عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۴۶ - ابوبکر محمّد بن موسی الواسطی
و از ایشان بود ابوبکر محمّدبن موسی الواسطی، باصل خراسانی بود و از فَرْغانه، صحبت جنید کرده بود و آن نوری، عالمی بزرگوار بود و بمرو نشستی و وفاة وی آنجا بود پس از سیصد و بیست.
واسطی گوید خوف و رجا دو ماهار اند کی از بی ادبی باز میدارند.
هم او گوید عوض طمع داشتن بر طاعت از فراموش کردن فضل بود.
واسطی گوید هر وقت که خدای حواری بنده خواهد او را اندرین جیفگان اندازد یعنی صحبت کودکان.
محمّدبن عبدالعزیز المَرْوَزی گوید که واسطی گفت بی ادبی خویش را اخلاص نام کرده اند و شَرَه را انبساط و دون همّتی را جلدی نام کرده اند، همه از راه برگشتند و بر راه مذموم همی روند و زندگانی اندر مشاهدة ایشان ناخوش بود و نقصان روح بود، اگر سخن گویند بخشم گویند و اگر خطاب کنند بکبر بود، نفس ایشان همی خبر دهد از ضمیر ایشان و شَرَه ایشان اندر اکل منادی همی کند از آنچه در اسرار ایشان است، قاتَلَهُمُ اللّهُ اَنّی یُْؤفَکونَ. و این آیة تفسیر کرده اند که مراد بدین لعنة است.
استاد ابوعلی گوید در مرو از پیری شنیدم که واسطی بدر دکان من بگذشت روز آدینه بود و بجامع می شدم، شِراک نعلین وی بگسست گفتم ایّهاالشیخ دستوری باشد تا نیک باز کنم نعلین تو، گفت بکن و نیکو باز کردم گفت دانی که چرا بگسست این شراک گفتم تا شیخ بگوید گفت زیرا که امروز غسل نکرده ام گفتم که گرمابه هست اینجا در آنجا شو گفت شوم، بگرمابه بردم ویرا تا غسل بکرد.
واسطی گوید خوف و رجا دو ماهار اند کی از بی ادبی باز میدارند.
هم او گوید عوض طمع داشتن بر طاعت از فراموش کردن فضل بود.
واسطی گوید هر وقت که خدای حواری بنده خواهد او را اندرین جیفگان اندازد یعنی صحبت کودکان.
محمّدبن عبدالعزیز المَرْوَزی گوید که واسطی گفت بی ادبی خویش را اخلاص نام کرده اند و شَرَه را انبساط و دون همّتی را جلدی نام کرده اند، همه از راه برگشتند و بر راه مذموم همی روند و زندگانی اندر مشاهدة ایشان ناخوش بود و نقصان روح بود، اگر سخن گویند بخشم گویند و اگر خطاب کنند بکبر بود، نفس ایشان همی خبر دهد از ضمیر ایشان و شَرَه ایشان اندر اکل منادی همی کند از آنچه در اسرار ایشان است، قاتَلَهُمُ اللّهُ اَنّی یُْؤفَکونَ. و این آیة تفسیر کرده اند که مراد بدین لعنة است.
استاد ابوعلی گوید در مرو از پیری شنیدم که واسطی بدر دکان من بگذشت روز آدینه بود و بجامع می شدم، شِراک نعلین وی بگسست گفتم ایّهاالشیخ دستوری باشد تا نیک باز کنم نعلین تو، گفت بکن و نیکو باز کردم گفت دانی که چرا بگسست این شراک گفتم تا شیخ بگوید گفت زیرا که امروز غسل نکرده ام گفتم که گرمابه هست اینجا در آنجا شو گفت شوم، بگرمابه بردم ویرا تا غسل بکرد.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۴۷ - ابوالحسن الصائغ
و از ایشان بود ابوالحسن الصائغ نام او علیّ بن محمّدبن سهل الدّینوری رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْه، مقیم بود بمصر و مرگ او آنجا بود و از پیران و بزرگان بود.
ابوعثمان مغربی گوید از پیران هیچ نورانی تر از ابویعقوب نهرجوری ندیدم و بزرگ هیبت تر از ابوالحسن الصائغ. وفاة وی اندر سنۀ ثلاث و ثلثمایه بود.
او را پرسیدند از دلیل کردن شاهد بر غائب گفت استدلال چون بود بصفاتِ آنک او را مانند بود بر آنک او را مانند و نظیر نیست.
پرسیدند او را از صفت مرید گفت آنچه خدای گوید وَضاقَتْ عَلَیْهِمُ الاَرْضُ بِما رَحُبَتْ وَضاقَتْ عَلَیْهِم اَنفُسُهُمْ.
و گوید احوال همچون برق بود و اگر بایستد نه حال بود حدیث نفس بود و شناختن طبع.
ابوعثمان مغربی گوید از پیران هیچ نورانی تر از ابویعقوب نهرجوری ندیدم و بزرگ هیبت تر از ابوالحسن الصائغ. وفاة وی اندر سنۀ ثلاث و ثلثمایه بود.
او را پرسیدند از دلیل کردن شاهد بر غائب گفت استدلال چون بود بصفاتِ آنک او را مانند بود بر آنک او را مانند و نظیر نیست.
پرسیدند او را از صفت مرید گفت آنچه خدای گوید وَضاقَتْ عَلَیْهِمُ الاَرْضُ بِما رَحُبَتْ وَضاقَتْ عَلَیْهِم اَنفُسُهُمْ.
و گوید احوال همچون برق بود و اگر بایستد نه حال بود حدیث نفس بود و شناختن طبع.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۴۸ - ابواسحق ابراهیم بن داود الرَقَی
و ازیشان بود ابواسحق ابراهیم بن داود الرَقَی از پیران بزرگ بود بشام، از اقران جُنَیْد و ابن الجَلّا بود و عمر وی تا سیصد و بیست و شش سال بکشید. و ابراهیم رَقّی گوید معرفت اثبات حق بود دور بکرده از هرچه وهم به وی رسد.
هم او گوید قدرت آشکار است و چشمها گشاد است ولیکن دیدار ضعیف است.
ابراهیم رَقّی گوید کی ضعیف ترین خلق آنست که عاجز بود از دست بداشتن شهوات و قوی ترین آن بود که قادر بود بر ترک آن.
و گوید نشان دوستی خدای بر گزیدن طاعت وی است و متابعت رسول وی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
هم او گوید قدرت آشکار است و چشمها گشاد است ولیکن دیدار ضعیف است.
ابراهیم رَقّی گوید کی ضعیف ترین خلق آنست که عاجز بود از دست بداشتن شهوات و قوی ترین آن بود که قادر بود بر ترک آن.
و گوید نشان دوستی خدای بر گزیدن طاعت وی است و متابعت رسول وی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵۰ - خیرالنسّاج
و از ایشان بود خیرالنسّاج رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ صحبت ابوحمزۀ بغدادی کرده بود و بُسری را دیده بود و از اقران نوری بود و عمر وی دراز بود و چنین گویند کی صد و بیست ساله بود.
شبلی اندر مجلس وی توبه کرد و خوّاص هر دو، استاد جماعت بود و گویند نام وی محمدبن اسمعیل بود از سامرّه و او را خیرالنسّاج بدان گفتندی کی وی بحجّ می شد مردی بر در کوفه ویرا بگرفت که تو بندۀ منی و تو خیر نامی و سیاه بود، مخالفت نکرد و آن مرد او را فرا خز بافتن نشاند چون گفتی یا خیر گفتی لبّیک پس آن مرد پس از چند سال گفت مرا غلط افتاد و تو بندۀ من نه ای و نام تو خیر نیست و از آنجا بشد و گفت نامی کی مردی مسلمان بر من نهاد بدل نکنم.
خیرالنسّاج گفت کی خوف تازیانۀ خدایست، بندگانرا که خوی اندر بی ادبی کرده باشند بدان راست کنند.
ابوالحسین مالکی گوید کی پرسیدم یکی را از آنک حاضر بوده بودند وقت مرگ خیرالنسّاج از کار وی، گفت وقت نماز شام بود که از هوش بشد پس چشم باز گشاد و بسوی خانه اشارتی کرد و گفت بباش، تو بنده مامور و من بندۀ ام مأمور، آنچه ترا فرموده اند از تو اندر نمی گذرد و آنچه مرا فرموده اند از من در میگذرد و آب خواست و طهارة کردو نماز شام بگزارد و بخفت و چشم فرا کرد و جان تسلیم کرد.
بخواب دیدند ویرا و گفتندی خدای با تو چه کرد گفت ازین مپرس ولیکن برستم ازین دنیای گندۀ شما.
شبلی اندر مجلس وی توبه کرد و خوّاص هر دو، استاد جماعت بود و گویند نام وی محمدبن اسمعیل بود از سامرّه و او را خیرالنسّاج بدان گفتندی کی وی بحجّ می شد مردی بر در کوفه ویرا بگرفت که تو بندۀ منی و تو خیر نامی و سیاه بود، مخالفت نکرد و آن مرد او را فرا خز بافتن نشاند چون گفتی یا خیر گفتی لبّیک پس آن مرد پس از چند سال گفت مرا غلط افتاد و تو بندۀ من نه ای و نام تو خیر نیست و از آنجا بشد و گفت نامی کی مردی مسلمان بر من نهاد بدل نکنم.
خیرالنسّاج گفت کی خوف تازیانۀ خدایست، بندگانرا که خوی اندر بی ادبی کرده باشند بدان راست کنند.
ابوالحسین مالکی گوید کی پرسیدم یکی را از آنک حاضر بوده بودند وقت مرگ خیرالنسّاج از کار وی، گفت وقت نماز شام بود که از هوش بشد پس چشم باز گشاد و بسوی خانه اشارتی کرد و گفت بباش، تو بنده مامور و من بندۀ ام مأمور، آنچه ترا فرموده اند از تو اندر نمی گذرد و آنچه مرا فرموده اند از من در میگذرد و آب خواست و طهارة کردو نماز شام بگزارد و بخفت و چشم فرا کرد و جان تسلیم کرد.
بخواب دیدند ویرا و گفتندی خدای با تو چه کرد گفت ازین مپرس ولیکن برستم ازین دنیای گندۀ شما.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵۲ - بوبکر دُلَف بن جَحْدَر الشِبلی
و ازین طایفه بود ابوبکر دُلَف بن جَحْدَر الشِبلی رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْه، بغدادی بود و از آنجا بزرگ شده بود و اصل وی از اُسْروشَنه بود و صحبت جنید کرده بود و پیران کی اندر عصر او بودند، و یگانۀ روزگار بود بحال و ظرافت و علم، مالکی مذهب بود و هشتاد و هفت سال عمر او بود و وفاة او اندر سنه اربع و ثلثین و ثلثمایه بود و تربت وی اندر بغداد است.
چون شبلی توبه کرد اندر مجلس خیرالنسّاج بدماوند آمد و گفت من اینجا امیر بوده ام، و مرا بِحِلّ کنید و اندر بدایت مجاهدتی بر دست گرفت از حد برتر.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که او چندین من نمک اندر چشم خویش کرد تا خواب نیاید ویرا، و اگر نیز چیزی نبود از تعظیم شرع نزدیک او مگر آنک بکران دینوری حکایت کرد اندر آخر عمر وی، خود بسیار بود گفت ویرا وضو میدادم تخلیل محاسن فراموش کردم دست من بگرفت و محاسن را خلال کرد.
ابوالعباس بغدادی گوید کی شبلی اندر آخر ایّام خویش این بیت همی گفت.
شعر:
وَکَمْمِنْمَوْضِعٍ لَوْمُتُّ فیه
لَکُنْتُ بِهِ نَکالاَ فی الْعَشیرة
معنی این آن بود کی بسیار جایها که اگر آنجا بمیرم اندر میان این قوم رسوا شوم، و این با تحقیر نفس شود.
و چون ماه رمضان اندر آمدی اندر طاعت بیفزودی و گفتی کی این ماهیست کی خدای عزّوجلّ بزرگ داشت و من اولی ترم کی آنرا بزرگ دارم.
چون شبلی توبه کرد اندر مجلس خیرالنسّاج بدماوند آمد و گفت من اینجا امیر بوده ام، و مرا بِحِلّ کنید و اندر بدایت مجاهدتی بر دست گرفت از حد برتر.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که او چندین من نمک اندر چشم خویش کرد تا خواب نیاید ویرا، و اگر نیز چیزی نبود از تعظیم شرع نزدیک او مگر آنک بکران دینوری حکایت کرد اندر آخر عمر وی، خود بسیار بود گفت ویرا وضو میدادم تخلیل محاسن فراموش کردم دست من بگرفت و محاسن را خلال کرد.
ابوالعباس بغدادی گوید کی شبلی اندر آخر ایّام خویش این بیت همی گفت.
شعر:
وَکَمْمِنْمَوْضِعٍ لَوْمُتُّ فیه
لَکُنْتُ بِهِ نَکالاَ فی الْعَشیرة
معنی این آن بود کی بسیار جایها که اگر آنجا بمیرم اندر میان این قوم رسوا شوم، و این با تحقیر نفس شود.
و چون ماه رمضان اندر آمدی اندر طاعت بیفزودی و گفتی کی این ماهیست کی خدای عزّوجلّ بزرگ داشت و من اولی ترم کی آنرا بزرگ دارم.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵۳ - ابومحمّد عبداللّه بن محمّد الْمُرْتَعِش
و از ایشان بود ابومحمّد عبداللّه بن محمّدالْمُرْتَعِش رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ، نشابوری بود از محلّت حیره و گویند از مُلْقاباد بود و صحبت ابوحفص و ابوعثمان کرده بود و جنید را دیده بود کار او بزرگ بود و اندر مسجد شونیزیّه بنشستی، و وفاة او ببغداد بود اندر سنه ثمان و عشرین و ثلثمایه.
مُرْتَعِش گوید ارادة بازداشتن تن است از مرادهاء او و بازگشتن بامرهای خدای و رضادادن بر آنچه بر وی همی رود از واردات قضا.
ویرا گفتند فلات بر سر آب همی رود گفت نزدیک من آنک خدای عزّوجلّ او را توفیق مخالفت هواء خویش داده است بزرگتر از آنک اندر هوا بپرد.
مُرْتَعِش گوید ارادة بازداشتن تن است از مرادهاء او و بازگشتن بامرهای خدای و رضادادن بر آنچه بر وی همی رود از واردات قضا.
ویرا گفتند فلات بر سر آب همی رود گفت نزدیک من آنک خدای عزّوجلّ او را توفیق مخالفت هواء خویش داده است بزرگتر از آنک اندر هوا بپرد.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵۴ - ابوعلی احمد بن محمّد الرودباری
و از ایشان بود ابوعلی احمدبن محمّدالرودباری رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ، بغدادی بود و بمصر مقیم بود و وفاة وی آنجا بود اندر سنۀ نیّف و عشرین و ثلثمایه، صحبت جنید و نوری و ابن جّلا و این طبقه کرده بود و ظریفترین پیران بود.
ابوالقاسم دمشقی گوید ابوعلی رودباری را پرسیدند که چگوئی اگر کسی ازین ملاهی سماع کند و گوید مرا این حلالست که من بدرجۀ رسیده ام که اختلاف احوال اندر من اثر نکند گفت آری برسید ولکن بدوزخ.
ویرا پرسیدند از تصوّف گفت این مذهبی است همه جدّ و هیچ چیز از هزل با وی میامیزید.
منصوربن عبداللّه گوید کی رودباری گفت که از غرورست کی تو زشت کنی و با تو نیکوئی کنند و انابت دست بداری و توبه و چنان دانی که با تو مسامحت همی کنند اندر خطاها که بر تو می رود و چنان دانی کی آن بسط حق است ترا.
وی گفت که استاد من اندر تصوّف جُنَیْد بودست و اندر فقه ابوالعبّاس سُرَیْج و اندر ادب ثَعْلَب و اندر حدیت ابراهیم حربی.
ابوالقاسم دمشقی گوید ابوعلی رودباری را پرسیدند که چگوئی اگر کسی ازین ملاهی سماع کند و گوید مرا این حلالست که من بدرجۀ رسیده ام که اختلاف احوال اندر من اثر نکند گفت آری برسید ولکن بدوزخ.
ویرا پرسیدند از تصوّف گفت این مذهبی است همه جدّ و هیچ چیز از هزل با وی میامیزید.
منصوربن عبداللّه گوید کی رودباری گفت که از غرورست کی تو زشت کنی و با تو نیکوئی کنند و انابت دست بداری و توبه و چنان دانی که با تو مسامحت همی کنند اندر خطاها که بر تو می رود و چنان دانی کی آن بسط حق است ترا.
وی گفت که استاد من اندر تصوّف جُنَیْد بودست و اندر فقه ابوالعبّاس سُرَیْج و اندر ادب ثَعْلَب و اندر حدیت ابراهیم حربی.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵۸ - ابوبکر محمّد بن علی الکَتّانی
و از ایشان بود ابوبکر محمّدبن علی الکَتّانی رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیهِ باصل بغدادی بود و صحبت جُنَید و خَرّاز و نوری کرده بود و بمکه مجاور بود تا آنگاه که فرمان یافت و وفاة او اندر سنۀ اثنین و عشرین و ثلثمایه بود.
ابوبکر رازی گوید کتّانی اندر پیری نگریست سر و موی و روی وی جمله سپید شده و سؤال میکرد و گفت این پیر، حقّ خدای اندر جوانی ضایع کرده است خدای تعالی اندر پیری او را ضایع گذاشتست.
کتّانی گوید شهوة ماهار دیو است هر که ماهار دیو گرفت او بنزدیگ وی بود ببندگی.
ابوبکر رازی گوید کتّانی اندر پیری نگریست سر و موی و روی وی جمله سپید شده و سؤال میکرد و گفت این پیر، حقّ خدای اندر جوانی ضایع کرده است خدای تعالی اندر پیری او را ضایع گذاشتست.
کتّانی گوید شهوة ماهار دیو است هر که ماهار دیو گرفت او بنزدیگ وی بود ببندگی.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۶۳ - ابوبکر عبداللّه بن طاهر الاَبْهَری
و از ایشان بود ابوبکر عبداللّه بن طاهر الاَبْهَری از اقران شبلی بود و از پیران کوهستان صحبت یوسف بن الحسین کرده بود و پیران دیگر، وفاة او اندر سنۀ ثلثین و ثلثمایه بود.
منصور عبداللّه گوید ابوبکر طاهر گفت از حکم درویش آنست کی او را رغبت نبود پس اگر بود و چاره نباشد رغبت وی از کفایت فراتر نشود.
و هم باین اسناد ابوبکر طاهر گوید چون با کسی دوستی کنی برای خدای، بدنیا باز و بسیار میامیز.
منصور عبداللّه گوید ابوبکر طاهر گفت از حکم درویش آنست کی او را رغبت نبود پس اگر بود و چاره نباشد رغبت وی از کفایت فراتر نشود.
و هم باین اسناد ابوبکر طاهر گوید چون با کسی دوستی کنی برای خدای، بدنیا باز و بسیار میامیز.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۶۸ - ابوعمرو محمدبن ابراهیم الزُجاجی النیسابوری
و ازین طایفه بود ابوعمرو محمدبن ابراهیم الزُجاجی النیسابوری مجاور مکّه بود و وفاة او اندر سنه ثمان و اربعین و ثلثمایه بود.
ابو عمروبن نُجَیْد گوید کی ابوعمرو زُجاجی را پرسیدند که چرا چندان تغیّر اندر تو پیدا آید بوقت تکبیر احرام فریضها گفت زیرا که من افتتاح فریضه بخلاف صدق همی کنم هر که گوید اللّه اکبر و اندر دل وی چیزی بود بزرگتر از وی یا چیزی بزرگ داشته بود بروزگار گذشته بزبان خویش، خود را دروغ زن کرده باشد.
ابوعمرو زُجاجی گوید هر که سخن گوید از حالی که آنجا نرسیده باشد سخن او فتنۀ مستمع باشد و دعوی بود که اندر دل وی فرا دیدار آمده باشد و خدای بر وی حرام کند یافتن آن حال.
و سالهاء بسیار بمکّه مجاور بود و هرگز اندر مکّه طهارة نکرد، از حرم بیرون شدی و طهارة کردی حرمت داشتن حرم را.
ابو عمروبن نُجَیْد گوید کی ابوعمرو زُجاجی را پرسیدند که چرا چندان تغیّر اندر تو پیدا آید بوقت تکبیر احرام فریضها گفت زیرا که من افتتاح فریضه بخلاف صدق همی کنم هر که گوید اللّه اکبر و اندر دل وی چیزی بود بزرگتر از وی یا چیزی بزرگ داشته بود بروزگار گذشته بزبان خویش، خود را دروغ زن کرده باشد.
ابوعمرو زُجاجی گوید هر که سخن گوید از حالی که آنجا نرسیده باشد سخن او فتنۀ مستمع باشد و دعوی بود که اندر دل وی فرا دیدار آمده باشد و خدای بر وی حرام کند یافتن آن حال.
و سالهاء بسیار بمکّه مجاور بود و هرگز اندر مکّه طهارة نکرد، از حرم بیرون شدی و طهارة کردی حرمت داشتن حرم را.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۶۹ - ابومحمّد جعفر بن محمّدبن نُصَیْر
و از ایشان بود ابومحمّد جعفربن محمّدبن نُصَیْر و مولود وی ببغداد بوده و آنجا بزرگ شد و صحبت جُنَیْد کرده بود و با وی نشستی و صحبت نوری کرده بود و آنِ رُوَیْم و سمنون و صحبت طبقۀ عصر ایشان، و وفاة او اندر سنه ثمان و اربعین و ثلثمایه بود.
جعفر گوید بنده لذّت معاملة نیابد با لذّت نفس زیرا که اهل حقایق علائقها ببریدند کی ایشانرا از رتبتهاء بزرگ بازداشتی.
جعفر گوید میان بنده و میان وجود آنست کی تقوی اندر دل وی مجاور بود چون تقوی آرام گرفت اندر دل برکات علم برو فرود آمد و رغبت دنیا ازو بشد.
جعفر گوید بنده لذّت معاملة نیابد با لذّت نفس زیرا که اهل حقایق علائقها ببریدند کی ایشانرا از رتبتهاء بزرگ بازداشتی.
جعفر گوید میان بنده و میان وجود آنست کی تقوی اندر دل وی مجاور بود چون تقوی آرام گرفت اندر دل برکات علم برو فرود آمد و رغبت دنیا ازو بشد.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۰ - ابوالعبّاس السیّاری
و از ایشان بود ابوالعبّاس السیّاری رَحْمَةُ اللّه عَلَیْهِ و نام او القاسم بن القاسم، از مرو بود و صحبت واسطی کرده بود و شاگردی او اندر علم این طایفه، و عالم بود، وفاة او اندر سنه اثنی و اربعین و ثلثمایه بود.
ابوالعبّاس را پرسیدند کی مرید بچه ریاضت کند خویشتن را گفت بصبر کردن بر امرها و از مناهی بازایستادن و صحبت صالحان کردن و خدمت درویشان.
وی گوید هیچ عاقل را اندر مشاهدة حق لذّت نباشد زیرا که مشاهدۀ حق تعالی فنائی است کی در وی لذّت نیست.
و از ایشان بود ابوبکر محمّدبن داود الدینوری معروف بدُقّی و بشام مقیم بود عمر وی زیادة از صد سال بود و وفاة وی پس از خمسین و ثلثمایه بود و صحبت ابن جلّا و زَقّاق کرده بود.
دُقّی گوید معده جائی است که طعامها اندر وی گرد آید و چون حلال اندرو فرستی اندامها را طاعت فرماید و کارهاء نیکو، و چون شبهت بود راه حق بر تو مشتبه گردد و چون حرام خوری میان تو و میان فرمانهاء خدای حجاب افکند.
ابوالعبّاس را پرسیدند کی مرید بچه ریاضت کند خویشتن را گفت بصبر کردن بر امرها و از مناهی بازایستادن و صحبت صالحان کردن و خدمت درویشان.
وی گوید هیچ عاقل را اندر مشاهدة حق لذّت نباشد زیرا که مشاهدۀ حق تعالی فنائی است کی در وی لذّت نیست.
و از ایشان بود ابوبکر محمّدبن داود الدینوری معروف بدُقّی و بشام مقیم بود عمر وی زیادة از صد سال بود و وفاة وی پس از خمسین و ثلثمایه بود و صحبت ابن جلّا و زَقّاق کرده بود.
دُقّی گوید معده جائی است که طعامها اندر وی گرد آید و چون حلال اندرو فرستی اندامها را طاعت فرماید و کارهاء نیکو، و چون شبهت بود راه حق بر تو مشتبه گردد و چون حرام خوری میان تو و میان فرمانهاء خدای حجاب افکند.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۴ - ابوعبداللّه محمّدبن خفیف الشّیرازی
و از ایشان بود ابوعبداللّه محمّدبن خفیف الشّیرازی رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ، صحبت رُرَیْم و جُرَیْری و ابن عطا و پیران دیگر کرده بود و شیخ الشُیوخ بود و یگانۀ وقت، وفاة او اندر سنه احدی و سبعین و ثلثمایه بود.
ابن خفیف گوید ارادت رنج دائم است و ترک راحت.
گوید مرید را هیچ چیز بتر از مسامحۀ نفس نبود اندر رخصت فرا پذیرفتن و تأویل جستن.
پرسیدند ویرا از قرب گفت قرب تو از وی بالتزام موافقت و قرب او از تو بدوام توفیق بود.
ابوعبداللّه صوفی گوید ابوعبداللّه خفیف گوید بسیار بود کی اندر ابتدا رکعتی نماز ده هزار بار قُلْ هُوَاللّهُ اَحَدٌ برخواندمی و اندر یک رکعت همه قرآن برخواندمی و بسیار بودی که از بامداد تا نماز دیگر هزار رکعت نماز کردمی.
ابوعبداللّه گوید از ابواحمد صغیر شنیدم که روزی درویشی درآمد و فرا شیخ ابوعبداللّه خفیف گفت مرا وسواس رنجه میدارد شیخ گفت صوفیان که من دیدم بر دیو سخرّیت کردندی اکنون دیو بر صوفی سخریّت همی کند.
ابوالعباس کَرْخی گوید از ابوعبداللّه خفیف شنیدم گفت از نوافل باز ماندم اکنون بدل هر رکعتی کی مرا ورد بود اکنون دو رکعت نشسته همی کنم از آن خبر کی نماز نشسته نیمۀ نماز بر پای بود.
ابن خفیف گوید ارادت رنج دائم است و ترک راحت.
گوید مرید را هیچ چیز بتر از مسامحۀ نفس نبود اندر رخصت فرا پذیرفتن و تأویل جستن.
پرسیدند ویرا از قرب گفت قرب تو از وی بالتزام موافقت و قرب او از تو بدوام توفیق بود.
ابوعبداللّه صوفی گوید ابوعبداللّه خفیف گوید بسیار بود کی اندر ابتدا رکعتی نماز ده هزار بار قُلْ هُوَاللّهُ اَحَدٌ برخواندمی و اندر یک رکعت همه قرآن برخواندمی و بسیار بودی که از بامداد تا نماز دیگر هزار رکعت نماز کردمی.
ابوعبداللّه گوید از ابواحمد صغیر شنیدم که روزی درویشی درآمد و فرا شیخ ابوعبداللّه خفیف گفت مرا وسواس رنجه میدارد شیخ گفت صوفیان که من دیدم بر دیو سخرّیت کردندی اکنون دیو بر صوفی سخریّت همی کند.
ابوالعباس کَرْخی گوید از ابوعبداللّه خفیف شنیدم گفت از نوافل باز ماندم اکنون بدل هر رکعتی کی مرا ورد بود اکنون دو رکعت نشسته همی کنم از آن خبر کی نماز نشسته نیمۀ نماز بر پای بود.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۸ - ابوعثمان سعید بن سَـّلام المغربی
و از ایشان بود ابوعثمان سعیدبن سَّلام المغربی یگانۀ عصر بود پیش از وی چون او نشان ندهند صحبت ابن کاتب و حبیب مغربی و ابوعمرو زُجاحی کرده بود و نَهْرَجوری را و ابن الصائغ و پیران دیگر دیده بود، وفاة او بنشابور بود اندر سنۀ ثلاث و سبعین و ثلثمایه، وصیّت کرد تا امام ابوبکر فورک بر وی نماز کند.
استاد ابوبکر فورک گفت که اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم آنگاه که اجل وی نزدیک آمده بود و علی قوّال صغیری چیزی همی گفت چون حال بر وی بگشت اشارة کردیم علی را تا خاموش شد شیخ ابوعثمان چشم باز کرد و گفت چونست که علی هیچ چیز نمی خواند یکی را از حاضران گفتیم تا بپرسد او را که مستمع سماع بر چه می کند که من حشمت دارم از وی اندرین حال، بپرسید گفت از آنجا شنود که شنوانند و اندر ریاضت کارش بزرگ بود.
ابوعثمان گوید تقوی ایستادنست از بر حدها که اندر وی تقصیر نکند و از حد فراتر نشود.
و گوید هر کی صحبت توانگران بر صحبت درویشان اختیار کند خدای عزّوجلّ او را بمرگ دل مبتلا کند.
استاد ابوبکر فورک گفت که اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم آنگاه که اجل وی نزدیک آمده بود و علی قوّال صغیری چیزی همی گفت چون حال بر وی بگشت اشارة کردیم علی را تا خاموش شد شیخ ابوعثمان چشم باز کرد و گفت چونست که علی هیچ چیز نمی خواند یکی را از حاضران گفتیم تا بپرسد او را که مستمع سماع بر چه می کند که من حشمت دارم از وی اندرین حال، بپرسید گفت از آنجا شنود که شنوانند و اندر ریاضت کارش بزرگ بود.
ابوعثمان گوید تقوی ایستادنست از بر حدها که اندر وی تقصیر نکند و از حد فراتر نشود.
و گوید هر کی صحبت توانگران بر صحبت درویشان اختیار کند خدای عزّوجلّ او را بمرگ دل مبتلا کند.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۸۰ - ابوالحسن علی بن ابراهیم الحُصری بصری
و از این طایفه بود ابوالحسن علی بن ابراهیم الحُصری بصری، ببغداد نشستی و حال او عجیب بود و پیر وقت بود و نسبت با شبلی کردی وفات او ببغداد بود اندر سنۀ احدی و سبعین و ثلثمایه.
حُصری گفت مردمان گویند حصری بنوافل میگوید، وردهاست مرا از حال برنائی که اگر یک رکعت دست بدارم با من عتاب کند.
و گوید هر کی دعوی کند اندر چیزی از حقیقت دروغ زن کند او را گواه آشکارا ببرهان.
حُصری گفت مردمان گویند حصری بنوافل میگوید، وردهاست مرا از حال برنائی که اگر یک رکعت دست بدارم با من عتاب کند.
و گوید هر کی دعوی کند اندر چیزی از حقیقت دروغ زن کند او را گواه آشکارا ببرهان.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۸۱ - ابوعبداللّه احمدبن عطاء الرودباری
و از ایشان بود ابوعبداللّه احمدبن عطاء الرودباری، پیر شام بود اندر وقت خویش و وفات او بصور بود اندر سنۀ تسع و ستّین و ثلثمایه.
علی بن سعیدالمَصیصی گوید از احمدبن عطا شنیدم که با شتری بر نشسته بودم و پای وی بگل و بریگ فرو شد من گفتم جَلَّ اللّهُ اشتر نیز گفت جَلَّ اللّهُ.
ابوعبداللّه الرودباری چنان بود که چون کسی از بازاریان اصحاب او را دعوت کردی و از جملۀ صوفیان نبودی خبر ندادی ایشانرا تا وی ایشانرا طعام دادی و چون فارغ شدندی با ایشان بگفتی کجا میشویم و ایشان چون طعام خورده بودندی اندک خوردندی تا مردمانرا بایشان ظنّی نیفتد کی بدان بزه مند شوند.
روزی ابوعبداللّه رودباری بر اثر درویشان همی رفت و عادت وی آن بودی که بر اثر درویشان رفتی، بقّالی زبان اندر ایشان گشاده بود که این حرام خوارگانند و آنچه بدین ماند پس این بقّال گفت یکی از این صوفیان صد درم از من وام خواست و باز نداد ندانم او را کجا جویم چون اندران دعوت شدند ابوعبداللّه رودباری این خداوند سرای را گفت صد درم بیار و این مرد از محبّان بود اگر خواهی کی دل من ساکن شود، اندر وقت آن مرد درم بیاورد بوعبداللّه یکی را از شاگردان گفت این برگیر و بنزدیک فلان بقّال برو بگو که این صد درم است که آن صوفی از تو وام ستد و اندرین تأخیر که افتاد او را عذری بود و هم اکنون بفرستاد باید کی عذر بپذیری مرد آن صد درم بگزارد چون از دعوت بازگشتند بدکان آن بقّال بگذشتند بقّال ایشانرا مدح کرد و گفت ایشان سیّدان باشند و ثقات ایشان اند و پارسایانند و نیکانند و آنچه بدین ماند.
ابوعبداللّه رودباری گوید زشترین همه زشتیها صوفی بخیل بود.
علی بن سعیدالمَصیصی گوید از احمدبن عطا شنیدم که با شتری بر نشسته بودم و پای وی بگل و بریگ فرو شد من گفتم جَلَّ اللّهُ اشتر نیز گفت جَلَّ اللّهُ.
ابوعبداللّه الرودباری چنان بود که چون کسی از بازاریان اصحاب او را دعوت کردی و از جملۀ صوفیان نبودی خبر ندادی ایشانرا تا وی ایشانرا طعام دادی و چون فارغ شدندی با ایشان بگفتی کجا میشویم و ایشان چون طعام خورده بودندی اندک خوردندی تا مردمانرا بایشان ظنّی نیفتد کی بدان بزه مند شوند.
روزی ابوعبداللّه رودباری بر اثر درویشان همی رفت و عادت وی آن بودی که بر اثر درویشان رفتی، بقّالی زبان اندر ایشان گشاده بود که این حرام خوارگانند و آنچه بدین ماند پس این بقّال گفت یکی از این صوفیان صد درم از من وام خواست و باز نداد ندانم او را کجا جویم چون اندران دعوت شدند ابوعبداللّه رودباری این خداوند سرای را گفت صد درم بیار و این مرد از محبّان بود اگر خواهی کی دل من ساکن شود، اندر وقت آن مرد درم بیاورد بوعبداللّه یکی را از شاگردان گفت این برگیر و بنزدیک فلان بقّال برو بگو که این صد درم است که آن صوفی از تو وام ستد و اندرین تأخیر که افتاد او را عذری بود و هم اکنون بفرستاد باید کی عذر بپذیری مرد آن صد درم بگزارد چون از دعوت بازگشتند بدکان آن بقّال بگذشتند بقّال ایشانرا مدح کرد و گفت ایشان سیّدان باشند و ثقات ایشان اند و پارسایانند و نیکانند و آنچه بدین ماند.
ابوعبداللّه رودباری گوید زشترین همه زشتیها صوفی بخیل بود.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و چهارم - در احکام سَفَرْ
قالَ اللّهُ تَعالی هُوَالَّذِی یُسِّیرُکَمْ فِی البَرِّ وَالْبَحْرِ.
علیِ اَزْدی گوید که عبداللّهِ عُمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ ایشانرا فرا آموخت که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ چون بر اشتر نشستی که بسفر خواستی شد سه بار تکبیر کردی و گفتی سُبْحانَ الَّذی سَخَّرَ لَنا هَذَا وَما کُنَّالَهُ مُقْرِنینَ وَ اِنَّا اِلیٰ رَبِّنا لَمُنْقَلِبونَ. پس گفتی اَلّلٰهُمَّ اِنانَسْأَلُکَ فی سَفَرِنا هَذا الْبِرَّ وَالتَّقوی وَمِنَ الْعَمَلِ ماتَرْضی هَوِّنْ عَلَیْنا سَفَرَنا اَللّهُمَّ اَنْتَ الصّاحِبُ فی السَّفَرِ وَالْخَلیفَةُ فی الاَهْلِ اَللّهُمَّ اّنّا نَعُوذُ بِکَ مِنْ وَعْثاءِ السَّفَرِ وَکَآبَةِ الْمُنْقَلَبِ وَسوءِ الْمَنْظَرِ فِی الْاَهْلِ وَالْمالِ.
و چون بازآمدی هم این بگفتی و این نیز زیادت کردی برین دعا آئِبُونَ تائِبُونَ لِرَبِّنا حامِدُونَ.
و چون رای بسیار ازین طائفه اختیار سفر بود این باب درین رسالت در ذکر سفر بیاوردم از آنک معظم کار ایشان برین است.
و این طائفه مختلف اند اندرین، ازیشان گروهی اقامت اختیار کردند بر سفر و سفر نکردند مگر حجّ اسلام و غالب، بر ایشان، اقامت بودست چون جنید و سهلِ عبداللّه و بویزید بسطامی و ابوحفص و غیر ایشان.
و گروهی از ایشان سفر اختیار کرده اند و بر آن بوده اند تا آخر عمر چون ابوعبداللّه مغربی و ابراهیم ادهم و دیگران که بوده اند و بسیاری بوده است از ایشان که بابتدا، اندر حال جوانی سفر کرده اند بسیار، پس بنشسته اند بآخر حال چون ابوعثمان حیری و شبلی و جز ایشان و هریکی را ازیشان اصلهائی بودست که بران بنا کرده اند کار خویش.
و بدانید که سفر بر دو قسمت است سفری بود بر تن و آن از جائی بجائی انتقال کردن بود و سفری بود به دل و آن از صفتی بدیگر صفتی گشتن بود، هزاران بینی که به تن سفر کند و اندکی بود آنک به دل سفر کند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت مردی بود، بفَرُّخَکْ، دیهی است بر کنار نیشابور، پیری از پیران این طائفه بود و او را اندرین زبان تصنیفها است، کسی او را پرسید که سفر کردی اَیُّهاالشَّیْخُ گفت سفر زمین، اگر سفر آسمان، سفر زمین نکرده ام ولکن سفر آسمان کرده ام.
و هم از وی شنیدم که گفت بمرو بودم، درویشی نزدیک من آمد و گفت از راهی دور آمده ام، برای تو، مقصودم دیدار تو است، من او را گفتم یک گام تو را کفایت بود که از نزدیک خویش فراتر نهی.
و حکایات ایشان اندر سفر مختلف است چنانک یاد کردیم اقسام ایشان اندر احوال.
اَحْنَفِ همدانی گوید اندر بادیه بودم، تنها بمانده، دست برداشتم گفتم ضعیفم و رنجور، یاربّ بمهمان تو همی آیم، اندر دلم افتاد که گویندۀ گوید که خوانده ترا گفتم یاربّ این مملکتی است فراخ که طفیلی بردارد، آوازی شنیدم از پس پشت، بازنگرستم، اعرابیی دیدم، بر اشتری نشسته، مرا گفت یا عجمی تا کجا گفتم بمکّه خواهم شد گفت خوانده اند ترا گفتم ندانم، گفت نگفتست مَنِ اسْتَطَاعَ اِلَیْهِ سَبِیلاً آنکس بمکّه شود که تواند، او را گفتم مملکت فراخ است و طفیلی برتابد گفت نیک طفیلیی تو. گفت این شتر را خدمت توانی کرد. گفتم توانم، از اشتر فرود آمد و اشتر بمن داد و گفت برین برو.
کسی کتّانی را گفت مرا وصیّتی کن گفت جهد آن کن که هر شب بدیگر مسجدی مهمان باشی و نمیری مگر میان دو منزل.
از حُصْری حکایت کنند که گفت نشستی بهتر از هزار حجّ و مراد وی نشستی بود بجمع هم بر صفت شهود و آن چنان است که او گفت چنان نشستی بنعت شهود تمامتر از هزار حج بر وصف غیبت ازو.
از محمّدبن اسماعیل الْفَرْغانی حکایت کنند که گفت بیست سال سفر میکردم من و بوبکرِ زَقّاق و کتّانی با هیچکس نیامیختیم و با هیچکس عشرت نکردیم، چون بشهری رسیدیمی اگر در آن شهر شیخی بودی سلام کردیمی بر وی و پیش او بودیمی تا شب پس با مسجد شدیمی و کتّانی از اوّل شب تا آخر شب نماز کردی و قرآن همه ختم کردی و زَقّاق روی بقبله کردی و بنشستی و من باز پشت افتادمی بفکرت چون بامداد بودی نماز بامداد، بر طهارتِ نماز خفتن بکردیمی چون کسی برِ ما بودی و بخفتی ویرا از خویشتن فاضلتر دیدیمی.
رُوَیْم را پرسیدند از ادب سفر گفت آن بود که همّت وی در پیش قدم وی نشود و هرجا که دل وی بپسندد آنجا منزل کند.
از مالک دینار حکایت کنند که خداوند تَعالی وحی فرستاد بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ که نعلین کن و عصا از آهن و برگیر و سیّاحی کن در زمین و آثار و عبرتها ءمن طلب می کن تا آنگاه که نعلین بدرد و عصا بشکند.
ابوعبداللّه مغربی سفر کردی دائم و شاگردان وی بازو بودندی و دائم مُحرِم بودی و چون از احرام بیرون آمدی دیگر بار احرام گرفتی و هرگز جامۀ وی شوخگن نشدی و ناخن وی بنه بالیدی و موی وی دراز نشدی و بشب یاران وی با وی همی رفتندی و چون یکی از راه بیفتادی گفتی بدست راست بازگرد یا فلان، یا دست چپ بر راه همی داشتی ایشانرا و ایشان از پس پشت او، و هیچ چیز که دست آدمیان بدو رسیده بودی نخوردی و طعام او بیخ گیاهها بودی چون یافتندی برای او برکندندی.
گفته اند هرکه یار او، او را گوید برخیز، گوید تا کجا، همراه نباشد و همراهی را نشاید.
از ابوعلی رِباطی حکایت کنند که گفت با عبداللّه مروزی صحبت کردم، و پیش از آنک من با وی صحبت کردم در بادیه رفتی بی زاد چون من بصحبت وی رسیدم، مرا گفت چگونه دوسترداری آنک امیر تو باشی یا من گفتم تو امیر باشی گفت بر تو بادا بطاعت داشتن من گفتم آری، توبره برگرفت و زاد اندر نهاد و در پشت کشید، هرگاه که گفتمی بمن ده تا پارۀ برگیرم گفتی امیر منم ترا بطاعت من باید بود اتّفاق را شبی ما را باران گرفت تا بامداد بر سر من بایستاد و گلیمی داشت بر سر من بداشته بود تا باران بر سر من نیاید با خویشتن همی گفتم کاشکی من بمردمی و نگفتمی که امیر توئی پس مرا گفت چون با کسی همراهی کنی چنین کن که من با تو کردم.
جوانی بنزدیک ابوعلی رودباری آمد چون بازخواست گشت گفت شیخ چیزی بگوید گفت یا جوانمرد اجتماع این قوم بوعده نبود و پراکندگی ایشان بمشاورت نبود.
مُزَیِّن کبیر گوید اندر سفر بودم با خوّاص، کژدمی بر زانویش میرفت برخاستم تا ویرا بکشم نگذاشت گفت دست بدار که همه چیزها را بما حاجت باشد و ما را بهیچ چیز حاجت نیست.
ابوعبداللّه نَصیبی گوید سی سال سفر کردم، هرگز خرقه بمُرقَّع ندوختم، و هیچ موضع که مرا رفیقی بودی آنجا نشدمی و نگذاشتمی که هیچکس با من چیزی برگرفتی.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید بدانید که چون آن قوم آداب حضور همه بجای آورده باشند، از مجاهدتها خواهند که بر آن زیادت کنند، احکام سفر باز آن اضافت کنند ریاضت نفس را که او را از میانِ معلوم بیرون برند و از میان آشنایان ببرند تا با خدای زندگانی چون کند بی علاقتی و بی واسطۀ و اندر سفر از وردها که اندر حضر داشته باشند هیچ چیز دست بندارند گویند رخصت، آنرا بود که سفرش بضرورت بود ما را هیچ شغل نیست و سفر ما را ضرورت نیست.
از نصرآبادی حکایت کنند گوید اندر بادیه ضعیف شدم چنانک از خویشتن نومید شدم، به روز بود چشم من بر ماه افتاد بروی دیدم نبشته فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللّهُ قوی گشتم و این حدیث از آن وقت باز بر من گشاده شد.
ابویعقوب سوسی گوید مسافر را چهار چیز بباید، علمی باید کی او را نگاه دارد و وَرَعی باید که ویرا از ناشایستها باز دارد و وجدی تمام باید که او را برگیرد و خلقی باید که او را مصون دارد.
و گفته اند سفر را از آن سفر خوانند که خوی مردان اندرو پیدا گردد.
و کتّانی چون درویشی یکبار بیَمَن شدی پس بار دیگر باز شدی، او را مهجور کردی و آن از آن کردی کی گفتی بیَمَن از بهر رفق شدست.
ابراهیم خوّاص اندر سفر هیچ چیز برنگرفتی و هرگز سوزن و رَکْوه از وی جدا نشدی گفتی چون جامه بدرد سوزن بکار باید که جامه باو دوزند تا عورت پیدا نشود و رکوه طهارت را باید و این چیزها را علاقت و معلوم نداشتی.
از ابوعبداللّه رازی حکایت کنند گفت از طَرَسوس بیرون شدم، تهی پای رفیقی با من بود اندر دیهی شدیم بشام، درویشی مرا نعلینی آورد، نپذیرفتم این درویش گفت فرا پذیر که کور شدم و این فتوح ترا بسبب من بودست گفتم سبب چیست گفت نعلین بیرون کشیده ام بموافقت تو و نگاه داشت حقّ صحبت.
گویند خوّاص اندر سفری بود و سه تن بازو بودند فرا مسجدی رسیدند و آن مسجد در نداشت و سرمای سخت بود چون بامداد بود او را دیدند بر در مسجد ایستاده گفتند این ایستادن تو چیست گفت ترسیدم که سرما بشما راه یابد همه شب چنان ایستاده بود تا سرما اثر نکند.
گوید کتّانی از مادر دستوری خواست تا بحجّ شود، مادرش ویرا دستوری داد، بیرون شد و اندر بادیه شد، بول بر جامۀ وی افتاد گفت این از بهر خللی است که در کار من است، بازگشت و آمد تا بسرای خویش، در بزد و مادرِ وی دربگشاد نگه کرد او را دید اندر پس در نشسته، پرسید که چرا نشستۀ اینجا گفت تا تو برفتۀ نیّت کرده بودم که از اینجا برنخیزم تا ترا نبینم.
ابونصر صوفی از اصحاب نصرآبادی بود گفت از دریا بیرون آمدم بعُمان گرسنگی اندر من اثر کرده بود اندر بازار می شدم بدکان حلواگری رسیدم بزهای بریان دیدم و حلوا هاء نیکو اندر مردی آویختم که مرا ازین بخر گفت از بهر چه خرم، ترا بر من چیزی واجبست گفتم چاره نیست تا مرا ازین بخری مردی دیگر گفت ای جوانمرد دست از وی بدار، آن منم که بر من واجبست آن چیز که تو میخواهی، بر من حکم کن، آن مرد هرچه خواستم بخرید و برفت.
حکایت کنند از ابوالحسن مصری گفت اتّفاق افتاد مرا با سّجْزی اندر سفر، از طرابلس روزی چند رفتیم هیچ چیز نخوردیم و نیافتیم کدوئی دیدم بر راه افکنده برگرفتم و همی خوردم شیخ باز من نگریست هیچ چیز نگفت دانستم که ازان کراهیّت داشت، بینداختم آنرا پس پنج دینار فتوح بود ما را اندر دیهی شدیم. گفتم مگر چیزی خرد و خود بگذشت و نخرید پس مرا گفت مگر گویی که می رفتیم و هیچ نخرید و نخوردیم هم اکنون بیهودیّه می رسیم دیهی است بر راه و آنجا مردی است صاحب عیال چون آنجا رسیم بما مشغول گردد این دینار به وی دهیم تا بر ما و عیال خویش نفقه کند چون بدان دیه رسیدیم دینارها به وی دادیم، نفقه کرد چون از آن دیه بیرون شدیم مرا گفت یا اباالحسن چون خواهی کرد گفتم با تو بروم گفت تو مرا بکدوئی خیانت کنی و با من صحبت خواهی کرد و صحبت من نخواست و برفت.
ابوعبداللّهِ خفیف گوید اندر حال جوانی بودم، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی دید بر من، مرا بسرای خویش برد، گوشت بکشگ پخته بود و گوشت متغیّر شده بود من ثرید همی خوردم و از گوشت حذر همی کردم، او لقمۀ دیگر بمن داد بس رنج از آن بمن رسید، آن مرد آن بدید از من خجل شد من نیز خجل شدم از خجلت وی، اندر حال مرا ارادت سفر خاست برخاستم تا بسفر شوم کس فرستادم نزدیک والده تا مُرَقَّع نزدیک من آرد والده هیچ معارضه نکرد و راضی بود از من بشدن، از قادسیّه برفتم با جماعتی از درویشان، راه گم کردیم و آنچ داشتیم از زاد همه برسید و ما همه بر شرف هلاک رسیدیم، تا بقبیلۀ رسیدیم از قبیلها، هیچ چیز نیافتیم و حال ما بضرورت رسید تا آن جا که سگی خریدیم بچندین دینار و بریان کردند و پارۀ از آن بمن دادند چون بخواستم خورد اندیشه کردم در حال خویش، اندر دلم افتاد که این عقوبت آنست که آن پیر از من خجل شد، اندر حال، توبه کردم و ساکن شدم، راه بما نمودند حجّ بکردم و باز آمدم و از آن درویش عذر خواستم.
علیِ اَزْدی گوید که عبداللّهِ عُمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ ایشانرا فرا آموخت که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ چون بر اشتر نشستی که بسفر خواستی شد سه بار تکبیر کردی و گفتی سُبْحانَ الَّذی سَخَّرَ لَنا هَذَا وَما کُنَّالَهُ مُقْرِنینَ وَ اِنَّا اِلیٰ رَبِّنا لَمُنْقَلِبونَ. پس گفتی اَلّلٰهُمَّ اِنانَسْأَلُکَ فی سَفَرِنا هَذا الْبِرَّ وَالتَّقوی وَمِنَ الْعَمَلِ ماتَرْضی هَوِّنْ عَلَیْنا سَفَرَنا اَللّهُمَّ اَنْتَ الصّاحِبُ فی السَّفَرِ وَالْخَلیفَةُ فی الاَهْلِ اَللّهُمَّ اّنّا نَعُوذُ بِکَ مِنْ وَعْثاءِ السَّفَرِ وَکَآبَةِ الْمُنْقَلَبِ وَسوءِ الْمَنْظَرِ فِی الْاَهْلِ وَالْمالِ.
و چون بازآمدی هم این بگفتی و این نیز زیادت کردی برین دعا آئِبُونَ تائِبُونَ لِرَبِّنا حامِدُونَ.
و چون رای بسیار ازین طائفه اختیار سفر بود این باب درین رسالت در ذکر سفر بیاوردم از آنک معظم کار ایشان برین است.
و این طائفه مختلف اند اندرین، ازیشان گروهی اقامت اختیار کردند بر سفر و سفر نکردند مگر حجّ اسلام و غالب، بر ایشان، اقامت بودست چون جنید و سهلِ عبداللّه و بویزید بسطامی و ابوحفص و غیر ایشان.
و گروهی از ایشان سفر اختیار کرده اند و بر آن بوده اند تا آخر عمر چون ابوعبداللّه مغربی و ابراهیم ادهم و دیگران که بوده اند و بسیاری بوده است از ایشان که بابتدا، اندر حال جوانی سفر کرده اند بسیار، پس بنشسته اند بآخر حال چون ابوعثمان حیری و شبلی و جز ایشان و هریکی را ازیشان اصلهائی بودست که بران بنا کرده اند کار خویش.
و بدانید که سفر بر دو قسمت است سفری بود بر تن و آن از جائی بجائی انتقال کردن بود و سفری بود به دل و آن از صفتی بدیگر صفتی گشتن بود، هزاران بینی که به تن سفر کند و اندکی بود آنک به دل سفر کند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت مردی بود، بفَرُّخَکْ، دیهی است بر کنار نیشابور، پیری از پیران این طائفه بود و او را اندرین زبان تصنیفها است، کسی او را پرسید که سفر کردی اَیُّهاالشَّیْخُ گفت سفر زمین، اگر سفر آسمان، سفر زمین نکرده ام ولکن سفر آسمان کرده ام.
و هم از وی شنیدم که گفت بمرو بودم، درویشی نزدیک من آمد و گفت از راهی دور آمده ام، برای تو، مقصودم دیدار تو است، من او را گفتم یک گام تو را کفایت بود که از نزدیک خویش فراتر نهی.
و حکایات ایشان اندر سفر مختلف است چنانک یاد کردیم اقسام ایشان اندر احوال.
اَحْنَفِ همدانی گوید اندر بادیه بودم، تنها بمانده، دست برداشتم گفتم ضعیفم و رنجور، یاربّ بمهمان تو همی آیم، اندر دلم افتاد که گویندۀ گوید که خوانده ترا گفتم یاربّ این مملکتی است فراخ که طفیلی بردارد، آوازی شنیدم از پس پشت، بازنگرستم، اعرابیی دیدم، بر اشتری نشسته، مرا گفت یا عجمی تا کجا گفتم بمکّه خواهم شد گفت خوانده اند ترا گفتم ندانم، گفت نگفتست مَنِ اسْتَطَاعَ اِلَیْهِ سَبِیلاً آنکس بمکّه شود که تواند، او را گفتم مملکت فراخ است و طفیلی برتابد گفت نیک طفیلیی تو. گفت این شتر را خدمت توانی کرد. گفتم توانم، از اشتر فرود آمد و اشتر بمن داد و گفت برین برو.
کسی کتّانی را گفت مرا وصیّتی کن گفت جهد آن کن که هر شب بدیگر مسجدی مهمان باشی و نمیری مگر میان دو منزل.
از حُصْری حکایت کنند که گفت نشستی بهتر از هزار حجّ و مراد وی نشستی بود بجمع هم بر صفت شهود و آن چنان است که او گفت چنان نشستی بنعت شهود تمامتر از هزار حج بر وصف غیبت ازو.
از محمّدبن اسماعیل الْفَرْغانی حکایت کنند که گفت بیست سال سفر میکردم من و بوبکرِ زَقّاق و کتّانی با هیچکس نیامیختیم و با هیچکس عشرت نکردیم، چون بشهری رسیدیمی اگر در آن شهر شیخی بودی سلام کردیمی بر وی و پیش او بودیمی تا شب پس با مسجد شدیمی و کتّانی از اوّل شب تا آخر شب نماز کردی و قرآن همه ختم کردی و زَقّاق روی بقبله کردی و بنشستی و من باز پشت افتادمی بفکرت چون بامداد بودی نماز بامداد، بر طهارتِ نماز خفتن بکردیمی چون کسی برِ ما بودی و بخفتی ویرا از خویشتن فاضلتر دیدیمی.
رُوَیْم را پرسیدند از ادب سفر گفت آن بود که همّت وی در پیش قدم وی نشود و هرجا که دل وی بپسندد آنجا منزل کند.
از مالک دینار حکایت کنند که خداوند تَعالی وحی فرستاد بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ که نعلین کن و عصا از آهن و برگیر و سیّاحی کن در زمین و آثار و عبرتها ءمن طلب می کن تا آنگاه که نعلین بدرد و عصا بشکند.
ابوعبداللّه مغربی سفر کردی دائم و شاگردان وی بازو بودندی و دائم مُحرِم بودی و چون از احرام بیرون آمدی دیگر بار احرام گرفتی و هرگز جامۀ وی شوخگن نشدی و ناخن وی بنه بالیدی و موی وی دراز نشدی و بشب یاران وی با وی همی رفتندی و چون یکی از راه بیفتادی گفتی بدست راست بازگرد یا فلان، یا دست چپ بر راه همی داشتی ایشانرا و ایشان از پس پشت او، و هیچ چیز که دست آدمیان بدو رسیده بودی نخوردی و طعام او بیخ گیاهها بودی چون یافتندی برای او برکندندی.
گفته اند هرکه یار او، او را گوید برخیز، گوید تا کجا، همراه نباشد و همراهی را نشاید.
از ابوعلی رِباطی حکایت کنند که گفت با عبداللّه مروزی صحبت کردم، و پیش از آنک من با وی صحبت کردم در بادیه رفتی بی زاد چون من بصحبت وی رسیدم، مرا گفت چگونه دوسترداری آنک امیر تو باشی یا من گفتم تو امیر باشی گفت بر تو بادا بطاعت داشتن من گفتم آری، توبره برگرفت و زاد اندر نهاد و در پشت کشید، هرگاه که گفتمی بمن ده تا پارۀ برگیرم گفتی امیر منم ترا بطاعت من باید بود اتّفاق را شبی ما را باران گرفت تا بامداد بر سر من بایستاد و گلیمی داشت بر سر من بداشته بود تا باران بر سر من نیاید با خویشتن همی گفتم کاشکی من بمردمی و نگفتمی که امیر توئی پس مرا گفت چون با کسی همراهی کنی چنین کن که من با تو کردم.
جوانی بنزدیک ابوعلی رودباری آمد چون بازخواست گشت گفت شیخ چیزی بگوید گفت یا جوانمرد اجتماع این قوم بوعده نبود و پراکندگی ایشان بمشاورت نبود.
مُزَیِّن کبیر گوید اندر سفر بودم با خوّاص، کژدمی بر زانویش میرفت برخاستم تا ویرا بکشم نگذاشت گفت دست بدار که همه چیزها را بما حاجت باشد و ما را بهیچ چیز حاجت نیست.
ابوعبداللّه نَصیبی گوید سی سال سفر کردم، هرگز خرقه بمُرقَّع ندوختم، و هیچ موضع که مرا رفیقی بودی آنجا نشدمی و نگذاشتمی که هیچکس با من چیزی برگرفتی.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید بدانید که چون آن قوم آداب حضور همه بجای آورده باشند، از مجاهدتها خواهند که بر آن زیادت کنند، احکام سفر باز آن اضافت کنند ریاضت نفس را که او را از میانِ معلوم بیرون برند و از میان آشنایان ببرند تا با خدای زندگانی چون کند بی علاقتی و بی واسطۀ و اندر سفر از وردها که اندر حضر داشته باشند هیچ چیز دست بندارند گویند رخصت، آنرا بود که سفرش بضرورت بود ما را هیچ شغل نیست و سفر ما را ضرورت نیست.
از نصرآبادی حکایت کنند گوید اندر بادیه ضعیف شدم چنانک از خویشتن نومید شدم، به روز بود چشم من بر ماه افتاد بروی دیدم نبشته فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللّهُ قوی گشتم و این حدیث از آن وقت باز بر من گشاده شد.
ابویعقوب سوسی گوید مسافر را چهار چیز بباید، علمی باید کی او را نگاه دارد و وَرَعی باید که ویرا از ناشایستها باز دارد و وجدی تمام باید که او را برگیرد و خلقی باید که او را مصون دارد.
و گفته اند سفر را از آن سفر خوانند که خوی مردان اندرو پیدا گردد.
و کتّانی چون درویشی یکبار بیَمَن شدی پس بار دیگر باز شدی، او را مهجور کردی و آن از آن کردی کی گفتی بیَمَن از بهر رفق شدست.
ابراهیم خوّاص اندر سفر هیچ چیز برنگرفتی و هرگز سوزن و رَکْوه از وی جدا نشدی گفتی چون جامه بدرد سوزن بکار باید که جامه باو دوزند تا عورت پیدا نشود و رکوه طهارت را باید و این چیزها را علاقت و معلوم نداشتی.
از ابوعبداللّه رازی حکایت کنند گفت از طَرَسوس بیرون شدم، تهی پای رفیقی با من بود اندر دیهی شدیم بشام، درویشی مرا نعلینی آورد، نپذیرفتم این درویش گفت فرا پذیر که کور شدم و این فتوح ترا بسبب من بودست گفتم سبب چیست گفت نعلین بیرون کشیده ام بموافقت تو و نگاه داشت حقّ صحبت.
گویند خوّاص اندر سفری بود و سه تن بازو بودند فرا مسجدی رسیدند و آن مسجد در نداشت و سرمای سخت بود چون بامداد بود او را دیدند بر در مسجد ایستاده گفتند این ایستادن تو چیست گفت ترسیدم که سرما بشما راه یابد همه شب چنان ایستاده بود تا سرما اثر نکند.
گوید کتّانی از مادر دستوری خواست تا بحجّ شود، مادرش ویرا دستوری داد، بیرون شد و اندر بادیه شد، بول بر جامۀ وی افتاد گفت این از بهر خللی است که در کار من است، بازگشت و آمد تا بسرای خویش، در بزد و مادرِ وی دربگشاد نگه کرد او را دید اندر پس در نشسته، پرسید که چرا نشستۀ اینجا گفت تا تو برفتۀ نیّت کرده بودم که از اینجا برنخیزم تا ترا نبینم.
ابونصر صوفی از اصحاب نصرآبادی بود گفت از دریا بیرون آمدم بعُمان گرسنگی اندر من اثر کرده بود اندر بازار می شدم بدکان حلواگری رسیدم بزهای بریان دیدم و حلوا هاء نیکو اندر مردی آویختم که مرا ازین بخر گفت از بهر چه خرم، ترا بر من چیزی واجبست گفتم چاره نیست تا مرا ازین بخری مردی دیگر گفت ای جوانمرد دست از وی بدار، آن منم که بر من واجبست آن چیز که تو میخواهی، بر من حکم کن، آن مرد هرچه خواستم بخرید و برفت.
حکایت کنند از ابوالحسن مصری گفت اتّفاق افتاد مرا با سّجْزی اندر سفر، از طرابلس روزی چند رفتیم هیچ چیز نخوردیم و نیافتیم کدوئی دیدم بر راه افکنده برگرفتم و همی خوردم شیخ باز من نگریست هیچ چیز نگفت دانستم که ازان کراهیّت داشت، بینداختم آنرا پس پنج دینار فتوح بود ما را اندر دیهی شدیم. گفتم مگر چیزی خرد و خود بگذشت و نخرید پس مرا گفت مگر گویی که می رفتیم و هیچ نخرید و نخوردیم هم اکنون بیهودیّه می رسیم دیهی است بر راه و آنجا مردی است صاحب عیال چون آنجا رسیم بما مشغول گردد این دینار به وی دهیم تا بر ما و عیال خویش نفقه کند چون بدان دیه رسیدیم دینارها به وی دادیم، نفقه کرد چون از آن دیه بیرون شدیم مرا گفت یا اباالحسن چون خواهی کرد گفتم با تو بروم گفت تو مرا بکدوئی خیانت کنی و با من صحبت خواهی کرد و صحبت من نخواست و برفت.
ابوعبداللّهِ خفیف گوید اندر حال جوانی بودم، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی دید بر من، مرا بسرای خویش برد، گوشت بکشگ پخته بود و گوشت متغیّر شده بود من ثرید همی خوردم و از گوشت حذر همی کردم، او لقمۀ دیگر بمن داد بس رنج از آن بمن رسید، آن مرد آن بدید از من خجل شد من نیز خجل شدم از خجلت وی، اندر حال مرا ارادت سفر خاست برخاستم تا بسفر شوم کس فرستادم نزدیک والده تا مُرَقَّع نزدیک من آرد والده هیچ معارضه نکرد و راضی بود از من بشدن، از قادسیّه برفتم با جماعتی از درویشان، راه گم کردیم و آنچ داشتیم از زاد همه برسید و ما همه بر شرف هلاک رسیدیم، تا بقبیلۀ رسیدیم از قبیلها، هیچ چیز نیافتیم و حال ما بضرورت رسید تا آن جا که سگی خریدیم بچندین دینار و بریان کردند و پارۀ از آن بمن دادند چون بخواستم خورد اندیشه کردم در حال خویش، اندر دلم افتاد که این عقوبت آنست که آن پیر از من خجل شد، اندر حال، توبه کردم و ساکن شدم، راه بما نمودند حجّ بکردم و باز آمدم و از آن درویش عذر خواستم.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۹ - فصل
اگر گویند که چه چیز باید که غالب بود بر ولی در اوقات که با خویشتن بود گوئیم صدق او درگزارد حقوق حق تَعالی پس رفق او و شفقت او بر خلق در جملۀ احوال و رحمت خواستن او جمله خلق را و تحمّل کردن او از خلق بخوئی نیکو و نیکوئی خواستن او از حق تعالی خلقانرا بی آنک التماسی کند از ایشان و همّت او در رستگاری خلق بود و از ایشان اگر رنجی بدو رسد انتقام نکشد و خویشتن را از حقد برایشان نگاه دارد و دست از مال ایشان کوتاه دارد و بهمه وجهی طمع از ایشان بریده دارد و زبان ببد گفتن ازیشان کشیده دارد و غیبت ایشان نکند و خصم هیچکس نباشد در دنیا و آخرت.
و بدانک اصل بزرگترین کرامت اولیا یکی دوام توفیق است بر طاعات و عصمت از معصیتها و مخالفتها.
و آنچه در قرآن مجید گواهی دهد بر اظهار کرامات که اولیا راست حق تَعالی همی گوید اندر صفت مریم عَلَیْهَاالسَّلامُ که وی نه پیغمبر بود و نه رسول هرگاه که زکرّیا نزدیک او شدی، طعام بودی پیش او، و چنین گویند تابستان میوۀ زمستانی بودی و زمستان میوۀ تابستانی بودی زکریّا گفتی این از کجا، مریم گفتی از نزدیک خدای تعالی و دیگر جای مریم را گفت وَهُزِّی اِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنِیّاً. و این آن وقت بود که رطب نبود.
و همچنین قصِّۀ اصحاب کهف و عجائبها که ظاهر شد بر ایشان از سخن گفتن سگ با ایشان و چیزهای دیگر بر ایشان.
و دیگر قصّۀ ذوالقرنین و تمکین حق تعالی او را که دیگرانرا نبود.
و دیگر آنک بر دست خضر عَلَیْهِ السَّلامُ ظاهر شد از راست کردن دیوار و عجائبهاء دیگر و چیزها که او دانست و موسی عَلَیْهِ السَّلامُ ندانست، این همه کار ها ناقض عادت بود که خضر عَلَیْهِ السَّلامُ بدان مخصوص بود و بیک قول گویند پیغامبر نبود.
و آنچه درین باب روایت کنند یکی حدیث جُرَیْج راهب است.
ابوهریره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر گهواره هیچکس سخن نگفت مگر سه تن یکی عیسی بن مریم عَلَیْهِ السَّلامُ و دیگر کودکی بروزگار جریج راهب و کودکی دیگر در زمان یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ امّا حدیث عیسی خود معروفست.
امّا آن جریج عابدی بود در بنی اسرائیل روزی نماز می کرد مادرش آرزوی دیدار او گرفت، گفت یا جریج، گفت یارب نماز به یا آنک نزدیک او شوم پس همچنان نماز میکرد و دیگر بار مادرش بخواند هم این گفت و نماز میکرد تا مادر او را میخواند و وی برین عادت همی بود، مادرش دلتنگ شد، گفت یارب جریج را مرگ مده تا زنانش به بینند، زنی بود زانیه، اندر بنی اسرائیل، ایشانرا گفت من جریج راهب را بخویشتن خوانم تا با من زنِی کند، آمد نزدیک او و هیچ مقصود برنیامد، زانیه را شبانی بود، در نزدیکی صومعۀ جریج و ویرا بخویشتن خواند تا با وی زنا کرد، زن بار گرفت و بزاد و گفت این کودک از جریج راهب است، بنی اسرائیل همه بیامدند و آن صومعۀ وی خراب کردند و ویرا دشنام دادند و خواری کردند جریج نماز کرد و دعا کرد و بکودک گفت پدرت کیست گفت شبان، ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که گوئی کی اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که گفت ای غلام پدرت کیست گفت فلان شبان، مردمان پشیمان شدند بدانچه کردند پس جریج را گفتند صومعۀ تو از زر باز کنیم گفت نخواهم گفتند از سیم بکنیم گفت نخواهم همچنان که بود من خود باز کنم.
و کودک دیگر زنی بود که کودکی داشت، او را شیر میداد، جوانی نیکو روی بر وی بگذشت این زن گفت یارب پسر من چون این جوان کن کودک گفت یارب مرا چون وی مکن، ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید گوئی که اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که حکایت این غلام همی کرد پس زنی برین زن بگذشت گفت این زن دزدی و زنا کند و ویرا عقوبت کرده بودند مادر کودک گفت یارب این پسر مرا چنین مکن، این کودک شیرخواره گفت یارب مرا چون وی کن مادر بدین پسر گفت این چرا گفتی پسر گفت زیرا که این جوان نیکو روی جبّاریست از جبّاران و این زن آنچه در وی است زور و بهتان بود و وی میگفت حَسْبِیَ اللّهُ و این خبر اندر صحیح بیاورده اند.
و ازین جمله حدیث غار است و آن مشهور است و مذکور در صحیح که سالم روایت کند از پدر خویش که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه تن را از پیشینگان بسفری رفتند چون شب اندر آمد با غاری شدند، سنگی عظیم از آن کوه برفت و درِ آن غار بیکبار ببست ایشان با یکدیگر گفتند ما را ازین غار نرهاند مگر هرکسی را خدایرا بخوانیم بصدق و بکرداری نیکو که ما را بوده است.
یکی ازیشان گفت مرا مادر و پدر بودند، هر دو پیر و عادت من آن بودی که تعهّد ایشان کردمی و هیچکس را هیچ خوردنی ندادمی تا ایشان فارغ شدندی، روزی بطلب شیر شده بودم چون باز آمدم ایشان خفته مانده بودند من کراهیّت داشتم ایشانرا از خواب بیدار کردن، آن قدح شیر بر دست نگاه داشتم تا ایشان بیدار شدند و آن بخوردند، یارب اگر دانی که آن برای تو کردم ما را ازین بلا راحت ده، آن سنگ پارۀ باز شد چنانک روشنائی پدید آمد.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت آن دیگر گفت یارب دانی که مرا دختر عمی بود و من او را دوست میداشتم او را بخویشتن خواندم و خویشتن از من بازداشت پس قحط سالی پیش آمد و حال وی تنگ شد نزدیک من آمد و صد و بیست دینار بوی دادم تا مرا بخود راه دهد چون برو قادر شدم گفت من ترا حلال نباشم که این مُهر بشکنی مگر چنانک خدای فرموده است، من از وی بپرهیزیدم و با وی فساد نکردم و هیچ اندر جهان بر من از وی دوستر نبود و آن مال بوی بگذاشتم یارب اگر میدانی که برای تو بود ما را ازین بلا راحت فرست که بدو گرفتار آمده ایم آن سنگ پارۀ دیگر از در غار باز شد لیکن نچنانک ما بیرون توانستیم آمدن.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه دیگر گفت یارب مزدوری چند گرفته بودم و همه را مزد بدادم مگر یک مرد که مزد خویش بگذاشت و نستد و من آن مزد او بسیار کردم و مالی عظیم شد، وقتی آن مرد آمد و گفت آن مزد بمن بده، ویرا گفتم هرچه می بینی از اشتر و گاو و گوسفند و بَرْده همه آن تو است گفت بر من استهزا مکن گفتم استهزا نمی کنم، آن چهارپایان آنچه بود همه براند و هیچ چیز آنجا بنگذاشت، یارب اگر دانی از بهر تو کردم ما را ازین بلا برهان. سنگ از در غار بیکبار باز شد و ایشان همه بیرون شدند و برفتند و این حدیث درست است و بر درستی این حدیث اتّفاق کرده اند.
و دیگر حدیث آنک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که گاو با ایشان سخن گفت.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مردی گاو می راند بار برنهاده، گاو بازنگریست و گفت مرا نه از بهر بار کشیدن آفریدند، مرا از بهر کشت و ورز آفریده ا ند، مردمان گفتند سُبْحانَ اللّهِ پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت من بدین ایمان آوردم و ابوبکر و عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما.
و دیگر حدیث اُوَیْس قَرَنی و آنچه عمربن الخطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ، دید، از حال اویس و آنچه رفت میان او و هِرم بن حیّان و سلام کردن ایشان بر یکدیگر پیش از آنک معرفتی سابق بوده بود و آن حالها همه ناقض عادت بود و شرح قصّۀ او فرو گذاشتم که آن معروفست و صحابه و تابعین را کرامات بودست چنانک بحدّ استفاضت رسیده است و اندرین تصنیفها بسیار کرده اند و ما بطرفی از آن اشارت کنیم بر وجه کوتاهی اِنْ شَاءَاللّهُ.
و از جملۀ آن، حدیث عبداللّهِ عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما است اندر سفری بود، جماعتی را دید بر راه بمانده از بیم شیر، او شیر را براند از راه، گفت هرچه فرزند آدم ازو بترسد، بر وی مسلّط کنند و اگر از چیزی نترسیدی بدون خدای هیچ چیز بر وی مسلّط نکردندی و این خبر معروفست.
و روایت کنند که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ علاءبن الْحَضْرَمی را بغزا فرستاد، دریایی پیش آمد که ایشانرا از آن بازداشت، آن مرد نام مهین دانست، دعا کرد و بر آب همه برفتند.
و روایت کند عَتّاب بن بشیر و اُسَیْدبن حُضَیْر از نزدیک پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیرون شدند، هر دو پیش رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودند، مشورتی میکردند چون بیرون شدند شبی تاریک بود، سر عصای هریکی می درخشید چون چراغ.
و روایت کنند که میان سلمان و ابودَردا رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما کاسۀ نهاده بودند کاسه تسبیح کرد چنانک ایشان هر دو بشنیدند.
روایت کنند از رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ گفت رُبَّ اَشْعَثَ اَغْبَرَ ذی طِمْرَیْنِ لا یُؤ ْبَهُ لَهُ لَوْ اَقْسمَ عَلَی اللّهَ لاَبَرَّه.
از سهلِ عبداللّه حکایت کنند که گفت هر که اندر دنیا چهل روز زاهد گردد بصدق و چهل روز باخلاص، او را کرامات پدیدار آید و اگر پدیدار نیاید خلل اندر زهد او افتاده باشد و گفتند چگونه پدیدار آید او را کرامت گفت فراگیرد هرآنچه خواهد از آنجا که خواهد چنانک خواهد.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مردی بود که سخن میگفت با کسی آواز رعدی بشنید، از میان ابری که اندر میان آن گفتندی بوستان فلانرا آب ده، آن میغ بیامد ببستان آن مرد، آب بریخت، از پسِ میغ فرا شد مردی اندر میان بستان ایستاده بود گفت نام تو چیست گفت فلان بن فلان گفت این غلّۀ بستان چه کنی گفت چرا می پرسی گفت آوازی شنیدم ازین ابر که میغ را گفتند بستان فلانرا آب ده گفت اکنون چون میپرسی من ارتفاع این بستان بسه قسمت بکنم قسمتی خویشتن را و اهل را بازگیرم و قسمتی بعمارت بستان کنم بر مسکینان و راه گذران بکار دارم.
حمزة بن عبداللّه العلوی گوید نزدیک ابوالخیر تینانی شدم و اعتقاد کرده بودم که بر وی سلام کنم و هیچ چیز نخورم چون از نزدیک او بیرون آمدم، پارۀ فرا شدم، وی از پس من می آمد و طبقی طعام بر دست گفت ای جوان مرد بخور ازین طعام ما که از نیّت تو راست شد و ابوالخیر تینانی مشهور بود بکرامات.
ابونصرِ سرّاج گفت کی ما بتستر رسیدیم آنجا خانۀ دیدیم در جایگاه که سهل بن عبداللّه خود را ساخته بود مردمان آن خانه را خانۀ شیر همی خواندند، ما بپرسیدیم که چرا چنین میخوانند، گفتند شیران پیش سهل عبداللّه آمدندی و ایشانرا درین خانه فرستادی و ایشانرا گوشت دادی و میزبانی کردی پس ایشانرا رها کردی تا برفتندی و اهل تستر بدین سخن متّفق بودند.
از ابراهیم رَقّی حکایت کنند که او گفت بسلام ابوالخیر تیتانی شدم، نماز شام می کرد، سورت فاتحه راست برنتوانست خواند، با خویشتن گفتم رنج من ضایع شد چون نماز را سلام دادم، بطهارت بیرون شدم شیری عظیم بیامد و قصد من کرد باز نزدیک وی شدم و بگفتم شیری قصد من کرد بیرون آمد و بانگ بر شیر زد و گفت نگفته بودم شما را که مهمانان مرا رنجه مدارید شیر برفت و من طهارت کردم و بازآمدم گفت شما بر راست کردن ظاهر مشغول شدید از شیر بترسیدید و ما باطن راست کردیم شیر از ما بترسید.
جعفر خُلْدی را گویند نگینی بود روزی اندر دجله افتاد و وی دعائی دانست آزموده، آن دعا بخواند، نگین اندر میان برگی چند که در میان آب می آمد بازیافت.
ابونصرِ سرّاج گوید دعا این بود که گفت یا جامِعَ النّاسِ لِیَوْمٍ لارَیْبَ فیهِ اجْمَعْ عَلیَّ ضالَّتی.
ابونصر گوید ابوطیّب عَکّی جزوی بمن نمود این دعا درو نبشته بود که هرکس که این دعا برخواند گم شده بازیابد و آن جزو اوراق بسیار بودند.
از احمد طابرانی سرخسی پرسیدم که ترا هیچ کرامات بوده است گفت اندر ابتداء ارادت بسیار بودی که مرا سنگی یا آبی بایستی که بدان استنجا کنم نیافتمی چیزی از هوا فرا گرفتمی، گوهری بودی، بدان استنجا کردمی و بینداختمی پس گفت کرامات را چه خطر بود مقصود از وی زیادت یقین بود اندر توحید هرکه بجز ازو خدای، آفریدگار نداند اگر چیزی بیند بعادت یا ناقض عادت هر دو یکی بود پیش او.
ابوالخیرِ بصری گوید بعبّادان مردی بود سیاه، اندر ویرانها بودی، وقتی چیزی خوردنی برگرفتم و بطلب او شدم چون ویرا چشم بر من افتاد تبسّم کرد و بدست اشارت کرد بزمین همه روی زمین زر بود که همی درفشید گفت بیار تا چه داری، بوی دادم آنچه داشتم و من از حال او بترسیدم و بگریختم.
احمدبن عطاء رودباری گوید که مرا در طهارت وسواس بودی شبی آب بسیار بریختم تا بحدّی که دل من تنگ شد از بسیاری که آب می ریختم، دل من آرام نمی گرفت گفتم خداوندا عفو کن مرا، آوازی شنیدم که کسی مرا گفتی عفو در علم است چون این سخن بگوش من رسید آن از من زائل شد.
منصور مغربی گوید بعد از آن روزی ابن عطا را دیدم که در صحرا بر زمینی نشسته بود که بر آنجا آثار گوسفند بود، بی سجّاده، گفتم ای شیخ این آثار گوسفند است گفت فقها اندرین خلاف کرده اند.
ابوسلیمان خوّاص گوید وقتی بر درازگوشی نشسته بودم، و مگس ویرا می رنجانید و سر در میان دو دست می کرد چوبی در دست داشتم بر سر وی میزدم در آن میان سر برآورد گفت بزن که بر سر خویش می زنی.
حسین بن احمد رازی گوید ابوسلیمانرا گفتم این ترا افتاده است، همچنین گفت آری چنانست که میشنوی.
ابوالحسین نوری گوید چیزی اندر دل من بود، از کرامات پاره نیی از کودکی فرا ستدم و در میان دو زورق میان دریا بایستادم و گفت بعزّت تو اگر ماهیی برنیاید مرا، سه رطل، خویشتن غرق کنم ماهی برآمد سه رطل، خبر بجنید رسید گفت حکم وی آن بودی که اژدهائی برآمدی و او را بگزیدی.
ابوجعفرِ حدّاد گوید استاد جنید که بمکّه بودم، موی سرم دراز شده بود مرا هیچ چیز نبود که بحجّام دادمی که موی من باز کردی، من بحجّامی رسیدم که در روی وی اثر خیر دیدم، او را گفتم این موی من باز کنی خدایرا گفت نَعَمْ وَکَرامَةً در پیش او یکی از ابناء دنیا نشسته بود تا موی باز کند او را برانگیخت و مرا بنشاند و موی من باز کرد پس کاغذی بمن داد، درمی چند در آنجا، گفت باشد که ترا این بکار آید، بخرج کن من این بستدم و اعتقاد کردم با خویشتن که اوّل چیزی که مرا فتوح باشد بدان حجّام آرم، در مسجد رفتم، یکی مرا پیش آمد از برادران و گفت برادری از آن تو ترا صُرّۀ فرستیده است از بصره، در آنجا سیصد دینار، من برفتم و آن بستدم و پیش حجّام بردم و گفتم که این بخرج کن حجّام مرا گفت ای شیخ شرم نداری گفتی موی من برای خدای باز کن پس بمثل این باز پیش من آیی بازگرد عافاکَ اللّهُ.
ابن سالم گوید که چون اسحق بن احمد فرمان یافت سهل بن عبداللّه اندر صومعۀ او شد سَفَطی یافت، دو شیشه در آنجا، یکی چیزی سرخ در آنجا بود و یکی چیزی سفید و شوشهای زر و سیم بود در صومعه، آن شوشها بدجله انداخت و آنچه در آن شیشها بود با خاک بیامیخت و بر اسحق اوام بود، ابن سالم گوید سهل را گفتم چه بود اندر آن شیشها گفت آنک یک شیشه اگر درم سنگی از آن برچندین مثقال مس افکنی زر گردد و از آن دیگر، درم سنگی بر چندین مس افکنی سیم گردد گفتم پس چرا اوام وی بندادی ای دوست گفت از ایمان خود ترسیدم.
حکایت کنند از نوری که وقتی بکنار دجله آمد تا باز گذرد، هر دو کنارۀ دجله باز یکدیگر آمدند پیوسته شده، نوری باز گردید گفت بعزّت تو که نگذرم الّا در زورق.
احمدبن یوسف بنّا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود، وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه، ابوتراب از یکسو شد، می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آنست که بترک معلوم بگویم، اکنون تو معلوم من شدی، بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز.
از ابونصر سرّاج حکایت کنند که ابویزید گفت ابوعلی سِنْدی نزدیک من آمد انبانی بدست داشت پیش من بریخت همه گوهر بود گفتم ویرا از کجا آوردی گفت بوادیی رسیدم، این دیدم چون چراغ می تافت، این برداشتم گفتم حال تو چگونه بود اندر آن وقت که در آن وادی شدی گفت وقت فترت بود از آنچه من اندرو بودم پیش از آن.
ابویزید را گفتند فلان کس بشبی بمکّه شود گفت ابلیس بساعتی از مشرق بمغرب شود و اندر لعنت خدایست. گفتند فلانکس بر آب میرود و در هوا می پرد گفت ماهی نیز بر آب میرود و مرغ در هوا می پرد.
ابن سالم گوید از پدر خویش شنیدم که مردی بود، در صحبت سهلِ عبداللّه، عبدالرّحمن بن احمد نام داشت، روزی سهل عبداللّه را گفت که وقت می باشد که وضوئی کنم برای نماز را اندکی آب از اعضاء من جدا میشود همچون سبیکهای زر و سیم، بر زمین می آید سهل گفت که تو ندانی کودکان چون بگریند ایشانرا چیزی در پیش نهند تا بدان مشغول شوند و بازی کنند.
سهلِ عبداللّه گوید فاضلترین کرامتهای تو آنست که خوی مذموم بدل کنی بخوی محمود.
جنید حکایت کند که روزی در نزدیک سری شدم، سری گفت گنجشگی نزدیک من آمد هر روز و بر دست من نشستی، نانی یا چیزی دیگر فرا پیش او داشتمی بخوردی یکبار فرو آمد و بر دست من ننشست، با خود اندیشیدم تا چه سبب بود ست یادم آمد که نمک خوش خورده بودم که بهمه گونه تکلّف کرده بودند از تخمها گفتم توبه کردم که بعد ازین نخورم گنجشگ بیامد و بر دست من نشست و چیزی بخورد.
ابوبکر دقّاق گوید اندر تیه بنی اسرائیل میرفتم بر خاطر من درآمد که علم حقیقت جدا بود از علم شریعت هاتفی آواز داد که هر حقیقت که با شریعت موافق نبود کفرست.
کسی گوید پیش خیرالنّساج بودم، مردی بیامد و گفت یاشیخ دی دیدم ترا که ریسمان بفروختی بدو درم از پس تو بیامدم و از گوشۀ ازارت بگشادم اکنون دستم فراهم امده است خیرالنّساج بخندید و اشارت بدست او کرد، گشاده شد دستهاء او، پس گفت برو بدین درم چیزی برای عیال و دیگر این مکن.
احمدبن محمّدالسُلَمی گوید نزدیک ذوالنّون مصری شدم روزی طشتی زرین در پیش او دیدم، گردبرگرد اوبر، طیبها از عنبر و مشک و آنچه بدین ماند، مرا گفت توئی که اندر نزدیک ملوک شوی اندر حال بسط ایشان پس درمی بمن داد تا ببلخ از آن درم نفقه میکردم.
ابوسعید خرّاز گوید اندر سفری بودم، هر سه روز چیزی پدیدار آمدی، بخوردمی و برفتمی، یکبار سه بگذشت هیچ چیز پدید نیامد ضعیف شدم، هاتفی آواز داد که سَبَبی دوستر داری یا قوّتی گفتم قوّتی برخاستم حالی و برفتم و تا دوازده روز هیچ نیافتم و ضعیف نشدم.
مُرْتَعِش گوید از خوّاص شنیدم که گفت وقتی، راه بادیه گم کردم، اندر بادیه شخصی را دیدم فراز آمد و مرا گفت سَلامٌ عَلَیْکَ تو راه گم کردۀ گفتم آری، گفت ترا راه نمایم و گامی چند اندر پیش من برفت و از چشم من غائب شد چون بنگریستم بر شاه راه بودم، هرگز نیز، پس از آن راه گم نکردم و در سفر، گرسنگی و تشنگی مرا نبود.
ابوعُبَیْد بُسْری چون ماه رمضان آمدی زنرا گفتی درِ خانه بگل ببندای و هر شب یک گرده بِرَوْزَن خانه درافکن و در خانه می بودی چون عید درآمدی، زن درِ خانه بازکردی سی گرده آنجا نهاده بودی، نه بخفتی و نه طعام خوردی و نه رکعتی نماز از وی فوت شدی.
ابن الْجَلا گوید چون پدر من وفات یافت، بعد از وفات بخندید و هیچکس دلیری نداشت که ویرا بشستی گفتند او زنده است تا یکی از پیران که از اقران وی بود بیامد و او را بشست.
و گویند سهل عبداللّه چون طعام خوردی ضعیف شدی و چون گرسنه بودی قوی شدی و هر بهفتاد روز یکبار طعام خوردی.
هم او را گویند در آخر عمر بر زمین بماند و بر نتوانستی خاست چون وقت نماز درآمدی دست و پایش راست شدی تا نماز کردی بر پای چون نماز بگزاردی هم بازان عادت شدی.
ابوالحارث اولاسی گوید سی سال چنان بودم که زبان من سخن نگفتی مگر از سِرّ من پس حال از آن بگردید، سی سال سِرّ من نشنید مگر از خدای تعالی.
ابوعمران واسطی گوید اندر کشتی بودم، با اهل خویش، کشتی بشکست و من و زن بر تختۀ بماندم و آن زنرا وقت فرا رسید که بار بنهد، اندر حال کودکی بوجود آمد و آن زن بانگ همی کرد از تشنگی و من میگفتم همین ساعت راحتی پدیدار آید، سربرداشتم و مردی را دیدم اندر هوا نشسته، زنجیری زرین در دست و کوزۀ یاقوت اندر وی بسته گفت بگیرید و آب خورید کوزه بستدم و آب خوردیم، بویاتر از مشک و سردتر از برف و شیرین تر از شکر بود، گفتم تو کیستی رَحِمَکَ اللّهُ گفت بندۀ ام از خداوندِ تو، گفتم بچه رسیدی بدین جایگاه گفت برای او از هوای خویش دست بداشتم، مرا بر هوا نشاند و از چشم من غائب شد.
ذوالنّون مصری گوید جوانی دیدم در کعبه، بسیار نماز میکرد بنزدیک او شدم و گفتم نماز بسیار میکنی گفت منتظر دستوری ام ببازگشتن، رقعۀ دیدم که پیش او فرو آمد، بر وی نبشته که مِنَ الْعَزیزِ الْغَفورِ اِلَی عَبْدِی الصّادقِ باز گرد هرچه کردی گذشته و آینده آمرزیدم همه.
کسی حکایت کند گوید بمدینۀ رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودم، سخنها همی رفت مردی نابینا بنزدیک ما نشسته بود سخن ما سماع میکرد، بنزدیک ما آمد و گفت بسخن شما بیاسودم، بدانید که مرا عیال و فرزند بود روزی ببقیع شدم بهیزم چیدن، جوانی دیدم پیراهنی کتان پوشیده و نعلین اندر انگشت آویخته من پنداشتم که راه گم کرده است، قصد او کردم تا جامه از وی بستانم فرا شدم و گفتم جامه بکش گفت برو بسلامت دو سه بار بگفتم گفت ناچار باید جامه بکنم گفتم آری گفت چون چاره نیست اشارت کرد بدو انگشت بچشم از دور و هر دو چشم من فرو ریخت در حال، گفتم بخدای بر تو که بگوئی تا تو کئی گفت ابراهیم خوّاص ام.
ذوالنّون مصری گوید وقتی اندر کشتی بودم گوهری بدزدیدند، کسی را تهمت کردند از آن مردمان من گفتم دست از وی بدارید تا من باز بگویم برفق فرا شدم وی گلیمی بر سر کشیده بود و بخفته سر از گلیم بیرون آورد اندرین معنی با وی اشارتی کردم، گفت بمن همی گوئی، سوگند بر تو دهم یارب که یکماهی بنگذاری اندرین دریا تا بر سر آب بیاید الّا هریکی با گوهری گفت بنگریستم روی دریا همه ماهی بود هریکی با گوهری اندر دهان آن جوان برخاست و خویشتن اندر دریا افکند و با کناره شد.
ابراهیم خوّاص گفت وقتی اندر بادیه شدم، ترسائی دیدم، زُنّار بر میان بسته با من هم راهی خواست اجابت کردم و هر دو رفتیم بهفت روز، مرا گفت یا راهب حنیفی بیار از انبساط تا چه داری که گرسنه ام گفتم یارب مرا فضیحت مگردان پیش این کافر اندر وقت طبقی دیدم، پر از نان و بریان و رطب و کوزۀ آب، بیاوردم و هر دو بخوردیم و برفتیم هفت روز دیگر پس من شتاب کردم و گفتم یا راهب ترسایان بیار تا چه داری که نوبت تو است، عصا بزد و تکیه بر آن کرد و دعا کرد و طبقی دیدم، بر آنجا طعامها، اضعاف آنک بر طبق من بود گفت تغیّری اندر من آمد و متحیّر شدم گفتم ازین طعام نخورم، الحاح کرد بر من و مرا گفت بخور که ترا دو بشارت دارم یکی آنکه بگویم اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلّا اللّهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللّهِ و زُنّار از میان بگشاد دیگر گفت گفتم یارب اگر این بنده خطری دارد بنزدیک تو، فتوحی پدیدار آور ما را این بر من بگشاد و این چه می بینی بفرستاد ابراهیم گفت طعام بخوردیم و برفتیم و حج بکردیم و آن مرد سالی بمکّه بنشست و آنگاه فرمان یافت و در بطحاء مکّه او را دفن کردند.
محمّدبن المبارک الصوری گوید که با ابراهیم ادهم بودم اندر راه بیت المقدّس وقت قیلوله اندر زیر درختی انار فرو آمدیم و رکعتی چند نماز کردیم و آوازی شنیدم از آن درخت که یا ابااسحق ما را کرامی کن و ازین بار من چیزی بخور ابراهیم سر در پیش افکند تا سه بار چنین بگفت پس این درخت گفت یا محمّد شفاعت کن تا از بار من چیزی بخورد. گفتم یا ابااسحق می شنوی برخاست و دونار باز کرد یکی بخورد و یکی بمن داد بخوردم و ترش بود و آن درختی کوتاه بود چون بازگشتم و آنجا فرا رسیدیم آن درخت نار بزرگ شده بود و نار وی شیرین و در هر سالی دو بار برآوردی و او را رُمّان العابدین نام کردند عابدان در سایۀ او شدندی.
جابر رَحْبی گوید بیشتر اهل رَحْبه منکر بودند کرامات را، روزی بر شیری نشستم و در رحبه شدم و گفتم کجااند ایشان که اولیاء خدا را بدروغ دارند پس از آن هیچ چیز نگفتند.
منصور مغربی گوید یکی از بزرگان از خضر عَلَیْهِ السَّلامُ پرسید که هیچکس دیدۀ بزرگتر از خود در رتبت گفت دیده ام عبدالرّزاق الصَنعانی، حدیث روایت میکرد اندر مدینه و مردمان گرد او در آمده بودند و می شنیدند، جوانی دیدم از دور نشسته، سر بر زانو نهاده، نزدیک او شدم، گفتم عبدالرزّاق حدیث رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ روایت میکند و تو از وی می نشنوی گفت او روایت از گذشته میکند و من از حق، غائب نیستم. گفتم او را اگر چنین است که میگوئی من کیستم سربرآورد و گفت تو برادر من ابوالعبّاس خضر، بدانستم که خدایرا بندگانی اند که من ایشانرا نشناسم.
گویند که ابراهیم ادهم را رفیقی بود یحیی نام، بهم عبادت کردندی و این رفیق را غرفۀ بود که در آنجا نشستی و آنرا نردبان نبود، چون خواستی که طهارت کند بدر غرفه آمدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و در هوا بپریدی هم چنانک مرغ، تا بر سر آب شدی و چون از وضو فارغ شدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و باز غرفه پریدی.
ابومحمّد جعفر الحذّا گوید که شاگردی ابوعمرو و اصطرخی میکردم و چون مرا خاطری افتادی باصطرخ آمدمی و از وی بپرسیدمی و بسیار خاطر بودی تا آنجا نشدمی چون بسرّم درآمدی وی از اصطرخ جواب باز دادی.
حکایت کنند که درویشی فرمان یافت در خانۀ تاریک، چراغ می بایست طلب چراغ میکردیم از ناگه روشنائی از روزن خانه پدیدار آمد تا ویرا بشستیم چون فارغ شدیم روشنائی بشد گفتی که هرگز نبوده است.
آدم بن ابی ایاس گوید بعسقلان بودم، جوانی نزدیک ما آمد و حدیث میکردیم چون از حدیث فارغ شدیمی اندر نماز ایستادیمی، روزی مرا وداع کرد و گفت باسکندریّه خواهم شد از پس او فراز شدم درمکی چند به وی دادم نستد با وی الحاح کردم، دست فرا کرد کفی ریگ اندر رکوه افکند و پارۀ آب از دریا در آنجا ریخت و مرا گفت بخور چون بنگریستم پست و شکر بود گفت آنک حال او چنین باشد درم تو بچه کار آید او را، و این بیتها بخواند.
شعر:
لَیْسَ فی الْقَلْبِ وَالْفُؤادِ جَمیعاً
موضعٌ فارغٌ لِغَیْرِ الْحَبیبِ
هُوَ سُؤْلی وَ هِمَّتی وَ حَبیبی
وَ بِهِ ما حَبِیْتُ عَیْشی یَطِیبُ
وَ اِذا ما السَّقامُ حَلَّ بِقَلْبی
لَمْاجِدْغَیْرَهُ لِسُقْمی طَبیبُ
از ابراهیم آجُرّی حکایت کنند که او گفت جهودی بنزدیک من آمد بتقاضاء اوامی که بر من داشت و من بر در تونِ خشت پخته نشسته بودم و آتش در زیر خشت پخته میکردم، جهود گفت مرا، یا ابراهیم برهانی مرا بنمای تا بر دست تو مسلمان شوم گفتم راست میگوئی گفت گویم، گفتم جامه بیرون کن جامه بیرون کرد و جامۀ او در میان جامۀ خویش پیچیدم و اندر تون انداختم و بدین در در شدم و بدیگر دری بیرون آمدم و باز نزدیک جهود آمدم، جامۀ مرا هیچ الم نرسیده بود و جامۀ جهود اندر میان جامۀ من همه بسوخته بود جهود در ساعت مسلمان شد.
گویند حبیب عجمی روز ترویه، او را ببصره دیدندی و روز عرفه بعرفات.
آورده اند که عبّاس مهتدی زنی را بزنی کرد چون شب زفاف بود پشیمانی بر وی افتاد چون خواست که با وی نزدیکی کند زجری و نفرتی از آن زن بدو باز آمد از پیش وی برخاست و بیرون شد بعد از سه روز شوهری آمد آن زنرا.
استاد امام گوید قُدِّسَ سِرُّهُ که کرامات اینست که علم را برو نگاه داشتند.
و گویند فُضَیْل بر کوهی بود از کوههاء منا و گفت که اگر ولیّی از اولیاء خدای، این کوه را گوید که برو، برود، کوه در حرکت آمد فُضَیْل گفت ساکن باش که بدین نه ترا میخواهم، کوه ساکن شد.
عبدالواحد زید بابو عاصم بصری گفت چه کردی آن وقت که حجّاج ترا می جست گفت من اندر منظری بودم، در سرای بزدند و در آمدند و مرا از آنجا برداشتند چون بنگریستم خویشتن را بر کوه بوقُبَیْس دیدم بمکّه گفتم طعام از کجا آوردی گفت چون وقت روزه گشودن بودی پیرزنی بیامدی بر آنجا و آن دو قرص که ببصره روزه گشادمی بیاوردی، عبدالواحد گفت آن دنیا بود خدای تعالی فرموده بود که ابوعاصم را خدمت کن.
گویند عامرِ عبدقیس از خلیفه عطای خوش بستدی و هیچکس پیش او نیامدی که نه او را چیزی دادی چون بخانه رسیدی، بازکشیدندی، همان قدر بودی که گرفته بودی هیچ کم نیامدی.
ابواحمد کبیر گوید از شیخ ابوعبداللّهِ خفیف شنیدم که گفت بوعمرو زُجاجی حکایت کرد که نزدیک جنید شدم، خواستم که بحجّ شوم، جنید مرا درمی داد آن بر میزْر خویش بستم و هیچ منزل نرسیدم الّا که در آن منزل رفقی یافتم و بدان درم محتاج نشدم چون حجّ کردم و بازآمدم، در پیش جنید شدم دست بیرون کرد و گفت بیار آن درم پس گفت چه گونه بود گفتم مُهْر بجای خویش است.
ابوجعفرِ اعور گوید نزدیک ذوالنّون مصری بودم، حدیث همی کردم از اطاعت چیزها که اولیا را باشد ذوالنّون گفت اگر من خواهم این تخت را بگویم تا گرد چهارگوشۀ این خانه برآید و باز جای خویش شود گفت در ساعت فرا رفتن آمد و بچهارگوشۀ خانه بگشت و باز جای خویش آمد جوانی در آن خانه بود گریستن بر وی افتاد میگریست تا بمرد.
گویند واصِلِ اَحْدَب این آیه برخواند که وَفی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَما توعَدونَ گفت رزق من در آسمانست و من در زمین میطلبم واللّه که بعد ازین طلب نکنم، در خرابۀ شد، دو روز آنجایگاه بود هیچ چیز نیامد چون روز سیم بود کار بر وی سخت شد یکی درآمد و خوشۀ رطب درآورد و او را برادری بود، ازو نیکو اندرون تر، باز پیش او آمد روز دیگر دو خوشه بیاوردند و هم بر آنجا می بودند در آن خرابه تا ایشانرا وفات رسید.
کسی حکایت کرد که ابراهیم ادهم را در بستانی دیدم، بنگاه بانی و وی اندر خواب شده بود و ماری شاخی نرگس در دهان گرفته بود و باد همی کرد او را.
گویند جماعتی با ایّوب سَخْتِیانی در سفر بودند، چند روز آب نیافتند، رنجور شدند ایّوب گفت اگر بر من بپوشید تا زنده باشم، شما را آب دهم گفتیم بپوشیم، دائرۀ درکشید، از میان دائره آب برآمد، همه آب خوردند چون باز بصره آمدیم، حمّادِ زید را از آن خبر دادیم عبدالواحد حاضر بود آنجایگاه، گفت چنانست که میگوید من نیز آنجا حاضر بودم.
بَکْرِ عبدالرّحمن گوید با ذوالنّون مصری بودیم، در بادیه، در زیر درخت اُمُّ غِیلان فرو آمدیم چون بیاسودیم گفتیم چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی ذوالنّون بخندید و گفت شما رطب آرزو میکنید، لب بجنبانید و دعا بگفت و درخت اُمُّ غِیلان بجنبانید و رطب از آنجا فرو ریخت چندانک سیر بخوردیم پس بخفتیم چون بیدار شدیم دیگر باره درخت بجنبانیدیم خار فرو ریخت.
ابوالقاسمِ مردان نهاوندی گوید من و ابوبکر ورّاق با بوسعید خرّاز میرفتیم بر ساحل، قصد صیدا داشتیم شخصی پدیدار آمد از دور، گفت بنشینیدکه ولیّی باشد از اولیاء خدای گفت بس چیزی برنیامد که جوانی می آمد نیکو روی و محْبَرۀ بدست گرفته بود و مُرَقَّعی پوشیده، ابوسعید اندر وی نگریست با انکاری که مِحْبَره با رَکْوَه برگرفتست ابوسعید گفت ای جوانمرد راه چگونه است بخدای عَزَّوَجَلَّ گفت یا باسعید دو راه دانم بخدای تعالی راهی خاصّ و راهی عامّ امّا راه عام آنست که تو میروی و امّا راه خاص بیا تا ببینی و بر سر آب برفت تا از چشم ما غائب شد. ابوسعید متحیّر بماند.
جنید گفت بمسجد شونیزیّه آمدم، جماعتی دیدم از درویشان که سخن میگفتند در آیات و کرامات، درویشی از میان ایشان گفت که من کس دانم اگر اشارت کند بدین ستون که نیمی زر شود و نیمی نقره در حال چنان شود جنید گفت در ستون نگرستم نیمۀ زر بود و نیمۀ نقره.
گویند سفیان ثَوْری با شَیْبان راعی، بحج میرفت، فرا راه آمد سفیان گفت مر شیبانرا، شیر نمی بینی گفت مترس شیبان گوش شیر بگرفت و بمالید شیر دنبال می جنبانید سفیان گفت این چیست این خویشتن شهره بکردن است شیبان گفت اگر نه از بیم شهره بودی زاد خویش بر پشت او نهادمی تا بمکّه.
حکایت کنند که چون سری دست از تجارت بداشت، خواهر وی دوک رشتی و بر وی نفقه کردی روزی دیر آمد سَری گفت چرا دیر آمدی گفت زیرا که ریسمان بنخریدند گفتند آمیخته است سری نیز طعام، نخورد پس روزی خواهر وی اندر نزدیک او شد پیرزنی را دید که خانۀ وی میرفت و هر روز دو گره آوردی، خواهرش از آن اندوهگن شد، بنزدیک احمد حنبل شد و گله کرد احمد حنبل فرا سری گفت، سری گفت چون از طعام وی باز ایستادم خدای تعالی دنیا را مسخّر من کرد تا بر من نفقه می کند و مرا خدمت می کند.
محمّدِ منصورالطوّسی گوید که نزدیک معروف کرخی بودم، مرا خواند، دیگر روز باز نزدیک او شدم، اثری بر روی او بود یکی گفت یا بامحفوظ دی نزدیک تو بودم، این نشان نبود بر روی تو، اکنون این چیست معروف گفت چیزی که از آن بی نیازی مپرس. از آن پرس که ترا بکار آید گفت بحقّ معبودت که بگوی، گفت دوش نماز میکردم اینجا، خواستم که بمکّه شوم و طواف کنم، بمکّه شدم و طواف بکردم، باز سر زمزم شدم تا آب خورم پای من بخزید و بروی در آمدم این نشان از آنست.
عُتْبَة الغلام گویند آواز دادی ای کبوتر اگر چنانست که خدایرا مطیع تری از من، بیا و بر دست من نشین. کبوتر بیامدی و بر دست وی نشستی.
حکایت کنند از ابوعلی رازی که او گفت روزی بر فرات می گذشتم مرا آرزوی ماهی خاست ماهیی خویشتن را از آب بدر انداخت در پیش من، مردی از قفاء من اندر آمد، گفت ای شیخ این بریان کنم ترا گفتم بکن، بریان به کرد، بنشستم و بخوردم.
و گویند ابراهیم ادهم در کاروانی بود شیری پیش آمد ایشانرا، ابراهیم را گفتند شیر آمد و راه گرفت ابراهیم در پیش شد گفت ای شیر اگر ترا فرموده اند که از ما چیزی ببری کار را باش و اگر نه بازگرد، شیر بازگشت و ایشان برفتند.
حامد اسود گوید با خوّاص بودم در راهی، بنزدیک درختی رسیدیم، شب بود، شیری بیامد، من بر درخت برفتم، از بیم تا بامداد هیچ نخفتم و ابراهیم در زیر درخت بخفت و شیر از سر تا پای او بوئید، او ساکن، بامداد از آنجا برفتیم، شبی دیگر در مسجدی بودیم در دیهی، پشۀ بر روی او نشست، او را بزد، نالۀ عظیم بکرد من گفتم ای عجب دوش از شیر هیچ آوازی نکردی امشب از پشۀ چنین بانگ میداری گفت دوش در حالتی بودیم که در آن حالت با خدای تعالی بودیم امشب در حالتی ایم که در آن حالت با خویشتن ایم.
عطاء ازرق گویند زن وی دو درم سیم بوی داد که از بهای ریسمان استده بود ببازار برو آرد خر از خانه بیرون شد خادمۀ را دید که میگریست گفت ترا چه بودست گفت خداوندم دو درم بمن داده بوده تا چیزی خرم و اکنون سیم بیو کنده ام می ترسم که مرا بزند، عطا آن دو درم خویش بوی داد و آمد ببازار و دوستی داشت شقّاقی کردی، بر دکان او بنشست و قصّا بازو بگفت و حال بدخوئی زن خویش، این دوست او را گفت این سبوسۀ چوب درین انبان کن مگر شما را بکار آید، تنور تاب کنید که اندرین وقت هیچ چیز ندارم و دست من بچیزی دیگر نمی رسد، عطا سبوسه در انبان کرد و برگرفت و آورد تا بدر سرای، در بگشاد و انبان آنجا بیفکند و در فراز کرد و بمسجد شد تا آنگه که نماز خفتن بکرد و گفت چون من باز خانه شوم زن در خواب رفته باشد تا بر من زبان درازی نکند چون در بگشاد، زن را دید که نان می پخت گفت ای زن این آرد از کجاست گفت از آنجا که تو آوردی. نیک آردی است، بعد ازین همه ازین بخر گفت چنین کنم اِنْ شاءاللّهُ.
بو جعفر ترکان گوید با درویشان نشستمی، روزی مرا دیناری فتوح بود خواستم که بدیشان دهم، با خویشتن گفتم مگر مرا بکار آید درد دندانم برخاست یک دندان بکندم دیگری بدرد آمد آن نیز بکندم. هاتفی آواز داد اگر آن دینار بدرویشان ندهی اندر دهان تو یک دندان نماند و این اندر باب کرامت تمام تر است از آنک بسیار دینار فتوح بود بنقض عادت.
ابوسلیمان دارانی گوید عامربن عبدقیس بشام می شد، با او مطهرۀ بود هرگاه که وضو خواستی کردن از آنجا آب بیرون آمدی و چون طعام خواستی شیر بدر آمدی.
عثمان بن ابی عاتِکه گوید اندر غزائی بودیم، اندر زمین روم، آن امیر، لشکری سَریّه می فرستاد بجائی رعدۀ کرد که فلان روز باز آیند آن وعده بگذشت لشکر باز نیامد، ابومسلم نیزۀ بر زمین فرو زده بود در زیر او نماز میکرد، مرغی بیامد و بر سر آن نیزه نشست و گفت لشکر بسلامت است و غنیمت بسیار یافته اند فلان روز و فلان وقت رسند ابومسلم این مرغ را گفت تو کیئی گفت من آنم که اندوه از دل مسلمانان ببرم ابومسلم پیش آن امیر آمد و ویرا از آن خبر داد که مرغ چنین گفت آن وقت که مرغ گفت اندر آن وقت لشکر برسیدند.
از یکی از این جوانمردان حکایت کنند که گفتند اندر دریا بودیم یکی با ما بود بمرد، ما همه قوم جهاز او می ساختیم و چنان می ساختیم که بدریا اندازیم، آن دریا خشک شد و کشتی بر خشک بیستاد تا ما او را گور به کندیم و ویرا دفن کردیم چون فارغ شدیم آب غلبه کرد و دریا با حال خود شد و کشتی برفت.
گویند وقتی قحطی بود اندر بصره، حبیب عجمی طعام بسیار خرید بنسیه و به درویشان داد و کیسۀ بدوخت و در زیر سر کرد چون بتقاضا آمدندی کیسه برگرفتی، پر از درم بودی وا وامهاء ایشان بدادی.
گویند ابراهیم ادهم وقتی اندر کشتی خواست نشست، سیم نداشت گفتند هرکسی که در کشتی نشیند، دیناری بباید داد، او دو رکعت نماز کرد و گفت یارب از من چیزی میخواهند من ندارم، در وقت آن ریگ همه دینار شد.
ابومعاویة الاسود را گویند چشم بشد چون خواستی که قرآن برخواند مصحف بازکردی خدای چشم وی باز دادی و چون مصحف فراهم کردی نابینا شدی.
احمد هَیْثَم المتطیّب گوید بشر حافی مرا گفت معروف کرخی را بگوی چون نماز بکنم نزدیک تو خواهم آمدن، من پیغام بدادم و منتظر می بودم، نماز پیشین بکردیم نیامد، نماز دیگر کردیم، هم نیامد نماز شام و خفتن بکردیم هم نیامد من با خویشتن گفتم سُبْحانَ اللّهِ چون بِشْر چیزی گوید و خلاف کند این عجب است و چشم میداشتم من و بر در مسجد بودم، بشر آمد و بر آب برفت و آمد و حدیث کردند تا وقت سحر و بازگشت و همچنان بر آب رفت من خویشتن را از بام بیفکندم و آمدم و دست و پای وی را بوسه دادم و گفتم مرا دعائی کن دعا کرد و گفت این آشکارا مکن. تا او زنده بود با هیچکس نگفتم.
قاسم جَرْعی گوید مردی دیدم، اندر طواف، هیچ چیز نگفت الّا آنک گفت اَللّهُمَّ قَضَیْتَ حَوائِجَ الْکُلِّ وَلَمْ تَقْضِ حاجَتی یارب حاجت همگنان روا کردی مگر حاجت من، گفتم چونست که تو هیچ دعا نکنی جز این گفت بگویم ترا، بدانک ما هفت تن بودیم از شهرهاء پراکنده بغزا شدیم بروم ما را اسیر بردند و خواستند که ما را بکشند، هفت در دیدیم که از آسمان بگشادند، بر هر دری کنیزکی از حورالعین، یکی از ما فرا پیش شد، گردن وی بزدند، از آن جمله کنیزکی فرو آمد، دستاری بدست، جانش فرا گرفت تا شش تن را گردن بزدند یکی از آن کافران مرا بخواست، بوی بخشیدند مرا، آن کنیزک گفت یا مرحوم ندانی که چه از تو درگذشت و درها ببستند، اکنون من در آن حسرت بمانده ام، قاسم جرعی گوید چنان واجب کند که فاضلترین ایشان باشد زیرا که آنچه بودند ایشان هیچ ندیدند و او بدان آرزو کار میکند پس از ایشان.
ابوبکر کتّانی گوید که در راه مکّه بودم تنها در میان سال، همیانی یافتم پر از زر سرخ، اندیشه کردم که برگیرم و بمکّه برم و بر درویشان تفرقه کنم هاتفی آواز داد که اگر برگیری درویشی از تو بازگیرم بگذاشتم و برفتم.
ابوالعبّاس شرقی گوید با ابوتراب نخشبی در مکّه بودم، از راه بگشت، یکی از یاران گفت مرا تشنه است، پای بر زمین زد چشمۀ آب روشن و سرد و خوش پدیدار آمد آن جوان مرد گفت چنان آرزو است که بقدح خورم پای بر زمین زد قدحی برآمد، از آبگینۀ سپید که از آن نیکوتر نباشد، آب خورد و ما را آب داد و آن قدح تا بمکّه با ما بود ابوتراب گفت روزی، اصحاب تو چه گویند اندرین کار که خدای تعالی باولیا کرامت کند گفتم هیچکس ندیدم الّا که بدین ایمان آرد گفت هر که ایمان نیارد بدان کافر بود، من ترا از طریق احوال پرسیدم گفت هیچ چیز ندانم که گفته اند در آن، گفت که اصحاب تو میگویند فریفته شدنست از حق، نه چنان است، فریفتن اندر حال سکون بود، با کرامت و هر که اقتراح نکند کرامت را و باز آن ننگرد آن مرتبت ربّانیان بود.
ابوعبداللّهِ جَلّا گوید اندر غرفۀ سری سقطی بودم ببغداد چون پارۀ از شب بگذشت پیراهنی پاکیزه اندر پوشید و سراویلی و ردا برافکند و نعلین اندر پای کرد و برخاست تا بیرون شود گفتم تا کجا اندرین وقت گفت بعیادت فتح موصلی خواهم شد چون بیرون شد در کویهای بغداد او را عسس بگرفت و بزندان بردند چون دیگر روز بود ویرا فرمودند تا با محبوسان دیگر بزنند چون جّلاد دست برداشت تا او را بزند دست جّلاد هم آنجا در هوا بماند چنانک نتوانست جنبانیدن، جّلاد را گفتند چرا نزنی گفت پیری برابر من ایستاده است و میگوید مزن و دست من کار نمی کند، نگرستند تا این پیر کیست فتح موصلی بود سری را رها کردند.
گویند گروهی از قریش با عبدالواحد بن زید نشستندی روزی پیش او آمدند و گفتند ما از تنگی همی ترسیم سر برداشت بسوی آسمان و گفت اللّهُمَّ انّی اَسْألُکَ بِاسْمِکَ الْمُرتَفِعِ الَّذی تُکْرِمُ بِهِ مَن شِئْتَ مِنْ اَوْلِیائِکَ وَتُلْهِمُهُ الصَّفِیَّ مِنْ اَحِبّائِکَ اَنْ تَأتِینَا بِرِزْقٍ مِنْ عِنْدِکَ تَقْطَعُ بِهِ عَلائِقَ الشَّیْطانِ مِنْ قُلوبِنا وَقُلوبِ اَصْحابِنا هَؤ ُلاءِ فَاَنْتَ الْحنَّانُ الْمنَّانُ الْقَدیمُ الْاِحْسانُ اَللّهُمَّ السَّاعَةَ السَّاعَةَ آن شنیدم که آن سقف فرا بانگ آمد و دِرْهَم می ریخت بر ما عبدالواحد گفت بی نیازی بخدای جویند از دیگران، ایشان برگرفتند و وی از آن هیچ چیز برنگرفت.
کتّانی گوید یکی را دیدم از صوفیان، بر در کعبه که او را نمی شناختم، غریب بود و میگفت خداوندا من نمی دانم که دیگران چه میگویند و چه میخواهند امّا درین رقعۀ من نگر، رقعۀ در دست داشت چون این بگفت آن رقعه از دست وی بهوا در پرید و غائب شد.
ابوعبداللّهِ جَلا گوید وقتی والدۀ من ماهیی چند خواست از پدر من، ببغداد پدر من ببازار شد من با او بودم، ماهی بخرید، یکی را طلب میکرد که بخانه آرد کودکی فراز آمد و گفت میخواهی که این بخانه برم گفت آری کودک برگرفت و با ما همی آمد در راه پیش از آنک بخانه آمدیم بانگ نماز آمد کودک گفت بانگ نماز می آید، مرا طهارت می باید کرد و نماز، وگر دستوری دهی که بطهارت مشغول شوم و الّا ماهی برگیر و برو کودک ماهی بنهاد و بوضو ساختن مشغول شد پدر گفت بمن که ما اولی تریم بدانک در مسجد شویم و نماز کنیم، ماهی آنجا بگذاشتیم و در مسجد شدیم و نماز کردیم کودک نیز بیامد و نماز کرد پس بیامد و ماهی برگرفت و بیاورد تا بخانه چون بخانه رسیدیم پدر این حکایت با والده بگفت والده گفت او را بگوئید تا بنشیند و با ما لقمۀ بکار برد، او را بگفتیم کودک گفت روزه دارم گفتیم پس نماز شام افطار اینجا کن گفت من چون در روز یکی کار بکردم هیچ کار دیگر نکنم گفتم پس در مسجد شو تا نماز شام پس آنگه پیش ما آی، بشد، چون نماز شام بود باز آمد، با ما طعام خورد چون فارغ شدیم او را دلالت کردیم بر جایگاه طهارت، در وی چنان دیدیم که او خلوت دوستر میدارد، او را در خانه بگذاشتیم تنها، در خانۀ ما دخترکی بود بر زمین مانده، از خویشاوندی از آنِ ما، بشب دیدیم که همی آمد درست شده، او را بپرسیدیم از آن حال، گفت من گفتم خداوند را بحرمت این مهمان که مرا عافیت دهی در حال برپای خاستم چون بشنیدیم برخاستیم بطلب کودک، درها دیدیم بسته و کودک را باز نیافتیم. پدرم گفت فَمِنْهُمْ صَغیرٌ وَ مِنْهُمُ کبیرٌ.
سعیدبن یحیی البصری گوید نزدیک عبدالواحدِ زید شدیم، او را دیدم در سایه نشسته گفتم اگر از خدای بخواهی تا روزی بر تو فراخ کند، امید دارم که اجابت بکند عبدالواحد گفت خدای من بمصالح بندگان داناتر پس پارۀ گچ از زمین برگرفت و گفت خداوندا اگر تو خواهی این را زر گردانی، زر شود چون بنگرستم در دست او زر شده بود بمن انداخت و گفت این را نفقه کن که در دنیا خیر نیست مگر آخرت را.
از ابویعقوب سوسی حکایت کنند گفت وقتی مریدی را همی شستم، انگشت مرا بگرفت و وی بر تن شوی بود گفتم ای پسر دست من رها کن که من همی دانم که تو مرده نه ای، از این سرای باز آن سرای انتقال میکنی، دست من رها کرد.
ابراهیم شیبان گوید جوانی نیکو ارادت با ما صحبت همی کرد، فرمان یافت، دل من بدو مشغول شد عظیم، و خود، او را همی شستم چون خواستم که دست او بشویم ابتدا بچپ کردم از دهشتی که مرا بود، دست از من درکشید و دست راست بمن داد گفتم که راست گفتی ای پسر من غلط کردم.
ابویعقوب سوسی گوید مردی بنزدیک من آمد بمکّه گفت ای استاد من فردا وقت نماز پیشین از دنیا بخواهم شد، این دینار از من بستان نیمی بگور کُن و نیمی بکفن، روز دیگر بیامد همان وقت طواف کرد پس سر باز نهاد و جان تسلیم کرد، او را بشستم و در لحد نهادم.
چشم باز کرد گفتم زندگی پس از مرگ گفتا من زنده ام و هر محبّی که خدای راست همه زنده اند.
ابوعلی مُؤ َدِّب گوید که سهل بن عبداللّه روزی در ذکر سخن میگفت و گفت ذاکر حق تعالی بحقیقت آن بود که اگر خواهد که مرده زنده کند زنده شود، بیماری آنجا افتاده بود دست درو مالید در ساعت بهتر شد و برپای خاست.
بشربن الحارِث گوید عمروبن عُتبه چون نماز کردی در صحرا، ابر بر سر او سایه افکندی و وحوش پیرامون او بیستادندی.
جنید گوید چهار درم سیم داشتم، در پیش سری رفتم، گفتم چهار درم دارم، آورده ام بسوی تو گفت بشارت ترا باد ای غلام که تو از جمله رستگارانی که من محتاج بودم بچهار درم، دعا کردم گفتم خداوندا این چهار درم بر دست کسی بمن فرست که نزدیک تو از جملۀ رستگارانست.
ابوابراهیم یمانی گوید با ابراهیم ادهم همی رفتم، بر کنار دریا به بیشۀ رسیدیم در آن بیشه هیزم بسیار بود خشک، و بنزدیک این بیشه قلعۀ بود ابراهیم را گفتم اگر امشب اینجا بباشی ازین هیزم آتش کنیم گفت چنین کنیم آنجا فرود آمدیم و از آن قلعه آتش آوردیم و برافروختیم و با ما نان بود بیرون کردیم تا بخوریم یکی گفت این آتش سخت نیکو است اگر ما را گوشت بودی کباب کردیمی ابراهیم ادهم گفت خدای تعالی قادرست که بشما رساند ما درین سخن بودیم که شیری پیدا آمد آهوئی در پیش کرده، همی دوانید چون نزدیک ما رسید آهوی بر وی درآمد و گردن او بشکست ابراهیم برخاست و گفت او را بکشید که خداوند تعالی شما را گوشت داد او را بکشتیم و از گوشت او کباب میکردیم و شیر از دور ایستاده بود در ما می نگریست.
حامد الاسود گوید با ابراهیم خوّاص بودم اندر بادیه، هفت روز بر یک حال، چون روز هفتم بود ضعیف شدم، بنشستم، با من نگریست گفت چه بود گفتم ضعیف شدم، گفت کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب، گفت آنک آب، باز پسِ پشت تست بازنگریستم چشمۀ دیدم چون شیر، بخوردم و طهارت کردم و ابراهیم می نگریست، فرا آنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارۀ بردارم گفت دست بدار که آب چنان نیست که بر توان داشت.
فاطمه خواهر ابوعلی رودباری گوید از زیتونه خادمۀ ابوالحسین نوری شنیدم و این زیتونه خدمت ابوحمزه و جنید و جمله بزرگان کرده بود و از جملۀ اولیاء بود و گفت روزی سرد بود، نوری را گفتم چه میخوری گفت نان و شیر، بیاوردم و پیش او بنهادم، او بر کنار آتش نشسته بود و پیش او انگشت بود، بدست بر میگرفت و بر آتش می نهاد، دست او از آن سیاه شده بود و شیر که در پیش او نهاده بود از آن سیاه می شد من با خویشتن گفتم چه بشحشم اند اولیاء تو، خداوندا در میان ایشان یکی پاکیزه نیست پس بیرون آمدم از نزدیک او، زنی در من آویخت، گفت رِزْمۀ جامه از آن من بدزدیدی، مرا بدر شحنه بردند، خواستند که مرا چوب زنند نوری را خبر دادند از آن، بیامد مرد شحنه را گفت او را رنجه مدار که او ولیّۀ است از اولیاء خدای تعالی مرد شحنه گفت چگونه کنم و این زن دعوی میکند، درین بودیم که کنیزکی بیامد و آن رِزْمۀ جامه بیاورد، باز آن زن دادم نوری او را برگرفت و باز خانه آوردو گفت دیگر سخن در حقّ اولیاء خدا گوئی گفتم توبه کردم.
خیرالنّساج گوید از خوّاص شنیدم که اندر سفری بودم، تشنه شدم چنانک از تشنگی بیفتادم، کسی دیدم که آب بر روی من همی زد، و چشم باز کردم، مردی دیدم نیکو روی، بر اسبی خنگ نشسته، مرا آب داد و گفت که بر پس اسب من نشین و من بحجاز بودم، اندکی روز بگذشت گفت مرا، چه بینی گفتم مدینه را می بینم گفت فرو آی و پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از من سلام گوی و بگو که خضر سلامت میکرد.
مظفّر جَصّاص گوید که من و نصر خرَّاط، شبی در جائی بودیم و بمذاکرۀ علم مشغول بودیم خرّاط در میانه گوید که یاد کنندۀ خدایرا جَلَّ جَلالُهُ فائدۀ او در اوّل ذکر، آن بود که داند که حق تعالی او را یاد کرده است تا آنکه او را یاد می تواند کرد گفت من او را خلاف کردم درین سخن، گفت اگر خضر اینجا حاضر بودی بر درستی این سخن گواهی دادی، درین بودیم که پیری از هوا درآمد تا پیش ما رسید و گفت راست همی گوید که یاد کنندۀ خدایرا، ذکر حق تعالی او را پیش از ذکر او بود ما بدانستیم که آن خضر است عَلَیْهِ السَّلامُ.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت کسی نزدیک سهل بن عبداللّه آمد و گفت میگویند تو بر سر آب بروی گفت از مؤذّن مسجد بپرس که مردی راست گوی است از مؤذّن پرسیدم مؤذّن گفت من این ندانم ولیکن اندرین روزها اندر حوض شد که طهارت کند، در آنجا افتاد اگر من در آنجا نبودمی، در آنجا بماندی.
استاد ابوعلی گفت سهل را آن پایگاه بود ولیکن خدایرا عَزَّوَجَلَّ خواست چنان بُوَد که اولیاء خویش را پوشیده دارد و سهل صاحب کرامات بود.
نزدیک بدین معنی آنچه حکایت کنند از ابوعثمان مغربی که گفت وقتی خواستم که بمصر روم، در کشتی نشینم پس بخاطرم درآمد که مرا آنجا شناسند، از شهرگی خویش بترسیدم، کشتی برفت بعد از آن دیگر بخاطرم چنان آمد که بروم، بر آب برفتم تا بکشتی رسیدم و در کشتی شدم و مردمان مرا می دیدند و هیچکس نگفت از ایشان که این خلاف عادتست یا نیست هیچکس هیچ چیز نگفت من بدانستم که ولی مستور بُوَد در میان خلق اگرچه مشهور بُوَد.
و از آن چه ما دیدیم معاینه، از حال استاد امام ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ حُرْقَت بول داشت و اندر یک ساعت چندین بار، وی برخاستی چنانک دو رکعت نماز کردی چند بار طهارت بایستی کرد و با خویشتن شیشۀ داشتی، اندر راه مجلس و بودی که در راه چندین بار بنشستی، اندر آمد و شد و چون بر کرسی شدی و سخن گفتی از آن علّت رسته بودی اگرچه دراز بکشیدی و سالها می دیدیم و نه پنداشتیم که این نقض عادتست پس از مرگ او بدانستیم.
و مشهورست که عبداللّه وزّان بر زمین مانده بود چون اندر سماع بودی، وجدی پدید آمدی ویرا، برپای خاستی.
احمدبن ابی الحواری گوید با بوسلیمان دارانی پیر خویش بحجّ می رفتم در راه که می رفتیم آب جامه که با ما بود از من بیفتاد ابوسلیمانرا گفتم آب جامه گم کردم و بی آب بماندیم و سرما سخت بود ابوسلیمان گفت یا رادَّ الضَّالَّةِ و یا هادِیَ مِنَ الضَّلالَة اُرُدُدْ عَلَیْنا الضَّالَّةَ درین بود که یکی آواز داد که این آب جامۀ کیست که افتاده است گفتم آنِ من، بازگرفتیم و ما پوستینها در خویشتن گرفته بودیم از سختی سرما، در این میانه یکی را دیدیم که پیش ما آمد کهنۀ پوشیده و عرق همی ریخت ابوسلیمان ویرا گفت ای درویش چیزی بتو دهیم ازین جامها که ما داریم گفت ای ابوسلیمان اشارت بزهد میکنی و سرد می یابی نزدیک سی سالست که من درین صحرا ام هرگز از سرما و گرما بنلرزیده ام، چون زمستان آید لباسی از حرارت محبّت خویش درما پوشانند و چون تابستان آید از راحت محبّت بر ما پوشانند بگذشت و بر ما التفات نکرد.
ابراهیم خوّاص گوید وقتی اندر بادیه می رفتیم اندر میان روز بدرختی رسیدیم و در نزدیکی آب بود فرود آمدم و شیری دیدم عظیم، روی فرا من کرده من خویشتن را تسلیم کردم و حکم را گردن نهادم تا چون بود چون بمن نزدیک شد می لنگید حَمْحَمۀ بکرد و پیش من بخفت و دست بیرون کرد و دست وی آماس کرده بود و آب گرفته من چوبی برگرفتم و دست وی بشکافتم ریم و خون بسیار از وی بیرون آمد پس رکویی بر دست وی بستم بشد و ساعتی بود می آمد با دو بچه، گرد من میگشتند و دنبال می جنباندند و قرصی آوردند پیش من نهادند.
از احمدبن ابی الحَواری حکایت کنند که گفت ابن سمّاک نالنده شد، دلیل ویرا فرا گرفتیم، بطبیبی ترسا بردین تا او را ببیند چون میان حیره و کوفه رسیدیم مردی پیش ما آمد نیکوروی، پاکیزه جامه، خوش بوی گفت کجا می روید قصّۀ ویرا بگفتم گفت ای سُبْحانَ اللّهِ بدشمن خدای استعانت خواهند بر ولیّ خدای این دلیل بر زمین زنید و با نزدیک ابن السمّاک شوید و ویرا بگوئید که دست بر آنجا نه که درد میکند و بگو وَبِالْحَقِّ اَنْزَلْناهُ وَبِالْحَقِّ نَزَلَ و از چشم ما ناپدید شد ما از آنجا بازگشتیم با نزدیک ابن السمّاک آمدیم و خبر بازو بگفتیم، دست بر آن موضع نهاد و این بگفت در وقت عافیت پدید آمد گفتند آن خضر بود عَلَیْهِ السَّلامُ.
عَمّی بسطامی گوید اندر نزدیک بویزید بسطامی بودم اندر مسجد گفت برخیزید تا باستقبال ولییّ شویم از اولیاء خدای تعالی، رفتیم بازو چون بدروازه رسیدیم، ابراهیم سِتَنْبۀ هریوه را دیدیم بویزید گفت برخاطرم همی گذشت که باستقبال تو آیم و شفیعی کنم ترا بخدای تعالی ابراهیم سِتَنْبه گفت اگر همه خلق را بشفاعت تو بخشد بس کاری نبود، کفی خاک بُوَد ابویزید متحیّر شد از جواب او استاد امام گوید کرامات ابراهیم اندر حقیر داشتن آن، بزرگتر بود از کرامات بویزید در آنچه ویرا حاصل آمد از فراست و آنچه او را نمود از صدق حال در باب شفاعت.
عبدالواحدِ زید را فالج رسید چون وقت نماز اندر آمد ویرا طهارت می بایست کرد آواز داد که کیست اینجا، هیچکس جواب نداد گفت یارب مرا ازین بند رها کن تا طهارت بکنم آنگاه فرمان تراست گویند درست شد، در وقت طهارت بکرد و باز آن حال شد که بود بر بستر بخفت.
ایّوب حمّال گوید ابوعبداللّه دیلمی چون در سفر جایگاهی فرود آمدی، در گوش خر گفتی، میخواستم که ترا ببندم اکنون نخواهم بستن، اندرین صحرا فرا گذارم تا علف همی خوری چون وقت آن بود که بار نهیم با نزدیک من آی چون وقت رفتن آمدی خر بازآمدی.
گویند بو عبداللّه دیلمی دختر خویش را بشوهر داد، خواست که او را جهازی کند او را جامۀ بود، وقتی ببازار برده بود آنرا بدیناری قیمت کرده بودند، همان جامه، همان ببازار برد بیّاع گفت که این جامه امروز بهتر ارزد در مَنْ یَزید همی گردانیدند تا بهاء آن بصد دینار شد چندانک جهاز دختر او از آن راست شد.
نصربن شُمَیْل گوید ازاری خریدم، کوتاه بود گفتم یارب یک گز دیگر زیادت کن، گزی درازتر شد، اگر بیش تر خواستمی بیش بکردی.
گویند عامربن عبدقیس از خداوندتعالی درخواست که برو آسان گرداند طهارت کردن در زمستان، او را اجابت کرد هرگه که وضو کردی در زمستان، آن آب که بدان وضو همی کردی گرم یافتی و از آن بخار همی آمدی و از خداوندتعالی بخواست که شهوت زنان از دل او برگیرد، چنان شد که او میخواست و درخواست از حقّ تعالی که شیطانرا از دل او باز دارد در حال نماز، و او را در آن اجابت نکرد.
بشر حارث گوید اندر خانه رفتم، مردی دیدم آنجا نشسته، گفتم تو کیستی که بی دستوری من در ین جا آمدۀ گفت برادر تو خضر گفتم مرا دعا کن گفت خداوندتعالی طاعت خویش را بر تو آسان کناد، گفتم زیادت کن گفت آنرا بر تو بپوشاناد.
ابراهیم خوّاص گفت اندر سفری بودم، بویرانی اندر شدم، بشب، شیری عظیم دیدم، بترسیدم سخت، هاتفی آواز داد مترس که هفتاد هزار فریشته با تواند و ترا نگاه میدارند.
گویند نوری در میان آب شده بود، دزدی بیاند و جامۀ وی ببرد پس دزد آمد و جامه بازآورد که دست وی خشک شده بود نوری گفت جامه باز داد، یارب تو دست وی باز ده دست دزد بهتر شد.
شبلی گفت وقتی نیّت کردم که من هیچ چیز نخورم مگر حلال، اندر بیابانی میرفتم یک بُنِ انجیر دیدم، دست فراز کردم تا انجیری باز کنم انجیر بسخن آمد و گفت وقت خویش نگاه دار که ملک جهودی ام.
بو عبداللّهِ خفیف گوید در بغداد شدم، بحج خواستم شد، تکبّری صوفیی اندر سر من بود چهل روز بود تا نان نخورده بودم، در نزدیک جنید نشدم، از بغداد برفتم تا بزُباله آب نخوردم، بر یک طهارت بودم آهوی دیدم، بر سر چاهی، آب بر سر آمده بود آهو آب می خورد، من تشنه بودم چون نزدیک چاه رسیدم آهو بشد و آب باز بُنِ چاه شد من برفتم و گفتم یارب مرا محلّ از آن آهو کمتر است از پسِ پشت شنیدم که ترا بیازمودیم، صابر نیافتیم، بازگرد و آب بردار، بازگشتم، چاه پرآب بود، رکوۀ برکشیدم و از آن میخوردم و طهارت میکردم تا بمدینه شدم بنرسید، چون آب برکشیدم هاتفی آواز داد آهوی بی رکوه و بی رسن آمد تو با رِکْوَه آمدی چون از حج بازآمدم در نزدیک جنید شدم چون چشم او بر من افتاد گفت اگر صبر کردی یک ساعت آب از زیر پای تو برآمدی.
محمّدبن سعیدالبصری گوید اندر راه بصره همی رفتم، مردی دیدم اشتری می راند، اشتر بیفتاد و بمرد و مرد و پالانرا بیفکند من میرفتم بازنگرستم اعرابی می گفت یامُسَبِّبَ کُلِّ سَبَبٍ ویامَأمُولَ مَنْ طَلَب رُدَّ عَلَیَّ مَا ذَهَبَ یَحْمِلُ الرَحْلَ والقَتَب، اشتر برپای خاست و مرد برنشست و برفت.
شِبْل مروزی گوید وقتی مرا آرزوی گوشت کرد، بنیم درم گوشت خریدم، در راه که بخانه رفتم زغنی درآمد و از دست خادم بربود، شبل در مسجدی شد نماز میکرد تا بشبانگاه چون باز خانه آمد زن او بیامد، گوشت پیش او آورد گفت این از کجا آوردی زن گفت دو زغن در هوا با یکدیگر جنگ میکردند این از میان ایشان بیفتاد، شبل گفت شکر آن خدایرا که شبل را فراموش نکرد و اگرچه شبل او را فراموش میکند.
گویند بوعُبَیْد بُسْری وقتی بغزا رفته بود با لشگری چون بروم رسید اسبی که در زیر او بود بیفتاد و بمرد گفت خداوندا این را بعاریت بما ده تا باز وطن خویش رویم، بُسْر، چون این بگفت اسب برخاست و برنشست و چون از غزا فارغ شد و باز وطن خویش آمد پسری را گفت ای پسر زین اسب فروگیر پسر گفت اسب عرق کرده است نباید که زیان دارد گفت ای پسر آن عاریتی است زین بازگیر درساعت که زین بازگرفت اسب بیفتاد و بمرد.
وقتی زنی بمرد مردمان بجنازۀ او شدند، نبّاشی بود او نیز بجنازۀ او شد تا بنگرد حال گور تا نبش کند، بر وی نماز کردند و همه بازگشتند چون شب درآمد نبّاش بیامد و گور بشکافت چون بدو رسید این زن گفت سُبْحانَ اللّهِ آمرزیدۀ کفن آمرزیدۀ باز کند، نبّاش گفت اگر ترا آمرزیدند مرا باری چیست سبب آمرزش که برین حالم که تو میدانی، گفت خداوندتعالی هر که بمن نماز کرد همه را بیامرزید و تو بر من نماز کردی، دست بداشت و گور راست کرد و توبه کرد و حال آنکس نیکو شد.
نعمان بن موسی حیری گوید ذوالنّون مصری را دیدم دو مرد با یکدیگر خصومت کرده بودند یکی لشگری و یکی رعیّت این رعیّت، یکی بر روی این مرد سلطانی زد دندان او بشکست لشگری اندرین مرد آویخت و گفت میان من و تو امیر، انصاف دهد، خواستند که بدر امیر روند ذوالنّون ایشانرا بخواند و آن دندان از دست آن مرد بستد و بآب دهن خویش تر کرد و باز جای خویش نهاد و لب بجنبانید و در ساعت درست شد آن مرد لشگری متحیّر بماند، زبان گرد دهان برمی آورد دندانهاء خویش راست دید چنانک بود.
وقتی مردی از یمن بیرون آمد، خری داشت در راه خرش بمرد، مرد برخاست و طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و گفت یارب من بجهاد می شدم اندر سبیل تو و رضاء تو می جستم و می دانم و گواهی دهم که تو مرده مرا زنده کنی و آنچه در گورست برانگیزی، امروز مرا در تحت مِنَّت کس مکن، از تو میخواهم تا خر مرا زنده کنی، چون بگفت خر برخاست و گوش می افشاند.
ابوبکر همدانی گوید اندر بیابان حجاز بماندم، روزی چند، چیزی نیافتم مرا نان آرزو بود و باقلی گرم از باب الطّاق، با خویشتن گفتم میان من و عراق چندین روزه راه است چون بُوَد، هنوز این خاطرم تمام نشده بود که یکی آواز داد که نان و باقلی گرم، بنزدیک او شدم گفتم نان و باقلی گرم تو داری گفت آری، ازاری بازکشید و نان و باقلی بر وی، گفت بخور، بخوردم دیگر بار گفت بخور بخوردم، همچنین باری چند بگفت بار چهارم گفت بحقّ آنک ترا فرستاد بگوئی تا تو کیی گفت من خضرم و در وقت ناپیدا شد.
ابوجعفر حدّاد گوید بحجّ میرفتم چون بثَعْلَبِیَّه رسیدم، آنرا خراب یافتم و هفت روز بود که هیچ نخورده بودم، بر در گنبد، خویشتن را بیفکندم، اعرابی بیامد بر اشتر، خرمائی چند بیاورد و پیش ایشان بریخت، ایشان بدان مشغول شدند و مرا هیچ چیز نگفتند اعرابی مرا ندید و بشد چون ساعتی برآمد باز آمد، با ایشان گفت یکی دیگر با شما است گفتند آری یکی درین گنبد است اعرابی درآمد، مرا گفت تو چه کسی که اینجائی چرا سخن نمی گوئی، من برفتم بخاطرم درآمد که یکی گذاشته اندکه او را چیزی نداده اند، هرچند جهد کردم که بروم نتوانستم رفت، راه بر من دراز کردی تا از چندین میل باز گردیدم از بهر تو، خرمائی چند آنجا بریخت و برفت من دیگرانرا بخواندم تا بخورند من نیز بخوردم.
احمدبن عطا گوید اشتری با من سخن گفت اندر راه مکّه، اشتری بود بار برنهاده و اشتربان بر وی نشسته شتر گردن دراز کرد اندر شب، من گفتم سُبْحَانَ مَنْ یَحْمِلُ عَنها اشتر با من نگریست و مرا گفت بگوی جَلَّ اللّهُ من گفتم جَلَّ اللّهُ.
ابوزُرْعۀ چنین گوید زنی با من مکری کرد مرا گفت اندرین سرای نیائی تا بیماری را عیادت کنی من در شدم، در سرای بر من ببست و اندر سرای هیچ نبود من دانستم که مراد او چیست گفتم یارب روی وی سیاه گردان، در وقت روی او سیاه شد متحیّر بماند، در بازگشاد من بیرون شدم گفتم یارب او را باز همان حال کن که اوّل بود و در وقت سپید شد.
خلیل صیّاد گوید پسر من غائب شد از ما و ندانستیم که کجا شدست من و مادرش اندوهگن شدیم صعب و مادر جزع می کرد، از حد بیرون، بنزدیک معروف کرخی شدم و گفتم یا بامحفوظ پسر من محمّد از من غائب شده است و هیچ خبر نمی یابیم از وی و مادر وی سخت اندوهگن است و جزع می کند معروف گفت چه خواهی گفتم دعا کن مگر خداوندتعالی او را باز ما دهد معروف گفت اَللّهُمَّ اِنَّ السَّماءَ سَماؤُکَ وَالْاَرْض اَرْضُکَ وَما بَیْنَهُما لَکَ اِیْتِ بِمُحَمَّدِ، خلیل گوید بدرشام آمدم، و او را دیدم آنجا ایستاده گفتم یا محمّد گفت ای پدر همین ساعت در شهر انبار بودم، بدانک حکایت اندرین باب بسیار است و زیادت ازین که یاد کردیم اگر بدان مشغول باشیم از حدّ اختصار بیرون شود و اندرین مقدار که یاد کرده آمد نفع و کفایت است اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالی.
و بدانک اصل بزرگترین کرامت اولیا یکی دوام توفیق است بر طاعات و عصمت از معصیتها و مخالفتها.
و آنچه در قرآن مجید گواهی دهد بر اظهار کرامات که اولیا راست حق تَعالی همی گوید اندر صفت مریم عَلَیْهَاالسَّلامُ که وی نه پیغمبر بود و نه رسول هرگاه که زکرّیا نزدیک او شدی، طعام بودی پیش او، و چنین گویند تابستان میوۀ زمستانی بودی و زمستان میوۀ تابستانی بودی زکریّا گفتی این از کجا، مریم گفتی از نزدیک خدای تعالی و دیگر جای مریم را گفت وَهُزِّی اِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنِیّاً. و این آن وقت بود که رطب نبود.
و همچنین قصِّۀ اصحاب کهف و عجائبها که ظاهر شد بر ایشان از سخن گفتن سگ با ایشان و چیزهای دیگر بر ایشان.
و دیگر قصّۀ ذوالقرنین و تمکین حق تعالی او را که دیگرانرا نبود.
و دیگر آنک بر دست خضر عَلَیْهِ السَّلامُ ظاهر شد از راست کردن دیوار و عجائبهاء دیگر و چیزها که او دانست و موسی عَلَیْهِ السَّلامُ ندانست، این همه کار ها ناقض عادت بود که خضر عَلَیْهِ السَّلامُ بدان مخصوص بود و بیک قول گویند پیغامبر نبود.
و آنچه درین باب روایت کنند یکی حدیث جُرَیْج راهب است.
ابوهریره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر گهواره هیچکس سخن نگفت مگر سه تن یکی عیسی بن مریم عَلَیْهِ السَّلامُ و دیگر کودکی بروزگار جریج راهب و کودکی دیگر در زمان یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ امّا حدیث عیسی خود معروفست.
امّا آن جریج عابدی بود در بنی اسرائیل روزی نماز می کرد مادرش آرزوی دیدار او گرفت، گفت یا جریج، گفت یارب نماز به یا آنک نزدیک او شوم پس همچنان نماز میکرد و دیگر بار مادرش بخواند هم این گفت و نماز میکرد تا مادر او را میخواند و وی برین عادت همی بود، مادرش دلتنگ شد، گفت یارب جریج را مرگ مده تا زنانش به بینند، زنی بود زانیه، اندر بنی اسرائیل، ایشانرا گفت من جریج راهب را بخویشتن خوانم تا با من زنِی کند، آمد نزدیک او و هیچ مقصود برنیامد، زانیه را شبانی بود، در نزدیکی صومعۀ جریج و ویرا بخویشتن خواند تا با وی زنا کرد، زن بار گرفت و بزاد و گفت این کودک از جریج راهب است، بنی اسرائیل همه بیامدند و آن صومعۀ وی خراب کردند و ویرا دشنام دادند و خواری کردند جریج نماز کرد و دعا کرد و بکودک گفت پدرت کیست گفت شبان، ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که گوئی کی اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که گفت ای غلام پدرت کیست گفت فلان شبان، مردمان پشیمان شدند بدانچه کردند پس جریج را گفتند صومعۀ تو از زر باز کنیم گفت نخواهم گفتند از سیم بکنیم گفت نخواهم همچنان که بود من خود باز کنم.
و کودک دیگر زنی بود که کودکی داشت، او را شیر میداد، جوانی نیکو روی بر وی بگذشت این زن گفت یارب پسر من چون این جوان کن کودک گفت یارب مرا چون وی مکن، ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید گوئی که اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که حکایت این غلام همی کرد پس زنی برین زن بگذشت گفت این زن دزدی و زنا کند و ویرا عقوبت کرده بودند مادر کودک گفت یارب این پسر مرا چنین مکن، این کودک شیرخواره گفت یارب مرا چون وی کن مادر بدین پسر گفت این چرا گفتی پسر گفت زیرا که این جوان نیکو روی جبّاریست از جبّاران و این زن آنچه در وی است زور و بهتان بود و وی میگفت حَسْبِیَ اللّهُ و این خبر اندر صحیح بیاورده اند.
و ازین جمله حدیث غار است و آن مشهور است و مذکور در صحیح که سالم روایت کند از پدر خویش که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه تن را از پیشینگان بسفری رفتند چون شب اندر آمد با غاری شدند، سنگی عظیم از آن کوه برفت و درِ آن غار بیکبار ببست ایشان با یکدیگر گفتند ما را ازین غار نرهاند مگر هرکسی را خدایرا بخوانیم بصدق و بکرداری نیکو که ما را بوده است.
یکی ازیشان گفت مرا مادر و پدر بودند، هر دو پیر و عادت من آن بودی که تعهّد ایشان کردمی و هیچکس را هیچ خوردنی ندادمی تا ایشان فارغ شدندی، روزی بطلب شیر شده بودم چون باز آمدم ایشان خفته مانده بودند من کراهیّت داشتم ایشانرا از خواب بیدار کردن، آن قدح شیر بر دست نگاه داشتم تا ایشان بیدار شدند و آن بخوردند، یارب اگر دانی که آن برای تو کردم ما را ازین بلا راحت ده، آن سنگ پارۀ باز شد چنانک روشنائی پدید آمد.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت آن دیگر گفت یارب دانی که مرا دختر عمی بود و من او را دوست میداشتم او را بخویشتن خواندم و خویشتن از من بازداشت پس قحط سالی پیش آمد و حال وی تنگ شد نزدیک من آمد و صد و بیست دینار بوی دادم تا مرا بخود راه دهد چون برو قادر شدم گفت من ترا حلال نباشم که این مُهر بشکنی مگر چنانک خدای فرموده است، من از وی بپرهیزیدم و با وی فساد نکردم و هیچ اندر جهان بر من از وی دوستر نبود و آن مال بوی بگذاشتم یارب اگر میدانی که برای تو بود ما را ازین بلا راحت فرست که بدو گرفتار آمده ایم آن سنگ پارۀ دیگر از در غار باز شد لیکن نچنانک ما بیرون توانستیم آمدن.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه دیگر گفت یارب مزدوری چند گرفته بودم و همه را مزد بدادم مگر یک مرد که مزد خویش بگذاشت و نستد و من آن مزد او بسیار کردم و مالی عظیم شد، وقتی آن مرد آمد و گفت آن مزد بمن بده، ویرا گفتم هرچه می بینی از اشتر و گاو و گوسفند و بَرْده همه آن تو است گفت بر من استهزا مکن گفتم استهزا نمی کنم، آن چهارپایان آنچه بود همه براند و هیچ چیز آنجا بنگذاشت، یارب اگر دانی از بهر تو کردم ما را ازین بلا برهان. سنگ از در غار بیکبار باز شد و ایشان همه بیرون شدند و برفتند و این حدیث درست است و بر درستی این حدیث اتّفاق کرده اند.
و دیگر حدیث آنک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که گاو با ایشان سخن گفت.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مردی گاو می راند بار برنهاده، گاو بازنگریست و گفت مرا نه از بهر بار کشیدن آفریدند، مرا از بهر کشت و ورز آفریده ا ند، مردمان گفتند سُبْحانَ اللّهِ پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت من بدین ایمان آوردم و ابوبکر و عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما.
و دیگر حدیث اُوَیْس قَرَنی و آنچه عمربن الخطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ، دید، از حال اویس و آنچه رفت میان او و هِرم بن حیّان و سلام کردن ایشان بر یکدیگر پیش از آنک معرفتی سابق بوده بود و آن حالها همه ناقض عادت بود و شرح قصّۀ او فرو گذاشتم که آن معروفست و صحابه و تابعین را کرامات بودست چنانک بحدّ استفاضت رسیده است و اندرین تصنیفها بسیار کرده اند و ما بطرفی از آن اشارت کنیم بر وجه کوتاهی اِنْ شَاءَاللّهُ.
و از جملۀ آن، حدیث عبداللّهِ عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما است اندر سفری بود، جماعتی را دید بر راه بمانده از بیم شیر، او شیر را براند از راه، گفت هرچه فرزند آدم ازو بترسد، بر وی مسلّط کنند و اگر از چیزی نترسیدی بدون خدای هیچ چیز بر وی مسلّط نکردندی و این خبر معروفست.
و روایت کنند که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ علاءبن الْحَضْرَمی را بغزا فرستاد، دریایی پیش آمد که ایشانرا از آن بازداشت، آن مرد نام مهین دانست، دعا کرد و بر آب همه برفتند.
و روایت کند عَتّاب بن بشیر و اُسَیْدبن حُضَیْر از نزدیک پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیرون شدند، هر دو پیش رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودند، مشورتی میکردند چون بیرون شدند شبی تاریک بود، سر عصای هریکی می درخشید چون چراغ.
و روایت کنند که میان سلمان و ابودَردا رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما کاسۀ نهاده بودند کاسه تسبیح کرد چنانک ایشان هر دو بشنیدند.
روایت کنند از رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ گفت رُبَّ اَشْعَثَ اَغْبَرَ ذی طِمْرَیْنِ لا یُؤ ْبَهُ لَهُ لَوْ اَقْسمَ عَلَی اللّهَ لاَبَرَّه.
از سهلِ عبداللّه حکایت کنند که گفت هر که اندر دنیا چهل روز زاهد گردد بصدق و چهل روز باخلاص، او را کرامات پدیدار آید و اگر پدیدار نیاید خلل اندر زهد او افتاده باشد و گفتند چگونه پدیدار آید او را کرامت گفت فراگیرد هرآنچه خواهد از آنجا که خواهد چنانک خواهد.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مردی بود که سخن میگفت با کسی آواز رعدی بشنید، از میان ابری که اندر میان آن گفتندی بوستان فلانرا آب ده، آن میغ بیامد ببستان آن مرد، آب بریخت، از پسِ میغ فرا شد مردی اندر میان بستان ایستاده بود گفت نام تو چیست گفت فلان بن فلان گفت این غلّۀ بستان چه کنی گفت چرا می پرسی گفت آوازی شنیدم ازین ابر که میغ را گفتند بستان فلانرا آب ده گفت اکنون چون میپرسی من ارتفاع این بستان بسه قسمت بکنم قسمتی خویشتن را و اهل را بازگیرم و قسمتی بعمارت بستان کنم بر مسکینان و راه گذران بکار دارم.
حمزة بن عبداللّه العلوی گوید نزدیک ابوالخیر تینانی شدم و اعتقاد کرده بودم که بر وی سلام کنم و هیچ چیز نخورم چون از نزدیک او بیرون آمدم، پارۀ فرا شدم، وی از پس من می آمد و طبقی طعام بر دست گفت ای جوان مرد بخور ازین طعام ما که از نیّت تو راست شد و ابوالخیر تینانی مشهور بود بکرامات.
ابونصرِ سرّاج گفت کی ما بتستر رسیدیم آنجا خانۀ دیدیم در جایگاه که سهل بن عبداللّه خود را ساخته بود مردمان آن خانه را خانۀ شیر همی خواندند، ما بپرسیدیم که چرا چنین میخوانند، گفتند شیران پیش سهل عبداللّه آمدندی و ایشانرا درین خانه فرستادی و ایشانرا گوشت دادی و میزبانی کردی پس ایشانرا رها کردی تا برفتندی و اهل تستر بدین سخن متّفق بودند.
از ابراهیم رَقّی حکایت کنند که او گفت بسلام ابوالخیر تیتانی شدم، نماز شام می کرد، سورت فاتحه راست برنتوانست خواند، با خویشتن گفتم رنج من ضایع شد چون نماز را سلام دادم، بطهارت بیرون شدم شیری عظیم بیامد و قصد من کرد باز نزدیک وی شدم و بگفتم شیری قصد من کرد بیرون آمد و بانگ بر شیر زد و گفت نگفته بودم شما را که مهمانان مرا رنجه مدارید شیر برفت و من طهارت کردم و بازآمدم گفت شما بر راست کردن ظاهر مشغول شدید از شیر بترسیدید و ما باطن راست کردیم شیر از ما بترسید.
جعفر خُلْدی را گویند نگینی بود روزی اندر دجله افتاد و وی دعائی دانست آزموده، آن دعا بخواند، نگین اندر میان برگی چند که در میان آب می آمد بازیافت.
ابونصرِ سرّاج گوید دعا این بود که گفت یا جامِعَ النّاسِ لِیَوْمٍ لارَیْبَ فیهِ اجْمَعْ عَلیَّ ضالَّتی.
ابونصر گوید ابوطیّب عَکّی جزوی بمن نمود این دعا درو نبشته بود که هرکس که این دعا برخواند گم شده بازیابد و آن جزو اوراق بسیار بودند.
از احمد طابرانی سرخسی پرسیدم که ترا هیچ کرامات بوده است گفت اندر ابتداء ارادت بسیار بودی که مرا سنگی یا آبی بایستی که بدان استنجا کنم نیافتمی چیزی از هوا فرا گرفتمی، گوهری بودی، بدان استنجا کردمی و بینداختمی پس گفت کرامات را چه خطر بود مقصود از وی زیادت یقین بود اندر توحید هرکه بجز ازو خدای، آفریدگار نداند اگر چیزی بیند بعادت یا ناقض عادت هر دو یکی بود پیش او.
ابوالخیرِ بصری گوید بعبّادان مردی بود سیاه، اندر ویرانها بودی، وقتی چیزی خوردنی برگرفتم و بطلب او شدم چون ویرا چشم بر من افتاد تبسّم کرد و بدست اشارت کرد بزمین همه روی زمین زر بود که همی درفشید گفت بیار تا چه داری، بوی دادم آنچه داشتم و من از حال او بترسیدم و بگریختم.
احمدبن عطاء رودباری گوید که مرا در طهارت وسواس بودی شبی آب بسیار بریختم تا بحدّی که دل من تنگ شد از بسیاری که آب می ریختم، دل من آرام نمی گرفت گفتم خداوندا عفو کن مرا، آوازی شنیدم که کسی مرا گفتی عفو در علم است چون این سخن بگوش من رسید آن از من زائل شد.
منصور مغربی گوید بعد از آن روزی ابن عطا را دیدم که در صحرا بر زمینی نشسته بود که بر آنجا آثار گوسفند بود، بی سجّاده، گفتم ای شیخ این آثار گوسفند است گفت فقها اندرین خلاف کرده اند.
ابوسلیمان خوّاص گوید وقتی بر درازگوشی نشسته بودم، و مگس ویرا می رنجانید و سر در میان دو دست می کرد چوبی در دست داشتم بر سر وی میزدم در آن میان سر برآورد گفت بزن که بر سر خویش می زنی.
حسین بن احمد رازی گوید ابوسلیمانرا گفتم این ترا افتاده است، همچنین گفت آری چنانست که میشنوی.
ابوالحسین نوری گوید چیزی اندر دل من بود، از کرامات پاره نیی از کودکی فرا ستدم و در میان دو زورق میان دریا بایستادم و گفت بعزّت تو اگر ماهیی برنیاید مرا، سه رطل، خویشتن غرق کنم ماهی برآمد سه رطل، خبر بجنید رسید گفت حکم وی آن بودی که اژدهائی برآمدی و او را بگزیدی.
ابوجعفرِ حدّاد گوید استاد جنید که بمکّه بودم، موی سرم دراز شده بود مرا هیچ چیز نبود که بحجّام دادمی که موی من باز کردی، من بحجّامی رسیدم که در روی وی اثر خیر دیدم، او را گفتم این موی من باز کنی خدایرا گفت نَعَمْ وَکَرامَةً در پیش او یکی از ابناء دنیا نشسته بود تا موی باز کند او را برانگیخت و مرا بنشاند و موی من باز کرد پس کاغذی بمن داد، درمی چند در آنجا، گفت باشد که ترا این بکار آید، بخرج کن من این بستدم و اعتقاد کردم با خویشتن که اوّل چیزی که مرا فتوح باشد بدان حجّام آرم، در مسجد رفتم، یکی مرا پیش آمد از برادران و گفت برادری از آن تو ترا صُرّۀ فرستیده است از بصره، در آنجا سیصد دینار، من برفتم و آن بستدم و پیش حجّام بردم و گفتم که این بخرج کن حجّام مرا گفت ای شیخ شرم نداری گفتی موی من برای خدای باز کن پس بمثل این باز پیش من آیی بازگرد عافاکَ اللّهُ.
ابن سالم گوید که چون اسحق بن احمد فرمان یافت سهل بن عبداللّه اندر صومعۀ او شد سَفَطی یافت، دو شیشه در آنجا، یکی چیزی سرخ در آنجا بود و یکی چیزی سفید و شوشهای زر و سیم بود در صومعه، آن شوشها بدجله انداخت و آنچه در آن شیشها بود با خاک بیامیخت و بر اسحق اوام بود، ابن سالم گوید سهل را گفتم چه بود اندر آن شیشها گفت آنک یک شیشه اگر درم سنگی از آن برچندین مثقال مس افکنی زر گردد و از آن دیگر، درم سنگی بر چندین مس افکنی سیم گردد گفتم پس چرا اوام وی بندادی ای دوست گفت از ایمان خود ترسیدم.
حکایت کنند از نوری که وقتی بکنار دجله آمد تا باز گذرد، هر دو کنارۀ دجله باز یکدیگر آمدند پیوسته شده، نوری باز گردید گفت بعزّت تو که نگذرم الّا در زورق.
احمدبن یوسف بنّا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود، وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه، ابوتراب از یکسو شد، می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آنست که بترک معلوم بگویم، اکنون تو معلوم من شدی، بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز.
از ابونصر سرّاج حکایت کنند که ابویزید گفت ابوعلی سِنْدی نزدیک من آمد انبانی بدست داشت پیش من بریخت همه گوهر بود گفتم ویرا از کجا آوردی گفت بوادیی رسیدم، این دیدم چون چراغ می تافت، این برداشتم گفتم حال تو چگونه بود اندر آن وقت که در آن وادی شدی گفت وقت فترت بود از آنچه من اندرو بودم پیش از آن.
ابویزید را گفتند فلان کس بشبی بمکّه شود گفت ابلیس بساعتی از مشرق بمغرب شود و اندر لعنت خدایست. گفتند فلانکس بر آب میرود و در هوا می پرد گفت ماهی نیز بر آب میرود و مرغ در هوا می پرد.
ابن سالم گوید از پدر خویش شنیدم که مردی بود، در صحبت سهلِ عبداللّه، عبدالرّحمن بن احمد نام داشت، روزی سهل عبداللّه را گفت که وقت می باشد که وضوئی کنم برای نماز را اندکی آب از اعضاء من جدا میشود همچون سبیکهای زر و سیم، بر زمین می آید سهل گفت که تو ندانی کودکان چون بگریند ایشانرا چیزی در پیش نهند تا بدان مشغول شوند و بازی کنند.
سهلِ عبداللّه گوید فاضلترین کرامتهای تو آنست که خوی مذموم بدل کنی بخوی محمود.
جنید حکایت کند که روزی در نزدیک سری شدم، سری گفت گنجشگی نزدیک من آمد هر روز و بر دست من نشستی، نانی یا چیزی دیگر فرا پیش او داشتمی بخوردی یکبار فرو آمد و بر دست من ننشست، با خود اندیشیدم تا چه سبب بود ست یادم آمد که نمک خوش خورده بودم که بهمه گونه تکلّف کرده بودند از تخمها گفتم توبه کردم که بعد ازین نخورم گنجشگ بیامد و بر دست من نشست و چیزی بخورد.
ابوبکر دقّاق گوید اندر تیه بنی اسرائیل میرفتم بر خاطر من درآمد که علم حقیقت جدا بود از علم شریعت هاتفی آواز داد که هر حقیقت که با شریعت موافق نبود کفرست.
کسی گوید پیش خیرالنّساج بودم، مردی بیامد و گفت یاشیخ دی دیدم ترا که ریسمان بفروختی بدو درم از پس تو بیامدم و از گوشۀ ازارت بگشادم اکنون دستم فراهم امده است خیرالنّساج بخندید و اشارت بدست او کرد، گشاده شد دستهاء او، پس گفت برو بدین درم چیزی برای عیال و دیگر این مکن.
احمدبن محمّدالسُلَمی گوید نزدیک ذوالنّون مصری شدم روزی طشتی زرین در پیش او دیدم، گردبرگرد اوبر، طیبها از عنبر و مشک و آنچه بدین ماند، مرا گفت توئی که اندر نزدیک ملوک شوی اندر حال بسط ایشان پس درمی بمن داد تا ببلخ از آن درم نفقه میکردم.
ابوسعید خرّاز گوید اندر سفری بودم، هر سه روز چیزی پدیدار آمدی، بخوردمی و برفتمی، یکبار سه بگذشت هیچ چیز پدید نیامد ضعیف شدم، هاتفی آواز داد که سَبَبی دوستر داری یا قوّتی گفتم قوّتی برخاستم حالی و برفتم و تا دوازده روز هیچ نیافتم و ضعیف نشدم.
مُرْتَعِش گوید از خوّاص شنیدم که گفت وقتی، راه بادیه گم کردم، اندر بادیه شخصی را دیدم فراز آمد و مرا گفت سَلامٌ عَلَیْکَ تو راه گم کردۀ گفتم آری، گفت ترا راه نمایم و گامی چند اندر پیش من برفت و از چشم من غائب شد چون بنگریستم بر شاه راه بودم، هرگز نیز، پس از آن راه گم نکردم و در سفر، گرسنگی و تشنگی مرا نبود.
ابوعُبَیْد بُسْری چون ماه رمضان آمدی زنرا گفتی درِ خانه بگل ببندای و هر شب یک گرده بِرَوْزَن خانه درافکن و در خانه می بودی چون عید درآمدی، زن درِ خانه بازکردی سی گرده آنجا نهاده بودی، نه بخفتی و نه طعام خوردی و نه رکعتی نماز از وی فوت شدی.
ابن الْجَلا گوید چون پدر من وفات یافت، بعد از وفات بخندید و هیچکس دلیری نداشت که ویرا بشستی گفتند او زنده است تا یکی از پیران که از اقران وی بود بیامد و او را بشست.
و گویند سهل عبداللّه چون طعام خوردی ضعیف شدی و چون گرسنه بودی قوی شدی و هر بهفتاد روز یکبار طعام خوردی.
هم او را گویند در آخر عمر بر زمین بماند و بر نتوانستی خاست چون وقت نماز درآمدی دست و پایش راست شدی تا نماز کردی بر پای چون نماز بگزاردی هم بازان عادت شدی.
ابوالحارث اولاسی گوید سی سال چنان بودم که زبان من سخن نگفتی مگر از سِرّ من پس حال از آن بگردید، سی سال سِرّ من نشنید مگر از خدای تعالی.
ابوعمران واسطی گوید اندر کشتی بودم، با اهل خویش، کشتی بشکست و من و زن بر تختۀ بماندم و آن زنرا وقت فرا رسید که بار بنهد، اندر حال کودکی بوجود آمد و آن زن بانگ همی کرد از تشنگی و من میگفتم همین ساعت راحتی پدیدار آید، سربرداشتم و مردی را دیدم اندر هوا نشسته، زنجیری زرین در دست و کوزۀ یاقوت اندر وی بسته گفت بگیرید و آب خورید کوزه بستدم و آب خوردیم، بویاتر از مشک و سردتر از برف و شیرین تر از شکر بود، گفتم تو کیستی رَحِمَکَ اللّهُ گفت بندۀ ام از خداوندِ تو، گفتم بچه رسیدی بدین جایگاه گفت برای او از هوای خویش دست بداشتم، مرا بر هوا نشاند و از چشم من غائب شد.
ذوالنّون مصری گوید جوانی دیدم در کعبه، بسیار نماز میکرد بنزدیک او شدم و گفتم نماز بسیار میکنی گفت منتظر دستوری ام ببازگشتن، رقعۀ دیدم که پیش او فرو آمد، بر وی نبشته که مِنَ الْعَزیزِ الْغَفورِ اِلَی عَبْدِی الصّادقِ باز گرد هرچه کردی گذشته و آینده آمرزیدم همه.
کسی حکایت کند گوید بمدینۀ رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودم، سخنها همی رفت مردی نابینا بنزدیک ما نشسته بود سخن ما سماع میکرد، بنزدیک ما آمد و گفت بسخن شما بیاسودم، بدانید که مرا عیال و فرزند بود روزی ببقیع شدم بهیزم چیدن، جوانی دیدم پیراهنی کتان پوشیده و نعلین اندر انگشت آویخته من پنداشتم که راه گم کرده است، قصد او کردم تا جامه از وی بستانم فرا شدم و گفتم جامه بکش گفت برو بسلامت دو سه بار بگفتم گفت ناچار باید جامه بکنم گفتم آری گفت چون چاره نیست اشارت کرد بدو انگشت بچشم از دور و هر دو چشم من فرو ریخت در حال، گفتم بخدای بر تو که بگوئی تا تو کئی گفت ابراهیم خوّاص ام.
ذوالنّون مصری گوید وقتی اندر کشتی بودم گوهری بدزدیدند، کسی را تهمت کردند از آن مردمان من گفتم دست از وی بدارید تا من باز بگویم برفق فرا شدم وی گلیمی بر سر کشیده بود و بخفته سر از گلیم بیرون آورد اندرین معنی با وی اشارتی کردم، گفت بمن همی گوئی، سوگند بر تو دهم یارب که یکماهی بنگذاری اندرین دریا تا بر سر آب بیاید الّا هریکی با گوهری گفت بنگریستم روی دریا همه ماهی بود هریکی با گوهری اندر دهان آن جوان برخاست و خویشتن اندر دریا افکند و با کناره شد.
ابراهیم خوّاص گفت وقتی اندر بادیه شدم، ترسائی دیدم، زُنّار بر میان بسته با من هم راهی خواست اجابت کردم و هر دو رفتیم بهفت روز، مرا گفت یا راهب حنیفی بیار از انبساط تا چه داری که گرسنه ام گفتم یارب مرا فضیحت مگردان پیش این کافر اندر وقت طبقی دیدم، پر از نان و بریان و رطب و کوزۀ آب، بیاوردم و هر دو بخوردیم و برفتیم هفت روز دیگر پس من شتاب کردم و گفتم یا راهب ترسایان بیار تا چه داری که نوبت تو است، عصا بزد و تکیه بر آن کرد و دعا کرد و طبقی دیدم، بر آنجا طعامها، اضعاف آنک بر طبق من بود گفت تغیّری اندر من آمد و متحیّر شدم گفتم ازین طعام نخورم، الحاح کرد بر من و مرا گفت بخور که ترا دو بشارت دارم یکی آنکه بگویم اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلّا اللّهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللّهِ و زُنّار از میان بگشاد دیگر گفت گفتم یارب اگر این بنده خطری دارد بنزدیک تو، فتوحی پدیدار آور ما را این بر من بگشاد و این چه می بینی بفرستاد ابراهیم گفت طعام بخوردیم و برفتیم و حج بکردیم و آن مرد سالی بمکّه بنشست و آنگاه فرمان یافت و در بطحاء مکّه او را دفن کردند.
محمّدبن المبارک الصوری گوید که با ابراهیم ادهم بودم اندر راه بیت المقدّس وقت قیلوله اندر زیر درختی انار فرو آمدیم و رکعتی چند نماز کردیم و آوازی شنیدم از آن درخت که یا ابااسحق ما را کرامی کن و ازین بار من چیزی بخور ابراهیم سر در پیش افکند تا سه بار چنین بگفت پس این درخت گفت یا محمّد شفاعت کن تا از بار من چیزی بخورد. گفتم یا ابااسحق می شنوی برخاست و دونار باز کرد یکی بخورد و یکی بمن داد بخوردم و ترش بود و آن درختی کوتاه بود چون بازگشتم و آنجا فرا رسیدیم آن درخت نار بزرگ شده بود و نار وی شیرین و در هر سالی دو بار برآوردی و او را رُمّان العابدین نام کردند عابدان در سایۀ او شدندی.
جابر رَحْبی گوید بیشتر اهل رَحْبه منکر بودند کرامات را، روزی بر شیری نشستم و در رحبه شدم و گفتم کجااند ایشان که اولیاء خدا را بدروغ دارند پس از آن هیچ چیز نگفتند.
منصور مغربی گوید یکی از بزرگان از خضر عَلَیْهِ السَّلامُ پرسید که هیچکس دیدۀ بزرگتر از خود در رتبت گفت دیده ام عبدالرّزاق الصَنعانی، حدیث روایت میکرد اندر مدینه و مردمان گرد او در آمده بودند و می شنیدند، جوانی دیدم از دور نشسته، سر بر زانو نهاده، نزدیک او شدم، گفتم عبدالرزّاق حدیث رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ روایت میکند و تو از وی می نشنوی گفت او روایت از گذشته میکند و من از حق، غائب نیستم. گفتم او را اگر چنین است که میگوئی من کیستم سربرآورد و گفت تو برادر من ابوالعبّاس خضر، بدانستم که خدایرا بندگانی اند که من ایشانرا نشناسم.
گویند که ابراهیم ادهم را رفیقی بود یحیی نام، بهم عبادت کردندی و این رفیق را غرفۀ بود که در آنجا نشستی و آنرا نردبان نبود، چون خواستی که طهارت کند بدر غرفه آمدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و در هوا بپریدی هم چنانک مرغ، تا بر سر آب شدی و چون از وضو فارغ شدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و باز غرفه پریدی.
ابومحمّد جعفر الحذّا گوید که شاگردی ابوعمرو و اصطرخی میکردم و چون مرا خاطری افتادی باصطرخ آمدمی و از وی بپرسیدمی و بسیار خاطر بودی تا آنجا نشدمی چون بسرّم درآمدی وی از اصطرخ جواب باز دادی.
حکایت کنند که درویشی فرمان یافت در خانۀ تاریک، چراغ می بایست طلب چراغ میکردیم از ناگه روشنائی از روزن خانه پدیدار آمد تا ویرا بشستیم چون فارغ شدیم روشنائی بشد گفتی که هرگز نبوده است.
آدم بن ابی ایاس گوید بعسقلان بودم، جوانی نزدیک ما آمد و حدیث میکردیم چون از حدیث فارغ شدیمی اندر نماز ایستادیمی، روزی مرا وداع کرد و گفت باسکندریّه خواهم شد از پس او فراز شدم درمکی چند به وی دادم نستد با وی الحاح کردم، دست فرا کرد کفی ریگ اندر رکوه افکند و پارۀ آب از دریا در آنجا ریخت و مرا گفت بخور چون بنگریستم پست و شکر بود گفت آنک حال او چنین باشد درم تو بچه کار آید او را، و این بیتها بخواند.
شعر:
لَیْسَ فی الْقَلْبِ وَالْفُؤادِ جَمیعاً
موضعٌ فارغٌ لِغَیْرِ الْحَبیبِ
هُوَ سُؤْلی وَ هِمَّتی وَ حَبیبی
وَ بِهِ ما حَبِیْتُ عَیْشی یَطِیبُ
وَ اِذا ما السَّقامُ حَلَّ بِقَلْبی
لَمْاجِدْغَیْرَهُ لِسُقْمی طَبیبُ
از ابراهیم آجُرّی حکایت کنند که او گفت جهودی بنزدیک من آمد بتقاضاء اوامی که بر من داشت و من بر در تونِ خشت پخته نشسته بودم و آتش در زیر خشت پخته میکردم، جهود گفت مرا، یا ابراهیم برهانی مرا بنمای تا بر دست تو مسلمان شوم گفتم راست میگوئی گفت گویم، گفتم جامه بیرون کن جامه بیرون کرد و جامۀ او در میان جامۀ خویش پیچیدم و اندر تون انداختم و بدین در در شدم و بدیگر دری بیرون آمدم و باز نزدیک جهود آمدم، جامۀ مرا هیچ الم نرسیده بود و جامۀ جهود اندر میان جامۀ من همه بسوخته بود جهود در ساعت مسلمان شد.
گویند حبیب عجمی روز ترویه، او را ببصره دیدندی و روز عرفه بعرفات.
آورده اند که عبّاس مهتدی زنی را بزنی کرد چون شب زفاف بود پشیمانی بر وی افتاد چون خواست که با وی نزدیکی کند زجری و نفرتی از آن زن بدو باز آمد از پیش وی برخاست و بیرون شد بعد از سه روز شوهری آمد آن زنرا.
استاد امام گوید قُدِّسَ سِرُّهُ که کرامات اینست که علم را برو نگاه داشتند.
و گویند فُضَیْل بر کوهی بود از کوههاء منا و گفت که اگر ولیّی از اولیاء خدای، این کوه را گوید که برو، برود، کوه در حرکت آمد فُضَیْل گفت ساکن باش که بدین نه ترا میخواهم، کوه ساکن شد.
عبدالواحد زید بابو عاصم بصری گفت چه کردی آن وقت که حجّاج ترا می جست گفت من اندر منظری بودم، در سرای بزدند و در آمدند و مرا از آنجا برداشتند چون بنگریستم خویشتن را بر کوه بوقُبَیْس دیدم بمکّه گفتم طعام از کجا آوردی گفت چون وقت روزه گشودن بودی پیرزنی بیامدی بر آنجا و آن دو قرص که ببصره روزه گشادمی بیاوردی، عبدالواحد گفت آن دنیا بود خدای تعالی فرموده بود که ابوعاصم را خدمت کن.
گویند عامرِ عبدقیس از خلیفه عطای خوش بستدی و هیچکس پیش او نیامدی که نه او را چیزی دادی چون بخانه رسیدی، بازکشیدندی، همان قدر بودی که گرفته بودی هیچ کم نیامدی.
ابواحمد کبیر گوید از شیخ ابوعبداللّهِ خفیف شنیدم که گفت بوعمرو زُجاجی حکایت کرد که نزدیک جنید شدم، خواستم که بحجّ شوم، جنید مرا درمی داد آن بر میزْر خویش بستم و هیچ منزل نرسیدم الّا که در آن منزل رفقی یافتم و بدان درم محتاج نشدم چون حجّ کردم و بازآمدم، در پیش جنید شدم دست بیرون کرد و گفت بیار آن درم پس گفت چه گونه بود گفتم مُهْر بجای خویش است.
ابوجعفرِ اعور گوید نزدیک ذوالنّون مصری بودم، حدیث همی کردم از اطاعت چیزها که اولیا را باشد ذوالنّون گفت اگر من خواهم این تخت را بگویم تا گرد چهارگوشۀ این خانه برآید و باز جای خویش شود گفت در ساعت فرا رفتن آمد و بچهارگوشۀ خانه بگشت و باز جای خویش آمد جوانی در آن خانه بود گریستن بر وی افتاد میگریست تا بمرد.
گویند واصِلِ اَحْدَب این آیه برخواند که وَفی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَما توعَدونَ گفت رزق من در آسمانست و من در زمین میطلبم واللّه که بعد ازین طلب نکنم، در خرابۀ شد، دو روز آنجایگاه بود هیچ چیز نیامد چون روز سیم بود کار بر وی سخت شد یکی درآمد و خوشۀ رطب درآورد و او را برادری بود، ازو نیکو اندرون تر، باز پیش او آمد روز دیگر دو خوشه بیاوردند و هم بر آنجا می بودند در آن خرابه تا ایشانرا وفات رسید.
کسی حکایت کرد که ابراهیم ادهم را در بستانی دیدم، بنگاه بانی و وی اندر خواب شده بود و ماری شاخی نرگس در دهان گرفته بود و باد همی کرد او را.
گویند جماعتی با ایّوب سَخْتِیانی در سفر بودند، چند روز آب نیافتند، رنجور شدند ایّوب گفت اگر بر من بپوشید تا زنده باشم، شما را آب دهم گفتیم بپوشیم، دائرۀ درکشید، از میان دائره آب برآمد، همه آب خوردند چون باز بصره آمدیم، حمّادِ زید را از آن خبر دادیم عبدالواحد حاضر بود آنجایگاه، گفت چنانست که میگوید من نیز آنجا حاضر بودم.
بَکْرِ عبدالرّحمن گوید با ذوالنّون مصری بودیم، در بادیه، در زیر درخت اُمُّ غِیلان فرو آمدیم چون بیاسودیم گفتیم چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی ذوالنّون بخندید و گفت شما رطب آرزو میکنید، لب بجنبانید و دعا بگفت و درخت اُمُّ غِیلان بجنبانید و رطب از آنجا فرو ریخت چندانک سیر بخوردیم پس بخفتیم چون بیدار شدیم دیگر باره درخت بجنبانیدیم خار فرو ریخت.
ابوالقاسمِ مردان نهاوندی گوید من و ابوبکر ورّاق با بوسعید خرّاز میرفتیم بر ساحل، قصد صیدا داشتیم شخصی پدیدار آمد از دور، گفت بنشینیدکه ولیّی باشد از اولیاء خدای گفت بس چیزی برنیامد که جوانی می آمد نیکو روی و محْبَرۀ بدست گرفته بود و مُرَقَّعی پوشیده، ابوسعید اندر وی نگریست با انکاری که مِحْبَره با رَکْوَه برگرفتست ابوسعید گفت ای جوانمرد راه چگونه است بخدای عَزَّوَجَلَّ گفت یا باسعید دو راه دانم بخدای تعالی راهی خاصّ و راهی عامّ امّا راه عام آنست که تو میروی و امّا راه خاص بیا تا ببینی و بر سر آب برفت تا از چشم ما غائب شد. ابوسعید متحیّر بماند.
جنید گفت بمسجد شونیزیّه آمدم، جماعتی دیدم از درویشان که سخن میگفتند در آیات و کرامات، درویشی از میان ایشان گفت که من کس دانم اگر اشارت کند بدین ستون که نیمی زر شود و نیمی نقره در حال چنان شود جنید گفت در ستون نگرستم نیمۀ زر بود و نیمۀ نقره.
گویند سفیان ثَوْری با شَیْبان راعی، بحج میرفت، فرا راه آمد سفیان گفت مر شیبانرا، شیر نمی بینی گفت مترس شیبان گوش شیر بگرفت و بمالید شیر دنبال می جنبانید سفیان گفت این چیست این خویشتن شهره بکردن است شیبان گفت اگر نه از بیم شهره بودی زاد خویش بر پشت او نهادمی تا بمکّه.
حکایت کنند که چون سری دست از تجارت بداشت، خواهر وی دوک رشتی و بر وی نفقه کردی روزی دیر آمد سَری گفت چرا دیر آمدی گفت زیرا که ریسمان بنخریدند گفتند آمیخته است سری نیز طعام، نخورد پس روزی خواهر وی اندر نزدیک او شد پیرزنی را دید که خانۀ وی میرفت و هر روز دو گره آوردی، خواهرش از آن اندوهگن شد، بنزدیک احمد حنبل شد و گله کرد احمد حنبل فرا سری گفت، سری گفت چون از طعام وی باز ایستادم خدای تعالی دنیا را مسخّر من کرد تا بر من نفقه می کند و مرا خدمت می کند.
محمّدِ منصورالطوّسی گوید که نزدیک معروف کرخی بودم، مرا خواند، دیگر روز باز نزدیک او شدم، اثری بر روی او بود یکی گفت یا بامحفوظ دی نزدیک تو بودم، این نشان نبود بر روی تو، اکنون این چیست معروف گفت چیزی که از آن بی نیازی مپرس. از آن پرس که ترا بکار آید گفت بحقّ معبودت که بگوی، گفت دوش نماز میکردم اینجا، خواستم که بمکّه شوم و طواف کنم، بمکّه شدم و طواف بکردم، باز سر زمزم شدم تا آب خورم پای من بخزید و بروی در آمدم این نشان از آنست.
عُتْبَة الغلام گویند آواز دادی ای کبوتر اگر چنانست که خدایرا مطیع تری از من، بیا و بر دست من نشین. کبوتر بیامدی و بر دست وی نشستی.
حکایت کنند از ابوعلی رازی که او گفت روزی بر فرات می گذشتم مرا آرزوی ماهی خاست ماهیی خویشتن را از آب بدر انداخت در پیش من، مردی از قفاء من اندر آمد، گفت ای شیخ این بریان کنم ترا گفتم بکن، بریان به کرد، بنشستم و بخوردم.
و گویند ابراهیم ادهم در کاروانی بود شیری پیش آمد ایشانرا، ابراهیم را گفتند شیر آمد و راه گرفت ابراهیم در پیش شد گفت ای شیر اگر ترا فرموده اند که از ما چیزی ببری کار را باش و اگر نه بازگرد، شیر بازگشت و ایشان برفتند.
حامد اسود گوید با خوّاص بودم در راهی، بنزدیک درختی رسیدیم، شب بود، شیری بیامد، من بر درخت برفتم، از بیم تا بامداد هیچ نخفتم و ابراهیم در زیر درخت بخفت و شیر از سر تا پای او بوئید، او ساکن، بامداد از آنجا برفتیم، شبی دیگر در مسجدی بودیم در دیهی، پشۀ بر روی او نشست، او را بزد، نالۀ عظیم بکرد من گفتم ای عجب دوش از شیر هیچ آوازی نکردی امشب از پشۀ چنین بانگ میداری گفت دوش در حالتی بودیم که در آن حالت با خدای تعالی بودیم امشب در حالتی ایم که در آن حالت با خویشتن ایم.
عطاء ازرق گویند زن وی دو درم سیم بوی داد که از بهای ریسمان استده بود ببازار برو آرد خر از خانه بیرون شد خادمۀ را دید که میگریست گفت ترا چه بودست گفت خداوندم دو درم بمن داده بوده تا چیزی خرم و اکنون سیم بیو کنده ام می ترسم که مرا بزند، عطا آن دو درم خویش بوی داد و آمد ببازار و دوستی داشت شقّاقی کردی، بر دکان او بنشست و قصّا بازو بگفت و حال بدخوئی زن خویش، این دوست او را گفت این سبوسۀ چوب درین انبان کن مگر شما را بکار آید، تنور تاب کنید که اندرین وقت هیچ چیز ندارم و دست من بچیزی دیگر نمی رسد، عطا سبوسه در انبان کرد و برگرفت و آورد تا بدر سرای، در بگشاد و انبان آنجا بیفکند و در فراز کرد و بمسجد شد تا آنگه که نماز خفتن بکرد و گفت چون من باز خانه شوم زن در خواب رفته باشد تا بر من زبان درازی نکند چون در بگشاد، زن را دید که نان می پخت گفت ای زن این آرد از کجاست گفت از آنجا که تو آوردی. نیک آردی است، بعد ازین همه ازین بخر گفت چنین کنم اِنْ شاءاللّهُ.
بو جعفر ترکان گوید با درویشان نشستمی، روزی مرا دیناری فتوح بود خواستم که بدیشان دهم، با خویشتن گفتم مگر مرا بکار آید درد دندانم برخاست یک دندان بکندم دیگری بدرد آمد آن نیز بکندم. هاتفی آواز داد اگر آن دینار بدرویشان ندهی اندر دهان تو یک دندان نماند و این اندر باب کرامت تمام تر است از آنک بسیار دینار فتوح بود بنقض عادت.
ابوسلیمان دارانی گوید عامربن عبدقیس بشام می شد، با او مطهرۀ بود هرگاه که وضو خواستی کردن از آنجا آب بیرون آمدی و چون طعام خواستی شیر بدر آمدی.
عثمان بن ابی عاتِکه گوید اندر غزائی بودیم، اندر زمین روم، آن امیر، لشکری سَریّه می فرستاد بجائی رعدۀ کرد که فلان روز باز آیند آن وعده بگذشت لشکر باز نیامد، ابومسلم نیزۀ بر زمین فرو زده بود در زیر او نماز میکرد، مرغی بیامد و بر سر آن نیزه نشست و گفت لشکر بسلامت است و غنیمت بسیار یافته اند فلان روز و فلان وقت رسند ابومسلم این مرغ را گفت تو کیئی گفت من آنم که اندوه از دل مسلمانان ببرم ابومسلم پیش آن امیر آمد و ویرا از آن خبر داد که مرغ چنین گفت آن وقت که مرغ گفت اندر آن وقت لشکر برسیدند.
از یکی از این جوانمردان حکایت کنند که گفتند اندر دریا بودیم یکی با ما بود بمرد، ما همه قوم جهاز او می ساختیم و چنان می ساختیم که بدریا اندازیم، آن دریا خشک شد و کشتی بر خشک بیستاد تا ما او را گور به کندیم و ویرا دفن کردیم چون فارغ شدیم آب غلبه کرد و دریا با حال خود شد و کشتی برفت.
گویند وقتی قحطی بود اندر بصره، حبیب عجمی طعام بسیار خرید بنسیه و به درویشان داد و کیسۀ بدوخت و در زیر سر کرد چون بتقاضا آمدندی کیسه برگرفتی، پر از درم بودی وا وامهاء ایشان بدادی.
گویند ابراهیم ادهم وقتی اندر کشتی خواست نشست، سیم نداشت گفتند هرکسی که در کشتی نشیند، دیناری بباید داد، او دو رکعت نماز کرد و گفت یارب از من چیزی میخواهند من ندارم، در وقت آن ریگ همه دینار شد.
ابومعاویة الاسود را گویند چشم بشد چون خواستی که قرآن برخواند مصحف بازکردی خدای چشم وی باز دادی و چون مصحف فراهم کردی نابینا شدی.
احمد هَیْثَم المتطیّب گوید بشر حافی مرا گفت معروف کرخی را بگوی چون نماز بکنم نزدیک تو خواهم آمدن، من پیغام بدادم و منتظر می بودم، نماز پیشین بکردیم نیامد، نماز دیگر کردیم، هم نیامد نماز شام و خفتن بکردیم هم نیامد من با خویشتن گفتم سُبْحانَ اللّهِ چون بِشْر چیزی گوید و خلاف کند این عجب است و چشم میداشتم من و بر در مسجد بودم، بشر آمد و بر آب برفت و آمد و حدیث کردند تا وقت سحر و بازگشت و همچنان بر آب رفت من خویشتن را از بام بیفکندم و آمدم و دست و پای وی را بوسه دادم و گفتم مرا دعائی کن دعا کرد و گفت این آشکارا مکن. تا او زنده بود با هیچکس نگفتم.
قاسم جَرْعی گوید مردی دیدم، اندر طواف، هیچ چیز نگفت الّا آنک گفت اَللّهُمَّ قَضَیْتَ حَوائِجَ الْکُلِّ وَلَمْ تَقْضِ حاجَتی یارب حاجت همگنان روا کردی مگر حاجت من، گفتم چونست که تو هیچ دعا نکنی جز این گفت بگویم ترا، بدانک ما هفت تن بودیم از شهرهاء پراکنده بغزا شدیم بروم ما را اسیر بردند و خواستند که ما را بکشند، هفت در دیدیم که از آسمان بگشادند، بر هر دری کنیزکی از حورالعین، یکی از ما فرا پیش شد، گردن وی بزدند، از آن جمله کنیزکی فرو آمد، دستاری بدست، جانش فرا گرفت تا شش تن را گردن بزدند یکی از آن کافران مرا بخواست، بوی بخشیدند مرا، آن کنیزک گفت یا مرحوم ندانی که چه از تو درگذشت و درها ببستند، اکنون من در آن حسرت بمانده ام، قاسم جرعی گوید چنان واجب کند که فاضلترین ایشان باشد زیرا که آنچه بودند ایشان هیچ ندیدند و او بدان آرزو کار میکند پس از ایشان.
ابوبکر کتّانی گوید که در راه مکّه بودم تنها در میان سال، همیانی یافتم پر از زر سرخ، اندیشه کردم که برگیرم و بمکّه برم و بر درویشان تفرقه کنم هاتفی آواز داد که اگر برگیری درویشی از تو بازگیرم بگذاشتم و برفتم.
ابوالعبّاس شرقی گوید با ابوتراب نخشبی در مکّه بودم، از راه بگشت، یکی از یاران گفت مرا تشنه است، پای بر زمین زد چشمۀ آب روشن و سرد و خوش پدیدار آمد آن جوان مرد گفت چنان آرزو است که بقدح خورم پای بر زمین زد قدحی برآمد، از آبگینۀ سپید که از آن نیکوتر نباشد، آب خورد و ما را آب داد و آن قدح تا بمکّه با ما بود ابوتراب گفت روزی، اصحاب تو چه گویند اندرین کار که خدای تعالی باولیا کرامت کند گفتم هیچکس ندیدم الّا که بدین ایمان آرد گفت هر که ایمان نیارد بدان کافر بود، من ترا از طریق احوال پرسیدم گفت هیچ چیز ندانم که گفته اند در آن، گفت که اصحاب تو میگویند فریفته شدنست از حق، نه چنان است، فریفتن اندر حال سکون بود، با کرامت و هر که اقتراح نکند کرامت را و باز آن ننگرد آن مرتبت ربّانیان بود.
ابوعبداللّهِ جَلّا گوید اندر غرفۀ سری سقطی بودم ببغداد چون پارۀ از شب بگذشت پیراهنی پاکیزه اندر پوشید و سراویلی و ردا برافکند و نعلین اندر پای کرد و برخاست تا بیرون شود گفتم تا کجا اندرین وقت گفت بعیادت فتح موصلی خواهم شد چون بیرون شد در کویهای بغداد او را عسس بگرفت و بزندان بردند چون دیگر روز بود ویرا فرمودند تا با محبوسان دیگر بزنند چون جّلاد دست برداشت تا او را بزند دست جّلاد هم آنجا در هوا بماند چنانک نتوانست جنبانیدن، جّلاد را گفتند چرا نزنی گفت پیری برابر من ایستاده است و میگوید مزن و دست من کار نمی کند، نگرستند تا این پیر کیست فتح موصلی بود سری را رها کردند.
گویند گروهی از قریش با عبدالواحد بن زید نشستندی روزی پیش او آمدند و گفتند ما از تنگی همی ترسیم سر برداشت بسوی آسمان و گفت اللّهُمَّ انّی اَسْألُکَ بِاسْمِکَ الْمُرتَفِعِ الَّذی تُکْرِمُ بِهِ مَن شِئْتَ مِنْ اَوْلِیائِکَ وَتُلْهِمُهُ الصَّفِیَّ مِنْ اَحِبّائِکَ اَنْ تَأتِینَا بِرِزْقٍ مِنْ عِنْدِکَ تَقْطَعُ بِهِ عَلائِقَ الشَّیْطانِ مِنْ قُلوبِنا وَقُلوبِ اَصْحابِنا هَؤ ُلاءِ فَاَنْتَ الْحنَّانُ الْمنَّانُ الْقَدیمُ الْاِحْسانُ اَللّهُمَّ السَّاعَةَ السَّاعَةَ آن شنیدم که آن سقف فرا بانگ آمد و دِرْهَم می ریخت بر ما عبدالواحد گفت بی نیازی بخدای جویند از دیگران، ایشان برگرفتند و وی از آن هیچ چیز برنگرفت.
کتّانی گوید یکی را دیدم از صوفیان، بر در کعبه که او را نمی شناختم، غریب بود و میگفت خداوندا من نمی دانم که دیگران چه میگویند و چه میخواهند امّا درین رقعۀ من نگر، رقعۀ در دست داشت چون این بگفت آن رقعه از دست وی بهوا در پرید و غائب شد.
ابوعبداللّهِ جَلا گوید وقتی والدۀ من ماهیی چند خواست از پدر من، ببغداد پدر من ببازار شد من با او بودم، ماهی بخرید، یکی را طلب میکرد که بخانه آرد کودکی فراز آمد و گفت میخواهی که این بخانه برم گفت آری کودک برگرفت و با ما همی آمد در راه پیش از آنک بخانه آمدیم بانگ نماز آمد کودک گفت بانگ نماز می آید، مرا طهارت می باید کرد و نماز، وگر دستوری دهی که بطهارت مشغول شوم و الّا ماهی برگیر و برو کودک ماهی بنهاد و بوضو ساختن مشغول شد پدر گفت بمن که ما اولی تریم بدانک در مسجد شویم و نماز کنیم، ماهی آنجا بگذاشتیم و در مسجد شدیم و نماز کردیم کودک نیز بیامد و نماز کرد پس بیامد و ماهی برگرفت و بیاورد تا بخانه چون بخانه رسیدیم پدر این حکایت با والده بگفت والده گفت او را بگوئید تا بنشیند و با ما لقمۀ بکار برد، او را بگفتیم کودک گفت روزه دارم گفتیم پس نماز شام افطار اینجا کن گفت من چون در روز یکی کار بکردم هیچ کار دیگر نکنم گفتم پس در مسجد شو تا نماز شام پس آنگه پیش ما آی، بشد، چون نماز شام بود باز آمد، با ما طعام خورد چون فارغ شدیم او را دلالت کردیم بر جایگاه طهارت، در وی چنان دیدیم که او خلوت دوستر میدارد، او را در خانه بگذاشتیم تنها، در خانۀ ما دخترکی بود بر زمین مانده، از خویشاوندی از آنِ ما، بشب دیدیم که همی آمد درست شده، او را بپرسیدیم از آن حال، گفت من گفتم خداوند را بحرمت این مهمان که مرا عافیت دهی در حال برپای خاستم چون بشنیدیم برخاستیم بطلب کودک، درها دیدیم بسته و کودک را باز نیافتیم. پدرم گفت فَمِنْهُمْ صَغیرٌ وَ مِنْهُمُ کبیرٌ.
سعیدبن یحیی البصری گوید نزدیک عبدالواحدِ زید شدیم، او را دیدم در سایه نشسته گفتم اگر از خدای بخواهی تا روزی بر تو فراخ کند، امید دارم که اجابت بکند عبدالواحد گفت خدای من بمصالح بندگان داناتر پس پارۀ گچ از زمین برگرفت و گفت خداوندا اگر تو خواهی این را زر گردانی، زر شود چون بنگرستم در دست او زر شده بود بمن انداخت و گفت این را نفقه کن که در دنیا خیر نیست مگر آخرت را.
از ابویعقوب سوسی حکایت کنند گفت وقتی مریدی را همی شستم، انگشت مرا بگرفت و وی بر تن شوی بود گفتم ای پسر دست من رها کن که من همی دانم که تو مرده نه ای، از این سرای باز آن سرای انتقال میکنی، دست من رها کرد.
ابراهیم شیبان گوید جوانی نیکو ارادت با ما صحبت همی کرد، فرمان یافت، دل من بدو مشغول شد عظیم، و خود، او را همی شستم چون خواستم که دست او بشویم ابتدا بچپ کردم از دهشتی که مرا بود، دست از من درکشید و دست راست بمن داد گفتم که راست گفتی ای پسر من غلط کردم.
ابویعقوب سوسی گوید مردی بنزدیک من آمد بمکّه گفت ای استاد من فردا وقت نماز پیشین از دنیا بخواهم شد، این دینار از من بستان نیمی بگور کُن و نیمی بکفن، روز دیگر بیامد همان وقت طواف کرد پس سر باز نهاد و جان تسلیم کرد، او را بشستم و در لحد نهادم.
چشم باز کرد گفتم زندگی پس از مرگ گفتا من زنده ام و هر محبّی که خدای راست همه زنده اند.
ابوعلی مُؤ َدِّب گوید که سهل بن عبداللّه روزی در ذکر سخن میگفت و گفت ذاکر حق تعالی بحقیقت آن بود که اگر خواهد که مرده زنده کند زنده شود، بیماری آنجا افتاده بود دست درو مالید در ساعت بهتر شد و برپای خاست.
بشربن الحارِث گوید عمروبن عُتبه چون نماز کردی در صحرا، ابر بر سر او سایه افکندی و وحوش پیرامون او بیستادندی.
جنید گوید چهار درم سیم داشتم، در پیش سری رفتم، گفتم چهار درم دارم، آورده ام بسوی تو گفت بشارت ترا باد ای غلام که تو از جمله رستگارانی که من محتاج بودم بچهار درم، دعا کردم گفتم خداوندا این چهار درم بر دست کسی بمن فرست که نزدیک تو از جملۀ رستگارانست.
ابوابراهیم یمانی گوید با ابراهیم ادهم همی رفتم، بر کنار دریا به بیشۀ رسیدیم در آن بیشه هیزم بسیار بود خشک، و بنزدیک این بیشه قلعۀ بود ابراهیم را گفتم اگر امشب اینجا بباشی ازین هیزم آتش کنیم گفت چنین کنیم آنجا فرود آمدیم و از آن قلعه آتش آوردیم و برافروختیم و با ما نان بود بیرون کردیم تا بخوریم یکی گفت این آتش سخت نیکو است اگر ما را گوشت بودی کباب کردیمی ابراهیم ادهم گفت خدای تعالی قادرست که بشما رساند ما درین سخن بودیم که شیری پیدا آمد آهوئی در پیش کرده، همی دوانید چون نزدیک ما رسید آهوی بر وی درآمد و گردن او بشکست ابراهیم برخاست و گفت او را بکشید که خداوند تعالی شما را گوشت داد او را بکشتیم و از گوشت او کباب میکردیم و شیر از دور ایستاده بود در ما می نگریست.
حامد الاسود گوید با ابراهیم خوّاص بودم اندر بادیه، هفت روز بر یک حال، چون روز هفتم بود ضعیف شدم، بنشستم، با من نگریست گفت چه بود گفتم ضعیف شدم، گفت کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب، گفت آنک آب، باز پسِ پشت تست بازنگریستم چشمۀ دیدم چون شیر، بخوردم و طهارت کردم و ابراهیم می نگریست، فرا آنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارۀ بردارم گفت دست بدار که آب چنان نیست که بر توان داشت.
فاطمه خواهر ابوعلی رودباری گوید از زیتونه خادمۀ ابوالحسین نوری شنیدم و این زیتونه خدمت ابوحمزه و جنید و جمله بزرگان کرده بود و از جملۀ اولیاء بود و گفت روزی سرد بود، نوری را گفتم چه میخوری گفت نان و شیر، بیاوردم و پیش او بنهادم، او بر کنار آتش نشسته بود و پیش او انگشت بود، بدست بر میگرفت و بر آتش می نهاد، دست او از آن سیاه شده بود و شیر که در پیش او نهاده بود از آن سیاه می شد من با خویشتن گفتم چه بشحشم اند اولیاء تو، خداوندا در میان ایشان یکی پاکیزه نیست پس بیرون آمدم از نزدیک او، زنی در من آویخت، گفت رِزْمۀ جامه از آن من بدزدیدی، مرا بدر شحنه بردند، خواستند که مرا چوب زنند نوری را خبر دادند از آن، بیامد مرد شحنه را گفت او را رنجه مدار که او ولیّۀ است از اولیاء خدای تعالی مرد شحنه گفت چگونه کنم و این زن دعوی میکند، درین بودیم که کنیزکی بیامد و آن رِزْمۀ جامه بیاورد، باز آن زن دادم نوری او را برگرفت و باز خانه آوردو گفت دیگر سخن در حقّ اولیاء خدا گوئی گفتم توبه کردم.
خیرالنّساج گوید از خوّاص شنیدم که اندر سفری بودم، تشنه شدم چنانک از تشنگی بیفتادم، کسی دیدم که آب بر روی من همی زد، و چشم باز کردم، مردی دیدم نیکو روی، بر اسبی خنگ نشسته، مرا آب داد و گفت که بر پس اسب من نشین و من بحجاز بودم، اندکی روز بگذشت گفت مرا، چه بینی گفتم مدینه را می بینم گفت فرو آی و پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از من سلام گوی و بگو که خضر سلامت میکرد.
مظفّر جَصّاص گوید که من و نصر خرَّاط، شبی در جائی بودیم و بمذاکرۀ علم مشغول بودیم خرّاط در میانه گوید که یاد کنندۀ خدایرا جَلَّ جَلالُهُ فائدۀ او در اوّل ذکر، آن بود که داند که حق تعالی او را یاد کرده است تا آنکه او را یاد می تواند کرد گفت من او را خلاف کردم درین سخن، گفت اگر خضر اینجا حاضر بودی بر درستی این سخن گواهی دادی، درین بودیم که پیری از هوا درآمد تا پیش ما رسید و گفت راست همی گوید که یاد کنندۀ خدایرا، ذکر حق تعالی او را پیش از ذکر او بود ما بدانستیم که آن خضر است عَلَیْهِ السَّلامُ.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت کسی نزدیک سهل بن عبداللّه آمد و گفت میگویند تو بر سر آب بروی گفت از مؤذّن مسجد بپرس که مردی راست گوی است از مؤذّن پرسیدم مؤذّن گفت من این ندانم ولیکن اندرین روزها اندر حوض شد که طهارت کند، در آنجا افتاد اگر من در آنجا نبودمی، در آنجا بماندی.
استاد ابوعلی گفت سهل را آن پایگاه بود ولیکن خدایرا عَزَّوَجَلَّ خواست چنان بُوَد که اولیاء خویش را پوشیده دارد و سهل صاحب کرامات بود.
نزدیک بدین معنی آنچه حکایت کنند از ابوعثمان مغربی که گفت وقتی خواستم که بمصر روم، در کشتی نشینم پس بخاطرم درآمد که مرا آنجا شناسند، از شهرگی خویش بترسیدم، کشتی برفت بعد از آن دیگر بخاطرم چنان آمد که بروم، بر آب برفتم تا بکشتی رسیدم و در کشتی شدم و مردمان مرا می دیدند و هیچکس نگفت از ایشان که این خلاف عادتست یا نیست هیچکس هیچ چیز نگفت من بدانستم که ولی مستور بُوَد در میان خلق اگرچه مشهور بُوَد.
و از آن چه ما دیدیم معاینه، از حال استاد امام ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ حُرْقَت بول داشت و اندر یک ساعت چندین بار، وی برخاستی چنانک دو رکعت نماز کردی چند بار طهارت بایستی کرد و با خویشتن شیشۀ داشتی، اندر راه مجلس و بودی که در راه چندین بار بنشستی، اندر آمد و شد و چون بر کرسی شدی و سخن گفتی از آن علّت رسته بودی اگرچه دراز بکشیدی و سالها می دیدیم و نه پنداشتیم که این نقض عادتست پس از مرگ او بدانستیم.
و مشهورست که عبداللّه وزّان بر زمین مانده بود چون اندر سماع بودی، وجدی پدید آمدی ویرا، برپای خاستی.
احمدبن ابی الحواری گوید با بوسلیمان دارانی پیر خویش بحجّ می رفتم در راه که می رفتیم آب جامه که با ما بود از من بیفتاد ابوسلیمانرا گفتم آب جامه گم کردم و بی آب بماندیم و سرما سخت بود ابوسلیمان گفت یا رادَّ الضَّالَّةِ و یا هادِیَ مِنَ الضَّلالَة اُرُدُدْ عَلَیْنا الضَّالَّةَ درین بود که یکی آواز داد که این آب جامۀ کیست که افتاده است گفتم آنِ من، بازگرفتیم و ما پوستینها در خویشتن گرفته بودیم از سختی سرما، در این میانه یکی را دیدیم که پیش ما آمد کهنۀ پوشیده و عرق همی ریخت ابوسلیمان ویرا گفت ای درویش چیزی بتو دهیم ازین جامها که ما داریم گفت ای ابوسلیمان اشارت بزهد میکنی و سرد می یابی نزدیک سی سالست که من درین صحرا ام هرگز از سرما و گرما بنلرزیده ام، چون زمستان آید لباسی از حرارت محبّت خویش درما پوشانند و چون تابستان آید از راحت محبّت بر ما پوشانند بگذشت و بر ما التفات نکرد.
ابراهیم خوّاص گوید وقتی اندر بادیه می رفتیم اندر میان روز بدرختی رسیدیم و در نزدیکی آب بود فرود آمدم و شیری دیدم عظیم، روی فرا من کرده من خویشتن را تسلیم کردم و حکم را گردن نهادم تا چون بود چون بمن نزدیک شد می لنگید حَمْحَمۀ بکرد و پیش من بخفت و دست بیرون کرد و دست وی آماس کرده بود و آب گرفته من چوبی برگرفتم و دست وی بشکافتم ریم و خون بسیار از وی بیرون آمد پس رکویی بر دست وی بستم بشد و ساعتی بود می آمد با دو بچه، گرد من میگشتند و دنبال می جنباندند و قرصی آوردند پیش من نهادند.
از احمدبن ابی الحَواری حکایت کنند که گفت ابن سمّاک نالنده شد، دلیل ویرا فرا گرفتیم، بطبیبی ترسا بردین تا او را ببیند چون میان حیره و کوفه رسیدیم مردی پیش ما آمد نیکوروی، پاکیزه جامه، خوش بوی گفت کجا می روید قصّۀ ویرا بگفتم گفت ای سُبْحانَ اللّهِ بدشمن خدای استعانت خواهند بر ولیّ خدای این دلیل بر زمین زنید و با نزدیک ابن السمّاک شوید و ویرا بگوئید که دست بر آنجا نه که درد میکند و بگو وَبِالْحَقِّ اَنْزَلْناهُ وَبِالْحَقِّ نَزَلَ و از چشم ما ناپدید شد ما از آنجا بازگشتیم با نزدیک ابن السمّاک آمدیم و خبر بازو بگفتیم، دست بر آن موضع نهاد و این بگفت در وقت عافیت پدید آمد گفتند آن خضر بود عَلَیْهِ السَّلامُ.
عَمّی بسطامی گوید اندر نزدیک بویزید بسطامی بودم اندر مسجد گفت برخیزید تا باستقبال ولییّ شویم از اولیاء خدای تعالی، رفتیم بازو چون بدروازه رسیدیم، ابراهیم سِتَنْبۀ هریوه را دیدیم بویزید گفت برخاطرم همی گذشت که باستقبال تو آیم و شفیعی کنم ترا بخدای تعالی ابراهیم سِتَنْبه گفت اگر همه خلق را بشفاعت تو بخشد بس کاری نبود، کفی خاک بُوَد ابویزید متحیّر شد از جواب او استاد امام گوید کرامات ابراهیم اندر حقیر داشتن آن، بزرگتر بود از کرامات بویزید در آنچه ویرا حاصل آمد از فراست و آنچه او را نمود از صدق حال در باب شفاعت.
عبدالواحدِ زید را فالج رسید چون وقت نماز اندر آمد ویرا طهارت می بایست کرد آواز داد که کیست اینجا، هیچکس جواب نداد گفت یارب مرا ازین بند رها کن تا طهارت بکنم آنگاه فرمان تراست گویند درست شد، در وقت طهارت بکرد و باز آن حال شد که بود بر بستر بخفت.
ایّوب حمّال گوید ابوعبداللّه دیلمی چون در سفر جایگاهی فرود آمدی، در گوش خر گفتی، میخواستم که ترا ببندم اکنون نخواهم بستن، اندرین صحرا فرا گذارم تا علف همی خوری چون وقت آن بود که بار نهیم با نزدیک من آی چون وقت رفتن آمدی خر بازآمدی.
گویند بو عبداللّه دیلمی دختر خویش را بشوهر داد، خواست که او را جهازی کند او را جامۀ بود، وقتی ببازار برده بود آنرا بدیناری قیمت کرده بودند، همان جامه، همان ببازار برد بیّاع گفت که این جامه امروز بهتر ارزد در مَنْ یَزید همی گردانیدند تا بهاء آن بصد دینار شد چندانک جهاز دختر او از آن راست شد.
نصربن شُمَیْل گوید ازاری خریدم، کوتاه بود گفتم یارب یک گز دیگر زیادت کن، گزی درازتر شد، اگر بیش تر خواستمی بیش بکردی.
گویند عامربن عبدقیس از خداوندتعالی درخواست که برو آسان گرداند طهارت کردن در زمستان، او را اجابت کرد هرگه که وضو کردی در زمستان، آن آب که بدان وضو همی کردی گرم یافتی و از آن بخار همی آمدی و از خداوندتعالی بخواست که شهوت زنان از دل او برگیرد، چنان شد که او میخواست و درخواست از حقّ تعالی که شیطانرا از دل او باز دارد در حال نماز، و او را در آن اجابت نکرد.
بشر حارث گوید اندر خانه رفتم، مردی دیدم آنجا نشسته، گفتم تو کیستی که بی دستوری من در ین جا آمدۀ گفت برادر تو خضر گفتم مرا دعا کن گفت خداوندتعالی طاعت خویش را بر تو آسان کناد، گفتم زیادت کن گفت آنرا بر تو بپوشاناد.
ابراهیم خوّاص گفت اندر سفری بودم، بویرانی اندر شدم، بشب، شیری عظیم دیدم، بترسیدم سخت، هاتفی آواز داد مترس که هفتاد هزار فریشته با تواند و ترا نگاه میدارند.
گویند نوری در میان آب شده بود، دزدی بیاند و جامۀ وی ببرد پس دزد آمد و جامه بازآورد که دست وی خشک شده بود نوری گفت جامه باز داد، یارب تو دست وی باز ده دست دزد بهتر شد.
شبلی گفت وقتی نیّت کردم که من هیچ چیز نخورم مگر حلال، اندر بیابانی میرفتم یک بُنِ انجیر دیدم، دست فراز کردم تا انجیری باز کنم انجیر بسخن آمد و گفت وقت خویش نگاه دار که ملک جهودی ام.
بو عبداللّهِ خفیف گوید در بغداد شدم، بحج خواستم شد، تکبّری صوفیی اندر سر من بود چهل روز بود تا نان نخورده بودم، در نزدیک جنید نشدم، از بغداد برفتم تا بزُباله آب نخوردم، بر یک طهارت بودم آهوی دیدم، بر سر چاهی، آب بر سر آمده بود آهو آب می خورد، من تشنه بودم چون نزدیک چاه رسیدم آهو بشد و آب باز بُنِ چاه شد من برفتم و گفتم یارب مرا محلّ از آن آهو کمتر است از پسِ پشت شنیدم که ترا بیازمودیم، صابر نیافتیم، بازگرد و آب بردار، بازگشتم، چاه پرآب بود، رکوۀ برکشیدم و از آن میخوردم و طهارت میکردم تا بمدینه شدم بنرسید، چون آب برکشیدم هاتفی آواز داد آهوی بی رکوه و بی رسن آمد تو با رِکْوَه آمدی چون از حج بازآمدم در نزدیک جنید شدم چون چشم او بر من افتاد گفت اگر صبر کردی یک ساعت آب از زیر پای تو برآمدی.
محمّدبن سعیدالبصری گوید اندر راه بصره همی رفتم، مردی دیدم اشتری می راند، اشتر بیفتاد و بمرد و مرد و پالانرا بیفکند من میرفتم بازنگرستم اعرابی می گفت یامُسَبِّبَ کُلِّ سَبَبٍ ویامَأمُولَ مَنْ طَلَب رُدَّ عَلَیَّ مَا ذَهَبَ یَحْمِلُ الرَحْلَ والقَتَب، اشتر برپای خاست و مرد برنشست و برفت.
شِبْل مروزی گوید وقتی مرا آرزوی گوشت کرد، بنیم درم گوشت خریدم، در راه که بخانه رفتم زغنی درآمد و از دست خادم بربود، شبل در مسجدی شد نماز میکرد تا بشبانگاه چون باز خانه آمد زن او بیامد، گوشت پیش او آورد گفت این از کجا آوردی زن گفت دو زغن در هوا با یکدیگر جنگ میکردند این از میان ایشان بیفتاد، شبل گفت شکر آن خدایرا که شبل را فراموش نکرد و اگرچه شبل او را فراموش میکند.
گویند بوعُبَیْد بُسْری وقتی بغزا رفته بود با لشگری چون بروم رسید اسبی که در زیر او بود بیفتاد و بمرد گفت خداوندا این را بعاریت بما ده تا باز وطن خویش رویم، بُسْر، چون این بگفت اسب برخاست و برنشست و چون از غزا فارغ شد و باز وطن خویش آمد پسری را گفت ای پسر زین اسب فروگیر پسر گفت اسب عرق کرده است نباید که زیان دارد گفت ای پسر آن عاریتی است زین بازگیر درساعت که زین بازگرفت اسب بیفتاد و بمرد.
وقتی زنی بمرد مردمان بجنازۀ او شدند، نبّاشی بود او نیز بجنازۀ او شد تا بنگرد حال گور تا نبش کند، بر وی نماز کردند و همه بازگشتند چون شب درآمد نبّاش بیامد و گور بشکافت چون بدو رسید این زن گفت سُبْحانَ اللّهِ آمرزیدۀ کفن آمرزیدۀ باز کند، نبّاش گفت اگر ترا آمرزیدند مرا باری چیست سبب آمرزش که برین حالم که تو میدانی، گفت خداوندتعالی هر که بمن نماز کرد همه را بیامرزید و تو بر من نماز کردی، دست بداشت و گور راست کرد و توبه کرد و حال آنکس نیکو شد.
نعمان بن موسی حیری گوید ذوالنّون مصری را دیدم دو مرد با یکدیگر خصومت کرده بودند یکی لشگری و یکی رعیّت این رعیّت، یکی بر روی این مرد سلطانی زد دندان او بشکست لشگری اندرین مرد آویخت و گفت میان من و تو امیر، انصاف دهد، خواستند که بدر امیر روند ذوالنّون ایشانرا بخواند و آن دندان از دست آن مرد بستد و بآب دهن خویش تر کرد و باز جای خویش نهاد و لب بجنبانید و در ساعت درست شد آن مرد لشگری متحیّر بماند، زبان گرد دهان برمی آورد دندانهاء خویش راست دید چنانک بود.
وقتی مردی از یمن بیرون آمد، خری داشت در راه خرش بمرد، مرد برخاست و طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و گفت یارب من بجهاد می شدم اندر سبیل تو و رضاء تو می جستم و می دانم و گواهی دهم که تو مرده مرا زنده کنی و آنچه در گورست برانگیزی، امروز مرا در تحت مِنَّت کس مکن، از تو میخواهم تا خر مرا زنده کنی، چون بگفت خر برخاست و گوش می افشاند.
ابوبکر همدانی گوید اندر بیابان حجاز بماندم، روزی چند، چیزی نیافتم مرا نان آرزو بود و باقلی گرم از باب الطّاق، با خویشتن گفتم میان من و عراق چندین روزه راه است چون بُوَد، هنوز این خاطرم تمام نشده بود که یکی آواز داد که نان و باقلی گرم، بنزدیک او شدم گفتم نان و باقلی گرم تو داری گفت آری، ازاری بازکشید و نان و باقلی بر وی، گفت بخور، بخوردم دیگر بار گفت بخور بخوردم، همچنین باری چند بگفت بار چهارم گفت بحقّ آنک ترا فرستاد بگوئی تا تو کیی گفت من خضرم و در وقت ناپیدا شد.
ابوجعفر حدّاد گوید بحجّ میرفتم چون بثَعْلَبِیَّه رسیدم، آنرا خراب یافتم و هفت روز بود که هیچ نخورده بودم، بر در گنبد، خویشتن را بیفکندم، اعرابی بیامد بر اشتر، خرمائی چند بیاورد و پیش ایشان بریخت، ایشان بدان مشغول شدند و مرا هیچ چیز نگفتند اعرابی مرا ندید و بشد چون ساعتی برآمد باز آمد، با ایشان گفت یکی دیگر با شما است گفتند آری یکی درین گنبد است اعرابی درآمد، مرا گفت تو چه کسی که اینجائی چرا سخن نمی گوئی، من برفتم بخاطرم درآمد که یکی گذاشته اندکه او را چیزی نداده اند، هرچند جهد کردم که بروم نتوانستم رفت، راه بر من دراز کردی تا از چندین میل باز گردیدم از بهر تو، خرمائی چند آنجا بریخت و برفت من دیگرانرا بخواندم تا بخورند من نیز بخوردم.
احمدبن عطا گوید اشتری با من سخن گفت اندر راه مکّه، اشتری بود بار برنهاده و اشتربان بر وی نشسته شتر گردن دراز کرد اندر شب، من گفتم سُبْحَانَ مَنْ یَحْمِلُ عَنها اشتر با من نگریست و مرا گفت بگوی جَلَّ اللّهُ من گفتم جَلَّ اللّهُ.
ابوزُرْعۀ چنین گوید زنی با من مکری کرد مرا گفت اندرین سرای نیائی تا بیماری را عیادت کنی من در شدم، در سرای بر من ببست و اندر سرای هیچ نبود من دانستم که مراد او چیست گفتم یارب روی وی سیاه گردان، در وقت روی او سیاه شد متحیّر بماند، در بازگشاد من بیرون شدم گفتم یارب او را باز همان حال کن که اوّل بود و در وقت سپید شد.
خلیل صیّاد گوید پسر من غائب شد از ما و ندانستیم که کجا شدست من و مادرش اندوهگن شدیم صعب و مادر جزع می کرد، از حد بیرون، بنزدیک معروف کرخی شدم و گفتم یا بامحفوظ پسر من محمّد از من غائب شده است و هیچ خبر نمی یابیم از وی و مادر وی سخت اندوهگن است و جزع می کند معروف گفت چه خواهی گفتم دعا کن مگر خداوندتعالی او را باز ما دهد معروف گفت اَللّهُمَّ اِنَّ السَّماءَ سَماؤُکَ وَالْاَرْض اَرْضُکَ وَما بَیْنَهُما لَکَ اِیْتِ بِمُحَمَّدِ، خلیل گوید بدرشام آمدم، و او را دیدم آنجا ایستاده گفتم یا محمّد گفت ای پدر همین ساعت در شهر انبار بودم، بدانک حکایت اندرین باب بسیار است و زیادت ازین که یاد کردیم اگر بدان مشغول باشیم از حدّ اختصار بیرون شود و اندرین مقدار که یاد کرده آمد نفع و کفایت است اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالی.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٧
منم ابن یمین که نتوان کرد
جز بمن انتساب شعر مرا
در میان سخنوران باشد
فضل فصل الخطاب شعر مرا
نتوان کرد نسخ تا به ابد
همچو ام الکتاب شعر مرا
نبود فرق در جهانگیری
ذره آفتاب و شعر مرا
ز اهل دل هوش بردن آئینست
بر مثال شراب شعر مرا
از حسد آتش اندر آب افتد
گر نویسی بر آب شعر مرا
عقد گوهر کنند تعبیرش
هر که بیند بخواب شعر مرا
بیت معمور یافتست فلک
در جهان خراب شعر مرا
کس معارض نمیتواند شد
بجواب صواب شعر مرا
ز آنکه خود در فضیحت آرد و بس
هر که گوید جواب شعر مرا
جز بمن انتساب شعر مرا
در میان سخنوران باشد
فضل فصل الخطاب شعر مرا
نتوان کرد نسخ تا به ابد
همچو ام الکتاب شعر مرا
نبود فرق در جهانگیری
ذره آفتاب و شعر مرا
ز اهل دل هوش بردن آئینست
بر مثال شراب شعر مرا
از حسد آتش اندر آب افتد
گر نویسی بر آب شعر مرا
عقد گوهر کنند تعبیرش
هر که بیند بخواب شعر مرا
بیت معمور یافتست فلک
در جهان خراب شعر مرا
کس معارض نمیتواند شد
بجواب صواب شعر مرا
ز آنکه خود در فضیحت آرد و بس
هر که گوید جواب شعر مرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۶