عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۳
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۹ - فی تأویل قول النبی صلی الله علیه و آله و سلم: حب الوطن من الایمان
ایهاالمأثور فی قید الذنوب
ایها المحروم من سر الغیوب
لا تقم فی اسر لذات الجسد
انها فی جید حبل من مسد
قم توجه شطر اقلیم النعیم
و اذکر الاوطان والعهد القدیم
گنج علم «ما ظهر مع ما بطن»
گفت: از ایمان بود حب الوطن
این وطن، مصر و عراق و شام نیست
این وطن، شهریست کان را نام نیست
زانکه از دنیاست، این اوطان تمام
مدح دنیا کی کند «خیر الانام»
حب دنیا هست رأس هر خطا
از خطا کی میشود ایمان عطا
ای خوش آنکو یابد از توفیق بهر
کاورد رو سوی آن بینام شهر
تو در این اوطان، غریبی ای پسر!
خو به غربت کردهای، خاکت به سر!
آنقدر در شهر تن ماندی اسیر
کان وطن، یکباره رفتت از ضمیر
رو بتاب از جسم و جان را شاد کن
موطن اصلی خود را یاد کن
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
در میان، جز یک نفس در کار نیست
تا به چند ای شاهباز پر فتوح
باز مانی دور، از اقلیم روح؟
حیف باشد از تو، ای صاحب هنر!
کاندرین ویرانه ریزی بال و پر
تا به کی ای هدهد شهر سبا
در غریبی مانده باشی، بسته پا؟
جهد کن! این بند از پا باز کن
بر فراز لامکان پرواز کن
تا به کی در چاه طبعی سرنگون؟
یوسفی، یوسف، بیا از چه برون
تا عزیز مصر ربانی شوی
وارهی از جسم و روحانی شوی
ایها المحروم من سر الغیوب
لا تقم فی اسر لذات الجسد
انها فی جید حبل من مسد
قم توجه شطر اقلیم النعیم
و اذکر الاوطان والعهد القدیم
گنج علم «ما ظهر مع ما بطن»
گفت: از ایمان بود حب الوطن
این وطن، مصر و عراق و شام نیست
این وطن، شهریست کان را نام نیست
زانکه از دنیاست، این اوطان تمام
مدح دنیا کی کند «خیر الانام»
حب دنیا هست رأس هر خطا
از خطا کی میشود ایمان عطا
ای خوش آنکو یابد از توفیق بهر
کاورد رو سوی آن بینام شهر
تو در این اوطان، غریبی ای پسر!
خو به غربت کردهای، خاکت به سر!
آنقدر در شهر تن ماندی اسیر
کان وطن، یکباره رفتت از ضمیر
رو بتاب از جسم و جان را شاد کن
موطن اصلی خود را یاد کن
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
در میان، جز یک نفس در کار نیست
تا به چند ای شاهباز پر فتوح
باز مانی دور، از اقلیم روح؟
حیف باشد از تو، ای صاحب هنر!
کاندرین ویرانه ریزی بال و پر
تا به کی ای هدهد شهر سبا
در غریبی مانده باشی، بسته پا؟
جهد کن! این بند از پا باز کن
بر فراز لامکان پرواز کن
تا به کی در چاه طبعی سرنگون؟
یوسفی، یوسف، بیا از چه برون
تا عزیز مصر ربانی شوی
وارهی از جسم و روحانی شوی
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۷ - فی ذم من یتفاخر بتقرب الملوک مع أنه یزعم الانخراط فی سلک أهل السلوک
نان و حلوا چیست، دانی ای پسر؟
قرب شاهان است، زین قرب، الحذر
میبرد هوش از سر و از دل قرار
الفرار از قرب شاهان، الفرار
فرخ آنکو رخش همت را بتاخت
کام از این حلوا و نان، شیرین نساخت
قرب شاهان، آفت جان تو شد
پایبند راه ایمان تو شد
جرعهای از نهر قرآن نوش کن
آیهٔ «لا ترکنوا» را گوش کن
لذت تخصیص او وقت خطاب
آن کند که ناید از صد خم شراب
هر زمان که شاه گوید: شیخنا!
شیخنا مدهوش گردد، زین ندا
مست و مدهوش از خطاب شه شود
هر دمی در پیش شه، سجده رود
میپرستد گوییا او شاه را
هیچ نارد یاد، آن الله را
الله الله، این چه اسلام است و دین
شرک باشد این، به ربالعالمین
قرب شاهان است، زین قرب، الحذر
میبرد هوش از سر و از دل قرار
الفرار از قرب شاهان، الفرار
فرخ آنکو رخش همت را بتاخت
کام از این حلوا و نان، شیرین نساخت
قرب شاهان، آفت جان تو شد
پایبند راه ایمان تو شد
جرعهای از نهر قرآن نوش کن
آیهٔ «لا ترکنوا» را گوش کن
لذت تخصیص او وقت خطاب
آن کند که ناید از صد خم شراب
هر زمان که شاه گوید: شیخنا!
شیخنا مدهوش گردد، زین ندا
مست و مدهوش از خطاب شه شود
هر دمی در پیش شه، سجده رود
میپرستد گوییا او شاه را
هیچ نارد یاد، آن الله را
الله الله، این چه اسلام است و دین
شرک باشد این، به ربالعالمین
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۹ - فی ذم المتمکنین فی المناصب الدنیویة للحظوظ الواهیة الدنیة
نان و حلوا چیست؟ ای فرزانه مرد
منصب دنیاست، گرد آن مگرد
گر بیالایی از او دست و دهان
روی آسایش نبینی در جهان
منصب دنیا نمیدانی که چیست؟
من بگویم با تو، یک ساعت بایست
آنکه بندد از ره حق پای مرد
آنکه سازد کوی حرمان جای مرد
آنکه نامش مایهٔ بدنامی است
آنکه کامش، سر به سر، ناکامی است
آنکه هر ساعت، نهان از خاص و عام
کاسهٔ زهرت فرو ریزد به کام
بر سر این زهر روزان و شبان
چند خواهی بود لرزان و تپان؟
منصب دنیاست، ای نیکونهاد!
آنکه داده خرمن دینت به باد
منصب دنیاست، ای صاحب فنون!
آنکه کردت این چنین، خوار و زبون
ای خوش آن دانا که دنیا را بهشت
رفت همچون شاه مردان در بهشت
مولوی معنوی در مثنوی
نکتهای گفته است، هان تا بشنوی:
« ترک دنیا گیر تا سلطان شوی
ورنه گر چرخی تو، سرگردان شوی
زهر دارد در درون، دنیا چو مار
گرچه دارد در برون، نقش و نگار
زهر این مار منقش، قاتل است
میگریزد زو هر آن کس عاقل است»
زین سبب، فرمود شاه اولیا
آن گزین اولیا و انبیا:
حب الدنیا، رأس کل خطیة
و ترک الدنیا رأس کل عبادة
منصب دنیاست، گرد آن مگرد
گر بیالایی از او دست و دهان
روی آسایش نبینی در جهان
منصب دنیا نمیدانی که چیست؟
من بگویم با تو، یک ساعت بایست
آنکه بندد از ره حق پای مرد
آنکه سازد کوی حرمان جای مرد
آنکه نامش مایهٔ بدنامی است
آنکه کامش، سر به سر، ناکامی است
آنکه هر ساعت، نهان از خاص و عام
کاسهٔ زهرت فرو ریزد به کام
بر سر این زهر روزان و شبان
چند خواهی بود لرزان و تپان؟
منصب دنیاست، ای نیکونهاد!
آنکه داده خرمن دینت به باد
منصب دنیاست، ای صاحب فنون!
آنکه کردت این چنین، خوار و زبون
ای خوش آن دانا که دنیا را بهشت
رفت همچون شاه مردان در بهشت
مولوی معنوی در مثنوی
نکتهای گفته است، هان تا بشنوی:
« ترک دنیا گیر تا سلطان شوی
ورنه گر چرخی تو، سرگردان شوی
زهر دارد در درون، دنیا چو مار
گرچه دارد در برون، نقش و نگار
زهر این مار منقش، قاتل است
میگریزد زو هر آن کس عاقل است»
زین سبب، فرمود شاه اولیا
آن گزین اولیا و انبیا:
حب الدنیا، رأس کل خطیة
و ترک الدنیا رأس کل عبادة
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۲ - فی المناجات و الالتجاء الی قاضی الحاجات
زین رنج عظیم، خلاصی جو
دستی به دعا بردار و بگو
یارب، یارب، به کریمی تو
به صفات کمال رحیمی تو
یارب، به نبی و وصی و بتول
یارب، به تقرب سبطین رسول
یارب، به عبادت زین عباد
به زهادت باقر علم و رشاد
یارب، یارب، به حق صادق
به حق موسی، به حق ناطق
یارب، یارب، به رضا، شه دین
آن ثامن من اهل یقین
یارب، به تقی و مقاماتش
یارب، به نقی و کراماتش
یارب، به حسن، شه بحر و بر
به هدایت مهدی دینپرور
کاین بندهٔ مجرم عاصی را
وین غرقهٔ بحر معاصی را
از قید علائق جسمانی
از بند وساوس شیطانی
لطف بنما و خلاصش کن
محرم به حریم خواصش کن
یارب، یارب، که بهائی را
این بیهده گرد هوائی را
که به لهو و لعب، شده عمرش صرف
ناخوانده ز لوح وفا یک حرف
زین غم برهان که گرفتارست
در دست هوی و هوس زارست
در شغل زخارف دنیی دون
مانده به هزار امل، مفتون
رحمی بنما به دل زارش
بگشا به کرم، گره از کارش
زین بیش مران، ز در احسان
به سعادت ساحت قرب رسان
وارسته ز دنیی دونش کن
سر حلقهٔ اهل جنونش کن
دستی به دعا بردار و بگو
یارب، یارب، به کریمی تو
به صفات کمال رحیمی تو
یارب، به نبی و وصی و بتول
یارب، به تقرب سبطین رسول
یارب، به عبادت زین عباد
به زهادت باقر علم و رشاد
یارب، یارب، به حق صادق
به حق موسی، به حق ناطق
یارب، یارب، به رضا، شه دین
آن ثامن من اهل یقین
یارب، به تقی و مقاماتش
یارب، به نقی و کراماتش
یارب، به حسن، شه بحر و بر
به هدایت مهدی دینپرور
کاین بندهٔ مجرم عاصی را
وین غرقهٔ بحر معاصی را
از قید علائق جسمانی
از بند وساوس شیطانی
لطف بنما و خلاصش کن
محرم به حریم خواصش کن
یارب، یارب، که بهائی را
این بیهده گرد هوائی را
که به لهو و لعب، شده عمرش صرف
ناخوانده ز لوح وفا یک حرف
زین غم برهان که گرفتارست
در دست هوی و هوس زارست
در شغل زخارف دنیی دون
مانده به هزار امل، مفتون
رحمی بنما به دل زارش
بگشا به کرم، گره از کارش
زین بیش مران، ز در احسان
به سعادت ساحت قرب رسان
وارسته ز دنیی دونش کن
سر حلقهٔ اهل جنونش کن
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۷ - فی التوبة عن الخطایا و الانابة الی واهب العطایا
ای داده خلاصهٔ عمر به باد
وی گشته به لهو و لعب، دلشاد
ای مست ز جام هوا و هوس
دیگر ز شراب معاصی بس
تا چند روی به ره عاطل
یک بار بخوان زهق الباطل
زین بیش خطیئه پناه مباش
مرغابی بحر گناه مباش
از توبه بشوی گناه و خطا
وز توبه بجوی نوال و عطا
گر تو برسی به نعیم مقیم
وز توبه رهی، ز عذاب الیم
توبه، در صلح بود بارب
این در میکوب، به صد یارب
نومید مباش ز عفوالله
ای مجرم عاصی نامه سیاه
گرچه گنه تو ز عد بیش است
عفو و کرمش از حد بیش است
عفو ازلی که برون ز حد است
خواهان گناه فزون ز عد است
لیکن چندان، در جرم مپیچ
کامکان صلح نماند هیچ
تا چند کنی ای شیخ کبار
توبه تلقین بهائی زار
کو توبهٔ روز به شب شکند
وین توبه به روز دگر فکند
عمرش بگذشت، به لیت و عسی
وز توبهٔ صبح، شکست مسا
ای ساقی دلکش فرخ فال
دارم ز حیات، هزار ملال
در ده قدحی ز شراب طهور
بر دل بگشا در عیش و سرور
که گرفتارم به غم جانکاه
زین توبهٔ سست بتر ز گناه
ای ذاکر خاص بلند مقام!
آزرده دلم ز غم ایام
زین ذکر جدید فرح افزای
غمهای جهان ز دلم بزدای
میگو با ذوق و دل آگاه
الله، الله، الله، الله
کاین ذکر رفیع همایون فر
وین نظم بدیع بلند اختر
در بحر خبب، چو جلوه نمود
درهای فرح بر خلق گشود
آن را برخوان به نوای حزین
وز قلهٔ عرش، بشنو تحسین
یارب، به کرامت اهل صفا
به هدایت پیشروان وفا
کاین نامهٔ نامی نیکاثر
کاورده ز عالم قدس خبر
پیوسته، خجسته مقامش کن
مقبول خواص و عوامش کن
وی گشته به لهو و لعب، دلشاد
ای مست ز جام هوا و هوس
دیگر ز شراب معاصی بس
تا چند روی به ره عاطل
یک بار بخوان زهق الباطل
زین بیش خطیئه پناه مباش
مرغابی بحر گناه مباش
از توبه بشوی گناه و خطا
وز توبه بجوی نوال و عطا
گر تو برسی به نعیم مقیم
وز توبه رهی، ز عذاب الیم
توبه، در صلح بود بارب
این در میکوب، به صد یارب
نومید مباش ز عفوالله
ای مجرم عاصی نامه سیاه
گرچه گنه تو ز عد بیش است
عفو و کرمش از حد بیش است
عفو ازلی که برون ز حد است
خواهان گناه فزون ز عد است
لیکن چندان، در جرم مپیچ
کامکان صلح نماند هیچ
تا چند کنی ای شیخ کبار
توبه تلقین بهائی زار
کو توبهٔ روز به شب شکند
وین توبه به روز دگر فکند
عمرش بگذشت، به لیت و عسی
وز توبهٔ صبح، شکست مسا
ای ساقی دلکش فرخ فال
دارم ز حیات، هزار ملال
در ده قدحی ز شراب طهور
بر دل بگشا در عیش و سرور
که گرفتارم به غم جانکاه
زین توبهٔ سست بتر ز گناه
ای ذاکر خاص بلند مقام!
آزرده دلم ز غم ایام
زین ذکر جدید فرح افزای
غمهای جهان ز دلم بزدای
میگو با ذوق و دل آگاه
الله، الله، الله، الله
کاین ذکر رفیع همایون فر
وین نظم بدیع بلند اختر
در بحر خبب، چو جلوه نمود
درهای فرح بر خلق گشود
آن را برخوان به نوای حزین
وز قلهٔ عرش، بشنو تحسین
یارب، به کرامت اهل صفا
به هدایت پیشروان وفا
کاین نامهٔ نامی نیکاثر
کاورده ز عالم قدس خبر
پیوسته، خجسته مقامش کن
مقبول خواص و عوامش کن
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۵ - فی اختلاف العقول
عقلها را داده ایزد اعتداد
مختلف اقدار بر حسب مواد
شعلهها هریک به حدی منتهی است
مشعلی از شمع جستن، ابلهی است
پس ز هر نفسی، فروغی ممکن است
چون به فعل آید، توانی گفت هست
سعی میکن تا به فعل آید تمام
ورنه خواهی بود ناقص، والسلام
سعی و تحصیل است و فکر اعتبار
ترک شغلی کان تو را نبود به کار
برحذر بودن ز طغیان هوا
زانکه افتد عقل از آن در صعبها
عبرتی گیر از چراغی، ای غنی
در غبار ابر، در کم روغنی
هان، تو بگشا چشم عبرت گیر خود
ساز عبرت رهنمای سیر خود
امتیاز آدمی از گاو و خر
هم به فکر و عبرت آمد، ای پسر!
چون شدی بیبهره از فکر ای دغل
دان که «کا لانعام» باشی، بل أضل
فکر یک ساعت تو را در امر دین
افضل آمد از عبادات سنین
ای خوشا نفسی که عبرت گیر شد
در علاج نفس، با تدبیر شد
تقوی قلب و صلاح واقعی
هم به فکر و عبرت است، ای المعی
ای رمیده طبع تو از ذی صلاح
کردهای خود غیبت نیکان مباح
عالمی، گر پیرو سنت شود
مقصدش زان پیروی، غربت شود
چون رسد وقت نماز، از جا جهد
ترک صحبت داده، شغل از کف نهد
گوئیش: مرد ریاکاری بود
اهل مشرب را به دل باری بود
ور ز قید شرع بینی وا شده
لاابالی گشته، بیپروا شده
در عبادت کرده عادت، چون صبی
آخر وقت و اقل واجبی
صحبت هر صنف کافتد اتفاق
باشد اندر وسعت خلقش وفاق
نامیش با مشرب و بیساخته
گوئیش: اصلا ریا نشناخته
بس سبکروح و لطیف و بامزه است
گوئیا، نان و پنیر و خربزه است
مختلف اقدار بر حسب مواد
شعلهها هریک به حدی منتهی است
مشعلی از شمع جستن، ابلهی است
پس ز هر نفسی، فروغی ممکن است
چون به فعل آید، توانی گفت هست
سعی میکن تا به فعل آید تمام
ورنه خواهی بود ناقص، والسلام
سعی و تحصیل است و فکر اعتبار
ترک شغلی کان تو را نبود به کار
برحذر بودن ز طغیان هوا
زانکه افتد عقل از آن در صعبها
عبرتی گیر از چراغی، ای غنی
در غبار ابر، در کم روغنی
هان، تو بگشا چشم عبرت گیر خود
ساز عبرت رهنمای سیر خود
امتیاز آدمی از گاو و خر
هم به فکر و عبرت آمد، ای پسر!
چون شدی بیبهره از فکر ای دغل
دان که «کا لانعام» باشی، بل أضل
فکر یک ساعت تو را در امر دین
افضل آمد از عبادات سنین
ای خوشا نفسی که عبرت گیر شد
در علاج نفس، با تدبیر شد
تقوی قلب و صلاح واقعی
هم به فکر و عبرت است، ای المعی
ای رمیده طبع تو از ذی صلاح
کردهای خود غیبت نیکان مباح
عالمی، گر پیرو سنت شود
مقصدش زان پیروی، غربت شود
چون رسد وقت نماز، از جا جهد
ترک صحبت داده، شغل از کف نهد
گوئیش: مرد ریاکاری بود
اهل مشرب را به دل باری بود
ور ز قید شرع بینی وا شده
لاابالی گشته، بیپروا شده
در عبادت کرده عادت، چون صبی
آخر وقت و اقل واجبی
صحبت هر صنف کافتد اتفاق
باشد اندر وسعت خلقش وفاق
نامیش با مشرب و بیساخته
گوئیش: اصلا ریا نشناخته
بس سبکروح و لطیف و بامزه است
گوئیا، نان و پنیر و خربزه است
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱۶
دوست سلطان و دل ولایت اوست
خرم آن دل که در حمایت اوست
هر که را دل به عشق اوست گرو
از ازل تا ابد ولایت اوست
پس نماند ز سابقان در راه
هر که را پیش رو هدایت اوست
عرش بر آستانش سر بنهد
هر که را تکیه بر عنایت اوست
در دو عالم ز کس ندارد خوف
هر که در مامن رعایت اوست
چون ز غایات کون در گذرد
این قدم در رهش بدایت اوست
منتها اوست طالب او را
مقبل آن کس که او نهایت اوست
با خود از بهر او جهاد کند
اسدالله که شیر رایت اوست
گو مکن وقف هیچ جا گر چه
مصحف کون پر ز آیت اوست
خود عبارت نمیتوان کردن
ز آنچه آن انتها و غایت اوست
سیف فرغانی ار سخن شنود
اندکی زین نمط کفایت اوست
خرم آن دل که در حمایت اوست
هر که را دل به عشق اوست گرو
از ازل تا ابد ولایت اوست
پس نماند ز سابقان در راه
هر که را پیش رو هدایت اوست
عرش بر آستانش سر بنهد
هر که را تکیه بر عنایت اوست
در دو عالم ز کس ندارد خوف
هر که در مامن رعایت اوست
چون ز غایات کون در گذرد
این قدم در رهش بدایت اوست
منتها اوست طالب او را
مقبل آن کس که او نهایت اوست
با خود از بهر او جهاد کند
اسدالله که شیر رایت اوست
گو مکن وقف هیچ جا گر چه
مصحف کون پر ز آیت اوست
خود عبارت نمیتوان کردن
ز آنچه آن انتها و غایت اوست
سیف فرغانی ار سخن شنود
اندکی زین نمط کفایت اوست
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۲۶
حق که این روی دلستان به تو داد
پادشاهی نیکوان به تو داد
در جهان هر چه میخوهی میکن
که جهان آفرین جهان به تو داد
در جهان نیکوان بسی بودند
بنده خود را از آن میان به تو داد
دل گم گشته باز میجستم
چشم و ابروی تو نشان به تو داد
مرغ مرده است دل که صید تو نیست
به تو زنده است هر که جان به تو داد
حسن روی تو بیش از این چه کند
که دل و جان عاشقان به تو داد
آفتاب ار چه صورتش پیداست
معنی خویش در نهان به تو داد
ز آسمان تا زمین گرفت به خود
وز زمین تا به آسمان به تو داد
هر که یک روز در رکاب تو رفت
گر بدوزخ بری عنان به تو داد
بخ بخ ای دل که دوست در پیری
اینچنین دولت جوان به تو داد
روی نی، شمس غیب با تو نمود
بوسه نی، عمر جاودان به تو داد
آن حیاتی که روح زنده بدوست
از دو لعل شکر فشان به تو داد
بر در دوست سیف فرغانی
سگ درون رفت و آستان به تو داد
بر سر خوان لطف او اصحاب
مغز خوردند و استخوان به تو داد
آنکه عشقش به روح جان بخشد
دل به غیر تو و زبان به تو داد
پادشاهی نیکوان به تو داد
در جهان هر چه میخوهی میکن
که جهان آفرین جهان به تو داد
در جهان نیکوان بسی بودند
بنده خود را از آن میان به تو داد
دل گم گشته باز میجستم
چشم و ابروی تو نشان به تو داد
مرغ مرده است دل که صید تو نیست
به تو زنده است هر که جان به تو داد
حسن روی تو بیش از این چه کند
که دل و جان عاشقان به تو داد
آفتاب ار چه صورتش پیداست
معنی خویش در نهان به تو داد
ز آسمان تا زمین گرفت به خود
وز زمین تا به آسمان به تو داد
هر که یک روز در رکاب تو رفت
گر بدوزخ بری عنان به تو داد
بخ بخ ای دل که دوست در پیری
اینچنین دولت جوان به تو داد
روی نی، شمس غیب با تو نمود
بوسه نی، عمر جاودان به تو داد
آن حیاتی که روح زنده بدوست
از دو لعل شکر فشان به تو داد
بر در دوست سیف فرغانی
سگ درون رفت و آستان به تو داد
بر سر خوان لطف او اصحاب
مغز خوردند و استخوان به تو داد
آنکه عشقش به روح جان بخشد
دل به غیر تو و زبان به تو داد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲
عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا
ز آن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا
خطبهٔ شعر مرا شد پایهٔ منبر بلند
ز آنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا
بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به
حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا
اسب همت سر کشید و بهر جو جایز نداشت
خوار همچون خر در اصطبل ثنا خوانی مرا
خواست نهمت تا نشاند چون داوت ظالمان
با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا
شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید
بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا
خاک کوی فقر لیسم زان چو سگ بر هر دری
تیره نبود آب عز از ذل بینانی مرا
صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن
عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا
گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان
مر تو را نبود شعور ار شاعری خوانی مرا
در بدی من مرا علمالیقین حاصل شدهست
وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا
غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز
گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا
دانهٔ دل پاک کردم همچو گندم با همه
آسیاسنگی اگر بر سر بگردانی مرا
چون به رنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست
گر به سعد اورمزد ار نحس کیوانی مرا
از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی
میوهٔ مذهب که هست از فرع نعمانی مرا ...
ز آن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا
خطبهٔ شعر مرا شد پایهٔ منبر بلند
ز آنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا
بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به
حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا
اسب همت سر کشید و بهر جو جایز نداشت
خوار همچون خر در اصطبل ثنا خوانی مرا
خواست نهمت تا نشاند چون داوت ظالمان
با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا
شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید
بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا
خاک کوی فقر لیسم زان چو سگ بر هر دری
تیره نبود آب عز از ذل بینانی مرا
صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن
عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا
گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان
مر تو را نبود شعور ار شاعری خوانی مرا
در بدی من مرا علمالیقین حاصل شدهست
وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا
غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز
گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا
دانهٔ دل پاک کردم همچو گندم با همه
آسیاسنگی اگر بر سر بگردانی مرا
چون به رنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست
گر به سعد اورمزد ار نحس کیوانی مرا
از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی
میوهٔ مذهب که هست از فرع نعمانی مرا ...
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۷
آن خداوندی که عالم آن اوست
جسم و جان در قبضهٔ فرمان اوست
سورهٔ حمد و ثنای او بخوان
کیت عز و علا در شان اوست
گر ز دست دیگری نعمت خوری
شکر او میکن که نعمت آن اوست
بر زمین هر ذرهٔ خاکی که هست
آب خورد فیض چون باران اوست
از عطای او به ایمان شد عزیز
جان چون یوسف که تن زندان اوست
بر من و بر تو اگر رحمت کند
این نه استحقاق ما، احسان اوست
از جهان کمتر ثناگوی وی است
سیف فرغانی که این دیوان اوست
جسم و جان در قبضهٔ فرمان اوست
سورهٔ حمد و ثنای او بخوان
کیت عز و علا در شان اوست
گر ز دست دیگری نعمت خوری
شکر او میکن که نعمت آن اوست
بر زمین هر ذرهٔ خاکی که هست
آب خورد فیض چون باران اوست
از عطای او به ایمان شد عزیز
جان چون یوسف که تن زندان اوست
بر من و بر تو اگر رحمت کند
این نه استحقاق ما، احسان اوست
از جهان کمتر ثناگوی وی است
سیف فرغانی که این دیوان اوست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۷
در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود
کآمدن من به سوی ملک جهان بود؟!
بهر عمارت مسعود را چه خلل شد؟!
بهر خرابی نحوس را چه قران بود؟!
بر سر خاکی که پایگاه من و تست
خون عزیزان بسان آب روان بود
تا کند از آدمی شکم چون لحدپر
پشت زمین همچو گور جمله دهان بود
این تن آواره هیچ جای نمیرفت
بهر امان، کاندر او نه خوف به جان بود
آب بقا از روان خلق گریزان
باد فنا از مهب قهر وزان بود
ظلم بهر خانه لانه کرده چو خطاف
عدل چون عنقا ز چشم خلق نهان بود
رایت اسلام سر شکسته، ازیرا
دولت دین پیر و بخت کفر جوان بود
بر سر قطب صلاح کار نمیگشت
چرخ که گویی مدبرش دبران بود
مردم بیعقل و دین گرفته ولایت
حال بره چون بود چو گرگ شبان بود؟
بنگر و امروز بین کزآن کیان است
ملک که دی و پریر از آن کیان بود!
قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند
ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود
ملک شیاطین شده به ظلم و تعدی
آنچه به میراث از آن آدمیان بود
آنک به سر بار تاج خود نکشیدی
گرد جهان همچو پای کفش کشان بود
گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را
هر که به اصل و نسب امیر کسان بود
نفس نکو ناتوان و در حق مردم
نیک نمیکرد هر کرا که توان بود
هر که صدیقی گزید دوستی او
سود نمیکرد و دشمنیش زیان بود
تجربه کردیم تا بدیش یقین شد
هر که کسی را به نیکوییش گمان بود
سر که کند مردمی فتاده ز گردن
نان که خورد آدمی به دست سگان بود
دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب
خون جگر خورده هر که را غم نان بود
همچو مرض عمر رنج خلق، ولیکن
مرگ ز راحت به خلق مژدهرسان بود
زر و درم چون مگس ملازم هر خس
در و گهر چون جرس حلی خران بود
من به زمانی که در ممالک گیتی
هر که بتر پیشوای اهل زمان بود،
شرع الاهی و سنت نبوی را
هر که نکرد اعتبار معتبر آن بود،
نیک نظر کردم و بهر که ز مردم
چشم وفا داشتم به وعده زبان بود
ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان
مادر ایام را چنین پسران بود
آب سخاشان چو یخ فسرده و هر دم
جام طربشان به لهو جرعه فشان بود
کرده به اقلام بسط ظلم ولیکن
دست همه بهر قبض همچو بنان بود
زاستدن نان و آب خلق چو آتش
سرخ به روی و سیاهدل چو دخان بود
شعر که نقد روان معدن طبع است
بر دل این ممسکان به نسیه گران بود
بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
ما چو به باغ آمدیم فصل خزان بود
از پی آیندگان ز ماضی و حالی
گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت
روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود
مسکن من ملک روم مرکز محنت
آقسرا شهر و خانهدار هوان بود
حمد خداوند گوی سیف و همی کن
شکر که نیک و بد جهان گذران بود
سغبهٔ ملکی مشو که پیشتر از تو
همچو زن اندر حبالهٔ دگران بود
همچو پیمبر نظر نکرد به دنیا
دیدهوری کو به آخرت نگران بود
در نظر اهل دل چگونه بود مرد
آنکه به دنیاش میل همچو زنان بود
کآمدن من به سوی ملک جهان بود؟!
بهر عمارت مسعود را چه خلل شد؟!
بهر خرابی نحوس را چه قران بود؟!
بر سر خاکی که پایگاه من و تست
خون عزیزان بسان آب روان بود
تا کند از آدمی شکم چون لحدپر
پشت زمین همچو گور جمله دهان بود
این تن آواره هیچ جای نمیرفت
بهر امان، کاندر او نه خوف به جان بود
آب بقا از روان خلق گریزان
باد فنا از مهب قهر وزان بود
ظلم بهر خانه لانه کرده چو خطاف
عدل چون عنقا ز چشم خلق نهان بود
رایت اسلام سر شکسته، ازیرا
دولت دین پیر و بخت کفر جوان بود
بر سر قطب صلاح کار نمیگشت
چرخ که گویی مدبرش دبران بود
مردم بیعقل و دین گرفته ولایت
حال بره چون بود چو گرگ شبان بود؟
بنگر و امروز بین کزآن کیان است
ملک که دی و پریر از آن کیان بود!
قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند
ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود
ملک شیاطین شده به ظلم و تعدی
آنچه به میراث از آن آدمیان بود
آنک به سر بار تاج خود نکشیدی
گرد جهان همچو پای کفش کشان بود
گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را
هر که به اصل و نسب امیر کسان بود
نفس نکو ناتوان و در حق مردم
نیک نمیکرد هر کرا که توان بود
هر که صدیقی گزید دوستی او
سود نمیکرد و دشمنیش زیان بود
تجربه کردیم تا بدیش یقین شد
هر که کسی را به نیکوییش گمان بود
سر که کند مردمی فتاده ز گردن
نان که خورد آدمی به دست سگان بود
دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب
خون جگر خورده هر که را غم نان بود
همچو مرض عمر رنج خلق، ولیکن
مرگ ز راحت به خلق مژدهرسان بود
زر و درم چون مگس ملازم هر خس
در و گهر چون جرس حلی خران بود
من به زمانی که در ممالک گیتی
هر که بتر پیشوای اهل زمان بود،
شرع الاهی و سنت نبوی را
هر که نکرد اعتبار معتبر آن بود،
نیک نظر کردم و بهر که ز مردم
چشم وفا داشتم به وعده زبان بود
ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان
مادر ایام را چنین پسران بود
آب سخاشان چو یخ فسرده و هر دم
جام طربشان به لهو جرعه فشان بود
کرده به اقلام بسط ظلم ولیکن
دست همه بهر قبض همچو بنان بود
زاستدن نان و آب خلق چو آتش
سرخ به روی و سیاهدل چو دخان بود
شعر که نقد روان معدن طبع است
بر دل این ممسکان به نسیه گران بود
بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
ما چو به باغ آمدیم فصل خزان بود
از پی آیندگان ز ماضی و حالی
گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت
روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود
مسکن من ملک روم مرکز محنت
آقسرا شهر و خانهدار هوان بود
حمد خداوند گوی سیف و همی کن
شکر که نیک و بد جهان گذران بود
سغبهٔ ملکی مشو که پیشتر از تو
همچو زن اندر حبالهٔ دگران بود
همچو پیمبر نظر نکرد به دنیا
دیدهوری کو به آخرت نگران بود
در نظر اهل دل چگونه بود مرد
آنکه به دنیاش میل همچو زنان بود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲۰
ای قوم درین عزا بگریید
بر کشتهٔ کربلا بگریید
با این دل مرده خنده تا چند
امروز درین عزا بگریید
فرزند رسول را بکشتند
از بهر خدای را بگریید
از خون جگر سرشک سازید
بهر دل مصطفی بگریید
وز معدن دل به اشک چون در
بر گوهر مرتضی بگریید
با نعمت عافیت به صد چشم
بر اهل چنین بلا بگریید
دلخستهٔ ماتم حسینید
ای خسته دلان، هلا! بگریید
در ماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید یا بگریید
تا روح که متصل به جسم است
از تن نشود جدا بگریید
در گریه سخن نکو نیاید
من میگویم شما بگریید
بر دنیی کم بقا بخندید
بر عالم پر عنا بگریید
بسیار درو نمیتوان بود
بر اندکی بقا بگریید
بر جور و جفای آن جماعت
یک دم ز سر صفا بگریید
اشک از پی چیست تا بریزید
چشم از پی چیست تا بگریید
در گریه به صد زبان بنالید
در پرده به صد نوا بگریید
تا شسته شود کدورت از دل
یک دم ز سر صفا بگریید
نسیان گنه صواب نبود
کردید بسی خطا بگریید
وز بهر نزول غیث رحمت
چون ابر گه دعا بگریید
بر کشتهٔ کربلا بگریید
با این دل مرده خنده تا چند
امروز درین عزا بگریید
فرزند رسول را بکشتند
از بهر خدای را بگریید
از خون جگر سرشک سازید
بهر دل مصطفی بگریید
وز معدن دل به اشک چون در
بر گوهر مرتضی بگریید
با نعمت عافیت به صد چشم
بر اهل چنین بلا بگریید
دلخستهٔ ماتم حسینید
ای خسته دلان، هلا! بگریید
در ماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید یا بگریید
تا روح که متصل به جسم است
از تن نشود جدا بگریید
در گریه سخن نکو نیاید
من میگویم شما بگریید
بر دنیی کم بقا بخندید
بر عالم پر عنا بگریید
بسیار درو نمیتوان بود
بر اندکی بقا بگریید
بر جور و جفای آن جماعت
یک دم ز سر صفا بگریید
اشک از پی چیست تا بریزید
چشم از پی چیست تا بگریید
در گریه به صد زبان بنالید
در پرده به صد نوا بگریید
تا شسته شود کدورت از دل
یک دم ز سر صفا بگریید
نسیان گنه صواب نبود
کردید بسی خطا بگریید
وز بهر نزول غیث رحمت
چون ابر گه دعا بگریید
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲۷
به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر!
امیر سخت دل سست رای بیتدبیر!
به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت
اگرچه حور بود ز اهل دوزخ است امیر
تو ای امیر! اگر خواجهٔ غلامانی
تو بندهای و تو را از خدای نیست گزیر
جنود تیغ تو) آنجا سپر بیندازند
که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر
ز تو منازل ملک است ممتلی از خوف
ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر
به بند و حبس سزایی که از تو دیوانه
امور دنیی و دین درهم است چون زنجیر
دلت که هست به تنگی چو حلقهٔ خاتم
درو محبت دنیاست چون نگین در قیر
ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی
ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر
کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان
بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!
تو راست میل و محابا که زر برد ظالم
تو راست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر
شهی ولایت حکم است و در حکومت عدل
وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر
تو ملک خوانی یک شهر را و سر تا سر
دهی است دنیی و چون تو درو هزار گزیر
زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد تو را
برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر
تن تو دشمن جان است، دوستش مشمار
که تن پرست کند در نجات جان تقصیر
تو تنپرست و تو را گفته روح عیسی نطق
برای نفس که خر چند پروری به شعیر!
ز قید شرع که جان است بندهٔ حکمش
دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر
به نزد زندهدلان بیحضور خواهی مرد
که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر
رعیتاند عیالت ، چو مادر مشفق
بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر
که عدل قطب وجود است و دین بسان فلک
مدام بر سر این قطب میکند تدویر
ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی
تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر
بگیردت به ید قدرت و کند محبوس
و گر چنانک ندانی کجا، به سجن سعیر
چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی
رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر
سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید
وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر
عوان سگ است چو در نیتش ستم باشد
که آتش است و گر شعلهای ندارد اثیر
به موعظت نتوانم تو را به راه آورد
سفال را نتواند که زر کند اکسیر
به میل من نشود دیدهٔ دلت روشن
که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر
اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد
که نان به مرتبه گه گندم است و گاه خمیر
و گر به نزد تو خار است عارفان دانند
که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر
خود ارچه پیر شود دولتش جوان باشد
اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر
به مال و عمر اگر چه توانگرست و جوان
به پند دادن پیران غنی است چون تو فقیر
چو تو امیر به اشعار سیف فرغانی
چو پادشاه بود مفتقر به پند وزیر
امیر سخت دل سست رای بیتدبیر!
به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت
اگرچه حور بود ز اهل دوزخ است امیر
تو ای امیر! اگر خواجهٔ غلامانی
تو بندهای و تو را از خدای نیست گزیر
جنود تیغ تو) آنجا سپر بیندازند
که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر
ز تو منازل ملک است ممتلی از خوف
ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر
به بند و حبس سزایی که از تو دیوانه
امور دنیی و دین درهم است چون زنجیر
دلت که هست به تنگی چو حلقهٔ خاتم
درو محبت دنیاست چون نگین در قیر
ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی
ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر
کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان
بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!
تو راست میل و محابا که زر برد ظالم
تو راست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر
شهی ولایت حکم است و در حکومت عدل
وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر
تو ملک خوانی یک شهر را و سر تا سر
دهی است دنیی و چون تو درو هزار گزیر
زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد تو را
برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر
تن تو دشمن جان است، دوستش مشمار
که تن پرست کند در نجات جان تقصیر
تو تنپرست و تو را گفته روح عیسی نطق
برای نفس که خر چند پروری به شعیر!
ز قید شرع که جان است بندهٔ حکمش
دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر
به نزد زندهدلان بیحضور خواهی مرد
که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر
رعیتاند عیالت ، چو مادر مشفق
بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر
که عدل قطب وجود است و دین بسان فلک
مدام بر سر این قطب میکند تدویر
ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی
تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر
بگیردت به ید قدرت و کند محبوس
و گر چنانک ندانی کجا، به سجن سعیر
چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی
رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر
سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید
وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر
عوان سگ است چو در نیتش ستم باشد
که آتش است و گر شعلهای ندارد اثیر
به موعظت نتوانم تو را به راه آورد
سفال را نتواند که زر کند اکسیر
به میل من نشود دیدهٔ دلت روشن
که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر
اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد
که نان به مرتبه گه گندم است و گاه خمیر
و گر به نزد تو خار است عارفان دانند
که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر
خود ارچه پیر شود دولتش جوان باشد
اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر
به مال و عمر اگر چه توانگرست و جوان
به پند دادن پیران غنی است چون تو فقیر
چو تو امیر به اشعار سیف فرغانی
چو پادشاه بود مفتقر به پند وزیر