عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل دهم
همانا گویی که اگر عذاب القبر از جهت علاقه ی دل است به این عالم، هیچ کس از این خالی نباشد که زن و فرزند و مال و جاه را دوست دارد، پس همه را عذاب القبر خواهد بود و هیچ کس از این نرهد جواب آن است که نه چنین است که کسانی باشند که از دنیا سیر شده باشند و ایشان را در دنیا هیچ مسرت گاه و هیچ آسایش جای نمانده باشد و آرزومند مرگ باشند و بسیاری از مسلمانان، که درویش باشند، چنین باشند آن قوم که توانگر باشند نیز بر دو گروه می باشندگروهی باز آن که این اسباب را دوست دارند، خدای را، عزوجل، نیز دوست دارند، ایشان را نیز عذابی نبود و مثال ایشان چون کسی بود که سرایی دارد و شهری دارد که آن را دوست دارد، ولکن ریاست و سلطنت و کوشک باغ از آن دوستتر دارد، چون وی را منشور سلطان به ریاست شهری دیگر رسد، وی را بیرون شدن از آن وطن هیچ رنج نباشد که دوستی خانه و سرای و شهر، در آن دوستی ریاست که غالبتر است، ناچیز گردد و ناپیدا شود و هیچ اثر بنماند پس انبیا و اولیا و پارسیان مسلمان اگرچه دل ایشان را به زن و فرزند و شهر و وطن التفاتی باشد، چون دوستی خدا پیدا آید و لذت انس به وی پیوندد، آن همه ناچیز گردد و لذت به مرگ پیدا آید، پس ایشان از این ایمن باشند اما کسانی که شهوات دنیا را دوستتر دارند، از این عذاب نرهند و بیشتر این باشند برای این گفت ایزد، عزوعلا، «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا ثم ننجی الذین اتقوا و نذر الظالمین فیها جثیا» این قوم را مدتی عذاب کنند، پس چون عهد ایشان از دنیا دراز شود، فراموش کنند لذت دنیا را و اصل دوستی خدای تعالی که در دل بوده باشد، پا دیدار آمدن ایستد و مثل وی چون کسی بود که وی سرایی را دوستتر دارد از سرای دیگر یا شهری را از شهری یا زنی را از زنی دیگر؛ ولکن آن دیگر را نیز دوست دارد، چون وی را از دوستترین دور کنند و بدان دیگر اوفتد، مدتی در فراق آن رنجور باشد، آنگاه آن را فراموش کند، و خوی فرا آن دیگر کند و اصل آن دوستی که در دل بوده است به مدت دراز پادیدار آید.
اما آن کسی که خدای تعالی را اصلا دوست ندارد، وی اندر آن عذاب بماند که دوستی وی همه باز آن بود که از وی بازستدند، به چه سلوت از آن خلاص یابد و یکی از اسباب آن که عذاب کافر مخلد است این است.
و بدان که هر کسی دعوی می کند که من خدای را، عزوجل، دوست دارم یا از دنیا دوستتر دارم و این مذهب همه جهان است به زبان، ولکن این را محکی و معیاری هست که بدان بشناسند و این آن بود که هر که نفس و شهوت، وی را چیزی فرماید و شرع خدای خلاف آن فرماید، اگر دل خود را به فرمان خدای مایلتر بیند، خود وی را دوست می دارد، چنان که کسی که دو کس را دوست دارد و یکی را دوستتر دارد، چون میان ایشان اختلاف افتد، خود را به جانب دوستتر مایلتر بیند و خود را بدین بشناسد که وی را دوستتر می دارد و چون چنین نبود، گفت به زبان هیچ سود ندارد که آن گفت دروغ بود.
و برای این گفت رسول (ص) که، «همیشه گویندگان لااله الاالله خود را از عذاب خدای، عزوجل، حمایت می کنند تا آنگاه که صفقه دنیا بر صفقه دین اختیار کنند چون این بکنند، خدای، عزوجل، ایشان را گوید، «دروغ میگوید که گفت لااله الاالله با زین معاملت دروغ بود.»
پس از این جملت بشناختی که اهل بصیرت، به مشاهدت باطن بینند که از عذاب القبر کی خواهد رست و بدانند که بیشتر خلق نخواهند رست ولکن در مدت و در شدت تفاوت بسیار است، چنان که در علاقت ایشان با دنیا تفاوت بسیار است.
اما آن کسی که خدای تعالی را اصلا دوست ندارد، وی اندر آن عذاب بماند که دوستی وی همه باز آن بود که از وی بازستدند، به چه سلوت از آن خلاص یابد و یکی از اسباب آن که عذاب کافر مخلد است این است.
و بدان که هر کسی دعوی می کند که من خدای را، عزوجل، دوست دارم یا از دنیا دوستتر دارم و این مذهب همه جهان است به زبان، ولکن این را محکی و معیاری هست که بدان بشناسند و این آن بود که هر که نفس و شهوت، وی را چیزی فرماید و شرع خدای خلاف آن فرماید، اگر دل خود را به فرمان خدای مایلتر بیند، خود وی را دوست می دارد، چنان که کسی که دو کس را دوست دارد و یکی را دوستتر دارد، چون میان ایشان اختلاف افتد، خود را به جانب دوستتر مایلتر بیند و خود را بدین بشناسد که وی را دوستتر می دارد و چون چنین نبود، گفت به زبان هیچ سود ندارد که آن گفت دروغ بود.
و برای این گفت رسول (ص) که، «همیشه گویندگان لااله الاالله خود را از عذاب خدای، عزوجل، حمایت می کنند تا آنگاه که صفقه دنیا بر صفقه دین اختیار کنند چون این بکنند، خدای، عزوجل، ایشان را گوید، «دروغ میگوید که گفت لااله الاالله با زین معاملت دروغ بود.»
پس از این جملت بشناختی که اهل بصیرت، به مشاهدت باطن بینند که از عذاب القبر کی خواهد رست و بدانند که بیشتر خلق نخواهند رست ولکن در مدت و در شدت تفاوت بسیار است، چنان که در علاقت ایشان با دنیا تفاوت بسیار است.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل دوازدهم
وقت آن است که دوزخ روحانی شرح کنیم و به روحانی آن خواهیم که روح را باشد خاص و تن در میان نبود و، «نارالله الموقده التی تطلع علی الافئده» این باشدف و آتشی است که استیلای وی بر دل بود و آن آتش که در تن آویزد، آن را جسمانی گوید.
پس بدان که در دوزخ روحانی سه جنس آتش بود یکی آتش فراق شهوات دنیاوی و دوم آتش تشویر و خجلت و رسواییها و سوم آتش محروم ماندن از جمال حضرت الهیت و نومید گشتن از وی و این هر سه آتش را کار با جان و دل باشد نه با تن و لابد است شرح سبب این هر سه آتش که از اینجا با خویشتن چگونه برند و معنی وی به مثالی که از این عالم به عاریه خواهیم نمودن معلوم شود.
اما صفت اول، آتش فرق شهوات دنیاست و سبب این در عذاب القبر گفته آمد که عشق و بایست بهشت دل است، و دوزخ دل، بهشت است تا با معشوق بود و دوزخ است چون بی معشوق بود پس عاشق دنیا با دنیا در بهشت «فالدنیا جنه الکافر» و در آخرت در دوزخ است که معشوق وی را از وی بازستدند پس یک چیز هم سبب لذت است و هم سبب رنج، ولکن در دو حال مختلف.
و مثال این آتش در دنیا آن بود مثلا که پادشاهی بود که همه روی زمین در طاعت و فرمان وی بود و همیشه به تمتع نیکورویان مشغول بود از کنیزکان و غلامان و زنان و همیشه در تماشای باغها و کوشکهای زیبا، پس ناگاه دشمنی بیاید و وی را بگیرد و به بندگی گیرد و در پیش اهل مملکت وی را سگبانی فرماید و در پیش وی اهل و کنیزکان وی را به کار می دارد و غلامان وی را می فرماید تا به کار می دارند و هرچه در خزانه وی بر وی عزیزتر بود به دشمنان وی می دهدنگاه کن این مرد را بر تن هیچ رنج باشد؟ و آتش فراق زن و فرزند و ولایت و کنیزک و خزانه و نعمت در میان جان وی افتاده، وی را می سوزد و او می خواهد که وی را به یک راه هلاکت کنندی یا بسیاری عذاب بر تن وی موکل کنندی تا از این رنج برهدی.
این مثال یک آتش است و هرچند نعمت بیشتر داشته باشد و ولایت صافی تر و مهناتر بوده باشد، این آتش تیزتر بود پس هر که را حد تمتع در دنیا بیشتر بود و دنیا وی را مساعدت بیشتر کرده باشد، عشق وی صعب تر بود و آتش فراق در میان جان وی سوزان تر بود و ممکن نگردد که مثال آن آتش در این جهان توان یافت که رنج دل که در این جهان بود تمام از دل و جان متمکن نشود که حواس و مشغله این جهان دل را مشغول می دارد و شغل چون حجابی بود دل را تا عذاب در وی متمکن نشود و برای آن باشد که این کس اگر چشم و گوش به چیزی مشغول بکند، آن رنج از وی کمتر شود و چون فارغ شود زیادت گردد و بدین سبب بود که صاحب مصیبت چون از خواب درآید، زخم مصیبت بر دل عظیمتر بود که جان صافی شده باشد در خواب، پیش از ان که با محسوسات معادوت کند، هر چه به وی رسد اثر بیش کند تا اگر آوازی خوش شنود که از خواب درآید، اثر در وی بیش کند و سبب آن صفای دل باشد از محسوسات و هرگز تمام صافی نگردد در این جهان و چون بمیرد، مجرد و صافی شود از اثر محسوسات، آنگاه رنج و راحت وی عظیم متمکن باشد در وی تا گمان نبری که آن آتش خواهد بود که در دنیاست، بلکه این آتش را به هفتاد آب بشسته اند، آنگاه به دنیا فرستاده.
صفت آتش دوم و آن آتش شرم و تشویر باشد از رسواییها و مثال این آتش آن بود که پادشاهی مرد حقیر و خسیس را برکشد و برگزیند و نیابت مملکت خویش بدو دهد و وی را در حریم خویش راه دهد تا هیچ کس از وی حجاب نکند و خزانه های خویش به وی سپارد و به همه کارها بر وی اعتماد کند، پس چون آن نعمتها بیاید، در باطن یاغی و طاغی شود و در خزانه وی تصرف کند و با اهل و حرم وی خیانت و فساد می کند و به ظاهر امانت فراپادشاه می نماید پس یک روز در میان آن فساد که با حرم وی می کند، نگاه کند و پادشاه را ببیند که از روزنی می نگرد و وی را می بیند و بداند که هر روز همچنین می دیده است و تاخیر برای آن کرده است تا خیانت وی عظیمتر شود تا وی را به یک راه نکالی گرداند و هلاک کند تقدیر کن که اندر این حال چه آتش تشویر از این رسوایی در دل و جان مرد آید و تن وی به سلامت که خواهدی که اندر این حال به زمین فرو شودی تا از آتش این تشوبر و خجلت و فضیحت برهدی.
پس همچنین تو در این عالم کارها می کنی به عادت که ظاهر آن نیکو نماید و روح و حقیقت آن زشت و رسواست چون روح و حقیقت آن چیز در قیامت تو را مکشوف شود، رسوایی تو آشکار شود و تو به آتش تشویر سوخته گردی مثلا امروز غیبت می کنی و فردا در قیامت خویشتن را چنان بینی که کسی در این جهان گوشت خویشتن می خورد و می پندارد که مرغ بریان است و چون نگاه کند گوشت برادر مرده وی باشد که می خورد بنگر که چگونه رسوا گردد و چه آتش به دل وی رسد و روح و حقیقت غیبت این است و این روح از تو پوشیده است، فردا آشکار شود و برای این است که کسی به خواب بیند که گوشت مرده می خورد، تعبیر این است که غیبت کند.
و اگر تو امروز سنگی در دیواری می اندازی، کسی تو را خبر دهد که آن سنگ از دیوار به خانه تو می افتد و چشم فرزندان تو را کور می کند، در خانه شوی، چشم فرزندان عزیز بینی از سنگ تو کور شده، دانی که چه آتش در دل تو افتد و و چگونه رسوا گردی کسی که در این جهان مسلمانی را حسد کند، در قیامت خویشتن را بر این صفت و صورت بیند که حقیقت حسد و روح وی آن است که تو قصد می کنی به دشمنی که وی را زیان نمی دارد و زیان با تو می آید و دین تو هلاک می کند و طاعتهای تو که نور چشم تو در آن خواهد بود، با دیوان وی نقل می کنند تا تو بی طاعت بمانی و طاعت تو را فردا به کارآمده تر خواهد بود از چشم فرزندان تو امروز که آن سبب سعادت تو است و فردا فرزندان سبب سعادت تو نه اند پس فردا که صورتها تبع ارواح و حقایق شود، هر چیزی که بینند به صورتی بینند که در خور معنی وی باشد،فضیحت و تشویر آنجا خواهد بود و بدان سبب که خواب بدان عالم نزدیکتر است، کارها در خواب به صورتی باشد موافق معنی، چنان که یکی نزدیک ابن سیرین رفت و گفت، «به خواب دیدم که انگشتری بود در دست من و مهر بر فرج زنان و دهان مردان می نهادمی» گفت، «تو موذنی در ماه رمضان، پیش از صبح بانگ نماز می کنی؟» گفت، «چنین است» اکنون نگاه کن که در خواب چگونه روح و حقیقت معامله وی را بر وی عرضه گردند که بانگ نماز به صورت آوازی است و ذکری است و در ماه رمضان روح و حقیقت وی منع کردن است از خوردن و مباشرت کردن و عجب آن که در خواب این همه نمودگار از قیامت به تو نموده اند و تو را از حقیقت دنیا هیچ آگاهی نیست.
و از این معانی است که در خبر چنین است که «روز قیامت دنیا را بیاورند و صورت پیرزنی چنین و چنین، هر که وی را ببیند، گوید، «نعوذ بالله منک» گویند، «این آن دنیاست که تو در طلب وی خویشتن را هلاک می کردی» چندان تشویر خورند هر آن که وی را بینند که خواهند که ایشان را به آتش برند تا از شرم برهند.
و مثال این رسواییها چنان است که حکایت کنند که، یکی از ملوک پسر خویش را زن داده بود پسر آن شب پیشین شراب خورده بود چون مست شد به طلب عروس بیرون آمد قصد حجره کرد، راه غلط کرد و از سرای بیرون افتاد و همچنین می شد تا جایی رسید خانه ای دید و چراغی پیدا آمد پنداشت که خانه عروس بازیافت چون در شد، قومی را دید خفته هر چند آواز داد کسی جواب نداد پنداشت که در خوابند یکی را دید چادر نوی در کشیده گفت، «این عروس است» در بر وی بخفت و چادر از وی باز کرد، بوی خوش به بینی وی رسید گفت، «بی شک عروس است که بوی خوش به کار داشته است» تا روز با وی مباشرت می کرد و زبان در دهان وی می کرد و رطوبتها از وی به وی می رسیدمی پنداشت که وی را مردمی می کند و گلاب بر وی می زند چون روز بر آمد و باهوش آمد، نگاه کرد آن گورستان گبرگان بود و آن خفتگان مردگان بودند و آن که چادر نو داشت، که پنداشت عروس است، پیرزنی بود زشت، که در آن نزدیکی مرده بود و این بوی خوش از حنوط وی می آمد و آن رطوبتها که بر وی پدید می شده بود همه نجاستهای وی بود و چون نگاه کرد هفت اندام خویش در نجاست دید و در دهان خویش و گلو، از آب دهان وی، تلخی و ناخوشی یافت خواست که از تشویر و رسوایی و آلودگی آن هلاک شود و ترسید که نباشد که پادشاه و لشکر وی را ببینند تا در آن اندیشه بود پادشاه و محتشمان لشکر در طلب وی بیامده بودند و وی را در میان آن فضیحت بدیدند و او می خواست که به زمین فرو شدی تا از آن فضیحت برستی.
پس، فردا همه اهل دنیا، لذتها و شهوتهای دنیا هم بر این صفت بینند و اثری که از ملابست شهوات در دل ایشان مانده باشد، همچون اثر آن نجاستها و تخلیها بود که در گلو و زبان و اندام وی مانده بود و رسواتر و عظیمتر که تمامی و صعبی کار آن جهان مثالی نیارد، ولکن این نمودگاری اندک است شرح یک آتش را که در دل و جان افتد و کالبد از آن بی خبر که آن آتش شرم و تشویر گویند.
صفت آتش سوم، آتش حسرت محروم ماندن بود از جمال حرت الهیت و نومید شدن از یافتن آن سعادت و سبب آن نابینایی و جهل باشد که از این جهان برده بود که معرفت حاصل نکرده بود به تعلیم و مجاهده و نیز دل را صافی نکرده باشد تا جمال حضرت الهیت در وی بنماید، پس از مرگ، چنان که در آیینه ای روشن نماید که زنگار معصیت و شهوات دنیا دل وی را تاریک گردانیده باشد تا در نابینایی بماند.
و مثال آن آتش چنان بود که تقدیر کنی تو که با قومی به شب تاریک جایی رسی که آنجا سنگ ریزه بسیار بود که لون وی نتوان دید یاران تو گویند که چندانکه توانی از این بردار که ما شنیده ایم که در این منفعت بسیار بود و هر کس از ایشان چندانکه توانند برگیرند و تو هیچ برنگیری و گویی حماقت تمام باشد که به نقد رنج بر خویشتن نهم و بار گران می کشم و خود ندانم که فردا این به کار آید یا نه؟ پس ایشان این بار می کشند و از آنجا بروند و تو تهی دست با ایشان همی روی و بر ایشان همی خندی و ایشان را به احمقی گرفته برایشان افسوس می داری و می گویی هر که را عقل بود و زیرکی باشد، آسان و آسوده می رود، چنین که من می روم و هر که احمق بود، از خویشتن خری سازد و بار می کشد بر طمع محال چون به روشنایی رسد، نگاه کند، آن همه گوهر و یاقوت سرخ باشد و قیمت هر یکی از آن صدهزار دینار آن قوم حسرت خورند که چرا بیشتر برنگرفتیم و تو از غبن آن که هیچ برنگرفتی هلاک شوی و آتش آن حسرت در جان تو افتد پس ایشان آن بفروشند و ولایت روی زمین بدان بگیرند و نعمتها چنان که می خواهند می خورند و آنجا که می خواهند می باشند و تو را گرسنه و تشنه و برهنه دارند و به بندگی گیرند و کار می فرمایند هر چند تو گویی، « از این نعمت خویش مرا نصیبی کنید» «افیطوا علینا منالماء او مما رزقکم الله، قالوا ان الله حرمها علی الکافرین» گویند، «تو دوش نه بر ما می خندیدی، ما امروز بر تو می خندیم «ان تسخر وامنا فانا نسخر منکم کما تسخرون»
پس مثال حسرت فوت شدن نعمت بهشت و دیدار حق، عزوجل، این است و این جواهر مثال طاعتهاست و این تاریکی مثال دنیاست و کسانی که جواهر طاعت برنداشتند که گفتند، «در حال رنج نقد چرا کشیم، برای نعمت نسیه که در شک است؟» فردا فریاد همی کنند، «افیطوا علینا من الماء» و چرا حسرت نبرند که فردا چندانی انواع سعادت و نعمت ایزد، عزوعلا، بر اهل معرفت و طاعت ریزد که همه نعمتهای دنیا در مقابله یک ساعت آن نباشد بلکه آخر کسی را که از دوزخ بیرون آورند، چندان به وی دهند که ده بار مثل این دنیا بود و این مماثلت نه به مساحت و مقدار بود، بلکه در روح نعمت بود و آن شادی لذت است، چنان که گویند: گوهری مثل ده دینار است در قیمت و روح، نه در ماهیت و وزن و مساحت.
پس بدان که در دوزخ روحانی سه جنس آتش بود یکی آتش فراق شهوات دنیاوی و دوم آتش تشویر و خجلت و رسواییها و سوم آتش محروم ماندن از جمال حضرت الهیت و نومید گشتن از وی و این هر سه آتش را کار با جان و دل باشد نه با تن و لابد است شرح سبب این هر سه آتش که از اینجا با خویشتن چگونه برند و معنی وی به مثالی که از این عالم به عاریه خواهیم نمودن معلوم شود.
اما صفت اول، آتش فرق شهوات دنیاست و سبب این در عذاب القبر گفته آمد که عشق و بایست بهشت دل است، و دوزخ دل، بهشت است تا با معشوق بود و دوزخ است چون بی معشوق بود پس عاشق دنیا با دنیا در بهشت «فالدنیا جنه الکافر» و در آخرت در دوزخ است که معشوق وی را از وی بازستدند پس یک چیز هم سبب لذت است و هم سبب رنج، ولکن در دو حال مختلف.
و مثال این آتش در دنیا آن بود مثلا که پادشاهی بود که همه روی زمین در طاعت و فرمان وی بود و همیشه به تمتع نیکورویان مشغول بود از کنیزکان و غلامان و زنان و همیشه در تماشای باغها و کوشکهای زیبا، پس ناگاه دشمنی بیاید و وی را بگیرد و به بندگی گیرد و در پیش اهل مملکت وی را سگبانی فرماید و در پیش وی اهل و کنیزکان وی را به کار می دارد و غلامان وی را می فرماید تا به کار می دارند و هرچه در خزانه وی بر وی عزیزتر بود به دشمنان وی می دهدنگاه کن این مرد را بر تن هیچ رنج باشد؟ و آتش فراق زن و فرزند و ولایت و کنیزک و خزانه و نعمت در میان جان وی افتاده، وی را می سوزد و او می خواهد که وی را به یک راه هلاکت کنندی یا بسیاری عذاب بر تن وی موکل کنندی تا از این رنج برهدی.
این مثال یک آتش است و هرچند نعمت بیشتر داشته باشد و ولایت صافی تر و مهناتر بوده باشد، این آتش تیزتر بود پس هر که را حد تمتع در دنیا بیشتر بود و دنیا وی را مساعدت بیشتر کرده باشد، عشق وی صعب تر بود و آتش فراق در میان جان وی سوزان تر بود و ممکن نگردد که مثال آن آتش در این جهان توان یافت که رنج دل که در این جهان بود تمام از دل و جان متمکن نشود که حواس و مشغله این جهان دل را مشغول می دارد و شغل چون حجابی بود دل را تا عذاب در وی متمکن نشود و برای آن باشد که این کس اگر چشم و گوش به چیزی مشغول بکند، آن رنج از وی کمتر شود و چون فارغ شود زیادت گردد و بدین سبب بود که صاحب مصیبت چون از خواب درآید، زخم مصیبت بر دل عظیمتر بود که جان صافی شده باشد در خواب، پیش از ان که با محسوسات معادوت کند، هر چه به وی رسد اثر بیش کند تا اگر آوازی خوش شنود که از خواب درآید، اثر در وی بیش کند و سبب آن صفای دل باشد از محسوسات و هرگز تمام صافی نگردد در این جهان و چون بمیرد، مجرد و صافی شود از اثر محسوسات، آنگاه رنج و راحت وی عظیم متمکن باشد در وی تا گمان نبری که آن آتش خواهد بود که در دنیاست، بلکه این آتش را به هفتاد آب بشسته اند، آنگاه به دنیا فرستاده.
صفت آتش دوم و آن آتش شرم و تشویر باشد از رسواییها و مثال این آتش آن بود که پادشاهی مرد حقیر و خسیس را برکشد و برگزیند و نیابت مملکت خویش بدو دهد و وی را در حریم خویش راه دهد تا هیچ کس از وی حجاب نکند و خزانه های خویش به وی سپارد و به همه کارها بر وی اعتماد کند، پس چون آن نعمتها بیاید، در باطن یاغی و طاغی شود و در خزانه وی تصرف کند و با اهل و حرم وی خیانت و فساد می کند و به ظاهر امانت فراپادشاه می نماید پس یک روز در میان آن فساد که با حرم وی می کند، نگاه کند و پادشاه را ببیند که از روزنی می نگرد و وی را می بیند و بداند که هر روز همچنین می دیده است و تاخیر برای آن کرده است تا خیانت وی عظیمتر شود تا وی را به یک راه نکالی گرداند و هلاک کند تقدیر کن که اندر این حال چه آتش تشویر از این رسوایی در دل و جان مرد آید و تن وی به سلامت که خواهدی که اندر این حال به زمین فرو شودی تا از آتش این تشوبر و خجلت و فضیحت برهدی.
پس همچنین تو در این عالم کارها می کنی به عادت که ظاهر آن نیکو نماید و روح و حقیقت آن زشت و رسواست چون روح و حقیقت آن چیز در قیامت تو را مکشوف شود، رسوایی تو آشکار شود و تو به آتش تشویر سوخته گردی مثلا امروز غیبت می کنی و فردا در قیامت خویشتن را چنان بینی که کسی در این جهان گوشت خویشتن می خورد و می پندارد که مرغ بریان است و چون نگاه کند گوشت برادر مرده وی باشد که می خورد بنگر که چگونه رسوا گردد و چه آتش به دل وی رسد و روح و حقیقت غیبت این است و این روح از تو پوشیده است، فردا آشکار شود و برای این است که کسی به خواب بیند که گوشت مرده می خورد، تعبیر این است که غیبت کند.
و اگر تو امروز سنگی در دیواری می اندازی، کسی تو را خبر دهد که آن سنگ از دیوار به خانه تو می افتد و چشم فرزندان تو را کور می کند، در خانه شوی، چشم فرزندان عزیز بینی از سنگ تو کور شده، دانی که چه آتش در دل تو افتد و و چگونه رسوا گردی کسی که در این جهان مسلمانی را حسد کند، در قیامت خویشتن را بر این صفت و صورت بیند که حقیقت حسد و روح وی آن است که تو قصد می کنی به دشمنی که وی را زیان نمی دارد و زیان با تو می آید و دین تو هلاک می کند و طاعتهای تو که نور چشم تو در آن خواهد بود، با دیوان وی نقل می کنند تا تو بی طاعت بمانی و طاعت تو را فردا به کارآمده تر خواهد بود از چشم فرزندان تو امروز که آن سبب سعادت تو است و فردا فرزندان سبب سعادت تو نه اند پس فردا که صورتها تبع ارواح و حقایق شود، هر چیزی که بینند به صورتی بینند که در خور معنی وی باشد،فضیحت و تشویر آنجا خواهد بود و بدان سبب که خواب بدان عالم نزدیکتر است، کارها در خواب به صورتی باشد موافق معنی، چنان که یکی نزدیک ابن سیرین رفت و گفت، «به خواب دیدم که انگشتری بود در دست من و مهر بر فرج زنان و دهان مردان می نهادمی» گفت، «تو موذنی در ماه رمضان، پیش از صبح بانگ نماز می کنی؟» گفت، «چنین است» اکنون نگاه کن که در خواب چگونه روح و حقیقت معامله وی را بر وی عرضه گردند که بانگ نماز به صورت آوازی است و ذکری است و در ماه رمضان روح و حقیقت وی منع کردن است از خوردن و مباشرت کردن و عجب آن که در خواب این همه نمودگار از قیامت به تو نموده اند و تو را از حقیقت دنیا هیچ آگاهی نیست.
و از این معانی است که در خبر چنین است که «روز قیامت دنیا را بیاورند و صورت پیرزنی چنین و چنین، هر که وی را ببیند، گوید، «نعوذ بالله منک» گویند، «این آن دنیاست که تو در طلب وی خویشتن را هلاک می کردی» چندان تشویر خورند هر آن که وی را بینند که خواهند که ایشان را به آتش برند تا از شرم برهند.
و مثال این رسواییها چنان است که حکایت کنند که، یکی از ملوک پسر خویش را زن داده بود پسر آن شب پیشین شراب خورده بود چون مست شد به طلب عروس بیرون آمد قصد حجره کرد، راه غلط کرد و از سرای بیرون افتاد و همچنین می شد تا جایی رسید خانه ای دید و چراغی پیدا آمد پنداشت که خانه عروس بازیافت چون در شد، قومی را دید خفته هر چند آواز داد کسی جواب نداد پنداشت که در خوابند یکی را دید چادر نوی در کشیده گفت، «این عروس است» در بر وی بخفت و چادر از وی باز کرد، بوی خوش به بینی وی رسید گفت، «بی شک عروس است که بوی خوش به کار داشته است» تا روز با وی مباشرت می کرد و زبان در دهان وی می کرد و رطوبتها از وی به وی می رسیدمی پنداشت که وی را مردمی می کند و گلاب بر وی می زند چون روز بر آمد و باهوش آمد، نگاه کرد آن گورستان گبرگان بود و آن خفتگان مردگان بودند و آن که چادر نو داشت، که پنداشت عروس است، پیرزنی بود زشت، که در آن نزدیکی مرده بود و این بوی خوش از حنوط وی می آمد و آن رطوبتها که بر وی پدید می شده بود همه نجاستهای وی بود و چون نگاه کرد هفت اندام خویش در نجاست دید و در دهان خویش و گلو، از آب دهان وی، تلخی و ناخوشی یافت خواست که از تشویر و رسوایی و آلودگی آن هلاک شود و ترسید که نباشد که پادشاه و لشکر وی را ببینند تا در آن اندیشه بود پادشاه و محتشمان لشکر در طلب وی بیامده بودند و وی را در میان آن فضیحت بدیدند و او می خواست که به زمین فرو شدی تا از آن فضیحت برستی.
پس، فردا همه اهل دنیا، لذتها و شهوتهای دنیا هم بر این صفت بینند و اثری که از ملابست شهوات در دل ایشان مانده باشد، همچون اثر آن نجاستها و تخلیها بود که در گلو و زبان و اندام وی مانده بود و رسواتر و عظیمتر که تمامی و صعبی کار آن جهان مثالی نیارد، ولکن این نمودگاری اندک است شرح یک آتش را که در دل و جان افتد و کالبد از آن بی خبر که آن آتش شرم و تشویر گویند.
صفت آتش سوم، آتش حسرت محروم ماندن بود از جمال حرت الهیت و نومید شدن از یافتن آن سعادت و سبب آن نابینایی و جهل باشد که از این جهان برده بود که معرفت حاصل نکرده بود به تعلیم و مجاهده و نیز دل را صافی نکرده باشد تا جمال حضرت الهیت در وی بنماید، پس از مرگ، چنان که در آیینه ای روشن نماید که زنگار معصیت و شهوات دنیا دل وی را تاریک گردانیده باشد تا در نابینایی بماند.
و مثال آن آتش چنان بود که تقدیر کنی تو که با قومی به شب تاریک جایی رسی که آنجا سنگ ریزه بسیار بود که لون وی نتوان دید یاران تو گویند که چندانکه توانی از این بردار که ما شنیده ایم که در این منفعت بسیار بود و هر کس از ایشان چندانکه توانند برگیرند و تو هیچ برنگیری و گویی حماقت تمام باشد که به نقد رنج بر خویشتن نهم و بار گران می کشم و خود ندانم که فردا این به کار آید یا نه؟ پس ایشان این بار می کشند و از آنجا بروند و تو تهی دست با ایشان همی روی و بر ایشان همی خندی و ایشان را به احمقی گرفته برایشان افسوس می داری و می گویی هر که را عقل بود و زیرکی باشد، آسان و آسوده می رود، چنین که من می روم و هر که احمق بود، از خویشتن خری سازد و بار می کشد بر طمع محال چون به روشنایی رسد، نگاه کند، آن همه گوهر و یاقوت سرخ باشد و قیمت هر یکی از آن صدهزار دینار آن قوم حسرت خورند که چرا بیشتر برنگرفتیم و تو از غبن آن که هیچ برنگرفتی هلاک شوی و آتش آن حسرت در جان تو افتد پس ایشان آن بفروشند و ولایت روی زمین بدان بگیرند و نعمتها چنان که می خواهند می خورند و آنجا که می خواهند می باشند و تو را گرسنه و تشنه و برهنه دارند و به بندگی گیرند و کار می فرمایند هر چند تو گویی، « از این نعمت خویش مرا نصیبی کنید» «افیطوا علینا منالماء او مما رزقکم الله، قالوا ان الله حرمها علی الکافرین» گویند، «تو دوش نه بر ما می خندیدی، ما امروز بر تو می خندیم «ان تسخر وامنا فانا نسخر منکم کما تسخرون»
پس مثال حسرت فوت شدن نعمت بهشت و دیدار حق، عزوجل، این است و این جواهر مثال طاعتهاست و این تاریکی مثال دنیاست و کسانی که جواهر طاعت برنداشتند که گفتند، «در حال رنج نقد چرا کشیم، برای نعمت نسیه که در شک است؟» فردا فریاد همی کنند، «افیطوا علینا من الماء» و چرا حسرت نبرند که فردا چندانی انواع سعادت و نعمت ایزد، عزوعلا، بر اهل معرفت و طاعت ریزد که همه نعمتهای دنیا در مقابله یک ساعت آن نباشد بلکه آخر کسی را که از دوزخ بیرون آورند، چندان به وی دهند که ده بار مثل این دنیا بود و این مماثلت نه به مساحت و مقدار بود، بلکه در روح نعمت بود و آن شادی لذت است، چنان که گویند: گوهری مثل ده دینار است در قیمت و روح، نه در ماهیت و وزن و مساحت.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل پانزدهم
گروهی از ابلهان که ایشان را به قوت آن است که کارها به بصیرت خویش بشناسند و نه توفیق یابند که از شریعت قبول کنند، در کار آخرت متحیر باشند و شک بر ایشان غالب بود و باشد که چون شهوت غلبت گیرد و موافق طبع ایشان آن نماید که آخرت را انکار کنند، در باطن ایشان آن انکار پدیدار آید و شیطان آن را تربیت کند و پندارند که هر چه آمده است در صفت دوزخ برای هراس دادن آمده است و هرچه در بهشت گفته اند همه عشوه است بدین سبب به متابعت شهوت مشغول شوند و از ورزیدن شریعت باز ایستند و در کسانی که شریعت ورزند به چشم حقارت نگرند و گویند که ایشان در جوال اند و فریفته اند و چنین احمق را کجا قوت این باشد که چنین اسرار به برهان معلوم تواند کرد، پس وی را دعوت باید کرد تا در یک سخن ظاهر نیک تامل کند و با وی گویند، «اگرچه غالب ظن تو آن است که این صد و بیست و چهار هزار پیغامبر و همه اولیا و علما و حکما غلط کردند و مغرور بودند و تو با احمقی خویش چندین حال بدانستی، آخر ممکن نیست که این غلط تو را افتاده باشد و مغرور بودی که حقیقت آخرت ندانسته ای و عذاب روحانی فهم نکرده و وجه و مثال روحانیات از عالم محسوسات ندانسته ای؟» اگر چنان است که غلط خویش روا دارد و گوید، «چنان که دانم که دو از یکی بیشتر بود و همچنین دانم که روح را حقیقتی نیست و وی را بقایی نتواند بود، و وی را هیچ راحتی و رنجی نتواند بود پس از مرگ، نه روحانی و نه جسمانی»، آن کس را مزاج تباه شده باشد و از وی نومید باید شد که وی از آن قوم است که خدای تعالی گفت، «و ان تدعهم الی الهدی فلن یهتدوا اذا ابدا»، و اگر گوید، «محال بودن این مرا ضروری نیست، چه این ممکن است ولکن بعید است، و چون این حال مرا به حقیقت معلوم نیست و به ظن غالب معلوم نیست، به گمانی ضعیف چرا خویشتن همه عمر در حجر تقوی کنم و از لذات بازایستم» با وی گوئیم که اکنون که بدین مقدار اقرار دادی، بر تو واجب شد به حکم عقل که راه شرع فراپیش گیری که خطر چون عظیم باشد به گمان ضعیف از وی بگریزند، چه اگر تو قصد طعامی کنی که بخوری و کسی گوید ماری دهان در این طعام کرده است، تو دست باز کشی، اگرچه گمان آن بود که وی دروغ می گوید و برای آن می گوید تا وی بخورد، ولکن چون ممکن بود که راست می گوید با خویشتن گویی، «اگر نخورم رنج این گرسنگی سهل است و اگر بخورم نباید که او راست گفته باشد و من هلاک شوم» و همچنین اگر بیمار شوی و در خطر باشی، تعویذشناسی گوید، «یک درم سیم بده تا تو را تعویذ کنم و بر کاغذی و نقشی بر آن کنم که بهتر شوی» هرچند که ظن غالب تو آن بود هر آن نقش با تندرستی هیچ مناسبت ندارد، ولکن گویی، «باشد که راست می گوید و ترک آن یک درم گفتن سهل است» و اگر منجم گوید، «چون ماه به فلان جای رسد فلان داروی تلخ بخور تا بهتر شوی» آن رنج بکشی به قول وی و گویی، «باشد که راست می گوید و اگر دروغ می گوید، آن رنج سهل است.»
پس نزدیک هیچ عاقل، قول صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و اتفاق جمله بزرگان عالم چون اولیاء و حکما کمتر از قول منجمی و تعویذنویسی و طبیبی ترسا نباشد که به قول وی رنجی اندک بر خود نهد اندک بر خود نهد تا از رنج آن که عظیمتر است، باشد که خلاصی یابد و رنج و زیان که اندک گردد، به اضافت اندک گردد چون کسی که حساب برگیرد که عمر دنیا چند است و از ابد که آن را اول نیست به نسبت با ازل که آن را آخر نیست چند یک است، داند که این رنج کشیدن، اندک باشد در جنب آن خطر عظیم که با خویشتن گوید که، «اگر ایشان راست می گویند و من اندر چنان عذابی بمانم چه کنم، و مرا این راحت دنیا که روزی چند بگذاشته ام چه سود کند؟ و ممکن باشد که راست می گویند.»
و ابد را معنی آن باشد که اگر همه عالم پر از گاورس کنند و مرغی را بفرمایند تا هر هزار سال یکی دانه گاورس بر می گیرد، آن گاورس برسد و از ابد هیچ کم نشود، پس چندین مدت عذاب، اگر روحانی بود و اگر جسمانی بود و اگر خیالی بود، چگونه توان کشید و عمر دنیا را در جنب آن چقدر باشد؟ و هیچ عاقلی نباشد که در اندیشه تمام نکند که راه احتیاط رفتن و حذر کردن از چنین خطر واجب بود، اگرچه با رنج بود و اگرچه با گمان بود که خلق برای بازرگانی در دریا نشینند و سفرها دراز می کنند، و رنجهای بسیار می کشند، همه به گمان می کنند اگر این مرد را یقین نیست، آخر گمانی ضعیف هست؟ پس اگر بر خویشتن شفقت دارد، به احتمال این فراگیرد.
و برای این بود که امیرالمومنین علی (ع) با ملحدی مناظره می کرد، گفت، «اگر چنان است که تو می گویی، هم تو رستی و هم ما و اگر چنان است که ما می گوییم، ما رستیم و تو افتیدی و در عذاب ابدی ماندی» و این سخن که امیرالمومنین علی (ع) گفته است، به مقدار ضعف عقل آن ملحد گفته است، نه بدان که وی در گفته و اعتقاد خویش در شک بود، لکن دانست که آنچه راه یقین است، فهم آن ملحد احتمال نکند.
پس بدان که هر که در عالم جز به زاد آخرت مشغول است، به غایت احمق است و سبب آن غفلت است و اندیشه ناکردن که شهوات دنیا ایشان را خود چندان می فرونگذارد که اندر این اندیشه کنند وگرنه که یقین می داند و آن کس که به گمان غالب می داند و آن کس که گمان ضعیف می برد، بر همه واجب باشد به حکم عقل که از آن خطر عظیم حذر کنند و راه ایمنی و احتیاط گیرند تا سلامت یابند انشاءالله.
تمام شد سخن در عنوان مسلمانی، از معرفت نفس، معرفت حق، جل و جلاله و عظم شأنه و عز کبریاوه و لااله غیره و معرفت دنیا و معرفت آخرت پس از این ارکان معاملت مسلمانی آغاز کنیم، انشاءالله العزیز وحده .
پس نزدیک هیچ عاقل، قول صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و اتفاق جمله بزرگان عالم چون اولیاء و حکما کمتر از قول منجمی و تعویذنویسی و طبیبی ترسا نباشد که به قول وی رنجی اندک بر خود نهد اندک بر خود نهد تا از رنج آن که عظیمتر است، باشد که خلاصی یابد و رنج و زیان که اندک گردد، به اضافت اندک گردد چون کسی که حساب برگیرد که عمر دنیا چند است و از ابد که آن را اول نیست به نسبت با ازل که آن را آخر نیست چند یک است، داند که این رنج کشیدن، اندک باشد در جنب آن خطر عظیم که با خویشتن گوید که، «اگر ایشان راست می گویند و من اندر چنان عذابی بمانم چه کنم، و مرا این راحت دنیا که روزی چند بگذاشته ام چه سود کند؟ و ممکن باشد که راست می گویند.»
و ابد را معنی آن باشد که اگر همه عالم پر از گاورس کنند و مرغی را بفرمایند تا هر هزار سال یکی دانه گاورس بر می گیرد، آن گاورس برسد و از ابد هیچ کم نشود، پس چندین مدت عذاب، اگر روحانی بود و اگر جسمانی بود و اگر خیالی بود، چگونه توان کشید و عمر دنیا را در جنب آن چقدر باشد؟ و هیچ عاقلی نباشد که در اندیشه تمام نکند که راه احتیاط رفتن و حذر کردن از چنین خطر واجب بود، اگرچه با رنج بود و اگرچه با گمان بود که خلق برای بازرگانی در دریا نشینند و سفرها دراز می کنند، و رنجهای بسیار می کشند، همه به گمان می کنند اگر این مرد را یقین نیست، آخر گمانی ضعیف هست؟ پس اگر بر خویشتن شفقت دارد، به احتمال این فراگیرد.
و برای این بود که امیرالمومنین علی (ع) با ملحدی مناظره می کرد، گفت، «اگر چنان است که تو می گویی، هم تو رستی و هم ما و اگر چنان است که ما می گوییم، ما رستیم و تو افتیدی و در عذاب ابدی ماندی» و این سخن که امیرالمومنین علی (ع) گفته است، به مقدار ضعف عقل آن ملحد گفته است، نه بدان که وی در گفته و اعتقاد خویش در شک بود، لکن دانست که آنچه راه یقین است، فهم آن ملحد احتمال نکند.
پس بدان که هر که در عالم جز به زاد آخرت مشغول است، به غایت احمق است و سبب آن غفلت است و اندیشه ناکردن که شهوات دنیا ایشان را خود چندان می فرونگذارد که اندر این اندیشه کنند وگرنه که یقین می داند و آن کس که به گمان غالب می داند و آن کس که گمان ضعیف می برد، بر همه واجب باشد به حکم عقل که از آن خطر عظیم حذر کنند و راه ایمنی و احتیاط گیرند تا سلامت یابند انشاءالله.
تمام شد سخن در عنوان مسلمانی، از معرفت نفس، معرفت حق، جل و جلاله و عظم شأنه و عز کبریاوه و لااله غیره و معرفت دنیا و معرفت آخرت پس از این ارکان معاملت مسلمانی آغاز کنیم، انشاءالله العزیز وحده .
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۴ - اصل دوم
بدان که رسول (ص) چنین گفته است، «طلب العلم فریضه علی کل مسلم» جستن علم فریضه است بر همه مسلمانان و همه علما خلاف کرده اند که این چه علم است؟ متکلمان می گویند که این علم کلام است که معرفت خدای تعالی بدین حاصل آید و فقها می گویند که این علم فقه است، که حلال از حرام بدین جدا بود و محدثان می گویند که این علم کتاب است و سنت است که اصل علم شرع این است.
و صوفیان می گویند که علم احوال دل است که بنده راه، به حق تعالی وی است و هر کسی از این قوم علم خویش را تعظیم همی کنند و اختیار ما آن است که به یک علم مخصوص نیست و این همه علمها نیز واجب نیست، ولکن این را نیز تفصیلی هست که این اشکال بدان برخیزد
بدان که هر که چاشتگاه، مثلا مسلمان شود، یا بالغ شود، این همه علمها بر وی آموختن واجب نگردد، ولکن در وقت واجب شود که معنی کلمه: «لااله الاالله، محمد رسول الله» بداند، و این بدان بود که آن اعتقاد اهل سنت که در اصل اول گفتیم حاصل کند، نه بدان معنی که به دلیل بداند که آن واجب نیست، ولکن بر جمله صفات حق تعالی و صفات پیغامبر (ص) و صفات آخرت و بهشت و دوزخ و حشر و نشر اعتقاد کند و بداند که وی را خدایی است بدین صفت و از جهت وی مطالب است بر زبان رسول وی که اگر طاعت کند به سعادتی رسد پس از مرگ و اگر معصیت کند به شقاوتی رسد.
چون این بدانست، پس از این دو نوع از علم واجب شدن گیرد، یکه به دل تعلق دارد و یکی به اعمال جوارح.
و آن که به اعمال جوارح تعلق دارد، دو قسم باشد، یکی کردنی و یکی ناکردنی.
و اما علم کردنی چنین بود که چون چاشتگاه مسلمان شود، آن وقت را که نماز پیشین آید، واجب بود بر وی علم طهارت و نماز آموختن، آن مقدار که فریضه است از این دو علم، و اما آنچه سنت است، علم آن سنت است نه فریضه اگر مثلا به نماز شام رسد، آنگاه علم نماز شام واجب شود که بداند که آن سه رکعت است و پیش از آن واجب نشود چون به ماه رمضان رسد، علم روزه رمضان واجب شود، این قدر که بداند که نیت کردن واجب است و از وقت صبح تا فرو شدن آفتاب خوردن و مباشرت کردن حرام است و اگر بیست دینار زر دارد، علم زکوه در وقت واجب نشود، لکن آن وقت را که سالی تمام شود واجب گردد که بداند که زکوه آن چند است و به که باید دادن و شرط آن چیست و علم حج واجب نشود تا آنگاه که حج خواهد کرد که وقت آن در جمله عمر است و همچنین هر کار که پیش می آید، بدان وقت علم آن واجب می شود، مثلا چون نکاح خواهد کردن، علم آن واجب شود، چنان که بداند که حق زن بر شوی چیست و در حال حیض مباح نیست صحبت کردن و پس از حیض تا طهارت نکند و همچنین آنچه بدان تعلق دارد و اگر به مثل پیشه ای دارد، علم آن پیشه بر وی واجب شود تا اگر بازرگان بود علم ربوا بر وی واجب شود، بلکه واجب شود که جمله شروط بیع بداند تا از بیع باطل حذر تواند کرد و برای این بود که عمر اهل بازار را دره همی زد و به طلب علم می فرستاد و می گفت که هر که فقه بیع نداند، نباید که در بازار بود که آنگاه که حرام خورد و ربوا خورد وی را خبر نبود و همچنین هر پیشه را علمی است تا اگر حجام بود مثلا، باید که بداند که چه چیز شاید از آدمی ببرد و چه دندان شاید که بکند و تا چه غایت شاید که در داروی جراحتها ارتکاب کند و امثال این.
و این علمها به حال هر کسی بگردد و بر بزاز واجب نبود که علم پیشه حجام بیاموزد و نه حجام واجب بود که علم بزازی بداند مثال علم کارهای کردنی این است.
اما ناکردنی، علم آن نیز واجب است، ولکن به حال هر کس بگردد اگر آن بود که آن کس دیبا پوشد یا جایی باشدکه خمر خورند یا گوشت خوک خورند یا در جایی باشد که به غصب ستده باشند یا مالی حرام در دست دارد، واجب شود بر علما که وی را این علم بیاموزند و بگویند که حرام از آن چیست تا دست بدارد و اگر جایی باشد، مثلا، که با زنان مخالطت دارد، بر وی واجب شود که بداند که محرم کیست و نامحرم کیست و نظر به که روا نباشد.
و این نیز به حال هر کسی بگردد که هر کسی در معرض کاری دیگر باشد بر وی واجب نشود که علم کار دیگران بیاموزد که بر زنان واجب نشود که بیاموزند که در حال حیض طلاق دادن روا نبود و هر مردی که طلاق خواهد داد واجب شود که بیاموزد.
اما آن که به دل تعلق دارد دو جنس است: یکی به احوال دل تعلق دارد، یکی به اعتقادات.
اما آنچه به احوال دل تعلق دارد، مثال آن بود که واجب بود که بداند که کبر و حسد حرام است و گمان بد بردن و امثال این و این فرض عین است بر همه خلق که هیچ کس از چنین معانی خالی نباشد، پس علم آن و علم علاج آن واجب بود که این نوع بیماری عام است و علاج آن بی علم راست نیاید و اما علم بیع و سلم و رهن و اجارت و این اجناس که در فقه گویند فرض کفایت است، فرض عین بر کسی شود که آن به معاملت بخواهد کرد و بیشتر خلق از آن خالی تواند بود، اما از این احوال دل خالی نتواند بود.
اما جنس دیگر که به اعتقاد تعلق دارد، آن بود که اگر در اعتقاد وی را شکی پدید آید، بر وی واجب بودکه آن شک از دل ببرد، هر گاه که آن شک از دل ببرد، هرگاه که آن شک در اعتقادی باشد که واجب بود در اصل خویش یا در اعتقادی که شک در آن روا نبود.
پس از این جمله معلوم شد که علم بر همه مسلمانان فریضه است که هیچ مسلمان از جستن علم مستغنی نیست، ولکن آن علم یک جنس نیست و در حق هر کسی برابر نیست، بلکه به احوال و اوقات بگردد اما هیچ کس از نوع حاجت بدین معنی خالی نباشد پس، از این گفت رسول (ص) که، «هیچ مسلمان نیست که نه طلب علم بر وی فرضیه است» یعنی طلب علمی که به عمل آن حاجتمند بود.
و صوفیان می گویند که علم احوال دل است که بنده راه، به حق تعالی وی است و هر کسی از این قوم علم خویش را تعظیم همی کنند و اختیار ما آن است که به یک علم مخصوص نیست و این همه علمها نیز واجب نیست، ولکن این را نیز تفصیلی هست که این اشکال بدان برخیزد
بدان که هر که چاشتگاه، مثلا مسلمان شود، یا بالغ شود، این همه علمها بر وی آموختن واجب نگردد، ولکن در وقت واجب شود که معنی کلمه: «لااله الاالله، محمد رسول الله» بداند، و این بدان بود که آن اعتقاد اهل سنت که در اصل اول گفتیم حاصل کند، نه بدان معنی که به دلیل بداند که آن واجب نیست، ولکن بر جمله صفات حق تعالی و صفات پیغامبر (ص) و صفات آخرت و بهشت و دوزخ و حشر و نشر اعتقاد کند و بداند که وی را خدایی است بدین صفت و از جهت وی مطالب است بر زبان رسول وی که اگر طاعت کند به سعادتی رسد پس از مرگ و اگر معصیت کند به شقاوتی رسد.
چون این بدانست، پس از این دو نوع از علم واجب شدن گیرد، یکه به دل تعلق دارد و یکی به اعمال جوارح.
و آن که به اعمال جوارح تعلق دارد، دو قسم باشد، یکی کردنی و یکی ناکردنی.
و اما علم کردنی چنین بود که چون چاشتگاه مسلمان شود، آن وقت را که نماز پیشین آید، واجب بود بر وی علم طهارت و نماز آموختن، آن مقدار که فریضه است از این دو علم، و اما آنچه سنت است، علم آن سنت است نه فریضه اگر مثلا به نماز شام رسد، آنگاه علم نماز شام واجب شود که بداند که آن سه رکعت است و پیش از آن واجب نشود چون به ماه رمضان رسد، علم روزه رمضان واجب شود، این قدر که بداند که نیت کردن واجب است و از وقت صبح تا فرو شدن آفتاب خوردن و مباشرت کردن حرام است و اگر بیست دینار زر دارد، علم زکوه در وقت واجب نشود، لکن آن وقت را که سالی تمام شود واجب گردد که بداند که زکوه آن چند است و به که باید دادن و شرط آن چیست و علم حج واجب نشود تا آنگاه که حج خواهد کرد که وقت آن در جمله عمر است و همچنین هر کار که پیش می آید، بدان وقت علم آن واجب می شود، مثلا چون نکاح خواهد کردن، علم آن واجب شود، چنان که بداند که حق زن بر شوی چیست و در حال حیض مباح نیست صحبت کردن و پس از حیض تا طهارت نکند و همچنین آنچه بدان تعلق دارد و اگر به مثل پیشه ای دارد، علم آن پیشه بر وی واجب شود تا اگر بازرگان بود علم ربوا بر وی واجب شود، بلکه واجب شود که جمله شروط بیع بداند تا از بیع باطل حذر تواند کرد و برای این بود که عمر اهل بازار را دره همی زد و به طلب علم می فرستاد و می گفت که هر که فقه بیع نداند، نباید که در بازار بود که آنگاه که حرام خورد و ربوا خورد وی را خبر نبود و همچنین هر پیشه را علمی است تا اگر حجام بود مثلا، باید که بداند که چه چیز شاید از آدمی ببرد و چه دندان شاید که بکند و تا چه غایت شاید که در داروی جراحتها ارتکاب کند و امثال این.
و این علمها به حال هر کسی بگردد و بر بزاز واجب نبود که علم پیشه حجام بیاموزد و نه حجام واجب بود که علم بزازی بداند مثال علم کارهای کردنی این است.
اما ناکردنی، علم آن نیز واجب است، ولکن به حال هر کس بگردد اگر آن بود که آن کس دیبا پوشد یا جایی باشدکه خمر خورند یا گوشت خوک خورند یا در جایی باشد که به غصب ستده باشند یا مالی حرام در دست دارد، واجب شود بر علما که وی را این علم بیاموزند و بگویند که حرام از آن چیست تا دست بدارد و اگر جایی باشد، مثلا، که با زنان مخالطت دارد، بر وی واجب شود که بداند که محرم کیست و نامحرم کیست و نظر به که روا نباشد.
و این نیز به حال هر کسی بگردد که هر کسی در معرض کاری دیگر باشد بر وی واجب نشود که علم کار دیگران بیاموزد که بر زنان واجب نشود که بیاموزند که در حال حیض طلاق دادن روا نبود و هر مردی که طلاق خواهد داد واجب شود که بیاموزد.
اما آن که به دل تعلق دارد دو جنس است: یکی به احوال دل تعلق دارد، یکی به اعتقادات.
اما آنچه به احوال دل تعلق دارد، مثال آن بود که واجب بود که بداند که کبر و حسد حرام است و گمان بد بردن و امثال این و این فرض عین است بر همه خلق که هیچ کس از چنین معانی خالی نباشد، پس علم آن و علم علاج آن واجب بود که این نوع بیماری عام است و علاج آن بی علم راست نیاید و اما علم بیع و سلم و رهن و اجارت و این اجناس که در فقه گویند فرض کفایت است، فرض عین بر کسی شود که آن به معاملت بخواهد کرد و بیشتر خلق از آن خالی تواند بود، اما از این احوال دل خالی نتواند بود.
اما جنس دیگر که به اعتقاد تعلق دارد، آن بود که اگر در اعتقاد وی را شکی پدید آید، بر وی واجب بودکه آن شک از دل ببرد، هر گاه که آن شک از دل ببرد، هرگاه که آن شک در اعتقادی باشد که واجب بود در اصل خویش یا در اعتقادی که شک در آن روا نبود.
پس از این جمله معلوم شد که علم بر همه مسلمانان فریضه است که هیچ مسلمان از جستن علم مستغنی نیست، ولکن آن علم یک جنس نیست و در حق هر کسی برابر نیست، بلکه به احوال و اوقات بگردد اما هیچ کس از نوع حاجت بدین معنی خالی نباشد پس، از این گفت رسول (ص) که، «هیچ مسلمان نیست که نه طلب علم بر وی فرضیه است» یعنی طلب علمی که به عمل آن حاجتمند بود.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۶ - فصل(هیچ کاری بزرگوارتر از علم نیست)
چون دانستی که عامی به هیچ وقت از خطر خالی نباشد، از اینجا معلوم شود که هیچ کاری که آدمی بدان مشغول خواهد شد، فاضلتر و گواراتر از علم نخواهد بود و هر پیشه که بدان مشغول خواهد شد، برای طلب دنیا خواهد بود و علم بیشتر خلق را در دنیا نیز بهتر از پیشه ها، چه متعلم از چهار حال خالی نبود:
یا کفایت خویش دارد از دنیا به میزانی یا به جهتی دیگر علم حراست مال وی بود و سبب عز وی بود در دنیا و سبب سعادت آخرت بود یکی این بود .
دیگر کسی باشد که کفایت خویش ندارد، ولکن در وی قنغاعت باشد که بدانچه باشد کفایت تواند کرد و قدر درویشی بداند در مسلمانی که درویشان بیش از توانگران به پانصد سال در بهشت خواهند شد علم در حق این کس سبب آسایش دنیا و سعادت آخرت بود.
سدیگر کسی بود که علم بیاموزند و حق وی از حلال بود از بیت المال یا از دست مسلمانان به وی رسد، چندانکه کفایت وی باشد بی آن که وی را طلب حرامی باید کرد یا از سلطان ظالم چیزی طلب باید کرد پس این هر سه کس را طلب علم در دین و دنیا از همه کارها به باشد.
چهارم کسی باشد که کفایت خود ندارد و مقصود وی از علم طلب دنیا باشد و روزگار چنان بود که طلب نتواند کردن کفایت خویش الا از ادرار سلطان که از وجوه خراج و ظلم باشد یا از مردمان، بی ریا و مذلت طلب نتواند کرد این کس را و هر که مقصود از طلب علم مال و جاه باشد و به علم به دست خواهد آوردن، و اولیتر که به کسب مشغول شود، چون از علمی که فرض عین است بپرداخت که این چنین کس شیطانی شود از شیاطین انس و خلقی بسیار به وی تباه شود و هر عامی که در وی نگرد که وی حرام می ستاند و همه حیلتها می کند در طلب دنیا، به وی اقتدا کند و فساد وی در میان خلق بیش از صلاح باشد پس چنین دانشمند هرچند کمتر بهتر، پس آن بهتر که دنیا از کارهای دنیایی طلب کند، نه از کارهای دینی اگر کسی گوید که علم وی را از راه دنیا باز خواند چنان که گروهی گفته اند، «تعلمناالعلم لغیر الله العلم ان یکون الاالله» «علم نه برای خدا آموختیم، ولکن علم، خود ما را به راه خدا برد» جواب آن است که آن علم کتاب و سنت و اسرار راه آخرت و حقایق شریعت بود که ایشان را باز راه خدای برد و آنگاه بایست آن در باطن ایشان بود که کاره بودند شره خویش را به دنیا و بزرگان دین را می دیدند که از دنیا دور بودند و ایشان آرزومند بودند که به ایشان اقتدا کنند، چون علم آن بود و حال روزگار چنان بود امیدوار بود که ایشان به صفت آن علم گردند و علم تبع ایشان نگردد.
اما این علمها که در این روزگار می خوانند چون خلاف مذهب و کلام و قصص و طامات و این معلمان که در روزگارند که ازعلمهای خویش دام دنیا ساخته اند، مخالطت با ایشان و تحصیل علم از ایشان مرد را از راه دنیا بنگرداند و لیس الخبر کالمعاینه نگاه کن تا بیشتر این قوم از علمای دنیااند یا از علمای آخرت و خلق را از مشاهده احوال ایشان سود است یا زیان؟
اما اگر چایی کسی بود که به تقوی آراسته بود و راه علما سلف دارد و به تعلیم علمی مشغول باشد که اندر آن تخویف و تحذیر باشد از غرور دنیا، صحبت و مشاهده این کس همه را نافع بود تا به تعلیم چه رسد و چون علمی آموزد که سودمند باشد، از همه کارها اولیتر باشد و علم سودمند آن بود که وی را حقارت دنیا معلوم کند و خطر کار آخرت به وی نماید و جهل و حماقت کسانی که ایشان روی به دنیا آورده اند و از آخرت اعراض کرده اند آشکارا کند و آفت کبر و حسد و ریا و بخل و عجب و حرص و شره و حب دنیا بشناسد و علاج آن بداند، این علم کسی را که بر دنیا حریص بود، همچون آب بود تشنه را و چون دارو بود بیمار را.
اما مشغول بودن این کس به فقه و خلاف و کلام و ادب، همچون بیمار باشد که چیزی خورد که در علت وی زیادت کند که بیشتر از این علمها تخم حسد و ریا و مباهات و معادات و رعونت و تسوق و تکبر و طلب جاه در دل افکند و هر چند که بیشتر خواند، آن در دل محکمتر می شود چون مخالطت با قومی دارد از متفقهه که بدان مشغول می دارد و چنان شود که اگر وقتی خواهد که از آن راه توبه کند بر وی دشوار آید و نتواند.
یا کفایت خویش دارد از دنیا به میزانی یا به جهتی دیگر علم حراست مال وی بود و سبب عز وی بود در دنیا و سبب سعادت آخرت بود یکی این بود .
دیگر کسی باشد که کفایت خویش ندارد، ولکن در وی قنغاعت باشد که بدانچه باشد کفایت تواند کرد و قدر درویشی بداند در مسلمانی که درویشان بیش از توانگران به پانصد سال در بهشت خواهند شد علم در حق این کس سبب آسایش دنیا و سعادت آخرت بود.
سدیگر کسی بود که علم بیاموزند و حق وی از حلال بود از بیت المال یا از دست مسلمانان به وی رسد، چندانکه کفایت وی باشد بی آن که وی را طلب حرامی باید کرد یا از سلطان ظالم چیزی طلب باید کرد پس این هر سه کس را طلب علم در دین و دنیا از همه کارها به باشد.
چهارم کسی باشد که کفایت خود ندارد و مقصود وی از علم طلب دنیا باشد و روزگار چنان بود که طلب نتواند کردن کفایت خویش الا از ادرار سلطان که از وجوه خراج و ظلم باشد یا از مردمان، بی ریا و مذلت طلب نتواند کرد این کس را و هر که مقصود از طلب علم مال و جاه باشد و به علم به دست خواهد آوردن، و اولیتر که به کسب مشغول شود، چون از علمی که فرض عین است بپرداخت که این چنین کس شیطانی شود از شیاطین انس و خلقی بسیار به وی تباه شود و هر عامی که در وی نگرد که وی حرام می ستاند و همه حیلتها می کند در طلب دنیا، به وی اقتدا کند و فساد وی در میان خلق بیش از صلاح باشد پس چنین دانشمند هرچند کمتر بهتر، پس آن بهتر که دنیا از کارهای دنیایی طلب کند، نه از کارهای دینی اگر کسی گوید که علم وی را از راه دنیا باز خواند چنان که گروهی گفته اند، «تعلمناالعلم لغیر الله العلم ان یکون الاالله» «علم نه برای خدا آموختیم، ولکن علم، خود ما را به راه خدا برد» جواب آن است که آن علم کتاب و سنت و اسرار راه آخرت و حقایق شریعت بود که ایشان را باز راه خدای برد و آنگاه بایست آن در باطن ایشان بود که کاره بودند شره خویش را به دنیا و بزرگان دین را می دیدند که از دنیا دور بودند و ایشان آرزومند بودند که به ایشان اقتدا کنند، چون علم آن بود و حال روزگار چنان بود امیدوار بود که ایشان به صفت آن علم گردند و علم تبع ایشان نگردد.
اما این علمها که در این روزگار می خوانند چون خلاف مذهب و کلام و قصص و طامات و این معلمان که در روزگارند که ازعلمهای خویش دام دنیا ساخته اند، مخالطت با ایشان و تحصیل علم از ایشان مرد را از راه دنیا بنگرداند و لیس الخبر کالمعاینه نگاه کن تا بیشتر این قوم از علمای دنیااند یا از علمای آخرت و خلق را از مشاهده احوال ایشان سود است یا زیان؟
اما اگر چایی کسی بود که به تقوی آراسته بود و راه علما سلف دارد و به تعلیم علمی مشغول باشد که اندر آن تخویف و تحذیر باشد از غرور دنیا، صحبت و مشاهده این کس همه را نافع بود تا به تعلیم چه رسد و چون علمی آموزد که سودمند باشد، از همه کارها اولیتر باشد و علم سودمند آن بود که وی را حقارت دنیا معلوم کند و خطر کار آخرت به وی نماید و جهل و حماقت کسانی که ایشان روی به دنیا آورده اند و از آخرت اعراض کرده اند آشکارا کند و آفت کبر و حسد و ریا و بخل و عجب و حرص و شره و حب دنیا بشناسد و علاج آن بداند، این علم کسی را که بر دنیا حریص بود، همچون آب بود تشنه را و چون دارو بود بیمار را.
اما مشغول بودن این کس به فقه و خلاف و کلام و ادب، همچون بیمار باشد که چیزی خورد که در علت وی زیادت کند که بیشتر از این علمها تخم حسد و ریا و مباهات و معادات و رعونت و تسوق و تکبر و طلب جاه در دل افکند و هر چند که بیشتر خواند، آن در دل محکمتر می شود چون مخالطت با قومی دارد از متفقهه که بدان مشغول می دارد و چنان شود که اگر وقتی خواهد که از آن راه توبه کند بر وی دشوار آید و نتواند.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۴۲ - فضیلت صدقه دادن
رسول (ص) گفت، «صدقه دهید و اگر همه یک خرما بود که آن درویش را زنده کند و گناه را بکشد، چنان که آب آتش را»، و گفت، «بپرهیزید از دوزخ و اگر همه نیم خرما باشد و اگر نتوانید به سخنی خوش» و گفت، «هیچ مسلمان از حلال صدقه ندهد که نه ایزد تعالی آن را بر دست لطف خود بستاند و می پرورد، چنان که شما چهار پای خویش بپرورید تا آنگاه که خرمایی، چند کوه احد شود» و گفت، «فردا هر کسی در سایه صدقه خویش بود تا آنگاه که میان خلق حکم بکنند»، و گفت،«صدقه هفتاد در از درهای شر ببندد» و پرسیدند که کدام صدقه فاضلتر؟ گفت، «آن که در تندرستی دهی در وقتی که امید زندگانی داری و از درویشی نترسی نه آن که صبر کنی تا جان به حلق رسد، آنگاه گویی این فلان را و آن فلان را، که آن خود فلان را شد، اگر تو گویی و اگر نه».
و عیسی (ع) گفت، «هر که سایلی را نومید دارد و از در بازگرداند، تا هفت روز ملایکه در آن خانه نشوند» و رسول (ص) دو کار با هیچ کس نگذاشتی بلکه به دست خود کردی: صدقه به درویش به دست خود دادی و آب طهارت به شب خود بنهادی و سر بپوشیدی و گفت رسول (ص)، « هرکه مسلمانی را جامه ای بپوشاند، در حفظ خدای می باشد تا از آن خرقه بر او می ماند» و عایشه، رضی الله عنها، پنجاه هزار درم به صدقه بداد و پیراهن پاره بردوخته بود که خود را پیراهن نکرد و ابن مسعود گوید که مردی هفتاد سال عبادت می کرد، پس گناه عظیم بر وی برفت که عبادت او خبط شد، پس درویشی بگذشت و یک گرده نان بدو داد، آن گاه او بیامرزیدند و عمل هفتاد ساله با وی دادند و لقمان پسر را گفت، «هرگه گناهی بر تو برود، در پی آن صدقه بده و توبه کن» و عبدالله بن عمر شکر به صدقه بسیار دادی و گفتی، «خدای تعالی می گوید، لن تنالوا البر حت تنفقوا مما تحبون و خدای تعالی داند که من شکر دوست دارم» و بوسفیان گوید، «هرکه خود را به ثواب صدقه محتاج تر از آن نداند که درویش را به صدقه، آن صدقه از وی قبول نیوفتد» و حسن بصری، رحمه الله علیه، نخاسی را دید با کنیزکی نیکو، گفت، «به دو درم بفروشی؟»، گفت، «نه»، گفت، «خدای تعالی حور عین را به دو حبه می بفروشد، که از این کنیزک بسیار نیکوتر آید»، یعنی صدقه.
و عیسی (ع) گفت، «هر که سایلی را نومید دارد و از در بازگرداند، تا هفت روز ملایکه در آن خانه نشوند» و رسول (ص) دو کار با هیچ کس نگذاشتی بلکه به دست خود کردی: صدقه به درویش به دست خود دادی و آب طهارت به شب خود بنهادی و سر بپوشیدی و گفت رسول (ص)، « هرکه مسلمانی را جامه ای بپوشاند، در حفظ خدای می باشد تا از آن خرقه بر او می ماند» و عایشه، رضی الله عنها، پنجاه هزار درم به صدقه بداد و پیراهن پاره بردوخته بود که خود را پیراهن نکرد و ابن مسعود گوید که مردی هفتاد سال عبادت می کرد، پس گناه عظیم بر وی برفت که عبادت او خبط شد، پس درویشی بگذشت و یک گرده نان بدو داد، آن گاه او بیامرزیدند و عمل هفتاد ساله با وی دادند و لقمان پسر را گفت، «هرگه گناهی بر تو برود، در پی آن صدقه بده و توبه کن» و عبدالله بن عمر شکر به صدقه بسیار دادی و گفتی، «خدای تعالی می گوید، لن تنالوا البر حت تنفقوا مما تحبون و خدای تعالی داند که من شکر دوست دارم» و بوسفیان گوید، «هرکه خود را به ثواب صدقه محتاج تر از آن نداند که درویش را به صدقه، آن صدقه از وی قبول نیوفتد» و حسن بصری، رحمه الله علیه، نخاسی را دید با کنیزکی نیکو، گفت، «به دو درم بفروشی؟»، گفت، «نه»، گفت، «خدای تعالی حور عین را به دو حبه می بفروشد، که از این کنیزک بسیار نیکوتر آید»، یعنی صدقه.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۶۵ - اسرار دقایق حج
بدان که این چه یاد کردیم صورت اعمال حج بود و در هر یکی از این اعمال سری است و مقصود از وی عبرتی است و تذکیری و با یادآوردن کاری است از کارهای آخرت.
و اصل حقیقت وی آن است که آدمی را چنان آفریده اند که به کمال سعادت خویش نرسد تا اختیار خویش در باقی نکند، چنان که در عنوان مسلمانی پیدا کردیم و متابعت هوا سبب هلاک وی است و تا به اختیار خویش باشد و آنچه کند نه به دستوری شرع کند، در متابعت هوا بود و معاملت وی بنده وار نبود و سعادت وی در بندگی است و بدین سبب بود که در ملتهای گذشته به رهبانیت و سیاحت فرمودند هر امتی را تا عباد ایشان از میان خلق بیرون شدندی و یا بر سر کوهی شدندی و همه عمر مجاهدت و ریاضت کردندی پس از رسول ما (ص) پرسیدند که چرا سیاحت و رهبانیت نیست در دین ما؟ گفت، «ما را جهاد و حج فرموده اند بدل آن» پس حق، سبحانه و تعالی، این امت را حج فرمود بدل رهبانیت که در وی هم مقصود مجاهدت حاصل است و هم عبرتهای دیگر در وی ظاهر است که حق تعالی کعبه را شریف کرد و به خود اضافت کرد و بر مثال حضرت ملوک بنهاد و از جانب وی حرم وی ساخت و صید و درختان را حرام کرد تعظیم حرمت وی را و عرفات بر مثال میدان درگاه ملوک در پیش حرم نهاد تا آن که از همه جوانب عالم قصد خانه کنند با آن که دانند که وی منزه است از نزول در خانه و در مکان، چون شوق عظیم بود، هرچه به دوست منسوب بودمحبوب و مطلوب بود، پس اهل اسلام در این شوق اهل و مال و وطن خود گذاشتند و خطر بادیه احتمال کردند و بنده وار قصد حضرت کردند و در این عبادت ایشان را کارها فرمودند که هیچ عقل بدان راه نیابد، چون انداختن سنگ و میان صفا و مروه دویدن، برای آن که هر چه عقل بدان راه یابد، نفس بدان انسی باشد که داند که هرچه می کند برای چه می کند چون بدان که در زکوه رفق درویشان است و در نماز تواضع خدای جهان است و در روزه مراغمت و کسر لشکر شیطان است، باشد که طبع وی بر موافقت عقل حرکت کند و کمال بندگی آن بود که بمحض فرمان کار کند که هیچ متقاضی از باطن وی پیدا نیاید.
و رمی و سعی از این جمله است که جز به محض بندگی نتواند کرد و برای این گفت رسول (ص) در حج بر خصوص «لبیک بحجه حقات تعبدا ورقا» این را تعبد و رق نام کرد و آنگه گروهی عجب دارند که مقصود و مراد از این اعمال چیست، آن از غفلت ایشان بود از حقیقت کارها که مقصود از این بی مقصودی است و غرض از این بی غرضی است تا بندگی بدین پیدا شود و نظر وی جز به محض فرمان نباشد و هیچ نصیب دیگر، عقل را و طبع را بدان راه نباشد تاآن خود جمله در باقی کند که سعادت وی در نیستی و بی نصیبی وی است تا از وی جز حق و فرمان حق هیچ چیز نماند.
و اصل حقیقت وی آن است که آدمی را چنان آفریده اند که به کمال سعادت خویش نرسد تا اختیار خویش در باقی نکند، چنان که در عنوان مسلمانی پیدا کردیم و متابعت هوا سبب هلاک وی است و تا به اختیار خویش باشد و آنچه کند نه به دستوری شرع کند، در متابعت هوا بود و معاملت وی بنده وار نبود و سعادت وی در بندگی است و بدین سبب بود که در ملتهای گذشته به رهبانیت و سیاحت فرمودند هر امتی را تا عباد ایشان از میان خلق بیرون شدندی و یا بر سر کوهی شدندی و همه عمر مجاهدت و ریاضت کردندی پس از رسول ما (ص) پرسیدند که چرا سیاحت و رهبانیت نیست در دین ما؟ گفت، «ما را جهاد و حج فرموده اند بدل آن» پس حق، سبحانه و تعالی، این امت را حج فرمود بدل رهبانیت که در وی هم مقصود مجاهدت حاصل است و هم عبرتهای دیگر در وی ظاهر است که حق تعالی کعبه را شریف کرد و به خود اضافت کرد و بر مثال حضرت ملوک بنهاد و از جانب وی حرم وی ساخت و صید و درختان را حرام کرد تعظیم حرمت وی را و عرفات بر مثال میدان درگاه ملوک در پیش حرم نهاد تا آن که از همه جوانب عالم قصد خانه کنند با آن که دانند که وی منزه است از نزول در خانه و در مکان، چون شوق عظیم بود، هرچه به دوست منسوب بودمحبوب و مطلوب بود، پس اهل اسلام در این شوق اهل و مال و وطن خود گذاشتند و خطر بادیه احتمال کردند و بنده وار قصد حضرت کردند و در این عبادت ایشان را کارها فرمودند که هیچ عقل بدان راه نیابد، چون انداختن سنگ و میان صفا و مروه دویدن، برای آن که هر چه عقل بدان راه یابد، نفس بدان انسی باشد که داند که هرچه می کند برای چه می کند چون بدان که در زکوه رفق درویشان است و در نماز تواضع خدای جهان است و در روزه مراغمت و کسر لشکر شیطان است، باشد که طبع وی بر موافقت عقل حرکت کند و کمال بندگی آن بود که بمحض فرمان کار کند که هیچ متقاضی از باطن وی پیدا نیاید.
و رمی و سعی از این جمله است که جز به محض بندگی نتواند کرد و برای این گفت رسول (ص) در حج بر خصوص «لبیک بحجه حقات تعبدا ورقا» این را تعبد و رق نام کرد و آنگه گروهی عجب دارند که مقصود و مراد از این اعمال چیست، آن از غفلت ایشان بود از حقیقت کارها که مقصود از این بی مقصودی است و غرض از این بی غرضی است تا بندگی بدین پیدا شود و نظر وی جز به محض فرمان نباشد و هیچ نصیب دیگر، عقل را و طبع را بدان راه نباشد تاآن خود جمله در باقی کند که سعادت وی در نیستی و بی نصیبی وی است تا از وی جز حق و فرمان حق هیچ چیز نماند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳ - آداب طعام خوردن
بدان که در خوردن سنتهاست، بعضی پیش از خوردن و بعضی پس از خوردن و بعضی در میان خوردن.
آداب پیش از طعام خوردن
اما آنچه پیش است:
اول آن که دست و دهان بشوید که چون طعام خوردن بر نیت زاد آخرت بود عبادت بود. این چون وضویی باشد پیش از آن و نیز دست و دهان پاک تر شود و کسی که پیش از طعام دست بشوید، در خبر است که از درویشی ایمن بود.
دوم آن که طعام بر سفره نهد نه بر خوان که رسول (ص) چنین کرده است که سفره از سفر یاد دهد و سفر دنیا از سفر آخرت یاد دهد و نیز به تواضع نزدیکتر بود، پس اگر بر خوان خورد روا باشد که از این نهی نیامده است، اما عادت سلف سفره بوده است و رسول ما (ص) بر سفره خورده است.
سیم آن که نیکو بنشیند، زانو راست برآرد و بر ساق چپ نشیند و تکیه زده نخورد که رسول (ص) گفت که من تکیه زده طعام نخوردم که من بنده ام، بنده وار خورم و نشینم.
چهارم آن که نیت کند که طعام برای قوت عبادت خورد نه برای شهوت. ابراهیم بن شیبان می گوید، «هشتاد سال است تا هیچ چیز به شهوت نخورده ام.» و نشانی درست این نیت آن بود که عزم کند بر اندک خوردن که بسیار خوردن از عبادت باز دارد که رسول (ص) می گوید، «لقمه ای چند که پشت آدمی راست دارد بسنده بود.» اگر بدین قناعت نکند، سه یک شکم طعام را و سه یکی شراب و سه یکی نفس را.
پنجم آن که تا گرسنه نشود دست به طعام نبرد و نیکوترین سنتی که بر طعام تقدیم باید کرد گرسنگی است که پیش از گرسنگی خوردن مذموم و مکروه است و هرکه دست به طعام برد و گرسنه بود و بازگیرد و هنوز گرسنه بود، هرگز به طیب حاجت نیابد.
ششم آن که به ماحضر قناعت بکند و تکلف طعامهای خوش نکند که مقصود مومن نگاه داشت قوت عبادت بود نه تنعم و سنت است نان را گرامی داشتن که قوام آدمی بدین است و بهترین اکرام وی آن است که درانتظار نان، خورش ندارندش، بلکه در انتظار نماز ندارد که چون نان حاضر شد، نخست نان خورند آنگاه نماز کنند.
هفتم آن که دست به طعام نبرد تا کسی حاضر نیاید که با وی بخورد که تنها خوردن نیکو نیست و هرچند دست بر طعام بیش بود برکت بیش بود. و انس گوید رضی الله عنه که رسول (ص) هرگز طعام تنها نخوردی.
آداب پیش از طعام خوردن
اما آنچه پیش است:
اول آن که دست و دهان بشوید که چون طعام خوردن بر نیت زاد آخرت بود عبادت بود. این چون وضویی باشد پیش از آن و نیز دست و دهان پاک تر شود و کسی که پیش از طعام دست بشوید، در خبر است که از درویشی ایمن بود.
دوم آن که طعام بر سفره نهد نه بر خوان که رسول (ص) چنین کرده است که سفره از سفر یاد دهد و سفر دنیا از سفر آخرت یاد دهد و نیز به تواضع نزدیکتر بود، پس اگر بر خوان خورد روا باشد که از این نهی نیامده است، اما عادت سلف سفره بوده است و رسول ما (ص) بر سفره خورده است.
سیم آن که نیکو بنشیند، زانو راست برآرد و بر ساق چپ نشیند و تکیه زده نخورد که رسول (ص) گفت که من تکیه زده طعام نخوردم که من بنده ام، بنده وار خورم و نشینم.
چهارم آن که نیت کند که طعام برای قوت عبادت خورد نه برای شهوت. ابراهیم بن شیبان می گوید، «هشتاد سال است تا هیچ چیز به شهوت نخورده ام.» و نشانی درست این نیت آن بود که عزم کند بر اندک خوردن که بسیار خوردن از عبادت باز دارد که رسول (ص) می گوید، «لقمه ای چند که پشت آدمی راست دارد بسنده بود.» اگر بدین قناعت نکند، سه یک شکم طعام را و سه یکی شراب و سه یکی نفس را.
پنجم آن که تا گرسنه نشود دست به طعام نبرد و نیکوترین سنتی که بر طعام تقدیم باید کرد گرسنگی است که پیش از گرسنگی خوردن مذموم و مکروه است و هرکه دست به طعام برد و گرسنه بود و بازگیرد و هنوز گرسنه بود، هرگز به طیب حاجت نیابد.
ششم آن که به ماحضر قناعت بکند و تکلف طعامهای خوش نکند که مقصود مومن نگاه داشت قوت عبادت بود نه تنعم و سنت است نان را گرامی داشتن که قوام آدمی بدین است و بهترین اکرام وی آن است که درانتظار نان، خورش ندارندش، بلکه در انتظار نماز ندارد که چون نان حاضر شد، نخست نان خورند آنگاه نماز کنند.
هفتم آن که دست به طعام نبرد تا کسی حاضر نیاید که با وی بخورد که تنها خوردن نیکو نیست و هرچند دست بر طعام بیش بود برکت بیش بود. و انس گوید رضی الله عنه که رسول (ص) هرگز طعام تنها نخوردی.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۱۹ - صفات زنان در نکاح
اما صفاتی که سنت است نگاهداشت آن در زنان، هشت است:
صفت اول پارسایی که آن اصل است که زن ناپارسا اگر در مال خیانت کند کدخدای بدان مشوش شود و اگر در تن خیانت کند، اگر مرد خاموش شود از نقصان حمیت و نقصان دین بود و میان خلق نکوهیده و سیاهروی باشد و اگر خاموش نباشد عیش همه منغص بود. و اگر طلاق دهد باشد که به دل آویخته بود و اگر ناپارسایی نیکو بود این بلاعظیم تر بود و هرکه چنین بود آن بهتر که طلاق دهد، مگر که به دل آویخته باشد که یکی گله کرد از ناپارسایی زن خویش. رسول (ص) گفت، «طلاق ده وی را» گفت، «وی را دوست دارم»، گفت، «نگاه دار» چه اگر طلاق دهد وی نیز در فساد افتد از پس وی.
و در خبر است که هر زنی را برای جمال یا مال بخواهد از هر دو محروم بماند و چون برای دین خواهد مقصود مال و جمال خود حاصل آید.
صفت دوم خلق نیکو است که زن بدخوی ناسپاس بود و سلیطه بود و طلب محال کند و عیش با وی منغص بود و سبب فساد دین بود.
صفت سوم جمال است که سبب الفت آن باشد و برای این است که دیدار پیش از نکاح سنت است. رسول (ص) گفت، «در چشم زنان انصار چیزی است که دل از آن نفرت گیرد. هرکه با ایشان نکاح خواهد کرد اول بباید نگریست»، و گفته اند، «هر نکاحی که پیش از دیدار بود، آخر آن اندوه و پشیمانی بود.»
و آن که رسول (ص) گفته است که زنان را بدین باید خواست نی به جمال، معنی آن است که به مجرد جمال نباید خواست بی دیانت و معنی آن نیست که جمال نیز نگاه نباید داشت، اما اگر کسی را مقصود از نکاح فرزند بود به مجرد و سنت جمال نگاه ندارد این بابی باشد از زهد. احمد بن حنبل زن یک چشم را اختیار کرد بر خواهر وی که با جمال بود، به سبب آن که گفتند که این یک چشم عاقلتر است.
صفت چهارم آن که کابین سبک باشد. رسول (ص) می گوید که بهترین زنان آنانند که به کابین سبک تر باشند و بر وی نیکوتر. و کابین گران کردن مکروهاست. رسول (ص) بعضی از نکاحها به ده درم کرده است و فرزندان خویش را زیادت از چهارصد درم نداده است.
صفت پنجم آن که عقیم نباشد. رسول (ص) می گوید که حصیری در گوشه خانه به از زنی که نزاید.
صفت ششم آن که دوشیزه بود که به الفت نزدیکتر بود و آن که شوی دیده باشد، بیشتر آن بود که دل وی بدان پیشین نگران بود. جابر زنی خواسته بود ثیبه. رسول (ص) گفت، «چرا بکر نخواستی تا وی با تو بازی کردن و تو با وی.»
صفت هفتم آن که از نسبی محترم باشد و از نسب دین و صلاح باشد که بی اصل ادب نایافته بود و اخلاق ناپسندیده دارد و باشد که آن خلق به فرزند سرایت کند.
صفت هشتم آن که از خویشاوندان نزدیک نبود. درخبر است که فرزند از آن ضعیف آید، مگر سبب آن باشد که شهوت در حق خویشاوند ضعیف تر بود. این است صفات زنان.
اما ولی که فرزند خود را به زنی دهد، بر وی واجب بود که مصلحت وی را نگاه دارد و کسی اختیار کند که شایسته باشد و از مرد بدخو و زشت و عاجز از نفقه حذر کند و چون کفو نباشد نکاح روا نبود و به فاسق دادن روا نبود. و رسول (ص) گفت، «هر که فرزند خویش به فاسق دهد، رحم وی قطع گردد» و گفت، «این نکاح بندگی است. بنگرید تا فرزند خود را بنده که می گردانید».
صفت اول پارسایی که آن اصل است که زن ناپارسا اگر در مال خیانت کند کدخدای بدان مشوش شود و اگر در تن خیانت کند، اگر مرد خاموش شود از نقصان حمیت و نقصان دین بود و میان خلق نکوهیده و سیاهروی باشد و اگر خاموش نباشد عیش همه منغص بود. و اگر طلاق دهد باشد که به دل آویخته بود و اگر ناپارسایی نیکو بود این بلاعظیم تر بود و هرکه چنین بود آن بهتر که طلاق دهد، مگر که به دل آویخته باشد که یکی گله کرد از ناپارسایی زن خویش. رسول (ص) گفت، «طلاق ده وی را» گفت، «وی را دوست دارم»، گفت، «نگاه دار» چه اگر طلاق دهد وی نیز در فساد افتد از پس وی.
و در خبر است که هر زنی را برای جمال یا مال بخواهد از هر دو محروم بماند و چون برای دین خواهد مقصود مال و جمال خود حاصل آید.
صفت دوم خلق نیکو است که زن بدخوی ناسپاس بود و سلیطه بود و طلب محال کند و عیش با وی منغص بود و سبب فساد دین بود.
صفت سوم جمال است که سبب الفت آن باشد و برای این است که دیدار پیش از نکاح سنت است. رسول (ص) گفت، «در چشم زنان انصار چیزی است که دل از آن نفرت گیرد. هرکه با ایشان نکاح خواهد کرد اول بباید نگریست»، و گفته اند، «هر نکاحی که پیش از دیدار بود، آخر آن اندوه و پشیمانی بود.»
و آن که رسول (ص) گفته است که زنان را بدین باید خواست نی به جمال، معنی آن است که به مجرد جمال نباید خواست بی دیانت و معنی آن نیست که جمال نیز نگاه نباید داشت، اما اگر کسی را مقصود از نکاح فرزند بود به مجرد و سنت جمال نگاه ندارد این بابی باشد از زهد. احمد بن حنبل زن یک چشم را اختیار کرد بر خواهر وی که با جمال بود، به سبب آن که گفتند که این یک چشم عاقلتر است.
صفت چهارم آن که کابین سبک باشد. رسول (ص) می گوید که بهترین زنان آنانند که به کابین سبک تر باشند و بر وی نیکوتر. و کابین گران کردن مکروهاست. رسول (ص) بعضی از نکاحها به ده درم کرده است و فرزندان خویش را زیادت از چهارصد درم نداده است.
صفت پنجم آن که عقیم نباشد. رسول (ص) می گوید که حصیری در گوشه خانه به از زنی که نزاید.
صفت ششم آن که دوشیزه بود که به الفت نزدیکتر بود و آن که شوی دیده باشد، بیشتر آن بود که دل وی بدان پیشین نگران بود. جابر زنی خواسته بود ثیبه. رسول (ص) گفت، «چرا بکر نخواستی تا وی با تو بازی کردن و تو با وی.»
صفت هفتم آن که از نسبی محترم باشد و از نسب دین و صلاح باشد که بی اصل ادب نایافته بود و اخلاق ناپسندیده دارد و باشد که آن خلق به فرزند سرایت کند.
صفت هشتم آن که از خویشاوندان نزدیک نبود. درخبر است که فرزند از آن ضعیف آید، مگر سبب آن باشد که شهوت در حق خویشاوند ضعیف تر بود. این است صفات زنان.
اما ولی که فرزند خود را به زنی دهد، بر وی واجب بود که مصلحت وی را نگاه دارد و کسی اختیار کند که شایسته باشد و از مرد بدخو و زشت و عاجز از نفقه حذر کند و چون کفو نباشد نکاح روا نبود و به فاسق دادن روا نبود. و رسول (ص) گفت، «هر که فرزند خویش به فاسق دهد، رحم وی قطع گردد» و گفت، «این نکاح بندگی است. بنگرید تا فرزند خود را بنده که می گردانید».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۲۳ - باب اول
بدان که خود و عیال خود را از روی خلق بی نیاز داشتن و کفایت ایشان را حلال کسب کردن از جمله جهاد است در راه دین و از بسیاری عبادات فاضلتر است که روزی رسول (ص) با اصحاب نشسته بود، برنایی با قوت، بامداد پگاه بر ایشان بگذشت و به دکان می شد، صحابه گفتند، «دریغا اگر این پگاه خاستن در راه دین بودی»، رسول (ص) گفت، «چنین مگویید که اگر از برای آن می رود تا خود را از روی خلق بی نیاز دارد، یا پدر و مادر خود را یا فرزند و اهل خود را، وی در راه تعالی است و اگر از برای تفاخر و لاف و توانگری می شود در راه شیطان است.» و رسول (ص) گفت، «هرکه دنیای حلال طلب کند تا از خلق بی نیاز شود و یا با همسایه و خویشاوندان نیکویی کند، روز قیامت می آید و روی وی چون ماه شب چهارده بود»و رسول (ص) گفت، «بازرگانان راستگوی روز قیامت با صدیقان و شهیدان برخیزند.» و گفت، «خدای تعالی مومن پیشه ور را دوست دارد»و گفت، «حلال ترین چیزی کسب پیشه ور است، چون نصیحت به جای آرد» و گفت، «تجارت کنید که روزی خلق از ده نه در تجارت است» و رسول (ص) گفت، «هرکه در سوال بر خود گشاده کند، خدای تعالی هفتاد در درویشی بر وی گشاده کند» و عیسی (ع) مردی را دید. گفت، «تو چه کار کنی؟» گفت، «عبادت کنم.» گفت، «قوت از کجا خوری؟» گفت، «مرا برادری است که وی قوت من راست دارد.» گفت، «پس برادرت از تو عابدتر است.»
و عمر گوید که دست از کسب بازمدارید و مگویید خدای تعالی روز دهد که خدای تعالی از آسمان زر و سیم نفرستند. و لقمان فرزند خود را وصیت کرد و گفت، «دست از کسب بازمدارید که هرکه درویش و حاجتمند شود به خلق، دین وی تنگ شود و عقل وی ضعیف و مروت وی باطل شود و خلق به چشم حقارت بدو نگرند.»
و یکی از بزرگان را پرسیدند که عابد فاضلتر یا بازرگان با امانت؟ گفت، «بازرگان با امانت که وی در جهاد است که شیطان از راه ترازو و دادن و ستدن قصد وی کند و وی را خلاف می کند.» و عمر گفت، «هیچ جای که مرا مرگ آید دوست تر از آن ندارم که در بازار باشم وبرای عیال خویش طلب حلال کنم.» و احمد بن حنبل را پرسیدند که چه گویی در مردی که در مسجد بنشیند به عبادت و گوید خدای تعالی روزی پدید آرد؟ گفت، «آن مردی جاهل باشد و شرع نمی داند، که رسول (ص) می گوید خدای عزوجل روزی من در سایه نیزه من بسته است، یعنی غزا کردن.»
و اوزاعی، ابراهیم ادهم را دید با حزمه ای هیزم بر گردن نهاده. گفت، «تا کی خواهد بود این کسب تو؟ برادران تو این کسب از تو کفایت کنند»، گفت، «خاموش که در خبر است که هرکه در موقف مذلت بایستد در طلب حلال، بهشت وی را واجب شود.»
سوال: اگر کسی گوید که رسول (ص) می گوید، «ما اوحی الی ان اجمع المال و کن من التاجرین، لکن الی ان: سبح بحمد ربک و کن من الساجدین و اعبد ربک حتی یاتیک الیقین گفت، مرا نگفتند مال جمع کن و از بازرگانان باشد، بلکه گفتند تسبیح کن و از ساجدان باش و عبادت کن خدای تعالی تا به آخر عمر. و این دلیل است بر آن که عبادت از کسب فاضلتر است.» جواب آن است که بدانی که هرکه کفایت خویش و عیال خویش دارد، بی خلاف وی را عبادت از کسب فاضلتر. هرکسی برای زیادت از کفایت بود در وی هیچ فضیلت نبود، بلکه نقصان بود و دل در دنیا بستن باشد و این سر همه گناهان است. و آن کس که مال ندارد، ولیکن کفایت وی از مال مصالح و اوقاف به وی می رسد، وی را کسب ناکردن اولیتر، و این چهار کس را باشد: یا کسی را که به علمی مشغول بود که خلق را از آن منفعتی دینی بود چون علوم شریعت یا منفعت دنیایی چون علم طب یا کسی که به ولایت قضا و اوقاف و مصالح خلق مشغول بود یا کسی که وی را در باطن راهی باشد به مکاشفات صوفیان یا کسی که به اوراد و عبادت ظاهر مشغول بود در خانقاه که وقف باشد، پس چنین مردمان را ناکردن اولیتر.
پس اگر قوت ایشان از دست مردمان خواهد بود و روزگاری بود که مردمان در چنین خیر راغب باشند بی آن که به سوال حاجت آید و منتی قبول باید کردن، هم ناکردن اولیتر که کسی بوده است از بزرگان که وی را سیصد و شصت دوست بوده است، میشه به عبادت مشغول بودی و هر شبی مهمان یکی بودی و سبب این عبادت دوستان وی بودندی که وی را فارغ داشتندی و این سببی بود که در خیر بر خلق گشاده گرداند و کسی بوده است که وی را سی دوست بوده است، در ماهی هر شبی نزدیکی یکی بودی. اما چون روزگار چنان بود که مردمان بی سوال کردن و مذلت احتمال کردن رغبت نکنند در کفایت وی، کسب کردن اولیتر که سوال از جمله فواحش است و به ضرورت حلال شود، مگر کسی که درجه وی بزرگ بود، علم وی را فایده بسیار بود و مذلت وی در طلب قوت اندک بود، آن گاه باشد که گوییم کسب ناکردن اولیتر مر وی را. و اما کسی که از وی جز عبادت ظاهر نیاید، وی را کسب اولیتر که حقیقت همه عبادات ذکر حق تعالی است و در میان کسب دل با خدای تعالی توان داشت.
و عمر گوید که دست از کسب بازمدارید و مگویید خدای تعالی روز دهد که خدای تعالی از آسمان زر و سیم نفرستند. و لقمان فرزند خود را وصیت کرد و گفت، «دست از کسب بازمدارید که هرکه درویش و حاجتمند شود به خلق، دین وی تنگ شود و عقل وی ضعیف و مروت وی باطل شود و خلق به چشم حقارت بدو نگرند.»
و یکی از بزرگان را پرسیدند که عابد فاضلتر یا بازرگان با امانت؟ گفت، «بازرگان با امانت که وی در جهاد است که شیطان از راه ترازو و دادن و ستدن قصد وی کند و وی را خلاف می کند.» و عمر گفت، «هیچ جای که مرا مرگ آید دوست تر از آن ندارم که در بازار باشم وبرای عیال خویش طلب حلال کنم.» و احمد بن حنبل را پرسیدند که چه گویی در مردی که در مسجد بنشیند به عبادت و گوید خدای تعالی روزی پدید آرد؟ گفت، «آن مردی جاهل باشد و شرع نمی داند، که رسول (ص) می گوید خدای عزوجل روزی من در سایه نیزه من بسته است، یعنی غزا کردن.»
و اوزاعی، ابراهیم ادهم را دید با حزمه ای هیزم بر گردن نهاده. گفت، «تا کی خواهد بود این کسب تو؟ برادران تو این کسب از تو کفایت کنند»، گفت، «خاموش که در خبر است که هرکه در موقف مذلت بایستد در طلب حلال، بهشت وی را واجب شود.»
سوال: اگر کسی گوید که رسول (ص) می گوید، «ما اوحی الی ان اجمع المال و کن من التاجرین، لکن الی ان: سبح بحمد ربک و کن من الساجدین و اعبد ربک حتی یاتیک الیقین گفت، مرا نگفتند مال جمع کن و از بازرگانان باشد، بلکه گفتند تسبیح کن و از ساجدان باش و عبادت کن خدای تعالی تا به آخر عمر. و این دلیل است بر آن که عبادت از کسب فاضلتر است.» جواب آن است که بدانی که هرکه کفایت خویش و عیال خویش دارد، بی خلاف وی را عبادت از کسب فاضلتر. هرکسی برای زیادت از کفایت بود در وی هیچ فضیلت نبود، بلکه نقصان بود و دل در دنیا بستن باشد و این سر همه گناهان است. و آن کس که مال ندارد، ولیکن کفایت وی از مال مصالح و اوقاف به وی می رسد، وی را کسب ناکردن اولیتر، و این چهار کس را باشد: یا کسی را که به علمی مشغول بود که خلق را از آن منفعتی دینی بود چون علوم شریعت یا منفعت دنیایی چون علم طب یا کسی که به ولایت قضا و اوقاف و مصالح خلق مشغول بود یا کسی که وی را در باطن راهی باشد به مکاشفات صوفیان یا کسی که به اوراد و عبادت ظاهر مشغول بود در خانقاه که وقف باشد، پس چنین مردمان را ناکردن اولیتر.
پس اگر قوت ایشان از دست مردمان خواهد بود و روزگاری بود که مردمان در چنین خیر راغب باشند بی آن که به سوال حاجت آید و منتی قبول باید کردن، هم ناکردن اولیتر که کسی بوده است از بزرگان که وی را سیصد و شصت دوست بوده است، میشه به عبادت مشغول بودی و هر شبی مهمان یکی بودی و سبب این عبادت دوستان وی بودندی که وی را فارغ داشتندی و این سببی بود که در خیر بر خلق گشاده گرداند و کسی بوده است که وی را سی دوست بوده است، در ماهی هر شبی نزدیکی یکی بودی. اما چون روزگار چنان بود که مردمان بی سوال کردن و مذلت احتمال کردن رغبت نکنند در کفایت وی، کسب کردن اولیتر که سوال از جمله فواحش است و به ضرورت حلال شود، مگر کسی که درجه وی بزرگ بود، علم وی را فایده بسیار بود و مذلت وی در طلب قوت اندک بود، آن گاه باشد که گوییم کسب ناکردن اولیتر مر وی را. و اما کسی که از وی جز عبادت ظاهر نیاید، وی را کسب اولیتر که حقیقت همه عبادات ذکر حق تعالی است و در میان کسب دل با خدای تعالی توان داشت.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۵ - حقوق پدر و مادر
بدان که حق ایشان عظیمتر است که نزدیکی ایشان بیشتر است. رسول گفت (ص) که هیچ کس حق پدر نگذارد تا آنگاه که وی را بنده ای یابد، بخرد و آزاد کند. و گفت، «نیکویی کردن با پدر و مادر فاضلتر از نماز و روزه و حج و عمره و غزا» وگفت، «بوی بهشت از پانصد ساله راه بیاید و عاق و قاطع رحم نیابد». و خدای تعالی وحی فرستاد به موسی که هرکه فرمان مادر و پدر برد و فرمان من نبرد، وی را فرمانبردار نویسم و هرکه فرمان من برد و فرمان ایشان نبرد، وی را نافرمانبردار نویسم. و گفت رسول ما (ص)، «چه زیان دارد اگر کسی صدقه ای بدهد به مزد پدر و مادر تا ایشان را مزد بود و از مزد وی هیچ کم نشود؟»
یکی به نزدیک رسول آمد (ص) گفت، «مرا پدر و مادر مرده اند. چه حق مانده است ایشان را بر من تا بگذارم؟» گفت، «برایشان نماز کنی و آمرزش خواهی و عهد و وصیت ایشان به جای آری و دوستان ایشان را گرامی داری و خویشاوندان ایشان را نیکو داری» و گفت، «حق مادر دو چند حق پدر است».
یکی به نزدیک رسول آمد (ص) گفت، «مرا پدر و مادر مرده اند. چه حق مانده است ایشان را بر من تا بگذارم؟» گفت، «برایشان نماز کنی و آمرزش خواهی و عهد و وصیت ایشان به جای آری و دوستان ایشان را گرامی داری و خویشاوندان ایشان را نیکو داری» و گفت، «حق مادر دو چند حق پدر است».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۶ - حقوق فرزندان
یکی از رسول (ص) پرسید که نیکویی با که کنم؟ گفت، «با مادر و پدر». گفت، «مرده اند». گفت، «با فرزند که همچنان که پدر را حق است فرزند را حق است و یکی از حقوق فرزند آن است که ورا به بدخویی خویش در عقوق نداری». رسول (ص) گفت، «خدای تعالی رحمت کناد برپدری که پسر خویش را به نافرمانی نیارد». انس می گوید که رسول گفت (ص)، «پسری را که هفت روزه شد او را عقیقه کنید و نام و کنیت نیکو نهید و چون شش ساله شد ادب کنید و چون هفت ساله شد به نماز فرمایید و چون نه ساله شد جامه خواب سوا کنید، چون سیزده ساله شد به سبب نماز بزنید، چون شانزده ساله شد، پدر وی را زن دهد و دست وی گیرد و گوید، «ادبت کردم و آموختم و زن دادم. به خدای تعالی در پناهم از فتنه تو در دنیا و از عذاب تو در آخرت».
و از حقوق فرزندان آن است که میان ایشان در عطا و بوسه دادن و در همه نیکویی برابر دارند و کودک خرد را نواختن و بوسه دادن سنت رسول (ص) است. حسن را بوسه می داد. اقرع بن حابس گفت، «مرا ده فرزند است، هیچ کدام را بوسه نداده ام». رسول (ص) گفت، «هرکه بر فرزند رحمت نکند، بر وی رحمت نکنند.» و رسول (ص)، بر منبر بود. حسن بر وی درافتاد. در حال از منبر فرو دوید و وی را برگرفت و این آیت برخواند که انما اموالکم و اولادکم فتنه و یک بار رسول (ص) نماز می کرد، چون به سجود شد، حسن پای به گردن وی درآورد، رسول (ص) چندان توقف کرد که صحابه پنداشتند که مگر وحی آمده است که سجود را دراز می باید کرد. چون سلام داد باز پرسیدند که وحی آمده است در سجود؟ گفت، «نی! حسن مرا شتر خوش ساخته بود، خواستم که بر وی بریده نکنم».
و در جمله حق مادر و پدر موکدتر است که تعظیم ایشان بر فرزند واجب است. خدای تعالی آن را با عبادت خود یاد کرده است، گفت، «و قضی ربک الاتعبدا الا ایاه و بالوادین احسانا» و از عظیمی حق ایشان دو چیز واجب شده است. یکی آن که بیشتر علما برآنند که اگر طعامی باشد از شبهت ولیکن حرام محض نباشد که پدر و مادر فرمایند به خوردن آن، طاعت باید داشت و بباید خورد که خشنودی ایشان مهمتر است از شبهت حذر کردن. دیگر آن که به هیچ سفر نشاید شدن بی دستوری ایشان، مگر آن که فرض عین شده باشد، چون علم نماز و روزه چون آنجا کسی نیابد و درست آن است که به حج اسلام نشاید شدن بی دستوری ایشان که تاخیر آن مباح است، اگرچه فریضه است.
و یکی از رسول (ص) دستوری خواست تا به غزوه رود. گفت، «والده داری؟» گفت، «دارم» گفت، «به نزدیک و بنشین که بهشت تو در زیر قدم وی است». و یکی از یمن بیامد و دستوری خواست در غزوه. گفت، «مادر و پدر داری به یمن؟» گفت، «دارم» گفت، «باز رو و نخست دستوری خواه، اگر ندهند فرمان ایشان کن که پس از توحید هیچ قربتی نبری به نزد خدای تعالی بهتر از آن.» و بدان که حق برادر مهین به حق پدر نزدیک است و در خبر است، «حق برادر مهین برکهین چون حق پدر است بر فرزند».
و از حقوق فرزندان آن است که میان ایشان در عطا و بوسه دادن و در همه نیکویی برابر دارند و کودک خرد را نواختن و بوسه دادن سنت رسول (ص) است. حسن را بوسه می داد. اقرع بن حابس گفت، «مرا ده فرزند است، هیچ کدام را بوسه نداده ام». رسول (ص) گفت، «هرکه بر فرزند رحمت نکند، بر وی رحمت نکنند.» و رسول (ص)، بر منبر بود. حسن بر وی درافتاد. در حال از منبر فرو دوید و وی را برگرفت و این آیت برخواند که انما اموالکم و اولادکم فتنه و یک بار رسول (ص) نماز می کرد، چون به سجود شد، حسن پای به گردن وی درآورد، رسول (ص) چندان توقف کرد که صحابه پنداشتند که مگر وحی آمده است که سجود را دراز می باید کرد. چون سلام داد باز پرسیدند که وحی آمده است در سجود؟ گفت، «نی! حسن مرا شتر خوش ساخته بود، خواستم که بر وی بریده نکنم».
و در جمله حق مادر و پدر موکدتر است که تعظیم ایشان بر فرزند واجب است. خدای تعالی آن را با عبادت خود یاد کرده است، گفت، «و قضی ربک الاتعبدا الا ایاه و بالوادین احسانا» و از عظیمی حق ایشان دو چیز واجب شده است. یکی آن که بیشتر علما برآنند که اگر طعامی باشد از شبهت ولیکن حرام محض نباشد که پدر و مادر فرمایند به خوردن آن، طاعت باید داشت و بباید خورد که خشنودی ایشان مهمتر است از شبهت حذر کردن. دیگر آن که به هیچ سفر نشاید شدن بی دستوری ایشان، مگر آن که فرض عین شده باشد، چون علم نماز و روزه چون آنجا کسی نیابد و درست آن است که به حج اسلام نشاید شدن بی دستوری ایشان که تاخیر آن مباح است، اگرچه فریضه است.
و یکی از رسول (ص) دستوری خواست تا به غزوه رود. گفت، «والده داری؟» گفت، «دارم» گفت، «به نزدیک و بنشین که بهشت تو در زیر قدم وی است». و یکی از یمن بیامد و دستوری خواست در غزوه. گفت، «مادر و پدر داری به یمن؟» گفت، «دارم» گفت، «باز رو و نخست دستوری خواه، اگر ندهند فرمان ایشان کن که پس از توحید هیچ قربتی نبری به نزد خدای تعالی بهتر از آن.» و بدان که حق برادر مهین به حق پدر نزدیک است و در خبر است، «حق برادر مهین برکهین چون حق پدر است بر فرزند».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۳ - باب اول
بدان که سفر پنج قسم است:
سفر اول
در طلب علم است و این سفر فریضه بود، چون تعلم علم و فریضه بود و سنت بود، چون تعلم سنت بود. و سفر برای طلب علم بر سه وجه بود:
وجه اول آن که علم شرح بیاموزد. و در خبر است که هرکه از خانه خویش بیرون آید به طلب علم، وی در راه خدای تعالی است تا بازآید. و در خبر است که فرشتگان پرهای خویش گسترده دارند برای طالب علم. و کس بوده است از سلف که برای یک حدیث سفر دراز کرده است و سفیان ثوری می گوید، «اگر کسی از شام تا یمن سفر کند تا یک کلمه بشنود که وی را در راه دین از آن فایده ای باشد، سفر وی ضایع نباشد، لیکن باید که سفر برای علمی کند که زاد آخرت بود و هر عملی که وی را از دنیا و آخرت نخواند و از حرص به قنات نخواند و از ریا به اخلاص نخواند و از پرستیدن خلق به پرستیدن حق نخواند، آن علم سبب نقصان بود.
وجه دوم آن که سفر کند تا خویشتن را و اخلاق خویشتن را بشناسد تا به علاج صفاتی که در وی مذموم بود مشغول شود. و این نیز مهم است که مردم تا در خانه خویش بود و کارها به مراد وی می رود، به خویشتن گمان نیکو برد و پندارد که نیکو اخلاق است و در سفر پرده آن اخلاق باطن برخیزد و احوالی پیش آید که ضعف و بدخویی و عاجزی خویش بشناسد و چون علت بازیابد به علاج مشغول تواند شد و هرکه سفر نکرده باشد در کارها مردانه نباشد.
بشر حافی گفت، «ای قرایان! سفر کنید تا پاک شوید که اگر بر یک جای بماند بگندد».
وجه سیم آن که سفر کند تا عجایب صنع خدای تعالی در بر و بحر و کوه و بیابان و اقالیم بیند و انواع آفریده های مختلف از حیوان و نباتات و غیر آن در نواحی عالم بشناسد و بیند که همه آفریدگار خود را تسبیح می کنند و به یگانگی گواهی می دهندو آن کس را که این چشم گشاده شد که سخن جمادات که حروف است و نه صورت بتواند شنید. و خط الهی که بر چهره همه موجودات نبشته است که نه حروف است و نه رقوم برخواند. و اسرار مملکت از او بتواند شناخت، خود وی را بدان حاجت نباشد که گرد زمین طواف کند، بلکه در ملکوت آسمان نگرد که هر شبانروز گرد وی طواف می کنند و اسرار عجایب خویش با وی می گویند و منادی می کنند که وکاین من آیه فی السموات والارض یمرون علیها و هم عنها معرضون، بلکه اگر کسی در عجایب آفرینش و اعضا و صفات خویش نظاره کند، همه عمر خود را نظاره گاه بیند، بلکه عجایب خود آن وقت بیند که از چشم ظاهر درگذرد و چشم دل باز کند.
یکی از بزرگان می گوید که مردمان می گویند که چشم باز کنید تا عجایب ببینید و من می گویم که چشم فراز کنید تا عجایب ببینید. و هر دو حق است که منزل اول آن است که چشم ظاهر باز کند و عجایب ظاهر بیند، آنگاه به دیگر منزل رسد. و عجایب ظاهر را نهایت است که تعلق آن به اجسام عالم است و آن متناهی است و عجایب باطن را نهایت نیست که تعلق آن به ارواح و حقایق است و حقایق را نهایت نیست. و با هر صورتی روحی و حقیقتی است صورت نصیب چشم ظاهر است و حقیقت نصیب چشم باطن است و صورت سخت مختصر است. و مثال وی چنان بود که کسی زبانی بیند، پندارد که پاره ای گوشت است و دلی بیند، پندارد که پاره ای خون سیاه است. نگاه کن تا قدر این نصیب چشم ظاهر است، در جنب آنچه حقیقت زبان و دل است چیست؟ و همه اجزا و ذرات عالم همچنین است. هرکه بیش از چشم ظاهر ندارد و درجه وی به درجه ستوری نزدیک است. اما در بعضی خبرها هست که چشم ظاهر کلید چشم باطن است، بدین صفت برای نظر در عجایب آفرینش از فایده ای خالی نیست.
سفر دوم
برای عبادت است، چون حج و غزو و زیارت گور انبیا و اولیا و صحابه و تابعین، بلکه زیارت علما و بزرگان دین که نظر در روی ایشان عبادت بود و برکه دعای ایشان بزرگ بود. و یکی از برکه مشاهدت ایشان آن بود که رغبت اقتدا کردن به ایشان پدید آید، پس دیدار ایشان هم عبادت بود و هم تخم عبادتهای بسیار بود. و چون فواید انفاس و سخنهای ایشان با آن یار شود و فواید مضاعف شود. و به زیارت گور بزرگان رفتن به قصد روا بود و این که رسول گفته است، «لا تشدو الرحال الا الی ثلثه مساجد یعنی مسجد مکه و مدینه و بیت المقدس» دلیل آن است که به بقاع و مساجد تبرک مکنید که همه برابر است، مگر این سه بقعه. اما نه چنان باشد که زیارت علما که زنده باشند در این نیاید، آنها که مرده باشند هم در این نیاید. پس به زیارت گور اولیا و علما رفتن به قصد و سفر کردن بدین سبب روا بود.
سفر سیم
گریختن از اسبابی که مشوش دین باشد، چون جاه و مال و ولایت و شغل دنیا. و این سفر فریضه بود در حق کسی که رفتن راه دین بر وی میسر نباشد با مشغله دنیا. و هرچند که آدمی هرگز فارغ نتواند بود از ضرورات و حاجات خویش، ولیکن سبکبار تواند بود، و قدنجا المنخففون، سبکباران رسته اند، اگرچه بی بار نه اند. و هرکه را جایی حشمت و معرفت پدید آید، غالب آن بود که وی را از خدای تعالی مشغول کند. سفیان ثوری می گوید که روزگار به دست، خامل و مجهول را بیم است تا به معروف چه رسد. روزگار آن است که هرکجا تو را بشناختند بگریزی و جایی روی که کس تو را نداند. و هم وی را دیده اند انبان در پشت می رفت. گفتند، «کجا می روی؟» گفت، «به فلان ده طعام ارزان تر می دهند.» گفتند، «چنین روا می داری؟» گفت، «هرکجا که معیشت فراخ تر بود آنجا روید که آنجا دین به سلامت تر بود و دل فارغ تر بود.» و ابراهیم خواص به هیچ شهر چهل روز بی مقام نکردی.
سفر چهارم
سفر تجارت بود در طلب دنیا و این سفر مباح است و اگر نیت آن باشد تا خود را و عیال خود را از روی خلق بی نیاز دارد، این سفر طاعت باشد و اگر طلب زیادت دنیاست برای تفاخر و تجمل، این سفر در راه شیطان است. و غالب آن بود که این کس همه عمر در رنج سفر باشد که زیادت کفایت را نهایت پدید نیست و ناگاه در آخر راه بر وی ببرند یا جایی غریب بمیرد و سلطان برگیرد. و نیکوترین آن بود که وارث برگیرد و در هوا و شهوت خویش خرج کند و از وی یاد نیارد و تا تواند وصیت به جای نیارد و وام نگزارد، وبال آخرت با وی بماند و هیچ غبن بیش از این نباشد که رنج همه وی کشد و وبال همه وی برد و راحت همه دیگری بیند.
سفر پنجم
سفر تماشا و تفرج بود و این سفر مباح بود چون اندکی بود و گاه گاه باشد، اما اگر کسی گشتن در شهرها عادت گیرد و وی را هیچ غرضی نباشد مگر آن که شهرهای نو و مردمان غریب را می بیند، علما را در چنین سفر خلاف است. گروهی گفته اند که این رنجانیدن خود باشد بی فایده و این نشاید. و درست نزدیک ما آن است که این حرام نباشد که تماشا غرضی است. اگرچه خسیس است و مباح هرکسی در خور وی بود. و چنین مردم خسیس طبع باشد و این غرض نیز در خور وی باشد.
اما گروهی اند از مرقع داران که عادت گرفته اند از شهری به شهری و از خانگاهی به خانگاهی می روند بی آن که به قصد پیری باشند که خدمت وی را ملازم گیرند، ولیکن مقصود ایشان تماشا بود که طاقت مواظبت بر عبادت ندارند و از باطن راه ایشان گشاده نشده باشد در مقامات تصوف، و به حکم کاهلی و بطالت طاقت آن ندارند که به حکم کسی از پیران نشینند بر یک جای. در شهرها می گردند و هرجا که سفره ای آبادان تر بود آنجا مقام کنند و چون آبادان نبود زبان به خادم دراز می کنند و جایی دیگر که سفره بهتر نشان دهند آنجا می روند و باشند که زیارت گوری بهانه گیرند که مقصود ما این است و نه آن باشد، این سفر اگر حرام نیست مکروه است و این قوم مذموم اند اگرچه عاصی و فاسق نه اند. و هرگاه که نان صوفیان خورند و سوال کنند و خود را بر صورت صوفیان فرانمایند، فاسق و عاصی باشند و آنچه ستانند حرام باشد که نه هر کسی که مرقع در پوشد و پنج نماز کند صوفی بود، بلکه صوفی آن بود که وی را طلبی باشد و روی در آن کار آورده باشد یا بدان رسیده بود و یا در کوشش آن بود که جز به صورتی در آن تقصیر نکند یا کسی بود که به خدمت این قوم مشغول باشد نان صوفیان بیش از این سه قوم را حلال نبود.
اما آن که مرد عادتی بود و باطن وی از طلب و مجاهده ای در آن طلب خالی باشد و به خدمت مشغول نبود، وی بدانکه مرقع پوشد صوفی نباشد، بلکه اگر چیزی بر طراران وقف کرده باشند وی را مباح باشد که خویشتن بر صورت صوفی نمودن، بی آن که به صفت ایشان باشی، محض نفاق و طراری بود و بدترین این قوم آن باشد که سخنی چند به عادت صوفیان یاد گرفته باشد و بیهوده می گوید و پندارد که علم اولین و آخرین بر وی گشاده شد که آن سخن می تواند گفت. و باشد که شومی آن ورا به جایی کشد که در علم و علما به چشم حقارت نگرد و باشد که شرع نیز در چشم وی مختصر گردد و گوید که این خود برای ضعفاست. و کسانی که در راه قوی شدند ایشان را هیچ زیان ندارد و دین ایشان دو قله شد که به هیچ چیز نجاست نپذیرد. و چون بدین درجه رسد کشتن وی فاضلتر از کشتن هزار کافر در روم و هند که مردمان خود از کافر خویشتن را نگاه دارند، اما این ملعون مسلمانی را هم به زبان مسلمانی باطل کند، و شیطان در این روزگار هیچ دام فرو نکرد از این عظیمتر و بسیار کس در این دام افتادند و هلاک شدند.
سفر اول
در طلب علم است و این سفر فریضه بود، چون تعلم علم و فریضه بود و سنت بود، چون تعلم سنت بود. و سفر برای طلب علم بر سه وجه بود:
وجه اول آن که علم شرح بیاموزد. و در خبر است که هرکه از خانه خویش بیرون آید به طلب علم، وی در راه خدای تعالی است تا بازآید. و در خبر است که فرشتگان پرهای خویش گسترده دارند برای طالب علم. و کس بوده است از سلف که برای یک حدیث سفر دراز کرده است و سفیان ثوری می گوید، «اگر کسی از شام تا یمن سفر کند تا یک کلمه بشنود که وی را در راه دین از آن فایده ای باشد، سفر وی ضایع نباشد، لیکن باید که سفر برای علمی کند که زاد آخرت بود و هر عملی که وی را از دنیا و آخرت نخواند و از حرص به قنات نخواند و از ریا به اخلاص نخواند و از پرستیدن خلق به پرستیدن حق نخواند، آن علم سبب نقصان بود.
وجه دوم آن که سفر کند تا خویشتن را و اخلاق خویشتن را بشناسد تا به علاج صفاتی که در وی مذموم بود مشغول شود. و این نیز مهم است که مردم تا در خانه خویش بود و کارها به مراد وی می رود، به خویشتن گمان نیکو برد و پندارد که نیکو اخلاق است و در سفر پرده آن اخلاق باطن برخیزد و احوالی پیش آید که ضعف و بدخویی و عاجزی خویش بشناسد و چون علت بازیابد به علاج مشغول تواند شد و هرکه سفر نکرده باشد در کارها مردانه نباشد.
بشر حافی گفت، «ای قرایان! سفر کنید تا پاک شوید که اگر بر یک جای بماند بگندد».
وجه سیم آن که سفر کند تا عجایب صنع خدای تعالی در بر و بحر و کوه و بیابان و اقالیم بیند و انواع آفریده های مختلف از حیوان و نباتات و غیر آن در نواحی عالم بشناسد و بیند که همه آفریدگار خود را تسبیح می کنند و به یگانگی گواهی می دهندو آن کس را که این چشم گشاده شد که سخن جمادات که حروف است و نه صورت بتواند شنید. و خط الهی که بر چهره همه موجودات نبشته است که نه حروف است و نه رقوم برخواند. و اسرار مملکت از او بتواند شناخت، خود وی را بدان حاجت نباشد که گرد زمین طواف کند، بلکه در ملکوت آسمان نگرد که هر شبانروز گرد وی طواف می کنند و اسرار عجایب خویش با وی می گویند و منادی می کنند که وکاین من آیه فی السموات والارض یمرون علیها و هم عنها معرضون، بلکه اگر کسی در عجایب آفرینش و اعضا و صفات خویش نظاره کند، همه عمر خود را نظاره گاه بیند، بلکه عجایب خود آن وقت بیند که از چشم ظاهر درگذرد و چشم دل باز کند.
یکی از بزرگان می گوید که مردمان می گویند که چشم باز کنید تا عجایب ببینید و من می گویم که چشم فراز کنید تا عجایب ببینید. و هر دو حق است که منزل اول آن است که چشم ظاهر باز کند و عجایب ظاهر بیند، آنگاه به دیگر منزل رسد. و عجایب ظاهر را نهایت است که تعلق آن به اجسام عالم است و آن متناهی است و عجایب باطن را نهایت نیست که تعلق آن به ارواح و حقایق است و حقایق را نهایت نیست. و با هر صورتی روحی و حقیقتی است صورت نصیب چشم ظاهر است و حقیقت نصیب چشم باطن است و صورت سخت مختصر است. و مثال وی چنان بود که کسی زبانی بیند، پندارد که پاره ای گوشت است و دلی بیند، پندارد که پاره ای خون سیاه است. نگاه کن تا قدر این نصیب چشم ظاهر است، در جنب آنچه حقیقت زبان و دل است چیست؟ و همه اجزا و ذرات عالم همچنین است. هرکه بیش از چشم ظاهر ندارد و درجه وی به درجه ستوری نزدیک است. اما در بعضی خبرها هست که چشم ظاهر کلید چشم باطن است، بدین صفت برای نظر در عجایب آفرینش از فایده ای خالی نیست.
سفر دوم
برای عبادت است، چون حج و غزو و زیارت گور انبیا و اولیا و صحابه و تابعین، بلکه زیارت علما و بزرگان دین که نظر در روی ایشان عبادت بود و برکه دعای ایشان بزرگ بود. و یکی از برکه مشاهدت ایشان آن بود که رغبت اقتدا کردن به ایشان پدید آید، پس دیدار ایشان هم عبادت بود و هم تخم عبادتهای بسیار بود. و چون فواید انفاس و سخنهای ایشان با آن یار شود و فواید مضاعف شود. و به زیارت گور بزرگان رفتن به قصد روا بود و این که رسول گفته است، «لا تشدو الرحال الا الی ثلثه مساجد یعنی مسجد مکه و مدینه و بیت المقدس» دلیل آن است که به بقاع و مساجد تبرک مکنید که همه برابر است، مگر این سه بقعه. اما نه چنان باشد که زیارت علما که زنده باشند در این نیاید، آنها که مرده باشند هم در این نیاید. پس به زیارت گور اولیا و علما رفتن به قصد و سفر کردن بدین سبب روا بود.
سفر سیم
گریختن از اسبابی که مشوش دین باشد، چون جاه و مال و ولایت و شغل دنیا. و این سفر فریضه بود در حق کسی که رفتن راه دین بر وی میسر نباشد با مشغله دنیا. و هرچند که آدمی هرگز فارغ نتواند بود از ضرورات و حاجات خویش، ولیکن سبکبار تواند بود، و قدنجا المنخففون، سبکباران رسته اند، اگرچه بی بار نه اند. و هرکه را جایی حشمت و معرفت پدید آید، غالب آن بود که وی را از خدای تعالی مشغول کند. سفیان ثوری می گوید که روزگار به دست، خامل و مجهول را بیم است تا به معروف چه رسد. روزگار آن است که هرکجا تو را بشناختند بگریزی و جایی روی که کس تو را نداند. و هم وی را دیده اند انبان در پشت می رفت. گفتند، «کجا می روی؟» گفت، «به فلان ده طعام ارزان تر می دهند.» گفتند، «چنین روا می داری؟» گفت، «هرکجا که معیشت فراخ تر بود آنجا روید که آنجا دین به سلامت تر بود و دل فارغ تر بود.» و ابراهیم خواص به هیچ شهر چهل روز بی مقام نکردی.
سفر چهارم
سفر تجارت بود در طلب دنیا و این سفر مباح است و اگر نیت آن باشد تا خود را و عیال خود را از روی خلق بی نیاز دارد، این سفر طاعت باشد و اگر طلب زیادت دنیاست برای تفاخر و تجمل، این سفر در راه شیطان است. و غالب آن بود که این کس همه عمر در رنج سفر باشد که زیادت کفایت را نهایت پدید نیست و ناگاه در آخر راه بر وی ببرند یا جایی غریب بمیرد و سلطان برگیرد. و نیکوترین آن بود که وارث برگیرد و در هوا و شهوت خویش خرج کند و از وی یاد نیارد و تا تواند وصیت به جای نیارد و وام نگزارد، وبال آخرت با وی بماند و هیچ غبن بیش از این نباشد که رنج همه وی کشد و وبال همه وی برد و راحت همه دیگری بیند.
سفر پنجم
سفر تماشا و تفرج بود و این سفر مباح بود چون اندکی بود و گاه گاه باشد، اما اگر کسی گشتن در شهرها عادت گیرد و وی را هیچ غرضی نباشد مگر آن که شهرهای نو و مردمان غریب را می بیند، علما را در چنین سفر خلاف است. گروهی گفته اند که این رنجانیدن خود باشد بی فایده و این نشاید. و درست نزدیک ما آن است که این حرام نباشد که تماشا غرضی است. اگرچه خسیس است و مباح هرکسی در خور وی بود. و چنین مردم خسیس طبع باشد و این غرض نیز در خور وی باشد.
اما گروهی اند از مرقع داران که عادت گرفته اند از شهری به شهری و از خانگاهی به خانگاهی می روند بی آن که به قصد پیری باشند که خدمت وی را ملازم گیرند، ولیکن مقصود ایشان تماشا بود که طاقت مواظبت بر عبادت ندارند و از باطن راه ایشان گشاده نشده باشد در مقامات تصوف، و به حکم کاهلی و بطالت طاقت آن ندارند که به حکم کسی از پیران نشینند بر یک جای. در شهرها می گردند و هرجا که سفره ای آبادان تر بود آنجا مقام کنند و چون آبادان نبود زبان به خادم دراز می کنند و جایی دیگر که سفره بهتر نشان دهند آنجا می روند و باشند که زیارت گوری بهانه گیرند که مقصود ما این است و نه آن باشد، این سفر اگر حرام نیست مکروه است و این قوم مذموم اند اگرچه عاصی و فاسق نه اند. و هرگاه که نان صوفیان خورند و سوال کنند و خود را بر صورت صوفیان فرانمایند، فاسق و عاصی باشند و آنچه ستانند حرام باشد که نه هر کسی که مرقع در پوشد و پنج نماز کند صوفی بود، بلکه صوفی آن بود که وی را طلبی باشد و روی در آن کار آورده باشد یا بدان رسیده بود و یا در کوشش آن بود که جز به صورتی در آن تقصیر نکند یا کسی بود که به خدمت این قوم مشغول باشد نان صوفیان بیش از این سه قوم را حلال نبود.
اما آن که مرد عادتی بود و باطن وی از طلب و مجاهده ای در آن طلب خالی باشد و به خدمت مشغول نبود، وی بدانکه مرقع پوشد صوفی نباشد، بلکه اگر چیزی بر طراران وقف کرده باشند وی را مباح باشد که خویشتن بر صورت صوفی نمودن، بی آن که به صفت ایشان باشی، محض نفاق و طراری بود و بدترین این قوم آن باشد که سخنی چند به عادت صوفیان یاد گرفته باشد و بیهوده می گوید و پندارد که علم اولین و آخرین بر وی گشاده شد که آن سخن می تواند گفت. و باشد که شومی آن ورا به جایی کشد که در علم و علما به چشم حقارت نگرد و باشد که شرع نیز در چشم وی مختصر گردد و گوید که این خود برای ضعفاست. و کسانی که در راه قوی شدند ایشان را هیچ زیان ندارد و دین ایشان دو قله شد که به هیچ چیز نجاست نپذیرد. و چون بدین درجه رسد کشتن وی فاضلتر از کشتن هزار کافر در روم و هند که مردمان خود از کافر خویشتن را نگاه دارند، اما این ملعون مسلمانی را هم به زبان مسلمانی باطل کند، و شیطان در این روزگار هیچ دام فرو نکرد از این عظیمتر و بسیار کس در این دام افتادند و هلاک شدند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۰ - آداب سماع
بدان که در سماع سه چیز باید نگاه داشت: زمان و مکان و اخوان. که هر وقت دلمشغولی باشد یا وقت نماز بود یا وقت طعام خوردن و یا وقتی بود که دلها بیشتر پراکنده بود و مشغول باشد، سماع بی فایده بود.
اما مکان چون راه گذری باشد، یا جایی ناخوش و تاریک بود یا به خانه ظالمی بود، همه وقت شوریده بود.
اما اخوان آن بود که هرکه حاضر بود اهل سماع بود. و چون متکبری از اهل دنیا حاضر بود یا قرای منکر باشد یا متکلفی حاضر بود که وی هر زمان به تکلف حال و رقص کند یا قومی از اهل غفلت حاضر باشند که ایشان سماع بر اندیشه باطل کنند یا به حدیث بیهده مشغول باشند و به هر جانبی می نگرند و به حرمت نباشند یا قومی از زنان نظارگی باشند و در میان قوم جوانان باشند، اگر از اندیشه یکدیگر خالی نباشند، این چنین سماع به کار نیاید. معنی این که جنید گفته است که در سماع زمان و مکان و اخوان شرط است این است.
اما نشستن به جایی که زنان جوان به نظاره آیند و مردان جوان باشند از اهل غفلت که شهوت بر ایشان غالب بود، حرام بود که سماع در این وقت آتش شهوت از هر دو جانب تیز کند. و هر کسی به شهوت به جانبی نگرد و باشد نیز که دل آویخته شود و آن تخم بسیاری فسق و فساد شود. هرگز چنین سماع نباید کرد.
پس چون کسانی که اهل سماع باشند و به سماع نشینند، ادب آن است که همه سر در پیش افکنند و در یکدیگر ننگرند و دست و سر نجنبانند و به تکلف هیچ حرکت نکنند بلکه چنان که در تشهد نماز نشینند و همه دل با حق تعالی دارند و منتظر آن باشند که چه فتوح پدید آید از غیبت به سبب سماع و خویشتن نگاه دارند تا به اختیار برنخیزند و حرکت نکنند و چون کسی به سبب غلبات وجد برخیزد با وی موافقت کنند، اگر دستارش بیفتد دستارها بنهد و این همه اگرچه بدعت است و از صحابه و تابعین نقل نکرده اند، لیکن نه هرچه بدعت بود نشاید که بسیار بدعت نیکو باشد که شافعی می گوید، «جماعت در تراویج وضع عمر رضی الله عنه است.» و این بدعتی نیکوست. پس بدعت مذموم آن بود که بر مخالفت سنتی بود، اما حسن خلق و دل مردمان شاد کردن در شرع محمود است. و هر قومی را عادتی باشد و با ایشان مخالفت کردن در اخلاق ایشان بدخویی باشد. و رسول (ص) گفته است، «خالق الناس باخلاقهم. با هر کسی زندگانی بر وفق عادت و خوی وی کن»، چون این قوم بدین موافقت شاد شوند و از این مخالفت مستوحش شوند، موافقت از سنت بود و صحابه مر رسول (ص) را بر پای نخاستندی که وی آن را کاره بود، لیکن چون جایی عادت بیند که برناخستن موحش بود، برخاستن بر پای دلخوشی را اولیتر که عادت عرب دیگر است و عادت عجم دیگر، والله اعلم.
اما مکان چون راه گذری باشد، یا جایی ناخوش و تاریک بود یا به خانه ظالمی بود، همه وقت شوریده بود.
اما اخوان آن بود که هرکه حاضر بود اهل سماع بود. و چون متکبری از اهل دنیا حاضر بود یا قرای منکر باشد یا متکلفی حاضر بود که وی هر زمان به تکلف حال و رقص کند یا قومی از اهل غفلت حاضر باشند که ایشان سماع بر اندیشه باطل کنند یا به حدیث بیهده مشغول باشند و به هر جانبی می نگرند و به حرمت نباشند یا قومی از زنان نظارگی باشند و در میان قوم جوانان باشند، اگر از اندیشه یکدیگر خالی نباشند، این چنین سماع به کار نیاید. معنی این که جنید گفته است که در سماع زمان و مکان و اخوان شرط است این است.
اما نشستن به جایی که زنان جوان به نظاره آیند و مردان جوان باشند از اهل غفلت که شهوت بر ایشان غالب بود، حرام بود که سماع در این وقت آتش شهوت از هر دو جانب تیز کند. و هر کسی به شهوت به جانبی نگرد و باشد نیز که دل آویخته شود و آن تخم بسیاری فسق و فساد شود. هرگز چنین سماع نباید کرد.
پس چون کسانی که اهل سماع باشند و به سماع نشینند، ادب آن است که همه سر در پیش افکنند و در یکدیگر ننگرند و دست و سر نجنبانند و به تکلف هیچ حرکت نکنند بلکه چنان که در تشهد نماز نشینند و همه دل با حق تعالی دارند و منتظر آن باشند که چه فتوح پدید آید از غیبت به سبب سماع و خویشتن نگاه دارند تا به اختیار برنخیزند و حرکت نکنند و چون کسی به سبب غلبات وجد برخیزد با وی موافقت کنند، اگر دستارش بیفتد دستارها بنهد و این همه اگرچه بدعت است و از صحابه و تابعین نقل نکرده اند، لیکن نه هرچه بدعت بود نشاید که بسیار بدعت نیکو باشد که شافعی می گوید، «جماعت در تراویج وضع عمر رضی الله عنه است.» و این بدعتی نیکوست. پس بدعت مذموم آن بود که بر مخالفت سنتی بود، اما حسن خلق و دل مردمان شاد کردن در شرع محمود است. و هر قومی را عادتی باشد و با ایشان مخالفت کردن در اخلاق ایشان بدخویی باشد. و رسول (ص) گفته است، «خالق الناس باخلاقهم. با هر کسی زندگانی بر وفق عادت و خوی وی کن»، چون این قوم بدین موافقت شاد شوند و از این مخالفت مستوحش شوند، موافقت از سنت بود و صحابه مر رسول (ص) را بر پای نخاستندی که وی آن را کاره بود، لیکن چون جایی عادت بیند که برناخستن موحش بود، برخاستن بر پای دلخوشی را اولیتر که عادت عرب دیگر است و عادت عجم دیگر، والله اعلم.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۴ - آداب محتسب
بدان که محتسب را از سه خصلت چاره نیست: علم و ورع و حسن خلق که چون علم ندارد منکر از معروف باز نشناسد و چون ورع نبود اگرچه باز شناسد کار به غرض کند و چون خلق نیکو نبود چون او را برنجانند و خشم او برآید خدای را فراموش کند و برحد بنایستد و آنچه کند به نصیب نفس کند نه به نصیب حق، حسبت او معصیت گردد.
و از این بود که امیر المومنین رضی الله عنه علی کافری بیفکند تا بکشد، وی آب دهان در وی پاشید، بازگشت و نکشت و گفت، «خشمگین شدم، ترسدم که برای خدای تعالی نکشته باشم». و عمر یکی را دره بزد، آنکس دشنام داد، دیگرش نزد گفتند، «چرا تقصیر کردی؟» گفت، «تا این زمان او را به حق زدم، اکنون که او دشنام داد اگر بزنم به قهر زده باشم».
و برای این گفت رسول (ص)، حسبت نکند الا مردی که فقیه بود بدانچه فرماید و در آنچه نهی کند و حلیم بود در آنچه بفرماید و در آنچه نهی کند و رفیق بود در آنچه فرماید و در نچه نهی کند». و حسن بصری گوید، «هرچه بخواهی فرمود، باید که اول فرمانبردار تو باشی که بدان کار کنی»، و این از ادب است، اما شرط نیست که رسول (ص) را پرسیدند که امر معروف و نهی از منکر نکنیم تا اول همه به جای نیاوریم؟ گفت نه، اگر همه به جای نیاورده باشد حسبت بازمگیرید.
و از آداب محتسب آن است که صبور باشد و تن در رنج دردهد که خدای تعالی می گوید، «و امر بالمعروف و انه عن المنکر و اصبر ما اصابک» و هرکه به رنج صبر نتواند کرد، حسبت نتواند کرد.
و از آداب مهم یکی آن است که اندک علایق و کوتاه طمع بود که هر جا طمع آمد حقیقت باطل شد. یکی از مشایخ عادت داشتی که هر روز از قصابی غدد فراستدی برای گربه یک روز منکری دید از قصاب اول با خانه آمد و گربه را بیرون کرد. آنگها برقصاب حسبت کرد قصاب گفت، «مادام که عدد می خواهی احتساب نتوانی کرد»، گفت، «من اول گربه بیرون کردم آنگاه به حسبت آمدم».
و هرکه خواهد که مردمان او را دوست دارند و بر او ثنا گویند و از او خشنود باشند حسبت نتواند کرد. کعب اخبار به ابو مسلم خولانی گفت، «حال تو در میان قوم تو چگونه است؟» گفت، «نیکو»، گفت، «در توریه می گوید که هرکه حسبت کند حال او در میان قوم او زشت بود.» گفت، «توریه راست می گوید که حسبت کند هرکه همچنین بود و ابو مسلم دروغ می گوید.»
و بدان که اصل حسبت آن است که محتسب اندوهگین بود برای آن عاصی که براو آن معصیت می رود و به چشم شفقت نگرد و او را همچنان منع کند که کسی فرزند خود را و رفق نگاه دارد. یکی بر مامون حسبت کرد و سخن زشت گفت. گفت، «ای جوانمرد خدای بهتر از تو به بتر از من فرستاد و گفت سخن نرم گو.» و موسی و هارون را علیهما السلام به فرعون فرستاد و گفت، «فقولا له قولا لینا سخن نرم گویید تا باشد که قبول کند.» بلکه باید که به رسول اقتدا کند که برنایی به نزدیک وی آمد و گفت یا رسول الله! مرا دستوری ده تا زنا کنم.» یاران همه بانگ برآوردند و قصد او کردند. رسول (ص) گفت، «دست بدارید.»او را نزدیک خود نشاند چنان که زانو به زانو بازداد و گفت، «یا جوانمرد! تو روا داری که کسی با مادر تو این کار کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت نیز، «روا داری که با دختر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت، «روا داری که کسی با خواهر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «روا داری که کسی با عمه تو و خاله تو چنین کند؟» و یک یک برشمرد، گفت، «نه» رسول گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» پس رسول به دل او فرود آرد و گفت، «بار خدایا دل او پاک گردان و فرج او را نگاه دار و گناه او را بیامرز.» مرد بازگشت و هیچ چیز بر او دشمن تر از زنا نبود.
و فضیل بن عیاض را گفتند که سفیان بن عیینه خلعت سلطان می ستاند. گفت، « او را در بیت المال حق بیش از آن است ». پس او را در خلوت نصیحت کرد، سفیان گفت، « یا علی، اگر چه ما از جمله صالحان نه ایم، لیکن صالحان را دوست داریم. » وصله بن اشیم نشسته بود با شاگردان. یکی بگذشت و ازار در زمین می کشید چنان که عادت متکبران عرب باشد و آن منهی است. اصحاب او قصد کردند که با او درشتی کنند. گفت، «خاموش باشید که من این کفایت کنم». آواز داد که یا برادر، مرا با تو حاجتی است. گفت، «چیست؟» گفت، «آن که ازار برترگیری». گفت، «نعم و کرامه». پس شاگردان را گفت، «اگر به درشتی گفتمی، گفتی که نخواهم کرد و دشنام نیز دادی».
و مردی دست در زنی زده بود و کاردی کشیده بود و هیچ کس زهره آن نداشت که به نزدیک وی بشود و آن زن فریاد می کرد. پس بشر حافی بگذشت، چنان که کتف او به کتف آن مرد باز آمد. مرد بیفتاد و از هوش برفت و عرق از او رفتن گرفت و زن خلاص یافت او را گفتند، «تو را چه شد؟» گفت، «ندانم. مردی به من بگذشت و تن او به من باز آمد و آهسته گفت، خدای می بیند که کجایی و چه می کنی. از هیبت این سخن از پای در آمدم.» گفتند، «آن بشر حافی بود». گفت، «آه که از خجالت در روی او نتوانم نگریست». و در حال او را تب گرفت و بیش از یک هفته نزیست.
و از این بود که امیر المومنین رضی الله عنه علی کافری بیفکند تا بکشد، وی آب دهان در وی پاشید، بازگشت و نکشت و گفت، «خشمگین شدم، ترسدم که برای خدای تعالی نکشته باشم». و عمر یکی را دره بزد، آنکس دشنام داد، دیگرش نزد گفتند، «چرا تقصیر کردی؟» گفت، «تا این زمان او را به حق زدم، اکنون که او دشنام داد اگر بزنم به قهر زده باشم».
و برای این گفت رسول (ص)، حسبت نکند الا مردی که فقیه بود بدانچه فرماید و در آنچه نهی کند و حلیم بود در آنچه بفرماید و در آنچه نهی کند و رفیق بود در آنچه فرماید و در نچه نهی کند». و حسن بصری گوید، «هرچه بخواهی فرمود، باید که اول فرمانبردار تو باشی که بدان کار کنی»، و این از ادب است، اما شرط نیست که رسول (ص) را پرسیدند که امر معروف و نهی از منکر نکنیم تا اول همه به جای نیاوریم؟ گفت نه، اگر همه به جای نیاورده باشد حسبت بازمگیرید.
و از آداب محتسب آن است که صبور باشد و تن در رنج دردهد که خدای تعالی می گوید، «و امر بالمعروف و انه عن المنکر و اصبر ما اصابک» و هرکه به رنج صبر نتواند کرد، حسبت نتواند کرد.
و از آداب مهم یکی آن است که اندک علایق و کوتاه طمع بود که هر جا طمع آمد حقیقت باطل شد. یکی از مشایخ عادت داشتی که هر روز از قصابی غدد فراستدی برای گربه یک روز منکری دید از قصاب اول با خانه آمد و گربه را بیرون کرد. آنگها برقصاب حسبت کرد قصاب گفت، «مادام که عدد می خواهی احتساب نتوانی کرد»، گفت، «من اول گربه بیرون کردم آنگاه به حسبت آمدم».
و هرکه خواهد که مردمان او را دوست دارند و بر او ثنا گویند و از او خشنود باشند حسبت نتواند کرد. کعب اخبار به ابو مسلم خولانی گفت، «حال تو در میان قوم تو چگونه است؟» گفت، «نیکو»، گفت، «در توریه می گوید که هرکه حسبت کند حال او در میان قوم او زشت بود.» گفت، «توریه راست می گوید که حسبت کند هرکه همچنین بود و ابو مسلم دروغ می گوید.»
و بدان که اصل حسبت آن است که محتسب اندوهگین بود برای آن عاصی که براو آن معصیت می رود و به چشم شفقت نگرد و او را همچنان منع کند که کسی فرزند خود را و رفق نگاه دارد. یکی بر مامون حسبت کرد و سخن زشت گفت. گفت، «ای جوانمرد خدای بهتر از تو به بتر از من فرستاد و گفت سخن نرم گو.» و موسی و هارون را علیهما السلام به فرعون فرستاد و گفت، «فقولا له قولا لینا سخن نرم گویید تا باشد که قبول کند.» بلکه باید که به رسول اقتدا کند که برنایی به نزدیک وی آمد و گفت یا رسول الله! مرا دستوری ده تا زنا کنم.» یاران همه بانگ برآوردند و قصد او کردند. رسول (ص) گفت، «دست بدارید.»او را نزدیک خود نشاند چنان که زانو به زانو بازداد و گفت، «یا جوانمرد! تو روا داری که کسی با مادر تو این کار کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت نیز، «روا داری که با دختر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت، «روا داری که کسی با خواهر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «روا داری که کسی با عمه تو و خاله تو چنین کند؟» و یک یک برشمرد، گفت، «نه» رسول گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» پس رسول به دل او فرود آرد و گفت، «بار خدایا دل او پاک گردان و فرج او را نگاه دار و گناه او را بیامرز.» مرد بازگشت و هیچ چیز بر او دشمن تر از زنا نبود.
و فضیل بن عیاض را گفتند که سفیان بن عیینه خلعت سلطان می ستاند. گفت، « او را در بیت المال حق بیش از آن است ». پس او را در خلوت نصیحت کرد، سفیان گفت، « یا علی، اگر چه ما از جمله صالحان نه ایم، لیکن صالحان را دوست داریم. » وصله بن اشیم نشسته بود با شاگردان. یکی بگذشت و ازار در زمین می کشید چنان که عادت متکبران عرب باشد و آن منهی است. اصحاب او قصد کردند که با او درشتی کنند. گفت، «خاموش باشید که من این کفایت کنم». آواز داد که یا برادر، مرا با تو حاجتی است. گفت، «چیست؟» گفت، «آن که ازار برترگیری». گفت، «نعم و کرامه». پس شاگردان را گفت، «اگر به درشتی گفتمی، گفتی که نخواهم کرد و دشنام نیز دادی».
و مردی دست در زنی زده بود و کاردی کشیده بود و هیچ کس زهره آن نداشت که به نزدیک وی بشود و آن زن فریاد می کرد. پس بشر حافی بگذشت، چنان که کتف او به کتف آن مرد باز آمد. مرد بیفتاد و از هوش برفت و عرق از او رفتن گرفت و زن خلاص یافت او را گفتند، «تو را چه شد؟» گفت، «ندانم. مردی به من بگذشت و تن او به من باز آمد و آهسته گفت، خدای می بیند که کجایی و چه می کنی. از هیبت این سخن از پای در آمدم.» گفتند، «آن بشر حافی بود». گفت، «آه که از خجالت در روی او نتوانم نگریست». و در حال او را تب گرفت و بیش از یک هفته نزیست.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱ - اصل اول
و ما در این فضل خوی نیکو بگوئیم پس حقیقت خوی نیکو پیدا کنیم که خوی نیکو به دست آوردن ممکن است به ریاضت پس طریق آن بگوییم که چیست پس علامت خوی بد بگوییم. پس تدبیر آن که کسی عیب خود بشناسد بگوییم. پس علامت خوی نیکو پیدا کنیم. پس طریق پروردن کودکان و تربیت ایشان بگوییم. پس را مجاهدت مرید اندر ابتدای این کار پیدا کنیم و فضل و ثواب خوی نیکو بگوییم، انشاءالله تعالی.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴ - پیدا کردن آن که خلق نیکو به دست آوردن ممکن است
بدا که گروهی گفته اند چنان که خلق ظاهر بنگردد از آن که آفریده اند، کوتاه دراز نشود به حیلت یا دراز کوتاه نشود و زشت نیکو نشود، همچنین اخلاق که صورت باطن است بنگردد و این خطاست. اگر چنین بودی، تادیب و ریاضت و پند دادن و وصیت کردن نیکو همه باطل بودی و رسول (ص) گفت، «حسنوا اخلاقکم خوی خویش را نیکو کنید». و این چگونه محال بود که مر ستور را از سرکشی با نرمی توان آورد. و صید وحشی را فراانس توان داشت.
و قیاس این برخلقت باطل است که کارها دو قسم است، بعضی آن است که اختیار آدمی را بدان راه نیست، چنان که از ازسته خرما درخت سیب نتوان کرد، اما از وی درخت خرما توان کرد، به ترتیب و نگاه داشتن و شروط آن. همچنین اصل خشم و شهوت ممکن نیست به اختیار آدمی ببردن، اما خشم و شهوت را به ریاضت با حد اعتدال آوردن ممکن است و این به تجربت معلوم است، اما در حق بعضی خلق دشوارتر بود و دشواری آن به دو سبب بود. یکی از آن که در اصل فطرت قوی تر افتاده بود و دیگر آن که مدتی دراز طاعت آن داشته بود.
و خلق اندر این به چهار درجه اند:
درجه اول آن که ساده دل باشد که هنوز نیک از بد نشناخته باشد، هنوز خوی فراکار نیک و بد نکرده بود، ولیکن بر فطرت اول است. و این نقش پذیر بود و زود صلاح پذیرد. وی را به کسی حاجت بود که تعلیم کند و آفت اخلاق بد با وی بگوید و راه به وی نماید. و کودکان را همه در ابتدای فطرت چنین بود، و راه ایشان پدر و مادر بزنند که ایشان را بر دنیا حریص کنند و فراگذارند تا چنان که خواهند زندگانی می کنند. خون دین ایشان در گردن مادران و پدران باشد و برای این گفت حق سبحانه و تعالی، «قواانفسکم و اهلیکم نارا»
درجه دوم آن بود که هنوز چیزی بد اعتقاد نکرده است، لیکن متابعت شهوت و غضب خوی کرده باشد مدام، لیکن همی داند که ناکردنی است. کار وی صعبتر بود که وی را به دو چیز حاجت است. یکی آن که خوی فساد از وی بیرون کند و دوم آن که تخم صلاح اندر وی بکارند، ولیکن اگر در وی جدی و بایستی پیدا آید، زود به اصلاح آید، و خوی از فساد بازکند.
درجه سوم آن که خوی فرافساد کرده بود، نداند که این ناکردنی است، بلکه آن خوی اندر چشم وی نیکو شده بود، این به اصلاح نیاید الا به نادر.
درجه چهارم آن که از این همه فخر کند به فساد و پندارد که کاری است چون کسانی که لاف زنند که ما چندین کس بکشتیم و چندین شراب بخوردیم این علاج پذیر نباشد، مگر سعادتی سماوی اندر رسد که آدمی اندر آن راه نبرد.
و قیاس این برخلقت باطل است که کارها دو قسم است، بعضی آن است که اختیار آدمی را بدان راه نیست، چنان که از ازسته خرما درخت سیب نتوان کرد، اما از وی درخت خرما توان کرد، به ترتیب و نگاه داشتن و شروط آن. همچنین اصل خشم و شهوت ممکن نیست به اختیار آدمی ببردن، اما خشم و شهوت را به ریاضت با حد اعتدال آوردن ممکن است و این به تجربت معلوم است، اما در حق بعضی خلق دشوارتر بود و دشواری آن به دو سبب بود. یکی از آن که در اصل فطرت قوی تر افتاده بود و دیگر آن که مدتی دراز طاعت آن داشته بود.
و خلق اندر این به چهار درجه اند:
درجه اول آن که ساده دل باشد که هنوز نیک از بد نشناخته باشد، هنوز خوی فراکار نیک و بد نکرده بود، ولیکن بر فطرت اول است. و این نقش پذیر بود و زود صلاح پذیرد. وی را به کسی حاجت بود که تعلیم کند و آفت اخلاق بد با وی بگوید و راه به وی نماید. و کودکان را همه در ابتدای فطرت چنین بود، و راه ایشان پدر و مادر بزنند که ایشان را بر دنیا حریص کنند و فراگذارند تا چنان که خواهند زندگانی می کنند. خون دین ایشان در گردن مادران و پدران باشد و برای این گفت حق سبحانه و تعالی، «قواانفسکم و اهلیکم نارا»
درجه دوم آن بود که هنوز چیزی بد اعتقاد نکرده است، لیکن متابعت شهوت و غضب خوی کرده باشد مدام، لیکن همی داند که ناکردنی است. کار وی صعبتر بود که وی را به دو چیز حاجت است. یکی آن که خوی فساد از وی بیرون کند و دوم آن که تخم صلاح اندر وی بکارند، ولیکن اگر در وی جدی و بایستی پیدا آید، زود به اصلاح آید، و خوی از فساد بازکند.
درجه سوم آن که خوی فرافساد کرده بود، نداند که این ناکردنی است، بلکه آن خوی اندر چشم وی نیکو شده بود، این به اصلاح نیاید الا به نادر.
درجه چهارم آن که از این همه فخر کند به فساد و پندارد که کاری است چون کسانی که لاف زنند که ما چندین کس بکشتیم و چندین شراب بخوردیم این علاج پذیر نباشد، مگر سعادتی سماوی اندر رسد که آدمی اندر آن راه نبرد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵ - پیدا کردن طریق معالجه
بدان که هرکه می خواهد که خلقی را از خود بیرون کند، یک طریق بیش نیست و آن آن است که هرچیز را مه خلق همی فرماید خلاف آن همی کند که شهوت را جز مخالفت نشکند و هرچیز را ضد وی شکند چنان که علاج علتی که از گرمی خیزد سردی خوردن است، هر علت که از خشم خیزد علاج وی بردباری کردن است و هرچه از تکبر خیزد علاج وی تواضع کردن است و هرچه از بخل خیزد علاج وی مال دادن است و همچنین است همه.
پس هرکه کاری نیکو عادت کند خلق نیکو اندر وی پدید آید. و سر این که شریعت به کار نیکو فرموده است این است که مقصود از این گردیدن دل است از صورت رشت به صورت نیکو. و هرچه آدمی به تکلف عادت کند طبع وی شود که کودک از ابتدا از دبیرستان برمد و از تعلیم گریزان بود. و چون وی را به الزام فرا تعلیم دارند، طبع وی شود و چون بزرگ شود لذت وی اندر علم بود و از آن صبر نتواند کرد، بلکه کسی که کبوتر بازیدن یا شطرنج بازیدن یا قمار عادت کند، چنان که طبع او گردد، همه راحتهای دنیا و هر چه دارد اندر سر آن دهد و دست از آن بندارد.
بلکه چیزها که برخلاف طبع است به سبب عادت طبیعت گردد تا کسانی باشند که فخر کنند بر عیاری، و بر آن که بر چوب خوردن و دست بریدن صبر کنند. و مخنثان با فضیحتی کار ایشان با یکدیگر در مخنثی فخر کنند، بلکه اگر کسی نظاره کند میان حجامان و کناسان همچنان اندر کار خود با یکدیگر فخر کنند که علما و ملوک نکنند و این همه ثمره عادت است بلکه کسی که به گل خوردن خو فرا کند، چنان شود که از آن صبر نتواند کرد و بر بیماری و خطر هلاک صبر می کند.
پس چون آنچه ضد و خلاف طبع است به عادت طبع همی گردد، آنچه بر موافق طبع است و دل را همچون طعام و شراب است تن را، اولیتر که به عادت حاصل آید و معرفت حق تعالی وی زیر دست داشتن غضب و شهوت، بر مقتضای طبع دل آدمی است که وی از گروه فرشتگان است و آن که میل وی به خلاف این است، بیمار شده است تا غذای وی ناخوش شده است نزدیک وی و بیمار باشد که طعام را دشمن دارد و آنچه وی را زیان دارد بر آن حریص، پس هر که چیزی دیگر از معرفت و طاعت حق تعالی دوست تر دارد بیمار است، چنان که حق تعالی گفت، « فی قلوبهم مرض » و گفت، « الا من اتی الله به قلب سلیم » و چنان که تن بیمار در خطر هلاک این جهان است، دل بیمار در خطر هلاک آن جهان است و چنان که بیمار را امید سلامت نبود الا بدان که بر خلاف نفس داروی تلخ خورد به فرمان طبیب، بیماری دل را نیز حیلت نبود الا به مخالفت هوای نفس به قول صاحب شریعت (ع) که طبیعت دلهای خلق اوست.
و بر جمله، طب تن و طب هر دو یکی راه دارد، چنان که گرمی را سردی سازد و سردی را گرمی. همچنین کسی را که تکبر بر وی غالب بود، به تکلف کردن تواضع شفا یابد و اگر تواضع قالب بود و به حد خسیسی رسیده باشد، تکلف تکبر وی را شفا بود.
پس بدان که اخلاق نیکو را سه سبب است. یکی اصل فطرت است و آن عطا و فضل حق تعالی است که کسی را اندر اصل نیکوخو و متواضع آفریند و چنین بسیار است. دوم آن که افعال نیکو به تکلف کردن گیرد تا وی را عادت شود. سوم آن که مدام کسانی را بیند که افعال و اخلاق ایشان نیکو بود و صحبت با ایشان دارد، به ضرورت آن صفات ایشان اندر طبع وی همی گیرد، اگر چه از آن خبر ندارد. هر که این سه سعادت بیابد که اندر اصل خلقت نیکوخو باشد و صحبت با اهل خیر دارد و افعال خیر عادت کند، وی به درجه کمال رسیده باشد و هر که از این سه محروم ماند که در اصل فطرت ناقص بود و صحبت با اشرار دارد و نیز افعال شر عادت کند، اندر شقاوت به درجه کمال بود و میان این هر دو درجه های بسیار است که در بعضی باشد و در بعضی نه و سعادت و شقاوت هر یکی به مقدار آن باشد، « فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره، و من یعمل مثقال ذره شرا یره ».
پس هرکه کاری نیکو عادت کند خلق نیکو اندر وی پدید آید. و سر این که شریعت به کار نیکو فرموده است این است که مقصود از این گردیدن دل است از صورت رشت به صورت نیکو. و هرچه آدمی به تکلف عادت کند طبع وی شود که کودک از ابتدا از دبیرستان برمد و از تعلیم گریزان بود. و چون وی را به الزام فرا تعلیم دارند، طبع وی شود و چون بزرگ شود لذت وی اندر علم بود و از آن صبر نتواند کرد، بلکه کسی که کبوتر بازیدن یا شطرنج بازیدن یا قمار عادت کند، چنان که طبع او گردد، همه راحتهای دنیا و هر چه دارد اندر سر آن دهد و دست از آن بندارد.
بلکه چیزها که برخلاف طبع است به سبب عادت طبیعت گردد تا کسانی باشند که فخر کنند بر عیاری، و بر آن که بر چوب خوردن و دست بریدن صبر کنند. و مخنثان با فضیحتی کار ایشان با یکدیگر در مخنثی فخر کنند، بلکه اگر کسی نظاره کند میان حجامان و کناسان همچنان اندر کار خود با یکدیگر فخر کنند که علما و ملوک نکنند و این همه ثمره عادت است بلکه کسی که به گل خوردن خو فرا کند، چنان شود که از آن صبر نتواند کرد و بر بیماری و خطر هلاک صبر می کند.
پس چون آنچه ضد و خلاف طبع است به عادت طبع همی گردد، آنچه بر موافق طبع است و دل را همچون طعام و شراب است تن را، اولیتر که به عادت حاصل آید و معرفت حق تعالی وی زیر دست داشتن غضب و شهوت، بر مقتضای طبع دل آدمی است که وی از گروه فرشتگان است و آن که میل وی به خلاف این است، بیمار شده است تا غذای وی ناخوش شده است نزدیک وی و بیمار باشد که طعام را دشمن دارد و آنچه وی را زیان دارد بر آن حریص، پس هر که چیزی دیگر از معرفت و طاعت حق تعالی دوست تر دارد بیمار است، چنان که حق تعالی گفت، « فی قلوبهم مرض » و گفت، « الا من اتی الله به قلب سلیم » و چنان که تن بیمار در خطر هلاک این جهان است، دل بیمار در خطر هلاک آن جهان است و چنان که بیمار را امید سلامت نبود الا بدان که بر خلاف نفس داروی تلخ خورد به فرمان طبیب، بیماری دل را نیز حیلت نبود الا به مخالفت هوای نفس به قول صاحب شریعت (ع) که طبیعت دلهای خلق اوست.
و بر جمله، طب تن و طب هر دو یکی راه دارد، چنان که گرمی را سردی سازد و سردی را گرمی. همچنین کسی را که تکبر بر وی غالب بود، به تکلف کردن تواضع شفا یابد و اگر تواضع قالب بود و به حد خسیسی رسیده باشد، تکلف تکبر وی را شفا بود.
پس بدان که اخلاق نیکو را سه سبب است. یکی اصل فطرت است و آن عطا و فضل حق تعالی است که کسی را اندر اصل نیکوخو و متواضع آفریند و چنین بسیار است. دوم آن که افعال نیکو به تکلف کردن گیرد تا وی را عادت شود. سوم آن که مدام کسانی را بیند که افعال و اخلاق ایشان نیکو بود و صحبت با ایشان دارد، به ضرورت آن صفات ایشان اندر طبع وی همی گیرد، اگر چه از آن خبر ندارد. هر که این سه سعادت بیابد که اندر اصل خلقت نیکوخو باشد و صحبت با اهل خیر دارد و افعال خیر عادت کند، وی به درجه کمال رسیده باشد و هر که از این سه محروم ماند که در اصل فطرت ناقص بود و صحبت با اشرار دارد و نیز افعال شر عادت کند، اندر شقاوت به درجه کمال بود و میان این هر دو درجه های بسیار است که در بعضی باشد و در بعضی نه و سعادت و شقاوت هر یکی به مقدار آن باشد، « فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره، و من یعمل مثقال ذره شرا یره ».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸ - فصل (راههای رسیدن به خلق نیکو)
بدان که ریاضت کاری دشوار است و جان کندن است، ولیکن اگر طبیب استاد بود، و راه فرا داوری لطیف داند، دشوار آسانتر گردد. و لطیف طبیب آن است که مرید را به اول درجه به حقیقت حق نخواند که طاقت آن ندارد که اگر کودک را گویند به دبیرستان شو تا به درجه ریاست رسی، او خود ریاست نداند که چه باشد، بدان کار چون رغبت کند؟ ولیکن باید گفت برو تا شبانگاه چوگان و گوی به تو دهم تا بازی کنی، بدان تا کودک به حرص این بشود و چون بزرگتر شود وی را ترغیب کنی به جامه نیکو زینت تا دست از بازی ندارد. و چون بزرگتر شود وی را به ریاست و خواجگی وعده دهند و گویند جامه دیبا کار زنان باشد. و چون بزرگتر شود گویند خواجگی و ریاست اصلی ندارد که همه به مرگ تباه شود، آنگاه وی را به پادشاهی جاوید دعوت کنند.
پس باشد که مرید اندر ابتدای کار بر اخلاص تمام قادر نبود. وی را رخصت دهند که مجاهدت همی کند بر شره. آن که مردمان وی را به چشم نیکو نگرند تا آرزوی ریا و شره مال اندر وی بشکند چون فارغ شود. رعونتی اندر وی پدیدار آید، آنگاه شره رعونت اندر وی بشکند، بدان که فرماید که گدایی کند. و چون وی اندر آن قبولی پدیدار آید، از آن منع کند وبه خدمتهای خسیس مشغول گرداند، چون خدمت طهارت جای و غیر آن. و همچنین هر صفتی که اندر وی پدید آید، علاج اندک همی فرماید بتدریج، بیکبار همه نفرماید، که طاقت آن ندارد. و بر آرزوی ریا و نام نیکو همه رنجها بتواند کشیدن که مثال آن همه چون مار و کژدم است، و مثال ریا چون اژدهاست، که همه را فرو برد و بازپسین صفتی که از صدیقان بشود این است.
پس باشد که مرید اندر ابتدای کار بر اخلاص تمام قادر نبود. وی را رخصت دهند که مجاهدت همی کند بر شره. آن که مردمان وی را به چشم نیکو نگرند تا آرزوی ریا و شره مال اندر وی بشکند چون فارغ شود. رعونتی اندر وی پدیدار آید، آنگاه شره رعونت اندر وی بشکند، بدان که فرماید که گدایی کند. و چون وی اندر آن قبولی پدیدار آید، از آن منع کند وبه خدمتهای خسیس مشغول گرداند، چون خدمت طهارت جای و غیر آن. و همچنین هر صفتی که اندر وی پدید آید، علاج اندک همی فرماید بتدریج، بیکبار همه نفرماید، که طاقت آن ندارد. و بر آرزوی ریا و نام نیکو همه رنجها بتواند کشیدن که مثال آن همه چون مار و کژدم است، و مثال ریا چون اژدهاست، که همه را فرو برد و بازپسین صفتی که از صدیقان بشود این است.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۱ - پروردن و ادب کردن کودکان
بدان که فرزند امانتی است اندر دست مادر و پدر و دل وی پاک است چون جوهر نفیس و نقش پذیر چون موم و از همه نقشها خالی است و چون زمین پاک است که هر تخم که اندر وی افکنی بروید، اگر تخم افکنی به سعادت دین و دنیا رسد و مادر و پدر و معلم اندر ثواب شریک باشند و اگر به خلاف این بود بدبخت باشد و ایشان بر هرچه رود شریک باشند که حق تعالی همی گوید، «قوا انفسکم و اهلیکم نارا» و کودک را از آتش دنیا نگاه داشتن اولیتر که از آتش دوزخ نگاه دارند و نگاهداشتن وی آن بود که وی را به ادب دارد و اخلاق نیکو به وی آموزد و از قرین بد نگاه دارد که اصل همه فسادها از قرین بد خیزد و او را اندر تنعم و جامه نیکو آراستن خو نکند که آنگاه از آن صبر نتواند کردن و همه عمر اندر طلب آن ضایع کند، بلکه پاکی او اندر ابتدا جهد کند تا آن که وی را شیر دهد، به صلاح و نیکوخو و حلال خوار بود که خوی بد از دایه سرایت کند و شیر که از حرام آید پلید بود و چون گوشت و پوست کودک از آن بروید، طبع وی را با آن مناسبتی پدید آید که پس از بلوغ ظاهر شود. و چون زبان وی گشاده گردد، باید که سخن وی الله باشد و این وی را تلقین می کنند. و چون چنان شود که از بعضی چیزها شرم دارد، این بشارتی بود و دلیل آن بود که هر که نور عقل بر وی افتاد، از شرم شحنه ای سازد که وی را بر هر چه زشت باشد تشویر همی دهد.
و اول چیزی که پیدا شود شره طعام بود. باید که ادب خوردن آموزد تا به دست راست خورد و بسم الله بگوید و به شتاب نخورد و بسیار نخورد و خرد بخایدو چشم بر لقمه دیگران ندارد و تا یک لقمه فرو نبرد، دست به دیگر دراز نکند و گاه گاه نان تهی دهد تا همیشه خو با نان خورش نکند. و بسیار خوردن اندر چشم وی زشت کند و گوید که این کار ستوران و بی خردان باشد و کودک بسیارخوار را اندر پیش وی عیب کند و کودک با ادب را ثنا گوید تا رگ مباهات اندر وی بجنبد و وی نیز چنان کند.
و جامه سپید را اندر چشم وی بیاراید و جامه ابریشمین و رنگین را نکوهیده دارد و گوید این کار زنان باشد و رعنایان و خویشتن آراستن کار مخنثان بود نه کار مردان و نگاه دارد تا کودکان که جامه ابریشمین دارند و تنعم کنند، با وی نیفتند و ایشان را نبینند که آن هلاک وی بود که وی نیز آرزو کند. و از قرین بد نگاه دارد که هرکودک که وی را نگاه ندارند، شوخ و دروغ زن و دزد و لجوج و بی باک گردد و به روزگار دراز آن از وی نشود.
و چون به دبیرستان دهد، قرآن بیاموزد. آنگاه به اخبار و حکایات پارسیان و سیرت صحابه و سلف مشغول کند و البته نگذارد که با شعار حدیث عشق زنان و صفت ایشان بود مشغول شود. و نگاه دارد وی را از ادیبی که گوید که بدان طبع لطیف بود که نه آن ادیب بود، بلکه آن شیطان بود که تخم فساد اندر دل وی بکارد.
و چون کودک کاری نیک بکند و خوی نیکو بر وی پدید آید، وی را اندر آن مد کند و چیزی دهد وی را که بدان شاد شود و اندر پیش مردمان بر وی ثنا کند و اگر خطایی کند یا گوید، یکی یا دو بار نادیده انگارد تا سخن خوار نشود که اگر بسیار با وی گفته آید دلیر شود و آشکارا بکند و چون معاودت کند، یک بار اندر سر توبیخ کند و گوید زنهار تا کسی از تو این نبیند و نداند که رسوا شوی میان مردمان و تو را به هیچ کس ندارند.
و پدر باید که حشمت خویش با وی نگاه دارد و مادر وی را به پدر ترساند و نگذارد که به روز بخسبد که کاهل شود و شب بر جای نرم نخواباند تا تن وی قوی شود. و هر روز یک ساعت او را از بازی بازندارد تا فرهیخته شود و دلتنگ نشود که از آن بدخوی گردد و کوردل شود. و او را خو باز کند تا با همه کس تواضع کند و بر سر کودکان فخر نکند و لاف نزند و از کودکان چیزی فرا نستاند، بلکه بدیشان دهد و او را گویند که ستدن کار گدایان باشد و بی همتان و طمع زر و سیم که از کسی فرا ستاند البته راه باز ندهد که از آن هلاک شود و اندر کارهای زشت افتد و او را بیاموزد که آب بینی و دهان پیش مردمان نیندازد و پشت با مردمان نکند و با ادب بنشیند و دست فرا زیر زنخدان نزند که آن دلیل کاهلی بود و بسیار نگوید و البته سوگند نخورد و تا نپرسند سخن نگوید. و هرکه مهتر از او بود او را حرمت دارد و اندر پیش وی نرود و زبان از فحش و لعنت نگاه دارد.
و چون معلم وی را بزند، بگوید تا فریاد و جزع نکند بسیار و شفیع نه انگیزاند و صبر کند و گوید کار مردان این باشد و بانگ داشتن کار زنان و پرستاران باشد.
و چون هفت ساله شد نماز و طهارت فرانماید به رفق و چون ده ساله شد، اگر نکند بزند و ادب کند. و دزدی و حرام خوردن و دروغ گفتن اندر پیش چشم وی زشت کند و همیشه آن را همی نکوهد. چون چنین پرورند، هرگه که بالغ شود اسرار این آداب با وی بگویند که مقصود از طعام آن است که بنده را قوت بود بر آن که طاعت خدای تعالی کند و مقصود از دنیا زاد آخرت است که دنیا با کسی نمی ماند و مرگ بزودی و ناگاه درآید و نیکبخت آن بود که از دنیا زاد آخرت برگیرد تا به بهشت و خشنودی حق تعالی رسد و صحبت بهشت و دوزخ وی را گفتن گیرد و ثواب و عقاب کارها با وی همی گوید. چون ابتدا با ادب پرورند این سخنها چون نقش اندر سنگ باشد. و اگر فراگذاشته باشند چون خاک از دیوار فرو ریزد.
سهل تستری رحمهم الله می گوید، «سه ساله بودم که شب نظاره کردمی اندر خاک. محمد بن سوار رحمهم الله که نماز شب کردی یک بار مرا گفت، «آن خدای را که تو را بیافرید یاد نکنی ای پسر؟» گفتم که چگونه یاد کنم؟ گفت که شب که اندر جامه خواب همی گردی سه بار بگوی به دل نه به زبان که خدای با من است و خدای به من همی نگرد و خدای مرا می بیند. گفت، «چند شب آن همی کردم». پس گفت، «هر شبی هفت بار بگوی، همی گفتم». پس حلاوت این اندر دل من افتاد. چون سالی برآمد مرا گفت، «آنچه تو را گفتم یاد دار همه عمر تا آنگاه که تو را در گور نهند که این دست گیرد تو را در این جهان و در آن جهان. چند سال آن همی گفتم تا حلاوت آن در سر من پدید آمد، پس یک روز خال مرا گفت، «هرکه حق تعالی با وی بود و به وی همی نگرد و وی را همی بیند معصیت نکند. زنهار تا معصیت نکنی که وی تو را همی بیند. پس مرا به معلم فرستاد. دل من پراکنده می شد. گفتم، «هر روز یک ساعت بیش مفرستید». تا قرآن بیاموختم و آنگاه هفت ساله بود. چون ده ساله شدم پیوسته روزه داشتمی و نان جوین خوردمی تا دوازده ساله شدم، سال سیزدهم مرا مسأله ای در دل افتاد، گفتم، «مرا به بصره فرستید تا پرسم». شدم و پرسیدم از جمله علما. حل نکردند. به عبادان مردی را نشان دادند. آنجا شدم. وی حل کرد مدتی با وی بودم، پس با تستر آمدم و به یک درم سیم جو خریدمی و روزه داشتمی و بدان گشادمی بی نان خورش و یک سال به یک درم سیم بسنده کردمی. پس عزم کردم که به سه شبانه روز هیچ نخوردم تا بدان قادر شدم پس فرا پنج شدم و فرا هفت شدم تا به تدریج بیست و پنج روز رسانیدم که هیچ چیز نخوردمی و بیست و پنج سال بر این حال صبر کردم بایستادم و همه شب زنده داشتمی».
و این حکایت برای آن کرده آمد تا معلوم گردد که کاری که عظیم بود، تخم آن در کودکی افکنده باشد.
و اول چیزی که پیدا شود شره طعام بود. باید که ادب خوردن آموزد تا به دست راست خورد و بسم الله بگوید و به شتاب نخورد و بسیار نخورد و خرد بخایدو چشم بر لقمه دیگران ندارد و تا یک لقمه فرو نبرد، دست به دیگر دراز نکند و گاه گاه نان تهی دهد تا همیشه خو با نان خورش نکند. و بسیار خوردن اندر چشم وی زشت کند و گوید که این کار ستوران و بی خردان باشد و کودک بسیارخوار را اندر پیش وی عیب کند و کودک با ادب را ثنا گوید تا رگ مباهات اندر وی بجنبد و وی نیز چنان کند.
و جامه سپید را اندر چشم وی بیاراید و جامه ابریشمین و رنگین را نکوهیده دارد و گوید این کار زنان باشد و رعنایان و خویشتن آراستن کار مخنثان بود نه کار مردان و نگاه دارد تا کودکان که جامه ابریشمین دارند و تنعم کنند، با وی نیفتند و ایشان را نبینند که آن هلاک وی بود که وی نیز آرزو کند. و از قرین بد نگاه دارد که هرکودک که وی را نگاه ندارند، شوخ و دروغ زن و دزد و لجوج و بی باک گردد و به روزگار دراز آن از وی نشود.
و چون به دبیرستان دهد، قرآن بیاموزد. آنگاه به اخبار و حکایات پارسیان و سیرت صحابه و سلف مشغول کند و البته نگذارد که با شعار حدیث عشق زنان و صفت ایشان بود مشغول شود. و نگاه دارد وی را از ادیبی که گوید که بدان طبع لطیف بود که نه آن ادیب بود، بلکه آن شیطان بود که تخم فساد اندر دل وی بکارد.
و چون کودک کاری نیک بکند و خوی نیکو بر وی پدید آید، وی را اندر آن مد کند و چیزی دهد وی را که بدان شاد شود و اندر پیش مردمان بر وی ثنا کند و اگر خطایی کند یا گوید، یکی یا دو بار نادیده انگارد تا سخن خوار نشود که اگر بسیار با وی گفته آید دلیر شود و آشکارا بکند و چون معاودت کند، یک بار اندر سر توبیخ کند و گوید زنهار تا کسی از تو این نبیند و نداند که رسوا شوی میان مردمان و تو را به هیچ کس ندارند.
و پدر باید که حشمت خویش با وی نگاه دارد و مادر وی را به پدر ترساند و نگذارد که به روز بخسبد که کاهل شود و شب بر جای نرم نخواباند تا تن وی قوی شود. و هر روز یک ساعت او را از بازی بازندارد تا فرهیخته شود و دلتنگ نشود که از آن بدخوی گردد و کوردل شود. و او را خو باز کند تا با همه کس تواضع کند و بر سر کودکان فخر نکند و لاف نزند و از کودکان چیزی فرا نستاند، بلکه بدیشان دهد و او را گویند که ستدن کار گدایان باشد و بی همتان و طمع زر و سیم که از کسی فرا ستاند البته راه باز ندهد که از آن هلاک شود و اندر کارهای زشت افتد و او را بیاموزد که آب بینی و دهان پیش مردمان نیندازد و پشت با مردمان نکند و با ادب بنشیند و دست فرا زیر زنخدان نزند که آن دلیل کاهلی بود و بسیار نگوید و البته سوگند نخورد و تا نپرسند سخن نگوید. و هرکه مهتر از او بود او را حرمت دارد و اندر پیش وی نرود و زبان از فحش و لعنت نگاه دارد.
و چون معلم وی را بزند، بگوید تا فریاد و جزع نکند بسیار و شفیع نه انگیزاند و صبر کند و گوید کار مردان این باشد و بانگ داشتن کار زنان و پرستاران باشد.
و چون هفت ساله شد نماز و طهارت فرانماید به رفق و چون ده ساله شد، اگر نکند بزند و ادب کند. و دزدی و حرام خوردن و دروغ گفتن اندر پیش چشم وی زشت کند و همیشه آن را همی نکوهد. چون چنین پرورند، هرگه که بالغ شود اسرار این آداب با وی بگویند که مقصود از طعام آن است که بنده را قوت بود بر آن که طاعت خدای تعالی کند و مقصود از دنیا زاد آخرت است که دنیا با کسی نمی ماند و مرگ بزودی و ناگاه درآید و نیکبخت آن بود که از دنیا زاد آخرت برگیرد تا به بهشت و خشنودی حق تعالی رسد و صحبت بهشت و دوزخ وی را گفتن گیرد و ثواب و عقاب کارها با وی همی گوید. چون ابتدا با ادب پرورند این سخنها چون نقش اندر سنگ باشد. و اگر فراگذاشته باشند چون خاک از دیوار فرو ریزد.
سهل تستری رحمهم الله می گوید، «سه ساله بودم که شب نظاره کردمی اندر خاک. محمد بن سوار رحمهم الله که نماز شب کردی یک بار مرا گفت، «آن خدای را که تو را بیافرید یاد نکنی ای پسر؟» گفتم که چگونه یاد کنم؟ گفت که شب که اندر جامه خواب همی گردی سه بار بگوی به دل نه به زبان که خدای با من است و خدای به من همی نگرد و خدای مرا می بیند. گفت، «چند شب آن همی کردم». پس گفت، «هر شبی هفت بار بگوی، همی گفتم». پس حلاوت این اندر دل من افتاد. چون سالی برآمد مرا گفت، «آنچه تو را گفتم یاد دار همه عمر تا آنگاه که تو را در گور نهند که این دست گیرد تو را در این جهان و در آن جهان. چند سال آن همی گفتم تا حلاوت آن در سر من پدید آمد، پس یک روز خال مرا گفت، «هرکه حق تعالی با وی بود و به وی همی نگرد و وی را همی بیند معصیت نکند. زنهار تا معصیت نکنی که وی تو را همی بیند. پس مرا به معلم فرستاد. دل من پراکنده می شد. گفتم، «هر روز یک ساعت بیش مفرستید». تا قرآن بیاموختم و آنگاه هفت ساله بود. چون ده ساله شدم پیوسته روزه داشتمی و نان جوین خوردمی تا دوازده ساله شدم، سال سیزدهم مرا مسأله ای در دل افتاد، گفتم، «مرا به بصره فرستید تا پرسم». شدم و پرسیدم از جمله علما. حل نکردند. به عبادان مردی را نشان دادند. آنجا شدم. وی حل کرد مدتی با وی بودم، پس با تستر آمدم و به یک درم سیم جو خریدمی و روزه داشتمی و بدان گشادمی بی نان خورش و یک سال به یک درم سیم بسنده کردمی. پس عزم کردم که به سه شبانه روز هیچ نخوردم تا بدان قادر شدم پس فرا پنج شدم و فرا هفت شدم تا به تدریج بیست و پنج روز رسانیدم که هیچ چیز نخوردمی و بیست و پنج سال بر این حال صبر کردم بایستادم و همه شب زنده داشتمی».
و این حکایت برای آن کرده آمد تا معلوم گردد که کاری که عظیم بود، تخم آن در کودکی افکنده باشد.