عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۱
ده عادت ردیست که رسم است عامه را
کز وی شود روان و دل و عقل کاسته
عرض جمال و لاف سخا و صلف به زهد
مدح زنان خویش و تفاخر به خواسته
بخل سلام و خیر ریا و مکاس جای
مهمانی به نوبت و تشریف خاسته
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
ای دیدن خوک پیش دیدار تو خوب
با چهره تو بوزنه محبوب قلوب
از روی تو خوی تو بسی زشت تر است
با زشتی خوی تو زهی روی تو خوب
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
گوژ از پی خیر مستراحی آراست
کش گند بخاست از زمین تا جوزاست
آنکس که ز خیر او چنین خیزد گند
بنگر که زشر او چه خواهد برخاست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۵
نه اهل بهشتی تو بدین سیرت زشت
نه درخور دوزخی بدین خوی و سرشت
از ننگ تو خاموش شود نار جحیم
وز عار تو رضوان بگریزد ز بهشت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۰
چونان نکند بخت از آن طایفه کوچ
کش بخته نماید ار کج و ارکج غوچ
می بینم و راستی نیاید ز کسی
کش ناصحه کور باشد و حاجبه لوچ
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۸
گر چاره این تنگدلی باید کرد
ما را چو تو ده رنگ دلی باید کرد
من نرم تر از موم دلی دارم لیک
با سنگدلان سنگدلی باید کرد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۵
تا میل دلت به کین پرستی باشد
در عشق کرا امید هستی باشد
ور در عمری چشم تو لطفی بکند
آن نیز هم از غایت مستی باشد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۵
خون گر ز لقب تاشی ات آگاه شود
از ننگ تو همچو سایه در چاه شود
نبود عجب از غایت کژ رفتن تو
گر سایه ز صحبت تو گمراه شود
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۸
در کینه به جان بکوش و رک باز مگیر
در حادثه بازی از فلک باز مگیر
روئی که دریغم آمد از چشم ملک
امروز به رغم من زسک باز مگیر
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۶
ای دوست ز دوست تا توانی مگریز
آهسته که قدر ما بدانی مگریز
با افعی زهردار هم کاسه مشو
وز صحبت آب زندگانی مگریز
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۵
یک یک هنرم بین و گنه ده ده بخش
جرمی که نرفت حسبته لله بخش
ازباد دروغ آتش خشمت مفروز
و آب رخ من به خاک سلغر شه بخش
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۳
از سادگی و سلیمی و مسکینی
وز سرکشی و تکبر و خودبینی
بر آتش اگر نشانیم بنشینم
بر دیده اگر نشانمت ننشینی
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - در نکوهش نوع بشر
به پندار دانای مغرب زمین
پدید آور پند نو «داروین »
زمانه ز میمون، دمی کم نمود
سپس ناسزا نامش، آدم نمود
اگر آدمیت بر این بی دمی است؟
دمی کو که من عارم از آدمیست
چو اجدادم ای کاش، میمون بدم
که در جنگلی، راحت اکنون بدم
مرا آفریدند، انسان چرا؟
چرا آفریدند، اینسان مرا؟
اگر پشه ای بودم اندر هوا؟
اگر اشتری بودم اندر چرا؟
بدم گر که مور لگد خورده ای
و یا کرم بی قوت افسرده ای؟
اگر کند دندان شغالی بدم
اگر گرگ آشفته حالی بدم؟
از این نیک تر بد که انسان شدم
معذب ترین جنس حیوان شدم؟
تو ای مرغ آسوده در لانه ای
خوشا بر تو مرغی و انسان نه ای
گرازا، تو بر طالع خود بناز
که ناگشتی انسان و گشتی گراز
تو ای بدترین جنس انسان بشر
ز حیوان درنده درنده تر
نه روباهی اما به موذی گری
ز روبه صد اندازه، موذی تری
تویی گو که عقرب نیم پیش خود
ولی همچو عقرب زنی نیش خود
من ای قوم! جنس شما نیستم
دو پا دارم، اما دو پا نیستم
نه ازتان فزونم، نه ازتان کم
که من نیز مثل شما آدمم
ولی چون شما، پست و دون و پلید!
جهان آفرین، مر مرا نافرید
هراکلیت را بس ز مردم گزند!
رسیدی همی گفت مردم سگند
من آن آدمی، بر سگان اجنبی
چو در قوم غدار فاسق، نبی!
سگ ار اجنبی دید، عوعو کند
مرا نیز این قوم دون هو کند
همین قصه اکنون بود حال من
که عوعو نمایند، دنبال من
کسانی که اکنون، مرا هو کنند
سگند اجنبی دیده، عوعو کنند
چه غم دشمنان گر مرا هو زنند؟
ولی دوستان از چه نارو زنند!
تأسی به خصم دنی می کنند!
به من دوستان، دشمنی می کنند!
گر این دشمنی از حسد می کنند
قسم بر رفاقت که بد می کنند
من این نوع خود، ناپسندیده ام
بسی رنج دیدم که رنجیده ام
مرا گر چه طبعی است پراقتدار
چو من دیده کم دیده روزگار
به هر نکته طبعم، گمارم به کار
بود وصفش ار یک، نماید هزار
ولی از پی ذم نوع بشر
همین دم بریده،دنی جانور:
کند هر چه کوشش، فزاید به کار
نیادم سراید یکی از هزار
نجویم یکی ناسزا در کلام
کلام است در ذم او ناتمام
به ناچار نوع بشر خوانمش
همین نام را ناسزا دانمش
کجا ناسزا آدمی را سزاست
بر ناسزا آدمی ناسزا است
بر این دم بریده، دنی جانور
چه فحشی دهم به ز نوع بشر؟
همه فحش ها بهر آدم کم است
که فحش همه فحش ها آدمست!
به پندار (عشقی) ز «نوع بشر»
نباشد به قاموس، فحشی بتر!
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
ای ساده دلی که گفتن حق فن تست
منصور صفت هر که بود دشمن تست
حق گنج بود چو یا بیش پنهان دار
ور فاش کنی خون تو در گردن تست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۶ - رفتن بجدل ابن سلیم به قتلگاه و بیداد آن گمراه روسیاه
نبد هیچ کس نزد آن کشتگان
نه دشمن، نه غمخوار و نه پاسبان
بیامد ددی بد رگ و زشت خیم
که بد ناماو بجدل ابن سلیم
همی گشت در قتلگه بیدرنگ
که افتد مگر چیزی او را به چنگ
چو نومید شد بازگشت او به خشم
که ناگه فتادش سوی شاه چشم
به انگشت او دید انگشتری
درخشان چو در آسمان مشتری
بکوشید کارد ز دستش برون
نیامد که بد خشک گشته به خون
سر اهرمن از غضب خیره گشت
هم از آز چشم خرده تیره گشت
یکی خنجر آبگون برکشید
برآن قفل بر بسته، کردش کلید
شدی کاشکی خشک انگشت من
و یا خون شدی کلک در مشت من
مرا این جانگزا قصه ننوشتمی
که اندر جهان تخم غم کشتمی
دریغا از آن داور جم خدم
که از کف نگین داد و انگشت هم
اگر باب او در ره بی نیاز
یک انگشتری داد اندر نماز
مر این پور راد از کرم گستری
ببخشید انگشت و انگشتری
کشیدی چو او دست از هر چه هست
نه سر ماند برجا نه انگشت دست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۷ - درخاتمه ی کتاب و مختصری از حالات سید الساجدین(ع)گوید
گرت برنشاند به گاه بلند
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۸
گفتم رسید ماه بزرگ ای رخت چو ماه
گفتا دراین مه از رخ من آرزو مخواه
گفتم چرا مرا نرسانی به آرزوی
گفتا به آرزوت در این ماه نیست راه
گفتم سیه به رنگ گناه است زلف تو
گفتا گناه و زلف نشاید مگر سیاه
گفتم یکی به سوی دو زلفت نگه کنم
گفتا گنه بود چه کنی در گنه نگاه
گفتم که نیست هیچ مهی زین خجسته تر
گفتا خجسته باد براین شاه دین پناه
گفتم علاء دولت و دین شاه بی نظیر
گفتا که یک نظیر سزد بر جناب شاه
گفتم قوی به قوت او شد سپاه دین
گفتا قوی به شاه بود قوت سپاه
گفتم ز مدحتش به ثریا رسد سخن
گفتازهمتش چو فلک گشت بارگاه
گفتم به قعر چاه فروشد بدو عدو
گفتا عدو او نسزد جز به قعر چاه
گفتم که همتش به بزرگی گواه اوست
گفتا چه حاجت است بزرگیش را گواه
گفتم دو تاه گشت بدو پشت دشمنان
گفتا غم دراز کند پشت را دو تاه
گفتم کلاه بر سر او تاج حشمت است
گفتا به سر تمام شود حشمت کلاه
گفتم تباه گشت بدو حال حاسدان
گفتا که حال حاسد او به بود تباه
گفتم ضمیر کس نرسد در مدیح او
گفتا که بحر او ندهد وهم را شناه
گفتم موافقش نزید جز همیشه خویش
گفتا مخالفش نکند جز همیشه آه
گفتم به مدحش به بلندی رسد سخن
گفتا که قصد مدحت او کن تو هم به گاه
گفتم که ماه روز به درگاهش آمدست
گفتا که چاره نیست ز درگاه پادشاه
گفتم که هست بر اثر ماه روزه عید
گفتا که عید او شب و روز است و سال و ماه
گفتم که باد خاضع او گردش فلک
گفتا که باد حافظ او نصرت اله
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷
هرکه سعی بد کند در حق خلق
همچو سعی خویش بدبیند دعا
همچنین فرمود ایزد در نبی
لیس للانسان الا ماسعی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۹
پیش پیری دلم حکایت کرد
کز جوانی مرا چه بود بگفت
چون مرا در ره گناه کشید
نامه من سیاه کرد و برفت
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۲
مدار بسته در خویش و تنگ بار مباش
که این دو عیب بزرگ از بزرگواری نیست
بر آن گشاده کفی شرط نیست در بستن
بر آن فراخ دلی جای تنگ باری نیست