عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۸
سخنهای آن نامور پیشگاه
چو بشنید بهمن بیامد به راه
بپوشید زربفت شاهنشهی
بسر بر نهاد آن کلاه مهی
خرامان بیامد ز پردهسرای
درفشی درفشان پس او به پای
جهانجوی بگذشت بر هیرمند
جوانی سرافراز و اسپی بلند
هماندر زمان دیدهبانش بدید
سوی زاولستان فغان برکشید
که آمد نبرده سواری دلیر
به هر ای زرین سیاهی به زیر
پس پشت او خوار مایه سوار
تنآسان گذشت از لب جویبار
هماندر زمان زال زر برنشست
کمندی به فتراک و گرزی به دست
بیامد ز دیده مر او را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
چنین گفت کین نامور پهلوست
سرافراز با جامهٔ خسروست
ز لهراسپ دارد همانا نژاد
پی او برین بوم فرخنده باد
ز دیده بیامد به درگاه رفت
زمانی به اندیشه بر زین بخفت
هماندر زمان بهمن آمد پدید
ازو رایت خسروی گسترید
ندانست مرد جوان زال را
بیفراخت آن خسروی یال را
چو نزدیکتر گشت آواز داد
بدو گفت کای مرد دهقاننژاد
سرانجمن پور دستان کجاست
که دارد زمانه بدو پشت راست
که آمد به زاول گو اسفندیار
سراپرده زد بر لب رودبار
بدو گفت زال ای پسر کام جوی
فرود آی و می خواه و آرام جوی
کنون رستم آید ز نخچیرگاه
زواره فرامرز و چندی سپاه
تو با این سواران بباش ارجمند
بیارای دل را به بگماز چند
چنین داد پاسخ که اسفندیار
نفرمودمان رامش و میگسار
گزین کن یکی مرد جوینده راه
که با من بیاید به نخچیرگاه
بدو گفت دستان که نام تو چیست
همی بگذری تیز کام تو چیست
برآنم که تو خویش لهراسپی
گر از تخمهٔ شاه گشتاسپی
چنین داد پاسخ که من بهمنم
نبیرهٔ جهاندار رویین تنم
چو بشنید گفتار آن سرفراز
فرود آمد از باره بردش نماز
بخندید بهمن پیاده ببود
بپرسیدش و گفت بهمن شنود
بسی خواهشش کرد کایدر بایست
چنین تیز رفتن ترا روی نیست
بدو گفت فرمان اسفندیار
نشاید گرفتن چنین سست و خوار
گزین کرد مردی که دانست راه
فرستاده با او به نخچیرگاه
همی رفت پیش اندرون رهنمون
جهاندیدهای نام او شیرخون
به انگشت بنمود نخچیرگاه
هماندر زمان بازگشت او ز راه
چو بشنید بهمن بیامد به راه
بپوشید زربفت شاهنشهی
بسر بر نهاد آن کلاه مهی
خرامان بیامد ز پردهسرای
درفشی درفشان پس او به پای
جهانجوی بگذشت بر هیرمند
جوانی سرافراز و اسپی بلند
هماندر زمان دیدهبانش بدید
سوی زاولستان فغان برکشید
که آمد نبرده سواری دلیر
به هر ای زرین سیاهی به زیر
پس پشت او خوار مایه سوار
تنآسان گذشت از لب جویبار
هماندر زمان زال زر برنشست
کمندی به فتراک و گرزی به دست
بیامد ز دیده مر او را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
چنین گفت کین نامور پهلوست
سرافراز با جامهٔ خسروست
ز لهراسپ دارد همانا نژاد
پی او برین بوم فرخنده باد
ز دیده بیامد به درگاه رفت
زمانی به اندیشه بر زین بخفت
هماندر زمان بهمن آمد پدید
ازو رایت خسروی گسترید
ندانست مرد جوان زال را
بیفراخت آن خسروی یال را
چو نزدیکتر گشت آواز داد
بدو گفت کای مرد دهقاننژاد
سرانجمن پور دستان کجاست
که دارد زمانه بدو پشت راست
که آمد به زاول گو اسفندیار
سراپرده زد بر لب رودبار
بدو گفت زال ای پسر کام جوی
فرود آی و می خواه و آرام جوی
کنون رستم آید ز نخچیرگاه
زواره فرامرز و چندی سپاه
تو با این سواران بباش ارجمند
بیارای دل را به بگماز چند
چنین داد پاسخ که اسفندیار
نفرمودمان رامش و میگسار
گزین کن یکی مرد جوینده راه
که با من بیاید به نخچیرگاه
بدو گفت دستان که نام تو چیست
همی بگذری تیز کام تو چیست
برآنم که تو خویش لهراسپی
گر از تخمهٔ شاه گشتاسپی
چنین داد پاسخ که من بهمنم
نبیرهٔ جهاندار رویین تنم
چو بشنید گفتار آن سرفراز
فرود آمد از باره بردش نماز
بخندید بهمن پیاده ببود
بپرسیدش و گفت بهمن شنود
بسی خواهشش کرد کایدر بایست
چنین تیز رفتن ترا روی نیست
بدو گفت فرمان اسفندیار
نشاید گرفتن چنین سست و خوار
گزین کرد مردی که دانست راه
فرستاده با او به نخچیرگاه
همی رفت پیش اندرون رهنمون
جهاندیدهای نام او شیرخون
به انگشت بنمود نخچیرگاه
هماندر زمان بازگشت او ز راه
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۹
یکی کوه بد پیش مرد جوان
برانگیخت آن باره را پهلوان
نگه کرد بهمن به نخچیرگاه
بدید آن بر پهلوان سپاه
درختی گرفته به چنگ اندرون
بر او نشسته بسی رهنمون
یکی نره گوری زده بر درخت
نهاده بر خویش گوپال و رخت
یکی جام پر می به دست دگر
پرستنده بر پای پیشش پسر
همی گشت رخش اندران مرغزار
درخت و گیا بود و هم جویبار
به دل گفت بهمن که این رستمست
و یا آفتاب سپیده دمست
به گیتی کسی مرد ازین سان ندید
نه از نامداران پیشی شنید
بترسم که با او یل اسفندیار
نتابد بپیچد سر از کارزار
من این را به یک سنگ بیجان کنم
دل زال و رودابه پیچان کنم
یکی سنگ زان کوه خارا بکند
فروهشت زان کوهسار بلند
ز نخچیرگاهش زواره بدید
خروشیدن سنگ خارا شنید
خروشید کای مهتر نامدار
یکی سنگ غلتان شد از کوهسار
نجنبید رستم نه بنهاد گور
زواره همی کرد زین گونه شور
همی بود تا سنگ نزدیک شد
ز گردش بر کوه تاریک شد
بزد پاشنه سنگ بنداخت دور
زواره برو آفرین کرد و پور
غمی شد دل بهمن از کار اوی
چو دید آن بزرگی و کردار اوی
همی گفت گر فرخ اسفندیار
کند با چنین نامور کارزار
تن خویش در جنگ رسوا کند
همان به که با او مدارا کند
ور ایدونک او بهتر آید به جنگ
همه شهر ایران بگیرد به چنگ
نشست از بر بارهٔ بادپای
پراندیشه از کوه شد باز جای
بگفت آن شگفتی به موبد که دید
وزان راه آسان سر اندر کشید
چو آمد به نزدیک نخچیرگاه
همانگه تهمتن بدیدش به راه
به موبد چنین گفت کین مرد کیست
من ایدون گمانم که گشتاسپیست
پذیره شدش با زواره بهم
به نخچیرگه هرک بد بیش و کم
پیاده شد از باره بهمن چو دود
بپرسیدش و نیکویها فزود
بدو گفت رستم که تا نام خویش
نگویی نیابی ز من کام خویش
بدو گفت من پور اسفندیار
سر راستان بهمن نامدار
ورا پهلوان زود در بر گرفت
ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت
برفتند هر دو به جای نشست
خود و نامداران خسروپرست
چو بنشست بهمن بدادش درود
ز شاه و ز ایرانیان برفزود
ازان پس چنین گفت کاسفندیار
چو آتش برفت از در شهریار
سراپرده زد بر لب هیرمند
به فرمان فرخنده شاه بلند
پیامی رسانم ز اسفندیار
اگر بشنود پهلوان سوار
چنین گفت رستم که فرمان شاه
برآنم که برتر ز خورشید و ماه
خوریم آنچ داریم چیزی نخست
پسانگه جهان زیر فرمان تست
بگسترد بر سفره بر نان نرم
یکی گور بریان بیاورد گرم
چو دستارخوان پیش بهمن نهاد
گذشته سخنها برو کرد یاد
برادرش را نیز با خود نشاند
وزان نامداران کسان را نخواند
دگر گور بنهاد در پیش خویش
که هر بار گوری بدی خوردنیش
نمک بر پراگند و ببرید و خورد
نظاره بروبر سرافراز مرد
همی خورد بهمن ز گور اندکی
نبد خوردنش زان او ده یکی
بخندید رستم بدو گفت شاه
ز بهر خورش دارد این پیشگاه
خورش چون بدین گونه داری به خوان
چرا رفتی اندر دم هفتخوان
چگونه زدی نیزه در کارزار
چو خوردن چنین داری ای شهریار
بدو گفت بهمن که خسرو نژاد
سخنگوی و بسیار خواره مباد
خورش کم بود کوشش و جنگ بیش
به کف بر نهیم آن زمان جان خویش
بخندید رستم به آواز گفت
که مردی نشاید ز مردان نهفت
یکی جام زرین پر از باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد
دگر جام بر دست بهمن نهاد
که برگیر ازان کس که خواهی تو یاد
بترسید بهمن ز جام نبید
زواره نخستین دمی درکشید
بدو گفت کای بچهٔ شهریار
به تو شاد بادا می و میگسار
ازو بستد آن جام بهمن به چنگ
دل آزار کرده بدان می درنگ
همی ماند از رستم اندر شگفت
ازان خوردن و یال و بازوی و کفت
نشستند بر باره هر دو سوار
همی راند بهمن بر نامدار
بدادش یکایک درود و پیام
از اسفندیار آن یل نیکنام
برانگیخت آن باره را پهلوان
نگه کرد بهمن به نخچیرگاه
بدید آن بر پهلوان سپاه
درختی گرفته به چنگ اندرون
بر او نشسته بسی رهنمون
یکی نره گوری زده بر درخت
نهاده بر خویش گوپال و رخت
یکی جام پر می به دست دگر
پرستنده بر پای پیشش پسر
همی گشت رخش اندران مرغزار
درخت و گیا بود و هم جویبار
به دل گفت بهمن که این رستمست
و یا آفتاب سپیده دمست
به گیتی کسی مرد ازین سان ندید
نه از نامداران پیشی شنید
بترسم که با او یل اسفندیار
نتابد بپیچد سر از کارزار
من این را به یک سنگ بیجان کنم
دل زال و رودابه پیچان کنم
یکی سنگ زان کوه خارا بکند
فروهشت زان کوهسار بلند
ز نخچیرگاهش زواره بدید
خروشیدن سنگ خارا شنید
خروشید کای مهتر نامدار
یکی سنگ غلتان شد از کوهسار
نجنبید رستم نه بنهاد گور
زواره همی کرد زین گونه شور
همی بود تا سنگ نزدیک شد
ز گردش بر کوه تاریک شد
بزد پاشنه سنگ بنداخت دور
زواره برو آفرین کرد و پور
غمی شد دل بهمن از کار اوی
چو دید آن بزرگی و کردار اوی
همی گفت گر فرخ اسفندیار
کند با چنین نامور کارزار
تن خویش در جنگ رسوا کند
همان به که با او مدارا کند
ور ایدونک او بهتر آید به جنگ
همه شهر ایران بگیرد به چنگ
نشست از بر بارهٔ بادپای
پراندیشه از کوه شد باز جای
بگفت آن شگفتی به موبد که دید
وزان راه آسان سر اندر کشید
چو آمد به نزدیک نخچیرگاه
همانگه تهمتن بدیدش به راه
به موبد چنین گفت کین مرد کیست
من ایدون گمانم که گشتاسپیست
پذیره شدش با زواره بهم
به نخچیرگه هرک بد بیش و کم
پیاده شد از باره بهمن چو دود
بپرسیدش و نیکویها فزود
بدو گفت رستم که تا نام خویش
نگویی نیابی ز من کام خویش
بدو گفت من پور اسفندیار
سر راستان بهمن نامدار
ورا پهلوان زود در بر گرفت
ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت
برفتند هر دو به جای نشست
خود و نامداران خسروپرست
چو بنشست بهمن بدادش درود
ز شاه و ز ایرانیان برفزود
ازان پس چنین گفت کاسفندیار
چو آتش برفت از در شهریار
سراپرده زد بر لب هیرمند
به فرمان فرخنده شاه بلند
پیامی رسانم ز اسفندیار
اگر بشنود پهلوان سوار
چنین گفت رستم که فرمان شاه
برآنم که برتر ز خورشید و ماه
خوریم آنچ داریم چیزی نخست
پسانگه جهان زیر فرمان تست
بگسترد بر سفره بر نان نرم
یکی گور بریان بیاورد گرم
چو دستارخوان پیش بهمن نهاد
گذشته سخنها برو کرد یاد
برادرش را نیز با خود نشاند
وزان نامداران کسان را نخواند
دگر گور بنهاد در پیش خویش
که هر بار گوری بدی خوردنیش
نمک بر پراگند و ببرید و خورد
نظاره بروبر سرافراز مرد
همی خورد بهمن ز گور اندکی
نبد خوردنش زان او ده یکی
بخندید رستم بدو گفت شاه
ز بهر خورش دارد این پیشگاه
خورش چون بدین گونه داری به خوان
چرا رفتی اندر دم هفتخوان
چگونه زدی نیزه در کارزار
چو خوردن چنین داری ای شهریار
بدو گفت بهمن که خسرو نژاد
سخنگوی و بسیار خواره مباد
خورش کم بود کوشش و جنگ بیش
به کف بر نهیم آن زمان جان خویش
بخندید رستم به آواز گفت
که مردی نشاید ز مردان نهفت
یکی جام زرین پر از باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد
دگر جام بر دست بهمن نهاد
که برگیر ازان کس که خواهی تو یاد
بترسید بهمن ز جام نبید
زواره نخستین دمی درکشید
بدو گفت کای بچهٔ شهریار
به تو شاد بادا می و میگسار
ازو بستد آن جام بهمن به چنگ
دل آزار کرده بدان می درنگ
همی ماند از رستم اندر شگفت
ازان خوردن و یال و بازوی و کفت
نشستند بر باره هر دو سوار
همی راند بهمن بر نامدار
بدادش یکایک درود و پیام
از اسفندیار آن یل نیکنام
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۱۱
ز رستم چو بشنید بهمن سخن
روان گشت با موبد پاکتن
تهمتن زمانی به ره در بماند
زواره فرامرز را پیش خواند
کز ایدر به نزدیک دستان شوید
به نزد مه کابلستان شوید
بگویید کاسفندیار آمدست
جهان را یکی خواستار آمدست
به ایوانها تخت زرین نهید
برو جامهٔ خسرو آیین نهید
چنان هم که هنگام کاوس شاه
ازان نیز پرمایهتر پایگاه
بسازید چیزی که باید خورش
خورشهای خوب از پی پرورش
که نزدیک ما پور شاه آمدست
پر از کینه و رزمخواه آمدست
گوی نامدارست و شاهی دلیر
نیندیشد از جنگ یک دشت شیر
شوم پیش او گر پذیرد نوید
به نیکی بود هرکسی را امید
اگر نیکویی بینم اندر سرش
ز یاقوت و زر آورم افسرش
ندارم ازو گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
وگر بازگرداندم ناامید
نباشد مرا روز با او سپید
تو دانی که آن تابداده کمند
سر ژنده پیل اندر آرد به بند
زواره بدو گفت مندیش ازین
نجوید کسی رزم کش نیست کین
ندانم به گیتی چو اسفندیار
برای و به مردی یکی نامدار
نیاید ز مرد خرد کار بد
ندید او ز ما هیچ کردار بد
زواره بیامد به نزدیک زال
وزان روی رستم برافراخت یال
بیامد دمان تا لب هیرمند
سرش تیز گشته ز بیم گزند
عنان را گران کرد بر پیش رود
همی بود تا بهمن آرد درود
چو بهمن بیامد به پردهسرای
همی بود پیش پدر بر به پای
بپرسید ازو فرخ اسفندیار
که پاسخ چه کرد آن یل نامدار
چو بشنید بنشست پیش پدر
بگفت آنچ بشنیده بد در بدر
نخستین درودش ز رستم بداد
پسانگاه گفتار او کرد یاد
همه دیده پیش پدر بازگفت
همان نیز نادیده اندر نهفت
بدو گفت چون رستم پیلتن
ندیده بود کس بهر انجمن
دل شیر دارد تن ژنده پیل
نهنگان برآرد ز دریای نیل
بیامد کنون تا لب هیرمند
ابی جوشن و خود و گرز و کمند
به دیدار شاه آمدستش نیاز
ندانم چه دارد همی با تو راز
ز بهمن برآشفت اسفندیار
ورا بر سر انجمن کرد خوار
بدو گفت کز مردم سرفراز
نزیبد که با زن نشیند به راز
وگر کودکان را بکاری بزرگ
فرستی نباشد دلیر و سترگ
تو گردنکشان را کجا دیدهای
که آواز روباه بشنیدهای
که رستم همی پیل جنگی کنی
دل نامور انجمن بشکنی
چنین گفت پس با پشوتن به راز
که این شیر رزمآور جنگ ساز
جوانی همی سازد از خویشتن
ز سالش همانا نیامد شکن
روان گشت با موبد پاکتن
تهمتن زمانی به ره در بماند
زواره فرامرز را پیش خواند
کز ایدر به نزدیک دستان شوید
به نزد مه کابلستان شوید
بگویید کاسفندیار آمدست
جهان را یکی خواستار آمدست
به ایوانها تخت زرین نهید
برو جامهٔ خسرو آیین نهید
چنان هم که هنگام کاوس شاه
ازان نیز پرمایهتر پایگاه
بسازید چیزی که باید خورش
خورشهای خوب از پی پرورش
که نزدیک ما پور شاه آمدست
پر از کینه و رزمخواه آمدست
گوی نامدارست و شاهی دلیر
نیندیشد از جنگ یک دشت شیر
شوم پیش او گر پذیرد نوید
به نیکی بود هرکسی را امید
اگر نیکویی بینم اندر سرش
ز یاقوت و زر آورم افسرش
ندارم ازو گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
وگر بازگرداندم ناامید
نباشد مرا روز با او سپید
تو دانی که آن تابداده کمند
سر ژنده پیل اندر آرد به بند
زواره بدو گفت مندیش ازین
نجوید کسی رزم کش نیست کین
ندانم به گیتی چو اسفندیار
برای و به مردی یکی نامدار
نیاید ز مرد خرد کار بد
ندید او ز ما هیچ کردار بد
زواره بیامد به نزدیک زال
وزان روی رستم برافراخت یال
بیامد دمان تا لب هیرمند
سرش تیز گشته ز بیم گزند
عنان را گران کرد بر پیش رود
همی بود تا بهمن آرد درود
چو بهمن بیامد به پردهسرای
همی بود پیش پدر بر به پای
بپرسید ازو فرخ اسفندیار
که پاسخ چه کرد آن یل نامدار
چو بشنید بنشست پیش پدر
بگفت آنچ بشنیده بد در بدر
نخستین درودش ز رستم بداد
پسانگاه گفتار او کرد یاد
همه دیده پیش پدر بازگفت
همان نیز نادیده اندر نهفت
بدو گفت چون رستم پیلتن
ندیده بود کس بهر انجمن
دل شیر دارد تن ژنده پیل
نهنگان برآرد ز دریای نیل
بیامد کنون تا لب هیرمند
ابی جوشن و خود و گرز و کمند
به دیدار شاه آمدستش نیاز
ندانم چه دارد همی با تو راز
ز بهمن برآشفت اسفندیار
ورا بر سر انجمن کرد خوار
بدو گفت کز مردم سرفراز
نزیبد که با زن نشیند به راز
وگر کودکان را بکاری بزرگ
فرستی نباشد دلیر و سترگ
تو گردنکشان را کجا دیدهای
که آواز روباه بشنیدهای
که رستم همی پیل جنگی کنی
دل نامور انجمن بشکنی
چنین گفت پس با پشوتن به راز
که این شیر رزمآور جنگ ساز
جوانی همی سازد از خویشتن
ز سالش همانا نیامد شکن
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۱۲
بفرمود کاسپ سیه زین کنید
به بالای او زین زرین کنید
پس از لشکر نامور صدسوار
برفتند با فرخ اسفندیار
بیامد دمان تا لب هیرمند
به فتراک بر گرد کرده کمند
ازین سو خروشی برآورد رخش
وزان روی اسپ یل تاجبخش
چنین تا رسیدند نزدیک آب
به دیدار هر دو گرفته شتاب
تهمتن ز خشک اندر آمد به رود
پیاده شد و داد یل را درود
پس از آفرین گفت کز یک خدای
همی خواستم تا بود رهنمای
که با نامداران بدین جایگاه
چنین تندرست آید و با سپاه
نشینیم یکجای و پاسخ دهیم
همی در سخن رای فرخ نهیم
چنان دان که یزدان گوای منست
خرد زین سخن رهنمای منست
که من زین سخنها نجویم فروغ
نگردم به هر کار گرد دروغ
که روی سیاوش گر دیدمی
بدین تازهرویی نگردیدمی
نمانی همی چز سیاوخش را
مر آن تاجدار جهان بخش را
خنک شاه کو چون تو دارد پسر
به بالا و فرت بنازد پدر
خنک شهر ایران که تخت ترا
پرستند بیدار بخت ترا
دژم گردد آنکس که با تو نبرد
بجوید سرش اندر آید به گرد
همه دشمنان از تو پر بیم باد
دل بدسگالان به دو نیم باد
همه ساله بخت تو پیروز باد
شبان سیه بر تو نوروز باد
چو بشنید گفتارش اسفندیار
فرود آمد از بارهٔ نامدار
گو پیلتن را به بر در گرفت
چو خشنود شد آفرین برگرفت
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که دیدم ترا شاد و روشنروان
سزاوار باشد ستودن ترا
یلان جهان خاک بودن ترا
خنک آنک چون تو پسر باشدش
یکی شاخ بیند که بر باشدش
خنک آنک او را بود چون تو پشت
بود ایمن از روزگار درشت
خنک زال کش بگذرد روزگار
به گیتی بماند ترا یادگار
بدیدم ترا یادم آمد زریر
سپهدار اسپافگن و نره شیر
بدو گفت رستم که ای پهلوان
جهاندار و بیدار و روشنروان
یکی آرزو دارم از شهریار
که باشم بران آرزو کامگار
خرامان بیایی سوی خان من
به دیدار روشن کنی جام من
سزای تو گر نیست چیزی که هست
بکوشیم و با آن بساییم دست
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای از یلان جهان یادگار
هرانکس کجا چون تو باشد به نام
همه شهر ایران بدو شادکام
نشاید گذر کردن از رای تو
گذشت از بر و بوم وز جای تو
ولیکن ز فرمان شاه جهان
نپیچم روان آشکار و نهان
به زابل نفرمود ما را درنگ
نه با نامداران این بوم جنگ
تو آن کن که بر یابی از روزگار
بران رو که فرمان دهد شهریار
تو خود بند بر پای نه بیدرنگ
نباشد ز بند شهنشاه ننگ
ترا چون برم بسته نزدیک شاه
سراسر بدو بازگردد گناه
وزین بستگی من جگر خستهام
به پیش تو اندر کمر بستهام
نمانم که تا شب بمانی به بند
وگر بر تو آید ز چیزی گزند
همه از من انگار ای پهلوان
بدی ناید از شاه روشنروان
ازان پس که من تاج بر سر نهم
جهان را به دست تو اندر نهم
نه نزدیک دادار باشد گناه
نه شرم آیدم نیز از روی شاه
چو تو بازگردی به زابلستان
به هنگام بشکوفهٔ گلستان
ز من نیز یابی بسی خواسته
که گردد بر و بومت آراسته
بدو گفت رستم که ای نامدار
همی جستم از داور کردگار
که خرم کنم دل به دیدار تو
کنون چون بدیدم من آزار تو
دو گردن فرازیم پیر و جوان
خردمند و بیدار دو پهلوان
بترسم که چشم بد آید همی
سر از خوب خوش برگراید همی
همی یابد اندر میان دیو راه
دلت کژ کند از پی تاج و گاه
یکی ننگ باشد مرا زین سخن
که تا جاودان آن نگردد کهن
که چون تو سپهبد گزیده سری
سرافراز شیری و نامآوری
نیایی زمانی تو در خان من
نباشی بدین مرز مهمان من
گر این تیزی از مغز بیرون کنی
بکوشی و بر دیو افسون کنی
ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم
به دیدار تو رامش جان کنم
مگر بند کز بند عاری بود
شکستی بود زشت کاری بود
نبیند مرا زنده با بند کس
که روشن روانم برینست و بس
ز تو پیش بودند کنداوران
نکردند پایم به بند گران
به پاسخ چنین گفتش اسفندیار
که ای در جهان از گوان یادگار
همه راست گفتی نگفتی دروغ
به کژی نگیرند مردان فروغ
ولیکن پشوتن شناسد که شاه
چه فرمود تا من برفتم به راه
گر اکنون بیایم سوی خان تو
بوم شاد و پیروز مهمان تو
تو گردن بپیچی ز فرمان شاه
مرا تابش روز گردد سیاه
دگر آنک گر با تو جنگ آورم
به پرخاش خوی پلنگ آورم
فرامش کنم مهر نان و نمک
به من بر دگرگونه گردد فلک
وگر سربپیچم ز فرمان شاه
بدان گیتی آتش بود جایگاه
ترا آرزو گر چنین آمدست
یک امروز با می بساییم دست
که داند که فردا چه شاید بدن
بدین داستانی نباید زدن
بدو گفت رستم که ایدون کنم
شوم جامهٔ راه بیرون کنم
به یک هفته نخچیر کردم همی
به جای بره گور خوردم همی
به هنگام خوردن مرا باز خوان
چون با دوده بنشینی از پیش خوان
ازان جایگه رخش را برنشست
دل خسته را اندر اندیشه بست
بیامد دمان تا به ایوان رسید
رخ زال سام نریمان بدید
بدو گفت کای مهتر نامدار
رسیدم به نزدیک اسفندیار
سواریش دیدم چو سرو سهی
خردمند و با زیب و با فرهی
تو گفتی که شاه فریدون گرد
بزرگی دانایی او را سپرد
به دیدن فزون آمد از آگهی
همی تافت زو فر شاهنشهی
به بالای او زین زرین کنید
پس از لشکر نامور صدسوار
برفتند با فرخ اسفندیار
بیامد دمان تا لب هیرمند
به فتراک بر گرد کرده کمند
ازین سو خروشی برآورد رخش
وزان روی اسپ یل تاجبخش
چنین تا رسیدند نزدیک آب
به دیدار هر دو گرفته شتاب
تهمتن ز خشک اندر آمد به رود
پیاده شد و داد یل را درود
پس از آفرین گفت کز یک خدای
همی خواستم تا بود رهنمای
که با نامداران بدین جایگاه
چنین تندرست آید و با سپاه
نشینیم یکجای و پاسخ دهیم
همی در سخن رای فرخ نهیم
چنان دان که یزدان گوای منست
خرد زین سخن رهنمای منست
که من زین سخنها نجویم فروغ
نگردم به هر کار گرد دروغ
که روی سیاوش گر دیدمی
بدین تازهرویی نگردیدمی
نمانی همی چز سیاوخش را
مر آن تاجدار جهان بخش را
خنک شاه کو چون تو دارد پسر
به بالا و فرت بنازد پدر
خنک شهر ایران که تخت ترا
پرستند بیدار بخت ترا
دژم گردد آنکس که با تو نبرد
بجوید سرش اندر آید به گرد
همه دشمنان از تو پر بیم باد
دل بدسگالان به دو نیم باد
همه ساله بخت تو پیروز باد
شبان سیه بر تو نوروز باد
چو بشنید گفتارش اسفندیار
فرود آمد از بارهٔ نامدار
گو پیلتن را به بر در گرفت
چو خشنود شد آفرین برگرفت
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که دیدم ترا شاد و روشنروان
سزاوار باشد ستودن ترا
یلان جهان خاک بودن ترا
خنک آنک چون تو پسر باشدش
یکی شاخ بیند که بر باشدش
خنک آنک او را بود چون تو پشت
بود ایمن از روزگار درشت
خنک زال کش بگذرد روزگار
به گیتی بماند ترا یادگار
بدیدم ترا یادم آمد زریر
سپهدار اسپافگن و نره شیر
بدو گفت رستم که ای پهلوان
جهاندار و بیدار و روشنروان
یکی آرزو دارم از شهریار
که باشم بران آرزو کامگار
خرامان بیایی سوی خان من
به دیدار روشن کنی جام من
سزای تو گر نیست چیزی که هست
بکوشیم و با آن بساییم دست
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای از یلان جهان یادگار
هرانکس کجا چون تو باشد به نام
همه شهر ایران بدو شادکام
نشاید گذر کردن از رای تو
گذشت از بر و بوم وز جای تو
ولیکن ز فرمان شاه جهان
نپیچم روان آشکار و نهان
به زابل نفرمود ما را درنگ
نه با نامداران این بوم جنگ
تو آن کن که بر یابی از روزگار
بران رو که فرمان دهد شهریار
تو خود بند بر پای نه بیدرنگ
نباشد ز بند شهنشاه ننگ
ترا چون برم بسته نزدیک شاه
سراسر بدو بازگردد گناه
وزین بستگی من جگر خستهام
به پیش تو اندر کمر بستهام
نمانم که تا شب بمانی به بند
وگر بر تو آید ز چیزی گزند
همه از من انگار ای پهلوان
بدی ناید از شاه روشنروان
ازان پس که من تاج بر سر نهم
جهان را به دست تو اندر نهم
نه نزدیک دادار باشد گناه
نه شرم آیدم نیز از روی شاه
چو تو بازگردی به زابلستان
به هنگام بشکوفهٔ گلستان
ز من نیز یابی بسی خواسته
که گردد بر و بومت آراسته
بدو گفت رستم که ای نامدار
همی جستم از داور کردگار
که خرم کنم دل به دیدار تو
کنون چون بدیدم من آزار تو
دو گردن فرازیم پیر و جوان
خردمند و بیدار دو پهلوان
بترسم که چشم بد آید همی
سر از خوب خوش برگراید همی
همی یابد اندر میان دیو راه
دلت کژ کند از پی تاج و گاه
یکی ننگ باشد مرا زین سخن
که تا جاودان آن نگردد کهن
که چون تو سپهبد گزیده سری
سرافراز شیری و نامآوری
نیایی زمانی تو در خان من
نباشی بدین مرز مهمان من
گر این تیزی از مغز بیرون کنی
بکوشی و بر دیو افسون کنی
ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم
به دیدار تو رامش جان کنم
مگر بند کز بند عاری بود
شکستی بود زشت کاری بود
نبیند مرا زنده با بند کس
که روشن روانم برینست و بس
ز تو پیش بودند کنداوران
نکردند پایم به بند گران
به پاسخ چنین گفتش اسفندیار
که ای در جهان از گوان یادگار
همه راست گفتی نگفتی دروغ
به کژی نگیرند مردان فروغ
ولیکن پشوتن شناسد که شاه
چه فرمود تا من برفتم به راه
گر اکنون بیایم سوی خان تو
بوم شاد و پیروز مهمان تو
تو گردن بپیچی ز فرمان شاه
مرا تابش روز گردد سیاه
دگر آنک گر با تو جنگ آورم
به پرخاش خوی پلنگ آورم
فرامش کنم مهر نان و نمک
به من بر دگرگونه گردد فلک
وگر سربپیچم ز فرمان شاه
بدان گیتی آتش بود جایگاه
ترا آرزو گر چنین آمدست
یک امروز با می بساییم دست
که داند که فردا چه شاید بدن
بدین داستانی نباید زدن
بدو گفت رستم که ایدون کنم
شوم جامهٔ راه بیرون کنم
به یک هفته نخچیر کردم همی
به جای بره گور خوردم همی
به هنگام خوردن مرا باز خوان
چون با دوده بنشینی از پیش خوان
ازان جایگه رخش را برنشست
دل خسته را اندر اندیشه بست
بیامد دمان تا به ایوان رسید
رخ زال سام نریمان بدید
بدو گفت کای مهتر نامدار
رسیدم به نزدیک اسفندیار
سواریش دیدم چو سرو سهی
خردمند و با زیب و با فرهی
تو گفتی که شاه فریدون گرد
بزرگی دانایی او را سپرد
به دیدن فزون آمد از آگهی
همی تافت زو فر شاهنشهی
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۱۷
چو از رستم اسفندیار این شنید
بخندید و شادان دلش بردمید
بدو گفت ازین رنج و کردار تو
شنیدم همه درد و تیمار تو
کنون کارهایی که من کردهام
ز گردنکشان سر برآوردهام
نخستین کمر بستم از بهر دین
تهی کردم از بتپرستان زمین
کس از جنگجویان گیتی ندید
که از کشتگان خاک شد ناپدید
نژاد من از تخم گشتاسپست
که گشتاسپ از تخم لهراسپست
که لهراسپ بد پور اورند شاه
که او را بدی از مهان تاج و گاه
هم اورند از گوهر کیپشین
که کردی پدر بر پشین آفرین
پشین بود از تخمهٔ کیقباد
خردمند شاهی دلش پر ز داد
همی رو چنین تا فریدون شاه
که شاه جهان بود و زیبای گاه
همان مادرم دختر قیصرست
کجا بر سر رومیان افسرست
همان قیصر از سلم دارد نژاد
ز تخم فریدون با فر و داد
همان سلم پور فریدون گرد
که از خسروان نام شاهی ببرد
بگویم من و کس نگوید که نیست
که بیراه بسیار و راه اندکیست
تو آنی که پیش نیاکان من
بزرگان بیدار و پاکان من
پرستنده بودی همی با نیا
نجویم همی زین سخن کیمیا
بزرگی ز شاهان من یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی
ترا بازگویم همه هرچ هست
یکی گر دروغست بنمای دست
که تا شاه گشتاسپ را داد تخت
میان بسته دارم به مردی و بخت
هرانکس که رفت از پی دین به چین
بکردند زان پس برو آفرین
ازان پس که ما را به گفت گرزم
ببستم پدر دور کردم ز بزم
به لهراسپ از بند من بد رسید
شد از ترک روی زمین ناپدید
بیاورد جاماسپ آهنگران
که ما را گشاید ز بند گران
همان کار آهنگران دیر بود
مرا دل بر آهنگ شمشیر بود
دلم تنگ شد بانگشان بر زدم
تن از دست آهنگران بستدم
برافراختم سر ز جای نشست
غل و بند بر هم شکستم به دست
گریزان شد ارجاسپ از پیش من
بران سان یکی نامدار انجمن
به مردی ببستم کمر بر میان
همی رفتم از پس چو شیر ژیان
شنیدی که در هفتخوان پیش من
چه آمد ز شیران و از اهرمن
به چاره به روییندژ اندر شدم
جهانی بران گونه بر هم زدم
بجستم همه کین ایرانیان
به خون بزرگان ببستم میان
به توران و چین آنچ من کردهام
همان رنج و سختی که من بردهام
همانا ندیدست گور از پلنگ
نه از شست ملاح کام نهنگ
ز هنگام تور و فریدون گرد
کس اندر جهان نام این دژ نبرد
یکی تیره دژ بر سر کوه بود
که از برتری دور از انبوه بود
چو رفتم همه بتپرستان بدند
سراسیمه برسان مستان بدند
به مردی من آن باره را بستدم
بتان را همه بر زمین بر زدم
برافراختم آتش زردهشت
که با مجمر آورده بود از بهشت
به پیروزی دادگر یک خدای
به ایران چنان آمدم باز جای
که ما را به هر جای دشمن نماند
به بتخانهها در برهمن نماند
به تنها تن خویش جستم نبرد
به پرخاش تیمار من کس نخورد
سخنها به ما بر کنون شد دراز
اگر تشنهای جام می را فراز
بخندید و شادان دلش بردمید
بدو گفت ازین رنج و کردار تو
شنیدم همه درد و تیمار تو
کنون کارهایی که من کردهام
ز گردنکشان سر برآوردهام
نخستین کمر بستم از بهر دین
تهی کردم از بتپرستان زمین
کس از جنگجویان گیتی ندید
که از کشتگان خاک شد ناپدید
نژاد من از تخم گشتاسپست
که گشتاسپ از تخم لهراسپست
که لهراسپ بد پور اورند شاه
که او را بدی از مهان تاج و گاه
هم اورند از گوهر کیپشین
که کردی پدر بر پشین آفرین
پشین بود از تخمهٔ کیقباد
خردمند شاهی دلش پر ز داد
همی رو چنین تا فریدون شاه
که شاه جهان بود و زیبای گاه
همان مادرم دختر قیصرست
کجا بر سر رومیان افسرست
همان قیصر از سلم دارد نژاد
ز تخم فریدون با فر و داد
همان سلم پور فریدون گرد
که از خسروان نام شاهی ببرد
بگویم من و کس نگوید که نیست
که بیراه بسیار و راه اندکیست
تو آنی که پیش نیاکان من
بزرگان بیدار و پاکان من
پرستنده بودی همی با نیا
نجویم همی زین سخن کیمیا
بزرگی ز شاهان من یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی
ترا بازگویم همه هرچ هست
یکی گر دروغست بنمای دست
که تا شاه گشتاسپ را داد تخت
میان بسته دارم به مردی و بخت
هرانکس که رفت از پی دین به چین
بکردند زان پس برو آفرین
ازان پس که ما را به گفت گرزم
ببستم پدر دور کردم ز بزم
به لهراسپ از بند من بد رسید
شد از ترک روی زمین ناپدید
بیاورد جاماسپ آهنگران
که ما را گشاید ز بند گران
همان کار آهنگران دیر بود
مرا دل بر آهنگ شمشیر بود
دلم تنگ شد بانگشان بر زدم
تن از دست آهنگران بستدم
برافراختم سر ز جای نشست
غل و بند بر هم شکستم به دست
گریزان شد ارجاسپ از پیش من
بران سان یکی نامدار انجمن
به مردی ببستم کمر بر میان
همی رفتم از پس چو شیر ژیان
شنیدی که در هفتخوان پیش من
چه آمد ز شیران و از اهرمن
به چاره به روییندژ اندر شدم
جهانی بران گونه بر هم زدم
بجستم همه کین ایرانیان
به خون بزرگان ببستم میان
به توران و چین آنچ من کردهام
همان رنج و سختی که من بردهام
همانا ندیدست گور از پلنگ
نه از شست ملاح کام نهنگ
ز هنگام تور و فریدون گرد
کس اندر جهان نام این دژ نبرد
یکی تیره دژ بر سر کوه بود
که از برتری دور از انبوه بود
چو رفتم همه بتپرستان بدند
سراسیمه برسان مستان بدند
به مردی من آن باره را بستدم
بتان را همه بر زمین بر زدم
برافراختم آتش زردهشت
که با مجمر آورده بود از بهشت
به پیروزی دادگر یک خدای
به ایران چنان آمدم باز جای
که ما را به هر جای دشمن نماند
به بتخانهها در برهمن نماند
به تنها تن خویش جستم نبرد
به پرخاش تیمار من کس نخورد
سخنها به ما بر کنون شد دراز
اگر تشنهای جام می را فراز
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۱۹
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که گفتار بیشی نیاید به کار
شکم گرسنه روز نیمی گذشت
ز گفتار پیکار بسیار گشت
بیارید چیزی که دارید خوان
کسی را که بسیار گوید مخوان
چو بنهاد رستم به خوردن گرفت
بماند اندر آن خوردن اندر شگفت
یل اسفندیار و گوان یکسره
ز هر سو نهادند پیشش بره
بفرمود مهتر که جام آورید
به جای می پخته خام آورید
ببینیم تا رستم اکنون ز می
چه گوید چه آرد ز کاوس کی
بیاورد یک جام می میگسار
که کشتی بکردی بروبر گذار
به یاد شهنشاه رستم بخورد
برآورد ازان چشمهٔ زرد گرد
همان جام را کودک میگسار
بیاورد پر بادهٔ شاهوار
چنین گفت پس با پشوتن به راز
که بر می نیاید به آبت نیاز
چرا آب بر جام می بفگنی
که تیزی نبیند کهن بشکنی
پشوتن چنین گفت با میگسار
که بیآب جامی می افگن بیار
می آورد و رامشگران را بخواند
ز رستم همی در شگفتی بماند
چو هنگامهٔ رفتن آمد فراز
ز می لعل شد رستم سرفراز
چنین گفت با او یل اسفندیار
که شادان بدی تا بود روزگار
می و هرچ خوردی ترا نوش باد
روان دلاور پر از توش باد
بدو گفت رستم که ای نامدار
همیشه خرد بادت آموزگار
هران می که با تو خورم نوش گشت
روان خردمند را توش گشت
گر این کینه از مغز بیرون کنی
بزرگی و دانش برافزون کنی
ز دشت اندرآیی سوی خان من
بوی شاد یک چند مهمان من
سخن هرچ گفتم بجای آورم
خرد پیش تو رهنمای آورم
بیاسای چندی و با بد مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش
چنین گفت با او یل اسفندیار
که تخمی که هرگز نروید مکار
تو فردا ببینی ز مردان هنر
چو من تاختن را ببندم کمر
تن خویش را نیز مستای هیچ
به ایوان شو و کار فردا بسیچ
ببینی که من در صف کارزار
چنانم چو با باده و میگسار
چو از شهر زاول به ایران شوم
به نزدیک شاه و دلیران شوم
هنر بیش بینی ز گفتار من
مجوی اندرین کار تیمار من
دل رستم از غم پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد
که گر من دهم دست بند ورا
وگر سر فرازم گزند ورا
دو کارست هر دو به نفرین و بد
گزاینده رسمی نو آیین و بد
هم از بند او بد شود نام من
بد آید ز گشتاسپ انجام من
به گرد جهان هرک راند سخن
نکوهیدن من نگردد کهن
که رستم ز دست جوانی بخست
به زاول شد و دست او را ببست
همان نام من بازگردد به ننگ
نماند ز من در جهان بوی و رنگ
وگر کشته آید به دشت نبرد
شود نزد شاهان مرا روی زرد
که او شهریاری جوان را بکشت
بدان کو سخن گفت با او درشت
برین بر پس از مرگ نفرین بود
همان نام من نیز بیدین بود
وگر من شوم کشته بر دست اوی
نماند به زاولستان رنگ و بوی
شکسته شود نام دستان سام
ز زابل نگیرد کسی نیز نام
ولیکن همی خوب گفتار من
ازین پس بگویند بر انجمن
چنین گفت پس با سرافراز مرد
که اندیشه روی مرا زرد کرد
که چندین بگویی تو از کار بند
مرا بند و رای تو آید گزند
مگر کاسمانی سخن دیگرست
که چرخ روان از گمان برترست
همه پند دیوان پذیری همی
ز دانش سخن برنگیری همی
ترا سال برنامد از روزگار
ندانی فریب بد شهریار
تو یکتادلی و ندیدهجهان
جهانبان به مرگ تو کوشد نهان
گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت
نیابد همی سیری از تاج و تخت
به گرد جهان بر دواند ترا
بهر سختئی پروراند ترا
به روی زمین یکسر اندیشه کرد
خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد
که تا کیست اندر جهان نامدار
کجا سر نپیچاند از کارزار
کزان نامور بر تو آید گزند
بماند بدو تاج و تخت بلند
که شاید که بر تاج نفرین کنیم
وزین داستان خاک بالین کنیم
همی جان من در نکوهش کنی
چرا دل نه اندر پژوهش کنی
به تن رنج کاری تو بر دست خویش
جز از بدگمانی نیایدت پیش
مکن شهریارا جوانی مکن
چنین بر بلا کامرانی مکن
دل ما مکن شهریارا نژند
میاور به جان خود و من گزند
ز یزدان و از روی من شرمدار
مخور بر تن خویشتن زینهار
ترا بینیازیست از جنگ من
وزین کوشش و کردن آهنگ من
زمانه همی تاختت با سپاه
که بر دست من گشت خواهی تباه
بماند به گیتی ز من نام بد
به گشتاسپ بادا سرانجام بد
چو بشنید گردنکش اسفندیار
بدو گفت کای رستم نامدار
به دانای پیشی نگر تا چه گفت
بدانگه که جان با خرد کرد جفت
که پیر فریبنده کانا بود
وگر چند پیروز و دانا بود
تو چندین همی بر من افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی
تو خواهی که هرکس که این بشنود
بدین خوب گفتار تو بگرود
مرا پاک خوانند ناپاک رای
ترا مرد هشیار نیکیفزای
بگویند کو با خرام و نوید
بیامد ورا کرد چندی امید
سپهبد ز گفتار او سر بتافت
ازان پس که جز جنگ کاری نیافت
همی خواهش او همه خوار داشت
زبانی پر از تلخ گفتار داشت
بدانی که من سر ز فرمان شاه
نتابم نه از بهر تخت و کلاه
بدو یابم اندر جهان خوب و زشت
بدویست دوزخ بدو هم بهشت
ترا هرچ خوردی فزاینده باد
بداندیشگان را گزاینده باد
تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی
سخن هرچ دیدی به دستان بگوی
سلیحت همه جنگ را ساز کن
ازین پس مپیمای با من سخن
پگاه آی در جنگ من چارهساز
مکن زین سپس کار بر خود دراز
تو فردا ببینی به آوردگاه
که گیتی شود پیش چشمت سیاه
بدانی که پیکار مردان مرد
چگونه بود روز جنگ و نبرد
بدو گفت رستم که ای شیرخوی
ترا گر چنین آمدست آرزوی
ترا بر تگ رخش مهمان کنم
سرت را به گوپال درمان کنم
تو در پهلوی خویش بشنیدهای
به گفتار ایشان بگرویدهای
که تیغ دلیران بر اسفندیار
به آوردگه بر، نیاید به کار
ببینی تو فردا سنان مرا
همان گرد کرده عنان مرا
که تا نیز با نامداران مرد
به خویی به آوردگه بر، نبرد
لب مرد برنا پر از خنده شد
همی گوهر آن خنده را بنده شد
به رستم چنین گفت کای نامجوی
چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی
چو فردا بیابی به دشت نبرد
ببینی تو آورد مردان مرد
نه من کوهم و زیرم اسپی چوکوه
یگانه یکی مردمم چون گروه
گر از گرز من باد یابد سرت
بگرید به درد جگر مادرت
وگر کشته آیی به آوردگاه
ببندمت بر زین برم نزد شاه
بدان تا دگر بنده با شهریار
نجوید به آوردگه کارزار
که گفتار بیشی نیاید به کار
شکم گرسنه روز نیمی گذشت
ز گفتار پیکار بسیار گشت
بیارید چیزی که دارید خوان
کسی را که بسیار گوید مخوان
چو بنهاد رستم به خوردن گرفت
بماند اندر آن خوردن اندر شگفت
یل اسفندیار و گوان یکسره
ز هر سو نهادند پیشش بره
بفرمود مهتر که جام آورید
به جای می پخته خام آورید
ببینیم تا رستم اکنون ز می
چه گوید چه آرد ز کاوس کی
بیاورد یک جام می میگسار
که کشتی بکردی بروبر گذار
به یاد شهنشاه رستم بخورد
برآورد ازان چشمهٔ زرد گرد
همان جام را کودک میگسار
بیاورد پر بادهٔ شاهوار
چنین گفت پس با پشوتن به راز
که بر می نیاید به آبت نیاز
چرا آب بر جام می بفگنی
که تیزی نبیند کهن بشکنی
پشوتن چنین گفت با میگسار
که بیآب جامی می افگن بیار
می آورد و رامشگران را بخواند
ز رستم همی در شگفتی بماند
چو هنگامهٔ رفتن آمد فراز
ز می لعل شد رستم سرفراز
چنین گفت با او یل اسفندیار
که شادان بدی تا بود روزگار
می و هرچ خوردی ترا نوش باد
روان دلاور پر از توش باد
بدو گفت رستم که ای نامدار
همیشه خرد بادت آموزگار
هران می که با تو خورم نوش گشت
روان خردمند را توش گشت
گر این کینه از مغز بیرون کنی
بزرگی و دانش برافزون کنی
ز دشت اندرآیی سوی خان من
بوی شاد یک چند مهمان من
سخن هرچ گفتم بجای آورم
خرد پیش تو رهنمای آورم
بیاسای چندی و با بد مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش
چنین گفت با او یل اسفندیار
که تخمی که هرگز نروید مکار
تو فردا ببینی ز مردان هنر
چو من تاختن را ببندم کمر
تن خویش را نیز مستای هیچ
به ایوان شو و کار فردا بسیچ
ببینی که من در صف کارزار
چنانم چو با باده و میگسار
چو از شهر زاول به ایران شوم
به نزدیک شاه و دلیران شوم
هنر بیش بینی ز گفتار من
مجوی اندرین کار تیمار من
دل رستم از غم پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد
که گر من دهم دست بند ورا
وگر سر فرازم گزند ورا
دو کارست هر دو به نفرین و بد
گزاینده رسمی نو آیین و بد
هم از بند او بد شود نام من
بد آید ز گشتاسپ انجام من
به گرد جهان هرک راند سخن
نکوهیدن من نگردد کهن
که رستم ز دست جوانی بخست
به زاول شد و دست او را ببست
همان نام من بازگردد به ننگ
نماند ز من در جهان بوی و رنگ
وگر کشته آید به دشت نبرد
شود نزد شاهان مرا روی زرد
که او شهریاری جوان را بکشت
بدان کو سخن گفت با او درشت
برین بر پس از مرگ نفرین بود
همان نام من نیز بیدین بود
وگر من شوم کشته بر دست اوی
نماند به زاولستان رنگ و بوی
شکسته شود نام دستان سام
ز زابل نگیرد کسی نیز نام
ولیکن همی خوب گفتار من
ازین پس بگویند بر انجمن
چنین گفت پس با سرافراز مرد
که اندیشه روی مرا زرد کرد
که چندین بگویی تو از کار بند
مرا بند و رای تو آید گزند
مگر کاسمانی سخن دیگرست
که چرخ روان از گمان برترست
همه پند دیوان پذیری همی
ز دانش سخن برنگیری همی
ترا سال برنامد از روزگار
ندانی فریب بد شهریار
تو یکتادلی و ندیدهجهان
جهانبان به مرگ تو کوشد نهان
گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت
نیابد همی سیری از تاج و تخت
به گرد جهان بر دواند ترا
بهر سختئی پروراند ترا
به روی زمین یکسر اندیشه کرد
خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد
که تا کیست اندر جهان نامدار
کجا سر نپیچاند از کارزار
کزان نامور بر تو آید گزند
بماند بدو تاج و تخت بلند
که شاید که بر تاج نفرین کنیم
وزین داستان خاک بالین کنیم
همی جان من در نکوهش کنی
چرا دل نه اندر پژوهش کنی
به تن رنج کاری تو بر دست خویش
جز از بدگمانی نیایدت پیش
مکن شهریارا جوانی مکن
چنین بر بلا کامرانی مکن
دل ما مکن شهریارا نژند
میاور به جان خود و من گزند
ز یزدان و از روی من شرمدار
مخور بر تن خویشتن زینهار
ترا بینیازیست از جنگ من
وزین کوشش و کردن آهنگ من
زمانه همی تاختت با سپاه
که بر دست من گشت خواهی تباه
بماند به گیتی ز من نام بد
به گشتاسپ بادا سرانجام بد
چو بشنید گردنکش اسفندیار
بدو گفت کای رستم نامدار
به دانای پیشی نگر تا چه گفت
بدانگه که جان با خرد کرد جفت
که پیر فریبنده کانا بود
وگر چند پیروز و دانا بود
تو چندین همی بر من افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی
تو خواهی که هرکس که این بشنود
بدین خوب گفتار تو بگرود
مرا پاک خوانند ناپاک رای
ترا مرد هشیار نیکیفزای
بگویند کو با خرام و نوید
بیامد ورا کرد چندی امید
سپهبد ز گفتار او سر بتافت
ازان پس که جز جنگ کاری نیافت
همی خواهش او همه خوار داشت
زبانی پر از تلخ گفتار داشت
بدانی که من سر ز فرمان شاه
نتابم نه از بهر تخت و کلاه
بدو یابم اندر جهان خوب و زشت
بدویست دوزخ بدو هم بهشت
ترا هرچ خوردی فزاینده باد
بداندیشگان را گزاینده باد
تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی
سخن هرچ دیدی به دستان بگوی
سلیحت همه جنگ را ساز کن
ازین پس مپیمای با من سخن
پگاه آی در جنگ من چارهساز
مکن زین سپس کار بر خود دراز
تو فردا ببینی به آوردگاه
که گیتی شود پیش چشمت سیاه
بدانی که پیکار مردان مرد
چگونه بود روز جنگ و نبرد
بدو گفت رستم که ای شیرخوی
ترا گر چنین آمدست آرزوی
ترا بر تگ رخش مهمان کنم
سرت را به گوپال درمان کنم
تو در پهلوی خویش بشنیدهای
به گفتار ایشان بگرویدهای
که تیغ دلیران بر اسفندیار
به آوردگه بر، نیاید به کار
ببینی تو فردا سنان مرا
همان گرد کرده عنان مرا
که تا نیز با نامداران مرد
به خویی به آوردگه بر، نبرد
لب مرد برنا پر از خنده شد
همی گوهر آن خنده را بنده شد
به رستم چنین گفت کای نامجوی
چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی
چو فردا بیابی به دشت نبرد
ببینی تو آورد مردان مرد
نه من کوهم و زیرم اسپی چوکوه
یگانه یکی مردمم چون گروه
گر از گرز من باد یابد سرت
بگرید به درد جگر مادرت
وگر کشته آیی به آوردگاه
ببندمت بر زین برم نزد شاه
بدان تا دگر بنده با شهریار
نجوید به آوردگه کارزار
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۲۱
چو رستم بیامد به ایوان خویش
نگه کرد چندی به دیوان خویش
زواره بیامد به نزدیک اوی
ورا دید پژمرده و زردروی
بدو گفت رو تیغ هندی بیار
یکی جوشن و مغفری نامدار
کمان آر و برگستوان آر و ببر
کمند آر و گرز گران آر و گبر
زواره بفرمود تا هرچ گفت
بیاورد گنجور او از نهفت
چو رستم سلیح نبردش بدید
سرافشاند و باد از جگر برکشید
چنین گفت کای جوشن کارزار
برآسودی از جنگ یک روزگار
کنون کار پیش آمدت سخت باش
به هر جای پیراهن بخت باش
چنین رزمگاهی که غران دو شیر
به جنگ اندر آیند هر دو دلیر
کنون تا چه پیش آرد اسفندیار
چه بازی کند در دم کارزار
چو بشنید دستان ز رستم سخن
پراندیشه شد جان مرد کهن
بدو گفت کای نامور پهلوان
چه گفتی کزان تیره گشتم روان
تو تا بر نشستی بزین نبرد
نبودی مگر نیک دل رادمرد
همیشه دل از رنج پرداخته
به فرمان شاهان سرافراخته
بترسم که روزت سرآید همی
گر اختر به خواب اندر آید همی
همی تخم دستان ز بن برکنند
زن و کودکان را به خاک افگنند
به دست جوانی چو اسفندیار
اگر تو شوی کشته در کارزار
نماند به زاولستان آب و خاک
بلندی بر و بوم گردد مغاک
ور ایدونک او را رسد زین گزند
نباشد ترا نیز نام بلند
همی هرکسی داستانها زنند
برآورده نام ترا بشکرند
که او شهریاری ز ایران بکشت
بدان کو سخن گفت با وی درشت
همی باش در پیش او بر به پای
وگرنه هماکنون بپرداز جای
به بیغولهای شو فرود از مهان
که کس نشنود نامت اندر جهان
کزین بد ترا تیره گردد روان
بپرهیز ازین شهریار جوان
به گنج و به رنج این روان بازخر
مبر پیش دیبای چینی تبر
سپاه ورا خلعت آرای نیز
ازو باز خر خویشتن را به چیز
چو برگردد او از لب هیرمند
تو پای اندر آور به رخش بلند
چو ایمن شدی بندگی کن به راه
بدان تا ببینی یکی روی شاه
چو بیند ترا کی کند شاه بد
خود از شاه کردار بد کی سزد
بدو گفت رستم که ای مرد پیر
سخنها برین گونه آسان مگیر
به مردی مرا سال بسیار گشت
بد و نیک چندی بسر بر گذشت
رسیدم به دیوان مازندران
به رزم سواران هاماوران
همان رزم کاموس و خاقان چین
که لرزان بدی زیر ایشان زمین
اگر من گریزم ز اسفندیار
تو در سیستان کاخ و گلشن مدار
چو من ببر پوشم به روز نبرد
سر هور و ماه اندرآرم به گرد
ز خواهش که گفتی بسی راندهام
بدو دفتر کهتری خواندهام
همی خوار گیرد سخنهای من
بپیچد سر از دانش و رای من
گر او سر ز کیوان فرود آردی
روانش بر من درود آردی
ازو نیستی گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
سخن چند گفتم به چندین نشست
ز گفتار باد است ما را به دست
گر ایدونک فردا کند کارزار
دل از جان او هیچ رنجه مدار
نپیچم به آورد با او عنان
نه گوپال بیند نه زخم سنان
نبندم به آوردگاه راه اوی
بنیرو نگیرم کمرگاه اوی
ز باره به آغوش بردارمش
به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش
بیارم نشانم بر تخت ناز
ازان پس گشایم در گنج باز
چو مهمان من بوده باشد سه روز
چهارم چو از چرخ گیتی فروز
بیندازد آن چادر لاژورد
پدید آید از جام یاقوت زرد
سبک باز با او ببندم کمر
وز ایدر نهم سوی گشتاسپ سر
نشانمش بر نامور تخت عاج
نهم بر سرش بر دلافروز تاج
ببندم کمر پیش او بندهوار
نجویم جدایی ز اسفندیار
تو دانی که من پیش تخت قباد
چه کردم به مردی تو داری به یاد
بخندید از گفت او زال زر
زمانی بجنبید ز اندیشه سر
بدو گفت زال ای پسر این سخن
مگوی و جدا کن سرش را ز بن
که دیوانگان این سخن بشنوند
بدین خام گفتار تو نگروند
قبادی به جایی نشسته دژم
نه تخت و کلاه و نه گنج کهن
چو اسفندیاری که فعفور چین
نویسد همی نام او بر نگین
تو گویی که از باره بردارمش
به بر بر سوی خان زال آرمش
نگوید چنین مردم سالخورد
به گرد در ناسپاسی مگرد
بگفت این و بنهاد سر بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت کای داور کردگار
بگردان تو از ما بد روزگار
برین گوه تا خور برآمد ز کوه
نیامد زبانش ز گفتن ستوه
نگه کرد چندی به دیوان خویش
زواره بیامد به نزدیک اوی
ورا دید پژمرده و زردروی
بدو گفت رو تیغ هندی بیار
یکی جوشن و مغفری نامدار
کمان آر و برگستوان آر و ببر
کمند آر و گرز گران آر و گبر
زواره بفرمود تا هرچ گفت
بیاورد گنجور او از نهفت
چو رستم سلیح نبردش بدید
سرافشاند و باد از جگر برکشید
چنین گفت کای جوشن کارزار
برآسودی از جنگ یک روزگار
کنون کار پیش آمدت سخت باش
به هر جای پیراهن بخت باش
چنین رزمگاهی که غران دو شیر
به جنگ اندر آیند هر دو دلیر
کنون تا چه پیش آرد اسفندیار
چه بازی کند در دم کارزار
چو بشنید دستان ز رستم سخن
پراندیشه شد جان مرد کهن
بدو گفت کای نامور پهلوان
چه گفتی کزان تیره گشتم روان
تو تا بر نشستی بزین نبرد
نبودی مگر نیک دل رادمرد
همیشه دل از رنج پرداخته
به فرمان شاهان سرافراخته
بترسم که روزت سرآید همی
گر اختر به خواب اندر آید همی
همی تخم دستان ز بن برکنند
زن و کودکان را به خاک افگنند
به دست جوانی چو اسفندیار
اگر تو شوی کشته در کارزار
نماند به زاولستان آب و خاک
بلندی بر و بوم گردد مغاک
ور ایدونک او را رسد زین گزند
نباشد ترا نیز نام بلند
همی هرکسی داستانها زنند
برآورده نام ترا بشکرند
که او شهریاری ز ایران بکشت
بدان کو سخن گفت با وی درشت
همی باش در پیش او بر به پای
وگرنه هماکنون بپرداز جای
به بیغولهای شو فرود از مهان
که کس نشنود نامت اندر جهان
کزین بد ترا تیره گردد روان
بپرهیز ازین شهریار جوان
به گنج و به رنج این روان بازخر
مبر پیش دیبای چینی تبر
سپاه ورا خلعت آرای نیز
ازو باز خر خویشتن را به چیز
چو برگردد او از لب هیرمند
تو پای اندر آور به رخش بلند
چو ایمن شدی بندگی کن به راه
بدان تا ببینی یکی روی شاه
چو بیند ترا کی کند شاه بد
خود از شاه کردار بد کی سزد
بدو گفت رستم که ای مرد پیر
سخنها برین گونه آسان مگیر
به مردی مرا سال بسیار گشت
بد و نیک چندی بسر بر گذشت
رسیدم به دیوان مازندران
به رزم سواران هاماوران
همان رزم کاموس و خاقان چین
که لرزان بدی زیر ایشان زمین
اگر من گریزم ز اسفندیار
تو در سیستان کاخ و گلشن مدار
چو من ببر پوشم به روز نبرد
سر هور و ماه اندرآرم به گرد
ز خواهش که گفتی بسی راندهام
بدو دفتر کهتری خواندهام
همی خوار گیرد سخنهای من
بپیچد سر از دانش و رای من
گر او سر ز کیوان فرود آردی
روانش بر من درود آردی
ازو نیستی گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
سخن چند گفتم به چندین نشست
ز گفتار باد است ما را به دست
گر ایدونک فردا کند کارزار
دل از جان او هیچ رنجه مدار
نپیچم به آورد با او عنان
نه گوپال بیند نه زخم سنان
نبندم به آوردگاه راه اوی
بنیرو نگیرم کمرگاه اوی
ز باره به آغوش بردارمش
به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش
بیارم نشانم بر تخت ناز
ازان پس گشایم در گنج باز
چو مهمان من بوده باشد سه روز
چهارم چو از چرخ گیتی فروز
بیندازد آن چادر لاژورد
پدید آید از جام یاقوت زرد
سبک باز با او ببندم کمر
وز ایدر نهم سوی گشتاسپ سر
نشانمش بر نامور تخت عاج
نهم بر سرش بر دلافروز تاج
ببندم کمر پیش او بندهوار
نجویم جدایی ز اسفندیار
تو دانی که من پیش تخت قباد
چه کردم به مردی تو داری به یاد
بخندید از گفت او زال زر
زمانی بجنبید ز اندیشه سر
بدو گفت زال ای پسر این سخن
مگوی و جدا کن سرش را ز بن
که دیوانگان این سخن بشنوند
بدین خام گفتار تو نگروند
قبادی به جایی نشسته دژم
نه تخت و کلاه و نه گنج کهن
چو اسفندیاری که فعفور چین
نویسد همی نام او بر نگین
تو گویی که از باره بردارمش
به بر بر سوی خان زال آرمش
نگوید چنین مردم سالخورد
به گرد در ناسپاسی مگرد
بگفت این و بنهاد سر بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت کای داور کردگار
بگردان تو از ما بد روزگار
برین گوه تا خور برآمد ز کوه
نیامد زبانش ز گفتن ستوه
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۳۰
یکی نغز تابوت کرد آهنین
بگسترد فرشی ز دیبای چین
بیندود یک روی آهن به قیر
پراگند بر قیر مشک و عبیر
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان برو نامدار انجمن
ازان پس بپوشید روشن برش
ز پیروزه بر سر نهاد افسرش
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن بارور خسروانی درخت
چل اشتر بیاورد رستم گزین
ز بالا فروهشته دیبای چین
دو اشتر بدی زیر تابوت شاه
چپ و راست پیش و پساندر سپاه
همه خسته روی و همه کنده موی
زبان شاه گوی و روان شاهجوی
بریده بش و دم اسپ سیاه
پشوتن همی برد پیش سپاه
برو بر نهاده نگونسار زین
ز زین اندرآویخته گرز کین
همان نامور خود و خفتان اوی
همان جوله و مغفر جنگجوی
سپه رفت و بهمن به زابل بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
تهمتن ببردش به ایوان خویش
همی پرورانید چون جان خویش
به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه
نگون شد سر نامبردار شاه
همی جامه را چاک زد بر برش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
خروشی برآمد ز ایوان به زار
جهان شد پر از نام اسفندیار
به ایران ز هر سو که رفت آگهی
بینداخت هرکس کلاه مهی
همی گفت گشتاسپ کای پاک دین
که چون تو نبیند زمان و زمین
پس از روزگار منوچهر باز
نیامد چو تو نیز گردنفراز
بیالود تیغ و بپالود کیش
مهان را همی داشت بر جای خویش
بزرگان ایران گرفتند خشم
ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
به آواز گفتند کای شوربخت
چو اسفندیاری تو از بهر تخت
به زابل فرستی به کشتن دهی
تو بر گاه تاج مهی برنهی
سرت را ز تاج کیان شرم باد
به رفتن پی اخترت نرم باد
برفتند یکسر ز ایوان او
پر از خاک شد کاخ و دیوان او
چو آگاه شد مادر و خواهران
ز ایوان برفتند با دختران
برهنه سر و پای پرگرد و خاک
به تن بر همه جامه کردند چاک
پشوتن همی رفت گریان به راه
پس پشت تابوت و اسپ سیاه
زنان از پشوتن درآویختند
همی خون ز مژگان فرو ریختند
که این بند تابوت را برگشای
تن خسته یک بار ما را نمای
پشوتن غمی شد میان زنان
خروشان و گوشت از دو بازو کنان
به آهنگران گفت سوهان تیز
بیارید کامد کنون رستخیز
سر تنگ تابوت را باز کرد
به نوی یکی مویه آغاز کرد
چو مادرش با خواهران روی شاه
پر از مشک دیدند ریش سیاه
برفتند یکسر ز بالین شاه
خروشان به نزدیک اسپ سیاه
بسودند پر مهر یال و برش
کتایون همی ریخت خاک از برش
کزو شاه را روز برگشته بود
به آورد بر پشت او کشته بود
کزین پس کرا برد خواهی به جنگ
کرا داد خواهی به چنگ نهنگ
به یالش همی اندرآویختند
همی خاک بر تارکش ریختند
به ابر اندر آمد خروش سپاه
پشوتن بیامد به ایوان شاه
خروشید و دیدش نبردش نماز
بیامد به نزدیک تختش فراز
به آواز گفت ای سر سرکشان
ز برگشتن بختت آمد نشان
ازین با تن خویش بد کردهای
دم از شهر ایران برآوردهای
ز تو دور شد فره و بخردی
بیابی تو بادافره ایزدی
شکسته شد این نامور پشت تو
کزین پس بود باد در مشت تو
پسر را به خون دادی از بهر تخت
که مه تخت بیناد چشمت مه بخت
جهانی پر از دشمن و پر بدان
نماند بع تو تاج تا جاودان
بدین گیتیت در نکوهش بود
به روز شمارت پژوهش بود
بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد
که ای شوم بدکیش و بدزاد مرد
ز گیتی ندانی سخن جز دروغ
به کژی گرفتی ز هرکس فروغ
میان کیان دشمنی افگنی
همی این بدان آن بدین برزنی
ندانی همی جز بد آموختن
گسستن ز نیکی بدی توختن
یکی کشت کردی تو اندر جهان
که کس ندرود آشکار و نهان
بزرگی به گفتار تو کشته شد
که روز بزرگان همه گشته شد
تو آموختی شاه را راه کژ
ایا پیر بیراه و کوتاه و کژ
تو گفتی که هوش یل اسفندیار
بود بر کف رستم نامدار
بگفت این و گویا زبان برگشاد
همه پند و اندرز او کرد یاد
هم اندرز بهمن به رستم بگفت
برآورد رازی که بود از نهفت
چو بشنید اندرز او شهریار
پشیمان شد از کار اسفندیار
پشوتن بگفت آنچ بودش نهان
به آواز با شهریار جهان
چو پردخته گشت از بزرگان سرای
برفتند به آفرید و همای
به پیش پدر بر بخستند روی
ز درد برادر بکندند موی
به گشتاسپ گفتند کای نامدار
نیندیشی از کار اسفندیار
کجا شد نخستین به کین زریر
همی گور بستد ز چنگال شیر
ز ترکان همی کین او بازخواست
بدو شد همی پادشاهیت راست
به گفتار بدگوش کردی به بند
بغل گران و به گرز و کمند
چو او بسته آمد نیا کشته شد
سپه را همه روز برگشته شد
چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ
همه زندگانی شد از رنج تلخ
چو ما را که پوشیده داریم روی
برهنه بیاورد ز ایوان به کوی
چو نوشآذر زردهشتی بکشت
گرفت آن زمان پادشاهی به مشت
تو دانی که فرزند مردی چه کرد
برآورد ازیشان دم و دود و گرد
ز رویین دژ آورد ما را برت
نگهبان کشور بد و افسرت
از ایدر به زابل فرستادیش
بسی پند و اندرزها دادیش
که تا از پی تاج بیجان شود
جهانی برو زار و پیچان شود
نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال
تو کشتی مر او را چو کشتی منال
ترا شرم بادا ز ریش سپید
که فرزند کشتی ز بهر امید
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که بر تخت شاهی سزاوار بود
به کشتن ندادند فرزند را
نه از دودهٔ خویش و پیوند را
چنین گفت پس با پشوتن که خیز
برین آتش تیزبر آب ریز
بیامد پشوتن ز ایوان شاه
زنان را بیاورد زان جایگاه
پشوتن چنین گفت با مادرش
که چندین به تنگی چه کوبی درش
که او شاد خفتست و روشنروان
چو سیر آمد از مرز و از مرزبان
بپذرفت مادر ز دیندار پند
به داد خداوند کرد او پسند
ازان پس به سالی به هر برزنی
به ایران خروشی بد و شیونی
ز تیر گز و بند دستان زال
همی مویه کردند بسیار سال
بگسترد فرشی ز دیبای چین
بیندود یک روی آهن به قیر
پراگند بر قیر مشک و عبیر
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان برو نامدار انجمن
ازان پس بپوشید روشن برش
ز پیروزه بر سر نهاد افسرش
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن بارور خسروانی درخت
چل اشتر بیاورد رستم گزین
ز بالا فروهشته دیبای چین
دو اشتر بدی زیر تابوت شاه
چپ و راست پیش و پساندر سپاه
همه خسته روی و همه کنده موی
زبان شاه گوی و روان شاهجوی
بریده بش و دم اسپ سیاه
پشوتن همی برد پیش سپاه
برو بر نهاده نگونسار زین
ز زین اندرآویخته گرز کین
همان نامور خود و خفتان اوی
همان جوله و مغفر جنگجوی
سپه رفت و بهمن به زابل بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
تهمتن ببردش به ایوان خویش
همی پرورانید چون جان خویش
به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه
نگون شد سر نامبردار شاه
همی جامه را چاک زد بر برش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
خروشی برآمد ز ایوان به زار
جهان شد پر از نام اسفندیار
به ایران ز هر سو که رفت آگهی
بینداخت هرکس کلاه مهی
همی گفت گشتاسپ کای پاک دین
که چون تو نبیند زمان و زمین
پس از روزگار منوچهر باز
نیامد چو تو نیز گردنفراز
بیالود تیغ و بپالود کیش
مهان را همی داشت بر جای خویش
بزرگان ایران گرفتند خشم
ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
به آواز گفتند کای شوربخت
چو اسفندیاری تو از بهر تخت
به زابل فرستی به کشتن دهی
تو بر گاه تاج مهی برنهی
سرت را ز تاج کیان شرم باد
به رفتن پی اخترت نرم باد
برفتند یکسر ز ایوان او
پر از خاک شد کاخ و دیوان او
چو آگاه شد مادر و خواهران
ز ایوان برفتند با دختران
برهنه سر و پای پرگرد و خاک
به تن بر همه جامه کردند چاک
پشوتن همی رفت گریان به راه
پس پشت تابوت و اسپ سیاه
زنان از پشوتن درآویختند
همی خون ز مژگان فرو ریختند
که این بند تابوت را برگشای
تن خسته یک بار ما را نمای
پشوتن غمی شد میان زنان
خروشان و گوشت از دو بازو کنان
به آهنگران گفت سوهان تیز
بیارید کامد کنون رستخیز
سر تنگ تابوت را باز کرد
به نوی یکی مویه آغاز کرد
چو مادرش با خواهران روی شاه
پر از مشک دیدند ریش سیاه
برفتند یکسر ز بالین شاه
خروشان به نزدیک اسپ سیاه
بسودند پر مهر یال و برش
کتایون همی ریخت خاک از برش
کزو شاه را روز برگشته بود
به آورد بر پشت او کشته بود
کزین پس کرا برد خواهی به جنگ
کرا داد خواهی به چنگ نهنگ
به یالش همی اندرآویختند
همی خاک بر تارکش ریختند
به ابر اندر آمد خروش سپاه
پشوتن بیامد به ایوان شاه
خروشید و دیدش نبردش نماز
بیامد به نزدیک تختش فراز
به آواز گفت ای سر سرکشان
ز برگشتن بختت آمد نشان
ازین با تن خویش بد کردهای
دم از شهر ایران برآوردهای
ز تو دور شد فره و بخردی
بیابی تو بادافره ایزدی
شکسته شد این نامور پشت تو
کزین پس بود باد در مشت تو
پسر را به خون دادی از بهر تخت
که مه تخت بیناد چشمت مه بخت
جهانی پر از دشمن و پر بدان
نماند بع تو تاج تا جاودان
بدین گیتیت در نکوهش بود
به روز شمارت پژوهش بود
بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد
که ای شوم بدکیش و بدزاد مرد
ز گیتی ندانی سخن جز دروغ
به کژی گرفتی ز هرکس فروغ
میان کیان دشمنی افگنی
همی این بدان آن بدین برزنی
ندانی همی جز بد آموختن
گسستن ز نیکی بدی توختن
یکی کشت کردی تو اندر جهان
که کس ندرود آشکار و نهان
بزرگی به گفتار تو کشته شد
که روز بزرگان همه گشته شد
تو آموختی شاه را راه کژ
ایا پیر بیراه و کوتاه و کژ
تو گفتی که هوش یل اسفندیار
بود بر کف رستم نامدار
بگفت این و گویا زبان برگشاد
همه پند و اندرز او کرد یاد
هم اندرز بهمن به رستم بگفت
برآورد رازی که بود از نهفت
چو بشنید اندرز او شهریار
پشیمان شد از کار اسفندیار
پشوتن بگفت آنچ بودش نهان
به آواز با شهریار جهان
چو پردخته گشت از بزرگان سرای
برفتند به آفرید و همای
به پیش پدر بر بخستند روی
ز درد برادر بکندند موی
به گشتاسپ گفتند کای نامدار
نیندیشی از کار اسفندیار
کجا شد نخستین به کین زریر
همی گور بستد ز چنگال شیر
ز ترکان همی کین او بازخواست
بدو شد همی پادشاهیت راست
به گفتار بدگوش کردی به بند
بغل گران و به گرز و کمند
چو او بسته آمد نیا کشته شد
سپه را همه روز برگشته شد
چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ
همه زندگانی شد از رنج تلخ
چو ما را که پوشیده داریم روی
برهنه بیاورد ز ایوان به کوی
چو نوشآذر زردهشتی بکشت
گرفت آن زمان پادشاهی به مشت
تو دانی که فرزند مردی چه کرد
برآورد ازیشان دم و دود و گرد
ز رویین دژ آورد ما را برت
نگهبان کشور بد و افسرت
از ایدر به زابل فرستادیش
بسی پند و اندرزها دادیش
که تا از پی تاج بیجان شود
جهانی برو زار و پیچان شود
نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال
تو کشتی مر او را چو کشتی منال
ترا شرم بادا ز ریش سپید
که فرزند کشتی ز بهر امید
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که بر تخت شاهی سزاوار بود
به کشتن ندادند فرزند را
نه از دودهٔ خویش و پیوند را
چنین گفت پس با پشوتن که خیز
برین آتش تیزبر آب ریز
بیامد پشوتن ز ایوان شاه
زنان را بیاورد زان جایگاه
پشوتن چنین گفت با مادرش
که چندین به تنگی چه کوبی درش
که او شاد خفتست و روشنروان
چو سیر آمد از مرز و از مرزبان
بپذرفت مادر ز دیندار پند
به داد خداوند کرد او پسند
ازان پس به سالی به هر برزنی
به ایران خروشی بد و شیونی
ز تیر گز و بند دستان زال
همی مویه کردند بسیار سال
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۳۱
همی بود بهمن به زابلستان
به نخچیر گر با می و گلستان
سواری و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان پور شاه
به هر چیز پیش از پسر داشتش
شب و روز خندان به بر داشتش
چو گفتار و کردار پیوسته شد
در کین به گشتاسپ بر بسته شد
یکی نامه بنوشت رستم به درد
همه کار فرزند او یاد کرد
سر نامه کرد آفرین از نخست
بدانکس که کینه نبودش نجست
دگر گفت یزدان گوای منست
پشوتن بدین رهنمای منست
که من چند گفتم به اسفندیار
مگر کم کند کینه و کارزار
سپردم بدو کشور و گنج خویش
گزیدم ز هرگونهای رنج خویش
زمانش چنین بود نگشاد چهر
مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر
بدین گونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسی با زمان
کنون این جهانجوی نزد منست
که فرخ نژاد اورمزد منست
هنرهای شاهانش آموختم
از اندرز فام خرد توختم
چو پیمان کند شاه پوزش پذیر
کزین پس نیندیشد از کار تیر
نهان من و جان من پیش اوست
اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست
چو آن نامه شد نزد شاه جهان
پراگنده شد آن میان مهان
پشوتن بیامد گوایی بداد
سخنهای رستم همه کرد یاد
همان زاری و پند و اروند او
سخن گفتن از مرز و پیوند او
ازان نامور شاه خشنود گشت
گراینده را آمدن سود گشت
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نیز بر دل ز تیمار تش
هماندر زمان نامه پاسخ نوشت
به باغ بزرگی درختی بکشت
چنین گفت کز جور چرخ بلند
چو خواهد رسیدن کسی را گزند
به پرهیز چون بازدارد کسی
وگر سوی دانش گراید بسی
پشوتن بگفت آنچ درخواستی
دل من به خوبی بیاراستی
ز گردون گردان که یارد گذشت
خردمند گرد گذشته نگشت
تو آنی که بودی وزان بهتری
به هند و به قنوج بر مهتری
ز بیشی هرآنچت بباید بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
فرستاده پاسخ بیاورد زود
بدان سان که رستمش فرموده بود
چنین تا برآمد برین گاه چند
ببد شاهزاده به بالا بلند
خردمند و بادانش و دستگاه
به شاهی برافراخت فرخ کلاه
بدانست جاماسپ آن نیک و بد
که آن پادشاهی به بهمن رسد
به گشتاسپ گفت ای پسندیده شاه
ترا کرد باید به بهمن نگاه
ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی
به جای آمد و گشت با آبروی
به بیگانه شهری فراوان بماند
کسی نامهٔ تو بروبر نخواند
به بهمن یکی نامه باید نوشت
بسان درختی به باغ بهشت
که داری به گیتی جز او یادگار
گسارندهٔ درد اسفندیار
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را
بفرمود فرخنده جاماسپ را
که بنویس یک نامه نزدیک اوی
یکی سوی گردنکش کینهجوی
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که ما از تو شادیم و روشنروان
نبیره که از جان گرامیتر است
به دانش ز جاماسپ نامیتر است
به بخت تو آموخت فرهنگ و رای
سزد گر فرستی کنون باز جای
یکی سوی بهمن که اندر زمان
چو نامه بخوانی به زابل ممان
که ما را به دیدارت آمد نیاز
برآرای کار و درنگی مساز
به رستم چو برخواند نامه دبیر
بدان شاد شد مرد دانشپذیر
ز چیزی که بودش به گنج اندرون
ز خفتان وز خنجر آبگون
ز برگستوان و ز تیر و کمان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
ز کافور وز مشک وز عود تر
هم از عنبر و گوهر و سیم و زر
ز بالا و از جامهٔ نابرید
پرستار وز کودکان نارسید
کمرهای زرین و زرین ستام
ز یاقوت با زنگ زرین دو جام
همه پاک رستم به بهمن سپرد
برنده به گنجور او بر شمرد
تهمتن بیامد دو منزل به راه
پس او را فرستاد نزدیک شاه
چو گشتاسپ روی نبیره بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
بدو گفت اسفندیاری تو بس
نمانی به گیتی جز او را به کس
ورا یافت روشندل و یادگیر
ازان پس همی خواندش اردشیر
گوی بود با زور و گیرنده دست
خردمند و دانا و یزدان پرست
چو بر پای بودی سرانگشت اوی
ز زانو فزونتر بدی مشت اوی
همی آزمودش به یک چندگاه
به بزم و به رزم و به نخجیرگاه
به میدان چوگان و بزم و شکار
گوی بود مانند اسفندیار
ازو هیچ گشتاسپ نشکیفتی
به می خوردن اندرش بفریفتی
همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد
بماناد تا جاودان بهمنم
چو گم شد سرافراز رویین تنم
سرآمد همه کار اسفندیار
که جاوید بادا سر شهریار
همیشه دل از رنج پرداخته
زمانه به فرمان او ساخته
دلش باد شادان و تاجش بلند
به گردن بداندیش او را کمند
به نخچیر گر با می و گلستان
سواری و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان پور شاه
به هر چیز پیش از پسر داشتش
شب و روز خندان به بر داشتش
چو گفتار و کردار پیوسته شد
در کین به گشتاسپ بر بسته شد
یکی نامه بنوشت رستم به درد
همه کار فرزند او یاد کرد
سر نامه کرد آفرین از نخست
بدانکس که کینه نبودش نجست
دگر گفت یزدان گوای منست
پشوتن بدین رهنمای منست
که من چند گفتم به اسفندیار
مگر کم کند کینه و کارزار
سپردم بدو کشور و گنج خویش
گزیدم ز هرگونهای رنج خویش
زمانش چنین بود نگشاد چهر
مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر
بدین گونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسی با زمان
کنون این جهانجوی نزد منست
که فرخ نژاد اورمزد منست
هنرهای شاهانش آموختم
از اندرز فام خرد توختم
چو پیمان کند شاه پوزش پذیر
کزین پس نیندیشد از کار تیر
نهان من و جان من پیش اوست
اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست
چو آن نامه شد نزد شاه جهان
پراگنده شد آن میان مهان
پشوتن بیامد گوایی بداد
سخنهای رستم همه کرد یاد
همان زاری و پند و اروند او
سخن گفتن از مرز و پیوند او
ازان نامور شاه خشنود گشت
گراینده را آمدن سود گشت
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نیز بر دل ز تیمار تش
هماندر زمان نامه پاسخ نوشت
به باغ بزرگی درختی بکشت
چنین گفت کز جور چرخ بلند
چو خواهد رسیدن کسی را گزند
به پرهیز چون بازدارد کسی
وگر سوی دانش گراید بسی
پشوتن بگفت آنچ درخواستی
دل من به خوبی بیاراستی
ز گردون گردان که یارد گذشت
خردمند گرد گذشته نگشت
تو آنی که بودی وزان بهتری
به هند و به قنوج بر مهتری
ز بیشی هرآنچت بباید بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
فرستاده پاسخ بیاورد زود
بدان سان که رستمش فرموده بود
چنین تا برآمد برین گاه چند
ببد شاهزاده به بالا بلند
خردمند و بادانش و دستگاه
به شاهی برافراخت فرخ کلاه
بدانست جاماسپ آن نیک و بد
که آن پادشاهی به بهمن رسد
به گشتاسپ گفت ای پسندیده شاه
ترا کرد باید به بهمن نگاه
ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی
به جای آمد و گشت با آبروی
به بیگانه شهری فراوان بماند
کسی نامهٔ تو بروبر نخواند
به بهمن یکی نامه باید نوشت
بسان درختی به باغ بهشت
که داری به گیتی جز او یادگار
گسارندهٔ درد اسفندیار
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را
بفرمود فرخنده جاماسپ را
که بنویس یک نامه نزدیک اوی
یکی سوی گردنکش کینهجوی
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که ما از تو شادیم و روشنروان
نبیره که از جان گرامیتر است
به دانش ز جاماسپ نامیتر است
به بخت تو آموخت فرهنگ و رای
سزد گر فرستی کنون باز جای
یکی سوی بهمن که اندر زمان
چو نامه بخوانی به زابل ممان
که ما را به دیدارت آمد نیاز
برآرای کار و درنگی مساز
به رستم چو برخواند نامه دبیر
بدان شاد شد مرد دانشپذیر
ز چیزی که بودش به گنج اندرون
ز خفتان وز خنجر آبگون
ز برگستوان و ز تیر و کمان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
ز کافور وز مشک وز عود تر
هم از عنبر و گوهر و سیم و زر
ز بالا و از جامهٔ نابرید
پرستار وز کودکان نارسید
کمرهای زرین و زرین ستام
ز یاقوت با زنگ زرین دو جام
همه پاک رستم به بهمن سپرد
برنده به گنجور او بر شمرد
تهمتن بیامد دو منزل به راه
پس او را فرستاد نزدیک شاه
چو گشتاسپ روی نبیره بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
بدو گفت اسفندیاری تو بس
نمانی به گیتی جز او را به کس
ورا یافت روشندل و یادگیر
ازان پس همی خواندش اردشیر
گوی بود با زور و گیرنده دست
خردمند و دانا و یزدان پرست
چو بر پای بودی سرانگشت اوی
ز زانو فزونتر بدی مشت اوی
همی آزمودش به یک چندگاه
به بزم و به رزم و به نخجیرگاه
به میدان چوگان و بزم و شکار
گوی بود مانند اسفندیار
ازو هیچ گشتاسپ نشکیفتی
به می خوردن اندرش بفریفتی
همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد
بماناد تا جاودان بهمنم
چو گم شد سرافراز رویین تنم
سرآمد همه کار اسفندیار
که جاوید بادا سر شهریار
همیشه دل از رنج پرداخته
زمانه به فرمان او ساخته
دلش باد شادان و تاجش بلند
به گردن بداندیش او را کمند
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۲
چنین گوید آن پیر دانشپژوه
هنرمند و گوینده و با شکوه
که در پرده بد زال را بردهای
نوازندهٔ رود و گویندهای
کنیزک پسر زاد روزی یکی
که ازماه پیدا نبود اندکی
به بالا و دیدار سام سوار
ازو شاد شد دودهٔ نامدار
ستارهشناسان و کنداوران
ز کشمیر و کابل گزیده سران
ز آتشپرست و ز یزدانپرست
برفتند با زیج رومی به دست
گرفتند یکسر شمار سپهر
که دارد بران کودک خرد مهر
ستاره شمرکان شگفتی بدید
همی این بدان آن بدین بنگرید
بگفتند با زال سام سوار
که ای از بلند اختران یادگار
گرفتیم و جستیم راز سپهر
ندارد بدین کودک خرد مهر
چو این خوب چهره به مردی رسد
به گاه دلیری و گردی رسد
کند تخمهٔ سام نیرم تباه
شکست اندرآرد بدین دستگاه
همه سیستان زو شود پرخروش
همه شهر ایران برآید به جوش
شود تلخ ازو روز بر هر کسی
ازان پس به گیتی نماند بسی
غمی گشت زان کار دستان سام
ز دادار گیتی همی برد نام
به یزدان چنین گفت کای رهنمای
تو داری سپهر روان را به پای
به هر کار پشت و پناهم توی
نمایندهٔ رای و راهم توی
سپهر آفریدی و اختر همان
همه نیکویی باد ما را گمان
بجز کام و آرام و خوبی مباد
ورا نام کرد آن سپهبد شغاد
همی داشت مادر چو شد سیر شیر
دلارام و گوینده و یادگیر
بران سال کودک برافراخت یال
بر شاه کابل فرستاد زال
جوان شد به بالای سرو بلند
سواری دلاور به گرز و کمند
سپهدار کابل بدو بنگرید
همی تاج و تخت کیان را سزید
به گیتی به دیدار او بود شاد
بدو داد دختر ز بهر نژاد
ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش
فرستاد با نامور دخترش
همی داشتش چون یکی تازه سیب
کز اختر نبودی بروبر نهیب
بزرگان ایران و هندوستان
ز رستم زدندی همی داستان
چنان بد که هر سال یک چرم گاو
ز کابل همی خواستی باژ و ساو
در اندیشهٔ مهتر کابلی
چنان بد کزو رستم زابلی
نگیرد ز کار درم نیز یاد
ازان پس که داماد او شد شغاد
چو هنگام باژ آمد آن بستدند
همه کابلستان بهم بر زدند
دژم شد ز کار برادر شغاد
نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد
چنین گفت با شاه کابل نهان
که من سیر گشتم ز کار جهان
برادر که او را ز من شرم نیست
مرا سوی او راه و آزرم نیست
چه مهتر برادر چه بیگانهای
چه فرزانه مردی چه دیوانهای
بسازیم و او را به دام آوریم
به گیتی بدین کار نام آوریم
بگفتند و هر دو برابر شدند
به اندیشه از ماه برتر شدند
نگر تا چه گفتست مرد خرد
که هرکس که بد کرد کیفر برد
شبی تا برآمد ز کوه آفتاب
دو تن را سر اندر نیامد به خواب
که ما نام او از جهان کم کنیم
دل و دیدهٔ زال پر نم کنیم
چنین گفت با شاه کابل شغاد
که گر زین سخن داد خواهیم داد
یکی سور کن مهتران را بخوان
می و رود و رامشگران را بخوان
به می خوردن اندر مرا سرد گوی
میان کیان ناجوانمرد گوی
ز خواری شوم سوی زابلستان
بنالم ز سالار کابلستان
چه پیش برادر چه پیش پدر
ترا ناسزا خوانم و بدگهر
برآشوبد او را سر از بهر من
بیابد برین نامور شهر من
برآید چنین کار بر دست ما
به چرخ فلکبر بود شست ما
تو نخچیرگاهی نگه کن به راه
بکن چاه چندی به نخچیرگاه
براندازهٔ رستم و رخش ساز
به بن در نشان تیغهای دراز
همان نیزه و حربهٔ آبگون
سنان از بر و نیزه زیر اندرون
اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج
چو خواهی که آسوده گردی ز رنج
بجای آر صد مرد نیرنگ ساز
بکن چاه و بر باد مگشای راز
سر چاه را سخت کن زان سپس
مگوی این سخن نیز با هیچکس
بشد شاه و رای از منش دور کرد
به گفتار آن بیخرد سور کرد
مهان را سراسر ز کابل بخواند
بخوان پسندیدهشان برنشاند
چو نان خورده شد مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواستند
چو سر پر شد از بادهٔ خسروی
شغاد اندر آشفت از بدخوی
چنین گفت با شاه کابل که من
همی سرفرازم به هر انجمن
برادر چو رستم چو دستان پدر
ازین نامورتر که دارد گهر
ازو شاه کابل برآشفت و گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
تو از تخمهٔ سام نیرم نهای
برادر نهای خویش رستم نهای
نکردست یاد از تو دستان سام
برادر ز تو کی برد نیز نام
تو از چاکران کمتری بر درش
برادر نخواند ترا مادرش
ز گفتار او تنگدل شد شغاد
برآشفت و سر سوی زابل نهاد
همی رفت با کابلی چند مرد
دلی پر ز کین لب پر از باد سرد
بیامد به درگاه فرخ پدر
دلی پر ز چاره پر از کینه سر
همانگه چو روی پسر دید زال
چنان برز و بالا و آن فر و یال
بپرسید بسیار و بنواختش
همانگه بر پیلتن تاختش
ز دیدار او شاد شد پهلوان
چو دیدش خردمند و روشنروان
چنین گفت کز تخمهٔ سام شیر
نزاید مگر زورمند و دلیر
چگونه است کار تو با کابلی
چه گویند از رستم زابلی
چنین داد پاسخ به رستم شغاد
که از شاه کابل مکن نیز یاد
ازو نیکویی بد مرا پیش ازین
چو دیدی مرا خواندی آفرین
کنون می خورد چنگ سازد همی
سر از هر کسی برفرازد همی
مرابر سر انجمن خوار کرد
همان گوهر بد پدیدار کرد
همی گفت تا کی ازین باژ و ساو
نه با سیستان ما نداریم تاو
ازین پس نگوییم کو رستمست
نه زو مردی و گوهر ما کمست
نه فرزند زالی مرا گفت نیز
وگر هستی او خود نیرزد به چیز
ازان مهتران شد دلم پر ز درد
ز کابل براندم دو رخساره زرد
چو بشنید رستم برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
ازو نیر مندیش وز لشکرش
که مه لشکرش باد و مه افسرش
من او را بدین گفته بیجان کنم
برو بر دل دوده پیچان کنم
ترا برنشانم بر تخت اوی
به خاک اندر آرم سر بخت اوی
همی داشتش روی چند ارجمند
سپرده بدو جایگاه بلند
ز لشگر گزین کرد شایسته مرد
کسی را که زیبا بود در نبرد
بفرمود تا ساز رفتن کنند
ز زابل به کابل نشستن کنند
چو شد کار لشکر همه ساخته
دل پهلوان گشت پرداخته
بیامد بر مرد جنگی شغاد
که با شاه کابل مکن رزم یاد
که گر نام تو برنویسم بر آب
به کابل نیابد کس آرام و خواب
که یارد که پیش تو آید به جنگ
وگر تو بجنبی که سازد درنگ
برآنم که او زین پشمان شدست
وزین رفتم سوی درمان شدست
بیارد کنون پیش خواهشگران
ز کابل گزیده فراوان سران
چنین گفت رستم که اینست راه
مرا خود به کابل نباید سپاه
زواره بس و نامور صد سوار
پیاده همان نیز صد نامدار
هنرمند و گوینده و با شکوه
که در پرده بد زال را بردهای
نوازندهٔ رود و گویندهای
کنیزک پسر زاد روزی یکی
که ازماه پیدا نبود اندکی
به بالا و دیدار سام سوار
ازو شاد شد دودهٔ نامدار
ستارهشناسان و کنداوران
ز کشمیر و کابل گزیده سران
ز آتشپرست و ز یزدانپرست
برفتند با زیج رومی به دست
گرفتند یکسر شمار سپهر
که دارد بران کودک خرد مهر
ستاره شمرکان شگفتی بدید
همی این بدان آن بدین بنگرید
بگفتند با زال سام سوار
که ای از بلند اختران یادگار
گرفتیم و جستیم راز سپهر
ندارد بدین کودک خرد مهر
چو این خوب چهره به مردی رسد
به گاه دلیری و گردی رسد
کند تخمهٔ سام نیرم تباه
شکست اندرآرد بدین دستگاه
همه سیستان زو شود پرخروش
همه شهر ایران برآید به جوش
شود تلخ ازو روز بر هر کسی
ازان پس به گیتی نماند بسی
غمی گشت زان کار دستان سام
ز دادار گیتی همی برد نام
به یزدان چنین گفت کای رهنمای
تو داری سپهر روان را به پای
به هر کار پشت و پناهم توی
نمایندهٔ رای و راهم توی
سپهر آفریدی و اختر همان
همه نیکویی باد ما را گمان
بجز کام و آرام و خوبی مباد
ورا نام کرد آن سپهبد شغاد
همی داشت مادر چو شد سیر شیر
دلارام و گوینده و یادگیر
بران سال کودک برافراخت یال
بر شاه کابل فرستاد زال
جوان شد به بالای سرو بلند
سواری دلاور به گرز و کمند
سپهدار کابل بدو بنگرید
همی تاج و تخت کیان را سزید
به گیتی به دیدار او بود شاد
بدو داد دختر ز بهر نژاد
ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش
فرستاد با نامور دخترش
همی داشتش چون یکی تازه سیب
کز اختر نبودی بروبر نهیب
بزرگان ایران و هندوستان
ز رستم زدندی همی داستان
چنان بد که هر سال یک چرم گاو
ز کابل همی خواستی باژ و ساو
در اندیشهٔ مهتر کابلی
چنان بد کزو رستم زابلی
نگیرد ز کار درم نیز یاد
ازان پس که داماد او شد شغاد
چو هنگام باژ آمد آن بستدند
همه کابلستان بهم بر زدند
دژم شد ز کار برادر شغاد
نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد
چنین گفت با شاه کابل نهان
که من سیر گشتم ز کار جهان
برادر که او را ز من شرم نیست
مرا سوی او راه و آزرم نیست
چه مهتر برادر چه بیگانهای
چه فرزانه مردی چه دیوانهای
بسازیم و او را به دام آوریم
به گیتی بدین کار نام آوریم
بگفتند و هر دو برابر شدند
به اندیشه از ماه برتر شدند
نگر تا چه گفتست مرد خرد
که هرکس که بد کرد کیفر برد
شبی تا برآمد ز کوه آفتاب
دو تن را سر اندر نیامد به خواب
که ما نام او از جهان کم کنیم
دل و دیدهٔ زال پر نم کنیم
چنین گفت با شاه کابل شغاد
که گر زین سخن داد خواهیم داد
یکی سور کن مهتران را بخوان
می و رود و رامشگران را بخوان
به می خوردن اندر مرا سرد گوی
میان کیان ناجوانمرد گوی
ز خواری شوم سوی زابلستان
بنالم ز سالار کابلستان
چه پیش برادر چه پیش پدر
ترا ناسزا خوانم و بدگهر
برآشوبد او را سر از بهر من
بیابد برین نامور شهر من
برآید چنین کار بر دست ما
به چرخ فلکبر بود شست ما
تو نخچیرگاهی نگه کن به راه
بکن چاه چندی به نخچیرگاه
براندازهٔ رستم و رخش ساز
به بن در نشان تیغهای دراز
همان نیزه و حربهٔ آبگون
سنان از بر و نیزه زیر اندرون
اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج
چو خواهی که آسوده گردی ز رنج
بجای آر صد مرد نیرنگ ساز
بکن چاه و بر باد مگشای راز
سر چاه را سخت کن زان سپس
مگوی این سخن نیز با هیچکس
بشد شاه و رای از منش دور کرد
به گفتار آن بیخرد سور کرد
مهان را سراسر ز کابل بخواند
بخوان پسندیدهشان برنشاند
چو نان خورده شد مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواستند
چو سر پر شد از بادهٔ خسروی
شغاد اندر آشفت از بدخوی
چنین گفت با شاه کابل که من
همی سرفرازم به هر انجمن
برادر چو رستم چو دستان پدر
ازین نامورتر که دارد گهر
ازو شاه کابل برآشفت و گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
تو از تخمهٔ سام نیرم نهای
برادر نهای خویش رستم نهای
نکردست یاد از تو دستان سام
برادر ز تو کی برد نیز نام
تو از چاکران کمتری بر درش
برادر نخواند ترا مادرش
ز گفتار او تنگدل شد شغاد
برآشفت و سر سوی زابل نهاد
همی رفت با کابلی چند مرد
دلی پر ز کین لب پر از باد سرد
بیامد به درگاه فرخ پدر
دلی پر ز چاره پر از کینه سر
همانگه چو روی پسر دید زال
چنان برز و بالا و آن فر و یال
بپرسید بسیار و بنواختش
همانگه بر پیلتن تاختش
ز دیدار او شاد شد پهلوان
چو دیدش خردمند و روشنروان
چنین گفت کز تخمهٔ سام شیر
نزاید مگر زورمند و دلیر
چگونه است کار تو با کابلی
چه گویند از رستم زابلی
چنین داد پاسخ به رستم شغاد
که از شاه کابل مکن نیز یاد
ازو نیکویی بد مرا پیش ازین
چو دیدی مرا خواندی آفرین
کنون می خورد چنگ سازد همی
سر از هر کسی برفرازد همی
مرابر سر انجمن خوار کرد
همان گوهر بد پدیدار کرد
همی گفت تا کی ازین باژ و ساو
نه با سیستان ما نداریم تاو
ازین پس نگوییم کو رستمست
نه زو مردی و گوهر ما کمست
نه فرزند زالی مرا گفت نیز
وگر هستی او خود نیرزد به چیز
ازان مهتران شد دلم پر ز درد
ز کابل براندم دو رخساره زرد
چو بشنید رستم برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
ازو نیر مندیش وز لشکرش
که مه لشکرش باد و مه افسرش
من او را بدین گفته بیجان کنم
برو بر دل دوده پیچان کنم
ترا برنشانم بر تخت اوی
به خاک اندر آرم سر بخت اوی
همی داشتش روی چند ارجمند
سپرده بدو جایگاه بلند
ز لشگر گزین کرد شایسته مرد
کسی را که زیبا بود در نبرد
بفرمود تا ساز رفتن کنند
ز زابل به کابل نشستن کنند
چو شد کار لشکر همه ساخته
دل پهلوان گشت پرداخته
بیامد بر مرد جنگی شغاد
که با شاه کابل مکن رزم یاد
که گر نام تو برنویسم بر آب
به کابل نیابد کس آرام و خواب
که یارد که پیش تو آید به جنگ
وگر تو بجنبی که سازد درنگ
برآنم که او زین پشمان شدست
وزین رفتم سوی درمان شدست
بیارد کنون پیش خواهشگران
ز کابل گزیده فراوان سران
چنین گفت رستم که اینست راه
مرا خود به کابل نباید سپاه
زواره بس و نامور صد سوار
پیاده همان نیز صد نامدار
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۳
بداختر چو از شهر کابل برفت
بدان دشت نخچیر شد شاه تفت
ببرد از میان لشکری چاهکن
کجا نام بردند زان انجمن
سراسر همه دشت نخچیرگاه
همه چاه بد کنده در زیر راه
زده حربهها را بن اندر زمین
همان نیز ژوپین و شمشیر کین
به خاشاک کرده سر چاه کور
که مردم ندیدی نه چشم ستور
چو رستم دمان سر برفتن نهاد
سواری برافگند پویان شغاد
که آمد گو پیلتن با سپاه
بیا پیش وزان کرده زنهار خواه
سپهدار کابل بیامد ز شهر
زبان پرسخن دل پر از کین و زهر
چو چشمش به روی تهمتن رسید
پیاده شد از باره کو را بدید
ز سرشارهٔ هندوی برگرفت
برهنه شد و دست بر سر گرفت
همان موزه از پای بیرون کشید
به زاری ز مژگان همی خون کشید
دو رخ را به خاک سیه بر نهاد
همی کرد پوزش ز کار شغاد
که گر مست شد بنده از بیهشی
نمود اندران بیهشی سرکشی
سزد گر ببخشی گناه مرا
کنی تازه آیین و راه مرا
همی رفت پیشش برهنه دو پای
سری پر ز کینه دلی پر ز رای
ببخشید رستم گناه ورا
بیفزود زان پایگاه ورا
بفرمود تا سر بپوشید و پای
به زین بر نشست و بیامد ز جای
بر شهر کابل یکی جای بود
ز سبزی زمینش دلارای بود
بدو اندرون چشمه بود و درخت
به شادی نهادند هرجای تخت
بسی خوردنیها بیاورد شاه
بیاراست خرم یکی جشنگاه
می آورد و رامشگران را بخواند
مهان را به تخت مهی بر نشاند
ازان سپ به رستم چنین گفت شاه
که چون رایت آید به نخچیرگاه
یکی جای دارم برین دشت و کوه
به هر جای نخچیر گشته گروه
همه دشت غرمست و آهو و گور
کسی را که باشد تگاور ستور
به چنگ آیدش گور و آهو به دشت
ازان دشت خرم نشاید گذشت
ز گفتار او رستم آمد به شور
ازان دشت پرآب و نخچیرگور
به چیزی که آید کسی را زمان
بپیچد دلش کور گردد گمان
چنین است کار جهان جهان
نخواهد گشادن بمابر نهان
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شیر جنگاور تیزچنگ
ابا پشه و مور در چنگ مرگ
یکی باشد ایدر بدن نیست برگ
بفرمود تا رخش را زین کنند
همه دشت پر باز و شاهین کنند
کمان کیانی به زه بر نهاد
همی راند بر دشت او با شغاد
زواره همی رفت با پیلتن
تنی چند ازان نامدار انجمن
به نخچیر لشکر پراگنده شد
اگر کنده گر سوی آگنده شد
زواره تهمتن بران راه بود
ز بهر زمان کاندران چاه بود
همی رخش زان خاک مییافت بوی
تن خویش را کرد چون گردگوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک
زمین را به نعلش همی کرد چاک
بزد گام رخش تگاور به راه
چنین تا بیامد میان دو چاه
دل رستم از رخش شد پر ز خشم
زمانش خرد را بپوشید چشم
یکی تازیانه برآورد نرم
بزد نیک دل رخش را کرد گرم
چو او تنگ شد در میان دو چاه
ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فروشد به یک چاهسار
نبد جای آویزش و کارزار
بن چاه پر حربه و تیغ تیز
نبد جای مردی و راه گریز
بدرید پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ
به مردی تن خویش را برکشید
دلیر از بن چاه بر سر کشید
بدان دشت نخچیر شد شاه تفت
ببرد از میان لشکری چاهکن
کجا نام بردند زان انجمن
سراسر همه دشت نخچیرگاه
همه چاه بد کنده در زیر راه
زده حربهها را بن اندر زمین
همان نیز ژوپین و شمشیر کین
به خاشاک کرده سر چاه کور
که مردم ندیدی نه چشم ستور
چو رستم دمان سر برفتن نهاد
سواری برافگند پویان شغاد
که آمد گو پیلتن با سپاه
بیا پیش وزان کرده زنهار خواه
سپهدار کابل بیامد ز شهر
زبان پرسخن دل پر از کین و زهر
چو چشمش به روی تهمتن رسید
پیاده شد از باره کو را بدید
ز سرشارهٔ هندوی برگرفت
برهنه شد و دست بر سر گرفت
همان موزه از پای بیرون کشید
به زاری ز مژگان همی خون کشید
دو رخ را به خاک سیه بر نهاد
همی کرد پوزش ز کار شغاد
که گر مست شد بنده از بیهشی
نمود اندران بیهشی سرکشی
سزد گر ببخشی گناه مرا
کنی تازه آیین و راه مرا
همی رفت پیشش برهنه دو پای
سری پر ز کینه دلی پر ز رای
ببخشید رستم گناه ورا
بیفزود زان پایگاه ورا
بفرمود تا سر بپوشید و پای
به زین بر نشست و بیامد ز جای
بر شهر کابل یکی جای بود
ز سبزی زمینش دلارای بود
بدو اندرون چشمه بود و درخت
به شادی نهادند هرجای تخت
بسی خوردنیها بیاورد شاه
بیاراست خرم یکی جشنگاه
می آورد و رامشگران را بخواند
مهان را به تخت مهی بر نشاند
ازان سپ به رستم چنین گفت شاه
که چون رایت آید به نخچیرگاه
یکی جای دارم برین دشت و کوه
به هر جای نخچیر گشته گروه
همه دشت غرمست و آهو و گور
کسی را که باشد تگاور ستور
به چنگ آیدش گور و آهو به دشت
ازان دشت خرم نشاید گذشت
ز گفتار او رستم آمد به شور
ازان دشت پرآب و نخچیرگور
به چیزی که آید کسی را زمان
بپیچد دلش کور گردد گمان
چنین است کار جهان جهان
نخواهد گشادن بمابر نهان
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شیر جنگاور تیزچنگ
ابا پشه و مور در چنگ مرگ
یکی باشد ایدر بدن نیست برگ
بفرمود تا رخش را زین کنند
همه دشت پر باز و شاهین کنند
کمان کیانی به زه بر نهاد
همی راند بر دشت او با شغاد
زواره همی رفت با پیلتن
تنی چند ازان نامدار انجمن
به نخچیر لشکر پراگنده شد
اگر کنده گر سوی آگنده شد
زواره تهمتن بران راه بود
ز بهر زمان کاندران چاه بود
همی رخش زان خاک مییافت بوی
تن خویش را کرد چون گردگوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک
زمین را به نعلش همی کرد چاک
بزد گام رخش تگاور به راه
چنین تا بیامد میان دو چاه
دل رستم از رخش شد پر ز خشم
زمانش خرد را بپوشید چشم
یکی تازیانه برآورد نرم
بزد نیک دل رخش را کرد گرم
چو او تنگ شد در میان دو چاه
ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فروشد به یک چاهسار
نبد جای آویزش و کارزار
بن چاه پر حربه و تیغ تیز
نبد جای مردی و راه گریز
بدرید پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ
به مردی تن خویش را برکشید
دلیر از بن چاه بر سر کشید
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۵
ازان نامداران سواری بجست
گهی شد پیاده گهی برنشست
چو آمد سوی زابلستان بگفت
که پیل ژیان گشت با خاک جفت
زواره همان و سپاهش همان
سواری نجست از بد بدگمان
خروشی برآمد ز زابلستان
ز بدخواه وز شاه کابلستان
همی ریخت زال از بر یال خاک
همیکرد روی و بر خویش چاک
همیگفت زار ای گو پیلتن
نخواهد که پوشد تنم جز کفن
گو سرفراز اژدهای دلیر
زواره که بد نامبردار شیر
شغاد آن به نفرین شوریدهبخت
بکند از بن این خسروانی درخت
که داند که با پیل روباه شوم
همی کین سگالد بران مرز و بوم
که دارد به یاد این چنین روزگار
که داند شنیدن ز آموزگار
که چون رستمی پیش بینم به خاک
به گفتار روباه گردد هلاک
چرا پیش ایشان نمردم به زار
چرا ماندم اندر جهان یادگار
چرا بایدم زندگانی و گاه
چرا بایدم خواب و آرامگاه
پسانگه بسی مویه آغاز کرد
چو بر پور پهلو همی ساز کرد
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهاندیده کنداورا
کجات آن دلیری و مردانگی
کجات آن بزرگی و فرزانگی
کجات آن دل و رای و روشنروان
کجات آن بر و برز و یال گران
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش
کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش
نماندی به گیتی و رفتی به خاک
که بادا سر دشمنت در مغاک
پس انگه فرامرز را با سپاه
فرستاد تا رزم جوید ز شاه
تن کشته از چاه باز آورد
جهان را به زاری نیاز آورد
فرامرز چون پیش کابل رسید
به شهر اندرون نامداری ندید
گریزان همه شهر و گریان شده
ز سوک جهانگیر بریان شده
بیامد بران دشت نخچیرگاه
به جایی کجا کنده بودند چاه
چو روی پدر دید پور دلیر
خروشی برآورد بر سان شیر
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون
به روی زمین بر فگنده نگون
همی گفت کای پهلوان بلند
به رویت که آورد زین سان گزند
که نفرین بران مرد بیباک باد
به جای کله بر سرش خاک باد
به یزدان و جان تو ای نامدار
به خاک نریمان و سام سوار
که هرگز نبیند تنم جز زره
بیوسنده و برفگنده گرد
بدان تا که کین گو پیلتن
بخواهم ازان بیوفا انجمن
همانکس که با او بدین کین میان
ببستند و آمد به ما بر زبان
نمانم ز ایشان یکی را به جای
همانکس که بود اندرین رهنمای
بفرمود تا تختهای گران
بیارند از هر سوی در گران
ببردند بسیار با هوی و تخت
نهادند بر تخت زیبا درخت
گشاد آن میان بستن پهلوی
برآهیخت زو جامهٔ خسروی
نخستین بشستندش از خون گرم
بر و یال و ریش و تنش نرمنرم
همی عنبر و زعفران سوختند
همه خستگیهاش بردوختند
همی ریخت بر تارکش بر گلاب
بگسترد بر تنش کافور ناب
به دیبا تنش را بیاراستند
ازان پس گل و مشک و می خواستند
کفندوز بر وی ببارید خون
به شانه زد آن ریش کافورگون
نبد جا تنش را همی بر دو تخت
تنی بود با سایه گستر درخت
یکی نغز تابوت کردند ساج
برو میخ زرین و پیکر ز عاج
همه درزهایش گرفته به قیر
برآلوده بر قیر مشک و عبیر
ز جاهی برادرش را برکشید
همی دوخت جایی کجا خسته دید
زبر مشک و کافور و زیرش گلاب
ازان سان همی ریخت بر جای خواب
ازان پس تن رخش را برکشید
بشست و برو جامهها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن
بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل درگران
بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندران کار شد روزگار
تن رخش بر پیل کردند بار
ز کابلستان تا به زابلستان
زمین شد به کردار غلغلستان
زن و مرد بد ایستاده به پای
تنی را نبد بر زمین نیز جای
دو تابوت بر دست بگذاشتند
ز انبوه چون باد پنداشتند
بده روز و ده شب به زابل رسید
کسش بر زمین بر نهاده ندید
زمانه شد از درد او با خروش
تو گفتی که هامون برآمد به جوش
کسی نیز نشنید آواز کس
همه بومها مویه کردند و بس
به باغ اندرون دخمهای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند
برابر نهادند زرین دو تخت
بران خوابنیده گو نیکبخت
هرانکس که بود از پرستندگان
از آزاد وز پاکدل بندگان
همی مشک باگل برآمیختند
به پای گو پیلتن ریختند
همی هرکسی گفت کای نامدار
چرا خواستی مشک و عنبر نثار
نخواهی همی پادشاهی و بزم
نپوشی همی نیز خفتان رزم
نبخشی همی گنج و دینار نیز
همانا که شد پیش تو خوار چیز
کنون شاد باشی به خرم بهشت
که یزدانت از داد و مردی سرشت
در دخمه بستند و گشتند باز
شد آن نامور شیر گردنفراز
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنجست و فرجام رنج
بریزی به خاک از همه ز آهنی
اگر دینپرستی ور آهرمنی
تو تا زندهای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای
گهی شد پیاده گهی برنشست
چو آمد سوی زابلستان بگفت
که پیل ژیان گشت با خاک جفت
زواره همان و سپاهش همان
سواری نجست از بد بدگمان
خروشی برآمد ز زابلستان
ز بدخواه وز شاه کابلستان
همی ریخت زال از بر یال خاک
همیکرد روی و بر خویش چاک
همیگفت زار ای گو پیلتن
نخواهد که پوشد تنم جز کفن
گو سرفراز اژدهای دلیر
زواره که بد نامبردار شیر
شغاد آن به نفرین شوریدهبخت
بکند از بن این خسروانی درخت
که داند که با پیل روباه شوم
همی کین سگالد بران مرز و بوم
که دارد به یاد این چنین روزگار
که داند شنیدن ز آموزگار
که چون رستمی پیش بینم به خاک
به گفتار روباه گردد هلاک
چرا پیش ایشان نمردم به زار
چرا ماندم اندر جهان یادگار
چرا بایدم زندگانی و گاه
چرا بایدم خواب و آرامگاه
پسانگه بسی مویه آغاز کرد
چو بر پور پهلو همی ساز کرد
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهاندیده کنداورا
کجات آن دلیری و مردانگی
کجات آن بزرگی و فرزانگی
کجات آن دل و رای و روشنروان
کجات آن بر و برز و یال گران
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش
کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش
نماندی به گیتی و رفتی به خاک
که بادا سر دشمنت در مغاک
پس انگه فرامرز را با سپاه
فرستاد تا رزم جوید ز شاه
تن کشته از چاه باز آورد
جهان را به زاری نیاز آورد
فرامرز چون پیش کابل رسید
به شهر اندرون نامداری ندید
گریزان همه شهر و گریان شده
ز سوک جهانگیر بریان شده
بیامد بران دشت نخچیرگاه
به جایی کجا کنده بودند چاه
چو روی پدر دید پور دلیر
خروشی برآورد بر سان شیر
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون
به روی زمین بر فگنده نگون
همی گفت کای پهلوان بلند
به رویت که آورد زین سان گزند
که نفرین بران مرد بیباک باد
به جای کله بر سرش خاک باد
به یزدان و جان تو ای نامدار
به خاک نریمان و سام سوار
که هرگز نبیند تنم جز زره
بیوسنده و برفگنده گرد
بدان تا که کین گو پیلتن
بخواهم ازان بیوفا انجمن
همانکس که با او بدین کین میان
ببستند و آمد به ما بر زبان
نمانم ز ایشان یکی را به جای
همانکس که بود اندرین رهنمای
بفرمود تا تختهای گران
بیارند از هر سوی در گران
ببردند بسیار با هوی و تخت
نهادند بر تخت زیبا درخت
گشاد آن میان بستن پهلوی
برآهیخت زو جامهٔ خسروی
نخستین بشستندش از خون گرم
بر و یال و ریش و تنش نرمنرم
همی عنبر و زعفران سوختند
همه خستگیهاش بردوختند
همی ریخت بر تارکش بر گلاب
بگسترد بر تنش کافور ناب
به دیبا تنش را بیاراستند
ازان پس گل و مشک و می خواستند
کفندوز بر وی ببارید خون
به شانه زد آن ریش کافورگون
نبد جا تنش را همی بر دو تخت
تنی بود با سایه گستر درخت
یکی نغز تابوت کردند ساج
برو میخ زرین و پیکر ز عاج
همه درزهایش گرفته به قیر
برآلوده بر قیر مشک و عبیر
ز جاهی برادرش را برکشید
همی دوخت جایی کجا خسته دید
زبر مشک و کافور و زیرش گلاب
ازان سان همی ریخت بر جای خواب
ازان پس تن رخش را برکشید
بشست و برو جامهها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن
بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل درگران
بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندران کار شد روزگار
تن رخش بر پیل کردند بار
ز کابلستان تا به زابلستان
زمین شد به کردار غلغلستان
زن و مرد بد ایستاده به پای
تنی را نبد بر زمین نیز جای
دو تابوت بر دست بگذاشتند
ز انبوه چون باد پنداشتند
بده روز و ده شب به زابل رسید
کسش بر زمین بر نهاده ندید
زمانه شد از درد او با خروش
تو گفتی که هامون برآمد به جوش
کسی نیز نشنید آواز کس
همه بومها مویه کردند و بس
به باغ اندرون دخمهای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند
برابر نهادند زرین دو تخت
بران خوابنیده گو نیکبخت
هرانکس که بود از پرستندگان
از آزاد وز پاکدل بندگان
همی مشک باگل برآمیختند
به پای گو پیلتن ریختند
همی هرکسی گفت کای نامدار
چرا خواستی مشک و عنبر نثار
نخواهی همی پادشاهی و بزم
نپوشی همی نیز خفتان رزم
نبخشی همی گنج و دینار نیز
همانا که شد پیش تو خوار چیز
کنون شاد باشی به خرم بهشت
که یزدانت از داد و مردی سرشت
در دخمه بستند و گشتند باز
شد آن نامور شیر گردنفراز
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنجست و فرجام رنج
بریزی به خاک از همه ز آهنی
اگر دینپرستی ور آهرمنی
تو تا زندهای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای
فردوسی : پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
بخش ۵
پسر بد مر او را یکی همچو شیر
که ساسان همی خواندی اردشیر
دگر دختری داشت نامش همای
هنرمند و بادانش و نیکرای
همی خواندندی ورا چهرزاد
ز گیتی به دیدار او بود شاد
پدر درپذیرفتش از نیکوی
بران دین که خوانی همی پهلوی
همای دلافروز تابنده ماه
چنان بد که آبستن آمد ز شاه
چو شش ماه شد پر ز تیمار شد
چو بهمن چنان دید بیمار شد
چو از درد شاه اندرآمد ز پای
بفرمود تا پیش او شد همای
بزرگان و نیکاختران را بخواند
به تخت گرانمایگان بر نشاند
چنین گفت کاین پاکتن چهرزاد
به گیتی فراوان نبودست شاد
سپردم بدو تاج و تخت بلند
همان لشکر و گنج با ارجمند
ولی عهد من او بود در جهان
همانکس کزو زاید اندر نهان
اگر دختر آید برش گر پسر
ورا باشد این تاج و تخت پدر
چو ساسان شنید این سخن خیره شد
ز گفتار بهمن دلش تیره شد
بدو روز و دو شب بسان پلنگ
ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ
دمان سوی شهر نشاپور شد
پر آزار بد از پدر دور شد
زنی را ز تخم بزرگان بخواست
بپرورد و با جان و دل داشت راست
نژادش به گیتی کسی را نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
زن پاکتن خوب فرزند زاد
ز ساسان پرمایه بهمن نژاد
پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را به زودی سرآمد زمان
چو کودک ز خردی به مردی رسید
دران خانه جز بینوایی ندید
ز شاه نشاپور بستد گله
که بودی به کوه و به هامون یله
همی بود یکچند چوپان شاه
به کوه و بیابان و آرامگاه
کنون بازگردم به کار همای
پس از مرگ بهمن که بگرفت جای
که ساسان همی خواندی اردشیر
دگر دختری داشت نامش همای
هنرمند و بادانش و نیکرای
همی خواندندی ورا چهرزاد
ز گیتی به دیدار او بود شاد
پدر درپذیرفتش از نیکوی
بران دین که خوانی همی پهلوی
همای دلافروز تابنده ماه
چنان بد که آبستن آمد ز شاه
چو شش ماه شد پر ز تیمار شد
چو بهمن چنان دید بیمار شد
چو از درد شاه اندرآمد ز پای
بفرمود تا پیش او شد همای
بزرگان و نیکاختران را بخواند
به تخت گرانمایگان بر نشاند
چنین گفت کاین پاکتن چهرزاد
به گیتی فراوان نبودست شاد
سپردم بدو تاج و تخت بلند
همان لشکر و گنج با ارجمند
ولی عهد من او بود در جهان
همانکس کزو زاید اندر نهان
اگر دختر آید برش گر پسر
ورا باشد این تاج و تخت پدر
چو ساسان شنید این سخن خیره شد
ز گفتار بهمن دلش تیره شد
بدو روز و دو شب بسان پلنگ
ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ
دمان سوی شهر نشاپور شد
پر آزار بد از پدر دور شد
زنی را ز تخم بزرگان بخواست
بپرورد و با جان و دل داشت راست
نژادش به گیتی کسی را نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
زن پاکتن خوب فرزند زاد
ز ساسان پرمایه بهمن نژاد
پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را به زودی سرآمد زمان
چو کودک ز خردی به مردی رسید
دران خانه جز بینوایی ندید
ز شاه نشاپور بستد گله
که بودی به کوه و به هامون یله
همی بود یکچند چوپان شاه
به کوه و بیابان و آرامگاه
کنون بازگردم به کار همای
پس از مرگ بهمن که بگرفت جای
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۴
چنان بد که روزی یکی تندباد
برآمد غمی گشت زان رشنواد
یکی رعد و باران با برق و جوش
زمین پر ز آب آسمان پرخروش
به هر سو ز باران همی تاختند
به دشت اندرون خیمهها ساختند
غمی بود زان کار داراب نیز
ز باران همی جست راه گریز
نگه کرد ویران یکی جای دید
میانش یکی طاق بر پای دید
بلند و کهن بود و آزرده بود
یکی خسروی جای پر پرده بود
نه خرگاه بودش نه پردهسرای
نه خیمه نه انباز و نه چارپای
بران طاق آزرده بایست خفت
چو تنها تنی بود بییار و جفت
سپهبد همی گرد لشکر بگشت
بران طاق آزرده اندر گذشت
ز ویران خروشی به گوش آمدش
کزان سهم جای خروش آمدش
که ای طاق آزرده هشیار باش
برین شاه ایران نگهدار باش
نبودش یکی خیمه و یار و جفت
بیامد به زیر تو اندر بخفت
چنین گفت با خویشتن رشنواد
که این بانگ رعدست گر تندباد
دگر باره آمد ز ایوان خروش
که ای طاق چشم خرد را مپوش
که در تست فرزند شاه اردشیر
ز باران مترس این سخن یادگیر
سیم بار آوازش آمد به گوش
شگفتی دلش تنگ شد زان خروش
به فرزانه گفت این چه شاید بدن
یکی را سوی طاق باید شدن
ببینید تا اندرو خفته کیست
چنین بر تن خود برآشفته کیست
برفتند و دیدند مردی جوان
خردمند و با چهرهٔ پهلوان
همه جامه و باره و تر و تباه
ز خاک سیه ساخته جایگاه
به پیش سپهبد بگفت آنچ دید
دل پهلوان زان سخن بردمید
بفرمود کو را بخوانید زود
خروشی برین سان که یارد شنود
برفتند و گفتند کای خفته مرد
ازین خواب برخیز و بیدار گرد
چو دارا به اسپ اندر آورد پای
شکسته رواق اندر آمد ز جای
چو سالار شاه آن شگفتی بدید
سرو پای داراب را بنگرید
چنین گفت کاینت شگفتی شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بشد تیز با او به پردهسرای
همی گفت کای دادگر یک خدای
کسی در جهان این شگفتی ندید
نه از کار دیده بزرگان شنید
بفرمود تا جامهها خواستند
به خرگاه جایی بیاراستند
به کردار کوه آتشی برفروخت
بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت
چو خورشید سر برزد از کوهسار
سپهبد برفتن بر آراست کار
بفرمود تا موبدی رهنمای
یکی دست جامه ز سر تا به پای
یکی اسپ با زین و زرین ستام
کمندی و تیغی به زرین نیام
به داراب دادند و پرسید زوی
که ای شیردل مهتر نامجوی
چو مردی تو و زادبومت کجاست
سزد گر بگویی همه راه راست
چو بشنید داراب یکسر بگفت
گذشته همی برگشاد از نهفت
بران سان که آن زن برو کرد یاد
سخنها همی گفت با رشنواد
ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش
ز دینار و دیبا به پهلوی خویش
یکایک به سالار لشکر بگفت
ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
همانگه فرستاد کس رشنواد
فرستاده را گفت بر سان باد
زن گازر و گازر و مهره را
بیارید بهرام و هم زهره را
برآمد غمی گشت زان رشنواد
یکی رعد و باران با برق و جوش
زمین پر ز آب آسمان پرخروش
به هر سو ز باران همی تاختند
به دشت اندرون خیمهها ساختند
غمی بود زان کار داراب نیز
ز باران همی جست راه گریز
نگه کرد ویران یکی جای دید
میانش یکی طاق بر پای دید
بلند و کهن بود و آزرده بود
یکی خسروی جای پر پرده بود
نه خرگاه بودش نه پردهسرای
نه خیمه نه انباز و نه چارپای
بران طاق آزرده بایست خفت
چو تنها تنی بود بییار و جفت
سپهبد همی گرد لشکر بگشت
بران طاق آزرده اندر گذشت
ز ویران خروشی به گوش آمدش
کزان سهم جای خروش آمدش
که ای طاق آزرده هشیار باش
برین شاه ایران نگهدار باش
نبودش یکی خیمه و یار و جفت
بیامد به زیر تو اندر بخفت
چنین گفت با خویشتن رشنواد
که این بانگ رعدست گر تندباد
دگر باره آمد ز ایوان خروش
که ای طاق چشم خرد را مپوش
که در تست فرزند شاه اردشیر
ز باران مترس این سخن یادگیر
سیم بار آوازش آمد به گوش
شگفتی دلش تنگ شد زان خروش
به فرزانه گفت این چه شاید بدن
یکی را سوی طاق باید شدن
ببینید تا اندرو خفته کیست
چنین بر تن خود برآشفته کیست
برفتند و دیدند مردی جوان
خردمند و با چهرهٔ پهلوان
همه جامه و باره و تر و تباه
ز خاک سیه ساخته جایگاه
به پیش سپهبد بگفت آنچ دید
دل پهلوان زان سخن بردمید
بفرمود کو را بخوانید زود
خروشی برین سان که یارد شنود
برفتند و گفتند کای خفته مرد
ازین خواب برخیز و بیدار گرد
چو دارا به اسپ اندر آورد پای
شکسته رواق اندر آمد ز جای
چو سالار شاه آن شگفتی بدید
سرو پای داراب را بنگرید
چنین گفت کاینت شگفتی شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بشد تیز با او به پردهسرای
همی گفت کای دادگر یک خدای
کسی در جهان این شگفتی ندید
نه از کار دیده بزرگان شنید
بفرمود تا جامهها خواستند
به خرگاه جایی بیاراستند
به کردار کوه آتشی برفروخت
بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت
چو خورشید سر برزد از کوهسار
سپهبد برفتن بر آراست کار
بفرمود تا موبدی رهنمای
یکی دست جامه ز سر تا به پای
یکی اسپ با زین و زرین ستام
کمندی و تیغی به زرین نیام
به داراب دادند و پرسید زوی
که ای شیردل مهتر نامجوی
چو مردی تو و زادبومت کجاست
سزد گر بگویی همه راه راست
چو بشنید داراب یکسر بگفت
گذشته همی برگشاد از نهفت
بران سان که آن زن برو کرد یاد
سخنها همی گفت با رشنواد
ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش
ز دینار و دیبا به پهلوی خویش
یکایک به سالار لشکر بگفت
ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
همانگه فرستاد کس رشنواد
فرستاده را گفت بر سان باد
زن گازر و گازر و مهره را
بیارید بهرام و هم زهره را
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۷
ز درگاه پرده فروهشت شاه
به یک هفته کس را ندادند راه
جهاندار زرین یکی تخت کرد
دو کرسی ز پیروزه و لاژورد
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق گوهرنگار
همه جامهٔ خسروانی به زر
درو بافته چند گونه گهر
نشسته ستارهشمر پیش شاه
ز اختر همی کرد روزی نگاه
به شهریور بهمن از بامداد
جهاندار داراب را بار داد
یکی جام پر سرخ یاقوت کرد
یکی دیگری پر ز یاقوت زرد
چو آمد به نزدیک ایوان فراز
همای آمد از دور و بردش نماز
برافشاند آن گوهر شاهوار
فرو ریخت از دیده خون برکنار
پسر را گرفت اندر آغوش تنگ
ببوسید و ببسود رویش به چنگ
بیاورد و بر تخت زرین نشاند
دو چشمش ز دیدار او خیره ماند
چو داراب بر تخت شاهی نشست
همای آمد و تاج شاهی به دست
بیاورد و بر تارک او نهاد
جهان را به دیهیم او مژده داد
چو از تاج دارا فروزش گرفت
هما اندران کار پوزش گرفت
به داراب گفت آنچ اندر گذشت
چنان دان که بر ما همه بادگشت
جوانی و گنج آمد و رای زن
پدر مرده و شاه بیرایزن
اگر بد کند زو مگیر آن به دست
که جز تخت هرگز مبادت نشست
چنین داد پاسخ به مادر جوان
که تو هستی از گوهر پهلوان
نباشد شگفت ار دل آید به جوش
به یک بد تو چندین چه داری خروش
جهانآفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالانت پر دود باد
ز من یادگاری بود این سخن
که هرگز نگردد به دفتر کهن
برو آفرین کرد فرخ همای
که تا جای باشد تو بادی به جای
بفرمود تا موبد موبدان
بخواند ز هر کشوری بخردان
هم از لشکر آنکس که بد نامدار
سرافراز شیران خنجرگزار
بفرمود تا خواندند آفرین
به شاهی بران نامدار زمین
چو بر تاج شاه آفرین خواندند
بران تخت بر گوهر افشاندند
بگفت آنک اندر نهان کرده بود
ازان کرده بسیار غم خورده بود
بدانید کز بهمن شهریار
جزین نیست اندر جهان یادگار
به فرمان او رفت باید همه
که او چون شبانست و گردان رمه
بزرگی و شاهی و لشکر وراست
بدو کرد باید همی پشت راست
به شادی خروشی برآمد ز کاخ
که نورسته دیدند فرخنده شاخ
ببردند چندان ز هر سو نثار
که شد ناپدید اندران شهریار
جهان پر شد از شادمانی و داد
کی را نیامد ازان رنج یاد
همای آن زمان گفت با موبدان
که ای نامور باگهر بخردان
به سی و دو سال آنک کردم به رنج
سپردم بدو پادشاهی و گنج
شما شاد باشید و فرمان برید
ابی رای او یک نفس مشمرید
چو داراب از تخت کی گشت شاد
به آرام دیهیم بر سر نهاد
زن گازر و گازر آمد دوان
بگفتند کای شهریار جوان
نشست کیی بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
بفرمود داراب ده بدره زر
بیارند پرمایه جامی گهر
ز هر جامهای تخته فرمود پنج
بدادند آنرا که او دید رنج
بدو گفت کای گازر پیشهدار
همیشه روان را به اندیشه دار
مگر زاب صندوق یابی یکی
چو دارا بدو اندرون کودکی
برفتند یک لب پر از آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
کنون اختر گازر اندرگذشت
به دکان شد و برد اشنان به دشت
به یک هفته کس را ندادند راه
جهاندار زرین یکی تخت کرد
دو کرسی ز پیروزه و لاژورد
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق گوهرنگار
همه جامهٔ خسروانی به زر
درو بافته چند گونه گهر
نشسته ستارهشمر پیش شاه
ز اختر همی کرد روزی نگاه
به شهریور بهمن از بامداد
جهاندار داراب را بار داد
یکی جام پر سرخ یاقوت کرد
یکی دیگری پر ز یاقوت زرد
چو آمد به نزدیک ایوان فراز
همای آمد از دور و بردش نماز
برافشاند آن گوهر شاهوار
فرو ریخت از دیده خون برکنار
پسر را گرفت اندر آغوش تنگ
ببوسید و ببسود رویش به چنگ
بیاورد و بر تخت زرین نشاند
دو چشمش ز دیدار او خیره ماند
چو داراب بر تخت شاهی نشست
همای آمد و تاج شاهی به دست
بیاورد و بر تارک او نهاد
جهان را به دیهیم او مژده داد
چو از تاج دارا فروزش گرفت
هما اندران کار پوزش گرفت
به داراب گفت آنچ اندر گذشت
چنان دان که بر ما همه بادگشت
جوانی و گنج آمد و رای زن
پدر مرده و شاه بیرایزن
اگر بد کند زو مگیر آن به دست
که جز تخت هرگز مبادت نشست
چنین داد پاسخ به مادر جوان
که تو هستی از گوهر پهلوان
نباشد شگفت ار دل آید به جوش
به یک بد تو چندین چه داری خروش
جهانآفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالانت پر دود باد
ز من یادگاری بود این سخن
که هرگز نگردد به دفتر کهن
برو آفرین کرد فرخ همای
که تا جای باشد تو بادی به جای
بفرمود تا موبد موبدان
بخواند ز هر کشوری بخردان
هم از لشکر آنکس که بد نامدار
سرافراز شیران خنجرگزار
بفرمود تا خواندند آفرین
به شاهی بران نامدار زمین
چو بر تاج شاه آفرین خواندند
بران تخت بر گوهر افشاندند
بگفت آنک اندر نهان کرده بود
ازان کرده بسیار غم خورده بود
بدانید کز بهمن شهریار
جزین نیست اندر جهان یادگار
به فرمان او رفت باید همه
که او چون شبانست و گردان رمه
بزرگی و شاهی و لشکر وراست
بدو کرد باید همی پشت راست
به شادی خروشی برآمد ز کاخ
که نورسته دیدند فرخنده شاخ
ببردند چندان ز هر سو نثار
که شد ناپدید اندران شهریار
جهان پر شد از شادمانی و داد
کی را نیامد ازان رنج یاد
همای آن زمان گفت با موبدان
که ای نامور باگهر بخردان
به سی و دو سال آنک کردم به رنج
سپردم بدو پادشاهی و گنج
شما شاد باشید و فرمان برید
ابی رای او یک نفس مشمرید
چو داراب از تخت کی گشت شاد
به آرام دیهیم بر سر نهاد
زن گازر و گازر آمد دوان
بگفتند کای شهریار جوان
نشست کیی بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
بفرمود داراب ده بدره زر
بیارند پرمایه جامی گهر
ز هر جامهای تخته فرمود پنج
بدادند آنرا که او دید رنج
بدو گفت کای گازر پیشهدار
همیشه روان را به اندیشه دار
مگر زاب صندوق یابی یکی
چو دارا بدو اندرون کودکی
برفتند یک لب پر از آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
کنون اختر گازر اندرگذشت
به دکان شد و برد اشنان به دشت
فردوسی : پادشاهی داراب دوازده سال بود
بخش ۴
شبی خفته بد ماه با شهریار
پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار
همانا که برزد یکی تیز دم
شهنشاه زان تیز دم شد دژم
بپیچید در جامه و سر بتافت
که از نکهتش بوی ناخوش بیافت
ازان بوی شد شاه ایران دژم
پراندیشه جان ابروان پر ز خم
پزشکان داننده را خواندند
به نزدیک ناهید بنشاندند
یکی مرد بینادل و نیکرای
پژوهید تا دارو آمد به جای
گیاهی که سوزندهٔ کام بود
به روم اندر اسکندرش نام بود
بمالید بر کام او بر پزشک
ببارید چندی ز مژگان سرشک
بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت
به کردار دیبا رخش برفروخت
اگر چند مشکین شد آن خوبچهر
دژم شد دلارای را جای مهر
دل پادشا سرد گشت از عروس
فرستاد بازش بر فیلقوس
غمی دختر و کودک اندر نهان
نگفت آن سخن با کسی در جهان
چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
ز بالا و اروند و بویا برش
سکندر همی خواندی مادرش
بفرخ همی داشت آن نام را
کزو یافت از ناخوشی کام را
همی گفت قیصر به هر مهتری
که پیدا شد از تخم من قیصری
نیاورد کس نام دارا به بر
سکندر پسر بود و قیصر پدر
همی ننگش آمد که گفتی به کس
که دارا ز فرزند من کرد بس
بر آخر یکی مادیان بد بلند
که کارزاری و زیبا سمند
همان شب یکی کرهای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
ز زاینده قیصر برافراخت یال
که آن زادنش فرخ آمد به فال
به شبگیر فرزند را خواستی
همان مادیان را بیاراستی
بسودی همان کره را چشم و یال
که همتای اسکندر او بد به سال
سپهر اندرین نیز چندی بگشت
ز هرگونهای سالیان برگذشت
سکندر دل خسروانی گرفت
سخن گفتن پهلوانی گرفت
فزون از پسر داشتی قیصرش
بیاراستی پهلوانی برش
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و با سنگ و بسیاردان
ولی عهد گشت از پس فیلقوس
بدیدار او داشتی نعم و بوس
هنرها که باشد کیان را به کار
سکندر بیاموخت ز آموزگار
تو گفتی نشاید مگر داد را
وگر تخت شاهی و بنیاد را
وزان پس که ناهید نزد پدر
بیامد زنی خواست دارا دگر
یکی کودک آمدش با فر و یال
ز فرزند ناهید کهتر به سال
همان روز داراش کردند نام
که تا از پدر بیش باشد به کام
چو ده سال بگذشت زین با دو سال
شکست اندر آمد به سال و به مال
بپژمرد داراب پور همای
همی خواندندش به دیگر سرای
بزرگان و فرزانگان را بخواند
ز تخت بزرگی فراوان براند
بگفت این که دارای داراکنون
شما را به نیکی بود رهنمون
همه گوش دارید و فرمان کنید
ز فرمان او رامش جان کنید
که این تخت شاهی نماند دراز
به خوشی رود زود خوانند باز
بکوشید تا مهر و داد آورید
به شادی مرا نیز یاد آورید
بگفت این و باد از جگر برکشید
شد آن برگ گلنار چون شنبلید
پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار
همانا که برزد یکی تیز دم
شهنشاه زان تیز دم شد دژم
بپیچید در جامه و سر بتافت
که از نکهتش بوی ناخوش بیافت
ازان بوی شد شاه ایران دژم
پراندیشه جان ابروان پر ز خم
پزشکان داننده را خواندند
به نزدیک ناهید بنشاندند
یکی مرد بینادل و نیکرای
پژوهید تا دارو آمد به جای
گیاهی که سوزندهٔ کام بود
به روم اندر اسکندرش نام بود
بمالید بر کام او بر پزشک
ببارید چندی ز مژگان سرشک
بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت
به کردار دیبا رخش برفروخت
اگر چند مشکین شد آن خوبچهر
دژم شد دلارای را جای مهر
دل پادشا سرد گشت از عروس
فرستاد بازش بر فیلقوس
غمی دختر و کودک اندر نهان
نگفت آن سخن با کسی در جهان
چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
ز بالا و اروند و بویا برش
سکندر همی خواندی مادرش
بفرخ همی داشت آن نام را
کزو یافت از ناخوشی کام را
همی گفت قیصر به هر مهتری
که پیدا شد از تخم من قیصری
نیاورد کس نام دارا به بر
سکندر پسر بود و قیصر پدر
همی ننگش آمد که گفتی به کس
که دارا ز فرزند من کرد بس
بر آخر یکی مادیان بد بلند
که کارزاری و زیبا سمند
همان شب یکی کرهای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
ز زاینده قیصر برافراخت یال
که آن زادنش فرخ آمد به فال
به شبگیر فرزند را خواستی
همان مادیان را بیاراستی
بسودی همان کره را چشم و یال
که همتای اسکندر او بد به سال
سپهر اندرین نیز چندی بگشت
ز هرگونهای سالیان برگذشت
سکندر دل خسروانی گرفت
سخن گفتن پهلوانی گرفت
فزون از پسر داشتی قیصرش
بیاراستی پهلوانی برش
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و با سنگ و بسیاردان
ولی عهد گشت از پس فیلقوس
بدیدار او داشتی نعم و بوس
هنرها که باشد کیان را به کار
سکندر بیاموخت ز آموزگار
تو گفتی نشاید مگر داد را
وگر تخت شاهی و بنیاد را
وزان پس که ناهید نزد پدر
بیامد زنی خواست دارا دگر
یکی کودک آمدش با فر و یال
ز فرزند ناهید کهتر به سال
همان روز داراش کردند نام
که تا از پدر بیش باشد به کام
چو ده سال بگذشت زین با دو سال
شکست اندر آمد به سال و به مال
بپژمرد داراب پور همای
همی خواندندش به دیگر سرای
بزرگان و فرزانگان را بخواند
ز تخت بزرگی فراوان براند
بگفت این که دارای داراکنون
شما را به نیکی بود رهنمون
همه گوش دارید و فرمان کنید
ز فرمان او رامش جان کنید
که این تخت شاهی نماند دراز
به خوشی رود زود خوانند باز
بکوشید تا مهر و داد آورید
به شادی مرا نیز یاد آورید
بگفت این و باد از جگر برکشید
شد آن برگ گلنار چون شنبلید
فردوسی : پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
بخش ۱
چو دارا به دل سوک داراب داشت
به خورشید تاج مهی برفراشت
یکی مرد بر تیز و برنا و تند
شده با زبان و دلش تیغ کند
چو بنشست برگاه گفت ای سران
سرافراز گردان و کنداوران
سری را نخواهم که افتد به چاه
نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه
کسی کو ز فرمان من بگذرد
سرش را همی تن به سر نشمرد
وگر هیچ تاب اندر آرد به دل
به شمشیر باشم ورا دلگسل
جز از ما هرانکس که دارند گنج
نخواهم کس شاددل ما به رنج
نخواهم که باشد مرا رهنمای
منم رهنمای و منم دلگشای
ز گیتی خور و بخش و پیمان مراست
بزرگی و شاهی و فرمان مراست
دبیر خردمند را پیش خواند
ز هر در فراوان سخنها براند
یکی نامه بنوشت فرخ دبیر
ز دارای داراب بن اردشیر
بهر سو که بد شاه و خودکامهای
بفرمود چون خنجری نامهای
که هرکو ز رای و ز فرمان من
بپیچد ببیند سرافشان من
همه گوش یکسر به فرمان نهید
اگر جان ستانید اگر جان دهید
سر گنجهای پدر برگشاد
سپه را همه خواند و روزی بداد
ز چار اندرآمد درم تا بهشت
یکی را بجام و یکی را به تشت
درم داد و دینار و برگستوان
همان جوشن و تیغ و گرز گران
هرانکس که بد کار دیده سری
ببخشید بر هر سری کشوری
یکی را ز گردنکشان مرز داد
سپه را همه چیز باارز داد
فرستاده آمد ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
ز هند و ز خاقان و فغفور چین
ز روم و ز هر کشوری همچنین
همه پاک با هدیه و باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو
یکی شارستان کرد نوشاد نام
به اهواز گشتند زو شادکام
کسی را که درویش بد داد داد
به خواهندگان گنج و بنیاد داد
به خورشید تاج مهی برفراشت
یکی مرد بر تیز و برنا و تند
شده با زبان و دلش تیغ کند
چو بنشست برگاه گفت ای سران
سرافراز گردان و کنداوران
سری را نخواهم که افتد به چاه
نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه
کسی کو ز فرمان من بگذرد
سرش را همی تن به سر نشمرد
وگر هیچ تاب اندر آرد به دل
به شمشیر باشم ورا دلگسل
جز از ما هرانکس که دارند گنج
نخواهم کس شاددل ما به رنج
نخواهم که باشد مرا رهنمای
منم رهنمای و منم دلگشای
ز گیتی خور و بخش و پیمان مراست
بزرگی و شاهی و فرمان مراست
دبیر خردمند را پیش خواند
ز هر در فراوان سخنها براند
یکی نامه بنوشت فرخ دبیر
ز دارای داراب بن اردشیر
بهر سو که بد شاه و خودکامهای
بفرمود چون خنجری نامهای
که هرکو ز رای و ز فرمان من
بپیچد ببیند سرافشان من
همه گوش یکسر به فرمان نهید
اگر جان ستانید اگر جان دهید
سر گنجهای پدر برگشاد
سپه را همه خواند و روزی بداد
ز چار اندرآمد درم تا بهشت
یکی را بجام و یکی را به تشت
درم داد و دینار و برگستوان
همان جوشن و تیغ و گرز گران
هرانکس که بد کار دیده سری
ببخشید بر هر سری کشوری
یکی را ز گردنکشان مرز داد
سپه را همه چیز باارز داد
فرستاده آمد ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
ز هند و ز خاقان و فغفور چین
ز روم و ز هر کشوری همچنین
همه پاک با هدیه و باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو
یکی شارستان کرد نوشاد نام
به اهواز گشتند زو شادکام
کسی را که درویش بد داد داد
به خواهندگان گنج و بنیاد داد
فردوسی : پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
بخش ۷
دبیر جهاندیده را پیش خواند
بیاورد نزدیک گاهش نشاند
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
ز دارای داراب بن اردشیر
سوی قیصر اسکندر شهرگیر
نخست آفرین کرد بر کردگار
که زو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
خردمند برنگذرد بیگمان
کزو شادمانیم و زو ناشکیب
گهی در فراز و گهی در نشیب
نه مردی بد این رزم ما با سپاه
مگر بخشش و گردش هور و ماه
کنون بودنی بود و ما دل به درد
چه داریم ازین گنبد لاژورد
کنون گر بسازی و پیمان کنی
دل از جنگ ایران پشیمان کنی
همه گنج گشتاسپ و اسفندیار
همان یاره و تاج گوهرنگار
فرستم به گنج تو از گنج خویش
همان نیز ورزیدهٔ رنج خویش
همان مر ترا یار باشم به جنگ
به روز و شبانت نسازم درنگ
کسی را که داری ز پیوند من
ز پوشیدهرویان و فرزند من
بر من فرستی نباشد شگفت
جهانجوی را کین نباید گرفت
ز پوشیدهرویان به جز سرزنش
نباشد ز شاهان برتر منش
چو نامه بخواند خداوند هوش
بیاراید این رای پاسخنیوش
هیونی ز کرمان بیامد دوان
به نزدیک اسکندر بدگمان
سکندر چو آن نامه برخواند گفت
که با جان دارا خرد باد جفت
کسی کو گراید به پیوند اوی
به پوشیدهرویان و فرزند اوی
نبیند مگر تخته گور تخت
گر آویخته سر ز شاخ درخت
همه به اصفهانند بیدرد و رنج
ازیشان مبادا که خواهیم گنج
تو گر سوی ایران خرامی رواست
همه پادشاهی سراسر تراست
ز فرمان تو یک زمان نگذریم
نفس نیز بیراه تو نشمریم
بکردار کشتی بیامد هیون
دل و دیدهٔ تاجور پر ز خون
بیاورد نزدیک گاهش نشاند
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
ز دارای داراب بن اردشیر
سوی قیصر اسکندر شهرگیر
نخست آفرین کرد بر کردگار
که زو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
خردمند برنگذرد بیگمان
کزو شادمانیم و زو ناشکیب
گهی در فراز و گهی در نشیب
نه مردی بد این رزم ما با سپاه
مگر بخشش و گردش هور و ماه
کنون بودنی بود و ما دل به درد
چه داریم ازین گنبد لاژورد
کنون گر بسازی و پیمان کنی
دل از جنگ ایران پشیمان کنی
همه گنج گشتاسپ و اسفندیار
همان یاره و تاج گوهرنگار
فرستم به گنج تو از گنج خویش
همان نیز ورزیدهٔ رنج خویش
همان مر ترا یار باشم به جنگ
به روز و شبانت نسازم درنگ
کسی را که داری ز پیوند من
ز پوشیدهرویان و فرزند من
بر من فرستی نباشد شگفت
جهانجوی را کین نباید گرفت
ز پوشیدهرویان به جز سرزنش
نباشد ز شاهان برتر منش
چو نامه بخواند خداوند هوش
بیاراید این رای پاسخنیوش
هیونی ز کرمان بیامد دوان
به نزدیک اسکندر بدگمان
سکندر چو آن نامه برخواند گفت
که با جان دارا خرد باد جفت
کسی کو گراید به پیوند اوی
به پوشیدهرویان و فرزند اوی
نبیند مگر تخته گور تخت
گر آویخته سر ز شاخ درخت
همه به اصفهانند بیدرد و رنج
ازیشان مبادا که خواهیم گنج
تو گر سوی ایران خرامی رواست
همه پادشاهی سراسر تراست
ز فرمان تو یک زمان نگذریم
نفس نیز بیراه تو نشمریم
بکردار کشتی بیامد هیون
دل و دیدهٔ تاجور پر ز خون
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۴
ز عموریه مادرش را بخواند
چو آمد سخنهای دارا براند
بدو گفت نزد دلارای شو
به خوبی به پیوند گفتار نو
به پرده درون روشنک را ببین
چو دیدی ز ما کن برو آفرین
ببر طوق با یاره و گوشوار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
صد اشتر ز گستردنیها ببر
صد اشتر ز هر گونه دیبا به زر
هم از گنج دینار چو سی هزار
به بدره درون کن ز بهر نثار
ز رومی کنیزک چو سیصد ببر
دگر هرچ باید همه سر به سر
یکی جام زر هر یکی را به دست
بر آیین خوبان خسروپرست
ابا خویشتن خادمان بر براه
ز راه و ز آیین شاهان مکاه
بشد مادر شاه با ترجمان
ده از فیلسوفان شیرینزبان
چو آمد به نزدیکی اصفهان
پذیره شدندش فراوان مهان
بیامد ز ایوان دلارای پیش
خود و نامداران به آیین خویش
به دهلیز کردند چندان نثار
که بر چشم گنج درم گشت خوار
به ایوان نشستند با رایزن
همه نامداران شدند انجمن
دلارای برداشت چندان جهیز
که شد در جهان روی بازار تیز
شتر در شتر رفت فرسنگها
ز زرین و سیمین وز رنگها
ز پوشیدنی و ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندنی
ز اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
ز خفتان و از خود و برگستوان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
چه مایه بریده چه از نابرید
کسی در جهان بیشتر زان ندید
ز ایوان پرستندگان خواستند
چهل مهد زرین بیاراستند
یکی مهد با چتر و با خادمان
نشست اندرو روشنک شادمان
ز کاخ دلارای تا نیم راه
درم بود و دینار و اسپ و سپاه
ببستند آذین به شهر اندرون
پر از خنده لبها و دل پر ز خون
بران چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند
چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه
سکندر بدو کرد چندی نگاه
بران برز و بالا و آن خوب چهر
تو گفتی خرد پروریدش به مهر
چو مادرش بر تخت زرین نشاند
سکندر بروبر همی جان فشاند
نشستند یک هفته با او به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
نبد جز بزرگی و آهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی
ببردند ز ایران فراوان نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
همه شهر ایران و توران و چین
به شاهی برو خواندند آفرین
همه روی گیتی پر از داد شد
به هر جای ویرانی آباد شد
چو آمد سخنهای دارا براند
بدو گفت نزد دلارای شو
به خوبی به پیوند گفتار نو
به پرده درون روشنک را ببین
چو دیدی ز ما کن برو آفرین
ببر طوق با یاره و گوشوار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
صد اشتر ز گستردنیها ببر
صد اشتر ز هر گونه دیبا به زر
هم از گنج دینار چو سی هزار
به بدره درون کن ز بهر نثار
ز رومی کنیزک چو سیصد ببر
دگر هرچ باید همه سر به سر
یکی جام زر هر یکی را به دست
بر آیین خوبان خسروپرست
ابا خویشتن خادمان بر براه
ز راه و ز آیین شاهان مکاه
بشد مادر شاه با ترجمان
ده از فیلسوفان شیرینزبان
چو آمد به نزدیکی اصفهان
پذیره شدندش فراوان مهان
بیامد ز ایوان دلارای پیش
خود و نامداران به آیین خویش
به دهلیز کردند چندان نثار
که بر چشم گنج درم گشت خوار
به ایوان نشستند با رایزن
همه نامداران شدند انجمن
دلارای برداشت چندان جهیز
که شد در جهان روی بازار تیز
شتر در شتر رفت فرسنگها
ز زرین و سیمین وز رنگها
ز پوشیدنی و ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندنی
ز اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
ز خفتان و از خود و برگستوان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
چه مایه بریده چه از نابرید
کسی در جهان بیشتر زان ندید
ز ایوان پرستندگان خواستند
چهل مهد زرین بیاراستند
یکی مهد با چتر و با خادمان
نشست اندرو روشنک شادمان
ز کاخ دلارای تا نیم راه
درم بود و دینار و اسپ و سپاه
ببستند آذین به شهر اندرون
پر از خنده لبها و دل پر ز خون
بران چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند
چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه
سکندر بدو کرد چندی نگاه
بران برز و بالا و آن خوب چهر
تو گفتی خرد پروریدش به مهر
چو مادرش بر تخت زرین نشاند
سکندر بروبر همی جان فشاند
نشستند یک هفته با او به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
نبد جز بزرگی و آهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی
ببردند ز ایران فراوان نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
همه شهر ایران و توران و چین
به شاهی برو خواندند آفرین
همه روی گیتی پر از داد شد
به هر جای ویرانی آباد شد
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۲۱
سکندر چو بشنید از یادگیر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
نوشتند پس نامهای بر حریر
ز شیراوژن اسکندر شهرگیر
به نزدیک قیدافهٔ هوشمند
شده نام او در بزرگی بلند
نخست آفرین خداوند مهر
فروزندهٔ ماه و گردان سپهر
خداوند بخشنده داد و راست
فزونی کسی را دهد کش سزاست
به تندی نجستیم رزم ترا
گراینده گشتیم بزم ترا
چو این نامه آرند نزدیک تو
درخشان شود رای تاریک تو
فرستی به فرمان ما باژ و ساو
بدانی که با ما ترا نیست تاو
خردمندی و پیشبینی کنی
توانایی و پاک دینی کنی
وگر هیچ تاب اندر آری به کار
نبینی جز از گردش روزگار
چو اندازه گیری ز دارا و فور
خود آموزگارت نباید ز دور
چو از باد عنوان او گشت خشک
نهادند مهری بروبر ز مشک
بیامد هیون تگاور به راه
به فرمان آن نامبردار شاه
چو قیدافه آن نامهٔ او بخواند
ز گفتار او در شگفتی بماند
به پاسخ نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو زمین گسترید
ترا کرد پیروز بر فور هند
به دارا و بر نامداران سند
مرا با چو ایشان برابر نهی
به سر بر ز پیروزه افسر نهی
مرا زان فزونست فر و مهی
همان لشکر و گنج شاهنشهی
که من قیصران را به فرمان شوم
بترسم ز تهدید و پیچان شوم
هزاران هزارم فزون لشکرست
که بر هر سری شهریاری سرست
وگر خوانم از هر سوی زیردست
نماند برین بوم جای نشست
یکی گنج در پیش هر مهتری
چو آید ازین مرز با لشکری
تو چندین چه رانی زبان بر گزاف
ز دارا شدستی خداوند لاف
بران نامه بر مهر زرین نهاد
هیونی برافگند بر سان باد
بفرمود تا پیش او شد دبیر
نوشتند پس نامهای بر حریر
ز شیراوژن اسکندر شهرگیر
به نزدیک قیدافهٔ هوشمند
شده نام او در بزرگی بلند
نخست آفرین خداوند مهر
فروزندهٔ ماه و گردان سپهر
خداوند بخشنده داد و راست
فزونی کسی را دهد کش سزاست
به تندی نجستیم رزم ترا
گراینده گشتیم بزم ترا
چو این نامه آرند نزدیک تو
درخشان شود رای تاریک تو
فرستی به فرمان ما باژ و ساو
بدانی که با ما ترا نیست تاو
خردمندی و پیشبینی کنی
توانایی و پاک دینی کنی
وگر هیچ تاب اندر آری به کار
نبینی جز از گردش روزگار
چو اندازه گیری ز دارا و فور
خود آموزگارت نباید ز دور
چو از باد عنوان او گشت خشک
نهادند مهری بروبر ز مشک
بیامد هیون تگاور به راه
به فرمان آن نامبردار شاه
چو قیدافه آن نامهٔ او بخواند
ز گفتار او در شگفتی بماند
به پاسخ نخست آفرین گسترید
بدان دادگر کو زمین گسترید
ترا کرد پیروز بر فور هند
به دارا و بر نامداران سند
مرا با چو ایشان برابر نهی
به سر بر ز پیروزه افسر نهی
مرا زان فزونست فر و مهی
همان لشکر و گنج شاهنشهی
که من قیصران را به فرمان شوم
بترسم ز تهدید و پیچان شوم
هزاران هزارم فزون لشکرست
که بر هر سری شهریاری سرست
وگر خوانم از هر سوی زیردست
نماند برین بوم جای نشست
یکی گنج در پیش هر مهتری
چو آید ازین مرز با لشکری
تو چندین چه رانی زبان بر گزاف
ز دارا شدستی خداوند لاف
بران نامه بر مهر زرین نهاد
هیونی برافگند بر سان باد