عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - برای سنگ مزار سروده است
ای همنفس که میگذری بر مزار من
زنهار یاد کن ز من و روزگار من
نشکفته بود یک گلم از صد هزار گل
ناگه بریخت باد اجل نوبهار من
من غمگسار خلق جهان بوده ام مدام
وا حسرتا که نیست کسی غمگسار من
خاری که بر دمد ز گل من بر آورد
گلهای حسرت از مژه اشکبار من
دارم امید آنکه بگریند دوستان
بر نا امیدی دل امیدوار من
من در شکار گور چو بهرام بسته دل
غافل که گور میکند آخر شکار من
با آنکه صد کنار پر از سیم کرده ام
گردون نهاد مزدی ازین در کنار من
زان خاک خویش کرده ام از آب دیده گل
تا بر دل کسی ننشیند غبار من
در کار روزگار نبندی دل ای حکیم
گر چشم اعتبار گشایی بکار من
یار و برادر و پدر از من جدا شدند
یارب تو باش از کرم خویش یار من
از لطف خویشتن نظری کن که از کرم
بر رحمت تو ختم شود کار و بار من
اهلی بغیر نام نکو نیست یادگار
این نکته یاد گیر تو هم یادگار من
زنهار یاد کن ز من و روزگار من
نشکفته بود یک گلم از صد هزار گل
ناگه بریخت باد اجل نوبهار من
من غمگسار خلق جهان بوده ام مدام
وا حسرتا که نیست کسی غمگسار من
خاری که بر دمد ز گل من بر آورد
گلهای حسرت از مژه اشکبار من
دارم امید آنکه بگریند دوستان
بر نا امیدی دل امیدوار من
من در شکار گور چو بهرام بسته دل
غافل که گور میکند آخر شکار من
با آنکه صد کنار پر از سیم کرده ام
گردون نهاد مزدی ازین در کنار من
زان خاک خویش کرده ام از آب دیده گل
تا بر دل کسی ننشیند غبار من
در کار روزگار نبندی دل ای حکیم
گر چشم اعتبار گشایی بکار من
یار و برادر و پدر از من جدا شدند
یارب تو باش از کرم خویش یار من
از لطف خویشتن نظری کن که از کرم
بر رحمت تو ختم شود کار و بار من
اهلی بغیر نام نکو نیست یادگار
این نکته یاد گیر تو هم یادگار من
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۹
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۷
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۱ - تاریخ وفات پهلوان یار علی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۳
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۵ - دایره متفقه
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۴ - صفت دو خادم شمع و پیام شمع بسوی پروانه
دو خادم داشت آن سرو گل اندام
یکی کافور و دیگر عنبرش نام
دو خادم همدم و همراز و همسال
بجانسوزی موافق در همه حال
مخمر مهرشان با طینت شمع
و زیشان بود زیب و زینت شمع
تهی ز ایشان نبد اندیشه او
پر از ایشان ز رگ تا ریشه او
ز عزت هر دو بود از نیکخواهی
به چشمش چون سپیدی و سیاهی
ازین بوی وفا داری شنیده
وز آن صد رو سفیدی نیز دیده
غم پروانه چون از حد بدر شد
ز سوزش شمع را آخر خبر شد
دوان با خادمان خویشتن گفت
که با پروانه باید این سخن گفت
که ای بیهوده گرد باد پیما
چه میگردی به گرد مجلس ما
بگرد بزم ما تا چند پویی
چه افتادت چه گم کردی چه جویی
مرا نادیده ای فرسوده تن گیر
برو دنبال کار خویشتن گیر
نظر بازی ترا با من نسازد
که جز دیوانه با آتش نبازد
چو اینها خادمان از وی شنفتد
یکایک باز با پروانه گفتند
یکی قهرش همی کردی بخواری
یکی پندش همی دادی بیاری
بر او کافور بس دلسرد بودی
ولی عنبر نیاز آورد بودی
یکی کافور و دیگر عنبرش نام
دو خادم همدم و همراز و همسال
بجانسوزی موافق در همه حال
مخمر مهرشان با طینت شمع
و زیشان بود زیب و زینت شمع
تهی ز ایشان نبد اندیشه او
پر از ایشان ز رگ تا ریشه او
ز عزت هر دو بود از نیکخواهی
به چشمش چون سپیدی و سیاهی
ازین بوی وفا داری شنیده
وز آن صد رو سفیدی نیز دیده
غم پروانه چون از حد بدر شد
ز سوزش شمع را آخر خبر شد
دوان با خادمان خویشتن گفت
که با پروانه باید این سخن گفت
که ای بیهوده گرد باد پیما
چه میگردی به گرد مجلس ما
بگرد بزم ما تا چند پویی
چه افتادت چه گم کردی چه جویی
مرا نادیده ای فرسوده تن گیر
برو دنبال کار خویشتن گیر
نظر بازی ترا با من نسازد
که جز دیوانه با آتش نبازد
چو اینها خادمان از وی شنفتد
یکایک باز با پروانه گفتند
یکی قهرش همی کردی بخواری
یکی پندش همی دادی بیاری
بر او کافور بس دلسرد بودی
ولی عنبر نیاز آورد بودی
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۲۳
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۹۹
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۰ - رباعی
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۲ - از قطعه ای
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۵ - وداع کردن فرامرز از نزد کاوس و تأسف خوردن رستم و پند دادن رستم،فرامرز را
پسر بار کرد و چو بربست کوس
سطخر گزین گشت چون آبنوس
به ماه دی برگ ریزان خروش
برآمد بدین سان که بدرید گوش
جهاندار با تهمتن یک دو روز
برفتند با گرد گیتی فروز
سیوم چون برآمد غوغای نی
بخواند آن دلاور گو نیک پی
بدو گفت کای مرد آسان نبرد
ندیده هنوز از جهان گرم و سرد
بزرگ وقوی گرچه هستی به زور
کیاتر تویی چشم گیتی فروز
تو به دانی آیین آوردگاه
ولی بشنو از من همی رسم شاه
به گیتی کسی کو بود تا جور
چو خورشید تابد همی نور و فر
دهد نور نزدیک را نور خویش
نه هر کس که نزدیک تر نور خویش
درختی بود نامور شهریار
همیشه ورا حنظل و شهدبار
کسی را که داند سزاوار زهر
ز شهدش نبخشد همی هیچ بهر
هر آن کس که داند سزاوار نوش
زشهدش به تن درنسازد خروش
گرت کید پیش آید و سرنهد
به شکل رهی دست بر سر نهد
ببخش و مکش آن شه نامور
که شاخ بریده نروید دگر
به شب پاسدار هشیوار جفت
چو گل در میان دوصد خوار خفت
زبیگانه شربت چنان که ز زهر
نخستین ز جامش بفرمای بهر
گرت جفت باید به هندوستان
نگه کن بدان مرز جادوستان
زکید ارچه خورشید تابد به مهر
چنان دان که دشمن ترین از سپهر
زنوشاد اگر دیو باشد نکوست
که او یار هست و بود یار دوست
زدخت کسان دیده بربند دل
که نیکو نباشد چو آن دلگسل
چه ناپارسا بر سر تخت عاج
چه در گلخن افتاد زرینه تاج
تورا پارسایی و جنگی بهست
به هر انجمن نیکنامی بهست
چه باید کشی تنگی از مردمی
چه در دیو بستن به خون آدمی
چو دردی که پر مغز گلشن نهی
چه بایسته رازی که بارش تهی
چو گنجت فزونست بیشش مکن
خدا را نهان جز پرستش مکن
تو هر نیکنامی زیزدان شناس
شناسا چوگشتی همی کن سپاس
گرت دادخواهی زند بانگ تند
نباید که با او شوی هیچ کند
اگر بر تکاور سواری مپوی
بپرس و بده داد با او بگوی
ببر اندران رنج کشور ببخش
کمربستگان را همی زر ببخش
به هنگام کین هیچ گونه مخند
چو خندد شودکار شاهی به بند
سخن های شاهی همیدون بود
دلیری تو دانی که آن چون بود
بگفت این و بوسید چشمش به مهر
فرامرز بگریست پرآب چهر
جهاندار برگشت پس پیلتن
بدو گفت ای دیده انجمن
زتیزی یکی آتش افروختی
دو چشم من و زال زر سوختی
چو یابد از این آگهی زال پیر
زرنج دل خفته او مرده گیر
ولی چون به نزدیک کاوس کی
زبانت چنین گفته افکند پی
نیارم که گویم زره بازکرد
مبادا که بخت اندر آید به گرد
از این پس که رستم به زابلستان
نبیند تو را با می وگلستان
شود زعفران رنگ گلگون اوی
از آن غم شود خاک،بالین اوی
نبینم تو را چون به بزم شکار
چه گویم چه سازم بدان روزگار
همان مادرت بی دل و مستمند
شب وروز ترسان زبیم و گزند
امیدم چنانست که زنده به مهر
رساند تو با من خدای سپهر
نگهدار این رای فیروز من
به رزم و به بزم ای دل افروزمن
ستیزه مکن با بلایی بزرگ
بیندیش زان مار وآن تیره گرگ
به اندیشه ورای بربند کار
مگر بگذرد برتو این روزگار
حذرکن زکناس و با او مگرد
مبادا که هور اندر آید به گرد
دگر چون به ناکام جنگ آوری
به پیکار ایشان درنگ آوری
کمر سخت کن گرز را پیش دار
دلیری وفرهنگ با خویش دار
نگهدار مر بیژن و گیو را
جهاندیده گرگین یل نیو را
دلیری چو گرزم که در روز کین
ندارد کسی تاب او بر زمین
چو گرزم که لرزد زمین زیر او
زمین نالد از گرز و شمشیر او
پدر بر پدر چاکر سام شیر
هنرمند گرد سوار دلیر
دلیری چو گستهم که در روز کین
سنان برندارد ز روشن زمین
زراسب گرانمایه فرزند توس
که باشد به هرجا سزاوار کوس
نگه دار دلشان که هنگام کار
از ایشان یکی به که هندی هزار
سطخر گزین گشت چون آبنوس
به ماه دی برگ ریزان خروش
برآمد بدین سان که بدرید گوش
جهاندار با تهمتن یک دو روز
برفتند با گرد گیتی فروز
سیوم چون برآمد غوغای نی
بخواند آن دلاور گو نیک پی
بدو گفت کای مرد آسان نبرد
ندیده هنوز از جهان گرم و سرد
بزرگ وقوی گرچه هستی به زور
کیاتر تویی چشم گیتی فروز
تو به دانی آیین آوردگاه
ولی بشنو از من همی رسم شاه
به گیتی کسی کو بود تا جور
چو خورشید تابد همی نور و فر
دهد نور نزدیک را نور خویش
نه هر کس که نزدیک تر نور خویش
درختی بود نامور شهریار
همیشه ورا حنظل و شهدبار
کسی را که داند سزاوار زهر
ز شهدش نبخشد همی هیچ بهر
هر آن کس که داند سزاوار نوش
زشهدش به تن درنسازد خروش
گرت کید پیش آید و سرنهد
به شکل رهی دست بر سر نهد
ببخش و مکش آن شه نامور
که شاخ بریده نروید دگر
به شب پاسدار هشیوار جفت
چو گل در میان دوصد خوار خفت
زبیگانه شربت چنان که ز زهر
نخستین ز جامش بفرمای بهر
گرت جفت باید به هندوستان
نگه کن بدان مرز جادوستان
زکید ارچه خورشید تابد به مهر
چنان دان که دشمن ترین از سپهر
زنوشاد اگر دیو باشد نکوست
که او یار هست و بود یار دوست
زدخت کسان دیده بربند دل
که نیکو نباشد چو آن دلگسل
چه ناپارسا بر سر تخت عاج
چه در گلخن افتاد زرینه تاج
تورا پارسایی و جنگی بهست
به هر انجمن نیکنامی بهست
چه باید کشی تنگی از مردمی
چه در دیو بستن به خون آدمی
چو دردی که پر مغز گلشن نهی
چه بایسته رازی که بارش تهی
چو گنجت فزونست بیشش مکن
خدا را نهان جز پرستش مکن
تو هر نیکنامی زیزدان شناس
شناسا چوگشتی همی کن سپاس
گرت دادخواهی زند بانگ تند
نباید که با او شوی هیچ کند
اگر بر تکاور سواری مپوی
بپرس و بده داد با او بگوی
ببر اندران رنج کشور ببخش
کمربستگان را همی زر ببخش
به هنگام کین هیچ گونه مخند
چو خندد شودکار شاهی به بند
سخن های شاهی همیدون بود
دلیری تو دانی که آن چون بود
بگفت این و بوسید چشمش به مهر
فرامرز بگریست پرآب چهر
جهاندار برگشت پس پیلتن
بدو گفت ای دیده انجمن
زتیزی یکی آتش افروختی
دو چشم من و زال زر سوختی
چو یابد از این آگهی زال پیر
زرنج دل خفته او مرده گیر
ولی چون به نزدیک کاوس کی
زبانت چنین گفته افکند پی
نیارم که گویم زره بازکرد
مبادا که بخت اندر آید به گرد
از این پس که رستم به زابلستان
نبیند تو را با می وگلستان
شود زعفران رنگ گلگون اوی
از آن غم شود خاک،بالین اوی
نبینم تو را چون به بزم شکار
چه گویم چه سازم بدان روزگار
همان مادرت بی دل و مستمند
شب وروز ترسان زبیم و گزند
امیدم چنانست که زنده به مهر
رساند تو با من خدای سپهر
نگهدار این رای فیروز من
به رزم و به بزم ای دل افروزمن
ستیزه مکن با بلایی بزرگ
بیندیش زان مار وآن تیره گرگ
به اندیشه ورای بربند کار
مگر بگذرد برتو این روزگار
حذرکن زکناس و با او مگرد
مبادا که هور اندر آید به گرد
دگر چون به ناکام جنگ آوری
به پیکار ایشان درنگ آوری
کمر سخت کن گرز را پیش دار
دلیری وفرهنگ با خویش دار
نگهدار مر بیژن و گیو را
جهاندیده گرگین یل نیو را
دلیری چو گرزم که در روز کین
ندارد کسی تاب او بر زمین
چو گرزم که لرزد زمین زیر او
زمین نالد از گرز و شمشیر او
پدر بر پدر چاکر سام شیر
هنرمند گرد سوار دلیر
دلیری چو گستهم که در روز کین
سنان برندارد ز روشن زمین
زراسب گرانمایه فرزند توس
که باشد به هرجا سزاوار کوس
نگه دار دلشان که هنگام کار
از ایشان یکی به که هندی هزار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۸ - یافتن فرامرز،گنج ضحاک تازی و خواندن نصیحت نامه او را
نوشته یکی تخته دیدند سنگ
بدو داستانی پراز بوی و رنگ
نوشته بسی گفته پند ارجمند
ز ضحاک،زی پهلوان بلند
بدان ای فرامرز رستم که من
به گیتی شده برتر از انجمن
نهادم به گیتی بسی گنج و زر
کشیده به خاک این سر تاجور
زبهر تو ای سرور سیستان
نهادم من این گنج هندوستان
ز زابل چو آیی بدین سرزمین
ببری سر دیو بی آفرین
به فرت طلسمات دیو نژند
همین گنج را کرده ام پای بند
ببینی همین گنبد و جای من
بدانی همین شاهی و رای من
چنان دان که من در همین مرغزار
به شادی نشستم بسی روزگار
به مکر و به تدبیر واز رای وریو
به دام آوریدیم کناس دیو
بدین گنج کردم ورا پاسبان
که تا گوش دارد به روز وشبان
وز آن صفه دیو بی جان کنی
همان مرمر کوچه پیچان کنی
بکن آن سر گنج و شیران بود
هرآن کو برد گنج شیر آن بود
ببر هرچه خواهی به کاوس کی
که فرخنده باشی بر این بوم پی
فرامرز رستم چو نامه بخواند
از آن پند واندرزها خیره ماند
بفرمود کندن همان سنگ را
بدید آن نشانی کنارنگ را
چهل نردبان دید کرده زعاج
همه فرش دیبا و با تخت و تاج
درازی صفه ز ده تیر بیش
نگاریده دیوار بر گاومیش
نهاده چهل خم ز زر هر سویی
زلعل و ز لولو بر پهلویی
مکلل به دیوار او شب چراغ
فروزان یکایک به مثل چراغ
زشمشیر هندی و برگستوان
به هر سویکی جامه پهلوان
عقیق و زبرجد برو بر نگار
همان لعل و فیروزه بد صدهزار
زبرجد سریر و زبیجاده تاج
نهاده به هرگوشه کرسی زعاج
گرانمایه هر گونه انگشتری
نگینش چو رخساره مشتری
برون کرد گوهر که بود از نهفت
همه لشکر هند شد زان شگفت
یکایک کشیدند زان گونه گنج
زبردن،شه و لشکرآمد به رنج
چوآمد سوی شهر نوشاد شاد
همان تاج ضحاک بر سرنهاد
سریر زبرجد چو بنهاد زیر
پراکنده اندر جهان نام شیر
ببخشید گنج و بپیمود رنج
چنین باشد اندر سرای سپنج
بدو داستانی پراز بوی و رنگ
نوشته بسی گفته پند ارجمند
ز ضحاک،زی پهلوان بلند
بدان ای فرامرز رستم که من
به گیتی شده برتر از انجمن
نهادم به گیتی بسی گنج و زر
کشیده به خاک این سر تاجور
زبهر تو ای سرور سیستان
نهادم من این گنج هندوستان
ز زابل چو آیی بدین سرزمین
ببری سر دیو بی آفرین
به فرت طلسمات دیو نژند
همین گنج را کرده ام پای بند
ببینی همین گنبد و جای من
بدانی همین شاهی و رای من
چنان دان که من در همین مرغزار
به شادی نشستم بسی روزگار
به مکر و به تدبیر واز رای وریو
به دام آوریدیم کناس دیو
بدین گنج کردم ورا پاسبان
که تا گوش دارد به روز وشبان
وز آن صفه دیو بی جان کنی
همان مرمر کوچه پیچان کنی
بکن آن سر گنج و شیران بود
هرآن کو برد گنج شیر آن بود
ببر هرچه خواهی به کاوس کی
که فرخنده باشی بر این بوم پی
فرامرز رستم چو نامه بخواند
از آن پند واندرزها خیره ماند
بفرمود کندن همان سنگ را
بدید آن نشانی کنارنگ را
چهل نردبان دید کرده زعاج
همه فرش دیبا و با تخت و تاج
درازی صفه ز ده تیر بیش
نگاریده دیوار بر گاومیش
نهاده چهل خم ز زر هر سویی
زلعل و ز لولو بر پهلویی
مکلل به دیوار او شب چراغ
فروزان یکایک به مثل چراغ
زشمشیر هندی و برگستوان
به هر سویکی جامه پهلوان
عقیق و زبرجد برو بر نگار
همان لعل و فیروزه بد صدهزار
زبرجد سریر و زبیجاده تاج
نهاده به هرگوشه کرسی زعاج
گرانمایه هر گونه انگشتری
نگینش چو رخساره مشتری
برون کرد گوهر که بود از نهفت
همه لشکر هند شد زان شگفت
یکایک کشیدند زان گونه گنج
زبردن،شه و لشکرآمد به رنج
چوآمد سوی شهر نوشاد شاد
همان تاج ضحاک بر سرنهاد
سریر زبرجد چو بنهاد زیر
پراکنده اندر جهان نام شیر
ببخشید گنج و بپیمود رنج
چنین باشد اندر سرای سپنج