عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۶
گر دف نبود نیشکر او دف ماست
آخر نه شراب عاشقی در کف ماست
آخر نه قباد صف‌شکن در صف ماست
آخر نه سلیمان نهان آصف ماست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱۶
تیری ز کمانچهٔ ربابی بجهید
از چنبر تن گذشت و بر قلب رسید
آن پوست نگر که مغزها را بخلید
و آن پرده نگر که پرده‌ها را بدرید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵۴
خوش عادت خوش خو که محمد دارد
ما را شب تیره بینوا نگذارد
بنوازد آن رباب را تا به سحر
ور خواب آید گلوش را بفشارد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۹
سر دل عاشقان ز مطرب شنوید
با نالهٔ او بگرد دلها بروید
در پرده چه گفت اگر بدو میگروید
یعنی که ز پرده هیچ بیرون نروید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۲۵
هین وقت صبوحست می ناب بیار
زیرا مرگست زندگانی هشیار
یا ناله این رباب بی‌دل بپذیر
یا پاس دل کباب پر داغ بدار
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵۱
مهمان توایم ما و مهمان سماع
ای جان معاشران و سلطان سماع
هم بحر حلاوتی و هم کان سماع
آراسته باد از تو میدان سماع
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۰۲
تا پردهٔ عاشقانه بشناخته‌ایم
از روی طرب پرده برانداختیم
با مطرب عشق چنگ خود در زده‌ایم
همچون دف و نای هردو در ساخته‌ایم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۲۱
هر مطرب کو نیست ز دل دفتر خوان
آن مطرب را تو مطرب دفتر خوان
گر چهرهٔ نهان کرد ز تو بیت و غزل
گر خط خوانی ز چهرهٔ ما برخوان
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱۰
ای بانگ رباب از کجا می‌آئی
پرآتش و پر فتنه و پر غوغائی
جاسوس دلی و پیک آن صحرائی
اسرار دلست هرچه می‌فرمائی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۳۹
کدام راه زد این مطرب سبک‌مضراب ؟
که هوش از سر من آستین‌فشان برخاست
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۷۷
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست
از زمین ما به ناخن آب می‌آید برون
عطار نیشابوری : خسرونامه
نواختن مطرب
درآمداِکدشی دوشیزه ناگاه
پریشان کرده مشک تازه بر ماه
نگاری دستیارش شوخ دیده
خط سرسبزش از گل بر دمیده
خطی آورده بر لعل شکرخای
گل گرد رخش را خار در پای
بُت گلرنگ راه خارکش زد
بنوک خارراهی سخت خوش زد
ز زخمه آب زر بیرون چکانید
ز دل زخم زبانش خون چکانید
بهر زخمی که او بر رود میزد
مه نورا کلوخ امرود میزد
چو بر زد دست بر سر جادوی را
بسر رفتند راه راهوی را
ازان ره دل چنان از راه میشد
که ره بر رهروان کوتاه میشد
ز خوشی جان صوفی خرقه کش بود
که عود آن شکر لب سخت خوش بود
شکر لب عود چون آتش همیزد
شکر میریخت والحق خوش همی زد
بخوشی شعر شکّر بار میگفت
بمستی این غزل را زار میگفت
مخسب ای ساقی و در ده شرابی
ز جامی بر لب جانم زن آبی
روان کن آب بر آب روان زود
که عالم گویی از سر نوجوان بود
چو رخ در خاک خواهد ریخت چون گل
می گلرنگ ده بربانگ بلبل
بسی گل بر دمد دل چاک کرده
تو روی همچو گل در خاک کرده
میی در ده که امشب نیم مستیم
که ما از بهر رفتن آمدستیم
چو وقت صبحدم یک جام خوردیم
بمی بر صبح بی شک شام خوردیم
بیار ای سبز خط یک جام گلبوی
که پیدا شد خط سبز از لب جوی
چو آب خضر درجام می ماست
کجا میریم گر مرگ از پی ماست
چه میگویی بریز از دیده جویی
که دی رفت و ز فردا نیست بویی
دمی برخیز این افتادگی چیست
بسر شد عمر این استادگی چیست
برو دریاب امروزی که داری
خوشی میساز با سوزی که داری
غنیمت گیر این یکدم که هستت
بغارت کرده این صد غم که هستت
چو از خود میتوان رستن بیکدم
نیرزد شادی عالم بیک غم
چو جوی خون بخواهد ریخت ایام
می چون خون ده ای دلجوی از جام
خوشی امروز، خود فردا چه جویی
دمی در شور شو، سودا چه جویی
رگ اندوه را از عیش پی کن
بشادی می خور و می نوش هی کن
شکم در نه شکم را بار بردار
مکن جان و بتن دستی بسر آر
چوکار این جهان در دست داری
زیان وسود و نیست و هست داری
برو یا توبه کن یا توبه بشکن
چه باشی در میان، نه مرد و نه زن
چو خسرو این سخن بشنید از سوز
بزدیک نعره و گفت ای دل افروز
اگرچه بس براحت میزنی تو
نمک را بر جراحت میزنی تو
بریز آب رزازدست ای پریزاد
که هرگز زخمهٔ دستت مریزاد
هزاران اشک غلتان گشته در خون
ز چشم نیم مستان ریخت بیرون
بوقت صبح، مستان شبانه
برآوردند شوری عاشقانه
بگرد شاه خسرو صبح خیزان
بصحن باغ رفتند اشک ریزان
همه مخمور و می در سر فتاده
قدح در دست و سر در برفتاده
ز آه سرد مستان تُنک دل
پیاله تا قیامت شد خنک دل
چو پیش حوض بنشستند مستان
برآمد از هزار آوازدستان
ز یکسو شمعها بر آب میتافت
ز یکسوی دگر مهتاب میتافت
ز یک سو چنگ و نی در جوش آمد
ز یک سو بانگ نوشانوش آمد
ز یکسو عود بر مجمر همی سوخت
ز یکسو جان و دل در بر همی سوخت
ز یکسو بوی می عالم گرفته
ز یکسو روی گل شبنم گرفته
ز یک سو ماهرویان ایستاده
ز یکسو مشک مویان ایستاده
ز یک سو مطربان بربط گرفته
ز یکسو نوخطان سر خط گرفته
جهانی چون بهشت و حور و ساقی
نبود از هیچ نوعی هیچ باقی
سماع و مستی و عشق و جوانی
گل صد برگ و آواز اغانی
می و آب روان و نور مهتاب
سماع بلبلان و شمع خوش تاب
رخ حور و نوای صبحگاهی
همه چون جمع شد دیگر چه خواهی
چو دوری چند گردان شد فلک وار
برآمد ناله از مستان بیکبار
ز یک یک رگ غریو از چنگ برخاست
دل پرتک بصد فرسنگ برخاست
بت بربر ره بربر همی زد
غزل میگفت و راهی تر همی زد
از آن تر زد که راهی داشت هموار
و یا نه آب دستش بود در کار
چنان زد آن تهی در پیش اصحاب
کز آب دست دستش گشت پرتاب
پریرخ بر بریشم قول میزد
بریشم نعرهٔ لاحول میزد
ز مستی یک نفس بلبل نمیخفت
طریق خارکش با گل همی گفت
خرد با باده پشتاپشت میرفت
دل از سینه بسر انگشت میرفت
چو آن مهپاره زخمه ساز می کرد
ستاره بر فلک پرواز میکرد
چو راه ترزند رود سه تا رود
فرود آیند مرغان از هوا زود
چونور شمع و آواز نوا بود
همه مجلس پر از نور و صفا بود
ز فرّ شمع روی دوست میتافت
زتفّ باده دل در پوست میتافت
فروغ شمع و آواز ارم بود
بتی بس خوش می لعلش کرم بود
می تر بر تهی دستان همی زد
بریشم بانگ برمستان همی زد
در آن مجلس همه دل بی همه بود
که نوش آب زمزم زمزمه بود
نگاری ارغوان رخ و اغوان ساز
باستادی اغانی کرد آغاز
بپیش شاه، راه چنگ برداشت
براه این غزل آهنگ برداشت
عطار نیشابوری : خسرونامه
در صفت چنگ
یکی پیری که او در پشت خم داشت
رگ و پی جمله بیرون شکم داشت
بسان دختری در پیش مادر
شده چون مصلحان در زیر چادر
چو مادر دست در خنیاگری برد
ازان دختر بناخن دختری برد
بسر ناخن ز زیر نیم چادر
ده و دو پرده ظاهرکرد بر در
بلی کو خم گرفته چون گمان بود
بران پل بحر شعرتر روان بود
ولی بر بحر هرگز پل نبودست
مگر گویی پلی زان سوی رودست
که از هرجا که برگویی سرودی
بپل با تو برد بیرون برودی
چو آواز از رگ آزرده بنمود
ز یک پرده ده و دو پرده بنمود
ز پرده روی بیرون کرده بودی
ولی آواز او در پرده بودی
نجنبیدی برو یک رگ ز سستی
چو زخمش آمدی دیدی درستی
مر او را نام گنج باشگونه
که موی سر نبودش هیچگونه
چو موی سر نبودش هیچ بر جای
چگونه میکشید او موی در پای
کسی کان پیر را در بر گرفتی
خوشی آن پیر زاری درگرفتی
بزاری پیر را دل زنده میداشت
رگی با جان هر شنونده میداشت
اگرچه پشت خم داشت و کهن بود
ولیکن سخت پیری خوش سخن بود
عطار نیشابوری : خسرونامه
در صفت دف
یکی صورت درآمد ماه پیکر
نهاده همچو گردون پای بر سر
رخی مانند ماه آسمان داشت
ولیک از پنج ماه نوفغان داشت
تپانچه بر رخ چون ماه میخورد
چنان کز درد آن فریاد میکرد
چنان میتافت رویش از برون دست
که از چستی بچنبر می برون جست
چو آوازش بچنبر جان برآورد
سر بسیار کس در چنبر آورد
چو گردون چنبری گشت آشکاره
جلاجل چنبرش همچون ستاره
سه چیز مختلف او را تن آمد
ز حیوان ونبات و معدن آمد
دو روی و چار گوشش بود و سرنه
بسی زد حلقه از هر سوی و درنه
چو می بنواخت از مهر دلش دوست
ازان شادی نمیگنجید در پوست
اگرچه دید روی دوست بیرون
نیامد پیش او از پوست بیرون
اگرچه پوست از آهو رسیدش
ولی شیرافگنی نیکو رسیدش
چو آن بی پا و سر برداشت آواز
نمیدانست کس از پای، سر، باز
چو آواز خوشش بیهوش میداشت
خوش آوازی خود را گوش میداشت
بهر پرده رهش پیوسته بودی
ولکین پردهٔ او بسته بودی
نگاری ماهروی از پرده برخاست
بزد آن کوژ را در پردهٔ راست
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۶۱
مهتاب افتاد در گلستان امشب
گل روی نمود سوی بستان امشب
در ده می گلرنگ که مینتوان خفت
از مشغلهٔ هزار دستان امشب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
آهنگ جانان کرد جان ایمطرب آهنگی بس است
دیوانه شد دل زان پری دیوانه را رنگی بسست
ما مست پیغام وئیم شیدای دشنام وئیم
صلح از برای مدعی ما را از او جنگی بس است
کی بیخودان بوی او دارند تاب روی او
در دست ما آشفتگان از زلفش آونگی بس است
مطرب نوا را ساز کن برگ و نوا آغاز کن
گو جان و دل پرواز کن ما را بت سنگی بس است
سنگین دلا سنگین دلا با ما مکن جور و جفا
ماخستگان نازک دلیم این شیشه راسنگی بس است
دل بیخودی آغاز کرد آهنگ رفتن ساز کرد
یا آه درد آلوده یا نغمه چنگی بس است
از عشق جانان سرخوشیم بگذار تا خواری کشیم
تا می نمیخواهیم ما عشاق را ننگی بس است
ما در درون دل خوشیم گودر برون تنگی کشیم
وسعت جه باشد سینه را جا کلبهٔ تنگی بس است
هر کس بود در کار خود فیض و خیال یار خود
زهاد را بوئی بس و عباد را رنگی بس است
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱
روزی که سمن بر لب جو بر روید
خرم دل آنکس که لب جو جوید
از مطرب آب بشنود ناله که او
بر رود خوشک ترانه‌ای می‌گوید
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۴ - قطعه
بزمی که از نوای نوالش به بزم خلد
روحانیان نواله برند از برای حور
بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش
حوران بزم روضه فردوس در قصور
بود از فروغ باده و عکس صفای جام
سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور
می اندر جام زر چون زهره در ثور
قدح چون انجم و سیاره در دور
به زانو آمدی هر دم چمانه
نهادی چون قدح جان در میانه
نشسته چنگ بر یاد خوش دوست
از آن شادی نمی گنجید در پوست
ضعیف و ناتوان ز آنسان که گرباد
زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد
نشسته رود زن در کف چغانه
زدی بر آب هر دم صد ترانه
به هر نوبت که بشنودی سرودش
فرستادی ز چشمان جم درودش
چو دم دادی مقنی ارغنون را
گشادی از دل جم جوی خون را
بریزد لب چو ساغر خنده می کرد
دل جم در درون خونابه می خورد
ملک جمشید بر پای ایستاده
به قیصر چشم و گوش و هوش داده
زمانی در ندیمی داد دادی
سر درج لطافت بر گشادی
گهی با ساقیان دمساز بودی
گهی با مطربان انباز بودی
میان شامیان از شام تا روز
چو شمع از پای ننشست آن دل افروز
چو از تاریک شب بگذشت پاسی
زمی قیصر لبالب خواست کاسی
به شادیشاه داد آن جام روشن
ز مستی شاه نتوانست خوردن
ملک را گفت شادی شاه مست است
به جامی باده یارش کار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوی
مرصع جامه و زرین کمر جوی
درآوردند خلعتها در آغوش
ز یکسو شاه را بردند بر دوش
شه آن تاج و کمر جمشید را داد
بدو آن مایه امید را داد
ملک سرمست و شاد آمد به گلشن
به خلعتهای دامادی مزین
نشست و پیش خود مهراب را خواند
حدیث رفته با او باز می راند
بدو مهراب گفت ای شاهزاده
به شادی شد در دولت گشاده
میی خوردی که آن مشکین ختام است
هنیئاً لک ترا این می تمام است
دگر کاین جامه کو پوشید در تو
نباشد سر این پوشیده بر تو
از آن جام می و این جامه تن
چو می شد دولت و کار تو روشن
چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت
سپاه شام قیری پرچم انداخت
ملک در بارگاه قیصر آمد
حدیث مجلس دوشین بر آمد
سخن زافتادن شهزاده برخاست
ملک جمشید عذر لنگ می خواست
که: « در مرد افکنی می بر سر آید
کسی با می به مردی بر نیاید
اگر با می کند شیری دلیری
در آخر می نماید شیر گیری
هر آنکس کو کند با باده هستی
در آخر سر نهد در پای مستی
هنوز آن شه غریب است اندرین بوم
نمی داند طریق و عادت روم
یقین دانم که امروز از خجالت
بود بر خاطرش گرد ملالت»
به ساقی گفت شاهنشه دگر بار
که خیز از می بیارا گلشن یار
رواق دیده از می ساز گلشن
هوای خانه دار از جام روشن
ز می ساقی چنان بزمی بیاراست
که از بزم جنان فریاد برخاست
ملک را خاست میل دوستکانی
ز ساقی خواست آب زندگانی
به بزم آورد ساقی کشتی می
چو دریا غوطه خوردی در دل وی
نهاد آن جام را بر دست جمشید
ز شادی خورد جم بر یاد خورشید
از دریا نمی نگذاشت باقی
دوم کشتی به شادی داد ساقی
چو چشم یار شادی بود مخمور
ز سودای غم دوشینه رنجور
به سیماب کفش بر جام چمشید
ز مخموری تنش لرزان تر از بید
همی لرزید چون در دجله مهتاب
و یا از باد کشتی بر سر آب
به کام اندر کشید آن کشتی می
زد آن دریای آتش موج در وی
درون معده جای خود نمی دید
به ناکام از ره لب باز گردید
بساط مجلس از می شد دگرگون
ز بزم قیصرش بردند بیرون
سر اندر پیش تا ایوان خود رفت
خجل تا کلبه احزان خود رفت
وزیران را به سوی بزم شاهی
فرستاد از برای عذر خواهی
زمین بوسیده گفتند: «ای جهاندار
به لطف خویشتن معذور می دار!
که شادیشاه تاب می ندارد
می اش کم ده که تاب می نیارد»
ملک گفت: «اینچنین بسیار باشد
ازین معنی چه عیب و عار باشد؟
به معده لقمه ای داد او نه در خور
نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد
می اندک نیک باشد چون لب یار
که روح افزاید و عیش آورد بار
زمستی جز خرابی بر نخیزد
ز می بسیار آب رو بریزد»
مرصع چون قبای چرخ اخضر
چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر
دو جام زر چو ماه و مهر عذرا
دو قرابه پر از لولوی لالا
ز هر جنسی و نوعی برگی آراست
فرستاد و از آن پس عذرها خواست
پس آنگه جام شادی بر گرفتند
سماع از پرده دیگر گرفتند
همی خوردند می تا این می زرد
ز جام زر لب مغرب فرو خورد
چو روی مشرق ار وی لاله گون شد
ملک مست از بر قیصر برون شد
به مهراب جهان گردیده می گفت
که: «با ما اختر اقبال شد جفت
سعادت یار و دولت یاور ماست
می عیش و طرب در ساغر ماست
مرا خورشید طالع نیک فال است
ولیکن ماه دشمن در وبال است»
به یاران باز گفت احوال داماد
که چون افتاد حال او زبنیاد
ز شادی شد دل مهراب خرم
ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم
هر امیدی که دشمن دارد اکنون
به کلی خواهد از دل کد بیرون
جهان را کار خواهد شد به کامت
سعادت سکه خواهد زد به نامت»
بدین شادی همه شب باده خوردند
بدین امید دل را شاد کردند
رهی معیری : چند قطعه
سخن پرداز
آن نواساز نو آیین چو شود نغمه سرای
سرخوش از ناله مستانه کند جان مرا
شیوه باد سحر عقده گشایی است رهی
شعر پژمان بگشاید دل پژمان مرا
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سحر در شاخسار بوستانی
سحر در شاخسار بوستانی
چه خوش میگفت مرغ نغمه خوانی
بر آور هر چه اندر سینه داری
سرودی ، ناله ئی ، آهی فغانی