عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۵
آنها که خرید عشقشان از خامی
پنهان ز نظر، کنند بی‌آرامی
من نالم و تهمت‌زده مرغ چمن است
من سوزم و پروانه کشد بدنامی
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۸
حیرت‌زده را چه غم ز سرگردانی
از بی‌برگی چه باک و بی‌سامانی
از محنت هجر و لذت وصل، دلم
آسود، که آسوده شود حیرانی
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۷۲
الهی در سر آب دارم، در دل آتش، در باطن ناز دارم، در باطن خواهش در دریایی نشستم که آنرا کران نیست، بجان من دردیست که آنرا درمان نیست، دیدهٔ من بر چیزی آید که وصف آن بزبان نیست.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۲۵
الهی! فراق کوه را هامون کند، هامون را جیحون کند، جیحون را پر خون کند، دانی که با این دل ضعیف چون کند.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۲۸
الهی پیوسته در گفت و گویم، تا وا ننمایی در جست و جویم از بیقراری در میدان بیطاقتی می پویم، در میان کارم اما نمی پویم.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴۲
الهی بود من بر من تاوان است، تو یک بار بود بر من تابان مصیبت من بر من گران است، تو آب خود بر من باران.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۴
الهی! شادی نمی شناختم می پنداشتم که شادم، اکنون مرا چه شادی که شادی شناسی را به باد دادم.
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دل مقیم کوی جانانست و من اینجا غریب
چون کند بیچاره مسکین تن تنها غریب
آرزومند دیار خویشم و باران خویش
در جهان تا چند گردم بی سر و بیپا غریب
چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من
محنت غربت نداند هیچکس از غریب
هرگز از روی کرم روزی نپرسیدی که چیست
حال زار مستمند مانده دور از ما غریب
چون درین دوران نمی افتد کسی بر حال خود
در چنین شهری که میبینی که افتد با غریب
در غربی جان به سختی می دهد مسکین کمال
واغرییی واغریبی واغریبی واغریب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
دل سختت به سندان سخت بارست
دهانت را میان بس راز دارست
به آن خاک قدم جان همنشین است
به آن چاه ذقن دل یار غارست
ز بار جور و بار غم نترسم
من و آن آستان چندانکه بارست
چو بر گل میخرامی پا نگه دار
که گل را بیشتر زحمت ز خارست
به طاق ابروان در رشته کاریست
سر زلفت ولی رخ ساده کارست
که بست آن نقش عارض آفرین باد
که آب دست در وی آشکارست
کمال از گفته خود هرچه داری
تخلص های تو بس آبدارست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
عشق ورزیدن به جان نازنینان نازک است
خامه این بیچاره را خود که جانان نازک است
ناز کیها مینماید آن میان یعنی به من
زندگانی خواهی ار کردن بدین سان نازک است
یکدم بگذر ز عین مردمی بر چشم من
زانکه بر آب روان سرو خرامان نازک است
گل ندارد پیش سرو سیم برهم نازکی
گر چه می گویند گل را کز گیاهان نازک است
رسم خوبان جهان عاشق کشی باشد کمال
کارهر مسکین که عاشق شد بر ایشان نازک است
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۹۱
آن خوش پسر که بردند در مکتب نظامش
مشتاق اوست از جان دارد ورا گرامی
سیمین ذقن نگریست دیوان شیخ دردست
یارب نگاه دارش از خمسه نظامی
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۹۳
براه گرم بغداد این سلمان
در آن حالت که از جان می بریدی
نبودش گوییا شعر پدر یاد
که آنرا خواندی و بر خود دمیدی
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
بر گوش رسد همی نوا خوانی دل
جان بی خبر است از غم پنهانی دل
از سوز درون هیچ نگویم لیکن
از چهره عیانست پریشانی دل
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
من نمی‌گویم چرا با دوستانت کین بود
خود بگوی ای نازنین شرط محبت این بود
حال دل‌های شهیدان غمت از لاله پرس
کوس راپایش ز داغ دوستی رنگین بود
تیر تو نگذاشت دیگر آرزویی در دلم
منت از وی تا قیامت بر دل خونین بود
زیر تیغت گر که خندیدم عجب ناید تو را
آب شمشیرت زبس ای نوش لب شیرین بود
خوش رسیدی وقت مردم بر سرم آری خوشست
شمع رویت جانسپاری را که در بالین بود
بس بود افسوس قاتل بهر قتلم خونبها
گر ترا ای شوخ رحمی بر دل سنگین بود
دستها را از تاسف بهر (صامت) رنجه کن
گریه از شمع لازم بهر درد دین بود
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱ - کتاب الروایات(والمصائب)
روایت است که آمد برون چه از زندان
عزیز مصر و فسا گشت یوسف کنعان
برای دیدن وی همچو طالب و مطلوب
به شهر مصر ز کنعان روانه شد یعقوب
ز مصر حضرت یوسف به شوکت و اجلال
تهیه دید و برون شد برای استقبال
همین که طلعت یوسف ز دور پیدا شد
جلال و کوکبه یوسفی هویدا شد
گرفت از کف یعقوب اشتیاق عنان
پیاده شد پی تعظیم یوسف کنعان
غرور یوسف نزد پدر زیاده نشد
ولی به مصلحت سلطنت پیاده نشد
چو در پیاده‌شدن اندکی تغافل کرد
عتاب حق پی تادیب حضرتش گل کرد
ز نزد حق سوی یوسف رسید با تعجیل
چنین پیام رسانید حضرت جبریل
که این چه فعل عظیمی است کز تو شد واقع
جلال و حشت شاهی مگر شدت مانع
شده است بنده شایسته‌ام پیاده روان
تو با کمیت سبک سیر میکنی جولان
رعایت پدر پیر بود اولی تر
تو را ز مصلحت ملک و کشور و لشگر
کنون که از تو عیان گشت ترک این اولی
به حکم محکم دادار دست بگشا
گشود دست چو یوسف به امر حی غفور
برون شد از کف معجز نمایش لمعه نور
سئوال کرد که این نور چیست یا جبریل
جواب داد به یوسف امین رب جلیل
که این عمل ز تو نزد خدا نشد مقرون
به رفت نور نبوت ز صلب تو بیرون
اگر چنین بود ای دوستان بر یکتا
مقام و مرتبه و قدرت دوستان خدا
چگونه پس بستم پیشه‌گان کشور شام
نمود صبر و مدارا مهیمن علام
دمی که باعث ایجاد عالم ایجاد
سلیل خواجه لولاک سید سجاد
به هیئتی که دل انس و جان کباب نمود
گذر به جانب آن کشور خراب نمود
غلش به گردن اشگش ز دیده بر دامن
ببسته همچو اسیران دو دست او بر سن
سر غریبی و بی‌یاوری فکنده به زیر
دلش ز خنده بی‌جای شامیان دلگیر
ز دیدن سر اکبر به شور و هنگامه
ز سنگ و چوب مخالف به فرقش عمامه
ز آه روز دو عالم سیاه کرده چو شب
ز دیدن سر عریان عمه‌اش زینب
تنش نزار و رخش زرد و حالتش محزون
دلش ز دیدن اطفال دربدر پر خون
تمام شام برون آمده به حکم یزید
به پیشواز سر انوار حسین شهید
چون روز عید زن و مرد خرم و دلشاد
گرفته دست به دست از پی مبارکباد
تمام گشته فراموششان ز حق نبی
نظاره‌گر به حریم محمد عربی
به آن طریق چه آن بی‌کسان بی‌غمخوار
میان شام گذشتند از سر بازار
به کوچه گذر اهلبیت طه شد
میان کوچه یکی غرقه هویدا شد
نموده پنج زن اندر میان غرقه مقام
سیاه بخت و تبه روزگار و نافرجام
یکی عجوزه بدبخت با قدی چو کمان
فکند زینب مظلومه را شرر بر جان
همین که دیده شومش ز دیدن اسرا
فتاد بر سر پر خون سیدالشهدا
پی اذیت وی ساخت تازه نیرنگی
ببرد دست بریده به جانب سنگی
حواله کرد همان سنگ را به تارک او
شکست بار دیگر تارک مبارک او
بکش عنان سخن (صامت) از مصیبت شام
نماند تاب شنیدن نمای ختم کلام
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۷ - آمدن بشیر از جانب یوسف به خدمت یعقوب
روایتی شده از راویان بسی مطلوب
برای علت دوری یوسف از یعقوب
که چون ز مصلحت کردکار بی‌همتا
نمود مادر یوسف و وداع دار فنا
از این مقدمه یعقوب شد بسی دلگیر
یکی کنیز خرید ا زبرای دادن شیر
ز شیر دادن یوسف گذشت چون ایام
کنیز داشت یکی کودک و بشیرش نام
ز در رسید یکی روز پیر کنعانی
برای دیدن یوسف ز لطف پنهانی
گرفته بود در آغوش خود کنیز بشیر
نموده است تغافل به یوسفش از شیر
گرفته بود در آغوش خود کنیز بشیر
نموده است تغافل به یوسفش از شیر
الم به سینه یعقوب بس شرر افروخت
گرفت از بر مادر بشیر را بفروخت
کنیز گشت از این حال مضطرب احوال
نمود روی تضرع به قادر متعال
که یا رب از من و حال دلم گواهی تو
به بی‌کسان دل افسرده داد خواهی تو
ببین فکند جدایی چنان پیمبر تو
میان مادر و فرزند در برابر تو
چو دید زاری آن زن مهیمن علام
بدان ضعیفه همانا شد این چنین الهام
ببین چگونه تلاقی از این عمل سازم
میان باب و پسر هم جدایی اندازم
چنانکه تا ز بشیرت به تو خبر نرسد
خبر ز یوسف گمگشته بر پدر نرسد
غرض که گشت چهل سال یوسف از کنعان
جدا ز نزد پدر بهر آن زن گریان
چنان ز وصل پسر گشت این در نومید
که هر دو دیده وی شد ز انتظار سفید
مشیت ازلی این چنین گرفت قرار
که آب لطف به آتش فشاند دیگر بار
ندا رسید به یوسف ز خالق دوالمن
که نزد باب گرامی فرست پیراهن
که از فراق تو آن پیر نا صبور شده
سفید گشته دو چشمش چو از تو دور شده
همان بشیر به فرمان کردگار جهان
گرفت پیرهن و کرد روی سوی کنعان
رسید بر دروازه دید پیر زنی
نه پیرزن که دو مشت استخوان به یک کفنی
نشان خانه یعقوب را از او پرسید
کنیز بوی محبت از آن نشانه شنید
سئوال کرد چه خواهی ز خانه یعقوب
جواب داد که دارم ز یوسفش مکتوب
از این جواب دل پیر زن به سینه طپید
به گریه گفت که یا رب چه شد نشان امید
به وعده‌ای که نمودی عجب وفا کردی
مرا ز محنت فرزند خود رها کردی
بشیر یافت که آن پیر زن چه می‌گوید
کدام راه از این اضطراب می‌پوید
بگفت غم مخور ای زن که من بشیر توام
زمان وعده بسر رفت و دستگیر توام
بشیر را ز محبت کشید در آغوش
ز هوش رفت و ز فریاد و ناله شد خاموش
بشیر در بر یعقوب برد پیراهن
نمود دیده ز دیدار پیرهن روشن
یکی بشیر دگر در جهان خبر دارم
که از رسالت او شعله بر جگر دارم
همان بشیر که آورد در مدینه خبر
ز حال اهل و عیال حسین تشنه جگر
روایت است که آمد بشیر چون از راه
پیاده شد به سر تربت رسول الله
به گریه گفت که یا مصطفی سلام علیک
به رتبه ختم همه انبیا سلام علیک
خجل ز روی تو هستم اگر به خدمت تو
خبر دهم ز حسین و حریم و عترت تو
ولی رسول چو از اهل بیت اطهارم
به عرض واقعه در خدمت تو ناچارم
به دشت کرببلا از جفای ابن زیاد
به نزد آب حسین تو تشنه لب جا نداد
تمام اهل و عیالش اسیر و خوار شدند
سر برهنه به پشت شیر سوار شدند
سری که داشت به دوش مبارکتو مکان
گهی به خاک تنور و گهی به نوک سنان
سپاه شامی و کوفی سوار و بر مرکب
پیاده عباد بیمار با تن پر تب
ز جای عترت زارت خبر دهم یا نه
گهی به گوشه زندان گهی به ویرانه
به ناسزا دل زینب یکی کباب نمود
یکی به راس حین خارجی خطاب نمود
برای بردن بزم یزید بی‌پروا
به یک طناب ببستند شصت و شش زن را
نشسته بود نصاری به روی کرسی زر
ستاده بر سر پا عابدین بی‌یاور
ظهیر مسخره در بزم شرب نزد یزید
ز دختران عزیزت کنیز می‌طلبید
بریده باد زبانم یزید خانه خراب
به نزد راس حسین تو ریخت درد شراب
شکسته باد دهانم که آن جهود عنود
لب حسین ز چوب جفا نمود کبود
بزرگوار دایا به حق پیغمبر(ص)
ز جرم (صامت) و عصیان شیعیان بگذار
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۸ - نامه نوشتن فاطمه صغرا به پدر
روایت است که چون از وطن نمود سفر
به سوی کرببلا آن امام تشنه جگر
علیله دخترکی در مدینه فاطمه نام
به جای ماند از آن شهریار عرش مقام
همیشه با تن تبدار و اشک و ناله و آه
به راه کرببلا مانده بود چشم به راه
به فکر اینکه رسد از پدر به او خبری
مدام داشت مهیا اساس نوحه‌گری
به غیر آه جهانسوز اهل راز نداشت
به چاره دل افسرده دلنواز نداشت
نشسته بود شب و روز با هجوم بلا
در انتظار پدر چشم سوی کرببلا
نوشته بود یکی نامه آن علیله زار
برای خسرو لب تشنه با تن تب‌دار
عریضه ورقش پرده دل غمناک
مدادش از اثر خون دیده نمناک
کتابتی کلماتش همه شرر انگیز
عبارتش همه پرحسرت و قیامت خیز
اراده داشت که آن نامه را بهانه کند
به کوفه نزد پدر قاصدی روانه کند
حکایت دل پر خون خویش سرتاسر
نوشته بود در آن نامه از برای پدر
گرفت یک عرب نامه را از آن دلخون
به عزم کرببلا گشت از مدینه برون
نمود طی ره مقصود روز و شب ز وفا
به دشت ماریه آمد به ظهر عاشورا
به ساعتی که ز بیداد خلق کوفه و شام
شهید گشته محبان شاه تشنه تمام
عزیز فاطمه لب‌تشنه و غریب و وحید
ستاده یکه و تنها به نزد جیش یزید
عرب دو دست ادب را به سینه نزد امام
نهاد و کرد بدان شاه کم سپاه سلام
شه شهید دم عیسوی ز هم بگشود
به لطف خاص جواب سلام او فرمود
به گریه گفت که ای قاصد خجسته پیام
تو کیستی که نمودی بدین غریب سلام
ز چهره تو هویدا بود بوجه حسن
حدیث محنت و اماندگان اهل وطن
نمود عرض که ای مظهر صفات خدا
مراست نامه‌ای از نزد دختر صغرا
گرفت از عرب آن شاه بی‌سپاه و حشم
کتاب و دل پرخون روانه شد به حرم
به دور خویش زنان را تمام جمع نمود
ز روی نامه صغری ز مهر مهر گشود
نوشته بود در آن نامه کای جناب پدر
نموده‌ای ز چه از این علیله قطع نظر
نما مرا ز وفا سربلند نزد کسان
سلام من بعموها و عمه‌ها برسان
بگو به حضرت عباس کای عموی رشید
ز دوری تو ز دنیا بریده‌ام امید
فدایی سر و جان تو باد جان و سرم
عمو به کرببلا کن حمایت پدرم
اگر به کرببلا گشته قاسم داماد
عروس را بده از جای من مبارک باد
زند همیشه مرا مرغ روح در تن پر
ز حسرت گل روی برادرم اکبر
بگو به اکبر یوسف جمال مه سیما
بیا مرا ز مدینه ببر به کرب و بلا
مرا به سر هوس دیدن سکینه بود
ز زندگی دل من سیر در مدینه بود
کنم به دامن او جای تا بدون تعب
بیا مرا برسان پیش عمه‌ام زینب
از این علیله هجران کشیده بیمار
رسان سلام به نزدیک عابد تب دار
شها (بصامت) حسرت نصیب کن نظری
که در عزای تو دارد همیشه نوحه گری
گناهکارم و غیر از تو عذرخواهی نیست
مرا به روز قیامت دگر پناهی نیست
به حق اکبر در خون طپیده بی‌سر
مکن ز جانب این روسیاه قطع نظر
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۰ - فی المرثیه
اشک من رشک فراتست و سرابس خونست
یا رب این بحر چه بحری‌ست که آبش خونست
عرصه کرب و بلا موج زند چون دریا
وه چه دریا که همه موج و حبابش خونست
ز گلستان نبی دهر گرفته است گلاب
چه گلی بود ندانم که گلابش خونست
این نه عیش است و عروسی ز برای قاسم
گر عروسی است ز بهر چه خضابش خونست
شه دین را نرسد جرعه آبی در کام
تشنه جان می‌دهد و تا برکاتش خونست
شاهد بزم وفا زینب غمدیده چرا
نیست بر چهر حجابش که نقابش خونست
نه همین خو نشده جاری ز دو چشم (صامت)
خامه و دفتر و دیوان و کتابش خونست
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۳ - زبان حال صدیقه صغرا
برادرا دلم رفتنت قرار ندارد
مرو که خواهر تو ناب انتظار ندارد
به درد بی‌کسی‌ام مبتلا مکن به فدایت
که خواهر تو کسی را در این دیدار ندارد
تو منع می‌کنی از گریه‌ام ولی نتوانم
دل شکسته‌ام از گریه اختیار ندارد
دلم ز وعده برگشتنت قرار نگیرد
چرا که گردش ایام اعتبار ندارد
به خیمه منتظر تو نشسته عابد بیمار
میان بستر تب غیر گریه کار ندارد
گرفتم آن که پس از تو رضا شود به اسیری
توان اینکه به اشتر شود سوار ندارد
سکینه را بنشان در کنار خویش زمانی
که تاب دوری باب بزرگوار ندارد
بده تسلی لیلی برای خاطر اکبر
که دادغر و غریب است و غمگسار ندارد
مبر به جانب میدان علی اصغر خود را
که طفل طاقت پیکان آب دار ندارد
اگر به شام بود یا به کوفه یا مدینه
به هیچ وجه دل پر ز خون قرار ندارد
بکن سفارش طفلت رقیه بر پر سعد
که تاب سیلی شمر ستم شعار ندارد
مرا اسیر یزید کردی و رفتی
مرو که داد رسمی زینب فکار ندارد
شها شفاعت (صامت) نما بروز قیامت
که جز تو چشم به ابناء روزگار ندارد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۵ - و برای او همچنین
هیچکس ایمن ز کید دهر دون‌پرور نشد
هیچ سر در دار دنیا صاحب افسر نشد
خلق می‌گفتند بهتر می‌شود کاندر جهان
وین عجیب کز راستی بدتر شد و بهتر نشد
ساغر عیش جهان سرشار اما هیچوقت
هیچ کس را زین می‌راحت گلویی تر نشد
کو سری یا سر فرازی را که در پایان کار
خاک قبرستان وطن خشت لحد بستر نشد
اعتبارات جهان بی‌اعتبار است و دریغ
با وجود دیدن وی دیده را باور نشد
گر وفایی بود در کار سپهر کج مدار
پس چرا در یاری اولاد پیغمبر نشد
ماند یک دختر بجا بعد رسول هاشمی
یکزمان نگذشت کز یک غم دو چشمش تر نشد
هیچ زن مانند زهرا از زنان روزگار
صورتش نیلی ز سیلی در بر شوهر نشد
آتش بیداد دارالعصمت او را نسوخت
یا شکسته پهلوی پاکش ز ضرب درنشد
محسن شش‌ماهه‌اش ساقط نگردید از لگد
با طناب ظلم طوق گردن جیدر نشد
سر برهنه دختر احمد سوی مسجد نرفت
یا به جای باب وی بیگانه در منبر نشد
کس تسلی دل پر حسرت زهرا نداد
هیچ کس غمخوارآن دلخون بی‌یاور نشد
بعد احمد شکر حق نعمت وی کس نکرد
مایه تسکین غم اولاد وی دیگر نشد
در به روی حضرت زهرا کسی ننمود باز
باخبر بعد از پدر از حالت دختر نشد
هیچگه (صامت) عزادار غم زهرا نبود
کز شراره آه وی دفتر پر از اخگر نشد