عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - تجدید مطلع
گرت هواست که دایم درین وسیع فضا
بود قضا به رضایت بده رضا به قضا
هوا بهر چه رضا ده شود مشو راضی
خدا بهر چه نه راضی بود مباش رضا
مریض جهلی از آن کت هوس بود نشکیب
که جز غذای مضر نیست مرضی مرضا
نشان رخصت عیشت نویسد ارشه دل
طلب نمای ز دستور عقل هم امضا
بگرد مفسد مسری مرض مرو که مدام
مریض مهر الهیست را ده مرضا
ز صولت صمدی باش همچو بید ز باد
مدام رعشه بر اندام و لرزه بر اعضا
چو بی گمان اجلت می‌رسد تو آب کسی
رضا نجسته مخور بر امید استرضا
مساز شعبده با آن که قدرتش هر شام
شکسته در کله چرخ بیضهٔ بیضا
چنان به خلق به آهستگی بزی که زند
فرشته بر تو برین بام چرخ کوس وفا
ز شش جهت نکشی دردسر اگر نکشی
نفس مبند درین هفت گنبد مینا
فراز قاف قناعت گر آشیان سازی
فروتنی نکشد پشه تو از عنقا
مباش عاشق افراط و مایل تفریط
کزین دو خصلت بد خسروان شوند گدا
نکوترین صور در معاشت از کم و بیش
توسطت که بخیرالامور اوسطها
ولی ز خرج تو گر بحر و بر شود بهتر
که قطره‌ای ز کف ممسکت شود دریا
گه سخا مکن ابرو ترش ز عادت کبر
تو چون حلاوه فروشی مباش سرکه نما
اگر نهی قدمی بی‌رضا دوست بنه
هزار بار جبین بر زمین به استعفا
به آب حلم بشو روی تابناک غضب
چو آتش تو نیاید به هیچ رو اطفا
به هیچ خلوتی از روی راز خلق مشو
نقابکش که محال است در زمانه خلا
به باغ روی کسی کز محرمات بود
چو محرمان مبر آهوی چشم را به چرا
مگرد گرد عروس جهان به خاطر جمع
که او عقیم نما جادوئیست تفرقه‌زا
به پای نفس جنون پیشه بند محکم نه
که این سرآمد دیوانه‌ایست سلسله خا
نظر به پوش ز خوان طمع که مائده‌ایست
پر از گرسنه ربا طعمه‌های جوع فزا
به دست صبر ز خالق نعیم باقی گیر
بخوان خلق بنانی مشو بنان آلا
به نفس بانگ زنان آگهش کن ازو یلی
که کس بر آن نکند غیر بانک واویلا
بگرد قلعهٔ دین آن‌چنان حصاری بند
که عاجز آید از آن صد هزار قلعه گشا
به تازیانه همت براق سان برسان
کمیت نفس به میدان عالم بالا
برای عزم تو زین بسته‌اند بر فرسی
که هست غاشیه‌اش چرخ را کتف فرسا
تو پای خود به رکابی رسان که چون مه نو
بود بنعل سمندت فرشته ناصیه سا
فکن گذار به جائی که نعل اگر فکند
تکاور تو مکرر شود هلال سما
گرت هواست ز شاخ بلند گل چیدن
مکش ز زیر قدم بوته‌های خار جفا
دلیر باش که صبرآزمائی است غرض
تو را چو بر سر خوان بلا زنند صلا
به درد کو مرض خود که درد چاربریست
به داغ سوزنشان و به زخم ریش دوا
چو گیردت تب شهوت به نیش نهی بزن
رگ هوس که بود فصد ماحی حما
بکوش کز چمن تن چو مرغ روح پرد
رسد ز سیر ریاض دگر به برگ و نوا
ازین منازل اسفل چنان گذر که شود
نزول گاه تو این طرفه غرفهٔ اعلا
نه آن چنان که قدم زین سرا نهی چو برون
کنی سرای دگر را ز نوحه نوحه‌سرا
متاز در عقب عیش دنیوی که هم اوست
برندهٔ تو بسوی عقوبت عقبا
چه حرص معصیت این که هیچ صید گنه
نمی‌شود ز کمند تعلق تو رها
به مشرب تو چنان شربت حرام خوش است
که شرب آب به طبع مریض استسقا
ز نشه‌های جزا غافلی و میسازی
مفرح گنه خویش را تمام اجزا
فغان از آن که شود نشهٔ بقا آخر
دمند بهر جزا صور نشهٔ اخرا
تو با بضاعتی از طاعت ریائی خویش
کزان کننده معاذالله ار رسد به سزا
چنان خجل ز احد سر برآوری ز لحد
که بیشتر کنی از حشر دوزخ استدعا
چو از عدم بوجود آمدی خطا پیشه
اگر به خطه اولا روی بود اولی
نعوذبالله اگر خود ز بیشه امروز
کنند بهر تو آماده توشهٔ فردا
کلاه ترک به دست نصیحتت بر سر
چنان نهم که تو را یک سر است و صد سودا
سر و کلاه عجب گر به باد بر ندهی
که چون حباب هوا در سری و سر به هوا
ریای محضی و محض ریا و هر عملی
که بی‌ریاست به کیش تو باطل است و هبا
اگر برابر مردم به طاعتی مشغول
نماز مغربت ار طول می‌کشد به عشا
و گر نمی‌کنی از نقص دین نماز تمام
نگشته در ته پای تو گرم روی روا
عبارت تو به شکل نخست بدشکلی است
پی فریب به رخ بسته به رقع زیبا
به صورت دوم آن زشت روی بی‌شرم است
که خویش را کند از پرده افکنی رسوا
به هیچ فعل دنی ننگرم ز افعالت
که نایدم به نظر دیگری از آن ادنا
دو روز اگر ملک از آب و نان کند منعت
نه وعده‌ای ز عطا و نه مژده‌ای ز سخا
نه آن خطر که اگر داد اکل و شرب دهی
به خلوتی که تو دانی از آن شود دانا
ز بس که خوف بری از سیاست قروقش
ز بس کزو بودت بیم در خلا و ملا
به آب لب نکنی تر زتاب اگر سوزی
بنان بنان ننهی گر شوی ز ضعف دوتا
ولی ز فعلی اگر آفریدگار ملوک
دهد به منع تو فرمان به وعده‌های عطا
تو را ز دست نیامد که در شب دیجور
به حیله جنبش موئی ازو کنی اخفا
ز شیشه‌های هوس از شراب کم حذری
ز بس که پر بودت کاسهٔ سر شیدا
چنان قروق شکن او شوی که پای نهد
به سبزه پدر خویش طفل ناپروا
چنین شعاری و اسلام شرم دار ای نفس
اگر رسی به جزا وای بر تو روز جزا
دگر به بزم شه اندر سلوک خویش نگر
ببین که طاعت او می‌کنی چگونه ادا
که موی بر بدنت از ادب نمی‌جنبد
مگر بر رعشه ز خوف وی وز فرط حیا
به صد هزار تعشق به جای می‌آری
هزار حکم اگر بر تو می‌کند اجرا
چو برگ بید زبانت ز بیم می‌لرزد
به عرض حاجتی از خود چو میشوی گویا
به آن شهی که شهان آفریدگان ویند
چو در نماز سخن می‌کنی صباح و مسا
ببین که صد یک آن بیم هست در دل تو
به آن ادب نفسی می‌شوی نفس پیما
به خویش هست گمانت که هرگز آن خدمت
ملول ناشده آورده‌ای تمام به جا
اگر بساط ریائی نبوده گسترده
ز سرعتت متمیز شدست دست از پا
از بن شعار تو صد ره صنم پرستی به
که با ملک به خلوصی و با خدا به ریا
روایت است که عبدالله مبارک داشت
هوای سرو قدی از بتان مه سیما
شبی که بود چنان برف از آسمان باران
که بر عباد پس از توبهٔ رحمت مولا
شبی که استره آبدار سرما بود
به دست باد ز رخسار مرد موی ربا
به پای منظر وی آنقدر به پای استاد
که شد بلند ز هر سو ندای حی علی
گمان به بانگ عشا برده بود تا در دید
رسانده بود به عیوق شاه صبح لوا
ز جان غریو برآورد و بانگ زد بر نفس
که ای ز بوالهوسی ننگ کافر و ترسا
گر از شبی دو نفس می‌کنی به طاعت صرف
نمی‌شوی نفس نفس را سکون فرما
هلاک سوره کوچکتری که زود ترک
ز امر حق بگریزی چو مجرم از ایذا
ور آیدت به زبان سوره قریب به طول
به آن رسد که کنی از ملال جبه قبا
ز شام تا سحر امشب برای بی‌خبری
ستاده‌ای نه ز سر باخبر نه از سرما
عجب‌تر آن که شبی رفته و تو یک ساعت
خیال کرده‌ای از شغل عشق وسوسه‌زا
به گفت این وره قبلهٔ حقیقی جست
نشان حسن ازل را به چشم سر جویا
بسی نرفت که دیدند خفته در چمنش
مگس نموده بر او از جوانب استیلا
گرفته ماری از اخلاص نرگسی به دهن
ز بس ملاحظه او را مگس پران ز قفا
تو هم اگر به خود افتی ز کوی بوالهوسی
شوی رهی و کنی دامن مجاز رها
تو هم به شهد حقیقت اگر لب آلائی
کند هوای مگس رانی تو بال هما
در آخر سخن ای نطق بهره‌ای برسان
به آن بهار هوس زان نصیحت عظما
الا یگانه جگرگوشه کز تو دارد و بس
فروغ نسل محقر چراغ دودهٔ ما
ایا نتیجهٔ آمال کز برادر من
تو مانده‌ای به من اندر امل سرای بقا
به نفس اگرچه خطائی که در نصایح تند
ز روی قصد تو بودی مخاطبش همه جا
بیا که ختم نصیحت کنم به حرف دگر
به شرط آن که به سمع رضا کنی اصغا
قدم نهاده‌ای اندر رهی که وادی امن
دروست منحصر اندر منازل اولا
به قطع پانزدهم منزلی در آن وادی
که بر تو نیست گرفتی ز کج روی قطعا
ز چار منزل دیگر چو بگذری و کنی
به باج خانهٔ تکلیف خیمه‌ها برپا
وزان تجارت کم مدت سبک مایه
اثر ز سود و زیان عمل شود پیدا
پی حساب تو خواهند طرح کرد به حکم
محرران فصول عمل مفصل‌ها
که گر خوری لب نانی بر آن شود مرقوم
و گر کشی دم آبی در آن بود مجرا
غرض همین که چو فارغ شوی ز شغل و عمل
تو را به فاضل و باقی دهند اجر و جزا
پس از تو گر عملی سر زند که به نشود
به فاضلت قلم کاتبان لسان فرسا
نه به بود که ز باقی به قیدهای الیم
تن الم زده فرسایدت هلال آسا
جزای بد عملی نیست تازیانه و چوب
که سوز آن بود امروز به شود فردا
جزای بد عملی تابه ایست تابیده
تن تو ماهی آن تابه خالدا ابدا
نه آنقدر ز مکافات می‌دهم بیمت
که بندی از رخ رحمت به یاس چشم رجا
نه آنقدر دلت از عفو می‌کنم ایمن
که کم زند در طوف دل تو خوف خدا
به صد ثواب ازو گر چه ایمنی غلط است
به صد هزار خطا ناامیدیست خطا
کسی که سجدهٔ او نارواست در کیشش
هزار باره ازو حاجتش شده است روا
تو کز سعادت اسلام بهره‌ای داری
عجب که تشنه روی از کنار بحر عطا
گناه بندهٔ نادم ز فعل نامرضی
اگر بزرگ‌تر از عالم است و مافیها
فتد به معرض عفو غفور چون شوید
به آب توجه رخ معصیت کمای رضا
ولی بدان که گناه و خطای توبه پذیر
ز غیر حق خدا خارج است و مستثنا
چو یافت موعظه اتمام سعی کن که تمام
بیاد داری و آری تمام عمر به جا
کشی هزار زیان گر یکی ازین سخنان
رود زیاد تو تا وقت رفتن از دنیا
به قصد تزکیه نفست از نصیحت و پند
چو گشت خاتمه یاب این قصیدهٔ عزا
به عهد کردم از آن ذکر دایمش تاریخ
که دایم این بودت ذکر در خلا و ملا
دگر تو دانی و رایت که رایت فکرت
بلند شد به مناجات حی بی‌همتا
بزرگوار خدایا که ذات بی‌چونت
که بسته عالمیان را زبان ز چون و چرا
به کنز مخفیت آن شاهد نهفته جمال
که تا ابد نکند جلوه بر دل عرفا
به اسم اعظمت آن گنج بی‌نشان که اگر
فتد به دست نهد غیر پا بکوی فنا
به آن گروه که از انقیاد فرمانت
به جنس خاک نکردند از سجود ابا
به انبیای اولوالعزم خاصه پاد شهی
که راند رخش عزیمت بر اوج او ادنا
به اولیای ذوالحزم خاصه کراری
که بر تو نقد بقا می‌فشاند روز دغا
بلابه لب لبیک گوی کعبه روان
به کعبه و عرفات و به مشعر و به منا
به مجرمان پشیمان که از حیا سوزند
اگر کنند سر از بهر معذرت بالا
به تائبان موفق که در رسند به عفو
ز گفت شان چو ظلمنا رسد به انفسنا
به بیگناهی زندانیان شحنهٔ عشق
به بی‌نشانی سرگشتگان دشت بلا
به پاکدامنی عاشقان عصمت دوست
که جیب خاطرشان کم کشیده دست هوا
به گریه‌های زمان غریو خیز وداع
که سنگ را اثر آن درآورد به بکا
به آب چشم یتیمان چهره گرد آلود
که تاب دیدنشان ناورد دل خارا
به بی‌زبانی طفلان مضطرب در مهد
که دردشان نپذیرد ز نطق بسته دوا
به مادران جگرگوشه در نظر مرده
که از فلک گذرانند بانگ واولدا
به آن کثیر عیالان بینوا که مدام
خیال بیع مصلی کنند و رهن ردا
بسوز قافله مبتلا به غارت جان
که آهشان نگذارد گیاه در صحرا
به درد پرد گیانی که دست حادثه‌شان
کشد ز هودج عصمت برون به ظلم و جفا
به طول طاعت ترسندگان ز صبح نشور
که روی خواب نبینند در شب یلدا
به غازیان مجاهد که در تکاور شوق
کنند جان خود از بهر نصرت تو فدا
بهر چه نزد تو دارد نشان خیر و بهی
بهر که پیش تو از اهل عزتست و بها
که چون لوای شفاعت نهی به دوش نبی
دوانی اهل گنه را به ظل آل عبا
چنان کنی که شود محتشم طفیل همه
یکی ز سایه نشینان آن خجسته لوا
که جرم کافر صد ساله می‌توان بخشید
به یک شفاعت او یا رسول اشفعنا
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - وله ایضا من بدایع افکاره
سرورا ادعیه‌ات تا برسانم به نصاب
از دعا هر نفسم نقش جدیدیست بر آب
سپه ادعیه‌ام روی فلک می‌گیرد
تا تو را می‌رسد از روی زمین پا به رکاب
آنچنانست دلم بهر تو از ادعیه گرم
که فلک از نفسم می‌شنود بوی کباب
می‌کنم هر سو مویت به دعائی پیوند
من که پیوند بر دیدهٔ خویشم از خواب
کرده‌ای داعیهٔ حرب و حصارت شده است
آن قدر ادعیه کافزون ز شمار است و حساب
از که از گوشه‌نشینی که به بیداری کرد
چشم خود را تبه از بهر تو در عین شباب
بهر خود خصمت اگر قلعهٔ آهن سازد
عنکبوتیست که بر خود تند از لعب لعاب
ای گزین طیر همایون که درین طرفه چمن
شاهبازی تو و بدخواه سیه بخت غراب
بادی از جنبش شهبال تو می‌باید و بس
که شود در صف هیجا سپه آشوب ذباب
بال بگشای که از گلشن روم آمده‌اند
فوجی از صعوه به صباغی چنگال عقاب
این مثل ورد زبانهاست که دیر آوردست
هست یعنی رهی از صوب تامل به صواب
کار چون هست به هنگامی و وقتی موقوف
چه تقدم چه تاخر چه تانی چه شتاب
تیر و شمشیر شوند از عمل خود معزول
در سپاهی که نگاهی کنی از عین عتاب
ذره ذره مگر از آتش غم افروزی
ورنه اجرام بر افلاک بسوزند ز تاب
موج بحر غضبت خیمه و خر گاه عدو
عنقریب است که آورده فرو همچو حباب
محتشم دعوت خود کن یزک لشگر و ساز
خانهٔ دشمن خان پیشتر از حرب خراب
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح میر محمدی خان فرماید
چو گل ز صد طرفم چاک در گریبانست
نهال گلشن دردم من این گل آنست
من شکسته دل آن غنچه‌ام که پیرهنم
چو لالهٔ سرخ ز خوناب داغ پنهان است
گلی ز باغ جهان بهر من شکفت کزان
چو عندلیب مرا صد هزار افغانست
غمی که داده به چندین هزار کس دوران
مرا ز گردش دوران هزار چندانست
زمانه داد گریبان من به دست بلا
ولیک تا ابدش دست من به دامان است
به بحر خون شدم از موج خیز حادثهٔ غرق
نگفت یک متنفس که این چه طوفان است
ز آه و گریهٔ من خون گریست چشم جهان
کسی نگفت که آه این چه چشم گریان است
چو شانهٔ باد سر مدعی باره فکار
کزو چه زلف بتان خاطرم پریشان است
ز بس که مست می جهل بود می‌پنداشت
که شیشهٔ دل مردم شکستن آسان است
ز کینه ساخت مراپایمال و داشت گمان
که من ز بی‌مددی مورم او سلیمان است
ولی نداشت ازینجا خبر که صاحب من
امیر عادل اعظم محمدی خان است
اسد مخافت و ضیغم شکار و لیث مصاف
که صید ارقم تیغش هزار ثعبان است
قمر وجاهت و مریخ تیغ و زهرهٔ نشاط
که داغ بندگیش بر جبین کیوان است
یگانه‌ای که درین شش دری سرای سپنج
پناه شش جهة و پشت چار ارکان است
سکندری که ز سد متین معدلتش
همیشه خانهٔ یاجوج ظلم ویران است
زهی رسیده به جائی که کبریای تو را
نه ابتدا نه نهایت نه حد نه پایان است
محیط جود تو بحریست بی‌کران که در آن
حبابها چو سپهر برین فراوان است
ز لجه کرمت قلزمیست هر قطره
چه قلزمی که در آن صد هزار عمان است
تو آفتابی و کیوان بر آستانهٔ تو
به آستین ادب خاکروب ایوان است
ز عین مرتبه ذرات خاک پای تو را
هزار مرتبه بر آفتاب رجحان است
ز ترکتاز تو بر ران آسمان مه نو
نشان تازه‌ای از زخم نعل یکران است
تن فلک هدف ناوک زره بر تست
که از ستاره بر او صد هزار پیکان است
سپهر منزلتا سرو را اگرچه مرا
هزار گونه شکایت ز دست دوران است
ولی به خوشدلی دولت ملازمتت
هزار منتم از روزگار بر جان است
به یک عطیه ز لطف تو می‌شوم قانع
که فی‌الحقیقه به از صد هزار احسان است
اجازه ده که ز احوال خویش یک دو سه حرف
ادا کنم که سزاوار سمع سلطان است
عدوی سرکش من آتشی است تیز و مرا
برای کشتن او صد دلیل و برهان است
منم که در چمن مدح حیدر کرار
همیشه بلبل طبعم هزار دستان است
سیه دلی که بود در دلش عداوت من
بسان هیمهٔ دوزخ سزاش نیران است
منم فصیح زبان عندلیب خوش نفسی
که باغ منقبت از طبع من گلستان است
منافقی که هلاک من از خدا خواهد
هلاک ساختن او رواج ایمان است
منم فدائی آل علی و مدعیم
به این که دشمن من گشته خصم ایشان است
رعایت دل من واجبست کشتن او
گناه نیست که کفارهٔ گناهان است
شعار من شب و روزست مدح حیدر و آل
گواه دعوی من کردگار دیان است
فعال خصم بدافعال من ز اول عمر
چو ظاهر است چه حاجت به شرح تبیانست
دل مکدرش از زنگ جهل خالی نیست
ولی تنش ز لباس کمال عریان است
غرور مال چنان کرده غارت دینش
که غافل از غضب شاه و قهر سلطان است
به قبض روح پلیدش فرست قورچه‌ای
کنون که قابض تمغای ملک کاشان است
که از توجه پاکان و آه غمناکان
درین دو روزه به خاک سیاه یکسان است
به او مجال حکایت مده که هر نفسش
در آستین حیل صد هزار دستان است
بزرگوارا امیرا اگرچه نظم فقیر
نه در برابر شعر ظهیر و سلمان است
ولی به تربیت روزگار در دل کان
حجر که تیرهٔ جمادیست لعل رخشان است
عروس فکرت ایشان ز فکر شاه و امیر
به جلوه آمده در حجله گاه دیوان است
اگر تو نیز به اکسیر تربیت سازی
مس وجود مرا زر درین چه نقصان است
چه محتشم به طفیل سگ تو گشت انسان
گر از سگان تو دوری کند نه انسان است
همیشه تا ز تقاضای چرخ شعبده‌باز
زمانه حادثه انگیز و دهر فتان است
ز حادثات نهان سایهٔ حمایت شاه
پناه ذات تو بادا که ظل یزدان است
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - وله ایضا
رفتی به حرب باد رفیقت درین سفر
فتح از قفای فتح و ظفر از پی ظفر
باد از حفیظ ایزدیت خاطر خطیر
هم مطمئن رافت و هم ایمن از خطر
گفتند تیغ بار که هست از ازل تو را
عین فراخ دامن عون خدا سپر
ای تاج بخش فرق سلاطین کامکار
وی نور بخش چشم خوانین نامور
هستم امیدورا که چون باد برگ ریز
بر هر زمین که روز جدال افکنی گذر
رمحت ز صدر زین برباید هزار تن
تیغت به خاک معرکه ریزد هزار سر
عیش تو را زیاد کند عون کردگار
جیش تو را حصار شود حفظ دادگر
تیغت شود مقلد سبابه نبی
خصمت اگر کند سپر از قبهٔ قمر
بر خرمن حیات عدو برگ ریز باد
چون تیغ شعله‌اش ز نیام‌آوری به در
بار زره بر آن تن نازک منه که من
افکنده‌ام ز داعیه صد جوشنت ببر
بر لشگر خود آیت امید خوانکه زود
می‌آید از دعا ز قفا لشگری دگر
دشمن اگر شود به مثل کوهی از حدید
خواهد به خون نشست ز تیغ تو تا کمر
خصمت که کرده است به زر ساز کارزار
از بهر خود خریده همانا بلا بزر
تو می‌روی و گریهٔ این بی‌دل اسیر
در سنگ خاره می‌کند از دوریت اثر
چون استجابت دعوات از ریاضتست
ای قبلهٔ امم چه مطول چه مختصر
با محتشم گرت همهٔ عالم دعا کنند
آیا بود کدام دعا مستجاب‌تر
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی‌ابن ابی‌طالب
خوش آن زبان که شود چون زبان لوح و قلم
به مدح و منقبت شاه ذوالفقار علم
خون آن بنان که چو در خامه آورد جنبش
نخست ثبت کند مدحت امام امم
خوش آن بیان که بود همچو لعل در دل سنگ
در مناقب شاه نجف در آن مدغم
دمی ز نخل خیالت ثمر دهد شیرین
که جز به مدح شه نخل برنیاری دم
به خاک رفته فرو نظم آبدار تو به
اگر از آن نشود باغ منقبت خرم
درین جهان به ستایش مشو ندیم کسی
که در جهان دگر همینت ندیم ندم
فسانه طی کن و در مدحت کریمی کوش
که در کرم سگ او عار دارد از حاتم
به مدح کام دهی عقد نطق بند کزو
شوی به منعی بکری زمان زمان ملهم
به مجلس کرم از ساقی طلب کن جام
که تا ابد نکنی عرض احتیاج به جم
برات خویش به مهر دهنده‌ای برسان
که در رکوع به خواهنده می‌دهد خاتم
حیات جو زدم زنده‌ای که می‌آید
ز طفل مکتب او کار عیسی مریم
به سایه اسدی رو که گرگ مردم خوار
ز بیم او نتواند شدن غنیم غنم
ببر به محکمه قاضی شکایت چرخ
که در میانهٔ بازو کبوتر است حکم
به صدق شو سگ آن آستان که محترمند
سگان شیر خدا همچو آهوان حرم
به دانکه در کتب آسمانی آمده است
ابوالحسن همه‌جا بر ابوالبشر اقدم
مهم خویش بود خلق را اهم مهام
مرا ثنای امام امم مهم اهم
رسید مطلع دیگر ز سکه خانهٔ فکر
که می‌دود چو زر سکه‌دار در عالم
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - تجدید مطلع
من و دو اسبه دوانیدن کمیت قلم
به مدح یکه سوار قلم رو آدم
من و مجاهده در راه دین به کلک و زبان
ز وصف شاه مجاهد به ذوالفقار دو دم
من و رساندن صیت ثنا ز غرفهٔ ماه
به آفتاب فلک چاکر فرشتهٔ حشم
ولی خالق اکبر علی عالی قدر
که هست ناطقه پیش ثنای او ابکم
علیم علم لدنی کزو ورای نبی
همین یگانه خداوند اعلم است علم
امین گنج الهی که راز خلوت غیب
تمام گفته به او مصطفی بوجه اتم
محیط مرکز دل کانچه در خیال هنوز
نداده دست بهم هست پیش او ملهم
شهی که خواهد اگر اتحاد نوع به جنس
دهند دست معیشت به هم رمض و اصم
و گر اراده کند فصل را مبه این نوع
کمند ربط و مساوات بگسلند ز هم
دل حقیر نوازش که جلوه‌گاه خداست
چو کعبه‌ایست که از عرش اعظم است اعظم
ز فرش چون ننهد پا به عرش بت‌شکنی
که بختش از بردوش نبی دهد سلم
به معجزش زد و صد ساله ره رساند باد
زبان ابکم فطری سخن به گوش اصم
به جنب چشمهٔ فیضش سر تفاخر خویش
به جیب جاه فرو برده از حیا زمزم
چه او که دیده امینی که در حریم وصال
میان سر خدا و نبی بود محرم
پس از رسول به از وی گلی نداد برون
قدیم گلبن گل بار بوستان قدم
در آمدن به جهان پای عرش سای نهاد
ز بطن شمسه برج شرف به فرش حرم
قدم نهاد برون هم به مسجد از دنیا
ز فتنه زائی افعال زاده ملجم
دو در یک صدفش را نمونه بودندی
به عیسی ار ز قضا موسی شدی توام
به بحر اگر فتد اوراق مدح و منقبتش
ز حفظ خالق یم تا ابد نگیرد نم
ببین چنین که رسیده است از نعیم عطا
به بلبلان گلستان منقبت چه نعم
علی‌الخصوص به سر خیل منقبت گویان
که ریختی در جنت بها ز نوک قلم
فصیح بلبل خوش لهجه کاشی مداح
که بود روضهٔ آمل ازو ریاض ارم
به مدح شاه عدو بندش از مهارت طبع
چو داد سلسلهٔ هفت بند دست بهم
اگر به سر خفی بود اگر بوجه جلی
برای او صله‌ها شد ز کلک غیب رقم
به پیروی من گستاخ هم برسم قدیم
به حکم شوق نهادم بر آن بساط قدم
به قدر وسع دری سفتم از تتبع آن
که گر ز من نبدی قیمتش نبودی کم
ورش خرد به ترازوی طبع سنجیدی
شدی هر آینه شاهین آن ترازو خم
در انتظار نشستم به ساحل امید
که موج کی زند از بحر من محیط کرم
کی از ریاض امل سر برآورد نخلی
کی از دلم برد آرد زمانه بیخ الم
رساند مژده به یک بار هاتفی که نوشت
برات جایزه شاه عرب به شاه عجم
سپهر کوکبه طهماسب پادشاه که برد
به یمن نصرت دین برنهم سپهر علم
مجاهدی که ز تهدید او بدیدهٔ کشند
غبار راه عباد صمد عبید صنم
شهی که خادم شرعند در عساکر او
ز مهتران امم تا به کهتران خدم
ز صیت تقویش از خوف نام خود لرزد
چو لاله در گذر باد جام در کف جم
ز بیم شحنهٔ ناموس او عیان نشود
ز سادگی نرسد تا بس که روی درم
ز دست از شفق آتش بساز خود زهره
که داده زان عملش اجتناب شاه قسم
سحاب با کف او داشت بحث بر سر فیض
ز شرم گشت عرق ریز بس که شد ملزم
دل و کفش گه ایثار در موافقت‌اند
دو قلزم متلاطم به یکدیگر منضم
سهیل لطفش اگر پرتو افکند بر زیر
ز آتش حسد آید به جوش خون به قم
مه سر علم او کند چو پنجه دراز
به اشتلم ز سر مهر برکند پرچم
عمود خاره شکن گر کند بلند شود
ز باد ضربت او کوره در کمر مدغم
خمد ز گرز گران سنگ او اگر به مثل
شود ستون سپر و دست و بازوی رستم
مبار زانش اگر تاخت بر زمانه کنند
دهند گاو زمین را ز فرط زلزله رم
به خیمه‌گاه سپاهش زمین کند پیدا
لکاشف از کشش بی‌حد طناب خیم
سگ درش نبود گر به مردمی مامور
به زهر چشم کند آب زهره ضیغم
فسون حفظش اگر بر زمین شود مرقوم
رود گزندگی از طبع افعی ارقم
ز شهسوار عرب کنده شد در از خیبر
ز شهریار عجم از زمانه بیخ ستم
فلک به باطن و ظاهر نمی‌تواند یافت
دو شهسوار چنین در قصیده عالم
جهان به معنی و صورت نمی‌تواند جست
دو شاه بیت چنین در قصیدهٔ عالم
عجب‌تر آن که یکی کرده با یکی ز خلوص
بهم علاقه فرزندی و غلامی ضم
فلک سئوال کنانست ازین تواضع و نیست
جز این مقاله جواب شه ستاره حشم
بدر که شاه ولایت بود چرا نزند
پسر که شاه جهان باشد از غلامی دم
مهم دنیی و عقبی فتاده است مرا
به این شهنشه اعظم به آن شه اکرم
کزو به روضهٔ رضوان رسم چه مرده به جان
وزین بلجهٔ احسان رسم چه تشنه بیم
یگانه پادشها یک گداست در عهدت
که رفع پستی خود کرده از علو همم
ز بار فقر به جانست و خم نکرده هنوز
به سجدهٔ ملکان پشت خود برای شکم
برون نرفته برای طمع ز کشور شاه
اگر به ملک خودش خوانده فی‌المثل حاتم
کنون که عادت فقرش نشانده بر سر راه
که روبراه نیاز آر یا به راه عدم
همان به حالت خویش است و بی‌نیازی را
شعار و شیوهٔ خود کرده از جمیع شیم
هان به وقت همت مدد نمی‌طلبد
ز اقویای جهان در میان لشگر غم
اگر کریم به بارد ز آسمان حاشا
که جز ز پادشه خود شود رهین کرم
چو داغ با دل خونین نشسته تا روزی
ز لطف شاه پذیرد جراحتش مرهم
قسم به شاه و به نعماش کانچه گفتم ازو
فلک مطابق واقع شنید و گفت نعم
چو محتشم شده نامش اگر مسمی را
به اسم ربط دهد شاه ازو چه گردد کم
همیشه تا ز پی بردن متاع بقا
کند فنا بره دست برد پا محکم
برای پاس بقای تو از کمند دعا
دو دست او به قفا بسته باد مستحکم
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در مدح شاه طهماسب صفوی
صد شکر کز شفای شهنشاه کامران
نوشد لباس امن و امان در بر جهان
از کسوت کسوف برون آمد آفتاب
وز قیروان کشید تتق تا به قیروان
ماهی که یک دو مرحله آمد فرو ز اوج
بازش نشانده است ولایت بر آسمان
نجم سپهر سلطنت آن رجعتی که داشت
با استقامت ابدی یافت اقتران
شهباز اوج ابهت از باد تفرقه
دل جمع کرد و شد متمکن بر آشیان
نخل بزرگ سایه بستان سروری
رو در بهار کرد و برون آمد از خزان
چابک سوار عرصهٔ اقبال زین نهاد
بر خنگ کامرانی و شد باز کامران
در ساحت وجود شه کامیاب شد
صحت گران رکاب و تکسر سبک عنان
از بهر زیب دادن اورنگ خسروی
شد بارگه نشین ملک پادشه نشان
طهماسب پادشاه که پیش درش به پاست
صد پاسبان همه ملک و پادشاه و خان
شاهنشهی که گشت ازو پای کاینات
در شاه راه مذهب اثنی عشر روان
فرمان دهی که رونق دین محمدی
داد آن چنان که بود رضای خدا در آن
زنجیر عدل بسته چنان که اعتماد پاس
دارد شبان به گرگ ستم پیشه عوان
در جنب کاخ رفعتش افتاده بس قصیر
ارکان قصر قیصر و ایوان اردوان
نوشیروان کجاست که بیند کمال عدل
طغرل تکین کجاست که بیند علوشان
در پای باد پای مرادش همیشه چرخ
گوئیست سر نهاده به فرمان صولجان
با قوت قضا نکند رخنه در هوا
کز بی‌نفاذ او بجهد تیری از کمان
روز دغا چو پای در آرد به رخش کین
گوش فلک گران شود از بانگ الامان
وقت سخا چو دست برآرد به کار بذل
در یک نفس دمار برآرد ز بحر و کان
یک فرد آفریده خدا کز ترحمش
غرق تنعمند درین تیره خاکدان
چندین هزار مفلس و محتاج و بینوا
چندین هزار عاجز و مسکین و ناتوان
داده است ذوالجلال به شخص جلالتش
تشریف عمر سرمدی و عز جاودان
هر یک نفس ز عمر ابد اقتران وی
روح جدید می‌دمد اندر تن جهان
امن و امان عالم کون و فساد راست
آن خسرو زمین و زمان تا ابد ضمان
خواهد نهاد غاشیه مدت حیات
آن شهسوار بر کتف آخرالزمان
تخت بلند پایه بنو زیب ازو چه یافت
بخت جهان پیر دگر باره شد جوان
دشمن که بسته بود به قصد جدل کمر
فتح آمد از کنار و زدش تیغ بر میان
هرکس که دعوی فدویت به شاه داشت
گر بود از ته دل و گز از سر زبان
چرخ از دو روزه عارضه آن جهان پناه
در دوستی و دشمنیش کرد امتحان
تا دشمنان آن ملک و انس و جان شوند
از یاس پشت دست گران جیب جان دران
دستی ز غیب آمد و صد ساله راه بست
سدی میان دست و گریبان انس و جان
یارب مباد عهد شبان دگر نصیب
آن گله را که موسی عمران بود شبان
شکر خدا که تخت خلافت ز فر شاه
باز از زمین رساند سر خود بر آسمان
شکری دگر که از اثر صدق این خبر
زد تیر مرگ بر دل اعدا خبر رسان
وز لطف بر جراحت ما مرهمی نهاد
کاسوده گشت از آن دل و آرام یافت جان
معمورهٔ جهان که نبود ایمن از خطر
بخشید از انقلاب زمان ایزدش امان
شکر دگر که در حرم آن جهان پناه
ضایع نگشت خدمت معصومهٔ جهان
زهرا ز هادتی که ندادست روزگار
شهزاده‌ای به طاعت و تقوای او نشان
مریم عبادتی که سزد گر سپهر پیر
سجاده‌اش به دوش کشد همچو کهکشان
بلقیس روزگار پریخان که روزگار
از صبر بر مراد خودش ساخت کامران
واندر تن مبارکش از محض لطف کرد
جانی دگر ز صحت شاه جهانیان
وان سیل غم که در پی آن شاه‌زاده بود
از وی گذشت و شد متوجه به دشمنان
وان آتشی که مضطربش داشت چون سپند
ابر کرم ز غیب برو شد مطر فشان
تابنده باد در دو جهان کوکبش که هست
شاه سپهر کوکبه را شمع دودمان
عمرش دراز باد که تدبیر صایبش
دولت سرای شاه جهان راست پاسبان
وقتست کز نتایج اقبال بشنوند
اهل زمین دو تهنیت از آسمانیان
مفهوم عام تهنیت اول آن که رفت
بیرون ز طالع شه صاحبقران قران
در عرصه‌ای که بود عنان خطر سبک
زان شهسوار گشت رکاب ظفر گران
بر ضعف پشت کرد و به قوت نهاد روی
دین نبی به عون خدا ز آن خدایگان
بستان شرع مرتضوی زاب تیغ وی
شاداب شد چنان که سبق برد از جنان
مضمون خاص تهنیت دیگر آن که شد
قربانی برای شه آماده بی‌گمان
کز وی جسیم ترغنمی در بسیط خاک
دوران نداده بود به دورانیان نشان
آری برای دفع بلای شهی چنین
دهر احتیاج داشت به قربانی چنان
وآن اضطراب کشتی او در میان خوف
تسکین‌پذیر گشت وشد از ورطه بر کران
در چارماهه خدمت خود در طریق صدق
صد ساله راه بیشتر آمد ز همگنان
در خیرهای مخفی و طاعات مختفی
کاری که داشت ساخت ز معبود غیب‌دان
ایزد برای حکمتی از نور فاطمه
کرد آن ستاره بر فلک احمدی عیان
وز بهر خدمتی که نیامد ز دست غیر
داد این یگانه را به شه پادشه نشان
منت خدای را که دل شاه دین پناه
آیینه است و نیست درو صورتی نهان
تابیده بر ضمیر همایونش از ازل
نوعی که بوده صورت اخلاص این و آن
شاها غلام ادعیه خوان تو محتشم
کز به دو فطرت آمده مداح خاندان
واندر صفات کوکبه پادشاهیش
سی سال شد که کلک به ناله است در بنان
وز بهر جان درازی نواب کامیاب
کوته نمی‌کند ز دعا یک زمان زبان
امروز پای بادیه پویش روان چو نیست
کاید دوان به سجده آن خاک آستان
بهر یگانه پادشه خود که در دو کون
فرض است شکر سلطنتش بر یکان یکان
هر لحظه می‌کند ز دعاهای بی‌ریا
صد کاروان به بارگه کبریا روان
یارب به صفدری که اگر اتصال شرق
خواهد به غرب واسطه برخیزد از میان
کز بهر استقامت دین ساز متصل
این سلطنت به سلطنت صاحب‌الزمان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - ایضا در مدح شاهزاده حمزه میرزا
بود به چنگ درنگ جیب مهم جهان
تا به میان زد قضا دامن آخر زمان
در طبقات ملوک پادشهی برگزید
تیغ زن و صف‌شکن شیردل و نوجوان
خوانده ز آیندگی خطبهٔ پایندگی
بسته ز پایندگی راه بر آیندگان
خسرو مهدی ظهور کز نصفت گستری
ریشه دجال ظلم کند ازین خاکدان
پادشه نامدار کز ازل از بخت داشت
منت هم نامیش حمزهٔ صاحبقران
آن که در آغاز عمر گشت به تایید حق
ملک و ملل را حفیظ امن و امان را ضمان
فرش نگارنده‌اش چهرهٔ حور پری
سده فشارنده‌اش جبههٔ خاقان و خان
ساقی بزمش به بذل تاج به فغفور بخش
صاحب قصرش به حکم باج ز قیصرستان
وانکه چو شد دهر را واسطهٔ دفع شر
گشت قوی خلق را رابطهٔ جسم و جان
میوه چش باغ او ذائقهٔ حسن و ناز
نازکش داغ او ناصیهٔ انس و جان
رشحهٔ فیضش کشد زر ز مسامات ارض
تا با بد مشنواد بوی بهار این خزان
حکمت او چون کند آتش تدبیر تیز
باز تواند گرفت مال صعود از دخان
نال قلم گر شود از کف حفظش علم
چرخ تواند زدن بر سر آن آسمان
موی اگر پل شود در کنف حفظ وی
تا ابدش نگسلد پویه پیل دمان
بس که به سر گشته است چرخ بگرد درش
آبله بر فرق سر یافته از فرقدان
تا رودش در رکاب چرخ طویل انتظار
بر کنفش شد کهن غاشیهٔ کهکشان
گر به جهان افکند مصلحتش پرتوی
پرتو مهتاب را صلح فتد با کتان
بهر تو طاعت تمام جبهه و لب می‌شود
می‌رسد از رهروان هرچه بر آن آستان
حکمتش اندر خزان بیشتر از سرخ بید
سازد و بیرون کشد خون ز رگ زعفران
بگذرد از خاره‌تیر گرچه در اثنای کار
نرم کند مشت او مهرهٔ پشت کمان
مادر جود از سخا حامله چون شد فتاد
با کرم حیدری همت او توامان
ای به صلابت سمر وی به سیاست مثل
وی به شجاعت علم وی به مهابت نشان
از تو که سر تا قدم شعلهٔ سوزنده‌ای
نایرهٔ مرکز فتاد دایرهٔ عظم و شان
شیهه شبدیز تو سینهٔ رستم خراش
نیزهٔ خون ریز تو آتش جرات نشان
نور ضمیرت که تافت بر صفت ماه تاب
شد به کتان هم مزاج پردهٔ راز نهان
از اثر نار بغض یافته مانند مار
خصم تو بر زیر پوست آبله بر استخوان
کاه تو با کوه خصم سنجد اگر روزگار
سایه به چرخ افکند پایهٔ کوه گران
عهد تو تا زودتر روی به دهر آورد
سیلی سرعت کند رنجه نشای زبان
چرخ گری را اگر پاس تو گردد حفیظ
با دل جمع ایستد بر سر نوک سنان
گر به شتابندگان نهی تو گردد دچار
پای صبا را نخست رعشه کند تاروان
تنگ قبا شاهدیست عزم تو گوئی که ساخت
قدرت پروردگار کاستش اندر مکان
زور تخلخل اگر عرصه نکردی وسیع
تنگ فضائی بدی بر تو فضای جهان
دشمن از ادبار اگر در ره رمحت فتد
آید از اقبال تو کار سنان از بنان
پیش کفت دوده ایست صرصری اندر قفا
هرچه ازل تا ابد کرده بهم بحر و کان
آن که تو را مدعاست تیر جگر دوز تو
منکر شان تو را ساخته خاطر نشان
ز آفت بخت نگون خصم تو را در مزاج
غیر گل گرد میخ نشکفد از زعفران
کعبه کوکب که هست راه دو عالم درو
صد ره و یک مشتریست هر ره و صد کاروان
گر به زمین بسپری نعل سمند جلال
آینه دانی شود سربه سر این خاکدان
بارهٔ خورشید را هر سحری می‌کنند
بر زبر چرخ زین تا کشی‌اش زیر ران
لیک به روی زمین از حرکات سریع
داردش اندر سبل رخش تو سیلاب ران
شایدش از پویه خواند کشتی دریای خشک
عزمش اگر کوه را بگذرد اندر کمان
چنبر چرخش برون بفشرد ار وقت لعب
بر کفل اندازدش سایهٔ دوال عنان
صبح گرش سر دهی بگذرد از ظهر چاشت
بس که ز همراهیش باز پس افتد زمان
در کفلش چون کشند از حرکاتش زند
طعنه به بال ملک دامن بر گستوان
گر بکند کام خویش تنگ به حیلت‌گری
باشد از امکان برون تاختنش بر مکان
کاسهٔ سمش هزار کاسهٔ سر بشکند
بانگ هیاهوی رزم بشنود ار ناگهان
نیک توان یافتن صنعت او در یورش
لیک از ابعاد اگر رفت تناهی توان
جامه قطع مکان دوخته هرکه که کس
بر قد صد ساله راه بوده رسانیم آن
بس که سبک خیزیش جذب کند ثقل وی
بر شمرد بحر را در ره هندوستان
خلقه حاتم کند مس سراپای وی
مرد برو گر زند هی ز پی امتحان
با کفل همچو کوه دانهٔ تسبیح را
رشته شود وقت کار آن فرس کاروان
باد ز پس‌ماندگی پیش فتد هم گهی
گرد جهان گر بود در عقب او دوان
در ره باریک کرد پویهٔ او بی‌رواج
کار رسن با زر ابر زیر ریسمان
بر زبر چار سم کرده سبک خشکیش
از ره او گاه گاه نیم بلالی عیان
چون شده آن تیز گام هم تک باد صبا
یافته حسن زمین کام صبا را گران
خنک فلک را اسمش داغ نهد بر سرین
گرچه ز سطح زمین پا ننهد بر کران
باشد این شهسوار بهتر ازین صد هزار
توسن فربه سرین تازی لاغر میان
من که زبان جهان در ازلم شد لقب
در صفتش خویش را یافتم الکن زبان
دادگرا سرورا شیردلا صفدرا
گرچه درین دولتست محتشم از مادحان
لیک به شغل دعا است آن قدرش اشتغال
کز صفتش عاجز است صاحب طی لسان
پاس حیاتش بدار ز آن که بحر ز دعا
حفظ و نگهبانیست ختم بر این پاسبان
طول ز حد شد برون به که سخن را کنون
ختم کند بر دعا کلک مطول بیان
ملک جهان تا رود بر نهج رسم دهر
دست به دست از ملوک ای شه کشورستان
از اثر طول عهد مهد زمین را ز تو
کس نستاند مگر مهدی صاحب زمان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - فی مدح سلطان‌العادل حمزه میرزا
شکر خدا که پایهٔ دولت ز آسمان
بگذشت و سر کشید به ایوان لامکان
شکر دگر که کوفت فرو نوبت ظفر
دست قدر بیاری خلاق انس و جان
شکر دگر که شیر خدا شاه ذوالفقار
شمشیر فتح داد به دست خدایگان
صاحب لوای تاجور بارگه نشین
کشور گشای تخت ده مملکت ستان
پشت سپاه و پادشه عرصه زمین
فراش راه و پیشرو صاحب‌الزمان
جمشید عصر حمزهٔ ثانی که دست وی
بگسست بر سپهر کمربند کهکشان
ثعبان صفت جهان بدم اندر کشد چو آب
شمشیر او بدر کند از کام اگر زبان
چون بگذرد زمرد و ز مرکب بلار کش
گاو زمین ز جای رود از هراس آن
نزدیک شد کزو به جهان شاهنامه‌ها
خوانند چون حکایت دستان به داستان
شمشیر او نشان ز دو شق قمر دهد
گردد اگر حواله گهش فرق فرقدان
در رزم رستم افتد اگر در مقابلش
برتابد از مهابت او رخش را عنان
ماهی و گاو را کند افکار ثقل بار
در حرب بر رکاب چو لنگر کند گران
بیند فلک مقابلهٔ آفتاب و ماه
نعل سمند او به قمر گر کند قران
تیر از کمان نجسته فتد فارس از فرس
آن صفدر زمان چو بر اعدا کشد کمان
بر هر که تافت رنگ تمرد درو نیافت
خورشید طالعش که ظفر راست توامان
فتحش ز فتح شاه رسل می‌دهد خبر
حربش ز حرب شیر خدا می‌دهد نشان
از یک بدن برآید اگر صدهزار سر
در یک جسد در آید اگر صدهزار جان
بیند فلک فتاده به یک تیغ راندنش
بر خاک ره دو پیکر بی‌جان و سرطپان
از برق تیغ با سپه خصم می‌کند
کاری که ماهتاب نکردست با کتان
این خلق و صد مقابل این کی کند کفاف
چون تیغ خویش را کند آن صفدر امتحان
جز من که می‌روم ز پی کنه رفعتش
دیگر بر آسمان که نهادست نردبان
ای عقل پیر این فلک نوجوانکه هست
منظور چشم و کام دل و آرزوی جان
گر عاقلی ز یک جهتانش درین دیار
از داعیان و معتقدان و فدائیان
بگشای چشم دقت و از بهر نصرتش
چندین هزار دست دعا بین بر آسمان
کوته کنم سخن چو ازین نظم مدعا
تاریخ تازه‌ایست که خواهد شدن عیان
بهر شکست لشگر روم آن سپه شکن
چون باسپاه خویش چو سیلاب شد روان
نوعی به صدمه ریشهٔ ایشان ز بیخ کند
کز باغ برکند خس و خاشاک باغبان
چون بود بر فتادن رومی رواج دین
ز اقبال حمزهٔ عجم آن شاه نوجوان
امثال برفتاد که بر لوح روزگار
تاریخ بر فتادن رومی شود همان
تا رو نهد ز گردش چرخ ستیزه گر
آشوب و انقلاب به این طرفه خاکدان
این شاه شاهزاده عالم بر غم چرخ
امنیت زمین و زمان را بود ضمان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - وله ایضا
به که درین گفته معجز بیان
درج بود نام خدای جهان
شکر که قیوم کریم احد
جانده پوزش طلب و جانستان
پایهٔ ده عقده ز گیتی گشای
پادشه ملک به حارس رسان
کرد اگر حکم که شاه سلیم
ماه فلک فطرت جم پاسبان
بار جهان بست و باقدام این
دل ز بقا کند و ز آثار آن
خورد بهم حد جهانی ولی
شد به دمی تازه زمین و زمان
از که ز شاهی که به اقبال اوست
فتنهٔ ایام ز مردم نهان
شاهسواری که ز شاهان بود
امجد و اشجع به کمال و توان
شیر مصافی که به هیجا در آب
جسته مبارز ز بنان سنان
کوه شکوهی که ز تمکین نهاد
بزم تعین به اساس کران
صاحب عالم که ازو برقرار
مانده رفاهیت کون و مکان
باد بر این طرفه بنا از نشاط
تا ابد این بانی صاحبقران
عزلت ده روزه او را بلی
باد به دل خسروی جاودان
هست محال آن که ببندد به فکر
آدمی این عقد درر عقده‌سان
ای ملک ستان کبیر
وی شه کامل نسق کامران
گرچه به لوح دل دانای خود
زد رقم مدت امن و امان
بیش ز هر پادشهی کوس هم
کوفت در اصلاح مهم جان
باد ازو دور به دوران که هست
پادشه و شیردل و نوجوان
می نگرد دل چو به هر مصرعی
کامده یک فکر از آن داستان
هست بدانسان که به رمز و حساب
فهم شود سال جلوسش از آن
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - در مدح شاهزاده شهید سلطان حمزه صفوی
مژده عالم را که دهر از امر رب‌العالمین
بهر شاه نوجوان رخش خلافت کرد زین
خاتم شاهنشهی را بهر آن گیتی پناه
کنده حکاک قضا الملک منی بر نگین
امر عالی را به امر عالی او عنقریب
در فرامین گشته فرمان همایون جانشین
کوس شادی داده صد نوبت به نام او صدا
بر کجا بر پیشگاه غرفهٔ چرخ برین
بر زمین بهرجلوس آن جلیس تخت و بخت
سوده هر جانب سریر خسروی صد ره جبین
خطبها بهر لباس تازه افکنده ببر
همچو بسم‌الله بیرون کرده دست از آستین
سکه‌ها بهر ملاقات زر نو سینه چاک
تا زند از عشق خود را بر درمهای ثمین
بر زر خورشید هم نامش توان دیدن اگر
دیدن اندر وی تواند چشم عقل دوربین
وه چه نامست این که می‌بارد ازو فتح و ظفر
صاحب نام آن که می‌نازد به او دنیا و دین
باعث تعمیر عالم پاسبان بحر و بر
مایهٔ تخمیر آدم قهرمان ماء و طین
شاه سلطان حمزه خاقان قضا فرمان که هست
کمترین طغراکش احکام او طغرل تکین
آن که در آغاز عمر از غیرت دین هیچ‌جا
نیستش آرامگاهی در جهان جز صدر زین
وانکه بار منتش خم کرده پشت آسمان
بس که می‌پردازد از اعدای دین روی زمین
غیر او فردی که دید از پادشاهان کو بود
روز و شب بهر جهاد از صدر زین مسند گزین
اوست در خفتان دیگر یا برون آورده سر
حمزهٔ صاحبقران از جیب آن نصرت قرین
ابر اگر بردارد از دریای استیلاش آب
شیر برفین برکند گوش از سر شیر عرین
نیست چندان خاک کز ماتم کند خصمش به سر
خاک میدان را به خون از بس که می‌سازد عجین
جان فدای او که در هر ضربت تارک شکافت
آفرین بر دست و تیغش می‌کند جان‌آفرین
آفتاب از بیم سر بر نارد از جیب افق
صبح اگر گیرد به دست آن شاه صفدر تیغ کین
آسیاهائی به خون آورده در گردش که حق
در جهادش داده میراث از امیرالمؤمنین
روم از شور ظهورش چون بود جائی که هست
او در آذربایجان غوغاش در اقلیم چین
پیکر آرای عدو گردد مشبک کار دهر
در سپاه او کمان‌داران چه خیزند از کمین
بر قد دارئیش دوران لباس کوتهست
تار و پودش گرچه از خیط شهور است و سنین
کرد پیش از عهد شاهی آن چه صد خسرو نکرد
ملک را می‌باید الحق مالک‌الملکی چنین
شاهد حقیتش هم بس به قانون جمل
این که سلطان حمزه یکسانست با حق مبین
حق مبین گشته از نقش حروف اسم او
تا زوال دشمنان باطلش گردد یقین
قلعهٔ تبریز تا بستاند از رومی به جنگ
گفتم از بهر تفال یکه مصراعی متین
کز قفای فتح از آن گردد دو تاریخ آشکار
دال بر اقبال آن جنگ‌آور قسور کمین
چون ستاند قلعه و تاریخها پر شد به کو
قلعه از رومی ستاندی شاه جم قدرآفرین
با دعای اهل کاشان این دعاگو محتشم
آسمانها را کند پر ز اولین تا هفتمین
بهر آن دارای هفت اقلیم باردار حافظی
کاسمان نامش کند جوشن زمین حصن حصین
داعیان را نیز فیض از مبداء فیاض باد
شهریاری هم که هست ارباب دعوت را معین
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - در مدح شاه سلطان محمدبن شاه طهماسب صفوی انارالله برهانه
یارب از عزالهی قرنها دارد نگاه
جای شاهان جهان سلطان محمد پادشاه
صاحب عادل دل دین پرور دارا سپه
مالک دریا کف فرمان ده عالم پناه
حامی شرع معلی ملجاء دین نبی
مالک دهر و همیون رتبت و دیهیم گاه
از جناب او نپیچد هرکه سر چون مهر و مه
جزم ساید بر سپهر از سجدهٔ آن در کلاه
تا بود اسم ملوک از بهر حکم او مدام
دور دهر آماده گرداند اساس ملک و جاه
وان ملوک از عدل تا کوس جهانبانی زنند
از صدای عدل او کم باد بانگ دادخواه
زبدهٔ حکم ملوکست آن چه دارای حکم
می‌کند در بارگاه شاهی از حکم اله
از صفای مهر او با ماه انجم هر نفس
دم زده آئینهٔ ما از کمال اشتباه
صید بردارنده این صید گه از تاب او
کی کند با باز صید انداز از تیهو نگاه
در دل دجال افکند انقلاب از مهر او
مهدی اقبال از همت برون کاید ز چاه
جزم می‌دانم کزین پس می‌نهد از چار رکن
از طلب این سرفرازان بر جناب او جباه
چند روزی تا که از حکم سپهر بی‌درنگ
کاندران اهل جهان را سوی مه گم بوده راه
باشد احوال نجوم اما همایون سایه‌اش
گر نبودی حال عالم زین بدی بودی تباه
داده بود از جای او گردون به دیگر داوری
حال مانده سر به زیر از انفعال آن گناه
آمد اینک مطلعی از پی که روئی تازه دید
از صفایش دل هویدا همچو نور صبح‌گاه
می‌نویسد زود کلک منهیان در مدح شاه
سوی مردم لیس فی الافاق سلطان سواه
منحرف رائی که حالا رو از او پیچیده بود
روی و رای او چو موی مهوشان بادا سیاه
پایهٔ هرکس شود پیدا درین پولاد بوم
ابر لطف شه چو از اعجاز انگیزد گیاه
این که با سامان عدل او ندارد جم شکوه
بود از آن بر زبان نامکرر سال و ماه
وین در میزان طبع وی ندارد زر وجود
هست در حال عطای او مساوی کوه و کاه
هم ملوک پیش و هم این نوسپه‌دار زمان
اسم بر اسم‌اند بر دعوی صدق او گواه
تا بود لطف الهی با روان آن ملوک
تا بود اسم سپاهی در زبان این سپاه
اسم داران سپه را باد آن در بوسه گه
پادشاهان جهان را باد آن در سجده‌گاه
باد روی منکران بی‌وقار او سیه
باد پود کارهان نابکار او تباه
میرزای دهر سلطان حمزه بادا در دو کون
هم به اقبالی که سر زین اسم افرازد به ماه
دل به او بندید ای امیدواران زانکه هست
رعب او امید افزا دولت وی یاس گاه
محتشم با آن که از زیبا ادائیهای او
کلک ما زد سکهٔ مجری به نقد مدح شاه
فهم از هر مصرع مازین کلام بی‌بدل
می‌شود سال جلوس پادشاه دین پناه
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - وله ایضا فی مدح محمدخان ترکمان
بیا ای رسول از در مهربانی
به من یاری کن چون یاران جانی
چنان زین کن از سعی رخش عزیمت
که با باد صرصر کند همعنانی
چنان ره سر کن به سرعت که از تو
ز صرصر سبک‌تر گریزد گرانی
چو بر خنک سیلاب سرعت نهی زین
ز چشم من آموز سیلاب رانی
به جنبش در آر آنچنان باره‌ات را
که گردد روان بخش عزم از روانی
گرت نیست مشکل به شوکت پناهان
امانت سپاری ودیعت رسانی
غرض کاین گوهرهای بحر بلاغت
که دارند در وزن و قیمت گرانی
ازین کمترین بندهٔ کم بضاعت
ببر ارمغانی به نواب خانی
سمی محمد که یکتاست اسمش
در القاب تنزیلی آسمانی
به یک کارسازی که کاریست لازم
غمی رابه دل کن به صد شادمانی
جهان داوران را خداوند و صاحب
مصاحب به نواب صاحبقرانی
سکندر سپاهی که فرداست و یکتا
در اقلیم گیری و کشورستانی
ایالت پناهی که بختش رسانده
ز کرسی نشینی به کسری نشانی
پناه قزلباش کاندر شکوهش
قدر باشکوه قزل ارسلانی
سر چرخ را دیده با افسر خود
به درگاه خویش از بلند آستانی
ملقب به ظلم است از بس تفاوت
در ایام او عدل نوشیروانی
ز تهدید عدل شدید انتقامش
کند گله را گرگ سارق شبانی
درین دولت از روی نیروی صولت
قوی پشت ازو شوکت ترکمانی
به قدر دو عمر از جهان بهره دارد
شب و روز در عالم کامرانی
که بر دیدهٔ دولتش خواب گشته
حرام از برای جهان پاسبانی
اگر در سپه بعضی از سروران را
شد آهنگ دارائی آن جهانی
سر او سلامت که دارد ز رفعت
سزاواری فر تاج کیانی
زهی نیک رائی که معمار سعیت
بنای صلاح جهان راست بانی
اگر سد حفظ تو حایل نگردد
زمین پر شود ز آفت آسمانی
به دم دایم آتش فروزند مردم
ولیکن تو دانا دل از کامرانی
پی پستی شعلهٔ فتنه هرجا
دمیدی دمی کردی آتش نشانی
چو سهم جهادت به حکم اشارت
چو تیر قضا می‌رسد بر نشانی
سپاه تو را روز هیجا چه حاجت
بشست آزمائی و زورین کمانی
ز خاصیت خصمیت دشمنان را
کند موی سنجاب بر تن سنانی
جلالت کزین تنگ میدان برونست
از آن سو کند دهر را دیده‌بانی
به عهد تو حکم سلاطین دیگر
همه ناروان چون زر ایروانی
زبان صلاح تو شمشیر قاطع
در اصلاح آفات آخر زمانی
به این طینت ای زینت چار عنصر
بر آب و گلت می‌رسد قهرمانی
سرا سرورا داد از دست دوران
که داد از ستم داد نامهربانی
بر افروخته آتشی در عذابم
که دودش رسیده به چرخ دخانی
دورنگی و یک رنگ سوزیش دارد
رخم را به حیثیت زعفرانی
که چون رنگ کارم دگرگون نگردد
به این اشگ کولاکی ارغوانی
ز دولاب گردانی آن مشعبد
کز آن غرق فتنه است این مصرفانی
ز من یوسفی گشته امسال غایب
که هجرش مرا کرده یعقوب ثانی
چه یوسف عزیزی به صد گنج ارزان
به بازار سودائیان معانی
به بال و پر معرفت شاهبازی
به چرخ آشنا از بلند آشیانی
جلی اختری شبه اجرام گردون
نمایان دری رشگ درهای کانی
مرا وارث و یادگار از برادر
ولیعهد و فرزند و دلبند جانی
به چنگال اعراب افتاده حالا
چو گلبرگ در دست باد خزانی
چه اعراب قومی نه از قسم انسان
همه غول سان از عجاب لسانی
چو صید آدمی زان گر ازان گریزان
که دارند خوی سگان از عوانی
ملاقات یک روزهٔ آن لئیمان
مقابل به جان کندن جاودانی
که دارند اسیران خود را معذب
به صحرا نوردی و اشتر چرانی
پس از سالی آنگاهشان بر سر ره
به امید آمد شد کاروانی
به این نیت آرند کز عنف و غلظت
ستانند از یک به یک ارمغانی
فروشندشان بعد از آن همچو یوسف
به افسانه خوانی و جادو زبانی
جهان کارسازا من اکنون چه سازم
درین بینوائی به این ناتوانی
مگر حل این مشگل سخت عقده
تو سرور به عنوان دیگر توانی
وگرنه محال است آوردن او
به حجت نویسی و قاصد دوانی
قصیر است وقت و طویل است قصه
تو را نیز نفرت ازین قصه خوانی
محل تنگ‌تر زانکه من رفته‌رفته
کشم پرده از رازهای نهانی
سخن می‌کنم کوته آن گوهر آنجا
بزر در گرو مانده دیگر تو دانی
ولی زین سخن این توقع ندارم
من مفلس ای توامان امانی
که دست تو گرد سفر نافشانده
کند بر من و نظم من زرفشانی
بلی آن دو دعوی که تفصیل یک یک
شنیدست دارنده از من زبانی
چو نطقش به سمع معلی رساند
تو فرمان دهش گر به جائی رسانی
ازین کامیابی شود محتشم را
سرانجام عمر اول کامرانی
بود تا در آغاز عمر مطول
جوانی طراوت ده زندگانی
تو را ای جوانبخت از اقبال بادا
در انجام عمر طبیعی جوانی
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱
ای مهر سپهر پادشاهی
در ظل تو ماه تا به ماهی
ای شاه سریر عدل و انصاف
ملک تو جهان ز قاف تا قاف
ای اهل ورع وظیفه خوارت
غم خواری اتقیا شعارت
ای در حق منقبت سرایان
احسان تو را نه حد نه پایان
از بس که چو جد خود کریمی
مظلوم نواز و دل رحیمی
هرکس که ز مدح گوهری سفت
گو هرچه که نظم ساده‌ای گفت
کردش ز طمع قصیده‌ای نام
بهر صله‌ای که کرده‌ای عام
تو خسرو ساتر خطاپوش
حیدر دل با ذل عطاکوش
بر نیک و بدش نگه نکردی
بی‌جایزه‌اش به ره نکردی
گفتی که نثار مدح مولی
بی‌رود قبول باشد اولی
ابواب عطا بره گشادی
وز بیش و کم آن چه خواست دادی
آن را که رفیق بود دولت
داد زر و سیم و اسب خلعت
وان هم که نداشت بخت مسعود
از جود رساندیش به مقصود
صد طایفهٔ هفت بند گفتند
وان در به هزار نوع سفتند
افسوس که آن که خوب‌تر گفت
وز جمله دری لطیف‌تر سفت
از قوت بازوی بلاغت
دست همه تافت در فصاحت
بختش نشد آن قدر مددکار
کز روی کرم شه جهاندار
یک بیت ز نظم او کند گوش
تا از دگران کند فراموش
داند که کمینهٔ چاکر او
چاکر نه که سگ در او
گر خاطرش آرمیده باشد
یک لطف ز شاه دیده باشد
آرد ز محیط فکر بیرون
هر لحظه هزار در مکنون
دارم سخنی دگر که ناچار
فرض است به شه نمودن اظهار
ای نیر اوج نیک رائی
هرچند بد است خود ستائی
اما چو کسی دگر ندارم
کاین کار به سعی او گذارم
خود قصهٔ خویش می‌کشم پیش
خوش می‌سازم به آن دل ریش
کاظهار ورع ز خود ستائیست
تعریف هدایت خدائیست
آخر نه ز لطف حق تعالی است
وز دولت التفات مولاست
کز اول عمر تا به آخر
صاحب طبعی لطیف خاطر
برعکس سخنوران ایام
بیرون ننهد ز شرع یک گام
وز بهر بقای دولت شاه
باشد شب و روز و گاه و بی‌گاه
مشغول تلاوت و عبادت
از اهل وظیفه هم زیادت
وانگاه که رخش نظم راند
میدان ز سخنوران ستاند
توحید ادا کند بدین سان
کاول رسد آفرین زیزدان
آرد چو به نعت و منقبت روی
از زمره خادمان برد گوی
آید چو به مدح شاه جم جاه
گوید لب غیب بارک‌الله
با این همه خوار و زار باشد
بی‌مایه و قرض‌دار باشد
خالی نبود ز وام هرگز
یک دم نزند به کام هرگز
اقران وی از حصول آمال
بر بستر عیش خفته خوشحال
او زار نشسته دست بر سر
خواهنده ستاده در برابر
نه پای که رخش عزم راند
خود را به سجود شه رساند
نه کس که رضای حق بجوید
درد دل او به شاه گوید
یا آنکه رساند از کلامش
در نظم بلاغت انتظامش
یک بار تقربا الی‌الله
ده بیت به سمع حضرت شاه
شاها ملکا ملک سپاها
جم فرمانا جهان پناها
افغان ز جفای فقر افغان
کابم نگذاشتست در جان
فریاد ز دست قرض فریاد
کاو خاک مرا به باد برداد
نزدیک به آن رسیده کارم
کاین جان به مقارضان سپارم
در تن رمقی هنوز تا هست
دریاب و گرنه رفتم از دست
سوگند به خاکپای نواب
کاین بی دل بینوای بی‌تاب
تا جان بلبش نیامد از فقر
خود را ز طمع نساخت بی‌وقر
تا باد نبرد خانمانش
جاری به طلب نشد زبانش
تا قرض نساختش مشوش
خواهش به مذاق او نشد خوش
اما ز که از شه کرم کیش
غم‌خوار دل فقیر و درویش
مرهم نه داغ دلفکاران
تسکین ده جان بی‌قراران
شاهی که به دوستی مولی
کان از همه طاعتی است اولی
بر خلق دو عالم است غالب
در جایزه دادن مناقب
تا داد به او خدا خلافت
تا یافت سریر ازوشرافت
شد جانب مادحان روانه
دریا زر از خزانه
یارب به شه سریر لولاک
آن باعث خلقت نه افلاک
وان گه به دوازده شهنشاه
کز بعد همند حجت‌الله
کاین شاه کریم بینوا دست
کاسایش خلق مقصد اوست
اول برسان با حسن الحال
عمرش به صدو دوازده سال
وانگاه ز حضرت رسالت
بر سر نهش افسر شفاعت
وز دست عطیه بخش حیدر
سیراب کنش ز حوض کوثر
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - وله فی‌المثنوی
بحمدالله کز الطاف الهی
مزین شد دگر اورنگ شاهی
زنو کوس بشارت کوفت گردون
در استقلال نواب همایون
منادی زن برای سجدهٔ عام
گران کرد از منادی گوش ایام
که طالع گشت خورشید جهان‌تاب
جهان بگشود چشم خفته از خواب
نشست از نو درین کاخ مخیم
به سالاری جهان سالار اعظم
زمین از آسمان شد تهنیت جو
زبان آسمان شد تهنیت‌گو
دم و پشت کمان فتنه شد نرم
مبارکباد را بازار شد گرم
زبان هرکه می‌جنبید در کام
به سامع نکته‌ای می‌کرد اعلام
بیان هرکه حرف آغاز می‌کرد
دری ز ابواب دعوی باز می‌کرد
قضا می‌گفت من امداد کردم
که عالم را ز نو آباد کردم
فلک می‌گفت بود از پرتو من
که دیگر شد چراغ دهر روشن
ملک می‌گفت از تسبیح من بود
که از کار جهان این عقده بگشود
درین مدت شبی بگذشت بر کس
کزین گفت و شنو یک دم کند بس
مرا هم خورد حرفی چند بر گوش
که می‌برد استماع آن ز دل هوش
ز لفظ منهیان عالم غیب
ز گفت آگهان سر لاریب
یکی زان حرفهای راست تعبیر
قلم می‌آورد در سلک تحریر
شبی روشن به نور مشعل بدر
ز فیاض قدر با لیلة القدر
درو وحشت به دامن پا کشیده
ز راحت آب در جو آرمیده
من بی دل که از خوابم ملال است
دلم ماوای سلطان خیال است
ز ذوق صحت شاه جهاندار
نه چشمم خفته بود آن شب نه بیدار
درین اندیشه بودم کایزد پاک
چه نیکو داشت پاس خطهٔ خاک
چه ملکی را ز نو دارالامان کرد
چه جانی در تن خلق جهان کرد
چه شمعی را به محض قدرت افروخت
که خصم از پرتوش پروانه‌وش سوخت
چه شاهی را دگر کرسی نشین ساخت
که عزمش باره بر چرخ برین تاخت
ز بس کاین ذوق می‌برد از دلم هوش
زبان نکته سنجم بود خاموش
دل اما داستانی گوش می‌کرد
که از کیفیتم مدهوش می‌کرد
زبان حال گوئی از سر سوز
ز آغاز شب این افسانه تا روز
ز بلقیس جهان می‌کرد تقریر
به جمشید جوانبخت جهانگیر
که ای شاه سریر کامرانی
سزاوار بقای جاودانی
تو آن شمع جهانتابی که یک یا چند
جمالت بوده بر مردم تتق بند
من آن پروانهٔ شب زنده‌دارم
که پاس شمع دولت بوده کارم
که افسون خوانده‌ام بر پیکر شاه
گهی گردیده‌ام گرد سر شاه
گذشته پرمهی از غره تا سلخ
که بر خود خواب شیرین کرده‌ام تلخ
کشک دارندگان شب نخفته
پرستاران ترک خواب گفته
یکی را زین الم میسوخت دامن
یکی را دل یکی را خرمن تن
ولی من بودم ای شاه جهانبان
که هم تن هم دلم میسوخت هم جان
ز دل بازان جانباز وفادار
به گرد پیکرت پروانهٔ کردار
بسی پر میزدند ای شمع سرکش
ولی من میزدم خود را بر آتش
غم وردت سراسر زان من بود
بلاگردان جانت جان من بود
مرا دل بود از بهر تو در بند
مرا جان بود با جان تو پیوند
اگر عضوی ز اعضای شریفت
وگر جزوی ز اجزای لطیفت
سر موئی ز درد آزرده میشد
گل امید من پژمرده میشد
وگر تخفیفی از آزار می‌یافت
دلم یک دم ز غم زنهار می‌یافت
که آن حالت که شاه به جرو برداشت
مرا در آب و آتش بیشتر داشت
رضا بودم که هستی بخش عالم
به عمر شاه عمر من کند ضم
زبانم بس که مشغول دعا بود
نمی‌گفت‌م گرم صد مدعا بود
همینم بود روز و شب مناجات
نهان از خلق با قاضی حاجات
که ای دانای حکمت‌های مکنوز
هزاران بوعلی را حکمت‌آموز
خداوند رحیم و بنده پرور
توان بخش توانای توانگر
حفیظ یونس اندر بطن ماهی
به لطف بی‌دریغ پادشاهی
نگهدار خلیل از نار نمرود
به مخفی رشحه‌های لجهٔ جود
برون آرنده ایوب از رنج
چنان کز چنگ چندین اژدها گنج
به نوعی کاین شهان را داشتی پاس
به حکمت‌های کس ناکرده احساس
برین مهر سپهر سروری نیز
برین شاه سریر داوری نیز
ز روی مرحمت شو سایه گستر
چو نخل‌تر برانگیزش ز بستر
به صحت کن به دل بیماریش را
مؤید دار گیتی داریش را
فلک را آن چنان کن پاسبانش
که دارد پاس تا آخر زمانش
نصیب او حیات همین اوست
چراغ دودهٔ انسان همین اوست
کسی در فکر درویشان جز او نیست
خبر دار از دل ایشان جز او نیست
نه‌تنها هاتف این افسانه می‌گفت
که این در هرکه درکی داشت میسفت
مرا هم هرچه امشب بر زبان بود
به گوشم آن چه می‌آمد همان بود
الهی تا بقا باشد جهان را
بقا ده این شه صاحبقران را
که دیگر دهر ار ارحام واصلاب
چنین ذاتی نخواهد دید در خواب
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - فی مرثیه امام حسین علیه‌السلام
به نال ای دل که دیگر ماتم آمد
بگری ای دیده ایام غم آمد
گل غم سرزد از باغ مصیبت
جهان را تازه شد داغ مصیبت
جهان گردید از ماتم دگرگون
لباس تعزیت پوشیده گردون
ز باغ غصه کوه از پا فتاده
زمین را لرزه بر اعضا فتاده
فلک تیغ ملامت بر کشیده
ز ماه نو الف بر سر شیده
ازین غم آفتاب از قصر افلاک
فکنده خویش را چون سایه بر خاک
عروس مه گسسته موی خود را
خراشیده به ناخن روی خود را
خروش بحر از گردون گذشته
سرشک ابر از جیحون گذشته
تو نیز ای دل چو ابر نوبهاری
به بار از دیده هر اشگی که داری
که روز ماتم آل رسول است
عزای گلبن باغ بتول است
عزای سید دنیا و دین است
عزای سبط خیرالمرسلین است
عزای شاه مظلومان حسین است
که ذاتش عین نور و نور عین است
دمی کز دست چرخ فتنه پرداز
ز پا افتاد آن سرو سرافراز
غبار از عرصهٔ غبرا برآمد
غریو از گنبد خضرا برآمد
ملایک بی‌خود از گردون فتادند
میان کشتگان در خون فتادند
مسلمانان خروش از جان برآرید
محبان از جگر افغان برآرید
درین ماتم بسوز و درد باشید
به اشگ سرخ و رنگ زرد باشید
بسان غنچه دلها چاک سازید
چو نرگس دیده‌ها نمناک سازید
ز خون دیده در جیحون نشینید
چو شاخ ارغوان در خون نشینید
به ماتم بیخ عیش از جان برآرید
به زاری تخم غم در دل بکارید
که در دل این زمان تخم ملامت
برشادی دهد روز قیامت
خداوندا به حق آل حیدر
به حق عترت پاک پیامبر
که سوی محتشم چشم عطا کن
شفیعش را شهید کربلا کن
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - وله ایضا
درین گلزار کز تاثیر صحبت
مبدل میشود خواری به عزت
سعادت سایه بر نخلی که انداخت
ز دولت سر به اوج رفعت افراخت
ازین نخلست واین صورت هویدا
وزین صورت نشان صدق پیدا
که اول بوده چوب خشک در باغ
فرو تر پایه‌اش از هیزم راغ
کنون بالاتر از چرخش مکان است
که هم زانوی بانوی جهان است
ازین بالاتر این کز فیض کامل
کلام آسمانی راست حامل
الهی از خواص درس قرآن
به این فرزانه بانوی جهانبان
همایون نسخهٔ صنع الهی
فروزان شمسهٔ ایوان شاهی
در اختر شعاع درج عصمت
تنق بند آفتاب برج عفت
حیاتی بخش ممتد و مؤبد
ظلالش دار بر عالم مخلد
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - مثنوی در مرگ حیرتی شاعر
ای دل سخن از شه نجف کن
مداحی غیر برطرف کن
بگشای منقبت زبان را
بگذار حدیث این و آن را
تا رشحه‌ای از سحاب غفران
شوید ز رخت غبار عصیان
از رهبر خود مباش غافل
کز بحر گنه رسی به ساحل
سر نه به ره اطاعت او
تا بر خوری از شفاعت او
جرم تو ز کوه اگر چه کم نیست
چون اوست شفیع هیچ غم نیست
دارم سخنی ز کذب عاری
بشنو اگر اعتقاد داری
روزی که فلک درین غم آباد
اقلیم سخن به حیرتی داد
از پاکی گوهر آن یگانه
میسفت ز طبع خسروانه
دریا دریا در لی
در منقبت علی عالی
لیکن به هوای نفس یک چند
در دهر بساط عیش افکند
در شوخی طبع معصیت دوست
کالایش مرد را سبب اوست
گه دیر مغان مقام بودش
که لعل بتان به کام بودش
با این همه از عتاب معبود
ایمن به شفاعت علی بود
روزی که درین سرای فانی
طی کرد بساط زندگانی
روز شعرا سیه شد از غم
عیش همه شد به دل بماتم
شب بر زانو جبین نهادم
بر توسن فکر زین نهادم
کاید مگرم به دست بی‌رنج
تاریخ وفات این سخن سنج
بسیار خیال کردم آن شب
فکر مه و سال کردم آن شب
در فکر دگر نماند تابم
تاریخ نگفته برد خوابم
در واقعه دیدمش پیاده
نزدیک رکاب شه ستاده
شاهی که به ذات او عدالت
ختم است چو بر نبی رسالت
خورشید لوای آسمان رخش
اقلیم ستان و مملکت بخش
طهماسب شه آن سپهر تمکین
کز وی شده تازه پیکر دین
و آن مهر سپهر خسروی بود
با طالع سعد و بخت مسعود
در سایهٔ چتر پادشاهی
جولان ده باد پای شاهی
آن چتر قریب صد ستون داشت
وسعت ز نه آسمان فزون داشت
القصه به سوی مولوی شاه
می‌کرد نظر ز روی اکراه
زیرا که ز بس گناه و تقصیر
بر گردن و دست داشت زنجیر
وز پشت سرش سوار بسیار
با او همه در مقام آزار
صد تیغ و سنان باو کشیده
دیو از حرکاتش رمیده
ناگاه شهم به سوی خود خواند
وز درج عقیق گوهر افشاند
کای گشته چو موی از تخیل
بگداخته ز آتش تامل
بر خیز و شفاعت علی را
تاریخ کن از برای ملا
کاین موجب رستگاری اوست
تسکین ده بی‌قراری اوست
چون داد شهنشه این بشارت
گوئی که ز غیب شد اشارت
کارند برون ز بند او را
تشریف و عطا دهند او را
آن گه بر شه به رسم معهود
تشخیص به سجدهٔ امر فرمود
چون سجده به خاک پای شه کرد
برداشت سر ودعای شه کرد
هم خلعت عفو در برش بود
هم تاج نجات بر سرش بود
من دیده ز خواب چون گشادم
در فکر حساب این فتادم
در قول شه و وفات ملا
یک سال نبود زیر و بالا
از بهر شفاعت علی مرد
جان هم به شفاعت علی برد
شاید که خرد خرد به جانی
این نکته که گفته نکته دانی
جنت به بها نمی‌دهد دوست
اما به بهانه شیوهٔ اوست
رحمت چو کند بهانه‌جوئی
کافیست ز بنده یک نکوئی
نیکو مثلی زد آن سخن رس
کز آدمی است یک هنر بس
یارب به علی و طاعت او
کز مائدهٔ شفاعت او
محروم مساز محتشم را
تقصیر مکن ازو کرم را
کان دلشده هم گدای این کوست
مداح علی و عترت اوست
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
ای بلند اختر سپهر وجود
وی گران گوهر خزانه جود
به خدائی که داشت ارزانی
به تو در ملک خود سلیمانی
که اگر زین فتاده مور ضعیف
برسد عرضه‌ای به سمع شریف
آن چنان کن کز استماع نوید
نشود ناامید گوش امید
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
ای قصر بلند آسمان پیش تو پست
خلقت همهٔ زیردست از روز الست
بر تافته روزگار دستم به جفا
دریاب و گرنه میرود کار ز دست