عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۶ - سیل
ذکر السّیل‌
روز شنبه نهم ماه رجب میان دو نماز بارانکی‌ خرد خرد می‌بارید، چنانکه زمین تر گونه‌ می‌کرد. و گروهی از گله‌داران در میان رود غزنین فرود آمده بودند و گاوان بدانجا بداشته، هر چند گفتند: از آنجا برخیزید که محال‌ بود بر گذر سیل بودن، فرمان نمی‌بردند، تا باران قوی‌تر شد، کاهل‌وار برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که به محلّت دیه آهنگران پیوسته است و نهفتی‌ جستند، و هم خطا بود، و بیارامیدند و بر آن جانب رود که سوی افغان شال است بسیار استر سلطانی بسته بودند در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا، و آخرها کشیده‌ و خرپشته‌ زده و ایمن نشسته؛ و آن هم خطا بود، که بر راه گذر سیل بودند و پیغامبر ما محمّد مصطفی صلی اللّه علیه و سلّم، گفته است: «نعوذ باللّه من الاخرسین الاصمّین‌ » و بدین دو گنگ و دو کر آب و آتش را خواسته است. و این پل بامیان در آن روزگار برین جمله نبود، پلی بود قوی بستونهای قوی برداشته‌ و پشت آن دورسته دکان‌ برابر یکدیگر، چنانکه اکنون است. و چون از سیل تباه شد، عبویه‌ بازرگان آن مرد پارسای باخیر، رحمة اللّه علیه، چنین پلی برآورد یک طاق‌ بدین نیکویی و زیبایی و اثر نیکو ماند؛ و از مردم چنین چیزها یادگار ماند. و نماز دیگر را پل آنچنان شد که بر آن جمله یاد نداشتند و بداشت تا از پس نماز خفتن بدیری‌ و پاسی از شب بگذشته، سیلی در رسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. و درخت بسیار از بیخ بکنده‌ می‌آورد و مغافصه‌ در رسید. گله‌داران بجستند و جان را گرفتند و همچنان استرداران، و سیل گاوان و استران را در ربود و به پل رسید و گذر تنگ، چون ممکن شدی که آن چندان زغار و درخت و چهارپای بیک بار بتوانستی گذشت؟
طاقهای پل را بگرفت، چنانکه آب را گذر نبود و ببام افتاد، مدد سیل پیوسته چون لشکر آشفته می‌دررسید، و آب از فراز رودخانه آهنگ بالا داد و در بازارها افتاد، چنانکه بصرّافان رسید و بسیار زیان کرد؛ و بزرگتر هنر آن بود که پل را با دکّانها از جای بکند و آب راه یافت. امّا بسیار کاروانسرای که بر رسته‌ وی بود، ویران کرد و بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زده‌ قلعت آمد، چنانکه در قدیم بود پیش از روزگار یعقوب لیث، که این شارستان و قلعت غزنین عمرو، برادر یعقوب آبادان کرد، و این حالها استاد محمود ورّاق سخت نیکو شرح داده است در تاریخی که کرده است در سنه خمسین و اربعمائه‌ چندین هزار سال را تا سنه تسع و اربعمائه‌ بیاورده و قلم را بداشته، بحکم آنکه من ازین تسع آغاز کردم. و این محمود ثقه‌ و مقبول القول است و در ستایش وی سخن دراز داشتم و تا ده پانزده تألیف نادر وی در هر بابی دیدم، چون خبر بفرزندان وی رسید مرا آواز دادند و گفتند ما که فرزندان وییم، همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش ازین که گفتی برداری و فرونهی‌، ناچار بایستادم.
و این سیل بزرگ مردمان را چندان زیان کرد که در حساب هیچ شمارگیر نیاید. و دیگر روز از دو جانب رود مردم ایستاده بود بنظاره‌، نزدیک نماز پیشین را مدد سیل بگسست، و بچند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان و از ان جانب بدین می‌آمدند تا آنگاه که باز پلها راست کردند . و از چند ثقه زاولی‌ شنودم که پس از آنکه سیل بنشست، مردمان زر و سیم و جامه تباه شده می‌یافتند که سیل آنجا افکنده بود، و خدای، عزّ و جلّ، تواند دانست که بگرسنگان چه رسید از نعمت‌ .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۱ - جشن مهرگان و عید رمضان
و سوم ماه رمضان امیر حاجب بزرگ بلگاتگین را گفت: کسان باید فرستاد تا حشر راست کنند بر جانب خار مرغ‌ که شکار خواهیم کرد. حاجب بدیوان ما آمد و پسران نیازی قودقش‌ را که این شغل بدیشان مفوّض‌ بودی بخواند و جریده‌یی‌ که بدیوان ما بودی چنین چیزها را بخواستند و مثالها نبشته آمد و خیلتاشان برفتند و پیاده حشر راست کردند. و امیر روز شنبه سیزدهم این ماه سوی خروار و خار مرغ رفت و شکاری سخت نیکو کرده آمد و بغزنین باز آمد روز یکشنبه هفت روز مانده ازین ماه.
[جشن مهرگان و عید رمضان‌]
و روز دوشنبه دو روز مانده از ماه رمضان بجشن مهرگان‌ بنشست و چندان نثارها و هدیه‌ها و طرف‌ و ستور آورده بودند که از حد و اندازه بگذشت. و سوری صاحب دیوان‌ بی‌نهایت چیزی فرستاده بود نزدیک وکیل درش‌ تا پیش آورد، همچنان وکلاء بزرگان اطراف چون خوارزمشاه آلتونتاش و امیر چغانیان و امیر گرگان و ولات قصدار و مکران و دیگران بسیار چیز آوردند و روزی با نام‌ بگذشت.
و روز چهارشنبه عید کردند. و تعبیه‌یی فرموده بود امیر، رضی اللّه عنه، چنانکه بروزگار سلطان ماضی پدرش، رحمة اللّه علیه، دیده بودم، وقتی که اتّفاق افتادی‌ که رسولان، اعیان و بزرگان عراق و ترکستان بحضرت‌ حاضر بودندی. و چون عید کرده بود، امیر از میدان بصفّه بزرگ‌ آمد. خوانی نهاده بودند سخت با تکلّف‌، آنجا نشست، و اولیا و حشم و بزرگان را بنشاندند. و شعرا پیش آمدند و شعر خواندند و بر اثر ایشان مطربان زدن و گفتن گرفتند . و شراب روان شد هم برین خوان و دیگر خوان که سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند، مشربه‌های‌ بزرگ، چنانکه از خوان مستان‌ باز گشته بودند. امیر قدحی چند خورده بود از خوان‌ و بتخت بزرگ اصل در صفّه بار آمد و مجلسی ساخته بودند که ماننده آن کس یاد نداشت و وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و ندما حاضر آمدند. و مطربان سرایی و بیرونی دست بکار بردند و نشاطی برپا شد که گفتی درین بقعت غم نماند که همه هزیمت شد.
و امیر شاعرانی را که بیگانه‌تر بودند بیست هزار درم فرمود، و علوی زینبی را پنجاه هزار درم بر پیلی بخانه او بردند، و عنصری را هزار دینار دادند، و مطربان و مسخرگان‌ را سی هزار درم.
و آن شعرها که خواندند همه در دواوین مثبت‌ است و اگر اینجا نبشتمی دراز شدی که استادان در صفت مجلس و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند، و اینجا قصیده‌یی که داشتم سخت و بغایت نیکو نبشتم که گذشتن‌ سلطان محمود و نشستن محمد و آمدن امیر مسعود از سپاهان، رضی اللّه عنه، و همه احوال در این قصیده بیامده است. و سبب این چنان بود که درین روزگار که تاریخ را اینجا رسانیده بودم، مرا صحبت افتاد با استاد بوحنیفه اسکافی‌ و شنوده بودم فضل و ادب و علم وی سخت بسیار، اما چون وی را بدیدم، این بیت متنبّی‌ را که گفته است، معنی نیکوتر بدانستم، شعر:
و أستکبر الأخبار قبل لقائه‌
فلمّا التقینا صغّر الخبر الخبر
و در میان مذاکرات وی را گفتم: هر چند تو در روزگار سلطانان‌ گذشته بودی‌ که شعر تو دیدندی وصلت و نواخت مر ترا کمتر از آن دیگران نبودی، اکنون قصیده‌یی بباید گفت و آن گذشته را بشعر تازه کرد تا تاریخ بدان آراسته گردد. وی این قصیده بگفت و نزدیک من فرستاد. چون کسی پادشاهی گذشته را چنین شعر داند گفت، اگر پادشاهی بر وی اقبال کند و شعر خواهد، وی سخن را بکدام درجه رساند؟ و امروز، بحمد اللّه و منّه‌، چنین شهر هیچ جای نشان نمیدهند بآبادانی و مردم بسیار و ایمنی و راحت و سلطان عادل مهربان، که همیشه این پادشاه و مردم شهرباد، اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه‌ می‌باشد و خداوندان این صناعت محروم. و چون در اول این تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدح غزنین، این حضرت بزرگوار که پاینده باد، آن واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که از این شهر باشند و در ایشان فضلی باشد، ذکر ایشان بیاوردن خاصّه مردی چون بو حنیفه که کمتر فضل وی شعر است‌ و بی‌اجری‌ و مشاهره‌ درس ادب و علم دارد و مردمان را رایگان علم آموزد. و پس از این بر فضل وی اعتماد خواهم کرد تا آنچه مرا بباید از اشعار که فراخور تاریخ باشد، بخواهم.
[قصیده ابو حنیفه‌]
و اینک بر اثر، این قصیده که خواسته بودم، نبشته آمد تا بر آن واقف شده آید.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۵ - آمدن رسول از بغداد
ذکر ورود الرّسول من بغداد و اظهار موت الخلیفة القادر باللّه رضی اللّه عنه و اقامة رسم الخطبة للامام القائم بامر اللّه أطال اللّه بقاءه و ادام سموّه و ارتقاءه‌
و چون رسول بیاسود- سه روز سخت نیکو بداشتندش- امیر خواجه را گفت: رسول بیاسود، پیش باید آورد. خواجه گفت: وقت آمد، فرمان بر چه جمله است؟ امیر گفت: چنان صواب دیده‌ام که روزی چند بکوشک [در] عبد الاعلی‌ باز رویم که آنجا فراهم‌تر و ساخته‌تر است چنین کارها را و دو سرای است، غلامان و مرتبه‌داران را برسم‌ بتوان ایستادن‌ و نیز رسم تهنیت و تعزیت را آنجا بسزاتر اقامت توان کرد. آنگاه چون از این فارغ شویم، بباغ باز آئیم. خواجه گفت: خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید. و خالی کردند و حاجب بزرگ‌ و سالار غلامان و عارض‌ و صاحب دیوان رسالت را بخواندند و حاضر آمدند، و امیر آنچه فرمودنی بود در باب رسول و نامه و لشکر و مرتبه‌داران و غلامان سرایی‌، همگان را مثال داد و بازگشتند. و امیر نماز دیگر برنشست و بکوشک در عبد الاعلی بازآمد و بنه‌ها بجمله آنجا بازآوردند و همچنان بدیوانها قرار گرفتند، و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد، رسول را پیش آرند. و استادم خواجه بونصر مشکان‌ مثالی که رسم بود، رسولدار بوعلی را بداد و نامه‌ بیاوردند و بر آن واقف شدند، در معنی تعزیت و تهنیت نوشته بودند. و در آخر این قصّه نبشته آید این نامه و بیعت‌نامه تا بر آن واقف شده آید، که این نامه چند گاه بجستم تا بیافتم درین روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم با فرزند استادم‌ خواجه بونصر، ادام اللّه سلامته و رحم والده‌ .
و اگر کاغذها و نسختهای من همه بقصد ناچیز نکرده بودندی، این تاریخ از لونی دیگر آمدی‌، حکم اللّه بینی و بین من فعل ذلک‌ . و کار لشکر و غلامان سرایی و مرتبه‌داران حاجب بزرگ و سالاران بتمامی بساختند.
تاریخ سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه‌
غرّه این محرم‌ روز پنجشنبه بود. پیش از روز کار همه راست کردند چون‌ صبح بدمید چهار هزار غلام سرایی در دو طرف سرای امارت‌ بچند رسته‌ بایستادند؛ دو هزار با کلاه دو شاخ‌ و کمرهای گران ده معالیق‌ بودند و با هر غلامی عمودی سیمین، و دو هزار با کلاه چهارپر بودند و کیش‌ و کمر و شمشیر و شغا و نیم لنگ‌ بر میان بسته و هر غلامی کمانی و سه چوبه تیر بر دست. و همگان با قباهای دیبای شوشتری‌ بودند. و غلامی سیصد از خاصّگان‌ در رستهای صفّه نزدیک امیر بایستادند با جامه‌های فاخرتر و کلاههای دو شاخ و کمرهای بزر و عمودهای زرّین. و چند تن آن بودند که با کمرها بودند مرصّع بجواهر، و سپری‌ پنجاه و شصت بدر بداشتند در میان سرای دیلمان‌، و همه بزرگان درگاه و ولایت‌داران‌ و حجّاب‌ با کلاههای دو شاخ و کمر زر بودند، و بیرون سرای مرتبه‌داران بایستادند. و بسیار پیلان بداشتند. و لشکر بر سلاح‌ و برگستوان و جامه‌های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه‌ بایستادند با علامتها تا رسول را در میان ایشان گذرانیده آید.
رسولدار برفت با جنیبتان و قومی انبوه و رسول را برنشاندند و آوردند و آواز بوق و دهل و کاسه پیل‌ بخاست، گفتی‌ روز قیامت است و رسول را بگذرانیدند برین تکلّفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود و مدهوش و متحیّر گشت و در کوشک شد، و امیر، رضی اللّه عنه، بر تخت بود پیش صفّه‌، سلام کرد رسول خلیفه، و با سیاه بود . و خواجه بزرگ احمد حسن جواب داد، و جز وی کسی نشسته نبود پیش امیر، دیگران بجمله بر پای بودند. و رسول را حاجب بو النّضر بازو گرفت و بنشاند، امیر آواز داد که خداوند امیر المؤمنین‌ را چون ماندی‌؟
رسول گفت «ایزد، عزّ ذکره، مزد دهاد سلطان معظّم را بگذشته شدن امام القادر باللّه امیر المؤمنین، انار اللّه برهانه، انّا للّه و انّا الیه راجعون. مصیبت سخت بزرگ است، امّا موهبت ببقای خداوند بزرگ‌تر . ایزد، عزّ ذکره، جای خلیفه گذشته‌ فردوس کناد و خداوند دین و دنیا امیر المؤمنین را باقی داراد.» خواجه بزرگ فصلی سخن بگفت بتازی سخت نیکو درین معنی و اشارت کرد در آن فصل سوی رسول تا نامه را برساند. رسول برخاست و نامه در خریطه‌ دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست‌ امیر داد و بازگشت و همانجا که نشانده بودند، بنشست. امیر خواجه بونصر را آواز داد، پیش تخت شد و نامه بستد و باز پس آمد و روی فرا تخت‌ بایستاد و خریطه بگشاد و نامه بخواند، چون بپایان آمد، امیر گفت: ترجمه‌اش بخوان تا همگان را مقرّر گردد. بخواند بپارسی چنانکه اقرار دادند شنوندگان که کسی را این کفایت نیست.
و رسول را بازگردانیدند و بکرامت بخانه بازبردند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۶ - اقامهٔ رسم تعزیت
[اقامه رسم تعزیت‌]
و امیر ماتم داشتن ببسیجید و دیگر روز که بار داد با دستار و قبا بود سپید و همه اولیا و حشم و حاجبان با سپید آمدند. و رسول را بیاوردند تا مشاهد حال بود.
و بازارها در ببستند و مردم و اصناف رعیّت فوج فوج میآمدند. و سه روز برین جمله بود و رسول را می‌آوردند و چاشتگاه‌ که امیر برخاستی، بازمیگردانیدند و پس از سه روز مردمان ببازارها بازآمدند و دیوانها در بگشادند. و دهل و دبدبه‌ بزدند.
امیر خواجه علی را بخواند و گفت: مثال ده تا خوازه‌ زنند از درگاه تا در مسجد آدینه و هر تکلّف که ممکن گردد، بجای آرند که آدینه در پیش است و ما بتن خویش بمسجد آدینه خواهیم آمد تا امیر المؤمنین را خطبه کرده آید. گفت: چنین کنم. و بازگشت و اعیان بلخ را بخواند و آنچه گفتنی بود، بگفت و روی بکار آوردند روز دوشنبه و سه‌شنبه و چهارشنبه و پنج‌شنبه تا بلخ را چنان بیاراستند از در عبد الاعلی تا مسجد جامع که هیچ کس بلخ را بر آن جمله یاد نداشت، و بسیار خوازه زدند از بازارها تا سر کوی عبد الاعلی و از آنجا تا درگاه و کویهای محتشمان که آنجا نشست‌ داشتند. پس شب آدینه تا روز میآراستند. روز را چنان شده بود که بهیچ زیادت حاجت نیامد.
و امیر بار داد روز آدینه و چون بار بگسست‌، خواجه علی میکائیل گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، آنچه فرمان عالی بود در معنی خوازه‌ها و آذین بستن‌ راست شد، فرمان دیگر هست؟ امیر گفت: بباید گفت تا رعیّت آهسته فرو نشیند و هر گروهی بجای خویش باشند و اندیشه خوازه و کالای خویش میدارند و هیچ کس چیزی اظهار نکند از بازی و رامش‌ تا ما بگذریم، چنانکه یک آواز شنونده نیاید.
آنگاه که ما بگذشتیم کار ایشان راست‌، آنچه خواهند کنند، که ما چون نماز بکردیم، از آنجانب شارستان‌ بباغ بازرویم. گفت: فرمان بردارم، و بازگشت و این مثال بداد و سیاه پوشان‌ برآمدند و حجّت تمام گرفتند .
[برگزاری مراسم تهنیت و مذاکره با رسول‌]
و امیر چاشتگاه فراخ‌ برنشست و چهار هزار غلام بر آن زینت که پیش ازین یاد کردم- روز پیش آمدن رسول- پیاده در پیش رفت و سالار بگتغدی‌ در قفای ایشان و غلامان خاص بر اثر و علامت سلطان و مرتبه‌داران و حاجبان در پیش و حاجب بزرگ بلگاتگین‌ در قفای ایشان و بر اثر سلطان خواجه بزرگ با خواجگان و اعیان درگاه و بر اثر وی خواجه علی میکائیل و قضاة و فقها و علما و زعیم‌ و اعیان بلخ، و رسول خلیفه با ایشان درین کوکبه بر دست راست علی میکائیل. امیر برین ترتیب بمسجد جامع آمد سخت آهسته، چنانکه بجز مقرعه‌ و بردابرد مرتبه‌داران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد. چون بمسجد فرود آمد در زیر منبر بنشست. و منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند. خواجه بزرگ و اعیان درگاه بنشستند. و علی میکائیل و رسول خلیفه دورتر بنشستند. و رسم خطبه را و نماز را خطیب‌ بجای آورد، چون فارغ شد و بیارامیدند، خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را، و بر اثر آن نثارها آوردن گرفتند از آن خداوندزادگان‌، امیران فرزندان و خواجه بزرگ و حاجب بزرگ، پس از آن دیگران، و آواز میدادند که نثار فلان و نثار فلان و می‌نهادند، تا بسیار زر و سیم بنهادند. چون سپری شد، امیر برخاست و برنشست و بپای شارستان فرو رفت‌ با غلامان و حشم و قوم درگاه سوی باغ بزرگ. و خواجه بزرگ با وی برفت. و خازنان و دبیران خزینه و مستوفیان‌ نثارها را بخزانه بردند از راه بازار. و خواجه علی میکائیل برنشست و رسول را با خود برد و برسته بازار برآمدند، و مردم بلخ بسیار شادی کردند و بسیار درم و دینار و طرائف‌ و هر چیزی برافشاندند و تا نزدیک نماز شام روزگار گرفت تا آنگاه که بدر عبد الاعلی رسیدند. پس علی از راهی دیگر بازگشت و رسول را با آن کوکبه بسرای خویش برد و تکلّفی بزرگ ساخته بودند، نان بخوردند و علی دندان مزدی‌ بسزا داد رسول را و آن نزدیک امیر بموقعی سخت نیکو افتاد .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۷ - تدبیر عهد بستن با خلیفه
و دیگر روز امیر مثال داد خواجه بونصر مشکان را تا نزدیک خواجه بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. بونصر بدیوان وزارت رفت و خالی کردند و رسول را آنجا خواندند و بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود، بنهادند که امیر بر نسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط که چون ببغداد بازرسد، امیر المؤمنین منشوری‌ تازه فرستد [چنانکه‌] خراسان و خوارزم و نیمروز و زابلستان‌ و جمله هند و سند و چغانیان‌ و ختلان‌ و قبادیان‌ و ترمذ و قصدار و مکران و والشتان‌ و کیکانان‌ و ری و جبال و سپاهان جمله تا عقبه حلوان‌ و گرگان و طبرستان در آن باشد، و با خانان ترکستان مکاتبت نکنند و ایشان را، هیچ لقب ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی‌واسطه این خاندان، چنانکه بروزگار گذشته بود که خلیفه گذشته، القادر باللّه، رضی اللّه عنه، نهاده بود با سلطان ماضی، تغمّده اللّه برحمته‌، و وی که سلیمانی است بازآید بدین کار و با وی خلعتی باشد از حسن رأی امیر المؤمنین که مانند آن بهیچ روزگار کس را نبوده است و دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان، و قرامطه‌ را برانداخته شود، و لشکری بی‌اندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است و لشکر را ناچار کار باید کرد، اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی‌ ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی‌ که ما را پدر به ری این کار را ماند و چون وی گذشته شد، اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن بضرورت، امروز بمصر یا شام بودیمی؛ و ما را فرزندان کاری در رسیدند و دیگر میرسند و ایشان را کار می‌باید فرمود، و با آل بویه دوستی است و آزار ایشان جسته نیاید، امّا باید که ایشان بیدارتر باشند و جاه حضرت خلافت را بجای خویش باز برند و راه حج را گشاده کنند که مردم ولایت را فرموده آمده است تا کار حج راست کنند، چنانکه با سالاری از آن ما بروند و ما اینک حجّت گرفتیم‌ و اگر درین باب جهدی نرود، ما جد فرمائیم که ایزد، عزّ ذکره، ما را ازین بپرسد که‌ هم حشمت است جانب ما را و هم عدّت‌ و آلت تمام و لشکر بی‌اندازه.
رسول گفت: این سخن همه حقّ است، تذکره‌یی‌ باید نبشت تا مرا حجّت باشد.
گفتند: نیک آمد. و وی را بازگردانیدند. و هر چه رفته بود، بونصر با امیر
بگفت و سخت خوشش آمد. و روز پنجشنبه نیمه محرّم قضاة و اعیان بلخ و سادات‌
را بخواندند و چون بار بگسست‌، ایشان را پیش آوردند. و علی میکائیل نیز
بیامد.

و رسولدار رسول را بیاورد- و خواجه بزرگ و عارض و بونصر مشکان و حاجب بزرگ
بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند- نسخت بیعت و سوگندنامه را استاد من
بپارسی کرده بود، ترجمه‌یی راست چون دیبای رومی‌، همه شرایط را نگاه-
داشته‌، برسول عرضه کرد و تازی‌ بدو داد تا می‌نگریست و بآوازی بلند
بخواند، چنانکه حاضران بشنودند، رسول گفت «عین اللّه علی الشّیخ‌، برابر
است با تازی و هیچ فروگذاشته نیامده است، و همچنین با امیر المؤمنین، اطال
اللّه بقاءه‌ بگویم.» بونصر نسخت بتمامی بخواند. امیر گفت: شنودم «و جمله
آن مرا مقرّر گشت، نسخت پارسی مرا ده» بونصر بدو باز داد و امیر مسعود
خواندن گرفت- و از پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنه، ندیدم که کسی پارسی
چنان خواندی و نبشی که وی- نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند، چنانکه هیچ
قطع نکرد و پس دوات خاصّه‌ پیش آوردند در زیر آن بخطّ خویش تازی و پارسی
عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود، نبشت. و
دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه بزرگ و حاضران خطهای
خویش در معنی شهادت نبشتند و سالار بگتغدی را خط نبود، بونصر از جهت وی
نبشت، و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند. و حاجبان نیز بازگشتند. و امیر
ماند و این سه تن، خواجه را گفت امیر که رسول را باز باید گرداند. گفت:
ناچار، بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها و بر رأی عالی عرضه کند و خلعت
وصلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود. امیر گفت:
خلیفه را چه باید فرستاد؟ احمد گفت: «بیست هزار من نیل‌ رسم رفته است
خاصّه را و پنج هزار من حاشیت‌ درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند و
بخزانه معمور است. و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر؟ و
رسول را معلوم است که چه دهند. و در اخبار عمرو لیث خوانده‌ام که چون
برادرش یعقوب باهواز گذشته شد- و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته
بود و بزدندش- احمد ابن ابی الأصبع‌ برسولی نزدیک عمرو آمد برادر یعقوب و
عمرو را وعده کردند که بازگردد و بنشابور بباشد تا منشور و عهد ولوا آنجا
بدو رسد، عمرو رسول را صد هزار درم داد در حال و بازگردانید، اما رسول چون
بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات ولوا و عهد آوردند، هفتصد هزار
درم در کار ایشان بشد . و این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است، خلعتی
بسزا باید او را و صد هزار درم صلت‌ .

آنگاه چون بازآید و آنچه خواسته‌ایم بیارد، آنچه رأی عالی بیند، بدهد».
[ترتیب هدیه برای خلیفه‌]
امیر گفت: «سخت صواب آمد.» و زیادت خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی
می‌نبشت (): صد پاره‌ جامه همه قیمتی از هر دستی‌، از آن ده بزر . و پنجاه
نافه مشک‌ و صد شمّامه‌ کافور و دویست میل‌ شاره بغایت نیکوتر از قصب‌ و
پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین‌ از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره
یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی‌ بغایت نیکو و ده اسب خراسانی ختلی‌ بجل‌ و
برقع‌ دیبا، و پنج غلام ترک قیمتی. چون نبشته آمد، امیر گفت: این همه راست
باید کرد.

خواجه گفت: «نیک آمد» و بازگشت و بطارم‌ دیوان رسالت بنشست و خازنان‌ را
بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند. و این همه خازنان راست کردند و امیر
بدید و بپسندید. و استادم خواجه بونصر نسخت نامه بکرد نیکو بغایت، چنانکه
او دانستی کرد که امام روزگار بود در دبیری‌ . و آنرا تحریر من کردم که
بوالفضلم که نامه‌های حضرت خلافت و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف‌ همه
بخطّ من رفتی. و همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند. و دریغا و بسیار
بار دریغا که آن روضه‌های رضوانی‌ بر جای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر
شدی، و نومید نیستم از فضل ایزد، عزّ ذکره، که آن بمن باز رسد تا همه
نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ‌ معلوم‌تر شود؛ وَ ما ذلِکَ عَلَی
اللَّهِ بِعَزِیزٍ* . و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و
آنگاه هر دو را ترجمه کرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان، هر دو بخواند و سخت
پسند آمد.

و روز [سه‌] شنبه بیستم محرّم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر،
چنانکه فقها را دهند: ساخت زر، پانصد مثقال و استری و دو اسب، و
بازگردانیدند.

و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول
را و بیست جامه قیمتی. و خواجه بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و
برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیک
وی فرستاد بر دست رسولدار. و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم
محرّم و پنج قاصد با وی فرستادند، چنانکه یکان یکان را می‌بازگرداند با
اخباری که تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده
آید. و در جمله رجّالان‌ و قودکشان‌ مردی منهی‌ را پوشیده فرستادند که بر
دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود، باز نماید- و امیر مسعود در این باب
آیتی بود، بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین کارها- و نامه‌ها رفت
باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا کنند و سخت
نیکو بدارند، چنانکه بخشنودی رود.

چون ازین قصّه فارغ شدم، آنچه وعده کرده بودم از نبشتن نامه خلیفه و نسخت عهد وفا باید کرد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۸ - نسخة الکتاب
نسخة الکتاب
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم‌ من عبد اللّه و ولیّه، عبد اللّه ابی جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین الی ناصر دین اللّه الحافظ لعباد اللّه المنتقم من اعداء اللّه ظهیر خلیفة اللّه ابی سعید مولی امیر المؤمنین ابن نظام الدین و کهف الاسلام و المسلمین یمین الدّولة و امین المّلة ابی القاسم ولّی‌ امیر المؤمنین- التوقیع العالی: اعتضادی باللّه- سلام علیک فانّ امیر المؤمنین یحمد [الیک‌] اللّه الّذی لا اله الّا هو و یسأله ان یصلّی علی محمّد رسوله صلّی اللّه علیه و علی آله و سلّم. امّا بعد، احسن اللّه حفظک و حیاطتک و أمتع امیر المؤمنین بک و بالنّعمة الجسیمة و المنحة الجلیلة و الموهبة النفیسة فیک و عندک و لا اخلاه منک‌ .
و الحمد للّه القاهر بعظمته القادر بعزّته، الدّائم القدیم العزیز الرّحیم الملک المتجبّر المهیمن المتکبّر ذی الآلاء و الجبروت و البهاء و الملکوت الحیّ الذّی لا یموت، فالق الأصباح و قابض الارواح، لایعجزه معتاص و لا یوجد من قضائه مناص، لا تدرکه الأبصار و لا یتعاقب علیه اللّیل و النّهار، الجاعل لکلّ اجل کتابا و لکلّ عمل بابا و لکلّ مورد مصدرا و لکلّ حیّ امدا مقدّرا «اللَّهُ یَتَوَفَّی الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها وَ الَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنامِها فَیُمْسِکُ الَّتِی قَضی‌ عَلَیْهَا الْمَوْتَ وَ یُرْسِلُ الْأُخْری‌ إِلی‌ أَجَلٍ مُسَمًّی، إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ» المتفرّد بالرّبوبیّة الحاکم لکلّ من خلقه من البقاء بمدّة معلومة حتما منه علی البریّة و عدلا فی القضیّة لا یخرج عنه ملک مقرّب و لا نبیّ مرسل و لا صفیّ لمصافاته و لا خلیل لمناجاته لخلته‌ .
قال اللّه عزّ و جلّ‌ «وَ لِکُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا یَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا یَسْتَقْدِمُونَ» و قال عزّ اسمه‌ «إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ الْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَیْها وَ إِلَیْنا یُرْجَعُونَ».
و الحمد للّه الّذی اختار محمّدا صلّی اللّه علیه و علی آله و سلّم من خیر اسرة و اجتباه من اکرم ارومة و اصطفاه من افضل قریش حسبا و اکرمها نسبا و اشرفها اصلا و ازکاها فرعا، و بعثه سراجا منیرا و مبشّرا و نذیرا و هادیا و مهدیّا و رسولا مرضیّا، داعیا الیه و دالّا علیه و حجّة بین یدیه لینذر الّذین ظلموا و بشری للمحسنین، فبلّغ الرسالة و ادّی الامانة و نصح الامّة و جاهد فی سبیل اللّه و عبده حتی اتاه الیقین. صلّی اللّه علیه و علی آله و سلمّ و شرّف و کرّم و عظّم.
و الحمد للّه الذّی انتخب امیر المؤمنین من اهل تلک الملّة الّتی علت غراسها و رست اساسها و استحکمت ارومتها و رسخت جرثومتها و تزین اصلها و تصون فرعها و اجتباه من بین الامّة التّی یذکوزنادها و اصطفاه من لباب الخلافة التّی ینیر شهابها، و اوحده بالسّجایا الجمیلة، و افرده بالخلائق الزّکیّة و اختصّه بالطّرائق الرضّیة الّتی من اوجبها و اولاها و احقّها و احراها التسلیم لامر اللّه تعالی و قضائه و الرضّا ببأسائه و ضرّائه‌ .
فأوفی کلّ ما [هو] من ذلک القبیل و اتّبعه و سلکه و قصد علی منهاج سلفه الصالح و سلک طریقهم المنیر الواضح، و هو فی المنحة علی ما یرطّب لسانه من الشّکر و یقابل مولم الرّزیة بما اسبغ اللّه تعالی علیه من الصّبر و یتلقّی النازلة برضائه بقضائها علی ما سخّر له الذّی جلّ ذراه و یقضی حق الشکر فی الحالین لخالقه و مولاه و یرتبط النّعمة بما یقرّرها و یهنیها و النازلة بالإحتساب الّذی یعفیها و یری انّ الموهبة لدیه فیهما سابغة و الحجّة علیه باعتقاد المصلحة بهما معا بالغة. فلا یعذر فی النّقمة من ربّه سبحانه و هو معترف فی العارفة باحسانة راض فی النائبة بابتلائه و امتحانه لیکون للمزید من فضل اللّه حائزا و من الثّواب بالقدح المعلّی فائزا و لا تفیده الفائدة من جمیع الجهات و لا تعنیه العائدة کیف انصرفت الحالات علما منه بانّ اللّه سبحانه یبتدی‌ء النّعم بفضله و یقضی فیها بعدله و یقدّر الاشیاء بحکمته و یدبّر اختلافها بارادته و یمضیها بمشیئته و یتّفرّد فی ملکه و خلقه و یصرّف احوالهم علی حکمه و یوجب علی کلّ منهم ان یکون لأوامره مسلما و باحکامه راضیا مذعنا .
فسبحان من لا یحمد سواه علی السّراء و الضّراء و تبارک من لا یتّهم [فی‌] قضایاه فی الشدة و الرخاء. و هو جلّ اسمه یقول‌ «وَ نَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَةً وَ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ.»
و لمّا استبدّ اللّه تعالی بمشیئته من نقل الامام التقّی الطّاهر الزّکی القادر باللّه- صلّی‌ اللّه علیه حیّا و میتا و قدّس روحه باقیا و فانیا- الی محلّ اجلاله و دار کرامته عند اشفائه علی نهایة الامد المعلوم و بلوغه غایة الاجل المحتوم و ألحقه بآبائه الخلفاء الراشدین صلوات اللّه علیهم اجمعین اسوة ما حتمه اللّه تعالی علی کلّ حیّ سواه و مخلوق فطرته (بجای «فطره» نقل از حواشی مرحوم دکتر فیاض) یداه و حسن لامیر المؤمنین انتقاله الی دار القرار لعلمه بتعویض اللّه ایّاه مرافقة انبیائه الابرار و اعطائه ما اعدّ اللّه الکریم له من الرّاحة و الکرامة و الحلول فی دار المقامة. لکن لا دغ الحرقة و مولم الفرقة اورثه استکانة و وجوما و کسبه تأسّفا و هموما فوقف بین الامر و النّهی مسترجعا و سلّم لمن له الخلق و الامر مبتدأ و مرتجعا لا یغالب فی احکامه و لا یعارض فی نقضه و ابرامه، یساله من فی السموات و الارض کلّ یوم هو فی شأن‌ .
فلجأ امیر المؤمنین عقب هذه القادمة التّی المّت و الهادمة التّی اظلّت الی ما یرید اللّه منه و اوجبه علیه و استکان و استرجع بعد أن ارتاع و تفجّع و قال انّا للّه و انّا الیه راجعون و احتسب و صبر و رضی و شکر بعد معالجة کلّ مغلق من الغمرات و مدافعة کلّ مولم من الملمّات اذ کان رأی الامام القادر باللّه رضی اللّه عنه و قدّس روحه نجما ثاقبا و حلمه جبلا راسیا، شدید الشکیمة فی الدّین وثیق العزیمة فی اطاعة اللّه ربّ العالمین صلّی اللّه علیه صلوة یسکنه بها فی جنّات النعیم و یهدیه الی صراط مستقیم.
و له قدس [اللّه‌] روحه من جمیل افعاله و کریم اخلاقه ما یعلی درجته فی الائمة الصالحین و تفلح [به‌] حجّته فی العالمین، انّه لا یضیع اجر المحسنین. و رای امیر المؤمنین بفطنته الثاقبة و فکرته الصافیة صرف الخاطر عن الجزع علی هذه المصائب الی ابتغاء الاجر عنه و الثواب و وصل الرغبة الی اللّه تعالی فی ردّ امانته علی مولاه و انهاضه بما استکفاه یسأله ان یحظی الامام الطاهر القادر باللّه علیه صلوات اللّه و رضوانه و غفرانه بما قدّمه من افعال الخیر المقّربة الیه و یزلفه بما سبق منها لدیه حتّی تتلقّاه الملائکة مبشرة بالغفران‌ و موصلة الیه کرائم التحف و الرضوان‌ .
قال اللّه تبارک و تعالی‌ «یُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوانٍ وَ جَنَّاتٍ لَهُمْ فِیها نَعِیمٌ مُقِیمٌ خالِدِینَ فِیها أَبَداً، إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ.»
و انتدب امیر المؤمنین للقیام بما و کّله اللّه الیه و وجب بالنصّ من الإمام الطاهر القادر باللّه کرّم اللّه مضجعه و نوّر مصرعه علیه لیرئب الصّدع و یقیم السّنن و یضمّ ما تشتّت من الامن و یجبر الوهن و الخلل و یتلافی ما حدث من الزّیغ و الزّلل و یقوم بحقّ اللّه فی رعیّته و یحفظ ما استحفظه ایّاه فی امر بریتّه، فجلس مجلسا عامّا بحضرة اولیاء الدّعوة و زعائمها و اکابر الأسرة و جهائرها و اعیان القضاة و الفقهاء و الشّهود و العلماء و الامائل و الصلحاء، فرغبوا الی امیر المؤمنین فی القیام بحّق اللّه فیهم و التزموا ما اوجبه اللّه من الطّاعة علیهم و اعطوا للصفق ایمانهم بالبیعة اصفاق رضی و انقیاد و تبرّک و استسعاد و قد انار اللّه بصائرهم و اخلص ضمائرهم و ارشدهم الی الهدی و دلّهم علی التّمسّک بالعروة الوثقی. و کان الخطب مما یجلّ و النقص ممّا یخلّ فاصبح کلّ نازلة زائلة و کلّ عضلة جالیة و کلّ متفرق مؤتلفا و کلّ صلاح بادیا منکشفا .
و اصدر امیر المؤمنین کتابه هذا و قد استقامت له الامور و جری علی ادلاله التدبیر و انتصب منصب آبائه الراشدین و قعد مقعد سلفه من الائمّة المهدیّین، صلوات اللّه علیهم اجمعین مستشعرا من قهر اللّه تعالی فیما یسرّو یعلن و یظهر و یبطن مؤثرا رضاه فیما یحلّ و یعقد و یأتی و یقصد آخذا بامر اللّه فیما یقضی متقرّبا الیه بما یزلف و یرضی، طالبا ما عنده من الثواب خائفا من سوء الحساب لا یؤثر قریبا لقرابته و لا یؤخّر بعیدا عن استحقاقه و لا یعمل فکرا و لا رویّة الّا فی حیاطة الحوزة و الرعیّة الی ان یقوّم الحقوق و یرتق الفتوق و یؤمن السّرب و یعذب الشّرب و یطفئ الفتن و یخمد نارها و یهدم منارها و یعفی آثارها و یمّزق اتباعها و یفرّق اشیاعها. و یسأل اللّه المعونة علی ما ولّاه و ارشاده فیما استرعاه جمیع اموره و انحائه و یوفّقه للصّواب فی عزائمه و آرائه‌ .
فامدد متّعنی اللّه بک علی برکة اللّه و حسن توفیقه الی بیعة امیر المؤمنین یدک و لیمدد الیها کلّ من صحبک و سائر من یحویه مصرک. فانّک شهاب دولته الذّی لا یخمد و رائدها الذّی لا ینکدو حسامها الذی لا یرکد، و اجر علی احمد طرائقک و ارشد خلائقک و اجمل سجایاک و اکرم مزایاک فی رعایة ما سوّلناه لک و حیاطته و حفظه و کلاءته. و کن للرّعیّة ابا رؤفا و امّا عطوفا، فانّ امیر المؤمنین قد استرعاک لسیاستهم و استدعاک لإیالتهم. وخذ علی نفسک الیمین المنفّذة الیک من آخذ هذا الکتاب و استوفها علی جمیع من لدیک بمشهد امین امیر المؤمنین محمّد بن محمد السلیمانّی لتکون حجة اللّه و حجّة امیر المؤمنین علیک و علیهم قائمة و الوفاء بها واجبة لازمة. و اعلم ان محلّک عند امیر- المؤمنین محلّ الثّقة الامین لا المتّهم الظّنین، اذ کان فوّض الامر الیک و استظهر بک و لم یستظهر علیک علما منه بانّک تسلک فیها مسالک المخلصین و تکون من المفلحین فانّ السعادة بذلک مقترنة و البرکة فیه مجتمعة و الخیر کلّ الخیر علیک به متوّفر و لک فیه تامّ مستمر. و قرّر عند الخاصّة و العامّة انّ امیر المؤمنین لا یهمل مصلحتها و لا یخلّ برعایتها آخذا فی ذلک بامر اللّه ربّ العالمین حیث یقول و هو اصدق القائلین‌ «الَّذِینَ إِنْ مَکَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّکاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ وَ لِلَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ .
و هذه مناجاة امیر المؤمنین ایّاک، احسن اللّه بک الأمتاع و ادام عنک الرّقاع فتلقّها بالإحنان لها و الإعظام لقدرها و قرّر ما تضمنته علی الکّافة لینشر ذکرها فی الجمهور و یتکامل به الجذل و السرور و لیسکنوا الی ما اباحه اللّه لهم من عطوفة امیر المؤمنین علیهم و نظره بعین الرّأفة الیهم. و اقم الدّعوة لامیر المؤمنین علی منابر ملکک مسمعا بها و مفیدا و مبدئا و معیدا. و بادر الی امیر المؤمنین بالجواب من هذا الکتاب‌ باختیارک ما منه فیه فانّه یتشوّقه و یستدعیه و اطلعه بصواب أثرک فیما نلته و سداد ما تریده و تمضیه و استقامتک علی احمد الشّواکل فی طاعته و اجمل الطرائق فی متابعته فانه یتوکّف ذلک و یتطّلبه و یترقّبه و یتوقّعه ان شاء اللّه و السّلام علیک و رحمة اللّه و برکاته و برکة عبده امیر المؤمنین بک و بالنّعمة الجلیلة و المنحة الجسیمة و الموهبة النفّیسة فیک و عندک و لا اخلاه منک و صلّی اللّه علی محمّد و آله اجمعین و حسبنا اللّه وحده‌ .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۹ - نسخة العهد
نسخة العهد
بسم اللّه الرحمن الرحیم‌ بایعت سیّدنا و مولانا عبد اللّه ابا جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین بیعة طوع و اتّباع و رضی و اختیار و اعتقاد و اظهار و اسرار بصدق من نیّتی و اخلاص من طویّتی و صحّة من عقیدتی و ثبات من عزیمتی، طائعا غیر مکره و مختارا غیر مجبر، بل مقّرا بفضله مذعنا بحقّه معترفا ببرکته معتمدا بحسن عائدته عالما بما عنده من العلم بمصالح من فی توکید عهده من الخاصّة و العامّة و لمّ الشّعث و امن العواقب و سکون الدّهماء و عزّ الاولیاء و قمع الملحدین و رغم انف المعاندین علی انّ سیّدنا و مولانا الإمام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین عبد اللّه و خلیفته مفترضة علیّ طاعته و مناصحته الواجبة علی الامّة امامته و ولایته اللازم لهم القیام لحقّه و الوفاء بعهده، لا اشکّ فی ذلک و لا ارتاب به و لا اداهن فی امره و لا امیل الی غیره، و علی انّی ولیّ اولیائه و عدّوا اعدائه من خاصّ و عامّ و قریب و بعید و حاضر و غائب متمسّک فی بیعته بوفاء العهد و ابراء ذمّة العقد سّری فی ذلک مثل علانیتی و ضمیری فیه مثل ظاهری‌ .
و علی انّ اطاعتی هذه البیعة التّی وقعت فی نفسی و توکیدی ایّاه الّذی [لزم‌] فی عنقی لسیّدنا و مولانا القائم بامر اللّه امیر المؤمنین بسلامة من نیّتی و استقامة من عزیمتی و استمرار من هوای و رایی و علی انّ لا اسعی فی نقض شی‌ء منها و لا اؤوّل علیه فیها و لا اقصد مضرتّه فی الرّخاء و الشّدة و لا ادع النّصح له فی کلّ حال، دانیة و قاصیة و لا اخلی من موالاته فی کلّ الامور النّیة و لا اغیّر شیئا ممّا عقد علیّ فی هذه- البیعة و لا ارجع عنه و لا اتوب منه و لا اشوب نیتّی و طویّتی بضدّه و لا اخالفه فی وقت من الاوقات و لا علی حال من الاحوال بما یفسده. و علیّ ایضا لکتّابه و خدمه و حجّابه و جمیع حواشیه و اسبابه مثل هذه البیعة فی التزام شروطها و الوفاء بعهودها.
و اقسمت مع ذلک راضیا غیر کاره و آمنا غیر خائف یمینا یؤاخذنی اللّه بها یوم اعرض علیه و یطالبنی بدرک حقّه یوم اقف بین یدیه فقلت: و اللّه الّذی لا اله الا هو عالم الغیب و الشّهادة الرّحمن الرّحیم الکبیر و السموات و علمه بما مضی کعلمه بما هو آت‌ و بحقّ اسماء اللّه المتعال الغالب المدرک القاهر المهلک الّذی نفذ علمه فی- الارضین الحسنی و آیاته العلیاء کلماته التّامات کلّها و حقّ کلّ عهد و میثاق اخذ اللّه علی جمیع خلقه و حقّ القران العظیم و من انزل و نزل به و حقّ التوریة و الانجیل و الزّبور و الفرقان و بحقّ محمّد النبّی المصطفی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و حقّ اهل بیته الطاهرین و اصحابه المنتجبین و ازواجه الطّاهرات امّهات المؤمنین علیهم- السلام اجمعین و حقّ الملائکة المقرّبین و الانبیاء المرسلین أنّ بیعتی هذه الّتی عقدت بها لسانی و یدی بیعة طوع یطّلع اللّه جلّ جلاله منّی علی تقلّدها و علی الوفاء برمّته بما فیها و علی الإخلاص فی نصرتها و موالاة اهلها. اعرض ذلک بطیب البال لا ادهان و لا احتیال و لا عیب و لا مکر حتی القی اللّه موفیا بعهدی فیها و مؤدّبا للامانة فیما لزمنی منها غیر مستریب و لا ناکث و لا متأوّل و لا حانث اذ کان الذین یبایعون ولاة- الامر یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ‌. فمن نکث فانّما ینکث علی نفسه و من اوفی بما عاهد علیه‌ اللّه فسیؤتیه اجرا عظیما.
و علی انّ هذه البیعة التی طوّقتها عنقی و بسطت بها یدی و اعطیت بها صفقتی و ما اشترط علیّ فیها من وفاء و موالاة و نصح و مشایعة و طاعة و موافقة و اجتهاد و مبالغة عهد اللّه، انّ عهده کان [عنه‌] مسئولا و ما اخذ علی انبیائه و رسله علیهم السلام و علی کلّ احد من عباده من مؤکّد مواثیقه و علیّ ان اتشّبث بما اخذ علیّ منها و لا ابدّل و اطیع و لا اعصی و اخلص و لا ارتاب و استقیم و لا امیل و اتمسّک بما عاهدت اللّه علیه تمسّک اهل الطّاعة بطاعتهم و ذوی الحقّ و الوفاء بحقّهم و وفائهم.
فان نکثت هذه البیعة او شیئا منها او بدّلت شرطا من شروطها او نقضت رسما من رسومها او غیّرت امرا من امورها مسّرا او معلنا او محتالا او متأوّلا او مستثنیا علیها او مکفّرا عنها او ادهنت او اخللت فیما اعطیت من نفسی و فیما اخذت به [من‌] عهود اللّه و مواثیقه علی ان ارغب عن السبل الّتی یعتصم بها من لا یحقّر الامانة و لا یستحلّ الغدر و الخیانة و لا یثبّطه شی‌ء عن العقود المعقودة فکفرت بالقران العظیم و من انزله و من نزل به و من انزل علیه و برئت من اللّه و رسوله و اللّه و رسوله منّی بریئان و ما آمنت بملائکة اللّه و کتبه و رسله و الیوم الآخر .
و کلّما اتملّکه فی وقت تلفظی بهذه الیمین او اتملّکه بقیّة عمری من مال عین او ورق او جوهر او ابنیة او ثیاب او فرش او عرض او عقار او ضیاع او سائمة او زرع او ضرع او غیر ذلک من صنوف الاملاک المعتادة مما یجّل قدره او یقّل خطبه صدقة علی المساکین فی وجوه سبیل اللّه ربّ العالمین محرّم علیّ ان یرجع ذلک او شی‌ء منه الی مالی و ملکی بحیلة من الحیل او وجه من الوجوه او سبب من الاسباب او تعریض من تعاریض الایمان و کلّ مملوک اتملّک من ذکر او انثی فی وقت تلفّظی بهذه الیمین او اتملّکه بقیة عمری احرار لوجه اللّه لا یرجع شی‌ء من ولائهم و کلّ‌ کراع املکه من دابّة او بغل او حمار او جمل او اتملّکه بقیة عمری طالق فی سبیل اللّه و کلّ زوج تزوّجتها او اتزوّجها بقیة عمری طالق طالق (طالق) طلاقا بائنا لارجعة [فیه‌] و لا تعمیة بمذهب من المذاهب الّتی یستعمل فیه الرّخص فی مثل هذه الحال. *
و متی نقضت شرطا من شروط بیعتی هذه او خالفت قاعدة من قواعدها او استثنیت علیها او کفّرت او تأوّلت فیها او ذکرت بلسانی خلاف ما [هو] عقیدتی او لم یوافق ظاهر قولی باطن عملی فعلیّ الحجّ الی بیت اللّه الحرام العتیق ببطن مکّة ثلثین حجّا راجلا لا فارسا فیها و ان لم اوف بهذه الیمین فلا تقبّل اللّه منّی صرفا و لا عدلا الّا بعد التزامی بشرائطها و خذلنی اللّه یوم احتاج الی نصرته و معونته و احالنی اللّه الی حول نفسی و قوّتی و منعنی حوله و قوّته و حرّمنی العافیة فی الدّنیا و العفو فی الآخرة.
و هذه الیمین یمینی و البیعة المسطورة فیها بیعتی حلفت بها من اوّلها الی آخرها حلفا معتقدا لوفائها، و هی لازمة مطوّقة فی عنقی معقودة بعضها الی بعض. و النّیة فی جمیعها نّیة سیّدنا عبد اللّه ابی جعفر الامام القائم بامر اللّه امیر المؤمنین اطال اللّه بقاءه طولا وافیا للدّنیا و الدّین و عمرا کافیا للمصالح اجمعین و نصر رایاته و اکرم خطابه و اعلی کلمته و کبّ اعدائه و اعزّ احبابه و اشهد اللّه تعالی علی نفسی بذلک و کفی به شهیدا. *
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۵ - داستان بزرگمهر
چون حدیث این محبوس بوسهل زوزنی آخر آمد، فریضه داشتم قصّه محبوسی کردن.
حکایت‌ چنان خواندم که چون بزرجمهر حکیم از دین گبرکان‌ دست بداشت که دین با خلل‌ بوده است و دین عیسی پیغمبر، صلوات اللّه علیه، گرفت، برادران را وصیّت کرد که «در کتب خوانده‌ام که آخر الزّمان پیغامبری خواهد آمد نام او محمّد مصطفی، صلّی اللّه علیه و سلّم، اگر روزگار یابم، نخست کسی من باشم که بدو گروم، و اگر نیابم، امیدوارم که حشر ما را با امّت او کنند. شما فرزندان خود را همچنین وصیّت کنید تا بهشت یابید.» این خبر به کسری‌ نوشیروان بردند. کسری به عامل‌ خود نامه نبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی، بزرجمهر را با بند گران و غل‌ به درگاه فرست.
عامل به فرمان او را بفرستاد. و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد.
حکماء و علماء نزدیک وی می‌آمدند و می‌گفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم، ستاره روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی، و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم، و مرغزار پر میوه ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم. پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا می‌برند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی، ما را یادگاری ده از علم خویش.
گفت: وصیّت کنم شما را که خدای، عزّ و جلّ، به یگانگی شناسید و وی را اطاعت دارید و بدانید که کردار زشت و نیکوی شما می‌بیند و آنچه در دل دارید، می‌داند و زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید، بازگشت شما بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب‌ . و نیکویی گویید و نیکو‌کاری کنید که خدای، عزّ و جلّ، که شما را آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بد کننده را زندگانی کوتاه باشد. و پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج‌ از حرام و مال مردمان دور دارید. و بدانید که مرگ خانه زندگانی است‌، اگر چه بسیار زیید، آنجا می‌باید رفت. و لباس‌ شرم می‌پوشید که لباس ابرار است. و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راست‌گویان را دوست دارند و راست‌گوی هلاک نشود. و از دروغ گفتن دور باشید که دروغ‌زن‌ ارچه گواهی راست دهد، نپذیرند. و حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای، عزّ اسمه‌، دایم به جنگ باشد، و اجل ناآمده‌، مردم را حسد بکشد. و حریص را راحت نیست، زیرا که او چیزی می‌طلبد که شاید وی را ننهاده‌اند. و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانه‌ها ویران کنند؛ هر که خواهد که زنش پارسا ماند، گرد زنان دیگران نگردد. و مردمان را عیب مکنید، که هیچ کس بی‌عیب نیست؛ هر که از عیب خود نابینا شد، نادان‌تر مردمان باشد. و خوی نیک بزرگتر عطاهای خدای است عزّ و جلّ. و از خوی بد دور باشید که آن بند گرانست‌ بر دل و بر پای، همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. و نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، و در هر دو جهان ستوده است. و هر که از شما به زاد بزرگتر باشد، وی را بزرگتر دارید و حرمت او نگاه دارید و از او گردن مکشید. و همه بر امید اعتماد مکنید، چنانکه دست از کار کردن بکشید . و کسانی که شهرها و دیه‌ها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند، آن همه بگذاشتند و برفتند و آن چیزها مدروس‌ شد.
این که گفتم بسنده باشد و چنین دانم که دیدار ما به قیامت افتاد.
[داستان زندانی شدن بزرجمهر]
چون بزرجمهر را به میدان کسری‌ رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش‌ ما آرید. چون پیش آوردند، کسری گفت: ای بزرجمهر، چه ماند از کرامات‌ و مراتب که آن را نه از حسن رأی ما بیافتی؟ و به درجه وزارت رسیدی و تدبیر ملک ما بر تو بود. از دین پدران خویش چرا دست بازداشتی و حکیم روزگاری‌، به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیّت بر راه راست نیست؟ غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری‌، ترا به کشتنی کشم‌ که هیچ گناهکار را نکشته‌اند، که ترا گناهی است بزرگ، و الّا توبه کنی و به دین اجداد و آبای خویش بازآیی تا عفویابی، که دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست. گفت: زندگانی ملک دراز باد، مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار می‌گویند، پس چون من از تاریکی‌ به روشنایی آمدم، به تاریکی بازنروم که نادان بی‌خرد باشم. کسری گفت: بفرمایم تا گردنت بزنند. بزرجمهر گفت: داوری که پیش او خواهم رفت، عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش از تو دور کند. کسری چنان در خشم شد که به هیچ وقت نشده بود، گفت: او را بازدارید تا بفرماییم که چه باید کرد. او را بازداشتند. چون خشم کسری بنشست، گفت: دریغ باشد تباه کردن این، فرمود تا وی را در خانه‌یی کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران‌ او را ببستند و صوفی سخت‌ در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه‌ نمک و سبویی آب او را وظیفه‌ کردند و مشرفان‌ گماشت که انفاس‌ وی می‌شمرند و بدو می‌رسانند.
دو سال برین جمله بماند. روزی‌ سخن وی نشنودند. پیش کسری بگفتند.
کسری تنگدل شد و بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند و خواص و قوم او را نزدیک وی آوردند تا با وی سخن گویند، مگر او جواب دهد. وی را به روشنایی آوردند، یافتندش به تن‌ قوی و گونه‌ بر جای. گفتند: ای حکیم، ترا پشمینه ستبر و بند گران و جایی تنگ و تاریک می‌بینیم، چگونه است که گونه برجای است و تن قویتر است؟ سبب چیست؟ بزرجمهر گفت: که برای خود گوارشی‌ ساخته‌ام از شش چیز، هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بمانده‌ام. گفتند: ای حکیم، اگر بینی‌ آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یاران ما را کاری افتد و چنین حال پیش آید، آنرا پیش داشته آید. گفت: نخست ثقه‌ درست کردم که هر چه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده است، باشد. دیگر به قضاء او رضا دادم. سوم پیراهن صبر پوشیده‌ام که محنت را هیچ چیزی چون صبر نیست. چهارم اگر صبر نکنم، باری سودا و ناشکیبایی را به خود راه ندهم. پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار بتر ازین است، شکر کنم. ششم آنکه از خداوند، سبحانه و تعالی، نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد» آنچه رفت و گفت با کسری رسانیدند. با خویشتن گفت چنین حکیمی را چون توان کشت‌؟. و آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله‌ کردند. و وی به بهشت رفت و کسری به دوزخ.
هر که بخواند دانم که عیب نکند به آوردن این حکایت که بی‌فایده نیست و تاریخ به چنین حکایات آراسته گردد. اکنون بسر تاریخ بازشوم بمشیّة اللّه و عونه، و باللّه التّوفیق.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۵ - خلعت پوشیدن امیر
هفتم صفر نامه رسید از بست باسکدار که فقیه بوبکر حصیری که آنجا نالان‌ مانده بود گذشته شد. و چون عجب است احوال روزگار که میان خواجه احمد حسن و آن فقیه همیشه بد بود، مرگ هر دو نزدیک افتاد.
و درین میانها خبر رسید که رسول القائم بامر اللّه‌ به ری رسید، بوبکر سلیمانی، و با وی خادمی است از خویش خدم‌ خلیفه، کرامات‌ بدست وی است و دیگر مهمّات‌ بدست رسول. فرمود تا ایشان را استقبال نیکو کردند. و یک هفته مقام کردند و سخت نیکو داشت‌، و بر جانب نشابور آمدند با بدرقه‌ تمام و کسانی که وظایف‌ ایشان راست دارد . امیر فرمود تا بتعجیل کسان رفتند و بروستای بیهق علوفات‌ راست کردند.
هشتم ربیع الآخر فقها و قضات و اعیان نشابور باستقبال رفتند. چهارشنبه مرتبه‌داران‌ و رسولداران برفتند. از دروازه راه ری تا در مسجد آدینه بیاراسته بودند و همچنان‌ ببازارها، بسیار درم و دینار و شکر و طرایف‌ نثار کردند و انداختند و بباغ ابو القاسم خزانی فرود آوردند، و تا نماز پیشین روزگار گرفت و نزل‌ بسیار با تکلف از خوردنیها بردند و ده هزار درم سیم گرمابه‌، و هر روز لطفی دیگر.
چون یک هفته برآمد [و] بیاسودند، کوکبه‌یی‌ ساختند از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول، تمامی لشکر و اعیان و سرهنگان برنشستند و علامتها بداشتند و پیادگان با سلاح سخت بسیار در پیش سواران بایستادند و مرتبه‌داران دو رسته‌ . و در صفّه امیر، رضی اللّه عنه، بر تخت نشست، و سالاران و حجّاب با کلاههای دوشاخ‌، و روزی سخت باشکوه بود. و حاجبی و چند سیاه‌دار و پرده‌دار و سپرکشان و جنیبتان‌ و استری بیست خلعت را، رسولدار پگاه بسرای رسول رفته بود و برده؛ رسول و خادم را برنشاندند و خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند و شاگردان خزینه بر سر، و اسبان هشت سر که بمقود بردند با زین و ساخت زر، بسته لوا بدست سواری و منشور و نامه در دیبای سیاه پیچیده بدست سواری دیگر در پیش رسول بترتیب بداشته و حاجبان و مرتبه‌داران پیش ایشان.
آواز بوق و دهل بخاست و نعره برآمد، گفتی قیامت است آن دهشت‌ بر لشکر، و پیلی چند بداشته‌ و رسول و خادم را فرود آوردند و پیش امیر بردند و رسول دست بوسه داد و خادم زمین بوسید و بایستادند، امیر گفت: خداوند ولیّ نعمت امیر- المؤمنین بر چه جمله است؟ رسول گفت: با تندرستی و شادکامی همه کارها بر مراد و از سلطان معظّم که بقاش باد و او را بزرگتر رکنی است خشنود. و حاجب بونصر بازوی رسول گرفت، وی را از میان صفّه نزدیک تخت آورد و بنشاند. و درین صفّه سپاه سالار علی دایه‌ بود نشسته و عارض، و وزیر خود نبود، چنانکه بازنموده‌ام.
رسول گفت: «زندگانی خداوند دراز باد، چون بحضرت خلافت رسیدم و مقرّر مجلس عالی گردانیدم حال طاعت داری و انقیاد و متابعت سلطان و آنچه واجب داشت‌ از بجای آوردن تعزیت القادر باللّه و پس از آن تهنیت بزرگی امیر المؤمنین که تخت خلافت را بیاراست، بر چه جمله کرد و رسم خطبه را بر چه صفت اقامت نمود، پس‌ از آن شرایط بیعت چگونه بجای آورد و بنده را بسزا بازگردانید. امیر المؤمنین چنانکه از همّت بلند او سزید، بر تخت خلافت بنشست و بار عام داد در آن هفته، چنانکه هر که پیش تخت او رسید، وی را بدید، سلطان را بستود و بسیار نیکویی واجب دید تا بدان جایگاه که فرمود: بزرگتر رکنی‌ ما را و قویتر امروز ناصر دین اللّه و حافظ بلاد اللّه، المنتقم من اعداء اللّه‌ ابو سعید مسعود است. و هم در آن مجلس فرموده بود بنام سلطان منشور نبشتن ملکتهای‌ موروث و مکتسب و آنچه بتازگی گیرد. و برملا بخواند و دوات آوردند و بخطّ عالی و توقیع بیاراست و بر لفظ عالی مبارکباد رفت و آنگاه بفرمود مهر کردند و پس بخادم دعا [گو] بسپردند با نامه. و لوا خواست بیاوردند و بدست خویش ببست‌، و طوق و کمر و یاره‌ و تاج پیش آوردند، یکان یکان بسپرد و دعا گفت تا خدای، عزّ و جلّ، مبارک گرداند و جامه‌های دوخته پیش آوردند، در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است، و همچنان در باب مرکبان خاصّه که بداشته بودند در عقب این. فذلک‌ آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر، و بر لفظ عالی رفت که این عمامه که دست بسته‌ ماست، باید برین طیّ‌ بدست ناصر دین آید و وی بر سر نهد پس از تاج؛ شمشیر برکشید و گفت: زنادقه‌ و قرامطه‌ را برباید انداخت و سنّت پدر یمین الدّوله و الدّین درین باب نگاه داشت و بقوّت این تیغ مملکتهای دیگر که بدست مخالفان است بگرفت‌ . و این همه در آن مجلس بمن تسلیم کردند؛ و امروز پیش آوردند تا آنچه رأی سلطان اقتضا کند درین باب بفرماید.»
امیر، رضی اللّه عنه، اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد.
بونصر از صف بیرون آمد و بتازی رسول را گفت تا بر پای خاست و آن منشور در دیبای سیاه پیچیده‌ پیش امیر برد و بر تخت بنهاد، و بو نصر بستد و زان سوتر شد و بایستاد. رسول ایستاده‌ سلطان را گفت: اگر بیند، بزیر تخت آید تا بمبارکی خلعت امیر المؤمنین بپوشد. گفت: مصلّی‌ بیفگنید، سلاح‌دار با خویشتن داشت بیفگند. امیر روی بقبله کرد و بوقهای زرّین که در میان باغ بداشته بودند، بدمیدند و آواز بآواز دیگر بوقها پیوست و غریو بخاست و بر درگاه کوس فروکوفتند و بوقها و آیینه پیلان‌ بجنبانیدند، گفتی رستخیز است، و بلگاتگین و دیگر حجّاب دردویدند، بازوی امیر گرفتند تا از تخت فرود آمد و بر مصلّی بنشست، رسول صندوقهای خلعت بخواست، پیش آوردند؛ هفت فرجی‌ برآوردند یکی از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس، و جامه‌های بغدادی مرتفع‌ . امیر بوسه بر آن داد و دو رکعت نماز بکرد و بتخت آمد و تاج مرصّع بجواهر و طوق و یاره مرصّع همه پیش بردند و ببوسیدند و بر دست راستش بر تخت بنهادند. و عمامه بسته‌ خادم پیش برد و امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد. و لوا بداشت‌ بر دست راستش و شمشیر و حمایل‌ بست و بوسه داد و بر کنار بنهاد. و بونصر مشکان نامه بخواند و بپارسی ترجمه کرد و منشور بخواند، و نثار کردن گرفتند، چنانکه میان صفّه زرین شد از نثار و میان باغ سیمین از کیسه‌ها و رسول را بازگردانیدند و طرایف انداختند که حد نبود. و نماز دیگر رسول بخانه رسید با چنین آرایش، و چندین روز پیوسته همواره نشاط و رامش بود، شب و روز بشادی و نشاط مشغول می‌بودند و بهیچ روزگار کس آن یاد نداشت.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۴۰ - قصیدهٔ دوم اسکافی
صد هزار آفرینِ ربِّ علیم‌
باد برابرِ رحمت ابراهیم‌
آفتابِ ملوکِ هفت اقلیم‌
که بدو نوشد این جلالِ قدیم‌
از پی خرّمیِ باغِ ثنا
باز بارانِ جود گشت مقیم‌
عندلیبِ‌ هنر بباغ آمد
و آمد از بوستانِ فخر نسیم‌
گرچه از گشتِ روزگارِ جهان‌
در صدف دیر ماند دُرِّ یتیم‌
شکر و منّت خدای را کاخر
آن همه حالِ صعب‌ گشت سلیم‌
ز آسمانِ هنر درآمد جم‌
باز شد لوک‌ و لنگ دیوِ رجیم‌
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاوِ فتنه کرد سقیم‌
چه کند کار جادویِ فرعون‌؟
کاژدهائی شد این عصایِ کلیم‌
هر که دانست مر سلیمان را
تختِ بلقیس‌ را نخواند عظیم‌
داند از کردگار کار، که شاه‌
نکند اعتقاد بر تقویم‌
ره نیابد بدو پشیمانی‌
زانکه باشد بوقتِ خشم حلیم‌
دارد از رأیِ خوبِ خویش وزیر
دارد از خویِ نیکِ خویش ندیم‌
ملکا، خسروا، خداوندا
یک سخن گویمت چو دُرِّ نظیم‌
پادشه را فتوح‌ کم ناید
چون زند لهو را میان بدونیم‌
کار خواهی بکامِ دل بادت‌
صبر کن بر هوایِ دل‌ تقدیم‌
هر کرا وقتِ آن بود که کند
مادرِ مملکت ز شیر فطیم‌
خویشتن دارد او دو هفته نگاه‌
هم بر آنسان که از غریم غریم‌
تا نکردند در بن چه سخت‌
پاک نامد ز آب هیچ ادیم‌
باز شطرنجِ ملک با دو سه تن‌
بدو چشم و دو رنگ بی‌تعلیم‌
تا چه بازی کند نخست حریف‌
تا چه دارد زمانه زیرِ گلیم‌
تیغ برگیر و می ز دست بنه‌
گر شنیدی که هست ملک عقیم‌
با قلم چونکه تیغ یار کنی‌
در نمانی ز مُلکِ‌ هفت اقلیم‌
نه فلان جرم کرد و نی بهمان‌
نه بکس بود امید و نز کس بیم‌
هر چه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکمِ یک خدایِ‌ کریم‌
مرد باید که مار کرزه‌ بود
نه نگار آورد چو ماهیِ شیم‌
مار ماهی‌ نبایدش بودن‌
که نه این و نه آن بود چون نیم‌
دون‌تر از مردِ دون کسی بمدار
گرچه دارند هر کسش تعظیم‌
عادت و رسمِ این گروه ظلوم‌
نیک ماند چو بنگری بظلیم‌
نه کسش یاور و نه ایزد یار
هر کرا نفس خورد نارِ جحیم‌
قصّه کوته به است از تطویل‌
کان نیاورد درّ و دریا سیم‌
سرکش و تند همچو دیوان باش‌
زین هنر بر فلک شده است رجیم‌
تا بود قدِّ نیکوان چو الف‌
تا بود زلفِ نیکوان چون جیم‌
سرِ تو سبز باد و رویِ تو سرخ‌
آنکه بدخواه در عذابِ الیم‌
باد میدان تو ز محتشمان‌
چون بهنگامِ حجّ رکنِ حطیم‌
همچو جدِّ جد و چو جدِّ پدر
باش بر خاص و عامِ خویش رحیم‌
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۳۴ - باز آمدن هزیمتیان
و روز آدینه شش روز مانده از شعبان نامه رسید از غزنین بگذشته شدن‌ بوالقاسم علی نوکی، رحمة اللّه علیه، پدر خواجه بونصر که امروز مشرف مملکت‌ است در همایون روزگار سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم‌ ابن ناصر دین اللّه مسعود، رضی اللّه عنهم. و شغل برید که بوالقاسم داشت، امیر، رضی اللّه عنه، درین دو سال بحسین پسر عبد اللّه دبیر داده بود و اشراف غزنین بدل آن ببوالقاسم مفوضّ شد، نه از خیانتی که ظاهر شد، بلکه حسین بریدی‌ بخواست، و پسر صاحب دیوان رسالت امیر محمود، رضی اللّه عنه، بود و بهرات وزارت این خداوند کرده بروزگار پدر. شرم داشت او را اجابت ناکردن، بریدی بدو داد و اشراف که مهم‌تر بود ببوالقاسم. و من ناچار چنین حالها شرح کنم تا داد مهتران و پیران این خاندان بزرگ داده باشم و حقّ ممالحت‌ که با ایشان دارم بگزارده.
[بازگشت هزیمتیان‌]
و پس ازین هزیمتیان آمدن گرفتند، و بر هر راهی می‌آمدند، شکسته دل و شرم زده‌ . و امیر فرمود تا ایشان را دل دادند و آنچه رفت بقضا بازبستند . و با مقدّمان امیر بمشافهه‌ عتابهای‌ درشت میکرد مخالفت کردن سالار را و ایشان عذر می‌باز- نمودند . و از حاجب نوشتگین و لوالجی شنودم که پیش خواجه بونصر میگفت که وی را تنها دو بار هزار هزار درم زیادت شده است‌ . و سالار بگتغدی نیز بیامد و حال بمشافهه بازنمود با امیر و گفت: اگر مقدّمان نافرمانی نکردندی، همه ترکستان را بدین لشکر بتوانستمی زد . امیر گفت: رضی اللّه عنه، که ما را این حال مقرّر گشته است و خدمت و مناصحت تو ظاهر گشته است. و غلامان‌سرایی نیز دررسیدند شکسته و بسته‌ امّا بیشتر همه سوار .
و این نخست وهنی‌ بود بزرگ که این پادشاه را افتاد. و پس ازین وهن بر وهن بود تا خاتمت که شهادت یافت و ازین جهان فریبنده با درد و دریغ رفت، چنانکه شرح کنم همه را بجایهای خویش، ان شاء اللّه عزّ و جلّ‌ . و چگونه دفع توانستی کرد قضای آمده را که در علم غیب چنان بود که سلجوقیان بدین محل خواهند رسید، یَفْعَلُ اللَّهُ ما یَشاءُ و یَحْکُمُ ما یُرِیدُ . و دولت‌ همه اتّفاق خوب است و کتب سیر و اخبار بباید خواند که عجائب و نوادر بسیار است و بسیار بوده است ازین گونه، تا زود زود زبان‌فرا این پادشاه محتشم دراز کرده نیاید و عجزی بدو بازبسته نشود، هر چند درو استبدادی قوی بود و خطاها رفتی در تدبیرها ولکن آن همه از ایزد، عزّ ذکره، باید دانست که هیچ بنده بخویشتن بد نخواهد. و پس از آن که این جنگ ببود، همه حدیث ازین میگفت و با عارض بوالفتح رازی تنگدلی میکرد و لشکر را می‌نواخت و کارهای ایشان می‌بازجست‌ خاصّه از آن این قوم که بجنگ رفته بودند که بیشتر آن بودند که ساز و ستوران از دست ایشان بشده بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۴۳ - حکایت قاضی بوالحسن بولانی
استادم این مشافهات و پیغامها بخطّ خویش نبشت و بوالعلاء را داد تا نزدیک امیر برد و پس بیک دو ساعت جواب آورد که نیک آمد. رسولان را بازگردانیدند و بوالعلاء نیز برفت، پس باز آمد و وزیر و بونصر مشکان را گفت: خداوند میگوید:
درین باب چه میباید کرد و صواب چیست؟ گفتند: شططی‌ نخواسته است این جوان، اگر او را بدین اجابت کرده آید، فائده حاصل شود؛ یکی آنکه از جانب او ایمنی افتد که نیز دردسری و فسادی تولّد نگردد، و دیگر که مردم‌ دارد و باشد که بدیشان حاجتی افتد. بندگان را این فراز میآید، و صواب آن باشد که رای عالی بیند. بوالعلاء برفت و باز آمد و گفت: «آنچه میگویند سخت صواب آمد، اجابت باید کرد [به‌] هر سه غرض و نامه‌ها را جواب نبشت و رسولی نامزد کرد تا با ایشان برود.» و چند تن را نام نبشتند تا اختیار کرده آید کسی را، و بدست بوالعلاء بفرستادند. امیر عبد- السّلام رئیس بلخ‌ را اختیار کرد و از جمله ندما بود و برسولی رفته‌ . خواجه بونصر بازگشت. و نامه‌ها و مشافهات بدو سپردند و بر آن نهاده آمد که خواهری از آن ایلگ بنام خداوندزاده امیر سعید عقد نکاح کنند و ازین جانب دختری از آن امیر نصر سپاه سالار بنام ایلگ کنند. و رسولان برین جمله برفتند روز سه‌شنبه بیست و سوم صفر با مرادها.
و پیش تا عارضه زائل شد، نامه‌ها رسید از بوسهل حمدوی عمید عراق‌ که «چون پسر کاکو را سر بدیوار آمد و بدانست که بجنگ می‌برنیاید، عذرها خواست و التماس میکند تا سپاهان را بمقاطعه‌ بدو داده آید. و بنده بی‌فرمان عالی این کار برنتوانست گزارد؛ رسول او را نگاه داشت و نامه‌ها که وزیر خلیفه‌ راست، محمّد ایّوب، بمجلس عالی و به بنده که درین باب شفاعت کرده است تا این مرد را بجای بداشته آید آن را فرستاده آمد. و بنده منتظر است فرمان عالی را درین باب تا بر حسب‌ فرمان کار کرده آید.» بونصر این نامه‌ها را بخطّ خویش نکت‌ بیرون آورد، تا این عارضه افتاده بود، بیش چنین میکرد و از بسیار نکته چیزی که در آن کراهیتی‌ نبود میفرستاد فرود سرای‌ بدست من و من بآغاجی‌ خادم میدادم و خیر خیر جواب میآوردم و امیر را هیچ ندیدمی، تا این نکته بردم و بشارتی بود، آغاجی بستد و پیش برد، پس از یک ساعت برآمد و گفت: ای بوالفضل ترا امیر می‌بخواند. پیش رفتم، یافتم خانه تاریک کرده و پردهای کتّان آویخته و تر کرده و بسیار شاخه‌ها نهاده و طاسهای بزرگ پریخ بر زبر آن، و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته‌، پیراهن توزی‌ [بر تن‌] و مخنقه‌ در گردن، عقدی همه کافور، و بوالعلاء طبیب آنجا زیر تخت نشسته دیدم. گفت: «بونصر را بگوی که امروز درستم، و درین دو سه روز بار داده آید. که علّت و تب تمامی زائل شد. جواب بوسهل بباید نبشت که این مواضعت‌ را امضا باید کرد، سپس آنکه احکام‌ تمام کرده آید و حجّت بر این مرد گیرد که این بار دیگر این مواضعت ارزانی داشتیم حرمت شفاعت وزیر خلیفه را، و اگر پس ازین خیانتی ظاهر گردد، استیصال‌ خاندانش باشد. و جواب وزیر خلیفه بباید نبشت، چنانکه رسم است به نیکویی درین باب. آن نامه که ببوسهل نبشته آید، تو بیاری تا توقیع کنم که مثال دیگر است.»
من بازگشتم و اینچه رفت با بونصر بگفتم. سخت شاد شد و سجده شکر کرد خدای را، عزّ و جلّ‌، بر سلامت سلطان. و نامه نبشته آمد، نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون‌ خداوند دیگرباره یافتم، و آن نامه را بخواند و دوات خواست و توقیع کرد و بمن انداخت‌ و گفت: دو خیلتاش‌ معروف را باید داد تا ایشان با سوار بوسهل بزودی بروند و جواب بیارند. و جواب نامه صاحب برید ری بباید نبشت که «عزیمت ما قرار گرفته است که از بست سوی هرات و نشابور آییم تا بشما نزدیکتر باشیم و آن کارها که در پیش دارید زودتر قرار گیرد و نیکوتر پیش رود.» و بصاحب دیوان سوری نامه باید نبشت بر دست این خیلتاشان و مثال داد تا بنشابور و مراحل علفهای‌ ما بتمامی ساخته کنند که عارضه‌یی که ما را افتاد زایل شد و حرکت رایت‌ ما زود خواهد بود تا خللها را که بخراسان افتاده است دریافته آید. و چون نامه‌ها گسیل کرده شود، تو باز آی که پیغامی است سوی بونصر در بابی تا داده آید. گفتم:
چنین کنم، و بازگشتم با نامه توقیعی و این حالها را با بونصر بگفتم، و این مرد بزرگ و دبیر کافی، رحمة اللّه علیه، بنشاط قلم در نهاد تا نزدیک نماز پیشین‌ ازین مهمّات فارغ شده بود و خیلتاشان و سوار را گسیل کرده. پس رقعتی نبشت بامیر و هر چه کرده بود بازنمود و مرا داد و ببردم و راه یافتم‌ و برسانیدم و امیر بخواند و گفت: «نیک آمد» و آغاجی خادم را گفت: کیسه‌ها بیاورد و مرا گفت: «بستان، در هر کیسه هزار مثقال زرپاره‌ است؛ بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما، رضی اللّه عنه، از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده‌ و حلال‌تر مالهاست‌ و در هر سفری ما را ازین بیارند تا صدقه‌یی که خواهیم کرد حلال بی‌شبهت‌ باشد ازین فرماییم. و میشنویم که قاضی بست بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدست‌اند و از کس چیزی نستانند و اندک مایه ضیعتی‌ دارند، یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر تا خویشتن را ضیعتکی حلال خرند و فراختر بتوانند زیست و ما حقّ این نعمت تندرستی که بازیافتیم لختی گزارده باشیم.»
من کیسه‌ها بستدم و بنزدیک بونصر آوردم و حال بازگفتم. دعا کرد و گفت:
«خداوند این سخت نیکو کرد. و شنوده‌ام که بوالحسن و پسرش وقت باشد که بده درم درمانده‌اند .» و بخانه بازگشت و کیسه‌ها با وی بردند. و پس از نماز کس فرستاد و قاضی بو الحسن و پسرش را بخواند و بیامدند. بونصر پیغام سلطان بقاضی رسانید، بسیار دعا کرد و گفت: «این صلت فخر است، پذیرفتم و بازدادم که مرا بکار نیست.
و قیامت سخت نزدیک است، حساب این نتوانم داد. و نگویم که مرا سخت در- بایست‌ نیست. امّا چون بدانچه دارم و اندک است قانعم، وزر و وبال‌ این چه بکار آید؟ بونصر گفت: ای سبحان اللّه‌! زری که سلطان محمود بغزو از بتخانه‌ها بشمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیر المؤمنین می‌روا دارد ستدن، آن قاضی همی‌نستاند؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت‌ است؛ و خواجه با امیر محمود بغزوها بوده است و من نبوده‌ام و بر من پوشیده است که آن غزوها بر طریق سنّت مصطفی هست، علیه السّلام، یا نه. من این نپذیرم و در عهده‌ این نشوم. گفت: اگر تو نپذیری، بشاگردان خویش و بمستحقّان و درویشان ده. گفت: من هیچ مستحقّ نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد. و مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر برد و شمار آن بقیامت مرا باید داد؟
بهیچ حال این عهده قبول نکنم. بونصر پسرش را گفت: تو از آن خویش بستان. گفت:
زندگانی خواجه عمید دراز باد، علی ایّ حال‌ من نیز فرزند این پدرم که این سخن گفت و علم‌ از وی آموخته‌ام؛ و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته، واجب کردی که در مدّت عمر پیروی او کردمی، پس چه جای آنکه سالها دیده‌ام‌ . و من هم از آن حساب و توقّف‌ و پرسش قیامت بترسم که وی می‌ترسد. و آنچه دارم از اندک مایه حطام دنیا حلال است و کفایت است و بهیچ زیادت حاجتمند نیستم. بونصر گفت: «للّه درّ کما، بزرگا که شما دو تن‌اید!» و بگریست و ایشان را باز گردانید و باقی روز اندیشه‌مند بود و ازین یاد میکرد؛ و دیگر روز رقعتی‌ نبشت بامیر و حال بازنمود و زر بازفرستاد. امیر بتعجّب بماند. و چند دفعت شنودم که هر کجا متصّوفی‌ را دیدی یا سوهان سبلتی‌ را دام زرق‌ نهاده یا پلاسی پوشیده، دل سیاه‌تر از پلاس‌، بخندیدی و بونصر را گفتی: «چشم بد دور از بولانیان.» و اینجا حکایتی یاد آمد سخت نادر و خوش که در اخبار خلفاء عباسیان خواندم، واجب داشتم اینجا نبشتن.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۴۸ - خلوت امیر و وزیر
روز یازدهم ماه رجب امیر، رضی اللّه عنه، از بست بر جانب غزنین روان کرد و آنجا رسید روز پنجشنبه هفتم شعبان [و] بباغ محمودی فرود آمد، بر آنکه مدّتی آنجا بباشد، و دست بنشاط و شراب کرد و پیوسته میخورد، چنانکه هیچ می‌نیاسود .
و روز سه‌شنبه دوازدهم شعبان خداوندزاده امیر مودود، رحمة اللّه علیه، از بلخ بغزنین رسید، که از بست نامه رفته بود تا حرکت کند، برین میعاد بیامد و نواخت یافت. و روز سه‌شنبه نوزدهم شعبان امیر بر قلعه رفت و سرهنگ بو علی کوتوال میزبانی‌ ساخته بود. و روز آدینه بیست و دوم این ماه بکوشک نومسعودی بازآمد.
و پیش تا از باغ محمودی بازآید، نامه وزیر رسید که «کارهای لشکر ساخته شده است و بر وی خصمان رفتند با دلی قوی‌ . و ترکمانان چون دانستند که کارها بجدّتر پیش گرفته آمده است سوی نسا و فراوه رفتند بجمله‌، چنانکه در حدود گوزگانان و هرات و این نواحی ازیشان کسی نماند. و حاجب بزرگ بمرو رفت و بیرون شهر لشکرگاه زد و هر جای شحنه فرستاد و جبایت‌ روان شد ؛ بنده را چه باید کرد؟» جواب رفت که «چون حال برین جمله است، خواجه را از راه غور بغزنین باید آمد تا ما را ببیند و بمشافهه‌ آنچه بازنمودنی‌ است بازنماید و تدبیر کارها قوی‌تر ساخته شود.»
و ماه روزه درآمد و امیر روزه گرفت بکوشک نو. و هر شبی خداوندزادگان‌ امیر سعید و مودود و عبد الرّزّاق، رضی اللّه عنهم‌، بخانه بزرگ‌ می‌بودند و حاجبان و حشم و ندیمان بنوبت با ایشان‌ ؛ و سلطان فرود سرای روزه میگشاد خالی‌ .
و روز شنبه نیمه رمضان وزیر بغزنین رسید و امیر را بدید و خلوتی بود با وی و صاحب دیوان رسالت تا نماز پیشین‌ ؛ هر چه رفته بود و کرده‌ همه باز نمود و امیر را سخت خوش آمد و وزیر را بسیار نیکوئی گفت، و وزیر بازگشت. و دیگر روز خلوتی دیگر کردند؛ وزیر گفته بود که اگر خداوند بهرات آمدی، در همه خراسان یک ترکمان نماندی، و مگر هنوز مدّت سپری نشده بود ماندن ایشان را . باری تا حاجب بزرگ و لشکرها در شهرها باشند از ایشان فسادی نرود امّا دل بنده بحدیث ری و بوسهل و آن لشکر و حمل زر و جامه که با ایشان است و خصمی چون پسر کاکو، سخت مشغول است، که از ناآمدن رایت عالی بخراسان نتوان دانست تا حال ایشان چون شود. امیر گفت نباشد آنجا خللی‌، که آنجا لشکری تمام است و سالاران نیک و بوسهل مردی کاری. ندارند بس حمیّتی‌ پسر کاکو و دیلمان و کردان؛ ایشان را دیده‌ام و آزموده و آن احوال پیش چشم من است. وزیر گفت: ان شاء اللّه‌ که بدولت خداوند همه خیر و خوبی باشد.
و روز دوشنبه هفدهم ماه رمضان سپهسالار علی نیز از بلخ در رسید با غلامان و خاصّگان خویش مخفّ‌ بر حکم فرمان عالی که رفته بود تا لشکر را ببلخ یله کند و جریده‌ بیاید که با وی تدبیرهاست، و سلطان را بدید و نواخت یافت و بخانه بازرفت.
و روز دوشنبه عید فطر بود. امیر پیش بیک هفته مثال داده بود ساختن تعبیه- های‌ این روز را. و تعبیه‌یی کرده بودند که اقرار دادند پیران کهن که بهیچ روزگار برین جمله یاد ندارند، و سوار بسیار بود نیز بدشت شابهار . و امیر بصفّه بزرگ بسرای نو بنشست بر تختی از چوب، که هنوز تخت زرّین ساخته نشده بود، و غلامان‌سرایی که عدد ایشان درین وقت چهار هزار و چیزی‌ بود آمدن گرفتند و در آن سرای بزرگ چندین رده بایستادند. پس امیر بار داد و روزه بگشادند و غلامان سرایی بمیدان نو رفتن گرفتند و میایستادند که‌ میدان و همه دشت شابهار لاله‌ستان‌ شده بود. پس امیر بنشست‌ و بر آن خصرا آمد بر میدان و دشت شابهار و نماز عید بکرده آمد . و امیر بدان خانه بهاری‌ که بر راست صفّه است بخوان بنشست، و فرزندان و وزیر و سپهسالار و امیران دیلمان و بزرگان حشم را برین خوان نشاندند و قوم دیگر را بر خوانهای دیگر. و شاعران شعر خواندند و پس از آن مطربان آمدند و پیاله روان شد، چنانکه از خوانها مستان‌ بازگشتند. و امیر برنشست و بخانه زرّین‌ آمد بر بام که مجلس شراب آنجا راست کرده بودند و بنشاط شراب خوردند.
و دیگر روز بار نبود و روز سوم بار داد. و غلامان نوشتگین خاصّه خادم از مرو دررسیدند با مقدّمی خمارتگین نام و کدخدای‌ نوشتگین محمودک دبیر و چند تن از حاشیه‌، همه آراسته و با تجمّل تمام و پیش امیر آمدند و نواخت یافتند. و فرمود تا غلامان وثاقی‌ را جدا بکوشک کهن محمودی فرود آوردند و نیکو بداشتند و دیگر روز ایشان را پیش بخواست خالی‌تر و غلامی سی خیاره‌تر خویشتن را بازگرفت‌ و دیگران بچهار فرزند بخشید: سعید و مودود و مجدود و عبد الرّزّاق. و نصیب عبد الرّزّاق باضعاف‌ دیگران فرمود که دیگران داشتند بسیار و وی نداشت و خواسته بود که وی را ولایتی دهد.
و هم در شوّال امیر بشکار پره‌ رفت با فوجی غلام‌سرایی و لشکر و ندما و رامشگران و سخت نیکو شکاری رفت و نشاط کردند بر نهاله جای‌ و شراب خوردند، و من بدین شکارگاه حاضر بودم و خواجه بونصر نبود، و بر جمّازگان‌ شکاری بسیار بغزنین آوردند. و اولیا و حشم و امیران فرزندان با سلطان بودند، رضی اللّه عنهم اجمعین‌ .
و روز چهارشنبه بیست و چهارم این ماه بباغ صد هزاره‌ بازآمد و دیگر روز مثال داد تا اسباب و ضیاع‌ که مانده بود از نوشتگین خاصّه باستقصاء تمام باز نگریستند بحاضری‌ کدخدا و دبیرش محمودک و دیگر وکیلان، و اوقاف تربت‌ او بر حال خود بداشتند. و آلت سفر او را از خیمه و خرگاه و اسبی چند و اشتری چند بفرزند امیر عبد الرّزّاق ببخشید با سه دیه یکی بزاولستان‌ و دو به پرشور . و دیگر هر چه بود خاصّه را نگاهداشتند. و سرایش بفرزند امیر مردانشاه بخشید با بسیار فرش و چند پاره سیمینه‌ . و نه حدّ بود آن را که نوشتگین بازگذاشت و نه اندازه از اصناف نعمت. و ولایت مرو که برسم‌ او بود سالار غلامان‌سرایی حاجب بگتغدی را داد و منشور نبشتند و وی کدخدای خویش‌ بوعلی زوزنی را آنجا فرستاد.
و درین هفته حدیث رفت با سالار بگتغدی تا وصلتی باشد خداوندزاده امیر مردانشاه‌ را با وی بدختری که دارد. پیغام بر زبان بونصر مشکان بود و بگتغدی لختی گفت‌ که «طاقت این نواخت ندارد، و چون تواند داشت؟» بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا راست ایستاد و دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد که عقد نکاح‌ کنند. و سالار بگتغدی دانست که چه می‌باید کرد و غرض چیست، هم اکنون‌ فرا کار ساختن گرفت و پس از آن بیک سالی عقد نکاحی بستند که درین حضرت‌ من ماننده آن ندیده بودم، چنانکه هیچ مذکور و شاگرد پیشه و وضیع و شریف و سیاه‌دار و پرده‌دار و بوقی و دبدبه‌زن‌ نماند که نه صلت سالار بگتغدی بدو برسید از دوازده هزار درم تا پنج و سه و دو و یک هزار و پانصد و سیصد و دویست و صد، و کمتر از این نبود. و امیر مردانشاه را بکوشک سالار بگتغدی آوردند و عقد نکاح آنجا کردند و دینار و درم روانه شد سوی هر کسی؛ و امیر مردانشاه را قبای دیبای سیاه پوشانید موشّح‌ بمروارید و کلاهی چهارپر زر بر سرش نهاد مرصّع بجواهر و کمر بر میان او بست همه مکلّل‌ بجواهر و اسبی بود سخت قیمتی نعل زرزده‌ و زین در زر گرفته‌ و استام‌ بجواهر و ده غلام ترک با اسب و ساز و خادمی و ده هزار دینار و صد پاره جامه قیمتی از هر رنگی. چون از عقد نکاح فارغ شدند، امیر مردانشاه را نزد امیر آوردند تا او را بدید و آنچه رفته بود و کرده بودند بازگفتند، و بازگشت سوی والده‌ .
و سخت کودک بود امیر مردانشاه، چه سیزده ساله بود، پس از آن بمدّتی بزرگ‌ در اوائل سنه ثلاثین و اربعمائه‌ دختر سالار بگتغدی را بپرده این پادشاه‌زاده آوردند و سخت کودک بود و بهم نشاندند و عروسی کردند که کس مانند آن یاد نداشت که تکلّفهای هول‌ فرمود امیر که این فرزند را سخت دوست داشت، و مادرش محتشم‌ بود. و از بو منصور مستوفی شنودم، گفت: چندین روز با چندین شاگرد مشغول بودم تا جهاز را نسخت کردند ده بار هزار هزار درم بود. و من که بوالفضلم پس از مرگ‌ سلطان مسعود و امیر مردانشاه، رضی اللّه عنهما، آن نسخت دیدم بتعجّب بماندم که خود کسی آن تواند ساخت. یک دو چیز بگویم: چهار تاج زرّین مرصّع بجواهر و بیست طبق زرّین میوه آن انواع جواهر و بیست دوکدان‌ زرّین جواهر درو نشانده و جاروب زرّین ریشه‌های مروارید بسته؛ از این چیزی چند بازنمودم و از هزار یکی گفتم، کفایت باشد و بتوان دانست از این معنی که چیزهای دیگر چه بوده است.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲ - شکست سباشی
و روز پنجشنبه روزه گرفت امیر، رضی اللّه عنه، و نان با ندیمان و قوم‌ میخورد این ماه رمضان. و هر روز دوبار بار میداد و بسیار می‌نشست بر رسم پدر امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که سخت مشغول دل میبود- و جای آن بود- امّا باقضای آمده تفکّر و تأمّل هیچ سود ندارد .
و روز چهارشنبه چهارم‌ این ماه امیر تا نزدیک نماز پیشین نشسته بود در صفّه بزرگ کوشک نو و هر کاری رانده و پس برخاسته بر خضرا شده‌، استادم آغاز کرد که از دیوان باز گردد، سواری در رسید از سوارانی که بر راه غور ایستانیده بودند و اسکداری‌ داشت حلقه‌ها برافگنده‌ و بر در زده‌ بخطّ بو الفتح حاتمی نایب برید هرات. استادم آن را بستد و بگشاد، یک خریطه هم بر در زده‌، و از نامه فصلی دو بخواند و از حال بشد. پس نامه در نوشت و گفت تا در خریطه کردند و مهر اسکدار نهادند و بو منصور دیوان‌بان‌ را بخواند و پیغام فرستاد و وی برفت؛ و استادم سخت غمناک و اندیشه‌مند شد، چنانکه همه دبیران را مقرّر گشت که حادثه‌یی سخت بزرگ افتاد. و بومنصور دیوان‌بان باز آمد بی‌نامه و گفت: می‌بخواند . استادم برفت و نزدیک امیر بماند تا نماز دیگر، پس بدیوان باز آمد و آن ملطّفه بو الفتح حاتمی نایب برید مرا داد و گفت «مهر کن و در خزانه حجت نه‌ » و وی بازگشت و دبیران نیز.
پس من آن ملطّفه بخواندم، نبشته بود که: «درین روز سباشی بهرات آمد و با وی بیست غلام بود و بوطلحه شیبانی عامل‌ او را جایی نیکو فرود آورد و خوردنی و نزل‌ بسیار فرستاد و نماز دیگر نزدیک وی رفت با بنده و اعیان هرات؛ سخت شکسته دل بود و همگان او را دل خوش میکردند و گفتند: تا جهان است، این میبوده است‌، سلطان معظّم را بقا باد، که لشکر و عدّت و آلت سخت بسیار است، چنین خللها را در بتوان یافت، الحمد للّه که حاجب بجای است. وی بگریست و گفت:
ندانم در روی خداوند چون نگرم. جنگی رفت مرا با مخالفان که از آن صعب‌تر نباشد از بامداد تا نماز دیگر، راست که‌ فتح برخواست آمد، ناجوانمردان یارانم‌ مرا فروگذاشتند تا مجروح شدم و بضرورت ببایست رفت، برین حال که می‌بینید. قوم‌ باز گشتند و بوطلحه و بنده را بازگرفت‌ و خالی کرد و گفت «سلطان را خیانت کردند منهیان‌، هم بحدیث خصمان که ایشان‌ را پیش وی سبک کردند و من میخواستم که بصبر ایشان را بر آن آرم که بضرورت‌ بگریزند، و هم تلبیس‌ کردند که دل خداوند را بر من گران کردند تا فرمان جزم داد که جنگ مصاف باید کرد. و چون بخصمان رسیدم جریده‌ بودند و کار را ساخته و از بنه دل فارغ کرده‌ .
جنگی پیش گرفته آمد که از آن سخت‌تر نباشد تا نماز پیشین، و قوم ما بکوشیدند و نزدیک بود که فتح برآمدی، سستی بایشان راه یافت و هر کسی گردن خری و زنی گرفتند و صد هزار فریاد کرده بودم که زنان میارید، فرمان نکردند، تا خصمان چون حال بر آن جمله دیدند، دلیرتر در آمدند، و من مثال دادم تا شراعی‌یی‌ زدند در میان کارزارگاه‌ و آنجا فرود آمدم تا اقتدا بمن کنند و بکوشند تا خللی نیفتد، نکردند و مرا فرو گذاشتند و سر خویش گرفتند و مرا تنها گذاشتند. و اعیان و مقدّمان همه گواه من‌اند که تقصیر نکردم و اگر پرسیده آید، باز گویند، تا خلل بیفتاد. و مرا تیری رسید، بضرورت بازگشتم. و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم. و هر چه مرا و آن ناجوانمردان را بوده است بدست خصمان افتاد، چنانکه شنیدم از نیک اسبان‌ که بر اثر میرسیدند. و اینجا روزی چند بباشم تا کسانی که آمدنی‌اند در رسند، پس بر راه غور سوی درگاه روم و حالها را بمشافهه‌ شرح کنم. این چه شنودید از من باز باید نمود .»
امیر نماز دیگر این روز بار نداد و بروزه گشادن بیرون نیامد. گفتند که بشربتی روزه گشاد و طعام نخورد که نه خرد حدیثی بود که افتاد. و استادم را دیدم که هیچ چیز نخورد، و بر خوان بودم با وی. و دیگر روز امیر بار داد و پس از بار خالی کرد با سپاه سالار و عارض و بونصر و حاجبان بگتغدی و بو النّضر و این حال باز گفت و ملطّفه نایب برید هرات استادم بریشان خواند. قوم‌ گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، تا جهان است، چنین حالها می‌بوده است‌، و این را تلافی‌ افتد. مگر صواب باشد کسی را از معتمدان پیش حاجب فرستادن تا دل وی و از آن لشکر قوی کند، که چون مرهمی باشد که بر دل ایشان نهاده آید. گفت «چنین کنم، هنوز دور است‌، آنچه فرمودنی است درین باب فرموده آید. امّا چه گویید درین باب چه باید کرد؟» گفتند: تا حاجب نرسد، درین باب چیزی نتوان گفت. اگر رای عالی بیند سوی خواجه‌ بزرگ نبشته آید که چنین حالی افتاد، هر چند این خبر بدو رسیده باشد، تا آنچه او را فراز آید درین باب بجواب باز نماید. گفت «صواب است» و استادم را مثال داد تا نبشته آید. و قوم دل امیر خوش کردند و هر کسی نوعی سخن گفتند و بندگی نمودند و مال و جان پیش داشتند و بازگشتند. و بوزیر درین معنی نبشته آمد سخت مشبع‌ و رای خواسته شد. پیش ازین در مجلس امیر بباب ترکمانان و سستی و حقارت ایشان بدانچه گفتندی منع نبود، پس از این حادثه کس را زهره نبودی که سخن ناهموار گفتی، یک دو تن را بانگ برزد و سرد کرد و سخت با غم‌ بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۱۵ - جنگ طلخاب
و امیر، رضی اللّه عنه، از بلخ حرکت کرد بدانکه بسرخس رود روز شنبه نیمه شعبان با لشکری و عدّتی‌ سخت تمام، و همگان اقرار دادند که کلّ‌ ترکستان را که پیش آیند بتوان زد. و در راه درنگی می‌بود تا لشکر از هر جای دیگر که فرموده بود میرسیدند. و در روز یکشنبه غره ماه رمضان بطالقان‌ رسید و آنجا دو روز ببود، پس برفت تعبیه کرده‌ .
و قاصدان و جاسوسان رسیدند که «طغرل از نشابور بسرخس رسید و داود خود آنجا ببود و یبغو از مرو آنجا آمد، و سواری بیست هزار میگویند هستند، و تدبیر بر آن جمله کردند که بجنگ پیش آیند تا خود چه پیدا آید. و جنگ بطلخاب‌ و دیه بازرگانان خواهند کرد. و طغرل و ینالیان‌ میگفتند که ری و جبال و گرگان پیش‌ ماست‌ و مشتی مستأکله‌ و دیلم‌ و کردند آنجا، صواب آنست که رویم و روزگار فراخ‌ کرانه کنیم که در بند روم‌ بی‌خصم است، خراسان و این نواحی یله کنیم‌ با سلطان بدین بزرگی و حشمت که چندین لشکر و رعیّت دارد. داود گفت: «بزرگا غلطا که شمایان را افتاده است! اگر قدم شما از خراسان بجنبد، هیچ جای بر زمین قرار نباشد از قصد این پادشاه و خصمان قوی که وی از هر جانبی بر ما انگیزد . و من جنگ لشکر بعلیاباد دیدم، هر چه خواهی مردم و آلت هست امّا بنه گران است که ایشان را ممکن نگردد آنرا از خویشتن جدا کردن که بی‌وی زندگانی نتوانند کرد و بدان درمانند که خود را نگاه توانند داشت یا بنه را. و ما مجرّدیم‌ و بی‌بنه. و بگتغدی و سباشی را آنچه افتاد از گرانی بنه افتاد. و بنه ما از پس ما به سی فرسنگ‌ است و ساخته‌ایم، مردوار پیش کار رویم‌ تا نگریم ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است.» همگان این تدبیر را بپسندیدند و برین قرار دادند. و بورتگین‌ بر جنگ بیشتر نیرو میکرد و آنچه گریختگان اینجایی‌اند از آن امیر یوسف و حاجب علی قریب و غازی و اریارق و دیگران. و طغرل و یبغو گفتند: نباید که اینها جایی خللی کنند که مبادا که ایشان را بنامه‌ها فریفته باشند. داود گفت: اینها را پس پشت داشتن صواب نیست، خداوند کشتگانند و بضرورت اینجا آمده‌اند و دیگران که مهترانند چون سلیمان ارسلان جاذب و قدر حاجب و دیگران هر کسی که هست ایشان را پیش باید فرستاد تا چه پیدا آید، اگر غدر دارند، گروهی از ایشان بروند و بخداوند خویش پیوندند و اگر جنگ کنند، بهتر، تا ایمن شویم. گفتند «این هم صواب‌تر» و ایشان را گفتند که سلطان آمد و می‌شنویم که شما را بفریفته‌اند و میان جنگ بخواهید گشت‌، اگر چنین است، بروید که اگر از میان جنگ روید، باشد که بازدارند و بشما بلایی رسد و حقّ نان و نمک باطل گردد. همگان گفتند که خداوندان ما را بکشته‌اند و ما از بیم و ضرورت نزدیک شما آمده‌ایم و تا جان بخواهیم زد و دلیل آنست که میخواهیم تا ما را بر مقدّمه خویش بر سبیل طلیعه‌ بفرستید تا دیده آید که ما چه کنیم و چه اثر نماییم. گفتند:
هیچ چیز نماند . و بورتگین را نامزد کردند و بر مقدّمه برفت با سواری هزار بیشتر سلطانی‌ که ازین لشکرگاه رفته بودند و بدیشان التجا کرده، و سلیمان ارسلان جاذب بر اثر وی هم بدین عدد مردم.
جنگ کردن با سلجوقیان در بیابان سرخس و هزیمت افتادن ایشان‌
چون امیر بدین احوال واقف شد، کارها از لونی دیگر پیش گرفت و چنان دانسته بود که چون علم وی پدید آید، آن غلامان بجمله برگردند، و این عشوه‌ داده بودند و ما بخریده بودیم. و روز چهارشنبه هژدهم ماه رمضان نزدیک چاشتگاه طلائع‌ مخالفان پدید آمد سواری سیصد نزدیک طلخ آب‌ و ما نزدیک منزل رسیده بودیم و بنه در قفا میآمد. امیر بداشت‌ و بر پیل بود تا خیمه میزدند، طلیعه خصمان در تاخت و ازین جانب نیز مردم بتاخت و دست آویزی‌ قوی بود، و مردم ایشان میرسید و ازین جانب نیز مردم میرفت. و خیمه‌ها بزدند و امیر فرود آمد با لشکر، و خصمان بازگشتند. و احتیاطی تمام کردند بدان شب در لشکرگاه تا خللی نیفتد. و پگاه‌ کوس فروکوفتند و لشکر برنشست ساخته‌ و بتعبیه برفتند. چون دو فرسنگ رفته آمد، لشکری بزرگ از آن مخالفان پیدا آمد و طلیعه هر دو جانب جنگ پیوستند جنگی سخت و از هر دو جانب مردم نیک بکوشیدند تا نزدیک دیه بازرگان‌ پیدا آمد، و رود و چشمه- سار داشت و صحرا ریگ و سنگ‌ریزه بسیار داشت، و امیر بر ماده پیل بود در قلب، براند تا ببالا گونه‌یی‌ رسید نه بس بلند، فرمود که خیمه بزرگ آنجا بزنند تا لشکر کران آب فرود آید و خصمان از چهار جانب درآمدن گرفتند و جنگی سخت بپای شد و چندان رنج رسید لشکر را تا فرود توانست آمد و خیمه‌ها بزدند که اندازه نبود.
و نیک بیم بود که خللی بزرگ افتادی‌ امّا اعیان و مقدمان لشکر نیک بکوشیدند تا کار ضبط شد، و با این همه بسیار اشتر بربودند خصمان و چند تن بکشتند و خسته‌ کردند. و بیشتر نیروی جنگ‌ گریختگان ما کردند که خواسته بودند تا بترکمانان نمایند که صورتی که ایشان را بسته است‌ نه چنان است و ایشان راست‌اند تا ایمن شوند، و شدند، که یک تن ازیشان برین جانب نیامد. و جاسوسان ما بروزگار گذشته درین باب بسیار دروغ گفته بودند و زر ستده، و این روز پیدا آمد که همه زرق‌ بود.
و چون لشکر با تعبیه فرود آمد، در قلب‌ سلطان فرود آمده بود و میمنه‌ سپاه- سالار علی داشت و میسره‌ حاجب بزرگ سباشی داشت و بر ساقه‌ ارتگین‌ . و آن خصمان نیز بازگشتند و نزدیک از ما در کران مرغزاری لشکرگاه ساختند و فرود آمدند، چنانکه آواز دهل‌ هر دو لشکر که میزدند بیکدیگر میرسید. و با ما پیاده بسیار بود، کنده‌ها کردند گرد بر گرد لشکرگاه و هر چه از احتیاط ممکن بود بجای آوردند درین روز، که امیر، رضی اللّه عنه، آیتی بود در باب لشکر کشیدن، و آنچه در جهد آدمی‌ بود بجای میآورد، اما استاره‌ او نمیگشت و ایزد، تعالی، چیز دیگر خواست و آن بود که خواست‌ . و در همه لشکر ما یک اشتر را یک گام نتوانستند برد و اشتر هر کس پیش خیمه خویش میداشت‌ . و نماز دیگر فوجی قوی از خصمان بیامدند و نمیگذاشتند لشکر ما را که آب آوردندی از آن رودخانه. امیر بدر حاجب و ارتگین را با غلامی پانصد بفرستاد تا دمار از مخالفان برآوردند و دندانی قوی بدیشان نمودند . و چون شب نزدیک آمد بر چهار جانب طلیعه احتیاطی‌ قوی رفت. و دیگر روز مخالفان انبوه‌تر درآمدند و بر سه جانب و هر چهار جانب جنگ پیوستند. و از آن جهت که آخر ماه رمضان بود امیر بتن خویش بجنگ بر نمی‌نشست و اختیار چنان کرد که پس از عید جنگ کند تا درین ماه خونی ریخته نیاید. و هر روز جنگی سخت میبود بر چند جانب. و بسیار جهد می‌بایست کرد تا اشتران گیاه می‌یافتند و علف توانستند آورد با هزار و با دو هزار سوار که مخالفان چپ و راست می‌تاختند و هر چه ممکن بود از جلدی میکردند. و از جهت علف کار تنگ‌ شد. و امیر سخت اندیشه‌مند میبود و بچند دفعت خلوتها کرد با وزیر و اعیان و گفت «من ندانستم که کار این قوم بدین منزلت است، و عشوه‌ دادند مرا بحدیث ایشان و راست نگفتند، چنانکه واجب بودی تا بابتدا تدبیر این کار کرده آمدی. و پس از عید جنگ مصاف‌ بباید کرد و پس از آن شغل ایشان را از لونی دیگر پیش باید گرفت.» و بداشت این کار و این جنگ قائم شد باقی ماه رمضان.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۱۶ - هزیمت سلجوقیان
و چون ماه رمضان بآخر آمد، امیر عید کرد، و خصمان آمده بودند قریب چهار و پنج هزار و بسیار تیر انداختند بدان وقت که ما بنماز مشغول بودیم، و لشکر ما پس از نماز ایشان را مالشی قوی‌ دادند و تنی دویست را بکشتند و داد دل ازیشان بستدند، که چاشنی‌یی‌ قوی چشانیدند . و امیر آن مقدّمان را که جنگ کناره آب کردند بنواخت وصلت‌ فرمود.
و همه شب کار میساختند و بامداد کوس‌ فرو کوفتند و امیر بر ماده پیل نشست، و اسبی پنجاه جنیبت‌ گرداگرد پیل بود. و مقدّمان آمده بودند و ایستاده از آن میمنه و میسره و جناحها و مایه‌دار و مقدّمه و ساقه‌ . امیر آواز داد سپاه سالار را و گفت بجایگاه خویش رو و هشیار باش و تا توانی جنگ مپیوند که ما امروز این کار بخواهیم گزارد به نیروی ایزد، عزّ ذکره. و حاجب بزرگ را فرمود که تو بر میسره رو و نیک اندیشه دار و گوش بفرمان و حرکت ما میدار و چون ما تاختن کنیم باید که تو آهسته روی بمیمنه مخالفان آری و سپاه سالار روی بمیسره ایشان آرد و من نگاه میکنم و از جناحها شما را مدد میفرستم، تا کار چون گردد . گفت: فرمان بردارم، و سپاه سالار براند و سباشی نیز براند. و ارتگین را بر ساقه فرمود با سواری پانصد سرایی قوی‌تر و سواری پانصد هندو و گفت: هشیار باش تا بنه را خللی نیفتد، و راه نیک نگاه دار تا اگر کسی بینی از لشکر ما که از صف بازگردد، بر جای‌ میان بدو نیم کرده آید. گفت: چنین کنم، و براند. امیر چون ازین کارها فارغ شد، پیل براند و لشکر از جای برفت، گفتی جهان می‌بجنبد و فلک خیره‌ شد از غریو مردمان و آواز کوسها و بوقها و طبلها. چون فرسنگی‌ رفته آمد، خصمان پیدا آمدند با لشکری سخت قوی با ساز و آلت تمام، و تعبیه کرده بودند بر رسم ملوک‌ . و بر همه رویها جنگ سخت شد و من و مانند من تازیکان‌ خود نمیدانستیم که در جهان کجاییم و چون میرود.
و نماز پیشین را بادی خاست و گردی و خاکی که کس مر کس را نتوانست دید و نظام تعبیه‌ها بدان باد بگسست و من از پس پیلان و قلب جدا افتادم و کسانی از کهتران که با من بودند از غلام و چاکر از ما دور ماندند و نیک بترسیدم که نگاه کردم، خویشتن را بر تلّی‌ دیگر دیدم، یافتم بو الفتح بستی را پنج و شش غلامش از اسب فروگرفته‌ و میگریست و بر اسب نتوانست بود از درد نقرس‌، چون مرا بدید، گفت: چه حال است؟ گفتم: دل مشغول مدار که همه خیر و خوبی است، و چنین بادی خاست و تحیّری افزود و درین سخن بودیم که چتر سلطان پدید آمد، و از پیل باسب شده بود و متنکّر میآمد با غلامی پانصد از خاصّگان همه زره‌پوش، و نیزه کوتاه‌ با وی میآوردند و علامت سیاه‌ را بقلب مانده‌ . بو الفتح را گفتم: امیر آمد و هیچ نیفتاده است. شادمان شد و غلامان را گفت: مرا برنشانید . من اسب تیز کردم و بامیر رسیدم، ایستاده بود و خلف معتمد معروف ربیع کدخدای‌ حاجب بزرگ سباشی و امیرک قتلی‌ معتمد سپاه سالار آنجا تاخته بودند، میگفتند «خداوند دل مشغول ندارد که تعبیه‌ها بر حال خویش است و مخالفان مقهورند و بمرادی نمیرسند امّا هر سه مقدم طغرل و داود و یبغو روی بقلب نهاده‌اند با گزیده‌تر مردم خویش، و ینالیان و دیگر مقدّمان در روی ما . خداوند از قلب اندیشه دارد تا خللی نیفتد.» امیر ایشان را گفت «من از قلب از بهر این گسسته‌ام‌ که این سه تن روی [بقلب‌] نهادند و کمین ساخته میآید تا کاری برود. و بگویید تا همه هشیار باشند و نیک احتیاط کنند که هم اکنون به نیروی ایزد، عزّ و جلّ، این کار برگزارده آید.» ایشان تازان‌ برفتند. امیر نقیبان بتاخت‌ سوی قلب که «هشیار باشید که معظم لشکر خصمان روی بشما دارند، و من کمین میسازم، گوش بجمله‌ بمن دارید؛ از چپ خصمان برآیید تا ایشان با شما درآویزند و من از عقب درآیم.» و بگتغدی را فرمود که هزار غلام گردن آورتر زره‌پوش را نزد من فرست. در وقت جواب برسید که خداوند دل قوی دارد که همه عالم این قلب را نتوانند جنبانید و خصمان آمده‌اند و متحیّر مانده، و میمنه و میسره ما بر جای خویش است.
غلامان برسیدند، و سواری دو هزار رسیده بود از مبارزان و پیاده‌یی دو هزار سکزی‌ و غزنیچی‌ و غوری و بلخی، و امیر، رضی اللّه عنه، نیزه بستد و براند با این لشکر بزرگ ساخته و بر تلّی دیگر رفت و بایستاد و من با او بودم و از قوم خویش دور افتاده‌، سه علامت سیاه‌ دیدم از دور بر تلّی از ریگ که بداشته بودند، در مقابله او آمدم و هر سه مقدّمان سلجوقیان بودند و خبر یافته بودند که امیر از قلب روی سوی ایشان نهاده است. و صحرایی عظیم بود میان این دو تلّ، امیر پیادگان را فروفرستاد، و با نیزه‌های دراز و سپرهای فراخ‌ بودند، و بر اثر ایشان سواری سیصد و خصمان از هر دو جانب سواری هزار روانه کردند و چون بصحرا رسیدند پیادگان ما بنیزه آن قوم را باز بداشتند و سواران از پس ایشان نیرو کردند و جنگ بغایت گرم شد که‌ یک علامت سیاه از بالا بگسست‌ با سواری دو هزار زره‌پوش، گفتند که داود بود، و روی بصحرا نهادند؛ امیر براند سخت تیز و آواز داد، هان‌، ای فرزندان! غلامان بتاختند و امیر در زیر تلّ بایستاد، غلامان و باقی لشکر کمین بخصمان رسیدند و گرد برآمد، و من از آنجا فراتر قدم نجنبانیدم تا چه رود، با سواری سلامت جوی‌، و چشم بر چتر امیر میداشتم. و قلب امیر از جای برفت‌ و جهان پر بانگ و آواز شد و ترکاترک‌ بخاست، گفتی هزار هزار پتک میکوبند، و شعاع سنانها و شمشیرها در میان گرد میدیدم.
و یزدان فتح ارزانی داشت و هر سه بهزیمت برفتند، و دیگران نیز برفتند، چنانکه از خصمان کس نماند.
[هزیمت سلجوقیان و فرود آمدن امیر]
و امیر بمهد پیل‌ آمد و بر اثر هزیمتیان‌ نیم فرسنگی براند و من و این سوار نیز براندیم تا امیر را بیافتیم و حاجب بزرگ و مقدّمان میآمدند و زمین بوسه میدادند و تهنیت فتح میکردند . امیر گفت: چه باید کرد؟ گفتند: خیمه زده آمد بر کران فلان آب بر چپ، بباید رفت و بسعادت فرود آمد، که مخالفان بهزیمت رفتند و مالشی بزرگ یافتند، تا سالاری که خداوند نامزد کند بر اثر هزیمتیان برود. بو الحسن عبد الجلیل گفت «خداوند را هم درین گرمی‌ فرسنگی دو بباید رفت بر اثر هزیمتیان و رنجی دیگر بکشید تا یکباره باز رهد، و منزل آنجا کند.» سپاه سالار بانگ بدو برزد- و میان ایشان بد بودی‌ - و گفت «در جنگ نیز سخن برانی؟ چرا باندازه خویش سخن نگویی؟» و دیگر مقدّمان همین گفتند، امیر را ناخوش نیامد و بو الحسن خشک شد - و پس از آن پیدا آمد که رای درست آن بود که آن بیچاره زد، که اگر بدم رفتی از ترکمانان نیز کس بکس نرسیدی‌ . و لکن هر که مخلوق باشد با خالق بر نتواند آمد، که چون میبایست که کار این قوم بدین منزلت رسد و تدبیر راست چگونه رفتی؟
و از آنجا پیری آخور سالار را با مقدّمی چند بفرستادند بدم هزیمتیان، ایشان برفتند کوفته‌ با سوارانی هم ازین طراز و خاک و نمکی بیختند و جایی بیاسودند و نماز شام بلشکرگاه بازآمدند و گفتند: «دوری‌ رفتند و کسی را نیافتند و بازگشتند، که خصمان سوی ریگ و بیابان کشیدند و با ایشان آلت بیابان نبود و ترسیدیم‌ که خللی افتد»، و این عذر ایشان فرا ستدند، تا پس ازین آنچه رفت بیارم، و اگر فرود نیامدی و بر اثر مخالفان رفتی همگان من تحت القرط برفتندی. و لکن گفتم که ایزد، عزّ ذکره، نخواست و قضا چنان بود و لا مهرب من قضائه‌ .
و درین میان آواز داد مرا که بو نصر مشکان کجاست؟ گفتم: زندگی خداوند دراز باد، با بو سهل زوزنی بهم بودند در پیش پیلان و من بنده با ایشان بودم و چون باد و گرد خاست، تنها و جدا افتادم و تا اینجا بیامدم، مگر ایشان فرود آمده باشند . گفت برو و بو نصر را بگوی تا فتحنامه نسخت کند . گفتم: فرمان بردارم، و بازگشتم. و و امیر دو نقیب‌ را مثال داد و گفت: با بو الفضل روید تا لشکرگاه. و نقیبان با من آمدند و راه بسیار گذاشتم تا بلشکرگاه رسیدم، یافتم استادم و بو سهل زوزنی نشسته با قبا و موزه‌، و اسبان بزین‌، و خبر فتح یافته‌ . برخواستند و نشستم و پیغام بدادم، گفت: نیک آمد. و حالها باز پرسید، همه بگفتم. بو سهل را گفت: رای درست آن بود که بو الحسن عبد الجلیل دیده بود و لکن این خداوند را نخواهند گذاشت که کاری راست براند. و هر دو برنشستند و پذیره‌ امیر برفتند و بخدمت پیوستند و مبارکباد فتح بکردند و از هر نوع رای زدند و خدمت کردند و رفتند. چون استادم بازآمد، نسختی کرد این فتح را سخت نیکو و بیاض‌ آن من کردم و نماز دیگر پیش برد و امیر بخواند و بپسندید و گفت: نگاه باید داشت که فردا سوی سرخس خواهیم رفت و چون فرود آییم آنجا نیز نامه نبشته آید و مبشّران‌ بروند.

ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۷ - نامهٔ امیر به ارسلان خان
ذکر نسخة الکتاب الی ارسلان خان‌
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. اطال اللّه بقاء الخان الأجلّ الحمیم. هذا کتاب منّی الیه برباط کروان علی سبع مراحل من غزنة، و اللّه عزّ ذکره فی جمیع الأحوال محمود و الصّلوة علی النّبیّ المصطفی محمّد و آله الطّیّبین، و بعد: بر خان پوشیده نگردد که ایزد، عزّ ذکره، را تقدیرهاست چون شمشیر برنده که روش و برش‌ آن نتوان دید و آنچه از آن پیدا خواهد شد در نتوان یافت و ازین است‌ که عجز آدمی بهر وقتی ظاهر گردد که نتوان دانست در حال که از شب آبستن چه زاید . خردمند آنست که خویشتن را در قبضه تسلیم‌ نهد و بر حول‌ و قوّت خویش و عدّتی‌ که دارد اعتماد نکند و کارش را بایزد، عزّ ذکره، بازگذارد و خیر و شرّ و نصرت و ظفر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضه توکل‌ بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد چیزی بیند بهیچ خاطری ناگذشته‌ و اوهام‌ بدان نارسیده، و عاجز مانده آید . و ما، ایزد، عزّ ذکره، را خواهیم‌، برغبتی صادق و نیّتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما را در هر حال فی السّراء و الضّراء و الشّدة و الرّخاء معین و دستگیر باشد و یک ساعت بلکه یک نفس ما را بما نگذارد و بر نعمتی که دهد و شدّتی که پیش آید الهام ارزانی دارد تا بنده‌وار صبر و شکر پیش آریم و دست بتماسک وی زنیم تا هم نعمت زیادت گردد بشکر و هم ثواب حاصل آید بصبر، انّه سبحانه خیر موفّق و معین‌ .
«و در قریب دو سال که رایت ما بخراسان بود از هر چه رفت و پیش میآمد و کام و ناکام‌ و نرم و درشت خان را آگاه کرده میآمد و رسم مشارکت و مساهمت‌ در هر بابی نگاه داشته میآید که مصافات‌ بحقیقت میان دوستان آنست که هیچ چیز از اندک و بسیار پوشیده داشته نیاید. و آخرین نامه‌یی که فرمودیم با سواری چون نیم- رسولی‌ از طوس بود بر پنج منزل از نشابور و باز نمودیم که آنجا قرار گرفته‌ایم با لشکرها، که آنجا سرحدهاست بجوانب سرخس و باورد و نسا و مرو و هرات تا نگریم که حکم حال چه واجب کند و نو خاستگان‌ چه کنند که باطراف بیابانها افتاده بودند.
«و پس از آنکه سوار رفت، شش روز مقام‌ بوده رای چنان اقتضا کرد که جانب سرخس کشیدیم‌ . چون آنجا رسیدیم غرّه رمضان بود. یافتیم آن نواحی را خراب از حرث و نسل‌، چیزی نکاشته‌ بدانجایگاه رسیده‌ که یک ذرّه گیاه بدیناری بمثل نمی‌یافتند. نرخ خود بجایگاهی رسیده بود که پیران میگفتند که درین صد سال که گذشت مانند آن یاد ندارند، منی آرد بده درم شده‌ و نایافت‌ و جو و کاه بچشم کسی نمیدید، تا بدین سبب رنجی بزرگ بر یکسوارگان‌ و همه لشکر رسید، که چون در حشم خاصّ ما با بسیار ستور و عدّت که هست خللی بی‌اندازه ظاهر گشت، توان دانست که از آن اولیا و حشم و خرد مردم‌ بر چه جمله باشد. و حال بدان منزلت رسید که بهر وقتی و بهر حالی میان اصناف لشکر و بیر [و نیان‌] و سرائیان‌ لجاج‌ و مکاشفت‌ میرفت بحدیث خورد و علف و ستور، چنانکه این لجاج از درجه سخن بگذشت و بدرجه شمشیر رسید. و ثقات‌ آن حال باز نمودند و بندگان که ایشان را این درجه نهاده‌ایم تا در مهمّات رای زنند با ما و صلاح را باز نمایند، بتعریض‌ و تصریح سخن میگفتند که «رای درست آنست که سوی هرات کشیده آید که علف آنجا فراخ- یافت‌ بود و بهر جانبی از ولایت نزدیک و واسطه خراسان‌ »، و صلاح آن بود که گفتند؛ امّا ما را لجاجی و ستیزه‌یی گرفته بود و از آن جهت که کار با نو خاستگان پیچیده‌ میماند، خواستیم که سوی مرو رویم تا کار برگزارده آید. و دیگر که تقدیر سابق‌ بود که ناکام میبایست دید آن نادره‌ که افتاد.
سوی مرو رفتیم و دلها گواهی میداد که خطای محض است. راه نه چنان بود که میبایست از بی‌علفی و بی‌آبی و گرما و ریگ بیابان. و در سه چهار مرحله که بریده آمد داوریهای فاحش‌ رفت میان همه اصناف لشکر در منازل برداشتن‌ و علف و ستور و خوردنی و دیگر چیزها. و آن داوریها را اعیان حشم که مرتّب بودند در قلب و در میمنه و میسره و دیگر مواضع تسکین میدادند، و چنانکه بایست آن بالا گرفته بود فرو نه نشست‌ و هر روزی بلکه هر ساعتی قوی‌تر میبود؛ تا فلان‌ روز که نماز دیگر از فلان منزل برداشتیم تا فلان جای فرود آییم، فوجی از مخالفان بر اطراف ریگهای بیابان پیدا آمدند و در پریدند و نیک شوخی کردند و خواستند که چیزی ربایند، حشم‌ ایشان را نیک باز مالیدند تا بمرادی نرسیدند. و آن دست آویز تا نماز شام بداشت که لشکر بتعبیه میرفت و مقارعت‌ و کوشش‌ میبود امّا جنگی قوی بپای نمیشد، چنانکه بایست، بسر سنان‌ می‌نیامدند و مقاتله نمی‌بود که اگر مردمان‌ کاری بجدّتر پیش میگرفتند، مبارزان لشکر، بهر جانبی مخالفان می‌در رمیدند. و شب را فلان جای فرود آمدیم خللی ناافتاده‌ و نامداری کم ناشده، و آنچه ببایست، ساخته شد از درّاجه‌ و طلیعه تا در شب و تاریکی نادره‌یی نیفتاد. و دیگر روز هم برین جمله رفت و بمرو نزدیک رسیدیم.
«روز سوم با لشکر ساخته‌تر و تعبیه تمام علی الرّسم فی مثلها حرکت کرده آمد. و راهبران گفته بودند که چون از قلعه دندانقان بگذشته شود، بر یک فرسنگ‌ که رفتندی آب روان است. و حرکت کرده آمد. و چون بحصار دندانقان رسیدیم وقت چاشتگاه فراخ، چاهها که بر در حصار بود مخالفان بینباشته بودند و کور کرده‌ تا ممکن نگردد آنجا فرود آمدن. مردمان دندانقان اندر حصار آواز دادند که در حصار پنج چاه است که لشکر را آب تمام دهد، و اگر آنجا فرود آییم، چاهها که بیرون حصار است نیز سر باز کنند و آب تمام باشد و خللی نیفتد. و روز سخت گرم ایستاده بود، صواب جز فرود آمدن نبود، امّا میبایست که تقدیر فراز آمده‌ کار خویش بکند، از آنجا براندیم. یک فرسنگی گرانتر، جویهای خشک و غفج‌ پیش آمد و راهبران متحیّر گشتند که پنداشتند که آنجا آب است، که بهیچ روزگار آن جویها را کسی بی آب یاد نداشت.
چون آب نبود، مردم ترسیدند و نظام راست نهاده‌ بگسست و از چهار جانب مخالفان نیرو کردند سخت قوی، چنانکه حاجت آمد که ما بتن خویش از قلب پیش کار رفتیم. حمله‌ها بنیرو رفت از جانب ما و اندیشه چنان بود که کردوسهای‌ میمنه و میسره بر جای خویش است، و خبر نبود که فوجی از غلامان سرایی که بر اشتران بودند بزیر آمدند و ستور هر کس که می‌یافتند میربودند تا برنشینند و پیش کار آیند. لجاج‌ آن ستور ستدن و یکدیگر را پیاده کردن بجایگاهی رسید که در یکدیگر افتادند و مراکز خویش خالی ماندند و خصمان آن فرصت را بغنیمت گرفتند و حالی صعب‌ بیفتاد که از دریافت‌ آن چه رای ما و چه رای نامداران عاجز ماندند و بخصمان ناچار آلتی و تجمّلی که بود میبایست گذاشت و برفت، و مخالفان بدان مشغول گشتند.
و ما براندیم یک فرسنگی تا بحوضی بزرگ آب ایستاده‌ رسیدیم و جمله اولیا و حشم از برادران و فرزندان و نامداران و فرمانبرداران آنجا رسیدند در ضمان سلامت‌، چنانکه هیچ نامداری را خللی نیفتاد. و بر ما اشارت کردند که بباید رفت که این حال را در نتوان یافت، ما را این رای که دیدند ناصواب نیامد، براندیم. و روز هشتم بقصبه غرجستان‌ آمدیم و آنجا دو روز مقام کردیم تا غلامان سرایی و جمله لشکر دررسیدند، چنانکه هیچ مذکور واپس نماند، و کسانی ماندند از پیادگان درگاه و خرده مردم که ایشان را نامی نیست. و از غرجستان بر راه رباط بزی‌ و جبال هرات و جانب غور بحصار بو العبّاس بو الحسن خلف آمدیم که وی یکی است از بندگان دولت و مقدّمان غور، و آنجا آسایش بود سه روز، و از آنجا بدین رباط آمدیم که بر شش و هفت منزلی غزنین است.
و رای چنان اقتضا کرد که سوی خان، هر چند دل مشغول‌ گردد، این نامه فرموده آید، که چگونگی حال از ما بخواند نیکوتر از آن باشد که بخبر بشنود، که شک نیست که مخالفان لافها زنند و این کار را عظمی‌ نهند، که این خلل از لشکر ما افتاد () تا چنان نادره‌ بایست دید. و اگر در اجل تأخیر است، بفضل ایزد، عزّ ذکره، و نیکو صنع‌ و توفیق وی این حالها دریافته آید. [خان‌] بحکم خرد و تجارب روزگار که اندر آن یگانه است داند که تا جهان بوده است ملوک و لشکرها را چنین حال پیش آمده است؛ و محمّد مصطفی را صلّی اللّه علیه، از کافران قریش روز احد آن ناکامی پیش آمد و نبوّت او را زیانی نداشت و پس از آن بمرادی تمام رسید. و حق همیشه حق‌ باشد و با خصمان [در] حال اگر بادی جهد، روزی چند دیرتر نشیند، چون ما که قطبیم‌ بحمد اللّه در صدر ملکیم و بر اقبال‌، و فرزندان و جمله اولیا و حشم، نصرهم اللّه‌، بسلامت‌اند، این خللها را زود در توان یافت، که چندان آلت و عدّت هست که هیچ حرز کننده‌ بشمار و عدّ آن نتواند رسید، خاصّه که دوستی و مشارکی‌ داریم چون خان و مقرّر است که هیچ چیز از لشکر و مرد از ما دریغ ندارد و اگر التماس‌ کنیم که بنفس خویش رنجه باشد، از ما دریغ ندارد تا این غضاضت‌ از روزگار ما دور کند و رنج نشمرد. ایزد، عزّ ذکره، ما را بدوستی و یکدلی وی برخوردار کناد بمنّه و فضله‌ .
و این نامه با این رکابدار مسرع‌ فرستاده آمد، و چون در ضمان سلامت بغزنین رسیم، از آنجا رسولی نامزد کنیم از معتمدان مجلس و درین معانی گشاده‌تر سخنی گوییم و آنچه نهادنی‌ است نهاده آید و گفتنی گفته شود. و منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا رای و اعتقاد خان را درین کارها بدانیم تا دوستی تازه گردد و لباس شادی‌ پوشیم و مر آنرا از اعظم مواهب‌ شمریم باذن اللّه عزّ و جلّ.»
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۱ - ذکر خوارزم
و در آخر مجلّد تاسع‌ سخن روزگار امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بدان جایگاه رسانیدم که وی عزیمت درست کرد رفتن بسوی هندوستان [را] و تا چهار روز بخواست رفت‌ و مجلّد بر آن ختم کردم، و گفتم درین مجلّد عاشر نخست دو باب خوارزم و ری برانم و بودن ابو سهل حمدوی و آن قوم آنجا و بازگشتن آن قوم و ولایت از دست ما شدن‌ و خوارزم و آلتونتاش و آن ولایت از چنگ ما رفتن بتمامی بگویم تا سیاقت‌ تاریخ راست باشد، آنگاه چون [از آن‌] فراغت‌ افتاد بتاریخ این پادشاه باز شوم و این چهار روز تا آخر عمر بگویم که اندک مانده است، اکنون آغاز کردم این دو باب که در هر دو عجائب و نوادر سخت بسیار است و خردمندان که درین تأمّل کنند مقرّر گردد ایشان را که بجهد و جدّ آدمی، اگر چه بسیار عدّت و حشمت و آلت دارند، کار راست نشود و چون عنایت ایزد، جلّ جلاله‌، باشد راست شود. و چه بود از آنچه باید پادشاهی را که امیر مسعود، رضی اللّه عنه، را آن نبود از حشم و خدمتکاران و اعیان دولت و خداوندان شمشیر و قلم و لشکر بی‌اندازه و پیلان و ستور فراوان و خزانه بسیار؟
امّا چون تقدیر چنان بود که او در روزگار ملک‌ با درد و غبن‌ باشد و خراسان و ری و جبال و خوارزم از دست وی بشود، چه توانست کرد جز صبر و استسلام‌؟ که قضا چنین نیست که آدمی زهره دارد که با وی‌ کوشش کند . و این ملک، رحمة اللّه علیه، تقصیری نکرد، هر چند مستّبد برای خویش بود شب و شبگیر کرد، و لکن‌ کارش بنرفت‌ که تقدیر کرده بود ایزد، عزّ ذکره، در ازل الآزال‌ که خراسان چنانکه باز نمودم، رایگان از دست وی برود و خوارزم و ری و جبال همچنین، چنانک اینک باز خواهم نمود تا مقرّر گردد، و اللّه اعلم بالصّواب‌ .
تعریف ولایت خوارزم‌
خوارزم ولایتی است شبه اقلیمی‌، هشتاد در هشتاد، و آنجا منابر بسیار، و همیشه حضرت‌ بوده است علی حده‌ ملوک نامدار را، چنانکه در کتاب سیر ملوک عجم مثبت‌ است که خویشاوندی از آن بهرام گور بدان زمین آمد که سزاوار ملک عجم بود و بر آن ولایت مستولی گشت، و این حدیث راست ندارند . و چون دولت عرب که همیشه باد، رسوم عجم باطل کرد و بالا گرفت‌ بسیّد اوّلین و آخرین‌ محمّد مصطفی، علیه السّلام، همچنین خوارزم جدا بود، چنانکه در تواریخ پیداست که همیشه خوارزم را پادشاهی بوده است مفرد و آن ولایت از جمله خراسان نبوده است همچون ختلان و چغانیان. و بروزگار معاذیان‌ و طاهریان چون لختی خلل راه یافت بخلافت عباسیان همچنین بوده است خوارزم. و مأمونیان‌ گواه عدل‌ اند که بروزگار مبارک‌ امیر محمود، رضی اللّه عنه، دولت ایشان بپایان آمد. و چون برین جمله است حال این ولایت واجب دیدم خطبه‌یی در سر این باب نهادن و در اخبار و روایات نادر آن سخنی چند راندن، چنانکه خردمندان آنرا فرا ستانند و رد نکنند.
خطبه‌
چنان دان که مردم را به دل‌ مردم خوانند، و دل از بشنودن و دیدن قوی و ضعیف گردد، که تا بد و نیک نبیند و نشنود، شادی و غم نداند اندرین جهان. پس بباید دانست که چشم و گوش دیده‌بانان و جاسوسان دل‌اند که رسانند به دل آنکه به بینند و بشنوند، و وی را آن بکار آید که ایشان بدو رسانند، و دل آنچه از ایشان یافت بر خرد که حاکم عدل است عرضه کند تا حق از باطل جدا شود و آنچه بکار آید بردارد و آنچه نیاید در اندازد و از این جهت است حرص مردم تا آنچه از وی غائب است و ندانسته است و نشنوده است بداند و بشنود از احوال و اخبار روزگار، چه آنچه‌ گذشته است و چه آنچه نیامده است. و گذشته را برنج توان یافت بگشتن گرد جهان و رنج بر خویشتن نهادن و احوال و اخبار بازجستن و یا کتب معتمد را مطالعه کردن و اخبار درست را از آن معلوم خویش گردانیدن، و آنچه نیامده است‌ راه بسته مانده است که غیب محض‌ است که اگر آن مردم بداندی‌، همه نیکی یا بدی‌ و هیچ بد بدو نرسیدی‌، و لا یعلم الغیب الّا اللّه عزّ و جلّ‌ . و هر چند چنین است، خردمندان هم در این پیچیده‌اند و میجویند و گرد بر گرد آن میگردند و اندر آن سخن بجدّ میگویند که چون نیکو در آن نگاه‌ کرده آید، بر نیک یا بد دستوری ایستد.
و اخبار گذشته را دو قسم گویند که آنرا سه دیگر نشناسند: یا از کسی بباید شنید و یا از کتابی بباید خواند. و شرط آن است که گوینده باید که ثقه‌ و راستگوی باشد و نیز خرد گواهی دهد که آن خبر درست است و نصرت‌ دهد کلام خدا آنرا، که گفته‌اند: لا تصدّقنّ من الأخبار ما لا یستقیم فیه الرّأی‌ . و کتاب همچنان است، که هر چه خوانده آید از اخبار که خرد آنرا رد نکند شنونده آنرا باور دارد و خردمندان آنرا بشنوند و فرا ستانند. و بیشتر مردم عامّه‌ آنند که باطل ممتنع‌ را دوست‌تر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان و کوه و دریا که احمقی هنگامه سازد و گروهی همچنو گرد آیند و وی گوید در فلان دریا جزیره‌یی دیدم و پانصد تن جایی فرود آمدیم در آن جزیره و نان پختیم و دیگها نهادیم، چون آتش تیز شد و تبش‌ بدان زمین رسید، از جای برفت، نگاه کردیم، ماهی بود، و بفلان کوه چنین و چنین چیزها دیدم، و پیرزنی جادو مردی را خر کرد و باز پیرزنی دیگر جادو گوش او را بروغنی بیندود تا مردم گشت‌، و آنچه بدین ماند از خرافات‌ که خواب آرد نادانان را، چون شب بر ایشان خوانند. و آن کسان که سخن راست خواهند تا باور دارند ایشان را از دانایان شمرند، و سخت اندک است عدد ایشان، و ایشان نیکو فرا- ستانند و سخن زشت را بیندازند و اگر بست‌ است که‌ بو الفتح بستی، رحمة اللّه علیه، گفته است و سخت نیکو گفته است، شعر:
انّ العقول لها موازین بها
تلقی رشاد الأمر و هی تجارب‌
و من که این تاریخ پیش گرفته‌ام، التزام این قدر بکرده‌ام تا آنچه نویسم یا از معاینه من است یا از سماع درست از مردی ثقه. و پیش ازین [به‌] مدّتی دراز کتابی دیدم بخطّ استاد ابو ریحان‌ و او مردی بود در ادب و فضل و هندسه و فلسفه که در عصر او چنو دیگری نبود و بگزاف‌ چیزی ننوشتی و این دراز از آن دادم‌ تا مقرّر گردد که من درین تاریخ چون احتیاط میکنم، و هر چند این قوم که من سخن ایشان میرانم، بیشتر رفته‌اند و سخت اندکی مانده‌اند و راست چنان است که بو تمّام‌ گفته است، شعر:
ثمّ انقضت تلک السّنون و اهلها
و کانّها و کانّهم احلام‌
مرا چاره نیست از تمام کردن این کتاب تا نام این بزرگان بدان زنده ماند و نیز از من یادگاری ماند که پس از ما این تاریخ بخوانند و مقرّر گردد حال بزرگی این خاندان که همیشه باد. و [در] این اخبار خوارزم چنان صواب دیدم که بر سر تاریخ مأمونیان شوم، چنانکه از استاد ابو ریحان تعلیق‌ داشتم، که بازنموده است که سبب زوال دولت ایشان چه بوده است و در دولت محمودی چون پیوست‌ آن ولایت و امیر ماضی، رضی اللّه عنه، آنجا کدام وقت رفت و آن مملکت زیر فرمان وی بر چه جمله شد و حاجب آلتونتاش را آنجا بایستانید و خود بازگشت و حالها پس از آن بر چه جمله رفت تا آنگاه که پسر آلتونتاش هرون بخوارزم عاصی شد و راه خائنان گرفت و خاندان آلتونتاش بخوارزم برافتاد، که درین اخبار فوائد و عجائب بسیار است، چنانکه خوانندگان و شنوندگان را از آن بسیار بیداری و فوائد حاصل شود. و توفیق خواهم از ایزد، عزّ ذکره، بر تمام کردن این تصنیف، انّه سبحانه خیر موفّق و معین‌ .
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۳۶
شومّه مَحْشِرْ روزْ به درگاهِ دادارْ
زمّه کَفِنْ‌رِهْ چاکْ، عَرصاتِ بازارْ
مِرِهْ بَپِرْسِنْ کی بییِهْ ته دِلْ آزارْ؟
ته نُومْ رِهْ زِبُونْ گیرِمِهْ به چارُو ناچارْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۳۸
شاه‌زادِه سَلومُ و صَد سَلومُ و دیدارْ
اَنْشالّا مِوارِکْ بُو شِمارِهْ اینْ کارْ!
سنگِ مَرْمِرْ بِسازِمْ مِنْ طلاکارْ
مَحَمّد تِنِهْ پَشتْ، علی تِهْ مَددْکارْ!