عبارات مورد جستجو در ۱۱۳ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - توحید و اقسام آن
ضد صفت شرک، توحید است و از برای آن اقسامی چند است:
اول توحید در ذات: یعنی ذات خدا را منزه داشتن از ترکیب خارجی و عقلی و صفات او را عین ذات مقدسش دانستن
دوم توحید در وجوب وجود: یعنی واجب الوجود را منحصر کردن در خدا و نفی شریک از برای او در صفت واجبیت وجود کردن و در این علم بحث از این دو قسم نمی شود.
سوم توحید در تأثیر و ایجاد: یعنی موثر در وجود را منحصر در پروردگار دانستن که فاعلی و منشأ اثری به غیر از او نیست و این قسم توحیدی است که در اینجا گفتگو از آن می شود.
مراتب توحید و اثرات آن و از برای این توحید همچنان که گفتهاند چهار مرتبه است: «قشر قشر و «قشر» و «لب و «لب لب».
مرتبه اول: که «قشر قشر» است، آن است که آدمی به زبان، کلمه توحید را بگذراند و لیکن دل او از معنی آن غافل بلکه منکر معنی آن باشد، مثل توحید منافقین و فایده ای بر این مترتب نمی شود مگر اینکه صاحب آن را در دنیا از شمشیر شریعت محافظت می نماید.
مرتبه دوم: که «قشر» باشد آن است که اعتقاد قلبی نیز به معنی کلمه توحید داشته باشد و تکذیب این کلمه را نکند، همچنان که شأن اکثر عوام مسلمین است و همین قدر توحید اگر چه باعث صفای قلب و شرح صدر نگردد و لیک صاحب خود را از عذاب آخرت محافظت می کند، هرگاه معاصی موجب ضعف اعتقاد نشود.
مرتبه سوم: که «لب» باشد عبارت است از آنکه این معنی بر او منکشف و ظاهر گردد به واسطه نوری که از جانب حق سبحانه و تعالی بر او تجلی کند پس اگر چه درعالم چیزهای بسیار مشاهده کند و لیکن همه را صادر از یک مصدر می بیند و کل را مستند به واحد حق ملاحظه می کند و این مرتبه مقام مقربین است.
مرتبه چهارم: که «لب لب» باشد آن است که به غیر از یک موجود نبیند و شریکی از برای خدا در وجود قرار ندهد و این مرتبه را اهل معرفت فناء فی الله و فناء فی التوحید گویند، زیرا که صاحب آن، خود را فانی دانسته و این مرتبه غایت وصول در توحید است.
و چنان تصور نکنی که وصول به این مرتبه ممکن نیست و با وجود ملاحظه آسمان و زمین و سایر مخلوقات متکثره و موجودات کثیره موجود را منحصر در یکی دانستن معقول نمی باشد، زیرا که هرگاه از برای دل شدت استغراق در لجه عظمت و جلال واحد حق و غلبه انوار جمال و کمال وجود مطلق حاصل شود و اشعه اشراقات نور واجب الوجود بر آن احاطه کند و آتش محبت و انس، در کانون ضمیرش افروخته گردد و سایر موجودات ضعیفه از نظر بصیرتش غایب می شوند، و بالمره از غیر یک وجود، غافل و ذاهل می گردد.
نگویم در آن کس بجز یار نی
ولی غیر او کس پدیدار نی
در آن پرتو افکن یکی نور بود
که از غیر او دیده ها کور بود
همچنان که کسی که مشغول مکالمه سلطانی و مستغرق ملاحظه مسطوت او گردد بسیار می شود که از مشاهده غیر، غافل می شود و عاشقی که محو جمال معشوق باشد غیر او را نمی بیند و همچنان که ستارگان در روز موجودند و لیکن چون نور آنها در جنب نور خورشید ضعیف و مضمحل است به نظر نمی آیند و از اینجا ظاهر می شود که کسی را که غیر یک وجود ملحوظ و کثرت مشاهده است در مرتبه توحید ناقص و هنوز نور وجود صرف در روزن او پرتو نیفکنده است آری:
تا نگشتند اختران از ما نهان
دان که پنهان است خورشید جهان
اول توحید در ذات: یعنی ذات خدا را منزه داشتن از ترکیب خارجی و عقلی و صفات او را عین ذات مقدسش دانستن
دوم توحید در وجوب وجود: یعنی واجب الوجود را منحصر کردن در خدا و نفی شریک از برای او در صفت واجبیت وجود کردن و در این علم بحث از این دو قسم نمی شود.
سوم توحید در تأثیر و ایجاد: یعنی موثر در وجود را منحصر در پروردگار دانستن که فاعلی و منشأ اثری به غیر از او نیست و این قسم توحیدی است که در اینجا گفتگو از آن می شود.
مراتب توحید و اثرات آن و از برای این توحید همچنان که گفتهاند چهار مرتبه است: «قشر قشر و «قشر» و «لب و «لب لب».
مرتبه اول: که «قشر قشر» است، آن است که آدمی به زبان، کلمه توحید را بگذراند و لیکن دل او از معنی آن غافل بلکه منکر معنی آن باشد، مثل توحید منافقین و فایده ای بر این مترتب نمی شود مگر اینکه صاحب آن را در دنیا از شمشیر شریعت محافظت می نماید.
مرتبه دوم: که «قشر» باشد آن است که اعتقاد قلبی نیز به معنی کلمه توحید داشته باشد و تکذیب این کلمه را نکند، همچنان که شأن اکثر عوام مسلمین است و همین قدر توحید اگر چه باعث صفای قلب و شرح صدر نگردد و لیک صاحب خود را از عذاب آخرت محافظت می کند، هرگاه معاصی موجب ضعف اعتقاد نشود.
مرتبه سوم: که «لب» باشد عبارت است از آنکه این معنی بر او منکشف و ظاهر گردد به واسطه نوری که از جانب حق سبحانه و تعالی بر او تجلی کند پس اگر چه درعالم چیزهای بسیار مشاهده کند و لیکن همه را صادر از یک مصدر می بیند و کل را مستند به واحد حق ملاحظه می کند و این مرتبه مقام مقربین است.
مرتبه چهارم: که «لب لب» باشد آن است که به غیر از یک موجود نبیند و شریکی از برای خدا در وجود قرار ندهد و این مرتبه را اهل معرفت فناء فی الله و فناء فی التوحید گویند، زیرا که صاحب آن، خود را فانی دانسته و این مرتبه غایت وصول در توحید است.
و چنان تصور نکنی که وصول به این مرتبه ممکن نیست و با وجود ملاحظه آسمان و زمین و سایر مخلوقات متکثره و موجودات کثیره موجود را منحصر در یکی دانستن معقول نمی باشد، زیرا که هرگاه از برای دل شدت استغراق در لجه عظمت و جلال واحد حق و غلبه انوار جمال و کمال وجود مطلق حاصل شود و اشعه اشراقات نور واجب الوجود بر آن احاطه کند و آتش محبت و انس، در کانون ضمیرش افروخته گردد و سایر موجودات ضعیفه از نظر بصیرتش غایب می شوند، و بالمره از غیر یک وجود، غافل و ذاهل می گردد.
نگویم در آن کس بجز یار نی
ولی غیر او کس پدیدار نی
در آن پرتو افکن یکی نور بود
که از غیر او دیده ها کور بود
همچنان که کسی که مشغول مکالمه سلطانی و مستغرق ملاحظه مسطوت او گردد بسیار می شود که از مشاهده غیر، غافل می شود و عاشقی که محو جمال معشوق باشد غیر او را نمی بیند و همچنان که ستارگان در روز موجودند و لیکن چون نور آنها در جنب نور خورشید ضعیف و مضمحل است به نظر نمی آیند و از اینجا ظاهر می شود که کسی را که غیر یک وجود ملحوظ و کثرت مشاهده است در مرتبه توحید ناقص و هنوز نور وجود صرف در روزن او پرتو نیفکنده است آری:
تا نگشتند اختران از ما نهان
دان که پنهان است خورشید جهان
ملا احمد نراقی : باب چهارم
راههای لقاء و مشاهده و وصال حضرت حق
اول: جمال او، زیرا هر چه کمال جمال او بیشتر، لذت نظر به او بالاتر است.
دوم: محبت و دوستی به او، زیرا که هر چه محبت عاشق بالاتر و عشق او افزونتر است لذت بهجت او از وصال، اقوی و اتم است.
سوم: به ظهور جمال معشوق و وضوح آن، زیرا لذت دیدن معشوق در تاریکی یا از دور یا از پس پرده نازکی کمتر است از دیدن او در روشنایی و نزدیک بی پرده و حجاب.
چهارم: به پریشانی خاطر عاشق و گرفتاری به آلام و غمهایی که دل او مشوش داشته باشد، زیرا که لذتی که آدم صحیح، و مطمئن خاطری که هیچ فکری بجز وصال و ملاقات معشوق ندارد از وصال او می برد هرگز ترسناک مشوش یا بیمار متألم یا کسی که دل او مشغول فکر مهمی است نمی برد پس کسی که محبت او اندک باشد و معشوق را از دور در تاریکی ببیند و به جهت شغلی از امور خود دل او پریشان باشد یا در جامه او عقربهای بسیار باشد که او را بگزند، اگر چه فی الجمله را از دیدار معشوق می یابد اما لذات او نسبتی ندارد به لذت عاشق دل از دست داده که محبت او به نهایت رسیده باشد و بجز یاد معشوق هیچ فکری نداشته باشد و معشوقه را در روز روشن بی پرده ملاقات کند پس همچنین لذت معرفت خدا در دنیا با وجود حجاب بدن و پرده تن و گرفتاری مشاغل دنیویه اگر چه همان تدبیر بدن خود باشد و تسلط مار و عقرب طبیعت از گرسنگی و تشنگی و غضب و حرص و شهوت و حبس در چاه طبیعت اصلا نسبتی ندارد با لذت لقاء و مشاهده در وقتی که همه اینها مرتفع گردد پس عارف به خدا چون در دنیا از عایق و مانع خالی نمی تواند بود ممکن نیست که بهجت صافی و لذت کامل از برای او حاصل شود.
بلی بعضی اوقات از عوائق غافل می گردد و بالمره وجود و هستی خود را فراموش می نماید، جمال معرفت خود را به او می نماید به نحوی که عقل او حیران و واله می شود و نزدیک به آن می رسد که دل او از عظمت الهی منشق گردد ولیکن این حالت مانند بوق خاطف می گذرد و دفعتا دل او مشغول و مشوش امور دنیویه می شود، و این لازم زندگانی در دنیاست پس تا مرگ نیامده این لذت خالی از نقصان نیست و عیش، عیش آخرت، و نشاط، نشاط آن عالم است بلکه حیات حقیقی همان است و بس: «و ان الدار الآخره لهی الحیوان لو کانوا یعلمون» و از این جهت است که هر که را کمال معرفت حاصل شد، مشتاق مرگ می شود و اگر حیات دنیا را خواهد به جهت تحصیل زیادتی معرفت می طلبد هر چه معرفت زیاد شد مشاهده روشن تر و قوی تر می گردد همچنان که هر چه تخم بیشتر و پاکیزه و نیکوتر است، زرع آن افزون تر و نیکوتر است و شکی نیست که معرفت خدا به جایی می رسد که بالاتر از آن مرتبه نباشد، چون دریای معرفت را ساحلی نه، و احاطه به کنه جلال او و جمال خداوندی محال است پس می شود که عارف به خدا طول عمر به جهت زیادتی معرفت طلبد.
و مخفی نماند که آنچه مذکور شد از لقای الهی و رویت و مشاهده جمال ازلی نه به نوعی است که اهل سنت می گویند که به این چشم ظاهر جمال او دیده خواهد شد، «تعالی شأنه عن ذلک»، زیرا دیدن با این چشم در حق خدا چه در دنیا و چه در عقبی محال است.
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
ثقه الأسلام محمد بن معقوب کلینی و شیخ صدوق «رحمه الله علیهما» به سند صحیح روایت کرده اند که از حضرت امام صادق علیه السلام سوال شد «از آنچه مردمان روایت می کنند از دیدن خدا؟ پس فرمود که نور خورشید یک جزو از هفتاد جزو نور کرسی است و کرسی یک جزو از هفتاد جزو نورعرش است و عرش یک جزو از هفتاد جزو نور حجاب است و حجاب یک جزو از هفتاد جزو نور سر است، پس اگر راست می گویند چشم خود را تیز در نور خورشیدی که از ابر خالی باشد بدارند و ببینند می توانند یا نه» و أبو بصیر روایت کرده است که به حضرت صادق علیه السلام عرض کردم که «خبر ده مرا از اینکه آیا مومنین در روز قیامت خدا را می بینند؟ فرمود بلی پیش از قیامت نیز او را دیده اند عرض کردم که در چه وقت؟ فرمود: در وقتی که به ایشان گفت: «الست بربکم» ایشان گفتند بلی پس ساعتی ساکت شد، بعد فرمود: که مومنین در دنیا نیز او را می بینند، آیا تو حال او را نمی بینی؟ ابو بصیر گوید عرض کردم: فدای تو شوم این کلام را از تو نقل کنم؟ فرمود: نه، زیرا اگر این حدیث را نقل کنی انکار می کند او را منکری که به معنی آن جاهل است و چنین تقدیر می کند که این تشبیه کفر است و حال اینکه دیدن به دل، نه مثل دیدن به چشم است، و خدای تعالی برتر است از آنچه اهل تشبیه و اتحاد نسبت به او می دهند» از حضرت امیرالمومنین علیه السلام پرسیدند که «آیا خدای خود را دیده ای؟ فرمود: وای بر تو خدایی را که نمی بینم عبادت او را نمی کنم شخصی عرض کرد که چگونه او را دیده ای؟ فرمود: چشمهای ظاهر، به مشاهده، او را نمی بینند، و لیکن دلها او را به حقیقت ایمان می بینند» و اخبار در این خصوص بسیار است.
دوم: محبت و دوستی به او، زیرا که هر چه محبت عاشق بالاتر و عشق او افزونتر است لذت بهجت او از وصال، اقوی و اتم است.
سوم: به ظهور جمال معشوق و وضوح آن، زیرا لذت دیدن معشوق در تاریکی یا از دور یا از پس پرده نازکی کمتر است از دیدن او در روشنایی و نزدیک بی پرده و حجاب.
چهارم: به پریشانی خاطر عاشق و گرفتاری به آلام و غمهایی که دل او مشوش داشته باشد، زیرا که لذتی که آدم صحیح، و مطمئن خاطری که هیچ فکری بجز وصال و ملاقات معشوق ندارد از وصال او می برد هرگز ترسناک مشوش یا بیمار متألم یا کسی که دل او مشغول فکر مهمی است نمی برد پس کسی که محبت او اندک باشد و معشوق را از دور در تاریکی ببیند و به جهت شغلی از امور خود دل او پریشان باشد یا در جامه او عقربهای بسیار باشد که او را بگزند، اگر چه فی الجمله را از دیدار معشوق می یابد اما لذات او نسبتی ندارد به لذت عاشق دل از دست داده که محبت او به نهایت رسیده باشد و بجز یاد معشوق هیچ فکری نداشته باشد و معشوقه را در روز روشن بی پرده ملاقات کند پس همچنین لذت معرفت خدا در دنیا با وجود حجاب بدن و پرده تن و گرفتاری مشاغل دنیویه اگر چه همان تدبیر بدن خود باشد و تسلط مار و عقرب طبیعت از گرسنگی و تشنگی و غضب و حرص و شهوت و حبس در چاه طبیعت اصلا نسبتی ندارد با لذت لقاء و مشاهده در وقتی که همه اینها مرتفع گردد پس عارف به خدا چون در دنیا از عایق و مانع خالی نمی تواند بود ممکن نیست که بهجت صافی و لذت کامل از برای او حاصل شود.
بلی بعضی اوقات از عوائق غافل می گردد و بالمره وجود و هستی خود را فراموش می نماید، جمال معرفت خود را به او می نماید به نحوی که عقل او حیران و واله می شود و نزدیک به آن می رسد که دل او از عظمت الهی منشق گردد ولیکن این حالت مانند بوق خاطف می گذرد و دفعتا دل او مشغول و مشوش امور دنیویه می شود، و این لازم زندگانی در دنیاست پس تا مرگ نیامده این لذت خالی از نقصان نیست و عیش، عیش آخرت، و نشاط، نشاط آن عالم است بلکه حیات حقیقی همان است و بس: «و ان الدار الآخره لهی الحیوان لو کانوا یعلمون» و از این جهت است که هر که را کمال معرفت حاصل شد، مشتاق مرگ می شود و اگر حیات دنیا را خواهد به جهت تحصیل زیادتی معرفت می طلبد هر چه معرفت زیاد شد مشاهده روشن تر و قوی تر می گردد همچنان که هر چه تخم بیشتر و پاکیزه و نیکوتر است، زرع آن افزون تر و نیکوتر است و شکی نیست که معرفت خدا به جایی می رسد که بالاتر از آن مرتبه نباشد، چون دریای معرفت را ساحلی نه، و احاطه به کنه جلال او و جمال خداوندی محال است پس می شود که عارف به خدا طول عمر به جهت زیادتی معرفت طلبد.
و مخفی نماند که آنچه مذکور شد از لقای الهی و رویت و مشاهده جمال ازلی نه به نوعی است که اهل سنت می گویند که به این چشم ظاهر جمال او دیده خواهد شد، «تعالی شأنه عن ذلک»، زیرا دیدن با این چشم در حق خدا چه در دنیا و چه در عقبی محال است.
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
ثقه الأسلام محمد بن معقوب کلینی و شیخ صدوق «رحمه الله علیهما» به سند صحیح روایت کرده اند که از حضرت امام صادق علیه السلام سوال شد «از آنچه مردمان روایت می کنند از دیدن خدا؟ پس فرمود که نور خورشید یک جزو از هفتاد جزو نور کرسی است و کرسی یک جزو از هفتاد جزو نورعرش است و عرش یک جزو از هفتاد جزو نور حجاب است و حجاب یک جزو از هفتاد جزو نور سر است، پس اگر راست می گویند چشم خود را تیز در نور خورشیدی که از ابر خالی باشد بدارند و ببینند می توانند یا نه» و أبو بصیر روایت کرده است که به حضرت صادق علیه السلام عرض کردم که «خبر ده مرا از اینکه آیا مومنین در روز قیامت خدا را می بینند؟ فرمود بلی پیش از قیامت نیز او را دیده اند عرض کردم که در چه وقت؟ فرمود: در وقتی که به ایشان گفت: «الست بربکم» ایشان گفتند بلی پس ساعتی ساکت شد، بعد فرمود: که مومنین در دنیا نیز او را می بینند، آیا تو حال او را نمی بینی؟ ابو بصیر گوید عرض کردم: فدای تو شوم این کلام را از تو نقل کنم؟ فرمود: نه، زیرا اگر این حدیث را نقل کنی انکار می کند او را منکری که به معنی آن جاهل است و چنین تقدیر می کند که این تشبیه کفر است و حال اینکه دیدن به دل، نه مثل دیدن به چشم است، و خدای تعالی برتر است از آنچه اهل تشبیه و اتحاد نسبت به او می دهند» از حضرت امیرالمومنین علیه السلام پرسیدند که «آیا خدای خود را دیده ای؟ فرمود: وای بر تو خدایی را که نمی بینم عبادت او را نمی کنم شخصی عرض کرد که چگونه او را دیده ای؟ فرمود: چشمهای ظاهر، به مشاهده، او را نمی بینند، و لیکن دلها او را به حقیقت ایمان می بینند» و اخبار در این خصوص بسیار است.
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
عنوان اول (در شناختن نفس خویش)
بدان که کلید معرفت خدای عزوجل معرفت نفس خویش است و برای این گفته اند : « من عرف نفسه فقد عرف ربه » و نیز برای این است که گفت ایزد سبحانه و تعالی : « سنریهم ایاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق » گفت نشانهای خود در عالم و در نفوس ایشان به ایشان نمائیم تا حقیقت ایشان را پیدا شود.
در جمله هیچ چیز به تو از تو نزدیکتر نیست، چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی؟ و همانا که گویی من خویشتن را همی شناسم و غلط می کنی که چنین شناختن کلید معرفت حق را نشاید که ستور از خویشتن همین شناسد که تو از خویشتن سر و روی و دست و پای و گوشت و پوست ظاهر بیش نشناسی و از باطن خود این قدرشناسی که چون گرسنه شوی نان خوری و چوی خشمت آید در کسی افتی و چون شهوت غلبه کند قصد نکاح کنی و همه ستوران با تو در این برابرند. پس تو را حقیقت خود طلب باید کرد تا خود چه چیزی و از کجا آمده و کجا خواهی رفت و اندر این منزلگاه به چه کار آمده و تو را برای چه آفریده اند و سعادت تو چیست و در چیست و شقاوت تو چیست و در چیست؟
و این صفات که در باطن تو جمع کرده اند، بعضی صفات ستوران و بعضی صفات ددگان و بعضی صفات دیوان و بعضی صفات فرشتگان است. تو از این جمله کدامی؟ و کدام است که آن حقیقت گوهر توست و دیگران غریب عاریت اند که چون این ندانی سعادت خود طلب نتوانی کرد، چه هر یکی را از این غذایی دیگر است و سعادتی دیگر است غذای ستور و سعادت وی خوردن و خفتن و گشنی کردن است.
اگر تو ستوری، شب و روز جهد آن کن تا کار شکم و فرج راست داری، اما غذای دادن و سعادت ایشان، دریدن و کشتن و خشم راندن است و غذای دیوان شر انگیختن و مکر و حلیت کردن است اگر تو از ایشانی به کار ایشان مشغول شو تا به راحت و نیکبختی خویش رسی و غذای فرشتگان و سعادت ایشان مشاهده جمال حضرت الهیت است و آز و خشم و صفات بهایم و سباع را با ایشان راه نیست اگر تو فرشته گوهری، در اصل خویش جهد آن کن تا حضرت الهیت را بشناسی و خود را به مشاهده آن جمال راه دهی و خویشتن را از دست شهوت و غضب خلاص دهی و طلب آن کن تا بدانی که این صفات بهایم و سباع را در تو از برای چه آفریده اند؟ ایشان را برای آن آفریده اند تا تو را اسیر کنند و به خدمت خویش برند و شب و روز سخره گیرند؟ یا برای آن که تا تو ایشان را اسیر کنی و در سفری که تو را فرا پیش نهاده اند ایشان را سخره گیری و از یکی مرکب خویش سازی و از دیگری سلاح خویش سازی و این روزی چند که در این منزلگاه باشی ایشان را به کار داری تا تخم سعادت خویش به معاونت ایشان صید کنی و چون تخم سعادت به دست آوری، ایشان را در زیر پای آوری و روی به قرارگاه سعادت خویش آوری آن قرارگاهی که عبارت خواص از آن حضرت الهیت است و عبارت عوام از آن بهشت است.
پس جمله این معانی تو را دانستی است تا از خود چیزی اندک شناخته باشی و هر که این نشناسد، نصیب وی از راه دین قشور بود و از حقیقت و لب دین محبوب بود.
در جمله هیچ چیز به تو از تو نزدیکتر نیست، چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی؟ و همانا که گویی من خویشتن را همی شناسم و غلط می کنی که چنین شناختن کلید معرفت حق را نشاید که ستور از خویشتن همین شناسد که تو از خویشتن سر و روی و دست و پای و گوشت و پوست ظاهر بیش نشناسی و از باطن خود این قدرشناسی که چون گرسنه شوی نان خوری و چوی خشمت آید در کسی افتی و چون شهوت غلبه کند قصد نکاح کنی و همه ستوران با تو در این برابرند. پس تو را حقیقت خود طلب باید کرد تا خود چه چیزی و از کجا آمده و کجا خواهی رفت و اندر این منزلگاه به چه کار آمده و تو را برای چه آفریده اند و سعادت تو چیست و در چیست و شقاوت تو چیست و در چیست؟
و این صفات که در باطن تو جمع کرده اند، بعضی صفات ستوران و بعضی صفات ددگان و بعضی صفات دیوان و بعضی صفات فرشتگان است. تو از این جمله کدامی؟ و کدام است که آن حقیقت گوهر توست و دیگران غریب عاریت اند که چون این ندانی سعادت خود طلب نتوانی کرد، چه هر یکی را از این غذایی دیگر است و سعادتی دیگر است غذای ستور و سعادت وی خوردن و خفتن و گشنی کردن است.
اگر تو ستوری، شب و روز جهد آن کن تا کار شکم و فرج راست داری، اما غذای دادن و سعادت ایشان، دریدن و کشتن و خشم راندن است و غذای دیوان شر انگیختن و مکر و حلیت کردن است اگر تو از ایشانی به کار ایشان مشغول شو تا به راحت و نیکبختی خویش رسی و غذای فرشتگان و سعادت ایشان مشاهده جمال حضرت الهیت است و آز و خشم و صفات بهایم و سباع را با ایشان راه نیست اگر تو فرشته گوهری، در اصل خویش جهد آن کن تا حضرت الهیت را بشناسی و خود را به مشاهده آن جمال راه دهی و خویشتن را از دست شهوت و غضب خلاص دهی و طلب آن کن تا بدانی که این صفات بهایم و سباع را در تو از برای چه آفریده اند؟ ایشان را برای آن آفریده اند تا تو را اسیر کنند و به خدمت خویش برند و شب و روز سخره گیرند؟ یا برای آن که تا تو ایشان را اسیر کنی و در سفری که تو را فرا پیش نهاده اند ایشان را سخره گیری و از یکی مرکب خویش سازی و از دیگری سلاح خویش سازی و این روزی چند که در این منزلگاه باشی ایشان را به کار داری تا تخم سعادت خویش به معاونت ایشان صید کنی و چون تخم سعادت به دست آوری، ایشان را در زیر پای آوری و روی به قرارگاه سعادت خویش آوری آن قرارگاهی که عبارت خواص از آن حضرت الهیت است و عبارت عوام از آن بهشت است.
پس جمله این معانی تو را دانستی است تا از خود چیزی اندک شناخته باشی و هر که این نشناسد، نصیب وی از راه دین قشور بود و از حقیقت و لب دین محبوب بود.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل یازدهم
گمان مبر که روزن دل به ملکوت بی خواب و بی مرگ گشاده نگردد که این چنین نیست، بلکه اگر در بیداری کسی خویشتن را ریاضت کند و دل را از دست غضب و شهوت و اخلاق بدو بایست این جهان بیرون کند و جای خالی بنشیند و چشم فراز کند و حواس را مطل کند و دل را با عالم ملکوت مناسبت دهد، بدان که الله الله بر دوام می گوید، به دل نه به زبان، تا چنان شود که از خویشتن بی خبر شود و از همه عالم بی خبر شود و از هیچ چیز خبر ندارد، مگر از خدای عزوجل چون چنین شود، اگر چه بیدار بود، آن روزن گشاده شود و آنچه در خواب بینند دیگران، وی در بیداری بیند و ارواح فرشتگان در صورتهای نیکو وی را پدیدار آید و پیمبران را دیدن گیرد و از ایشان فایده ها یابد و مددها گیرد و ملکوت زمین و آسمان به وی نمایند.
و کسی را که این راه گشاده شود، کاری عظیم بیند که در حد وصف نیاید و آن که رسول (ص) گفت: «زویت لی الارض فاریت مشارقها و مغاربها» و آن که حق تعالی گفت: «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض و لیکون من الموقنین» هم در این حال بوده است، بلکه علوم همه انبیا از این راه بود نه از راه حواس و تعلم و بدایت همه مجاهده بوده است، چنانکه حق سبحانه و تعالی گفت: «و اذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا» یعنی از همه چیزها پاک گردد و گسسته و همگی خود به وی ده و به تدبیر دنیا مشغول مگرد که او خود کار تو راست کند، «رب المشرق و المغرب لا اله الا هو فاتخذه وکیلا» و چون وی را وکیل کردی، تا فارغ گردد و با خلق میامیز و در ایشان میامیز، «واصبر علی ما یقولون واهجرهم هجرا جمیلا».
این همه تعلیم ریاضت و مجاهد توست تا دل صافی شود از عداوت خلق و از شهوت دنیا و از مشغله محسوسات و راه صوفیان این است و این راه نبوت است اما علم حاصل کردن به طریق تعلم، راه علماست و این نیز بزرگ است، لیکن مختصر است به اضافت با راه نبوت و علم انبیا و اولیا که بی واسطه تعلیم آدمیان از حضرت حق بر دلهای ایشان می ریزد و درستی این راه هم به تجربت معلوم شده است و خلق بسیار را و هم به برهان عقلی، اگر تو را به ذوق این حاصل نشده است و به تعلیم نیز حاصل نشده است و به برهان عقلی معلوم نگشته است باری کمتر از آن نبود که به دین ایمان داری و تصدیق کنی تا از هر سه درجه محروم نباشی و کافر نگردی و این از عجایب علامتهای دل است و به دین شرف دل آدمی معلوم شود.
و کسی را که این راه گشاده شود، کاری عظیم بیند که در حد وصف نیاید و آن که رسول (ص) گفت: «زویت لی الارض فاریت مشارقها و مغاربها» و آن که حق تعالی گفت: «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض و لیکون من الموقنین» هم در این حال بوده است، بلکه علوم همه انبیا از این راه بود نه از راه حواس و تعلم و بدایت همه مجاهده بوده است، چنانکه حق سبحانه و تعالی گفت: «و اذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا» یعنی از همه چیزها پاک گردد و گسسته و همگی خود به وی ده و به تدبیر دنیا مشغول مگرد که او خود کار تو راست کند، «رب المشرق و المغرب لا اله الا هو فاتخذه وکیلا» و چون وی را وکیل کردی، تا فارغ گردد و با خلق میامیز و در ایشان میامیز، «واصبر علی ما یقولون واهجرهم هجرا جمیلا».
این همه تعلیم ریاضت و مجاهد توست تا دل صافی شود از عداوت خلق و از شهوت دنیا و از مشغله محسوسات و راه صوفیان این است و این راه نبوت است اما علم حاصل کردن به طریق تعلم، راه علماست و این نیز بزرگ است، لیکن مختصر است به اضافت با راه نبوت و علم انبیا و اولیا که بی واسطه تعلیم آدمیان از حضرت حق بر دلهای ایشان می ریزد و درستی این راه هم به تجربت معلوم شده است و خلق بسیار را و هم به برهان عقلی، اگر تو را به ذوق این حاصل نشده است و به تعلیم نیز حاصل نشده است و به برهان عقلی معلوم نگشته است باری کمتر از آن نبود که به دین ایمان داری و تصدیق کنی تا از هر سه درجه محروم نباشی و کافر نگردی و این از عجایب علامتهای دل است و به دین شرف دل آدمی معلوم شود.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل دوازدهم
گمان مبر که این پیامبران را مخصوص است که گوهر همه آدمیان در اصل فطرت شایسته این است، چنان که هیچ آهنی نیست که به اصل فطرت شایسته آن نیست که از وی آیینه برآید که صورت عالم را حکایت کند، مگر آن که زنگار در جوهر وی غوض کند و وی را تباه کند همچنین هر دل که حرص دنیا و شهوت و معاصی بر وی غالب شود و در وی متمکن گردد، بدین نرسد و به درجه رین و طبع رسد و این شایستگی از وی باطل شود: «و کل مولود یولد علی الفطره فابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه».
و از علوم این شایستگی حق تعالی خبر داد بدین عبارت که گفت: «الست بربکم قالوا بلی» چنان که اگر کسی گوید هر عاقل که با وی گویی: نه دو از یکی بیشتر است؟ گوید که: «بلی راست بود» اگر چه هر عاقلی این به گوش سر نشنیده باشد و به زبان نگفته باشد، و لیکن همه درون وی بدین تصدیق آکنده باشد، همچنان که این فطرت آدمیان است، معرفت ربوبیت نیز فطرت همه است، چنان که گفت: «و لئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله» و دیگر گفت: «فطره الله التی فطر الناس علیها» و به برهان عقلی و به تجربت معلوم شده است و این به پیمبران مخصوص نیست، چه پیمبر هم آدمی است: «قل انما انا بشر مثلکم».
لیکن کسی که وی را این راه گشاده شد، اگر صلاح جمله خلق وی را بنمایند و بدان دعوت کنند آنچه وی را نمودند، آن را شریعت گویند و وی را پیمبر گویند و حالت وی را معجزه گویند و چون به دعوت خلق مشغول نشود، وی را ولی گویند و حالات وی را کرامات گویند و واجب نیست که هر که را این حال پدید آید، به خلق و به دعوت مشغول شود، بلکه در قدرت حق تعالی هست که وی را به دعوت خلق مشغول نکند، اما بدان سبب که این به وقتی بود که شریعت تازه بود و به دعوت دیگر حاجت نبود و یا بدان سبب که دعوت را شرطی دیگر بود که در این ولی موجود نبود.
پس باید که ایمان درست داری به ولایت و کرامت اولیا و بدانی که اول کار به مجاهدت تعلق دارد و اختیار را به وی راه هست، ولکن نه هر که کارد، درود و نه هر که رود، رسد نه هر که جوید یابد، ولکن هر کار که عزیزتر بود، شرایط آن بیشتر بود و یافت آن نادرتر بود و این شریفترین درجات آدمی است در مقام معرفت و طلب کردن این، بی مجاهدت و بی پیری راه رفته و پخته، راست نیاید و چون این هر دو باشد تا توفیق مساعدت نکند و تا در ازل وی را بدین سعادت حکم نکرده باشند، به مراد نرسد و یافتن درجت امامت، در علم ظاهر و در همه کارهای اختیاری همچنین است.
و از علوم این شایستگی حق تعالی خبر داد بدین عبارت که گفت: «الست بربکم قالوا بلی» چنان که اگر کسی گوید هر عاقل که با وی گویی: نه دو از یکی بیشتر است؟ گوید که: «بلی راست بود» اگر چه هر عاقلی این به گوش سر نشنیده باشد و به زبان نگفته باشد، و لیکن همه درون وی بدین تصدیق آکنده باشد، همچنان که این فطرت آدمیان است، معرفت ربوبیت نیز فطرت همه است، چنان که گفت: «و لئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله» و دیگر گفت: «فطره الله التی فطر الناس علیها» و به برهان عقلی و به تجربت معلوم شده است و این به پیمبران مخصوص نیست، چه پیمبر هم آدمی است: «قل انما انا بشر مثلکم».
لیکن کسی که وی را این راه گشاده شد، اگر صلاح جمله خلق وی را بنمایند و بدان دعوت کنند آنچه وی را نمودند، آن را شریعت گویند و وی را پیمبر گویند و حالت وی را معجزه گویند و چون به دعوت خلق مشغول نشود، وی را ولی گویند و حالات وی را کرامات گویند و واجب نیست که هر که را این حال پدید آید، به خلق و به دعوت مشغول شود، بلکه در قدرت حق تعالی هست که وی را به دعوت خلق مشغول نکند، اما بدان سبب که این به وقتی بود که شریعت تازه بود و به دعوت دیگر حاجت نبود و یا بدان سبب که دعوت را شرطی دیگر بود که در این ولی موجود نبود.
پس باید که ایمان درست داری به ولایت و کرامت اولیا و بدانی که اول کار به مجاهدت تعلق دارد و اختیار را به وی راه هست، ولکن نه هر که کارد، درود و نه هر که رود، رسد نه هر که جوید یابد، ولکن هر کار که عزیزتر بود، شرایط آن بیشتر بود و یافت آن نادرتر بود و این شریفترین درجات آدمی است در مقام معرفت و طلب کردن این، بی مجاهدت و بی پیری راه رفته و پخته، راست نیاید و چون این هر دو باشد تا توفیق مساعدت نکند و تا در ازل وی را بدین سعادت حکم نکرده باشند، به مراد نرسد و یافتن درجت امامت، در علم ظاهر و در همه کارهای اختیاری همچنین است.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل اول
بدان که حقیقت آخرت هیچ کس نشناسد تا حقیت مرگ اولا نشناسد و حقیقت مرگ نداند تا حقیقت زندگانی نداند و حقیقت زندگانی نداند تا حقیقت روح نداند و معرفت حقیقت روح، معرفت نفس خود است که بعضی از شرح وی گفته آمد.
و بدان که از پیش گفته آمد که آدمی مرکب است از دو اصل، یکی روح و دیگر کالبد، روح چون سوار است و کالبد چون مرکب و این روح را در آخرت به واسطه کالبد حالتی است و بهشتی و دوزخی است و وی را به سبب ذات خود نیز حالتی است بی آن که غالب را در آن شرکتی بود و وی را برای قالب نیز بهشتی و دوزخی است و سعادتی و شقاوتی است و ما نعیم و لذت دل را که بی واسطه قالب باشد، نام «بهشت روحانی»می کنیم و رنج و الم و شقاوت وی را که بی قالب بود «آتش روحانی» می گوئیم.
اما بهشت و دوزخ که قالب در میان باشد، این خود ظاهر است و حاصل آن اشجار و انهار و حور و قصور و مطعوم و مشروب و غیر آن است و حاصل دوزخ، آتش و مار و کژدم و زقوم و غیر آن و صفت آن هر دو در قرآن و اخبار مشهور است و فهم همگان آن را دریابد و تفصیل آن در کتاب «ذکر الموت» از کتاب «احیاء» گفته ایم و اینجا بر این اقتصار کنیم و حقیقت مرگ شرح کنیم و به معنی بهشت و دوزخ روحانی اشارت کنیم که این را هر کسی نشناسد.
و این که گفت، «اعدت لعبادی الصالحین مالا عین رات و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر» در بهشت روحانی بود و از درون دل روزنی است به عالم ملکوت که از آن روزن این معانی آشکارا شود و در وی هیچ شبهتی نماند و کسی را که آن راه گشاده شود وی را یقینی روشن به سعادت و شقاوت آخرت پدید آید، نه به طریق تقلید و سماع، بل به طریق بصیرت و مشاهدت، بل همچنان که طبیب بشناسد که غالب را سعادتی و شقاوتی است در این جهان که آن را صحت و مرض گویند و وی را اسبابی است چون دارو و پرهیز و چون بسیار خوردن و پرهیز ناکردن، همچنین معلوم شود بدین مشاهدت که دل را، یعنی روح را، سعادتی است و شقاوتی و عبادت و معرفت داروی آن سعادت است و جهل و معصیت زهر آن سعادت است و این علمی است به غایت عزیز و بیشتر کسانی که ایشان را علما گویند، از این غافل باشند، بلکه این را منکر باشند و جز فرا بهشت و دوزخ کالبد راه نبرند و در معرفت آخرت جز سماع و تقلید هیچ راه نشناسند و ما را اندر این شرح و تحقیق این برهان کتب است دراز به تازی و اندر این کتاب چندان گفته آید که کسی که زیرک بود و باطن وی از آلایش تعصب و تقلید پاک بود، این راه بازیابد و کار آخرت در دل وی ثابت و محکم شود که ایمان بیشتر خلق به آخرت ضعیف و متزلزل است.
و بدان که از پیش گفته آمد که آدمی مرکب است از دو اصل، یکی روح و دیگر کالبد، روح چون سوار است و کالبد چون مرکب و این روح را در آخرت به واسطه کالبد حالتی است و بهشتی و دوزخی است و وی را به سبب ذات خود نیز حالتی است بی آن که غالب را در آن شرکتی بود و وی را برای قالب نیز بهشتی و دوزخی است و سعادتی و شقاوتی است و ما نعیم و لذت دل را که بی واسطه قالب باشد، نام «بهشت روحانی»می کنیم و رنج و الم و شقاوت وی را که بی قالب بود «آتش روحانی» می گوئیم.
اما بهشت و دوزخ که قالب در میان باشد، این خود ظاهر است و حاصل آن اشجار و انهار و حور و قصور و مطعوم و مشروب و غیر آن است و حاصل دوزخ، آتش و مار و کژدم و زقوم و غیر آن و صفت آن هر دو در قرآن و اخبار مشهور است و فهم همگان آن را دریابد و تفصیل آن در کتاب «ذکر الموت» از کتاب «احیاء» گفته ایم و اینجا بر این اقتصار کنیم و حقیقت مرگ شرح کنیم و به معنی بهشت و دوزخ روحانی اشارت کنیم که این را هر کسی نشناسد.
و این که گفت، «اعدت لعبادی الصالحین مالا عین رات و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر» در بهشت روحانی بود و از درون دل روزنی است به عالم ملکوت که از آن روزن این معانی آشکارا شود و در وی هیچ شبهتی نماند و کسی را که آن راه گشاده شود وی را یقینی روشن به سعادت و شقاوت آخرت پدید آید، نه به طریق تقلید و سماع، بل به طریق بصیرت و مشاهدت، بل همچنان که طبیب بشناسد که غالب را سعادتی و شقاوتی است در این جهان که آن را صحت و مرض گویند و وی را اسبابی است چون دارو و پرهیز و چون بسیار خوردن و پرهیز ناکردن، همچنین معلوم شود بدین مشاهدت که دل را، یعنی روح را، سعادتی است و شقاوتی و عبادت و معرفت داروی آن سعادت است و جهل و معصیت زهر آن سعادت است و این علمی است به غایت عزیز و بیشتر کسانی که ایشان را علما گویند، از این غافل باشند، بلکه این را منکر باشند و جز فرا بهشت و دوزخ کالبد راه نبرند و در معرفت آخرت جز سماع و تقلید هیچ راه نشناسند و ما را اندر این شرح و تحقیق این برهان کتب است دراز به تازی و اندر این کتاب چندان گفته آید که کسی که زیرک بود و باطن وی از آلایش تعصب و تقلید پاک بود، این راه بازیابد و کار آخرت در دل وی ثابت و محکم شود که ایمان بیشتر خلق به آخرت ضعیف و متزلزل است.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل سیزدهم
این سه نوع از آتش روحانی بشناختی اکنون بدان که این آتش عظیمتر از آن باشد که بر کالبد بود و کالبد را از درد آگاهی نبود تا اثری به جان نرسد، پس درد آن کالبد به جان رسد و بدان عظیم گردد، پس آتش و دردی که از میان جان بیرون آید، لابد عظیم تر بود و این آتش از میان جان برخیزد، از بیرون در نیاید.
و علت همه دردها از آن بود که چیزی که مقتضی طبع وی بود، ضد وی بر وی مستولی شود و مقتضی طبع کالبد آن است که این ترکیب با وی بماند و اجزای وی مجتمع باشد و چون به جراحت از یکدیگر جدا شود، ضد وی پدید آید و دردمند شود، و جراحت یک جای را از یکدیگر جدا کند و آتش در میان همه اجزا در شود و از یکدیگر جدا کند، پس از هر جزوی دردی دیگر یابد و بدین سبب درد آتش صعبتر بود پس آن چیزی که مقتضی طبع دل بود، چون ضد وی متمکن شود، درد آن در میان جان عظیم تر باشد.
و مقتضی طبع دل، معرفت حق است و دیدار وی و چون نابینایی که ضد آن است از وی متمکن شود، درد آن را نهایت نباشد و اگر نه این استی که دلها در این عالم بیمار شود، پیش از مرگ هم در این درد نابینایی بیافتی، ولکن چنان که دست و پای تاسیده شود، و خدری در وی پدیدار آید تا اگر آتش به وی رسد در حال بنداند، چون خدر از وی بشود و در آتش بود، به یک راه دردی عظیم بیابد همچنین دلها در دنیا تاسیده باشد و این خدر به مرگ بشود، به یک راه این آتش از میان جان برآید و این از جای دیگر نیاید، خود با خویشتن برده است و در درون وی بود ولکن چون علم الیقین نداشت وی را ندید، اکنون که عین الیقین شد بدانست، «کلالو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم»، این بود.
و سبب آن که شریعت دوزخ و بهشت جسمانی را شرح و وصف بیش کرد، آن بود که آن همه خلق بشناسند و فهم کنند، اما این سخن فراهر که بگویی آن را حقیر داند و صعبی و عظمت آن را درنیابد چنان که اگر کودک را گویی، «چیزی بیاموز؛ اگر نیاموزی، ولایت و ریاست پدر تو بر تو نماند و از آن سعادت دور مانی» این خود فهم نکند و در دل وی عظیم نیاید، اما اگر گویی، «استاد گوش تو بمالد» ازاین بترسد که آن فهم کند و چنان که گوشمال استاد حق است و آتش بازماندن از ریاست پدر حق است کودکی را که ادب آموزد، همچنین دوزخ جسمانی حق است و آتش محروم ماندن از جمال حضرت الهیت حق است و دوزخ جسمانی در این دوزخ محروم ماندن، چون گوشمالی بیش نیست در جنب بازماندن از ولایت و ریاست.
و علت همه دردها از آن بود که چیزی که مقتضی طبع وی بود، ضد وی بر وی مستولی شود و مقتضی طبع کالبد آن است که این ترکیب با وی بماند و اجزای وی مجتمع باشد و چون به جراحت از یکدیگر جدا شود، ضد وی پدید آید و دردمند شود، و جراحت یک جای را از یکدیگر جدا کند و آتش در میان همه اجزا در شود و از یکدیگر جدا کند، پس از هر جزوی دردی دیگر یابد و بدین سبب درد آتش صعبتر بود پس آن چیزی که مقتضی طبع دل بود، چون ضد وی متمکن شود، درد آن در میان جان عظیم تر باشد.
و مقتضی طبع دل، معرفت حق است و دیدار وی و چون نابینایی که ضد آن است از وی متمکن شود، درد آن را نهایت نباشد و اگر نه این استی که دلها در این عالم بیمار شود، پیش از مرگ هم در این درد نابینایی بیافتی، ولکن چنان که دست و پای تاسیده شود، و خدری در وی پدیدار آید تا اگر آتش به وی رسد در حال بنداند، چون خدر از وی بشود و در آتش بود، به یک راه دردی عظیم بیابد همچنین دلها در دنیا تاسیده باشد و این خدر به مرگ بشود، به یک راه این آتش از میان جان برآید و این از جای دیگر نیاید، خود با خویشتن برده است و در درون وی بود ولکن چون علم الیقین نداشت وی را ندید، اکنون که عین الیقین شد بدانست، «کلالو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم»، این بود.
و سبب آن که شریعت دوزخ و بهشت جسمانی را شرح و وصف بیش کرد، آن بود که آن همه خلق بشناسند و فهم کنند، اما این سخن فراهر که بگویی آن را حقیر داند و صعبی و عظمت آن را درنیابد چنان که اگر کودک را گویی، «چیزی بیاموز؛ اگر نیاموزی، ولایت و ریاست پدر تو بر تو نماند و از آن سعادت دور مانی» این خود فهم نکند و در دل وی عظیم نیاید، اما اگر گویی، «استاد گوش تو بمالد» ازاین بترسد که آن فهم کند و چنان که گوشمال استاد حق است و آتش بازماندن از ریاست پدر حق است کودکی را که ادب آموزد، همچنین دوزخ جسمانی حق است و آتش محروم ماندن از جمال حضرت الهیت حق است و دوزخ جسمانی در این دوزخ محروم ماندن، چون گوشمالی بیش نیست در جنب بازماندن از ولایت و ریاست.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۹ - حقیقت شکر
بدان که گفته ایم که همه مقامات دین با سه اصل آید: علم و حال و عمل. علم اصل است و از وی حال خیزد و از حال عمل خیزد و همچنین علم شکر شناخت نعمت است از خداوند و حالت شادی دل است بدان نعمت و عمل به کار داشتن نعمت است در آنچه مراد خداوند است و آن عمل همه به دل تعلق دارد و هم به زبان و هم این و تا جمله این معلوم نشود حقیقت شکر معلوم نشود.
اما علم آن است که بشناسی که هر نعمت که توراست از حق سبحانه و تعالی است و هیچ کس را با وی اندر آن شرکت نیست و تا کسی را اندر میانه اسباب می بینی و می نگری و از وی چیزی می بینی، این معرفت و این شکر تمام نبود که چون ملکی تو را خلعتی دهد و چنان دانی که آن به عنایت وزیر بوده است. شکر تو ملک را صافی نباشد، بلکه بعضی وزیر را بود و شادی تو همه ملک را نبود، اما اگرچه دانی که خلعت و توقیع به تو رسید و توقیع به قلم و کاغذ بود، این نقصان نیارد که دانی که قلم و کاغذ مسخر بود و با ایشان چیزی نبود، بلکه اگر دانی که خزانه دار به تو رسانید هم زیان ندارد که دانی که به دست خزانه دار چیزی نباشد، وی مسخر باشد، چون فرمودند خلاف نتواند کرد، اگر نفرماید نتواند داد. وی نیز چون قلم است.
و همچنین اگر نعمت روی زمین باران بینی و باران از میغ بینی و نجات کشتی از باد راست بینی، شکر از تو درست نیاید، اما چون بشناسی که باران و میغ و باد و آفتاب و ماه و کواکب و هرچه هست همه در قبضه قدرت خداوند چنان مسخرند که قلم در دست کاتب، که قلم را هیچ حکمی نباشد، این در شکر نقصان نیاورد.
و اگر نعمتی به تو رسد که آدمی آن به تو دهد و آن از وی بینی، این جهل بود و حجاب بود از مقام شکر. باید که بدانی از مقام شکر. باید که بدانی که وی از آن به تو داد که خدای تعالی وی را موکلی فرستاد تا به الزام وی را بر آن دارد که هرچند خواست که با آن موکل خلاف کند نتوانست و اگر توانستی یک حبه به تو ندادی و آن موکل داعیه ای است که در دل وی افکند و فراپیش وی داشت که خیر تو در دین و دنیا در آن است که این به وی دهی تا وی به طمع آن که به غرض خویش رسد در این جهان یا در آن جهان، آن به تو داد.
و به حقیقت وی نه خویشتن داد که آن وسیلت ساخت به غرض خویشتن، اما حق تعالی به تو داد که وی را چنین موکلی فرستاد و حق را هیچ غرضی نیست درعوض آن، پس چون به حقیقت بشناسی که همه آدمیان هم چون خازن ملکند و خازن همچون قلم است و به دست همه هیچ چیز نیست مگر آن که ایشان را به الزام می فرمایند، آنگاه شکر توانی کرد بر این نعمت حق تعالی را، بلکه این معرفت خود عین شکر است.
چنان که موسی (ع) در مناجات گفت، «بارخدایا! آدم را به دست قدرت خود بیافریدی و با وی چنین و چنین کردی. شکر تو چگونه کرد؟» گفت بدانست که آن از جهت من است، دانست وی شکر من بود.
و بدان که ابواب معارف ایمان بسیار است: اول تقدیس است. که بدانی که خداوند عالم از صفات همه آفریدگان و از هرچه در وهم و خیال آید پاک و منزه است و عبارت از وی سبحان الله است. دوم آن که بدانی که با این پاکی یگانه است و با وی هیچ شریک نیست و عبارت از وی لااله الالله است و سیم آن که بدانی که هرچه هست همه از اوست و نعمت وی است و عبارت از این حالت الحمدلله باشد و این ورای آن هردو است و آن هردو معرفت در تحت وی درآید.
و برای این گفت رسول (ص)، «سبحان الله ده حسنت است. لا اله الاالله بیست حسنت و الحمدلله سی حسنت». این حسنات نه حرکات زبان است بدین کلمات، بلکه آن معرفتهاست که این کلمات عبارت از آن است. این است معنی علم شکر.
اما حال شکر آن فرح است که اندر دل پدید آید از این معرفت که هرکه از کسی نعمتی بیند به وی شاد شود، ولکن این شادی از سه وجه تواند بود که اگر ملکی به سفری خواهد شد، چاکری از آن خویش را اسبی دهد. اگر این چاکر شاد شود به سبب اسب که وی را به اسبی حاجت بود بیافت، این شادی نه شکر ملک بود. اگر این اسب در صحرا یافتی خود همچنین شاد شدی. دیگر آن که شاد بدان شود که بدین عنایت ملک در حق خود بشناسد و وی را امید نعمتهای دیگر افتد، این شادی است به منعم، لکن نه از برای منعم بلکه برای امید و انعام وی. این جمله شکر است ولکن ناقص است.
درجه سیم آن که شاد بدان بود که این اسب برتواند نشست تا به خدمت ملک رود و وی را می بیند که از وی خود جز وی چیزی دیگر نمی خواهد. این شادی به ملک باشد و این تمام شکر بود. همچنین کسی که خدای تعالی وی را نعمتی دهد و بدان نعمت شاد شود نه به منعم، این نه شکر بود و اگر به منعم شاد شود ولکن بر آن که دلیل رضا و عنایت گردد، این شکر بود، ولکن ناقص بود و اگر از آن بود تا این نعمت سبب فراغت دین شود تا به عبادت و علم پردازد و طلب قرب کند به حضرت وی، این کمال شکر بود و نشان این آن بود که هر دنیا که وی را از وی مشغول کند بدان اندوهگین شود و آن نعمت نشناسد، بلکه نارسیدن آن، نعمت شناسد و برای آن شکر کند.
پس به هیچ چیز که یاور نباشد در راه دین بدان شاد نشود و برای این گفت شبلی علیه الرحمه که شکر آن بود که نعمت را نبینی، منعم را بینی. و هرکه را لذت جز در محسوسات نبود، چون شهوت شکم و چشم و فرج، از وی این شکر ممکن نشود، پس کمتر از آن نبود که اندر درجه دوم بود که اول درجه آن جمله شکر نیست.
و اما عمل شکر به دل بود و به زبان و به تن اما به دل آن بود که همه خلق را خیر خواهد و در نعمت بر هیچ کس حسد نکند و اما به زبان آن که شکر می کند و الحمدلله می گوید و در همه احوال و شادی به منعم اظهار می کند. و رسول (ص) یکی را گفت، «چگونه ای؟» گفت، «به خیر». گفت، «چگونه؟» گفت، «به خیر و الحمدلله». گفت، «این می جستم».
و غرض سلف که یکدیگر را گفتندی چگونه ای، این بودی تا جواب به شکر بودی و هم گوینده و هم پرستنده در ثواب شریک بودندی. و هرکه شکایت کند بزهکار باشد، اگرچه در بلا بود. و چه زشت تر از آن که از خداوند همه عالم گله کند به مدبری که به دست وی هیچ چیز نبود، بلکه به بلا شکر باید کرد که باشد که آن سبب سعادت وی بود و اگر نتواند باری صبر کند.
و اما عمل به تن آن است که همه اعضا نعمت است از جهت وی، اندر آن به کار داری که برای آن آفریده است و همه را برای آخرت آفریده است و محبوب وی از تو آن است که بدان مشغول باشی. چون نعمت وی در محبوب وی صرف کردی شکرگزاردی. باز آن که او را در آن هیچ حظ و نصیب نیست که وی از این منزه است، لکن مثل این چنان است که پادشاهی را در حق غلامی عنایتی باشد و آن غلام از وی دور بود. وی را اسب فرستد و زاد راه فرستد تا به نزدیک وی آید و به سبب نزدیکی با حضرت وی محتشم شود و درجه ای بلند یابد و پادشاه را دوری و نزدیکی در حق خویش هردو یکی بود، که در مملکت وی از وی چیز نیفزاید و نکاهد، لکن از برای غلام خواهد تا وی را نیک افتد که چون ملک کریم بود نیک افتاد. همه خلق را خواهان بود برای ایشان نه برای خویش، پس اگر آن غلام به راست نشیند و روی به حضرت ملک آورد و زاد در راه به کار برد، شکر نعمت اسب و زاد گزارده بود، و اگر برنشیند و پشت بر حضرت ملک کند تا دورتر افتد کفران نعمت آورده باشد و اگر معطل بگذارد و نه نزدیکتر شود و نه دورتر هم کفران بود، اگرچه بدان درجه نبود.
همچنین چون بنده نعمت خدای تعالی در طاعت وی به کار دارد تا بدان درجه قربت یابد، به حضرت الهیت شاکر بود و اگر در معصیت خرج کند تا دورتر شود کفران بود و اگر معطل بگذارد یا اندر تنعم مباح کند هم کفران بود، اگرچه بدان درجه نبود. همچنین چون بنده نعمت خدای تعالی در طاعت وی به کار دارد تا بدان درجه قربت یابد به حضرت الهیت شاکر بود و اگر در معصیت خرج کند تا دورتر شود کفران بود و اگر معطل بگذارد یا اندر تنعم مباح کند هم کفران بود، اگرچه بدان درجه نبود. و چون معلوم شد که شکر هر نعمتی بدان باشد که در محبوب حق تعالی صرف کند، این نتواند الا کسی که محبوب حق تعالی از مکروه بازشناسد و این علمی دقیق است و باریک. تا حکمت آفرینش در هر چیزی نشناسد این معنی معلوم نشود.
و ما به مثالی چند مختصر در این کتاب اشارت کنیم. اگر کسی زیادتی خواهد از کتاب احیاء طلب کند که این کتاب بیش از این احتمال نکند.
اما علم آن است که بشناسی که هر نعمت که توراست از حق سبحانه و تعالی است و هیچ کس را با وی اندر آن شرکت نیست و تا کسی را اندر میانه اسباب می بینی و می نگری و از وی چیزی می بینی، این معرفت و این شکر تمام نبود که چون ملکی تو را خلعتی دهد و چنان دانی که آن به عنایت وزیر بوده است. شکر تو ملک را صافی نباشد، بلکه بعضی وزیر را بود و شادی تو همه ملک را نبود، اما اگرچه دانی که خلعت و توقیع به تو رسید و توقیع به قلم و کاغذ بود، این نقصان نیارد که دانی که قلم و کاغذ مسخر بود و با ایشان چیزی نبود، بلکه اگر دانی که خزانه دار به تو رسانید هم زیان ندارد که دانی که به دست خزانه دار چیزی نباشد، وی مسخر باشد، چون فرمودند خلاف نتواند کرد، اگر نفرماید نتواند داد. وی نیز چون قلم است.
و همچنین اگر نعمت روی زمین باران بینی و باران از میغ بینی و نجات کشتی از باد راست بینی، شکر از تو درست نیاید، اما چون بشناسی که باران و میغ و باد و آفتاب و ماه و کواکب و هرچه هست همه در قبضه قدرت خداوند چنان مسخرند که قلم در دست کاتب، که قلم را هیچ حکمی نباشد، این در شکر نقصان نیاورد.
و اگر نعمتی به تو رسد که آدمی آن به تو دهد و آن از وی بینی، این جهل بود و حجاب بود از مقام شکر. باید که بدانی از مقام شکر. باید که بدانی که وی از آن به تو داد که خدای تعالی وی را موکلی فرستاد تا به الزام وی را بر آن دارد که هرچند خواست که با آن موکل خلاف کند نتوانست و اگر توانستی یک حبه به تو ندادی و آن موکل داعیه ای است که در دل وی افکند و فراپیش وی داشت که خیر تو در دین و دنیا در آن است که این به وی دهی تا وی به طمع آن که به غرض خویش رسد در این جهان یا در آن جهان، آن به تو داد.
و به حقیقت وی نه خویشتن داد که آن وسیلت ساخت به غرض خویشتن، اما حق تعالی به تو داد که وی را چنین موکلی فرستاد و حق را هیچ غرضی نیست درعوض آن، پس چون به حقیقت بشناسی که همه آدمیان هم چون خازن ملکند و خازن همچون قلم است و به دست همه هیچ چیز نیست مگر آن که ایشان را به الزام می فرمایند، آنگاه شکر توانی کرد بر این نعمت حق تعالی را، بلکه این معرفت خود عین شکر است.
چنان که موسی (ع) در مناجات گفت، «بارخدایا! آدم را به دست قدرت خود بیافریدی و با وی چنین و چنین کردی. شکر تو چگونه کرد؟» گفت بدانست که آن از جهت من است، دانست وی شکر من بود.
و بدان که ابواب معارف ایمان بسیار است: اول تقدیس است. که بدانی که خداوند عالم از صفات همه آفریدگان و از هرچه در وهم و خیال آید پاک و منزه است و عبارت از وی سبحان الله است. دوم آن که بدانی که با این پاکی یگانه است و با وی هیچ شریک نیست و عبارت از وی لااله الالله است و سیم آن که بدانی که هرچه هست همه از اوست و نعمت وی است و عبارت از این حالت الحمدلله باشد و این ورای آن هردو است و آن هردو معرفت در تحت وی درآید.
و برای این گفت رسول (ص)، «سبحان الله ده حسنت است. لا اله الاالله بیست حسنت و الحمدلله سی حسنت». این حسنات نه حرکات زبان است بدین کلمات، بلکه آن معرفتهاست که این کلمات عبارت از آن است. این است معنی علم شکر.
اما حال شکر آن فرح است که اندر دل پدید آید از این معرفت که هرکه از کسی نعمتی بیند به وی شاد شود، ولکن این شادی از سه وجه تواند بود که اگر ملکی به سفری خواهد شد، چاکری از آن خویش را اسبی دهد. اگر این چاکر شاد شود به سبب اسب که وی را به اسبی حاجت بود بیافت، این شادی نه شکر ملک بود. اگر این اسب در صحرا یافتی خود همچنین شاد شدی. دیگر آن که شاد بدان شود که بدین عنایت ملک در حق خود بشناسد و وی را امید نعمتهای دیگر افتد، این شادی است به منعم، لکن نه از برای منعم بلکه برای امید و انعام وی. این جمله شکر است ولکن ناقص است.
درجه سیم آن که شاد بدان بود که این اسب برتواند نشست تا به خدمت ملک رود و وی را می بیند که از وی خود جز وی چیزی دیگر نمی خواهد. این شادی به ملک باشد و این تمام شکر بود. همچنین کسی که خدای تعالی وی را نعمتی دهد و بدان نعمت شاد شود نه به منعم، این نه شکر بود و اگر به منعم شاد شود ولکن بر آن که دلیل رضا و عنایت گردد، این شکر بود، ولکن ناقص بود و اگر از آن بود تا این نعمت سبب فراغت دین شود تا به عبادت و علم پردازد و طلب قرب کند به حضرت وی، این کمال شکر بود و نشان این آن بود که هر دنیا که وی را از وی مشغول کند بدان اندوهگین شود و آن نعمت نشناسد، بلکه نارسیدن آن، نعمت شناسد و برای آن شکر کند.
پس به هیچ چیز که یاور نباشد در راه دین بدان شاد نشود و برای این گفت شبلی علیه الرحمه که شکر آن بود که نعمت را نبینی، منعم را بینی. و هرکه را لذت جز در محسوسات نبود، چون شهوت شکم و چشم و فرج، از وی این شکر ممکن نشود، پس کمتر از آن نبود که اندر درجه دوم بود که اول درجه آن جمله شکر نیست.
و اما عمل شکر به دل بود و به زبان و به تن اما به دل آن بود که همه خلق را خیر خواهد و در نعمت بر هیچ کس حسد نکند و اما به زبان آن که شکر می کند و الحمدلله می گوید و در همه احوال و شادی به منعم اظهار می کند. و رسول (ص) یکی را گفت، «چگونه ای؟» گفت، «به خیر». گفت، «چگونه؟» گفت، «به خیر و الحمدلله». گفت، «این می جستم».
و غرض سلف که یکدیگر را گفتندی چگونه ای، این بودی تا جواب به شکر بودی و هم گوینده و هم پرستنده در ثواب شریک بودندی. و هرکه شکایت کند بزهکار باشد، اگرچه در بلا بود. و چه زشت تر از آن که از خداوند همه عالم گله کند به مدبری که به دست وی هیچ چیز نبود، بلکه به بلا شکر باید کرد که باشد که آن سبب سعادت وی بود و اگر نتواند باری صبر کند.
و اما عمل به تن آن است که همه اعضا نعمت است از جهت وی، اندر آن به کار داری که برای آن آفریده است و همه را برای آخرت آفریده است و محبوب وی از تو آن است که بدان مشغول باشی. چون نعمت وی در محبوب وی صرف کردی شکرگزاردی. باز آن که او را در آن هیچ حظ و نصیب نیست که وی از این منزه است، لکن مثل این چنان است که پادشاهی را در حق غلامی عنایتی باشد و آن غلام از وی دور بود. وی را اسب فرستد و زاد راه فرستد تا به نزدیک وی آید و به سبب نزدیکی با حضرت وی محتشم شود و درجه ای بلند یابد و پادشاه را دوری و نزدیکی در حق خویش هردو یکی بود، که در مملکت وی از وی چیز نیفزاید و نکاهد، لکن از برای غلام خواهد تا وی را نیک افتد که چون ملک کریم بود نیک افتاد. همه خلق را خواهان بود برای ایشان نه برای خویش، پس اگر آن غلام به راست نشیند و روی به حضرت ملک آورد و زاد در راه به کار برد، شکر نعمت اسب و زاد گزارده بود، و اگر برنشیند و پشت بر حضرت ملک کند تا دورتر افتد کفران نعمت آورده باشد و اگر معطل بگذارد و نه نزدیکتر شود و نه دورتر هم کفران بود، اگرچه بدان درجه نبود.
همچنین چون بنده نعمت خدای تعالی در طاعت وی به کار دارد تا بدان درجه قربت یابد، به حضرت الهیت شاکر بود و اگر در معصیت خرج کند تا دورتر شود کفران بود و اگر معطل بگذارد یا اندر تنعم مباح کند هم کفران بود، اگرچه بدان درجه نبود. همچنین چون بنده نعمت خدای تعالی در طاعت وی به کار دارد تا بدان درجه قربت یابد به حضرت الهیت شاکر بود و اگر در معصیت خرج کند تا دورتر شود کفران بود و اگر معطل بگذارد یا اندر تنعم مباح کند هم کفران بود، اگرچه بدان درجه نبود. و چون معلوم شد که شکر هر نعمتی بدان باشد که در محبوب حق تعالی صرف کند، این نتواند الا کسی که محبوب حق تعالی از مکروه بازشناسد و این علمی دقیق است و باریک. تا حکمت آفرینش در هر چیزی نشناسد این معنی معلوم نشود.
و ما به مثالی چند مختصر در این کتاب اشارت کنیم. اگر کسی زیادتی خواهد از کتاب احیاء طلب کند که این کتاب بیش از این احتمال نکند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۳ - حقیقت فقر و زهد
بدان که فقیر آن بود که چیزی که وی را بدان حاجت بود ندارد و به دست وی نبود و آدمی را اول به وجود خود حاجت است، آنگاه به بقای خود حاجت است، آنگاه به غذا و به مال و به چیزهای بسیار، و از این همه چیز به دست وی نیست. وی در این همه نیازمند است و غنی آن بود که از غیر خود بی نیاز بود. و این جز یکی نیست جل جلاله.
و دیگر هرکه در وجود آِد از جن و انس و ملایکه و شیاطین همه هستی ایشان و بقای ایشان به ایشان نیست، پس به حقیقت همه فقیرند. و برای این گفت، «والله الغنی و انتم الفقراء بی نیاز خدای تعالی است و شما همه درویشید». و عیسی (ع) فقر را بدین تفسر کرد و گفت، «اصحبت مرتهنا بعلمی و الامربید غییری، فلا فقیر منی» گفت، «من گرو کردار خویشم و کلید کردار من به دست دیگری است. کدام درویش است درویش تر را از من؟» بلکه خدای تعالی بیان این همی کرد و گفت، «وربک الغنی ذوالرحمه ان یشایذهبکم و یستخلف من بعدکم ما یشاء» گفت، «غنی آن است که اگر خواهد همه هلاک کند و قومی دیگر را بیافریند». پس همه خلق فقیرند.
ولکن نام فقر بر زبان اهل تصوف بر کسی افتد که خود را بر این صفت بیند. و این حالت بر وی غالب باشد که بداند که هیچ چیز به دست وی نیست در این جهان و در آن جهان، نه در اصل آفرینش و نه در دوام آفرینش. اما این که گروهی از احمقان می گویند فقیر آن وقت فقیر باشد که هیچ طاعت نکند که چون طاعت کند ثواب آن خود را بیند، آنگاه وی را چیزی باشد و فقیر نباشد، این تخم زندقه و اباحت است که شیطان در دل ایشان افگنده است. و شیطان ابلهان را که دعوی زیرکی کنند از راه بدین بیفگند که بد را بر لفظ نیکو بندد تا ابله بدان غره شود و پندارد که این خود زیرکی است.
و این چنان بود که کسی گوید که هرکه خدای را دارد همه چیز را دارد، باید که از خدای بیزار شود تا فقیر شود. بلکه فقیر آن بود که طاعت می کند. چنان که عیسی (ع) می گوید که طاعت نیز از من نیست و به دست من نیست و من گرو آنم. و در جمله بیان معنی فقر که صوفیان خواهند در این موضع مقصود نیست و نه نیز بیان فقر آدمی در همه چیزها، بلکه فقر از مال شرح خواهیم کرد. و از هزاران حاجت که آدمی راست که از همه فقیر است مال یکی از آن است. پس بدان که نابودن مال یا از آن بود که مرد دست از وی بدارد به اختیار، یا از آن بود که به دست نیاید. اگر دست از آن بدارد این را زهد گویند و اگر خود به دست نیاید این را فقر گویند.
و فقیر را سه حالت است: یکی آن که مال ندارد، ولکن چندان که تواند طلب می کند و این را فقیر حریص گویند. دوم آن که طلب نکند و اگر به وی دهند نستاند و آن را کاره باشد و این را زاهد گویند و سیم آن که نه طلب کند و نه رد کند. اگر بدهند بستاند و اگر نه خرسند بود. این را فقیر قانع گویند. و ما اول فضیلت فقر بگوییم، آنگاه فضیلت زهد، چه نابودن مال را اگرچه مرد بر آن حریص بود هم فضیلتی باشد.
و دیگر هرکه در وجود آِد از جن و انس و ملایکه و شیاطین همه هستی ایشان و بقای ایشان به ایشان نیست، پس به حقیقت همه فقیرند. و برای این گفت، «والله الغنی و انتم الفقراء بی نیاز خدای تعالی است و شما همه درویشید». و عیسی (ع) فقر را بدین تفسر کرد و گفت، «اصحبت مرتهنا بعلمی و الامربید غییری، فلا فقیر منی» گفت، «من گرو کردار خویشم و کلید کردار من به دست دیگری است. کدام درویش است درویش تر را از من؟» بلکه خدای تعالی بیان این همی کرد و گفت، «وربک الغنی ذوالرحمه ان یشایذهبکم و یستخلف من بعدکم ما یشاء» گفت، «غنی آن است که اگر خواهد همه هلاک کند و قومی دیگر را بیافریند». پس همه خلق فقیرند.
ولکن نام فقر بر زبان اهل تصوف بر کسی افتد که خود را بر این صفت بیند. و این حالت بر وی غالب باشد که بداند که هیچ چیز به دست وی نیست در این جهان و در آن جهان، نه در اصل آفرینش و نه در دوام آفرینش. اما این که گروهی از احمقان می گویند فقیر آن وقت فقیر باشد که هیچ طاعت نکند که چون طاعت کند ثواب آن خود را بیند، آنگاه وی را چیزی باشد و فقیر نباشد، این تخم زندقه و اباحت است که شیطان در دل ایشان افگنده است. و شیطان ابلهان را که دعوی زیرکی کنند از راه بدین بیفگند که بد را بر لفظ نیکو بندد تا ابله بدان غره شود و پندارد که این خود زیرکی است.
و این چنان بود که کسی گوید که هرکه خدای را دارد همه چیز را دارد، باید که از خدای بیزار شود تا فقیر شود. بلکه فقیر آن بود که طاعت می کند. چنان که عیسی (ع) می گوید که طاعت نیز از من نیست و به دست من نیست و من گرو آنم. و در جمله بیان معنی فقر که صوفیان خواهند در این موضع مقصود نیست و نه نیز بیان فقر آدمی در همه چیزها، بلکه فقر از مال شرح خواهیم کرد. و از هزاران حاجت که آدمی راست که از همه فقیر است مال یکی از آن است. پس بدان که نابودن مال یا از آن بود که مرد دست از وی بدارد به اختیار، یا از آن بود که به دست نیاید. اگر دست از آن بدارد این را زهد گویند و اگر خود به دست نیاید این را فقر گویند.
و فقیر را سه حالت است: یکی آن که مال ندارد، ولکن چندان که تواند طلب می کند و این را فقیر حریص گویند. دوم آن که طلب نکند و اگر به وی دهند نستاند و آن را کاره باشد و این را زاهد گویند و سیم آن که نه طلب کند و نه رد کند. اگر بدهند بستاند و اگر نه خرسند بود. این را فقیر قانع گویند. و ما اول فضیلت فقر بگوییم، آنگاه فضیلت زهد، چه نابودن مال را اگرچه مرد بر آن حریص بود هم فضیلتی باشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۹ - حقیقت توحید که بنای توکل بر وی است
بدان که توکل حالتی است از احوال دین. و آن ثمره ایمان است و ایمان را ابواب بسیار است، ولکن توکل از جمله آن بر دو ایمان بناست: یکی ایمان به توحید و دیگر ایمان به کمال لطف و رحمت حق تعالی. اما شرح توحید دراز است و علم وی نهایت همه علمهاست، لکن ما آن مقدار که بنای توکل بر آن است اشارت کنیم:
باید که بدانی که توحید بر چهار درجه است: وی را مغزی است و آن مغز را مغزی است و وی را پوستی است، و آن پوست را پوستی. پس دو مغز دارد و دوپوست. در مثل وی چون جوزتر بود که مغز و دو پوست وی معلوم است و روغن مغز وی است.
درجه اول آن است که به زبان لااله الاالله بگوید و به دل اعتقاد ندارد، و این توحید منافق است. درجه دوم آن که معنی این به دل اعتقاد کند چون عامی، یا به نوعی از دلیل، چون متکلم.
درجه سوم آن که به مشاهده بینند که همه از یک اصل می رود و فاعل یکی بیش نیست و هیچ کس دیگر را فعل نیست، و این نوری بود که در دل پیدا آید در آن نور این مشاهده حاصل آید، و این نه چون اعتقاد عامی و متکلم بود که اعتقاد ایشان بندی باشد که بر دل افکنند به حیلت تقلید یا به حیلت دلیل، و این مشاهده شرح دل بود و بند همه برگیر، و فراق بود میان کسی که خویشتن را بر آن دارد و یا اعتقاد کند که فلان خواجه در سرای است به سبب آن که فلان کس می گوید که در سرای است و این تقلید عامی بود که از مادر و پدر شنیده باشد و میان آن که استدلال کند که وی در سرای است به دلیل آن که اسب و غلام بر در سرای است.
و این نظیر اعتقاد متکلم بود و میان آن که وی را در سرای به مشاهده ببیند و این مثل توحید عارفان است و این توحید اگرچه به درجه بزرگ است، ولکن در وی خلق را می بیند و می داند، پس در این بسیار کثرت هست تا دو می بیند در تفرقه باشد و جمع نبود. و کمال توحید درجه چهارم است که جز یکی را نبیند و همه را خود یکی بیند و یکی شناسد و تفرقه را بدین هیچ راز نبود. و این را صوفیان فنا گویند در توحید، چنان که حسین حلاج، خواص را دید که در بیابان می گردید. گفت، «چه می کنی؟» گفت، «قدم خویش در توکل درست می کنم»، گفت، «همه عمر در آبادانی باطن بگذاشتی، پس در توحید کی رسی؟»
پس این به چهار مقام است: اول توحید منافق است و آن پوست پوست است، چنان که پوست بیرون جوز اگر بخوری ناخوش بود و اگر در باطن وی نگری زشت بود، اگرچه ظاهرش سبز بود؛ و اگر بسوزی دود کند و آتش بکشد و اگر در خانه بنهی به کار نیاید و جایگاه تنگ دارد و هیچ کار را نشاید مگر آن که روزی چند بگذارد تا پوست درونی را تازه می دارد و از آفت نگاه می دارد. توفیق منافق نیز هیچ کار را نشاید مگر آن که پوست وی را نگاه می دارد از شمشیر و پوست وی کالبد وی است و بدین سبب از شمشیر خلاص یافت و اما چون کالبد بشد و جان بماند آن توحید هیچ سود ندارد.
و چنان که درونی جوز سوختن را شاید و آن را شاید که بر مغز بگذارند تا مغز همیشه در خانه وی باشد و تباه نشود، ولکن در جنب مغز مختصر بود، توحید عامی و متکلم نیز آن را شاید که مغز وی را و آن جان وی است، از آتش دوزخ نگاه می دارد، ولکن اگرچه این کار بکند از لطافت مغز و روغن خالی باشد و چنان که مغز جوز مقصود است و عزیز است، ولکن چون با روغن اضافت کنی از گنجانده ای خالی نیست و در نفس خویش به کمال صفا نرسیده است، درجه سیم در توحید نیز از تفرقه و کثرت و زیادی خالی نیست، بلکه صافی به کمال توحید چهارم است که اندر آن همه را حق داند و بس و جز یکی را نبیند و خود را نیز فراموش کند، و در حق دیدار خود نیست شود چنان که دیگر چیزها نیست شد در دیدار وی.
باید که بدانی که توحید بر چهار درجه است: وی را مغزی است و آن مغز را مغزی است و وی را پوستی است، و آن پوست را پوستی. پس دو مغز دارد و دوپوست. در مثل وی چون جوزتر بود که مغز و دو پوست وی معلوم است و روغن مغز وی است.
درجه اول آن است که به زبان لااله الاالله بگوید و به دل اعتقاد ندارد، و این توحید منافق است. درجه دوم آن که معنی این به دل اعتقاد کند چون عامی، یا به نوعی از دلیل، چون متکلم.
درجه سوم آن که به مشاهده بینند که همه از یک اصل می رود و فاعل یکی بیش نیست و هیچ کس دیگر را فعل نیست، و این نوری بود که در دل پیدا آید در آن نور این مشاهده حاصل آید، و این نه چون اعتقاد عامی و متکلم بود که اعتقاد ایشان بندی باشد که بر دل افکنند به حیلت تقلید یا به حیلت دلیل، و این مشاهده شرح دل بود و بند همه برگیر، و فراق بود میان کسی که خویشتن را بر آن دارد و یا اعتقاد کند که فلان خواجه در سرای است به سبب آن که فلان کس می گوید که در سرای است و این تقلید عامی بود که از مادر و پدر شنیده باشد و میان آن که استدلال کند که وی در سرای است به دلیل آن که اسب و غلام بر در سرای است.
و این نظیر اعتقاد متکلم بود و میان آن که وی را در سرای به مشاهده ببیند و این مثل توحید عارفان است و این توحید اگرچه به درجه بزرگ است، ولکن در وی خلق را می بیند و می داند، پس در این بسیار کثرت هست تا دو می بیند در تفرقه باشد و جمع نبود. و کمال توحید درجه چهارم است که جز یکی را نبیند و همه را خود یکی بیند و یکی شناسد و تفرقه را بدین هیچ راز نبود. و این را صوفیان فنا گویند در توحید، چنان که حسین حلاج، خواص را دید که در بیابان می گردید. گفت، «چه می کنی؟» گفت، «قدم خویش در توکل درست می کنم»، گفت، «همه عمر در آبادانی باطن بگذاشتی، پس در توحید کی رسی؟»
پس این به چهار مقام است: اول توحید منافق است و آن پوست پوست است، چنان که پوست بیرون جوز اگر بخوری ناخوش بود و اگر در باطن وی نگری زشت بود، اگرچه ظاهرش سبز بود؛ و اگر بسوزی دود کند و آتش بکشد و اگر در خانه بنهی به کار نیاید و جایگاه تنگ دارد و هیچ کار را نشاید مگر آن که روزی چند بگذارد تا پوست درونی را تازه می دارد و از آفت نگاه می دارد. توفیق منافق نیز هیچ کار را نشاید مگر آن که پوست وی را نگاه می دارد از شمشیر و پوست وی کالبد وی است و بدین سبب از شمشیر خلاص یافت و اما چون کالبد بشد و جان بماند آن توحید هیچ سود ندارد.
و چنان که درونی جوز سوختن را شاید و آن را شاید که بر مغز بگذارند تا مغز همیشه در خانه وی باشد و تباه نشود، ولکن در جنب مغز مختصر بود، توحید عامی و متکلم نیز آن را شاید که مغز وی را و آن جان وی است، از آتش دوزخ نگاه می دارد، ولکن اگرچه این کار بکند از لطافت مغز و روغن خالی باشد و چنان که مغز جوز مقصود است و عزیز است، ولکن چون با روغن اضافت کنی از گنجانده ای خالی نیست و در نفس خویش به کمال صفا نرسیده است، درجه سیم در توحید نیز از تفرقه و کثرت و زیادی خالی نیست، بلکه صافی به کمال توحید چهارم است که اندر آن همه را حق داند و بس و جز یکی را نبیند و خود را نیز فراموش کند، و در حق دیدار خود نیست شود چنان که دیگر چیزها نیست شد در دیدار وی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۱ - فصل (میان شرع و عقل و توحید هیچ تناقض نیست)
همانا که گویی که اگر چنین است ثواب و عقاب چراست و برای چیست که به دست کس هیچ چیز نیست؟ بدان که این جایگاهی است که توحید در شرع گویند و شرع در توحید. و در میان این ضعفای بسیار غرق شوند و از این مهلکه کسی خلاص یابد که اگر بر روی آب نتواند رفت باری سباحت تواند کرد. و بیشتر خلق سلامت از آن یافتند که خود در این دریا ننشستند تا غرق نشدند. عوام خلق بیشتر آنند که خود ندانند و شفقت بر ایشان آن بود که ایشان را به ساحل این دریا نگذارند که ناگاه غرق شوند و کسانی که در دریای توحید نشستند بیشتر غرق بدان شدند که سباحت نشناختند و بود نیز که فهم آن ندارند که بیاموزند یا خود به خویشتن غرّه باشند طلب نکنند و اندر این دریا غرق شوند که به دست ما هیچ چیز نیست و همه او می کند.
و آن را که شقاوت حکم کرده است به جهد از آن بنگردد، و آن را که سعادت حکم کرده است به جهد حاجت نبود و این همه جهل و ضلالت است و سبب هلاک است و حقیقت این کارها شناختن هرچند که آن را نشاید که در کتب بنویسند، لکن چون سخن به اینجا کشید شمّه ای گفته آید:
بدان که این که گفتی که ثواب و عقاب پس چراست، بدان که نه از آن است که تو کاری زشت کردی که کسی با تو خشم گرفت و تو را به انتقام عقوبت می کند یا از تو شاد شد تو را به مکافات خلعت می دهد که این صفات الهیت دور است، لکن چنان که خلط یا خون یا صفرا یا دیگری در باطن تو غلبه کند از آن چیزی تولد کند که آن را بیماری گویند و چون دارو غلبه گیرد چیزی از آن تولد کند که آن را تندرستی گویند. هم چنین چون شهوت و خشم بر تو غالب شد و تو اسیر آن شدی از آن آتشی تولد کند که در میان جان تو افتد که سبب هلاک تو باشد.
و برای این گفت رسول (ص)، «الغضب قطعه من النار» گفت، «آن نه خشم است که تو آن را بر خویشتن مسلط کرده ای که آن پاره ای آتش است». و چنان که نور عقل چون قوت گیرد آتش شهوت و خشم فرو کشد تا گوید، «جزیا مومن فان نورک اطفاناری» دوزخ از ایمان فریاد کند و حدیث در میان نه، بلکه چون طاقت نور وی ندارد به هزیمت شود، چنان که پشه از باد هزیمت شود، نار شهوت هم از نور عقل به هزیمت شود. پس از جای دیگر چیزی نخواهند آورد برای تو. هم از آن تو به تو خواهند داد، «انما هی اعمالکم ترد الیکم» پس آتش دوزخ شهوت و خشم توست و این با تو در درون پوست توست. و اگر علم یقین دانی می بینی چنان که گفت، «کلالو تعلمون علم الیقین، لترون الجحیم».
پس بدان که چنان که زهر آدمی را به بیماری برد و بیماری وی را به گورستان برد و خشم و انتقام در میان نه، معصیت و شهوت دل تو را بیمار کند و آن بیماری آتش وی گردد و آن آتش از جنس آتش دوزخ باشد نه از جنس آتش این جهان. و به حکم موانست چنان که مغناطیس آهن به خویشتن کشد، دوزخ دوزخی را به خویشتن کشد و هیچ خشم در میان نه.
و جانب ثواب نیز همچنین می دان که شرح کردن دراز بود. و این جواب آن است که گفتی که ثواب و عقاب چراست، اما آنچه گفتی پس شریعت و فرستادن پیغامبران چیست؟ بدان که آن نیز قهری است تا خلق را به سلسله به بهشت برند چنان که رسول (ص) گفت، «العجب من قوم یقادون الی الجنه بالسلاسل، به کمند قهر نگاه دارد تا به دوزخ نشوند». چنان که گفت، «انتم تتها فتون علی النار و انا آخذ بحجرکم، شما چون پروانه خویشتن بر آتش می زنید و من کمر شما گرفته ام و نمی گذارم».
پس بدان که یکی از حلقه سلسله جباری سخن پیغامبران است که از آن فهم تو تولد کند تا راه از بی راهی بشناسی و از تخویف وی هراس تولد کند و این معرفت و هراس غبار از روی آینه عقل فرو شوید تا این حکم که راه آخرت گرفتن بهتر از دنیاست در وی بنماید، و از این نمودن ارادت رفتن راه تولد کند و از ارادت اعضا در کار افتد که مسخر آن است، اگر خواهد و اگر نه، بدین سلسله تو را به قهر از دوزخ باز می دارند و به بهشت می دارند.
و انبیا چون شبانی اند که رمه گوسپند دارد، بر راست وی مرغزاری سبز است و بر چپ وی غاری که در وی گرگ بسیار است، این شبان بر کنار غار بایستد و چون می جنباند تا گوسپندان به ضرورت از هراس چوب بازپس می شوند و می جهند و از جانب غار به جانب مرغزار می افتند. معنی فرستادن پیغامبران این است.
اما آنچه گفتی که اگر شقاوت حکم کرده بود از گرسنگی آن بود که این سخن در دل وی افکند که اگر در ازل حکم کرده است جهد چه سود دارد؟ سخنی درست است و از وجهی باطل است. و این سخن درست سبب هلاک توست که نشان آن که شقاوت کسی حکم کرده است آن بود که این سخن در دل وی افگند تا نکند و نکارد و ندرود. و نشان آن که به مرگ کسی حکم کرده است که از گرسنگی بمیرم مرا نان چه سود دارد و نان نخورد تا به ضرورت بمیرد و گوید که اگر به درویشی حکم کرده است در تخم پاشیدن چه فایده باشد، نکارد تا ندرود. و آن را که سعادت حکم کرده است وی را فرا حراثت و تجارت و نان خوردن دارد.
پس این حکم به هرزه نیست بلکه اسباب است و هرکسی راکه کاری را که آفریده اند اسباب آن وی را میسر می کنند نه آن که بی سبب بدان کار می رسانند. و برای این گفت، «اعلموا افکل میسر لما خلق له» تو از اعمال و احوال خویش که بر تو می رانند به قهر بشارت عاقبت خویش می برخوان، چون جهد و تکرار غالب شد بر تو، بدان که این بشارتی است که می باید تورا به سعادت حکم کرده اند اگر تمام به سر بری. و اگر بطالت و عطلت بر تو غالب کرده اند و این بیهوده در دل تو افگندند که گویی که اگر در ازل به جهل من حکم کرده اند تکرار چه سود دارد؟ از این جا منشور جهالت خویش برخوان. و نشان آن است که هرگز به درجه ای نخواهی رسید. و در جمله آخرت بر دنیا قیاس کن، «ما خلقکم و ما بعثکم الا کنفس واحده. و سواه محیاهم و مماتهم» و چون این بشناختی این هرسه اشکال برخیزد و توحید قرار گیرد، و معلوم شود که میان شرع و عقل و توحید هیچ تناقض نیست به نزدیک کسی که وی را چشم بصیرت گشاده کرده اند.
و اندر این بیش از این اطناب نکنیم که این کتاب این چنین سخنها احتمال نکند.
و آن را که شقاوت حکم کرده است به جهد از آن بنگردد، و آن را که سعادت حکم کرده است به جهد حاجت نبود و این همه جهل و ضلالت است و سبب هلاک است و حقیقت این کارها شناختن هرچند که آن را نشاید که در کتب بنویسند، لکن چون سخن به اینجا کشید شمّه ای گفته آید:
بدان که این که گفتی که ثواب و عقاب پس چراست، بدان که نه از آن است که تو کاری زشت کردی که کسی با تو خشم گرفت و تو را به انتقام عقوبت می کند یا از تو شاد شد تو را به مکافات خلعت می دهد که این صفات الهیت دور است، لکن چنان که خلط یا خون یا صفرا یا دیگری در باطن تو غلبه کند از آن چیزی تولد کند که آن را بیماری گویند و چون دارو غلبه گیرد چیزی از آن تولد کند که آن را تندرستی گویند. هم چنین چون شهوت و خشم بر تو غالب شد و تو اسیر آن شدی از آن آتشی تولد کند که در میان جان تو افتد که سبب هلاک تو باشد.
و برای این گفت رسول (ص)، «الغضب قطعه من النار» گفت، «آن نه خشم است که تو آن را بر خویشتن مسلط کرده ای که آن پاره ای آتش است». و چنان که نور عقل چون قوت گیرد آتش شهوت و خشم فرو کشد تا گوید، «جزیا مومن فان نورک اطفاناری» دوزخ از ایمان فریاد کند و حدیث در میان نه، بلکه چون طاقت نور وی ندارد به هزیمت شود، چنان که پشه از باد هزیمت شود، نار شهوت هم از نور عقل به هزیمت شود. پس از جای دیگر چیزی نخواهند آورد برای تو. هم از آن تو به تو خواهند داد، «انما هی اعمالکم ترد الیکم» پس آتش دوزخ شهوت و خشم توست و این با تو در درون پوست توست. و اگر علم یقین دانی می بینی چنان که گفت، «کلالو تعلمون علم الیقین، لترون الجحیم».
پس بدان که چنان که زهر آدمی را به بیماری برد و بیماری وی را به گورستان برد و خشم و انتقام در میان نه، معصیت و شهوت دل تو را بیمار کند و آن بیماری آتش وی گردد و آن آتش از جنس آتش دوزخ باشد نه از جنس آتش این جهان. و به حکم موانست چنان که مغناطیس آهن به خویشتن کشد، دوزخ دوزخی را به خویشتن کشد و هیچ خشم در میان نه.
و جانب ثواب نیز همچنین می دان که شرح کردن دراز بود. و این جواب آن است که گفتی که ثواب و عقاب چراست، اما آنچه گفتی پس شریعت و فرستادن پیغامبران چیست؟ بدان که آن نیز قهری است تا خلق را به سلسله به بهشت برند چنان که رسول (ص) گفت، «العجب من قوم یقادون الی الجنه بالسلاسل، به کمند قهر نگاه دارد تا به دوزخ نشوند». چنان که گفت، «انتم تتها فتون علی النار و انا آخذ بحجرکم، شما چون پروانه خویشتن بر آتش می زنید و من کمر شما گرفته ام و نمی گذارم».
پس بدان که یکی از حلقه سلسله جباری سخن پیغامبران است که از آن فهم تو تولد کند تا راه از بی راهی بشناسی و از تخویف وی هراس تولد کند و این معرفت و هراس غبار از روی آینه عقل فرو شوید تا این حکم که راه آخرت گرفتن بهتر از دنیاست در وی بنماید، و از این نمودن ارادت رفتن راه تولد کند و از ارادت اعضا در کار افتد که مسخر آن است، اگر خواهد و اگر نه، بدین سلسله تو را به قهر از دوزخ باز می دارند و به بهشت می دارند.
و انبیا چون شبانی اند که رمه گوسپند دارد، بر راست وی مرغزاری سبز است و بر چپ وی غاری که در وی گرگ بسیار است، این شبان بر کنار غار بایستد و چون می جنباند تا گوسپندان به ضرورت از هراس چوب بازپس می شوند و می جهند و از جانب غار به جانب مرغزار می افتند. معنی فرستادن پیغامبران این است.
اما آنچه گفتی که اگر شقاوت حکم کرده بود از گرسنگی آن بود که این سخن در دل وی افکند که اگر در ازل حکم کرده است جهد چه سود دارد؟ سخنی درست است و از وجهی باطل است. و این سخن درست سبب هلاک توست که نشان آن که شقاوت کسی حکم کرده است آن بود که این سخن در دل وی افگند تا نکند و نکارد و ندرود. و نشان آن که به مرگ کسی حکم کرده است که از گرسنگی بمیرم مرا نان چه سود دارد و نان نخورد تا به ضرورت بمیرد و گوید که اگر به درویشی حکم کرده است در تخم پاشیدن چه فایده باشد، نکارد تا ندرود. و آن را که سعادت حکم کرده است وی را فرا حراثت و تجارت و نان خوردن دارد.
پس این حکم به هرزه نیست بلکه اسباب است و هرکسی راکه کاری را که آفریده اند اسباب آن وی را میسر می کنند نه آن که بی سبب بدان کار می رسانند. و برای این گفت، «اعلموا افکل میسر لما خلق له» تو از اعمال و احوال خویش که بر تو می رانند به قهر بشارت عاقبت خویش می برخوان، چون جهد و تکرار غالب شد بر تو، بدان که این بشارتی است که می باید تورا به سعادت حکم کرده اند اگر تمام به سر بری. و اگر بطالت و عطلت بر تو غالب کرده اند و این بیهوده در دل تو افگندند که گویی که اگر در ازل به جهل من حکم کرده اند تکرار چه سود دارد؟ از این جا منشور جهالت خویش برخوان. و نشان آن است که هرگز به درجه ای نخواهی رسید. و در جمله آخرت بر دنیا قیاس کن، «ما خلقکم و ما بعثکم الا کنفس واحده. و سواه محیاهم و مماتهم» و چون این بشناختی این هرسه اشکال برخیزد و توحید قرار گیرد، و معلوم شود که میان شرع و عقل و توحید هیچ تناقض نیست به نزدیک کسی که وی را چشم بصیرت گشاده کرده اند.
و اندر این بیش از این اطناب نکنیم که این کتاب این چنین سخنها احتمال نکند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۶ - مقام اول در کسب و جلب منفعت
و این بر سه درجه بود: اول سببی که از سنت خدای دانسته ایم که بی آن کاری حاصل نیاید، دست بداشتن آن از جنون بود نه از توکل. چنان که کسی دست به طعام نبرد و در دهان ننهد تا خدای تعالی سپری بیافریند یا طعام را حرکتی ندهد تا به دهان وی شود، یا کسی نکاح و صحبت نکند تا خدای تعالی فرزند بیافریند و پندارد که این توکل است. این حماقت بود، بلکه هر سبب که قطعی است توکل در وی به عمل و کردار نیست بلکه به علم و حال بود.
اما علم آن که بداند که دست و طعام و قدرت حرکت دهان و دندان هم خدای تعالی آفریده است. و حال آن که اعتماد دل وی بر فضل خدای تعالی بود نه بر طعام و بر دست که باشد که در حال دست مفلوج شود و طعام کسی غضب کند. پس باید که نظر وی به فضل وی بود در آفرینش آن و در نگاهداشت آن نه بر حول و قوت خویش.
درجه دوم اسبابی بود که قطعی نبود، ولکن در غالب مقصود بی آن حاصل نیاید و به نادر ممکن بود که بی آن حاصل آید، چون برگرفتن زاد در سفر. این دست بداشتن شرط توکل نیست که این سنت رسول (ص) و سیرت سلف، لکن متوکل بدان بود که اعتماد دل وی بر زاد نبود که باشد که ببرند، بلکه اعتماد بر آفریننده و نگاه دارنده آن بود، لکن اگر بی زاد در بیابان شود روا بود و از کمال توکل بود، نه چون طعام ناخوردن که آن توکل نیست.
ولکن این کسی را روا بود که در وی دو صفت باشد: یکی آن که چندان قوت کسب کرده باشد که اگر یک هفته گرسنه باید بود بتواند. و دیگر آن که به خوردن گیاه زندگانی تواند کرد. که مدتی چون چنین بود غالب آن بود که بادیه از آن خالی نبود تا آنگاه که طعام از جایی که آن نبیوسد پدید آید.
و خواص از متوکلان بودی و بدین صفت بودی و در بادیه رفتی تنها بی زاد، اما همیشه سوزن و ناخن پیرای و حبل و دلو باوی بودی که این از اسباب قطعی است که آب بی دلو از چاه بیرون نیاید و در بادیه حبل و دلو نباشد و چون جامه دریده شود چیز دیگر به جای سوزن کار نکند. پس توکل در چنین اسباب به ترک آن نبود، بلکه اعتماد دل بر فضل خدای تعالی بود نه بر آن. پس اگر کسی در غاری نشیند که آن راهگذر خلق نبود و آنجا گیاه نبود و گوید توکل می کنم؛ این حرام بود و خویشتن هلاک کرده بود و سنت خدای تعالی ندانسته باشد، همچون موکلی بود در خصومت که سجل به نزدیک وکیل نبرد و از عادت وی دانسته باشد که بی سجل سخن نگوید.
و یکی از زهاد در روزگار گذشته از شهر بیرون شد و در غاری نشست و توکل کرد تا روزی به وی رسد. یک هفته برآمد و نزدیک شد به هلاکت و چیزی پیدا نیامد. وحی آمد و رسول آن روزگار که وی را بگوی به عزت من که روزی ندهم تا با شهر نروی و در میان خلق نه ایستی. چون با شهر شد از هرجایی چیزی آوردند. چیزی در دل وی افتاد. وحی آمد که وی را بگوی خواستی که به زهد خویش حکم من باطل بکنی. ندانستی که چون روزی بنده خویش از دست بندگان دیگر دهم دوست تر دارم از آن که از دست قدرت خویش؟ و همچنین اگر کسی در شهر پنهان شود و در خانه دربندد و توکل کند این حرام بود. که شاید که از راه اسباب قطعی برخیزد، اما چون درنبندد و به توکل نشیند روا بود، به شرط آن که هم چشم وی بر در بود تا کسی چیزی آورد و همه دل وی با مردمان نبود، بلکه دل با خدای تعالی دارد و به عبادت مشغول باشد و به حقیقت شناسد که چون از راه اسباب به جملگی برنخاست از روزی درنماند.
و اینجا آن درست آید که اگر بنده ای از روزی خویش بگریزد روزی وی را طلب کند. و اگر از خدای تعالی سوال کند تا وی را روزی بدهد گوید ای جاهل تو را بیافریدیم و روزی ندهیم؟ این هرگز نبود. پس توکل بدان بود که از راه اسباب برنخیزد و آنگاه روزی از اسباب نبیند، از مسبب الاسباب بیند که خلق همه روزی خدای تعالی می خورند. لکن بعضی به مذلت و سوال و بعضی به رنج و انتظار چون بازرگانان، و بعضی به کوشش و رنج کشیدن چون پیشه وران، و بعضی به عزیزی چون صوفیان که چشم بر حق تعالی دارند و آنچه به ایشان رسد از حق فراستانند و خلق را در میان نبینند.
درجه سوم اسبابی که نه قطعی باشد و نه در غالب بدان حاجت بود، بلکه از آن جمله حیلت و استقصا شناسد و نسبت وی با کسب همچون نسبت فال و افسون و داغ بود با بیماری که رسول (ص) متوکلان را وصف بدان کرد که افسون و داغ نکنند، نه بدان که کسب نکنند و از شهرها بیرون شوند و به بادیه شوند.
پس در این مقام سه مرتبت است توکل را. درجه خواص که در بادیه می گردید و این بلندتر. و این بدان قوت بود که گرسنه می باشد یا گیاه می خورد و اگر نیابد باک ندارد و بداند که خیرت وی در آن است که آن کس که زاد برگیرد ممکن است که از وی بستانند تا بمیرد، احتمال نادر همیشه بر راه بود و از آن حذر واجب نیست. دوم مرتبت آن است که کسب نکند، ولکن در بادیه نیز نشود، بلکه در مسجدی در شهری می باشد و چشم بر مردمان ندارد، بلکه بر لطف خدای تعالی دارد. سوم مرتبت آن است که به کسب بیرون شود ولکن کسب به سنت و ادب شرع کند چنان که در کتاب کسب بگفته ایم. و از استقصا و حیلت و تدبیرهای باریک و استادی در به دست آوردن رزق حذر کند. اگر به چین اسباب مشغول شود در درجه کسی بود که افسون خواند و داغ کند و متوکل نبود.
و دلیل بر آن که دست بداشتن از کسب شرط توکل نیست آن که صدیق از متوکلان بود و از این درجه به هیچ حال محروم نبود. و چون خلافت قبول کرد رزمه جامه برگرفت و به بازار شد تا تجارت کند. گفتند، «در خلافت این چون کنی؟» گفت، «کس اگر عیال خویش را ضایع گذارد دیگران را زودتر ضایع گذارد». پس وی را قوتی از بیت المال پیدا کردند پس روزگار جمله به خلافت داد، پس توکل وی بدان بود که بر مال حریص نبود و آنچه حاصل آمدی از کفایت و سرمایه خویش ندیدی، بلکه از حق تعالی دیدی و مال خود دوست تر از مال دیگران نداشتی.
و در جمله توکل بی زهد راست نیاید، پس زهد شرط توکل است اگرچه توکل شرط زهد نیست. ابو حفض حداد پیر جنید بود و از متوکلان بود. گفت بیست سال توکل پنهان داشتم. هر روز به بازار یک دینار کسب کردمی که به یک قیراط از آن به گرمابه نشدمی، بلکه همه به صدق بدادمی. و جنید به حضور وی در توکل سخن نگفتی و گفتی که شرط دارم که در پیش وی حدیث توکل کنم که آن مقام وی است.
اما صوفیان که در خانقاه نشینند و خادم بیرون شود توکل ایشان ضعیف بود، همچون توکل کسی که کسب می کند و آن را شرط بسیار بود تا توکل باز آن درست آید، اما اگر بر فتوح بنشیند این به توکل نزدیکتر بود، اما چون جای معروف شد آن هم چون بازاری باشد و بیم بود که سکون دل بر آن بود، اما اگر دل را بدان التفاتی نبود هم توکل مکتسب باشد و اصل آن است که چشم بر مردمان ندارد و بر هیچ سبب اعتماد ندارد مگر بر مسبب الاسباب.
خواص گوید، «خضر را دیدم و به صحبت من راضی بود، ولکن وی را بگذاشتم که دل به وی اعتماد کند و آرام گیرد و توکل من ناقص شود». و احمد بن حنبل مزدوری داشت. شاگرد را گفت تا زیادت از مزد وی چیزی به وی دهد، فرا نستند. چون بیرون شد، احمد گفت، «از پی وی ببر که بستاند». گفت، «چرا؟» گفت، «آن وقت در باطن خویش طمع آن بدیده بود از آن نستد. چون طمع گسسته شده بستاند».
و در جمله توکل مکتسب آن بود که اعتماد وی بر سرمایه نبود. و نشان آن بود که اگر بدزدند دل وی نگردد و نومیدی از رزق پدیدار نیاید. چون اعتماد بر فضل خدای است داند که از جای که نبیوسد پدید آورد و اگر نیاورد آن بود که خیرت وی در آن بود.
اما علم آن که بداند که دست و طعام و قدرت حرکت دهان و دندان هم خدای تعالی آفریده است. و حال آن که اعتماد دل وی بر فضل خدای تعالی بود نه بر طعام و بر دست که باشد که در حال دست مفلوج شود و طعام کسی غضب کند. پس باید که نظر وی به فضل وی بود در آفرینش آن و در نگاهداشت آن نه بر حول و قوت خویش.
درجه دوم اسبابی بود که قطعی نبود، ولکن در غالب مقصود بی آن حاصل نیاید و به نادر ممکن بود که بی آن حاصل آید، چون برگرفتن زاد در سفر. این دست بداشتن شرط توکل نیست که این سنت رسول (ص) و سیرت سلف، لکن متوکل بدان بود که اعتماد دل وی بر زاد نبود که باشد که ببرند، بلکه اعتماد بر آفریننده و نگاه دارنده آن بود، لکن اگر بی زاد در بیابان شود روا بود و از کمال توکل بود، نه چون طعام ناخوردن که آن توکل نیست.
ولکن این کسی را روا بود که در وی دو صفت باشد: یکی آن که چندان قوت کسب کرده باشد که اگر یک هفته گرسنه باید بود بتواند. و دیگر آن که به خوردن گیاه زندگانی تواند کرد. که مدتی چون چنین بود غالب آن بود که بادیه از آن خالی نبود تا آنگاه که طعام از جایی که آن نبیوسد پدید آید.
و خواص از متوکلان بودی و بدین صفت بودی و در بادیه رفتی تنها بی زاد، اما همیشه سوزن و ناخن پیرای و حبل و دلو باوی بودی که این از اسباب قطعی است که آب بی دلو از چاه بیرون نیاید و در بادیه حبل و دلو نباشد و چون جامه دریده شود چیز دیگر به جای سوزن کار نکند. پس توکل در چنین اسباب به ترک آن نبود، بلکه اعتماد دل بر فضل خدای تعالی بود نه بر آن. پس اگر کسی در غاری نشیند که آن راهگذر خلق نبود و آنجا گیاه نبود و گوید توکل می کنم؛ این حرام بود و خویشتن هلاک کرده بود و سنت خدای تعالی ندانسته باشد، همچون موکلی بود در خصومت که سجل به نزدیک وکیل نبرد و از عادت وی دانسته باشد که بی سجل سخن نگوید.
و یکی از زهاد در روزگار گذشته از شهر بیرون شد و در غاری نشست و توکل کرد تا روزی به وی رسد. یک هفته برآمد و نزدیک شد به هلاکت و چیزی پیدا نیامد. وحی آمد و رسول آن روزگار که وی را بگوی به عزت من که روزی ندهم تا با شهر نروی و در میان خلق نه ایستی. چون با شهر شد از هرجایی چیزی آوردند. چیزی در دل وی افتاد. وحی آمد که وی را بگوی خواستی که به زهد خویش حکم من باطل بکنی. ندانستی که چون روزی بنده خویش از دست بندگان دیگر دهم دوست تر دارم از آن که از دست قدرت خویش؟ و همچنین اگر کسی در شهر پنهان شود و در خانه دربندد و توکل کند این حرام بود. که شاید که از راه اسباب قطعی برخیزد، اما چون درنبندد و به توکل نشیند روا بود، به شرط آن که هم چشم وی بر در بود تا کسی چیزی آورد و همه دل وی با مردمان نبود، بلکه دل با خدای تعالی دارد و به عبادت مشغول باشد و به حقیقت شناسد که چون از راه اسباب به جملگی برنخاست از روزی درنماند.
و اینجا آن درست آید که اگر بنده ای از روزی خویش بگریزد روزی وی را طلب کند. و اگر از خدای تعالی سوال کند تا وی را روزی بدهد گوید ای جاهل تو را بیافریدیم و روزی ندهیم؟ این هرگز نبود. پس توکل بدان بود که از راه اسباب برنخیزد و آنگاه روزی از اسباب نبیند، از مسبب الاسباب بیند که خلق همه روزی خدای تعالی می خورند. لکن بعضی به مذلت و سوال و بعضی به رنج و انتظار چون بازرگانان، و بعضی به کوشش و رنج کشیدن چون پیشه وران، و بعضی به عزیزی چون صوفیان که چشم بر حق تعالی دارند و آنچه به ایشان رسد از حق فراستانند و خلق را در میان نبینند.
درجه سوم اسبابی که نه قطعی باشد و نه در غالب بدان حاجت بود، بلکه از آن جمله حیلت و استقصا شناسد و نسبت وی با کسب همچون نسبت فال و افسون و داغ بود با بیماری که رسول (ص) متوکلان را وصف بدان کرد که افسون و داغ نکنند، نه بدان که کسب نکنند و از شهرها بیرون شوند و به بادیه شوند.
پس در این مقام سه مرتبت است توکل را. درجه خواص که در بادیه می گردید و این بلندتر. و این بدان قوت بود که گرسنه می باشد یا گیاه می خورد و اگر نیابد باک ندارد و بداند که خیرت وی در آن است که آن کس که زاد برگیرد ممکن است که از وی بستانند تا بمیرد، احتمال نادر همیشه بر راه بود و از آن حذر واجب نیست. دوم مرتبت آن است که کسب نکند، ولکن در بادیه نیز نشود، بلکه در مسجدی در شهری می باشد و چشم بر مردمان ندارد، بلکه بر لطف خدای تعالی دارد. سوم مرتبت آن است که به کسب بیرون شود ولکن کسب به سنت و ادب شرع کند چنان که در کتاب کسب بگفته ایم. و از استقصا و حیلت و تدبیرهای باریک و استادی در به دست آوردن رزق حذر کند. اگر به چین اسباب مشغول شود در درجه کسی بود که افسون خواند و داغ کند و متوکل نبود.
و دلیل بر آن که دست بداشتن از کسب شرط توکل نیست آن که صدیق از متوکلان بود و از این درجه به هیچ حال محروم نبود. و چون خلافت قبول کرد رزمه جامه برگرفت و به بازار شد تا تجارت کند. گفتند، «در خلافت این چون کنی؟» گفت، «کس اگر عیال خویش را ضایع گذارد دیگران را زودتر ضایع گذارد». پس وی را قوتی از بیت المال پیدا کردند پس روزگار جمله به خلافت داد، پس توکل وی بدان بود که بر مال حریص نبود و آنچه حاصل آمدی از کفایت و سرمایه خویش ندیدی، بلکه از حق تعالی دیدی و مال خود دوست تر از مال دیگران نداشتی.
و در جمله توکل بی زهد راست نیاید، پس زهد شرط توکل است اگرچه توکل شرط زهد نیست. ابو حفض حداد پیر جنید بود و از متوکلان بود. گفت بیست سال توکل پنهان داشتم. هر روز به بازار یک دینار کسب کردمی که به یک قیراط از آن به گرمابه نشدمی، بلکه همه به صدق بدادمی. و جنید به حضور وی در توکل سخن نگفتی و گفتی که شرط دارم که در پیش وی حدیث توکل کنم که آن مقام وی است.
اما صوفیان که در خانقاه نشینند و خادم بیرون شود توکل ایشان ضعیف بود، همچون توکل کسی که کسب می کند و آن را شرط بسیار بود تا توکل باز آن درست آید، اما اگر بر فتوح بنشیند این به توکل نزدیکتر بود، اما چون جای معروف شد آن هم چون بازاری باشد و بیم بود که سکون دل بر آن بود، اما اگر دل را بدان التفاتی نبود هم توکل مکتسب باشد و اصل آن است که چشم بر مردمان ندارد و بر هیچ سبب اعتماد ندارد مگر بر مسبب الاسباب.
خواص گوید، «خضر را دیدم و به صحبت من راضی بود، ولکن وی را بگذاشتم که دل به وی اعتماد کند و آرام گیرد و توکل من ناقص شود». و احمد بن حنبل مزدوری داشت. شاگرد را گفت تا زیادت از مزد وی چیزی به وی دهد، فرا نستند. چون بیرون شد، احمد گفت، «از پی وی ببر که بستاند». گفت، «چرا؟» گفت، «آن وقت در باطن خویش طمع آن بدیده بود از آن نستد. چون طمع گسسته شده بستاند».
و در جمله توکل مکتسب آن بود که اعتماد وی بر سرمایه نبود. و نشان آن بود که اگر بدزدند دل وی نگردد و نومیدی از رزق پدیدار نیاید. چون اعتماد بر فضل خدای است داند که از جای که نبیوسد پدید آورد و اگر نیاورد آن بود که خیرت وی در آن بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۲ - پیدا کردن آن که مستحق دوستی به حقیقت خدای است عزوجل
بدان که مستحق دوستی به حقیقت جز خدا تعالی نیست و هرکه دیگری را دوست دارد از جهل بود، مگر بدان وجه که تعلق به وی دارد، چنان که رسول (ص) را دوست داشتن هم چون دوستی وی بود. که هرکسی را دوست دارد، رسول وی را و محبوب وی را دوست دارد، پس دوستی علما و متقیان همان دوستی خدای تعالی بود و این بدان بدانی که به اسباب دوستی نگاه کنی.
اما سبب اول آن است که خود را و کمال خود را دوست دارد و از ضرورت این آن است که حق تعالی را دوست دارد که هستی وی و هستی کمال وی و صفات وی همه از هستی وی است، اگرنه فضل وی بودی به آفرینش وی هست نبودی و اگر نه فضل او بودی به نگاهداشت وی نماندی و اگر نه فضل او بودی به آفرینش اعضا و اوصاف و کمال وی از وی ناقص تر نبودی.
پس عجب از آن کسی که از گرما بگریزد و سایه برگ درختی را دوست دارد و درخت را که قوام سایه به وی است دوست ندارد. خود نداند که قوام هستی ذات و صفات وی به حق است، چگونه وی را دوست ندارد، مگر که این خود نداند. و شک نیست که جاهل وی را دوست ندارد که دوستی وی ثمرت معرفت وی است.
سبب دوم آن که کسی را دوست دارد که با وی نیکویی کند، و بدین سبب هرکه را دوست دارد جز حق تعالی از جهل باشد که با وی هیچ کس نیکویی نتوان کرد و نکرده است مگر حق تعالی و انواع احسان وی با بندگان خود در شمار نداند آوردن، چنان که در کتاب شکر و تفکر گفته ایم. اما آن احسان که از دیگران می بینی آن از جهل است که هیچ به تو ندهد تا آنگاه که وی را موکلی بفرستد که خلاف آن نتوان کرد که در دل وی افکند که صواب و منفعت وی در دین و دنیا در آن است که چیزی فراوی دهد تا به مراد خویش رسد. پس آن به وی خویشتن داد که از تو سببی ساخت تا به ثواب آخرت رسید یا به ثنا و نام نیکو یا غیر آن. اما آن به حقیقت حق سبحانه و تعالی به تو داد که بی غرضی وی را موکلی کرد و بدین اعتقاد داعیه بگماشت تا آن به تو تسلیم کرد و این در اصل شکر بیان کرده ایم.
سبب سیم آن که نیکوکار را دوست دارد اگرچه با وی نیکویی نکرده باشد چنان که هرکه بشنود که در مغرب مثلا پادشاهی نیکوکار است عادل و مشفق بر خلق که خزانه خویش برای درویشان دارد و رضا ندهد که هیچ کس ظلم کند در مملکت وی، به ضرورت طبع وی را دوست دارد اگرچه داند که هرگز وی را نخواهد دید و از و از وی نیکویی به وی نخواهد رسید. بدین سبب جز حق تعالی را دوست داشتن جهل است که احسان خود جز از وی نیست، و هرکه در عالم احسان کند به الزام و فرمان وی کند و آنگاه آن نعمت که به دست خلق خدای است خود چند است؟ احسان آن است که همه خلایق را بیافرید و همه را هرچه بایست بداد. تا آنچه نیز حاجت نبود، ولکن زینت و آراستگی در آن بود بداد و این بدان بداند که در ملکوت آسمان و زمین و در نبات و حیوان تامل کند تا عجایب بیند و انعام و احسان بینهایت بیند.
سبب چهارم آن است که کسی را برای جمال دوست دارد یعنی برای جمال معانی، چنان که شافعی را و علی را دوست دارد. و دیگری ابوبکر و عمر را دوست دارد. و دیگری همه را دوست دارد، بلکه پیغمبران را دوست دارد. و سبب این دوستی جمال معانی و صفات ذات ایشان است و حاصل آن چون نگاه کنی با سه جزء آید: یکی جمال علم که علم و عالم محبوب است از آن که نیکوتر و شریف است، هرچند علم بیشتر و معلوم شریفتر آن جمال بیشتر.
و شریفترین علمها معرفت خدای تعالی است و معرفت حضرت الهیت که مشتمل است بر ملایکه و کتب و رسل و شرایع و انبیا و تدبیر ملک و ملکوت و دنیا و آخرت. و صدیقان و انبیا محبوب از آنند که ایشان را در این معلوم کمالی هست. دوم با قدرت آید چون قدرت ایشان بر اصلاح نفس خود و اصلاح بندگان خدای تعالی و سیاست ایشان و به نظام داشتن مملکت دنیا و نظام حقیقت دین. سیم با تنزیه آید و پاکی از عیب و نقص و خبایث اخلاق باطن و محبوب از ایشان این صفات است نه افعال ایشان. که هر فعل که نه به سبب این صفات بود آن محمود نبود، چون فعلی که به نفاق بود یا به غفلت بود. پس هرکه بدین صفات به کمال تر بود دوستی وی زیادت بود.
و از این است که مثلا صدیق را از شافعی دوست تر دارد و پیغامبر را از صدیق دوست تر دارد. و اکنون در این سه صفت نگاه کن تا خدای تعالی مستحق این دوستی هست و وی را این صفات هست: هیچ سلیم دل نیست که نه این مقدار داند که علم اولین و آخرین از آدمیان و فریشتگان در جنب علم حق تعالی تاچیز است. و همه را گفته اند، «و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا»، بلکه همه عالم اگر فراهم آیند تا عجایب حکمت وی در آفرینش مورچه بدانند نتوانند. و آن قدر که دانند از وی دانند که در ایشان بیافرید. چنان که گفت، «خلق الانسان علمه البیان». و آنگاه علوم خلق متناهی است و علم وی بی نهایت. با آن چه اضافت گیرد؟ و علم خلق از وی است، پس همه علم وی است و علم وی از خلق نیست.
اما اگر در قدرت نگری قدرت نیز محبوب است و بدین سبب شجاعت علی را دوست دارند و سیاست عمر را که آن نوعی از قدرت است. و قدرت همه خلق در جنب قدرت حق تعالی چه باشد، بلکه همه عجزند الا آن قدر که وی ایشان را قدرت داد. و چون همه را از آن عاجز کرد که اگر مگسی از ایشان چیزی برباید باز نتواند ستد، همه عاجز باشند، پس قدرت وی بی نهایت است که آسمان و زمین و هرچه در میان آن است از جن و انس و حیوان و نبات همه از قدرت وی است.
و بر امثال این الی غیر نهایت قادر است، پس چگونه روا بود که به سبب قدری دیگری را جز وی دوست دارند؟ اما صفت تنزیه و پاکی از عیوب. آدمی را کمال این کجا تواند بود؟ و اول نقصان وی آن است که بنده است و هستی وی به وی نیست، بلکه آفریده است و چه ناقص بود بیش از این، و آنگاه جاهل است به باطن خویش تا به چیزی دیگر چه رسد. اگر یک رگ را در دماغ وی خلل رسد دیوانه شود و نداند که سبب چیست و باشد که علاج آن پیش وی بود و نداند و عجز وی و جهل وی چون حساب برگیری که چند است، علم و قدرت وی در آن مختصر گردد، اگرچه صدیق است و اگرچه پیغامبر است.
پس پاک از عیوب آن است که علم وی بی نهایت است که کدورت جهل را به وی راه نیست و قدرت وی به کمال از آن است که هفت آسمان و زمین در قبضه قدرت وی است و اگر همه را هلاک کند در بزرگی و پادشاهی وی هیچ نقصان نبود و اگر صد هزار عالم دیگر را در یک لحظه بیافریند تواند و یک ذره بر عظمت وی زیادت نشود. که زیادت را بدان راه نیست بلکه نقصان خود در حق وی ممکن نیست، پس هرکه وی را دوست ندارد بلکه دیگری را دوست تر دارد از غایت جهل است.
و این دوستی به کمال تر از آن که به سبب احسان بود. که آن به زیادت و نقصان نعمت می افزاید و می کاهد. و چون سبب این بود در همه احوال عشق وی به کمال بود، و برای این بود که به داوود (ع) وحی آمد که دوست ترین بندگان من کسی است که مرا نه برای بیم و طمع پرستد ولکن تا حق ربوبیت من گزارده باشد. و در زبور است که کیست ظالمتر از آن که مرا برای بهشت و دوزخ پرستد؟ اگر بهشت و دوزخ نیافریدمی مستحق طاعت نبودمی؟
سبب پنجم دوستی مناسبت است، و آدمی را نیز با حق تعالی مناسبتی خاص هست که «قل الروح من امر ربی» اشارت بدان است، و ان الله خلق آدم علی صرته اشارت بدان است و این که گفت، «بنده من به من تقرب می کند تا وی را دوست گیرم، چون او را دوست گرفتم سمع وی باشم و بصر و زبان وی باشم» و این که گفت، «مرضت فلم تعدنی یا موسی! بیمار شدم به عیادت نیامدی»، گفت، «تو خداوند عالمی چگونه بیمار شدی؟» گفت، «فلان بنده بیمار بود اگر وی را عیادت کردی مرا عیادت کرده بودی».
و حدیث مناسبت صورت آدم با حضرت الهیت در عنوان کتاب بعضی شرح کرده آمده است و آن دیگر معانی در کتب شرح نتوان کرد که افهام خلق طاقت آن ندارد، که زیرکان بسیار در این به سر درآمده اند. بعضی به تشبیه افتاده اند که پنداشته اند صورت جز صورت ظاهر نباشد و بعضی به حلول و اتحاد افتاده اند و فهم آن همه دشخوار بود.
و مقصود آن است که چون اسباب دوستی دانستی بدانی که هر دوستی که جز دوستی حق تعالی است از جهل است و بدین سلیم دلی آن متکلم بشناسی که گفت، «جز جنس خود را دوست نتوان داشت. چون وی جنس ما نیست دوستی ممکن نیست». پس معنی دوستی فرمانبرداری بود که این بیچاره ابله از دوستی جز شهوت که زنان را دوست دارند فهم نکرده است و شک نیست که این شهوت مجالست خواهد، اما این دوستی که ما شرح کردیم جمال و کمال معانی است نه مجانست در صورت که آن که پیغامبر را دوست دارد نه بدان دارد که وی نیز هم چون وی سر و روی و دست و پای دارد، بلکه از آن که در معانی مناسبت دارد. که وی نیز همچون وی حی و عالم و مرید و متکلم و سمیع و بصیر است و این صفات در وی به کمال است.
و اصل این مناسبت اینجا نیز هست ولکن تفاوت در کمال صفات بی نهایت است. و هر تباعد و دوری که از زیادت کمال خیزد دوستی کند، اما اصل دوستی را که بنابر مناسبت بود منقطع نکند. و همه کس بدین قدر مناسبت مقر آیند و بشناسند، اگرچه آن که سر و حقیقت مناسبت است که ان الله تعالی خلق آدم علی صرته نشناسند.
اما سبب اول آن است که خود را و کمال خود را دوست دارد و از ضرورت این آن است که حق تعالی را دوست دارد که هستی وی و هستی کمال وی و صفات وی همه از هستی وی است، اگرنه فضل وی بودی به آفرینش وی هست نبودی و اگر نه فضل او بودی به نگاهداشت وی نماندی و اگر نه فضل او بودی به آفرینش اعضا و اوصاف و کمال وی از وی ناقص تر نبودی.
پس عجب از آن کسی که از گرما بگریزد و سایه برگ درختی را دوست دارد و درخت را که قوام سایه به وی است دوست ندارد. خود نداند که قوام هستی ذات و صفات وی به حق است، چگونه وی را دوست ندارد، مگر که این خود نداند. و شک نیست که جاهل وی را دوست ندارد که دوستی وی ثمرت معرفت وی است.
سبب دوم آن که کسی را دوست دارد که با وی نیکویی کند، و بدین سبب هرکه را دوست دارد جز حق تعالی از جهل باشد که با وی هیچ کس نیکویی نتوان کرد و نکرده است مگر حق تعالی و انواع احسان وی با بندگان خود در شمار نداند آوردن، چنان که در کتاب شکر و تفکر گفته ایم. اما آن احسان که از دیگران می بینی آن از جهل است که هیچ به تو ندهد تا آنگاه که وی را موکلی بفرستد که خلاف آن نتوان کرد که در دل وی افکند که صواب و منفعت وی در دین و دنیا در آن است که چیزی فراوی دهد تا به مراد خویش رسد. پس آن به وی خویشتن داد که از تو سببی ساخت تا به ثواب آخرت رسید یا به ثنا و نام نیکو یا غیر آن. اما آن به حقیقت حق سبحانه و تعالی به تو داد که بی غرضی وی را موکلی کرد و بدین اعتقاد داعیه بگماشت تا آن به تو تسلیم کرد و این در اصل شکر بیان کرده ایم.
سبب سیم آن که نیکوکار را دوست دارد اگرچه با وی نیکویی نکرده باشد چنان که هرکه بشنود که در مغرب مثلا پادشاهی نیکوکار است عادل و مشفق بر خلق که خزانه خویش برای درویشان دارد و رضا ندهد که هیچ کس ظلم کند در مملکت وی، به ضرورت طبع وی را دوست دارد اگرچه داند که هرگز وی را نخواهد دید و از و از وی نیکویی به وی نخواهد رسید. بدین سبب جز حق تعالی را دوست داشتن جهل است که احسان خود جز از وی نیست، و هرکه در عالم احسان کند به الزام و فرمان وی کند و آنگاه آن نعمت که به دست خلق خدای است خود چند است؟ احسان آن است که همه خلایق را بیافرید و همه را هرچه بایست بداد. تا آنچه نیز حاجت نبود، ولکن زینت و آراستگی در آن بود بداد و این بدان بداند که در ملکوت آسمان و زمین و در نبات و حیوان تامل کند تا عجایب بیند و انعام و احسان بینهایت بیند.
سبب چهارم آن است که کسی را برای جمال دوست دارد یعنی برای جمال معانی، چنان که شافعی را و علی را دوست دارد. و دیگری ابوبکر و عمر را دوست دارد. و دیگری همه را دوست دارد، بلکه پیغمبران را دوست دارد. و سبب این دوستی جمال معانی و صفات ذات ایشان است و حاصل آن چون نگاه کنی با سه جزء آید: یکی جمال علم که علم و عالم محبوب است از آن که نیکوتر و شریف است، هرچند علم بیشتر و معلوم شریفتر آن جمال بیشتر.
و شریفترین علمها معرفت خدای تعالی است و معرفت حضرت الهیت که مشتمل است بر ملایکه و کتب و رسل و شرایع و انبیا و تدبیر ملک و ملکوت و دنیا و آخرت. و صدیقان و انبیا محبوب از آنند که ایشان را در این معلوم کمالی هست. دوم با قدرت آید چون قدرت ایشان بر اصلاح نفس خود و اصلاح بندگان خدای تعالی و سیاست ایشان و به نظام داشتن مملکت دنیا و نظام حقیقت دین. سیم با تنزیه آید و پاکی از عیب و نقص و خبایث اخلاق باطن و محبوب از ایشان این صفات است نه افعال ایشان. که هر فعل که نه به سبب این صفات بود آن محمود نبود، چون فعلی که به نفاق بود یا به غفلت بود. پس هرکه بدین صفات به کمال تر بود دوستی وی زیادت بود.
و از این است که مثلا صدیق را از شافعی دوست تر دارد و پیغامبر را از صدیق دوست تر دارد. و اکنون در این سه صفت نگاه کن تا خدای تعالی مستحق این دوستی هست و وی را این صفات هست: هیچ سلیم دل نیست که نه این مقدار داند که علم اولین و آخرین از آدمیان و فریشتگان در جنب علم حق تعالی تاچیز است. و همه را گفته اند، «و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا»، بلکه همه عالم اگر فراهم آیند تا عجایب حکمت وی در آفرینش مورچه بدانند نتوانند. و آن قدر که دانند از وی دانند که در ایشان بیافرید. چنان که گفت، «خلق الانسان علمه البیان». و آنگاه علوم خلق متناهی است و علم وی بی نهایت. با آن چه اضافت گیرد؟ و علم خلق از وی است، پس همه علم وی است و علم وی از خلق نیست.
اما اگر در قدرت نگری قدرت نیز محبوب است و بدین سبب شجاعت علی را دوست دارند و سیاست عمر را که آن نوعی از قدرت است. و قدرت همه خلق در جنب قدرت حق تعالی چه باشد، بلکه همه عجزند الا آن قدر که وی ایشان را قدرت داد. و چون همه را از آن عاجز کرد که اگر مگسی از ایشان چیزی برباید باز نتواند ستد، همه عاجز باشند، پس قدرت وی بی نهایت است که آسمان و زمین و هرچه در میان آن است از جن و انس و حیوان و نبات همه از قدرت وی است.
و بر امثال این الی غیر نهایت قادر است، پس چگونه روا بود که به سبب قدری دیگری را جز وی دوست دارند؟ اما صفت تنزیه و پاکی از عیوب. آدمی را کمال این کجا تواند بود؟ و اول نقصان وی آن است که بنده است و هستی وی به وی نیست، بلکه آفریده است و چه ناقص بود بیش از این، و آنگاه جاهل است به باطن خویش تا به چیزی دیگر چه رسد. اگر یک رگ را در دماغ وی خلل رسد دیوانه شود و نداند که سبب چیست و باشد که علاج آن پیش وی بود و نداند و عجز وی و جهل وی چون حساب برگیری که چند است، علم و قدرت وی در آن مختصر گردد، اگرچه صدیق است و اگرچه پیغامبر است.
پس پاک از عیوب آن است که علم وی بی نهایت است که کدورت جهل را به وی راه نیست و قدرت وی به کمال از آن است که هفت آسمان و زمین در قبضه قدرت وی است و اگر همه را هلاک کند در بزرگی و پادشاهی وی هیچ نقصان نبود و اگر صد هزار عالم دیگر را در یک لحظه بیافریند تواند و یک ذره بر عظمت وی زیادت نشود. که زیادت را بدان راه نیست بلکه نقصان خود در حق وی ممکن نیست، پس هرکه وی را دوست ندارد بلکه دیگری را دوست تر دارد از غایت جهل است.
و این دوستی به کمال تر از آن که به سبب احسان بود. که آن به زیادت و نقصان نعمت می افزاید و می کاهد. و چون سبب این بود در همه احوال عشق وی به کمال بود، و برای این بود که به داوود (ع) وحی آمد که دوست ترین بندگان من کسی است که مرا نه برای بیم و طمع پرستد ولکن تا حق ربوبیت من گزارده باشد. و در زبور است که کیست ظالمتر از آن که مرا برای بهشت و دوزخ پرستد؟ اگر بهشت و دوزخ نیافریدمی مستحق طاعت نبودمی؟
سبب پنجم دوستی مناسبت است، و آدمی را نیز با حق تعالی مناسبتی خاص هست که «قل الروح من امر ربی» اشارت بدان است، و ان الله خلق آدم علی صرته اشارت بدان است و این که گفت، «بنده من به من تقرب می کند تا وی را دوست گیرم، چون او را دوست گرفتم سمع وی باشم و بصر و زبان وی باشم» و این که گفت، «مرضت فلم تعدنی یا موسی! بیمار شدم به عیادت نیامدی»، گفت، «تو خداوند عالمی چگونه بیمار شدی؟» گفت، «فلان بنده بیمار بود اگر وی را عیادت کردی مرا عیادت کرده بودی».
و حدیث مناسبت صورت آدم با حضرت الهیت در عنوان کتاب بعضی شرح کرده آمده است و آن دیگر معانی در کتب شرح نتوان کرد که افهام خلق طاقت آن ندارد، که زیرکان بسیار در این به سر درآمده اند. بعضی به تشبیه افتاده اند که پنداشته اند صورت جز صورت ظاهر نباشد و بعضی به حلول و اتحاد افتاده اند و فهم آن همه دشخوار بود.
و مقصود آن است که چون اسباب دوستی دانستی بدانی که هر دوستی که جز دوستی حق تعالی است از جهل است و بدین سلیم دلی آن متکلم بشناسی که گفت، «جز جنس خود را دوست نتوان داشت. چون وی جنس ما نیست دوستی ممکن نیست». پس معنی دوستی فرمانبرداری بود که این بیچاره ابله از دوستی جز شهوت که زنان را دوست دارند فهم نکرده است و شک نیست که این شهوت مجالست خواهد، اما این دوستی که ما شرح کردیم جمال و کمال معانی است نه مجانست در صورت که آن که پیغامبر را دوست دارد نه بدان دارد که وی نیز هم چون وی سر و روی و دست و پای دارد، بلکه از آن که در معانی مناسبت دارد. که وی نیز همچون وی حی و عالم و مرید و متکلم و سمیع و بصیر است و این صفات در وی به کمال است.
و اصل این مناسبت اینجا نیز هست ولکن تفاوت در کمال صفات بی نهایت است. و هر تباعد و دوری که از زیادت کمال خیزد دوستی کند، اما اصل دوستی را که بنابر مناسبت بود منقطع نکند. و همه کس بدین قدر مناسبت مقر آیند و بشناسند، اگرچه آن که سر و حقیقت مناسبت است که ان الله تعالی خلق آدم علی صرته نشناسند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۳ - پیدا کردن آن که هیچ لذت چون لذت دیدار حق تعالی نیست
بدان که این مذهب همه مسلمانان است به زبان، ولکن اگر از خویشتن تحقیق این جویند تا دیدار چیزی که به جهت نبود و شکل و لون ندارد چه لذت دارد. این ندانند، ولکن زبان اقرار می دهند از بیم آن که در شرع آمده است، ولکن در باطن هیچ شوق نبود، بدان که آنچه نداند بدان مشتاق چون باشد؟ و هرچند تحقیق این سر در کتاب دشخوار بود، لکن ما به اشارتی مختصر تعریف کنیم.
بدان که این بر چهار اصل است: یکی آن که بدانی که دیدار خدای تعالی از دیدار هرچه جز وی است خوشتر، و دوم آن که بدانی معرفت خدای تعالی از معرفت هرچه جز وی است خوشتر و سیم آن که بدانی که دل را در علم و معرفت راحت و خوشی است بی آن که تن را و چشم را در آن نصیب بود. چهارم آن که بدانی که خوشی که از خاصیت دل بود از هر خوشی که از چشم و گوش و حواس را باشد غالب تر و قوی تر، چون این همه بدانی به ضرورت معلوم شود که ممکن نیست که خوشتر از دیدار حق تعالی چیزی بود.
بدان که این بر چهار اصل است: یکی آن که بدانی که دیدار خدای تعالی از دیدار هرچه جز وی است خوشتر، و دوم آن که بدانی معرفت خدای تعالی از معرفت هرچه جز وی است خوشتر و سیم آن که بدانی که دل را در علم و معرفت راحت و خوشی است بی آن که تن را و چشم را در آن نصیب بود. چهارم آن که بدانی که خوشی که از خاصیت دل بود از هر خوشی که از چشم و گوش و حواس را باشد غالب تر و قوی تر، چون این همه بدانی به ضرورت معلوم شود که ممکن نیست که خوشتر از دیدار حق تعالی چیزی بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۶ - اصل سیم
چون بدانستی که علم و معرفت خوش است، شک نیست که بعضی از علوم خوشتر است که هر چند معلوم بزرگتر و شریفتر، علم وی خوشتر که علم نهادن شطرنج از علم باختن شطرنج خوشتر و علم سیاست ممکلت و وزارت از علم درزی و برزگری خوشتر. پس علم معانی شرع و اسرار آن از علم نحو و لغت خوشتر و اسرار کار وزیر در وزارت بدانستن از دانستن کارهای اهل بازار خوشتر. و اسرار سلطان دانستن از اسرار وزیر دانستن خوشتر.
پس هر چند معلوم شریفتر علم وی لذیذتر خوشتر. پس نگاه کن که در وجود هیچ چیز شریفتر و عظیم تر و با کمال تر و با جلال تر از خداوند عالم که آفریدگار همه کمالها و جمالها وی است هست؟ و تدبیر هیچ سلطان در نگاهداشت مملکت خود چون تدبیر وی در ملوک آسمان و زمین و نظام کار این جهان؟ و هیچ حضرت نیکوتر و باکمال تر از حضرت الهیت هست؟ پس چگونه ممکن بود که نظاره چیز خوشتر از نظاره این حضرت باشد، اگر کسی را چشم آن باشد یا دانستن اسرار مملکتی خوشتر از دانستن اسرار این مملکت باشد؟
پس بدین معلوم شد که معرفت حق تعالی و معرفت صفات وی و معرفت ملکوت و مملکت وی و معرفت اسرار الهیت وی از همه معرفتها خوشتر. که معلوم این معرفت از همه شریفتر، و این گفتن لحن است و خطا که هیچ چیز دیگر را چون با وی اضافت کنی استحقاق آن نماند که شریف گویی یا توانی گفتن که این شریفتر، پس عارف در این جهان همیشه در بهشتی باشد که «عرضها کعرض السموات و الارض» بلکه بیشتر بود که پهنای آسمان و زمین متناهی است و میدان معرفت متناهی نیست. و بستانی که تماشاگاه عارفان است کناره ندارد و آسمان و زمین کناره دارد و میوه های این بستان نه مقطوع بود و نه ممنوع بلکه بر دوام و «قطوفها دانیه» بود که نزدیک تر از چیزی که هم از ذات وی بود چه باشد؟ و مزاحمت و غل و حسد را بدین راه نبود. که هر چند عارف بیشتر بود انس بیشتر باشد و چنین بهشت بود که به بسیاری اهل وی تنگ نشود بلکه فراخ تر شود.
پس هر چند معلوم شریفتر علم وی لذیذتر خوشتر. پس نگاه کن که در وجود هیچ چیز شریفتر و عظیم تر و با کمال تر و با جلال تر از خداوند عالم که آفریدگار همه کمالها و جمالها وی است هست؟ و تدبیر هیچ سلطان در نگاهداشت مملکت خود چون تدبیر وی در ملوک آسمان و زمین و نظام کار این جهان؟ و هیچ حضرت نیکوتر و باکمال تر از حضرت الهیت هست؟ پس چگونه ممکن بود که نظاره چیز خوشتر از نظاره این حضرت باشد، اگر کسی را چشم آن باشد یا دانستن اسرار مملکتی خوشتر از دانستن اسرار این مملکت باشد؟
پس بدین معلوم شد که معرفت حق تعالی و معرفت صفات وی و معرفت ملکوت و مملکت وی و معرفت اسرار الهیت وی از همه معرفتها خوشتر. که معلوم این معرفت از همه شریفتر، و این گفتن لحن است و خطا که هیچ چیز دیگر را چون با وی اضافت کنی استحقاق آن نماند که شریف گویی یا توانی گفتن که این شریفتر، پس عارف در این جهان همیشه در بهشتی باشد که «عرضها کعرض السموات و الارض» بلکه بیشتر بود که پهنای آسمان و زمین متناهی است و میدان معرفت متناهی نیست. و بستانی که تماشاگاه عارفان است کناره ندارد و آسمان و زمین کناره دارد و میوه های این بستان نه مقطوع بود و نه ممنوع بلکه بر دوام و «قطوفها دانیه» بود که نزدیک تر از چیزی که هم از ذات وی بود چه باشد؟ و مزاحمت و غل و حسد را بدین راه نبود. که هر چند عارف بیشتر بود انس بیشتر باشد و چنین بهشت بود که به بسیاری اهل وی تنگ نشود بلکه فراخ تر شود.
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷