عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۶
ای به روی و به موی، لاله و سوسن!
سبزه داری نهفته در خز ادکن
سوسن تو شکسته بر سر لاله
لالهٔ تو شکفته در بن سوسن
لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان
سر زلف ربوده بوی ز لادن
آفت جانی از دو غمزهٔ دلدوز
فتنهٔ شهری از دو نرگس پرفن
هر کجا دست برزنی به سر زلف
رود از خانه بوی مشک به برزن
زلف را بیهده مکاه که باشد
دل عشاق را به زلف تو مسکن
خود به گردن تو راست خون جهانی
کی رسد دست عاشقانت به گردن؟
نرم گردد کجا دل تو به افغان؟
که به افغان نه نرم گردد آهن
من نجویم به جز هوای دل تو
تو نجویی به جز بلای دل من
نازش تو همه به طرهٔ گیسو
نازش من همه به حجت ذوالمن
مهدی‌بن‌الحسن ستودهٔ یزدان
شاه علم‌آفرین و جهل پراکن
کار گیتی از اوست جمله به سامان
پایهٔ دین از اوست محکم و متقن
خرم آن روی، کش نماید دیدار
فرخ آن دست، کش رسید به دامن
آن که جز راه دوستیش بپوید
از خدایش بود هزار زلیفن
پای از جادهٔ خلافش برکش
دست در دامن ولایش برزن
ای ولی خدای! خیز وز گیتی
بیخ ظلم و بن ستم را برکن
پدری را تویی پسر که هزاران
گردن بت شکست و پشت برهمن
بتگران‌اند و بت‌پرستان در دهر
خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن
چند ای خسرو زمانه! به گیتی
بی‌تو خاصان کنند ناله و شیون؟
به فلک بر فراز رایت نصرت
خاک در چشم دیو خیره بیاکن
خیمهٔ عدل را به‌پا کن و بنشین
که ستمگر شد این زمانهٔ ریمن
قومی از کردگار بی‌خبران را
جایگاه تو گشته مکمن و مسکن
تیغ خونریزی از نیام برون کن
وز چنین ناکسان تهی کن مکمن
خرم آن روز کاین چنین بنشینی
ای گدای در تو چرخ نشیمن!
رایت دین مصطفی بفرازی
از حد ترک تا مداین و مدین
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۷
بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من
با سیرت ملکوتی، در صورت بشرم من
این عالم بشری را من زادهٔ گل و خاکم
لیکن ز جان و دل پاک از عالم دگرم من
سلطان ملک فنایم، منصور دار بقایم
با یاد «هو»ست هوایم، وز خویش بی‌خبرم من
موجود و فانی فی‌الله، هستی‌پذیر و فناخواه
هم آفتابم و هم ماه، هم غصن و هم ثمرم من
فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان
زیرا به تربیت او را فرمانروا پدرم من
آنجا که عشق کشد تیغ، بی‌درع و بی‌زر هم من
وآنجا که فقر زند کوس، با تیغ و با سپرم من
پیش خزان جهالت واسفند ماه تحیر
خرم بهار فضایل واردی مه هنرم من
غیر از فنا نگرفتم زین چیده خوان ملون
زیرا به خانهٔ گیتی، مهمان ماحضرم من
از کید مادر دنیا، غار غمم شده مأوا
مر خسرو علوی را گویی مگر پسرم من
مدح ستودهٔ گیتی صد ره بگفتم، ازیرا
از قاصد ملک‌العرش صد ره ستوده‌ترم من
ای دستگیر فقیران! وای رهنمای اسیران!
راهی، که با دل ویران ز آن سوی رهگذرم من
بال و پریم دگر ده، جاییم خرم و تر ده
زیرا در این قفس تنگ، مرغی شکسته‌پرم من
بر من ز عشق هنر بخش، وز فقر تاج و کمربخش
ای پادشاه اثربخش! لطفی، که بی‌اثرم من
ملک‌الشعرای بهار : گزیده اشعار
مستزاد
با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست
کار ایران با خداست
مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست
کار ایران با خداست
شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست
مملکت رفته ز دست
هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست
کار ایران با خداست
مملکت کشتی، حوادث بحر و استبداد خس
ناخدا عدل است و بس
کار پاس کشتی و کشتی‌نشین با ناخداست
کار ایران با خداست
پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه
خون جمعی بی‌گناه
ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟
کار ایران با خداست
باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان
حضرت ستار خان
آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشورگشاست
کار ایران با خداست
باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ
فر دادار بزرگ
آن که گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست
کار ایران با خداست
باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید
نام حق گردد پدید
تا ببینیم آن که سر ز احکام حق پیچد کجاست
کار ایران با خداست
خاک ایران، بوم و برزن از تمدن خورد آب
جز خراسان خراب
هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست
کار ایران با خداست
ملک‌الشعرای بهار : مسمطها
شمارهٔ ۲
امروز خدایگان عالم
بر فرق نهاد تاج « لولاک »
امروز شنید گوش خاتم
« لولاک لما خلقت الافلاک »
امروز ز شرق اسم اعظم
مهر ازلی بتافت بر خاک
امروز از این خجسته مقدم
ارکان وجود شد مشید
امروز خدای با جهان کرد
لطفی که نکرده بود هرگز
نوری که مشیتش نهان کرد
امروز پدید گشت و بارز
آورد و مربی جهان کرد
یک تن را با هزار معجز
پیغمبر آخرالزمان کرد
نوری که قدیم بود و بی‌حد
ای حکمت تو مربی کون!
وی از تو وجود هرچه کائن!
ای تربیتت زمانه را عون!
وی خلقت دهر را معاون!
بی‌روی تو گشته حق به صد لون
با شرع تو گشته دین مباین
بر ملت توست ذلت و هون
ای ظل تو بر زمانه ممتد!
حرمت ز مزار و مسجد ما
بردند معاندین دین، پاک
پوشیده رخ معابد ما
از غفلت و جهل، خاک و خاشاک
جز سفسطه نیست عاید ما
کاوهام گرفته جای ادراک
ابلیس شده است هادی ما
ما گشته به قید او مقید
ملک‌الشعرای بهار : مسمطها
شمارهٔ ۳
ای نگار روحانی! خیز و پرده بالا زن
در سرادق لاهوت کوس «لا» و «الا» زن
در ترانه معنی دم ز سر مولا زن
و آن گه از غدیر خم بادهٔ تولا زن
تا ز خود شوی بیرون، زین شراب روحانی
در خم غدیر امروز باده‌ای به جوش آمد
کز صفای او روشن جان باده‌نوش آمد
وآن مبشر رحمت باز در خروش آمد
کآن صنم که از عشاق برده عقل و هوش آمد
با هیولی توحید در لباس انسانی
حیدر احد منظر، احمد علی سیما
آن حبیب و صد معراج، آن کلیم و صد سینا
در جمال او ظاهر سر علم الاسما
بزم قرب را محرم، راز غیب را دانا
ملک قدس را سلطان، قصر صدق را بانی
خاتم وفا را لعل، لعل راستی را کان
قلزم صفا را فلک، فلک صدق را سکان
اوست قطبی از اقطاب، اوست رکنی از ارکان
ممکنی است بی‌ایجاب، واجبی است بی‌امکان
ثانیی است بی‌اول، اولی است بی‌ثانی
در غدیر خم یزدان گفت مر پیمبر را
کز پی کمال دین، شو پذیره حیدر را
پس پیمبر اندر دشت بر نهاد منبر را
برد بر سر منبر حیدر فلک‌فر را
شد جهان دل روشن ز آن دو شمس نورانی
گفت : « بشنوید ای قوم! قول حق تعالی را
هم به جان بیاویزید گوهر تولا را
پوزش آورید از جان، این ستوده مولا را
این وصی برحق را، این ولی والا را
با رضای او کوشید در رضای یزدانی»
کی رسد به مدح او وهم مرد دانشمند؟
کی توان به وصف او دم زدن ز چون و چند؟
به که عجز مدح آرم از پدر سوی فرزند
حجت صمد مظهر، آیت احد پیوند
شبل حیدر کرار، خسرو خراسانی
پور موسی جعفر، آیت‌الله اعظم
آن که هست از انفاسش زنده عیسی مریم
در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم
آفتاب کز رفعت بر فلک زند پرچم
می‌کند به درگاهش صبح و شام دربانی
عقل و وهم کی سنجند اوج کبریایش را؟
جان و دل چه‌سان گویند مدحت و ثنایش را؟
گر رضای حق جویی، رو بجو رضایش را
هر که در دل افرازد رایت ولایش را
همچو خواجه بتواند دم زد از مسلمانی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۷۱
خداوندا به فریاد دلم رس
تو یار بیکسان مو مانده بیکس
همه گویند طاهر کس نداره
خدا یار مو چه حاجت کس
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸۹
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملایک
تو قدر خود نمیدانی چه حاصل
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹۵
مو آن دل داده یکتا پرستم
که جام شرک و خود بینی شکستم
منم طاهر که در بزم محبت
محمد را کمینه چاکرستم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳۴
خدایا واکیان شم واکیان شم
بدین بیخانمانی واکیان شم
همه از در برانند سوته آیم
ته که از در برانی واکیان شم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۵۹
شبی خواهم که پیغمبر ببینم
دمی با ساقی کوثر نشینم
بگیرم در بغل قبر رضا را
در آن گلشن گل شادی بچینم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۸۳
ز یاد خود بیا پروا کریمان
ازو کو التجا وا که بریمان
کیه این تاب داره تا مو دارم
نداره تاب این سام نریمان
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۸۷
الهی سوز عشقت بیشتر کن
دل ریشم ز دردت ریشتر کن
ازین غم گر دمی فارغ نشینم
به جانم صد هزاران نیشتر کن
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۹۴
وای از روزی که قاضیمان خدا بو
سر پل صراطم ماجرا بو
به نوبت بگذرند پیر و جوانان
وای از آندم که نوبت زان ما بو
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۱۸
کجا بی جای ته ای بر همه شاه
که مو آیم بدانجا از همه راه
همه جا جای ته مو کور باطن
غلط گفتم غلط استغفرالله
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۲۰
غم و درد دل مو بی حسابه
خدا دونه دل از هجرت کبابه
بنازم دست و بازوی ته صیاد
بکش مرغ دلم بالله ثوابه
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۵۲
به والله و به بالله و به تالله
قسم بر آیهٔ نصر من الله
که دست از دامنت من بر ندارم
اگر کشته شوم الحکم لله
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۶۶
تو آری روز روشن را شب از پی
شده کون و مکان از قدرتت حی
حقیقت بشنو از طاهر که گردید
به یک کن خلقت هر دو جهان طی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۷۳
وای آن روزی که قاضی مان خدا بی
به میزان و صراطم ماجرا بی
به نوبت می روند پیر و جوانان
وای آن ساعت که نوبت زان ما بی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۷۵
عاشق آن به که دایم در بلا بی
ایوب آسا به کرمان مبتلا بی
حسن آسا به دستش کاسهٔ زهر
حسین آسا به دشت کربلا بی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۰۹
خدایی که مکانش لامکان بی
صفابخش جمال گلرخان بی
پدید آرندهٔ روز و شب و خلق
که بر هر بنده او روزی رسان بی