عبارات مورد جستجو در ۴۵۱ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - ایضا در مدح همو گوید
دمید باد دلاویز و بوی جان آورد
نوید کوکبهٔ گل به گلستان آورد
رسید موسم نوروز و یمن مقدم او
به سوی هر دلی از خرمی نشان آورد
شکوفه باز بخندید و لطف خندهٔ او
نشاط با دل محزون عاشقان آورد
نسیم خسته شد و ناتوان و می‌افتد
ز بسکه رخت ریاحین بوستان آورد
هزاردستان در وصف روی لاله و گل
هزار نغمه و دستان به داستان آورد
غلام دولت آنم که بر کنار چمن
نشست و بابت خود دست در میان آورد
سپیده‌دم که صبا بهر شاهدان بهار
به عرصهٔ چمن از ابر سایبان آورد
چه ذره‌است که بر طرهٔ بنفشه فشاند
چه آب لطف که بر روی ارغوان آورد
ز شوق بلبل شوریده دل به گل میگفت
بیا بیا که فراقت مرا به جان آورد
پیام داد به باد سحر شکوفه که خیز
بیا که بی‌تو نفس بر نمی‌توان آورد
گل آن زمان به چمن خسرو ریاحین شد
که ره به مجلس سلطان کامران آورد
جمال دنیی ودین آنکه رای انور او
شکست در مه و خورشید آسمان آورد
زمانه باز به پیرانه سرجوان زان شد
که التجا به چنین دولت جوان آورد
خطاب سوسن از آنروی میکنند آزاد
که نام بندگی شاه بر زبان آورد
در سلامت و اقبال شد به رویش باز
هرآنکه روی بدین دولت آستان آورد
گرفت جمله جهان آفتاب از آنکه پناه
به زیر سایهٔ چتر خدایگان آورد
جهان پناها عدل تو خلق عالم را
ز جور حادثه پروانهٔ امان آورد
خجسته کلک گهربار عنبر افشانت
به سائلان خبر گنج شایگان آورد
کف تو دامن آز و نیاز پر در کرد
چو بخشش تو امل را به میهمان آورد
تو عین معجز و دولت نگر که یکسر موی
خلاف رای تو هرکس که در گمان آورد
قضا به قصد سرش تیغ از نیام کشید
قدر به کشتن او تیر در کمان آورد
عدوی تو ز فلک تاج و تخت می‌طلبید
زمانه از پی او دار و ریسمان آورد
هرآنکه سرکشئی با تو کرد گردونش
به درگه تو ز ناگه به سر دوان آورد
جهان زمردی و از مردمی تهی شده بود
علو همتت آن رسم در جهان آورد
به کام خویش بمان جاودان که بخت ترا
زمانه مژدهٔ اقبال جاودان آورد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در ستایش باده و تخلص به مدح
باز به صحرا رسید کوکبهٔ نوبهار
ساقی گلرخ بیا بادهٔ گلگون بیار
زان می چون لعل ناب کز مدد او مدام
عیش بود بر دوام عمر بود خوشگوار
روح فزائی که او طبع کند شادمان
آب حیاتی کز و مست شود هوشیار
همدم برنا و پیر مونس شاه و گدا
بر همه‌کس مهربان با همه‌کس سازگار
شیفته را دلپذیر دلشده را ناگزیر
سوخته را دستگیر غمزده را غمگسار
هاضمه را سودمند فاکره را نقش بند
باصره را نوربخش سامعه را گوشوار
موسم آن میرسد باز که در باغ و راغ
لاله بروید ز خاک گل بدر آید ز خار
باد صبا میکشد رخت ریاحین به باغ
دست هوا میکند مشگ تتاری نثار
لالهٔ خوش جلوه را عنبرتر در میان
غنچهٔ خوش خنده را خرمن گل در کنار
ماشطهٔ نوبهار باز چه خوش در گرفت
پای چمن در حنا دست سمن در نگار
نرگس مخمور را رعشه بر اعضا فتد
بس که به وقت سحر آب خورد در خمار
وه که چه زیبا بود بر لب آب روان
عکس گل و ارغوان سایهٔ بید و چنار
ظالم نفس خود است هرکه در این روزگار
انده پیمان خورد می نخورد آشکار
حاصل عمری نیافت ممسک دنیاپرست
لذت عیشی ندید زاهد پرهیزکار
یارب اگر میدهی ناز و نعیمی به ما
عمر به آخر رسید تا کی از این انتظار
در پی امید بود چند توان داشتن
بر سر راه امید دیدهٔ امیدوار
فرصت عیشی بده تا بستانیم داد
از رخ رنگین گل وز لب شیرین یار
بزم صبوحی خوشست خاصه در ایام گل
عیش جوانی خوشست خاصه در این روزگار
کز اثر عدل شاه بار دگر شد پدید
حال زمان را نظام کار جهانرا قرار
خسرو فیروز بخت شاه اویس آنکه هست
مظهر لطف خدا سایهٔ پروردگار
چاکر درگاه او ماه سپهر آشیان
بندهٔ فرمان او خسرو نیلی حصار
همچو روان ناگزیر همچو خرد کامبخش
همچو قضا کامران همچو قدر کامکار
عالمیان را بدو تا به قیامت امید
آدمیان را بدو تا به ابد افتخار
از هنرش گاه رزم وز کرمش روز بزم
رستم دستان خجل حاتم طی شرمسار
تاج دل افروز او داده ز کسری نشان
تخت همایون او مانده زجم یادگار
روز نبرد آنزمان کز سم اسبان شود
پشت زمین پر هلال روی فلک پرغبار
حملهٔ شیر افکنان کوه درآرد ز جای
وز مدد جوی خون جوش برآرد به خار
از فزع رعد کوس کوه شود پرغرور
وز اثر برق تیغ دشت شود پرشرار
پشت دلیران شود چون قد چوگان به خم
کلهٔ گردان شود گوی صفت خاکسار
در صف جنگ آنزمان افکند از گرد راه
تیغ جهانگیر شاه زلزله بر کوهسار
سجده برد پیش او چون بکشد تیغ کین
رستم توران گشای قارن خنجر گذار
از سر پیکان او مهر شود مضطرب
وز دم شمشیر او چرخ کند زینهار
یارب تا ممکنست دور زمانرا بقا
جرم زمین را سکون دور فلک را مدار
باد ز اقبال او پایهٔ دانش بلند
باد ز پشتی او بازوی دین استوار
نعمت او بی زوال معدلتش بر مزید
مملکتش بر دوام سلطنتش پایدار
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - ایضا در مدح شاه شیخ ابواسحاق گوید
میرسد نوروز عید و میدهد بوی بهار
باد فرخ بر جناب شاه گردون اقتدار
قهرمان چار عنصر پادشاه شش جهت
آفتاب هفت کشور سایهٔ پروردگار
شیخ ابوسحاق سلطان جهان دارای دهر
خسرو گیتی ستان جمشید افریدون شعار
پادشاهی کاورد زخم سنانش روز رزم
دهر را در اضطراب و چرخ را در زینهار
برق خشمش بیقرار و موج قهرش بی امان
فیض جودش بی قیاس و بحر لطفش بی کنار
وصف او بیرون ز هر معنی که آری در سخن
جود او افزون ز هر صورت که آید در شمار
ماه بر درگاه امرش مسرعی فرمان پذیر
آفتاب از حسن جاهش بندهٔ خنجر گذار
پادشاها دیدهٔ اهل جهان روشن به تست
این جهان را بزمت از کیخسرو و جم یادگار
میزند خورشید از رای جهانگیر تو لاف
میکند گردون به خاک آستانت افتخار
چاکرانت را ملازم بخت و دولت بر یمین
بندگانت را مقارن فتح و نصرت بر یسار
ملک میبخشی و میبودند شاهان ملک‌گیر
تاج میبخشی و میبودند شاهان تاجدار
اطلس نه توی این چرخ مقرنس شکل را
کرده‌اند از بهر عالی بارگاهت برکنار
روز رزم از بانگ رعد کوس و برق تیغ تیز
کوه را در جنبش آرد بحر را در اضطرار
قامت گردون شود چون قد چوگان خم پذیر
کلهٔ شیرافکنان چون گوی گردان خاکسار
روی صحرا گردد از زخم سم اسبان ستوه
تل و هامون گردد از خون دلیران لاله‌زار
نیزه برباید تن مردان جنگی را ز تن
حدت پیکان کند از جوشن جانها گذار
خنجر تیز تو هامونرا کند دریای خون
آتش قهر تو از دریا برانگیزد غبار
باد عمرت بی قیاس و باد عیشت بر دوام
باد بختت کامران و باد جاهت پایدار
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴ - در تضمین مطلع یکی از قصاید سعدی گوید
چه تفاوت کند ار زانکه بیائی بر ما
« بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار»
دست در دامن می زن که از این پس همه روز
« خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار »
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۲ - رفتن خسرو به سوی قصر شیرین و در بستن شیرین به روی خسرو
چو بستان تازه گشت از باد نوروز
جهان بستد بهار عالم افروز
ز آسیب صبا در جلوه شد باغ
به غارت داد بلبل خانهٔ زاغ
هوا کرد از گل آشوب خزان دور
به مشک‌تر به دل شد گرد کافور
عروس غنچه را نو شد عماری
کمر بر بست گل در پرده داری
بنفشه سر بر آورد از لب جوی
زمین گشت از ریاحین عنبرین بوی
نسیم صبح گاه از مشک بوئی
هزاران نافه در بر داشت گوئی
حریر گل ورق در خون سرشته
برات عیش بر ساقی نوشته
ملک بر عزم صحرا بارگی جست
به پشت باد سرو نازنین رست
نخست از گشت کرد آهنگ نخجیر
فرود آورد هر مرغی به یک تیر
به گلزار آمد از نخجیرگه شاد
بساط افگند زیر سرو شمشاد
به می بنشست با خاصان درگاه
بر آمد بانگ نوشا نوش بر ماه
پیاپی گر چه می میکرد بر کار
نمی‌رفت از سرش سودای دلدار
شکیبا بود تا هشیاریی داشت
کفایت را عنان از دست نگذاشت
چو سرها گرم شد از باده‌ای چند
زبان بگشاد با آزاده‌ای چند
که نوروز آمد و گلزار بشگفت
صبا با گل پیام عاشقان گفت
روان شد باد جام لاله بر دست
خمار نرگس بیمار بشکست
همه کس با حریفی باغ در باغ
مرا در دل ز دوری داغ بر داغ
همه شادند و جانم در عذابست
که می بی روی خوبان زهر ناب است
چو چندی زین سخنها گفت حالی
دل از اندیشه لختی کرد خالی
جنیبت جست و ز دل بار برداشت
ره مشکوی آن دلدار برداشت
روان گشت از شراب لعل سرخوش
ولی از سوز سینه دل پر آتش
چو آمد تا به قصر نازنین تنگ
ز مغزش هوش رفت از سینه فرهنگ
خبر بردند بر سرو گلندام
که طوبی بر در فردوس زد گام
به لرزید از هراس آن دستهٔ گل
کزان سیلاب تندش بشکند پل
شکوه ننگ و نام آواره گردد
لباس عصمتش صد پاره گردد
صواب آن دید رای هوشیارش
که ندهد راه در ایوان بارش
عمل داران درگه را به فرمود
که بشتابند پیش آهنگ شه زود
دویدند آن همه فرمان پذیران
به استقبال شاه تخت گیران
چو آمد بر در قصر دلارام
کزان شیرین سخن شیرین کند کام
دری بر بسته دید و میزبان دور
مه اندر برج عصمت مانده مستور
تعجب کرد و حیران ماند زان کار
که نخل بارور چون گشت بی بار
جهان شب شد به چشم نیم خوابش
که ماند اندر پس کوه آفتابش
به خواری بازگشتن خواست در حال
که خواندش نازنین ز آواز خلخال
ملک را کامد آن آواز در گوش
به جان بی خبر باز آمدش هوش
چو سر بر کرد سوی قصر والا
زمین بوسیده ماه سرو بالا
دمید از هر دو جانب صبح امید
مقابل شد به دلگرمی دو خورشید
پری روی از مژه می ریخت آبی
به روی میهمان میزد گلابی
به نظاره فرو ماندند تا دیر
نمی‌گشت از تماشا چشمشان سیر
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۰ - عزیمت دوستان جانی سوی مجنون، و او را از دیو لاخ کوه، به افسون، در حلقهٔ مردمان در آوردن، و سایه گرفتن آواز درختان سایه‌دار، و چون باد سوی باغ دویدن، و آهنگ مرغان باغ کردن، و با بلبل گلبانگ زدن
چون نافه گشاد باد نوروز
بشکفت بهار عالم افروز
از شبنم گوهرین شمایل
آراست، گلوی گل، حمایل
نازک تن لالهٔ دل افروز
لرزنده شد از نسیم نوروز
با شاهد و می خجسته نامان
گشتند بهر چمن خرامان
هر کس به عزیمت تماشا
مجنون و دلی رمیده، حاشا!
هر کس شده در کنار آبی
مجنون خراب، در خرابی
هر کس به سوی چمن شتابان
مجنون رمیده در بیابان
هر کس صنمی چو گل در آغوش
مجنون رمیده خار بر دوش
هر باد که از بهارش آمد
بگریست که بوی یارش آمد
هر گل که شگفته دید بر خاک
کرد از غم دوست پیرهن چاک
آن کس که به کوه و دشت خو کرد
زو انس نشاید آرزو کرد
آهو که خورد به دشت خاشاک
باشد چو خانه نزد او خاک
مرغی که ز سبزه داشت مفرش،
زندان قفس کجا کند خوش؟
او بود و غمی و باد سردی
کز دور پدید گشت گردی
یاری دو ز محرمان دردش
خونابه زدای روی زردش
بودند به کوه و دشت پویان
آن گم شده را به خاک جویان
در کوچ گهش، جمازه راندند
وز دور جمازه را نشاندند
رفتند پیاده پیش مجنون
ریزان ز دو دیده، در مکنون
دیدند به گوشهٔ خرابی
غولی به کنارهٔ سرابی
زنجیر ز همدمان گسسته
در حلقهٔ دام و دد نشسته
گفتند که: ای رفیق، چونی؟
در خون جگر غریق، چونی؟
آخر چه شدت که وارمیدی،
وز صحبت دوستان بریدی؟
خو باز گرفتی از همه کس
با شیر و گوزن ساختی بس
زینسان نبرند آشنایی
مردم نکند چنین جدایی
تو مردم و دانشت ز حد بیش،
چونست، که با ددان شدی خویش
برخیز که گل شکوفه نو کرد
دلها، به نشاط می، گرو کرد
وقت چمنست و بوستان هم
ما منتظریم و دوستان هم
امروز اگر دمی چو یاران
باشی به مراد دوستداران
گل‌گشت چمن کنیم چون باد
باشیم، به روی یکدگر شاد
بینی رخ دوستان جانی
بی‌دوست مباد زندگانی
مجنون ز دو دیده آب بگشاد
وانگه گرهٔ جواب بگشاد،
گفت: ای شب و روزتان همه سور
بادا شبتان زر و ز من دور
پیرایهٔ من اگر چه زشتست
چون خوی گرفته‌ام بهشتست
زان گونه به بانگ بوم شادم
کز بلبل مست نیست یادم
در دشت چنان خوشست خارم
کز باغ کسان خبر ندارم
غولی که به دشت خو پذیرد
در باغ بریش جان گیرد
آنرا که خیال یار باشد،
با سرو و گلش چکار باشد؟
بگذار چمن که یار من نیست
وان گل که مراست در چمن نیست
یاران ز چنان جواب دل دوز
راندند بسی سرشک جان سوز
گفتند که ای نشانهٔ درد
زندان دلت خزانهٔ درد
شک نیست که روی یار دیدن
خوشتر ز گل و بهار دیدن
لیکن گل تو که رشک باغست
او نیز دران چمن چراغست
گه گه، که دلش بگیرد از کاخ
جان تازه کند به سبزی شاخ
آید به چمن، چو نازنینان
با هم نفسان و هم نشینان
ایشان همه با نشاط هم رنگ
او گوشه گرفته با دل تنگ
برخیز، مگر ز بخت روشن
بینی گل تازه را به گلشن!
مجنون که شنید نام مقصود
بر شد ز دلش بر آسمان دود
با هم نفسان ز جای برخاست
بر ناقه نشست و محمل آراست
رفتند از آن خرابه پویان
در جلوه‌گهٔ نشاط جویان
یاران عزیز در چمن گاه
بودند نشسته، چشم در راه
دیدند چو روی عاشق مست
گشتند ز رفق بر زمین پست
گرد از رخ نازکش فشاندند
در صدر تنعمش نشاندند
او دل به ولایتی دگر داشت
نی از خود و نی ز کس خبر داشت
نی رنجه شد و نه گشت خشنود
کازار و نوازشش یکی بود
یاران به نشاط و عیش سازی
او با دل خود به عشق بازی
مطرب غزلی کشیده دلکش
مجنون به نشید خویشتن خوش
هر ناله که زد ز جان ناشاد
هر کس که شنید کرد فریاد
از حلقهٔ دوستان برون جست
زنجیر برید و رشته بگسست
نالید دمی ز بخت ناشاد
وز سایهٔ سرو جست چون باد
دامن ز گل پیاده پرداخت
بر خار پیاده رخش می‌تاخت
در کوه شد و به تیغ بر شد
پیکان فراق را سپر شد
باز آن ددگان که صف شکستند
گردش، چون سپهر، حلقه بستند
از آب دو دیده بی مدارا
می‌داد گهر به سنگ خارا
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۶
چون لطیف آید به گاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷۴
آمد این نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۴۹
خور به شادی روزگار نوبهار
می گسار اندر تکوک شاهوار
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷ - عیدی عشاق
صبا به شوق در ایوان شهریار آمد
که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد
ز زلف زرکش خورشید بند سیم سه تار
که پرده های شب تیره تار و مار آمد
به شهر چند نشینی شکسته دل برخیز
که باغ و بیشه شمران شکوفه زار آمد
به سان دختر چادرنشین صحرائی
عروس لاله به دامان کوهسار آمد
فکند زمزمه گلپونه ئی به برزن وکو
به بام کلبه پرستوی زرنگار آمد
گشود پیر در خم و باغبان در باغ
شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد
دگر به حجره نگنجد دماغ سودائی
که با نسیم سحر بوی زلف یار آمد
بزن صبوحی و برگیر زیر خرقه سه تار
غزل بیار که بلبل به شاخسار آمد
برون خرام به گلگشت لاله زار امروز
که لاله زار پر از سرو گل عذار آمد
به دور جام میم داد دل بده ساقی
چهاکه بر سرم از دور روزگار آمد
به پای ساز صبا شعر شهریار ای ترک
بخوان که عیدی عشاق بی قرار آمد
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
ای عهد تو عید کامرانی پیوست
افتاد بهار پیش بزم تو ز دست
زیبنده‌تر از مجلس تو دست بهار
بر گردن عید هیچ پیرایه نبست
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۴
از شعلهٔ لاله جهان نور گرفت
وز چهرهٔ گل روی زمین حور گرفت
صحرا سلب بزم ملکشه پوشید
بستان صفت مجلس دستور گرفت
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۷
گل یک شبه شد هین که چو گستاخ شود
در پیش تو دسته دسته بر کاخ شود
خیز ای گل نوشکفته درشو به چمن
تا جامه دریده غنچه بر شاخ شود
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۶۷۹
به بلبلان چمن ای گل آن‌چنان‌سر کن
که در بهار سر از خاک برتوانی کرد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۷۷۸
یک صبحدم به طرف گلستان گذشته‌ای
شبنم هنوز بر رخ گل آب می‌زند!
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۸۵
لاله دارد خبر از برق سبک‌سیر بهار
که نفس سوخته از خاک بدر می‌آید
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۹۱۵
می‌زنم بر کوچهٔ دیوانگی در این بهار
بیش ازین خجلت ز روی کودکان نتوان کشید
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۳۳
برخاست دلم، چوباده در خم بنشست
وز طلعت گل هزاردستان شد مست
دستی بزنیم با تو امروز به نقد
زان پیش که از کار فرو ماند دست
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۸
هر روز برآنم که کنم شب توبه
وز جام پیاپی لبالب توبه
و اکنون که شکفت برگ گل برگم نیست
در موسم گل ز توبه یارب توبه
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
خوش آمد باد نوروزی، خوش آمد
بنفشه در چمن شاد و کش آمد
به آب و سبزه و گل می‌کشد دل
که آب و سبزه و گل دلکش آمد
خوش آمد پیش گل، می‌گفت بلبل
خوش آمدهای او گل را خوش آمد
گل خوشبوی نیکو رو ندانم
چرا فرجام کارش آتش آمد؟
تن چون پرنیان گل چه بینی؟
تو طالع بین که خارش مفرش آمد
از آن نرگس برآمد خوش چو پروین
کزین طاس نگون، نقشش شش آمد