عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
اسدی توسی : گرشاسپنامه
خبر یافتن فریدون از مرگ گرشاسب
چو نزد فریدون ز سوگ و ز غم
رسید آگهی، گشت از انده دژم
همه جامه زد چاک و بنداخت تاج
غریوان به خاک آمد از تخت عاج
همی گفت گردا گوا سرورا
هژبرا جهانگیر نام آورا
که گیرد کنون گرز و شمشیر تو
چو بی کار شد بازوی چیر تو
به هر کشور از بهر من کارزار
که جوید، چو شد مر ترا کارزار
درختی بُدی سال و مه بارور
خرد بیخ و دین برگ و بارش هنر
درخت از زمین سرکشد برفراز
تو زیر زمین چون شدی پست باز
چو گنجی بُدی از هنر در جهان
نهان گشتی و گنج باشد نهان
جهان از پس تو مماناد دیر
شدم سیر ازاو کز تو او گشت سیر
روان تو زندست گر تن بمرد
ندارد خردمند مرگ تو خرد
بدین سوک و غم در کبود و سیاه
ببد هفته ای با سران سپاه
به نزد نریمان چو یک هفته بود
یکی سوکنامه فرستاد زود
سَر نامه نام جهاندار گفت
که با جان دانا خرد ساخت جفت
تن زندگان را زمین جای کرد
ز بر بیستون چرخ بر پای کرد
دهد جان و پس بازخواهد چو داد
بد و نیک هرچ او کند هست داد
دگر گفت ازآن روزِ انده فزای
رسید آگهی کند دل ها ز جای
به مرگ سپهبد جهان پهلوان
که یزدانش داراد روشن روان
ازین درد گردون به تاب اندرست
ستاره ز گریه به آب اندرست
گیا پشت از اندوه دارد به خم
دل خاره پرجوش و خونست و غم
همان طبع گیتی بگشت ای شگفت
جدا هریکی ساز دیگر گرفت
شد آتش به هر دل درون تف و تاب
سرشک خروشان روان خون ناب
زمین سر به سر سوک آن مرد شد
هوا بر جگرها دم سرد شد
بدان ای سپهدار خسروپرست
که غم مر مرا از تو افزونترست
ولیکن چو خرسند نبوم چه سود
که با مرگ چاره نخواهدت بود
جهان چون یکی هفت سر اژدهاست
کسی نیست کز چنگ و نابش رهاست
دهانش آتشست و شب و روز دم
هوا سینه، دُم آب و هامون شکم
براو هفت سر هفت چرخ از فراز
ستاره همه چشمش از دورباز
سراسر شکم هستش انباشته
ز بس گونه گون هرکس اوباشته
چه فرزانگان و چه مردان گرد
چه خوبان چه شاهان با دستبرد
چو شاهیست گردون ز ما کینه خواه
شب و روز گردش ستاره سپاه
نبینی که بر جنگ ما ساختن
همی هیچ ناساید از تاختن
به یک گردش از زیر و بر چرخ وار
کند کارها زیروبر صدهزار
جهان بزمگاهیست نغز از نشان
می اش عمر ما پاک و ما می کشان
جوانیش خوشی و مستیش ناز
غمش روز پیرست کآید فراز
ازین مستی آن کس که شد خفته پست
نه هُش یافت هرگز نه از خواب جست
اگر چند بسیار مانی بجای
هم آخر سرآید سپنجی سرای
نه آن ماند خواهد که بازور و گنج
نه آن کس که درویش با درد و رنج
بهشتی بُدی گیتی از رنگ و بوی
اگر مرگَ و پیری نبودی در اوی
کهن کارگاهیست برساخته
کزاو کس نشد کار پرداخته
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یک روز میوه ز دار
شب و روز همواره با ما به راه
دو پیک اند پویان سپید و سیاه
ولیکن ز پس ما بمانیم زود
شوند این دو از پیش چون باد و دود
یکی جامهٔ زندگانیست تن
که جان داردش پوشش خویشتن
بفرساید آخرش چرخ بلند
چو فرسود جامه بباید فکند
ز ما تا ره مرگ یک دَم رهست
اگر دَم درازست اگر کوتهست
چو پولیست این مرگ کانجام کار
برین پول دارند یکسر گذار
بمیرد هرآنکس که زاید دُرست
شود نیست چونان که بود از نخست
نیابی کسی کش کسی مرده نیست
دلی نیست کز گیتی آزرده نیست
کجا شد کیومرث شاه بلند
کجا جمّ و طمورث دیوبند
جهانشان به خاک اندر افکند پاک
برآورد پس گنجهاشان ز خاک
ازیشان نماندست جز نام چیز
برفتند و ما رفت خواهیم نیز
اگر مرگ بر ما نکردی کمین
ز بس جانور تنگ بودی زمین
تمامیّ مردم به مرگ اندرست
کجا با فرشته چو شد هم پرست
اگر پهلوان رفت نامش بماند
جهانبان بخواند ار جهانش براند
سپهر آب خود برد و او را نبرد
دلیریّ و فرهنگ مرد او نمرد
دهاد آفرینندهٔ خوب و زشت
ترا مزد نیکان مرورا بهشت
گر او شد کنون ماند گاهش ترا
سپردیم ما بارگاهش ترا
ز دل مهر او بر تو انگیختیم
غمش را به شادی برآمیختیم
که تو یادگاری از آن پهلوان
همیشه بزی شاد و روشن روان
چو مه نو شود جامه نو ساز کن
ببر از غم و شادی آغاز کن
می و یوز خلعت ز بالای خویش
فرستادم اینک به آیین به پیش
بدین تن بپوش و بد آن غم گسار
بدین جوی بزم و بد آن کن شکار
چنان کن که در مهرگان نام را
بیاری به نزدیک ما سام را
که تا دل به فرزند تو خوش کنیم
بسوزیم غم را چو آتش کنیم
نگه کن مرا این نامه را وزفرود
همینست گفتار و بر تو درود
فرسته شد و نامه و هدیه برد
بپوشید خلعت نریمان گرد
به شادی فرستاده برگشت باز
گه مهرگان راه را کرد ساز
سوی شاه با سام یل داد روی
چو آگاه شد زو کی نامجوی
پذیره فرستاد یکسر سپاه
پیاده شدش پیش از بارگاه
نشاندش بر اورنگ و پرسید چند
به خرسندی اش داد هرگونه پند
بدآن روز جشن گزین مهرگان
گه بزم و رود پری چهرگان
بفرمود تا خوان نهادند کی
پس از خوان نشستند در بزم می
بر اورنگ بُد پهلوان پیش شاه
سوی راستش سام بد نزدگاه
یکی ده منی جام زر پُر نبید
ندانستی آنرا به جز شه کشید
به یاد نریمان شه آن نوش کرد
نریمان همیدون به یادش بخورد
همان جام را سام گردن فراز
به یک دَم به از هر دو انداخت باز
در او خیره شد شاه و گفت این سترگ
بود به ز گرشاسب چون شد بزرگ
بلند آتش مهرگانی بساخت
که تفش ز چرخ اختران را بتاخت
درفشان درفشی برآمد به ماه
ز زر ذرها چرخ مشک سیاه
به هامون درش ذره سونش فشان
به گردش جهان چرخ اختر فشان
زمین شد یکی پرفروغ آفتاب
ز زر رشتها چرخش از مشک ناب
چو کرده برن خنجر زردفام
هزاران هزار از عقیقی نیام
چو در زرد حُله کنیزان مست
به بازیگری دست داده به دست
همه پای کوبنده بر فرش چین
ز سر مشک پاشان، گل از آستین
چو رزمی گران زنگیان ساخته
همه غرقه در خون و تیغ آخته
چو لرزان کُهی یکسر از زرّ خشک
بر او بسّدین قطره ابری ز مشک
بزرگان به بزم آرام کزم
نشستند با می گساران به بزم
سر چنگ سازندهٔ جنگ شد
دم نای هم نالهٔ زنگ شد
به کف جام می چشمهٔ نوش گشت
هوا پُر نوای خلالوش گشت
ز بس رامش و خوشی مهتران
گرفتند در چرخ بزم اختران
ز شادی همی کوفت مریخ دست
به دستان شده زهرهٔ می پرست
چنین بُد مهی شاد شاه بلند
نه بر گنج مُهر و نه بر بدره بند
سر مه چو آمد نریمانش پیش
بسی هدیه بخشیدش از گنج خویش
درفشیش داد اژدهافش سیاه
جهان پهلوان خواندش اندر سپاه
دگر شیر پیکر درفشی به سام
بداد و سپهبدش فرمود نام
چنین آمد این گیتی از فرّ و ساز
بدارد به ناز، آورد مرگ باز
چو ماری که زرین دهد خایه بهر
پس از ناگهان باز بکشد به زهر
درختیست با شاخ بسیار بار
برش تازه گل یکسر و تیزخار
نخستین به گل شاد خوارت کند
پس آنگاه از خار خوارت کند
نه در وی کسی زیست کآخر نمرد
نه زاو شد کسی تا دریغی نبرد
ز دوران مگر مانده بیچاره ایم
گرفتار این زال پتیاره ایم
رسید آگهی، گشت از انده دژم
همه جامه زد چاک و بنداخت تاج
غریوان به خاک آمد از تخت عاج
همی گفت گردا گوا سرورا
هژبرا جهانگیر نام آورا
که گیرد کنون گرز و شمشیر تو
چو بی کار شد بازوی چیر تو
به هر کشور از بهر من کارزار
که جوید، چو شد مر ترا کارزار
درختی بُدی سال و مه بارور
خرد بیخ و دین برگ و بارش هنر
درخت از زمین سرکشد برفراز
تو زیر زمین چون شدی پست باز
چو گنجی بُدی از هنر در جهان
نهان گشتی و گنج باشد نهان
جهان از پس تو مماناد دیر
شدم سیر ازاو کز تو او گشت سیر
روان تو زندست گر تن بمرد
ندارد خردمند مرگ تو خرد
بدین سوک و غم در کبود و سیاه
ببد هفته ای با سران سپاه
به نزد نریمان چو یک هفته بود
یکی سوکنامه فرستاد زود
سَر نامه نام جهاندار گفت
که با جان دانا خرد ساخت جفت
تن زندگان را زمین جای کرد
ز بر بیستون چرخ بر پای کرد
دهد جان و پس بازخواهد چو داد
بد و نیک هرچ او کند هست داد
دگر گفت ازآن روزِ انده فزای
رسید آگهی کند دل ها ز جای
به مرگ سپهبد جهان پهلوان
که یزدانش داراد روشن روان
ازین درد گردون به تاب اندرست
ستاره ز گریه به آب اندرست
گیا پشت از اندوه دارد به خم
دل خاره پرجوش و خونست و غم
همان طبع گیتی بگشت ای شگفت
جدا هریکی ساز دیگر گرفت
شد آتش به هر دل درون تف و تاب
سرشک خروشان روان خون ناب
زمین سر به سر سوک آن مرد شد
هوا بر جگرها دم سرد شد
بدان ای سپهدار خسروپرست
که غم مر مرا از تو افزونترست
ولیکن چو خرسند نبوم چه سود
که با مرگ چاره نخواهدت بود
جهان چون یکی هفت سر اژدهاست
کسی نیست کز چنگ و نابش رهاست
دهانش آتشست و شب و روز دم
هوا سینه، دُم آب و هامون شکم
براو هفت سر هفت چرخ از فراز
ستاره همه چشمش از دورباز
سراسر شکم هستش انباشته
ز بس گونه گون هرکس اوباشته
چه فرزانگان و چه مردان گرد
چه خوبان چه شاهان با دستبرد
چو شاهیست گردون ز ما کینه خواه
شب و روز گردش ستاره سپاه
نبینی که بر جنگ ما ساختن
همی هیچ ناساید از تاختن
به یک گردش از زیر و بر چرخ وار
کند کارها زیروبر صدهزار
جهان بزمگاهیست نغز از نشان
می اش عمر ما پاک و ما می کشان
جوانیش خوشی و مستیش ناز
غمش روز پیرست کآید فراز
ازین مستی آن کس که شد خفته پست
نه هُش یافت هرگز نه از خواب جست
اگر چند بسیار مانی بجای
هم آخر سرآید سپنجی سرای
نه آن ماند خواهد که بازور و گنج
نه آن کس که درویش با درد و رنج
بهشتی بُدی گیتی از رنگ و بوی
اگر مرگَ و پیری نبودی در اوی
کهن کارگاهیست برساخته
کزاو کس نشد کار پرداخته
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یک روز میوه ز دار
شب و روز همواره با ما به راه
دو پیک اند پویان سپید و سیاه
ولیکن ز پس ما بمانیم زود
شوند این دو از پیش چون باد و دود
یکی جامهٔ زندگانیست تن
که جان داردش پوشش خویشتن
بفرساید آخرش چرخ بلند
چو فرسود جامه بباید فکند
ز ما تا ره مرگ یک دَم رهست
اگر دَم درازست اگر کوتهست
چو پولیست این مرگ کانجام کار
برین پول دارند یکسر گذار
بمیرد هرآنکس که زاید دُرست
شود نیست چونان که بود از نخست
نیابی کسی کش کسی مرده نیست
دلی نیست کز گیتی آزرده نیست
کجا شد کیومرث شاه بلند
کجا جمّ و طمورث دیوبند
جهانشان به خاک اندر افکند پاک
برآورد پس گنجهاشان ز خاک
ازیشان نماندست جز نام چیز
برفتند و ما رفت خواهیم نیز
اگر مرگ بر ما نکردی کمین
ز بس جانور تنگ بودی زمین
تمامیّ مردم به مرگ اندرست
کجا با فرشته چو شد هم پرست
اگر پهلوان رفت نامش بماند
جهانبان بخواند ار جهانش براند
سپهر آب خود برد و او را نبرد
دلیریّ و فرهنگ مرد او نمرد
دهاد آفرینندهٔ خوب و زشت
ترا مزد نیکان مرورا بهشت
گر او شد کنون ماند گاهش ترا
سپردیم ما بارگاهش ترا
ز دل مهر او بر تو انگیختیم
غمش را به شادی برآمیختیم
که تو یادگاری از آن پهلوان
همیشه بزی شاد و روشن روان
چو مه نو شود جامه نو ساز کن
ببر از غم و شادی آغاز کن
می و یوز خلعت ز بالای خویش
فرستادم اینک به آیین به پیش
بدین تن بپوش و بد آن غم گسار
بدین جوی بزم و بد آن کن شکار
چنان کن که در مهرگان نام را
بیاری به نزدیک ما سام را
که تا دل به فرزند تو خوش کنیم
بسوزیم غم را چو آتش کنیم
نگه کن مرا این نامه را وزفرود
همینست گفتار و بر تو درود
فرسته شد و نامه و هدیه برد
بپوشید خلعت نریمان گرد
به شادی فرستاده برگشت باز
گه مهرگان راه را کرد ساز
سوی شاه با سام یل داد روی
چو آگاه شد زو کی نامجوی
پذیره فرستاد یکسر سپاه
پیاده شدش پیش از بارگاه
نشاندش بر اورنگ و پرسید چند
به خرسندی اش داد هرگونه پند
بدآن روز جشن گزین مهرگان
گه بزم و رود پری چهرگان
بفرمود تا خوان نهادند کی
پس از خوان نشستند در بزم می
بر اورنگ بُد پهلوان پیش شاه
سوی راستش سام بد نزدگاه
یکی ده منی جام زر پُر نبید
ندانستی آنرا به جز شه کشید
به یاد نریمان شه آن نوش کرد
نریمان همیدون به یادش بخورد
همان جام را سام گردن فراز
به یک دَم به از هر دو انداخت باز
در او خیره شد شاه و گفت این سترگ
بود به ز گرشاسب چون شد بزرگ
بلند آتش مهرگانی بساخت
که تفش ز چرخ اختران را بتاخت
درفشان درفشی برآمد به ماه
ز زر ذرها چرخ مشک سیاه
به هامون درش ذره سونش فشان
به گردش جهان چرخ اختر فشان
زمین شد یکی پرفروغ آفتاب
ز زر رشتها چرخش از مشک ناب
چو کرده برن خنجر زردفام
هزاران هزار از عقیقی نیام
چو در زرد حُله کنیزان مست
به بازیگری دست داده به دست
همه پای کوبنده بر فرش چین
ز سر مشک پاشان، گل از آستین
چو رزمی گران زنگیان ساخته
همه غرقه در خون و تیغ آخته
چو لرزان کُهی یکسر از زرّ خشک
بر او بسّدین قطره ابری ز مشک
بزرگان به بزم آرام کزم
نشستند با می گساران به بزم
سر چنگ سازندهٔ جنگ شد
دم نای هم نالهٔ زنگ شد
به کف جام می چشمهٔ نوش گشت
هوا پُر نوای خلالوش گشت
ز بس رامش و خوشی مهتران
گرفتند در چرخ بزم اختران
ز شادی همی کوفت مریخ دست
به دستان شده زهرهٔ می پرست
چنین بُد مهی شاد شاه بلند
نه بر گنج مُهر و نه بر بدره بند
سر مه چو آمد نریمانش پیش
بسی هدیه بخشیدش از گنج خویش
درفشیش داد اژدهافش سیاه
جهان پهلوان خواندش اندر سپاه
دگر شیر پیکر درفشی به سام
بداد و سپهبدش فرمود نام
چنین آمد این گیتی از فرّ و ساز
بدارد به ناز، آورد مرگ باز
چو ماری که زرین دهد خایه بهر
پس از ناگهان باز بکشد به زهر
درختیست با شاخ بسیار بار
برش تازه گل یکسر و تیزخار
نخستین به گل شاد خوارت کند
پس آنگاه از خار خوارت کند
نه در وی کسی زیست کآخر نمرد
نه زاو شد کسی تا دریغی نبرد
ز دوران مگر مانده بیچاره ایم
گرفتار این زال پتیاره ایم
اسدی توسی : گرشاسپنامه
در خاتمت کتاب
شد این داستان بزرگ اسپری
به پیروزی و روز نیک اختری
ز هجرت براوبر سپهری که گشت
شده چارصد سال و پنجاه و هشت
چنان اندرین سعی بردم ز بن
ز هر در بسی گرد کردم سخن
بدان سان که بینا چو بیند نخست
بد از نیک زاین گفته داند درست
ز گویندگانی کشان نیست جفت
به خوشی چنین داستان کس نگفت
بدین نامه گر نامم آیدت رای
به دال اسد حرفِ دَه برفزای
چنین نامه ای ساختم پرشگفت
که هر دانشی زاو توان برگرفت
چو گنجی که داننده آرد برون
به اندیشه زاو گوهر گونه گون
چو باغی که از وی به دست خرد
گل جان چند وهم چون بگذرد
چو نخچیرگاهی پر از رنگ و بوی
که نخچیر دانش نهد دل در اوی
بهشتیست بومش ز کافور خشک
گیاهش ز عنبر، درختانش مشک
بسی حور بر گردش آراسته
از اندیشه دوشیزگان خاسته
ز پاکی روانشان، ز فرهنگ تن
ز دانش زبان و ز معنی سخن
سراسر ز مشک سیه طرّه پوش
هم از طبع گوینده و هم خموش
به گیتی بهشت ار ندیدست کس
بهشتی پر از دانش اینست و بس
که وهم اندر او چون بهشتی به جای
بیابد ز رمز آنچه آیدش رای
همه پرگل و سبزه و میوه دار
نگردد کم ارچند چینی ز بار
مر این نامه را من بپرداختم
چنان کز ره نظم بشناختم
بدان تا بود انس خواننده را
دعا گویدم گر مُرم زنده را
همی جستم از خسرو ره شناس
که نیکیش را چون گزارم سپاس
ازین نامه من بهتر و خوبتر
سزای تو خدمت ندیدم دگر
ز جان زاده رزند بیش از شمار
بیاراستم هریکی چو نگار
سراسر ز دست هنر خورده نوش
پدرشان خرد بوده و دایه هوش
همه غمگسارند خواننده را
ز دل دانش آموز داننده را
به تو هدیه آوردم از بهر نام
پذیر از رهی تا شود شادکام
چنان چون به شاهی ترا یار نیست
چو من خلق را نیز گفتار نیست
کنون تا دراین تن مرا جان بود
زبانم به مدح تو گردان بود
چو نیکو شد از جاه تو کار من
بیفروخت زین خلق بازار من
ز تو تا بود زنده دارم سپاس
که من با خرد یارم و حق شناس
همی تا بود هفت کشور به جای
مبادت گزندی ز فانی سرای
به داد و دهش کوش و نیکی سگال
ولی را بپرور، عدو را بمال
مبادت به جز داد کاری دگر
به از وی مدان یادگاری دگر
چو از داد پرداختی رادباش
وزاین هردو پیوسته دلشاد باش
که بهتر هنر آدمی را سخاست
سخا در جهان پیشهٔ انبیاست
سخاوت درختیست اندر بهشت
که یزدانش از حکمت محض کشت
ازآن شاخ دارد به دنیا گذر
نصیب آمد از وی ترا بیشتر
الا تا بود فرّ یزدان پاک
روندست گردون و استاده خاک
جهان را تو بادی شه نیک بخت
که ناهید تاجت بود، ماه تخت
دو چاکرت بر درگه از ماه و مهر
که دارند کارت روان در سپهر
دو اسپت شب و روز چونانکه راست
وز ایشان رسی هر کجا کت هواست
ز خسرو براهیم شاه زمین
نوازنده باشی چنان کز تو دین
شه خسروان باد محمود تو
دل و جان از او شاد و از جود تو
بدان ملک فرمانت هزمان دمان
که دشمنت را دوست پژمان روان
هزاران درود و هزاران سلام
ز ما بر محمد علیه السلام
به پیروزی و روز نیک اختری
ز هجرت براوبر سپهری که گشت
شده چارصد سال و پنجاه و هشت
چنان اندرین سعی بردم ز بن
ز هر در بسی گرد کردم سخن
بدان سان که بینا چو بیند نخست
بد از نیک زاین گفته داند درست
ز گویندگانی کشان نیست جفت
به خوشی چنین داستان کس نگفت
بدین نامه گر نامم آیدت رای
به دال اسد حرفِ دَه برفزای
چنین نامه ای ساختم پرشگفت
که هر دانشی زاو توان برگرفت
چو گنجی که داننده آرد برون
به اندیشه زاو گوهر گونه گون
چو باغی که از وی به دست خرد
گل جان چند وهم چون بگذرد
چو نخچیرگاهی پر از رنگ و بوی
که نخچیر دانش نهد دل در اوی
بهشتیست بومش ز کافور خشک
گیاهش ز عنبر، درختانش مشک
بسی حور بر گردش آراسته
از اندیشه دوشیزگان خاسته
ز پاکی روانشان، ز فرهنگ تن
ز دانش زبان و ز معنی سخن
سراسر ز مشک سیه طرّه پوش
هم از طبع گوینده و هم خموش
به گیتی بهشت ار ندیدست کس
بهشتی پر از دانش اینست و بس
که وهم اندر او چون بهشتی به جای
بیابد ز رمز آنچه آیدش رای
همه پرگل و سبزه و میوه دار
نگردد کم ارچند چینی ز بار
مر این نامه را من بپرداختم
چنان کز ره نظم بشناختم
بدان تا بود انس خواننده را
دعا گویدم گر مُرم زنده را
همی جستم از خسرو ره شناس
که نیکیش را چون گزارم سپاس
ازین نامه من بهتر و خوبتر
سزای تو خدمت ندیدم دگر
ز جان زاده رزند بیش از شمار
بیاراستم هریکی چو نگار
سراسر ز دست هنر خورده نوش
پدرشان خرد بوده و دایه هوش
همه غمگسارند خواننده را
ز دل دانش آموز داننده را
به تو هدیه آوردم از بهر نام
پذیر از رهی تا شود شادکام
چنان چون به شاهی ترا یار نیست
چو من خلق را نیز گفتار نیست
کنون تا دراین تن مرا جان بود
زبانم به مدح تو گردان بود
چو نیکو شد از جاه تو کار من
بیفروخت زین خلق بازار من
ز تو تا بود زنده دارم سپاس
که من با خرد یارم و حق شناس
همی تا بود هفت کشور به جای
مبادت گزندی ز فانی سرای
به داد و دهش کوش و نیکی سگال
ولی را بپرور، عدو را بمال
مبادت به جز داد کاری دگر
به از وی مدان یادگاری دگر
چو از داد پرداختی رادباش
وزاین هردو پیوسته دلشاد باش
که بهتر هنر آدمی را سخاست
سخا در جهان پیشهٔ انبیاست
سخاوت درختیست اندر بهشت
که یزدانش از حکمت محض کشت
ازآن شاخ دارد به دنیا گذر
نصیب آمد از وی ترا بیشتر
الا تا بود فرّ یزدان پاک
روندست گردون و استاده خاک
جهان را تو بادی شه نیک بخت
که ناهید تاجت بود، ماه تخت
دو چاکرت بر درگه از ماه و مهر
که دارند کارت روان در سپهر
دو اسپت شب و روز چونانکه راست
وز ایشان رسی هر کجا کت هواست
ز خسرو براهیم شاه زمین
نوازنده باشی چنان کز تو دین
شه خسروان باد محمود تو
دل و جان از او شاد و از جود تو
بدان ملک فرمانت هزمان دمان
که دشمنت را دوست پژمان روان
هزاران درود و هزاران سلام
ز ما بر محمد علیه السلام
سنایی غزنوی : مقدّمهٔ رفاء
مقدّمهٔ رفاء
الحمدللّه الخبیر بخفیات الضمائر، البصیر بخبیات السرائر، المتنزه عنالامثال والنظائر، المتعالی عن ان تدرکهالابصار والبصائر، والصلوة علی نبیهالداعی لامته الی النعم والذخائر، و رسوله الشفیع لاهل الصغائر و الکبائر، ثم انالله تعالی ارشدالعالمین بلطائف آیاته و استأثر علمالغیب بعلو ذاته، حیث قال فی محکم کتابه، و منزل خطابه: وعنده مفاتحالغیب لایعلمها الا هو و یعلم ما فیالبر والبحر.
آن دلیل هر برگشته، و آن دستگیر هر سرگشته و آن راحت هر جراحتی و آن درمان هر دردی، آن غفاری که بر اولیای خود رایت نصرت آشکارا کرد، و آن قهاری که بر اعداء خود آیت نقمت پیدا کرد، و آن مفضلی که دوستان خود را خلعت سعادت و سیادت پوشانید، آن عادلی که بر دشمنان باران خواری و نگوساری بارانید، و وحی فرستاد بدان مرد باخبر و بدان سر سرور سر کاینات، و مقدم موجودات، سلالهٔ طهارت، و کیمیاء سعادت کان فتوت، و جان نبوت، سر دفتر برگزیدگان، و شفاعتخواه رمیدگان، فهرست جریدهٔ رسیدگان علیهالسلام آن مردی که نظرش بر خبر مقدم بود، و رؤیت بر روایت، تا هر فرمانی که از گلشن ارادت سوی آن مرکز سیادت و هر وحیی که از بارگاه ازل سوی کارگاه امل صادر گشتی، آن صدر با قدر، بل که آن (بدر هر) صدر، آن مردی که طاووس ملائکه و اخ انبیا وحی بدو آوردی پیش از وی میخواندی، تا برای اعجاز و اعزاز کلام نامخلوق فرمان آمد: ولا تعجل بالقرآن من قبل ان یقضی الیک وحیه. وحی آمد بدین مهتر کرامت دیده که ای محمد من که خدایم، و معبود بسزایم، و عزیز بیهمتایم، در عالم غیب در هر کنجی صد هزار گنجست که خاطر هر ناگنجی بدو نرسد.
حجاب دیدهٔ نامحرمان زیادت باد
دانندهٔ غیب مائیم و مبرا از عیب مائیم، آنرا که خواهیم برگزینیم، و سینهٔ وی مفتاح خزانهٔ غیب گردانیم، و انوار بیشمار بر وی نثار کنیم، و مدد لطائف بیعدد بر او ایثار کنیم، و تقوی شعار وی گردانیم، و هدی دثاروی، تا کلام نامخلوق و مصحف مجید از این خبر داد: هدی للمتقین الذین یؤمنون بالغیب دست ایشان به گنج غیب رسد، در بحر اَلاء و نعماء ما غریق شوند، و در سراپردهٔ قدم قدم بر بساط فضل نهند. از کاس مودت شراب الفت چشیده، و رایت ایشان سر بر ثریا کشیده، و قلم روح این رقم بر لوح روزگار ایشان زده ان الابرار لفی نعیم. در آن برگزیدن بر من اعتراض نه. آنرا که خواهم بردارم، و آنرا که خواهم فروگذارم، و نهاد یکی عیبهٔ عیب گردانم، و سرمهٔ بیخبری در دیدهٔ وی کشم، تا عسل کسل از شرابخانهٔ ابلیس نوش میکند، و در لحاف خلاف میباشد، سر بر بالین غفلت نهاده و اعجاب حجاب روزگار وی شده، نعمت نبیند تا شکر منعم نکند، زوالش نبیند تا حذر از منتقم کند. بیگانهوار میآید و دیوانهوار میرود، دست انصاف داغ ذل، بر روزگار آن روز کوران نهاده، و ان الفجار لفی جحیم. و در این خواری کردن بر من اعتراض نه، اما فتح بابی که مر طالبان شریعت را و سالکان طریقت را باشد هیچ شئ از اشیاء عالمین سد آن نگردد. باز سدی که در راه ضد ایشان نهاده شد معاملت ثقلین آنرا برندارد، اصول به فروغ نگردد، چون فتح باب اصلی نه وصلی، از عالم غیب نه از عالم ریب، از نزد عالمالغیب به سالکی یا عاشقی رسد، از غیب در فرع باید که راست رود تا خود را از این دریای بیپایان این نفس طرار خودپرست و هواء غدار من گوی برهاند. که آن فرعون بیعون گفت با عدت وحدت انا ربکم الاعلی مردود شد، آن نمرود مطرود با آن خدم و حشم گفت: انا احیی و امیت مطرود شد. آن عزازیل لعین با آن عبادت و خدمت گفت: انا خیر مرجوم شد. و آن قارون وارون با آن حیلت و حیلت گفت انما اوتیته علی علم عندی مغرور شد. خنک آنکه خود را از چنین دریا بیرون برد، و از آهنگ این نهنگ بگریزد، و در حبل متین دین آویزد، واعتصموا بحبلالله جمیعا و این کامه ورد خود سازد «و حسبناالله و نعمالوکیل». و از گفت من خود را مجنون نسازد که فذلک حرمان بر جریدهٔ جریمهٔ وی زنند و از آن رقم این آید فخسنفنا به و بداره الارض. اهل دنیا از در هوا در هاویه رفتند، تا جماعتی از ایشان در هوای نفس افتادند، از بیباکی چالاکی و پاکی بگذاشتند، مشغول جامه و جام و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند، با چربی طعمه و بزرگی لقمه لذت ساختند، تا خود را به آتش دوزخ بسوختند، حطب جهنم شدند، اولئک کالانعام بل هم اضل، (سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون) لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشد، یالیتنی کنت ترابا. و جماعتی از معاصی روی بگردانیدند، و دنیا را رد کردند، با خلق انس نگرفتند، نه برای خدای، برای آن تا ایشان را زاهد و عابد خوانند، و بدیشان تبرک کنند، ایشان را از صدق آن حدیث هیچ خبر نه، با نفاق آشنا گشته، این چنین سالوسی و ناموسی و افسوسی را که از برای جاه دنیا بکنند خبر آمد، فمثله کمثل الکلب تا به فروغ دروغ ایشان جماعتی مغرور شدند، بر هوای نفس برفتند نه بر درس شرع، من سن سنة سیئة فله وزرها، در عالم قیامت همه مطیعان را جزا و ثواب باشد، و آن خودپرستان در ظلمات بعضها فوق بعض بمانده نه در دنیا گامی گذاشته و نه در عقبی گامی برداشته، این مفلسان در عقب آن مخلصان میآیند و همی گویند، انظرونا نقتبس من نورکم جواب یابند، قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوا نورا این قوم خودپرستاناند تا قرآن کریم با سید طریقت و مفتی شریعت گوید، افرأیت من اتخذ الهه هویه واضله الله، باز جماعتی دیگر که بوی اخلاص به مشام جان ایشان رسیده بود قدم بر هوای نقد ننهادند و نفس را قهر کردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد، و فردوس مأوی و مطلب ایشان گردد، که این اشارت قرآن کریم به سمع آن جمع رسیده بود. ولکم فیها ما تشتهی انفسکم، این گروه از هوای نفس درگذشتند اما میراث ابلهی بردند که صدر نبوت خبر کرده است، اکثر اهل الجنة البله باز جماعتی که از سر طینت برآوردند، و قدم از هوای موقت بر هوای مؤبد نهادند، و دنیا را با آنکه جلوهٔ حضرت بود پشت پای زدند، و (عقبی را با آنکه خلعت بقا داشت پشت دست زدند) از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند، این طایفه سالکان طریقت و طالبان حقیقتاند، که در انوار اسماءالله افتادند، گاه هست جمال احدیت شدند، و گاه نیست کمال صمدیت گشتند، در هست و نیست لطف و قهر بماندند، این طائفه انبیااند، صلواتالله علیهم اجمعین، اول قدم آدم علم آن اسامی بود (و واسطهٔ کار خلیل آن اسامی بود). (و بغایت دم مصطفی علیهالسلام معرفت آن اسامی بود)، که قرآن مجید در حق آدم، گفت، و علّم آدم الاسماء کلها، و در حق خلیل گفت علیهالسلم انی وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض و در حق سید کاینات «صلیالله علیهوآله» گفت: اقرأ باسم ربک الذی خلق این جماعت مفاتیح غیباند، پس از این طایفهٔ اولوا العلماند که ایشان میراث به حکم فرصیت این خطاب بردند، العلماء ورثةالانبیاء، و بعد از ایشان حکما و شعراءاند، ایشان درجهٔ ذوالارحامی با انبیاء، یافتند، به حکم این آیت که میگوید: و من یُوت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا، و این خطاب: ان من الشعر لحکمة والشعراء امراء الکلام روزی من که محمدبن علی الرفاام در عجایب عالم نگرستم، کی چون جبار عالم ذوالجلال تعالی و تقدس خواهد، که این عالم پیر منافق را جوانی موافق گرداند، و از این روزگار مقید احمق شبانی حاذق بیرون آرد، بندهای را پیدا کند، که بیتربیت و تنقیت و تقویت خلایق، حقایقبین و دقایقدان گردد. و این نه بکسب و صنع خلق باشد، بل که به فضل و عطاء حق باشد که بیگوشمال معلمی و مؤدبی عالمی و ادیبی گردد، و بیقفاء روزگار طبیبی و حبیبی شود، بیمشقت مجاهدت مشاهدت یابد، و بیزحمت خیالی رحمت جمالی بیند، بیتربیت بتزکیت رسد، ادبنی ربی این باشد که این همه گل بیخارند و مل بیخمارند عقل را از عقلیهٔ فنا میرهانند و قبای بقا همی پوشانند، و صدق میبخشند و تاج خلت بر سر عشق مینهند، مشکل عالم بدو حل میشود، و صدهزار درّ ناسفته و گل ناشکفته از گلستان غیب به بوستان دوستان میفرستد، و در هر حرکتی از وی برکتی باشد، و در هر حکمی حکمتی، و در هر عملی علمی نماید، و در هر اشارتی بشارتی از حقیقت، کی اهل عصر از آن بیخبر بوده باشند، و از آن اثر بیبصر، با سید کاینات دریوزهٔ این حدیث بدین عبارت آموخت که: ارنا الاشیاء کماهی، و چنین شخصی که این اسباب جبلت وی بود آن عزیزی باشد که باطنش گنج خانهٔ راز گردد، و ظاهرش زرادخانهٔ نیاز، نه این خارستان را مقرّ قرار داند، و نه آن نگارستان را مفرّ فرار، همه قرارش با خود باشد، و همه فرارش با دوست. این عزیزی باشد که جان در جنان دارد، و فردوس اعلی و جنة ماوی جویان وی باشد، و جهان از همه بدو جهان و ازو جوان. این روزگار یتیم گشت از چنین عالمی و حکیمی و آن خواجهٔ روزگار بود، حکیمالعصر، ملکالکلام، محقق الانام، سلطان البیان، حجة الایمان، شمسالعارفین، بدرالمحققین، صدرالطریقة، قوامالحقیقة، سدیدالنطق، رفیع الهمة، عزیزالوجود، عدیمالمثل، محترزالدنیا، مقبلالدین، نظامالنظم، مؤثرالنثر، مادح سیدالانبیاء، خاتمالشعرا، ذواللسانین، ابوالمجد مجدودبن آدم سنائی الغزنوی رحمةالله علیه که عالمیان در ساحت با راحت او روزگار در خوشدلی میگذاشتند، و در بهشت نقد همی خرامیدند. شعر:
لیس من الله بمستنکر
ان یجمع العالم فی واحد
اگر وی را در اجل تاخیر نبود وی را در امل تاریخی بود که تا قیامالساعة همه عالمان و عاقلان و عاشقان و صوفیان و مشتاقان قوت جان از آن خوان جویند، و همه متکلمان و حکیمان و شاعران سرّ معانی از دیوان او گویند، هیچ کلمتی را بیخلعتی نگذاشت. هر حرفی از وی طرفی یافت، و هر نفسی از وی نقشی دید، و هر نقی معنیی. هیچ نفس را بیروح نگذاشت و هیچ روح را بیفتوح. در هر شامی صبوحی گذاشت. چون سلطان عالم، ملک ملک سیما، سماقدر، سنا رفعت، پریروی، نبی خلق، عیسی دم، موسی شوق، آدمی صفوت، نوحی دعوت، ابراهیمی خلعت، یعقوبی کمال، یوسفی جمال، سلیمانی دولت، داودی نغمت، مصطفوی خلق، برهان حق، شهاب سماء دارالخلافة، نصابالعدل والرأفة، یمینالدولة و امینالملة، شهنشاه بهرامشاهد خلدالله ملکه. بر کمال فهم وی و از صفای صفوت وی وقوف داشت و به دیدهٔ سر باطن پاک وی میدید، خواست تا به دیدهٔ ظاهر چالاکی وی بیند، مثال داد: تا وی را از کارگاه مجاهدت به بارگاه مشاهدت آرند، تا از پایگاه خدمت به پیشگاه حشمت رسد. و از میدان ستایش به ایوان بخشایش خرامد، و نامش از دیوان عوام به جریدهٔ خواص ثبت کنند، و چنانکه به صفوت ملکیست به صورت ملکی گردد. آن خودشناس پاس سپاس این نعمت به دیدهٔ جهان دیده بداشت، و مُنتِ منت این رتبت به جان جان برداشت، آن جام لطف نوش کرد، و زمین خدمت بوس کرد و گفت: این خادم خرس حرص بر خویشتن چیر نکردست، و در خرسندی پیش نکردست، طعم طمع نچشیدست، و آواز آرزو در گوش هوش نگذاشتست:
درویش نیم اگرچه کم میکوشم
دیوانه نیم اگرچه گم شد هوشم
گر بیبرگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم
مسرور غرض و مغرور عوض نبودهام، با عشق دمسازی دارم و با صدق دل رازی، اینک مدت چهل سال است تا قناعت توشهٔ من بودست، و فقر پیشهٔ من.
حرصوشهوتخواجگانراشاهومارابندهاند
بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری
هرچند این کرامتی بزرگ است، و تربیتی بینهایت، و موهبتی بیغایت اما خادم این تجمّل را تحمّل نتواند کرد، و شکر و سپاس این تفضّل را تمحّل نداند ساخت.
ما کلف الله نفسا فوق طاقتها
ولا تجود ید الا بما تجد
تا سنائی کیست کاید بر درت
مجد کو تا گویدش کز راه برد
نام او میدان و نقشش را مبین
کز حکیمان او زیاد اندر نبرد
گفتم که زیارتی کنم گفت دلم
نزدیک سبک روح گرانجان چه کند
مهرهٔ مهرشاد در گردن گردون شاید، بر آستانهٔ این درگاه سرافریدون زیبد، هر دونی و زبوتی را این تمنی نباشد، شیرویه شیر علم تست و پرویز پرویزن روزگارت، و جمشید شیدای لقای خورشید نگارت، و نیز ان که آن عزیز بیهمتا در قرآن نامخلوق گفت: و اوحی ربک الی النحل با جمال و کمال این خطاب هیچ صادق، عاشق دیدار زنبور نشد از وی به عسل مصفی بسنده کردند، و همهٔ گزیدگان به حکم کرم از نظارهٔ کرم پیله به لطف ابریشم قانع شدند. و همهٔ بزرگان گل بهار طلبیدند، و خار را خوار بگذاشتند: و همهٔ حکیمان از آن سرهٔ کی صرهٔ صنع احدیت است مشک جستند و آهوی را گذاشتند.
و ان تفق الانام و انت منهم
فان المسک بعض دم الغزال
اگر بیند رای پادشاه جهانگیر جوان بخت، این عمل قناعت را بر بنده تقریر فرماید، و از جامهٔ خانهٔ فضل خلعت عفو بارزانی دارد، تا در زاویهٔ وحدت روزگار گذارم، مگر شرکت درین کلمه درست کنم، رحمالله اباذر یعیش وحده و یموت وحده کی علماء سنّت و جماعت و اهل شریعت متفقاند که الضدان لایجتمعان، کی ذیل لیل با نهار بهار نتوان دید و کفر ندیم ایمان نشاید، و ظلمت قرین نور نزیبد، در بارگاه شاه بردهٔ نوپرده جلوه نداند کرد، بساط نور جمال حور را شاید نه نگار روز را، حور بر شادروان نوشروان رقص نداند کرد، هزاردستان با هزاردستان رسیلی داود را نشاید، دل شده با دلدار چگونه مقاومت کند، میزده با هشیار چگونه متابعت کند، آورده را در مقابلهٔ آمده کی توان داشت، کرامت پیش معجزه کی توان عرض کرد، که چون ید بیضاء شاهنشاه مظهر شد، زَهرهٔ زُهره برین گلشن روشن آب شود، و چون خورشید عالم آرای ظلالله سر از مطلع خویش برآرد، چراغ درویشان نور ندهد. و عیسی روحالله در سواد شب هویدا نباشد، جان آدم گم شدهٔ خود را در نور صبح کاذب نطلبد. جمالی که از ضیاء او شب یلدا سوزن را در میان خاک بتوان یافت انگشت مرده ندهد. عاجزان دیده را به حول و حیلت صفا نتواند کرد. شعر:
صدر تو چرخست و تن را بال سست
روی تو شیدست و جان را چشم درد
جان من آزاد کن تا عقل من
هر دمت گوید زهی آزاد مرد
تازه گردانم به ناجستن که باد
تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد
شکرانهٔ این تربیت را فخری نامهای آورد، و آغاز کرد سنائی آبادی که از روزگار آدم تا روزگار او کسی کتابی برین نسق ننهاده و نساخته بود، که مایهٔ جهانیست، و پیرانهٔ عالمی، و آنرا حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة نام کرد. جماعتی مختصر بیبصر زیر تیشهٔ غول بیشه، کی سرمایهٔ عقل و پیرایهٔ بصر نداشتند، و از دایهٔ علم سیر شیر نبودند، میوهٔ آرزو طلبیدن گرفتند. ماروار گرد بهشت دل او برآمدند، و آن موسوسی که در سیصد و شصت رگ ایشان سیصد و شصت راه دارد، که انّ الشیطان یجری فی عروق احدکم مجری الدم، به حکم وسوسه در میان درون دل ایشان پنهان شده، و آن عزیز میگفت، ولاتقربا هذه الشجرة، ای بیحکمتان در حکمت لقمان میاویزید، و ای گرفتگان از مخراق لعنت بپرهیزید، ایشان با هوای خویش برنیامدند، که کل ممنوع متبوع درآمدند و اول ابتدا به هوا کردند، و بیفرمان جزوی چند که هر کلمهٔ از وی کل عالم و کل روزگار بود برداشتند، و از سیاست این فرمان غافل، والسارق والسارقة فاقطعوا ایدیهما، جماعتی از ارباب دل را رنجور و مهجور کردند. و خود در بیمارستان خوف بماندند که الخائن خائف، خواستند که از روی حسد این کتاب را متفرق کنند که یریدون لیطفئوا نورالله بافواههم واللّه متم نوره. روح آن عزیز در جوش آمد، و نفسش در خروش، که بدین نقص رضا دادند که متنبّی همی گوید:
و لم ار فی عیوب الناس شیئاً
کنقص القادرین علی التمام
و چون روزگار چیزی از پیش برداشت باز نتوان آورد، و از پی آن رفتن بیخردی باشد. آنچه گفته بود قرب ده هزار بیت مسوده به بغداد فرستاد، به نزد خواجهٔ امام برهانالدین «محمدبن ابیالفضل ادامالله علوه»، و آنچ به دست او بماند «بیتی چند نسخت داد»، و آن عزیز قفص بشکست، و از این عالم تنگ برپرید، و بر روضهٔ رضوان خرامید، نوّرالله مضجعه. و قال علیهالسلام: من عاش مات و من مات فات و کل ما هو آت آت. و چون از دیوان اعلای شاهنشاهی معظمی، خلدالله ملکه و ضاعف اقتداره مثال فرمودند: من خادم را این پنج هزار بیت نسخت دادم، از بهر بارگاه اعلی شاهنشاهی اعزالله انصاره و بموقع احماد افتاد، و پسندیدهٔ مجلس اعلی آمد. و چون وی جای خالی کرد، این زندانیان عالم فنا یکدیگر را به رفتن او تعزیت میگویند، که یا اسفی علی الفراق. و آن بستانیان عالم بقا یکدیگر را به آمدن او تهنیت میکنند و میگویند، که مرحبا بالوصال، چه تعزیت رفتن، بلکه تهنیت رسیدن، که هر عزیزی که از خود به دوست هجرت کند و سد دیدهٔ خود را از راه، بردارد، و از بادیهٔ نفس بگریزد، و روح را در پرواز آرد، و درِ وصل کوبد، و رضای دوست جوید، علت سودا دفع کند، و از نشانهٔ هوا روی بگرداند، و هجرتش از خود به حضرت نبوت باشد، و منزلش از این خاکدان به جوار ربوبیت بود، فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر تا سید کاینات و مهتر موجودات علیهالسلم از صدق این هجرت خبر داد: من هاجر الی امراة او الی شیءٍ فهجرته الی ما هاجر الیه، لیکن آن سالک تا ورای خود دلربائی و جان فزائی نبیند هجرت نکند، چنانک در قصیدهای گفته است: «شعر»
هیچکسرانامدهاستازدوستاندرراهعشق
بیزوال ملکصورت ملکمعنیدر کنار
و چون ورای خود دلربایی و جان فزایی را دید از خود به دوست هجرت کرد، و قرآن مجید میگوید: والذین جاهدوا فینالنهدینهم سبلنا، معاذالله، معاذالله غلط کردم، چه موت و فوت، مردی که در راه دوست جان را هدف تیر بلا کند بخود مرده و بدو زنده باشد، گاه تیغ محنت از بیرون گلشن پارهپاره کند چون حمزه؛ و گاه آتش محبت از درون دلش شاخ شاه بالا آید چون سلمان. آنکه زخم ظاهر خورد قتل شهیدا و انکه زخم باطن خورد اشارت کند مات شهیدا صد فتحش روی دهد، مایهٔ حیات در کنار مرگ غلتد. تا آب در خاک باشد، و گوهر در سنگ، سید کاینات صلیالله علیه وآله علی را علیهالسلام این کیمیاگری تعلیم کرد: که یا علی! احرص علیالموت توهب لک الحیوة، عزیزان در این مقام نفس را فدای روح کنند و از وجود دل سرد کنند، و با خود این منادی کنند که فتمنوا الموت ان کنتم صادقین.
زین جهان همه سراسر غم
دلم از دل گرفت و از جان هم
با دوست گرم شوند، روحشان با نفس در جدال آید، و جسمشان با جسم در حسد، عالمیان این را محب خوانند، چون این حال روی نماید قرآن مجید این تجربت بکند نشان یحبهم و یحبونه این باشد، قال علیه الصلواة والسلام الموت جسر یوصل الحبیب الی الحبیب، هرکه جان دارد سر سر ندارد، و اینجا مرد عاشق مرگ گردد، تا سید ولد آدم در این مقام گوید الرفیق الاعلی و نیز گوید: یالیتنی غودرت مع اصحابی و آن خوب روی مصری گوید توفنی مسلما، و آن سر مردان و مرد میدان کرار غیر فرار گوید: لایبالی ابوک وقع علیالموت ام وقع الموت علیه، بوی این عطر به مشام این حکیم روزگار آید، بدیشان اقتدا کند تا اهتداء یابد گوید: مصراع: ای مرگ اگر نه مردهای دریابم.
چون این جماعت خود را از راه برداشتند و ماندن خود بر خود آلایش خود دانستند، و هجرت به دوست آسایش خود دیدند: فرمان حضرت آمد ولا تقولوا لمن یقتل فی سبیلالله اموات بل احیاء. محبت ما جود به وجود خود کند و سود در نابود خود داند، شما به دیدهٔ بیبصر درو منگرید، و به زبان مختصر ایشان را مرده مخوانید که نهاد ایشان از حضرت عندیت خلعت بقا پوشیده باشد، پس هرچند آن عزیز در صورت آب و گل مرده است، به حقیقت جان و دل زنده است، و حیوة عالم ارواح بدو باشد، که چون آبی برای پرورش نفس است مایهٔ حیوة باشد، و قرآن عظیم خبر میدهد: وجعلنا منالماء کل شیء حی و حکمت وی که برای پرورش روحست، مایهٔ حیوة باشد، و قرآن مجید ازین خبر کردست، ولقد کرمنا بنی آدم، کرامت این باشد که چون مقصود از وجود افلاک این جوهر خاک است، از صنع بدیع او بعید نباشد، که شخصی خاکی را رفعت افلاکی دهد، و این کرامت و درجت جز به علم و حکمت نباشد، و سید طریقت ازین حقیقت خبر کردست المرء باصغریه بلسانه و جنانه، و امیرالمؤمنین علی علیهالسلام اشارت کرده است: ماالانسان لولا اللسان الاصورة ممثلة و بهیمة مهملة: ملکا به حق و حرمت اهل حرمت که این باغ حکمت را هر روز شکفتهتر داری، و از دیدهٔ اغیار نهفتهتر، و هر ساعتی و لحظهای صدهزار قندیل نور و سرور از عالم پاک به قالب و خاک آن عزیز برسانی.
مراد این ضعیف بیچاره محمدبن علیالرفا از جمع کردن دیباچهٔ این کتاب، و تشبیت و تطویل این اصل، و تذنیب و ترتیب این فصل آن بود، (که چون اثمار اشجار الحدیقة فیالحقیقة، در حال حیات خواجهٔ حکیم شیخالطریقه متفرق شده بود، و به دست هرکس بیتربیت بیتی چند افتاده، و چندان درّ یتیم در دست مشتی لئیم اسیر گشته، و در غار خواری چون اصحاب رقیم نژند و سقیم مانده، و چندان حور عین نازنین در کلبهٔ اندوه غریب و حیران و ذلیل شده و به دست این و آن در هر مکان سرگردان گشته، و چون یوسف خوب از جوار کنار یعقوب دور افتاده، و به کار و بار نیاز و ناز زلیخا و ملک مصر نرسیده، تا روز رویان شبه مویان، آراسته ظاهران پیراسته باطنان، با زلفهای زرهنمای مشکسای، و رخهای دلربای جانفزای، که در هر صباحی از وفاق پدر آب خونی از ایشان میچکید، و در هر رواحی از فراق پدر خاک یتیمی از ایشان برمیآمد، زیرا که از هجرت پدر در حجر جماعتی افتادند، که آن بیگانگان را بر آن یگانگان نه ولایت شرعی بود، نه عصبیت حقیقی، نه حق خطاب بر ایشان متوجه، دلخواهانی که نسب حسب با روحالقدوس درست دارند در پیگار شیطان بماندند، جواهری که تاج پادشاه را شایست، گردنبند مشتی داده شد، شاهانی که بر قصور جاه و عز بودندی در کشور چاه ذل بماندند. نازنینان عالم بقا به آتش حسد سوخته شدند، نجیبزادگان اصل و وصل به ثمن بخس فروخته، یزیدزادگان را (با) بایزیدزادگان در من یزید کردند، و از نهاد هریک این آواز برمیآمد که شاعر گوید:
او قعنی حبک فی من یزید
فی صفة الذل و نعت العبید
قد حضر البائع و المشتری
عبدک موقوف فماذا تزید
عصای موسی در دست فرعون بیعون نشاید، حسین علی را بر عتبه عتبه نشاید کرد. مولودی که در بهشت مرد معنوی بوده است در کنشت با مدعی چکند، خوشرویانی که در بستان انس پرورند در زندان حزن نگذرانند.
اکنون من که محمدعلی الرفاام، از طریق ائتلاف ارواح که صدر نبوت و بدر رسالت خبر میدهد: الارواح جنود مجندة فما تعارف منها ائتلف ما تناکر منها اختلف بر خود واجب دیدم، بر حسب حسبت در تعهد و تنقد ایشان سعی کردن، خاصه چون معلوم بود که ترتیب ترکیب ایشان در بنیت انسان از جواهر لطیف است، نه از اجسام کثیف. و اعراض اغراض ایشان کمال حکمت و شرف است، نه نقصان و تلف، و عاقلان جهان دانند، که فرزانهتر فرزندی ایشان را شعر و حکمت است، زیرا که آن سلف این خلف است، که عیسیوار از راه کرم به ترک آن طرف میگویند، و حواوار پی هوا نسب حسب بیشرکت مادران به در میکنند، و آن حکیم عصر در آن معنی میگوید:
آن دختر دوشیزه که دوشش دادند
امروز چو دی به شام توشش دادند
چون تقویت فرزندان آب و گل مشروع آمد هر آینه تربیت جان و دل مطبوع آید، خاصه چون مثال «صاحب» دیوان رسالت برین جمله صادر گشت: اکرموا اولادکم واحسنوا اَدابهم. چون حال برین جملت است آن درهای متفرق را در یک رشته جمع کردم، و آن گلهای متنوع را بر یک جنس دسته بستم، و آن ریاحین نو آیین را چون پروین بر یک بستر و بالین فراهم کردم، و آن عقیق مذاب را از حجاب ارباب صورت در حمایت و عنایت خطاب و القاب اصحاب صنعت آوردم، و هریک را از آن شهاب احباب در نقاب رقاب عباسیان بردم، و چون ملکی بر فلکی مستقر دادم، ورقا عن ورق و طبقا عن طبق. و از برای سرور چون نور در ظلمتشان موقوف کردم، و بهرهٔ هریک از معارف اعیان دین و مشاهیر ارکان زمین این حضرت موصوف و مصروف گردانیدم، این کتاب را براین اطناب تمام کردم، و بر این ابواب نهادم، و فصول و اصول هر باب را به اسمی مسمی کردم، تا نبشتن و خواندن میسر گردد، و زودتر به عرض پوندد، وبالله التوفیق. (این دیباجه مجدودبن آدمالسنائی الغزنوی تغمدهالله برحمته و رضوانه املا کرد، و حال آن بود که در تب بود و امیر سید فضلبن طاهرالحسینی بنوشت از بامداد روز یکشنبه یازدهم ماه شعبان سال پانصد و بیست و پنج از هجرت محمد مصطفی صلیالله علیهوآله چون نماز شام بگزارد آخرترین سخنی که بگفت این بود کرم تو حکم من بس و خالی کرد به کوی بنوآباد در خانهٔ عایشهٔ نیکو رحمهالله و اثابهالجنة و ایانا بفضله و منه انه سمیع مجیب.
آن دلیل هر برگشته، و آن دستگیر هر سرگشته و آن راحت هر جراحتی و آن درمان هر دردی، آن غفاری که بر اولیای خود رایت نصرت آشکارا کرد، و آن قهاری که بر اعداء خود آیت نقمت پیدا کرد، و آن مفضلی که دوستان خود را خلعت سعادت و سیادت پوشانید، آن عادلی که بر دشمنان باران خواری و نگوساری بارانید، و وحی فرستاد بدان مرد باخبر و بدان سر سرور سر کاینات، و مقدم موجودات، سلالهٔ طهارت، و کیمیاء سعادت کان فتوت، و جان نبوت، سر دفتر برگزیدگان، و شفاعتخواه رمیدگان، فهرست جریدهٔ رسیدگان علیهالسلام آن مردی که نظرش بر خبر مقدم بود، و رؤیت بر روایت، تا هر فرمانی که از گلشن ارادت سوی آن مرکز سیادت و هر وحیی که از بارگاه ازل سوی کارگاه امل صادر گشتی، آن صدر با قدر، بل که آن (بدر هر) صدر، آن مردی که طاووس ملائکه و اخ انبیا وحی بدو آوردی پیش از وی میخواندی، تا برای اعجاز و اعزاز کلام نامخلوق فرمان آمد: ولا تعجل بالقرآن من قبل ان یقضی الیک وحیه. وحی آمد بدین مهتر کرامت دیده که ای محمد من که خدایم، و معبود بسزایم، و عزیز بیهمتایم، در عالم غیب در هر کنجی صد هزار گنجست که خاطر هر ناگنجی بدو نرسد.
حجاب دیدهٔ نامحرمان زیادت باد
دانندهٔ غیب مائیم و مبرا از عیب مائیم، آنرا که خواهیم برگزینیم، و سینهٔ وی مفتاح خزانهٔ غیب گردانیم، و انوار بیشمار بر وی نثار کنیم، و مدد لطائف بیعدد بر او ایثار کنیم، و تقوی شعار وی گردانیم، و هدی دثاروی، تا کلام نامخلوق و مصحف مجید از این خبر داد: هدی للمتقین الذین یؤمنون بالغیب دست ایشان به گنج غیب رسد، در بحر اَلاء و نعماء ما غریق شوند، و در سراپردهٔ قدم قدم بر بساط فضل نهند. از کاس مودت شراب الفت چشیده، و رایت ایشان سر بر ثریا کشیده، و قلم روح این رقم بر لوح روزگار ایشان زده ان الابرار لفی نعیم. در آن برگزیدن بر من اعتراض نه. آنرا که خواهم بردارم، و آنرا که خواهم فروگذارم، و نهاد یکی عیبهٔ عیب گردانم، و سرمهٔ بیخبری در دیدهٔ وی کشم، تا عسل کسل از شرابخانهٔ ابلیس نوش میکند، و در لحاف خلاف میباشد، سر بر بالین غفلت نهاده و اعجاب حجاب روزگار وی شده، نعمت نبیند تا شکر منعم نکند، زوالش نبیند تا حذر از منتقم کند. بیگانهوار میآید و دیوانهوار میرود، دست انصاف داغ ذل، بر روزگار آن روز کوران نهاده، و ان الفجار لفی جحیم. و در این خواری کردن بر من اعتراض نه، اما فتح بابی که مر طالبان شریعت را و سالکان طریقت را باشد هیچ شئ از اشیاء عالمین سد آن نگردد. باز سدی که در راه ضد ایشان نهاده شد معاملت ثقلین آنرا برندارد، اصول به فروغ نگردد، چون فتح باب اصلی نه وصلی، از عالم غیب نه از عالم ریب، از نزد عالمالغیب به سالکی یا عاشقی رسد، از غیب در فرع باید که راست رود تا خود را از این دریای بیپایان این نفس طرار خودپرست و هواء غدار من گوی برهاند. که آن فرعون بیعون گفت با عدت وحدت انا ربکم الاعلی مردود شد، آن نمرود مطرود با آن خدم و حشم گفت: انا احیی و امیت مطرود شد. آن عزازیل لعین با آن عبادت و خدمت گفت: انا خیر مرجوم شد. و آن قارون وارون با آن حیلت و حیلت گفت انما اوتیته علی علم عندی مغرور شد. خنک آنکه خود را از چنین دریا بیرون برد، و از آهنگ این نهنگ بگریزد، و در حبل متین دین آویزد، واعتصموا بحبلالله جمیعا و این کامه ورد خود سازد «و حسبناالله و نعمالوکیل». و از گفت من خود را مجنون نسازد که فذلک حرمان بر جریدهٔ جریمهٔ وی زنند و از آن رقم این آید فخسنفنا به و بداره الارض. اهل دنیا از در هوا در هاویه رفتند، تا جماعتی از ایشان در هوای نفس افتادند، از بیباکی چالاکی و پاکی بگذاشتند، مشغول جامه و جام و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند، با چربی طعمه و بزرگی لقمه لذت ساختند، تا خود را به آتش دوزخ بسوختند، حطب جهنم شدند، اولئک کالانعام بل هم اضل، (سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون) لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشد، یالیتنی کنت ترابا. و جماعتی از معاصی روی بگردانیدند، و دنیا را رد کردند، با خلق انس نگرفتند، نه برای خدای، برای آن تا ایشان را زاهد و عابد خوانند، و بدیشان تبرک کنند، ایشان را از صدق آن حدیث هیچ خبر نه، با نفاق آشنا گشته، این چنین سالوسی و ناموسی و افسوسی را که از برای جاه دنیا بکنند خبر آمد، فمثله کمثل الکلب تا به فروغ دروغ ایشان جماعتی مغرور شدند، بر هوای نفس برفتند نه بر درس شرع، من سن سنة سیئة فله وزرها، در عالم قیامت همه مطیعان را جزا و ثواب باشد، و آن خودپرستان در ظلمات بعضها فوق بعض بمانده نه در دنیا گامی گذاشته و نه در عقبی گامی برداشته، این مفلسان در عقب آن مخلصان میآیند و همی گویند، انظرونا نقتبس من نورکم جواب یابند، قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوا نورا این قوم خودپرستاناند تا قرآن کریم با سید طریقت و مفتی شریعت گوید، افرأیت من اتخذ الهه هویه واضله الله، باز جماعتی دیگر که بوی اخلاص به مشام جان ایشان رسیده بود قدم بر هوای نقد ننهادند و نفس را قهر کردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد، و فردوس مأوی و مطلب ایشان گردد، که این اشارت قرآن کریم به سمع آن جمع رسیده بود. ولکم فیها ما تشتهی انفسکم، این گروه از هوای نفس درگذشتند اما میراث ابلهی بردند که صدر نبوت خبر کرده است، اکثر اهل الجنة البله باز جماعتی که از سر طینت برآوردند، و قدم از هوای موقت بر هوای مؤبد نهادند، و دنیا را با آنکه جلوهٔ حضرت بود پشت پای زدند، و (عقبی را با آنکه خلعت بقا داشت پشت دست زدند) از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند، این طایفه سالکان طریقت و طالبان حقیقتاند، که در انوار اسماءالله افتادند، گاه هست جمال احدیت شدند، و گاه نیست کمال صمدیت گشتند، در هست و نیست لطف و قهر بماندند، این طائفه انبیااند، صلواتالله علیهم اجمعین، اول قدم آدم علم آن اسامی بود (و واسطهٔ کار خلیل آن اسامی بود). (و بغایت دم مصطفی علیهالسلام معرفت آن اسامی بود)، که قرآن مجید در حق آدم، گفت، و علّم آدم الاسماء کلها، و در حق خلیل گفت علیهالسلم انی وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض و در حق سید کاینات «صلیالله علیهوآله» گفت: اقرأ باسم ربک الذی خلق این جماعت مفاتیح غیباند، پس از این طایفهٔ اولوا العلماند که ایشان میراث به حکم فرصیت این خطاب بردند، العلماء ورثةالانبیاء، و بعد از ایشان حکما و شعراءاند، ایشان درجهٔ ذوالارحامی با انبیاء، یافتند، به حکم این آیت که میگوید: و من یُوت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا، و این خطاب: ان من الشعر لحکمة والشعراء امراء الکلام روزی من که محمدبن علی الرفاام در عجایب عالم نگرستم، کی چون جبار عالم ذوالجلال تعالی و تقدس خواهد، که این عالم پیر منافق را جوانی موافق گرداند، و از این روزگار مقید احمق شبانی حاذق بیرون آرد، بندهای را پیدا کند، که بیتربیت و تنقیت و تقویت خلایق، حقایقبین و دقایقدان گردد. و این نه بکسب و صنع خلق باشد، بل که به فضل و عطاء حق باشد که بیگوشمال معلمی و مؤدبی عالمی و ادیبی گردد، و بیقفاء روزگار طبیبی و حبیبی شود، بیمشقت مجاهدت مشاهدت یابد، و بیزحمت خیالی رحمت جمالی بیند، بیتربیت بتزکیت رسد، ادبنی ربی این باشد که این همه گل بیخارند و مل بیخمارند عقل را از عقلیهٔ فنا میرهانند و قبای بقا همی پوشانند، و صدق میبخشند و تاج خلت بر سر عشق مینهند، مشکل عالم بدو حل میشود، و صدهزار درّ ناسفته و گل ناشکفته از گلستان غیب به بوستان دوستان میفرستد، و در هر حرکتی از وی برکتی باشد، و در هر حکمی حکمتی، و در هر عملی علمی نماید، و در هر اشارتی بشارتی از حقیقت، کی اهل عصر از آن بیخبر بوده باشند، و از آن اثر بیبصر، با سید کاینات دریوزهٔ این حدیث بدین عبارت آموخت که: ارنا الاشیاء کماهی، و چنین شخصی که این اسباب جبلت وی بود آن عزیزی باشد که باطنش گنج خانهٔ راز گردد، و ظاهرش زرادخانهٔ نیاز، نه این خارستان را مقرّ قرار داند، و نه آن نگارستان را مفرّ فرار، همه قرارش با خود باشد، و همه فرارش با دوست. این عزیزی باشد که جان در جنان دارد، و فردوس اعلی و جنة ماوی جویان وی باشد، و جهان از همه بدو جهان و ازو جوان. این روزگار یتیم گشت از چنین عالمی و حکیمی و آن خواجهٔ روزگار بود، حکیمالعصر، ملکالکلام، محقق الانام، سلطان البیان، حجة الایمان، شمسالعارفین، بدرالمحققین، صدرالطریقة، قوامالحقیقة، سدیدالنطق، رفیع الهمة، عزیزالوجود، عدیمالمثل، محترزالدنیا، مقبلالدین، نظامالنظم، مؤثرالنثر، مادح سیدالانبیاء، خاتمالشعرا، ذواللسانین، ابوالمجد مجدودبن آدم سنائی الغزنوی رحمةالله علیه که عالمیان در ساحت با راحت او روزگار در خوشدلی میگذاشتند، و در بهشت نقد همی خرامیدند. شعر:
لیس من الله بمستنکر
ان یجمع العالم فی واحد
اگر وی را در اجل تاخیر نبود وی را در امل تاریخی بود که تا قیامالساعة همه عالمان و عاقلان و عاشقان و صوفیان و مشتاقان قوت جان از آن خوان جویند، و همه متکلمان و حکیمان و شاعران سرّ معانی از دیوان او گویند، هیچ کلمتی را بیخلعتی نگذاشت. هر حرفی از وی طرفی یافت، و هر نفسی از وی نقشی دید، و هر نقی معنیی. هیچ نفس را بیروح نگذاشت و هیچ روح را بیفتوح. در هر شامی صبوحی گذاشت. چون سلطان عالم، ملک ملک سیما، سماقدر، سنا رفعت، پریروی، نبی خلق، عیسی دم، موسی شوق، آدمی صفوت، نوحی دعوت، ابراهیمی خلعت، یعقوبی کمال، یوسفی جمال، سلیمانی دولت، داودی نغمت، مصطفوی خلق، برهان حق، شهاب سماء دارالخلافة، نصابالعدل والرأفة، یمینالدولة و امینالملة، شهنشاه بهرامشاهد خلدالله ملکه. بر کمال فهم وی و از صفای صفوت وی وقوف داشت و به دیدهٔ سر باطن پاک وی میدید، خواست تا به دیدهٔ ظاهر چالاکی وی بیند، مثال داد: تا وی را از کارگاه مجاهدت به بارگاه مشاهدت آرند، تا از پایگاه خدمت به پیشگاه حشمت رسد. و از میدان ستایش به ایوان بخشایش خرامد، و نامش از دیوان عوام به جریدهٔ خواص ثبت کنند، و چنانکه به صفوت ملکیست به صورت ملکی گردد. آن خودشناس پاس سپاس این نعمت به دیدهٔ جهان دیده بداشت، و مُنتِ منت این رتبت به جان جان برداشت، آن جام لطف نوش کرد، و زمین خدمت بوس کرد و گفت: این خادم خرس حرص بر خویشتن چیر نکردست، و در خرسندی پیش نکردست، طعم طمع نچشیدست، و آواز آرزو در گوش هوش نگذاشتست:
درویش نیم اگرچه کم میکوشم
دیوانه نیم اگرچه گم شد هوشم
گر بیبرگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم
مسرور غرض و مغرور عوض نبودهام، با عشق دمسازی دارم و با صدق دل رازی، اینک مدت چهل سال است تا قناعت توشهٔ من بودست، و فقر پیشهٔ من.
حرصوشهوتخواجگانراشاهومارابندهاند
بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری
هرچند این کرامتی بزرگ است، و تربیتی بینهایت، و موهبتی بیغایت اما خادم این تجمّل را تحمّل نتواند کرد، و شکر و سپاس این تفضّل را تمحّل نداند ساخت.
ما کلف الله نفسا فوق طاقتها
ولا تجود ید الا بما تجد
تا سنائی کیست کاید بر درت
مجد کو تا گویدش کز راه برد
نام او میدان و نقشش را مبین
کز حکیمان او زیاد اندر نبرد
گفتم که زیارتی کنم گفت دلم
نزدیک سبک روح گرانجان چه کند
مهرهٔ مهرشاد در گردن گردون شاید، بر آستانهٔ این درگاه سرافریدون زیبد، هر دونی و زبوتی را این تمنی نباشد، شیرویه شیر علم تست و پرویز پرویزن روزگارت، و جمشید شیدای لقای خورشید نگارت، و نیز ان که آن عزیز بیهمتا در قرآن نامخلوق گفت: و اوحی ربک الی النحل با جمال و کمال این خطاب هیچ صادق، عاشق دیدار زنبور نشد از وی به عسل مصفی بسنده کردند، و همهٔ گزیدگان به حکم کرم از نظارهٔ کرم پیله به لطف ابریشم قانع شدند. و همهٔ بزرگان گل بهار طلبیدند، و خار را خوار بگذاشتند: و همهٔ حکیمان از آن سرهٔ کی صرهٔ صنع احدیت است مشک جستند و آهوی را گذاشتند.
و ان تفق الانام و انت منهم
فان المسک بعض دم الغزال
اگر بیند رای پادشاه جهانگیر جوان بخت، این عمل قناعت را بر بنده تقریر فرماید، و از جامهٔ خانهٔ فضل خلعت عفو بارزانی دارد، تا در زاویهٔ وحدت روزگار گذارم، مگر شرکت درین کلمه درست کنم، رحمالله اباذر یعیش وحده و یموت وحده کی علماء سنّت و جماعت و اهل شریعت متفقاند که الضدان لایجتمعان، کی ذیل لیل با نهار بهار نتوان دید و کفر ندیم ایمان نشاید، و ظلمت قرین نور نزیبد، در بارگاه شاه بردهٔ نوپرده جلوه نداند کرد، بساط نور جمال حور را شاید نه نگار روز را، حور بر شادروان نوشروان رقص نداند کرد، هزاردستان با هزاردستان رسیلی داود را نشاید، دل شده با دلدار چگونه مقاومت کند، میزده با هشیار چگونه متابعت کند، آورده را در مقابلهٔ آمده کی توان داشت، کرامت پیش معجزه کی توان عرض کرد، که چون ید بیضاء شاهنشاه مظهر شد، زَهرهٔ زُهره برین گلشن روشن آب شود، و چون خورشید عالم آرای ظلالله سر از مطلع خویش برآرد، چراغ درویشان نور ندهد. و عیسی روحالله در سواد شب هویدا نباشد، جان آدم گم شدهٔ خود را در نور صبح کاذب نطلبد. جمالی که از ضیاء او شب یلدا سوزن را در میان خاک بتوان یافت انگشت مرده ندهد. عاجزان دیده را به حول و حیلت صفا نتواند کرد. شعر:
صدر تو چرخست و تن را بال سست
روی تو شیدست و جان را چشم درد
جان من آزاد کن تا عقل من
هر دمت گوید زهی آزاد مرد
تازه گردانم به ناجستن که باد
تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد
شکرانهٔ این تربیت را فخری نامهای آورد، و آغاز کرد سنائی آبادی که از روزگار آدم تا روزگار او کسی کتابی برین نسق ننهاده و نساخته بود، که مایهٔ جهانیست، و پیرانهٔ عالمی، و آنرا حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة نام کرد. جماعتی مختصر بیبصر زیر تیشهٔ غول بیشه، کی سرمایهٔ عقل و پیرایهٔ بصر نداشتند، و از دایهٔ علم سیر شیر نبودند، میوهٔ آرزو طلبیدن گرفتند. ماروار گرد بهشت دل او برآمدند، و آن موسوسی که در سیصد و شصت رگ ایشان سیصد و شصت راه دارد، که انّ الشیطان یجری فی عروق احدکم مجری الدم، به حکم وسوسه در میان درون دل ایشان پنهان شده، و آن عزیز میگفت، ولاتقربا هذه الشجرة، ای بیحکمتان در حکمت لقمان میاویزید، و ای گرفتگان از مخراق لعنت بپرهیزید، ایشان با هوای خویش برنیامدند، که کل ممنوع متبوع درآمدند و اول ابتدا به هوا کردند، و بیفرمان جزوی چند که هر کلمهٔ از وی کل عالم و کل روزگار بود برداشتند، و از سیاست این فرمان غافل، والسارق والسارقة فاقطعوا ایدیهما، جماعتی از ارباب دل را رنجور و مهجور کردند. و خود در بیمارستان خوف بماندند که الخائن خائف، خواستند که از روی حسد این کتاب را متفرق کنند که یریدون لیطفئوا نورالله بافواههم واللّه متم نوره. روح آن عزیز در جوش آمد، و نفسش در خروش، که بدین نقص رضا دادند که متنبّی همی گوید:
و لم ار فی عیوب الناس شیئاً
کنقص القادرین علی التمام
و چون روزگار چیزی از پیش برداشت باز نتوان آورد، و از پی آن رفتن بیخردی باشد. آنچه گفته بود قرب ده هزار بیت مسوده به بغداد فرستاد، به نزد خواجهٔ امام برهانالدین «محمدبن ابیالفضل ادامالله علوه»، و آنچ به دست او بماند «بیتی چند نسخت داد»، و آن عزیز قفص بشکست، و از این عالم تنگ برپرید، و بر روضهٔ رضوان خرامید، نوّرالله مضجعه. و قال علیهالسلام: من عاش مات و من مات فات و کل ما هو آت آت. و چون از دیوان اعلای شاهنشاهی معظمی، خلدالله ملکه و ضاعف اقتداره مثال فرمودند: من خادم را این پنج هزار بیت نسخت دادم، از بهر بارگاه اعلی شاهنشاهی اعزالله انصاره و بموقع احماد افتاد، و پسندیدهٔ مجلس اعلی آمد. و چون وی جای خالی کرد، این زندانیان عالم فنا یکدیگر را به رفتن او تعزیت میگویند، که یا اسفی علی الفراق. و آن بستانیان عالم بقا یکدیگر را به آمدن او تهنیت میکنند و میگویند، که مرحبا بالوصال، چه تعزیت رفتن، بلکه تهنیت رسیدن، که هر عزیزی که از خود به دوست هجرت کند و سد دیدهٔ خود را از راه، بردارد، و از بادیهٔ نفس بگریزد، و روح را در پرواز آرد، و درِ وصل کوبد، و رضای دوست جوید، علت سودا دفع کند، و از نشانهٔ هوا روی بگرداند، و هجرتش از خود به حضرت نبوت باشد، و منزلش از این خاکدان به جوار ربوبیت بود، فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر تا سید کاینات و مهتر موجودات علیهالسلم از صدق این هجرت خبر داد: من هاجر الی امراة او الی شیءٍ فهجرته الی ما هاجر الیه، لیکن آن سالک تا ورای خود دلربائی و جان فزائی نبیند هجرت نکند، چنانک در قصیدهای گفته است: «شعر»
هیچکسرانامدهاستازدوستاندرراهعشق
بیزوال ملکصورت ملکمعنیدر کنار
و چون ورای خود دلربایی و جان فزایی را دید از خود به دوست هجرت کرد، و قرآن مجید میگوید: والذین جاهدوا فینالنهدینهم سبلنا، معاذالله، معاذالله غلط کردم، چه موت و فوت، مردی که در راه دوست جان را هدف تیر بلا کند بخود مرده و بدو زنده باشد، گاه تیغ محنت از بیرون گلشن پارهپاره کند چون حمزه؛ و گاه آتش محبت از درون دلش شاخ شاه بالا آید چون سلمان. آنکه زخم ظاهر خورد قتل شهیدا و انکه زخم باطن خورد اشارت کند مات شهیدا صد فتحش روی دهد، مایهٔ حیات در کنار مرگ غلتد. تا آب در خاک باشد، و گوهر در سنگ، سید کاینات صلیالله علیه وآله علی را علیهالسلام این کیمیاگری تعلیم کرد: که یا علی! احرص علیالموت توهب لک الحیوة، عزیزان در این مقام نفس را فدای روح کنند و از وجود دل سرد کنند، و با خود این منادی کنند که فتمنوا الموت ان کنتم صادقین.
زین جهان همه سراسر غم
دلم از دل گرفت و از جان هم
با دوست گرم شوند، روحشان با نفس در جدال آید، و جسمشان با جسم در حسد، عالمیان این را محب خوانند، چون این حال روی نماید قرآن مجید این تجربت بکند نشان یحبهم و یحبونه این باشد، قال علیه الصلواة والسلام الموت جسر یوصل الحبیب الی الحبیب، هرکه جان دارد سر سر ندارد، و اینجا مرد عاشق مرگ گردد، تا سید ولد آدم در این مقام گوید الرفیق الاعلی و نیز گوید: یالیتنی غودرت مع اصحابی و آن خوب روی مصری گوید توفنی مسلما، و آن سر مردان و مرد میدان کرار غیر فرار گوید: لایبالی ابوک وقع علیالموت ام وقع الموت علیه، بوی این عطر به مشام این حکیم روزگار آید، بدیشان اقتدا کند تا اهتداء یابد گوید: مصراع: ای مرگ اگر نه مردهای دریابم.
چون این جماعت خود را از راه برداشتند و ماندن خود بر خود آلایش خود دانستند، و هجرت به دوست آسایش خود دیدند: فرمان حضرت آمد ولا تقولوا لمن یقتل فی سبیلالله اموات بل احیاء. محبت ما جود به وجود خود کند و سود در نابود خود داند، شما به دیدهٔ بیبصر درو منگرید، و به زبان مختصر ایشان را مرده مخوانید که نهاد ایشان از حضرت عندیت خلعت بقا پوشیده باشد، پس هرچند آن عزیز در صورت آب و گل مرده است، به حقیقت جان و دل زنده است، و حیوة عالم ارواح بدو باشد، که چون آبی برای پرورش نفس است مایهٔ حیوة باشد، و قرآن عظیم خبر میدهد: وجعلنا منالماء کل شیء حی و حکمت وی که برای پرورش روحست، مایهٔ حیوة باشد، و قرآن مجید ازین خبر کردست، ولقد کرمنا بنی آدم، کرامت این باشد که چون مقصود از وجود افلاک این جوهر خاک است، از صنع بدیع او بعید نباشد، که شخصی خاکی را رفعت افلاکی دهد، و این کرامت و درجت جز به علم و حکمت نباشد، و سید طریقت ازین حقیقت خبر کردست المرء باصغریه بلسانه و جنانه، و امیرالمؤمنین علی علیهالسلام اشارت کرده است: ماالانسان لولا اللسان الاصورة ممثلة و بهیمة مهملة: ملکا به حق و حرمت اهل حرمت که این باغ حکمت را هر روز شکفتهتر داری، و از دیدهٔ اغیار نهفتهتر، و هر ساعتی و لحظهای صدهزار قندیل نور و سرور از عالم پاک به قالب و خاک آن عزیز برسانی.
مراد این ضعیف بیچاره محمدبن علیالرفا از جمع کردن دیباچهٔ این کتاب، و تشبیت و تطویل این اصل، و تذنیب و ترتیب این فصل آن بود، (که چون اثمار اشجار الحدیقة فیالحقیقة، در حال حیات خواجهٔ حکیم شیخالطریقه متفرق شده بود، و به دست هرکس بیتربیت بیتی چند افتاده، و چندان درّ یتیم در دست مشتی لئیم اسیر گشته، و در غار خواری چون اصحاب رقیم نژند و سقیم مانده، و چندان حور عین نازنین در کلبهٔ اندوه غریب و حیران و ذلیل شده و به دست این و آن در هر مکان سرگردان گشته، و چون یوسف خوب از جوار کنار یعقوب دور افتاده، و به کار و بار نیاز و ناز زلیخا و ملک مصر نرسیده، تا روز رویان شبه مویان، آراسته ظاهران پیراسته باطنان، با زلفهای زرهنمای مشکسای، و رخهای دلربای جانفزای، که در هر صباحی از وفاق پدر آب خونی از ایشان میچکید، و در هر رواحی از فراق پدر خاک یتیمی از ایشان برمیآمد، زیرا که از هجرت پدر در حجر جماعتی افتادند، که آن بیگانگان را بر آن یگانگان نه ولایت شرعی بود، نه عصبیت حقیقی، نه حق خطاب بر ایشان متوجه، دلخواهانی که نسب حسب با روحالقدوس درست دارند در پیگار شیطان بماندند، جواهری که تاج پادشاه را شایست، گردنبند مشتی داده شد، شاهانی که بر قصور جاه و عز بودندی در کشور چاه ذل بماندند. نازنینان عالم بقا به آتش حسد سوخته شدند، نجیبزادگان اصل و وصل به ثمن بخس فروخته، یزیدزادگان را (با) بایزیدزادگان در من یزید کردند، و از نهاد هریک این آواز برمیآمد که شاعر گوید:
او قعنی حبک فی من یزید
فی صفة الذل و نعت العبید
قد حضر البائع و المشتری
عبدک موقوف فماذا تزید
عصای موسی در دست فرعون بیعون نشاید، حسین علی را بر عتبه عتبه نشاید کرد. مولودی که در بهشت مرد معنوی بوده است در کنشت با مدعی چکند، خوشرویانی که در بستان انس پرورند در زندان حزن نگذرانند.
اکنون من که محمدعلی الرفاام، از طریق ائتلاف ارواح که صدر نبوت و بدر رسالت خبر میدهد: الارواح جنود مجندة فما تعارف منها ائتلف ما تناکر منها اختلف بر خود واجب دیدم، بر حسب حسبت در تعهد و تنقد ایشان سعی کردن، خاصه چون معلوم بود که ترتیب ترکیب ایشان در بنیت انسان از جواهر لطیف است، نه از اجسام کثیف. و اعراض اغراض ایشان کمال حکمت و شرف است، نه نقصان و تلف، و عاقلان جهان دانند، که فرزانهتر فرزندی ایشان را شعر و حکمت است، زیرا که آن سلف این خلف است، که عیسیوار از راه کرم به ترک آن طرف میگویند، و حواوار پی هوا نسب حسب بیشرکت مادران به در میکنند، و آن حکیم عصر در آن معنی میگوید:
آن دختر دوشیزه که دوشش دادند
امروز چو دی به شام توشش دادند
چون تقویت فرزندان آب و گل مشروع آمد هر آینه تربیت جان و دل مطبوع آید، خاصه چون مثال «صاحب» دیوان رسالت برین جمله صادر گشت: اکرموا اولادکم واحسنوا اَدابهم. چون حال برین جملت است آن درهای متفرق را در یک رشته جمع کردم، و آن گلهای متنوع را بر یک جنس دسته بستم، و آن ریاحین نو آیین را چون پروین بر یک بستر و بالین فراهم کردم، و آن عقیق مذاب را از حجاب ارباب صورت در حمایت و عنایت خطاب و القاب اصحاب صنعت آوردم، و هریک را از آن شهاب احباب در نقاب رقاب عباسیان بردم، و چون ملکی بر فلکی مستقر دادم، ورقا عن ورق و طبقا عن طبق. و از برای سرور چون نور در ظلمتشان موقوف کردم، و بهرهٔ هریک از معارف اعیان دین و مشاهیر ارکان زمین این حضرت موصوف و مصروف گردانیدم، این کتاب را براین اطناب تمام کردم، و بر این ابواب نهادم، و فصول و اصول هر باب را به اسمی مسمی کردم، تا نبشتن و خواندن میسر گردد، و زودتر به عرض پوندد، وبالله التوفیق. (این دیباجه مجدودبن آدمالسنائی الغزنوی تغمدهالله برحمته و رضوانه املا کرد، و حال آن بود که در تب بود و امیر سید فضلبن طاهرالحسینی بنوشت از بامداد روز یکشنبه یازدهم ماه شعبان سال پانصد و بیست و پنج از هجرت محمد مصطفی صلیالله علیهوآله چون نماز شام بگزارد آخرترین سخنی که بگفت این بود کرم تو حکم من بس و خالی کرد به کوی بنوآباد در خانهٔ عایشهٔ نیکو رحمهالله و اثابهالجنة و ایانا بفضله و منه انه سمیع مجیب.
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیالعبودیّة
چند پرسی که بندگی چه بُوَد
بندگی جز فکندگی چه بُوَد
بند او دار تا بوی بنده
ورنه هستی تو از درِ خنده
نیستانی که بر درش هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
بلکه از مادرِ سنین و شهور
خود کمر بسته زادهاند چو مور
جمله اعضات را به بند درآر
مال و اسباب جملگی بسپار
بند او دار بر همه اعضا
تا نگردی ز بند خیره جدا
بندگی نیست جز ره تسلیم
ور ندانی بخوان تو قلب سلیم
مده از دستش از برای نهاد
همه را هیچکس به هیچ نداد
هرکرا نیست چشم عبرت کور
نبود همچو مرغ و وحش و ستور
سوی آن کز رضا حکیم بُوَد
جنبش اختران عقیم بُوَد
بندگی در سرای مُبدع کل
عجز و ضعف است و استهانت و ذل
دور دور است در بلا خوردن
بنده بودن ز بنده پروردن
چون شود حکمت قدم ساقی
تو کنی اختیار در باقی
هست در دین هزار و یک درگاه
کمترش آنکه بیتو دارد راه
گر چو زنبور خانه خواهی تن
پیش تیرِ قضا سپر بفکن
هرکرا خسته کرد تیرِ قضا
نپذیرد ورا جریحه دوا
زخم تیر قضا سپر شکنست
هیچکس خود ز خم او نبرست
نرهی ای فضولی رعنا
جز به بیدست و پایی از دریا
آنکه دلهای آشنا دارند
دل ز چون و چرا جدا دارند
پیش آسیب تیر احکامش
همچو صیداند مانده در دامش
که نبشتست بر تو سود و زیان
امر قل لن یصیبنا برخوان
کز پی جانت حکم یزدانی
شب نبشت آنچه روز میخوانی
از پی جیم جهل و عقل سقیم
دلِ تو تنگ شد چو حلقهٔ میم
مخبر باطنست ظاهر حکم
حاکی اوّلست آخر حکم
خویشتن را به آب ده که ز ما
نشود علم آشنا دریا
چون ز بالا بلا نهد به تو روی
رو تو الله گوی و آه مگوی
حکم حق چون سوی تو کرد نگاه
هان و هان زود بسته کن ره آه
تا نداردت آه سرگردان
آه را هم ز راه واگردان
با قضا سود کی کند حذرت
خون مگردان به بیهده جگرت
دست و لب زیر حکم مبدع کل
پنجهٔ سرو ساز و غنچهٔ گل
سوزیان باش کدخدایش را
استخوان باش مر همایش را
هرچه جز حق بود تو آن مپذیر
دل ز اغیار جملگی برگیر
روی چون شمع پیش او خوش دار
کمر از آب و تاج از آتش دار
تو چراغی به پیشِ مهرِ بلند
جان همی ده چنو و خوش میخند
جان به رغبت سپار کز انکار
نیست جان را در آن سرای شمار
کانکه دَم با سرِ بریده کشد
بارِ حکمش به نورِ دیده کشد
سرنپیچیده ز حکم و امر خدای
بنشیند خموش بر یک جای
آتشی را همی کند تسلیم
داغ نمرود و باغ ابراهیم
تا نگشتی به سوی خویش گدای
نبود سوی تو خدای خدای
هدف تیر حکم او جان کن
صدف درّ عشقش ایمان کن
شرع مقلوب را مکان گویی
عرش مقلوب را کجا جویی
زانکه داند خدای رمز سَخُن
غمز او غمزهها تقاضا کن
بندگی جز فکندگی چه بُوَد
بند او دار تا بوی بنده
ورنه هستی تو از درِ خنده
نیستانی که بر درش هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
بلکه از مادرِ سنین و شهور
خود کمر بسته زادهاند چو مور
جمله اعضات را به بند درآر
مال و اسباب جملگی بسپار
بند او دار بر همه اعضا
تا نگردی ز بند خیره جدا
بندگی نیست جز ره تسلیم
ور ندانی بخوان تو قلب سلیم
مده از دستش از برای نهاد
همه را هیچکس به هیچ نداد
هرکرا نیست چشم عبرت کور
نبود همچو مرغ و وحش و ستور
سوی آن کز رضا حکیم بُوَد
جنبش اختران عقیم بُوَد
بندگی در سرای مُبدع کل
عجز و ضعف است و استهانت و ذل
دور دور است در بلا خوردن
بنده بودن ز بنده پروردن
چون شود حکمت قدم ساقی
تو کنی اختیار در باقی
هست در دین هزار و یک درگاه
کمترش آنکه بیتو دارد راه
گر چو زنبور خانه خواهی تن
پیش تیرِ قضا سپر بفکن
هرکرا خسته کرد تیرِ قضا
نپذیرد ورا جریحه دوا
زخم تیر قضا سپر شکنست
هیچکس خود ز خم او نبرست
نرهی ای فضولی رعنا
جز به بیدست و پایی از دریا
آنکه دلهای آشنا دارند
دل ز چون و چرا جدا دارند
پیش آسیب تیر احکامش
همچو صیداند مانده در دامش
که نبشتست بر تو سود و زیان
امر قل لن یصیبنا برخوان
کز پی جانت حکم یزدانی
شب نبشت آنچه روز میخوانی
از پی جیم جهل و عقل سقیم
دلِ تو تنگ شد چو حلقهٔ میم
مخبر باطنست ظاهر حکم
حاکی اوّلست آخر حکم
خویشتن را به آب ده که ز ما
نشود علم آشنا دریا
چون ز بالا بلا نهد به تو روی
رو تو الله گوی و آه مگوی
حکم حق چون سوی تو کرد نگاه
هان و هان زود بسته کن ره آه
تا نداردت آه سرگردان
آه را هم ز راه واگردان
با قضا سود کی کند حذرت
خون مگردان به بیهده جگرت
دست و لب زیر حکم مبدع کل
پنجهٔ سرو ساز و غنچهٔ گل
سوزیان باش کدخدایش را
استخوان باش مر همایش را
هرچه جز حق بود تو آن مپذیر
دل ز اغیار جملگی برگیر
روی چون شمع پیش او خوش دار
کمر از آب و تاج از آتش دار
تو چراغی به پیشِ مهرِ بلند
جان همی ده چنو و خوش میخند
جان به رغبت سپار کز انکار
نیست جان را در آن سرای شمار
کانکه دَم با سرِ بریده کشد
بارِ حکمش به نورِ دیده کشد
سرنپیچیده ز حکم و امر خدای
بنشیند خموش بر یک جای
آتشی را همی کند تسلیم
داغ نمرود و باغ ابراهیم
تا نگشتی به سوی خویش گدای
نبود سوی تو خدای خدای
هدف تیر حکم او جان کن
صدف درّ عشقش ایمان کن
شرع مقلوب را مکان گویی
عرش مقلوب را کجا جویی
زانکه داند خدای رمز سَخُن
غمز او غمزهها تقاضا کن
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر بدایت کمال نبوّت
آدم و آنکه شمّت جان داشت
پای دامانش بر گریبان داشت
آدم از مادر عدم زاده
او چراغی بدو فرستاده
غیب یزدان نهاده در دل او
آب حیوان سرشته در گِل او
دیدهٔ او به گاه منزل خواب
تا سوی عرش برگرفته نقاب
جان او بوده در طریقت حق
گوهر حضرت حقیقت حق
دیده از چشم دل به نور احد
از دریچهٔ ازل سرای ابد
کرده از بر به مکتب مردی
سورتِ سیرتِ جوانمردی
من نگویم که غیبدان بُد او
گرچه از چشمها نهان بُد او
غیبدان در مشیمهٔ کن و کان
نیست جز خالق زمین و زمان
نه زبانش به وقت نشر حکم
گفت لو تعلمون ما اعلم
زانکه بنمود حق به جان و دلش
رمزهای حقیقت ازلش
رفته از اقتداش تا عیّوق
زشت و نیکو و لاحق و مسبوق
پادشا بر جهان آدم اوست
راهبر سوی ملک اعظم اوست
طینتش زینتِ جهان آمد
ساحتش راحتِ روان آمد
چون زبان را به نامه کرد روان
تا شود کسری آرمیده روان
به شقاوت چو رشد کرد رها
از سعادت به غی بماند جدا
چونکه عینش فتاد بر عنوان
زهر شد نوش جان نوشروان
شرع او چون نشست بر عیّوق
شد گسسته عنان عزّ یعوق
شد ز تابش نشانهٔ کسری
سر ایوان طارم کسری
پای کوبان عروس عشق ازل
سرنگون اوفتاده لات و هبل
داده دادش همه خلایق را
عزّ معشوق و ذلّ عاشق را
ملک تن را خرابی از کینش
ملک جان را عمارت از دینش
جزع و لعلش ز بهر عزّ و شرف
گوشها کرده همچو گوش صدف
روز تا روشنست و شب سیهست
زلف و رویش شفیع هر گنهست
از پی زقّه دادن از لب او
وز پی زادگان مَرکب او
وز پی صورت و دل و جانش
پیش حکم خطاب و فرمانش
عقل کل بوده در دبستانش
نفس کل گاهواره جنبانش
جوهر این سرای را عرض او
لیک عرض بهشت را غرض او
دیو را بوده روز بدر و حنین
صورتش سورهٔ معوّذتین
پای دامانش بر گریبان داشت
آدم از مادر عدم زاده
او چراغی بدو فرستاده
غیب یزدان نهاده در دل او
آب حیوان سرشته در گِل او
دیدهٔ او به گاه منزل خواب
تا سوی عرش برگرفته نقاب
جان او بوده در طریقت حق
گوهر حضرت حقیقت حق
دیده از چشم دل به نور احد
از دریچهٔ ازل سرای ابد
کرده از بر به مکتب مردی
سورتِ سیرتِ جوانمردی
من نگویم که غیبدان بُد او
گرچه از چشمها نهان بُد او
غیبدان در مشیمهٔ کن و کان
نیست جز خالق زمین و زمان
نه زبانش به وقت نشر حکم
گفت لو تعلمون ما اعلم
زانکه بنمود حق به جان و دلش
رمزهای حقیقت ازلش
رفته از اقتداش تا عیّوق
زشت و نیکو و لاحق و مسبوق
پادشا بر جهان آدم اوست
راهبر سوی ملک اعظم اوست
طینتش زینتِ جهان آمد
ساحتش راحتِ روان آمد
چون زبان را به نامه کرد روان
تا شود کسری آرمیده روان
به شقاوت چو رشد کرد رها
از سعادت به غی بماند جدا
چونکه عینش فتاد بر عنوان
زهر شد نوش جان نوشروان
شرع او چون نشست بر عیّوق
شد گسسته عنان عزّ یعوق
شد ز تابش نشانهٔ کسری
سر ایوان طارم کسری
پای کوبان عروس عشق ازل
سرنگون اوفتاده لات و هبل
داده دادش همه خلایق را
عزّ معشوق و ذلّ عاشق را
ملک تن را خرابی از کینش
ملک جان را عمارت از دینش
جزع و لعلش ز بهر عزّ و شرف
گوشها کرده همچو گوش صدف
روز تا روشنست و شب سیهست
زلف و رویش شفیع هر گنهست
از پی زقّه دادن از لب او
وز پی زادگان مَرکب او
وز پی صورت و دل و جانش
پیش حکم خطاب و فرمانش
عقل کل بوده در دبستانش
نفس کل گاهواره جنبانش
جوهر این سرای را عرض او
لیک عرض بهشت را غرض او
دیو را بوده روز بدر و حنین
صورتش سورهٔ معوّذتین
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فی تخصیص ابیبکر علی کافّة الناس
دل احمد ز کون بود نقط
آدم و جمله انبیا برخط
انبیا خطِ دائره بودند
همه بر خط جمال بنمودند
وان صحابی که چون ستاره بدند
همه پرگار گرد داره بدند
آنچه گفت احمد آن رسول گزین
اول الخلق و آخرالبعث این
زانکه اول نقط بُد و پس خط
خط دوم خلق بود بعد نقط
جان بوبکر خط اوسط بود
نه ز خط بُد عتیق در خط بود
هادی راه ره نمود او را
هیچ جمعیّتی نبود او را
گرچه اصحاب کهف از پی راه
جمله گشتند از آن خلل آگاه
زرق و تلبیس و مکر دقیانوس
گشت معلومشان که هست فسوس
آنکه از گربهای رمان باشد
کی خدای همه جهان باشد
یا سه یا پنج یا که هفت بدند
بود جمعیّتی چو جمع شدند
بعد از آن سگ متابعت بنمود
تا از آن یک قدم ورا بُد سود
گاه بوبکر خود نبد جمعی
از هدایت بیافت او شمعی
لفظ سیّد چو در زمان بشنید
در شب داج راه راست بدید
به یکی لفظ وی بداد اقرار
گشت از اصنام و از وثن بیزار
لاجرم در میان دایره بود
بیزیان مر ورا برآمد سود
انبیا بُد خط و رسول نقط
جان بوبکر در میانهٔ خط
صدهزاران ترحّم و رضوان
از سنایی به جام او برسان
آدم و جمله انبیا برخط
انبیا خطِ دائره بودند
همه بر خط جمال بنمودند
وان صحابی که چون ستاره بدند
همه پرگار گرد داره بدند
آنچه گفت احمد آن رسول گزین
اول الخلق و آخرالبعث این
زانکه اول نقط بُد و پس خط
خط دوم خلق بود بعد نقط
جان بوبکر خط اوسط بود
نه ز خط بُد عتیق در خط بود
هادی راه ره نمود او را
هیچ جمعیّتی نبود او را
گرچه اصحاب کهف از پی راه
جمله گشتند از آن خلل آگاه
زرق و تلبیس و مکر دقیانوس
گشت معلومشان که هست فسوس
آنکه از گربهای رمان باشد
کی خدای همه جهان باشد
یا سه یا پنج یا که هفت بدند
بود جمعیّتی چو جمع شدند
بعد از آن سگ متابعت بنمود
تا از آن یک قدم ورا بُد سود
گاه بوبکر خود نبد جمعی
از هدایت بیافت او شمعی
لفظ سیّد چو در زمان بشنید
در شب داج راه راست بدید
به یکی لفظ وی بداد اقرار
گشت از اصنام و از وثن بیزار
لاجرم در میان دایره بود
بیزیان مر ورا برآمد سود
انبیا بُد خط و رسول نقط
جان بوبکر در میانهٔ خط
صدهزاران ترحّم و رضوان
از سنایی به جام او برسان
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
فی اَنّ العقل سلطان الخلق و حجّة الحق
عقل سلطان قادر خوش خوست
آنکه سایهٔ خداش گویند اوست
سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جدا باشد
سایه جز بندهوار کی باشد
سایه را اختیار کی باشد
عقل کُل تخته زیر گُل دارد
هرکجا امر امر قل دارد
عقل تا پیش گوی فرمانست
سخنش هم قرین قرآنست
هرچه از بارگاه فرمان نیست
آن همه درد تست درمان نیست
عقل برتر ز وهم و حسّ و قیاس
برترست از فلک ستارهشناس
در مصالح مدبّر جان اوست
در ممالک دبیر یزدان اوست
عقل را از عقیله باز شناس
نبود همچو فربهی آماس
عقل کل مر ترا رهاند زود
از قرینی دیو و آتش و دود
رحمةاللّٰه نهاد عالم را
حجّةالحق سرای آدم را
عقل اندر سرای پردهٔ کن
از برای قبول کن و مکن
مُقبلی بود مُدبری شد باز
باز اقبال یافت از پی راز
قابل نور امر شد به همه
درخور خود نه درخور کلمه
هرکه او را مخالف از خود خَست
وانکه او را متابع از بد رست
با خرد کن چو مشتری تدبیر
چون قمر دین ز بهر غلبه مگیر
نفس روینده در رعایت اوست
نفس گوینده در هدایت اوست
اوست از جود کاشف الغمّة
حضرت او نهایة الهمة
عقل داند اسامی هرچیز
او کند در به و بتر تمییز
کدخدای تن بشر عقلست
از همه حال با خبر عقلست
پاک و مردار بر یکی خوانست
جز به عقل این کجا توان دانست
هرکه با عقل آشنا باشد
از همه عیبها جدا باشد
یافت عاقل ز روی فوز و فلاح
در سرای فساد عین صلاح
سخن عاقل از طریق قیاس
دُرِّ دین است و ذهن او الماس
گرچه مرد هنر بیابانیست
جان او لوح سرّ ربّانیست
هنر از مرد همچو روح از تن
بیهنر مرده جان و زنده بدن
شربت عقل بردبار چشد
خر چو بیعقل بود بار کشد
عقل چون ابجدِ حق از بر کرد
جامهٔ باطل از سرش بر کرد
هرکه با عقل خویش نااهلست
حلم او زور و علم او جهلست
هرکه در بند قیلها افتاد
عقل او در عقیلهها افتاد
مرد بیعقل جز خیالی نیست
بید بیبَر ز دیو خالی نیست
مغز عقل است و اختران ثقلند
پیر عقل است و خاکیان طفلند
دایه عقل آمد از برای سخن
مجتهد را به گاهوارهٔ ظن
عقل هم قادرست و هم مقدور
عقل هم آمرست و هم مأمور
برتر از صورت و مکان و محل
درِ دروازهٔ جهانِ ازل
عقل شاهست و دیگران حشمند
زانکه در مرتبت ز عقل کمند
همه تشریف عقل ز اللّٰه است
ورنه بیچاره است و گمراهست
عقل کل را بسان بام شناس
نردبان پایه سوی بام حواس
عقل تخته است و نفس نقشنمای
نقش امرست و نقشبند خدای
عقل را داد کردگار این عزّ
ورنه کی دیدی این شرف هرگز
عقل در کوی عشق نابیناست
عاقلی کار بوعلی سیناست
سوی تو عقل صلح یا کین است
اینت ریش ار سوی تو عقل این است
عقل کان رهنمای حیلت تست
آن نه عقل است کان عقیلت تست
از برای صلاح دشمن را
عقل خوانده حواس روشن را
منگر آن روشنی که هم به غرور
کشت پروانه را چراغ از نور
عقل را هرکه با بدی آمیخت
لاجرم عقل جست و او آویخت
آنچه عقلت نمود آن ره گیر
رخ و اسبت چو شد کمِ شه گیر
آشنا نیست هرکه بیگانه است
هرکرا عقل نیست دیوانه است
گنگ باید مرید پیر نیاز
تا شود عقل او سخن پرداز
چون سخن گوی گشت عقل مُرید
مرده بر در بمانده دیو مَرید
هرکه در عقل همچو سلمان شد
دان که دیو دلش مسلمان شد
لاجرم چون ز عقل یافت کمال
سه بیابان بُرد به سیصد سال
هرکرا رای و روی سلمانیست
آخرین منزلش مسلمانیست
نیست از عقل در سرای غرور
تبش و تابش از دم انگور
وز خرد نیست در خیال سوای
می و شطرنج و نرد و بربط و نای
خرد از بهر امن و امر آمد
نز پی خمر و زمر قمر آمد
عقل فرمان پادشاهی راست
نز پی لاهی و ملاهی راست
زاجر زمر و ناهی خمر اوست
وآنکه بشنیدهای اولواالامر اوست
وین سلاطین که نز ره دیناند
نه سلاطین که آن شیاطیناند
عقل کز بهر مال و جاه و دهست
دان که عطّار نیست ناک دهست
عقل طرّار و حیلهگر نبود
عقل دو روی و کینهور نبود
عقل از اشعار عار دارد عار
عقل را با دروغ و هرزه چکار
عقل بر هیچ دل ستم نکند
به طمع قصد مدح و ذم نکند
عقل جز خواجهٔ محقق نیست
عقل صوفیچهٔ مبقبق نیست
آنکه او آب ریز و نان طلبست
وانکه ناشی وانکه بوالعجبست
وانکه از بهر مجمع رندان
کرد تفِّ تموز در زندان
وانکه سرمای دی مهی را باز
بند بر مینهد ز روی نیاز
وانکه داهی و آنکه سالوسیست
وانکه غماز وآنکه ناموسیست
وانکه از سنگ شیشه پردازد
وانکه در حقّه مُهره میبازد
وانکه او بر زمین هزاران بار
پای بر سر نهاد چنبروار
هست بسیار زین نسق به جهان
که حساب و شمار آن نتوان
این همه عقلهای عاریتی است
کز پی جاه و مال و بد نیتیست
این همه زرنمای خاک دهند
همه عطار شکل و ناک دهند
هر دهایی که ناپسندیده است
حِسّ انسان ز عقل دزدیدست
هرچه نیکوست گر بِدست بَدست
آن او نیست گم شدهٔ خردست
عقل را جز صلاح نبوَد کار
عقل را در صلاح هرزه مدار
عقل خود کارهای بد نکند
هرچه آن ناپسند خود نکند
عقل در دست یک رمه خود رای
چون چراغی است در طهارت جای
خردی بوده اصل و دانش و مزد
زشت نامی اوست مشتی دزد
عقل هرگز به کذب راضی نیست
عقل هرگز وکیل قاضی نیست
عقل جز راست گوی و لمتر نیست
حیله سازنده و گلو بر نیست
عقل هرگز خطا نیندیشد
با من و تو بلا نیندیشد
عقل دمساز زور و بهتان نیست
پردهپوش فلان و بهمان نیست
کرده چون در نهاد پای به قیل
دست حیدر سزای عقل عقیل
درد ایتام و اندُه اطفال
آوریدش طمع به بیتالمال
داد چون خواست از علی داروش
آهنی تافته سوی پهلوش
زور او چون نداشت گاه مقیل
نه بنالید زار عقل عقیل
تا بدانی براستی نه به روی
که دل از پشت چشم بیند روی
زانکه اندر نگارخانهٔ جان
از پی پنج حس و چار ارکان
عقل از این کارها کرانه کند
عقل کی قصد دام و دانه کند
کرم کردار گرد خویش تنند
زانکه در بند جهل خویشتنند
گرچه از زرق و خدعه و تلبیس
وز پی شادی دل ابلیس
از گل تو بنفشه رویانند
تیرهرایان و خیره رویانند
آنکه زیشان حکیمتر در کار
در نهان گزدمست و پیدا یار
در سخا کند و در جفا تیزند
همچو بهمان بهمن انگیزند
تا ترا عقل دوربین چکند
خویشتن را به تو جز این چه کند
عقل جایی جمال بنماید
که مرّفه شود برآساید
ننماید ترا ز خویش نشان
تا تو او را مکان کنی زندان
مر ترا عقل چهره ننموده است
ور بننمود چهره بر سودست
این کزین روی عقل مرد و زنست
این نه عقل استراق اهرمنست
ذهن قلاب و کاهن و ساحر
رای دزد و مشعبد و شاعر
این همه فطنت و دها و حیل
از عطای عطاردست و زحل
خود پدیدست تا به مکّاری
چه دهد هندویی و طرّاری
دهش تیر و بخشش کیوان
گوشه کشتت کنند همچو کمان
دیو از این عقل گشت با شر و شور
تا به مخراق لعنتی شد کور
بگذر از عقل و خدعه و تلبیس
که عزازیل ازین شدست ابلیس
خردی را که آن دلیل بدیست
لعنتش کن که بیخرد خردیست
عقل دانست خوی بخل از جود
عقل بشناخت بوی بید از عود
درگذر زین کیاست اوباش
عقل دین جو و پس روِ او باش
عقل دین مر ترا نکو یاریست
گر بیابی نه سرسری کاریست
عقل دین مر ترا چو تیر کند
بر همه آفریده میر کند
عقل دین جز هدی عطا نکند
تا نبردت به حق رها نکند
نفس بیعقل احمقی باشد
نوح بیروح زورقی باشد
عقل مردان رسیده تا در حق
شده از بند نیک و بد مطلق
سوی عاقل چو دیو و دد باشد
هرکه در بند نیک و بد باشد
زانکه خود نیست عاقلان را برخ
از چه از هفت میر و از نه چرخ
چون همه نیک دید بد نکند
زانکه بد والی خرد نکند
والی چرخ و دهر کیست خرد
عالم شرع و داد چیست خرد
نیست اندر مقام راحت و رنج
بر سرِ گنج به ز مار شکنج
دایهای زیر این کهن بنیاد
نیست کس را چو عقل مادرزاد
عقل تو روز و شب چو طوّافان
بر سر چارسوی صرّافان
خیره میگردد و همی گوید
که فلان کون به نیک میشوید
این فلان خوب و آن فلان زشتست
این زمین شوره و آن زمین کشتست
گل این خار و آب آن پست است
دل این خفته عقل آن مست است
این یکی عیسی آن دگر خرِ سول
این سیم خضر و آن چهارم غول
این بلندست و آن دگر کوتاه
سرخ این شد از آن سپید و سیاه
این همه بیهده است بگذر ازین
شاه جان را لقب مکن فرزین
تو ندانی طریق هشیاری
تو خرد را دروغزن داری
پرده از روی عقل برتر کش
چه زنی دست خیره بر ترکش
چون نهای مرد کار روز مصاف
شب روی را بمان و خیره ملاف
مرد درمان درد نی ز خرد
دیر یابد ولیک زود خرد
صفت عاقلان درین نو باغ
کهنه نو کردنست پیش چراغ
ز اول خلقت و بآخر عمر
بوده در کار عقل جاهل و غمر
کرد باید ز بهر کسب معاد
کاسه چون کیسهٔ خرد پر داد
بر درِ غیب ترجمان خردست
شاه تن جان و شاه جان خردست
هرکه بهر هوا خرد را راند
از دو خر تا ابد پیاده بماند
گرچه بر بیخرد هوا چیرست
بر درِ خانه هر سگی شیرست
بیخرد را بَدست فضل و هنر
زانکه باشد هلاک مور از پر
مار را چوت اجل فراز آید
به سرِ ره ورا جواز آید
دهد ایزد گه سؤال و جواب
هرکسی را به قدر عقل ثواب
دیل در جان خویشتن داری
گر خرد را دروغزن داری
ور نداریم باور، از قرآن
ویل والمرسلات بر خود خوان
عقل کردن به خوی رویی هست
مسخ گشت آنکه مسح عقل شکست
عقل را چون بیافتی بنواز
از دل خویش جای او بر ساز
آنکه سایهٔ خداش گویند اوست
سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جدا باشد
سایه جز بندهوار کی باشد
سایه را اختیار کی باشد
عقل کُل تخته زیر گُل دارد
هرکجا امر امر قل دارد
عقل تا پیش گوی فرمانست
سخنش هم قرین قرآنست
هرچه از بارگاه فرمان نیست
آن همه درد تست درمان نیست
عقل برتر ز وهم و حسّ و قیاس
برترست از فلک ستارهشناس
در مصالح مدبّر جان اوست
در ممالک دبیر یزدان اوست
عقل را از عقیله باز شناس
نبود همچو فربهی آماس
عقل کل مر ترا رهاند زود
از قرینی دیو و آتش و دود
رحمةاللّٰه نهاد عالم را
حجّةالحق سرای آدم را
عقل اندر سرای پردهٔ کن
از برای قبول کن و مکن
مُقبلی بود مُدبری شد باز
باز اقبال یافت از پی راز
قابل نور امر شد به همه
درخور خود نه درخور کلمه
هرکه او را مخالف از خود خَست
وانکه او را متابع از بد رست
با خرد کن چو مشتری تدبیر
چون قمر دین ز بهر غلبه مگیر
نفس روینده در رعایت اوست
نفس گوینده در هدایت اوست
اوست از جود کاشف الغمّة
حضرت او نهایة الهمة
عقل داند اسامی هرچیز
او کند در به و بتر تمییز
کدخدای تن بشر عقلست
از همه حال با خبر عقلست
پاک و مردار بر یکی خوانست
جز به عقل این کجا توان دانست
هرکه با عقل آشنا باشد
از همه عیبها جدا باشد
یافت عاقل ز روی فوز و فلاح
در سرای فساد عین صلاح
سخن عاقل از طریق قیاس
دُرِّ دین است و ذهن او الماس
گرچه مرد هنر بیابانیست
جان او لوح سرّ ربّانیست
هنر از مرد همچو روح از تن
بیهنر مرده جان و زنده بدن
شربت عقل بردبار چشد
خر چو بیعقل بود بار کشد
عقل چون ابجدِ حق از بر کرد
جامهٔ باطل از سرش بر کرد
هرکه با عقل خویش نااهلست
حلم او زور و علم او جهلست
هرکه در بند قیلها افتاد
عقل او در عقیلهها افتاد
مرد بیعقل جز خیالی نیست
بید بیبَر ز دیو خالی نیست
مغز عقل است و اختران ثقلند
پیر عقل است و خاکیان طفلند
دایه عقل آمد از برای سخن
مجتهد را به گاهوارهٔ ظن
عقل هم قادرست و هم مقدور
عقل هم آمرست و هم مأمور
برتر از صورت و مکان و محل
درِ دروازهٔ جهانِ ازل
عقل شاهست و دیگران حشمند
زانکه در مرتبت ز عقل کمند
همه تشریف عقل ز اللّٰه است
ورنه بیچاره است و گمراهست
عقل کل را بسان بام شناس
نردبان پایه سوی بام حواس
عقل تخته است و نفس نقشنمای
نقش امرست و نقشبند خدای
عقل را داد کردگار این عزّ
ورنه کی دیدی این شرف هرگز
عقل در کوی عشق نابیناست
عاقلی کار بوعلی سیناست
سوی تو عقل صلح یا کین است
اینت ریش ار سوی تو عقل این است
عقل کان رهنمای حیلت تست
آن نه عقل است کان عقیلت تست
از برای صلاح دشمن را
عقل خوانده حواس روشن را
منگر آن روشنی که هم به غرور
کشت پروانه را چراغ از نور
عقل را هرکه با بدی آمیخت
لاجرم عقل جست و او آویخت
آنچه عقلت نمود آن ره گیر
رخ و اسبت چو شد کمِ شه گیر
آشنا نیست هرکه بیگانه است
هرکرا عقل نیست دیوانه است
گنگ باید مرید پیر نیاز
تا شود عقل او سخن پرداز
چون سخن گوی گشت عقل مُرید
مرده بر در بمانده دیو مَرید
هرکه در عقل همچو سلمان شد
دان که دیو دلش مسلمان شد
لاجرم چون ز عقل یافت کمال
سه بیابان بُرد به سیصد سال
هرکرا رای و روی سلمانیست
آخرین منزلش مسلمانیست
نیست از عقل در سرای غرور
تبش و تابش از دم انگور
وز خرد نیست در خیال سوای
می و شطرنج و نرد و بربط و نای
خرد از بهر امن و امر آمد
نز پی خمر و زمر قمر آمد
عقل فرمان پادشاهی راست
نز پی لاهی و ملاهی راست
زاجر زمر و ناهی خمر اوست
وآنکه بشنیدهای اولواالامر اوست
وین سلاطین که نز ره دیناند
نه سلاطین که آن شیاطیناند
عقل کز بهر مال و جاه و دهست
دان که عطّار نیست ناک دهست
عقل طرّار و حیلهگر نبود
عقل دو روی و کینهور نبود
عقل از اشعار عار دارد عار
عقل را با دروغ و هرزه چکار
عقل بر هیچ دل ستم نکند
به طمع قصد مدح و ذم نکند
عقل جز خواجهٔ محقق نیست
عقل صوفیچهٔ مبقبق نیست
آنکه او آب ریز و نان طلبست
وانکه ناشی وانکه بوالعجبست
وانکه از بهر مجمع رندان
کرد تفِّ تموز در زندان
وانکه سرمای دی مهی را باز
بند بر مینهد ز روی نیاز
وانکه داهی و آنکه سالوسیست
وانکه غماز وآنکه ناموسیست
وانکه از سنگ شیشه پردازد
وانکه در حقّه مُهره میبازد
وانکه او بر زمین هزاران بار
پای بر سر نهاد چنبروار
هست بسیار زین نسق به جهان
که حساب و شمار آن نتوان
این همه عقلهای عاریتی است
کز پی جاه و مال و بد نیتیست
این همه زرنمای خاک دهند
همه عطار شکل و ناک دهند
هر دهایی که ناپسندیده است
حِسّ انسان ز عقل دزدیدست
هرچه نیکوست گر بِدست بَدست
آن او نیست گم شدهٔ خردست
عقل را جز صلاح نبوَد کار
عقل را در صلاح هرزه مدار
عقل خود کارهای بد نکند
هرچه آن ناپسند خود نکند
عقل در دست یک رمه خود رای
چون چراغی است در طهارت جای
خردی بوده اصل و دانش و مزد
زشت نامی اوست مشتی دزد
عقل هرگز به کذب راضی نیست
عقل هرگز وکیل قاضی نیست
عقل جز راست گوی و لمتر نیست
حیله سازنده و گلو بر نیست
عقل هرگز خطا نیندیشد
با من و تو بلا نیندیشد
عقل دمساز زور و بهتان نیست
پردهپوش فلان و بهمان نیست
کرده چون در نهاد پای به قیل
دست حیدر سزای عقل عقیل
درد ایتام و اندُه اطفال
آوریدش طمع به بیتالمال
داد چون خواست از علی داروش
آهنی تافته سوی پهلوش
زور او چون نداشت گاه مقیل
نه بنالید زار عقل عقیل
تا بدانی براستی نه به روی
که دل از پشت چشم بیند روی
زانکه اندر نگارخانهٔ جان
از پی پنج حس و چار ارکان
عقل از این کارها کرانه کند
عقل کی قصد دام و دانه کند
کرم کردار گرد خویش تنند
زانکه در بند جهل خویشتنند
گرچه از زرق و خدعه و تلبیس
وز پی شادی دل ابلیس
از گل تو بنفشه رویانند
تیرهرایان و خیره رویانند
آنکه زیشان حکیمتر در کار
در نهان گزدمست و پیدا یار
در سخا کند و در جفا تیزند
همچو بهمان بهمن انگیزند
تا ترا عقل دوربین چکند
خویشتن را به تو جز این چه کند
عقل جایی جمال بنماید
که مرّفه شود برآساید
ننماید ترا ز خویش نشان
تا تو او را مکان کنی زندان
مر ترا عقل چهره ننموده است
ور بننمود چهره بر سودست
این کزین روی عقل مرد و زنست
این نه عقل استراق اهرمنست
ذهن قلاب و کاهن و ساحر
رای دزد و مشعبد و شاعر
این همه فطنت و دها و حیل
از عطای عطاردست و زحل
خود پدیدست تا به مکّاری
چه دهد هندویی و طرّاری
دهش تیر و بخشش کیوان
گوشه کشتت کنند همچو کمان
دیو از این عقل گشت با شر و شور
تا به مخراق لعنتی شد کور
بگذر از عقل و خدعه و تلبیس
که عزازیل ازین شدست ابلیس
خردی را که آن دلیل بدیست
لعنتش کن که بیخرد خردیست
عقل دانست خوی بخل از جود
عقل بشناخت بوی بید از عود
درگذر زین کیاست اوباش
عقل دین جو و پس روِ او باش
عقل دین مر ترا نکو یاریست
گر بیابی نه سرسری کاریست
عقل دین مر ترا چو تیر کند
بر همه آفریده میر کند
عقل دین جز هدی عطا نکند
تا نبردت به حق رها نکند
نفس بیعقل احمقی باشد
نوح بیروح زورقی باشد
عقل مردان رسیده تا در حق
شده از بند نیک و بد مطلق
سوی عاقل چو دیو و دد باشد
هرکه در بند نیک و بد باشد
زانکه خود نیست عاقلان را برخ
از چه از هفت میر و از نه چرخ
چون همه نیک دید بد نکند
زانکه بد والی خرد نکند
والی چرخ و دهر کیست خرد
عالم شرع و داد چیست خرد
نیست اندر مقام راحت و رنج
بر سرِ گنج به ز مار شکنج
دایهای زیر این کهن بنیاد
نیست کس را چو عقل مادرزاد
عقل تو روز و شب چو طوّافان
بر سر چارسوی صرّافان
خیره میگردد و همی گوید
که فلان کون به نیک میشوید
این فلان خوب و آن فلان زشتست
این زمین شوره و آن زمین کشتست
گل این خار و آب آن پست است
دل این خفته عقل آن مست است
این یکی عیسی آن دگر خرِ سول
این سیم خضر و آن چهارم غول
این بلندست و آن دگر کوتاه
سرخ این شد از آن سپید و سیاه
این همه بیهده است بگذر ازین
شاه جان را لقب مکن فرزین
تو ندانی طریق هشیاری
تو خرد را دروغزن داری
پرده از روی عقل برتر کش
چه زنی دست خیره بر ترکش
چون نهای مرد کار روز مصاف
شب روی را بمان و خیره ملاف
مرد درمان درد نی ز خرد
دیر یابد ولیک زود خرد
صفت عاقلان درین نو باغ
کهنه نو کردنست پیش چراغ
ز اول خلقت و بآخر عمر
بوده در کار عقل جاهل و غمر
کرد باید ز بهر کسب معاد
کاسه چون کیسهٔ خرد پر داد
بر درِ غیب ترجمان خردست
شاه تن جان و شاه جان خردست
هرکه بهر هوا خرد را راند
از دو خر تا ابد پیاده بماند
گرچه بر بیخرد هوا چیرست
بر درِ خانه هر سگی شیرست
بیخرد را بَدست فضل و هنر
زانکه باشد هلاک مور از پر
مار را چوت اجل فراز آید
به سرِ ره ورا جواز آید
دهد ایزد گه سؤال و جواب
هرکسی را به قدر عقل ثواب
دیل در جان خویشتن داری
گر خرد را دروغزن داری
ور نداریم باور، از قرآن
ویل والمرسلات بر خود خوان
عقل کردن به خوی رویی هست
مسخ گشت آنکه مسح عقل شکست
عقل را چون بیافتی بنواز
از دل خویش جای او بر ساز
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در چشم نگاه داشتن گوید قالَ النّبی علیهالسّلام: النّظر سهم منِ سهامِ الشیطان
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایة و مثل
گفت بهلول را یکی داهی
جبهای بُرد بخشمت خواهی
گفت خواهم دویست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو
گفت زیرا که در سرای غرور
راحت از رنج دل نباشد دور
از پی آنکه در سرای سپنج
هیچ راحت نیافت کس بیرنج
اندرین منزل فریب و غرور
راحت از رنج دل نبینم دور
جبّهٔ مرد زهد و سنت اوست
زانکه تصحیف جبّه جنّة اوست
جبّهٔ بُرد را چه خواهم کرد
جبّهای بخش نام او آورد
زانکه اندر سرای راحت و رنج
از پی نام خود نه از سرِ خنج
هرچه گردون به خلق بسپردست
نام جمله به نزد من بردست
راز این کلبه نفس غمّازست
عقل کل گنجخانهٔ رازست
چه ستانی ز دست آنکس قوت
که کند درس علم مات یموت
جبهای بُرد بخشمت خواهی
گفت خواهم دویست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو
گفت زیرا که در سرای غرور
راحت از رنج دل نباشد دور
از پی آنکه در سرای سپنج
هیچ راحت نیافت کس بیرنج
اندرین منزل فریب و غرور
راحت از رنج دل نبینم دور
جبّهٔ مرد زهد و سنت اوست
زانکه تصحیف جبّه جنّة اوست
جبّهٔ بُرد را چه خواهم کرد
جبّهای بخش نام او آورد
زانکه اندر سرای راحت و رنج
از پی نام خود نه از سرِ خنج
هرچه گردون به خلق بسپردست
نام جمله به نزد من بردست
راز این کلبه نفس غمّازست
عقل کل گنجخانهٔ رازست
چه ستانی ز دست آنکس قوت
که کند درس علم مات یموت
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
فی مذمّة الدنیا واهانته و ترکه، من ترح فرح
مرد کو عاشق دوگانه بُوَد
مرگ با وی درون خانه بُوَد
پشه باشد به وقت جنگ ذلیل
باشه باشد به وقت خوردن پیل
چون شترمرغ نه چو مردم حُر
بار را مرغ و خایه را اشتر
مرد پر دل ز حیز نهراسد
سست را اسب نیک بشناسد
کار دل جنگ و کار جان حذرست
کار شه زور و کار زن سمرست
هرکه در پیش خصم ملک و خرد
دل ز خود برد جان ازو نبرد
سر و پا ار ز بیم برگردد
زود چون لاله سرخسر گردد
مرد مردانه کم ضرر باشد
دود تیره ز چوب تر باشد
مرد بد دل خیانت اندیشد
راز خود پیش خلق بپریشد
مردکی را که جان عزیز بُوَد
یک زبان فصیح تیز بُوَد
تیز را باز دار در دهلیز
زانکه غمّاز روده باشد تیز
سُکر داری شکَر خور از پی نی
صبر داری صبر خور از پی قی
مرگ با وی درون خانه بُوَد
پشه باشد به وقت جنگ ذلیل
باشه باشد به وقت خوردن پیل
چون شترمرغ نه چو مردم حُر
بار را مرغ و خایه را اشتر
مرد پر دل ز حیز نهراسد
سست را اسب نیک بشناسد
کار دل جنگ و کار جان حذرست
کار شه زور و کار زن سمرست
هرکه در پیش خصم ملک و خرد
دل ز خود برد جان ازو نبرد
سر و پا ار ز بیم برگردد
زود چون لاله سرخسر گردد
مرد مردانه کم ضرر باشد
دود تیره ز چوب تر باشد
مرد بد دل خیانت اندیشد
راز خود پیش خلق بپریشد
مردکی را که جان عزیز بُوَد
یک زبان فصیح تیز بُوَد
تیز را باز دار در دهلیز
زانکه غمّاز روده باشد تیز
سُکر داری شکَر خور از پی نی
صبر داری صبر خور از پی قی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فی صفة الموت
جر دو رنگی نشد ز مرگ هلاک
مرد یک رنگ را ز مرگ چه باک
مجلس وعظ رفتنت هوسست
مرگ همسایه واعظ تو بسست
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افگند به بسیچ
زادگان چون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند
تو به پیری ز مرگ نندیشی
ملکالموت را مگر خویشی
وگر ایدون که خویشی تو دُرست
هست باری بآخر و به نخست
نکند سود و جز زیان ندهد
که ورا نیز اجل امان ندهد
سوی مرگ است خلق را آهنگ
دم زدن گام و روز و شب فرسنگ
جان پذیران چه بینوا چه به برگ
همه در کشتیاند و ساحل مرگ
هستی حق زوال نپذیرد
آنکه مرگ آفرید کی میرد
پیش آنکس که قدر دین داند
سرگذشت امل اجل خواند
مرد یک رنگ را ز مرگ چه باک
مجلس وعظ رفتنت هوسست
مرگ همسایه واعظ تو بسست
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افگند به بسیچ
زادگان چون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند
تو به پیری ز مرگ نندیشی
ملکالموت را مگر خویشی
وگر ایدون که خویشی تو دُرست
هست باری بآخر و به نخست
نکند سود و جز زیان ندهد
که ورا نیز اجل امان ندهد
سوی مرگ است خلق را آهنگ
دم زدن گام و روز و شب فرسنگ
جان پذیران چه بینوا چه به برگ
همه در کشتیاند و ساحل مرگ
هستی حق زوال نپذیرد
آنکه مرگ آفرید کی میرد
پیش آنکس که قدر دین داند
سرگذشت امل اجل خواند
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
صفت مرگ شاهان فرس و بزرگان ایشان
زان ملوک عجم که در تاریخ
بخردان راست موعظت توبیخ
زان سخنهای ملک کیخسرو
رستم زال و نیرم و جم و زو
آل گشتاسب و نامور لهراسب
وان همه علم و حکمت جاماسب
حال جمشید و حال افریدون
حال ضحاک کافر ملعون
سرگذشت سیاوش مظلوم
پدر بیحفاظ و آن زن شوم
حال اسفندیار و ظلم پدر
حال افراسیاب بسته کمر
رستم گرد و خدعهٔ سهراب
که جهان شد ز فعل هر دو خراب
زان جفاهای بهمن دانا
که چه کرد از خروج با دارا
زان ملوک طوائف عظما
که چهگونه شدند جمله هبا
حال فیروز و اردشیر عظام
اردوان دلیر با بهرام
زان خبرهای آل ساسانی
راندن کام دل به آسانی
زان خصال سکندر رومی
که برفت از جهان به محرومی
زان سیرهای یزدگرد عزیز
که شد از بخت بد همه ناچیز
بخردان راست موعظت توبیخ
زان سخنهای ملک کیخسرو
رستم زال و نیرم و جم و زو
آل گشتاسب و نامور لهراسب
وان همه علم و حکمت جاماسب
حال جمشید و حال افریدون
حال ضحاک کافر ملعون
سرگذشت سیاوش مظلوم
پدر بیحفاظ و آن زن شوم
حال اسفندیار و ظلم پدر
حال افراسیاب بسته کمر
رستم گرد و خدعهٔ سهراب
که جهان شد ز فعل هر دو خراب
زان جفاهای بهمن دانا
که چه کرد از خروج با دارا
زان ملوک طوائف عظما
که چهگونه شدند جمله هبا
حال فیروز و اردشیر عظام
اردوان دلیر با بهرام
زان خبرهای آل ساسانی
راندن کام دل به آسانی
زان خصال سکندر رومی
که برفت از جهان به محرومی
زان سیرهای یزدگرد عزیز
که شد از بخت بد همه ناچیز
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
حکایة فی اصحاب الفغلة
آن چنان شد که در زمین هری
ابلهی کرد رخ به برزگری
گفت با او ز روی نادانی
سبکی چیست در گران جانی
گر نداری همی تو خوار مرا
پنبه بیپنبه دانه کار مرا
سبلت او به کون دهقان به
وین چنین ریش هم به قصران به
زانکه پیش عقول حکمت خوار
پس خزیدن نیامدست به کار
نیست از نقطه تا خط فرمان
گنج بیرنج و درد بیدرمان
هرچه یزدان دهد بر آن مگزین
هرچه گردون کند در آن منشین
کانچه آن نیست کرد هست کند
وآنچه این بر فراشت پست کند
نقش نفسی مقیم کی باشد
هرچه آن نقش کرد بتراشد
در سخاوت به کودکان ماند
بدهد زود و زود بستاند
خود بخندد به تو سپارد ساز
خود بگرید ز تو ستاند باز
زود بخش و سبکستان فلکست
پیر با طبع کودکان فلکست
ذوق این خطهٔ خطا و خطر
هست مانند حوض و نیلوفر
روز بدهد ز بوی خود زورش
چون شب آید هم او بود گورش
روز بخشش ز بوی خویشش قوت
چون شب آید خودش بود تابوت
روز در بویش ار کند پرواز
باز شب جان بدو سپارد باز
بد و نیک فلک همه تلفست
که هبوطش برابر شرفست
گر از این چرخ در نقاب شوی
تا کم از ماهی آفتاب شوی
دختران چون فسانه پردازند
دوک ریسند و لعبتک بازند
وان فسانه حدیث چرخ کبود
سرِ افسانه هرچه بود و نبود
زانکه نامحرمی تو از گردون
داردت پیش خویش خوار و زبون
هرکه او بنده گشت گردون را
کرد ضایع خدای بیچون را
بندهٔ چرخ بندهٔ حق نیست
مر ورا نام مرد مطلق نیست
ابلهی کرد رخ به برزگری
گفت با او ز روی نادانی
سبکی چیست در گران جانی
گر نداری همی تو خوار مرا
پنبه بیپنبه دانه کار مرا
سبلت او به کون دهقان به
وین چنین ریش هم به قصران به
زانکه پیش عقول حکمت خوار
پس خزیدن نیامدست به کار
نیست از نقطه تا خط فرمان
گنج بیرنج و درد بیدرمان
هرچه یزدان دهد بر آن مگزین
هرچه گردون کند در آن منشین
کانچه آن نیست کرد هست کند
وآنچه این بر فراشت پست کند
نقش نفسی مقیم کی باشد
هرچه آن نقش کرد بتراشد
در سخاوت به کودکان ماند
بدهد زود و زود بستاند
خود بخندد به تو سپارد ساز
خود بگرید ز تو ستاند باز
زود بخش و سبکستان فلکست
پیر با طبع کودکان فلکست
ذوق این خطهٔ خطا و خطر
هست مانند حوض و نیلوفر
روز بدهد ز بوی خود زورش
چون شب آید هم او بود گورش
روز بخشش ز بوی خویشش قوت
چون شب آید خودش بود تابوت
روز در بویش ار کند پرواز
باز شب جان بدو سپارد باز
بد و نیک فلک همه تلفست
که هبوطش برابر شرفست
گر از این چرخ در نقاب شوی
تا کم از ماهی آفتاب شوی
دختران چون فسانه پردازند
دوک ریسند و لعبتک بازند
وان فسانه حدیث چرخ کبود
سرِ افسانه هرچه بود و نبود
زانکه نامحرمی تو از گردون
داردت پیش خویش خوار و زبون
هرکه او بنده گشت گردون را
کرد ضایع خدای بیچون را
بندهٔ چرخ بندهٔ حق نیست
مر ورا نام مرد مطلق نیست
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
محمدت در حرکت و سیر و رنج بردن
زین زمین خسی به چرخ کسی
شب و شبگیر کن مگر برسی
خاصه در خیر عار باشد عار
از توانا توانی اندر کار
دل و تن را عسل مده بسیار
کان عسل جز کسل نیارد بار
گر عسل کم خوری ترا شاید
گرمی دل عسل بیفزاید
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ اگر ره زند تو معذوری
تو بکن جهد خود به نفس و نفس
ور مری مرگ عذرخواه تو بس
مرد جولاهه چون شود بیکار
نکند زیر پایگاه قرار
روغن سرد و گرم دیده ز تاب
افسری شد ز رنج بر سر آب
روغن از رنج تن به جای آورد
آب را سر به زیر پای آورد
رنج کش را نصیبه چبود گنج
بستر خواب راحت آمد رنج
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
قدر ره رفتن ارچه کم داند
مرد وقت سپیده دم داند
تا تو در بند آن و این باشی
سایه پرورد و نازنین باشی
تو در این کارگاه بیسر و بن
واندراین لافگاه باد و سخن
جامه شوئی ولیک عوران را
شمعریزی ولیک کوران را
نشود مرد پر دل و صعلوک
پیش مامان و باد ریسه و دوک
علم دانی ولیک علم حیل
سیم داری ولیک سیم دغل
مرد را گلشنست سایهٔ تیغ
ورنه گیرد چو حیز راه گریغ
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بُوَد مرغ خانگی را پیه
هرکه او خورده نیست دود چراغ
ننشیند به کام دل به فراغ
نه همه ساله نوبت عیش است
مزهٔ عیش مرگ در جیش است
کی شود مایهٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیرهٔ انگور
تا سمندت هنوز بر درِ تست
سایهٔ اقربات بر سرِ تست
کودکی در سفر تو مرد شوی
رنجه ار راه گرم و سرد شوی
اندرین ره نه بر دم پرداز
بلکه از سوز سینه و ز نیاز
رفت باید به باد و نم چو سفن
لب گشاده سلب کشیده ز تن
لیکن این صعبتر که در منزل
با پری حمل و سستی حامل
بار تو شیشه راه پر سنگست
دست پر گوز و خمره سر تنگست
به تمنّا تو مرد ره نشوی
پاس خود دار تا تبه نشوی
کاندرین ره هرآنکه پای نهاد
سر بود پای و سایه باشد باد
چون به غربت درون نهادی گام
عارت از فخر دان و ننگ از نام
در غریبی نه کارساز و نه بار
در غریبی مه فخردان و مه عار
درِ غربت مزن که خوار شوی
زهر نادیده زهرخوار شوی
در گِل ار تخم شادی اندازی
ندروی جز غم ار چه به تازی
در سفر خواجگی نکو ناید
که سفر خواجگی بپالاید
اندرین پایگاه سر گردان
شد سفر بوتهٔ جوانمردان
پدر اوّلت غربی کرد
زاب غربت روان و جان پرورد
تا غریبی نکرد مرد نگشت
آمد از کاخ و سایه تا برِ دشت
زیرِ ران تو از برای طلب
اشهب روز باد و ادهم شب
پدر آنجا معلّم و مهدی
پس تو دجّال اینت بد عهدی
تو چو آدم ز رنگ و بوی ببُر
تا شوی پادشاه بنده و حُر
به طلب یابی از بزرگان جاه
به طلب کن سوی بزرگان راه
تن مزن پاس دار مر تن را
زانکه بر سر زنند تنزن را
اندرین بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانی بوک
باری ار زو نگرددت حاصل
به سلامت رسی سوی ساحل
بر تو ره رفتنست و جان کندن
تا شود بید چوب تو چندن
در بُن خانه آنکه هشیارست
کار جغد است و کارِ کفتارست
مردم آنگه رسد به زیبایی
که شود همچو باد صحرایی
سفرِ آتش ار نخواهی کرد
تاج خلّت بنه ز ره برگرد
زرهی دان برآب لیک از باد
عقل و علم تو در خیال آباد
شب و شبگیر کن مگر برسی
خاصه در خیر عار باشد عار
از توانا توانی اندر کار
دل و تن را عسل مده بسیار
کان عسل جز کسل نیارد بار
گر عسل کم خوری ترا شاید
گرمی دل عسل بیفزاید
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ اگر ره زند تو معذوری
تو بکن جهد خود به نفس و نفس
ور مری مرگ عذرخواه تو بس
مرد جولاهه چون شود بیکار
نکند زیر پایگاه قرار
روغن سرد و گرم دیده ز تاب
افسری شد ز رنج بر سر آب
روغن از رنج تن به جای آورد
آب را سر به زیر پای آورد
رنج کش را نصیبه چبود گنج
بستر خواب راحت آمد رنج
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
قدر ره رفتن ارچه کم داند
مرد وقت سپیده دم داند
تا تو در بند آن و این باشی
سایه پرورد و نازنین باشی
تو در این کارگاه بیسر و بن
واندراین لافگاه باد و سخن
جامه شوئی ولیک عوران را
شمعریزی ولیک کوران را
نشود مرد پر دل و صعلوک
پیش مامان و باد ریسه و دوک
علم دانی ولیک علم حیل
سیم داری ولیک سیم دغل
مرد را گلشنست سایهٔ تیغ
ورنه گیرد چو حیز راه گریغ
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بُوَد مرغ خانگی را پیه
هرکه او خورده نیست دود چراغ
ننشیند به کام دل به فراغ
نه همه ساله نوبت عیش است
مزهٔ عیش مرگ در جیش است
کی شود مایهٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیرهٔ انگور
تا سمندت هنوز بر درِ تست
سایهٔ اقربات بر سرِ تست
کودکی در سفر تو مرد شوی
رنجه ار راه گرم و سرد شوی
اندرین ره نه بر دم پرداز
بلکه از سوز سینه و ز نیاز
رفت باید به باد و نم چو سفن
لب گشاده سلب کشیده ز تن
لیکن این صعبتر که در منزل
با پری حمل و سستی حامل
بار تو شیشه راه پر سنگست
دست پر گوز و خمره سر تنگست
به تمنّا تو مرد ره نشوی
پاس خود دار تا تبه نشوی
کاندرین ره هرآنکه پای نهاد
سر بود پای و سایه باشد باد
چون به غربت درون نهادی گام
عارت از فخر دان و ننگ از نام
در غریبی نه کارساز و نه بار
در غریبی مه فخردان و مه عار
درِ غربت مزن که خوار شوی
زهر نادیده زهرخوار شوی
در گِل ار تخم شادی اندازی
ندروی جز غم ار چه به تازی
در سفر خواجگی نکو ناید
که سفر خواجگی بپالاید
اندرین پایگاه سر گردان
شد سفر بوتهٔ جوانمردان
پدر اوّلت غربی کرد
زاب غربت روان و جان پرورد
تا غریبی نکرد مرد نگشت
آمد از کاخ و سایه تا برِ دشت
زیرِ ران تو از برای طلب
اشهب روز باد و ادهم شب
پدر آنجا معلّم و مهدی
پس تو دجّال اینت بد عهدی
تو چو آدم ز رنگ و بوی ببُر
تا شوی پادشاه بنده و حُر
به طلب یابی از بزرگان جاه
به طلب کن سوی بزرگان راه
تن مزن پاس دار مر تن را
زانکه بر سر زنند تنزن را
اندرین بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانی بوک
باری ار زو نگرددت حاصل
به سلامت رسی سوی ساحل
بر تو ره رفتنست و جان کندن
تا شود بید چوب تو چندن
در بُن خانه آنکه هشیارست
کار جغد است و کارِ کفتارست
مردم آنگه رسد به زیبایی
که شود همچو باد صحرایی
سفرِ آتش ار نخواهی کرد
تاج خلّت بنه ز ره برگرد
زرهی دان برآب لیک از باد
عقل و علم تو در خیال آباد
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در عدالت و ستم ناکردن
شاه چون بستد از رعیّت نان
نقد شد کلّ من علیها فان
از رعیّت شهی که مایه ربود
بُن دیوار کَند و بام اندود
نان خشکار را ز من ببری
میده گردانی و تو میده خوری
برّهٔ خوان که وجه بابزنست
از بهای فروخ بیوه زنست
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان
سخت بیخی درخت از بادست
گنج پُر زر ز ملک آبادست
ملک آباد به ز گنج روان
شادی دل ندارد ایچ روان
ابر چون زُفت گشت در باران
شد ستمکش روانِ بیوهزنان
چون ستد شه عوامل از دهقان
ده ازو رفت و ماند بر وی قان
هرکه امسال آب وَرز ببرد
سال دیگر گرسنه باید مرد
گرگ چون خورد گوسفند همه
چه بُوَد سود از کلاب رمه
گر نخواهی برهنه عورت تن
در گریبان مزن ز بُن دامن
شاه را از رعیّت است اسباب
کام دریا ز جوی جوید آب
آب جوی ار ز بحر بازگری
بحر را زان سپس شَمر شمری
بس به کار آمده است و بس دلخواه
سرخی سیب را سپیدی ماه
هرکه جز شاه کالبدشان دان
شاه جانست و خفته نبود جان
مثل شه سر و رعیّت تن
هردو از یکدگر فزود ثمن
تن بیسر غذای زنبورست
سر بیتن سزای تنّورست
رونق جان ز عدل شاه بُوَد
مُلک بیعدل برگ کاه بُوَد
ترک و ایرانی و عرابی و کرد
هرکه عادلتر است دست او برد
شاه را خواب خوش نباید خفت
فتنه بیدار شد چو شاه بخفت
شاه را خواب غفلتست آفت
همچو بیداریش بُوَد رأفت
بالش کودکان ز خفتن دان
بالش مرد سایهٔ خفتان
فلک از همّت ار چه زه دارد
روز شمشیر و شب زره دارد
شب فلک دارد از ستاره حشر
روز دارد ز آفتاب سپر
کم ز نرگس مباش اندر حزم
چون کنی عزم رزم و مجلس بزم
نرگس از خواب از آن حذر دارد
کههمی پاس تاج زر دارد
شه چو غوّاص و ملک چون دریاست
خفتنش در درون آب خطاست
چون سیه روی بود نیلوفر
شب چو ماهی در آب دارد سر
شه چو در بحر یار خواب شود
تخت او زود تاج آب شود
چون برون شد ز کالبد غم نام
خانه ویران شمار و زن بدنام
کور دل همچو کوز می باشد
تیز مغز و ضعیف پی باشد
لیک محرور را دماغ قوی
تو ز تأثیر کوز میشنوی
گور پی بند کیسه پندارد
کور می را هریسه پندارد
عجز رای دلست و قدرت و جاه
خشم و کین و دروغ و بخل از شاه
هرکه بر خشم و آز قاهرتر
اوست بر خصم خویش قادرتر
شاه را در دماغ و بازوی چیر
حزم بد دل بهست و عزم دلیر
اوّل حزم چیست رای زدن
بعد از آن عزم دست و پای زدن
شاه را در خورست حزم درست
ورنه عزمش بود ز غفلت سست
دل و زهره چو نور وام کند
شمس را تیغ در نیام کند
زانکه در کارگاه دولت و دین
عقل بیند به جان حقیقت این
مردی از شاه و خدعه از بدخواه
حمله از شیر و حیله از روباه
حمله با شیر مرد همراهست
حیله کار زنست و روباهست
همچو دریاست شاه خسپرور
گهرش زیر پای و خس بر سر
بد نو کشته گنده نیک کُهن
خار باشد به جای خرما بُن
همه روز از برای لقمهٔ نان
این حدیثست و دوکدان زنان
میل ندهم به بد اگرچه نوست
علف خر سبوس و کاه و جوست
خار بُن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد
تو طمع زو مدار میوه و گل
یار بد هست بابت سر پل
نه ازو میوه خوب و نه سایه
نه ازو سود به نه سرمایه
عامیان صف کشنده همچو کلنگ
لیک زیشان چو باز ناید جنگ
هست در جنگ نیروی عامه
همچو ارزیز گرم بر جامه
کودکان و زنان و حشو سپاه
دل و صف را کنند هر سه تباه
زود خیزاست و خوش گریز حشر
زود زایست و زود میر شرر
شرر تیز تگ جز ابله نیست
زادهٔ او ز عمرش آگه نیست
زیرکانی که زیر کان دلند
گوهر تخم را چو آب و گِلند
در میادین دین و ملک ملوک
از برای نجات و هلک ملوک
یار دل به ز صبر ننهادند
ظفر و صبر هردو همزادند
شه که دون را بلند و والا کرد
مر بلا را بلندبالا کرد
آتشی کاب را بلند کند
بر تن خویش ریشخند کند
از تف آتش گرش برد به فراز
از کف خویش بکشد آبش باز
زشت زشت است در ولایت شاه
گرگ بر گاه و یوسف اندر چاه
لشکری و رعیتی که سرند
نفع را تیغ و دفع را سپرند
شاه بیبخشش آفت سپهست
بینیازی سپاه ذل شهست
ای بیاموخته به خاطر دون
تاجداری ز گزدم گردون
چاکرت گر بدست و گر بد نیست
بد و نیکش ز تست از خود نیست
چاکر مرد بد نکو نبود
آب خاکی جز از سبو نبود
هست در دست تو چو تیغ و چونی
تو بدی عیب خود منه بر وی
لشکر از جاه و مال شد بد دل
رعیت از بیزریست بیحاصل
رعیت از تو چو با یسار شود
از برای تو جان سپار شود
چون نیابد یسار بگریزد
با عدوی تو برنیاویزد
تن که لاغر بُوَد بُوَد منبل
پس چو فربه شود شود کاهل
مردمی با کسی که بیاصل است
همچو شمشیر دسته با وصل است
سوی او دل چو خاک در دیگست
نزد او جان چو آب در ریگست
چه به بیاصل زر و زور دهی
چه چراغی به دست کور دهی
ای که با دین و ملک داری کار
در شره خوی خرس و خوک مدار
که نکو ناید ار ز من پرسی
خوک بر تخت و خرس بر کرسی
شاه شهری که بیخرد باشد
نیک لشکر به نرخ بد باشد
لهو چون مرگ جان ملک برد
ظلم چون ریگ آب ملک خورد
خاک بر باد کینهور باشد
ریگ بر آب تشنهتر باشد
شه چو بنشست بر دریچهٔ هزل
ملک بیرون پرد ز روزن عزل
هزل با شاه اگر مقیم شود
خاطرش در هنر عقیم شود
اول نور هست باد هبات
آخر ظلمت است آب حیات
نقد شد کلّ من علیها فان
از رعیّت شهی که مایه ربود
بُن دیوار کَند و بام اندود
نان خشکار را ز من ببری
میده گردانی و تو میده خوری
برّهٔ خوان که وجه بابزنست
از بهای فروخ بیوه زنست
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان
سخت بیخی درخت از بادست
گنج پُر زر ز ملک آبادست
ملک آباد به ز گنج روان
شادی دل ندارد ایچ روان
ابر چون زُفت گشت در باران
شد ستمکش روانِ بیوهزنان
چون ستد شه عوامل از دهقان
ده ازو رفت و ماند بر وی قان
هرکه امسال آب وَرز ببرد
سال دیگر گرسنه باید مرد
گرگ چون خورد گوسفند همه
چه بُوَد سود از کلاب رمه
گر نخواهی برهنه عورت تن
در گریبان مزن ز بُن دامن
شاه را از رعیّت است اسباب
کام دریا ز جوی جوید آب
آب جوی ار ز بحر بازگری
بحر را زان سپس شَمر شمری
بس به کار آمده است و بس دلخواه
سرخی سیب را سپیدی ماه
هرکه جز شاه کالبدشان دان
شاه جانست و خفته نبود جان
مثل شه سر و رعیّت تن
هردو از یکدگر فزود ثمن
تن بیسر غذای زنبورست
سر بیتن سزای تنّورست
رونق جان ز عدل شاه بُوَد
مُلک بیعدل برگ کاه بُوَد
ترک و ایرانی و عرابی و کرد
هرکه عادلتر است دست او برد
شاه را خواب خوش نباید خفت
فتنه بیدار شد چو شاه بخفت
شاه را خواب غفلتست آفت
همچو بیداریش بُوَد رأفت
بالش کودکان ز خفتن دان
بالش مرد سایهٔ خفتان
فلک از همّت ار چه زه دارد
روز شمشیر و شب زره دارد
شب فلک دارد از ستاره حشر
روز دارد ز آفتاب سپر
کم ز نرگس مباش اندر حزم
چون کنی عزم رزم و مجلس بزم
نرگس از خواب از آن حذر دارد
کههمی پاس تاج زر دارد
شه چو غوّاص و ملک چون دریاست
خفتنش در درون آب خطاست
چون سیه روی بود نیلوفر
شب چو ماهی در آب دارد سر
شه چو در بحر یار خواب شود
تخت او زود تاج آب شود
چون برون شد ز کالبد غم نام
خانه ویران شمار و زن بدنام
کور دل همچو کوز می باشد
تیز مغز و ضعیف پی باشد
لیک محرور را دماغ قوی
تو ز تأثیر کوز میشنوی
گور پی بند کیسه پندارد
کور می را هریسه پندارد
عجز رای دلست و قدرت و جاه
خشم و کین و دروغ و بخل از شاه
هرکه بر خشم و آز قاهرتر
اوست بر خصم خویش قادرتر
شاه را در دماغ و بازوی چیر
حزم بد دل بهست و عزم دلیر
اوّل حزم چیست رای زدن
بعد از آن عزم دست و پای زدن
شاه را در خورست حزم درست
ورنه عزمش بود ز غفلت سست
دل و زهره چو نور وام کند
شمس را تیغ در نیام کند
زانکه در کارگاه دولت و دین
عقل بیند به جان حقیقت این
مردی از شاه و خدعه از بدخواه
حمله از شیر و حیله از روباه
حمله با شیر مرد همراهست
حیله کار زنست و روباهست
همچو دریاست شاه خسپرور
گهرش زیر پای و خس بر سر
بد نو کشته گنده نیک کُهن
خار باشد به جای خرما بُن
همه روز از برای لقمهٔ نان
این حدیثست و دوکدان زنان
میل ندهم به بد اگرچه نوست
علف خر سبوس و کاه و جوست
خار بُن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد
تو طمع زو مدار میوه و گل
یار بد هست بابت سر پل
نه ازو میوه خوب و نه سایه
نه ازو سود به نه سرمایه
عامیان صف کشنده همچو کلنگ
لیک زیشان چو باز ناید جنگ
هست در جنگ نیروی عامه
همچو ارزیز گرم بر جامه
کودکان و زنان و حشو سپاه
دل و صف را کنند هر سه تباه
زود خیزاست و خوش گریز حشر
زود زایست و زود میر شرر
شرر تیز تگ جز ابله نیست
زادهٔ او ز عمرش آگه نیست
زیرکانی که زیر کان دلند
گوهر تخم را چو آب و گِلند
در میادین دین و ملک ملوک
از برای نجات و هلک ملوک
یار دل به ز صبر ننهادند
ظفر و صبر هردو همزادند
شه که دون را بلند و والا کرد
مر بلا را بلندبالا کرد
آتشی کاب را بلند کند
بر تن خویش ریشخند کند
از تف آتش گرش برد به فراز
از کف خویش بکشد آبش باز
زشت زشت است در ولایت شاه
گرگ بر گاه و یوسف اندر چاه
لشکری و رعیتی که سرند
نفع را تیغ و دفع را سپرند
شاه بیبخشش آفت سپهست
بینیازی سپاه ذل شهست
ای بیاموخته به خاطر دون
تاجداری ز گزدم گردون
چاکرت گر بدست و گر بد نیست
بد و نیکش ز تست از خود نیست
چاکر مرد بد نکو نبود
آب خاکی جز از سبو نبود
هست در دست تو چو تیغ و چونی
تو بدی عیب خود منه بر وی
لشکر از جاه و مال شد بد دل
رعیت از بیزریست بیحاصل
رعیت از تو چو با یسار شود
از برای تو جان سپار شود
چون نیابد یسار بگریزد
با عدوی تو برنیاویزد
تن که لاغر بُوَد بُوَد منبل
پس چو فربه شود شود کاهل
مردمی با کسی که بیاصل است
همچو شمشیر دسته با وصل است
سوی او دل چو خاک در دیگست
نزد او جان چو آب در ریگست
چه به بیاصل زر و زور دهی
چه چراغی به دست کور دهی
ای که با دین و ملک داری کار
در شره خوی خرس و خوک مدار
که نکو ناید ار ز من پرسی
خوک بر تخت و خرس بر کرسی
شاه شهری که بیخرد باشد
نیک لشکر به نرخ بد باشد
لهو چون مرگ جان ملک برد
ظلم چون ریگ آب ملک خورد
خاک بر باد کینهور باشد
ریگ بر آب تشنهتر باشد
شه چو بنشست بر دریچهٔ هزل
ملک بیرون پرد ز روزن عزل
هزل با شاه اگر مقیم شود
خاطرش در هنر عقیم شود
اول نور هست باد هبات
آخر ظلمت است آب حیات
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
فی تقلیدالملک
کس به تدبیر سفله ملک نراند
نامه در نور برق نتوان خواند
رای کم عقل نور برق بُوَد
خاصه جایی که بیم غرق بُوَد
شاه تا زفت و بیخرد نبود
جفت او خود وزیر بد نبود
شاه را آید ارچه شیر ژیان
روز نیک از وزیر بد به زیان
در مشورت نیافت کس مقصود
از دو بیاصل سست رای و حسود
زانکه در ملک از این دو ناهشیار
کرگس و جغد را برآید کار
تا دو نحس از چنین دو دیوانه
آن غذی یابد این دگر خانه
پیشکار ملوک بیتدبیر
جغد باشد میان خلق خفیر
مرد را علم و حلم باید جفت
ورنه عدل از میان خلق نهفت
ملک بر رای شاه مقصورست
رای او گر قویست منصورست
رای شه جز صواب نپذیرد
باز مردار و موش کی گیرد
پس عطا بخشدش گه و بیگاه
زانکه باشد گزین خلق اله
خواجه را کز ملک عطا نبود
دان که در رای بیخطا نبود
مملکت را ثبات در خردست
بیخرد مرد همچو غول و ددست
بینوا اگر خطا کند تدبیر
تو خطای ورا ببخش و مگیر
نامه در نور برق نتوان خواند
رای کم عقل نور برق بُوَد
خاصه جایی که بیم غرق بُوَد
شاه تا زفت و بیخرد نبود
جفت او خود وزیر بد نبود
شاه را آید ارچه شیر ژیان
روز نیک از وزیر بد به زیان
در مشورت نیافت کس مقصود
از دو بیاصل سست رای و حسود
زانکه در ملک از این دو ناهشیار
کرگس و جغد را برآید کار
تا دو نحس از چنین دو دیوانه
آن غذی یابد این دگر خانه
پیشکار ملوک بیتدبیر
جغد باشد میان خلق خفیر
مرد را علم و حلم باید جفت
ورنه عدل از میان خلق نهفت
ملک بر رای شاه مقصورست
رای او گر قویست منصورست
رای شه جز صواب نپذیرد
باز مردار و موش کی گیرد
پس عطا بخشدش گه و بیگاه
زانکه باشد گزین خلق اله
خواجه را کز ملک عطا نبود
دان که در رای بیخطا نبود
مملکت را ثبات در خردست
بیخرد مرد همچو غول و ددست
بینوا اگر خطا کند تدبیر
تو خطای ورا ببخش و مگیر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
ستایش امیرجلالالدولة ابوالفتح دولتشاهبن بهرامشاه ابن مسعود اناراللّٰه براهینهم
تا دل و دولتست و بینایی
جود و فرهنگ و هنگ و والایی
باد بر دولت دو عالم شاه
شاه و فرزند شاه دولتشاه
آنکه در روی اوست فرِّ ملوک
از پی جوی اوست جرّ ملوک
آن چو خورشید چرخ را در خورد
وآن چو بدر فلک سفر پرورد
از پی قهر خویش و بدخواهان
بندهٔ شاه و خواجهٔ شاهان
خامش و عادل و بهی چو ملک
هشتم هفت پادشاه فلک
رنج دیده چو یوسف از پس ناز
در غریبی و پادشا شده باز
چون سیاووش رفته زآفت نو
وآمده باز همچو کیخسرو
همچو یوسف به روز طفلی شاه
قهر پرورده گشته از پی گاه
گرچه از غش نبود آلوده
بوتهٔ غربتش بپالوده
بود شاه غریب همچون جم
بود خرد و بزرگ چون خاتم
خرد جرم و بزرگ فرمان بود
راست چون خاتم سلیمان بود
خرد بود و جهان فراوان دید
مردم دیده بود از آن آن دید
مردم دیده بینهان بینی
هم به خُردی کند جهان بینی
نقطهای نه و این جهان در وی
ذرّهای نه و آسمان در وی
عمر او اندک و خرد بسیار
همچو چشم خرد شده بیدار
گرچه بسیار سال و مه نشمرد
نبود هیچ طفل بخرد خرد
دیده از دیدهٔ پسندیده
همه کشور چو مردم دیده
جرم او خُرد بود چون اکسیر
باز معنی بزرگ و قدر خطیر
فکرت او به خشندی و به خشم
اندک و دوربین چو مردم چشم
دولت از بهر میر دولتشاه
جامه از مهر کرد و خانه ز ماه
فلک از بهر خدمت درِ اوی
گشته مانند تاج افسر اوی
چون توانست بندگی کردن
پس بدانست بنده پروردن
چون پیمبر به یثرب افتاده
آمده باز و مکه بگشاده
بوده خوب و نسیب چون یوسف
هم به طفلی غریب چون یوسف
مایهٔ روح صورت خوبش
او چو یوسف پدر چو یعقوبش
از درون هم چراغ و هم مونس
وز برون هم شمامه هم مجلس
بوده بحر کفایتش ز صفا
بوده برّ درایتش ز وفا
آن یکی پُر جواهر احسان
وآن دگر پُر بواهر برهان
روی و خویش چنان ملک دل ساز
خلق نیکوش منهی غمّاز
از برون گرچه نعت خون دارد
مشک غمّاز اندرون دارد
در کفش چون سنان کمر بندد
خون همی ریزد و همی خنند
گر گریزد ز زشت و از نیکو
بوی خلش بگوید اینک او
خلق او گویی از پی دل و دین
باد زد کاروان خلّخ و چین
خلق او را که گویی از پی دل
بنده گل شد چو بردمید از گِل
دلش از باغ آن جهانی به
خلقتش از آب زندگانی به
عزم و حزمش ازل فریب چو صدق
خلق و خلقتش ابد شکیب چو عشق
آخر از برگ سوسن و گلزار
بینوا کی بُوَد نسیم بهار
تا چو خورشید بر دو عالم تافت
هردو عالم به خدمتش بشتافت
صفت شید در دو ابرو داشت
قوّت شیر در دو بازو داشت
چشم دولت بدو شده است قریر
شاهی او همی کند تقریر
اوست اکنون سلالهٔ شاهی
دولت او را گزیده همراهی
زور و زر بهر خلق دار نبیل
گل نباشد به رنگ و بوی بخیل
عقل او در سحرگه فضلا
آفتابیست در شبِ عقلا
عدل او در ولایت تیمار
چون نسیم سحر به فصلِ بهار
برگرفت از عطا و عدل و محل
گفت و گو از میان عمر و اجل
لطف او هفت خوان اسرافیل
قهر او چار میخ عزرائیل
دست رادش به جود پیوستن
فارغ است از گشادن و بستن
پر گهر همچو گوش و گردن کان
آب ظرفش ز روی و موی چکان
چون نماید به روح صورت راز
چون زند بر فلک به خشم آواز
گرچه چشمست چرخ چون عبهر
گوش گردد همه چو سیسنبر
چشم گوشست بهر آوازش
گوش چشم است از پی رازش
گرچه با قامت کشیده رود
عقل در راه او به دیده رود
ور ببیند جمال او را حور
از ریاض دل و حیاض حبور
کند از بهر زینت جاهش
پرده داری خاک درگاهش
خرد و جان و طبع در فرمان
این سه جوید همی ز عفوش امان
تا چه فرماید آن سپهر سرور
چو گشاید ز روی پردهٔ نور
بارهٔ بخت او چو رخش قدر
هرگز او در نیاید اندر سر
گردن گردنان به طوق سخاش
خوش بود بسته بهر جود و عطاش
فلکی گرد نیک و بد میگرد
چون شدی قطب گرد خود میگرد
پدری کو چنین پسر دارد
جفت جان دیدهای به سر دارد
هرکجا آفتاب و دُر باشد
در و بام از نظاره پر باشد
ای امیر بلند پایه چو مهر
همره عمر تست دور سپهر
نفخ صورست از تو جود و کرم
دست بذل تو کور و مرده درم
ای بهی طلعت بهان فشان
وی قوی طالع قوی فرمان
دست جود تو در شب دیجور
پایدارست تا به روز نشور
زانکه تا خلق را خبر باشد
شام بر دشمنت سحر باشد
منتهای بدی مَنی داند
برتری در فروتنی داند
نخوتش هرچه کم به نیروتر
قدرتش هرچه بیش خوش خوتر
همه رویش به عدل و دین باشد
در امارت عمارت این باشد
دارد از یاد کرد منّت عار
اینت نیکی کن فرامش کار
بذل او بر بگیر مقصور است
لفظ او از چنین کنم دور است
بوسه جای سر و کله پایش
مرجع آفتاب و مه رایش
خانهٔ اوست خانهٔ شاهی
خانهٔ مشتری بود ماهی
بندگانند شاه و یزدان را
بندهتر پادشاه گیهان را
شاه را چشم از او شده روشن
رام او شد زمانهٔ توسن
این چنین ارج و این چنین تعظیم
برسد حکم او به هفت اقلیم
جود او شکر را کند زنده
جاه او خلق را کند بنده
باد هردم برای مقصودش
شکّر شُکر بر سرِ جودش
یارب او را برای خوش نفسان
به قصارای آرزو برسان
سخنی گفتم از ثنای امیر
آمد اکنون گه دعای وزیر
جود و فرهنگ و هنگ و والایی
باد بر دولت دو عالم شاه
شاه و فرزند شاه دولتشاه
آنکه در روی اوست فرِّ ملوک
از پی جوی اوست جرّ ملوک
آن چو خورشید چرخ را در خورد
وآن چو بدر فلک سفر پرورد
از پی قهر خویش و بدخواهان
بندهٔ شاه و خواجهٔ شاهان
خامش و عادل و بهی چو ملک
هشتم هفت پادشاه فلک
رنج دیده چو یوسف از پس ناز
در غریبی و پادشا شده باز
چون سیاووش رفته زآفت نو
وآمده باز همچو کیخسرو
همچو یوسف به روز طفلی شاه
قهر پرورده گشته از پی گاه
گرچه از غش نبود آلوده
بوتهٔ غربتش بپالوده
بود شاه غریب همچون جم
بود خرد و بزرگ چون خاتم
خرد جرم و بزرگ فرمان بود
راست چون خاتم سلیمان بود
خرد بود و جهان فراوان دید
مردم دیده بود از آن آن دید
مردم دیده بینهان بینی
هم به خُردی کند جهان بینی
نقطهای نه و این جهان در وی
ذرّهای نه و آسمان در وی
عمر او اندک و خرد بسیار
همچو چشم خرد شده بیدار
گرچه بسیار سال و مه نشمرد
نبود هیچ طفل بخرد خرد
دیده از دیدهٔ پسندیده
همه کشور چو مردم دیده
جرم او خُرد بود چون اکسیر
باز معنی بزرگ و قدر خطیر
فکرت او به خشندی و به خشم
اندک و دوربین چو مردم چشم
دولت از بهر میر دولتشاه
جامه از مهر کرد و خانه ز ماه
فلک از بهر خدمت درِ اوی
گشته مانند تاج افسر اوی
چون توانست بندگی کردن
پس بدانست بنده پروردن
چون پیمبر به یثرب افتاده
آمده باز و مکه بگشاده
بوده خوب و نسیب چون یوسف
هم به طفلی غریب چون یوسف
مایهٔ روح صورت خوبش
او چو یوسف پدر چو یعقوبش
از درون هم چراغ و هم مونس
وز برون هم شمامه هم مجلس
بوده بحر کفایتش ز صفا
بوده برّ درایتش ز وفا
آن یکی پُر جواهر احسان
وآن دگر پُر بواهر برهان
روی و خویش چنان ملک دل ساز
خلق نیکوش منهی غمّاز
از برون گرچه نعت خون دارد
مشک غمّاز اندرون دارد
در کفش چون سنان کمر بندد
خون همی ریزد و همی خنند
گر گریزد ز زشت و از نیکو
بوی خلش بگوید اینک او
خلق او گویی از پی دل و دین
باد زد کاروان خلّخ و چین
خلق او را که گویی از پی دل
بنده گل شد چو بردمید از گِل
دلش از باغ آن جهانی به
خلقتش از آب زندگانی به
عزم و حزمش ازل فریب چو صدق
خلق و خلقتش ابد شکیب چو عشق
آخر از برگ سوسن و گلزار
بینوا کی بُوَد نسیم بهار
تا چو خورشید بر دو عالم تافت
هردو عالم به خدمتش بشتافت
صفت شید در دو ابرو داشت
قوّت شیر در دو بازو داشت
چشم دولت بدو شده است قریر
شاهی او همی کند تقریر
اوست اکنون سلالهٔ شاهی
دولت او را گزیده همراهی
زور و زر بهر خلق دار نبیل
گل نباشد به رنگ و بوی بخیل
عقل او در سحرگه فضلا
آفتابیست در شبِ عقلا
عدل او در ولایت تیمار
چون نسیم سحر به فصلِ بهار
برگرفت از عطا و عدل و محل
گفت و گو از میان عمر و اجل
لطف او هفت خوان اسرافیل
قهر او چار میخ عزرائیل
دست رادش به جود پیوستن
فارغ است از گشادن و بستن
پر گهر همچو گوش و گردن کان
آب ظرفش ز روی و موی چکان
چون نماید به روح صورت راز
چون زند بر فلک به خشم آواز
گرچه چشمست چرخ چون عبهر
گوش گردد همه چو سیسنبر
چشم گوشست بهر آوازش
گوش چشم است از پی رازش
گرچه با قامت کشیده رود
عقل در راه او به دیده رود
ور ببیند جمال او را حور
از ریاض دل و حیاض حبور
کند از بهر زینت جاهش
پرده داری خاک درگاهش
خرد و جان و طبع در فرمان
این سه جوید همی ز عفوش امان
تا چه فرماید آن سپهر سرور
چو گشاید ز روی پردهٔ نور
بارهٔ بخت او چو رخش قدر
هرگز او در نیاید اندر سر
گردن گردنان به طوق سخاش
خوش بود بسته بهر جود و عطاش
فلکی گرد نیک و بد میگرد
چون شدی قطب گرد خود میگرد
پدری کو چنین پسر دارد
جفت جان دیدهای به سر دارد
هرکجا آفتاب و دُر باشد
در و بام از نظاره پر باشد
ای امیر بلند پایه چو مهر
همره عمر تست دور سپهر
نفخ صورست از تو جود و کرم
دست بذل تو کور و مرده درم
ای بهی طلعت بهان فشان
وی قوی طالع قوی فرمان
دست جود تو در شب دیجور
پایدارست تا به روز نشور
زانکه تا خلق را خبر باشد
شام بر دشمنت سحر باشد
منتهای بدی مَنی داند
برتری در فروتنی داند
نخوتش هرچه کم به نیروتر
قدرتش هرچه بیش خوش خوتر
همه رویش به عدل و دین باشد
در امارت عمارت این باشد
دارد از یاد کرد منّت عار
اینت نیکی کن فرامش کار
بذل او بر بگیر مقصور است
لفظ او از چنین کنم دور است
بوسه جای سر و کله پایش
مرجع آفتاب و مه رایش
خانهٔ اوست خانهٔ شاهی
خانهٔ مشتری بود ماهی
بندگانند شاه و یزدان را
بندهتر پادشاه گیهان را
شاه را چشم از او شده روشن
رام او شد زمانهٔ توسن
این چنین ارج و این چنین تعظیم
برسد حکم او به هفت اقلیم
جود او شکر را کند زنده
جاه او خلق را کند بنده
باد هردم برای مقصودش
شکّر شُکر بر سرِ جودش
یارب او را برای خوش نفسان
به قصارای آرزو برسان
سخنی گفتم از ثنای امیر
آمد اکنون گه دعای وزیر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
مدح پادشاه به ترتیب کواکب و بروج دوازدهگانه
آنکه بر مملکت ظهیرست او
خلق را در بهی بشیر است او
عالَم برّ و آسمان آمان
مایه و مادر نتیجهٔ جان
خلق را بر بهی بشیر شده
بر همه مملکت ظهیر شده
بر عمیدان مملکت سالار
شاه را بر گزیده بر هر کار
معتمدگاه دخل و خرج جهان
کرده از بر به جمله درج جهان
لذّت روح دان خط خوبش
نکند کس به حرف منسوبش
گشته از درج یک به یک پیدا
همچو برج دوپیکر جوزا
عقل گمره ز شکلهای رفیع
روح واله ز نقشهای بدیع
گر نه ار تنگ مانی است آن خط
از چه خطهای مقله گشت سقط
با خطش خط خازن و بوّاب
همچو با آب صافیست سراب
انس روحست نقطههای خطش
چون گشاد از رخ درر سقطش
چشم بد دور سخت با معنیست
همچو ار تنگ خامهٔ مانیست
لفظ و معنی به یکدگر جفتست
زان خرد بر خطش برآشفتست
شود آنگه که او گرفت قلم
تارک عرش پیش او چو قدم
کاغذ نامه همچو روضهٔ نور
صورت حرف زلف بر رخ حور
در بلاغت ز سرعت قلمش
آب آتشفروز گشت دمش
باد بیبد نتیجهٔ دل اوست
داد بیدد دریچهٔ دل اوست
دین ودنیی مسلّم دم اوست
زانکه دل کعبهٔ معظّم اوست
صادر و وارد عطاجویان
گشته از هر سویی بدو پویان
عالمی از عطاش آسوده
یافته هرچه در دلش بوده
حرمش همچو کعبه محترمست
خانهٔ او ز کعبه خود چه کم است
صدف دُرّ عالم یزدانی
دلش اندر ره مسلمانی
در میان حریم حرمت او
از برای فزود حشمت او
دست او با قلم چو یار شود
بر معانی سخن سوار شود
آب و لؤلؤ و جان صفاوت اوست
ابر و دریا و کان سخاوت اوست
شاه را گاه سر معتمد اوست
در همه کارها ورا مدد اوست
صاحب سرّ خسرو و شاهست
زان ز اسرار ملکش آگاهست
هر سخن کز زبان شاه آمد
در دل خواجهاش پناه آمد
گشته اسرار ملک معلومش
سرّ سلطان به جمله مفهومش
جود او را کرانه پیدا نیست
چون سخایش سحاب و دریا نیست
باد لطفش بزیده بر کشور
نار عنفش بحار کرده شرر
کف او بر سحاب رجحان کرد
بحر زا صدهزار تاوان کرد
چرخ را نسبت ویست قدیم
دهر را هیبت ویست عظیم
نیست در مملکت چنو یک تن
گاه تدبیر و رای و گاه سخن
واقف راز شهریار به دل
در دلش راز مملکت حاصل
سال و ماه از شد آمد زوّار
چون حرم گشته بر صغار و کبار
همه با کام دل قرین گشته
همه با ساز و اسب و زین گشته
حزم او همچو خط او ز جلال
سحر او همچو مال اوست حلال
گر به کار افکند نهان را او
مایه بخشد همه جهان را او
علم ظاهر چو خنده کرده عیان
سرِّ باطن چو غمزه گفته نهان
خط او شکل زلف حور بُوَد
هرچه عیبست ازو نفور بُوَد
نور رویش حدیقهٔ حذقست
خط خطش حظیرهٔ صدقست
خط او خطهٔ معانی بکر
نام او نامهٔ مبانی ذکر
قلمش چون معانی انگیزد
نقشبند معالی آمیزد
خط و معنی وی ز ظلمت و نور
هست چون زلف حور بر رخ حور
هر سوادی ازو بباض ملَک
هر بیاضی ازو سواد فلک
از سواد و بیاضش از پی مزد
گشته عقل همه امینان دزد
هم نکودار اصل و فضل و کرم
هم نگهدار راز دین و حرم
چون سَر خویش سِر نگهدارد
ماره چون مار گرزه بگذارد
گنج را همچو رنج بگذارد
راز را همچو دین نگهدارد
زانکه داند که با کمال وجود
جز به موضع نکو نیاید جود
زانکه دریا و ابر و کان به عطا
بکنند از طریق جود خطا
لعل کی دید هرکه کانی کند
زر کجا یافت هرکه جانی کند
اندر آن دم که خوش زبان باشد
گوش را لفظ او چو جان باشد
فطنت او برآید از پی ساز
مور وار از میان خانهٔ راز
فلک از جود او عطا جویست
راز بارای او سخن گویست
راز دارست عزّتش زانست
خازن راز و حارس جانست
ماجرای زمانه دیده دلش
هرچه زو خوبتر گزیده دلش
وهم او چون نم هوا از گِل
آن برآرد که باشد اندر دل
هر دم آرد پدید زمزم و نیل
دست او همچو پای اسماعیل
دور دوران عقل جامهٔ او
رهِ مردان چو برق خامهٔ او
عملش هست نامهٔ یحیی
قلمش هست چون دم عیسی
عزم و حزمش ز رای نیکوتر
گشته در کارها ورا یاور
شده در کار ملک و دین بیدار
دین و دولت فزوده زو مقدار
شاه را عون در تصرّف ملک
کرده از رای او تعرّف ملک
زان نکو اعتقاد و رای رزین
شده چون خلد مُلکت غزنین
به گه دور و سیر خامهٔ او
کرده چون روی حور نامهٔ او
حور را حرز و هیکلست آن خط
که نیابی برآن نهاد و نمط
چون سرِ کلک در زند به دوات
بنویسد بصر به سمع برات
که من این نوع تا که بودستم
نه تو دیده نه من شنیدستم
راست گویی که نامهٔ یحیست
یا به گاه شفا دم عیسیست
پردهٔ معجزات تا بدرید
معجزی زان صفت کسی نشنید
قلم او سخیتر از کوثر
منظر او بهیتر از مَخبر
قلمش در تجارت عالم
بحر و کشتی و باد کرده به هم
مأمن و مأخذش نتیجهٔ جان
مَنظر و مَخبرش دریچهٔ جان
جان پاکش سرشته با سخنش
بندهٔ نو زمانهٔ کهنش
تا جهانست و هست لیل و نهار
از خط و علم باد برخوردار
که جهان را ز علم او شب و روز
هست دی ماه خوشتر از نوروز
دین و دنیا ورا مسخّر باد
صدر دنیا ورا برادر باد
خلق را در بهی بشیر است او
عالَم برّ و آسمان آمان
مایه و مادر نتیجهٔ جان
خلق را بر بهی بشیر شده
بر همه مملکت ظهیر شده
بر عمیدان مملکت سالار
شاه را بر گزیده بر هر کار
معتمدگاه دخل و خرج جهان
کرده از بر به جمله درج جهان
لذّت روح دان خط خوبش
نکند کس به حرف منسوبش
گشته از درج یک به یک پیدا
همچو برج دوپیکر جوزا
عقل گمره ز شکلهای رفیع
روح واله ز نقشهای بدیع
گر نه ار تنگ مانی است آن خط
از چه خطهای مقله گشت سقط
با خطش خط خازن و بوّاب
همچو با آب صافیست سراب
انس روحست نقطههای خطش
چون گشاد از رخ درر سقطش
چشم بد دور سخت با معنیست
همچو ار تنگ خامهٔ مانیست
لفظ و معنی به یکدگر جفتست
زان خرد بر خطش برآشفتست
شود آنگه که او گرفت قلم
تارک عرش پیش او چو قدم
کاغذ نامه همچو روضهٔ نور
صورت حرف زلف بر رخ حور
در بلاغت ز سرعت قلمش
آب آتشفروز گشت دمش
باد بیبد نتیجهٔ دل اوست
داد بیدد دریچهٔ دل اوست
دین ودنیی مسلّم دم اوست
زانکه دل کعبهٔ معظّم اوست
صادر و وارد عطاجویان
گشته از هر سویی بدو پویان
عالمی از عطاش آسوده
یافته هرچه در دلش بوده
حرمش همچو کعبه محترمست
خانهٔ او ز کعبه خود چه کم است
صدف دُرّ عالم یزدانی
دلش اندر ره مسلمانی
در میان حریم حرمت او
از برای فزود حشمت او
دست او با قلم چو یار شود
بر معانی سخن سوار شود
آب و لؤلؤ و جان صفاوت اوست
ابر و دریا و کان سخاوت اوست
شاه را گاه سر معتمد اوست
در همه کارها ورا مدد اوست
صاحب سرّ خسرو و شاهست
زان ز اسرار ملکش آگاهست
هر سخن کز زبان شاه آمد
در دل خواجهاش پناه آمد
گشته اسرار ملک معلومش
سرّ سلطان به جمله مفهومش
جود او را کرانه پیدا نیست
چون سخایش سحاب و دریا نیست
باد لطفش بزیده بر کشور
نار عنفش بحار کرده شرر
کف او بر سحاب رجحان کرد
بحر زا صدهزار تاوان کرد
چرخ را نسبت ویست قدیم
دهر را هیبت ویست عظیم
نیست در مملکت چنو یک تن
گاه تدبیر و رای و گاه سخن
واقف راز شهریار به دل
در دلش راز مملکت حاصل
سال و ماه از شد آمد زوّار
چون حرم گشته بر صغار و کبار
همه با کام دل قرین گشته
همه با ساز و اسب و زین گشته
حزم او همچو خط او ز جلال
سحر او همچو مال اوست حلال
گر به کار افکند نهان را او
مایه بخشد همه جهان را او
علم ظاهر چو خنده کرده عیان
سرِّ باطن چو غمزه گفته نهان
خط او شکل زلف حور بُوَد
هرچه عیبست ازو نفور بُوَد
نور رویش حدیقهٔ حذقست
خط خطش حظیرهٔ صدقست
خط او خطهٔ معانی بکر
نام او نامهٔ مبانی ذکر
قلمش چون معانی انگیزد
نقشبند معالی آمیزد
خط و معنی وی ز ظلمت و نور
هست چون زلف حور بر رخ حور
هر سوادی ازو بباض ملَک
هر بیاضی ازو سواد فلک
از سواد و بیاضش از پی مزد
گشته عقل همه امینان دزد
هم نکودار اصل و فضل و کرم
هم نگهدار راز دین و حرم
چون سَر خویش سِر نگهدارد
ماره چون مار گرزه بگذارد
گنج را همچو رنج بگذارد
راز را همچو دین نگهدارد
زانکه داند که با کمال وجود
جز به موضع نکو نیاید جود
زانکه دریا و ابر و کان به عطا
بکنند از طریق جود خطا
لعل کی دید هرکه کانی کند
زر کجا یافت هرکه جانی کند
اندر آن دم که خوش زبان باشد
گوش را لفظ او چو جان باشد
فطنت او برآید از پی ساز
مور وار از میان خانهٔ راز
فلک از جود او عطا جویست
راز بارای او سخن گویست
راز دارست عزّتش زانست
خازن راز و حارس جانست
ماجرای زمانه دیده دلش
هرچه زو خوبتر گزیده دلش
وهم او چون نم هوا از گِل
آن برآرد که باشد اندر دل
هر دم آرد پدید زمزم و نیل
دست او همچو پای اسماعیل
دور دوران عقل جامهٔ او
رهِ مردان چو برق خامهٔ او
عملش هست نامهٔ یحیی
قلمش هست چون دم عیسی
عزم و حزمش ز رای نیکوتر
گشته در کارها ورا یاور
شده در کار ملک و دین بیدار
دین و دولت فزوده زو مقدار
شاه را عون در تصرّف ملک
کرده از رای او تعرّف ملک
زان نکو اعتقاد و رای رزین
شده چون خلد مُلکت غزنین
به گه دور و سیر خامهٔ او
کرده چون روی حور نامهٔ او
حور را حرز و هیکلست آن خط
که نیابی برآن نهاد و نمط
چون سرِ کلک در زند به دوات
بنویسد بصر به سمع برات
که من این نوع تا که بودستم
نه تو دیده نه من شنیدستم
راست گویی که نامهٔ یحیست
یا به گاه شفا دم عیسیست
پردهٔ معجزات تا بدرید
معجزی زان صفت کسی نشنید
قلم او سخیتر از کوثر
منظر او بهیتر از مَخبر
قلمش در تجارت عالم
بحر و کشتی و باد کرده به هم
مأمن و مأخذش نتیجهٔ جان
مَنظر و مَخبرش دریچهٔ جان
جان پاکش سرشته با سخنش
بندهٔ نو زمانهٔ کهنش
تا جهانست و هست لیل و نهار
از خط و علم باد برخوردار
که جهان را ز علم او شب و روز
هست دی ماه خوشتر از نوروز
دین و دنیا ورا مسخّر باد
صدر دنیا ورا برادر باد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در شرف و وبال و صعود و هبوط کواکب گوید
شرف آفتاب در حملست
شرف ماه گاو بیجدلست
راس را خانهٔ شرف جوزاست
سرطان آنکه مشتری را جاست
شرف تیر خوشه آمد و پس
مر زحل را شرف ترازو و بس
مز ذنب را شرف کمان آمد
ملک بهرام جدی از آن آمد
شرف زهره برج ماهی دان
بعد از این جملگی تباهی دان
می ندانند که این همه وضع است
اختراع حکیم بیبضع است
چون ولادت سبک پدید آمد
بستگی را یکی کلید آمد
دومین خانه بیت مال نهند
اصل این حکم بر محال نهند
سومین بیت اخوه و اخوات
ایمن از حادثات و از نکبات
چارمین خان خانهٔ پدرست
که ورا خیر و عافیت ثمرست
خانهٔ پنجم آنِ فرزندست
وآنِ اولاد و خویش و پیوندست
ششمین بیت بیتِ بیماریست
که از آن خانه جای غمخواریست
هفتمین خانه جای جفت و عیال
که از آن به شود همه احوال
هشتمین هست خانهٔ نکبات
که از آن مرد را رسد آفات
نهمین جای ملت و دین است
سفر و راه و کیش و آیین است
دهم از مادران نهند شمار
خانهٔ پادشاه و حرفت و کار
خانهٔ دولتست یازدهم
اینت ترتیبها همه مبهم
از ده و دو نشان که دادستند
خانهٔ دشمنان نهادستند
زین ده و دو نظر به پنج کنند
خود درین پنججا سپنج کنند
شرف ماه گاو بیجدلست
راس را خانهٔ شرف جوزاست
سرطان آنکه مشتری را جاست
شرف تیر خوشه آمد و پس
مر زحل را شرف ترازو و بس
مز ذنب را شرف کمان آمد
ملک بهرام جدی از آن آمد
شرف زهره برج ماهی دان
بعد از این جملگی تباهی دان
می ندانند که این همه وضع است
اختراع حکیم بیبضع است
چون ولادت سبک پدید آمد
بستگی را یکی کلید آمد
دومین خانه بیت مال نهند
اصل این حکم بر محال نهند
سومین بیت اخوه و اخوات
ایمن از حادثات و از نکبات
چارمین خان خانهٔ پدرست
که ورا خیر و عافیت ثمرست
خانهٔ پنجم آنِ فرزندست
وآنِ اولاد و خویش و پیوندست
ششمین بیت بیتِ بیماریست
که از آن خانه جای غمخواریست
هفتمین خانه جای جفت و عیال
که از آن به شود همه احوال
هشتمین هست خانهٔ نکبات
که از آن مرد را رسد آفات
نهمین جای ملت و دین است
سفر و راه و کیش و آیین است
دهم از مادران نهند شمار
خانهٔ پادشاه و حرفت و کار
خانهٔ دولتست یازدهم
اینت ترتیبها همه مبهم
از ده و دو نشان که دادستند
خانهٔ دشمنان نهادستند
زین ده و دو نظر به پنج کنند
خود درین پنججا سپنج کنند
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی بیان حاله و حسب احواله رحمةاللّٰه علیه
گر در آورد یافت خلد و نعیم
ورنه جای ویست قعر جحیم
آنکه پهلو همی زند با من
پهلویی را نداند از دامن
شعر من گل محال او خار است
خود خریدار ما پدیدارست
حکما را بُوَد به خوان جلال
لقمه و سحر و نظم هر سه حلال
جاهلان را ز حرص و بخل مدام
لقمه و شرب و نطق هر سه حرام
چون کنم عقد گوهر از کانی
روح قدسی درو دمد جانی
زنده و تازه کرد چون طوبیش
دل و جان را طراوت معنیش
گفتهٔ من روان شمار رَوان
در دو عالم چو چشمهٔ حیوان
شعر ابنای عصر اندر شرّ
هم روانست لیک سوی سقر
آب نیکو بود روان در ده
لیک در ریگ نا روانی به
آب چون شد روان چه سازد باغ
ریگ چون شد روان بلخشد راغ
آب منصف روان روان باشد
لیک سیلش هلاک جان باشد
شعر من سوی کافر و مؤمن
همچو آبست و نفس ازو ایمن
حکمت این حکیم ژاژ فروش
هست مانند کرّی اندر گوش
حکم او هم روان بُوَد در شور
سیم بَد هم روان بود بر کور
شرع و شعر از روان و جان خیزد
عشر و خمس از ضیاع و کان خیزد
از تن و طبع شرع و شعر نزاد
تودهٔ شوره عشر و خمس نداد
همچو آبست این سخن به جهان
پاک و روشن روانفزا و روان
چون ز قرآن گذشتی و اخبار
نیست کس را برین نمط گفتار
کردی از نیستی به من نسبش
دیو قرآن پارسی لقبش
گویمت گر کنی ز من تو سؤال
این نکوتر بسی که سبع طوال
پس علیرغم جاهلیت را
وز پی مردی و حمیّت را
با روان و خرد بیامیزش
بر درِ کعبهٔ دل آویزش
تن ز نقشش همی بیابد جان
جان ز مغزش همی ببندد کان
فضلا متّفق شدند برین
که کلامی گزیده نیست جز این
خط اوراق این سخن گه رنگ
سیه و خوش دلست چون شه رنگ
آفتابیست این سخن کز عزّ
در تراجع نیوفتد هرگز
هرکه این بشنود به گوش از دور
لحن داود ظن برد ز زبور
سر به سر حکمت و مواعظ و پند
بنده را پند و رند را ترفند
شعر من صورت روان بدنست
خط من خامش شکر سخن است
هرکه را اندرین دو جهل و شکیست
شعر من جانش را یکی و یکی است
در سرایی که مکر و فن دارد
تازگی گفتههای من دارد
لذّتی دارد این سخن تازه
که بخ خوبی گذشت از اندازه
رسانیدهام سخن به کمال
میبترسم که راه یافت زوال
چون به غایت رسد سخن به جهان
زود آید در آن سخن نقصان
بیتی از شعر من سوی بد حال
کم نباشد ز بیست بیتالمال
گرچه در غفلت اندرین سی سال
دفتر من سیاه کرد خیال
این سخنها ز کاتب چپ و راست
عذر سیصد هزار ساله بخواست
کردم از خاطری ز لؤلؤ پُر
دامن آخرالزمان پر دُر
آنچه زین نظم در شمار آمد
عدد بیت دههزار آمد
بعد ازین گر اجل کند تأخیر
آنچه تقصیر شد شود توفیر
هرکه زین پس به شاعری پوید
یا نگوید وگرنه زین گوید
زین سخن کاصل عالم افروزیست
دان که پیروز بخت را روزیست
هرکه او طالب اذای منست
خون اوداج او غذای منست
این حدیث از پی دل ابلیس
گر بننوشت خصم گو منویس
کز پی تشنگان علّیّین
کاتب جان همی نویسد این
بد نژادی که دیو زاد بُوَد
گر بننویسد این ز داد بُوَد
قدر این شعر دیو چه شناسد
بوم خورشید دید بهراسد
چه بُوَد زین شنیعتر بیداد
لحن داود و کرّ مادرزاد
پیش این گفته سر فرود آرد
سخن آرای هرچه بردارد
جاهلی کو شنید این سخنان
یا بدید این لطیف سرو بنان
جز به صورت بدو نپیوندد
زانکه بر ریش خویش میخندد
اینت رنجی که کور شمع خرد
پس بخسبد درو همی نگرد
شمع بیهودهدان تو در بر کور
لحن داود و مستمع چو ستور
تو به گلبن ده آب حیوان را
گو برو خاک خور مغیلان را
خاتم انبیا محمّد بود
خاتم شاعران منم همه سود
هرکه او گشته طالب مجدست
شفی او ز لفظ بوالمجدست
زانکه جدّ را به جدّ شدم بنیت
کرد مجدود ماضیم کنیت
شعرا را به لفظ مقصودم
زین قبل نام گشت مجدودم
به خدا ار به زیر چرخ کبود
چون منی هست و بود و خواهد بود
خاطرم چاکریست حکمپذیر
هرچه گویم بیار گوید گیر
آنکه او منصف است و زیرک سار
نشمارد به بازی این گفتار
هزل اگر با جدست گو میباش
که نه از زیرکان کمند اوباش
چون مرا اندرین سفر که رهست
زر و جو هست و عیسی و خر هست
بخورد آنچه هست در خور او
آنچه زر عیسی آنچه جو خر او
نیک باید بُوَد ز روی شمار
نیکی بی بدی تو چشم مدار
هرکجا راحتیست صد رنج است
زیر رنج اندرون همه گنج است
زانکه در زیر هفت و پنج و چهار
نیست مُل بیخمار و گُل بیخار
این جهانیست خوب و زشت بهم
وآن جهان دوزخ و بهشت بهم
در جهانی که نظم او ز دوییست
باعثش بدخویی و نیک خوییست
نز پی نظم پادشاهی او
قهر و لطف است با الهی او
تو بد و نیک دیدهای به جهان
خیر و شرّ و کفر با ایمان
قبض و بسطست در جهان حیات
ضرّ و نفعست در مزاج نبات
قبض و بسطی که در جهان دلست
همچو در شکل و صورت آب و گلست
مصلحت راست این دو رنگی او
نه بجهلست ترک و زنگی او
هرکه او خیره ساز و مستحلست
گر بدزدد ز شعر من بحلست
نیست از عقل وقت مهمانی
لقمه تنها زدن ز لقمانی
چه حکیمی بُوَد که خوان بنهد
باغبان را نوالهای ندهد
میزبانی خاص خوی بدست
دعوت عام کردن از خردست
میزبانی چو خوانی آراید
ترّه همچون بره به کار آید
گرچه با هزل جدّ چو بیگانهست
هزل من همچو جدّ هم از خانهست
شاه را چون خزانه آراید
چیز بد همچو نیک درباید
هزل من هزل نیست تعلیمست
بیت من بیت نیست اقلیمست
تو چه دانی که اندر این اقلیم
عقل مرشد چه میکند تعلیم
یعنی ار جدّ اوست جان آویز
هزلش از سحر شد روان آمیز
شکر گویم که هست نزد هنر
هزلم از جدّ دیگران خوشتر
ورنه جای ویست قعر جحیم
آنکه پهلو همی زند با من
پهلویی را نداند از دامن
شعر من گل محال او خار است
خود خریدار ما پدیدارست
حکما را بُوَد به خوان جلال
لقمه و سحر و نظم هر سه حلال
جاهلان را ز حرص و بخل مدام
لقمه و شرب و نطق هر سه حرام
چون کنم عقد گوهر از کانی
روح قدسی درو دمد جانی
زنده و تازه کرد چون طوبیش
دل و جان را طراوت معنیش
گفتهٔ من روان شمار رَوان
در دو عالم چو چشمهٔ حیوان
شعر ابنای عصر اندر شرّ
هم روانست لیک سوی سقر
آب نیکو بود روان در ده
لیک در ریگ نا روانی به
آب چون شد روان چه سازد باغ
ریگ چون شد روان بلخشد راغ
آب منصف روان روان باشد
لیک سیلش هلاک جان باشد
شعر من سوی کافر و مؤمن
همچو آبست و نفس ازو ایمن
حکمت این حکیم ژاژ فروش
هست مانند کرّی اندر گوش
حکم او هم روان بُوَد در شور
سیم بَد هم روان بود بر کور
شرع و شعر از روان و جان خیزد
عشر و خمس از ضیاع و کان خیزد
از تن و طبع شرع و شعر نزاد
تودهٔ شوره عشر و خمس نداد
همچو آبست این سخن به جهان
پاک و روشن روانفزا و روان
چون ز قرآن گذشتی و اخبار
نیست کس را برین نمط گفتار
کردی از نیستی به من نسبش
دیو قرآن پارسی لقبش
گویمت گر کنی ز من تو سؤال
این نکوتر بسی که سبع طوال
پس علیرغم جاهلیت را
وز پی مردی و حمیّت را
با روان و خرد بیامیزش
بر درِ کعبهٔ دل آویزش
تن ز نقشش همی بیابد جان
جان ز مغزش همی ببندد کان
فضلا متّفق شدند برین
که کلامی گزیده نیست جز این
خط اوراق این سخن گه رنگ
سیه و خوش دلست چون شه رنگ
آفتابیست این سخن کز عزّ
در تراجع نیوفتد هرگز
هرکه این بشنود به گوش از دور
لحن داود ظن برد ز زبور
سر به سر حکمت و مواعظ و پند
بنده را پند و رند را ترفند
شعر من صورت روان بدنست
خط من خامش شکر سخن است
هرکه را اندرین دو جهل و شکیست
شعر من جانش را یکی و یکی است
در سرایی که مکر و فن دارد
تازگی گفتههای من دارد
لذّتی دارد این سخن تازه
که بخ خوبی گذشت از اندازه
رسانیدهام سخن به کمال
میبترسم که راه یافت زوال
چون به غایت رسد سخن به جهان
زود آید در آن سخن نقصان
بیتی از شعر من سوی بد حال
کم نباشد ز بیست بیتالمال
گرچه در غفلت اندرین سی سال
دفتر من سیاه کرد خیال
این سخنها ز کاتب چپ و راست
عذر سیصد هزار ساله بخواست
کردم از خاطری ز لؤلؤ پُر
دامن آخرالزمان پر دُر
آنچه زین نظم در شمار آمد
عدد بیت دههزار آمد
بعد ازین گر اجل کند تأخیر
آنچه تقصیر شد شود توفیر
هرکه زین پس به شاعری پوید
یا نگوید وگرنه زین گوید
زین سخن کاصل عالم افروزیست
دان که پیروز بخت را روزیست
هرکه او طالب اذای منست
خون اوداج او غذای منست
این حدیث از پی دل ابلیس
گر بننوشت خصم گو منویس
کز پی تشنگان علّیّین
کاتب جان همی نویسد این
بد نژادی که دیو زاد بُوَد
گر بننویسد این ز داد بُوَد
قدر این شعر دیو چه شناسد
بوم خورشید دید بهراسد
چه بُوَد زین شنیعتر بیداد
لحن داود و کرّ مادرزاد
پیش این گفته سر فرود آرد
سخن آرای هرچه بردارد
جاهلی کو شنید این سخنان
یا بدید این لطیف سرو بنان
جز به صورت بدو نپیوندد
زانکه بر ریش خویش میخندد
اینت رنجی که کور شمع خرد
پس بخسبد درو همی نگرد
شمع بیهودهدان تو در بر کور
لحن داود و مستمع چو ستور
تو به گلبن ده آب حیوان را
گو برو خاک خور مغیلان را
خاتم انبیا محمّد بود
خاتم شاعران منم همه سود
هرکه او گشته طالب مجدست
شفی او ز لفظ بوالمجدست
زانکه جدّ را به جدّ شدم بنیت
کرد مجدود ماضیم کنیت
شعرا را به لفظ مقصودم
زین قبل نام گشت مجدودم
به خدا ار به زیر چرخ کبود
چون منی هست و بود و خواهد بود
خاطرم چاکریست حکمپذیر
هرچه گویم بیار گوید گیر
آنکه او منصف است و زیرک سار
نشمارد به بازی این گفتار
هزل اگر با جدست گو میباش
که نه از زیرکان کمند اوباش
چون مرا اندرین سفر که رهست
زر و جو هست و عیسی و خر هست
بخورد آنچه هست در خور او
آنچه زر عیسی آنچه جو خر او
نیک باید بُوَد ز روی شمار
نیکی بی بدی تو چشم مدار
هرکجا راحتیست صد رنج است
زیر رنج اندرون همه گنج است
زانکه در زیر هفت و پنج و چهار
نیست مُل بیخمار و گُل بیخار
این جهانیست خوب و زشت بهم
وآن جهان دوزخ و بهشت بهم
در جهانی که نظم او ز دوییست
باعثش بدخویی و نیک خوییست
نز پی نظم پادشاهی او
قهر و لطف است با الهی او
تو بد و نیک دیدهای به جهان
خیر و شرّ و کفر با ایمان
قبض و بسطست در جهان حیات
ضرّ و نفعست در مزاج نبات
قبض و بسطی که در جهان دلست
همچو در شکل و صورت آب و گلست
مصلحت راست این دو رنگی او
نه بجهلست ترک و زنگی او
هرکه او خیره ساز و مستحلست
گر بدزدد ز شعر من بحلست
نیست از عقل وقت مهمانی
لقمه تنها زدن ز لقمانی
چه حکیمی بُوَد که خوان بنهد
باغبان را نوالهای ندهد
میزبانی خاص خوی بدست
دعوت عام کردن از خردست
میزبانی چو خوانی آراید
ترّه همچون بره به کار آید
گرچه با هزل جدّ چو بیگانهست
هزل من همچو جدّ هم از خانهست
شاه را چون خزانه آراید
چیز بد همچو نیک درباید
هزل من هزل نیست تعلیمست
بیت من بیت نیست اقلیمست
تو چه دانی که اندر این اقلیم
عقل مرشد چه میکند تعلیم
یعنی ار جدّ اوست جان آویز
هزلش از سحر شد روان آمیز
شکر گویم که هست نزد هنر
هزلم از جدّ دیگران خوشتر