عبارات مورد جستجو در ۷۸۹ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - در نصیحت و پند
بترس از بد خلق خاقانیا
ولیکن ز بد ده امان خلق را
وفا طبع گردان و ایمن مباش
ز غدری که طبع است آن خلق را
دروغی مران بر زبان و مدان
که صدقی بود بر زبان خلق را
در افعال خلق آشکارا شود
قضائی که آید نهان خلق را
هم از خلق سر بزرند از زمین
بدی کاید از آسمان خلق را
بد خلق هرچت فزون‌تر رسد
نکوئی فزون‌تر رسان خلق را
همه دوستی ورز با خلق لیک
به دل دشمن خویش دان خلق را
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۵
ای شاه دو معنی را نامد به تو خاقانی
کاندر دل از آن هر دو ترسی است که جان کاهد
یا خاطر او نارد مدحی که دلت گیرد
یا همت تو ندهد مالی که دلش خواهد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۷
فضل درد سر است خاقانی
فاضل از درد سر نیاساید
سرور عقل و تاجدار هنر
درد سر بیند و چنین شاید
تاج بی‌درد سر کجا باشد
گنج بی‌اژدها کجا پاید
سروری بی‌بلا به سر نشود
صفدری بی مصاف برناید
پیل باشد عزیز پس همه کس
مغزش از آهنی بفرساید
قدر سرمه بزرگ‌تر باشد
هرچه آسیش خردتر ساید
قابله بهر مصلحت بر طفل
وقت نافه زدن نبخشاید
شهد الفاظ داری اهل حسد
بگزد شهد و پس بپالاید
آنکه از نحل خانه گیرد شهد
بزند نحلش ارچه نگزاید
عاقل آنگه رود به خانهٔ نحل
که به گل چهره را بینداید
خضر و دیوار گنج کردن و بس
دست موسی به گل نیالاید
سرو شادابی و گمان بردی
که تو را هیچ غم نپیراید
هنرت مشک نافهٔ آهوست
چه عجب مشک دردسر زاید
وقت باشد که نافه بگشایند
مرد را خون ز مغز بگشاید
بوی مشکت جهان گرفت سزد
که دلت شکر ایزد آراید
ناسپاسی به فعل کافور است
کنهمه بوی مشک برباید
گر تو از بوی مشک عطسه زنی
هر که حاضر دعات بفزاید
تو بر آن عطسه هم بخوان الحمد
کاهل سنت چنینت فرماید
خواجه گر نوح راست کشتی‌بان
موج طوفانش محنت افزاید
دامنت بادبان کشتی شد
گر گریبانت تر شود شاید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۱ - در مذمت کیمیاگری و صنعت اکسیر
علم دین کیمیاست خاقانی
کیمیائی سزای گنج ضمیر
مس زنگار خورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گزیر
جز از این هرچه کیمیا گویند
آن سخن مشنو و مکن تصویر
عمل اژدهات پیش آرند
کاب هست اژدهای حلقه پذیر
اژدها سر به دم رساند و باز
سر دم اژدها خورد بر خیر
مپذیر این هوس که نپذیرند
بهرج قلب ناقدان بصیر
به چنین جهل علم دین بشناس
که شناسند نافه مشک به سیر
اول این امتحان سکندر کرد
از ارسطو که بود خاص وزیر
برنیاورد کام تا خوردند
هم سکندر هم ارسطو تشویر
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای میره و میر
تا ز خامان خام طبع کنند
مال میر اثیافته تبذیر
مدبری را که قاطع ره توست
واصلی خوانی از پی توفیر
کید قاطع مگو که واصل ماست
کید چون گردد آفتاب منیر
که کند زر چو افتاب از خاک
زحلی کاهنی کند به زحیر
کافتاب از پیام خاکی زر
نکند بی‌هزار ساله مسیر
آفتاب است کیمیاگر و پس
واصلی صانعی قوی تاثیر
کی کند زر میان بوتهٔ خاک
دم او آسمان و بوته اثیر
این همه درد سر ز عشق زر است
ورنه روزی ضمان کند تقدیر
زر که بیند قراضه چون مه نو
حرص دیوانه بگسلد زنجیر
زر خرد بزرگ قیمت را
هست جرمی عظیم و جرم حقیر
یکنزون الذهب نکردی درس
یوم یحمی نخواندی از تفسیر
بر زمین هر کجا فلک زده‌ای است
بینوائی به دست فقر اسیر
شغل او شاعری است یا تنجیم
هوسش فلسفه است یا اکسیر
چیست تنجیم و فسفه تعطیل
چیست اکسیر و شاعری تزویر
کفر و کذب این دو راست خرمن کوب
نحس و فقر آن دو راست دامنگیر
در ترازوی شرع و رستهٔ عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹ - در جواب شعر فضل بن یحیی و عذرخواهی از رفتن و منع صاعد از آمدن
فضل یحیاست بر ضعیف و قوی
فضل یحیای صاعد هروی
پادشاه قضات و خواجهٔ شرع
که چو صدرست و دیگران چو روی
از صعود حیات و فضل دلش
نیست جز صورت صراط سوی
پیش ادراک خاطر علویش
محو شد نحو بوعلی نسوی
شعر و خطش ز نور و از ظلمت
قلب شیعی و قالب اموی
شعر و خطش بدیدم و گفتم
تن یزیدی چراست جان علوی
گر نبودی بیان او که شدست
فلک و کوکب و رشید غوی
ورنه از رنگ خط و معنی شعر
شدمی هم در آن زمان ثنوی
یکی او ببرد ازین خادم
پنجی و چاری و سه‌ای و دوی
ای که سنگ هنگ نیست ترا
چون خس از باد خوی یافه دوی
به زیارت به سوی مشتی دون
کعبهٔ کعبتین نه ای چه شوی
به هوا سوی کس نشاید رفت
از پی دین روا بود که روی
نخرامد به خاصه در معراج
سوی قارون رکاب مصطفوی
کی شوم چون تو گرچه گویم شعر
کی رسد زال در کمال زوی
گر چه با زر و زندگی بشود
آهن از آهنی و جو ز جوی
تا بود نطق جبرییل به جای
چون کند پشه‌ای در آب دوی
من به گرد تو خود نیارم گشت
زان که من چشم دردم و تو ضوی
گفتی آیم میا که گر آیی
سوی من با تواضع نبوی
ندی ینزل الله اندر شهر
حنبلی‌وار در دهم بنوی
که دریغست گوش و چشم کرام
به هوا بینی و هوس شنوی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۷
زمان ضایع مکن در علم صورت
مگر چندان که در معنی بری راه
چو معنی یافتی صورت رها کن
که این تخمست و آنها سر به سر کاه
اگر بقراط جولاهی نداند
نیفزاید برو بر قدر جولاه
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴
چه رند پریشان شوریده بخت
چه زاهد که بر خود کند کار سخت
به زهد و ورع کوش و صدق و صفا
ولیکن میفزای بر مصطفی
از اندازه بیرون سپیدی مخواه
که مذموم باشد، چه جای سیاه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲
انوری چون خدای راه نمود
مصطفی را به نور لوشینا
برد قدرش به دولت فرقان
پای بر فرق گنبد مینا
نور عرشش به عرش سایه فکند
چون تجلی به سینهٔ سینا
مسکن روح قدس شد دل او
نی دل تنگ بوعلی سینا
سخن از شرع دین احمد گو
بی‌دلا ابلها و بی‌دنیا
چشم در شرع مصطفی بگشا
گر نه‌ای تو به عقل نابینا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح ترکان خاتون
طاعت پادشاه وقت به وقت
هرکه در بندگی بجای آرد
رحمت سایهٔ خدای برو
سایهٔ رحمت خدای آرد
خاصه آن پادشا که چترش را
بخت با سایهٔ همای آرد
ستراعلی جلال دولت و دین
که اگر سوی سد ره رای آرد
جبرئیل از پی رکاب رویش
نوبتی بر در سرای آرد
آنکه در حل مشکلات امور
کلک او صد گره‌گشای آرد
کاه با اصطناع انصافش
خدمتیهای کهربای آرد
روز حکمش قضای ملزم را
هر زمان زیر دست رای آرد
رشک دستش سحاب نیسان را
گریهای به های های آرد
آنکه چون عصمتش تتق بندد
دور بینندگی به پای آرد
مردم دیده را ز خاصیتش
آسمان از رمد قبای آرد
باد را سوی حضرتش تقدیر
بسته دست و شکسته پای آرد
نفس نامی ز حرص مدحت او
برگ سوسن سخن‌سرای آرد
ای سلیمان عهد را بلقیس
کس به داود لحن نای آرد
بنده گرچه به دستبرد سخن
با همه روزگار پای آرد
طبع حسان مصطفایی کو
تا ثناهای غمزده‌ای آرد
زانکه مقبول مصطفی نشود
هرچه طیان ژاژخای آرد
از سلیمان و مور و پای ملخ
یاد کن هرچه این گدای آرد
تا بود زادهٔ بنات زمان
هرچه خاک نبات‌زای آرد
باد را جوز دی چو عدل بهار
رنگ‌فرسای مشکسای آرد
لالهٔ ناشکفته بی‌رزمی
رمحهای سنان‌گزای آرد
نرگس نوشکفته بی‌بزمی
جامهای جهان‌نمای آرد
جاهت اندر ترقیی بادا
که مددهای جانفزای آرد
خصمت اندر تراجعی بادا
که خللهای جانگزای آرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۲ - در تهنیت تشریف
تو آن سپهر اثر صاحبی که پیک قدر
به نیک و بد ز بساط تو می‌برد نامه
به تازه کردن تاریخ رسمهای تو دهر
کجا بماند که روز نکرد هنگامه
ستارگان ز یمین و یسار آصف و جم
به خدمتی به تو آورده خاتم و خامه
ز قصد حادثه ایمن چو وحش و طیر حرم
به زیر سایهٔ عدل تو خاصه و عامه
شریف کسوت خاص خلیفه را که قضا
به مشتری ندهد بر سپهر خودکامه
جهان موازنه می‌کرد با کمال تو گفت
که کعبه را چه تجمل فزاید از جامه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۰
مرا سعد دین داد پیراهنی
که از دیدنش دیده حیران شدی
ز فرسودگی وقت پوشیدنش
تن مرد پوشیده عریان شدی
به هرجا که آسیب سریافتی
به اندازهٔ تن گریبان شدی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۴ - معما
ای رای ملک شه معظم
مه‌پرور سال‌بخش ثانی
ای کرده کلیم‌وار عدلت
آبان خدای را شبانی
حقا که شوی به مهر مه بر
دی ماه به موسم خزانی
در دولت تو کراست نیسان
کان دولت هست جاودانی
بادی همه ساله شاد تا هست
روز رجب اصل شادمانی
ای خواجهٔ فیلسوف فاضل
کز فضل یگانهٔ جهانی
گر معنی این لغت به واجب
پیدا کردن نمی‌توانی
تا آخر هر مهی که گفتم
از اول سالش ار برانی
آنگه به شهور نی به ایام
معنیش هر آینه بدانی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۶۰
ناساز از آنیم که سازی داریم
بد خوی از آنیم که نازی داریم
در صورت جغد شاهبازی داریم
در عین فنا عمر درازی داریم
عطار نیشابوری : بخش دوم
جواب پدر
پدر گفتش تو زنهار این میندیش
که برگیرم خیال شهوة از پیش
ولی چون تو ز عالم این گزیدی
هم این گفتی و هم این را شنیدی
بدان مانست کز صد عالم اسرار
نهٔ تو جز ز یک شهوة خبردار
منت زان این سخن گفتم بخلوت
که تا بیرون نهی گامی ز شهوت
چو با عیسی توان هم راز بودن
که خواهد با خری انباز بودن
چرا با خر شریک آئی به شهوت
چو با عیسی توان بودن بخلوت
چو یک دم بیش نیست این شهوة آخر
ازان به جاودانی خلوة آخر
چودایم می‌کند باقیست خلوت
زمانی در گذر یعنی ز شهوت
ز شهوة نیست خلوة هیچ مطلوب
کسی کین سر ندارد هست معیوب
ولیکن چون رسد شهوة بغایت
ز شهوة عشق زاید بی‌نهایت
ولی چون عشق گردد سخت بسیار
محبّت از میان آید پدیدار
محبّت چون بحد خود رسد نیز
شود جان تو در محبوب ناچیز
ز شهوة درگذر چون نیست مطلوب
که اصل جمله محبوبست محبوب
اگر کُشته شوی در راه او زار
بسی به زانکه در شهوة گرفتار
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۳) حکایت سلیمان داود علیهما السلام با مور عاشق
سلیمان با چنان کاری و باری
بخیلی مور بگذشت از کناری
همه موران بخدمت پیش رفتند
بیک ساعت هزاران بیش رفتند
مگر موری نیامد پیش زودش
که تلی خاک پیش خانه بودش
چو باد آن مور یک یک ذرّهٔ خاک
برون می‌برد تا آن تل شود پاک
سلیمانش بخواند و گفت ای مور
چو می‌بینم ترا بی‌طاقت و زور
اگر تو عمر نوح و صبر ایّوب
بدست آری نگردد کار تو خوب
به بازوی چو تو کس نیست این کار
ز تو این تل نگردد ناپدیدار
زبان بگشاد مور و گفت ای شاه
بهمت می‌توان رفتن درین راه
تو منگر در نهاد و نبیت من
نگه کن در کمال همت من
یکی مورست کز من ناپدیدست
بدام عشق خویشم در کشیدست
بمن گفتست گر تو این تل خاک
ازینجا بفگنی وره کنی پاک
من این خرسنگ هجران تو از راه
براندازم نشینم با تو آنگاه
کنون این کار را بسته میانم
بجز این خاک بردن می‌ندانم
اگر این خاک گردد ناپدیدار
توانم گشت وصلش را خریدار
وگر از من برآید جان درین باب
نباشم مدّعی باری و کذّاب
عزیزا عشق از موری بیاموز
چنین بینائی از کوری بیاموز
کلیم مور اگرچه بس سیاهست
ولیکن از کرداران راهست
بچشم خرد منگر سوی موری
که او را نیز در دل هست شوری
درین ره می‌ندانم کین چه حالست
که شیری را ز موری گوشمالست
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۴) حکایت امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه بامور
علی می‌رفت روزی گرمگاهی
رسید آسیب او بر مور راهی
مگر آن مور می‌زد پا و دستی
ز عجزش در علی آمد شکستی
بترسید و بغایت مضطرب شد
چنان شیری ز موری منقلب شد
بسی بگریست و حیلت کرد بسیار
که تا آن مور باز آمد برفتار
شبانگه مصطفی را دید در خواب
بدو گفت ای علی در راه مشتاب
که دو روز از پی یک مور دایم
ز تو بود آسمانها پُر متایم
نباشی از سلوک خویش آگاه
که موری را کنی آزرده در راه
چنان موری که معنی دار بودست
همه ذکر خدایش کار بودست
علی را لرزه بر اندام افتاد
ز موری شیر حق در دام افتاد
پیمبر گفت خوش باش و مکن شور
که پیش حق شفیعت شد همان مور
که یارب قصد حیدر در میان نیست
اگر خصمی بمن بود این زمان نیست
جوانمردا بدان کز درد دین بود
که با موری چنان شیری چنین بود
چو حیدر در شجاعت شیر زوری
که دیدی بسته بر فتراک موری
خُنُک جانی که او از حق خبر داشت
قدم بر امر حق بنهاد و برداشت
تو گر بر جهل مطلق در سلوکی
گدای مطلقی ور ازملوکی
نظر باید فگند آنگه قدم زد
که نتوان بی‌نظر در ره قدم زد
اگر تو بی‌نظر در ره زنی گام
نگونساریت بار آرد سرانجام
چوبر عمیا روی همچون خران تو
نه ممتازی بعقل از دیگران تو
قدم بشمرده نه گر مرد راهی
که بشمرده‌ست از مه تا به ماهی
اگر گامی نهی بی‌هیچ فرمان
بسی دردت رسد بی‌هیچ درمان
گر اینجا گام برگیری زمانی
نباید رفت در گورت جهانی
همی هر کس که اینجا یک زمان رفت
همان انگار کانجا صد جهان رفت
اگرچه حیرت اینجا یک دم افتد
ولی آنجایگه صد عالم افتد
اگر امروز گامی می‌نهی پاک
نباید رفت صد فرسنگ در خاک
دریغا می‌نبینی سود بسیار
که گر بینی دمی ننشینی از کار
بهر گامی که برگیری تو امروز
ز حضرت تحفهٔ یابی دلفروز
چنین سودی چو هر دم می‌توان کرد
چرا از کاهلی باید زیان کرد
عطار نیشابوری : بخش سوم
جواب پدر
پدر گفتش که فرزندست مطلوب
ولی وقتی که نبود مرد معیوب
کسی کو مبتدی باشد درین کار
گر آید هیچ فرزندش پدیدار
شود معیوب و پس مفعول گردد
ز سرّ معرفت معزول گردد
ترا گر دین ابراهیم باشد
بقربان پسر تعلیم باشد
عطار نیشابوری : بخش پنجم
جواب پدر
پدر گفتش که دیوت غالب آمد
دلت زان جادوئی را طالب آمد
که از دیوت گر این حاصل نبودی
ترا این آرزو در دل نبودی
اگر زین دیو بگذشتی برستی
وگرنه مُدبری شیطان پرستی
نداری از خدا آخر خبر هیچ
که کار دیو می‌خواهی دگر هیچ
خدا را گردهٔ ندهی بدرویش
هوا را باز گیری صد ره از خویش
سخی باشی ریا را و هوا را
ولیکن دوزخی باشی خدا را
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۳) مناظرۀ عیسی علیه السلام با دنیا
مسیح پاک کز دنیا علو داشت
بسی دیدار دنیا آرزو داشت
مگر می‌رفت روزی غرقهٔ نور
بره در پیر زالی دید از دور
سپیدش گشته موی و پشتِ او خم
فتاده جملهٔ دندانش از هم
دو چشمش ازرق و چون قیر رویش
نجاست می‌دمید از چار سویش
ببر درجامهٔ صد رنگ بودش
دلی پر کین میان چنگ بودش
بصد رنگی نگارین کرده یک دست
دگر دستش بخون آلوده پیوست
بهر موییش منقار عُقابی
فرو هشته بروی او نقابی
چو عیسی دید او را گفت ای زال
بگو تا کیستی ای زشتِ مختال
چنین گفت او که چون بس راستی تو
منم آن آرزو که خواستی تو
مسیحش گفت تو دنیای دونی
منم گفتا چنین باری تو چونی
مسیحش گفت چون در پردهٔ تو
چرا این جامه رنگین کردهٔ تو
چنین گفت او که در پرده ازانم
که تا هرگز نه بیند کس عیانم
که گر رویم بدین زشتی به بینند
کجا یک لحظه پیش من نشینند
ازان این جامه رنگین کرده‌ام من
که گم ره عالمی زین کرده‌ام من
مرا چون جامه رنگارنگ بینند
همه ناکام مهر من گزینند
مسیحش گفت ای زندانِ خواری
چرا یک دست خون آلوده داری
جوابش داد کای صدر یگانه
ز بس شوهر که کُشتم در زمانه
مسیحش گفت پس ای زال سرمست
نگار از بهرِ چه کردی تو بر دست
چنین گفت او که چون شوهر فریبم
بسی باید نگار از بهرِ زیبم
مسیحش گفت چون کُشتی جهانی
بر ایشان رحمتت نامد زمانی
چنین گفت او که من رحمت چه دانم
من این دانم که خون جمله رانم
مسیحش گفت چندان ای پریشان
که ناری اندکی شفقت بر ایشان
چنین گفت او که من شفقت شنودم
ولی بر هیچکس مُشفق نبودم
منم در گردِ عالم هر زمانی
که می‌افتد بدام من جهانی
همه کس را گلوگیر آمدم من
مُرید خویش را پیر آمدم من
ازو عیسی عجب ماند و چنین گفت
که من بیزار گشتم از چنین جفت
ببین این احمقان بیخبر را
که می‌خواهند دنیا یکدگر را
نمی‌گیرند عبرت زین بلایه
نمی‌سازند از تسلیم مایه
دریغا خلق این معنی ندیدند
که دین از دست شد دنیا ندیدند
چو حرفی چند گفت آن پاکِ معصوم
بگردانید روی از دنیی شوم
چو مُرداریست این دنیای غدّار
تو چون سگ گشتهٔ مشغول مردار
چو در بند سگ و مردار باشی
پس از هر دو بتر صد بار باشی
گر این سگ می‌نگردد سیرِ مردار
تو زین سگ می‌نگردی سیر یکبار
اگر بندش کنی زو رسته باشی
وگرنه روز و شب زو خسته باشی
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۸) حکایت نابینا با شیخ نوری رحمه الله
مگر پوشیده چشمی بود در راه
که بگشاده زبان می‌گفت الله
چو نام حقّ ازو بشنود نوری
به پیش او دوید از ناصبوری
بدو گفتا تو او را می چه دانی
وگر دانی چرا تو زنده مانی
بگفت این و چنان بی‌خویشتن شد
که گفتی جان مشتاقش ز تن شد
در آن شورش به صحرا رفت ناگاه
نَیستانی دروده بود در راه
چنان بر نَیستان زد خویشتن را
که پاره پاره کرد از زخم تن را
بآخر از تنش از بس که خون شد
بزاری جان او با خون برون شد
نگه کردند و او را کشته دیدند
همه جایش بخون آغشته دیدند
ز خون سینهٔ آن کشتهٔ راه
نوشته بر سر هر نی که الله
چنین باید سماع نی شنودن
زنی کشته شدن در خون غنودن
چو نام دوست بنیوشی چنین شو
بیک یک ذره بحری آتشین شو
تو گر در دوستی جان در نبازی
ترا آن دوستی باشد مجازی
اگر در عشق اهل راز باشی
ز صدق دوستی جانباز باشی