عبارات مورد جستجو در ۵۰۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
نباید بود ازو غافل زمانی
بدان ای دل اگر هستی تو عاقل
که یک دم می‌نشاید بود غافل
بروز و شب عبادت کرد باید
دل و جانت قرین درد باید
از آن بخشیدت ای جان زندگی را
که تا بندی کمرمر بندگی را
براه بندگی چون اندر آیی
بقدر وسع خود جهدی نمایی
کلید معرفت آمد عبادت
بشرط آنکه گوئی ترک عادت
عبادت را اساس راه دین دان
عبادت بود مقصودش یقین دان
چو مرد از اصل فطرت مستعد است
همه کار وی اندر دین مجد است
چوگشتی مستعد این سعادت
مکن تقصیر در عین عبادت
عبادت چون کنی از علم باید
که تا کاری ترا ز آنجا گشاید
اگر بی علم باشد کار و بارت
یقین بر هیچ پاید روزگارت
حقیقت دان اگر هستی تو غافل
ولی هرگز نگردد مرد جاهل
نه او کامل بود اندر عبادت
پرستشها کند لیکن به عادت
چو رو آری برین ره علم آموز
که بی علمت شود تیره شب و روز
بکارت هرچه آمد ظاهر شرع
بیاموز از فقیهی اصل تا شرع
وضو وغسل و ارکان طهارت
تمامت فهم کن اندر عبادت
همان حکم نماز و روزهٔ خویش
بخوان و فهم کن آنگه بیندیش
همان حکم زکوة و حج یکسر
اگر مالت بود بر خوان ز دفتر
همان حکم حلال و هر حرامی
همی خوان تا که یابی نیکنامی
ز شخص عالم این یکسر بیاموز
که تا روزت شود پیوسته فیروز
ز غیر حق تبری کن تو جانا
که تا بینا شوی در راه و دانا
که پیش سالکان توبه همین است
چنین توبه اساس راه دین است
بدان ارکان نیت پنج چیز است
وزان هر پنج دین تو عزیز است
سه باشد عام و دو خاص ای برادر
بترک هر یکی سوزی بر آذر
شهادت با نماز و روزه عام است
که کار خلق از آنها با نظام است
زکوة و حج خاص مالدار است
چو بگذاری از آن بهتر چه کار است
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان و شرف علم فرماید
شرف از علم حاصل کن تو جانا
عزیز آمد همیشه مرد دانا
نباشد هیچ عزت به ز دانش
نباید بُد دمی غافل ز دانش
همیشه مرد گردد حاصل از علم
مبادا هیچکس بی‌حاصل از علم
شرف شد مرد را حاصل ز دانش
نباید بد دمی غافل ز دانش
شرف خواهی تو علم آموز دایم
درین اندیشه خود را سوز دایم
که تا جانت شود روشن ز دانش
وجود تو شود گلشن ز دانش
بعلمست آدمی انسان مطلق
چو علمش نیست شد حیوان مطلق
ولی علم تو باید با عمل یار
که تا شاخ امیدت آورد بار
چو علمت با علم انباز گردد
همه کار تو برگ و ساز گردد
چو علمت بی عمل باشد سفیهی
چو باعلمت عمل باشد فقیهی
ترا چون در عمل تقصیر باشد
ز نفست دیو را توقیر باشد
عمل با علم چون شد یار و هم پشت
نماند دیو را جز باد در مشت
چو علمت هست جانا در عمل کوش
که تا پندت بود چون حلقه در گوش
چو علمت همت پیش آور تو کردار
که تا هر کس ترا بیند کند کار
چوعالم بیعمل شد گاه وبیگاه
شود هر کس ز او گستاخ و گمراه
چو علم آموختی رو در عمل آر
که تا یابی بنزد حضرتش بار
چو علمت با عمل همکار نبود
بنزد راسخونت بار نبود
هدایت را بعلم اندر عمل دان
ازو یابی تو نزدیکی بیزدان
چو با علمت عمل هم یار نبود
هدایت را بنزدت کار نبود
مقصر در عمل مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
بعلم اندر تو توفیر عمل کن
در آن توفیر تقصیر عمل کن
چوعلمت باعمل همراز گردد
عمل با علم تو انباز گردد
تو با علم و عمل باش ای برادر
که تاکار تو گردد جمله در خور
بسا گنجا که یابی در معانی
پر از در خوشاب و لعل کانی
بدانی سر شرع مصطفی را
از آن دانش کنی حاصل صفا را
عمل بی‌علم خود سودی ندارد
چو بیماری که بهبودی ندارد
چو بی علمت بود اعمال میدان
بود راضی و خوشحال از تو شیطان
چو اعمال تو بی‌علمست یکسر
بکاری باز ناید روز محشر
عمل را علم چون جانست دایم
وجود شخص از جانست قایم
چو بی جان را بدن ناید بکاری
طمع دروی کند هر مور و ماری
عمل را علم باید زانکه جاهل
بود از شرط و رکن فرض غافل
فرایض از سنن چون بازنشناخت
بیاید پیشکش با دیو پرداخت
عمل بی علم باشد جهل مطلق
بجهل ای جان نشاید یافتن حق
عمل با علم و با اخلاص باید
که در محشر ازو کاری براید
منه تفضیل جهل خویش بر علم
سعادت جمله مدفونست در علم
اگرچه بی عمل شد مرد عالم
نباشد از ثوابی فرد عالم
مثال علم اگرچه با عمل نیست
بگویم زانکه در گفتن خلل نیست
بود چون آنکسی که راه داند
ولی تا صد ره از آن باز ماند
طبیعت پای جهل او نبندد
عمل ناکردن از خود می‌پسندد
نهاون میکند ره را نپوید
ولیکن وصف ره با جمله گوید
اگرچه پای جهلش بسته گردد
بعلمش جاهل از خود رسته گردد
ازو هر کس نشان راه جوید
زبان دارد نشانها باز گوید
چو او یکسر کسان را ره نماید
بود روزی که خود را برگشاید
ثواب آن نشانها را که گوید
گشاده گردد و ره را بپوید
هر آنکس کو دلیل نیک داند
هم او خود را بمنزل در رساند
بود چون کور مادر زاد جاهل
که باشد از ره و بیراه غافل
نهد رو در بیابان راه داند
خلایق را از آن بیراه خواند
مشو گستاخ چون او گردد آگاه
بود بیشک فتاده در بن چاه
چو متبوع افتد اندر چاه بی شک
درافتد تابعانش جمله یک یک
عجب چاهیست این چاه طبیعت
مشو زنهار گمراه طبیعت
در آن چه گر فتادی در نیائی
که اندر وی نیابی روشنائی
عمل کن تا که اخلاص آورد یار
که بی اخلاص برناید ترا کار
چو مقرون گشت اخلاصت باعمال
قبول حضرت آید جمله افعال
عمل با علم و با اخلاص چون شد
ز نورش زهرهٔ شیطان بخون شد
خطر دارد بسی در راه مخلص
بفضل حق شود آگاه مخلص
که اخلاصی که در وی شد هویدا
ز استعمال شرعش گشت پیدا
چو از حضرت بیامد آن هدایت
که از شارع شناسد این حکایت
همین دانش بود او را چو پیری
خطر برخیزد و گردد خطیری
بجو پیری اگر تو مرد راهی
که باشد پیر همچون روشنائی
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان ریاضت فرماید
یکی دلقی و دو نان و سجاده
چو دانا گوشهٔ عزلت فتاده
بترک جمله بایداکردی یار
ارادت را نشاید جز که اینکار
بدان ای طالب راه سعادت
که آمد اصل کارت با سه عادت
نخستین آنکه اندک خوار گردی
اگر پرخور شوی پر خوار گردی
دوم کم گوی تا گردی سلامت
که پرگوئی بسی دارد ملامت
سیم کم خسب تا کاهل نگردی
که از کاهل نیاید هیچ مردی
تو دایم این سه عادت را نگهدار
سعادت بر تو بگشاید همه کار
که تا یابی در این ره اجتهادی
همی کن دائماً با خود جهادی
بجد و جهد و سعی و طاقت خویش
خورش از خود بگیر ای مرد درویش
خورش چون از وجودت پاک باشد
خورنده رهرو و چالاک باشد
خورش در راه تو اصل تمام است
ز خوردن کار هرکس بانظام است
خورش را اصل راه کار دین دان
خللها ازخورش آمد یقین دان
هران تن کو بشبهت پرورش کرد
هر آن آفت کزو آید خورش کرد
که تا یابی تو ذوقی از طریقت
شود مکشوف بر جانت حقیقت
ز تقوی جامهٔ ایمان خود دوز
که تا عریان نمانی اندرین روز
چو با شرع تو تقوی یار نبود
بنزد خاصگانت بار نبود
اگر خواهی که باشی رهرو تیز
ز پیش مال و جاه خویش برخیز
چو اندر بند مال و قید جاهی
نیابی هیچ مقصودی که خواهی
سر موئی مشو خارج از آداب
که تا بیدار گردد بختت ازخواب
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت شبلی دردناک
دید دو کودک در افتاده بخاک
زانکه جوزی در میان افتاده بود
هر دو را دعوی آن افتاده بود
هر دو از یک جوز میکردند جنگ
شیخ گفتا کرد میباید درنگ
تا من این جوز محقر بشکنم
پس میان هر دو تن قسمت کنم
جوز بشکست و تهی آمد میانش
برگسست آنجایگه آهی ز جانش
گشت بیمغزی خویشش آشکار
اشک میبارید و میشد بیقرار
هاتفی گفتش که ای شوریده جان
گر تو قَسّامی هلا قسمت کن آن
چو نهٔ صاحب نظر خامی مکن
بعد از این دعوی قَسّامی مکن
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
گاو ریشی بود در برزیگری
داشت جفتی گاو و او طاق از خری
از قضا در ده وبای گاو خاست
از اجل آن روستائی داو خواست
گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری بر سر خرید
چون گذشت از بیع ده روز از شمار
شد وبای خر در آن ده آشکار
مرد ابله گفت ای دانای راز
گاو را از خر نمیدانی تو باز
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی در پیش شیر دادگر
ذم دنیا کرد بسیاری مگر
حیدرش گفتا که دنیا نیست بد
بد توئی زیرا که دوری از خرد
هست دنیا بر مثال کشتزار
هم شب و هم روز باید کشت و کار
زانکه عز و دولت دین سر بسر
جمله از دنیاتوان برد ای پسر
تخم امروزینه فردا بر دهد
ور نکاری ای دریغا بر دهد
گر ز دنیا دین نخواهی برد تو
زندگی نادیده خواهی مرد تو
دایما در غصه خواهی ماند باز
کار سخت و مرد سست و ره دراز
پس نکوتر جای تو دنیای تست
زانکه دنیا توشهٔ عقبای تست
تو بدنیا در مشو مشغول خویش
لیک در وی کار عقبی گیر پیش
چون چنین کردی ترا دنیا نکوست
پس برای دین تو دنیا دار دوست
هیچ بیکاری نه بیند روی او
کار کن تا ره دهندت سوی او


عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
کودکی میرفت و در ره میگریست
کاملی گفتش که این گریه ز چیست
گفت بر استاد باید خواند درس
چون ندارم یاد میگریم ز ترس
هرچه در یک هفته گفت استاد باز
این زمانم جمله باید داد باز
زین غمم شاید اگر دل خون کنم
چوب سخت و نیست نرم چون کنم
زین سخن آن پیر کامل شد ز دست
پشت امیدش از آن کودک شکست
گفت حال و کار من یک یک همه
هست همچون حال این کودک همه
خوش بخفته نرم ناکرده سبق
می بباید رفت فردا پیش حق
نیست درسم نرم سختم اوفتاد
زانکه در پیش است چوب اوستاد
پادشاها آمد این درویش تو
با جهانی درد دل در پیش تو
گر جهانی طاعتم حاصل بود
گر نخواهی تو همه باطل بود
گر نخواهی دولت غمخوارهٔ
کی بود ناخواستن را چارهٔ
گر همه توفیق و گر خذلان بود
آنچه آن باید ترا اصل آن بود
چون حواله باتو آمد هرچه هست
درگذر از نیک و از بدهرچه هست
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت علامتهای بزرگی
چارچیز آمد بزرگی را دلیل
هر که آن دارد بود مرد جلیل
علم را اعزاز کردن بی حساب
خلق را دادن جواب با صواب
دیگر آن باشد که جوید وصل اوست
وانکه از دشمن حذر کردن نکوست
هر که دارد دانش و عقل و تمیز
اهل عقل و علم را دارد عزیز
ای برادر گر خرد داری تمام
نرم و شیرین گوی با مردم کلام
هرکه باشد ترش روی تلخ گوی
دوستان از وی بگردانند روی
هر که از دشمن نباشد بر حذر
عاقبت بیند ازو رنج و ضرر
در جوار خود عدو را ره مده
از برای آنکه دشمن دور به
در میان دوستان مسرور باش
گر خرد داری ز دشمن دور باش
تا محبان باش دایم همنشین
تا توانی روی اعدا را مبین
ای پسر تدبیر راه توشه کن
پس حدیث این و آن یک گوشه کن
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان علامتهای ابلهی
چارچیز آمد نشان ابلهی
با تو گویم تا بیابی آگهی
عیب خود را ابله نه بیند در جهان
باشد اندر جستن عیب کسان
تخم بخل اندر دل خود کاشتن
وانگه امید سخاوت داشتن
هر که خلق از خلق او خشنود نیست
هیچ قدرش بر در معبود نیست
هر که او را پیشه بدخویی بود
کار او پیوسته بدرویی بود
خوی بد بر تن بلای جان بود
مردم بدخو نه از انسان بود
بخل شاخی از درخت دوزخست
وان بخیلک از سگان مسلخست
روی جنت را کجا بیند بخیل
پشه افتاده اندر پای پیل
باش از بخل بخیلان برکران
تا نباشی از شمار ابلهان
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چارچیز که صاحب عقل و دانش را ازینها دور باید بود
هر کرا عقلست ودانش ای عزیز
دور باید بودنش از چارچیز
کار خود با ناسزا نکند رها
مردمی نکند بجای ناسزا
عقل داری میل بدکاری مکن
زین چو بگذشتی سبکساری مکن
تا شوی پیش از همه در روزگار
دست بر نان و نمک بگشاده دار
تا تو باشی در زمانه دادگر
زیر دستان را نکو دار ای پسر
هر که در پند خود آمد استوار
پند او را دیگران بندند کار
هر که از گفتار خود باشد ملول
قول او را دیگران نکنند قبول
هرچه باشد در شریعت ناپسند
گرد او هرگز مگرد ای هوشمند
تا صواب کار بینی سر بسر
بر مراد خود مکن کار ای پسر
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چار خصلت که مردم را نیکوست
بر همه کس نیک باشد چارچیز
با تو گویم یادگیرش ای عزیز
اول آن باشد که باشی دادگر
هم ز عقل خویش باشی باخبر
با شکیبائی تقرب کردنست
حرمت مردم بجای آوردنست
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت اخلاق ذمیمه
چارچیز دیگر ای نیکو سرشت
هست از جمله خلایق نیک زشت
زان چهار اول حسد کینی بود
زان گذشتی عجب و خود بینی بود
خشم خود دیگر فروناخوردنست
خصلت چارم بخیلی کردنست
ای پسر کم گرد گرد این خصال
از برای زانکه زشتست این فعال
غل و غش بگذار چون زر پاک شود
پیش از آن که خاک گردی خاک شو
حرص بگذار و قناعت پیشه کن
آخر از مردن یکی اندیشه کن
عطار نیشابوری : پندنامه
در علامات مدبر
چار چیز آمد نشان مدبری
یادگیرش گر تو روشن خاطری
مدبری باشد بابله مشورت
هم بجاهل دان سیم و زرت
هرکه پند دوستان نکند قبول
در حقیقت مدبرست آن بوالفضول
هر که از دنیا نگیرد عبرتی
هست از آن مدبر جهان را نفرتی
مشورت هر کس که با ابله کند
دیو ملعونش سگ گمره کند
آنکه مال خود دهد با جاهلان
آنچنان کس کی شود از مقبلان
زر چو ابله را همی آید بکف
می‌کند اسراف و می‌سازد تلف
نشنود از دوست ابله پند را
ازجهالت بگسلد پیوند را
عبرتی گیر از زمانه ‌ای جوان
تا نباشی از شمار ابلهان
هرکرا ازعقل آگاهی بود
نزد او ادبار گمراهی بود
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان آنکه حقیر داشتن نباید
چارچیز آمد بزرگ و معتبر
می‌نماید خرد لیکن درنظر
زان یکی خصمت و دیگر آتشست
باز بیماری کزو دل ناخوشست
چارمین دانش که آراید ترا
این همه تا خرد ننماید ترا
هر که در چشمش عدو باشد حقیر
از بلای او کند روزی نفیر
ذرهٔ آتش چو شد افروخته
بینی از وی عالمی را سوخته
علم اگر اندک بود خوارش مدار
زانکه دارد علم قدری بی شمار
رنج اندک را بکن غم خوارگی
ورنه بینی عجز در بیچارگی
دردسر را گر نجوید کس علاج
خوف آن باشد که بدگردد مزاج
باش از قول مخالف بر حذر
پیش از آن کز پا درآیی ای پسر
آتش اندک توان کشتن بآب
وای آن ساعت که گیرد التهاب
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چارچیز که چارچیز دیگر را می‬زاید
ای پسر هر کس که دارد چارچیز
چار دیگر هم شود موجود نیز
عاقبت رسوای آید از لجاج
خشم را نکند پشیمانی علاج
بی‌گمان از کبر خیزد دشمنی
حاصل آید خواری از کاهل تنی
چون لجوجی در میان پیدا شود
بنده از شومی او رسوا شود
خشم خود را چونکه راند جاهلی
جز پشیمانیش نبود حاصلی
هر که کرد از کبر بالا گردنش
دوستان گردند آخر دشمنش
کاهلی را هر که سازد پیشهٔ
آید از خواری بپایش تیشهٔ
خشم خود را گر فرو نخورد کسی
عاقبت بیند پشیمانی بسی
هر که او از تنبلی باشد بلید
بر قفایش شاید ار سیلی رسید
هر که او افتادهٔ تن پرورست
نیست انسان کمتر از گاو و خرست
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چارچیز که از چار چیز دیگر تمام باشد
چارچیز از چار دیگر شد تمام
چون شنیدی یاد می‌دار ای غلام
دانش مرد از خرد گیرد کمال
از عمل نیت همی یابد جمال
دینت از پرهیز کامل می‌شود
نعمتت از شکر شامل می‌شود
هست دانش را کمالات از خرد
نیتت را بی عمل کس ننگرد
شکر نعمت را کمالی می‌دهد
غافلان را گوشمالی می‌دهد
شکر ناکردن زوال نعمتست
بهرهٔ شاکر کمال نعمتست
علم را بی عقل نتوان کاربست
پیش بی عقلان نمی‌باید نشست
بی خرد دانش وبالست ای پسر
علم مرغ و عقل بالست ای پسر
هر که علمی دارد و نبود بر آن
از طریق عقل باشد بر کران
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چار چیز که بازگردانیدن آنها محالست
چار چیز است آنکه بعد از رفتنش
از محالاتست باز آوردنش
چون حدیثی رفت ناگه بر زبان
یا که تیری جست بیرون از کمان
باز چون آری حدیث گفته را
کس نگرداند قضای رفته را
باز کی گردد چو تیر انداختی
همچنین عمری که ضایع ساختی
هر که بی اندیشه گفتارش بود
پس ندامت‌های بسیارش بود
تا نگفتی می‌توانی گفتنش
چون بگفتی کی توان بنهفتنش
عمر را می‌دان غنیمت هر نفس
چون رود دیگر نباید باز پس
هیچ کس از خود قضا را رد نکرد
هر که راضی از قضا شد بد نکرد
هر که می‌خواهد که باشد در امان
مُهر می‌باید نهادن بر دهان
می‌سزد گر عمر را داری عزیز
چون رود پیشش نخواهی دید نیز
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت چارچیز که از چارچیز دیگر می‬آید
حاصل آید چارچیز از چارچیز
یاد دار از این نکته از من ای عزیز
خامشی را هر که سازد پیشهٔ
در جهان نبود ز کس اندیشهٔ
از سخاوت مرد یابد سروری
شکر نعمت را دهد افزون‌تری
گر سلامت بایدت خاموش باش
گشت ایمن هر که نیکی کرد فاش
هر که او ساکت شد و خاموش کرد
از سلامت کسوتی بر دوش کرد
گر همی خواهی که باشی در امان
رو نکویی کن تو با خلق جهان
هر کرا عادت شود جود و کرم
در میان خلق گردد محترم
هر که کار نیک یا بد می‌کند
آن همه می‌دان که با خود می‌کند
ای برادر بندهٔ معبود باش
تا توانی با سخا و جود باش
باش از بخل بخیلان بر حذر
تا نسوزد مرا ترا نار سقر
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان حاصل شدن چارچیز از چارچیز
چارچیزت بردهد از چار چیز
نشنود این نکته جز اهل تمیز
هر که زو صادر شود این چارکار
بیند آن چار دگر بی‌اختیار
هر که در پایان کاری ننگرد
عاقبت روزی پشیمانی خورد
هر که نکند احتیاط کارها
بر دلش آخر نشیند بارها
هر که او استیزه با سلطان کند
کار خود را سر بسر ویران کند
هرکه او یاغی شود با پادشاه
روز او چون تیره شب گردد سیاه
هر که گشت از خوی بدناسازگار
دوستان از وی کنند بی شک فرار
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان پنج چیز که آبروی را بریزد
دور شو از پنج خصلت ای پسر
تا نریزد آب رویت در نظر
اولا کم گوی با مردم دروغ
زانکه گردی از دروغت بی فروغ
هر که استیزه کند با مهتران
آب روی خود بریزد بی گمان
پیش مردم هر کرا نبود ادب
گر بریزد آب رو نبود عجب
از سبکساران مباش ای نیک خوی
کز سبکساری بریزد آب روی
ای پسر با مهتران کمتر ستیز
وز حماقت آب روی خود مریز
گر بعالم آب روی بایدت
دایما خلق نکو می‌بایدت
هر که آهنگ سبکساری کند
از وی آب روی بیزاری کند
جز حدیث راست با مردم مگوی
تا نگردد آب رویت آب جوی
از خلاف و از خیانت باش دور
تا بود پیوسته در روی تو نور
گر همی خواهی که گویندت نکو
ای برادر هیچ کس را بد مگو
تا نباشی در جهان اندوه گین
از حسد در روزگار کس مبین