عبارات مورد جستجو در ۱۰۹ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : سرودهای وطنی
شمارهٔ ۳ - سرود شادی
در طرب آئید مهان مجلس ملی شده باز
سینه سینای جهان طور تجلی شده باز
بیایید بیایید که انده سپری شد
صف باغ و صف راغ پر از حور و پری شد
یارب این مجلس ما خوب شود
شه به چشم همه محبوب شود
بگویید بگویید خلق چاره نمایاد
دل دشمن بدخواه خدا پاره نمایاد
مجلس ما تازه شده، مست به خمیازه شده
کار به شیرازه شد شهر پر آوازه شده
بیارید بیارید زر از کان سیاسی
نگارید نگارید قوانین اساسی
آمده مشروطه ز ره در به رخش باز کنید
پیش وی از عفو گنه طرح سخن ساز کنید
نوازید نوازید که مهمان عزیز است
بیایید بیایید که در فکر گریز است
تار مشروطه به مویی بند است
ترک شوریده به هویی بند است
ببینید بینید وکیلان به کجایند
بخواهید بخواهید که یکبار بیایند
جام عدالت همه شب نوش کن ار معتقدی
گر تو نیایی به طرب می نخوری مستبدی
بنوشید بنوشید که می صاف و رقیق است
بجوشید بجوشید که همرنگ عقیق است
هر که جام از بط مشروطه زند
در شط علم و ادب غوطه زند
از کف جبریل رسد ساغر آزادی ما
صورسرافیل دهد مژده آبادی ما
بریزید بریزید ازین باده پرشور
که شد چشم عزازیل ز گلزار ارم دور
کار دشوار بسی سهل شده
یار نااهل عجب اهل شده
جیش سپهدار عجم از ره قزوین رسدا
ماهچه چتر و علم بر مه و پروین رسدا
بنازید بنازید به اقبال سپاهش
ببازید ببازید دل اندر سر راهش
شادمان باد سپهدار وطن
جاودان باد نگهدار وطن
رو سپهدار بگو از غم و تیمار وطن
زآنکه طبیبی است نکو بر سر بیمار وطن
ببوسید ببوسید سم و نعل سمندش
درآرید درآرید دل و جان به کمندش
خواهد او عافیت خلق خدا
داند او مصلحت شاه و گدا
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸
عید است و دارد هر کسی فکر نثار مجلسی
گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش
قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن
درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش
در شاد باش عید همایون و ستایش شاه
آن آهوان نغز بین بر طرف گلبرگ ترش
آن آهوان نغز بین بر طرف گلبرگ ترش
طرف گلستان سبز بین از نافه ی جان پرورش
افزود زیب گلستان چون سبزه سر برزداز آن
بنگر بتاراج خزان از سبزه گلبرگ ترش
زان سبزه چون خیزد صبا در سنبل آویزد صبا
دلها فرو ریزد صبا مستی برد از عبهرش
تا از گلش زد سبزه سر در سنبلش نبود اثر
از دل دلی باشد ببر از برگ گل نازکترش
در آن سر زلف دو تا از ما دلی شد مبتلا
میکرد چون دلها رها یا رب چه آمد بر سرش
بر گونه اش اشک این عجب نبود چو خط سر زد ز لب
رخسار و خط روز است و شب آن آفتاب این اخترش
لعل شبه اندود بین جزع گهر آمود بین
این آتش و آن دود بین پر آب از آن چشم ترش
بگذاشتی لعلش اگر رسم مسیحایی ز سر
اعجاز داوودی نگر جوشن ز خط بین در برش
آن مار و مار افساستی یا معجز موساستی
آن افعی آن بیضاستی یا روی و زلف کافرش
بر عارضش خط برده ره بگذشته یا زین راه شه
بنشسته بر رخسار مه گرد از مسیر لشکرش
در قید مهرش پای دل چون شد دل کین پرورش
رفت از کفش کالای دل کو غمزه ی غارتگرش
پر خار دل ز آزارها دامن ز خون گلزارها
آری گل آرد خارها این طرفه آب از آذرش
تا دل نداد آن دل شکن باور نبودش دردمن
باشد بفکر خویشتن اکنون که آمد باورش
هر شب نخفتن تا سحر بی وعده بودن منتظر
باور نکرد از من مگر وقتی که آمد بر سرش
معشوق کار افتاده به، دل برده و دل داده به
افکنده وافتاده به، مجروح و بر کف خنجرش
هم خط بر آن رخسار به هم سبزه بر ازهار به
هم گل میان خار به ایمن ز گلچین پیکرش
هرگز دهد دل زیرکی در دست نادان کودکی
نقدار دهی سد جان یکی با وعده ی مشتی زرش
شد مهر و کین پیشش یکی با نیک و بد کیشش یکی
بیگانه و خویشش یکی عشق و هوس یکسان برش
آن طرز غافل دیدنش آن دیدن و خندیدنش
آن بی سبب رنجیدنش آن رنجش صلح آورش
با غیر خفتن تا سحر از محرمان کردن حذر
بی موجبی خواندن ببر بی جرم راندن از درش
چند ای دل بیهوده گو مهربتان کینه جو
برکن نهال آرزو چون بهره نبود از برش
تار امل بگسسته به، جام هوس بشکسته به
درج غزل در بسته به، نا سفته خوشتر گوهرش
عید است و دارد هر کسی فکر نثار مجلسی
گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش
قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن
درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش
شاهنشه عرش آستان خورشید کیوان پاسبان
فتح علی شه کز شهان هرگز نیامد همسرش
عید آمد از یکساله ره با پیک دولت بر درش
نبود عجب گر دست شه گوهرفشان شد بر سرش
هم ابر گوهر بار شد هم شاخ گوهر دارشد
هم خاک گوهر زار شد از طبع گوهر پرورش
باغ خلافت از خسان چون گلستان بود از خزان
اکنون چو از گل گلستان رونق رسید از حیدرش
بزم طرب بر پا نگر مجلس بهشت آسانگر
ساقی بقد طوبانگر از باده بر کف کوثرش
ناخورده می نبود عجب در خط شفق آساش لب
گردد شفق پیدا بشب چون خور نهان شد پیکرش
تا بزم شه بر پاستی مجمر تن اعداستی
جانشان سپند آساستی تا سوزد اندر مجمرش
شاه ملایک پاسبان بر فرش عرشی از وی عیان
تخت شهنشه عرش دان ذات شهنشه داورش
خورشید فر جمشیدشان کی حشمت اسکندر نشان
گه زرفشان گه سر فشان این از کف آن از خنجرش
ماه از پی کسب شرف تیر از پیش دفتر بکف
ناهید با مزمار و دف یابند ره شاید برش
خورشید جویای ضیا بهرام و برجیس از قفا
کیوانشان شد رهنما تا پیش دربان درش
ملکش چو بحری وندر آن از عدل کشتیها روان
کز عزم دارد بادبان وزحلم باشد لنگرش
عزمش چو مرغی تیز پر زانسوی امکانش گذر
منقارش از نصرت نگر وزفتح بین بال و پرش
تا گردش گردون بود تا عید ها میمون بود
ز اقبال روز افزون بود هر روز عید دیگرش
معبود بادا ناصرش منصور بادا لشکرش
مسرور بادا خاطرش معمور بادا کشورش
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۴
اقبال غلام بخت پیروز تو باد
خور بنده روی عالم افروز تو باد
هر خیر و سعادت که دهد دست قدر
ایثار و نثار عید و نوروز تو باد
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳ - مخالفت با قرارداد ایران و انگلیس
نام دژخیم وطن، دل بشنود خون می کند
پس بدین خونخوار، اگر شد روبرو چون می کند؟
آن که گفتی، محو قرآن را همی باید نمود
عنقریب این گفته با سر نیزه مقرون می کند!
وای از این مهمان، که پا در خانه ننهاده هنوز
پای صاحب خانه را، از خانه بیرون می کند؟!
داستان موش و گربه است، عهد ما و انگلیس
موش را گر گربه برگیرد، رها چون می کند؟
شیر هم باشیم گر ما، روبه دهر است او
شیر را روباه معروف است، مغبون می کند؟
هیچ می دانی حریف ما، چه دارد در نظر؟
این همه خرج گزافی را که اکنون می کند؟
انگلیس آخر دلش، بهر من و تو سوخته؟
آنکه بهر یک وجب خاک اینقدر خون می کند؟
آنقدر می دانم امروز، ار که بر ما داده پنج:
غاز، فردا دعوی پنجاه میلیون می کند!
دانم آخر جمله ما را به ملک خویشتن
بی نصیب از آب و خاک و دشت و هامون می کند!
آن که در آفریک بر ریگ بیابان چشم داشت
چشم پوشی، از دیار گنج قارون می کند؟
دزد رهزن دزد نادانست، راحت پشت میز
دزد دانا دزدی از مجرای قانون می کند!
گوش آوخ ندهد، این ملت بدینها! ور دهد:
گوش از این گوش، از آن گوش بیرون می کند!
طبع من مسئول تاریخ است و ساکت مانم ار
هان به وجدانم مرا، تاریخ مدیون می کند!
ورنه می دانم در احساسات این بی حس نژاد
گفته های من نه چیزی کم نه افزون می کند!
ملتی کو مرده در تاریخ و اینش امتیاز
نعش خود با دست خود، این مرده مدفون می کند!
ملتی کز دادن تن، با کمال امتنان:
بر اسارت، خصم را از خویش ممنون می کند!
ملتی کو باز قرن بیستم بر درد خود
چاره باختم و دعا و ذکر و افسون می کند!
ملتی کالوده تریاک باشد صبح و شام
دائم آگنده دماغ، از گند افیون می کند!
ملتی کاو با چو من پور عزیز این وطن
آنچه با یوسف نمود از بخل شمعون می کند!
ملتی کو روز و شب بر خون خود شد تشنه لب
دشمنان را دعوت از بهر شبیخون می کند!
ملتی کز هر جهت بهر زوال آماده است
صرف احساسات من احیاء ورا چون می کند!
خود نه تنها خلق دنیا، جملگی در حیرتند
حیرت از اوضاع ما، خلاق بی چون می کند!
زآسمان نارد ملک، ناچار یک مشت دنی
ز اهل این ملک، آمر این ملت دون می کند!
گشته است اسباب خنده: گریه بر حال وطن
بیشم از حال وطن، این نکته محزون می کند!
ای خدا جای تشکر، چشم زخمم می زنند!
چشم من همچشمی ار با رود جیحون می کند!
آن خیانت ها که، با ایران وزیران می کنند!
بارها بدتر به من، این سفله گردون می کند!
یأس من زین قوم تا اندازه ای باشد به جا
طبع من بی جاست، کز اندازه بیرون می کند!
(عشقی) از عشق وطن، آنسان مجرب شد که این
کهنه دیوانه جنون، تعلیم مجنون می کند!
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۶ - آمدن گرسیوز و بردن برزو پیش افراسیاب
و زان پس به گرسیوز آواز داد
کز ایدر بران باره بر سان باد
به نرمی بیاور به نزد منش
به چربی به دام آورم گردنش
مگردان به تندی زبان را بدوی
نباید که رنج آیدت زو به روی
سپهبد سبک کرد سویش عنان
وزان موی بر تن شده چون سنان
چو آمد به نزدیک پرخاشجوی
شگفتی فرو ماند در کار اوی
ورا دید آشفته چون پیل مست
یکی بیل مانند گرزی به دست
سپهدارش از دور آواز داد
چو لرزان یکی شاخ ازتند باد
به چربی بدو گفت کای نام جوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
کسی را بدین دشت پیکار نیست
همان میهمان نزد کس خوار نیست
نخوردیم از تو در آنجای هیچ
مگر آب چشمه، بدین سان مپیچ
بیا تا یکی پیش شاهت برم
بدان پر گهر بارگاهت برم
سر سروان شاه توران زمین
سر افراز گردان ماچین و چین
نبیره فریدون و پور پشنگ
همی راه جوید ازین خاره سنگ
همی راه جوییم از تو کنون
نجوییم کین و نریزیم خون
چو گرسیوز این گفت، برزوی شیر
بیامد خرامان بر او دلیر
به گردن بر آورد بیل سطبر
خروشنده بر سان تندر ز ابر
تو گفتی درختی ست زآهن به بار
و یا نره شیری ست در مرغزار
دلیر و خرامان و دل پر شتاب
بیامد به نزدیک افراسیاب
چو آمد به نزدش زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
جهاندار او را به شیرین زبان
نوازید و بنشاند اندر زمان
بدو گفت کای مرد با رای و کام
نژادت ز کیست و چه نامی به نام
ز تخم که ای وز کدامی گهر
چه گوید همی مادرت از پدر
نکردیم بر کشته زارت زیان
دژم روی گشتی چو شیر ژیان
بدو گفت برزوی کای نام جوی
دلت شاد باد و فروزنده روی
پدر را ندیدم به چشم از بنه
همه سال ایدر بدم یک تنه
من و مادرم ایدر و چند زن
نیایی کهن باز مانده ز من
نیای مرا نام شیروی گرد
به نخجیر شیرش بدی دست برد
(کنون پیر گشته ست و بسیار سال
ورا چنبری شد همی برز و یال)
چنین گفت مادر که گاه بهار
بدین دشت بگذشت گردی سوار
نیای من آن پیر شوریده بخت
به نخجیر شیران بد و کار سخت
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار
چو دادم مر او را همی سرد آب
نگه کرد در من دلش شد کباب
فروماند بر جای وز بهر دل
فروشد دو پای دلاور به گل
کجا با دل خویش اندیشه کرد
سگالشگری یک زمان پیشه کرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
در آورد دیوار باره به بند
به باره برآمد چو مرغی به پر
در آویخت با من گو نامور
ز من مهر یزدان به مردی ربود
وزان جای برگشت بر سان دود
ندیدم دگر چهره آن سوار
ندانم کجا رفت و چون بود کار
به من بارور گشت مادر ازوی
نبودش جز او هرگزش هیچ شوی
چو افراسیاب این ز برزو شنید
به کردار غنچه همی بشکفید
بدو گفت کای مرد پهلو نژاد
زمانه ز نیکیت هم نیک داد
بیابی ز من دولت وکام تو
به شاهی کشد پس سرانجام تو
همان کشور و دخترم آن توست
همه لشکر من به فرمان توست
ز توران زمین تا به ماچین وچین
تو را شهریاران کنند آفرین
نبیند جهان کس به آیین تو
سپهر چهارم کشد زین تو
زمین هفت کشور تو را بنده شد
به پیش تو گردون پرستنده شد
ز برزیگری رستی و کار سخت
به گردون بر آرد تو را نیک بخت
یکی کار پیش است ما را بزرگ
کزو خیره گردد دو چشم سترگ
مرا کرده پیری چنین ناتوان
تو را هست نیروی و بخت جوان
بدان گه که من چون تو بودم به سال
قوی گردن و سینه در خورد یال
همه آرزو جنگ شاهان بدی
زمانه ز بیمم هراسان بدی
دل شیر و چنگال شیر ژیان
ز تیر و ز تیغم بدندی نوان
هماوردم ار کوه بودی به جنگ
ز گرزم شدی نرم چون خاره سنگ
به میدان نیامد کسی پیش من
که نه جوشنش گشت بر تن کفن
کنون پیر گشتم شمیده شدم
چو چنگ دلیران خمیده شدم
ندارم دل و توش آیین جنگ
کجا گشت چون بید لرزان دو چنگ
یکی آرزو دارم اکنون به دل
نباید که باشیم خوار و خجل
که در دست تو نیست آن بس گران
نپیچی ز پیکار گند آوران
یکی مرد از ایران پدید آمده ست
که بند یلان را کلید آمده ست
چه هامون وکوه و چه دریا و دشت
ز سم ستورش همی چیره گشت
به توران زمین نامداری نماند
که منشور شمشیر او بر نخواند
دل جنگ جویان ازو شد به درد
نیارد کسی جنگ او یاد کرد
چه شیر و چه جادو چه دیو و چه پیل
چه کوه و چه هامون چه دریای نیل
گه کینه در پیش چشمش یکی ست
کجا گر فراوان و گر اندکی ست
یکی رخش دارد به زیر اندرون
به بیشه ز شیران روان کرده خون
ابا این همه مردی و زور دست
تو را همچو او مرد باید دو شست(؟)
ز بالای او زان تو برتر است
به مردی و نیرو ز تو کمتر است
بر آنم که با تو نتابد به جنگ
گرش چند در رزم تیز است چنگ
کنون گر تو با او نبرد آوری
سر نامور را به گرد آوری
تو را باشد این لشکر (و) بوم وبر
ز دریای چین تا به مرز خزر
سپهر و ستاره گواه من است
که این گفته آیین و راه من است
چو بشنید برزوی ازو این سخن
دلش گشت پر کین ز مرد کهن
چنین داد پاسخ که ای شهریار
چه نام جهانجوی گرد سوار؟
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که آن نامورگرد خسرو نشان
تهمتنش نشستن بود سیستان
که بادا همیشه کنام ددان
چه گویی کنون چاره کار چیست
برین رای با ما تو را رای چیست؟
چه گویی درین ای پناه سپاه
در اندیشه با او چه سازیم راه
جوان این سخن چون ز خسرو شنید
به درد دل از کینه آهی کشید
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که شاها ازین کار چندین متاب
چو از گیتی این رنج باشد تو را
پس این پادشاهی چه باید تو را
همانا تو را خود دل جنگ نیست
چو شاهان پیشین تو را سنگ نیست
که چندین سخن گویی از یک سوار
به نزدیک آن لشگر نامدار
چو جنگی نباشد دل اندر برت
چرا تاج شاهی نهی بر سرت
به دیان دادار و روز سپید
به گردون گردان و تابنده شید
به فرخنده فرخ مه فوردین
به ایوان بزم و به میدان کین
که گر دل برین کار پرکین کنم
مر این مرد را خاک بالین کنم
ز خون روی ایران چو دریا کنم
نشست تو را بر ثریا کنم
کنون گر بفرمایدم شهریار
نشینم ابر باره راهوار
بسازیم لشکر به ایران شویم
به پیکار آن نره شیران شویم
به پیروز بخت رد افراسیاب
کنم دشت ایران چو دریای آب
ستانم ز کیخسرو آن تاج و تخت
نمانم بر آن بوم شاخ درخت
همه بومشان جمله ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم
چو افراسیاب این شنید از جوان
دل پیر سر گشت ازین شادمان
بفرمود کآرند ده بدره زر
همان تاج و آن یاره با گهر
ز دیبای زربفت رومی سه تخت
چنان چون بود در خور نیک بخت
دو صد خوب رویان ماچین و چین
(ز دیبا سراپرده و اسب و زین)
(دو صد بارگیر تکاور به زین)
صد استر همه بار دیبای چین
ز زین و لگام و جناغ خدنگ
رکاب مرصع جناق پلنگ
دو صد جوشن و تیغ (و) بر گستوان
همان نیزه و تیر و گرز گران
همان گوسفند و بز و بوم و بر
همان زر دینار و در و گهر
بیاورد گنجور اندر زمان
بر شاه ترکان و مرد جوان
به برزو سپردش همه سر به سر
چو گلبرگ بشکفت پس نامور
چو برزو بدان خواسته بنگرید
جز از خود به گیتی کسی را ندید
نیایش کنان پس زبان برگشاد
ستایش کنان خاک را بوسه داد
وز آنجا به نزدیک مادر دوان
بیامد چو خورشید روشن روان
به مادر سپرد آن همه خواسته
ازآن خواسته دل شد آراسته
به مادر چنین گفت کای نیک روز
روان را بدین خواسته بر فروز
کزین گونه کس خواسته دیده نیست
همان گوش کس نیز بشنیده نیست
به مادر چنین گفت برزوی شیر
که مارا جزین داد شاه دلیر
بدان تا من و رستم زال زر
بکوشیم در جنگ با یکدگر
ببرم سرش را به زاری ز تن
تنش سینه باز سازم کفن
چو بشنید مادر فغان بر کشید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بزد دست (و) برکند موی از سرش
بدرید جامه همه بر برش
خروشان و گریان بدو گفت بست
که کرده ست هرگز بدین گونه دست(؟)
همه آرزو جنگ شیران کنی
مرا خاکسار دلیران کنی
به روز جوانی به زر و درم
مشو غره جان را مگردان دژم
به دینار و دیبا و اسب و گهر
فروشد کسی جان و سر ای پسر؟
که این شاه توران فریبنده است
بدی را همه ساله کوشنده است
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را
بسا کس که گشتش سر از تن جدا
به گفتار این دیو نر اژدها
زبهر فزونی تو این رنج تن
ز دل دور کن آز و بیخش بکن
بر اندیش ازین ای گو انجمن
نباید که یاد آوری گفت من
و دیگر که آن شیردل نیک مرد
که با وی همی کرد خواهی نبرد
به مردی ز خورشید پیداتر است
به پیکار از شیر شیداتر است
دل شیر دارد تن ژنده پیل
چه هامون به پیشش چه دریای نیل
ز دیوان جنگی نترسد به جنگ
به مردی بر آرد ز دریا نهنگ
بسا شیر مردان که او کشته کرد
زکشته بسی دشت چون پشته کرد
دلیران ترکان فزون هزار
همه نامداران خنجرگزار
چو کاموس جنگی و خاقان چین
چو فغفور و چون شنگل دوربین
چو منثور ایلا چو عحعار گرد
همان چنگش گرد با دست برد
دگر نامور گرد سهراب شیر
که پیل ژیان آوریدی به زیر
چه اکوان دیو و چه دیو سپید
که از جان ز رزمش شدند نا امید
نگه کن بدین نامداران که من
به پیش تو گفتم از آن انجمن
به مازندران و به توران که ماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
تو زین نامداران نه ای بیشتر
ازین درکه رفتی مرو پیشتر
چو بشنید برزو ز مادر سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت ای مام تنگی مکن
مرا از یلان نیز ننگی مکن
که جز خواست دیان نباشد دگر
ز تقدیر او کس نیابد گذر
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶ - فصل (اول همه سعادات اعمال خیر است به تکلف)
بدان که اگر چه اعمال به جوارح است، مقصود از آن گردش دل است که دل است که بدان عالم سفر خواهد کرد. و همی باید که با کمال و جمال بود تا حضرت الهیت را بشاید و چون آینه روشن و بی زنگار بود تا صورت ملکوت اندر وی بنماید تا جمالی بیند که آن بهشت که صفت وی شنیده است حقیر گردد. و اگر چه تن را اندر آن عالم نیز نصیب است، ولیکن اصل دل است و تن تبع است و بدان که دل دیگر است و تن دیگر که دل از عالم ملکوت است و تن از عالم شهادت و این اندر عنوان کتاب گفته آمد.
اما اگر چه دل از تن جداست، ولیکن دل را به وی علاقتی است که از هر معاملتی نیکو که بر تن برود نوری به دل پیوندد و آن نور تخم سعادت است و هر معاملتی زشت که بکند ظلمتی به دل پیوندد و آن ظلمت تخم شقاوت است و به سبب این علاقه آدمی را بدین عالم آورده اند تا از این تن دامی سازد و آلتی، تا خویشتن را صفات کمال حاصل کند.
و بدان که کتاب صنعتی است که صفت دل است، ولیکن فعل آن با انگشت است. اگر کسی خواهد که خط وی نیکو شود، تدبیر آن بود که به تکلف خط می نویسد تا اندرون وی نقش خط نیکو بپذیرد و چون پذیرفت، انگشت وی آن صورت از باطن گرفتن گیرد و بنویسد، پس همچنین از فعل نیکوی بیرون، درون وی خلق نیکو بگیرد و چون صفت و خلق درون نیکو شد، آنکه افعال به صفت آن خلق شود.
پس اول همه سعادات اعمال خیر است به تکلف و ثمره وی آن است که درون وی صفت خیر گیرد، آنگاه نور آن باز بیرون افتد و اعمال خیر به طوع اندر پذیرفتن ایستد. و سر این آن علاقه است که میان دل و تن است که اندر آن اثر همی کند و آن اندر این و برای این است که فعل به غفلت رود حبطه است که آن فعل دل را هیچ صفت ندهد که دل از آن غافل بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۳ - پیدا کردن آن که نیت در اختیار نیاید
بدان که مرد سلیم دل چون بشنود که در هر مباحی نیتی ممکن است، باشد که به دل یا به زبان گوید که نیت کردم که نکاح کنم برای خدای یا نان خورم برای خدای یا درس کنم یا مجلس برای خدای، و پندارد که این نیت بود. این یا حدیث زبان بود یا حدیث نفس که نیت کششی و میلی باشد که در دل پدید آید که آن مرد را در کار دارد چون متقاضی که الحاح کند تا تن به اجابت آن برخیزد و آن کار بکند.
و این آن وقت پیدا آید که غرض پدیدار آید و غالب شود، چون این متقاضی نباشد نیت به حدیث چنان بود که کسی سیر بود گوید نیت کردم که گرسنه باشم یا از کسی فارغ بود گوید که وی را دوست دارم و این محال بود. همچنین کسی که شهوت وی را فرا صحبت دارد گوید نیت کردم که صحبت برای فرزند کنم بیهوده بود و چون باعث وی بر عقد شهوت بود گوید نیت کردم که عقد برای سنت کنم این بیهوده بود، بلکه باید که اول ایمان به شرع قوی باشد.
آنگاه در اخبار آمده است که در ثواب نکاح به سبب فرزند تامل کند تا حرص آن ثواب در باطن وی حرکت کند چنان که وی را فرا نکاح دارد. آنگاه این خود نیت بود بی آن که وی بگوید و هرکه حرص فرمانبرداری وی را بر پای انگیخت تا در نماز ایستاد این خود نیت بود. به زبان گفتن که نیت کردم بیهوده بود. چنان که گرسنه گوید که نان خورم برای گرسنگی بیهوده بود که چون گرسنه بود خود خوردن برای آن باشد ناچار و هرجای که حظ نفس پدید آید نیت آخرت دشخوار فراز آید، مگر که کنار آخرت بر جمله غالب افتاده باشد. پس مقصود آن است که نیت آن است که به دست تو نیست. که نیت خواسته است که فراکار دارد و کار تو به قدرت تو هست تا اگر خواهی بکنی و اگر خواهی نکنی.
اما خواست تو به دست تو نیست تا اگر خواهی خواهی و اگر نخواهی نخواهی، بل خواست باشد که آفریند و باشد که نیافریند و سبب پدید آمدن وی آن بود که تو را اعتقاد افتد که غرض تو در این جهان یا در آن جهان در کاری بسته است تا باشد که خواهان آن گردی و کسی که این اسرار ندانست فواید بسیار طاعت دست بدارد که نیت حاضر نیاید.
ابن سیرین بر جنازه حسن بصری نماز نکرد و گفت، «نیت نمی یابم». سفیان ثوری را گفتند، «بر جنازه حماد بن سلیمان نماز نکنی و از علمای کوفه بود؟» گفت، «اگر نیت بود کردمی». و کسی از طاووس دعا خواست. گفت، «تا نیت فراز آید». و چون از وی روایت حدیث خواستندی بودی که نکردی و وقت بودی که ناگاه روایت کردی و گفتی در انتظار نیت باشم تا فراز آید. و یکی می گفت ماهی است تا در آنم که نیت درست کنم در عیادت فلان بیمار، هنوز نشده است.
و در جمله تا حرص دین بر کسی غالب نبود، وی را در هر خیری نیت فراز نیاید، بلکه در فرایض نیز به جهد فراز آید و باشد که تا از آتش دوزخ بازنیندیشد و خویشتن را بدان نترساند فراز نیاید. و چون کسی این حقایق بدانست، باشد که فضایل بگذارد و به مباحات شود که در مباح نیت یابد. چنان که کسی در قصاص نیت یابد و در عفو نیابد قصاص در حق وی فاضلتر باشد. و باشد که نیت نماز شب نیابد و نیت خواب یابد تا بامداد پگاه برخیزد، خوای وی را فاضلتر، بلکه اگر از عبادت ملول شود و داند که اگر ساعتی با اهل خویش تفرج کند یا با کسی حدیث و طیبت کند نشاط وی بازآید، آن طیبت وی را فاضلتر از این عبادت با ملال.
ابوالدردا می گوید، «من گاه گاه خویشتن را به لهو آسایش دهم تا نشاط حق بازآید». علی (ع) می گوید، «چون دل را بر دوام به کره فرا کاری داری نابینا شود». و این همچنان بود که طبیب باشد که بیمار را گوشت دهد، اگرچه محرور بود، تا قوت وی باز آید و طاقت دارو دارد و کسی در صف قتال به هزیمت شود تا خصم از پس او برود و آنگاه ناگاه برگردد و بر وی زند. و استادان چنین حیلتها بسیار کنند. در راه دین همه جنگ و مناظره است با نفس و با شیطان و به تلطف و به حیلت حاجت آید و آن نزدیک بزرگان دین پسندیده آید، اگرچه علمای ناقص راه بدان نبرند.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقدمه
بخش ۲ - ذکر سببی که باعث شد بر تألیف این کتاب
به وقت مقام قهستان در خدمت حاکم آن بقعه، مجلس عالی ناصرالدین عبدالرحیم ابن ابی منصور، تغمده الله برحمته، در اثنای ذکری که می رفت از کتاب الطهاره که استاد فاضل و حکیم کامل ابوعلی احمد بن محمد بن یعقوب مسکویه خازن رازی، سقی الله ثراه و رضی عنه و أرضاه، در تهذیب اخلاق ساخته است، و سیاقت آن بر ایراد بلیغ ترین اشارتی در فصیح ترین عبارتی پرداخته، چنانکه این سه چهار بیت که پیش از این در قطعه گفته آمده است به وصف آن کتاب ناطق است:
بنفسی کتاب حاز کل فضیلة
و صار لتکمیل البریه ضامنا
مؤلفه قد أبرزالحق خالصا
بتألیفه من بعد ما کان کامنا
و وسمه باسم الطهارة قاضیا
به حق معناه و لم یک ماینا
لقد بذل المجهود لله دره
فما کان فی نصح الخلایق خاینا
با محرر این اوراق فرمود که این کتاب نفیس را به تبدیل کسوت الفاظ و نقل از زبان تازی با زبان پارسی، تجدید ذکری باید کرد، چه اگر اهل روزگار که بیشتر از حلیه ادب خالی اند از مطالعه جواهر معانی چنان تألیفی به زینت فضیلتی حالی شوند احیای خیری بود هر چه تمامتر. محرر این اوراق خواست که آن اشارت را به انقیاد تلقی نماید. معاودت فکر صورتی بکر بر خیال عرضه کرد، گفت: معانی بدان شریفی از الفاظی بدان لطیفی که گویی قبائی است بر بالای آن دوخته، سلخ کردن و در لباس عبارتی واهی نسخ کردن عین مسخ کردن باشد، و هر صاحب طبع که بران وقوف یابد از عیب جویی و غیبت گویی مصون نماند. و دیگر که هر چند آن کتاب مشتمل بر شریفترین بابیست از ابواب حکمت عملی اما از دو قسم دیگر خالی است، یعنی حکمت مدنی و حکمت منزلی، و تجدید مراسم این دو رکن نیز که به امتداد روزگار اندراس یافته است مهمست، و بر مقتضای قضیه گذشته واجب و لازم، پس أولی آنکه ذمت به عهده ترجمه این کتاب مرهون نباشد و تقلد طاعت را به قدر استطاعت مختصری در شرح تمامی اقسام حکمت عملی بر سبیل ابتدا، نه شیوه ملازمت اقتدا، چنانکه مضمون قسمی که بر حکمت خلقی مشتمل خواهد بود خلاصه معانی کتاب استاد ابوعلی مسکویه را شامل بود، مرتب کرده آید، و در قسم دیگر از اقوال و آرای دیگر حکما مناسب فن اول نمطی تقریر داده شود. چون این خاطر در ضمیر مجال یافت، بر او عرضه داشت، پسندیده آمد. پس به این موجب هر چند خویشتن را منزلت و پایه این جرأت نمی دید و بدین عزیمت نیز از طعن طاعن و وقیعت بدگوی خلاصی زیادت صورت نمی بست، اما چون در امضای آن عزم مبالغتی تمام می فرمودند در این معنی شروع پیوست و بتوفیق الله تعالی به اتمام رسید، و چون سبب تألیف اقتراح و اشارت او رحمه الله بود کتاب را اخلاق ناصری نام نهاد. انتظار به کرم عمیم و لطف جسیم بزرگانی که به نظر ایشان بگذرد آنست که چون بر خطائی و سهوی اطلاع یابند شرف اصلاح ارزانی فرمایند و تمهید عذر را به انعام قبول تلقی کنند انشاء الله، تعالی.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقدمه
بخش ۴ - ابتدای خوض در مطلوب و فهرست فصول کتاب
به حکم این مقدمه که در اقسام علوم حکمت تقدیم یافت واجب نمود وضع اساس این رساله که مشتمل بر اقسام حکمت عملی است بر سه مقاله نهادن، و هر مقاله ای مشتمل بر قسمی، و لامحاله هر مقالتی مشتمل بر چند باب و فصل باید به حسب مسائل نمطی که در آن مقالت افتد، و تفصیل اینست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۵ - به یکی از دوستان نگاشته
بر پرند ساده مشک سوده خرمن کرده ای
زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده ای
شیوانامه زیبانگار که خامه گوهر بار سرکارش بدان روش نگاشته و به فرهنگ دری گهرهای گرانبها در آن انباشته بودند، انجمن آرای رسید و روشنی بخش دیده امید گشت. مژده تندرستی سرکار افسرده روان را رامشی بی کران انگیخت و رخت اندوه های کران از سامان دل و روان باز پرداخت. آفرین بر آن دست و پنجه که درین روش کاخی بلند افکند. و بر این منش شاخی برومند افراخت. نه کمند خرده گیران را بر آن دستی و نه از باد گرفت سرد سرایان این را شکستی. جاویدان زبان سخته سنجان بسته ماند و بازار پخته نگاران شکسته نگاران زهی بی شرمی که این تنگ مایه پست پایه را با همه تنگدستی اندیشه پاسخ گریبان گیر است و زالی خرسوار را در این پهنه که یکه تازان سپر انداخته و اسب اندازان به سر تاخته تلواس دار و گیر، شعر:
می سپارم رهی که اول گام
رخش رستم نرفته لنگ آید
ولی چون دشت شوخ چشمی فراخ است و شبرنگ خامه در تکاپوی ناهنجاری گستاخ، لگامی خواهم داد و دو سه گامی خواهم سپرد، درنگ سهلان سنگ سرکاری در سامان سیاه کوه سخت دراز افتاد و فرسوده جان جداماندگان بر گذرگاه چشمداشت و دل نگرانی بااندوهی گران انباز ماند.
دل دور از آن فرگاه مرغی گم کرده آشیان است و تن در طوفان سرشک گسسته لنگر کشتی بی بادبان، رهی را اگر آگهی بود که رنج جدائی و شکنج تنهایی بدین دست کارگر است و جان شکر چار اسبه پیاده از پی تاختمی. امید گاهی آقا سید جعفر گستاخی می ورزد که خرمای نیازی را برادر مهربان آقا حسین بی کم و کاست باز سپرد کام جان شیرین و سپاس راه آورد سرکاری انجام یافت. پنج ابره چادری کار جندق که همراه بار خرمائی فرستاده اند، سه را من برداشتم و به دو به ایشان واگذار افتاد. شره بر آنش داشته که یکی سه هزار از من یک لا پیرهن بستاند و مرا اندیشه آنکه بر این استخوانش باز دهم نیش و اگر به دندانم پوست بر تن و جامه بر اندام پاره کند، دو هزار بیش ندهم. از این رهگذر میانه من و ایشان رزم و ستیز است و ناورد ایران و انگریز، پس از این گیرودارها و گفت و گزارها پیمان بر آن رفت که داوری به سر کار آریم و از آن سرور چاره کار جوئیم. هر چه از آن فرگاه فرمان رسد بی چون و چند و کوب و کند کاربند آئیم و سپاس اندیش پاک خداوند.
باری خود دانی که بام ما تاب لگد ترکتاز و دست انداز ندارد، از چنگ این فزون جوی شره بازم رهائی بخش و به آسودگی آشنائی ده، که کاوش پیوست و کوشش یک دستش کارم به جان برد و کاردم به استخوان، دیده در راه نامه سرکاری باز و از چشمداشت سفید است.
کمترین بنده خاکسار یغما بعد از درودی نیازمندانه می گوید در کار کشت و درود و گردآوری های گندم و جو خواه جندق خواه«هد» خواه نیک خواه بد هر چه هست نگران باش و به دیگران بازممان. خوشه تا خرمن، مشت تا خروار بی آگاهی و فرمان تو ندروند و خرمن نکنند و گردون نرانند و دانه از کاه باز نپردازند و به ترازو و جو سنگ نپیمایند و مزد درودگر و دهقان ندهند و به خانه نبرند. هر چه کنی خود کن و کار خود ناکرده را کار مدان، یکسر جو نیم پرکاه دستمزد برزگر تا مشته ستانرا نگاه مدار، هر چه ماند هر جا دانی بریز و سیاهه بردار و کلید را به دست دائی سپار و سفارش فرمای که چون سال گذشته از شوریده کاری کام شیرین خود تلخ و ابروی احمد را ترش نخواهد. آنچه نوشتم یادت نرود و بادش نبرد که انجام افسوس و دریغ باید خورد، در هر شماری کیش درست کاری گزیدن خوشتر از پشت دست سست هنجاری گزیدن است. کس ندیدم که گم شد از ره راست.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۰ - به میرزا ابراهیم دستان و محمدعلی خطر نوشته
ابراهیم، محمدعلی: اگر از من توقع پدری و تربیت دارید این تکلیفات را حتما متحمل شوید و تخلف مکنید و بهوای نفس خود راه مروید. با سید و عامه طایفه مطاع مکرم سلطان به صفا و راستی راه بروید. از کوچکی و پند و دستوری اسمعیل سر موئی تجاوز مکنید. زبان از یاوه دربندید. محمدعلی حتما درس بخواند تا پیش خان دام اقباله نوکر شود و به عقل حرکت کند. هر دو یابوهای خود را بعد از علف یا پیش از علف حتما حکما بفروشید. بی صلاح و رضای اسمعیل قدمی برمدارید. تا من احضار نکنم حتما در سمنان بمانید.
در پاس ادب و حرمت و مکاتیه سرکار نایب زید مجده ساعی باشید. در خدمت سرکار نایب الحکومه در همه حال جاهد باشید. بد از احدی مگوئید. حتما اسب ها را بفروشید. به صوابدید میرزا اسمعیل در خرج مراقب باشید. چنانچه جز این باشد میان من و شما جاودانه تفریق خواهد شد.
و در حاشیه نامه:
هر دو را وصیت می کنم که اگر از جانب سید در سمنان یا طهران یا ولایت یا هر جا حرف خلاف و حرکت دشمنی نسبت به شما احیانا سر بزند باید حتما متحمل شوید و در صدد تلافی نباشید، رجوع کنید به میرزا اسمعیل آنچه او صلاح بیند اطاعت کنید مختار اوست . حرره یغما.
در پشت همان نامه آمده است:
فرزندهای من؛ من داخل امواتم صلاح شما با میرزا اسمعیل بطور صداقت و بندگی راه رفتن را با طایفه سرکار سلطان صلح و سازش و یگانگی است. غیر از این خلاف عقل است. من این سفر ظلم و بی حقیقتی و معادات و رشک و هرزگی مردم را به تحقیق فهمیدم. قسم می خورم بد بد بد ایشان از خوب خوب خوب اهالی این ولایت الا معدودی بهتر است.
ما که غرض و مرض و بی حسابی و بد اندیشی نسبت به احدی نداریم، چرا باید با ایشان که خویش اند و به عقل و کفایت و ثبات و کاردانی از همه بیش، خلاف بکنیم. اتفاق ما با هم عین فرزانگی است و اختلاف محض دیوانگی. هر کس می تواند بسازد و اگر اغوای مردم و فریب نفس او را قوه سازش ندهد برود، شق ثالث ندارد. حرره یغما.
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - شاه اورنگ امامت
دی به تأدیبم ادیبی نکته سنج و نکته دان
هی همی گفتا: زهی از عقل و دانش بی نشان
چند با نیرنگ و دستان، روز و شب باشی قرین
چند از فرهنگ و دانش، گاه و گه جویی کران
لختی از دانش نظر بگشا به کار این سپهر
لمحی از غیرت نگه بنما به وضع این جهان
کاین جهان را از چه بنهادند بنیاد اینچنین
کاین فلک را از چه بنمودند بنیان آنچنان
مختلف اضداد را بنگر که باهم مقترن
منفصل اشیاء را بنگر که با هم توأمان
گه جمادی جانب ملک نباتی رهسپر
گه نباتی جانب اقلیم حیوانی روان
گاه این بر تختگاه حشمت آن تکیه زن
گاه آن در شهر بند ملکت این حکمران
جنس ها را بین که هریک جسته از دیگر فرار
بین تو ضدها‌ را، که هریک کرده با دیگر قران
آخر این آثار قدرت از که در عالم پدید؟
آخر این انوار رحمت از که در گیتی عیان؟
این تماثیل شگفت از کیست بی سعی قلم؟
این تصاویر شگرف از کیست بی رنج بنان؟
این همه نقش نوادر را، که باشد مخترع؟
این همه شکل بدایع را که باشد ترجمان؟
آخر این آثار هستی،‌ خود که را باشد دلیل؟
آخر این اسرار معنی، خود که را باشد نشان؟
کیست آن صانع، که صنعش آدمی را از نخست،
تعبیت کرده است در تاریک تن روشن روان؟
کیست آن دانا، که عزمش هرکجا رازی نهفت
بی تکلف داند اندر سینه هر رازدان؟
کیست این بنا، که سعیش بر فراز این زمین،
کرده بر پا این مقرنس طارم زنگار سان؟
کیست آن قادر، که از نهماری قدرت کند،
خار را گل، خاره را گوهر، گیا را پرنیان؟
کیست آن منعم، که از انعام بی پایان خویش
مور را در صخره صمّا بود روزی رسان؟
با چنین قادر، الا تا چند رنج از عمر و زید؟
با چنین منعم، هلا تا چند جور از این و آن؟
چند خدمت ها کنی بر هر کجا ژاژی دنی؟
چند منت ها بری از هرچه شومی قلتبان؟
چند سختی ها کشی از بهر جمع سیم و زر؟
چند تلخی ها چشی از بهر پاس آب و نان؟
چند هر ناچیز را باشی الا، مدحت سرای
چند هر بی اصل را باشی هلا، توصیف خوان
مردمی را چون تو الحق کس ندیدم بی نصیب
بخردی را چون تو بالله کس نجستم بی نشان
خالی از تدبیر و دانش، عاری از تشریف عقل
فارغ از انوار هستی غافل از اسرار جان
از خردمندی جدا و با تبهکاری قرین
از ذکاوت برکنار و با سفاهت توأمان
جلوه روی بتانت روز و شب اندر نظر
وصف جعد دلبرانت گاه و بیگه بر زبان
چهره این را مثال آری گهی از یاسمین
طرّه آن را صفت خوانی گهی از ضیمران
گاه خوانی غمزه آن را خدنگی دلنشین
گاه خوانی مژّه این را سنانی جان ستان
گه به چهره اشک ریزی بهر جعدی مشک ریز
گه ز دیده خون فشانی بهر چهری خوی فشان
گه بنالی سخت سخت از عشق یاری مهرکیش
گه بگریی زار زار از هجر ماهی مهربان
ناله ای چون ناله حبلی بگاه وضع حمل
گریه ای چون گریه مینا به بزم میکشان
لحظه ای از عشق آن رانی به گردون صد نفیر
لمحه ای از هجر آن رانی به انجم صد فغان
گه کنی مدح فلان میر و گه از بهمان وزیر
گه سرایی مدح این و گه سگالی وصف آن
گاه گاه از ناصر خسرو کنی هر سو سخن
گه گه از مسعود سعد آری به هرجا داستان
لختی از معروف کرخی، قصه ها سازی حدیث
گاهی از ذوالنون مصری فضل ها سازی بیان
هی همی رانی حدیث از فضل ابدال و رجال
هی همی گویی سخن در وصف بهمان و فلان
معرفت ها خام بتراشی برای صید خلق
نردهای باژگون بازی به اغوای کسان
ننگ ها را فخرها پنداری از خوی دژم
لعل ها را سنگ ها بشماری از طبع هوان
طایر جان را که باشد ذروه گردون مطار
مرغ هستی را که اوج سدره باشد آشیان،
هشته ای بر پایش از شهوات بندی بس قوی
بسته ای بر بالش از عادات سنگی بس گران
بند آز از پای بگسل مرغ جان را تا همی
بنگری طیران آن را بر فراز لامکان
لذت روح ار تو را باید رها کن خوی نفس
دل ز اول بگسل از این تا بپیوندی به آن
تخت بنهادن اگر خواهی به ملک عافیت
رخت بیرون کش از این ویران سرای خاکدان
امنیت را خود چه جویی در دیار آب و گل
شو به ملک جان و دل، کانجا بود حصن امان
مردمی را مایلی گر در دو گیتی ز این سپس
جز ثنای شاه بر لب هیچگه حرفی مران
شاه اورنگ امامت آن که کمتر چاکرش
ملک هستی را گرفت از باختر تا خاوران
خسرو عالم مهینه دادخواه راستین
مفخر آدم بهینه پادشاه راستان
حامی شرع پیمبر وارث نوح و خلیل
پشت دار دین احمد، مهدی صاحب زمان
آن که فیض عام او در داده هرکس را صلا
بر بساط آفرینش تا کفش گسترده خوان
قلزم توحید را عزمش مهین زورق سپار
زورق تسدید را حزمش بهینه بادبان
نزد رای او بود یکسان چه سر و چه علن
در ضمیر او بود روشن چه پیدا چه نهان
گوی سان زآن رو به گرد خود همی گردد سپهر
کامد او را بر بتارک لطمه ای از صولجان
قهر او سوزان شرار و دوزخ او را التهاب
مهر او خرّم بهار و جنّت او را بوستان
روز کین کز نعره شیر اوژنان کارزار
پهنه هیجا به دشت ارژن آید سخره خوان
نای رومی از دو سو بنیاد سازد زیر و بم
کوس حربی از دو جانب سر کند بانگ فغان
خاک اندر اهتزاز آید ز غوغای نبرد
چرخ، اندر اعتراض آید ز هیهای یلان
پر ز آشوب دلیران باختر تا باختر
پر ز غوغای هژبران قیروان تا قیروان
یک طرف غلطان سری بینی به خون اندر خضاب
یک طرف پرخون تنی بینی به خاک اندر تپان
در کشاکش یک طرف قومی به قومی در ستیز
در تکاپو یک کنف برخی به برخی توأمان
نوک پیکان یلان خونریز چون مژگان یار
خام پر خمّ گوان پرتاب چون زلف بتان
پردلان را خانه زین غیرت تخت قباد
سرکشان را خود زرین خجلت تاج کیان
کاخ گردون پر شود از های و هوی اهل رزم
گوش کیوان کر شود از گیر و دار سرکشان
عرصه هیجا پر از شیر و پلنگ آید به چشم
از پلنگین صولتان رزم و شیراوژن یلان
پهنه کین در نظر آید پر از افعی و مار
از افاعی تیرها و از زه ماران کمان
ز آتش تیغش شراری گر فتد آنگه به خصم
خصم را یکباره خیزد دود مرگ از دودمان
شعله ای از تیغ او بر هرکه تابد تا ابد
بانگ ویلک ویلکش خیزد همی از استخوان
اوست گویی خود سرافیل قیامتگاه رزم
کز ظهورش قالب اعدا کند بدرود جان
بسکه تیغ او فشاند خون خصمان در دغا
بر زمین گویی همی شنگرف بارد زآسمان
ای پناه خلق ای دست خدا، ای پشت دین
ای یدالله فوق ایدیهم تو را در خورد و شأن
دردها دارم به دل ناگفته از جور سپهر
رنج ها دارم به جان بنهفته از دور زمان
هم مگر لطف عمیم تو دهد بهبود این
هم مگر خوی کریم تو شود داروی آن
مدح ها گفتیم و کس از ما نپذیرفتی به هیچ
وصفها کردیم و کس از ما نبودی شایگان
هم در این عید از تو امیدم که بخشی مرمرا
نغز تشریفی کز آن گردم به گیتی شادمان
وآرزویم آنکه زین پس گر زیم در روزگار
هم ز عون تو بود بی منّت اهل زمان
تا بود از کفر و دین در عرصه گیتی اثر
تا بود از روز و شب در حیز عالم نشان
باد احبابت همه با عیش و با عشرت قرین
باد اعدایت، همه با رنج و محنت توأمان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح افتخار الدین عمر
آمد خجسته موسم قربان بمهرگان
خون ریز این بهم شد با برگ ریز آن
با مهرگان چو نیک فتاد اتفاق عید
خونریز و برگ ریز پدید آمد از میان
خونریزی ار خلاف بدی پیش ازین چرا
خونریزی از موافقت امد بدین زمان
آمد خزان و خون عروسان باغ ریخت
زان تا کند موافقت عید را بیان
خونریز این بسازد برگ و هوای بزم
خون ریز آن بسازد برگ و نهاد خوان
خون ریز این قنینه می را گران کند
خونریز آن ترازوی طاعت کند گران
اندر میان باغ چو بگذشت نوبهار
کم گشت ارغوان تر و تازه ناگهان
چون ارغوان ز باغ نهان کرد روی خویش
شد برگ هر درخت ز غم همچو زعفران
عید و خزان موافق یکدیگر آمدند
خلقند از موافقت هر دو شادمان
عید و خزان ز خلق بسی شادمانترند
از افتخار دین نبی صدر خاندان
فرزانه سید اجل مرتضی رضا
کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان
سلطان کامران شد بر ملکت هنر
از تربیت نمودن سلطان کامران
فرزند شمس دین عمر آن کز جمال خود
چون شمس آسمان فکند نور بر جهان
از آسمان بقدر و بهمت رفیعتر
پاکیزه تر باصل و نسب زآب آسمان
از شمس دین چه آید جز افخار دین
لابد که باز باز پراند ز آشیان
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک
باشد پسر چنین چو پدر باشد آنچنان
ای صدر خاندان نبوت چو باب خویش
خورشید اقربا شدی و فخر دودمان
در تو یقین شد است گمانهای شمس دین
فرزند شمس دینی ازیرا تو بی گمان
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
محبوب هردلی ت و مذکور هر زبان
آن باهنر توئی که زهر دانشی دلت
آراسته است همچو بهر نعمتی جنان
بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو
پوشیده نیست سری جز سر غیبدان
اندر سر مروت بایسته ای چو چشم
وندر تن فتوت شایسته ای چو جان
از کلک تو بگاه کفایت جهان شود
تیر فلک ز شرم چو تیر تو از کمان
ساحر نئی و جد تو ساحر نبود چون
تو ساحری نمائی از کلک و از بنان
تا جاودان بیابد سالی و بگذرد
آید دو بار عید و یکی بار مهرگان
هر مهرگان و عید که آید بخرمی
خوش بگذران بدولت و اقبال جاودان
بی برگ باد خصم تو چون در خزان درخت
جون گوسپند عید فدای تو کرده جان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - در مدح وزیر
ماه رجب فرخ و نوروز جلالی
گشتند قرین از قبل فرخ فالی
فال همه عالم شود از هر دو مبارک
گیرند اگر خال خود از صدر معالی
صدری که همه ساله بیننده او بر
فرخنده بود روز چو نوروز جلالی
والا پسر صاحب عادل که پدر وار
شد بر هنر و ملک هنرمندی والی
فرزانه ضیاء الدین کز همت والا
خورشید فلک را نپسندد بهمالی
بیش از عدد آنکه بود ذره خورشید
بخشد بکمین سائل خود درو و لآلی
آید بر هر کس که بدو کرد تولا
از بخشش او نعمت و دولت متوالی
حالی بر او هر که درآید بسوآلی
آسوده دلی یابد و حالی و مآلی
افزون بود از اختر گردون بشماره
آنچ از کف او ماحضری باشد و مالی
از همت او هیچ عجب نیست گر آید
از همت او شوئی و از چرخ عیالی
ای از شرف و رتبت خاک قدم تو
گردون برین سافل و درگاه تو عالی
داد است ترا رفعت و عز و شرف و قدر
کت در خور آن دید خدای متعالی
از خدمت درگاه تو عالی شود آنکس
کز مهر و هوای تو دلش باشد عالی
بدر فلک فضلی و در هر هنر و فضل
انگشت نمای همه عالم چو هلالی
نی نی نه هلالی تو که بر چرخ فضایل
چون شمس و قمر زینت ایام و لیالی
خلق همه عالم ز تو با نفع و منالند
بر عالمیان عالم نفعی و منالی
از جاه تو و مال تو در دهر کسی نیست
ناکرده بحاصل غرض جاهی و مالی
بس کس که بمال تو کند دوست نوازی
بس کس که بجاه تو کند دشمن مالی
گردون نسگالد بجز از نیک تر زیرا
اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی
ذات تو باوصاف محاسن محکی است
وز جمله اوصاف مساوی متعالی
از نیک فعالی است همه خلق ستوده
باز از تو ستود است همه نیک فعالی
مثل تو کسی نیست بعالم ز بزرگان
زان کز پدر خویش پذیرفته مثالی
طبع خرم صاحب عادل بتو فرزند
چون روضه خلد است و تو در روضه نهالی
هنگام بهار است و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضه فرخنده ببالی
زان روضه فرخنده نهالی که ببالا
باشد بر و برگش همه فرخنده خصالی
تا روضه خلد است و در او رسته نهالی
آن روضه مباد از تو نهال آمده خالی
تا سال و مهی آمدنی باشد بادت
فرخ سر ماهی و خجسته سر سالی
عیش تو خوش و ناخوش ازو عیش معادی
کار تو نکو وز تو نکوکار موالی
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۵ - در تهنیت عید مولود - در ماه رجب ۱۳۳۹ هجری‌قمری
مرحبا للعید فی‌العید الشریف فی‌الشریف
خاصه فصل فرودین و ویژه از بعد خریف
با غزلخوانی ظریف و با دلارامی لطیف
با دلارامی لطیف و با غزلخوانی ظریف
اعتکاف اندر گلستان جست باید ای حریف
جست باید ایحریف اندر گلستان اعتکاف
کوهسارانرا دگر مشعوف گشت از رنگ رنگ
چون زبرجد سبز شد فرسنک تا فرسنک سنگ
مطر با وقت است تا آری بسوی چنگ چنگ
بلکه میبایست نگذاری دمی از چنگ چنگ
ساقیا درساتکین بنما مئی گلرنگ رنگ
درد نی بل باده‌ئی چون چشمه انصاف صاف
در چنین جشنی که بی‌می میکند آرام رم
میکشد زیر لحد از کاسه سر جام جم
چند باشد دیده من از غم ایام یم
به که گیرم جام و از نی بشنوم الهام هم
لافم از عشق وزنم با یار سیم اندام دم
میزند مفتی گر از تصنیف و از تألیف لاف
خیره شد چشم فلک از بسکه در روی زمین
در جنوب و در شمال و در یسار و در یمین
گشت پیدا شد عیان آمد پدید از ماء و طین
سوسن و سنبل گل و نسرین شقیق و یاسمین
گلستانرا گر بخوانم حالیا خلد برین
گر نکاهم قدر آن هرگز نگفتستم گزاف
طفل غنچه میگشاید لب بهر صبح صبیح
بر فراز شاخ چون در دامن مریم مسیح
سر بسر انجیل میخوانند مرغان فصیح
کبک و دراج و تذر و عندلیب و بوالملیح
گر بیابد آگهی زین جوش وزین جشن ملیح
سوی بستان میشتابد بی‌گمان عنقاز قاف
باد نوروزی ز بستان رفت خاک و برد گرد
گلرخان کردند رو در باغ بهر سیر ورد
دسته دسته جوقه جوقه زوج زوج و فرد فرد
گل ز گل سرزد بنفش و طوسی و اسپید زرد
نازم آن صباغ رنگ‌آمیز کاین تدبیر کرد
ریخت در خم آب و رنگ آورد با صد اختلاف
در هوا دارد صبا همراه خود برگ سمن
یا بشیر از بهر یعقوب دل آرد پیرهن
گل چو یوسف میفروشد حسن در مصر چمن
چون خریداران بگردش از ریاحین انجمن
سنبلستش از خریداران یک و جای ثمن
گیسوان بگشوده گوید من عجوزم اینکلاف
داده بارعام در میخانه پیر می‌فروش
آنکه لطفش کرده ما را حلقه منت بگوش
آمده می‌درخم و در شیشه و ساغر بجوش
رفته هر سو با ده‌خواران یک ز دست و یک ز هوش
ساقی از دریا رساند می‌بخیل باده‌نوش
ورنه خم کی میدهد امروز مستان را کفاف
هیچ دانی چیست بر این عیش بی‌پایان سبب
وزچه ذرات جهان در رقص و وجدند و طرب
بهر آن کامد قرین نوروز با ماه رجب
کاندران در کعبه ظاهر شد علی میرعرب
آفتاب ملک دین شاهنشه والا نسب
خسرو عمر افکن عنترکش مرحب شکاف
مظهر ذات و صفات کبریا پا تا بسر
زوج زهرای مطهر بن عم خیرالبشر
جان جان سر سویدا تاب تن نور بصر
حاکم حکم قضا و آمر امر قدر
هم زمین باشد بگردون از جنابش مفتخر
هم فلک دارد بپستی پیش کاخش اعتراف
سیل خون کردی روان رفتی چو در میدان کین
مشرکین را ریختی هی سر ز تن هی تن ز زین
آفرین بر دست و تیغش آمد از جان آفرین
چرخ چون آگاه گشت از زور و بازوئی چنین
تا شود ایمن ز نیش ذوالفقارش از زمین
اینهمه بالا گرفت از بس بخود دزدید ناف
گر کس از سر علی مرتضی آگاه شد
می‌توان گفتن که آگاه او ز سر الله شد
چون منور عرصهٔ آفاق از آن ماه شد
در میان لشگر انفس ظهور شاه شد
چون حریم کعبه آنشه را تولدگاه شد
تا قیامت اهل عالم می‌کنند آنرا طواف
ملک هستی راست او شاه و بخیلش بیگمان
انبیاء خدمتگذارانند بهر کسب‌شان
آدم و الیاس و خضر این سه وجود پاک جان
ملک او را زارعند و آبیار و دشتبان
با ید و بیضای آنسان موسیش باشد شبان
با چنان حشمت سلیمانش بود زنبیل باف
یا علی یا ایلیا یا باحسن یا باتراب
یا علی ای نفس پاک حضرت ختمی مآب
من نیم هرچند قابل لیک گر بودی صواب
در مدیحت میگرفتم از رخ مطلب نقاب
بایدم ناچار گفتن کرده‌ئی خیبر خراب
یا بگویم کشته‌ای بن عبدود را در مصاف
ای دو عالم در یک انسان ای علی مرتضی
ای که بستودت خداوند جهان در هل اتی
هم وجودت معنی کافی بقول قل کفی
هم مدیحت روز و شب ورد زبان مصطفی
غیر تیغت سیف نی الا وجودت لافتی
وین سخن جبریل گفت و او نمی‌گوید خلاف
کلب درگاهت صغیرم من که از فرط گناه
نامه‌ام چون روی و رویم گشته چون روزم سیاه
در دو عالم غیر درگاه توام نبود پناه
اولاخراهم کنی بر من تو از رحمت نگاه
ثانیا از من نپوشی چشم رحمت هیچگاه
ور رود جرم و خطائی هم مراداری معاف
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۳ - در تعریف خط پارسی
ای خط ایرانی ای خال جمال روزگار
وه چه زیبائی و جان‌پرور چو خط و خال یار
به به‌ای آئینهٔ روشن که میسازی عیان
از ادیبان جهان چهر عروس ابتکار
حافظ و سعدی و فردوسی نظامی مولوی
سر بسر کردند از فیض تو کسب افتخار
ای بسا خطاط کزیمن تو صاحب شهرتند
میر را تنها نداد استی بعالم اشتهار
هرکه محظوظ از صفای تست الحق فارغ است
از تماشای گلستان وز صفای لاله زار
هر که را بینا نسازی دیده‌اش کور است کور
هرکه را عزت نبخشی در جهان خوار است خوار
تا تو ننمائی حکایت کس نمیداند ز کیست
گر بود کاخ مجلل ور بود سنگ‌مزار
دولت شخصیت ما از تو باشد مستدام
پایهٔ ملیت ما بر تو باشد استوار
اعتبار ملک مایی چون توئی ما را سند
ملک آری بی‌سند هرگز ندارد اعتبار
از اساتید گرامی و از نیاکان عظام
نیست ما ایرانیان را از تو بهتر یادگار
با تو از نقش گل و تفریح گلشن فارغیم
صفحهٔ تاریخ ما هست از تو پرنقش و نگار
جیب و دامانت ز غواصان بحر معرفت
پر بود از گوهر رخشنده در شاهوار
حکمت و علم و کمال و رفعت و فضل و هنر
آن بدست آرد که اندرز تو را بندد بکار
بی‌تو ای خط کی تواند عاشق دلداده‌ئی
راز دل در نامهٔ معشوق سازد آشکار
کی ز حال هم شوند آگاه بی‌امداد تو
مردم هر مرز و بوم و اهل هر شهر و دیار
بس‌ امانت‌های ذیقیمت که بسپارند خلق
بر تو چون گردند از دنیا بعقبی رهسپار
از تو باشد در دوائر ثابت اجرای‌امور
با تو نظم ملک را در دست گیرد شهریار
با تو تاجر از تجارت می‌شود نائل بسود
با تو مفتی میدهد فتوای خود را انتشار
خط بسی بوده است در ایران ولیکن حسن تو
جملگی را کرد منسوخ و تو ماندی برقرار
خط دیگر نیز خواهد با تو گر پهلو زند
در بر زیبائیت زشت است و پست و شرمسار
از خدا خواهد صغیرای افتخار باستان
تا بود ایران بیا در آن تو باشی پایدار
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
صد شکر که از لطف خداوند مجید
با سبزه و گل ز راه باز‌ام د عید
ای یار تو را بکام دل این نوروز
ای دوست ترا مبارک این عید سعید
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابراهیم میرزا
عید آمد و صلای می خوشگوار داد
نوروز هم رسید و نوید بهار داد
عیدی چنان خجسته که از بس مبارکی
نوروز را به یمن قدوم اعتبار داد
نوروزی آن‌چنان به سعادت که عید را
تشریف اعتبار ز قرب جوار داد
آن از اشارت خم ابروی ماه نو
مشتاق را بشارت بوس و کنار داد
این از لطافت نفس عیسی بهار
جان را به تازگی به تن روزگار داد
آنم ز دل کدورت ایّام روزه برد
اینم به خاطر این غزل آبدار داد
هرچند بی‌تو دل به صبوری قرار داد
باز آمدیّ و رفت ز دل آن قرار داد
بخت زبون که ساخت مرا از تو ناامید
بس انفعالم از دل امّیدوار داد
افغان که صد سوال مرا داد یک جواب
آن هم ز بیم غیر، سراسیمه‌وار داد
از بس که دل در آتش عشق تو در گرفت
خونابهٔ سرشک، نشان از شرار داد
شهباز جان شکار خدنگ تو تا رسید
بس مژده‌ها که مرگ به جان شکار داد
از سوز اهل عشق، همانا خبر نداشت
بیم آنکه از عقوبت روز شمار داد
خطّش که مضمر است درو آب زندگی
یاد از غبار رهگذر شهریار داد
یعنی سمیّ بانی بیت‌اللّه، آنکه او
مه را ز نعل، مرکب او گوشوار داد
در روزگار همّت او، حسن پر فریب
در وعدهٔ وصال،‌ که را انتظار داد؟
شیری که در وقت حمله بحری که گاه جود
صد را یکی شمرد و یکی را هزار داد
ترغیب سایل است مرادش، نه اشتهار
زر همچو آفتاب اگر آشکار داد
دندانهٔ کلید بقا چرگه کلک اوست
هنگام کین، نتیجه دندان مار داد
دلخستهٔ مخالفتش را دم مسیح
آثار زهر مار و دم ذوالفقار داد
خورشید همّتش به تهیدست داد زر
زان بیش کآفتاب به دست چنار داد
چون رفع تیرگی کند از پرتو ضمیر
عینک توان به چشم سفید، از غبار داد
ای آنکه همّت تو به ابنای روزگار
چون آفتاب، فایده بی‌اختیار داد
ز آسایش زمان تو چشم نحفته را
خوناب عشق، خاصیت کوکنار داد
از تیغ آفتاب نتابید رو، مگر
عهد تو سایه را قدم استوار داد؟
صد ره به دستیاری حفظ تو دست عدل
از آب همچو بیضه به آتش حصار داد
هر قالبی که مایه ز خاک در تو یافت
جان را به صد مضایقه تشریف بار داد
از تندباد حکم تو البرز کوه را
بتوان ز روی آب چو کشتی گذار داد
با استواری قدم عهد تو، توان
در رهگذر سیل، قرار غبار داد
از بی‌دریغ بخشی تو کست کرده بود
آن زر که آفتاب به دست چنار داد
غیر از شراب قهر تو، هرگز کدام می
میخواره را در اوّل مستی خمار داد؟
در عرصه‌ای که رخش تو گردید بی‌قرار
خود را فلک به غاشیه‌داری قرار داد
زان آتش جهنده که چون برقع لامع است
هر قطره خوی که جست، نشان شرار داد
توفان آتشی‌ست که بر وی نمی‌توان
از باد، تاریانه به دست سوار داد
بینا چنان، که سوی منازل ز راه دور
سیّاره را سراغ به شبهای تار داد
آگه به غایتی که پی پای او به شب
یاد از سواد دیدهٔ شب زنده‌دار داد
راکب ازو ندیده عذابی به غیر ازین
کز بهر همرهانش مدام انتظار داد
گاه گهرفشانی او، رشحهٔ سحاب
یاد از ترشّح عرق شرمسار داد
شاها، به همّت تو مرا فکرت بلند
چون آفتاب در همه جا اشتهار داد
نظمی دگر، کجا شکند گفتهٔ مرا؟
خرمهره، کی شکست در شاهوار داد؟
از طبع دیگران مطلب نظم آبدار
کی آب چشمه‌سار، گهر چون بحار داد؟
اندک توجّه تو، که یارب زیاده باد!
در روزگار، این قدرم اشتهار داد
گو بیشتر شود در نظمم که تا به حشر
گوش زمانه را بتوان گوشوار داد
میلی صد آفرین به تو کایّام را به نو
کلک تو باز نظم خوش آبدار داد
تا از رسوم و قاعده، نوروز و عید را
ایّام در شهور و سنین اعتبار داد
تا آن زمان که دهر نکویان عهد را
بیم از گزند چشم بد روزگار داد
بادا بد از تو دور، که نتوان به صد زبان
شرح نکویی تو یکی از هزار داد
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵ - مدح حسن خان شاملو
صبح نوروز است ساقی دور کن از رخ نقاب
تا بماند آفتاب از شرم رویت در حجاب
کهنه شد این آفتاب از عکس روی خویش‌ساز
آفتابی تا شود هم سال نو هم آفتاب
حبس می ظلمست در خم خاصه در فصل بهار
جرعه‌ای در ده از آن بحر فلاطون انتساب
جام گل از خنده لبریزست می در جام ریز
تا لب ما هم شود از زهر خندی کامیاب
ز آن می‌گلرنگ کز تاب فروغ عارضش
در چراغ لاله دود منجمد شد آفتاب
می پرستان گلستان کردند از یک جرعه‌اش
آن چنان کز دیده جای اشکشان جوشد گلاب
رفت آن کز نیش خاری بلبلان بودند شاد
می‌کنند اکنون شکر خند از لب گل انتخاب
هر چه بینی رنگ گل دارد درین گلشن مگر
جای باران گل فشاند امسال نیسانی سحاب
بس که از بوی گل و سنبل گرانبار است باد
طره سنبل ز بار بوی دارد پیچ و تاب
نازنینان چمن را بس که نازک ساختند
سینه می‌مالد همی بر خاک چون موج سراب
خار و خاشاک چمن مستند گویا داده است
نوبهار امسال باغ و راغ را آب از شراب
خار بر آتش ز فیض طبع گل آورد بار
نغمه‌پردازی کند بر بابزن مرغ کباب
دوش همدوش صبا بودم دمی چون بوی گل
گلشنی دیدم پریشان چون کتان و ماهتاب
عارض گل نیم‌رنگ و داغ لاله نیم‌سوز
جعد سنبل نیم‌تاب و چشم نرگس نیم‌خواب
نقشبند کارگاه کون یعنی نوبهار
دید چون بر لب مرا آماده صد زهر عتاب
گفت حاشالله اندر تربیت تقصیر نیست
لیک نواب کواکب موکب عرش احتجاب
طرح باغی کرد کش یک روضه زیبد هشت خلد
هر چه من آباد کردم کرد از رشکش خراب
گفتمش مبهم مگو و نام همسویش ببر
گفت ویحک! بر تو پوشیده‌ست نام آفتاب
خان دریادل حسن خان داور انجم سپاه
در حسب خان الخوانین در نسب جم انتساب
دیده اقبال و نور دیده جاه و جلال
وارث ملک خراسان صاحب مالک رقاب
آسمان معدلت نی چاکر او آسمان
آفتاب سلطنت نی خادم او آفتاب
ای ز باران حوادث جود را صد آب و رنگ
وی ز شمشیر جهادت فتح را صد فتح باب
مختصر ویرانه افلاک اقطاع تو نیست
لیک تو گنجی و ماند گنج را جای خراب
عالم جاهت مجسم‌گر شود بینند خلق
خیمه افلاک را در جوف کمتر از حباب
گر سموم قهر تو بر باغ رضوان بگذرد
رنگ گل چون شعله آتش رود در التهاب
ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
دود آتش چون گل و سنبل شود با آب و تاب
با رضایت دوزخ سوزان مرا نعم المعاد
با خلافت گلشن رضوان مرا بئس المآب
احتساب نهی تو گر منع آمیزش کند
تا قیامت بوی گل بیرون نشیند از گلاب
امرت ار بالفرض عزم رفع ضدیت کند
با هم آمیزند روز و شب چو نشئه با شراب
داورا! دارم حدیثی بر لب از من گوش کن
ای ز خاک آستانت آسمان نایب مناب
عقل اول بست چون شیرازه کون و مکان
کرد ذاتت را ازین مجموعه کل انتخاب
داشت در دریای علم این لولو لالا نگاه
تا هیولای خراسان شد ز صورت کامیاب
زآن سپس با آفتاب این طفل را تفویض کرد
تا کند در روزگار او فضایل اکتساب
چون کمالات طبیعیش آمد از قوت به فعل
با توأش بربست عهد آن گوهر قدسی جناب
این زمان آیین عشرت بند مجلس را که بست
دهر را آذین زیبایی درین طو(ر) آفتاب
آفتابا آسمان قدرا سعادت‌افسرا!
این جهان پیر را عهد تو ایام شباب
داشتم از بخت وارون صد شکایت پیش ازین
گو چو من در آتش غم دایما باداکباب
نیستش یک ذره سیمای سعادت بر جبین
سرنوشت اوست گویی در ازل شرالدواب
تا فراهم سوختی صد ره بر آتش می‌نهاد
می‌فکند از شومی من خویشتن را در عذاب
هر نفس کردی ز طوفان حوادث دهر را
منقلب تا بو که من هم رنجه گردم زانقلاب
تا مگر گردی نشیند ز آن میان بر دامنی
کعبه را خواهد کند از صدمت پیلان خراب
در فراق گلعذاران داشتی دایم مرا
همچو زلف گلعذاران دایما در پیچ و تاب
این زمان کز آتش بأس تو آب ظلم رفت
هر نفس بر آتشم از دوستی افشاند آب
از فسون لطف او هاروتیان را اوستاد
خشک شد در کام اکنون افعی غم را لعاب
در نهیب قهرمان آن ظالمان را خانه‌سوز
بخت خواب‌آلوده‌ام را دیده بیرون کرد خواب
این همه شد لیک بخت تیره‌ کی گردد سفید
کی سیاهی بسترد خورشید از پر غراب
این که می‌گویم هم از اندازه فکر منست
کار دولت ورنه بیرونست از فکر و حساب
حکمت ار خواهد ز بخت تیره وارون من
اختری سازد که نور از وی ستاند آفتاب
چند ازین افسانه‌سنجیها فصیحی لب ببند
شرح این حال پریشان را بباید صد کتاب
صبح نوروزست و عید دولت و روز مراد
در چنین وقتی دعای شاه باشد مستجاب
تا چراغ آفتاب ایمن بود ز آسیب باد
تا که باشد خیمه‌گاه آسمان این سطح آب
مجلس عیش ترا بادا طرب دود چراغ
خیمه عمر ترا بادا ابد میخ طناب
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ساقیا عید صیام آمد و نوروز رسید
سبزه از هر طرفی چون خط معشوق دمید
می کند بلبل شوریده حکایت به چمن
انتظاری که به وصل گل سیراب کشید
کی گشاید به چمن از طربی عید دلش
همچو من هر که بود از رخ دلدار بعید
گو غنیمت شمر امروز که بس ارزان است
هر که سودای بتی را به دو عالم بخرید
اشک من در هوس خاک کف پای حبیب
سالها رفت در آن کوی و به گردش نرسید
روح را گشت میسر شرف پابوسش
دل اگر دولت وصل تو به جان می طلبید
در ره عشق تو صوفی شده سرگردان آه
نیست این بادیه را هیچ کرانی چو بدید