عبارات مورد جستجو در ۴۴۹ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح وصی فخر کائنات حضرت امیرالمومنین(ع)
چو اندر باختر اورنک حشمت مهر خاور زد
سوی ظلمات شب گفتی، مگر ماوی سکندر کرد
و یا شد یوسف کنعان به شهر مصر در زندان
زلیخا بر سریر مهتری بنشست و افسر زد
به گردش اختران چون دختران جا کرده جابرجا
یکی بگرفته دف بر کف دگر چنگی به مضمر زد
و یا بر تخت جمشیدی مکان بگرفت ضحاکی
ز جم بگرفت جام زرفشان بر تارکش بر زد
چنان جیش حبش بگرفت روی عرصه غبرا
که دود تیرگی از خاک بر افلاک اخضر زد
یکی خوردی دریغ از دولت جمشیدی جاهش
یکی از صدمه ضحاک ظلمت آب بر سر زد
که ناگه بیرق انوار فتح مهر شد ظاهر
فریدون وار شمع خور علم بر سطح اغبر زد
بزد تیغی پی کیفر به فرق شحنه ظلمت
چو شمشیری که بر مرحب علی در فتح خیبر زد
نمی‌گویم سر تیغش گذشت از راکب و مرکب
ولی گویم که شمشیرش ز جبرائیل شهپر زد
کلام الله ناطق صادر اول سمی حق
شهنشاهی که در ترویج دین چون آستین بر زد
زرنک کفر و شرک و بت‌پرستی تیره بدعالم
ز عکس تیغ وی اسلام سراز روشنی بر زد
از آن آمد هیولا قابل صورت به زیبایی
که شخص وی صلای هستی اندر جسم جوهر زد
که غیر از مرتضی در جایگاه مصطفی خوابید
که غیر از وی قدم را بر سر دوش پیمبر زد
که شد غیر از علی اندر چهل جا یک شبی مهمان
عجب تر کاندر آن شب نزد زهرا سر به بستر زد
میان کثرت و وحدت نظر کردم چه با قدرش
به قدر یک الف از حد وحدت گام کمتر زد
تواند ظاهر اوهام را پی برد بر ذاتش
تواند مرغ تن آبی به آذر چون سمندر زد
به مدح شوهر زهرا و ابن عم پیغمبر
همایون مطلعی از شرق طبعم سر چو اختر زد
عجب نقشی ز نوک کلک صورت آفرین سر زد
که بر خود آفرین ذات مصور از مصور زد
ندانم چیست واجب چیست ممکن آنقدر دانم
که هستی از طفیل ذاتش از کتم عدم بر زد
به محشر میتوان گفتن قسیم جنب و نارش
هر آن کس در توسل دست بر دامان قنبر زد
اگر پیچید زمینو آسمان سر را ز فرمانش
تواند سر به سر اوضاع ایشان را به هم برزد
اگر بهر محبان علی نبود نمی‌دانم
خدا بهر چه طرح جنت و طوبی و کوثر زد
شهنشاها به این عزت ملک جاها بدین حشمت
تغافل از غریبانت مرا آتش پیکر زد
به دشت کربلا بودی و دیدی نور عینت را
چو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون پر زد
تو می‌دیدی که می‌کرد التماس قطره آبی
تو می‌دیدی لگد بر سینه‌اش شمر ستمگر زد
تو می‌دیدی که بر آن پیکر صدپاره از هر سو
یکی تیر سه شعبه دیگری شمشیر و خنجر زد
برای آنکه در مطبخ نهد بر روی خاکستر
به نوک نی سر فرزند تو خولی کافر زد
تو می‌دیدی چه آمد به جدل ملعون ببالینش
برای خاتمی آتش به عرش حی اکبر زد
تو می‌دیدی به راه شام زینب دختر خود را
که کعب نی به کتف وی ز کینه هر ستمگر زد
تو می‌دیدی یزید بی‌حیای کافر بی‌دین
به لب‌های حسینت خیزران را بس مکرر زد
شها هرچند نبود لایق مداحیت (صامت)
ولی بهر گدایی گام همت سوی این در زد
نیم نومید از الطفت که کلب آستان تو
تواند در تفاخر پا به تخت تاج قیصر زد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح یعسوب الدین حضرت امیرالمومنین(ع)
شهی که محض وجودش بنای عالم شد
ز حکم اوست که بنیان شرع محکم شد
به آبیاری تیغش ز خون گمراهان
بهار گلشن شرع رسول خرم شد
هزار بار به کعبه نجف شرف دارد
که خاک تربت پاکش مطاف آدم شد
نشان عرش چه پرسی از او که پنجه او
نخست بانی و بنای عرش اعظم شد
ز حرم و عزم جنابش بود که در خلقت
چهار عنصر با اختلاف همدم شد
ظهور نورش اگر ز انبیا موخر شد
پس از نبی به همه انبیا مقدم شد
نظر به مصحف دادار و فیض کرمنا
از اوست زاده آدم اگر مکرم شد
قوام ملک سلیمان که بود از خاتم
ازو بپرس که نام که نقش خاتم شد
عدم وجود شد از آن زمان که میم عدم
ز لطف دوست بواو وجود او خم شد
ولی دریغ که اندر نماز وقت سجود
شکسته فرق وی از تیغ ابن ملجم شد
رخی که بد ز شرف اشرف از کلام الله
ز خون جبهه نورانیش مترجم شد
از این گناه که سر زد ز ناخلف پسری
به ناله آدم و حوا قرین ماتم شد
نبود پس به حسن درد داغ بی‌پدری
چگونه آب روان در گلوی او سم شد
هزار پاره جگر شد اگر حسن از زهر
حسین که آب وی از اشک چشم پرنم شد
ز سوز العطش کودکان شاه شهید
جناب فاطمه چون موی خویش درهم شد
تو ای فرات ندادی چرا به اصغر آَ
از آب خوردن اعدا مگر ز تو کم شد
نبود مهر چو محرم به سایه زینب
به دست کوفی و شامی چگونه محرم شد
تنی که داشت به دوش نبی مکان آخر
ز سم اسب مترجم چه اسم اعظم شد
برای داغ علی اکبرش که در دل بود
سنان و خولی و تیر سه شعبه مرهم شد
بس است (صامت) از این شرح غم که تا صف حشر
فلک به لرزه ملایک بناله همدم شد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - قصیده در مدح شاه ولایت امیر مومنان(ع)
هر دم خدنک آفت صیاد روزگار
شیر ارژینی ز بیشه شیران کند شکار
این بختی مهیب چو شد مست وروم گرفت
اندر کف کسی نگذارددگر مهار
مغرور کیف عشرت جام جهان مشو
کاین باده همچو زهر مذابست ناگوار
زنهار تن به نعمت دنیا مکن سمین
کز بعد مرک طعمه مور است و رزق مار
دنیا اگر به قدر پر پشه ضعیف
می‌داشت قدر و رتبه بر آفریدگار
هرگز رو نداشت که یک قطره آب از او
نوشند گمرهان طریقش به اختیار
گاهی گذر به خاک عزیزان خویش کن
بگشا به حالشان نظری بهر اعتبار
بنگر چسان به خاک گران سر نهاده‌اند
بی‌مونس و برادر و بی‌یار و غمگسار
سیمین تنان و لاله رخان و سمن بران
خشخو بنفشه موی سمن بوی گلعذار
حوری روش تذر و منش دلکش و ظریف
نازک میان و غنچه دهان مهوش نگار
آرام جان و روح روان قوت بدن
سرمشق گل طراوت مل رونق بهار
از نقش خال و خط همگی لعبت فرنک
وز عطر روی و مو همگی غیرت تنار
اندر جبین نوشته ببین آیتی متین
از «کل نفس ذائقه الموت» آشکار
چون عاقبت فناست فنائی چنان طلب
کز آن فنا به ملک بقا افندت گذار
کنز عیان چه خواهی بشکن ز تن طلسم
رمز نهان چه جوئی بزدا ز جان غبار
سوقات جان و هدیه تن بر به ارمغان
بر مقدم علی اسد الله کن نثار
سر خدا وصی نبی معنی نبی
کان سخا محیط عطا دست کردگار
دریای جود و فلک وجود و بحار فیض
یعسوب دین طریق یقین مخزن وقار
شمشیر عدل مهد مروت مکان علم
مشکوه حلم و شمع هی میر کامکار
زوج بتول فر قبول آیت وصول
نور ازل فروغ ابد اصل افتخار
سر منشا محبت و سر دفتر وفا
سر سوره اطاعت و سرمشق اعتبار
کهف همم چراغ حرم قبله امم
غیث زمین و غوث زمان باب هفت و چار
فهرست مجد و نقطه تو حیدرا ظهور
سرلوح لطف و مرکز تحقیق را مدار
بنیان شرع و پشت ولایت از او درست
تخفیف شرک و یاری ملت بد و شعار
حصن حیات باره هستی حصار جان
گنجور عمر و میوه قلب امیدوار
از نعمت جهان شده راضی بنان جو
وز رتبت فزون شده قاضی بمور و مار
مرد دغا و صف شکن عرصه قتال
میر مصاف و کارکن روزگار زار
صمصام برق و شعله آتش فشان او
رمزیست اینکه گشت مسمی بذوالفقار
یعنی هر آنکه چاشنی حرب او چشید
اندر دو کون شد بدو فقر مبین دچار
در این جهان به فقر حیات و ندیم مرگ
در آن جهان بفقد جنان و مقیم نار
ای ممکن الوجود که چون واجب الوجود
باشد نظام هر دو جهان از تو پایدار
ای نور لایزال بدین عز و احتشام
وی دست کردگار بدین قدر و اقتدار
در کربلا گذار نکردی چرا دمی
کاورد زینب بسوی قتلگه گذار
در ناله همچون طایر پر بسته در قفس
وز گریه همچو ابر خروشان بنو بهار
هر سو نظر نمود طپان پیکری به خون
هر جا گذر نمود سری از بدن کنار
افتاد همچون پرتو خورشید بر زمین
در بر کشید جسم برادر به اضطرار
لب را به جای خنجر شمر لعین نهاد
لختی نمود گریه بر آن کشته زار زار
پس گفت کای عزیز خدا زاده بتول
ای بی‌کفن فتاده بی‌غسل و بی‌مزار
این بود یاوری تو با کودکان خرد
این بد برادری تو با خواهر فکار
کوسینه که مخزن سر اله بود
کو پیکری که فاطمه پرورد در کنار
این است سینه تو و یا مشت استخوان
این است پیکر تو و یا خاک رهگذر
آن کهنه پیرهن که به تن داشتی چه شد
این جسم پاره را به سُم اسب‌ها چکار
زان جسم سر جدا چو جوابی نیامدش
رو کرد در مدینه به جد بزرگوار
کی جدا تاجدار گذر کن به کربلا
هنگامه شمار ببین ظلم بی‌شمغار
دین تو در میان و حسینیت شهید خصم
نام تو بر زبان و عیالت اسیر و خوار
از تربت رسول نیامد جواب و کرد
رو جانب بقیع که ای مادر فکار
یک دم ز حال دختر زارت خبر بگیر
یک دم بر وی نعش حسینت قدم بگذار
اما فرامشت نشود وقت آمدن
اول برای زینب خود معجری بیار
محروم شد ز جانب یثرب پس آن زمان
رو در نجف نمود به باب بزرگوار
بابا در این زمین دل کافر به حال ما
سوزد نداری از چه گذاری در این دیار
هر کس یتیم بود تو بودیش دلنواز
هر کس غریب بود تو بودیش غمگسار
ما را تو هم بچشم غریبان نظر نما
وین کودکان زخیل یتیمان همی شمار
با مادرم سفارش معجر نموده‌ام
اکنون بود برای حسینت کفن بکار
(صامت) کدام محنت زینب کنی رقم
بهتر که لال گردی و کوشی به اختصار
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در نعمت فخر کائنات و خلاصه موجودات
تو بهار است و رسد بر شامه از گلشن شمیم
گشته اموات نبات احیا ز تاثیر بنسیم
قامت گیتی ز نو تشریف یحیی‌الارض یافت
همچنان از روح یابد زندگی عظم رمیم
گشت قمری را به شاخ سرو در بستان مقام
عندلیب آمد به گلشن گشت در گلشن مقیم
مقری بلبل قرائت کرد از اوراق گل
از پی نعت محمد(ص) آیه خلق عظیم
اشرف اولاد آدم احمد مرسل که او
راه و رسم آدمیت را به آدم از ادبم
شاه یثرب ماه بطحا زیب زمزم فخر حجر
زینت مرو و صفای مشعر ور کن خطیم
جان مکه اخشیجان صفا و مرو ولف
عمر عمره حرمت ابطح خداوند حریم
ذات پاکش باعث تنزیل تنزیل الکتاب
انه راجع بود به روی ز قرآن کریم
شرع وی بود استوار آن روز کامد در جهان
از قلم بر لوح بسم الله الرحمن الرحیم
قطب اقطاب وجود است و وجود او نوشت
بهر استخراج موجودات تقویم قویم
شبهه از کنت نبیا برد از لفظ نبی
ورنه مخفی بود که بوده است حادث یا قدیم
در فضای لی مع‌الله با وجودش قرب سخت
وز نوای یا حمیرا با بشر یار و ندیم
تا بطبل رحمت للعالمین بر زد دوال
کوفت بر سنگ مذلت جبهه ابلیس رجیم
هر که خواهد قصه معراج وی گو بشنود
وصف سبحان الذی اسری ز خلاق علیم
اشتیاق رویت وی داشت اندر کوه طور
رب ارنی زان سبب فرمود موسای کلیم
ورنه می‌دانست چندان کاینسوالش لامحال
نیتس اندر حیز اندیشه از عقل سلیم
فی‌الحقیقه نیست چندان فرق احمد با احد
صحبتی اندر میان افتاده است از حرف میم
گر تقرب یافت آن جان دو عالم از تو یافت
کامد از بحر ذبیحا مژده ذبح عظیم
بود ظرف پاک نور اقدسش ز آن روی شد
از خدا شایسته آن رتبه و فیض عمیم
جا دهد گل را به گلشن باغبان بهر گلاب
پرورد دریا صدف را از پی در یتیم
جمله اشیا بر سر خوان نوالش ریزه‌خوار
حبذا بر این کرامت مرحبا بر این کریم
در مقام ابتلا دیباچه عبداً شکور
روز تسلیم و رضا معنی اواه حلیم
اندکی از ابتلایش کشف شد بهر خلیل
بی‌تامل از جگر زد ناله انی سقیم
قدروی نشناختند امت چو یکتا گوهری
کوفتند در دست خلقی سفله و قومی لئیم
تا کند خاموش انوار احد را در احد
سنگ بر دندان وی زد کافی ز اهل حجیم
آن یکی خار مغیلان بر سر راهش نشاند
ریخت خاکسر به فرقش آن یکی بی‌خوف و بیم
بر اذیت‌های امت صبر کرد و دل نهاد
هیچگه ناورد بر لب شکوه از قلب کظیم
کاش چون نوح نجی فرموده بودی لاتدر
تا شدی آن قوم را منزل بنیران الیم
تاز گستاخی حسینش را به دشت کربلا
قوم کوفی از غم اکبر نسازد دل دو نیم
آه از آن ساعت که جسم اکبر خود را به خون
دید پا تا سر مترجم همچو قرآن کریم
در بغل بگرفت نعشش را و گفت این نوجوان
کاشکی بعد از تو بودی مادر دوران عقیم
نوجوانا بیتو لیلای جگر خون چون کند
در حرم غش کرده از داغ تو با اهل حریم
حیرتم زان نامسلمانی که در خونت کشید
کزچه رو رحمش نیامد بر چنین حسن عدیم
غصه بی‌یاری بابا عجب سیرت نمود
نوجوان از جان و رفتی سوی جنات نعیم
عاقبت رفتی ز دستم اف بر این دنیا که نیست
عهد او با هیچ کس در هیچ عهدی مستقیم
آخرین سنگین‌دلان سخت جان از داغ تو
بر دل من لرزه افکندند چون عرش عظیم
بعدک یا قره عینی علی الدنیا عفی
بی‌رخت از گلشن عالم نمی‌خواهم شمیم
کاش بی‌ماه رخت مهر فلک در باختر
منزوی بد همچو (صامت) یا چو اصحاب الرقیم
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - قصیده در مدح مظهر العجائب حضرت امیرالمومنین(ع)
یا علی افتاد از نوبر سرم سودای تو
شد مصور باز در دل صورت زیبای او
با خیابان جنان بس فرقها دارد دلم
کاندر آن طوبی بود در این قدر عنای تو
می‌شود نفی لیاقت سد راه دیدگان
ورنه می‌گفتم که می‌باشد به چشمم پای تو
بود بر روی تراب ای بوتراب اما نبود
چون سر بال ملک پای فلک پویای تو
گشت عین الله وجه الله نامت زانکه بود
باز دایم بر رخ حق دیده بینای تو
سلطنت کس را مسلم می نبودی گر نبود
زیب تاج تاجداران گوهر یکتای تو
رحمت محض خدایی در زمین کس نرست
لاله رحمت به غیر از دامن صحرای تو
خلق موجودات را باعث تو گشتی تا نمود
کستی ایجاد جا در ساحل دریای تو
تو کلام الله ناطق هستی و نشر علوم
گشت از روز ازل از منطق گویای تو
محضر نبود فیوضات وجودت در جهان
تا چه بخشد در قیامت جود جانبخشای تو
تیغ عالم نگسلد پیوند مهرش تا ابد
هر که استمساک جست از عروه الوثقای تو
از اثر پی بر موثر میتوان برد آفرین
نقشبندی را که بست اینصورت والای تو
رسم یکتایی بود مخصوص ذات کردگار
ورنه می‌گفتم کسی نبود دگر همتای تو
غالبت حق خواند و قالی غیر حق پنداشت
گویمت من هست حق را جلوه در مجلای تو
جای اندر کسوت امکان نمودی تا شود
رفع تهمت ورنه بیرونست از امکان جای تو
ای یداللهی که اندر بدو خلق ما خلق
خلقت کون و مکان بد اولین انشای تو
چیست دنیا چیتس عقبا با همه ملک ملک
غیر یک ارزن نیرزد همت والای تو
تو فنای محض بودی در حیات در ممتا
پس چه دارد فرق دنیای تو با عقبای تو
این بود همت که در دنبال دنیا روز و شب
عالمی جویای او بودند و او جویای تو
حیله‌ها انگیخت تا او را به خود کابین کنی
عاقبت دنیا به تنگ آمد ز استغنای تو
پس تلافی کرد یعنی رفت در عقد یزید
تا بدرد آرد دل پردرد محنت‌زای تو
من چه گویم زاده سفیان با ولایت چه کرد
مو به مو آگاه می‌باشد دل دانای تو
پس چرا بیرون نیاوردی سر از خاک نجف
تا ببیند حال زینب چشم خون پالای تو
آن زمان کاندر سر نعش حسین افتاد و گفت
ای باردر شد چرا خانه سیه ماوای تو
از زمین برادر سر ای کشته بی‌سر که شد
خوار و سرگردان سکینه طفل بی‌بابای تو
من فدای کام خشک ولعل عطشانت شوم
رنگ را لبی تشنگی بگرفته از سیمای تو
هر چه می‌بینم نباشد از سر شمشیر و تیر
یک سر موئی سلامت نیست در اعضای تو
داغ بر دل تشنه لب تن در زمین سر بر سنا
فرصتی کو تا شمارم درد و محنتهای تو
شد دل سنگ از برای بی‌کسی‌هایت کباب
یک جوری نبود ترحم در دل اعدای تو
رحم خوبست و از او بهتر بود احیای نفس
پس چرا از قطره آبی کس نکرد احیای تو
ای کلیم کربلا از نوخطان در هر طرف
نور باران گشته اندر سینه سینای تو
قصه قربانیت در خواب اگر دیدی خلیل
تا قیامت سوختی از سوز عاشورای تو
بهر سیم و زر حسین را کشتی ای شمر شریر
لعنت حق بر تو و بر خواهش بی‌جای تو
قلب زهرا مطهر سوختی گویا نبود
از خدا و مصطفی و مرتضی پر وای تو
تیره شد امروز از داغت برادر روز من
تا چه باشد سرگذشت امشب و فردای تو
بررک جان (صامتا) زین بیشتر نشتر مزن
شد جهان یکسر خراب از اشک طوفان‌زای تو
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۵ - حکایت سفینه غلام
چنین شده است روایت بر وضه الانوار
که یک غلام سیه داشت احمد مختار
به درگهش پی خدمت نموده بود مقر
رسیده بود به فخرش به عرش اعظم سر
به همره نبی ابطحی به یک سفری
روانه بود چو اندر پناه خور قمری
ز طی راه شدی خسته هر که از اصحاب
به دوش خود بگرفتی غلام از او اسباب
حمیتش ببر همرهان چون جوش گرفت
تمام جمله اصحاب را به دوش گرفت
گشود سید مختار غنچه شاداب
بدان غلام به انت السفینه کرد خطاب
از آن زمان پی فرموده رسول عرب
همان غلام سیه را سفینه گشت لقب
چو رفت خاتم پیغمبران ز دار فنا
سفینه کرد سفر موسمی سوی دریا
چو در سفینه درآمد سفینه و بنشست
ز تند باد حوادث سفینه‌اش بشکست
پس از شکستن کشتی که دل به مرگ بداد
ز لطف ایزدی اندر جزیره‌ای افتاد
بطی راه میان جزیره پویا شد
که از برابروی شیری آشکارا شد
زهم گشود دم و دم به حمله کرد علم
سفینه گشت مشوش ز بیم آن ضیغم
به عجز گفت که ای شیر بی‌نوایم من
سفینه خادم درگاه مصطفایم من
در این جزیره مرا ای اسد رعایت کن
به دوستی محمد مرا حمایت کن
چو شیر نام محمد از آن غلام شنید
ز روی عجز سر خویش را بجنبانید
اشاره کرد به سوی سفینه شیر دژم
که ای سفینه دگر ره مده به خاطرم غم
اگر غلام رسولی تو من غلام توام
کنون ستاده پی حفظ احترام توام
مدار بیم و بیا شو سوار من اکنون
کز این جزیره پرخوف آرمت بیرون
به احترام تمامش به دوش خویش نشاند
ببرد در بلدی وزه بلیه‌اش برهاند
رسید قصه دیگر ز نو بیاد مرا
که ابن سعد ز بعد از زوال عاشورا
اراده کرد که اسب ستم‌گری تازد
تن حسین علیرا چو توتیا سازد
نمود فضه بر زینب این چنین بنیاد
که ای غمینه غم تازه‌ات مبارک باد
برفت از سر زینب در این مقدمه هوش
کشید از دل پردرد سوی فضه خروش
که از حکایت شیر و سفینه یاد آور
که در جزیره به حفظ سفینه بست کمر
اگر سفینه غلام در رسول بود
شرافت توهم از خدمت بتول بود
یکی جزیره در این وادی شرر بار است
شنیده‌ایم که در او شیری آدمی‌خوار است
تو هم برو ببر شیر و اشکباری کن
سرشک از مژه بی‌اختیار جاری کن
بگو بشیر که ای شیر وقت امداد است
برای یاری ما قحط آدمی زاد است
رضا مباش که این قوم این خیال کنند
تن برادرم از اسب پایمال کنند
بیا محافظت جسمنور عینم کن
رعیات تن صد پاره حسینم کن
دوید قصه غمدیده باشتاب تمام
ز قول بی‌بی خود نزد شیر برد پیام
ز فضه شیر چو بنمود این سخن اصفا
روانه شد به سر کشتگان کرببلا
به قتلگاه شه تشنه لپ نها قدم
فتاده دید ز هر سوی کشته بر سرهما
ز هر طرف به سراغ حسین رو می‌کرد
به پیکر شهدا می‌رسید و بو می‌کرد
به هر شهید که در آن زمین گذر می‌کرد
ز گریه خاک عزا دمبدم بسر می‌کرد
کشید از دلِ پر خون خروش واویلا
رسید تا به سر نعش سیدالشهداء
فتاد بر سر آن نا امید ز آب فرات
چو تشنه‌ای که رسد بر وصال آب فرات
ببر کشید چوجان جسم داغدیده او
نهاد لب برک حنجر بریده او
نمود چهره زن خون گلوی او رنگین
زبان حال کشید از جنگر ترانه چنین
که ای امانت پیغمبر و عزیز خدا
فدای بی‌کیست ای غریب کرببلا
عجب رعایل حال تو امتان کردند
تو را به کرببلا خوب میهمان کردند
چرا ز سنگدلی آب بر رخت بستند
ز ماتم علی اکبر دل تو بشکستند
چرا از آدمیان کس نکرد یاری تو
که این کمینه بیایم به جان نثاری تو
کجا شد آن همه عزین که در کنار بتول
گهی مقام تو بود و گهی به دوش رسول
چرا برهنه تنت در تراب افتاده
مقابل شرر آفتاب افتاده
ز زحمت دل پر شیونت چه می‌خواهد
جدا نموده سرت از تنت چه می‌خواهد
ز دیده (صامت) محزون سرشک جاری کن
بمانم شه مظلوم اشکباری کن
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۹ - نازل شدن ملک حضور فخر کائنات
روایتست که روزی خلاصه کونین
جناب احمد محمود سیدالثقلین(ص)
به حجره بود بر ام‌سلمه‌اش منزل
که از فلک ملکی شد به حضرتش نازل
پس از سلام و درود و تحیت بی‌حد
نمود عرض به نزد رسول فرد صمد
که من یکی ملکم از گروه کروبین
نکرده‌ام ز فلک تاکنون گذر به زمین
بسی به درک حضور تو آرزو دارم
به خدمت تو بسی عرضی و گفتگو دارم
شنید چون سخن وی پیمبر رحمت
به ام‌سلمه بفرمود تا کند خلوت
به روی غیر چه ابواب حجره را بستند
میان حجره براز و نیاز بنشستند
که ناگهان ز در حجره شاه مظلومان
نمود دیده به دیدار جد خویش عیان
ز ام سلمه چو احوال مصطفی پرسید
پی جواب شه تشنه راه چاره ندید
برای آنکه به امر نبی شتاب کند
اراده کرد که آن شاه را جواب کند
شنید صوت حسین را چو سید دو سرا
صدای خویش برآورد از درون سرا
که ای حسین بیا ای تو مونس جانم
بیا بیا که ز هجر تو سخت نالانم
دوان به حجره حسین شد روان و کرد سلام
رسول حق ز ملک قطع کرد زود کلم
بغل گشود حسین را ببر کشید چو جان
نمود قامت رعناش زینت دامان
لبش نهاد به لب بوسه زد به تارک او
نهاد سر به سر سینه مبارک او
کشید دست گهی بر سلاسل مویش
گهی چو سیب بهشتی نمودهی بویش
شد آن ملک به تعجب ز احترام حسین
اگرچه آگهیش بود از مقام حسین
سئوال کرد به حیرت ز خواجه لولاک
که ای طفیل وجود تو خلقت افلاک
عجب محبت سختی به این پسر داری
که باشد او که تو از رتبه‌اش خبر داری
به عضو عضو جنابش همین که بوسه زنی
سپند اشک بر وی چو مجمرش فکنی
جواب داد رسول خدای عالمیان
که هست جسم مرا این پسر مقابل جان
رخش چگونه نبوسم که هست دلبندم
به دیدن رخ او در زمانه خرسندم
همین پسر که تو بینی بود عزیز خدا
که کرده است حق او را شفیع روز جزا
شنید نام شفاعت چو از رسول الله
ملک به روی حسین کرده خیره خیره نگاه
سئوال کرد به حیرت ز سید ثقلین
که هست این مه تابان مگر امام حسین؟
رسول گفت چه دانسته‌ای تو نامش را
چگونه یافته‌ای رتبه و مقامش را؟
نمود عرض ملک با جناب پیغمبر
که ای ز جمله کونین بهتر و مهتر
برای تعزیه این پسر به هفت سما
بهر سمائی هفتاد منبر است بپا
که گریه خیل ملایک بدانجانب کنند
شهید آل محمد بوی خطاب کنند
شنید فخر امم از ملک چو اوصافش
گشود پیرهنش بوسه داد بر نافش
به خاطرش مگر آمد ز ظهر عاشورا
که گشته خسته حسینش ز کوشش اعدا
به نیزه تکیه چو از بهر استراحت کرد
ابوالحنوق یکی سنگ کین حوالت کرد
رسید سنگ چو آن شاه را به پیشانی
شکست تارک پاک عزیز ربانی
برای شکر شهادت به ذکر بسم‌الله
گشود لب که «علی مت رسول الله»
گرفت خون جبین چشم آن عزیز ز من
برای اخذ همان خون گرفت پیراهن
چو دامنش ز پی اخذ خون روان گردید
ز زیر دامن او ناف او عیان گردید
که ناگه از طرف آن سپاه بی‌ایمان
نهاد تیر سه شعبه یکی لعین بکمان
چو تیر گشت رها از کمان آن بی‌دین
نمود جای بناف مبارک شه دین
به ناف و بر شکم شاه اکتفا چو نکرد
ز مهره کمرش تیر سر برون آورد
زمانه تنک چنان بر عزیز زهرا شد
که ناله همدم سکان عرش اعلی شد
هر آنچه خواست که بیرو نکشد خدنک از دل
نشد میسر و گردید کار او مشکل
نهاد سر به سر زین عزیز رب و دود
ز پشت سر به تعب تیر را برون بنمود
ز جای ناوک آن تیر خون فواره گرفت
عزیز فاطمه از زندگی کناره گرفت
چو ذوالجناح دگر دید پایداری نیست
برای راکب خود طاقت سواری نیست
دو دست در جلو و دل به خاک و پا به عقب
نهاد تا نهدش در زمین بدون تعب
نه صالح بن وهب از کمین سمند بتاخت
به قصد پهلوی سلطان دین سنان افراخت
بزد ز کین به تهی‌گاه آن امام مبین
فتاد عرش خدا از ان سنان به روی زمین
شکست شمر لعین حرمت پیمبر را
به قتل زاده زهرا گرفت خنجر را
شهاد ز بهر شهادت کنون که سر دادی
به راه امت عاصی سر و پسر دادی
کنی به تخت شفاعت چو جا تو ای سرور
به رستخیز قیامت به عرصه محشر
به شیعیان در الطاف و مرحمت واکن
یکان یکان همه را نزد خویش ماوا کن
کشند جانب دوزخ چو از چپ و راست
بگو که (صامت) مداح کمترین سک ماست
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۱ - در بیان رحلت پیغمبر رحمت(ص)
روایت است که چون از جهان حبیب خدا
مسافر سفر قرب لیله الاسری
رسید وقت که قلب زمانه بگذارد
از این سراچه اندوه و غم برون تازد
به بستر مرض افتاده بود با تب و تاب
یکی به باب رسالت نمود دق الباب
جناب فاطمه در پشت در نمود کدار
از راه کوفتن در نمود استفسار
جواب داد که ای خانواده عصمت
مراست عرض نهانی به شافع امت
پی جواب جوان عرب جناب بتول
به گفت نیست در این حال وقت اذن دخول
برفت و بعد زمانی نمود بار دگر
پی گرفتن اذن دخول حلقه در
در آن زمان شه امی لقب بهوش آمد
به سوی فاطمه با ناله در خروش آمد
که زودتر بشتابید و در فراز کنید
بروی پیک خدا باب حجره باز کنید
که او به همزن مجموعه جماعات است
سفیر مرگ و شکست اساس لذاتست
به هیچ کس نسپرده چنین طریق ادب
ز ما سوی به جز از من کرده اذن طلب
نمود قابض ارواح اذن چون حاصل
به پای بوس رسول خدای شد واصل
سلام کرد و دو دست ادب به سینه نهاد
ز روی شاهد مقصود خویش پرده گشاد
پیام داد ز حق کی شفیع خلق الله
گرت بسر هوس وصل ماست بسم الله
گرفت صدر امم مهلتی ز عزرائیل
که تا رسید برش جبرئیل با تعجیل
به جبرئیل بفرمود سید دو سرا
مرا چگونه نهادی در این زمان تنها
به گفت بهر ورود تو ای فلک رتبت
بدم مباشر اسباب زینت جنت
بگفت چیست بشارانتت از خدای غفور
بگو به من که شود بلکه دل ز غم مسرور
بگفت بازنشاندم حرارت نارین
صفا و روح فزودم به باغ علین
چو حور کرده مزین رخ از شعف غلمان
زده ز شوق صف و دیده در رهت حوران
ز پیشتر بز تو و امتت به روز قیام
بود به سایر امت دخول خلد حرام
بگیر و دار صف حشر و شورش محشر
نخست تاج شفاعت تو را بود بر سر
جواب داد نبی کی امین وحی خدا
گذشت زین همه‌ام عقده ز دل بگشا
بگفت ای به فدای دلت دگر چه غم است
که بعد از این همه قلب تو باز پرالم است
جواب داد که ای پیک حضرت عزت
غم دگر به دلم نیست جز غم امت
نهاد روح‌الامین پس پیام یکتا را
مداد تسلیمه «ربک فترضی» را
بگفت غم مخواری غمگسار پیر و جوان
که روز حشر خداوند قادر منان
ز اهل معصیت اینقدر خواهدت بخشود
که تا رضا شوی و قلب تو شود خوشنود
هزار خاک ندامت به فرق امت تو
چگونه آب نگردند از خجالت تو
دو چیز را به امانت گذاشت آن سرور
کتاب و عترت خود را به گفته داور
شکست بعد نبی حرمت کلام الله
چو قلب عترت پاکش به دشت کرب و بلا
روایت اس تکه چون بی‌کس غریب وحید
به خاک ماریه بنمود جا حسین شهید
نهاده بود به هم هر دو دده حق بین
که دید سینه مجروح خویشتن سنگین
گشود چمش و نظر کرد شمر بی‌دین را
بگفت آن. سک بی‌شرم زشت آئین را
که ای شده ز خدا و رسول بیگانه
مرا شناسی و لب تشنه می‌کشی یا نه
جوا داد بلی می‌شناسمت ای شاه
توئی حسین و بود جد تو رسول الله
علی بود پدر و فاطمه است مادر تو
ندارم از همگی باک و می‌برم سر تو
بگفت حال که در کشتنم تر است شتاب
حرارت جگرم را نشان ز قطره آب
به طعنه گفت که داری گمان تو ای سرور
که هست باب گرام تو ساقی کوثر
بگو بیاید و بنشاند از جگر تابت
کند ز آب به هنگام مرگ سیرابت
کشید خنجر از بهر قتل آن امام امم
اساس خرمی کائنات زد بر هم
بس است (صامت) از این ماجری که لال شوی
اگر زیاد پی شرح این مقال شوی
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۳ - در بیان اسیری ابی‌العاص در مکه
روایت‌ست که ختم رسل رسول عرب
به مکه دخترکی داشت نام او زینب
به خواستگاری زینب خدیجه بود رسول
نمود بهر ابی‌العاص خطبه نزد رسول
به عرش سود ابی‌العاص را سر امید
ز فیض رتبه دادمادی رسول مجید
پس از ظهور نبوت که شافع امت
ز مکه کرد به یثرب به امر حق هجرت
پی مدافعه مشرکین مهیا شد
زمان واقعه جنگ بدر کبری شد
سران مکه در آن واقعه اسیر شدند
به دست لشگر اسلام دستگیر شدند
ز هر دو سوی پس از گفتگو به قتل قصاص
بنا به فدیه نهادند بهر استخلاص
ز اهل مکه هر کسی که دستگیری داشت
میان لشکر اسلام یک اسیری داشت
تهیه زر و سیمی نمود و گشت روان
سوی مدینه بر شهریار کون و مکان
بداد فدیه و بنمود اسیر خود آزاد
به سوی مکه روان گشت خرم و دلشاد
کسی به غیر ابی‌العاصی که و تنها
دگر نبد به مدینه ز جمله اسرا
نمود بهر رهایی شوی خود زینب
قلیل سیم و زری با هزار رنج و تعب
وفا به فدیه وی چون نداشت آنزروسیم
که در خلاص شوهر نمایدش تقدیم
به یادگار بدش از خدجیه یک چندی
گزیده مرسله قیمتی گلوبندی
برون نمود ز گردن نهاد بر سر زر
روانه کر به یثرب بر جناب پدر
فتاد چشم نبی چون بسوی گردن بند
دلش به مجمر غم گشت شعله‌ور چو سپند
چرا که یاد ز عهد خدیجه خاتون کرد
سرشک دیده خود را چو رود جیحون کرد
به گریه گفت به نزد مهاجر و انصار
که گشته تنک ببینید چون به زینب کار
که یادگاری مادر نموده است روان
برای فدیه شور بدیده گریان
چون آنجناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
چو آن جناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
پی تسلی ختم رسل ثنا گفتند
تمام خدمت سلطان انبیا گفتند
که ما ز شوهر زینب امید ببریدیم
فدای او بتو ای شهریار بخشیدیم
روانه کن بر فرزند خود گلوبندش
خلاص کن ز الم قلب آرزومندش
دریغ و درد که اینجا دل رسول خدا
به دست آمد و بشکسته شد به کرببلا
دمی که شمر سیه‌روی هتک حرمت کرد
به خیمگاه حسین رو برای غارت کرد
میان خیمه مکان داشت عابد بیمار
بروی کهنه حصیری شکسته و تب‌دار
به عابدین چو نظر کرد خولی بی‌باک
حصیر را بکشید و تنش فکند به خاک
ز اهلبیت نبی وقت غارت دشمن
دریده گوش ستمدیده جهان زینب
ستمگری ز بنی‌زهره کافر می‌شوم
ز گوش کرد برون گوشواره کلثوم
ز گوش سوم آن گوش کن به آه و فسوس
ز قول فاطمه یینوای تازه عروس
که ظالمی بوی اندر خیام گشت دچار
اراده کرد که سازد به سوی دشت فرار
فکنده کعب نی آن بی‌حیا به بازویش
به خاک داد مقام و فکند بر رویش
ببرد مقته با گوشواره از گوشش
سر برهنه به خاک او فکند مدهوشش
چه هوش آمد بنشسته دید با شیون
خمیده زینب و رسش گرفته در دامن
به گریه گفت که ای عمه الم‌پرور
بیا بپوش مرا کهنه معجری بر سر
بریخت زینب غمدیده از جگر خوناب
به گریه گفت که ای دل شکسته بی‌تاب
ز سر برهنگی از خاطر پریشانست
نظاره کن بسر عمه‌ات که عریانست
برو سپهر! که بنیاد تو خراب شود
بسان سینه (صامت) دلت کباب شود
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۰ - در توحید و مدح ائمه طاهرین علیهم السلام
افراخت علم پادشه گل به چمن باز
فردوس صفت گشت همه تل و دمن باز
بلبل به چمن شور در افکنده چون من باز
باد سحری آمده در ملک ختن باز
وز مشک ختن کرده جوان دیر کهن باز
گلزار و گلستان همه شد احمر و ارقط
برخیز ز جا ساقیکا چیست تعلل
بردار نوا مطربکا چند تحمل
می ده به قدح ساقیکا چیست تسلسل
هی ساز نماز مطربکا نغمه چو بلبل
بی عیش و طرق حیف بود وقت گل و مل
کو ساقی و کو ساغر و کو مطرب و بربط
از قعهده سر کرده غزل کبک به کهسار
وز باغ رسد ناله قمری به غم سار
اندر شکرستان شده طوطی شکر خار
چون بلبل شوریده خوش آهنگ به گلزار
سارنج چو ععق بودش شور و نواکار
از سره و سرخاب شنو طنطنه بط
در فیض کف ابر ببین بخش بی‌حد
کز جوهری قدرت خود قادر سرمد
پر کرد مر این حقه اغبر ز زبرجد
یاقوت و در و لعل و گهر زمرد و بسند
حق باد نگهدار جهان از نظر بد
از مند مطرا شد و از بس که منشط
سوسن چو من اندر چمن حمد الهی
گویاست به شکر نعم نامتناهی
آن شاه که بخشد به جهان افسر شاهی
هر ذره به جود و کرمش داد گواهی
چتر شبهی افراشته از ماه به ماهی
خلاق سفید و سیه و پیر و محطط
اکنون زنم از نعت رسول عربی دم
گویا شوم از مدحث پیغمبر اکرم
مقصود ز ایجاد همه عالم و آدم
بدر ز من و صدر رسولان مکرم
با واو وجودش شده چون میم عدم خم
شد عالم ایجاد یکی قطره از آن شط
بر نعت نبی مدح علی باز کنم وصل
از بعد پیمبر جو وصی است بلافصل
از رحمت دادار دو شاخند ز یک اصل
از مدحت او چار کتابست به یک فصل
اسلام ز صمصامش پاینده شد و حصل
نی ممکن و نی واجب بل آمده اوسط
پس حضرت زهرا گل گلزار نبوت
آن کوست به بیدای جهان لاله رحمت
آن سرو چمان چمن عفت و عصمت
خورشید حیا شمع شبستان امامت
گر او نبود شافعه روز قیامت
پس خامه تقدیر به جرم که کشد خط
زان بعد حسن عامر معموره تعلیم
سبط نبی و سر نبی معدن تحلیم
اول سخن حرمت و دیباچه تحریم
مجموعه والایی و مقصوره تعظیم
پا تا بسر اندر ره حق آمده تسلیم
در صبر از آن روز ز خدا یافته سر خط
از بعد حسن هست حسین سید اخیار
آرام دل فاطمه و احمد مختار
شمع شهداء نور هدی حامل اسرار
مقصود ز ایجاد بهشت و غرض نار
قندیل ملک را همه در بارگهش بار
جبریل امین را در او منزل و مهبط
پس سید سجاد که از فرط تهجد
شد ختم بر او نامه توفیق و تعبد
در زهد بود سرور اقلیم تزهد
قائم به قیام و به قعود و به تشهد
با نفس همه عمر به خصمی و تجاهد
بر دیده شیطان ز عبادت زده مشرط
پس مخزن علم نبوی حضرت باقر
از لوث معاصی چو پدر طیب و طاهر
بر شرع نبی از دل و جان حافظ و ناصر
دانای علوم و حکم باطن و ظاهر
از تیغ زبان بر همه کس قالب و قاهر
وز سابقه بر هر چه سلیطه است مسلط
س جعفر صادق لقب آل محمد
شمس فلک قدر و گل گلشن احمد
چون والد خود ماجدود چون جد خود امجد
در مرتبه نور نظر ابیض و اسود
پنهان به طواف در او شاهی سرمد
مفتاح یقین داعی دین ماهی مسقط
زان بعد بود موسی کاظم که کظیم است
همروی کلام الله و همنام کلیم است
در انفس و آفاق قوام است و قدیمست
احیا چومسیحا ز دمش عظم رمیم است
حادث بود اما بنظر مثل قدیم است
نی نی قدم اینجا غلط است و حدث اغلط
اکنون بسرایم سخن از قبله هفتم
هرچند که بیرون بود از فکر و توهم
در وادی عقلش شده عقل عقلا کم
آری چه فزاید اثر قطره بقلزم
از مدح رضا بست خرد لب ز تکلم
ختم سخن از مدح جنابش شده احوط
اکنون بتقی باز کنم دست تضرع
ظاهر کنم از دوستش رسم تشیع
دارای سخامندی و کالای تمتع
ملک و ملک از هیبتش ایمن ز تزعرع
از کف جوادش شده بنیاد تبرع
در محکه‌اش پیر خرد طفل مقمط
زان بعد نقی شمه ایوان نقابت
آن در گرانمایه دریای سخاوت
در حل عقود است چو احمد به کذاوت
در جهد جهود است چو حیدر به قضاوت
مهرش مطلب از دل پر بغض و قساوت
او را چه کند مبغض مجهول مخبط
دیگر حسن عسگری آن شاه فلک جاه
کش عسگر نصرب بود از ماهی تا ماه
قطب فلک حشمت منصور من الله
جبریل امینش شرف حاجب درگاه
در ملک عبودیت و در کون و ملکان شاه
بر کسوت وی همت وی آمده مخیط
پس حضرت حجه خلف صدق پیمبر
دلبند علی فاطمه عصمت حسنین فر
سجاد سخا جان و دل باقر و جعفر
چون موسی و مانند رضا سید و سرور
همشان نقی و تقی و همسر عسکر
(صامت) به امامت بنما ختم مسمط
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۲ - در مدح حضرت امیرالمومنین(ع)
ای کشور هستی را از صبح ازل مالک
معراج حقیقت را تا شام ابد سالک
وجه الله باقی تو باقی همگی هالک
در فرش خدیو کل در عرش علی ذلک
از تو به وضوح آمد موجودی هر معدوم
تا ذات تو را یزدان از پرده برآورده
وز آیت رحمانی معجون تو آورده
آن گونه که خود اعلی نام تو علی کرده
تو مالک و ما مملوک تو خواجه و ما مرده
ما نقطه و تو پرگار تو حاکم و ما محکوم
اسرار لدنی را تو مقطع و تو مبدا
احکام الهی را تو واقف و تو دانا
کونین و مافیها یک قطره از آن دریا
اما زینت وحدت از صورت تو پیدا
آثار الوهیت از فطرت تو معلوم
ز آن روز که تویی علت اشیاء همگی معلول
بی‌طاعت تو طاعت از کس نبود مقبول
تا آنکه کند ذرات اوصاف تو را مفتول
از بس که بود بیرون ادراک تو از معقول
کس را ز صفات تو حرفی نشود مفهوم
از مصحف رویت عقل خوانده صفت باری
کز عفو تو بر اجرام بندد ره ستاری
ما و تعب و خذلان ما و کرب و خواری
گر رایحه فضلت کس را نکند یاری
کی شامه وی گردد از بوی جنان مشموم
ای بر حسب خلقت ما صادر و تو مصدور
قایم به وجود توست ذات عرض و جوهر
تو گنج و جهان مخزون تو روح و جهان پیکر
روح‌القدست دربان ملک و ملک چاکر
بی‌رخصت تو هرگز رزقی نشود مقسوم
تا در نجفت گردید ای نور خدا مسکن
موسی ز شبانی شد از پرتو تو ایمن
تا کی به جواب ما گویی ارنی را لن
از خاک نجف بردار سرای ولی ذوالمن
در کرب و بلا بنگر بر حال شه مظلوم
ریحانه پیغمبر در خاک وطن کرده
خار و خس صحرا را پیرایه تن کرده
بادش ز غبار ره بر جسم کفن کرده
مرغان هوا او را سایه به بدن کرده
پرخون سروی بر نی از سنگ خسان مرجوم
در یاری اطفالت ای شاه سعایت کن
بر سوی غریبان روی از بهر سعادت کن
طفلان حسینت را از لطف رعایت کن
از زینب دلخونت برخیز و حمایت کن
مگذار که گیرد شمر چادر ز سر کلثوم
اهل حرم خود را در کوفه ببین حیران
در کوفه ویرانه از دربدری گریان
دارند با ولادت آخر به تصدق نان
با آنکه نشد هرگز یک لحظه که در دوران
گردد ز در جودت یک مستحقی محروم
از بس که حریم تو در چشم خسان خارند
در دست سپاه ظلم مغلول و گرفتارند
بر پشت شتر عریان اندر سر بازارند
با طعنه یکی گوید از مردم تاتارند
با خنده یکی گوید هستند ز اهل روم
ای شاه نجف (صامت) هستی چو تو مولایش
پیرایه عصیان را مپسند به بالایش
آخر چو اجل سازد در خاک لجد جایش
خواهد به نجف باشد در کوی تو ماوایش
از قرب جوارت شاد بنما دل این مغموم
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۸ - در مدح ثامن الائمه علیهم‌السلام
ماهرخا ابتدای فصل بهار است
وقت گل و استماع صورت هزار است
ای که گل سرخ پیش روی تو خار است
صفحه گیتی تمام نقش و نگار است
از بس کز باغ و راغ سبزه دمیده
تا عنبی می‌دهید پیاله پیاله
باده شبنم ببین به ساغر لاله
روزی مستان شده به باغ حواله
سنبل بویا پریش کرده کلاله
شاخه گل زیر بار غنچه خمیده
کرده ز کلک بدیع مبدع اشیا
نقش عجبی بکار دیبه صحرا
کارگه چین شده است دشت سراپا
باز در اطراف کوه نرگس شهلا
سرمه به چشم سیاه خویش کشیده
تاج تبارک نهاد مرغ سلیمان
کبک چو در اج در ترانه و افغان
قمری افسرده در چین چو هزاران
بر سر سرو سهی به نغمه والحان
شاخ به شاخ از سر نشاط پریده
اصلحک الله ای نگار پری روی
ای صنم مشکمو بساخت مشگو
شو به سیاحت به سیر باغ و لب جو
تا من و تو در مدیح ضامن آهو
ذکر مسمط کنیم و فکر قصیده
قبله هفتم امام هشتم شیعه
ماه کواکب سپاه مهر طلیعه
مظهر حق اصل دین معین شریعه
آنکه ز حکمش بود برسم ودیعه
روح در اجسام خلق و نور به دیده
خسرو بطحا خدیو خطه امکان
شاه مدینه پناه ملک خراسان
آنکه به جای کلام ایزد منان
همره او بوده هر چه موسی عمران
در جبل طور گفته یا که شنیده
ای که به ادریس در مدارس تجرید
شخص تو آموخته مباحث توحید
کنز خفی را هدایت تو مقالید
خوشه توحید جبرئیل به تقلید
در ازل از خرمن جلال تو چیده
زاده موسی بن جعفر ای علوی جاه
ای که شب و روز زائر تو به درگاه
ساخته درک مقام سیر الی الله
سهل بود در زیارت تو اگر راه
با مژه سازند طی راه به عیده
ای که ملق ز کبریا به رضایی
مامن اشرف ضامن غربائی
حجت الاسلام و کعبه فقرایی
چون به صفت مظهر جمال خدایی
عقل بکنه جلال تو نرسیده
نور رخت شعله داده شمع هدا را
علم تو ظاهر نموده دین خدا را
خضر ز جوی تو برده آب بقا را
پنجه قدرت قبای صبر و صفا را
به رقد زیبا و قامت تو بریده
سیر مقام تو را به سرعت بسیار
گر که شده جبرنئیل و هم طلبکار
راه نبرده به سوی بارگه داد
بال و پرویر فتد ز کار به یک باز
صد ره اگر بر فراز سدره دویده
صبح به روی تو کرده کسب شفق را
آیت عظمی رخ تو رب فلق را
لیل و نها از تو جسته نظم نسق را
فر خدا معنی هویت حق را
چشم دل از روی حق نمای تو دیده
خاک خراسان ز مقدم تو بهشت است
بلکه بر روضه‌ات بهشت کنشت است
در بر چشم کسی که پاک سرشت است
بهر رواقت بهشت نسبت زشت است
آن که شنیده چه سود آنکه ندیده
ای شرف و اشرف نتایج آدم
شادی احباب در عزای تو ماتم
ماه صفر را غم تو کرده محرم
بهر تو ای نور چشم آدم و عالم
خون ز فلک جای اشک دیده چکیده
آنکه ز شهر مدینه در به درت کرد
سوی خراسان مصمم سفرت کرد
از شرر زهر پر ز خون جگرت کرد
بستر تو خاک و خشت جای سرت کرد
پرده شرم و حیای خویش دریده
چون اثر زهر در تن تو عیان شد
جسم عزیزت ز درد سیر ز جان شد
خاک عزایت بهفرق کون و مکان شد
نور الهی خموش گشت و عیان شد
قدر تو با این صفات و ذات حمیده
خواهر زارت بسر نبود به دوران
در دم مرگ تو ای غریب خاک خراسان
تا نگرد حال تو به دیده گریان
زین طرف و آن طرف تنت شده غلطان
لحظه به لحظه چو شخص مارگزیده
باز غم و غصه کرد روز مرا شب
سوخت دل من به حالت دل زینب
نداشت چه حالی به قتلگاه که یارب
دید ز نعل سمند و از سم مرکب
جسم حسین را به خون و خاک طپیده
صورت اطفال ناز پرور غمگین
روی یتیمان آل عترت یاسین
نیلی از دست شمر کافر بی‌دین
هر یکی از یک طرف به دیده خونین
رو به بیابان به پای خار خزیده
عصمت حق عترت رسول گرامی
گشته ذلیل و اسیر و کوفی و شامی
گوئی آل رسول را به تمامی
بهر کنیزی از برای غلامی
نسل معاویه پلید خریده
عارض زینب که بود مهر نقابش
موی پریشان به چهره گشت حجابش
غصه نامحرمان و بزم شرابش
زد به جهان آنچنان به قلب کبابش
شعله که مرگ خود از خدا طبیده
ای شه طوسی که ساخته ره دورت
دور مرا از حضور بزم سرورت
ای تو سلیمان و ماسوا همه مورت
گوی به خدام آستان حضورت
گفته (صامت) کننده ثبت جریده
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۷ - همچنین مصیبت
هر که در بزم عزای شاه بی‌سر می‌نشیند
سر به زانو بهر نور چشم حیدر می‌نشیند
هر کجا نام حسین باشد مکدر می‌نشیند
روز محشر مهره بختش به شش در می‌نشیند
با بتول و احمد مرسل برابر می‌نشیند
کرد خلقت تا خدی لم‌یزل نور جنابش
از میان دوستان خویشتن کرد انتخابش
وعده داد از دادن سر شاهی یوم‌الحسابش
هر که نوشد آب یاد آرد ز لبهای کبابش
روز محشر در کنار حوض کوثر می‌نشیند
هر کجا گردد اساس ماتم آن شاه برپا
با قد خم مصطفی و مرتضی باشند در آنجا
خوش به حال آنکه در غم خانه دلبند زهرا
دیده گریان سینه سوزان از پی ماتم مهیا
از برای خاطر زهرای اطهر می‌نشیند
یادم آمد آن زمان کان قامت طوبی مثالش
شد به خاک کربلا غلطان به راه ذوالجلالش
شد به سر وقت تن وی خواهر بشکسته بالش
من ندانم با چه حالت می‌شود آگه ز حالش
خواهری کاندر سر نعش برادر می‌نشیند
بر زمین افتاد و کرد آن پاره تن را زیب دامن
گفت کی پروده دوش نبی محبوب ذوالمن
جدت از باران نگه می‌داشت جسمت را ولیکن
با خبرگ گویا نبود از حال امروزت که بر تن
تیر بر بالای زخم تیر تا پر می‌نشیند
مادرت خیرالانسا می‌زد به گیسو تو شانه
گر سر مویی شدی کم از سرت بر این بهانه
خاطرش محزون شدی بهر تو ای شاه یگانه
ای دریغا می‌نمود آخر که بیند در زمانه
شمر روی سینه‌ات با دست خنجر می‌نشیند
آمده به امن سکینه‌ای برادر بر سر تو
تا ببوسد جای زهرا جده خود حنجر تو
شکوه شمر ستمگر را کند اندر بر تو
برنمی‌دارد دل از جسم شریفت دختر تو
هرچه برمی‌دارم او را بار دیگر می‌نشیند
گشته آل عترتت در این بیابان جمله ویلان
زین‌طرف بر آن طرف تا کی کنم رو در بیابان
یک تن تنها دهم تسکین کدامین یک از ایشان
می‌روم کلثوم را سازم خموش از آه و افغان
ام‌لیلا بر سر بالین اکبر می‌نشیند
روزگار آخر فکند اندر میان ما جدایی
تو به دشت کربلا ماندی چنین بی‌آشنایی
من به شام و کوفه رفتم با چنین بی‌اقربائی
گر نکردم من پی غمخواریت ماتم‌سرایی
(صامت) اندر ماتمت با دیده تر می‌نشیند
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۷ - تاریخ وفات مرحوم حاجی غلامحسین
هر که قدم زد چو غلامحسین
در ره تحصیل مقام حسین
مست ز جان کرد گذر مردوار
از اثر نشئه جام حسین
رفت سوی کرببلا از وطن
بهر زیارت به سلام حسین
گفت چو موسی ارنی تا شنفت
مژده رویت ز کلام حسین
چون زر خالص بدل خویش زد
سکه اخلاص به نام حسین
سوی وطن آمد و بگشود بال
طایر روحشن ز پیام حسین
شد ز فنا ساکن ملک بقا
زنده دائم به دوام حسین
بخت بلندش چو غزل بهشت
عاقبت افکند به دام حسین
خامه (صامت) پی تاریخ گفت
بد به جنان جای غلام حسین
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۱ - و برای او
شکر ز گفته (صامت) ز بس فراوان است
بهای شکر و بازار قند ارزان است
ولی هزار شکر جای نان نمی‌گیرد
هزار شعر و غزل پیش گرده حیران است
زانرو ببر هر که بخواهم بروم
آن هم به تو و لطف تو باشد محتاج
از اول صبح کون تا شام معاد
جز ختم رسل هادی کل فخر عباد
بهتر ز علی و یازده اولادش
بالله ندیده دهر و نه مادر زاد
اولاد علی که اصل ایمان شد‌‌ه‌اند
دردا که قنبل تیغ عدوان شده‌اند
مجموع چو آفتاب و ماه و انجم
در جمله آفاق پریشان شده‌اند
هر کس به علی روی تولی نکند
در ملکل جنان روز جزا جا نکند
بالله به جز علی و اولاد علی
دردی ز کسی کسی مداوا نکنید
قاسم ز عمو چو اذن میدان طلبید
گفتا به جواب وی شهنشاه شهید
تو در بدن عموی خود چون جانی
از جان به جهان کجا توان دست کشید
کس نیست که از زمانه خرسند شود
جز اینکه به دام غصه دربند شود
آدم که به غم دچار شد دانستم
میراث پدر نصیب فرزند شود
با سعی و عمل کس از اجل نگریزد
با جنگ و جدل کسی بوی نستیزه
هر روز به مردمان اجل کرده کمین
پیمانه هر که پر شود می‌ریزد
هر دل غم عشق را نگهدار بود
در بزم وفا محرم اسرار بود
منصور صفت هر که زبانش سست است
در مذهب ما سزای او دارا بود
تا میل دل از مهر جهان کم نشود
اسباب سعادتی فراهم نشود
او در پی ناکامی و ما طالب کام
سودای دو کج حساب با هم نشود
هر کس به جهان رسید کشتی بنهاد
بنیاد اساس خوب و زشتی بنهاد
چون وعده او بسر رسید از عالم
رفت و سر خود به نیمه خشتی بنهاد
هر که اندر پی غمخواری مردم نشود
ز خدا قابل احسان و ترحم نشود
حج اکبر طلبی رو غم درویشان خور
کعبه را سنگ نشانست که ره گم نشود
دنیا به کسی خط امانی نسپرد
هرکس که بزدا عاقبت باید مرد
آن سنگ که نام نامی وی اجلست
بر شیشه عمر همه کس خواهد خورد
هر کس که در این دار فنا منزل کرد
اوضاع کمی به خون دل حاصل کرد
تا رفته که کنج راحتی بنشیند
مرگ آمد و اندیشه او باطل کرد
آن قوم کز الفت جهان خرسندند
بر دوستیش چگونه دل می‌بندند
آنان که بر آدمی سر افراز شدند
دندان محبت جهان را کندند
تا لعل نبخشی به تو گوهر ندهند
گر تو ندهی سیم تو را زر ندهند
بنا صفت ار بکار خشتی ننهی
در دست تو بازخشت دیگر ندهند
صد شکر که دفترم به پایان آمد
اکنون سر شوریده به سامان آمد
جن و بشر و ملک و ملک می‌گویند
کامروز ز دنیا به درک رفته یزید
افسوس که اولاد علی زار شدند
در چنگ یزید دون گرفتار شدند
در کوفه و شام عترت پیغمبر
سرگرد سر کوچه و بازار شدند
چون تیر که از کمان هوادار شود
گاهی به نشان گهی به سنگ آمده‌ام
ز ابنای زمانه آنچنان رنجیدم
کز لطف کسان بریده شد امیدم
ده ناخن من تمام بر ریشه فتاد
از چند که پنبه قبا برچیدم
در سایه رحمت تو تا جا دارم
از زشتی کار خود چه پروا دارم
من عاصی‌ام و تو ملجا هر عاصی
از آتش دوزخت چه پروا دارم
ای راه‌نمای خلق گم شد راهم
افکند کشاکش امل در چاهم
جرمم ز کرم ببخش زانروی که من
گوینده لا اله الا اللهم
هر چند ز غم چهره کاهی دارم
در حشر متاع روسیاهی دارم
با این همه معصیت خدا می‌داند
کامید به رحمت الهی دارم
من نامده‌ام که جان ز میدان ببرم
آب آمده‌ام برای طفلان ببرم
جان گر بدهم برای آبی سهل است
آب ار ببرم به است تا جان ببرم
هر چند ز معصیت گران شد بارم
امید نجات نیست در کردارم
چون خوار خورد به پای گل آب چه باک
در پای گل یل محمد خارم
نه غزه به طاعت و نه ننگ و نامم
خالی بود از می حقیقت جامم
اسباب امیدواری من این است
کامروز سواد لشگر اسلامم
نه کار بدین و نه به ایمان دارم
نه خصلت مومن نه مسلمان دارم
دامان محبت علی را اما
بیرون ننکم ز دست تا جان دارم
یا رب خجل از نعمت و احساس توام
من عاصی و مسحق غفران توام
هر گله که باشد به سگی محتاجست
من هم سگل گله محبان توام
یا رب اگر از اهل گناهم چکنم
بیا عاصیم و گمشده راهم چه کنم
حاشا نتوان نمود خود می‌دانم
مردود و لئیم و روسیاهم چه کنم
گر لقمه نان شود به یکصد تومان
هرگز نکننم دعا که گردد ارزان
بنده به سراغ بندگی باید رفت
رزاق خدا بود چه ارزان چه گران
هر چند تلاش کردم اندر ثقلین
از بهر علاج درد خلق کونین
دیدم که بود تمام درها مسدود
از هر طرفی به غیر درگاه حسین
هرچند که بر غمم سبب گشت حسین
چون نور ز دیده محتجب گشتن حسین
صد شکر که اندر سفر کرب و بلا
قربان حسین تشنه لب گشت حسین
شاهنشه کربلا حسین است حسین
قربان ره خدا حسین است حسین
فریادرس تمام خلق عرصات
فردا به صف جزا حسین است حسین
جانا به من ارجو کنی افزون کن
زین بیش مرا به عشق خود مفتون کن
شکرانه اینکه چون منی در دامت
مرغان دیگر را ز قفس بیرون کن
یا رب سگ نفس را مسلمانش کن
در آخر کار از اهل ایمانش کن
بسته است کمر که در جهنم بروم
از این عمل زشت پشیمانش کن
ای آنکه بود لطف و کرم عادت تو
افتاده سرم به زیر از خجلت تو
از جمله کار و بار خود نومیدم
اما دارم امید بر رحمت تو
از کتم عدم چه آشکارم کردی
مختار تمام کار و بارم کردی
خواهی گرم از گنه بسوزی به چه رو
بر بخشش خود امیدوارم کردی
خواهی به تمام سروران سر باشی
آسوده ز گیر و دار محشر باشی
باید ز صفا و صدق و اخلاص و ادب
خاک قدم آل پیمبر باشی
هر کس زده دست خود به دامان کسی
جسته است برای درد خود ملتمسی
من هم به حسین بن علی دارم چشم
چون نیست جز او به حشر فریادرسی
یا رب به من و روی سیاهم نظری
کز خیر نمانده در وجودم اثری
گر عفو تو شامل گنه‌کاران است
دیگر نبود ز من گنه‌کارتری
ایهشت بهتش رحمتت را سببی
دوزخ ز لهیب غضب بو لهبی
«یا من سبقت رحتمک من غضبک»
رحمت چه بود دگر نماند غضبی
حزین لاهیجی : چمن و انجمن
بخش ۶ - شکفتن غنچهٔ منقبت امیر مومنان و سرور انس و جان اسدالله الغالب علیّ بن ابیطالب صلوات الله الملک المنان از شاخسار خامهٔ رطب اللّسان
پس از نعت رسول حق، سپاسی
که سنجد کلک فکر حق شناسی
نباشد جز ثنای شاه مردان
که حق، جان نبی خواندش به قرآن
طراز مسند هارونی او
به عالم کرده فاش افزونی او
قبول بندگی او را مسلّم
کم از یک ضربتش طاعات عالم
شد از جهدش شعار کفر باطل
به بازویش رسول الله قوی دل
وجودش مظهر سرِّ الهی
به تخمیرش ید قدرت مباهی
سرافرازان، گدایان دَرِ او
شهنشاهان، غلام قنبر او
سر و سرکردهٔ مردان عالم
وجودش علت ایجاد آدم
عجب نبود به عقل دانش اندیش
اگر نازد صدف بر گوهر خویش
ز حق ممدوح مدح لافتی اوست
وزو مخصوص نص هل اتی اوست
نیامد بر دو عالم، سر فرودش
از آن خالص به حق بودی سجودش
قضا را کرده حکمش دست کوتاه
به جیب آستین او یدالله
جبین آراست خاک آستانش
چمن پیرا نسیم گلستانش
به دنبالش سپاه نصرت، انبوه
ز تیغش پشت اسلام است بر کوه
کشد چون از نیام آن تیغ خون ریز
زبان درکام دزدد شعلهٔ تیز
بود از معجز آن تیغ سیراب
که در یک قبضه دارد آتش و آب
ز خون فتنه چوپان بادهٔ او
سر گردن کشان افتادهٔ او
زبان شعله، سرگرم درودش
خم ابروی خوبان در سجودش
شرارش، برق خرمن سوز طغیان
ز آبش تازه رو، گلزار ایمان
قدر با حملهٔ مرد آزمایش
ظفر در بازوی خیبرگشایش
شها، مدحت کجا یارای عقل است؟
که مجنونت دل لیلای عقل است
من عاجز چه سان کوبم ثنایت؟
ثنا گوید خدا و مصطفایت
لبم خامش، زبانم بی زبانی
کدامم دل، کدامم نکته دانی؟
زهی خجلت که کلک بی سرانجام
زند در طور قدس مدحتت گام
کجا یارای فکر کوته اندیش
نهد در وادی نعتت قدم پیش؟
حزین، در راه عشق پیچ در پیچ
تو را پاس ادب باید، دگر هیچ
خدایا فکرتی ده آسمان سیر
زبانی ترجمان منطق الطّیر
که راه نعت پاکان تو پویم
ثناسنجی کنم، سنجیده گویم
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
!ستایش خداوندیرا سزاست که نظم فواصل مکوّنات بسته باوثاد قدرت اوست و تاسیس بدایع مصنوعات مستند باسباب مشیت او و درود نامعدود بر رسول راد و آل و اولاد او باد که بیت القصیدۀ وجودند و سر دفتر غیب و شهود صلوات الله علیه و علیهم اجمیعن الی یوم الدین.
و بعد این مجموعه ایست مسمی بلالی منظومۀ از نتایج افکار جناب رضوان جایگاه علّیین آرمگاه آقا میرزا محمد تقی حجه الاسلام طاب الله ثراه که در مناقب ائمۀ اطهار و مصائب سلیل سید ابرار علیهم صلوات الله الملک الجبار بزبان عربی و عجمی برشتۀ نظم درآورده است چون آن جناب مغفور را بجهه عدم فراغت مجال نبود که این دُرر عزرا در دفتر مخصوص مرتب دارند لهذا این بندۀ حقیر و فقیر مقر بقصور و تقصیر
اقل السادات و الرائبین عبدالحسین الملقب برئس الذاکرین ابن الغریق فی بحار رحمه الله سید الذاکرین ابی الفضل الحسینی الخلخالی اصلا و التبریزی مسکناً بر حسب خواهش جمعی از سلسلۀ جلیلۀ ذاکرین کثر الله تعالی امثالهم و سایر اخوان دینی به جمع و ترتیب آن به نحویکه مخصوص است قیام نموده و اقدام کردم که منفعت آن درر افکار بدیعه که از مصدر علم و دانائی صادر شده عام بوده ثوابی از آن نیز عاید اقل السادات در حال حیات و ممات بشود ولی ملتمس آن است که اشخاص بی سواد و کج سلیقه بخواندن و نوشتن اشعار این مجموعۀ شریفۀ لطیفه اقدام ننموده زحمت این حقیر کثیر التقصیر را بهدر ندهند فمن بدله بعد ما سمعه فانما ائمه علی الدین یبدلونه و الله سمیع علیم و چون شروع بجمع این مجموعه در ماه محرم الحرام که ایام مصیبت بود اتفاق افتاده لهذا در جمع اشعار مرائی را مقدم داشتم.
و الله ولی التوفیق و علیه النکلان
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۱ - ایضا
کدام قصه دهم شرح و زار و زار بنالم
ز جور شمر دغا یا ز هجر یار بنالم
کدام سر و ببالای نازنین تو ماند
که من بسایۀ آن سرو جویبار بنالم
هزار سال گرم باشد عمر ایگل رعنا
بیاد روی تو هر لحظه چون هزار بنالم
چو از کنار توام دور داشت چرخ جفا جو
شوم بیاد کنارت بهر کنار بنالم
کجا روم چکنم درد خویش بکه گویم
بجز تو پیش که ایشاه تاجدار بنالم
گرم زمانه رهائی دهد ز قید مخالف
روم چو آهوی وحشی بکوهسار بنالم
نداد شمر امانم که در بر تو زمانی
بروزگار خود ز جور روزرگار بنالم
گرم حیات بماند روم بتربت مادر
ز دست شمر جفاجوی نابکار بنالم
میکشد سنک بدل ناله بکهسار امشب
که غزالان حرم گشته گرفتار امشب
طرفه شور بست در این پردۀ زنگار مگر
خیمۀ سبط نبی گشته نگونسار امشب
مانده در دست عدو قافلۀ راه حرم
رفته در خواب مگر قافله سالار امشب
سیل خون راه فرو بسته بسیاره مگر
که فرو مانده همی ناقه زرفتار امشب
پرزنان ز آتش دل بضعۀ زهرای بتول
همچو پروانه بدور سر بیمار امشب
بانوان حرم عصمت و اعزاز عفاف
همه در فکر سر کوچه و بازار امشب
زینب زار در اندیشۀ بیداد سنان
غافل از حالت جمال جفاکار امشب
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۳۰ - رباعیات در مدح حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
بر مخزن غیب، باب مفتوح علی‌ست
گیتی همه کشتی و در او نوح علی‌ست
آن روح که مبدأ حیات همه اوست
بر قالب آفرینش آن روح علی‌ست
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۳۱ - رباعیات در مدح حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
اندر شب آتش افروز علیست
تغییر دهندۀ شب و روز علیست
دل گفت علی مصوّر الارحام است
گفتم حاشا که صورت آموز علیست