عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
هست خفت گرمی یاران بهر کو آدم است
اهل همت را بسر، دست نوازش چون یم است
سربلندی آرزو داری، سخاوت پیشه کن
کاین علم را، ریزش باران احسان پرچم است
فکر عمری کن، اگر کوته نمیسازی امل
کز برای این امل این زندگانی ها کم است
از هنرها، غیر زرداری کنون نبود پسند
این غزل را مصرع برجسته نقش درهم است
نیست ما صافی نهادان را ز کس پوشیده یی
نیک و بد در خانه آیینه واعظ محرم است
اهل همت را بسر، دست نوازش چون یم است
سربلندی آرزو داری، سخاوت پیشه کن
کاین علم را، ریزش باران احسان پرچم است
فکر عمری کن، اگر کوته نمیسازی امل
کز برای این امل این زندگانی ها کم است
از هنرها، غیر زرداری کنون نبود پسند
این غزل را مصرع برجسته نقش درهم است
نیست ما صافی نهادان را ز کس پوشیده یی
نیک و بد در خانه آیینه واعظ محرم است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
در طریق زندگانی هر قدم چندین گو است
پیشتر باشد بمقصد، هر که اینجا پیرو است
پیش آن کو آگه از درد سر دولت بود
تیشه برسر کوهکن را، به ز تاج خسرو است
نیست جز با بینوایان سردرویی های خلق
پشت ما گرمست، تا برتن قبای ما نو است
خاکساری کن طلب پیوسته، تا باشی عزیز
هست دائم در بلندی هر که روسوی گو است
نان گندم، از بهشت راحتت بیرون کند
زاد راه رستگاری، سازش نان جو است
راحتی در زندگی گر هست، در افتادگی است
گر بود آسایشی آب روان را، درگو است
پیشتر باشد بمقصد، هر که اینجا پیرو است
پیش آن کو آگه از درد سر دولت بود
تیشه برسر کوهکن را، به ز تاج خسرو است
نیست جز با بینوایان سردرویی های خلق
پشت ما گرمست، تا برتن قبای ما نو است
خاکساری کن طلب پیوسته، تا باشی عزیز
هست دائم در بلندی هر که روسوی گو است
نان گندم، از بهشت راحتت بیرون کند
زاد راه رستگاری، سازش نان جو است
راحتی در زندگی گر هست، در افتادگی است
گر بود آسایشی آب روان را، درگو است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
چون بلند افتاد همت، تخت عزت میشود
کاسه ات چون سرنگون شد، تاج دولت میشود
آرزوها، جز پشیمانی ندارد حاصلی
این هواها عاقبت آه ندامت میشود
گر نداری شور و افغان بر خود، از دلمردگیست
چون ترا دل زنده میگردد، قیامت میشود
این هوسهایی که در دل داری اکنون رنگ رنگ
روز محشر بر رخت رنگ خجالت میشود!
میدهی چشمی که آب از لاله رخساران کنون
عاقبت در دیده ات خوناب حسرت میشود
فرصت اندیشه برگ سفر واعظ کراست؟
زندگی ها صرف سامان اقامت میشود!
کاسه ات چون سرنگون شد، تاج دولت میشود
آرزوها، جز پشیمانی ندارد حاصلی
این هواها عاقبت آه ندامت میشود
گر نداری شور و افغان بر خود، از دلمردگیست
چون ترا دل زنده میگردد، قیامت میشود
این هوسهایی که در دل داری اکنون رنگ رنگ
روز محشر بر رخت رنگ خجالت میشود!
میدهی چشمی که آب از لاله رخساران کنون
عاقبت در دیده ات خوناب حسرت میشود
فرصت اندیشه برگ سفر واعظ کراست؟
زندگی ها صرف سامان اقامت میشود!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
با صبوری کارهای مشکل آسان میشود
درد چون با صبر معجون گشت، درمان میشود
میشود رحمت ز طینت چون برون کردی غرور؛
این بخار از خاک چون برخاست، باران میشود
یک سخن در هر مذاقی، میکند کار دگر
از نسیمی گل پریشان، غنچه خندان میشود
میرود از دل هوس، چون عشق میگردد پدید
شمع دزدد دم بخود، چون صبح تابان میشود
نیست عالم پیش نیک و بد بجز آیینه یی
بر تو گر نیکی، چون گل، عالم گلستان میشود
جز بگرمی بد گهر را رام نتوان ساختن
آهن آتش تا نبیند، کی بفرمان میشود؟!
میکند واعظ سفر افزون بهای مرد را
میفزاید قیمت گوهر چو غلتان میشود
درد چون با صبر معجون گشت، درمان میشود
میشود رحمت ز طینت چون برون کردی غرور؛
این بخار از خاک چون برخاست، باران میشود
یک سخن در هر مذاقی، میکند کار دگر
از نسیمی گل پریشان، غنچه خندان میشود
میرود از دل هوس، چون عشق میگردد پدید
شمع دزدد دم بخود، چون صبح تابان میشود
نیست عالم پیش نیک و بد بجز آیینه یی
بر تو گر نیکی، چون گل، عالم گلستان میشود
جز بگرمی بد گهر را رام نتوان ساختن
آهن آتش تا نبیند، کی بفرمان میشود؟!
میکند واعظ سفر افزون بهای مرد را
میفزاید قیمت گوهر چو غلتان میشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
تسخیر ملک فقر کن و، پادشاه باش
از دستبرد لشکر غم، در پناه باش!
تا چند مرده هوس خواب غفلتی
برخیز زنده نفس صبحگاه باش
پیشت رهیست سخت و، تو در جامه خواب نرم
برخیز و در تهیه اسباب راه باش
هرسو چه بلائی و خس پوش لذتیست
ای دل تمام چشم و، سراپا نگاه باش
تا لطف حق کشد ببرت همچو کهربا
خود بینوا و، نان ده مردم چو کاه باش
واعظ، بس است دامن تر از گنه کنون!
تر دامن از سرشک ز بیم گناه باش
از دستبرد لشکر غم، در پناه باش!
تا چند مرده هوس خواب غفلتی
برخیز زنده نفس صبحگاه باش
پیشت رهیست سخت و، تو در جامه خواب نرم
برخیز و در تهیه اسباب راه باش
هرسو چه بلائی و خس پوش لذتیست
ای دل تمام چشم و، سراپا نگاه باش
تا لطف حق کشد ببرت همچو کهربا
خود بینوا و، نان ده مردم چو کاه باش
واعظ، بس است دامن تر از گنه کنون!
تر دامن از سرشک ز بیم گناه باش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
از کمی پیوسته باید بیشی خود خواستن
میفزاید روشنایی شمع را از کاستن
کعبتین آسا درین دیرین بساط ششدری
نقش کس تا می نشیند، بایدش برخاستن
تا شوی ممتاز، در اصلاح کار خود بکوش
میدهد بر سرفرازی نخل را پیراستن
زیب و زینت نیکمردان را همان نیکی بس است
حسن کامل فارغست از منت آراستن
پای بند این جهان را، لاف آزادی خطاست
از سر خس نیست ممکن شعله را برخاستن
خودنمایی ناقصان را موجب رسواییست
میشود پیدا قد کوتاه در برخاستن
جرم را واعظ در آن درگاه روی دیگر است
عذر تقصیرم، همان تقصیر خواهد خواستن
میفزاید روشنایی شمع را از کاستن
کعبتین آسا درین دیرین بساط ششدری
نقش کس تا می نشیند، بایدش برخاستن
تا شوی ممتاز، در اصلاح کار خود بکوش
میدهد بر سرفرازی نخل را پیراستن
زیب و زینت نیکمردان را همان نیکی بس است
حسن کامل فارغست از منت آراستن
پای بند این جهان را، لاف آزادی خطاست
از سر خس نیست ممکن شعله را برخاستن
خودنمایی ناقصان را موجب رسواییست
میشود پیدا قد کوتاه در برخاستن
جرم را واعظ در آن درگاه روی دیگر است
عذر تقصیرم، همان تقصیر خواهد خواستن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
چشم بگشا غنچه آسا در بهار صبحگاه
قد علم کن سبزه سان در جویبار صبحگاه
نیست جای خواب دیگر، چشم من، چون وا شود
نرگس چشم خمار سرمه دار صبحگاه
روزگار از ظلمت شب، رخ در آن شوید، توهم
چهره از عصیان بشو، در چشمه سار صبحگاه
دشت فرصت هر طرف پر از غزال طاعت است
مگذران از خویشتن، وقت شکار صبحگاه
برده یی بویی گر از کیفیت فیض سحر
خوشتر است از مستی شبها، خمار صبحگاه
دامن فرصت بکف، دست توانایی دراز
گل نمی چینی چرا، از شاخسار صبحگاه؟!
موج زن باشد، گرت در دل شکار مطلبی؛
پشت کن قلاب، در دریا کنار صبحگاه
پیش سالک کو نداند خواب و خور در بندگی
اول شب نیز باشد در شمار صبحگاه
چند واعظ مرده خواب گران غفلتی
زنده شو هان در هوای فیض بار صبحگاه
قد علم کن سبزه سان در جویبار صبحگاه
نیست جای خواب دیگر، چشم من، چون وا شود
نرگس چشم خمار سرمه دار صبحگاه
روزگار از ظلمت شب، رخ در آن شوید، توهم
چهره از عصیان بشو، در چشمه سار صبحگاه
دشت فرصت هر طرف پر از غزال طاعت است
مگذران از خویشتن، وقت شکار صبحگاه
برده یی بویی گر از کیفیت فیض سحر
خوشتر است از مستی شبها، خمار صبحگاه
دامن فرصت بکف، دست توانایی دراز
گل نمی چینی چرا، از شاخسار صبحگاه؟!
موج زن باشد، گرت در دل شکار مطلبی؛
پشت کن قلاب، در دریا کنار صبحگاه
پیش سالک کو نداند خواب و خور در بندگی
اول شب نیز باشد در شمار صبحگاه
چند واعظ مرده خواب گران غفلتی
زنده شو هان در هوای فیض بار صبحگاه
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
بنده عالم چرا از بهر ده درهم شوی؟
بنده یک خواجه شو، تا خواجه عالم شوی؟!
داد خود بستان ز آیین تواضع، ای جوان
کاین سعادت نیست ممکن چون ز پیری خم شوی
نطفه از پشت پدر، صورت نبندد بی سفر
قطره ها باید زدن، خواهی اگر آدم شوی!
نخل را جا عالم بالا شد از پیراستن
گر فزونی خواهی آنجا، باید اینجا کم شوی
پیش پاکان ره نداری، تا ز خود سازی زنی
مرد شو، خواهی به مردان خدا محرم شوی
بی غمی هرجا که بینی، گریه کن بر حال وی
وا شود هر جا گلی، باید برو شبنم شوی
واعظ از عالم ترا خود عبرتی حاصل نشد
سخت میترسم تو آخر عبرت عالم شوی
بنده یک خواجه شو، تا خواجه عالم شوی؟!
داد خود بستان ز آیین تواضع، ای جوان
کاین سعادت نیست ممکن چون ز پیری خم شوی
نطفه از پشت پدر، صورت نبندد بی سفر
قطره ها باید زدن، خواهی اگر آدم شوی!
نخل را جا عالم بالا شد از پیراستن
گر فزونی خواهی آنجا، باید اینجا کم شوی
پیش پاکان ره نداری، تا ز خود سازی زنی
مرد شو، خواهی به مردان خدا محرم شوی
بی غمی هرجا که بینی، گریه کن بر حال وی
وا شود هر جا گلی، باید برو شبنم شوی
واعظ از عالم ترا خود عبرتی حاصل نشد
سخت میترسم تو آخر عبرت عالم شوی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۹
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۲۵
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۴
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۶
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۷
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۳۹
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۸ - پیدا کردن علاج کبر