عبارات مورد جستجو در ۵۱۵ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در مدح سلطان حسن فرماید
آیت اقبال شد رایت سلطان حسن
حمد خداوند را اذهب عناالحزن
آن که نسیم از درش گر گذرد بر قبور
مردهٔ صد ساله را روح در آید به تن
آن که غضب رایتش گر فتد از حلم دور
جان مسیحا زند خیمه برون از بدن
ذات نکو طینتش زینت صد بارگاه
وضع گران رتبتش زیور صد انجمن
شام و سحر روزگار از ره آن کامکار
برده ز دشت صبا عطر به دشت ختن
خواست به نامش کند نوبر گفتار طفل
رفت و بفتاد آن شست زبان از لبن
زندهٔ انفاس او باج خوران مسیح
بندهٔ احسان او پادشهان سخن
از پی وزن نقود که آن همه صرف گداست
وقف ترازوی اوست سنگ ترازو شکن
پیش رخش گر عقیق دم زند از رنگ خویش
چرخ بتابد به عنف روی سهیل از یمن
تازه تر از شاخ گل بر دمد از قعر گور
گر شنود به روی او کشتهٔ خونین کفن
در ظلماتست لیک بر سر آب حیات
هر دل مسکین که او بسته به مشگین رسن
لشگریانش همه شیر دل و شیر گیر
عسکریانش تمام پیلتن و پیل کن
سیر گه باطنش کو چه صدق و یقین
غوطه گه خاطرش لجه سرو علن
از قدم بندیان بند سیاست گسل
بر گنه مجرمان ذیل حمایت فکن
ای به هزار اعتبار کرده تو را کامکار
کام ده دشمنان پادشه ذوالمنن
حلم تو هرجا که کرد پای وقار استوار
میکند آنجا سپند بر سر آتش وطن
معدلتت خسرویست در سپهش هر نفر
تیشهٔ فرهاد گیر ریشهٔ بیداد کن
دست سبک ریزشت دشمن گنج گران
لعل گران ارزشت معدن در عدن
پردهٔ اهل سکان بر فتد از روزگار
چون متحرک شود سرو تو در پیرهن
تا دهی اشجار را لطف خرامش به باد
سرو خرامنده را ساز چمان در چمن
تا سپرد پای تو راه چمن گشتهاند
چهره سپاران باد برگ گل و یاسمن
لطف منت هرکه را ناز کی داد وام
بر کف پا میخورد نیشتر از نسترن
دیدهٔ رخت را در آب دید و به من برد پی
عقل تنت را به خواب دید و به جان برد ظن
یوسف عهدی و هست بر سر بازار تو
پرده در گوش خلق غلغلهٔ مرد و زن
حسن تو دارد دو حق بر من محزون که هست
عشق مرا راهبر عقل مرا راهزن
شمع وصال توراست جان لکن اما دریغ
کاتش این شمع راست بعد غریب از لگن
عشق که دارد دو شکل از چه ز وصل فراق
بهر رقیبان پری بهر منست اهرمن
راز من از عشق تو گنج نهان بود از آن
دل بستاند از زبان لب بنهفت از دهن
تا شدهام بر درت از حبشی بندگان
صد قرشی گشتهاند بنده و لالای من
مکتب عشق تو هست مسکن صد بوعلی
طفل سبق خوان در او محتشم استاد فن
چون سخن آرائیم پا به دعایش نهاد
مصرع مطلع نهاد روی به پای سخن
رایت خورشید را تا بود این ارتفاع
آیت اقبال باد رایت سلطان حسن
حمد خداوند را اذهب عناالحزن
آن که نسیم از درش گر گذرد بر قبور
مردهٔ صد ساله را روح در آید به تن
آن که غضب رایتش گر فتد از حلم دور
جان مسیحا زند خیمه برون از بدن
ذات نکو طینتش زینت صد بارگاه
وضع گران رتبتش زیور صد انجمن
شام و سحر روزگار از ره آن کامکار
برده ز دشت صبا عطر به دشت ختن
خواست به نامش کند نوبر گفتار طفل
رفت و بفتاد آن شست زبان از لبن
زندهٔ انفاس او باج خوران مسیح
بندهٔ احسان او پادشهان سخن
از پی وزن نقود که آن همه صرف گداست
وقف ترازوی اوست سنگ ترازو شکن
پیش رخش گر عقیق دم زند از رنگ خویش
چرخ بتابد به عنف روی سهیل از یمن
تازه تر از شاخ گل بر دمد از قعر گور
گر شنود به روی او کشتهٔ خونین کفن
در ظلماتست لیک بر سر آب حیات
هر دل مسکین که او بسته به مشگین رسن
لشگریانش همه شیر دل و شیر گیر
عسکریانش تمام پیلتن و پیل کن
سیر گه باطنش کو چه صدق و یقین
غوطه گه خاطرش لجه سرو علن
از قدم بندیان بند سیاست گسل
بر گنه مجرمان ذیل حمایت فکن
ای به هزار اعتبار کرده تو را کامکار
کام ده دشمنان پادشه ذوالمنن
حلم تو هرجا که کرد پای وقار استوار
میکند آنجا سپند بر سر آتش وطن
معدلتت خسرویست در سپهش هر نفر
تیشهٔ فرهاد گیر ریشهٔ بیداد کن
دست سبک ریزشت دشمن گنج گران
لعل گران ارزشت معدن در عدن
پردهٔ اهل سکان بر فتد از روزگار
چون متحرک شود سرو تو در پیرهن
تا دهی اشجار را لطف خرامش به باد
سرو خرامنده را ساز چمان در چمن
تا سپرد پای تو راه چمن گشتهاند
چهره سپاران باد برگ گل و یاسمن
لطف منت هرکه را ناز کی داد وام
بر کف پا میخورد نیشتر از نسترن
دیدهٔ رخت را در آب دید و به من برد پی
عقل تنت را به خواب دید و به جان برد ظن
یوسف عهدی و هست بر سر بازار تو
پرده در گوش خلق غلغلهٔ مرد و زن
حسن تو دارد دو حق بر من محزون که هست
عشق مرا راهبر عقل مرا راهزن
شمع وصال توراست جان لکن اما دریغ
کاتش این شمع راست بعد غریب از لگن
عشق که دارد دو شکل از چه ز وصل فراق
بهر رقیبان پری بهر منست اهرمن
راز من از عشق تو گنج نهان بود از آن
دل بستاند از زبان لب بنهفت از دهن
تا شدهام بر درت از حبشی بندگان
صد قرشی گشتهاند بنده و لالای من
مکتب عشق تو هست مسکن صد بوعلی
طفل سبق خوان در او محتشم استاد فن
چون سخن آرائیم پا به دعایش نهاد
مصرع مطلع نهاد روی به پای سخن
رایت خورشید را تا بود این ارتفاع
آیت اقبال باد رایت سلطان حسن
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - این ابیات مثنوی حسبالحال گفته در عذر ارسال شعر به بزرگی که شعر میگفته
من آن اعرابیم اندر دل بر
که آنجا مرغ جان را سوختی پر
تمام عمر آب شور میخورد
گمانی هم به آب خوش نمیبرد
قضا را روزی اندر نوبهاران
گوی را مانده در ته آب باران
چو اعرابی چشید آن آب بر جست
عزیمت را به این نیت کمر بست
کز آن جلاب پرسازد سبوئی
شود صحرا نورد و دشت پوئی
دواند تا به درگاه خلیفه
به جا آرد عزیمت را وظیفه
ازین غافل که آنجا بحر مواج
که آب سلسبیلش میدهد باج
لب و کام ملک را میتواند
ازین شیرینتر آبی هم چشاند
سخن کوته چو آورد آن سبک گام
به منزل میبرد از شاه آرام
به شیرین حرفهای پر بشارت
که میبردند تسکین را به غارت
به عالی مژدههای به هجت افزا
که میکندند کوه طاقت از جا
نگهبانان شاهش پیش خواندند
به خلوت خانه خاصش نشاندند
ملک چون جرعهای زان آب نوشید
بر آن صورت از احسان پرده پوشید
به وی از جام همت جرعهای داد
که خاص و عالم را در خاطر افتاد
که بود آبی از آب زندگانی
برابر با حیات جاودانی
بلی زانجا که موج بحر جود است
زیان بینوایان جمله سود است
بسانادان که از همراهی بخت
به صدر بزم دانایان کشد رخت
بسا ناقص خزف کز لعب گردون
به صد گوهر دهندش قیمت افزون
بسا جنس زبون کز حسن طالع
شود بالای جنس خوب واقع
الا ای پادشاه کشور دل
که دایم میزند عشقت در دل
دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم
که سنگ از گرمی آن میشود نرم
ضمیری از ثنایت آن چنان پر
که در درج محقر یک جهان در
دهد گر عمر مستعجل امانم
شود از جنبش کلک زبانم
پر از مدح تو دیوانها امانم
شود از جنبش کلک زبانم
کنون از حق اعانت وز تو امداد
زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد
که آنجا مرغ جان را سوختی پر
تمام عمر آب شور میخورد
گمانی هم به آب خوش نمیبرد
قضا را روزی اندر نوبهاران
گوی را مانده در ته آب باران
چو اعرابی چشید آن آب بر جست
عزیمت را به این نیت کمر بست
کز آن جلاب پرسازد سبوئی
شود صحرا نورد و دشت پوئی
دواند تا به درگاه خلیفه
به جا آرد عزیمت را وظیفه
ازین غافل که آنجا بحر مواج
که آب سلسبیلش میدهد باج
لب و کام ملک را میتواند
ازین شیرینتر آبی هم چشاند
سخن کوته چو آورد آن سبک گام
به منزل میبرد از شاه آرام
به شیرین حرفهای پر بشارت
که میبردند تسکین را به غارت
به عالی مژدههای به هجت افزا
که میکندند کوه طاقت از جا
نگهبانان شاهش پیش خواندند
به خلوت خانه خاصش نشاندند
ملک چون جرعهای زان آب نوشید
بر آن صورت از احسان پرده پوشید
به وی از جام همت جرعهای داد
که خاص و عالم را در خاطر افتاد
که بود آبی از آب زندگانی
برابر با حیات جاودانی
بلی زانجا که موج بحر جود است
زیان بینوایان جمله سود است
بسانادان که از همراهی بخت
به صدر بزم دانایان کشد رخت
بسا ناقص خزف کز لعب گردون
به صد گوهر دهندش قیمت افزون
بسا جنس زبون کز حسن طالع
شود بالای جنس خوب واقع
الا ای پادشاه کشور دل
که دایم میزند عشقت در دل
دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم
که سنگ از گرمی آن میشود نرم
ضمیری از ثنایت آن چنان پر
که در درج محقر یک جهان در
دهد گر عمر مستعجل امانم
شود از جنبش کلک زبانم
پر از مدح تو دیوانها امانم
شود از جنبش کلک زبانم
کنون از حق اعانت وز تو امداد
زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۶
کم خور غم تنی که حیاتش به جان بود
چیزی طلب که زندگی جان به آن بود
هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا در زمین جسم تو آب روان بود
آن کس رسد به دولت وصلی که مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود
چون استخوان مرده نیاید به هیچ کار
عشقی که زندهای چو تواش در میان بود
معشوق روح بخش به اول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستی تو جان ستان بود
آخر به عشق زنده کند مر تو را که اوست،
کب حیوة از آتش عشقش روان بود
از تو چه نقشهاست در آیینهٔ مثال
دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود
این حرف خواندهای تو که بر دفتر وجود
لفظیست صورت تو که معنیش جان بود
با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ایست
جان تو آیتیست که تفسیرش آن بود
ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به
خود شرح این حدیث چه کار زبان بود؟
خود را مکن میان دل و خلق ترجمان
تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود
چیزی طلب که زندگی جان به آن بود
هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا در زمین جسم تو آب روان بود
آن کس رسد به دولت وصلی که مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود
چون استخوان مرده نیاید به هیچ کار
عشقی که زندهای چو تواش در میان بود
معشوق روح بخش به اول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستی تو جان ستان بود
آخر به عشق زنده کند مر تو را که اوست،
کب حیوة از آتش عشقش روان بود
از تو چه نقشهاست در آیینهٔ مثال
دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود
این حرف خواندهای تو که بر دفتر وجود
لفظیست صورت تو که معنیش جان بود
با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ایست
جان تو آیتیست که تفسیرش آن بود
ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به
خود شرح این حدیث چه کار زبان بود؟
خود را مکن میان دل و خلق ترجمان
تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
بار محبت از همه باری گرانتر است
و آن کس کشد که از همه کس ناتوانتر است
دیگر ز پهلوانی رستم سخن مگوی
زیرا که عشق از همه کس پهلوانتر است
چون شرح اشتیاق دهد در حضور دوست
بیچارهای که از همه کس بیزبانتر است
هر دل که شد نشانهٔ آن تیر دلنشین
فردای محشر از همه صاحب نشانتر است
هر دم به تلخکامی ما خنده میزند
شکر لبی که از همه شیرین دهانتر است
مانند موی کرده تنم را به لاغری
فربه تنی که از همه لاغر میانتر است
دانی که من به مجمع آن شمع کیستم
پروانهای که از همه آتش به جانتر است
کی میدهد ز مهر به دست من آسمان
دست مهی که از همه نامهربانتر است
هر بوستان که میرود اشک روان من
سرو روانش از همه سروی روانتر است
مستغنیام ز لعل درافشان مهوشان
تا دست شاه از همه گوهر فشانتر است
دارای تخت ناصردین شه که وقت کار
بخت جوانش از همه بختی جوانتر است
قصر جلالش از همه قصری رفیعتر
نور جمالش از همه نوری عیانتر است
هر سو کمین گشاده فروغی به صید من
تیرافکنی که از همه ابرو کمانتر است
و آن کس کشد که از همه کس ناتوانتر است
دیگر ز پهلوانی رستم سخن مگوی
زیرا که عشق از همه کس پهلوانتر است
چون شرح اشتیاق دهد در حضور دوست
بیچارهای که از همه کس بیزبانتر است
هر دل که شد نشانهٔ آن تیر دلنشین
فردای محشر از همه صاحب نشانتر است
هر دم به تلخکامی ما خنده میزند
شکر لبی که از همه شیرین دهانتر است
مانند موی کرده تنم را به لاغری
فربه تنی که از همه لاغر میانتر است
دانی که من به مجمع آن شمع کیستم
پروانهای که از همه آتش به جانتر است
کی میدهد ز مهر به دست من آسمان
دست مهی که از همه نامهربانتر است
هر بوستان که میرود اشک روان من
سرو روانش از همه سروی روانتر است
مستغنیام ز لعل درافشان مهوشان
تا دست شاه از همه گوهر فشانتر است
دارای تخت ناصردین شه که وقت کار
بخت جوانش از همه بختی جوانتر است
قصر جلالش از همه قصری رفیعتر
نور جمالش از همه نوری عیانتر است
هر سو کمین گشاده فروغی به صید من
تیرافکنی که از همه ابرو کمانتر است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
قطع نظر ز دشمن ما کرد چشم دوست
دردی که داشتیم دوا کرد چشم دوست
در عین خشم اهل هوس را به خون کشید
کامی که خواستیم روا کرد چشم دوست
بر ما نظر فکند و ز بیگانه برگرفت
دیدی که التفات به جا کرد چشم دوست
جمعی بکشت و جمع دگر زنده ساخت باز
بنگر به یک نظاره چهها کرد چشم دوست
از بهر یک نگاه بلاخیز خویشتن
ما را به صد بلیه رضا کرد چشم دوست
دوشینه داد وعدهٔ خونریزیام به ناز
وقت سحر به وعده وفا کرد چشم دوست
قابل نبود خون من از بهر ریختن
این گردش از برای خدا کرد چشم دوست
تشبیه خود به آهوی دشت ختن نمود
مگذر ز حق که عین خطا کرد چشم دوست
هر تن که سر کشید ز فرمان شهریار
او را نشان تیر بلا کرد چشم دوست
شمسالملوک ناصردین شاه کامکار
کز رویش اقتباس ضیا کرد چشم دوست
شاهی که به هر خاک قدوم مبارکش
خود را غلام باد صبا کرد چشم دوست
هر سو فروغی از پی آشوب ملک دل
چندین هزار فتنه به پا کرد چشم دوست
دردی که داشتیم دوا کرد چشم دوست
در عین خشم اهل هوس را به خون کشید
کامی که خواستیم روا کرد چشم دوست
بر ما نظر فکند و ز بیگانه برگرفت
دیدی که التفات به جا کرد چشم دوست
جمعی بکشت و جمع دگر زنده ساخت باز
بنگر به یک نظاره چهها کرد چشم دوست
از بهر یک نگاه بلاخیز خویشتن
ما را به صد بلیه رضا کرد چشم دوست
دوشینه داد وعدهٔ خونریزیام به ناز
وقت سحر به وعده وفا کرد چشم دوست
قابل نبود خون من از بهر ریختن
این گردش از برای خدا کرد چشم دوست
تشبیه خود به آهوی دشت ختن نمود
مگذر ز حق که عین خطا کرد چشم دوست
هر تن که سر کشید ز فرمان شهریار
او را نشان تیر بلا کرد چشم دوست
شمسالملوک ناصردین شاه کامکار
کز رویش اقتباس ضیا کرد چشم دوست
شاهی که به هر خاک قدوم مبارکش
خود را غلام باد صبا کرد چشم دوست
هر سو فروغی از پی آشوب ملک دل
چندین هزار فتنه به پا کرد چشم دوست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
هر کس که به جان دسترسی داشته باشد
باید که به دل مهر کسی داشته باشد
زان بر سر بیمار غمش پا نگذارد
ترسد که مبادا نفسی داشته باشد
دل نالهکنان رفت پی محمل دلدار
کاین قافله باید جرسی داشته باشد
گر یاد گلستان نکند هیچ عجب نیست
مرغی که به تنها قفسی داشته باشد
از الفت بیگانه بیندیش که حیف است
دامان تو هر بوالهوسی داشته باشد
در پرده قدح نوش فروغی که مبادا
سنگی به کمینت عسسی داشته باشد
باید که به دل مهر کسی داشته باشد
زان بر سر بیمار غمش پا نگذارد
ترسد که مبادا نفسی داشته باشد
دل نالهکنان رفت پی محمل دلدار
کاین قافله باید جرسی داشته باشد
گر یاد گلستان نکند هیچ عجب نیست
مرغی که به تنها قفسی داشته باشد
از الفت بیگانه بیندیش که حیف است
دامان تو هر بوالهوسی داشته باشد
در پرده قدح نوش فروغی که مبادا
سنگی به کمینت عسسی داشته باشد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
بر صفحهٔ رخ از خط مشکین رقم مزن
بر نامهٔ حیات محبان قلم مزن
تیغ عتاب بر سر اهل وفا مکش
تیر هلاک بر دل صید حرم مزن
افتادگان بند تو جایی نمیروند
مرغان بال بسته به سنگ ستم مزن
زلفی که جایگاه دخل خلق عالم است
بر یکدگر میفکن و عالم به هم مزن
رنگی نماند پیش رخت هیچ باغ را
برقع بپوش و طعنه به باغ ارم مزن
گفتی که کام دیدی از آن چاک پیرهن
پیراهن دریدهٔ من بین و دم مزن
در جلوهگاه دوست نگاهی فزون مخواه
در کارگاه عشق دم از بیش و کم مزن
بی ترک سر ز راه ارادت نشان مجو
بی راهبر به کوی محبت قدم مزن
گر آسمان به کام تو گردد فروغیا
بر آسمان میکده جز جام جم مزن
بر نامهٔ حیات محبان قلم مزن
تیغ عتاب بر سر اهل وفا مکش
تیر هلاک بر دل صید حرم مزن
افتادگان بند تو جایی نمیروند
مرغان بال بسته به سنگ ستم مزن
زلفی که جایگاه دخل خلق عالم است
بر یکدگر میفکن و عالم به هم مزن
رنگی نماند پیش رخت هیچ باغ را
برقع بپوش و طعنه به باغ ارم مزن
گفتی که کام دیدی از آن چاک پیرهن
پیراهن دریدهٔ من بین و دم مزن
در جلوهگاه دوست نگاهی فزون مخواه
در کارگاه عشق دم از بیش و کم مزن
بی ترک سر ز راه ارادت نشان مجو
بی راهبر به کوی محبت قدم مزن
گر آسمان به کام تو گردد فروغیا
بر آسمان میکده جز جام جم مزن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۲۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۰۲
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸۶
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵۲
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۶ - شراب خواهد
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۸