و خیف و منی حطیم و حجر
مشعر و زمزم و صفاست علی
ساحل و موج و قعر و در و صدف
بحر و کشتی و ناخداست علی
معنی هل اتی علی الانسان
سر یاسین و طا و هاست علی
بلکه تفسیر جمله قرآن را
از الف تا بحرف یاست علی
اصل فرقان و مبدء آیات
نقطه ابتدای باست علی
مستقیم اوفتد صراط آنگاه
که مخاطب با هدناست علی
مصطفی خلق را به خم غدیر
گفت خضر ره شماست علی
من لوائی فراشتم از دین
بعد من صاحب لواست علی
آمر و ناهی قوائد شرع
ز ابتدا تا به انتهاست علی
ای که جوئی عطا بجو از وی
معدن رحمت و عطاست علی
ای که خواهی سخا بخواه از او
منبع بخشش و سخاست علی
لنگر عرش و زیب و زینت فرش
شه عرض و مه سماست علی
در جهان مایه ضیاشمس است
شمس را مایه ضیاست علی
مس قلبت به مهر او کن زر
زانکه اکسیر قلبهاست علی
خضری از رهبرت شود یابی
اینکه سرچشمه بقاست علی
نیست خائف ز عرصه عرصات
هرکه را مایه رجاست علی
چون زمین مر سپهر را حاکم
چون قدر آمر فضاست علی
مکن از کار بسته اندیشه
هر گره را گره گشاست علی
مظهر الرؤف و القهار
بهر بیگانه و آشناست علی
دوستان خدای را از نام
دردل و جان فرحفزاست علی
دشمنان خدای را یکسر
درد و رنج و غم و بلاست علی
کافی هم خاطر مهموم
شافی درد بیدواست علی
به ثنایش مرا چه حد که ز حق
در خور مدحت و ثناست علی
خوش که گویم مدیح فرزندش
کش به کونین مدعاست علی
شاه صابر که بر حقیقت او
حق بود شاهد و گواست علی
آنچنان در علی بود فانی
کز وجودش همین بجاست علی
ز آستانش صغیر روی متاب
ز انکه صاحب بدین سراست علی