عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۲ - در رثاء و تاریخ رحلت سلطان سعید ناصرالدّین شاه
سزد بگرید گردون اگر به حال زمین
زبعد خسرو اسلام شاه ناصر دین
میر ملوک جهان شهریار ذوالقرنین
گه قرنهایش نیاید یکی به دهر قرین
دریغ و حیف از آن خلق خوب و کریم
دریغ و حیف از آن منطق خوش و شیرین
دریغ و حیف از آن زور بازو و مردی
دریغ و حیف از آن عزم و جزم و رأی متین
دریغ و حیف از آن شهریار بنده نواز
دریغ و حیف از آن تاجدار عدل آیین
شهی که چاره ی یأجوج ظلم را عدلش
به ملک بودی سدّ سدید و حِصن حصین
تنی که رنجه بدی از حریر و قاقم و خز
زخاک و خشتش گردید بستر و بالین
قدی که طعنه به سرو سهی زدی از ناز
بسان سایه ی سرو افتاد روی زمین
اگر نه کوه بنالد ازین مصیبت سخت
چرا کند به زبان صد افغان و حنین
اگر نه گردون گرید در این بزرگ عزا
چرا زدیده عیان کرده اشک چون پروین
اگر ندارد داغ فراق شه به جگر
چرا زخاک دمد لاله با دل خونین
نموده صبح گریبان در این مصیبت چاک
بریده شام از این سوک طره ی مشکین
سنین عمر ملک شصت و هفت و سلطنتش
رسید بر چهل و نه شماره اش ز سنین
هزار و سیصد با سیزده چو از هجرت
گذشت شه زجهان شد به سوی خلد برین
به جمعه هفتدهمین روز ماه ذیقعده
زتختگاه شه پاک دین به صد تمکین
طواف روضه ی عبدالعظیم را اِحرام
به بست از سر صدق و خلوص قلب و یقین
نکرد منع تنی را ز زایران و بُدند
در آن مقام بسی خلق از کهین و مهین
قدم نهاد در آن آستان عرش مقام
ز روی صدق و ارادت به خاک سود جبین
فروتنی را بی دور باش سلطنتی
ورود او در آن روضه ی بهشت آیین
حکایت آن که دیو خوی تیره روان
که باد لعن بر او تا به روز بازپسین
زخبث باطن و اغوای بد نهادی خویش
کمر به قتل شهنشاه بسته بود زکین
چو ابن ملجم دون انتظار فرصت را
کشیده بود کمان و نموده بود کمین
چو دید شه را با یاد حق زخود غافل
به حیله شد پی انجام مقصد دیرین
به رسم اهل تظلّم گرفت طوماری
بدست حیلت و شد سوی شهریار مهین
یکی طپانچه نهان کرده بود در طومار
گشاد داد سوی شهریار روی زمین
به خون طپید دل اهل کشوری چون تیر
رسید خسرو نیکو ضمیر را به وطین
زپا درآمد سرو بلند قامت شاه
فتاده لرزه به ارکان ملک و دولت و دین
سرور قرن دوم شد به دل به سوک قران
سرود عیش مبدّل به اشک و آه و انین
چو صدر اعظم اشرف بدید حالت شاه
نمود پیشه صبوری زفکر آخر بین
برای آن که مباد از ظهور این فتنه
شود گسسته زهم عقد نظم دولت و دین
اگرچه بود پریشان تر از همه عالم
ز روی ظاهر ننمود خویش را غمگین
به بر گرفت تن شاه را چون جان و سرود
هزار شکر گذشت از ملک قران چنین
به طور پاسخ خسرو گهی سخن گفتی
گهی گشودی چون شاه منطق شیرین
زبعد آن که ره فتنه را زشش سو بست
به فکر صائب و رأی زرین و عزم متین
وقوع حادثه را عرضه تلگرافاً کرد
به درگه شه گردون سریر مهر نگین
پناه دولت و ملت مظفرالدّین شاه
که بهر فتح و ظفر نامش آیتی است مبین
ازین قضیه چنان شهریار محزون گشت
که عالمی را به نمود حزن شاه حزین
به غیر صبر و تحمل چو هیچ چاره ندید
به حکم صبر و سکون داد سوز دل تسکین
برای حفظ رعایا ودایع یزدان
نمود صدر فلک قدر را ملک تعیین
به عون ایزد زاقبال شهریاری گشت
امور دولت و دین جمله در خور تحسین
چنان منظّم گردید کشور ایران
که کس نشان ندهد أمن کشوری چونین
زبعد خسرو اسلام شاه ناصر دین
میر ملوک جهان شهریار ذوالقرنین
گه قرنهایش نیاید یکی به دهر قرین
دریغ و حیف از آن خلق خوب و کریم
دریغ و حیف از آن منطق خوش و شیرین
دریغ و حیف از آن زور بازو و مردی
دریغ و حیف از آن عزم و جزم و رأی متین
دریغ و حیف از آن شهریار بنده نواز
دریغ و حیف از آن تاجدار عدل آیین
شهی که چاره ی یأجوج ظلم را عدلش
به ملک بودی سدّ سدید و حِصن حصین
تنی که رنجه بدی از حریر و قاقم و خز
زخاک و خشتش گردید بستر و بالین
قدی که طعنه به سرو سهی زدی از ناز
بسان سایه ی سرو افتاد روی زمین
اگر نه کوه بنالد ازین مصیبت سخت
چرا کند به زبان صد افغان و حنین
اگر نه گردون گرید در این بزرگ عزا
چرا زدیده عیان کرده اشک چون پروین
اگر ندارد داغ فراق شه به جگر
چرا زخاک دمد لاله با دل خونین
نموده صبح گریبان در این مصیبت چاک
بریده شام از این سوک طره ی مشکین
سنین عمر ملک شصت و هفت و سلطنتش
رسید بر چهل و نه شماره اش ز سنین
هزار و سیصد با سیزده چو از هجرت
گذشت شه زجهان شد به سوی خلد برین
به جمعه هفتدهمین روز ماه ذیقعده
زتختگاه شه پاک دین به صد تمکین
طواف روضه ی عبدالعظیم را اِحرام
به بست از سر صدق و خلوص قلب و یقین
نکرد منع تنی را ز زایران و بُدند
در آن مقام بسی خلق از کهین و مهین
قدم نهاد در آن آستان عرش مقام
ز روی صدق و ارادت به خاک سود جبین
فروتنی را بی دور باش سلطنتی
ورود او در آن روضه ی بهشت آیین
حکایت آن که دیو خوی تیره روان
که باد لعن بر او تا به روز بازپسین
زخبث باطن و اغوای بد نهادی خویش
کمر به قتل شهنشاه بسته بود زکین
چو ابن ملجم دون انتظار فرصت را
کشیده بود کمان و نموده بود کمین
چو دید شه را با یاد حق زخود غافل
به حیله شد پی انجام مقصد دیرین
به رسم اهل تظلّم گرفت طوماری
بدست حیلت و شد سوی شهریار مهین
یکی طپانچه نهان کرده بود در طومار
گشاد داد سوی شهریار روی زمین
به خون طپید دل اهل کشوری چون تیر
رسید خسرو نیکو ضمیر را به وطین
زپا درآمد سرو بلند قامت شاه
فتاده لرزه به ارکان ملک و دولت و دین
سرور قرن دوم شد به دل به سوک قران
سرود عیش مبدّل به اشک و آه و انین
چو صدر اعظم اشرف بدید حالت شاه
نمود پیشه صبوری زفکر آخر بین
برای آن که مباد از ظهور این فتنه
شود گسسته زهم عقد نظم دولت و دین
اگرچه بود پریشان تر از همه عالم
ز روی ظاهر ننمود خویش را غمگین
به بر گرفت تن شاه را چون جان و سرود
هزار شکر گذشت از ملک قران چنین
به طور پاسخ خسرو گهی سخن گفتی
گهی گشودی چون شاه منطق شیرین
زبعد آن که ره فتنه را زشش سو بست
به فکر صائب و رأی زرین و عزم متین
وقوع حادثه را عرضه تلگرافاً کرد
به درگه شه گردون سریر مهر نگین
پناه دولت و ملت مظفرالدّین شاه
که بهر فتح و ظفر نامش آیتی است مبین
ازین قضیه چنان شهریار محزون گشت
که عالمی را به نمود حزن شاه حزین
به غیر صبر و تحمل چو هیچ چاره ندید
به حکم صبر و سکون داد سوز دل تسکین
برای حفظ رعایا ودایع یزدان
نمود صدر فلک قدر را ملک تعیین
به عون ایزد زاقبال شهریاری گشت
امور دولت و دین جمله در خور تحسین
چنان منظّم گردید کشور ایران
که کس نشان ندهد أمن کشوری چونین
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۵ - در تهنیت قرن شهید مبرور ناصرالدّین شاه طاب ثراه
به ماند بر سریر کامرانی
شهنشاه مظفر جاودانی
خدیو دادگستر ناصرالدین
شرف افزای دیهیم کیانی
جهانداری که زد بر خوان احسان
جهانی را صلای میهمانی
به نام وی به فیروزی و اقبال
برآمد سکه ی صاحب قرانی
زآغاز جهانبانی قاجار
چو یک صد سال شد با کامرانی
به فرخ روزگارش تازه گردید
جهان پیر را عهد جوانی
اساس ظلم و کین را داد بر باد
بنای معدلت را گشت بانی
کف بخشنده اش ابر است گر ابر
نماید جاودان گوهر فشانی
همایون رأی شه را خواندمی مهر
نبودی گر فروغ مهر فانی
پی کسب شرف بر آستانش
کند بهرام هرشب پاسبانی
چنین شاهنشه عالی همم را
نشاید خواند ذوالقرنین ثانی
سکندر گر بدی در روزگارش
ز وی آموختی کشور ستانی
بود در فیض بخشی خاک راهش
بسی خوشتر زآب زندگانی
ملک ظلّ خداوند است و وصفش
بود بیرون زحدّ نکته دانی
توانی گر سپس ذات بی چون
ثنای داور دوران توانی
جهان تا پایدی پیوسته بادا
به کام شاه، دور آسمانی
نهال دولت فرخنده ی وی
نگردد رنجه از باد خزانی
قرون بی شُمَر بر تخت شاهی
به پاید با نشاط و شادمانی
به جو تاریخ قرن ناصری را
«محیطا» بیت مقطع را چو خوانی
به نام شاه عادل آمده نیک
همایون سکه ی صاحب قرانی
شهنشاه مظفر جاودانی
خدیو دادگستر ناصرالدین
شرف افزای دیهیم کیانی
جهانداری که زد بر خوان احسان
جهانی را صلای میهمانی
به نام وی به فیروزی و اقبال
برآمد سکه ی صاحب قرانی
زآغاز جهانبانی قاجار
چو یک صد سال شد با کامرانی
به فرخ روزگارش تازه گردید
جهان پیر را عهد جوانی
اساس ظلم و کین را داد بر باد
بنای معدلت را گشت بانی
کف بخشنده اش ابر است گر ابر
نماید جاودان گوهر فشانی
همایون رأی شه را خواندمی مهر
نبودی گر فروغ مهر فانی
پی کسب شرف بر آستانش
کند بهرام هرشب پاسبانی
چنین شاهنشه عالی همم را
نشاید خواند ذوالقرنین ثانی
سکندر گر بدی در روزگارش
ز وی آموختی کشور ستانی
بود در فیض بخشی خاک راهش
بسی خوشتر زآب زندگانی
ملک ظلّ خداوند است و وصفش
بود بیرون زحدّ نکته دانی
توانی گر سپس ذات بی چون
ثنای داور دوران توانی
جهان تا پایدی پیوسته بادا
به کام شاه، دور آسمانی
نهال دولت فرخنده ی وی
نگردد رنجه از باد خزانی
قرون بی شُمَر بر تخت شاهی
به پاید با نشاط و شادمانی
به جو تاریخ قرن ناصری را
«محیطا» بیت مقطع را چو خوانی
به نام شاه عادل آمده نیک
همایون سکه ی صاحب قرانی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
بتان شهر که ترکانه باج می طلبند
مراد سر بود از هر که تاج می طلبند
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند
ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
بغایتی که طبیبان علاج می طلبند
شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان
نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند
درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز
شراب لعل ز جام زجاج می طلبند
منم که روی دلم در شکست کار خودست
وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند
بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس
صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند
مران ز انجمن خویش تنگدستان را
که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند
مده ز دست فغانی کمند زلف بتان
که این مراد بشبهای داج می طلبند
مراد سر بود از هر که تاج می طلبند
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند
ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
بغایتی که طبیبان علاج می طلبند
شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان
نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند
درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز
شراب لعل ز جام زجاج می طلبند
منم که روی دلم در شکست کار خودست
وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند
بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس
صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند
مران ز انجمن خویش تنگدستان را
که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند
مده ز دست فغانی کمند زلف بتان
که این مراد بشبهای داج می طلبند
بابافغانی : ترکیبات
ترکیب بند در رثاء سلطان یعقوب
چه شد یا رب که خورشید درخشان بر نمی آید
قیامت شد مگر کان ماه تابان بر نمی آید
نمی گردد نمایان اختری از برج زیبایی
فروزان اختری از برج احسان بر نمی آید
گلی از جویبار زندگانی کس نمی چیند
گیاهی از کنار آب حیوان بر نمی آید
نسیم نا امیدی می وزد از گلشن عالم
دم خوش از نهاد نوع انسان بر نمی آید
چمن پژمرده و گل خشک و بی جان لاله و نرگس
بجز بوی فنا از نخل ارکان بر نمی آید
هوای جانفزا از هیچ گلشن بر نمی خیزد
غبار هستی از صحرای امکان بر نمی آید
نباشد آدمی را چاره جز افتادن و مردن
که می بیند چنین روزی که از جان بر نمی آید
ز مجلس بر نمی آید صدای مطرب خوشخوان
نوای عندلیب از طرف بستان بر نمی آید
شراب لاله گون ساقی بجام زر نمی ریزد
خروش ارغنون از بزم سلطان بر نمی آید
بنعش آراستند امروز تخت و تاج را بینید
سر تابوت بر افلاک شد معراج را بینید
که گفت ای آتش جانسوز کاین بی اعتدالی کن
ز آب زندگانی ساغر جمشید خالی کن
چرا ای باد بر هم می زنی دریای هستی را
دگر گر می توان عالم پر از عقد لآلی کن
چه رستاخیز بود ای باد کاین بی قوتی کردی
تو دانی بعد ازین اظهار صنع لایزالی کن
دگر ای ماه از بهر که عالم می کنی روشن
چه بدرست این نهان شو از نظر چندی هلالی کن
عروس دهر چون این بی وفایی کرد با مردم
بیارا خویش را و بعد ازین صاحب جمالی کن
سزای جام فغفوری نیی ای چرخ دون پرور
شراب تلخ داری جمله در جام سفالی کن
ملالی داشتی تا بود شاه عادلت حامی
چو او رفت از میان انگیز ظلم و بی ملالی کن
بهر روزت یکی در دام می آرد به صد حیلت
کنون بگذار این شیری و یکچندی شغالی کن
بسی بیداد کردی ای فلک اما نه زین بدتر
بظلم رفته کس دادی نداد و فکر حالی کن
جهان تاریک شد چشم و چراغ اهل عالم کو
خداوند جهان یعقوب ختم نسل آدم کو
بدود مشعل ماتم فروغ مهر و مه بستند
برای سایه ی شهزادگان چتر سیه بستند
مگر اقصای عالم کربلا شد در عزای شه
که شیران پرده ی دل بر علمهای سپه بستند
بتخت جم نمیگنجید ذات قهرمان الحق
بعزتخانه ی عرش مجیدش تکیه گه بستند
تعالی الله زهی مشهد که تا این بقعه شد پیدا
مغان و عابدان درهای دیر و خانقه بستند
بسی شستند دست از جان که در فوت چنین شاهی
سراسر آب شد دلها که بر عمر تبه بستند
اجل حکمت نمیداند فغان زین دشمن جانی
که آمد بر سر کار خود از هر جا که ره بستند
نمیگردند سیر از خون مردم قابضان گل
گدا بودند و همت هم بکار پادشه بستند
بعمر داده راضی باش و ملک جاودان کم جو
که آب زندگانی بر سکندر زین گنه بستند
بعشق شاه جان دادند یکسر بنده و آزاد
چه پیمان بوده و کاین راستان کج کله بستند
شه عالم شد و خیل سپه یکباره با هم برد
مه از افلاک رفت و ثابت و سیاره با هم برد
منم یا رب که در خواب آن گل سراب میبینم؟
چه می بینم من بیخود مگر در خواب میبینم
چه نخلست این که از پیش نماز خلق میخیزد
چه شمعست اینکه جایش گوشه ی محراب میبینم
چه ناهمواریست این، وه که در خیل پریرویان
هزاران گیسوی پرتاب را بی تاب میبینم
مگر سرو روان بشکست و گل از باغ بیرون شد
که گلگشت پریرویان چنین در خواب میبینم
چنان شمعی کزان چشم و چراغ خلق روشن بود
همه شب تا بروزش خفته در مهتاب میبینم
مسیحم همدم دل بود و میمردم چه باشد حال
کنون کاین مشت خون را در کف قصاب میبینم
درین مجلس که از نو چرخ بی بنیاد میسازد
بجای باده خون در ساغراحباب میبینم
بطوفان داد عالم را نم پیراهن یوسف
جهان از گریه ی یعقوب در غرقاب میبینم
شهنشاه از جهان بگذشت تاج و تخت بیکس ماند
علی فرمود مجلس خالی از احباب میبینم
مسیحا گو بماتم چشمه ی خورشید را تر کن
خضر گو آب حیوان را بریز و خاک بر سر کن
دل پیر و جوان صد پاره سرو و گل چه کار آید
جهان پرآه و افغان ناله ی بلبل چه کار آید
بماتمخانه یی هر خوبرویی موی خود برکند
چرا روید بنفشه دسته ی سنبل چه کار آید
بنای عشق درهم شد چه سود از عشق مهرویان
خم زلف سیاه و حلقه ی کاکل چه کار آید
گره شد در گلویم های و هوی گریه ای ساقی
دهانم نوحه بست از تنگ می قلقل چه کار آید
نمی مانند باقی جزو و کل در عالم فانی
چو باشد اینچنین تعیین جزو و کل چه کار آید
کجا درمان شود درد اجل پیمانه چون پر شد
چو زور سیل بیش از پیش گردد پل چه کار آید
سیه پوشد فلک هر شام چند این اطلس گلگون؟
چو ابرش ماند بی صاحب لجام و جل چه کار آید
خموش ای عندلیب امسال اگر همدرد یارانی
ریاحین سر بسر در خاک، این غلغل چه کار آید
بهاری اینچنین گریان و عالم در پریشانی
سرود نوحه گو، مطرب درین نوروز سلطانی
کجایی ای فدای جان شیرین جرعه خوارانت
رفیق این سفر ورد و دعای هوشیارانت
کجایی ای چو آب زندگانی از میان رفته
همه تشنه بخون یکدگر خنجر گذارانت
تو رخش عمر ازین آرامگه راندی و از حسرت
بکوه و دشت وحشی و حزین چابک سوارانت
مگر آید قیامت ورنه تا زین خواب برخیزی
نمیماند چراغ دیده ی شب زنده دارانت
تو آن درد آزموده خسرو صاحبنظر بودی
که دل درد آمدی گاهی بآه دلفگارانت
تو بر اوج شرف رفتی و ما چون ذره سرگردان
نه این بود آفتاب من، قرر بی قرارانت
بسیر آن جهان یا رب چه مشکل آشنا دیدی
که شد بیگانه در چشم خدا بین گلعذارانت
گرفتی دامن مقصود و رفتی از میان بیرون
تو عیش جاودان کردی و در خونابه یارانت
بروی مطرب و ساقی کشیده باده ی باقی
غنودی مست و بی پروا زجان افشان یارانت
تو رفتی از نظر اما نمیماند اثر پنهان
حقیقت کار خواهد کرد اگر پیدا اگر پنهان
زهی هم در جوانی سوی حق آورده روی خود
گذشته در اوان عز و ناز از آرزوی خود
ترا زیبد که عمری با همه کس مهر بنمایی
چو خورشیدت نباشد میل دل یکذره سوی خود
زهی آیینه ی گیتی که در گیتی چو جام جم
نبیند با وجود سلطنت گرد عدوی خود
که دارد اینچنین علمی که با آن عشق روزافزون
نگنجد در کفن از غایت شور و غلوی خود
در آتش تا قیامت همنشینان از دریغ و حیف
تو با خود در بهشتی همچو گل در رنگ بوی خود
درین عالم کسی به از تو داد عیش و مستی داد؟
در آنجا نیز خواهی همچنان بودن بخوی خود
غبار هستی از دامن چه مشتاقانه افشاندی
بآب زندگی کردی تو الحق شست و شوی خود
تو آن خورشیدوش بودی که با ذرات خوشنودی
همه عالم نکو دانستی از خلق نکوی خود
فلک بزم ترا دربست اما قدر خود بشکست
کسی هرگز نزد زینگونه سنگی بر سبوی خود
دریغا زود هم با اصل خود پیوست بدر تو
تو در دین بس گران بودی ندانستند قدر تو
که دانستی که در دهر این ستم مشهود خواهد شد
فلکرا شاهکاری اینچنین موجود خواهد شد
باشک آتشین خواهد بدل شد آب حیوانم
سرود نوحه بر جای نوای عود خواهد شد
لباب جام عشرت دست چون میداد میگفتم
نباید خورد ازین شربت که زهرآلود خواهد شد
جهان گو تیره شو از آه سرد ما نمیدانی
که چون آتش کنند از هر کناری دود خواهد شد
زنامقبولی خود دور وحشی شد چنین بهتر
که تا صد سال دیگر همچنان مردود خواهد شد
بمرگ خویش مشتاقم امان از کس نمیخواهم
چه سود امروز یا فردا که دیر و زود خواهد شد
بسودای جهان تا میتوانی در مرو آسان
که سودش در زیانست و زبان در سود خواهد شد
زمان گر بد شود به از حساب صبر چیزی نیست
نپنداری که او را طالع مسعود خواهد شد
زبیداد فلک تا کی زهر آب آتش انگیزی
دعایی کن فغانی عاقبت محمود خواهد شد
بحمدالله که باز از عدل یعقوبی جهان پر شد
بنای خطبه ی شاهی بنام بایسنغر شد
الهی نصرتش ده تا زعالم داد بستاند
مراد دل تمام از بنده و آزاد بستاند
زچندین پادشاه نامدار این یک خلف مانده
بماند سالها تا کینه ی اجداد بستاند
چنان عالم گلستان گردد از عدلش که نتواند
کسی برگی گل از کس با دل ناشاد بستاند
خداوندا سلیمانی ده این شاه پریرو را
که کام مور بخشد انتقام از باد بستاند
رسوم نظم عالم بر دل و دستش روان گردان
بهر یک تخته ی تعلیم کز استاد بستاند
چنان عدلش شود حامی که وقت رفتن از بستان
صبا را حد آن نبود که از گل زاد بستاند
جواب نامه ی فتحش چو خواند قاصد از دوران
کلید چند گنج و کشور آباد بستاند
چنان یک روی و یکدل ساز با هم مردم عهدش
که کس را فکر آن نبود که از کس داد بستاند
وگر باشد خلافی در میان آن اعتدالش ده
که تاب از آتش و دل سختی از فولاد بستاند
الهی تا جهان باشد خداوند جهان بادا
دلیلش عقل پیر و همدمش بخت جوان بادا
قیامت شد مگر کان ماه تابان بر نمی آید
نمی گردد نمایان اختری از برج زیبایی
فروزان اختری از برج احسان بر نمی آید
گلی از جویبار زندگانی کس نمی چیند
گیاهی از کنار آب حیوان بر نمی آید
نسیم نا امیدی می وزد از گلشن عالم
دم خوش از نهاد نوع انسان بر نمی آید
چمن پژمرده و گل خشک و بی جان لاله و نرگس
بجز بوی فنا از نخل ارکان بر نمی آید
هوای جانفزا از هیچ گلشن بر نمی خیزد
غبار هستی از صحرای امکان بر نمی آید
نباشد آدمی را چاره جز افتادن و مردن
که می بیند چنین روزی که از جان بر نمی آید
ز مجلس بر نمی آید صدای مطرب خوشخوان
نوای عندلیب از طرف بستان بر نمی آید
شراب لاله گون ساقی بجام زر نمی ریزد
خروش ارغنون از بزم سلطان بر نمی آید
بنعش آراستند امروز تخت و تاج را بینید
سر تابوت بر افلاک شد معراج را بینید
که گفت ای آتش جانسوز کاین بی اعتدالی کن
ز آب زندگانی ساغر جمشید خالی کن
چرا ای باد بر هم می زنی دریای هستی را
دگر گر می توان عالم پر از عقد لآلی کن
چه رستاخیز بود ای باد کاین بی قوتی کردی
تو دانی بعد ازین اظهار صنع لایزالی کن
دگر ای ماه از بهر که عالم می کنی روشن
چه بدرست این نهان شو از نظر چندی هلالی کن
عروس دهر چون این بی وفایی کرد با مردم
بیارا خویش را و بعد ازین صاحب جمالی کن
سزای جام فغفوری نیی ای چرخ دون پرور
شراب تلخ داری جمله در جام سفالی کن
ملالی داشتی تا بود شاه عادلت حامی
چو او رفت از میان انگیز ظلم و بی ملالی کن
بهر روزت یکی در دام می آرد به صد حیلت
کنون بگذار این شیری و یکچندی شغالی کن
بسی بیداد کردی ای فلک اما نه زین بدتر
بظلم رفته کس دادی نداد و فکر حالی کن
جهان تاریک شد چشم و چراغ اهل عالم کو
خداوند جهان یعقوب ختم نسل آدم کو
بدود مشعل ماتم فروغ مهر و مه بستند
برای سایه ی شهزادگان چتر سیه بستند
مگر اقصای عالم کربلا شد در عزای شه
که شیران پرده ی دل بر علمهای سپه بستند
بتخت جم نمیگنجید ذات قهرمان الحق
بعزتخانه ی عرش مجیدش تکیه گه بستند
تعالی الله زهی مشهد که تا این بقعه شد پیدا
مغان و عابدان درهای دیر و خانقه بستند
بسی شستند دست از جان که در فوت چنین شاهی
سراسر آب شد دلها که بر عمر تبه بستند
اجل حکمت نمیداند فغان زین دشمن جانی
که آمد بر سر کار خود از هر جا که ره بستند
نمیگردند سیر از خون مردم قابضان گل
گدا بودند و همت هم بکار پادشه بستند
بعمر داده راضی باش و ملک جاودان کم جو
که آب زندگانی بر سکندر زین گنه بستند
بعشق شاه جان دادند یکسر بنده و آزاد
چه پیمان بوده و کاین راستان کج کله بستند
شه عالم شد و خیل سپه یکباره با هم برد
مه از افلاک رفت و ثابت و سیاره با هم برد
منم یا رب که در خواب آن گل سراب میبینم؟
چه می بینم من بیخود مگر در خواب میبینم
چه نخلست این که از پیش نماز خلق میخیزد
چه شمعست اینکه جایش گوشه ی محراب میبینم
چه ناهمواریست این، وه که در خیل پریرویان
هزاران گیسوی پرتاب را بی تاب میبینم
مگر سرو روان بشکست و گل از باغ بیرون شد
که گلگشت پریرویان چنین در خواب میبینم
چنان شمعی کزان چشم و چراغ خلق روشن بود
همه شب تا بروزش خفته در مهتاب میبینم
مسیحم همدم دل بود و میمردم چه باشد حال
کنون کاین مشت خون را در کف قصاب میبینم
درین مجلس که از نو چرخ بی بنیاد میسازد
بجای باده خون در ساغراحباب میبینم
بطوفان داد عالم را نم پیراهن یوسف
جهان از گریه ی یعقوب در غرقاب میبینم
شهنشاه از جهان بگذشت تاج و تخت بیکس ماند
علی فرمود مجلس خالی از احباب میبینم
مسیحا گو بماتم چشمه ی خورشید را تر کن
خضر گو آب حیوان را بریز و خاک بر سر کن
دل پیر و جوان صد پاره سرو و گل چه کار آید
جهان پرآه و افغان ناله ی بلبل چه کار آید
بماتمخانه یی هر خوبرویی موی خود برکند
چرا روید بنفشه دسته ی سنبل چه کار آید
بنای عشق درهم شد چه سود از عشق مهرویان
خم زلف سیاه و حلقه ی کاکل چه کار آید
گره شد در گلویم های و هوی گریه ای ساقی
دهانم نوحه بست از تنگ می قلقل چه کار آید
نمی مانند باقی جزو و کل در عالم فانی
چو باشد اینچنین تعیین جزو و کل چه کار آید
کجا درمان شود درد اجل پیمانه چون پر شد
چو زور سیل بیش از پیش گردد پل چه کار آید
سیه پوشد فلک هر شام چند این اطلس گلگون؟
چو ابرش ماند بی صاحب لجام و جل چه کار آید
خموش ای عندلیب امسال اگر همدرد یارانی
ریاحین سر بسر در خاک، این غلغل چه کار آید
بهاری اینچنین گریان و عالم در پریشانی
سرود نوحه گو، مطرب درین نوروز سلطانی
کجایی ای فدای جان شیرین جرعه خوارانت
رفیق این سفر ورد و دعای هوشیارانت
کجایی ای چو آب زندگانی از میان رفته
همه تشنه بخون یکدگر خنجر گذارانت
تو رخش عمر ازین آرامگه راندی و از حسرت
بکوه و دشت وحشی و حزین چابک سوارانت
مگر آید قیامت ورنه تا زین خواب برخیزی
نمیماند چراغ دیده ی شب زنده دارانت
تو آن درد آزموده خسرو صاحبنظر بودی
که دل درد آمدی گاهی بآه دلفگارانت
تو بر اوج شرف رفتی و ما چون ذره سرگردان
نه این بود آفتاب من، قرر بی قرارانت
بسیر آن جهان یا رب چه مشکل آشنا دیدی
که شد بیگانه در چشم خدا بین گلعذارانت
گرفتی دامن مقصود و رفتی از میان بیرون
تو عیش جاودان کردی و در خونابه یارانت
بروی مطرب و ساقی کشیده باده ی باقی
غنودی مست و بی پروا زجان افشان یارانت
تو رفتی از نظر اما نمیماند اثر پنهان
حقیقت کار خواهد کرد اگر پیدا اگر پنهان
زهی هم در جوانی سوی حق آورده روی خود
گذشته در اوان عز و ناز از آرزوی خود
ترا زیبد که عمری با همه کس مهر بنمایی
چو خورشیدت نباشد میل دل یکذره سوی خود
زهی آیینه ی گیتی که در گیتی چو جام جم
نبیند با وجود سلطنت گرد عدوی خود
که دارد اینچنین علمی که با آن عشق روزافزون
نگنجد در کفن از غایت شور و غلوی خود
در آتش تا قیامت همنشینان از دریغ و حیف
تو با خود در بهشتی همچو گل در رنگ بوی خود
درین عالم کسی به از تو داد عیش و مستی داد؟
در آنجا نیز خواهی همچنان بودن بخوی خود
غبار هستی از دامن چه مشتاقانه افشاندی
بآب زندگی کردی تو الحق شست و شوی خود
تو آن خورشیدوش بودی که با ذرات خوشنودی
همه عالم نکو دانستی از خلق نکوی خود
فلک بزم ترا دربست اما قدر خود بشکست
کسی هرگز نزد زینگونه سنگی بر سبوی خود
دریغا زود هم با اصل خود پیوست بدر تو
تو در دین بس گران بودی ندانستند قدر تو
که دانستی که در دهر این ستم مشهود خواهد شد
فلکرا شاهکاری اینچنین موجود خواهد شد
باشک آتشین خواهد بدل شد آب حیوانم
سرود نوحه بر جای نوای عود خواهد شد
لباب جام عشرت دست چون میداد میگفتم
نباید خورد ازین شربت که زهرآلود خواهد شد
جهان گو تیره شو از آه سرد ما نمیدانی
که چون آتش کنند از هر کناری دود خواهد شد
زنامقبولی خود دور وحشی شد چنین بهتر
که تا صد سال دیگر همچنان مردود خواهد شد
بمرگ خویش مشتاقم امان از کس نمیخواهم
چه سود امروز یا فردا که دیر و زود خواهد شد
بسودای جهان تا میتوانی در مرو آسان
که سودش در زیانست و زبان در سود خواهد شد
زمان گر بد شود به از حساب صبر چیزی نیست
نپنداری که او را طالع مسعود خواهد شد
زبیداد فلک تا کی زهر آب آتش انگیزی
دعایی کن فغانی عاقبت محمود خواهد شد
بحمدالله که باز از عدل یعقوبی جهان پر شد
بنای خطبه ی شاهی بنام بایسنغر شد
الهی نصرتش ده تا زعالم داد بستاند
مراد دل تمام از بنده و آزاد بستاند
زچندین پادشاه نامدار این یک خلف مانده
بماند سالها تا کینه ی اجداد بستاند
چنان عالم گلستان گردد از عدلش که نتواند
کسی برگی گل از کس با دل ناشاد بستاند
خداوندا سلیمانی ده این شاه پریرو را
که کام مور بخشد انتقام از باد بستاند
رسوم نظم عالم بر دل و دستش روان گردان
بهر یک تخته ی تعلیم کز استاد بستاند
چنان عدلش شود حامی که وقت رفتن از بستان
صبا را حد آن نبود که از گل زاد بستاند
جواب نامه ی فتحش چو خواند قاصد از دوران
کلید چند گنج و کشور آباد بستاند
چنان یک روی و یکدل ساز با هم مردم عهدش
که کس را فکر آن نبود که از کس داد بستاند
وگر باشد خلافی در میان آن اعتدالش ده
که تاب از آتش و دل سختی از فولاد بستاند
الهی تا جهان باشد خداوند جهان بادا
دلیلش عقل پیر و همدمش بخت جوان بادا
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح فخرالملک
یا ساقی الصبوح که پیک صبا رسید
در دور دولت آی که نوبت بما رسید
خورشید را طلوع شد از معجر کلیم
گر همدم مسیح نسیم صبا رسید
صبح دوم که زنده کند مرده را بدم
با صدق اگر برفت کنون با صفا رسید
کیخسرو سپهر چنان تاخت در افق
گرچه درین حصار کهن بارها رسید
کر گرد موکبش سپه خسرو ظلام
بشکست و مملکت بسپاه ضیاء رسید
گوئی که زورقیست ز یاقوت آبدار
کز بحر زنگبار بحد ختا رسید
یا مجمریست لعل پر از شعله های نور
کز دست قدسیان بسپهر دوتا رسید
یا ساغریست پر می صافی که وقت صبح
مخمور عشق را ز بر دلربا رسید
یا عکس نقش لعل سمند خدایگانت
کز خطه ی ظفر، بخط استوا رسید
اعظم خدایگان شریعت، که دست عهد،
در دور او بدامن مهر و وفا رسید
رکن و پناه دولت و دین کز علو قدر
تعظیم حکم او چو قدر در قصا رسید
منظور لطف حق، عضدالملک کزازل،
توقیع او چو وحی، سوی انبیا رسید
ای روزگار مجد، که باز از سپهر فضل،
خورشید شرع بر افق کبریا رسید
بطلان ظلم حاسد اسلام رخ نمود
برهان عدل خسرو گیتی گشا رسید
دنیا و دین و دولت و بیداد و فتنه را
پشت و پناه و یار و زوال و فنا رسید
پژمرده بود گلین اقبال تازه گشت
با آب جاه اوش به نشو و نما رسید
در یک نفس ضمیر تو ملک دو کون را
از ابتدا در آمد و در انتها رسید
صدرا توئی که صیت کمالت زمانه را
از ذروه ی سپهر بسمع رضا رسید
فر تو سایه ایست الهی، بحکم آن،
کو سایه ی زمانه بفر هما رسید
شمشیر و خامه چون سبب نظم عالمند
فرمان امر و نهی تو این هر دو را رسید
گر کلک تو نه روح امین است پس چرا
وحی از مسیر او بخلایق فرا رسید
ور تیغ تونه آب حیاتست از چه رو
حالی هر آنکه خورد بدار بقا رسید
صدرا محل و مرتبه نظم عذب من
از فر مدحت تو باوج سما رسید
گز منزویست بنده امامی شگفت نیست
چون بی حجاب در تتق انزوا رسید
تا بر طریق فضل هر آنکو قدم سپرد
در ملک هر دو کون بعز و علا رسید
عز و علا ملازم خاک در تو باد
در چشم ملک و دین چو ازو توتیا رسید
در دور دولت آی که نوبت بما رسید
خورشید را طلوع شد از معجر کلیم
گر همدم مسیح نسیم صبا رسید
صبح دوم که زنده کند مرده را بدم
با صدق اگر برفت کنون با صفا رسید
کیخسرو سپهر چنان تاخت در افق
گرچه درین حصار کهن بارها رسید
کر گرد موکبش سپه خسرو ظلام
بشکست و مملکت بسپاه ضیاء رسید
گوئی که زورقیست ز یاقوت آبدار
کز بحر زنگبار بحد ختا رسید
یا مجمریست لعل پر از شعله های نور
کز دست قدسیان بسپهر دوتا رسید
یا ساغریست پر می صافی که وقت صبح
مخمور عشق را ز بر دلربا رسید
یا عکس نقش لعل سمند خدایگانت
کز خطه ی ظفر، بخط استوا رسید
اعظم خدایگان شریعت، که دست عهد،
در دور او بدامن مهر و وفا رسید
رکن و پناه دولت و دین کز علو قدر
تعظیم حکم او چو قدر در قصا رسید
منظور لطف حق، عضدالملک کزازل،
توقیع او چو وحی، سوی انبیا رسید
ای روزگار مجد، که باز از سپهر فضل،
خورشید شرع بر افق کبریا رسید
بطلان ظلم حاسد اسلام رخ نمود
برهان عدل خسرو گیتی گشا رسید
دنیا و دین و دولت و بیداد و فتنه را
پشت و پناه و یار و زوال و فنا رسید
پژمرده بود گلین اقبال تازه گشت
با آب جاه اوش به نشو و نما رسید
در یک نفس ضمیر تو ملک دو کون را
از ابتدا در آمد و در انتها رسید
صدرا توئی که صیت کمالت زمانه را
از ذروه ی سپهر بسمع رضا رسید
فر تو سایه ایست الهی، بحکم آن،
کو سایه ی زمانه بفر هما رسید
شمشیر و خامه چون سبب نظم عالمند
فرمان امر و نهی تو این هر دو را رسید
گر کلک تو نه روح امین است پس چرا
وحی از مسیر او بخلایق فرا رسید
ور تیغ تونه آب حیاتست از چه رو
حالی هر آنکه خورد بدار بقا رسید
صدرا محل و مرتبه نظم عذب من
از فر مدحت تو باوج سما رسید
گز منزویست بنده امامی شگفت نیست
چون بی حجاب در تتق انزوا رسید
تا بر طریق فضل هر آنکو قدم سپرد
در ملک هر دو کون بعز و علا رسید
عز و علا ملازم خاک در تو باد
در چشم ملک و دین چو ازو توتیا رسید
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - مژده دولت را که باز آمد سوی اقلیم جاه
مژده دولت را که باز آمد سوی اقلیم جاه
صاحب صاحبقران، در سایه ظل اله
بر سپهر افکنده سایه، در جهان گسترده عدل
هم جهانش زیر دست و هم سپهرش زیر گاه
آصف جمشید دین، جمشید شادروان فضل
پادشاه ملک داد و داد ملک پادشاه
صاحب سیف و قلم صدری که تیغ و خامه اش
پادشاهی را شکوهند و وزارت را پناه
شمس دین و ملک دستوری که دست حفظ او
دارد اندر عین آب، اجزاء خاکی را نگاه
آنکه گر یاد آرد از ماضی باستقبال او
باز گردانند روز و شب عنان سال و ماه
گر نبودی عنصرش را طینت آدم خمیر
کی فکندی بر عصا آدم نظر ثم اجتباه
ورنه صدرش تربیت کردی بدولت جاه را
گر نکردی از جهانداران سر افرازی بجاه
ای خداوندی که کوته کرد دور عدل تو
جور مغناطیس از آهن دست بیچاره ز کاه
عقل اولی را غرض در طول و عرض کائنات
عرض تست از عرض جوهر تا عرض بیگاه و گاه
پرتو رای تو هیچ ار سایه بر آب افکند
هر کجا چاهیست خورشیدی بر آرد سر ز چاه
رایت قدر ترا گر سر فرود آرد بچرخ
خیمه ها گردند گردونها و کوکبها سپاه
ز ابر لطفت گر نشیند شبنمی بر روی خاک
از زمین تا حشر مروارید روید چون گیاه
ور سمومی ز آتش قهر تو بر گردون رسد
تیره گردد ز آتش قهر تو آب مهر و ماه
بارگاه قدرت از نه طاق گردون برتر است
ای باستحقاق صاحب مسند این بارگاه
قرب یکسال است تا در خاک کرمان
جور گردون انتقام از خاطر من بیگناه
گر ز دیوان قبولت یک نظر یابم کنند
انجم و افلاک در توقیع دیوانم نگاه
آتش اندیشه ز آب شعرم افتد در اثر
لاف دعوی نیست اینک بنده و اینک گواه
زین قصیده دوستی منحول کرده چند بیت
دوش بر من خواند دور از مدحت دستور شاه
گرچه دون پایه ی من باشد ار فخر آورد
بر جهان از رونق الفاظ من خاک هراه
گنج گوهر را کجا نسبت کنم با خشت خام
آب حیوان را چرا یکسان نهم با خاک راه
منت ایزد را که منحول وی و الفاظ من
عنت ذاتی و کافور و سقنقور است و باه
تا سپیدی و سیاهی لازم روز و شبند
روز و شب را بر در عمر تو باد آرامگاه
روی نیکو خواه و رای دشمنت چون صبح و شام
آن ز پیروزی سپید و این ز بدبختی سیاه
طالعت سعد و سپهرت تابع و بختت مطیع
کار احبابت قوی و حال بد خواهت سیاه
در بر خصمت شکسته ز آفت و ز آسیب دل
بر خط امرت نهاده انجم و ارکان جباه
صاحب صاحبقران، در سایه ظل اله
بر سپهر افکنده سایه، در جهان گسترده عدل
هم جهانش زیر دست و هم سپهرش زیر گاه
آصف جمشید دین، جمشید شادروان فضل
پادشاه ملک داد و داد ملک پادشاه
صاحب سیف و قلم صدری که تیغ و خامه اش
پادشاهی را شکوهند و وزارت را پناه
شمس دین و ملک دستوری که دست حفظ او
دارد اندر عین آب، اجزاء خاکی را نگاه
آنکه گر یاد آرد از ماضی باستقبال او
باز گردانند روز و شب عنان سال و ماه
گر نبودی عنصرش را طینت آدم خمیر
کی فکندی بر عصا آدم نظر ثم اجتباه
ورنه صدرش تربیت کردی بدولت جاه را
گر نکردی از جهانداران سر افرازی بجاه
ای خداوندی که کوته کرد دور عدل تو
جور مغناطیس از آهن دست بیچاره ز کاه
عقل اولی را غرض در طول و عرض کائنات
عرض تست از عرض جوهر تا عرض بیگاه و گاه
پرتو رای تو هیچ ار سایه بر آب افکند
هر کجا چاهیست خورشیدی بر آرد سر ز چاه
رایت قدر ترا گر سر فرود آرد بچرخ
خیمه ها گردند گردونها و کوکبها سپاه
ز ابر لطفت گر نشیند شبنمی بر روی خاک
از زمین تا حشر مروارید روید چون گیاه
ور سمومی ز آتش قهر تو بر گردون رسد
تیره گردد ز آتش قهر تو آب مهر و ماه
بارگاه قدرت از نه طاق گردون برتر است
ای باستحقاق صاحب مسند این بارگاه
قرب یکسال است تا در خاک کرمان
جور گردون انتقام از خاطر من بیگناه
گر ز دیوان قبولت یک نظر یابم کنند
انجم و افلاک در توقیع دیوانم نگاه
آتش اندیشه ز آب شعرم افتد در اثر
لاف دعوی نیست اینک بنده و اینک گواه
زین قصیده دوستی منحول کرده چند بیت
دوش بر من خواند دور از مدحت دستور شاه
گرچه دون پایه ی من باشد ار فخر آورد
بر جهان از رونق الفاظ من خاک هراه
گنج گوهر را کجا نسبت کنم با خشت خام
آب حیوان را چرا یکسان نهم با خاک راه
منت ایزد را که منحول وی و الفاظ من
عنت ذاتی و کافور و سقنقور است و باه
تا سپیدی و سیاهی لازم روز و شبند
روز و شب را بر در عمر تو باد آرامگاه
روی نیکو خواه و رای دشمنت چون صبح و شام
آن ز پیروزی سپید و این ز بدبختی سیاه
طالعت سعد و سپهرت تابع و بختت مطیع
کار احبابت قوی و حال بد خواهت سیاه
در بر خصمت شکسته ز آفت و ز آسیب دل
بر خط امرت نهاده انجم و ارکان جباه
اوحدالدین کرمانی : الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط
شمارهٔ ۲۴
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۸۸
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۹۲
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۴
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۲۷
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۶
خیالی بخارایی : قطعات
شمارهٔ ۳
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در ستایش شاه عباس
کی توانی برد سوی منزل مقصود راه
توشه ی تن تا نسازی پاره ی دل همچو ماه
از خطر در سیرگاه این چمن ایمن مباش
چهچه بلبل ندانی چیست، یعنی چاه چاه
خوش نشین این گلستان باش همچون نخل موم
ریشه ی خود را مکن زنجیر پا همچون گیاه
اعتمادی بر امانت داری ایام نیست
عزت خود را همان بهتر که خود داری نگاه
در شبستان جهانت گر سر آسودگی ست
از سر خود دور کن جان را چو شمع صبحگاه
هیچ کس را خاطر از دور جهان خشنود نیست
خواجه از دست غلامان نالد و بی بی ز داه
عافیت خواهی، چو عنقا پارسایی پیشه کن
طره ی خوبان بود آزادگان را دام راه
حرص شهوت، مرد را در دام عصیان افکند
روی گنجشک نر از بهر همین باشد سیاه
مردمی از بس خطر دارد، به صحرای وجود
سبز نتواند ز بیم برق شد مردم گیاه
دارد این بادی که از دولت سلیمان در دماغ
چون شکوفه می دهد بر باد آخر بارگاه
در میان خلق از اسباب تعلق چاره نیست
ترک سر کردن بود آسانتر از ترک کلاه
دل به جان آمد مرا از منت بخت سیاه
احتیاجم کاش بر همچون خودی بودی چو ماه
بس که رسوایم به کوی عشق خوبان، چون نگین
سرنوشتم را توان خواندن ز نقش سجده گاه
نگذرم سوی چمن، ترسم پی دعوی داغ
لاله دامنگیر من گردد چون خون بی گناه
نسبت اهل محبت فیض ها دارد که کرد
شاخ گل را آشیان بلبلان صاحب کلاه
مدعی عشق است، غیر از جان سپردن چاره نیست
از برای دعوی قاضی نمی باید گواه
آه از این سرگشتگی، کایام از بهر سفر
یک زمان نگذاردم در خانه ی خود چون نگاه
در سفر رزق مرا از بس مقرر کرده اند
همو رهزن می خورم در خانه ی خود، نان راه
افکند بر سینه ی من تیر حسرت چون کمان
در چمن هر شاخ گل کز باد می گردد دوتاه
صد سبو از باده گر خالی کنم، رنگ شراب
از رخم ظاهر نمی گردد چو آب زیرکاه
بس که بیند بی کسم شبهای هجران همچو شمع
می کند از گریه خاموشم نسیم صبحگاه
گرد غم از روی بختم پاک اگر سازد کسی
گرددش چون برگ لاله، گوشه ی دامن سیاه
چون توانم شد خلاص از تنگنای غم، که نیست
راه بیرون رفتنم از هیچ سو چون آب چاه
کی به گردونش فرستادم که سوی من ز شرم
ناله چون تیرهوایی برنگشت از نیم راه
شمع سان بر سوز سینه، قطره ی اشکم دلیل
همچو گل بر حال دل، چاک گریبانم گواه
برنمی آید ز دستم این که همچون دیگران
شعر را سازم پی وجه معیشت خضر راه
بس که از امداد خود بی بهره ام بیند سخن
از خجالت گاه رنگش سرخ گردد، گه سیاه
دست همت در فضای دهر نتوانم گشود
تنگ تر از آستین باشد مرا این دستگاه
دهر را اشعار من چون رنگ بر رخسار گل
آسمان را طبع من چون آب برپای گیاه
همچو صبح ار دعوی پاکیزه دامانی کنم
بس بود خورشید بر صدق حدیث من گواه
هرکجا چون شعله بگشایم زبان، از شرم من
همچو شمع کشته خاموش است خصم روسیاه
عالم از من روشن است، اما چه حاصل، چون فلک
پابرهنه می دواند همچو خورشیدم به راه
در تنم چون شعله ی خاشاک، دود دل لباس
بر رم چون خامه ی نقاش، موی سر کلاه
از رفو گلبند گشته جامه ام طاووس وار
وز عرق گردیده چون قمری گریبانم سیاه
همچو تصویرم ز پیراهن گریبانی به جاست
چون گلم از جامه دامانی درین تاراجگاه
همچو خضرم زنده می خواهد همیشه می فروش
می کند دایم دعای جان مفلس قرض خواه
شرح حال خود بیان سازم به پیش خسروی
کآفتاب او را بود از تیغ بندان سپاه
آن نهنگ بحر کین خواهی که مرغ روح خصم
می کند در آب تیغش همچو مرغابی شناه
جوهر شمشیر شاهی، آبروی تاج و تخت
شعله ی شمع عدالت، شاه دین، عباس شاه
ای غبار درگهت از تاج شاهان باج خواه
یک حباب بحر قدرت نه فلک را بارگاه
در زمان عدل تو نوشیروان زنجیردار
در حریم درگهت خاقان و قیصر دادخواه
گر سلیمان نیستی، اما بود از حشمتت
جانورداران تو هریک سلیمان دستگاه
ملک را دیوار فولاد است شمشیرت، ازان
در فضایش هیچ آسیبی نیارد کرد راه
از ترحم، کبک کهساری ز بیم عدل تو
می دهد شهباز را در زیر بال خود پناه
سرکشان را طاق محراب است شمشیر کجت
هرکه می جنبد سرش، این است او را سجده گاه
عالمی را روی بر خاک است از بهر سجود
در حریم آستانت چون نماز عیدگاه
بست دست فتنه تا عدل تو برق و باد را
پشت بر دیوار داده از فراغت برگ کاه
دیده ی خورشید را از خاک پای توسنت
توتیای می رسد در هر نفس از گرد راه
هرکجا تیغت علم شد، فتنه آنجا چون مگس
با دو دست خویش می دارد سر خود را نگاه
کبه ی کوی تو دارد جذبه ای کز شوق آن
همچو اشک از بطن مادر، طفل می افتد به راه
چون کند لطف تو از زندان اسیران را خلاص
می کند فواره نی را از برای آب چاه
خوانده نقاش ازل رخش ترا خیرالعمل
گفته جلاد اجل تیغ ترا روحی فداه
سرورا! گردون جنابا! در حریم درگهت
عرض حال من بود روشن ز نقش سجده گاه
گر شود آیینه ی رای تو عینک، می توان
سرنوشت هرکسی را خواندن از لوح جباه
آسمان بسیار با من در مقام دشمنی ست
گر کشد با تیغ کینم، خون من از وی بخواه
تا به تیغ سرفرازی آفتاب خاوری
بزم را رنگین کند از خون شمع صبحگاه
با تو هرکس را بود در سر خیال سرکشی
کم مبادا سایه ی تیغ از سرش چون مد آه
توشه ی تن تا نسازی پاره ی دل همچو ماه
از خطر در سیرگاه این چمن ایمن مباش
چهچه بلبل ندانی چیست، یعنی چاه چاه
خوش نشین این گلستان باش همچون نخل موم
ریشه ی خود را مکن زنجیر پا همچون گیاه
اعتمادی بر امانت داری ایام نیست
عزت خود را همان بهتر که خود داری نگاه
در شبستان جهانت گر سر آسودگی ست
از سر خود دور کن جان را چو شمع صبحگاه
هیچ کس را خاطر از دور جهان خشنود نیست
خواجه از دست غلامان نالد و بی بی ز داه
عافیت خواهی، چو عنقا پارسایی پیشه کن
طره ی خوبان بود آزادگان را دام راه
حرص شهوت، مرد را در دام عصیان افکند
روی گنجشک نر از بهر همین باشد سیاه
مردمی از بس خطر دارد، به صحرای وجود
سبز نتواند ز بیم برق شد مردم گیاه
دارد این بادی که از دولت سلیمان در دماغ
چون شکوفه می دهد بر باد آخر بارگاه
در میان خلق از اسباب تعلق چاره نیست
ترک سر کردن بود آسانتر از ترک کلاه
دل به جان آمد مرا از منت بخت سیاه
احتیاجم کاش بر همچون خودی بودی چو ماه
بس که رسوایم به کوی عشق خوبان، چون نگین
سرنوشتم را توان خواندن ز نقش سجده گاه
نگذرم سوی چمن، ترسم پی دعوی داغ
لاله دامنگیر من گردد چون خون بی گناه
نسبت اهل محبت فیض ها دارد که کرد
شاخ گل را آشیان بلبلان صاحب کلاه
مدعی عشق است، غیر از جان سپردن چاره نیست
از برای دعوی قاضی نمی باید گواه
آه از این سرگشتگی، کایام از بهر سفر
یک زمان نگذاردم در خانه ی خود چون نگاه
در سفر رزق مرا از بس مقرر کرده اند
همو رهزن می خورم در خانه ی خود، نان راه
افکند بر سینه ی من تیر حسرت چون کمان
در چمن هر شاخ گل کز باد می گردد دوتاه
صد سبو از باده گر خالی کنم، رنگ شراب
از رخم ظاهر نمی گردد چو آب زیرکاه
بس که بیند بی کسم شبهای هجران همچو شمع
می کند از گریه خاموشم نسیم صبحگاه
گرد غم از روی بختم پاک اگر سازد کسی
گرددش چون برگ لاله، گوشه ی دامن سیاه
چون توانم شد خلاص از تنگنای غم، که نیست
راه بیرون رفتنم از هیچ سو چون آب چاه
کی به گردونش فرستادم که سوی من ز شرم
ناله چون تیرهوایی برنگشت از نیم راه
شمع سان بر سوز سینه، قطره ی اشکم دلیل
همچو گل بر حال دل، چاک گریبانم گواه
برنمی آید ز دستم این که همچون دیگران
شعر را سازم پی وجه معیشت خضر راه
بس که از امداد خود بی بهره ام بیند سخن
از خجالت گاه رنگش سرخ گردد، گه سیاه
دست همت در فضای دهر نتوانم گشود
تنگ تر از آستین باشد مرا این دستگاه
دهر را اشعار من چون رنگ بر رخسار گل
آسمان را طبع من چون آب برپای گیاه
همچو صبح ار دعوی پاکیزه دامانی کنم
بس بود خورشید بر صدق حدیث من گواه
هرکجا چون شعله بگشایم زبان، از شرم من
همچو شمع کشته خاموش است خصم روسیاه
عالم از من روشن است، اما چه حاصل، چون فلک
پابرهنه می دواند همچو خورشیدم به راه
در تنم چون شعله ی خاشاک، دود دل لباس
بر رم چون خامه ی نقاش، موی سر کلاه
از رفو گلبند گشته جامه ام طاووس وار
وز عرق گردیده چون قمری گریبانم سیاه
همچو تصویرم ز پیراهن گریبانی به جاست
چون گلم از جامه دامانی درین تاراجگاه
همچو خضرم زنده می خواهد همیشه می فروش
می کند دایم دعای جان مفلس قرض خواه
شرح حال خود بیان سازم به پیش خسروی
کآفتاب او را بود از تیغ بندان سپاه
آن نهنگ بحر کین خواهی که مرغ روح خصم
می کند در آب تیغش همچو مرغابی شناه
جوهر شمشیر شاهی، آبروی تاج و تخت
شعله ی شمع عدالت، شاه دین، عباس شاه
ای غبار درگهت از تاج شاهان باج خواه
یک حباب بحر قدرت نه فلک را بارگاه
در زمان عدل تو نوشیروان زنجیردار
در حریم درگهت خاقان و قیصر دادخواه
گر سلیمان نیستی، اما بود از حشمتت
جانورداران تو هریک سلیمان دستگاه
ملک را دیوار فولاد است شمشیرت، ازان
در فضایش هیچ آسیبی نیارد کرد راه
از ترحم، کبک کهساری ز بیم عدل تو
می دهد شهباز را در زیر بال خود پناه
سرکشان را طاق محراب است شمشیر کجت
هرکه می جنبد سرش، این است او را سجده گاه
عالمی را روی بر خاک است از بهر سجود
در حریم آستانت چون نماز عیدگاه
بست دست فتنه تا عدل تو برق و باد را
پشت بر دیوار داده از فراغت برگ کاه
دیده ی خورشید را از خاک پای توسنت
توتیای می رسد در هر نفس از گرد راه
هرکجا تیغت علم شد، فتنه آنجا چون مگس
با دو دست خویش می دارد سر خود را نگاه
کبه ی کوی تو دارد جذبه ای کز شوق آن
همچو اشک از بطن مادر، طفل می افتد به راه
چون کند لطف تو از زندان اسیران را خلاص
می کند فواره نی را از برای آب چاه
خوانده نقاش ازل رخش ترا خیرالعمل
گفته جلاد اجل تیغ ترا روحی فداه
سرورا! گردون جنابا! در حریم درگهت
عرض حال من بود روشن ز نقش سجده گاه
گر شود آیینه ی رای تو عینک، می توان
سرنوشت هرکسی را خواندن از لوح جباه
آسمان بسیار با من در مقام دشمنی ست
گر کشد با تیغ کینم، خون من از وی بخواه
تا به تیغ سرفرازی آفتاب خاوری
بزم را رنگین کند از خون شمع صبحگاه
با تو هرکس را بود در سر خیال سرکشی
کم مبادا سایه ی تیغ از سرش چون مد آه
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح شاه صفی
ما درین کهنه دیر دیر اساس
خشت ویرانه ایم و نقش پلاس
می زند روز و شب به خرمن ما
تیغ دهقان برای برق از داس
وای بر جان صید خسته ی ما
که درین دشت پرفریب و هراس،
دانه شد سخت دل چو ریزه ی سنگ
دام شد تنگ چشم چون کرباس
دست و دل چون رود به کار مرا؟
نیست چون یک حریف کارشناس
جوهر فطرتم ز بخت زبون
ماند پنهان چو همت از افلاس
نیستم داخل جهان، آری
جزو معجون نمی شود الماس
دایم از ننگ لاغری چو علم
می کند از تنم کناره لباس
شدم از اشک و آه خانه خراب
کس نکرده ست سود ازین اجناس
از جهان گر حریر و گر دیبا
طلبیدم، نگفت غیر پلاس!
بس که عریانی ام خوش افتاده ست
گفتگو هم نمی کنم به لباس
در ره راست، رهنما عبث است
نیست کارم به خضر یا الیاس
دارم از هند، عزم درگه شاه
مانع من مباش ای افلاس
گوهر تاج و تخت پادشهی
صفی بن صفی بن عباس
آن که باشد غضب در اخلاقش
چون به درج جواهری الماس
گر خورد بر خلاف حکمش آب
خوشه را برگ خویش گردد داس
همتش را نماز حق الله
شیوه ی لطف و جود حق الناس
همچو خورشید دست همت او
آنچنان جود را نهاد اساس،
کز طلب در وجود محتاجان
پنجه ی خویش جمع کرد حواس
همچو افسونگران عدالت او
بس که دارد جهانیان را پاس،
زین که ماند به مار زهرآلود
می کند پوست دایم از ریواس
حفظ او گر شبان گله شود
گرگ خود چیست کز سرایت پاس،
از سر گوسفند نتواند
یک سر موی کم کند رواس
ای فزون از جهان و هرچه دروست
با چه سنجد ترا گمان و قیاس
در جهان چشم آفتاب ندید
همچو تو خسروی سپاس شناس
از خدنگ تو بر تن رستم
زره تنگ حلقه چون کرباس
از نهیب تو روح رویین تن
مضطرب همچو مور اندر طاس
در چمن رفت نکهت خلقت
غنچه را شد دماغ پر ز عطاس
دشمنان گرسنه چشم ترا
کشف آید به چشم چون انناس
در زمان تو کار اهل جهان
به گشایش نهاده بس که اساس،
قفل وسواس را گذاشت ز سر
دارد اکنون کلید آن وسواس
تیغ هندی که همچو آیینه
از تو شد در زمانه روی شناس،
اسم اصلیش گرچه فولاد است
شد به دور تو نام او الماس
چه عجب گر مخالف تو گرفت
کام ازین آسمان سفله اساس،
که به افسانه و فسون گیرد
روغن از سنگ همچو گاو خراس
رسد آخر سزا ز تیغ کجت
خصم را کز غرور کرد آماس
باد را از بروت خوشه برون
نتوان برد جز به جلوه ی داس
دولت بی رواج خصم تو هست
از فریب جهان ز روی قیاس،
باغبان گوشوار لعل کند
طفل خود را به گوش از گیلاس
تا که از قطعه و قصیده کنند
گفتگو شاعران پایه شناس
قطعه قطعه چو این قصیده شوند
دشمنانت به تیغ چون الماس
خشت ویرانه ایم و نقش پلاس
می زند روز و شب به خرمن ما
تیغ دهقان برای برق از داس
وای بر جان صید خسته ی ما
که درین دشت پرفریب و هراس،
دانه شد سخت دل چو ریزه ی سنگ
دام شد تنگ چشم چون کرباس
دست و دل چون رود به کار مرا؟
نیست چون یک حریف کارشناس
جوهر فطرتم ز بخت زبون
ماند پنهان چو همت از افلاس
نیستم داخل جهان، آری
جزو معجون نمی شود الماس
دایم از ننگ لاغری چو علم
می کند از تنم کناره لباس
شدم از اشک و آه خانه خراب
کس نکرده ست سود ازین اجناس
از جهان گر حریر و گر دیبا
طلبیدم، نگفت غیر پلاس!
بس که عریانی ام خوش افتاده ست
گفتگو هم نمی کنم به لباس
در ره راست، رهنما عبث است
نیست کارم به خضر یا الیاس
دارم از هند، عزم درگه شاه
مانع من مباش ای افلاس
گوهر تاج و تخت پادشهی
صفی بن صفی بن عباس
آن که باشد غضب در اخلاقش
چون به درج جواهری الماس
گر خورد بر خلاف حکمش آب
خوشه را برگ خویش گردد داس
همتش را نماز حق الله
شیوه ی لطف و جود حق الناس
همچو خورشید دست همت او
آنچنان جود را نهاد اساس،
کز طلب در وجود محتاجان
پنجه ی خویش جمع کرد حواس
همچو افسونگران عدالت او
بس که دارد جهانیان را پاس،
زین که ماند به مار زهرآلود
می کند پوست دایم از ریواس
حفظ او گر شبان گله شود
گرگ خود چیست کز سرایت پاس،
از سر گوسفند نتواند
یک سر موی کم کند رواس
ای فزون از جهان و هرچه دروست
با چه سنجد ترا گمان و قیاس
در جهان چشم آفتاب ندید
همچو تو خسروی سپاس شناس
از خدنگ تو بر تن رستم
زره تنگ حلقه چون کرباس
از نهیب تو روح رویین تن
مضطرب همچو مور اندر طاس
در چمن رفت نکهت خلقت
غنچه را شد دماغ پر ز عطاس
دشمنان گرسنه چشم ترا
کشف آید به چشم چون انناس
در زمان تو کار اهل جهان
به گشایش نهاده بس که اساس،
قفل وسواس را گذاشت ز سر
دارد اکنون کلید آن وسواس
تیغ هندی که همچو آیینه
از تو شد در زمانه روی شناس،
اسم اصلیش گرچه فولاد است
شد به دور تو نام او الماس
چه عجب گر مخالف تو گرفت
کام ازین آسمان سفله اساس،
که به افسانه و فسون گیرد
روغن از سنگ همچو گاو خراس
رسد آخر سزا ز تیغ کجت
خصم را کز غرور کرد آماس
باد را از بروت خوشه برون
نتوان برد جز به جلوه ی داس
دولت بی رواج خصم تو هست
از فریب جهان ز روی قیاس،
باغبان گوشوار لعل کند
طفل خود را به گوش از گیلاس
تا که از قطعه و قصیده کنند
گفتگو شاعران پایه شناس
قطعه قطعه چو این قصیده شوند
دشمنانت به تیغ چون الماس
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - در تهنیت وزارت یافتن اسلام خان
ای سواد هند از کلکت نگارستان چین
کار و بار ملک هرگز این سر و سامان نداشت
نامه ی اقبال پیش از کلک دولت پرورت
داشت گرچه رونقی، اما به این عنوان نداشت
رشک بر شاه جهان آید سکندر را که او
چون تو دستوری خرداندیش و حکمت دان نداشت
از خطت فرمان شه شد چون نگارستان چین
این قدر خیل پری، جمشید در فرمان نداشت
پادشاهی آنچنان را این چنین باید وزیر
آنچه می بایست، شد، زین خوبتر امکان نداشت
کار دولت شد قوی از کلک محکم کار تو
خوب شد، آری ستونی این بلندایوان نداشت
از دواتت عافیت را ساز شد سامان کار
کز برای سینه های ریش، مرهمدان نداشت
چون تو دستوری ندارد هفت اقلیم جهان
این گمان هرگز به بخت خویش، هندستان نداشت
با شجاعت جمع در عهد تو شد دانشوری
در زمان هیچ کس تیر قلم پیکان نداشت
مصرع شمشیر از کلک تو شد بیتی تمام
هیچ دیوانی دو مصرع این چنین چسبان نداشت
پشت شمشیر تو از دلگرمی کلکت قوی ست
قطره ی آبی وگرنه این همه طوفان نداشت
کرد او را خامه ات از وادی حیرت خلاص
رهنمایی خضر سوی چشمه ی حیوان نداشت
نامت از سرچشمه ی خورشید آبش می دهد
آبرویی کاین زمان دارد نگین در کان نداشت
شد کف دست تو دل ها را مقام عافیت
گوهر این آسودگی در مخزن عمان نداشت
تا صلای عام، دست گوهرافشانت نداد
جامه همچون پوست بر تن خلق را دامان نداشت
مهر جودت بر برات رزق اشیا تا نبود
موج دریا بی دهن بود و صدف دندان نداشت
صاحبا! عزم سفر میمون و فرخ فال باد
بی تو خیل شاه را فتح و ظفر امکان نداشت
کرده بیماری مرا نوعی ضعیف و ناتوان
کاین تن رنجور، پنداری که هرگز جان نداشت
غربت و بیماری ام پامال حیرت کرده است
هیچ کس را همچو من، دور جهان حیران نداشت
چند روزی رخصتم ده تا کنم درمان خود
گرچه هرگز درد بیماران دل، درمان نداشت
مختصر کردم حدیث حال خود در خدمتت
ورنه چون اوصاف تو، درددلم پایان نداشت
کار و بار ملک هرگز این سر و سامان نداشت
نامه ی اقبال پیش از کلک دولت پرورت
داشت گرچه رونقی، اما به این عنوان نداشت
رشک بر شاه جهان آید سکندر را که او
چون تو دستوری خرداندیش و حکمت دان نداشت
از خطت فرمان شه شد چون نگارستان چین
این قدر خیل پری، جمشید در فرمان نداشت
پادشاهی آنچنان را این چنین باید وزیر
آنچه می بایست، شد، زین خوبتر امکان نداشت
کار دولت شد قوی از کلک محکم کار تو
خوب شد، آری ستونی این بلندایوان نداشت
از دواتت عافیت را ساز شد سامان کار
کز برای سینه های ریش، مرهمدان نداشت
چون تو دستوری ندارد هفت اقلیم جهان
این گمان هرگز به بخت خویش، هندستان نداشت
با شجاعت جمع در عهد تو شد دانشوری
در زمان هیچ کس تیر قلم پیکان نداشت
مصرع شمشیر از کلک تو شد بیتی تمام
هیچ دیوانی دو مصرع این چنین چسبان نداشت
پشت شمشیر تو از دلگرمی کلکت قوی ست
قطره ی آبی وگرنه این همه طوفان نداشت
کرد او را خامه ات از وادی حیرت خلاص
رهنمایی خضر سوی چشمه ی حیوان نداشت
نامت از سرچشمه ی خورشید آبش می دهد
آبرویی کاین زمان دارد نگین در کان نداشت
شد کف دست تو دل ها را مقام عافیت
گوهر این آسودگی در مخزن عمان نداشت
تا صلای عام، دست گوهرافشانت نداد
جامه همچون پوست بر تن خلق را دامان نداشت
مهر جودت بر برات رزق اشیا تا نبود
موج دریا بی دهن بود و صدف دندان نداشت
صاحبا! عزم سفر میمون و فرخ فال باد
بی تو خیل شاه را فتح و ظفر امکان نداشت
کرده بیماری مرا نوعی ضعیف و ناتوان
کاین تن رنجور، پنداری که هرگز جان نداشت
غربت و بیماری ام پامال حیرت کرده است
هیچ کس را همچو من، دور جهان حیران نداشت
چند روزی رخصتم ده تا کنم درمان خود
گرچه هرگز درد بیماران دل، درمان نداشت
مختصر کردم حدیث حال خود در خدمتت
ورنه چون اوصاف تو، درددلم پایان نداشت
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - مذمت امساک شاهان
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
مهربانی با خلایق پاسبان دولت است
در حقیقت دل شکستن کسرشان دولت است
بر شکم سنگ قناعت بند و آسایش گزین
سیری از چیزی که ممکن نیست نان دولت است
گر حقیقت بین شوی، خون دل خود می خوری
آنکه سرمست شراب ارغوان دولت است
باده نوشی را که باشد پادشاه وقت خویش
ابر عالم گیر بر سر سایبان دولت است
در به روی خلق بگشا تا ببینی فتح باب
راندن دربان ز درگه پاسبان دولت است
لقمهٔ بی شبه در کشکول فقر آماده است
خون دلها نعمت الوان خوان دولت است
کی رود جویا علم از سیلی پرچم زجای
بردباری با سبک مغزان نشان دولت است
در حقیقت دل شکستن کسرشان دولت است
بر شکم سنگ قناعت بند و آسایش گزین
سیری از چیزی که ممکن نیست نان دولت است
گر حقیقت بین شوی، خون دل خود می خوری
آنکه سرمست شراب ارغوان دولت است
باده نوشی را که باشد پادشاه وقت خویش
ابر عالم گیر بر سر سایبان دولت است
در به روی خلق بگشا تا ببینی فتح باب
راندن دربان ز درگه پاسبان دولت است
لقمهٔ بی شبه در کشکول فقر آماده است
خون دلها نعمت الوان خوان دولت است
کی رود جویا علم از سیلی پرچم زجای
بردباری با سبک مغزان نشان دولت است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
نجابت هر که با دولت چو خورشید برین دارد
اگر بر آسمان رفته است چشمی بر زمین دارد
زسودای تو بر لب هر که آه آتشین دارد
به رنگ شمع محفل گریه ها در آستین دارد
مباش از چرب نرمیهای خصم کینه جو ایمن
که خنجر چین همواری زجوهر بر جبین دارد
خسیسانند در بند فریب لذت دنیا
بلی دام گرفتاری مگس از انگبین دارد
عجب نبود گر از ننگم فرو رفته است در خاتم
بسی شرمندگی نام من از روی نگین دارد
زگردش های او بر اهل عالم حال می گردد
ادای نرگس نازآفرینش آفرین دارد
به جز ایثار مال از پادشاهان خوش نما نبود
وگرنه از جواهر کوه هم چندین دفین دارد
بود ایمن اگر هر روز از طاق فلک افتد
چو خورشید برین آن کس که چشمی بر زمین دارد
شهید آرزوی لعل آن لب در لحد باشد
سلیمانی که پنداری زمین زیر نگین دارد
فلک را نیست از یکرنگی من آگهی جویا
مرا دارد غمین هر جا دلی اندوهگین دارد
اگر بر آسمان رفته است چشمی بر زمین دارد
زسودای تو بر لب هر که آه آتشین دارد
به رنگ شمع محفل گریه ها در آستین دارد
مباش از چرب نرمیهای خصم کینه جو ایمن
که خنجر چین همواری زجوهر بر جبین دارد
خسیسانند در بند فریب لذت دنیا
بلی دام گرفتاری مگس از انگبین دارد
عجب نبود گر از ننگم فرو رفته است در خاتم
بسی شرمندگی نام من از روی نگین دارد
زگردش های او بر اهل عالم حال می گردد
ادای نرگس نازآفرینش آفرین دارد
به جز ایثار مال از پادشاهان خوش نما نبود
وگرنه از جواهر کوه هم چندین دفین دارد
بود ایمن اگر هر روز از طاق فلک افتد
چو خورشید برین آن کس که چشمی بر زمین دارد
شهید آرزوی لعل آن لب در لحد باشد
سلیمانی که پنداری زمین زیر نگین دارد
فلک را نیست از یکرنگی من آگهی جویا
مرا دارد غمین هر جا دلی اندوهگین دارد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در قحط و غلا و شکایت روزگار گوید
دردا که درین شهر دلی شاد نمانده است
یک بنده ز بند ستم آزاد نمانده است
هرجا که روم ناله و فریاد و فغان است
در شهر بجز ناله و فریاد نماندست
مرغان چمن سینه کبابند که در دشت
تخمی بجز از دانه صیاد نماندست
شد دشت و در امروز چنان رفته ز مزروع
کز مزرعه کاهی بکف باد نماندست
تاجیک علفخواره ز بی برگی و با ترک
برگی بجز از خنجر فولاد نماندست
دل در غم نان بسته چنانند که مادر
فرزند دلاویز خودش یاد نمانده است
تا نان جو تلخ بدلها شده شیرین
کس را خبر از تلخی فرهاد نمانده است
خون از مژه مردم دلخسته روانست
حاجت بسر نشتر فصاد نماندست
عیاش کجا جان برد از تاب ریاضت
جایی که رضایت کش معتاد نماندست
در قحط قناعت چکند دل که حریص است
کاین ماسکه هم در دل زهاد نماندست
گو باد ببرد سرو و گل باغ که امروز
کس را سر سرو و گل و شمشاد نماندست
اندیشه طاعت نبود اهل ورع را
سجاده نشین را سر اوراد نماندست
سیرند مریدان طریقت ز ریاضت
زین واقعه در پیر هم ارشاد نماندست
از اهل دلی بانگ دعایی نشنیدم
در صومعه جز مردم شیاد نماندست
شد راه فلک بسته مگر بر نفس خلق
یا قطب زمین رفته و اوتاد نماندست
کس دست کس امروز نمیگیرد و انصاف
مردی که بدو دست توان داد نماندست
غیر از هنر ظلم که در حد کمال است
در هیچ هنر هیچ کس استاد نماندست
از ظلم حکایت چه کنم قصه درازست
القصه مگویی که شداد نماندست
داد از که زنم چون همه بیداد گرانند
مارا هم ازین جور سر داد نماندست
بر کیش زمان طبع همه ظلم پذیرست
دین پدر و ملت اجداد نماندست
هرکس کند آن چیز که اوراست ارادت
بر نیک و بد هیچکس ایراد نماندست
مردم همه خونریز بخود سرشده در ملک
بر گردن کس منت جلاد نماندست
از خانه خرابی همه همخانه جغدیم
فریاد که یک خانه آباد نماندست
از بهر در و چوب همه خانه بکندند
جایی که خود از پای در افتاد نماندست
ویرانه شد این ملک و عمارت بپذیرد
کز سیل فنا خانه ز بنیاد نماندست
از مادر گیتی بجز از فتنه نزاید
بهبود نمی بینم و بهزاد نماندست
نفرین مماناد بلند از همه سوییست
در لفظ کسی حرف بماناد نماندست
اهلی مطلب نعمت دنیا که درین عهد
فیضی بجز از لطف خدا داد نماندست
دل بر کرم آل علی بند که امید
جز بر کرم حیدر و اولاد نماندست
یارب بحق آل علی کز کرم و لطف
فریاد رسی کن که دگر زاد نماندست
یک بنده ز بند ستم آزاد نمانده است
هرجا که روم ناله و فریاد و فغان است
در شهر بجز ناله و فریاد نماندست
مرغان چمن سینه کبابند که در دشت
تخمی بجز از دانه صیاد نماندست
شد دشت و در امروز چنان رفته ز مزروع
کز مزرعه کاهی بکف باد نماندست
تاجیک علفخواره ز بی برگی و با ترک
برگی بجز از خنجر فولاد نماندست
دل در غم نان بسته چنانند که مادر
فرزند دلاویز خودش یاد نمانده است
تا نان جو تلخ بدلها شده شیرین
کس را خبر از تلخی فرهاد نمانده است
خون از مژه مردم دلخسته روانست
حاجت بسر نشتر فصاد نماندست
عیاش کجا جان برد از تاب ریاضت
جایی که رضایت کش معتاد نماندست
در قحط قناعت چکند دل که حریص است
کاین ماسکه هم در دل زهاد نماندست
گو باد ببرد سرو و گل باغ که امروز
کس را سر سرو و گل و شمشاد نماندست
اندیشه طاعت نبود اهل ورع را
سجاده نشین را سر اوراد نماندست
سیرند مریدان طریقت ز ریاضت
زین واقعه در پیر هم ارشاد نماندست
از اهل دلی بانگ دعایی نشنیدم
در صومعه جز مردم شیاد نماندست
شد راه فلک بسته مگر بر نفس خلق
یا قطب زمین رفته و اوتاد نماندست
کس دست کس امروز نمیگیرد و انصاف
مردی که بدو دست توان داد نماندست
غیر از هنر ظلم که در حد کمال است
در هیچ هنر هیچ کس استاد نماندست
از ظلم حکایت چه کنم قصه درازست
القصه مگویی که شداد نماندست
داد از که زنم چون همه بیداد گرانند
مارا هم ازین جور سر داد نماندست
بر کیش زمان طبع همه ظلم پذیرست
دین پدر و ملت اجداد نماندست
هرکس کند آن چیز که اوراست ارادت
بر نیک و بد هیچکس ایراد نماندست
مردم همه خونریز بخود سرشده در ملک
بر گردن کس منت جلاد نماندست
از خانه خرابی همه همخانه جغدیم
فریاد که یک خانه آباد نماندست
از بهر در و چوب همه خانه بکندند
جایی که خود از پای در افتاد نماندست
ویرانه شد این ملک و عمارت بپذیرد
کز سیل فنا خانه ز بنیاد نماندست
از مادر گیتی بجز از فتنه نزاید
بهبود نمی بینم و بهزاد نماندست
نفرین مماناد بلند از همه سوییست
در لفظ کسی حرف بماناد نماندست
اهلی مطلب نعمت دنیا که درین عهد
فیضی بجز از لطف خدا داد نماندست
دل بر کرم آل علی بند که امید
جز بر کرم حیدر و اولاد نماندست
یارب بحق آل علی کز کرم و لطف
فریاد رسی کن که دگر زاد نماندست