عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۷ - پیدا کردن سر این مجاهدت و اختلاف پیر و مرید
بدان که مقصود از گرسنگی آن است تا نفس شکسته شود و زیر دست گردد و به ادب شود و راست بایستد و از این بندها مستغنی شود و برای این است که پیر مرید را این همه بفرماید و خود نکند که مقصود گرسنگی نیست. مقصود آن است که چندان خورد که معده گران نشود و نیز حس گرسنگی نیابد که هردو شاغل بود و کمال اندر این آن است که نصیب ملایکه بود که ایشان را نه رنج گرسنگی بود و نه گرانی طعام، ولیکن نفس این اعتدال نیابد الا بدان که اندر ابتدا بر وی نیرو کنند. آنگاه گروهی از بزرگان همیشه به خویشتن بدگمان بوده اند و راه حزم گرفته اند و این نگاه داشته اند و آن که کاملتر بوده است بر حد اعتدال بایستاده است و دلیل بر این آن است که رسول (ص) گاه بودی که روزه داشتی تا گفتندی که نیز نگشاید و گاه بودی که همی گشادی تا گفتندی که نیز ندارد و چون از خانه چیزی طلب کردی، اگر بودی بخوردی و اگر نبودی گفتی روزه دارم و انگبین دوست داشتی و گوشت دوست داشتی.
و معروف کرخی را طعام خوش بردندی، بخوردی و بشر حافی نخوردی. از معروف سوال کردند، گفت، «برادر من بشر ورع بگرفته است و مرا معرفت گشاده کرده است. من مهمانم اندر سرای مولای خویش. چون دهد همی خورم و چون ندهد صبر همی کنم. مرا هیچ تصرف نمانده است و هیچ اعتراضی نی».و این جای غرور احمقان باشد که هرکه طاقت مجاهدت ندارد گوید من عارفم چون معروف کرخی. پس دست از مجاهدت ندارد الا دو کس، اما صدیقی که بر کار راست ایستاده باشد و اما احمقی که پندارد که راست بایستاده است و معروف کرخی را تصرف پرسیده بود، اگر در وی خیانتی کردندی به دست و زبان اندر وی هیچ خشم حرکت نکردی و از حق تعالی دیدی. این سخن از چون اویی درست آید و چون بشر حافی و سری سقطی و مالک دینار، این طبقه از نفس خود ایمن نبوده باشند و ایشان مجاهدت بازنگرفته باشند. محال بود که کسی به خویشتن این گمان برد.
و معروف کرخی را طعام خوش بردندی، بخوردی و بشر حافی نخوردی. از معروف سوال کردند، گفت، «برادر من بشر ورع بگرفته است و مرا معرفت گشاده کرده است. من مهمانم اندر سرای مولای خویش. چون دهد همی خورم و چون ندهد صبر همی کنم. مرا هیچ تصرف نمانده است و هیچ اعتراضی نی».و این جای غرور احمقان باشد که هرکه طاقت مجاهدت ندارد گوید من عارفم چون معروف کرخی. پس دست از مجاهدت ندارد الا دو کس، اما صدیقی که بر کار راست ایستاده باشد و اما احمقی که پندارد که راست بایستاده است و معروف کرخی را تصرف پرسیده بود، اگر در وی خیانتی کردندی به دست و زبان اندر وی هیچ خشم حرکت نکردی و از حق تعالی دیدی. این سخن از چون اویی درست آید و چون بشر حافی و سری سقطی و مالک دینار، این طبقه از نفس خود ایمن نبوده باشند و ایشان مجاهدت بازنگرفته باشند. محال بود که کسی به خویشتن این گمان برد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۶ - فصل (حیلت پسندیده و ناپسندیده در دروغ گفتن)
بدان که چون بزرگان را حاجت افتاده است به دروغ، حیلت کرده اند و به الفاظ راست طلب کرده اند، چنان که آن کس چیزی دیگر فهم کند که مقصود بود و آن را معاریض گویند چنان که مطرف اندر پیش امیری شد. وی گفت، «چرا کمتر همی آیی؟» گفت، «تا از نزدیک امیر شده ام پهلو از زمین برنگرفته ام، الا آنچه حق تعالی نیرو داده است تا وی پندارد که بیمار بوده است» و آن سخن راست بود. و شعبی را چون کسی طلب کردی بر در سرای، کنیزک را گفتی تا دایره ای بکشیدی و آن کنیزک پای اندر میان نهادی و گفتی که اندر اینجا نیست و یا گفتی که اندر مسجد طلب کن. و معاذ چون از عمل بازآمدی زن وی را گفتی، «چندین همل بکردی، ما را چه آوردی؟» گفتی، «نگاهبانی با من بود. هیچ چیز نتوانستم آوردن» یعنی حق تعالی و زن پنداشتی که با وی عمر مشرفی فرستاده بود. آن زن به خانه عمر شد و عتاب کرد که معاذ امین بود به نزد رسول (ص) و به نزدیک ابوبکر چرا با وی مشرف فرستادی؟ عمر معاذ را بخواند و قصه پرسید. چون بگفت بخندید و چیزی به وی داد تا به آن زن دهد.
و بدان که این نیز آن وقت روا بود که حاجت باشد. چون حاجت نبود مردمان را اندر غلط افکندن روا نبود، اگرچه لفظ راست باشد.
عبدالله بن عتبه رحمه الله علیه همی گوید، با پدر به هم اندر نزدیک عمر عبدالعزیز شدم. چون بیرون آمدم جامه ای نیکو داشتم. مردمان گفتند که خلعت امیرالمومنین است. گفتم حق تعالی امیرالمومنین را جزای خیر دهاد. پدر مرا گفت، «زینهار، ای پسر دروغ مگو مانند دروغ نیز مگو». یعنی این مانند دروغ است، اما به غرض این اندک مباح شود چون طیبت کردن و دل کسی خوش کردن. چنان که رسول(ص) گفت، پیرزن اندر بهشت نشود و تو را بر بچه شتر نشانم و اندر چشم شوهر تو سپیدی است اما اگر اندر وی ضرری باشد روا نبود، چنان که کسی را اندر جوال کند چنان که گوید زنی اندر تو رغبت کرده است تا وی دل بر آن بنهد و امثال آن.
اما اگر ضرری نبود و برای مزاح دروغی بگوید به درجه معصیت نرسد، ولیکن از درجه کمال ایمان بیفتد که رسول(ص) همی گوید، «ایمان مردم را تمام نشود تا آنگاه که خلق را آن پسندد که خود را و از مزاح دروغ دست بدارد»، از این جنس باشد آن که بسیاری گویند برای دلخوشی صدبار تو را طلب کردم و به خانه آمدم. این به درجه حرامی نرسد که داند که از این تقدیر عدد نباشد، اما اگر بسیار طلب نکرده باشد دروغ بود. و این که عادت بود که گویند که چیزی بخور، گوید نمی بایدم. این نشاید چون شهوت اندر وی بود.
و رسول(ص) قدحی شیر با زنان داد شب عروسی عایشه رضی الله عنه گفتند، «ما را همی نباید». گفت، «دروغ و گرسنگی به هم جمع مکنید». گفتند، «یا رسول الله این مقدار دروغ بود و دورغ نویسند؟» گفت، «دروغکی نویسند که دروغکی است».
سعید بن مسیب را درد چشم بود و چیزی در گوشه چشم وی گرد آمده بود. گفتند، «اگر پاک کنی چه باشد؟» گفت، «طبیب را گفته ام که دست فراچشم نکنم. آنگاه دروغ گفته باشم». عیسی (ع) همی گوید، «از کبایر یکی آن است که حق تعالی را خواند به دروغ که خدای داند که چنین است و نه چنان باشد». و رسول(ص) گفته است که هر که بر خواب دروغ گوید وی اندر قیامت تکلیف کنند تا گره بر دانه جو زند و نتواند.
آفت دوازدهم (غیبت است)
و این نیز بر زبان غالب است و هیچ کس الا ماشاالله از این خلاص نیابد و وبال عظیم است. و حق تعالی این را در قرآن مانند همی کند به کسی که گوشت برادر مرده بخورد. و رسول(ص) گفت، «دور باشید از غیبت که غیبت از زنا بدتر است که توبه از زنا بپذیرند و از غیبت فرانپذیرند تا آن کس بحل نکند» و گفت، «شب معراج به قومی بگذشتم که گوشت از روی خویش به ناخن فرود می آوردند. گفتم اینان که اند؟ گفتند، «آنانند که غیبت کنند مردمان را».
سلیمان جابر رحمهم الله می گوید، «رسول را گفتم مرا چیزی بیاموز که مرا دست گیرد. گفت کار خیر حقیر مدار اگر همه آن بود که از دلو خویش آب فراکوزه کسی کنی و یا برادر مسلمان پیشانی گشاده دار و چون از پیش تو برخیزد غیبت مکن». و حق تعالی به موسی (ع) وحی فرستاد که هر که غیبت کرد و توبه نکرد و بمیرد، اولین کسی باشد اندر دوزخ شود و هر که توبه کرد و بمیرد بازپسین کسی باشد که اندر بهشت شود». و جابر همی گوید، «با رسول خدا اندر سفر بودیم. بر دو گور بگذشت. گفت این هر دو اندر عذابند یکی برای غیبت و یکی آن که جامه از بشنج بول نگاه نداشتی آنگاه چوبی تر به دو پاره کرد و به سر گور ایشان به زمین فرو برد و گفت تا این خشک نشود عذاب ایشان سبکتر بود».
و چون مردی اقرار داد به زنا او را سنگسار فرمود. یکی گفت دیگری را که چنان که سنگ را نشانند وی را بنشاندند. پس رسول(ص) به مرداری بگذشت گفت، «بخورید این مردار را». گفتند، «مردار چگونه خوریم؟» گفت،«آنچه از گوشت آن برادر می خورید بتر از این است و گنده تر از این است در معصیت» و صحابه به روی گشاده یکدیگر را دیدند و غیبت یکدیگر نکردندی و این از فاضلترین عبادات دانستندی و خلاف این از نفاق شمردندی.
و قتاده رحمهم الله همی گوید، «عذاب قبر سه قسم است، یک ثلث آن از غیبت است و یم ثلث آن سخن چیدن و یک ثلث جامه از بول نگاه نداشتن» و عیسی (ع) با حواریان بر سگی مردار بگذشت گفتند، «این گنده چیزی است!» عیسی(ع) گفت، «آن سپیدی دندان وی سخت نیکو چیزی است» ایشان را بیاموخت که از هر چه بینند آن گویند که نیکوتر است. خوکی بر عیسی(ع) بگذشت. گفت، «برو به سلامت». گفتند، «یا روح الله! خوک را هم چنین می گویی؟» گفت، «زبان خود را خو فرا نکنم جز فراخیر». و علی بن الحسین رضی الله عنه یکی را دید که غیبت همی کرد. گفت، «خاموش که این نان خورش سگان دوزخ است».
و بدان که این نیز آن وقت روا بود که حاجت باشد. چون حاجت نبود مردمان را اندر غلط افکندن روا نبود، اگرچه لفظ راست باشد.
عبدالله بن عتبه رحمه الله علیه همی گوید، با پدر به هم اندر نزدیک عمر عبدالعزیز شدم. چون بیرون آمدم جامه ای نیکو داشتم. مردمان گفتند که خلعت امیرالمومنین است. گفتم حق تعالی امیرالمومنین را جزای خیر دهاد. پدر مرا گفت، «زینهار، ای پسر دروغ مگو مانند دروغ نیز مگو». یعنی این مانند دروغ است، اما به غرض این اندک مباح شود چون طیبت کردن و دل کسی خوش کردن. چنان که رسول(ص) گفت، پیرزن اندر بهشت نشود و تو را بر بچه شتر نشانم و اندر چشم شوهر تو سپیدی است اما اگر اندر وی ضرری باشد روا نبود، چنان که کسی را اندر جوال کند چنان که گوید زنی اندر تو رغبت کرده است تا وی دل بر آن بنهد و امثال آن.
اما اگر ضرری نبود و برای مزاح دروغی بگوید به درجه معصیت نرسد، ولیکن از درجه کمال ایمان بیفتد که رسول(ص) همی گوید، «ایمان مردم را تمام نشود تا آنگاه که خلق را آن پسندد که خود را و از مزاح دروغ دست بدارد»، از این جنس باشد آن که بسیاری گویند برای دلخوشی صدبار تو را طلب کردم و به خانه آمدم. این به درجه حرامی نرسد که داند که از این تقدیر عدد نباشد، اما اگر بسیار طلب نکرده باشد دروغ بود. و این که عادت بود که گویند که چیزی بخور، گوید نمی بایدم. این نشاید چون شهوت اندر وی بود.
و رسول(ص) قدحی شیر با زنان داد شب عروسی عایشه رضی الله عنه گفتند، «ما را همی نباید». گفت، «دروغ و گرسنگی به هم جمع مکنید». گفتند، «یا رسول الله این مقدار دروغ بود و دورغ نویسند؟» گفت، «دروغکی نویسند که دروغکی است».
سعید بن مسیب را درد چشم بود و چیزی در گوشه چشم وی گرد آمده بود. گفتند، «اگر پاک کنی چه باشد؟» گفت، «طبیب را گفته ام که دست فراچشم نکنم. آنگاه دروغ گفته باشم». عیسی (ع) همی گوید، «از کبایر یکی آن است که حق تعالی را خواند به دروغ که خدای داند که چنین است و نه چنان باشد». و رسول(ص) گفته است که هر که بر خواب دروغ گوید وی اندر قیامت تکلیف کنند تا گره بر دانه جو زند و نتواند.
آفت دوازدهم (غیبت است)
و این نیز بر زبان غالب است و هیچ کس الا ماشاالله از این خلاص نیابد و وبال عظیم است. و حق تعالی این را در قرآن مانند همی کند به کسی که گوشت برادر مرده بخورد. و رسول(ص) گفت، «دور باشید از غیبت که غیبت از زنا بدتر است که توبه از زنا بپذیرند و از غیبت فرانپذیرند تا آن کس بحل نکند» و گفت، «شب معراج به قومی بگذشتم که گوشت از روی خویش به ناخن فرود می آوردند. گفتم اینان که اند؟ گفتند، «آنانند که غیبت کنند مردمان را».
سلیمان جابر رحمهم الله می گوید، «رسول را گفتم مرا چیزی بیاموز که مرا دست گیرد. گفت کار خیر حقیر مدار اگر همه آن بود که از دلو خویش آب فراکوزه کسی کنی و یا برادر مسلمان پیشانی گشاده دار و چون از پیش تو برخیزد غیبت مکن». و حق تعالی به موسی (ع) وحی فرستاد که هر که غیبت کرد و توبه نکرد و بمیرد، اولین کسی باشد اندر دوزخ شود و هر که توبه کرد و بمیرد بازپسین کسی باشد که اندر بهشت شود». و جابر همی گوید، «با رسول خدا اندر سفر بودیم. بر دو گور بگذشت. گفت این هر دو اندر عذابند یکی برای غیبت و یکی آن که جامه از بشنج بول نگاه نداشتی آنگاه چوبی تر به دو پاره کرد و به سر گور ایشان به زمین فرو برد و گفت تا این خشک نشود عذاب ایشان سبکتر بود».
و چون مردی اقرار داد به زنا او را سنگسار فرمود. یکی گفت دیگری را که چنان که سنگ را نشانند وی را بنشاندند. پس رسول(ص) به مرداری بگذشت گفت، «بخورید این مردار را». گفتند، «مردار چگونه خوریم؟» گفت،«آنچه از گوشت آن برادر می خورید بتر از این است و گنده تر از این است در معصیت» و صحابه به روی گشاده یکدیگر را دیدند و غیبت یکدیگر نکردندی و این از فاضلترین عبادات دانستندی و خلاف این از نفاق شمردندی.
و قتاده رحمهم الله همی گوید، «عذاب قبر سه قسم است، یک ثلث آن از غیبت است و یم ثلث آن سخن چیدن و یک ثلث جامه از بول نگاه نداشتن» و عیسی (ع) با حواریان بر سگی مردار بگذشت گفتند، «این گنده چیزی است!» عیسی(ع) گفت، «آن سپیدی دندان وی سخت نیکو چیزی است» ایشان را بیاموخت که از هر چه بینند آن گویند که نیکوتر است. خوکی بر عیسی(ع) بگذشت. گفت، «برو به سلامت». گفتند، «یا روح الله! خوک را هم چنین می گویی؟» گفت، «زبان خود را خو فرا نکنم جز فراخیر». و علی بن الحسین رضی الله عنه یکی را دید که غیبت همی کرد. گفت، «خاموش که این نان خورش سگان دوزخ است».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۷ - پیدا کردن مذمت دنیا به اخبار
بدان که رسول (ص) روزی به گوسفند مرده ای بگذشت. گفت، «ببینید که این مردار چگونه خوار است که کسی به وی ننگرد! بدان خدای که نفس محمد به دست قدرت وی است که دنیا بر حق سبحانه و تعالی خوارتر از این است و اگر نزدیک وی دنیا را بر پشه ای محل بودی، هیچ کافر را شربتی آب ندادی» و گفت، «دوستی دنیا سر همه گناهان است» و گفت، «دنیا ملعون است و هرچه دروست ملعون است، الا آنچه برای حق سبحانه تعالی باشد» و گفت، «هرکه دنیا را دوست دارد آخرت به زیان آورد و هرکه آخرت را دوست دارد دنیا را به زیان آورد، پس آنچه بماند اختیار کند بر آنچه نماند».
و زید بن ارقم همی گوید، «با ابوبکر رضی الله عنه بودم، وی را آب آوردند با انگبین شیرین کرده. چون به دهان نزدیک برد بازگرفت و بگریست بسیار، چنان که همه بگریستیم. چون خاموش شد دلیری نیافت کسی که پرسیدی. چون چشم بسترد گفتند: یا خلیفه رسول الله چه بود؟ گفت، یک روز با رسول (ص) نشسته بودیم. دیدم که به دست چیزی را از خود دور همی کرد. و هیچ چیز ندیدم. گفتم: یا رسول الله! آن چیست؟ گفت: دنیاست که خویشتن را بر من عرضه همی کند. باز آمد و گفت: اگر تو جستی از من، کسانی که پس از تو باشند نجهند. اکنون ترسیدم که دنیا مرا یافت. ترک کردم و بگریستم».
و گفت رسول (ص)، «حق سبحانه و تعالی هیچ چیز نیافرید بر روی زمین دشمن تر بر وی از دنیا و تا دنیا آفرید، هرگز به وی ننگریست». و گفت، «دنیا سرای بی سرایان است و مال بی مالان است و جمع کسی کند که اندر وی عقل نیست و دشمنی اندر طلب وی کسی کند که بی علم باشد و حسد بر وی کسی برد که بی فقه باشد و طلب وی کسی کند که بی یقین است».
و گفت، «هرکه بامداد برخیزد و بیشتر همت وی بر دنیا باشد وی نه از دوستان خدای تعالی است، و چهار خصلت ملازم دل وی باشد: اندوهی که بریده نشود و شغلی که از آن فارغ نگردد و درویشی ای که هرگز به توانگری نرسد و امیدی که هرگز به نهایت نرسد» و به بوهریره گوید، «یک روز رسول (ص) فرمود: خواهی که دنیا به جملگی به تو نمایم؟ و مرا دست بگرفت و به سر سرگین دانی برد که اندر وی استخوان مردم و استخوان چهارپای و خرقه پاره ها و پلیدیهای مردم بود و گفت: یا اباهریره! این سرهای پرحرص و آز بوده است همچون سرهای شما و امروز کله سراست بی پوست و زود خاکستر شود و این نجاستها طعامهای الوان است که به جهد بسیار به دست آوردند و چنین بینداختند که هم از وی می گریزند و این خرقه ها جامه تجمل ایشان است که باد می برد و این استخوان ستوران و مرکب ایشان است که بر پشت ایشان گرد جهان همی گردیدند. این است جمله دنیا. هرکه بر دنیا همی گرید جای گریستن است». پس هرکه حاضر بودند همه بگریستند و رسول (ص) گفت، «دنیا را تا بیافریده اند میان آسمان و زمین بیاویخته اند که حق تعالی در وی ننگریسته است و در قیامت گوید مرا به کمترین بندگام خویش ده. گوید خاموش ای ناچیز! نپسندیدم در دنیا که تو کسی را باشی. امروز پسندم؟» و گفت (ص)، «روز قیامت گروهی همی آیند کردارهای ایشان چند کوههای تهامه همه به دوزخ فرستند». گفتند، «یا رسول الله! همه اهل نماز باشند!» گفت، «نماز کنند و روزه دارند و شب نیز بی خواب باشند ولکن چون از دنیا چیزی یابند در وی جهند».
روزی رسول (ص) بیرون آمد و صحابه را گفت، «کیست از شما که خواهد که نابینا نباشد و حق تعالی وی را نابینا نگرداند؟ بدانید هرکه اندر دنیا رغبت کند و امید دراز فرا کشد، حق سبحانه و تعالی بر قدر آن دل وی کور کند و هرکه اندر دنیا زاهد بود وامل کوتاه کند حق سبحانه و تعالی وی را علمی بخشد، بی آن که از کسی بیاموزد و راه به وی نماید بی آن که دلیل اندر میان باشد». و یک روز رسول (ص) بیرون آمد. ابی عبیده جراح از بحرین آمده بود و مالی آورده بود و انصار شنیده بودند. در نماز بامداد زحمت دادند. چون از نماز سلام بداد، همه اندر پیش وی ایستادند. رسول (ص) تبسمی کرد و گفت، «مگر شنیده اید که مالی رسیده است؟» گفتند، «آری» گفت، «بشارت باد شما را که کارها خواهد بود که بر آن شاد شوید و من بر شما از درویشی نترسم. از آن همی ترسم که دنیا بر شما ریزند، چنان که بر کسانی ریختند که پیش از شما بودند و آنگاه اندر آن مناقشت کنید، چنان که ایشان کردند و هلاک شوید، چنان که ایشان شدند». و گفت، «دل به هیچ گونه به یاد دنیا مشغول مدارید که از ذکر دنیا نهی کرده اند».
انس می گوید، «رسول (ص) را شتری بود که آن غضبا گفتندی و هیچ شتر با او ندویدی. یک روز اعرابی ای شتری آورده بود و با آن بدوانید و اندر پی اش شد. مسلمانان غمناک شدند. رسول (ص) گفت، «حق است بر خدای تعالی که هیچ چیز اندر دنیا برنکشد که نه آن را خوار گرداند و گفت: پس از این دنیا روی به شما نهد و دین شما را بخورد چنان که آتش هیزم خورد».
و عیسی (ع) همی گوید، «دنیا را به خدایی مگیرید تا شما را به بندگی نگیرد و گنج چنان نهید که از وی نترسید و به نزدیک آن نهید که ضایع نکند که گنج دنیا از آفت دور نبود و گنجی که برای حق تعالی نهید ایمن باشد». و گفت، «دنیا و آخرت ضد یکدیگرند. چندان که این را خشنود کنی آن ناخشنود گردد».
و عیسی (ع) گفت، «یا حواریان من! دنیا اندر پیش شما اندر خاک افکندم. وی را بازمگیرید که از پلیدی دنیا یکی آن است که معصیت حق تعالی جای دوری نرود و دیگر پلیدی وی آن است که به آخرت نرسد تا به ترک او نگویید. پس بیرون گذرید از دنیا و به عمارت وی مشغول مشوید و بدانید که سر همه خطاها دوستی دنیاست. و گفت، «چنان که آب و آتش اندر یک جای قرار نگیرد، دوستی دنیا و آخرت اندر یک دل جمع نیابد».
و عیسی (ع) را گفتند، چرا جامه نکنی؟» گفت، «کهنه دیگران مرا کفایت بود». یک روز باران و رعد وی را بگرفت. تا همی دوید تا جایی جوید، خیمه ای دید آنجا شد. زنی دید، بگریخت، غاری بود، آنجا شد. شیری دید اندر آنجا، بگریخت. گفت، «بارخدایا! هرچه آفریده ای وی را آرامگاهی است مگر مرا». وحی آمد به وی که آرامگاه تو مستقر رحمت من است یعنی بهشت. اندر بهشت چارصد حور را جفت تو خواهم کرد که همه را به دست لطف خویش آفریده ام و چهار هزار سال عروس تو خواهد بود و هر روزی چند عمر دنیا، و منادی را برنمایم تا ندا کند که کجا اندر زاهدان دنیا تا همه بیایند و عروس عیسی را ببینند».
و یک بار عیسی (ع) با حواریان به شهری بگذشت. اهل آن شهر همه مرده و اندر میان راه افتاده. گفت، «یا قوم! این همه در خشم خدای سبحانه مرده اند و اگر نه اندر زیر خاک بودندی». گفتند، «خواهیم که بدانیم تا سبب آن چه بوده است. آن شب عیسی (ع) بر سر بالایی رفت و آواز داد که با اهل شهر. یکی جواب داد که لبیک یا روح الله. گفت، «قصه شما چیست؟» گفت، «شب به سلامت بودیم. بامداد در این عذاب افتادیم». گفت، «چرا؟» گفت، «برای آن که دنیا دوست داشتیم و اصل معصیت را اطاعت داشتیم». گفت، «دنیا را چگونه دوست داشتید؟» گفت، «چنان که کودک مادر را. چون بیامدی شاد می شدیم و چون برفتی غمناک می شدیم». گفت، «دیگران چرا جواب ندادند؟» گفت، «ایشان هر یکی لگامی از آتش در دهان دارند». گفت، «تو چون نداری؟» جواب داد، «من اندر میان ایشان بودم لیکن نه از ایشان بودم. چون عذاب بیامد من نیز در عذاب بماندم و اکنون بر کنار دوزخم. ندانم نجات یابم یا نه».
عیسی (ع) گفت، «یا حواریان! نان جو و نمک درشت و جامه پلاس و خوابگاه اندر مزبله بسیار بهتر بود یا عافیت دنیا و آخرت». و گفت، «بسنده کنید با دنیایی اندک با سلامت دین، چنان که دیگران بسنده کردند به دین اندک با سلامت دنیا». و گفت، «یا کسانی که دنیا طلب می کنید تا مزد کنید. اگر از دنیا دست بدارید مزد بسیار یابید و بیشتر بود».
و سلیمان بن داوود (ع) روزی همه شد در موکبی عظیم و مرغان هوا و دیو و پری همه اندر خدمت وی همی شدند. به عابدی از عباد بنی اسرائیل بگذشت. گفت، «یا بن داوود! خدای سبحانه و تعالی تو را ملکی عظیم داده است». گفت، «ای عابد! یک تسبیح اندر صحیفه مومنی بهتر از هرچه فرا ابن داوود داده اند که آن تسبیح بماند و این مملکت نماند».
و اندر خبر است که آدم (ع) چون گندم بخورد قضای حاجت پدید آمد، جایی همی جست که آنجا بنهد. حق سبحانه و تعالی فرشته ای فرستاد که چه همی جویی؟ گفت، «این که اندر شکم دارم همی خواهم که جایی نهم». و اندر هیچ طعام بهشت این ثفل ننهاده بودند مگر در گندم. گفت، «بگوی تا کجا بنهی. بر عرش یا بر کرسی یا اندر جویها و زیر درختان بهشت؟ بر و به دنیا شو که جای پلیدیها آن است». و در خبر است که جبرئیل (ع) فرا نوح (ع) گفت، «یا نوح! دنیا را چون یافتی با این عمر دراز؟» گفت، «چون خانه ای که دو در دارد، به یکی اندر شدم و به دیگری بیرون شدم».
و عیسی (ع) را گفتند ما را چیزی آموز که حق سبحانه و تعالی ما را دوست گیرد، گفت، «دنیا را دشمن گیرید تا حق تعالی شما را دوست گیرد».
این قدر اخبار در مذمت دنیا اکتفا کنیم.
اما آثار: علی بن ابی طالب کرم الله وجهه همی گوید، «هرکه شش چیز به جای آورد هیچ باقی نگذاشت اندر طلب بهشت و گریختن از دوزخ: اول آن که حق سبحانه و تعالی را و طاعت وی را دوست داشت. دوم شیطان را بدانست و به مخالفت وی برخاست. سیم حق بدانست که کدام است و دست اندر وی زد. چهارم باطل بدانست که کدام است و دست از وی بداشت. پنجم دنیا را بدانست و بینداخت. ششم آخرت را بدانست و اندر طلب وی ایستاد». و یکی از حکما همی گوید، «هرچه از دنیا به تو دهند پیش از تو کسی داشته باشد و پس از تو کسی خواهد داشت. دل بر آن چه نهی که نصیب از دنیا چاشتی و شامی بیش نیست. برای این مقدار خود را هلاک مکن و از دنیا به جملگی روزه گیر و در آخرت بگشای که سرمایه دنیا هواست و سود وی هاویه است».
و یکی ابوحازم را گفت، «چه کنم که دنیا را دوست دارم تا دوستی آن از من بشود؟» گفت، «هرچه به دست آری از حلال به دست آر و به حلال خرج کن که دوستی وی تو را زیان ندارد». و این به حقیقت از آن گفته اند که دانسته اند که چون چنین کند خود دنیا بر وی منغص شود و اندر دل وی ناخوش شود. یحیی بن معاذ گوید، «دنیا دکان شیطان است. از دکان وی هیچ برمگیر اگر چه اندر تو آویزد». فضیل همی گوید، «اگر دنیا از زر بودی و فانی و آخرت از سفال بودی و باقی، واجب بودی بر عاقل که سفال باقی دوست تر داشتی از زر فانی. فکیف چون سفال فانی دنیاست و زر باقی آخرت؟»
و ابوحازم می گوید که حذر کنید از دنیا که شنیده ام که هرکه دنیا را بزرگ دارد، در قیامت او را بدارند و بر سر او منادی می کنند که این آن است که چیزی که حق تعالی حقیر داشت او بزرگ داشته است. ابن مسعود می گوید، «هرکه در دنیا مهمان است و هرچه به اوست عاریت است و مهمان جز رفتن و عاریت را جز بازستدن عاقبتی دیگر نباشد». لقمان پسر خود را گفت، «ای پسر! دنیا به آخرت فروش تا هردو سود کنی و آخرت را به دنیا مفروش که هردو زیان کنی».
ابو امامه باهلی گوید که چون رسول (ص) را به پیغمبری فرستادند، لشکر ابلیس وی را گفتند چنین پیغمبری بزرگوار میان خلق آمد. گفت دنیا دوست دارند؟ گفتند دارند. گفت باک مدارید اگر چه بت نپرستند که من به دوستی دنیا ایشان را بر آن دارم که هرچه ستانند و هرچه دهند ناحق دهند و هرچه نگاه دارند نه به حق نگاه دارند، و همه شرها تبع این سه کار است. و فضیل رحمهم الله می گوید، «اگر همه دنیا به من دهند حلال بی حساب، ننگ دارم از وی چنان که شما از مردار ننگ دارید».
ابو عبیده جراح رحمهم الله امیر شام بود. چون عمر رضی الله عنه آنجا رسید اندر خانه وی هیچ چیز ندید مگر شمشیری و سپری و رحلی. گفت، «چرا در خانه خنوری نساختی؟» گفت، «آنجا که ما می رویم این کفایت است یعنی به گور». و حسن بصری به عمر عبدالعزیز نامه ای بنوشت و بیش از این ننوشت که آن روز آمده گیر که بازپسین کسی که بر وی مرگ نوشته اند بمیرد. وی جواب بازنوشت که روزی آمده گیر که گوئیا که خود هرگز دنیا نبوده است و آخرت همیشه بوده است. و در اثر است که عجب است از کسی که بیند که دنیا با هیچ کس قرار نمی گیرد، دل بر وی چگونه نهد؟ و عجب از کسی که داند که گور حق است، دل چگونه از وی مشغول دارد؟ و عجب از کسی که داند دوزخ حق است چگونه خندد؟ و عجب از کسی که داند که قدر حق است. دل به روزی چگونه مشغول دارد؟
داوود طایی رحمهم الله گفت، «آدمی توبه و طاعت روز بازپس افگند. راست گویی بیگار می کند تا منفعت آن«دیگری را خواهد بود».
حسن بصری رحمهم الله همی گوید، «هیچ کس از دنیا نشود که نه به وقت مرگ سه حسرت حلق وی نگیرد یکی آن که جمع کرد سیر نشد و آنچه امید همی داشت بدان نرسید و زاد آخرت چنان که بایست نساخت. و محمد بن المنکدر رحمهم الله گوید، «اگر کسی همه عمر به روز روزه باشد و شب به نماز بود و فریضه حج و غزا بگذارد و در قیامت وی را گویند که این آن است که آنچه حق تعالی حقیر داشته بود وی عظیم داشت، کار وی چگونه بود و کیست از ما که نه چنان است، از آن که گناه بسیار داریم و در فرایض مقصرانیم؟» و گفته اند، «دنیا سرای ویران است و ویران تر از آن دل کسی که به طلب وی مشغول است. و بهشت سرای آبادان است و آبادانتر از آن دل کسی که به طلب وی مشغول است».
ابراهیم ادهم رحمهم الله یکی را گفت، «درمی دوست داری اندر خواب یا دیناری اندر بیداری؟» گفت، «دیناری اندر بیداری». گفت، «دروغ گویی که دنیا خواب است و آخرت بیداری و تو آنچه در دنیاست دوست تر داری». و یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید، «عاقل آن است که سه کار بکند از دنیا دست بدارد پیش از آن که دنیا دست از وی بدارد و گور عمارت کند پیش از آن که به گور شود و از حق سبحانه و تعالی خشنودی طلب کند پیش از آن که وی را بیند». و گفت، «شومی دنیا به آن درجه است که آرزوی آ« از خدای سبحانه و تعالی مشغول کند تا بی آفت وی چه رسد؟» بکر بن عبدالله گوید، «هرکه خواهد خود را به دنیا از دنیا پاک کند، چنان باشد که آتش به دوزخ خشک فرو کند و این دشوار باشد».
علی بن ابیطالب (ع) همی گوید، «دنیا شش چیز است: خوردنی و آشامیدنی و بوئیدنی و پوشیدنی و برنشستنی و به نکاح خواستنی. شیرین خوردنیها انگبین است و آن از دهن مگسی است و شریفترین آشامیدنی آب است و خاص و عام اندر وی برابرند و شریفترین پوشیدنیها حریر است و آن بافته کرمی است و شریفترین بویها مشک است و آن از خون آهویی است و شریفترین برنشستنی اسب است و همه مردان را بر پشت وی کشند و عظیمترین شهوتها زنان است و حاصل آن شاشدانی است که به شاشدانی می رسد. زن از خویشتن هرچه نیکوتر همی آراید و تو هرچه زشت تر از وی همی طلبی.
و عمر عبدالعزیز رضی الله عنه همی گوید، «ای مردمان! شما را برای کاری آفریده اند. اگر بدان ایمان ندارید کافرید و اگر ایمان دارید و آسان فرا گرفته اید احمقید و شما را برای جاوید بودن آفریده اند ولیکن از سرایی به سرایی خواهند برد.
و زید بن ارقم همی گوید، «با ابوبکر رضی الله عنه بودم، وی را آب آوردند با انگبین شیرین کرده. چون به دهان نزدیک برد بازگرفت و بگریست بسیار، چنان که همه بگریستیم. چون خاموش شد دلیری نیافت کسی که پرسیدی. چون چشم بسترد گفتند: یا خلیفه رسول الله چه بود؟ گفت، یک روز با رسول (ص) نشسته بودیم. دیدم که به دست چیزی را از خود دور همی کرد. و هیچ چیز ندیدم. گفتم: یا رسول الله! آن چیست؟ گفت: دنیاست که خویشتن را بر من عرضه همی کند. باز آمد و گفت: اگر تو جستی از من، کسانی که پس از تو باشند نجهند. اکنون ترسیدم که دنیا مرا یافت. ترک کردم و بگریستم».
و گفت رسول (ص)، «حق سبحانه و تعالی هیچ چیز نیافرید بر روی زمین دشمن تر بر وی از دنیا و تا دنیا آفرید، هرگز به وی ننگریست». و گفت، «دنیا سرای بی سرایان است و مال بی مالان است و جمع کسی کند که اندر وی عقل نیست و دشمنی اندر طلب وی کسی کند که بی علم باشد و حسد بر وی کسی برد که بی فقه باشد و طلب وی کسی کند که بی یقین است».
و گفت، «هرکه بامداد برخیزد و بیشتر همت وی بر دنیا باشد وی نه از دوستان خدای تعالی است، و چهار خصلت ملازم دل وی باشد: اندوهی که بریده نشود و شغلی که از آن فارغ نگردد و درویشی ای که هرگز به توانگری نرسد و امیدی که هرگز به نهایت نرسد» و به بوهریره گوید، «یک روز رسول (ص) فرمود: خواهی که دنیا به جملگی به تو نمایم؟ و مرا دست بگرفت و به سر سرگین دانی برد که اندر وی استخوان مردم و استخوان چهارپای و خرقه پاره ها و پلیدیهای مردم بود و گفت: یا اباهریره! این سرهای پرحرص و آز بوده است همچون سرهای شما و امروز کله سراست بی پوست و زود خاکستر شود و این نجاستها طعامهای الوان است که به جهد بسیار به دست آوردند و چنین بینداختند که هم از وی می گریزند و این خرقه ها جامه تجمل ایشان است که باد می برد و این استخوان ستوران و مرکب ایشان است که بر پشت ایشان گرد جهان همی گردیدند. این است جمله دنیا. هرکه بر دنیا همی گرید جای گریستن است». پس هرکه حاضر بودند همه بگریستند و رسول (ص) گفت، «دنیا را تا بیافریده اند میان آسمان و زمین بیاویخته اند که حق تعالی در وی ننگریسته است و در قیامت گوید مرا به کمترین بندگام خویش ده. گوید خاموش ای ناچیز! نپسندیدم در دنیا که تو کسی را باشی. امروز پسندم؟» و گفت (ص)، «روز قیامت گروهی همی آیند کردارهای ایشان چند کوههای تهامه همه به دوزخ فرستند». گفتند، «یا رسول الله! همه اهل نماز باشند!» گفت، «نماز کنند و روزه دارند و شب نیز بی خواب باشند ولکن چون از دنیا چیزی یابند در وی جهند».
روزی رسول (ص) بیرون آمد و صحابه را گفت، «کیست از شما که خواهد که نابینا نباشد و حق تعالی وی را نابینا نگرداند؟ بدانید هرکه اندر دنیا رغبت کند و امید دراز فرا کشد، حق سبحانه و تعالی بر قدر آن دل وی کور کند و هرکه اندر دنیا زاهد بود وامل کوتاه کند حق سبحانه و تعالی وی را علمی بخشد، بی آن که از کسی بیاموزد و راه به وی نماید بی آن که دلیل اندر میان باشد». و یک روز رسول (ص) بیرون آمد. ابی عبیده جراح از بحرین آمده بود و مالی آورده بود و انصار شنیده بودند. در نماز بامداد زحمت دادند. چون از نماز سلام بداد، همه اندر پیش وی ایستادند. رسول (ص) تبسمی کرد و گفت، «مگر شنیده اید که مالی رسیده است؟» گفتند، «آری» گفت، «بشارت باد شما را که کارها خواهد بود که بر آن شاد شوید و من بر شما از درویشی نترسم. از آن همی ترسم که دنیا بر شما ریزند، چنان که بر کسانی ریختند که پیش از شما بودند و آنگاه اندر آن مناقشت کنید، چنان که ایشان کردند و هلاک شوید، چنان که ایشان شدند». و گفت، «دل به هیچ گونه به یاد دنیا مشغول مدارید که از ذکر دنیا نهی کرده اند».
انس می گوید، «رسول (ص) را شتری بود که آن غضبا گفتندی و هیچ شتر با او ندویدی. یک روز اعرابی ای شتری آورده بود و با آن بدوانید و اندر پی اش شد. مسلمانان غمناک شدند. رسول (ص) گفت، «حق است بر خدای تعالی که هیچ چیز اندر دنیا برنکشد که نه آن را خوار گرداند و گفت: پس از این دنیا روی به شما نهد و دین شما را بخورد چنان که آتش هیزم خورد».
و عیسی (ع) همی گوید، «دنیا را به خدایی مگیرید تا شما را به بندگی نگیرد و گنج چنان نهید که از وی نترسید و به نزدیک آن نهید که ضایع نکند که گنج دنیا از آفت دور نبود و گنجی که برای حق تعالی نهید ایمن باشد». و گفت، «دنیا و آخرت ضد یکدیگرند. چندان که این را خشنود کنی آن ناخشنود گردد».
و عیسی (ع) گفت، «یا حواریان من! دنیا اندر پیش شما اندر خاک افکندم. وی را بازمگیرید که از پلیدی دنیا یکی آن است که معصیت حق تعالی جای دوری نرود و دیگر پلیدی وی آن است که به آخرت نرسد تا به ترک او نگویید. پس بیرون گذرید از دنیا و به عمارت وی مشغول مشوید و بدانید که سر همه خطاها دوستی دنیاست. و گفت، «چنان که آب و آتش اندر یک جای قرار نگیرد، دوستی دنیا و آخرت اندر یک دل جمع نیابد».
و عیسی (ع) را گفتند، چرا جامه نکنی؟» گفت، «کهنه دیگران مرا کفایت بود». یک روز باران و رعد وی را بگرفت. تا همی دوید تا جایی جوید، خیمه ای دید آنجا شد. زنی دید، بگریخت، غاری بود، آنجا شد. شیری دید اندر آنجا، بگریخت. گفت، «بارخدایا! هرچه آفریده ای وی را آرامگاهی است مگر مرا». وحی آمد به وی که آرامگاه تو مستقر رحمت من است یعنی بهشت. اندر بهشت چارصد حور را جفت تو خواهم کرد که همه را به دست لطف خویش آفریده ام و چهار هزار سال عروس تو خواهد بود و هر روزی چند عمر دنیا، و منادی را برنمایم تا ندا کند که کجا اندر زاهدان دنیا تا همه بیایند و عروس عیسی را ببینند».
و یک بار عیسی (ع) با حواریان به شهری بگذشت. اهل آن شهر همه مرده و اندر میان راه افتاده. گفت، «یا قوم! این همه در خشم خدای سبحانه مرده اند و اگر نه اندر زیر خاک بودندی». گفتند، «خواهیم که بدانیم تا سبب آن چه بوده است. آن شب عیسی (ع) بر سر بالایی رفت و آواز داد که با اهل شهر. یکی جواب داد که لبیک یا روح الله. گفت، «قصه شما چیست؟» گفت، «شب به سلامت بودیم. بامداد در این عذاب افتادیم». گفت، «چرا؟» گفت، «برای آن که دنیا دوست داشتیم و اصل معصیت را اطاعت داشتیم». گفت، «دنیا را چگونه دوست داشتید؟» گفت، «چنان که کودک مادر را. چون بیامدی شاد می شدیم و چون برفتی غمناک می شدیم». گفت، «دیگران چرا جواب ندادند؟» گفت، «ایشان هر یکی لگامی از آتش در دهان دارند». گفت، «تو چون نداری؟» جواب داد، «من اندر میان ایشان بودم لیکن نه از ایشان بودم. چون عذاب بیامد من نیز در عذاب بماندم و اکنون بر کنار دوزخم. ندانم نجات یابم یا نه».
عیسی (ع) گفت، «یا حواریان! نان جو و نمک درشت و جامه پلاس و خوابگاه اندر مزبله بسیار بهتر بود یا عافیت دنیا و آخرت». و گفت، «بسنده کنید با دنیایی اندک با سلامت دین، چنان که دیگران بسنده کردند به دین اندک با سلامت دنیا». و گفت، «یا کسانی که دنیا طلب می کنید تا مزد کنید. اگر از دنیا دست بدارید مزد بسیار یابید و بیشتر بود».
و سلیمان بن داوود (ع) روزی همه شد در موکبی عظیم و مرغان هوا و دیو و پری همه اندر خدمت وی همی شدند. به عابدی از عباد بنی اسرائیل بگذشت. گفت، «یا بن داوود! خدای سبحانه و تعالی تو را ملکی عظیم داده است». گفت، «ای عابد! یک تسبیح اندر صحیفه مومنی بهتر از هرچه فرا ابن داوود داده اند که آن تسبیح بماند و این مملکت نماند».
و اندر خبر است که آدم (ع) چون گندم بخورد قضای حاجت پدید آمد، جایی همی جست که آنجا بنهد. حق سبحانه و تعالی فرشته ای فرستاد که چه همی جویی؟ گفت، «این که اندر شکم دارم همی خواهم که جایی نهم». و اندر هیچ طعام بهشت این ثفل ننهاده بودند مگر در گندم. گفت، «بگوی تا کجا بنهی. بر عرش یا بر کرسی یا اندر جویها و زیر درختان بهشت؟ بر و به دنیا شو که جای پلیدیها آن است». و در خبر است که جبرئیل (ع) فرا نوح (ع) گفت، «یا نوح! دنیا را چون یافتی با این عمر دراز؟» گفت، «چون خانه ای که دو در دارد، به یکی اندر شدم و به دیگری بیرون شدم».
و عیسی (ع) را گفتند ما را چیزی آموز که حق سبحانه و تعالی ما را دوست گیرد، گفت، «دنیا را دشمن گیرید تا حق تعالی شما را دوست گیرد».
این قدر اخبار در مذمت دنیا اکتفا کنیم.
اما آثار: علی بن ابی طالب کرم الله وجهه همی گوید، «هرکه شش چیز به جای آورد هیچ باقی نگذاشت اندر طلب بهشت و گریختن از دوزخ: اول آن که حق سبحانه و تعالی را و طاعت وی را دوست داشت. دوم شیطان را بدانست و به مخالفت وی برخاست. سیم حق بدانست که کدام است و دست اندر وی زد. چهارم باطل بدانست که کدام است و دست از وی بداشت. پنجم دنیا را بدانست و بینداخت. ششم آخرت را بدانست و اندر طلب وی ایستاد». و یکی از حکما همی گوید، «هرچه از دنیا به تو دهند پیش از تو کسی داشته باشد و پس از تو کسی خواهد داشت. دل بر آن چه نهی که نصیب از دنیا چاشتی و شامی بیش نیست. برای این مقدار خود را هلاک مکن و از دنیا به جملگی روزه گیر و در آخرت بگشای که سرمایه دنیا هواست و سود وی هاویه است».
و یکی ابوحازم را گفت، «چه کنم که دنیا را دوست دارم تا دوستی آن از من بشود؟» گفت، «هرچه به دست آری از حلال به دست آر و به حلال خرج کن که دوستی وی تو را زیان ندارد». و این به حقیقت از آن گفته اند که دانسته اند که چون چنین کند خود دنیا بر وی منغص شود و اندر دل وی ناخوش شود. یحیی بن معاذ گوید، «دنیا دکان شیطان است. از دکان وی هیچ برمگیر اگر چه اندر تو آویزد». فضیل همی گوید، «اگر دنیا از زر بودی و فانی و آخرت از سفال بودی و باقی، واجب بودی بر عاقل که سفال باقی دوست تر داشتی از زر فانی. فکیف چون سفال فانی دنیاست و زر باقی آخرت؟»
و ابوحازم می گوید که حذر کنید از دنیا که شنیده ام که هرکه دنیا را بزرگ دارد، در قیامت او را بدارند و بر سر او منادی می کنند که این آن است که چیزی که حق تعالی حقیر داشت او بزرگ داشته است. ابن مسعود می گوید، «هرکه در دنیا مهمان است و هرچه به اوست عاریت است و مهمان جز رفتن و عاریت را جز بازستدن عاقبتی دیگر نباشد». لقمان پسر خود را گفت، «ای پسر! دنیا به آخرت فروش تا هردو سود کنی و آخرت را به دنیا مفروش که هردو زیان کنی».
ابو امامه باهلی گوید که چون رسول (ص) را به پیغمبری فرستادند، لشکر ابلیس وی را گفتند چنین پیغمبری بزرگوار میان خلق آمد. گفت دنیا دوست دارند؟ گفتند دارند. گفت باک مدارید اگر چه بت نپرستند که من به دوستی دنیا ایشان را بر آن دارم که هرچه ستانند و هرچه دهند ناحق دهند و هرچه نگاه دارند نه به حق نگاه دارند، و همه شرها تبع این سه کار است. و فضیل رحمهم الله می گوید، «اگر همه دنیا به من دهند حلال بی حساب، ننگ دارم از وی چنان که شما از مردار ننگ دارید».
ابو عبیده جراح رحمهم الله امیر شام بود. چون عمر رضی الله عنه آنجا رسید اندر خانه وی هیچ چیز ندید مگر شمشیری و سپری و رحلی. گفت، «چرا در خانه خنوری نساختی؟» گفت، «آنجا که ما می رویم این کفایت است یعنی به گور». و حسن بصری به عمر عبدالعزیز نامه ای بنوشت و بیش از این ننوشت که آن روز آمده گیر که بازپسین کسی که بر وی مرگ نوشته اند بمیرد. وی جواب بازنوشت که روزی آمده گیر که گوئیا که خود هرگز دنیا نبوده است و آخرت همیشه بوده است. و در اثر است که عجب است از کسی که بیند که دنیا با هیچ کس قرار نمی گیرد، دل بر وی چگونه نهد؟ و عجب از کسی که داند که گور حق است، دل چگونه از وی مشغول دارد؟ و عجب از کسی که داند دوزخ حق است چگونه خندد؟ و عجب از کسی که داند که قدر حق است. دل به روزی چگونه مشغول دارد؟
داوود طایی رحمهم الله گفت، «آدمی توبه و طاعت روز بازپس افگند. راست گویی بیگار می کند تا منفعت آن«دیگری را خواهد بود».
حسن بصری رحمهم الله همی گوید، «هیچ کس از دنیا نشود که نه به وقت مرگ سه حسرت حلق وی نگیرد یکی آن که جمع کرد سیر نشد و آنچه امید همی داشت بدان نرسید و زاد آخرت چنان که بایست نساخت. و محمد بن المنکدر رحمهم الله گوید، «اگر کسی همه عمر به روز روزه باشد و شب به نماز بود و فریضه حج و غزا بگذارد و در قیامت وی را گویند که این آن است که آنچه حق تعالی حقیر داشته بود وی عظیم داشت، کار وی چگونه بود و کیست از ما که نه چنان است، از آن که گناه بسیار داریم و در فرایض مقصرانیم؟» و گفته اند، «دنیا سرای ویران است و ویران تر از آن دل کسی که به طلب وی مشغول است. و بهشت سرای آبادان است و آبادانتر از آن دل کسی که به طلب وی مشغول است».
ابراهیم ادهم رحمهم الله یکی را گفت، «درمی دوست داری اندر خواب یا دیناری اندر بیداری؟» گفت، «دیناری اندر بیداری». گفت، «دروغ گویی که دنیا خواب است و آخرت بیداری و تو آنچه در دنیاست دوست تر داری». و یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید، «عاقل آن است که سه کار بکند از دنیا دست بدارد پیش از آن که دنیا دست از وی بدارد و گور عمارت کند پیش از آن که به گور شود و از حق سبحانه و تعالی خشنودی طلب کند پیش از آن که وی را بیند». و گفت، «شومی دنیا به آن درجه است که آرزوی آ« از خدای سبحانه و تعالی مشغول کند تا بی آفت وی چه رسد؟» بکر بن عبدالله گوید، «هرکه خواهد خود را به دنیا از دنیا پاک کند، چنان باشد که آتش به دوزخ خشک فرو کند و این دشوار باشد».
علی بن ابیطالب (ع) همی گوید، «دنیا شش چیز است: خوردنی و آشامیدنی و بوئیدنی و پوشیدنی و برنشستنی و به نکاح خواستنی. شیرین خوردنیها انگبین است و آن از دهن مگسی است و شریفترین آشامیدنی آب است و خاص و عام اندر وی برابرند و شریفترین پوشیدنیها حریر است و آن بافته کرمی است و شریفترین بویها مشک است و آن از خون آهویی است و شریفترین برنشستنی اسب است و همه مردان را بر پشت وی کشند و عظیمترین شهوتها زنان است و حاصل آن شاشدانی است که به شاشدانی می رسد. زن از خویشتن هرچه نیکوتر همی آراید و تو هرچه زشت تر از وی همی طلبی.
و عمر عبدالعزیز رضی الله عنه همی گوید، «ای مردمان! شما را برای کاری آفریده اند. اگر بدان ایمان ندارید کافرید و اگر ایمان دارید و آسان فرا گرفته اید احمقید و شما را برای جاوید بودن آفریده اند ولیکن از سرایی به سرایی خواهند برد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۴ - پیدا کردن حقیقت جاه و حشمت
بدان که چنان که معنی توانگری آن باشد که اعیان مال ملک وی باشد و اندر تصرف و قدرت وی بود، معنی احتشام و خداوندی جاه آن بود که دلهای مردمان ملک وی بود، یعنی مسخر وی باشد و تصرف وی اندر آن روان بود. و چون دل مسخر کسی باشد تن و مال تبع آن باشد و دل مسخر کسی نشود تا اندر وی اعتقادی نیکو نکنند، بدان که عظمت وی اندر دل فرود آید به سبب کمالی که اندر وی بود یا به علم یا به عبادت یا به خلق نیکو یا به قوت یا به چیزی که مردمان آن را بزرگ دانند. چون این اعتقاد کنند، دل مسخر شود و به طوع رغبت طاعت وی دارد و زبان را بر مدح و ثنا دارد و تن را بر خدمت دارد و وی را برآن دارد که مال فدا کند تا همچنان که بنده مسخر مالک باشد وی مرید و دوست و مسخر نام و جاه بود، بلکه مسخری بنده به قهر باشد و مسخری وی به طوع و طبع.
معنی مال ملک اعیان است و معنی جاه ملک دلهای مردمان است و جاه محبوبتر است از مال به نزدیک بیشتر خلق برای سه سبب: یکی آن که مال محبوب از آن است که همه حاجتها حاصل به وی توان کرد. و جاه همچنین است، بلکه چون جاه به دست آورد، مال نیز به وی به دست آوردن آسان بود، اما اگر خسیس خواهد که به مال جاه به دست آورد این دشوار بود. دوم آن که مال اندر خطر بود که هلاک شود با دزد ببرد و به کار شود و برسد و جاه از این ایمن بود. سوم آن که مال زیادت نشود بی رنج تجارت و حراثت و جاه سرایت همی کند و زیادت همی شود که هرکه دل وی صید تو شد وی اندر جهان همی گردد و ثنای تو همی گوید تا دیگران نیز صید تو همی شوند نادیده. و هرچند معروف تر همی شود جاه زیادت همی گردد و تبع بیش همی شود.
پس جاه و مال هردو مطلوب است برای آن که وسیلت است به جمله حاجتها، ولیکن در طبع آدمی اندر است که نام و جاه دوست دارد به شهرهای دور که داند که هرگز آنجا نخواهد رسید و دوست دارد که عالم ملک وی باشد، اگرچه داند که بدان محتاج نخواهد بود و این را سری عظیم است. وسبب آن است که آدمی از گوهر فرشتگان است و از جمله کارهای الهیت است، چنان که گفت، «قل الروح من امر ربی» پس به سبب زیادتی مناسبت که با حضرت ربوبیت دارد، ربوبیت جستن طبع وی است و اندر باطن هر کسی بایست آن که فرعون گفت، «انا ربکم الاعلی» اندر است. پس هر کسی ربوبیت به طبع دوست دارد و معنی ربوبیت آن است که همه وی باشد و با وی خود هیچ دیگر نبود که چون دیگری پدید آید نقصان بود و کمال آفتاب آن است که یکی است و نور همه از وی است. اگر با وی دیگری بودی ناقص بودی.
و این کمال که همه وی باشد خاصیت الهیت است که هست، به حقیقت اوست و بس، و اندر وجود با وی جز وی هیچ چیز دیگر نیست و هرچه هست نور قدرت وی است، پس تبع وی باشد نه با وی باشد، چنان که نور آفتاب تبع آفتاب است و وجود دیگر نبود اندر مقابله آفتاب با وی به هم تا چون وی پدید آید نقصانی باشد.
و اندر طبع آدمی هست که خواهد که همه وی باشد، چون از این عاجز است باری خواهد که آن وی باشد یعنی که مسخر وی بود و اندر تصرف و ارادت وی بود، ولیکن از این عاجز است، چه موجودات دو قسم اند: یک قسم آن است که تصرف آدمی به وی نرسد چون آسمانها و ستارگان و جواهر ملایکه و شیاطین و آنچه در تحت زمین و قعر دریا و زیر کوههاست، پس خواهد که به علم بر همه مستولی بود تا همه اندر تحت تصرف علم وی آید، اگر در تصرف قدرت وی نیاید، و بدین سبب بود که خواهد که ملکوت زمین و آسمان و عجایب بحر و بر جمله معلوم وی باشد، چنان که کسی عاجز باشد از نهادن شطرنج ولیکن خواهد باری که بداند که چگونه نهاده اند که این نیز نوعی از استیلا باشد.
اما قسم دوم که آدمی را اندر آن تصرف تواند بود، روی زمین است و آنچه بر وی ست از نبات و حیوان و جماد و آدمی. خواهد که همه ملک وی باشد تا وی را کمال قدرت و استیلا بود بر همه و از جمله آنچه بر زمین است نفیس ترین دل آدمیان است، خواهد که آن نیز مسخر وی باشد و جای تصرف وی بود تا همیشه به ذکر وی مشغول بودند و معنی جاه این بود.
پس آدمی به طبع ربوبیت دوست دارد که نسب آن باوی همی کشد و از آن حضرت همی آید و معنی ربوبیت آن بود که کمال همه وی را باشد و کمال اندر استیلا بود و استیلا همه با علم و قدرت آید که به مال و جاه بود، پس سبب دوستی وی این است.
معنی مال ملک اعیان است و معنی جاه ملک دلهای مردمان است و جاه محبوبتر است از مال به نزدیک بیشتر خلق برای سه سبب: یکی آن که مال محبوب از آن است که همه حاجتها حاصل به وی توان کرد. و جاه همچنین است، بلکه چون جاه به دست آورد، مال نیز به وی به دست آوردن آسان بود، اما اگر خسیس خواهد که به مال جاه به دست آورد این دشوار بود. دوم آن که مال اندر خطر بود که هلاک شود با دزد ببرد و به کار شود و برسد و جاه از این ایمن بود. سوم آن که مال زیادت نشود بی رنج تجارت و حراثت و جاه سرایت همی کند و زیادت همی شود که هرکه دل وی صید تو شد وی اندر جهان همی گردد و ثنای تو همی گوید تا دیگران نیز صید تو همی شوند نادیده. و هرچند معروف تر همی شود جاه زیادت همی گردد و تبع بیش همی شود.
پس جاه و مال هردو مطلوب است برای آن که وسیلت است به جمله حاجتها، ولیکن در طبع آدمی اندر است که نام و جاه دوست دارد به شهرهای دور که داند که هرگز آنجا نخواهد رسید و دوست دارد که عالم ملک وی باشد، اگرچه داند که بدان محتاج نخواهد بود و این را سری عظیم است. وسبب آن است که آدمی از گوهر فرشتگان است و از جمله کارهای الهیت است، چنان که گفت، «قل الروح من امر ربی» پس به سبب زیادتی مناسبت که با حضرت ربوبیت دارد، ربوبیت جستن طبع وی است و اندر باطن هر کسی بایست آن که فرعون گفت، «انا ربکم الاعلی» اندر است. پس هر کسی ربوبیت به طبع دوست دارد و معنی ربوبیت آن است که همه وی باشد و با وی خود هیچ دیگر نبود که چون دیگری پدید آید نقصان بود و کمال آفتاب آن است که یکی است و نور همه از وی است. اگر با وی دیگری بودی ناقص بودی.
و این کمال که همه وی باشد خاصیت الهیت است که هست، به حقیقت اوست و بس، و اندر وجود با وی جز وی هیچ چیز دیگر نیست و هرچه هست نور قدرت وی است، پس تبع وی باشد نه با وی باشد، چنان که نور آفتاب تبع آفتاب است و وجود دیگر نبود اندر مقابله آفتاب با وی به هم تا چون وی پدید آید نقصانی باشد.
و اندر طبع آدمی هست که خواهد که همه وی باشد، چون از این عاجز است باری خواهد که آن وی باشد یعنی که مسخر وی بود و اندر تصرف و ارادت وی بود، ولیکن از این عاجز است، چه موجودات دو قسم اند: یک قسم آن است که تصرف آدمی به وی نرسد چون آسمانها و ستارگان و جواهر ملایکه و شیاطین و آنچه در تحت زمین و قعر دریا و زیر کوههاست، پس خواهد که به علم بر همه مستولی بود تا همه اندر تحت تصرف علم وی آید، اگر در تصرف قدرت وی نیاید، و بدین سبب بود که خواهد که ملکوت زمین و آسمان و عجایب بحر و بر جمله معلوم وی باشد، چنان که کسی عاجز باشد از نهادن شطرنج ولیکن خواهد باری که بداند که چگونه نهاده اند که این نیز نوعی از استیلا باشد.
اما قسم دوم که آدمی را اندر آن تصرف تواند بود، روی زمین است و آنچه بر وی ست از نبات و حیوان و جماد و آدمی. خواهد که همه ملک وی باشد تا وی را کمال قدرت و استیلا بود بر همه و از جمله آنچه بر زمین است نفیس ترین دل آدمیان است، خواهد که آن نیز مسخر وی باشد و جای تصرف وی بود تا همیشه به ذکر وی مشغول بودند و معنی جاه این بود.
پس آدمی به طبع ربوبیت دوست دارد که نسب آن باوی همی کشد و از آن حضرت همی آید و معنی ربوبیت آن بود که کمال همه وی را باشد و کمال اندر استیلا بود و استیلا همه با علم و قدرت آید که به مال و جاه بود، پس سبب دوستی وی این است.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۶ - پیدا کردن علاج بیماری دل به ریا
بدان که این بیماری و علاج این واجب است و جز به جدی تمام علاج نپذیرد که این علتی است با مزاج دل آدمی آمیخته و اندر وی راسخ شده. علاج دشوار پذیرد و سبب صعوبت این بیماری آن است که آدمی از کودکی باز مردمان را می بیند که رو و ریا با یکدیگر نگاه می دارند و خود را اندر چشم یکدیگر همی آرایند و همه شغل ایشان یا بیشتر آن باشد و این طبع اندر دل کودک رستن گیرد و هر روز زیادت همی شود تا آنگاه که عاقلی تمام شود و بداند که این کار زیانکاران است و آن عادت غالب شده باشد و محو کردن آن دشوار گشته باشد. و هیچ کس از این بیماری خالی نباشد و این مجاهدت فرض عین همه خلق است و اندر معالجت دو مقام است: یکی طلب مسهل که مادت این از باطن ببرد و قلع کند و این مرکب است از علم و عمل:
اما علمی آن است که ضروری بشناسد که آدمی آنچه کند از آن کند که وی را لذتی باشد در وقت. چون شناسد که ضرر آن اندر عاقبت به درجه ای است که طاقت آن ندارد دست بداشتن بر وی سهل شود، چنان که بداند که در انگبین زهر قاتل است و اگرچه بر وی حریص بود از وی حذر کند. و اصل ریا اگرچه بر جمله با دوستی جاه و منزلت آید، ولیکن سه بیخ دارد: یکی دوستی محمدت ثنا، دوم بیم نکوهیدن و مذمت، سیم طمع اندر مردمان. و برای این بود که اعرابی رسول را گفت که چه گویی در مردی که جهاد کند برای حمیت یا برای آن که مردی وی را ببیند یا حدیث وی کنند؟ رسول (ص) گفت، «هرکه جهاد بدان کند تا کلمه توحید غالب شود وی اندر راه حق تعالی است» و این همه اشارت به طلب ذکر و ثنا و بیم مذمت است. و رسول (ص) گفت، «هرکه غزا کند تا زانوبند شتری به دست آرد وی را جز آن نیست از غزا که نیت کرده است».
پس حاصل ریا از این سه اصل آید. اما شره ثنای خلق باید که بشکند بدان که بیندیشد از فضیحتی خویش اندر قیامت که بر سر ملا منادی کنند، «یا مرایی یا فاجر یا گمراه! شرم نداشتی که طاعت حق تعالی به حدیث مردمان بفروختی و دل خلق نگاه داشتی و به رضای خالق باک نداشتی و دوری از حق تعالی اختیار کردی تا به خلق نزدیک شوی و قبول خلق از قبول حق دوست تر داشتی و به مذمت خالق رضا دادی با ثنای خلق؟ هیچ کس نزدیک تو از حق تعالی خوارتر نبود که رضای همه بجستی و به خط وی باک نداشتی؟» چون عاقل از این فضیحت بیندیشد داند که ثنای خلق بدین قیام نکند خاصه که باشد که آن طاعت که همی کند سبب رجحان کفه حسنات خواهد بود، چون به ریا تباه گردد سبب رجحان کفه سیئات شود. اگر این ریا نکردی رفیق انبیاء و اولیاء خواستی بود. اکنون بدین ریا اندر دست زبانیه افتاد و رفیق مهجوران شد. و این همه به رضای خلق کرد و رضای خلق هرگز خود حاصل نیاید که تا یکی خشنود شود دیگری ناخشنود گردد. و اگر یکی ثنا گوید یکی مذمت کند. و آنگاه اگر همه ثنا گویند به دست ایشان نه روزی وی است و نه عمر وی و نه سعادت دنیا و سعادت آخرت. جهلی تمام بود که دل خود اندر حال پراکنده کند و اندر خطر عقاب و مقت افکند برای چنین غرض. و امثال این باید که بر دل خود تازه همی دارد.
و اما طمع را بدان که گفته ایم اندر کتاب دوستی مال علاج کند و با خویشتن تقدیر کند که این طمع وفا نکند و اگر کند با مذلت و منت بود و رضای حق تعالی فوت شود به نقد و دلهای خلق مسخر نشود الا به مشیت حق تعالی، چون رضای حق تعالی حاصل کند وی دلها را خود مسخر وی گرداند. و چون رضای حق تعالی حاصل نکند، فصیحتی وی آشکارا شود و دلها نیز نفور گردد، و اما علاج مذمت بدان کند که با خویشتن گوید که اگر به نزدیک حق تعالی ستوده بود نکوهش خلق وی را زیان ندارد و اگر نکوهیده بود ثنای خلق هیچ سود ندارد و اگر راه اخلاص گیرد و دل از پراکندگی خلق پاک دارد، همه دلها را حق تعالی به دوستی وی آراسته کند و اگر نکند خود زود بود که ریا و نفاق وی بشناسند و آن مذمت که از آن همی ترسد به وی رسد و رضای حق تعالی فوت شود و چون دل حاضر کند و یک همت و یک اندیشه شود، اندر اخلاص و از مراعات دل خلق خلاصی یابد، انوار به دل وی پیوسته شود و لطایف و مدد عنایت متواتر شود و راه حلاوت و لذت آن بر وی گشاده شود.
اما علاج عملی آن بود که خیرات و طاعات خویش را همچنان پنهان دارد که کسی فواحش و معاصی پنهان دارد تا عادت کند به قناعت کردن اندر طاعت کردن به علم حق تعالی و این اندر ابتدا دشوار بود، ولیکن چون جهد کند بر وی آسان شود و لذت اخلاص و مناجات بیابد و چنان شود که اگر خلق نیز بینند وی خود از خلق غافل باشد.
مقام دوم تسکین خاطر ریاست، چون خاطر ریا پدید آید اگرچه به مجاهدت چنان کرد که طمع از مال خلق و از ثنای خلق ببرید و همه اندر چشم وی حقیر شد، ولیکن شیطان اندر میان عبادت خاطرهای ریا اندر پیش آوردن گیرد: اول خاطر آن بود که بداند که کسی را اطلاع افتاد یا امید آن است که اطلاع افتد. دوم رغبتی باشد که اندر نفس پدید آید که بداند که وی را منزلتی بود نزدیک ایشان. سیم قبول این رغبت بود تا عزم کند که تحقیق گرداند و جهد باید کرد تا اول خاطر را دفع کند و بگوید که اطلاع خلق چه کنم که خالق مطلع است و مرا اطلاع وی کفایت است و کار من به دست خلق نیست. اگر خاطر دوم اندر رغبت قبول بجنبد آنچه از پیش برخویشتن تقدیر کرده است با یاد آورد که قبول ایشان با رد و مقت حق تعالی چه سود تا از این اندیشه کراهیتی پدید آید اندر مقابله آن رغبت، پس آن شهرت وی را به قبول خلق همی خواند و این کراهیت وی را منع همی کند. و آن که غالب وی کراهیت بود، نفس مطیع وی گردد، پس اندر مقابله آن سه خطر سه کار دیگر باشد:
یکی معرفت آن که در لعنت و سخط حق تعالی خواهد بود، دوم کراهیتی که از این معرفت تولد کند، سیم بازایستادن و دفع کردن خاطر ریا را و باشد که شهوت ریا چنان زحمت کند که اندر دل جای نماند معرفت و کراهیت را و فرا دیدار نیاید اگرچه پیش از آن بسیار بر خود تقدیر کرده باشد. و چون چنین بود دست شیطان را بود و این همچنان بود که خویشتن را بر حلم راست بنهد و آفت خشم با خویشتن تقدیر کند. چون فراآن وقت رسد خشم غلبه گیرد و همه فراموش کند و باشد که معرفت حاضر شود و بداند که همه ریاست ولیکن چون شهوت قوی باشد کراهیت پدید نباشد و باشد که کراهیت نیز بود ولیکن با آن شهوت برنیاید و دفع نتواند کرد و به قبول خلق میل کند و بسیار عالم بود که سخن همی گوید و همی داند که به ریا همی گوید و آن خسران وی است و توبه تاخیر همی کند. پس دفع ریا به مقدار قوت کراهیت باشد و قوت کراهیت به مقدار قوت معرفت بود و قوت معرفت به مقدار قوت ایمان بود و مدد این از ملایکه باشد و ریا به مقدار قوت شهوت دنیا باشد و مدد آن از شیاطین شده و دل بنده میان دو لشگر متنازع بود و وی را به هریکی شبهتی است. چون یک شبهه بر وی غالبتر بود، اثر وی را قابلتر بود و میل به وی بیش کند و این شبهه از پیش فراگرفته باشد، که بنده پیش از نماز با خویشتن چنان کرده بود که اخلاق ملایکه بر وی غالبتر باشد یا چنان که اخلاق شیاطین بر وی غالبتر باشد، پس اندر میان عبادت چون خاطر ریا اندر رسد آن پدید آمدن گیرد. و تقدیر ازل و رای این همه وی را همی تازند تا بدانجا که نصیب وی آمده است از قسمت ازلی از غلبه شبهه ملایکه یا شبهه شیاطین.
اما علمی آن است که ضروری بشناسد که آدمی آنچه کند از آن کند که وی را لذتی باشد در وقت. چون شناسد که ضرر آن اندر عاقبت به درجه ای است که طاقت آن ندارد دست بداشتن بر وی سهل شود، چنان که بداند که در انگبین زهر قاتل است و اگرچه بر وی حریص بود از وی حذر کند. و اصل ریا اگرچه بر جمله با دوستی جاه و منزلت آید، ولیکن سه بیخ دارد: یکی دوستی محمدت ثنا، دوم بیم نکوهیدن و مذمت، سیم طمع اندر مردمان. و برای این بود که اعرابی رسول را گفت که چه گویی در مردی که جهاد کند برای حمیت یا برای آن که مردی وی را ببیند یا حدیث وی کنند؟ رسول (ص) گفت، «هرکه جهاد بدان کند تا کلمه توحید غالب شود وی اندر راه حق تعالی است» و این همه اشارت به طلب ذکر و ثنا و بیم مذمت است. و رسول (ص) گفت، «هرکه غزا کند تا زانوبند شتری به دست آرد وی را جز آن نیست از غزا که نیت کرده است».
پس حاصل ریا از این سه اصل آید. اما شره ثنای خلق باید که بشکند بدان که بیندیشد از فضیحتی خویش اندر قیامت که بر سر ملا منادی کنند، «یا مرایی یا فاجر یا گمراه! شرم نداشتی که طاعت حق تعالی به حدیث مردمان بفروختی و دل خلق نگاه داشتی و به رضای خالق باک نداشتی و دوری از حق تعالی اختیار کردی تا به خلق نزدیک شوی و قبول خلق از قبول حق دوست تر داشتی و به مذمت خالق رضا دادی با ثنای خلق؟ هیچ کس نزدیک تو از حق تعالی خوارتر نبود که رضای همه بجستی و به خط وی باک نداشتی؟» چون عاقل از این فضیحت بیندیشد داند که ثنای خلق بدین قیام نکند خاصه که باشد که آن طاعت که همی کند سبب رجحان کفه حسنات خواهد بود، چون به ریا تباه گردد سبب رجحان کفه سیئات شود. اگر این ریا نکردی رفیق انبیاء و اولیاء خواستی بود. اکنون بدین ریا اندر دست زبانیه افتاد و رفیق مهجوران شد. و این همه به رضای خلق کرد و رضای خلق هرگز خود حاصل نیاید که تا یکی خشنود شود دیگری ناخشنود گردد. و اگر یکی ثنا گوید یکی مذمت کند. و آنگاه اگر همه ثنا گویند به دست ایشان نه روزی وی است و نه عمر وی و نه سعادت دنیا و سعادت آخرت. جهلی تمام بود که دل خود اندر حال پراکنده کند و اندر خطر عقاب و مقت افکند برای چنین غرض. و امثال این باید که بر دل خود تازه همی دارد.
و اما طمع را بدان که گفته ایم اندر کتاب دوستی مال علاج کند و با خویشتن تقدیر کند که این طمع وفا نکند و اگر کند با مذلت و منت بود و رضای حق تعالی فوت شود به نقد و دلهای خلق مسخر نشود الا به مشیت حق تعالی، چون رضای حق تعالی حاصل کند وی دلها را خود مسخر وی گرداند. و چون رضای حق تعالی حاصل نکند، فصیحتی وی آشکارا شود و دلها نیز نفور گردد، و اما علاج مذمت بدان کند که با خویشتن گوید که اگر به نزدیک حق تعالی ستوده بود نکوهش خلق وی را زیان ندارد و اگر نکوهیده بود ثنای خلق هیچ سود ندارد و اگر راه اخلاص گیرد و دل از پراکندگی خلق پاک دارد، همه دلها را حق تعالی به دوستی وی آراسته کند و اگر نکند خود زود بود که ریا و نفاق وی بشناسند و آن مذمت که از آن همی ترسد به وی رسد و رضای حق تعالی فوت شود و چون دل حاضر کند و یک همت و یک اندیشه شود، اندر اخلاص و از مراعات دل خلق خلاصی یابد، انوار به دل وی پیوسته شود و لطایف و مدد عنایت متواتر شود و راه حلاوت و لذت آن بر وی گشاده شود.
اما علاج عملی آن بود که خیرات و طاعات خویش را همچنان پنهان دارد که کسی فواحش و معاصی پنهان دارد تا عادت کند به قناعت کردن اندر طاعت کردن به علم حق تعالی و این اندر ابتدا دشوار بود، ولیکن چون جهد کند بر وی آسان شود و لذت اخلاص و مناجات بیابد و چنان شود که اگر خلق نیز بینند وی خود از خلق غافل باشد.
مقام دوم تسکین خاطر ریاست، چون خاطر ریا پدید آید اگرچه به مجاهدت چنان کرد که طمع از مال خلق و از ثنای خلق ببرید و همه اندر چشم وی حقیر شد، ولیکن شیطان اندر میان عبادت خاطرهای ریا اندر پیش آوردن گیرد: اول خاطر آن بود که بداند که کسی را اطلاع افتاد یا امید آن است که اطلاع افتد. دوم رغبتی باشد که اندر نفس پدید آید که بداند که وی را منزلتی بود نزدیک ایشان. سیم قبول این رغبت بود تا عزم کند که تحقیق گرداند و جهد باید کرد تا اول خاطر را دفع کند و بگوید که اطلاع خلق چه کنم که خالق مطلع است و مرا اطلاع وی کفایت است و کار من به دست خلق نیست. اگر خاطر دوم اندر رغبت قبول بجنبد آنچه از پیش برخویشتن تقدیر کرده است با یاد آورد که قبول ایشان با رد و مقت حق تعالی چه سود تا از این اندیشه کراهیتی پدید آید اندر مقابله آن رغبت، پس آن شهرت وی را به قبول خلق همی خواند و این کراهیت وی را منع همی کند. و آن که غالب وی کراهیت بود، نفس مطیع وی گردد، پس اندر مقابله آن سه خطر سه کار دیگر باشد:
یکی معرفت آن که در لعنت و سخط حق تعالی خواهد بود، دوم کراهیتی که از این معرفت تولد کند، سیم بازایستادن و دفع کردن خاطر ریا را و باشد که شهوت ریا چنان زحمت کند که اندر دل جای نماند معرفت و کراهیت را و فرا دیدار نیاید اگرچه پیش از آن بسیار بر خود تقدیر کرده باشد. و چون چنین بود دست شیطان را بود و این همچنان بود که خویشتن را بر حلم راست بنهد و آفت خشم با خویشتن تقدیر کند. چون فراآن وقت رسد خشم غلبه گیرد و همه فراموش کند و باشد که معرفت حاضر شود و بداند که همه ریاست ولیکن چون شهوت قوی باشد کراهیت پدید نباشد و باشد که کراهیت نیز بود ولیکن با آن شهوت برنیاید و دفع نتواند کرد و به قبول خلق میل کند و بسیار عالم بود که سخن همی گوید و همی داند که به ریا همی گوید و آن خسران وی است و توبه تاخیر همی کند. پس دفع ریا به مقدار قوت کراهیت باشد و قوت کراهیت به مقدار قوت معرفت بود و قوت معرفت به مقدار قوت ایمان بود و مدد این از ملایکه باشد و ریا به مقدار قوت شهوت دنیا باشد و مدد آن از شیاطین شده و دل بنده میان دو لشگر متنازع بود و وی را به هریکی شبهتی است. چون یک شبهه بر وی غالبتر بود، اثر وی را قابلتر بود و میل به وی بیش کند و این شبهه از پیش فراگرفته باشد، که بنده پیش از نماز با خویشتن چنان کرده بود که اخلاق ملایکه بر وی غالبتر باشد یا چنان که اخلاق شیاطین بر وی غالبتر باشد، پس اندر میان عبادت چون خاطر ریا اندر رسد آن پدید آمدن گیرد. و تقدیر ازل و رای این همه وی را همی تازند تا بدانجا که نصیب وی آمده است از قسمت ازلی از غلبه شبهه ملایکه یا شبهه شیاطین.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۲ - فصل (هرکار که برای ثواب است باید خالص خدای را بود)
بدان که هرچه طاعت است چون نماز و روزه، اخلاص اندر وی واجب است و ریا حرام، اما آنچه مباح است اگر خواهد که از آن ثواب یابد، هم اخلاص واجب است. مثلا چون اندر حاجت مسلمانی سعی کند برای ثواب باید که غرض خویش درست است و از وی شکر و مکافات و هیچ چیز چشم ندارد. و همچنین هرکه تعلیم کند، اگر به مثل توقع از شاگرد که از پی فراشود و خدمت کند، عوض طلب کرد و ثواب نیابد، اما اگر هیچ خدمت توقع نکند ولیکن وی خدمتی کند اولیتر آن بود که قبول نکند. اگر کند چون مقصود نبوده است ظاهر آن بود که آن ثواب حبطه نشود، چون متعجب نباشد بر آن اعراض او از خدمت اگر اعراض کند، اما اهل حزم از این حذر کرده اند.
تا یکی از بزرگان اندر چاه افتاد. رسن آوردند. سوگند برداد که هیچ کس که از وی حدیث شنیده است یا قرآن بر او خوانده است دست فراسن نکند که ترسد که آن عوض ثواب را باطل کند. یکی به نزدیک سفین ثوری چیزی هدیه فرستاد. فرانستد. گفت، «من از تو هرگز حدیث نشنیده ام». گفت، «برادر تو شنیده است. ترسم که دل من بر وی مشفقتر گردد از آن که بر دیگران». و یکی دو بدره زر به نزدیکی سفین برد. گفت، «دانی که پدرم دوست تو بود و حلال خوار بود؟ اکنون این میراث حلال است. از من قبول کن». چون قبول کرد آن کس برفت. پسر خویش را از پی فرستاد و بدره زر باز فرستاد، مگر با یادش آمد که دوستی با پدرش برای خدای بوده است. پسر سفین گفت، «چون بازآمدم صبرم نبود. گفتم: این دل تو مگر از سنگ است؟ همی بینی که عیال دارم و هیچ چیز ندارم و بر ما رحمت نمی کنی؟» گفت، «ای پسر تو همی خواهی که خوش بخوری و مرا در قیامت از آن بپرسند؟ مرا برگ این نیست».
و همچنین متعلم باید نیز که جز رضای حق تعالی طلب نکند اندر تعلم و از معلم هیچ چیز امید ندارد و باشد که پندارد که طاعت خویش فرامعلم نماید روا بود تا اندر تعلیم وی مجد باشد این خطاست و عین ریا بود، بلکه باید که منزلت به نزدیک حق تعالی طلب کند به خدمت معلم نه نزد معلم. و همچنین رضای مادر و پدر باید که به رضای حق تعالی بود و خود را بر ایشان جلوه نکند به پارسایی که از وی خشنود شوند که این معصیتی باشد به نقدر و بر جمله از هر کاری که طلب ثواب خواهد کرد باید که خالص خدای را بود عزوجل.
تا یکی از بزرگان اندر چاه افتاد. رسن آوردند. سوگند برداد که هیچ کس که از وی حدیث شنیده است یا قرآن بر او خوانده است دست فراسن نکند که ترسد که آن عوض ثواب را باطل کند. یکی به نزدیک سفین ثوری چیزی هدیه فرستاد. فرانستد. گفت، «من از تو هرگز حدیث نشنیده ام». گفت، «برادر تو شنیده است. ترسم که دل من بر وی مشفقتر گردد از آن که بر دیگران». و یکی دو بدره زر به نزدیکی سفین برد. گفت، «دانی که پدرم دوست تو بود و حلال خوار بود؟ اکنون این میراث حلال است. از من قبول کن». چون قبول کرد آن کس برفت. پسر خویش را از پی فرستاد و بدره زر باز فرستاد، مگر با یادش آمد که دوستی با پدرش برای خدای بوده است. پسر سفین گفت، «چون بازآمدم صبرم نبود. گفتم: این دل تو مگر از سنگ است؟ همی بینی که عیال دارم و هیچ چیز ندارم و بر ما رحمت نمی کنی؟» گفت، «ای پسر تو همی خواهی که خوش بخوری و مرا در قیامت از آن بپرسند؟ مرا برگ این نیست».
و همچنین متعلم باید نیز که جز رضای حق تعالی طلب نکند اندر تعلم و از معلم هیچ چیز امید ندارد و باشد که پندارد که طاعت خویش فرامعلم نماید روا بود تا اندر تعلیم وی مجد باشد این خطاست و عین ریا بود، بلکه باید که منزلت به نزدیک حق تعالی طلب کند به خدمت معلم نه نزد معلم. و همچنین رضای مادر و پدر باید که به رضای حق تعالی بود و خود را بر ایشان جلوه نکند به پارسایی که از وی خشنود شوند که این معصیتی باشد به نقدر و بر جمله از هر کاری که طلب ثواب خواهد کرد باید که خالص خدای را بود عزوجل.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴ - حقیقت توبه
بدان که اول توبه نور معرفت است و ایمان که پدیدار آید و از آن نور بینند که گناهها زهر قاتل است چون نگاه کند که وی از این زهر بسیار خورده است و به هلاک نزدیک است به ضرورت پشیمان شود و هراس اندر درون وی پدیدار آید، چون کسی بداند که زهر بسیار خورده است به ضرورت پشیمان شود و بترسد و به سبب آن انگشت به گلو فرو برد تا قی کند و به سبب آن هراس تدبیر آن و داروی آن کند.
همچنین چون بیند که آن شهوت که رانده است همچون انگبین بوده است که اندر وی زهر باشد که اندر حال شیرین بود و در آخر بگریاند، پشیمانی اندر وی پدیدار آید اندر گذشته و آتش خوف اندر میان جای وی افتد، خویشتن را هلاک بیند و ازین آتش خوف و پشیمانی شره شهوت و گناه اندر وی سوخته شود و آن شهوت به حسرت بدل شود و عزم کند که گذشته را تدارک کند و اندر مستقبل نیز با سر آن نشود، لباس جفا بیرون کند و بساط وفا بگستراند و همه حرکات و سکنات خویش بدل کند. پیش از این همه به طرب و شادی و غفلت بود، اکنون همه گریستن و اندوه و حسرت باشد و پیش از این محبت با اهل غفلت داشت، اکنون با اهل معرفت بود. پس نفس توبه پشیمانی است و اصل وی نور معرفت ایمان است و فرع وی به دل کردن احوال است و نقل کردن جمله احوالها و اندامها از معصیت و مخالفت به موافقت و اطاعت.
همچنین چون بیند که آن شهوت که رانده است همچون انگبین بوده است که اندر وی زهر باشد که اندر حال شیرین بود و در آخر بگریاند، پشیمانی اندر وی پدیدار آید اندر گذشته و آتش خوف اندر میان جای وی افتد، خویشتن را هلاک بیند و ازین آتش خوف و پشیمانی شره شهوت و گناه اندر وی سوخته شود و آن شهوت به حسرت بدل شود و عزم کند که گذشته را تدارک کند و اندر مستقبل نیز با سر آن نشود، لباس جفا بیرون کند و بساط وفا بگستراند و همه حرکات و سکنات خویش بدل کند. پیش از این همه به طرب و شادی و غفلت بود، اکنون همه گریستن و اندوه و حسرت باشد و پیش از این محبت با اهل غفلت داشت، اکنون با اهل معرفت بود. پس نفس توبه پشیمانی است و اصل وی نور معرفت ایمان است و فرع وی به دل کردن احوال است و نقل کردن جمله احوالها و اندامها از معصیت و مخالفت به موافقت و اطاعت.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۷ - پیدا کردن علاج صبر
بدان که ابواب صبر یکی نیست و صبر کردن از هر یکی دشواری دیگر دارد و علاج وی دیگر بود، هرچند که جمله علاج وی معجون علم و عمل است و هرچه اندر ربع مهلکات گفته ایم همه داروی صبر است و اینجا بر سبیل مثال یکی بگوییم که آن نمودگاری باشد که دیگرها از آن به قیاس بدانند، بدان که گفتیم که معنی صبر ثبات باعث دین است اندر مقابله باعث شهوت و این نوعی از جنگ است میان دو باعث و چون کسی دو کس را اندر جنگ افگند و خواهد که یکی غالب آید، تدبیر آن بود که آن را که همی باید که غالب شود قوت و مدد همی دهد و آن دیگر را ضعیف همی دارد و مدد از وی باز می گیرد.
اکنون چون کسی را شهوت مباشرت غالب شد یا فرج نگاه نمی تواند داشت و صبر نمی تواند داشت و اگرچه خواهد چشم از نظر و دل از اندیشه نگاه نمی تواند داشت و صبر نمی تواند کرد، تدبیر آن بود که اول باعث شهوت را ضعیف گردانیم. و آن به سه چیز بود: یکی آن که دانیم که مدد وی از غذا و طعام خوش خیزد، پس مدد بازگیریم و روزه فرماییم، چنان که شبانگاه نان تهی خورد و گوشت و طعام مقوی البته نخورد. دوم آن که راه اسباب که هیجان شهوات از آن خیزد ببندیم و هیجان از نظر بود به صورت نیکو، پس باید که عزلت کند و چشم نگاه دارد و از راهگذر زنان و کودکان برخیزد. سیم آن که وی را تسکین کند به مباح تا بدان از شهوات حرام برهد و نکاح کند که شهوت را بدان تسکین افتد و بیشتر آن بود که بی نکاح از این شهوت نرهد.
و مثل نفس چون ستور سرکش است که وی را ریاضت بدان دهیم که اول علف از وی بازگیریم تا رام شود، و دیگر آن که علف از وی دور داریم تا نبیند و دیگر آن که قدری به وی بدهیم که سکون یابد. این هرسه علاج شهوت است و این، ضعیف کردنِ باعثِ شهوت است.
اما قوی کردن باعث دین به دو چیز بود: یکی آن که وی را اندر فایده مصارعت با شهوت طمع افکنی، بدان اخبار که اندر ثواب کسی که از این صبر کند آمده است، چون از این قوت گیرد تامل کند بدان که فایده شهوت یک ساعت خواهد بود و فایده صبر از وی پادشاهی ابد خواهد بود تا دین قوت گیرد بر قدر قوت این ایمان. و دیگر آن که وی را عادت کند به مخالف شهوات اندک اندک تا دلیر شود، چون کسی که خواهد که قوی شود باید که قوت را می آزماید و کارهای قوی بتدریج می کند تا پاره پاره فراتر همی شود، چنان که کسی که کشتی خواهد گرفت با مردی قوی باید که از پیش با کسانی که ضعیفتر باشد کشتی همی گیرد و قوت همی آزماید که از آن قوت زیادت شود. و برای این بود که قوت کسانی که کار سخت کنند بیش بود. و علاج صبر به دست آوردن اندر همه کارها این است.
اکنون چون کسی را شهوت مباشرت غالب شد یا فرج نگاه نمی تواند داشت و صبر نمی تواند داشت و اگرچه خواهد چشم از نظر و دل از اندیشه نگاه نمی تواند داشت و صبر نمی تواند کرد، تدبیر آن بود که اول باعث شهوت را ضعیف گردانیم. و آن به سه چیز بود: یکی آن که دانیم که مدد وی از غذا و طعام خوش خیزد، پس مدد بازگیریم و روزه فرماییم، چنان که شبانگاه نان تهی خورد و گوشت و طعام مقوی البته نخورد. دوم آن که راه اسباب که هیجان شهوات از آن خیزد ببندیم و هیجان از نظر بود به صورت نیکو، پس باید که عزلت کند و چشم نگاه دارد و از راهگذر زنان و کودکان برخیزد. سیم آن که وی را تسکین کند به مباح تا بدان از شهوات حرام برهد و نکاح کند که شهوت را بدان تسکین افتد و بیشتر آن بود که بی نکاح از این شهوت نرهد.
و مثل نفس چون ستور سرکش است که وی را ریاضت بدان دهیم که اول علف از وی بازگیریم تا رام شود، و دیگر آن که علف از وی دور داریم تا نبیند و دیگر آن که قدری به وی بدهیم که سکون یابد. این هرسه علاج شهوت است و این، ضعیف کردنِ باعثِ شهوت است.
اما قوی کردن باعث دین به دو چیز بود: یکی آن که وی را اندر فایده مصارعت با شهوت طمع افکنی، بدان اخبار که اندر ثواب کسی که از این صبر کند آمده است، چون از این قوت گیرد تامل کند بدان که فایده شهوت یک ساعت خواهد بود و فایده صبر از وی پادشاهی ابد خواهد بود تا دین قوت گیرد بر قدر قوت این ایمان. و دیگر آن که وی را عادت کند به مخالف شهوات اندک اندک تا دلیر شود، چون کسی که خواهد که قوی شود باید که قوت را می آزماید و کارهای قوی بتدریج می کند تا پاره پاره فراتر همی شود، چنان که کسی که کشتی خواهد گرفت با مردی قوی باید که از پیش با کسانی که ضعیفتر باشد کشتی همی گیرد و قوت همی آزماید که از آن قوت زیادت شود. و برای این بود که قوت کسانی که کار سخت کنند بیش بود. و علاج صبر به دست آوردن اندر همه کارها این است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۳ - فصل (خیر تمامترین علم است و شر تمامترین جهل)
بدان که هرچه خلق آن را خیر داند از سه حال بیرون نبود: یا خوش است در حال یا سودمند است در مستقبل یا نیکوست در نفس خویش. و هر چه آن را شر دانند یا ناخوش است در وقت یا زیانکار است در مستقبل یا زشت است در نفس خویش. پس خیر تمامترین آن است که این همه در وی جمع است که هم خوش است و هم نیکو و هم سودمند است و این نیست مگر علم و حکمت.
و شر تمامترین جهل است که هم ناخوش است و هم زشت و هم ریانکار. و بدان که هیچ چیز از علم خوشتر نیست لکن نزدیک کسی که دل وی بیمار نبود. و بدان که جهل درد کند در حال ناخوش بود که هر که چیزی نداند و خواهد که داند درد جاهلی خویش می باید و جهل زشت است ولکن این زشتی در وی ظاهر نیست اما در درون دل است که صورت دل را کوژ گرداند. و این از زشتی ظاهر زشت تر است.
و چیز بود که نافع بود ولکن ناخوش بود چون بریدن انگشت از بیم آن که دست تباه شود. و چیز بود که از وجهی سود دارد و از وجهی زیان، چون کسی که مال به دریا اندازد و چون کشتی غرقه خواهد شد تا خویشتن سلامت یابد.
و شر تمامترین جهل است که هم ناخوش است و هم زشت و هم ریانکار. و بدان که هیچ چیز از علم خوشتر نیست لکن نزدیک کسی که دل وی بیمار نبود. و بدان که جهل درد کند در حال ناخوش بود که هر که چیزی نداند و خواهد که داند درد جاهلی خویش می باید و جهل زشت است ولکن این زشتی در وی ظاهر نیست اما در درون دل است که صورت دل را کوژ گرداند. و این از زشتی ظاهر زشت تر است.
و چیز بود که نافع بود ولکن ناخوش بود چون بریدن انگشت از بیم آن که دست تباه شود. و چیز بود که از وجهی سود دارد و از وجهی زیان، چون کسی که مال به دریا اندازد و چون کشتی غرقه خواهد شد تا خویشتن سلامت یابد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۷ - فصل (بر بلا نیز شکر باید کرد)
بدان که بر بلا نیز شکر باید کرد که جز کفر و معصیت هیچ بلا نیست که نه ممکن بود که اندر آن خیری باشد که تو ندانی و خدای تعالی خیر تو بهتر داند، بلکه در هر بلائی از پنج گونه شکر واجب است:
یکی آن که مصیبت که بود در تن بود و در کار دنیا. و در کار دین نبود. یکی سهل تستری را گفت، «دزد در خانه من رفت و کالا ببرد»، گفت، «اگر شیطان در دل شدی و ایمان ببردی چه کردی؟»
دوم آن که هیچ بیماری و بلا نیست که نه بتر از آن تواند بود. شکر باید کرد که بتر از آن نبود. که هرکه مستحق هزار چوب بود که بزنند چون صد بیش نزنند وی را جای شکر بود. یکی زا از مشایخ تشتی خاکستر به سر فرو کردند، گفت، «چون مستحق آتش بودم به خاکستر صلح کردند نعمتی تمام است».
سوم آن که هیچ عقوبت نیست که اگر به آخرت افتادی عظیم تر بودی، شکر باید کرد که در دنیا بودی. و این سبب آن بود که بسیاری عقوبت آخر از وی بیفتد. و رسول (ص) گفت، «هرکه را در دنیا عقوبت کردند در آخرت نکنند، چه بلا کفارت گناهان است، چون بیگناه گردد عقوبت از کجا بود؟» پس طبیب که تو را داروی تلخ دهد و فصد کند اگرچه با رنج بود جای شکر بود که بدین رنج از رنج بیماری سخت برستی.
چهارم آن که این مصیبت بر تو نبشته بود و در لوح محفوظ و در راه بود، چون از راه برخاست و بازپس کرده آمد جای شکر بود. شیخ ابوسعید از خر درافتاد. گفت، «الحمدالله» گفتند، «چرا؟» گفت، «از آن که بلا بازپس پشت افتاد». یعنی که واجب بود که این ببود که در قضای ازلی حکم کرده بود.
پنجم آن که سبب ثواب آخرت باشد از دو وجه: یکی آن که ثواب بزرگ بود چنان که در اخبار آمده است. و دیگر آن که سر همه گناهان الفت گرفتن است با دنیا، چنان که دنیا بهشت تو شود و رفتن به حضرت الهیت زندان تو شود. و هرکه را در دنیا به بلاها مبتلا کردند دل وی از دنیا نفور شود. و هیچ بلا نیست که نه تادیبی است از حق تعالی و اگر کودک عاقل بود، چون وی را ادب کنند بداند که فایده آن بسیار بود.
و در خبر است که، »خدای تعالی به بلا دوستان خویش را تعهد کند، چنان که شما بیمار را به شراب و طعام تعهد کنید». و یکی رسول (ص) را گفت که مال من ببردند گفت، «خیر نیست در کسی که مال وی نشود و تن وی بیمار نگردد که خدای تعالی چون بنده ای را دوست دارد بلا بر وی ریزد». و گفت، «بسیار درجات است در بهشت که بنده به جهد خویش بدان نتواند رسید، خدای تعال وی را به بلا رساند».
و یک روز رسول (ص) به آسمان می نگرید. بخندید و گفت، «عجب بماندم از قضای خدای تعالی در حق مومن که اگر به نعمت حکم کند و اگر به بلا، رضا دهد و خیر وی باشد، یعنی که بر این صبر کند و بر آن شکر. و در هر دو خیر وی بود». و گفت، «اهل عافیت در قیامت خواهند که در دنیا گوشت ایشان به ناخن پیرای ببریدندی، از بس درجات که اهل بلا را بینند»، و یکی از پیغامبران گفت، «بارخدایا! نعمت بر کافران می ریزی و بلا بر مومنان. چه سبب است؟ گفت، «بنده و بلا و نعمت همه از آن منند. مومن را گناه بود. خواهم که به وقت مرگ پاک و بی گناه مرا بیند. گناهان وی را به بلای این جهان کفارت کنم و کافر را نیکوییها بود. خواهم که مکافات آن به نعمت دنیا بازکنم تا چون مرا بیند وی را هیچ حق نمانده باشد تا عقوبت وی تمام بتوانم کرد».
و چون این آیت فرود آمد که هرکه بدی کند جزا بیند. من یعمل سوا یجزبه، صدیق گفت، «یا رسول الله! چگونه خلاص یابیم؟» گفت، «نه بیمار شوید و نه اندوهگین شوید. جزای گناه مومن این بود». سلیمان (ع) را فرزندی بود. فرمان یافت. رنجور شد. دو فریشته بر صورت خصم پیش وی آمدند. یکی گفت، «تخم در زمین افگندم. این دیگر در زیر پای آورد و تباه کرد». دیگری گفت، «تخم در شاهراه افگنده بود. چون از چپ و راست نبود راه در زیر پای آوردم». سلیمان (ع) گفت، «ندانستی که تخم در شاهراه افکنی از روندگان خالی نبود؟» گفتند، «پس تو ندانستی که آدمی در شاهراه مرگ است که به مرگ پسر جامه ماتم درپوشیدی؟» پس سلیمان (ع) توبه کرد و آمرزش خواست.
عمر بن عبدالعزیز پسر خویش را بیمار دید بر خطر مرگ. گفت، «ای پسر تو از پیش برو تا در ترازوی من باشی که من دوست تر دارم از آن که من در ترازوی تو باشم». گفت، «ای پدر من آن خواهم که تو دوست تر داری». ابن عباس را خبر دادند که دخترت بمرد. گفت، «انا لله و انا الیه راجعون، عورتی بپوشید و مونتی کفایت کرد و ثوابی نقد گشت». پس برخاست و دو رکعت نماز کرد و گفت، «چنین فرموده است که: استعینوا بالصبر و الصلوه ما هردو به جا آوردیم».
و حاتم اصل گفت، «خدای تعالی در قیامت به چهار کس بر چهار گروه حجت کند: به سلیمان بر توانگران و به یوسف بر بندگان و به عیسی بر درویشان و به ایوب بر اهل بلا». این قدر از علم شکر کفایت بود در این کتاب والله اعلم بالصواب.
یکی آن که مصیبت که بود در تن بود و در کار دنیا. و در کار دین نبود. یکی سهل تستری را گفت، «دزد در خانه من رفت و کالا ببرد»، گفت، «اگر شیطان در دل شدی و ایمان ببردی چه کردی؟»
دوم آن که هیچ بیماری و بلا نیست که نه بتر از آن تواند بود. شکر باید کرد که بتر از آن نبود. که هرکه مستحق هزار چوب بود که بزنند چون صد بیش نزنند وی را جای شکر بود. یکی زا از مشایخ تشتی خاکستر به سر فرو کردند، گفت، «چون مستحق آتش بودم به خاکستر صلح کردند نعمتی تمام است».
سوم آن که هیچ عقوبت نیست که اگر به آخرت افتادی عظیم تر بودی، شکر باید کرد که در دنیا بودی. و این سبب آن بود که بسیاری عقوبت آخر از وی بیفتد. و رسول (ص) گفت، «هرکه را در دنیا عقوبت کردند در آخرت نکنند، چه بلا کفارت گناهان است، چون بیگناه گردد عقوبت از کجا بود؟» پس طبیب که تو را داروی تلخ دهد و فصد کند اگرچه با رنج بود جای شکر بود که بدین رنج از رنج بیماری سخت برستی.
چهارم آن که این مصیبت بر تو نبشته بود و در لوح محفوظ و در راه بود، چون از راه برخاست و بازپس کرده آمد جای شکر بود. شیخ ابوسعید از خر درافتاد. گفت، «الحمدالله» گفتند، «چرا؟» گفت، «از آن که بلا بازپس پشت افتاد». یعنی که واجب بود که این ببود که در قضای ازلی حکم کرده بود.
پنجم آن که سبب ثواب آخرت باشد از دو وجه: یکی آن که ثواب بزرگ بود چنان که در اخبار آمده است. و دیگر آن که سر همه گناهان الفت گرفتن است با دنیا، چنان که دنیا بهشت تو شود و رفتن به حضرت الهیت زندان تو شود. و هرکه را در دنیا به بلاها مبتلا کردند دل وی از دنیا نفور شود. و هیچ بلا نیست که نه تادیبی است از حق تعالی و اگر کودک عاقل بود، چون وی را ادب کنند بداند که فایده آن بسیار بود.
و در خبر است که، »خدای تعالی به بلا دوستان خویش را تعهد کند، چنان که شما بیمار را به شراب و طعام تعهد کنید». و یکی رسول (ص) را گفت که مال من ببردند گفت، «خیر نیست در کسی که مال وی نشود و تن وی بیمار نگردد که خدای تعالی چون بنده ای را دوست دارد بلا بر وی ریزد». و گفت، «بسیار درجات است در بهشت که بنده به جهد خویش بدان نتواند رسید، خدای تعال وی را به بلا رساند».
و یک روز رسول (ص) به آسمان می نگرید. بخندید و گفت، «عجب بماندم از قضای خدای تعالی در حق مومن که اگر به نعمت حکم کند و اگر به بلا، رضا دهد و خیر وی باشد، یعنی که بر این صبر کند و بر آن شکر. و در هر دو خیر وی بود». و گفت، «اهل عافیت در قیامت خواهند که در دنیا گوشت ایشان به ناخن پیرای ببریدندی، از بس درجات که اهل بلا را بینند»، و یکی از پیغامبران گفت، «بارخدایا! نعمت بر کافران می ریزی و بلا بر مومنان. چه سبب است؟ گفت، «بنده و بلا و نعمت همه از آن منند. مومن را گناه بود. خواهم که به وقت مرگ پاک و بی گناه مرا بیند. گناهان وی را به بلای این جهان کفارت کنم و کافر را نیکوییها بود. خواهم که مکافات آن به نعمت دنیا بازکنم تا چون مرا بیند وی را هیچ حق نمانده باشد تا عقوبت وی تمام بتوانم کرد».
و چون این آیت فرود آمد که هرکه بدی کند جزا بیند. من یعمل سوا یجزبه، صدیق گفت، «یا رسول الله! چگونه خلاص یابیم؟» گفت، «نه بیمار شوید و نه اندوهگین شوید. جزای گناه مومن این بود». سلیمان (ع) را فرزندی بود. فرمان یافت. رنجور شد. دو فریشته بر صورت خصم پیش وی آمدند. یکی گفت، «تخم در زمین افگندم. این دیگر در زیر پای آورد و تباه کرد». دیگری گفت، «تخم در شاهراه افگنده بود. چون از چپ و راست نبود راه در زیر پای آوردم». سلیمان (ع) گفت، «ندانستی که تخم در شاهراه افکنی از روندگان خالی نبود؟» گفتند، «پس تو ندانستی که آدمی در شاهراه مرگ است که به مرگ پسر جامه ماتم درپوشیدی؟» پس سلیمان (ع) توبه کرد و آمرزش خواست.
عمر بن عبدالعزیز پسر خویش را بیمار دید بر خطر مرگ. گفت، «ای پسر تو از پیش برو تا در ترازوی من باشی که من دوست تر دارم از آن که من در ترازوی تو باشم». گفت، «ای پدر من آن خواهم که تو دوست تر داری». ابن عباس را خبر دادند که دخترت بمرد. گفت، «انا لله و انا الیه راجعون، عورتی بپوشید و مونتی کفایت کرد و ثوابی نقد گشت». پس برخاست و دو رکعت نماز کرد و گفت، «چنین فرموده است که: استعینوا بالصبر و الصلوه ما هردو به جا آوردیم».
و حاتم اصل گفت، «خدای تعالی در قیامت به چهار کس بر چهار گروه حجت کند: به سلیمان بر توانگران و به یوسف بر بندگان و به عیسی بر درویشان و به ایوب بر اهل بلا». این قدر از علم شکر کفایت بود در این کتاب والله اعلم بالصواب.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۰ - پیدا کردن آنچه به نیت بگردد از اعمال
بدان که اعمال سه قسم است: طاعات و معاصی و مباحات و باشد که از این که رسول (ص) گفت، «الاعمال بالنیات» پندارند که معصیت نیز به نیت خیر از جمله خیرات شود و این خطاست. بلکه این قسم نیت را در وی اثر نیست، ولکن نیت بد وی را خبیث تر گرداند. مثال ین چنان است که کسی غیبت کند برای شادی دل کسی یا مسجد و رباط و مدرسه کند از مال حرام و گوید نیت من خیر است و این قدر نداند که قصد خیر کردن به شری دیگری باشد. اگر داند خود فاسق است و اگر پندارد که این خیری است هم فاسق است که طلب علم فریضه است و بیشتر هلاک خلق از جهل است.
و از این گفت سهل تستری که هیچ معصیت عظیم تر از جهل نیست. و جهل به جهل از جهل عظیمتر که چون نداند که نداند هرگز نیاموزد و آن حجاب و سد وی گردد. و همچنین تعلیم کردن شاگردی را که دانی مقصود وی آن است تا از قضا و اوقاف و مال ایتام و مال سلطان دنیا به دست آورد و به مباحات و منافست مشغول شود حرام است. و اگر مدرس گوید: نیت من نشر علم است اگر وی در فساد به کار دارد من ماخوذ نیت خویش باشم. این جهل محض باشد و همچون کسی باشد که شمشیری به کسی بخشد که راه زند و انگور به کسی بخشد که خمر کند. و گوید مقصود من سخاوت است و خدای تعالی هیچ خلق دوست تر از سخاوت ندارد.
این از جهل وی بود، بلکه چون داند که راه خواهد زدن شمشیر از دست وی بیرون باید کرد. چگونه روا بود که به وی دهد؟ و همه سلف به خدای تعالی پناهیده اند از عالم فاجر و هر شاگردی که از وی اثر معصیت دیده اند مهجور بکرده اند تا احمد بن حنبل شاگردی قدیم را مهجوری کرد به سبب آن که بیرون سرای در کاهگل گرفت و گفت یک ناخن از شاهراه مسلمانان فراگرفتی نشاید علم آموختن. پس معصیت به نیت نگردد، بلکه خیر از آن بود که فرمان بر آن بود.
و از این گفت سهل تستری که هیچ معصیت عظیم تر از جهل نیست. و جهل به جهل از جهل عظیمتر که چون نداند که نداند هرگز نیاموزد و آن حجاب و سد وی گردد. و همچنین تعلیم کردن شاگردی را که دانی مقصود وی آن است تا از قضا و اوقاف و مال ایتام و مال سلطان دنیا به دست آورد و به مباحات و منافست مشغول شود حرام است. و اگر مدرس گوید: نیت من نشر علم است اگر وی در فساد به کار دارد من ماخوذ نیت خویش باشم. این جهل محض باشد و همچون کسی باشد که شمشیری به کسی بخشد که راه زند و انگور به کسی بخشد که خمر کند. و گوید مقصود من سخاوت است و خدای تعالی هیچ خلق دوست تر از سخاوت ندارد.
این از جهل وی بود، بلکه چون داند که راه خواهد زدن شمشیر از دست وی بیرون باید کرد. چگونه روا بود که به وی دهد؟ و همه سلف به خدای تعالی پناهیده اند از عالم فاجر و هر شاگردی که از وی اثر معصیت دیده اند مهجور بکرده اند تا احمد بن حنبل شاگردی قدیم را مهجوری کرد به سبب آن که بیرون سرای در کاهگل گرفت و گفت یک ناخن از شاهراه مسلمانان فراگرفتی نشاید علم آموختن. پس معصیت به نیت نگردد، بلکه خیر از آن بود که فرمان بر آن بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۳ - پیدا کردن تفکر که برای چه می باید
بدان که آدمی را در ظلمت و جهل آفریده اند و در جهل وی را به نوری حاجت است که از آن ظلمت بیرون آید و راه به کار خویش داند که چه می باید کرد و از کدام سو باید رفت، از سوی دنیا یا از سوی آخرت. و به خود مشغول می باید بود یا به حق؟ و این پیدا نشود الا به نور معرفت. و نور معرفت از تفکر پدید آید، چنان که کسی در تاریکی عاجز باشد و راه نبرد، سنگ بر آهن زند تا از وی نور آتش پدید آید و چراغ برافروزد. از آن چراغ حالت وی بگردد تا بینا شود و راه از بی راهی بشناسد، پس رفتن گیرد. همچنین مثل آن دو علم که اصل است و میان ایشان جمع می باید کرد تا معرفت سیم تولد کند چون سنگ و آهن است و مثل تفکر چون زدن سنگ است بر آهن و مثل معرفت چون نور است که از وی پدید آید تا از آن حالت دل بگردد و چون حال دل بگردد کار و عمل بگردد، چون بدید مثلا که اخرت بهتر است پشت با دنیا کند و روی به آخرت آرد.
پس تفکر برای سه چیز است: معرفتی و حالتی و عملی، ولکن عمل تبع حالت است و حالت تبع معرفت است و معرفت تبع تفکر است، پس اصل و کلید همه خیرات است و فضیلت وی بدین پیدا شود.
پس تفکر برای سه چیز است: معرفتی و حالتی و عملی، ولکن عمل تبع حالت است و حالت تبع معرفت است و معرفت تبع تفکر است، پس اصل و کلید همه خیرات است و فضیلت وی بدین پیدا شود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۲ - پیدا کردن ایمان دیگر که بنای توکل بر آن است
بدان که گفتیم که توکل را بنا بر دو ایمان است: یکی توحید و آن شرح کردیم و دیگر آن که بدانی که آفریدگار وی است و همه به وی است و با این همه رحیم است و حکیم و لطیف است و عنایت و شفقت وی در حق هر مورچه ای و پشه ای تا به آدمی رسد بیشتر است از عنایت شفقت مادر بر فرزند، چنان که در خبر آمده است.
و بدانی که عالم و هرچه در عالم است بر وجهی آفریده است از کمال و جمال و لطف و حکمت که ورای این ممکن نبود. و بدانی که هیچ چیز از رحمت و لطف بازنگرفته است و هرچه آفریده است چنان می باید که آفریده است و اگر همه عقلای روی زمین جمع شوند و ایشان را به کمال عقل و زیرکی راه دهند، اندیشه کنند تا سر مویی یا پر پشه ای هست که نه چنان که می باید یا کمتر می باید یا مهر یا نیکوتر یا زشت تر، این نیابند و بدانند که همه چنان می باید که هست. و آنچه زشت است کمال در آن است که زشت بود و اگر نبودی ناقص بودی و حکمتی فوت شدی که اگر زشت نبودی مثلا کس خودی قدر نیکویی ندانستی و از آن راحت نیافتی و اگر ناقص نبودی خود کامل نبودی که کامل و ناقص به اضافت توان شناخت، چنان که چون پسر نبود پدر نبود و چون پدر نبود پسر نبود که این چیزها در مقابله یک دیگرند و مقابله میان دو چیز بود و چون دویی برخیزد یکی در مقابله نیاید و آنگاه مقابله باطل شود.
و بدان که حکمت کارها روا بود که بر خلق پوشیده بود، ولکن باید که ایمان بود بدان که خیرت در آن باشد که وی حکم کرده است و چنان می باید که هست، پس هرچه در عالم بیماری و عجز است، بلکه معصیت و کفر است و هلاک و نقصان است و فقر و درد و رنج است در هر یکی حکمتی است و چنان می باید که آن را درویش آفرید از آن بود که صلاح وی در درویشی بود که اگر توانگر بودی تباه شدی و آن را که توانگر آفرید همچنین و این دریایی عظیم است هم چون دریای توحید و بسیار کس نیز اندر این غرق شده اند و این به سرّ قدر پیوسته است، در آشکار کردن آن رخصت نیست، و اگر خوض کنیم در این دریا سخن دراز شود، اما سرجمله ایمان وی این است و توکل را نیز بدین حاجت است.
و بدانی که عالم و هرچه در عالم است بر وجهی آفریده است از کمال و جمال و لطف و حکمت که ورای این ممکن نبود. و بدانی که هیچ چیز از رحمت و لطف بازنگرفته است و هرچه آفریده است چنان می باید که آفریده است و اگر همه عقلای روی زمین جمع شوند و ایشان را به کمال عقل و زیرکی راه دهند، اندیشه کنند تا سر مویی یا پر پشه ای هست که نه چنان که می باید یا کمتر می باید یا مهر یا نیکوتر یا زشت تر، این نیابند و بدانند که همه چنان می باید که هست. و آنچه زشت است کمال در آن است که زشت بود و اگر نبودی ناقص بودی و حکمتی فوت شدی که اگر زشت نبودی مثلا کس خودی قدر نیکویی ندانستی و از آن راحت نیافتی و اگر ناقص نبودی خود کامل نبودی که کامل و ناقص به اضافت توان شناخت، چنان که چون پسر نبود پدر نبود و چون پدر نبود پسر نبود که این چیزها در مقابله یک دیگرند و مقابله میان دو چیز بود و چون دویی برخیزد یکی در مقابله نیاید و آنگاه مقابله باطل شود.
و بدان که حکمت کارها روا بود که بر خلق پوشیده بود، ولکن باید که ایمان بود بدان که خیرت در آن باشد که وی حکم کرده است و چنان می باید که هست، پس هرچه در عالم بیماری و عجز است، بلکه معصیت و کفر است و هلاک و نقصان است و فقر و درد و رنج است در هر یکی حکمتی است و چنان می باید که آن را درویش آفرید از آن بود که صلاح وی در درویشی بود که اگر توانگر بودی تباه شدی و آن را که توانگر آفرید همچنین و این دریایی عظیم است هم چون دریای توحید و بسیار کس نیز اندر این غرق شده اند و این به سرّ قدر پیوسته است، در آشکار کردن آن رخصت نیست، و اگر خوض کنیم در این دریا سخن دراز شود، اما سرجمله ایمان وی این است و توکل را نیز بدین حاجت است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۸ - پیدا کردن توکل معیل
بدان که معیل را مسلم نیست که در وادی شود و اسباب کسب دست بدارد، بلکه توکل معیل جز به درجه سیم نبود. و آن توکل مکتسب است چنان که صدیق می کرد. برای آن که کمال توکل به دو معنی مسلم بود: یکی آن که بر گرسنگی صبر تواند کرد و به هر چه بود قناعت تواند کرد اگرچه گیاه بود. و دیگر آن که ایمان دارد که باشد که روزی وی گرسنگی و مرگ است و خیرت وی در آن است. و عیال را بدین نتوان داشت، بلکه به حقیقت نفس وی نیز عیال وی است. اگر قوت صبر ندارد بر گرسنگی و اضطراب خواهد کرد وی را توکل به ترک کسب نشاید. و اگر عیال نیز قوت صبر دارد و به توکل رضا دهد، هم ترک کسب روا نبود. پس فرق بیش از این نیست که خویشتن را به قهر فرا گرسنگی داشتن روا بود، اما عیال را روا نبود.
و چون کسی را ایمان تمام بود و به تقوی مشغول گردد، اگرچه کسب نکند اسباب رزق وی ظاهر بود، چنان که کودک که در رحم مادر عاجز است از کسب روزی، ولی را از راه ناف به وی می رسد. چون بیرون آید از سینه مادر می رساند. چون طعام دیگر تواند خورد به وقت خویش دندان بیافریند. اگر مادر و پدر بمیرند و یتیم ماند، چنان که شفقت را بر مادر موکل کرد، رحمت یتیم در دل خلق پدیدار آید. پیش از این مشفق یکی بود و دیگران به وی بازگذاشته بودند. چون مادر و پدر برفت صد هزاران را به شفقت برانگیخت. چون مهتر شد وی را قدرت کسب داده و بایست آن را بر وی مسلط کرد تا خود را تیمار دارد به شفقتی که بر وی موکل است. چنان که مادر تیمار می داشت به شفقتی که بر وی موکل بود.
اگر این بایست از وی برگیرد تا از کسب خویش یتیم شود و روی به تقوی آورد، همه دلها را از شفقت وی پرکند تا همه گویند این مرد به خدای تعالی مشغول است هرچه بهتر و نیکوتر به وی باید داد. پیش از این مشفق وی تنها بود بر خویشتن، اکنون همه خلق بر وی بردن ایستند، چنان که بر یتیم. اما اگر کسب تواند کرد و به بطالت و کاهی مشغول بود، این شفقتها در دلها پدید نیاورد، وی را توکل به ترک کسب روا نبود که چون به نفس خویش مشغول است باید که تیمار خویش دارد، اگر روی به حق آورد و از خویشتن یتیم شود، آنگاه خدای تعالی دلها را بر وی رحیم و مشفق گرداند. و بدین سبب است که هرگز هیچ متقی را ندیدند که از گرسنگی هلاک شد.
پس هرکه در این تدبیر محکم نگاه کند که خداوند مملکت کار ملک و ملکوت چون تدبیر کرده است و چگونه به کمال نهاده است، به ضرورت این آیت وی را مشاهده شود که گفت، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزق ها»، و بداند که کار مملکت چنان زیبا و به تدبیر کرده است که هیچ کس ضایع نماند مگر به نادر و آن از آن باشد که خیرت وی در آن بود و از آن نباشد که کسب دست بداشت که آن که مال بسیار کسب کرده باشد نیز به نادر باشد که ضایع شود و هلاک گردد.
و حسن بصری که این حال به مشاهده بدید گفت که خواهم که همه بصره عیال من باشند و یک دانه گندم به دیناری بود. وهب بن الورد گفت که اگر آسمان آهنین شود و زمین رویین و من اندر خویشتن اندوه روزی خود بینم، مشرک باشم. و خدای تعالی رزق به آسمان حوالت کرد تا بدانند که هیچ کس راه بدان نبرد. جماعتی در نزدیک جنید رفتند. گفتند، «روزی خویش را به چه کنیم؟» گفت، «اگر دانید که کجاست طلب کنید». گفتند، «از خدای تعالی روزی خویش را سوال کنیم»، گفت، «اگر دانید که فراموش کرده است با یاد وی دهید»، گفتند، «توکل کنیم و می نگوییم تا خود چه بود»، گفت، «توکل به آزمایش، شک بود»، گفتند، «پس حیلت چیست؟» گفت، «دست از حیلت بداشتن». پس در حقیقت ضمان رزق کفایت است. هر که او را به ضامن آورد باید که روی به وی آورد.
و چون کسی را ایمان تمام بود و به تقوی مشغول گردد، اگرچه کسب نکند اسباب رزق وی ظاهر بود، چنان که کودک که در رحم مادر عاجز است از کسب روزی، ولی را از راه ناف به وی می رسد. چون بیرون آید از سینه مادر می رساند. چون طعام دیگر تواند خورد به وقت خویش دندان بیافریند. اگر مادر و پدر بمیرند و یتیم ماند، چنان که شفقت را بر مادر موکل کرد، رحمت یتیم در دل خلق پدیدار آید. پیش از این مشفق یکی بود و دیگران به وی بازگذاشته بودند. چون مادر و پدر برفت صد هزاران را به شفقت برانگیخت. چون مهتر شد وی را قدرت کسب داده و بایست آن را بر وی مسلط کرد تا خود را تیمار دارد به شفقتی که بر وی موکل است. چنان که مادر تیمار می داشت به شفقتی که بر وی موکل بود.
اگر این بایست از وی برگیرد تا از کسب خویش یتیم شود و روی به تقوی آورد، همه دلها را از شفقت وی پرکند تا همه گویند این مرد به خدای تعالی مشغول است هرچه بهتر و نیکوتر به وی باید داد. پیش از این مشفق وی تنها بود بر خویشتن، اکنون همه خلق بر وی بردن ایستند، چنان که بر یتیم. اما اگر کسب تواند کرد و به بطالت و کاهی مشغول بود، این شفقتها در دلها پدید نیاورد، وی را توکل به ترک کسب روا نبود که چون به نفس خویش مشغول است باید که تیمار خویش دارد، اگر روی به حق آورد و از خویشتن یتیم شود، آنگاه خدای تعالی دلها را بر وی رحیم و مشفق گرداند. و بدین سبب است که هرگز هیچ متقی را ندیدند که از گرسنگی هلاک شد.
پس هرکه در این تدبیر محکم نگاه کند که خداوند مملکت کار ملک و ملکوت چون تدبیر کرده است و چگونه به کمال نهاده است، به ضرورت این آیت وی را مشاهده شود که گفت، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزق ها»، و بداند که کار مملکت چنان زیبا و به تدبیر کرده است که هیچ کس ضایع نماند مگر به نادر و آن از آن باشد که خیرت وی در آن بود و از آن نباشد که کسب دست بداشت که آن که مال بسیار کسب کرده باشد نیز به نادر باشد که ضایع شود و هلاک گردد.
و حسن بصری که این حال به مشاهده بدید گفت که خواهم که همه بصره عیال من باشند و یک دانه گندم به دیناری بود. وهب بن الورد گفت که اگر آسمان آهنین شود و زمین رویین و من اندر خویشتن اندوه روزی خود بینم، مشرک باشم. و خدای تعالی رزق به آسمان حوالت کرد تا بدانند که هیچ کس راه بدان نبرد. جماعتی در نزدیک جنید رفتند. گفتند، «روزی خویش را به چه کنیم؟» گفت، «اگر دانید که کجاست طلب کنید». گفتند، «از خدای تعالی روزی خویش را سوال کنیم»، گفت، «اگر دانید که فراموش کرده است با یاد وی دهید»، گفتند، «توکل کنیم و می نگوییم تا خود چه بود»، گفت، «توکل به آزمایش، شک بود»، گفتند، «پس حیلت چیست؟» گفت، «دست از حیلت بداشتن». پس در حقیقت ضمان رزق کفایت است. هر که او را به ضامن آورد باید که روی به وی آورد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۳ - مقام چهارم
بدان که علاج بر سه وجه است: یکی قطعی که علاج گرسنگی به نان و علاج تشنگی به آب و علاج آتش که در جایی افتد بدان که آب بر وی زنی، دست بداشتن این از توکل نیست، بلکه حرام است. دوم آن که نه قطعی باشد و نه ظنی، ولکن محتمل بود که اثر کند، چون افسون و فال و داغ، و شرط توکل دست بداشتن این است. چنان که در خبر است، چه کردن این نشان اسنقصا بود در اسباب و اعتماد بر آن. و قوی ترین این داغ است، آنگاه افسون. و ضعیفترین فال است که آن را طیره گویند.
درجه سیم میان این هر دو درجه است: آن که قطعی نبود، ولکن غالب ظن بود چون فصد و حجامت و مسهل خوردن و علاج گرمی به سردی و علاج سردی به گرمی دست بداشتن. این حرام نیست و شرط توکل نیز نیست و بود که در بعضی از احوال کردن آن از ناکردن اولی تر بود و در بعضی ناکردن اولیتر. و دلیل بر آن که شرط توکل ترک این نیست قول رسول(ص) است و فعل وی.
اما قول آن که گفت، «با بندگان خدای تعالی دارو به کار دارید»، و گفت، «هیچ علت نیست که نه آن را دارویی است مگر مرگ را، لکن باشد که دانند و باشد که ندانند»، و پرسیدند که دارو و افسون قدر خدای تعالی بگرداند؟» گفت، «این نیز از قدر بود». و گفت، «به هیچ قوم از ملایکه برنگذشتم که نگفتند امت خویش را حجامت فرمای» و گفت، «هفدهم ماه و نوزدهم و بیست و یکم حجامت کنید که نباید که غلبه خون شما را هلاک کند». بگفت که خون سبب هلاک است به فرمان خدای تعالی و فرق نیست میان آن که خون از تن بیرون کنید یا مار از جامه یا آتش از خانه فرو کشید که این همه اسباب هلاک است و ترک این شرط توکل است. و گفت، «حجامت سه شنبه هفدهم ماه علت یک ساله ببرد». و این در خبری به قطع روایت کرده اند و سعد بن معاذ را فصد فرمود و علی (ع) را چشم درد بواد، گفت، «از این مخور» یعنی رطب. و «از این خور» یعنی برگ چغندر به کشک جو پخته. و صهیب را گفت، «خرما خوری و چشم درد؟» گفت، «به دیگر جانب می خورم». بخندید.
و اما فعل وی آن است که هر شبی سرمه در چشم کردی و هر سالی دارو خوردی و چون وحی آمدی سر او به درد آمدی، در سر حنا بستی، و چون جائی ریش شدی حنا بر آن نهادی و وقت بودی که خاک برکردی. و این بسیار است و طلب النبی کتابی است که کرده اند. و موسی (ع) را علتی پدید آمد. بنی اسرائیل گفتند که داروی این فلان است. گفت، «دارو نکنم تا وی عافیت فرستد». آن علت دراز بکشید. گفتند، «داروی این معروف است و مجرب است و در حال به شود». گفت، «نخواهم». علت بماند. وحی آمد که به عزت من تا دارو نخوری عافیت نفرستم. بخورد و بهتر شد. چیزی در دل وی افتاد. وحی آمد که خواستی که حکمت من به توکل خویش کنی؟ منفعتها در داروها که نهاد جز من؟
و یکی از انبیا شکایت کرد از ضعف. وحی آمد که گوشت خور و شیر. و قومی گله کردند از زشتی فرزندان به رسول روزگار. وحی آمد که بگوی تا زنان ایشان در آبستنی بهی خورند. بخورند و فرزندان نیکو شدند. پس بعد از آن در آبستنی بهی خورند و در نفاس رطب.
پس از این جملت معلوم شد که دارو سبب شفاست چنان که نان و آب سبب سیری است و همه به تدبیر مسبب الاسباب است. و در خبر است که موسی (ع) گفت، «یا رب! بیماری از کیست و صحت از کیست؟» گفت، «هردو از من است»، گفت، «پس طبیب به چه کار می آید؟» گفت، ایشان نان و روزی من می خورند و بندگان مرا دل خوشی می دهند». پس توکل در این نیز به علم و به حال است که اعتماد بر آفریدگار دارو کند نه بر دارو که بسیار کس دارو خورد و هلاک شد.
درجه سیم میان این هر دو درجه است: آن که قطعی نبود، ولکن غالب ظن بود چون فصد و حجامت و مسهل خوردن و علاج گرمی به سردی و علاج سردی به گرمی دست بداشتن. این حرام نیست و شرط توکل نیز نیست و بود که در بعضی از احوال کردن آن از ناکردن اولی تر بود و در بعضی ناکردن اولیتر. و دلیل بر آن که شرط توکل ترک این نیست قول رسول(ص) است و فعل وی.
اما قول آن که گفت، «با بندگان خدای تعالی دارو به کار دارید»، و گفت، «هیچ علت نیست که نه آن را دارویی است مگر مرگ را، لکن باشد که دانند و باشد که ندانند»، و پرسیدند که دارو و افسون قدر خدای تعالی بگرداند؟» گفت، «این نیز از قدر بود». و گفت، «به هیچ قوم از ملایکه برنگذشتم که نگفتند امت خویش را حجامت فرمای» و گفت، «هفدهم ماه و نوزدهم و بیست و یکم حجامت کنید که نباید که غلبه خون شما را هلاک کند». بگفت که خون سبب هلاک است به فرمان خدای تعالی و فرق نیست میان آن که خون از تن بیرون کنید یا مار از جامه یا آتش از خانه فرو کشید که این همه اسباب هلاک است و ترک این شرط توکل است. و گفت، «حجامت سه شنبه هفدهم ماه علت یک ساله ببرد». و این در خبری به قطع روایت کرده اند و سعد بن معاذ را فصد فرمود و علی (ع) را چشم درد بواد، گفت، «از این مخور» یعنی رطب. و «از این خور» یعنی برگ چغندر به کشک جو پخته. و صهیب را گفت، «خرما خوری و چشم درد؟» گفت، «به دیگر جانب می خورم». بخندید.
و اما فعل وی آن است که هر شبی سرمه در چشم کردی و هر سالی دارو خوردی و چون وحی آمدی سر او به درد آمدی، در سر حنا بستی، و چون جائی ریش شدی حنا بر آن نهادی و وقت بودی که خاک برکردی. و این بسیار است و طلب النبی کتابی است که کرده اند. و موسی (ع) را علتی پدید آمد. بنی اسرائیل گفتند که داروی این فلان است. گفت، «دارو نکنم تا وی عافیت فرستد». آن علت دراز بکشید. گفتند، «داروی این معروف است و مجرب است و در حال به شود». گفت، «نخواهم». علت بماند. وحی آمد که به عزت من تا دارو نخوری عافیت نفرستم. بخورد و بهتر شد. چیزی در دل وی افتاد. وحی آمد که خواستی که حکمت من به توکل خویش کنی؟ منفعتها در داروها که نهاد جز من؟
و یکی از انبیا شکایت کرد از ضعف. وحی آمد که گوشت خور و شیر. و قومی گله کردند از زشتی فرزندان به رسول روزگار. وحی آمد که بگوی تا زنان ایشان در آبستنی بهی خورند. بخورند و فرزندان نیکو شدند. پس بعد از آن در آبستنی بهی خورند و در نفاس رطب.
پس از این جملت معلوم شد که دارو سبب شفاست چنان که نان و آب سبب سیری است و همه به تدبیر مسبب الاسباب است. و در خبر است که موسی (ع) گفت، «یا رب! بیماری از کیست و صحت از کیست؟» گفت، «هردو از من است»، گفت، «پس طبیب به چه کار می آید؟» گفت، ایشان نان و روزی من می خورند و بندگان مرا دل خوشی می دهند». پس توکل در این نیز به علم و به حال است که اعتماد بر آفریدگار دارو کند نه بر دارو که بسیار کس دارو خورد و هلاک شد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۸ - اصل دهم
بدان که هرکه بشناخت که آخر کار وی به همه حال مرگ است و قرارگاه وی گور است و موکل وی منکر و نکیر و موعد وی قیامت و مورد وی بهشت است یا دوزخ، هیچ اندیشه وی را مهمتر از اندیشه مرگ نبود و هیچ تدبیری عالیتر از تدبیر زاد مرگ نبود، اگر عاقل بود چنان که رسول (ص) گفت، «الکیس من دان نفسه و عمل لما بعد الموت» هرکه یاد مرگ کند ناچار به ساختن زاد آن مشغول باشد و گور روضه ای یابد از روضه های بهشت. و هرکه مرگ را فراموش کند و همت وی همه دنیا باشد و از زاد آخرت غافل ماند، گور غاری یابد از غارهای دوزخ.
و بدین سبب که یاد کرد مرگ فضلی بزرگ است، که رسول (ص) گفت، «اکثروا من ذکر هادم اللذات، ای کسانی که به لذت دنیا مشغولید یاد کنید از آن که همه لذتها را غارت کند» و گفت، «اگر استوران از حدیق مرگ آن بدانندی که شما دانید هرگز گوشت فربه نخوردیتان» و عایشه گفت، «یا رسول الله! هیچ کس در درجه شهیدان باشد؟» گفت، «باشد. کسی که در روزی بیست بار از مرگ یاد کند».
و رسول (ص) قومی را دید که آوازه خنده ایشان بلند شده بود. گفت این انس خوش آمیخته بکنید به یاد کردن تیره کننده همه لذتها. گفتند، «آن چیست؟» گفت، «مرگ». انس می گوید که رسول (ص) گفت، «یاد مرگ بسیار کن که آن تو را در دنیا زاهد گرداند و گناهان تو را کفارت بود». و گفت، «کفی بالموت واعظا، مرگ بسنده است که خلق را پند دهد».
و صحابه بر یکی ثنای بسیار گفتند. گفت، «حدیث مرگ بر دل وی چون بود؟» گفتند، «نشنیده ایم سخن مرگ از وی». گفت، «پس نه چنان است که شما می پندارید». و ابن عمر گوید، «من با ده کس نزدیک رسول (ص) بودیم. یکی از انصار گفت زیرکترین و کریم ترین مردمان کیست؟ گفت: آن که از مرگ بیشتر یاد کند و در ساختن زاد آن جهان به شکول باشد. ایشانند زیرکان که شرف دنیا و کرامت آخرت ببردند».
ابراهیم تیمی گوید که دو چیز است که راحت دنیا از دل من ببرد: یکی ذکر مرگ و یکی خوف ایستادن پیش حق تعالی. وعمر بن العزیز هر شب فقها را گرد کردی و حدیث مرگ و قیامت را مذاکره می کردی. تا چندان بگریستندی که کسانی که جنازه در پیش ایشان باشد. و سخن حسن بصری که نشستی همه از مرگ بودی و از آخرت و از دوزخ. و زنی پیش عایشه گله کرد از سخت دلی خویش. گفت، «مرگ را بسیار یاد کن تا تنگ دل شوی». همچنان کرد آن قساوت از وی بشد. باز آمد و شکر کرد. و ربیع بن خیثم در سرای خویش گوری کنده بود. هر روز چند بار در آنجا خفتی تا مرگ بر دل تازه کند. و گفتی اگر یک ساعت مرگ بر دل فراموش کنم دلم سیاه شود. و عمر بن عبدالعزیز یکی را گفت، «یاد مرگ بسیار کن. اگر در محنت باشی آن سلوک بود، اگر در نعمت باشی آن بر تو منغص کند». و ابو سلیمان دارانی گفت که ام هارون را گفتم، «مرگ را دوست داری؟» گفت، «نه»، گفتم، «چرا؟»، گفت، «اگر در آدمیی عاصی شوم دیدار وی نخواهم که بینم. پس دیدار حق چون خواهم با این معصیت بسیار؟»
و بدین سبب که یاد کرد مرگ فضلی بزرگ است، که رسول (ص) گفت، «اکثروا من ذکر هادم اللذات، ای کسانی که به لذت دنیا مشغولید یاد کنید از آن که همه لذتها را غارت کند» و گفت، «اگر استوران از حدیق مرگ آن بدانندی که شما دانید هرگز گوشت فربه نخوردیتان» و عایشه گفت، «یا رسول الله! هیچ کس در درجه شهیدان باشد؟» گفت، «باشد. کسی که در روزی بیست بار از مرگ یاد کند».
و رسول (ص) قومی را دید که آوازه خنده ایشان بلند شده بود. گفت این انس خوش آمیخته بکنید به یاد کردن تیره کننده همه لذتها. گفتند، «آن چیست؟» گفت، «مرگ». انس می گوید که رسول (ص) گفت، «یاد مرگ بسیار کن که آن تو را در دنیا زاهد گرداند و گناهان تو را کفارت بود». و گفت، «کفی بالموت واعظا، مرگ بسنده است که خلق را پند دهد».
و صحابه بر یکی ثنای بسیار گفتند. گفت، «حدیث مرگ بر دل وی چون بود؟» گفتند، «نشنیده ایم سخن مرگ از وی». گفت، «پس نه چنان است که شما می پندارید». و ابن عمر گوید، «من با ده کس نزدیک رسول (ص) بودیم. یکی از انصار گفت زیرکترین و کریم ترین مردمان کیست؟ گفت: آن که از مرگ بیشتر یاد کند و در ساختن زاد آن جهان به شکول باشد. ایشانند زیرکان که شرف دنیا و کرامت آخرت ببردند».
ابراهیم تیمی گوید که دو چیز است که راحت دنیا از دل من ببرد: یکی ذکر مرگ و یکی خوف ایستادن پیش حق تعالی. وعمر بن العزیز هر شب فقها را گرد کردی و حدیث مرگ و قیامت را مذاکره می کردی. تا چندان بگریستندی که کسانی که جنازه در پیش ایشان باشد. و سخن حسن بصری که نشستی همه از مرگ بودی و از آخرت و از دوزخ. و زنی پیش عایشه گله کرد از سخت دلی خویش. گفت، «مرگ را بسیار یاد کن تا تنگ دل شوی». همچنان کرد آن قساوت از وی بشد. باز آمد و شکر کرد. و ربیع بن خیثم در سرای خویش گوری کنده بود. هر روز چند بار در آنجا خفتی تا مرگ بر دل تازه کند. و گفتی اگر یک ساعت مرگ بر دل فراموش کنم دلم سیاه شود. و عمر بن عبدالعزیز یکی را گفت، «یاد مرگ بسیار کن. اگر در محنت باشی آن سلوک بود، اگر در نعمت باشی آن بر تو منغص کند». و ابو سلیمان دارانی گفت که ام هارون را گفتم، «مرگ را دوست داری؟» گفت، «نه»، گفتم، «چرا؟»، گفت، «اگر در آدمیی عاصی شوم دیدار وی نخواهم که بینم. پس دیدار حق چون خواهم با این معصیت بسیار؟»
خواجه نصیرالدین طوسی : قسم دوم در مقاصد
فصل اول
خلق ملکه ای بود نفس را مقتضی سهولت صدور فعلی ازو بی احتیاجی به فکری و رویتی. و در حکمت نظری روشن شده است که از کیفیات نفسانی آنچه سریع الزوال بود آن را حال خوانند، و آنچه بطیء الزوال بود آن را ملکه گویند. پس ملکه کیفیتی بود از کیفیات نفسانی، و این ماهیت خلق است. و اما لمیت او، یعنی سبب وجود او، نفس را دو چیز باشد: یکی طبیعت و دوم عادت. اما طبیعت چنان بود که اصل مزاج شخصی چنان اقتضا کند که او مستعد حالی باشد از احوال، مانند کسی که کمتر سببی تحریک قوت غضبی او کند، یا کسی که از اندک آوازی که به گوش او رسد یا از خبر مکروهی ضعیف که بشنود خوف و بددلی برو غالب شود، یا کسی که از اندک حرکتی که موجب تعجب بود خنده بسیار بی تکلف برو غلبه کند، یا کسی که از کمتر سببی قبض و اندوه بافراط برو آید. و اما عادت چنان بود که در اول به رویت و فکر اختیار کاری کرده باشد و به تکلف دران شروع می نموده تا به ممارست متواتر و فرسودگی دران با آن کار إلف گیرد، و بعد از إلف تمام بسهولت بی رویت ازو صادر می شود تا خلقی شود او را.
و قدما را خلاف بوده است اندر آنکه خلق از خواص نفس حیوانیست، یا نفس ناطقه را در استلزام او مشارکتی است، و همچنین خلاف کرده اند در آنکه خلق هر شخصی او را طبیعی بود، یعنی ممتنع الزوال مانند حرارت آتش، یا غیر طبیعی. گروهی گفته اند بعضی اخلاق طبیعی باشد و بعضی به اسباب دیگر حادث شود و مانند طبیعی راسخ گردد؛ و قومی گفته اند همه اخلاق طبیعی باشد و انتقال ازان ناممکن؛ و جماعتی گفته اند هیچ خلق نه طبیعی است و نه مخالف طبیعت، بلکه مردم را چنان آفریده اند که هر خلق که خواهد می گیرد، یا بآسانی یا بدشواری، آنچه ازان موافق اقتضای مزاج بود، چنانکه در مثالهای مذکور یاد کردیم، بآسانی، و آنچه بر خلاف آن بود بدشواری. و سبب هر خلقی که بر طبیعت صنفی از اصناف مردم غالب می شود در ابتدا ارادتی بوده باشد و به مداومت ممارست ملکه گشته و از این سه مذهب حق مذهب آخر است چه به عیان مشاهده می افتد که کودکان و جوانان به پرورش و مجالست کسانی که به خلقی موسوم اند، و یا به ملابست افعال ایشان، آن خلق فرا می گیرند، هر چند پیشتر به خلقی دیگر موصوف بوده اند. و مذهب اول و دوم مؤدی است به ابطال قوت تمییز و رویت، و رفض انواع تأدیب و سیاست، و بطلان شرایع و دیانات، و اهمال نوع انسان از تعلیم و تربیت، تا هر کسی بر حسب اقتضای طبیعت خود می روند، و مفضی شود به رفع نظام و تعذر بقای نوع. و کذب و شناعت این قضیه بس ظاهر است.
و از ارباب مذهب اول جمعی از حکما، که معروف اند به رواقیان، گفتند همه مردمان را در فطرت بر طبیعت خیر آفرینند، و به مجالست اشرار و ممارست شهوات و عدم تأدیب و زجر از فواحش به جایی رسند که در حسن و قبح امور فکر نکنند، و از هر طریق که توانند به مرغوب و مشتهی توصل نمایند تا بتدریج طبیعت بدی در ایشان راسخ شود.
و گروهی دیگر پیش از ایشان گفتند مردم را از طینت سفلی و وسخ طبایع آفریده اند و کدورات عالم درماده او صرف کرده، بدین سبب در اصل طبیعت شر در ایشان مرکوز است، و قبول خیر به توسط تعلیم و تأدیب کنند، و بعضی از ایشان که در غایت شر باشند به تأدیب اصلاح نپذیرند، و بعضی که اصلاح پذیر باشند اگر از ابتدای نشو با اهل فضیلت و اخیار نشینند خیر شوند و الا بر طبیعت اصل بمانند.
و مذهب جالینوس آنست که بعضی از مردمان بطبع اهل خیرند و بعضی بطبع اهل شر و باقی متوسط میان هردو و قابل هر دو طرف و این، دو مذهب اول را ابطال کرد بدین حجت که اگر همه مردمان در فطرت خیر باشند و به تعلیم به شر انتقال می کنند، بضرورت استفادت شر یا از خود کنند یا از غیر خود، اگراز خود کنند پس قوتی که در ایشان بود مقتضی شر بود، و چون چنین بود بطبع خیر نبوده باشند بلکه شریر بوده باشند؛ و اگر در ایشان هم قوت شر باشد و هم قوت خیر، ولکن قوت شر غالب می شود بر قوت خیر، هم لازم آید که شریر بطبع باشند؛ و اما اگر شر از غیر خود استفادت می کنند آن اغیار بطبع اشرار باشند، پس همه مردمان بطبع اخیار نبوده باشند. و همین حجت بعینها در ابطال آنکه همه مردمان بطبع اشرار باشند استعمال کرد. و چون این دو مذهب ابطال کرد مذهب خویش اثبات کرد و گفت به عیان و مشاهده می بینم که طبیعت بعضی مردمان اقتضای خیر می کند و به هیچ وجه ازان انتقال نمی کند، و ایشان اندک اند، و طبیعت بعضی اقتضای شر می کند و به هیچ وجه قبول خیر نمی کنند، و ایشان بسیارند، و باقی متوسط اند که به مجالست اخیار خیر می شوند و به مخالطت اشرار شریر می شوند.
و حکیم ارسطاطالیس در کتاب اخلاق و در کتاب مقولات گفته است: اشرار به تأدیب و تعلیم اخیار شوند. و هر چند این حکم علی الاطلاق نبود اما تکرار مواعظ و نصایح و تواتر تأدیب و تهذیب و مؤاخذت به سیاسات پسندیده هراینه اثری بکند. پس طایفه ای باشند که هر چه زودتر قبول آداب کنند و اثر فضیلت بی مهلت و درنگی در ایشان ظاهر شود، و طایفه دیگر باشند که حرکت ایشان به سوی التزام فضایل و تأدیب و استقامت بطیءتر بود.
و اما دلیل حکمای متأخران بر آنکه هیچ خلق طبیعی نیست آنست که گویند: هر خلقی تغیر پذیرد و هیچ چیز از آنچه تغیر پذیرد طبیعی نبود. نتیجه دهد که هیچ خلق طبیعی نبود، و این قیاسی صحیح است برصورت ضرب دوم از شکل اول. مقدمه صغری، به بیانی که گفته آمد از شهادت عیان و وجوب تأدیب احداث و حسن شرایع که سیاست خدای، تعالی، است ظاهر است، و مقدمه کبری نیز در نفس خود بین است چه همه کس بضرورت داند که طبع آب را که مقتضی میل اوست به سفل تغییر نتوان کرد، تا میل کند به جهتی دیگر، و طبع آتش را از احراق بنتوان گردانید، و در دیگر امور طبیعی بر این مثال. پس اگر خلق طبیعی بودی عقلا به تأدیب کودکان و تهذیب جوانان و تقویم اخلاق و عادات ایشان نفرمودندی و بران اقدام ننمودندی.
واگر کسی به نظر اعتبار در احوال کودکان و اخلاق ایشان تأمل کند، و علی الخصوص کودکانی را که به بردگی از طرفی به طرفی برند، این معنی او را روشن گردد. و کودک درابتدای فطرت مقتضای طبیعت اظهار کند، چه قوت رویت او بدان درجه نرسیده باشد که احوال و ارادات خویش به حیلت و خدیعت پوشیده گرداند، چنانکه دیگر اصناف که اصحاب تمییز و فکر باشند، تا آنچه قبیح شمرند مخفی دارند و به تکلف آنچه مستحسن دانند فرانمایند. و در کودکان ظاهر است که بعضی مستعد قبول آداب باشند بآسانی و بعضی بدشواری، و بعضی را طبع از قبول آن متنفر بود، و مقتضیات امزجه ایشان چون حیا و وقاحت و سخا و ضنت و قساوت و رقت و دیگر احوال از ایشان صادر.
و بعد ازان بعضی سهل القیاد باشند در قبول اضداد آن حالات، و بعضی عسرالقیاد و بعضی ممکن القبول و بعضی ممتنع القبول، تا برخی خیر برآیند و برخی شریر و بعضی متوسط؛ و چون ماننده است احوال خلق به خلق، که همچنان که هیچ صورت به صورتی مشابه نیست هیچ خلق مناسب خلقی یافته نشود، و اگر اهمال تأدیب و سیاست کنند و زمام هر کس به دست طبع او دهند همه عمر بر حالتی که مقتضای مزاج او بود دراصل، یا آنچه عارض شده باشد به اتفاق، بماند بعضی در قید غضب و بعضی درحباله شهوت و گروهی اسیر حرص و گروهی مبتلا به تکبر ولیکن مؤدب اول همه جماعت را ناموس الهی بود علی العموم، و مؤدب ثانی اهل تمییز و اذهان صحیح را از ایشان حکمت بود علی الخصوص، تا از آن مراتب به مدارج کمال رسند. پس واجب بود بر مادر و پدر که فرزندان را اول در قید ناموس آورند و به اصناف سیاسات و تأدیبات اصلاح عادات ایشان کنند، جماعتی را که مستحق ضرب و توبیخ باشند، چیزی از این جنس به قدر حاجت در تأدیب ایشان لازم دانند، و گروهی را که به مواعید خوب از کرامات و راحات به اصلاح توان آورد این معانی در باب ایشان به تقدیم رسانند، و علی الجمله ایشان را اجبارا أو اختیارا بر ادب ستوده و عادت پسندیده بدارند تا آن را ملکه کنند، و چون به کمال عقل رسند از ثمرات آن تمتع یابند. و برهان بر آنکه طریق قویم و منهاج مستقیم آن بوده است که ایشان را بران داشته اند تعقل کنند، و اگر مستعد کرامتی بزرگتر و سعادتی جسیم تر باشند بآسانی به آن برسند، انشاءالله، و هو ولی التوفیق.
و قدما را خلاف بوده است اندر آنکه خلق از خواص نفس حیوانیست، یا نفس ناطقه را در استلزام او مشارکتی است، و همچنین خلاف کرده اند در آنکه خلق هر شخصی او را طبیعی بود، یعنی ممتنع الزوال مانند حرارت آتش، یا غیر طبیعی. گروهی گفته اند بعضی اخلاق طبیعی باشد و بعضی به اسباب دیگر حادث شود و مانند طبیعی راسخ گردد؛ و قومی گفته اند همه اخلاق طبیعی باشد و انتقال ازان ناممکن؛ و جماعتی گفته اند هیچ خلق نه طبیعی است و نه مخالف طبیعت، بلکه مردم را چنان آفریده اند که هر خلق که خواهد می گیرد، یا بآسانی یا بدشواری، آنچه ازان موافق اقتضای مزاج بود، چنانکه در مثالهای مذکور یاد کردیم، بآسانی، و آنچه بر خلاف آن بود بدشواری. و سبب هر خلقی که بر طبیعت صنفی از اصناف مردم غالب می شود در ابتدا ارادتی بوده باشد و به مداومت ممارست ملکه گشته و از این سه مذهب حق مذهب آخر است چه به عیان مشاهده می افتد که کودکان و جوانان به پرورش و مجالست کسانی که به خلقی موسوم اند، و یا به ملابست افعال ایشان، آن خلق فرا می گیرند، هر چند پیشتر به خلقی دیگر موصوف بوده اند. و مذهب اول و دوم مؤدی است به ابطال قوت تمییز و رویت، و رفض انواع تأدیب و سیاست، و بطلان شرایع و دیانات، و اهمال نوع انسان از تعلیم و تربیت، تا هر کسی بر حسب اقتضای طبیعت خود می روند، و مفضی شود به رفع نظام و تعذر بقای نوع. و کذب و شناعت این قضیه بس ظاهر است.
و از ارباب مذهب اول جمعی از حکما، که معروف اند به رواقیان، گفتند همه مردمان را در فطرت بر طبیعت خیر آفرینند، و به مجالست اشرار و ممارست شهوات و عدم تأدیب و زجر از فواحش به جایی رسند که در حسن و قبح امور فکر نکنند، و از هر طریق که توانند به مرغوب و مشتهی توصل نمایند تا بتدریج طبیعت بدی در ایشان راسخ شود.
و گروهی دیگر پیش از ایشان گفتند مردم را از طینت سفلی و وسخ طبایع آفریده اند و کدورات عالم درماده او صرف کرده، بدین سبب در اصل طبیعت شر در ایشان مرکوز است، و قبول خیر به توسط تعلیم و تأدیب کنند، و بعضی از ایشان که در غایت شر باشند به تأدیب اصلاح نپذیرند، و بعضی که اصلاح پذیر باشند اگر از ابتدای نشو با اهل فضیلت و اخیار نشینند خیر شوند و الا بر طبیعت اصل بمانند.
و مذهب جالینوس آنست که بعضی از مردمان بطبع اهل خیرند و بعضی بطبع اهل شر و باقی متوسط میان هردو و قابل هر دو طرف و این، دو مذهب اول را ابطال کرد بدین حجت که اگر همه مردمان در فطرت خیر باشند و به تعلیم به شر انتقال می کنند، بضرورت استفادت شر یا از خود کنند یا از غیر خود، اگراز خود کنند پس قوتی که در ایشان بود مقتضی شر بود، و چون چنین بود بطبع خیر نبوده باشند بلکه شریر بوده باشند؛ و اگر در ایشان هم قوت شر باشد و هم قوت خیر، ولکن قوت شر غالب می شود بر قوت خیر، هم لازم آید که شریر بطبع باشند؛ و اما اگر شر از غیر خود استفادت می کنند آن اغیار بطبع اشرار باشند، پس همه مردمان بطبع اخیار نبوده باشند. و همین حجت بعینها در ابطال آنکه همه مردمان بطبع اشرار باشند استعمال کرد. و چون این دو مذهب ابطال کرد مذهب خویش اثبات کرد و گفت به عیان و مشاهده می بینم که طبیعت بعضی مردمان اقتضای خیر می کند و به هیچ وجه ازان انتقال نمی کند، و ایشان اندک اند، و طبیعت بعضی اقتضای شر می کند و به هیچ وجه قبول خیر نمی کنند، و ایشان بسیارند، و باقی متوسط اند که به مجالست اخیار خیر می شوند و به مخالطت اشرار شریر می شوند.
و حکیم ارسطاطالیس در کتاب اخلاق و در کتاب مقولات گفته است: اشرار به تأدیب و تعلیم اخیار شوند. و هر چند این حکم علی الاطلاق نبود اما تکرار مواعظ و نصایح و تواتر تأدیب و تهذیب و مؤاخذت به سیاسات پسندیده هراینه اثری بکند. پس طایفه ای باشند که هر چه زودتر قبول آداب کنند و اثر فضیلت بی مهلت و درنگی در ایشان ظاهر شود، و طایفه دیگر باشند که حرکت ایشان به سوی التزام فضایل و تأدیب و استقامت بطیءتر بود.
و اما دلیل حکمای متأخران بر آنکه هیچ خلق طبیعی نیست آنست که گویند: هر خلقی تغیر پذیرد و هیچ چیز از آنچه تغیر پذیرد طبیعی نبود. نتیجه دهد که هیچ خلق طبیعی نبود، و این قیاسی صحیح است برصورت ضرب دوم از شکل اول. مقدمه صغری، به بیانی که گفته آمد از شهادت عیان و وجوب تأدیب احداث و حسن شرایع که سیاست خدای، تعالی، است ظاهر است، و مقدمه کبری نیز در نفس خود بین است چه همه کس بضرورت داند که طبع آب را که مقتضی میل اوست به سفل تغییر نتوان کرد، تا میل کند به جهتی دیگر، و طبع آتش را از احراق بنتوان گردانید، و در دیگر امور طبیعی بر این مثال. پس اگر خلق طبیعی بودی عقلا به تأدیب کودکان و تهذیب جوانان و تقویم اخلاق و عادات ایشان نفرمودندی و بران اقدام ننمودندی.
واگر کسی به نظر اعتبار در احوال کودکان و اخلاق ایشان تأمل کند، و علی الخصوص کودکانی را که به بردگی از طرفی به طرفی برند، این معنی او را روشن گردد. و کودک درابتدای فطرت مقتضای طبیعت اظهار کند، چه قوت رویت او بدان درجه نرسیده باشد که احوال و ارادات خویش به حیلت و خدیعت پوشیده گرداند، چنانکه دیگر اصناف که اصحاب تمییز و فکر باشند، تا آنچه قبیح شمرند مخفی دارند و به تکلف آنچه مستحسن دانند فرانمایند. و در کودکان ظاهر است که بعضی مستعد قبول آداب باشند بآسانی و بعضی بدشواری، و بعضی را طبع از قبول آن متنفر بود، و مقتضیات امزجه ایشان چون حیا و وقاحت و سخا و ضنت و قساوت و رقت و دیگر احوال از ایشان صادر.
و بعد ازان بعضی سهل القیاد باشند در قبول اضداد آن حالات، و بعضی عسرالقیاد و بعضی ممکن القبول و بعضی ممتنع القبول، تا برخی خیر برآیند و برخی شریر و بعضی متوسط؛ و چون ماننده است احوال خلق به خلق، که همچنان که هیچ صورت به صورتی مشابه نیست هیچ خلق مناسب خلقی یافته نشود، و اگر اهمال تأدیب و سیاست کنند و زمام هر کس به دست طبع او دهند همه عمر بر حالتی که مقتضای مزاج او بود دراصل، یا آنچه عارض شده باشد به اتفاق، بماند بعضی در قید غضب و بعضی درحباله شهوت و گروهی اسیر حرص و گروهی مبتلا به تکبر ولیکن مؤدب اول همه جماعت را ناموس الهی بود علی العموم، و مؤدب ثانی اهل تمییز و اذهان صحیح را از ایشان حکمت بود علی الخصوص، تا از آن مراتب به مدارج کمال رسند. پس واجب بود بر مادر و پدر که فرزندان را اول در قید ناموس آورند و به اصناف سیاسات و تأدیبات اصلاح عادات ایشان کنند، جماعتی را که مستحق ضرب و توبیخ باشند، چیزی از این جنس به قدر حاجت در تأدیب ایشان لازم دانند، و گروهی را که به مواعید خوب از کرامات و راحات به اصلاح توان آورد این معانی در باب ایشان به تقدیم رسانند، و علی الجمله ایشان را اجبارا أو اختیارا بر ادب ستوده و عادت پسندیده بدارند تا آن را ملکه کنند، و چون به کمال عقل رسند از ثمرات آن تمتع یابند. و برهان بر آنکه طریق قویم و منهاج مستقیم آن بوده است که ایشان را بران داشته اند تعقل کنند، و اگر مستعد کرامتی بزرگتر و سعادتی جسیم تر باشند بآسانی به آن برسند، انشاءالله، و هو ولی التوفیق.
خواجه نصیرالدین طوسی : قسم دوم در مقاصد
فصل هشتم
در علوم حکمت مقرر است که مبادی اصناف حرکات که مقتضی توجه باشند به انواع کمالات یکی از دو چیز بود: طبیعت یا صناعت.
اما طبیعت مانند مبدأ تحریک نطفه در مراتب تغیرات مترتب و استحالات متنوع تا آنگاه که به کمال حیوانی برسد؛ و اما صناعت مانند مبدأ تحریک چوب به وسائط ادوات و آلات تا آنگاه که به کمال تختی برسد. و طبیعت بر صناعت مقدم است هم در وجود و هم در رتبت، چه صدور او از حکمت الهی محض است و صدور صناعت از محاولات و ارادات انسانی به استمداد و اشتراک امور طبیعی. پس طبیعت به منزلت معلم و استاد است و صناعت به مثابت متعلم و تلمیذ. و چون کمال هر چیزی در تشبه آن چیز بود به مبدأ خویش پس کمال صناعت در تشبه او بود، به طبیعت، و تشبه او به طبیعت چنان باشد که درتقدیم و تأخیر اسباب، و وضع هر چیزی به جای خویش، و تدریج و ترتیب نگاه داشتن به طبیعت اقتدا کنند، تا کمالی که قدرت الهی طبیعت را به طریق تسخیر متوجه آن گردانیده است از صناعت بر وجه تدبیر حاصل آید. و مع ذلک فضیلتی که مستلزم صناعت بود، و آن حصول آن کمال باشد بر حسب ارادت و مشیت، با آن کمال مقارن افتد، مثلا چون مردم بیضه مرغان را در حرارتی مناسب حرارت سینه ایشان تربیت دهد همان کمال که به حسب طبیعت متوقع بود، و آن برآوردن فرخ است، بدین تدبیر موجود شود، و فضیلتی دیگر با آن مقارن افتد و آن برآمدن مرغان بسیار بود به یک دفعه، که وجود امثال ایشان به طریق حضانت متعذر نماید.
و بعد از تقدیم این مقدمه گوییم چون تهذیب اخلاق و اکتساب فضائل که ما به صدد معرفت آن آمده ایم امری صناعی است در آن باب اقتدا به طبیعت لازم بود، و آن چنان باشد که تأمل کنیم تا ترتیب وجود قوی و ملکات در بدو خلقت بر چه سیاقت بوده است؛ پس در تهذیب، همان تدریج نگاه داریم.
و معلوم است که اول قوتی که درکودکان حادث شود قوت طلب غذا و سعی در تحصیل آن باشد، چه کودک چون از شکم مادر جدا شود شیر از پستان طلب کند. بی تقدم تعلمی، و بعد از آنکه قوت او بیشتر شود آن را به آواز و گریستن بخواهد، و چون قوت تخیل او بر حفظ مثل قادر شود مطالبی که مثالهای آن از حواس اقتباس کرده باشد التماس کند، چون صورت مادر و غیر آن، پس قوت غضبی درو پدید آید و از موذیات احتراز نماید، و با آنچه در وصول به منافع مانع او آید مقاومت و کوشش آغاز کند، پس اگر به انفراد به انتقام و دفع قیام تواند نمود قیام نماید، و الا به فریاد و گریه استغاثت کند. و از مادر و دایه استعانت نماید، و بعد ازان این قوتها و شوقها که مبادی تحریک آلات اند در تزاید باشند تا اثر خاص ترین نفس، و آن قوت تمییز بود، درو ظاهر شود، و ابتدای آن ظهور قوت حیا باشد و آن دلیل بود بر احساس به جمیل و قبیح، و پس این قوت نیز روی در تزاید نهد.
و هر یکی از این قوتها چون به کمالی که به حسب شخص ممکن بود برسد، اهتمام کند به رعایت آن کمال درنوع بر وجهی که صورت بندد. اما قوت اول که مبدأ جذب ملایمست و به تربیت شخص موکل چون شخص را به تغذیه و تنمیه نزدیک رساند، به کمالی که متوجه بدان باشد منبعث شود بر استبقای نوع، پس شهوت نکاح و شوق به تناسل حادث گردد. و اما قوت دوم که مبدأ دفع منافی است چون از حفظ شخص متمکن شود اقدام نماید بر محافظت نوع، پس شوق به کرامات و اصناف تفوق و ریاسات پدید آید. و اما قوت سیم که مبدأ نطق و تمییز است چون در ادراک اشخاص و جزویات مهارت یابد به تعقل انواع و کلیات مشغول شود، و اسم عقل بر او افتد. و دراین حال اسم انسانیت بالفعل برو واقع شود و کمالی که مفوض به تدبیر طبیعت بود تمام گردد.
و بعد ازان نوبت تدبیر به صناعت رسد تا آن انسانیت که به توسط طبیعت وجود تمام یافت به توسط صناعت بقای حقیقی یابد. پس طالب فضیلت را در تحصیل کمالی که متوجه بدان باشد به همین قانون اقتدا باید نمود، و در تهذیب قوتها سیاقت و ترتیبی که از طبیعت استفادت کرده باشد رعایت کرد، و ابتدا به تعدیل قوت شهوت، پس به تعدیل قوت غضب، و ختم بر تعدیل قوت تمییز کرد.
اگر اتفاق چنان افتاده باشد که در ایام طفولیت تربیت بر قاعده حکمت یافته باشد، چنانکه بعد ازین شرح داده آید، شکر موهبتی عظیم و منتی جسیم بباید گزارد چه اکثر مهمات او مکفی بود و حرکت او در طریق طلب فضایل بسهولت، و اگر در مبدأ نما برعکس مصلحت تربیت یافته باشد بتدریج، در فطام نفس از عادات بد و ملکات نامحمود سعی باید کرد، و به صعوبت طریقت نومیدی نباید نمود، که اهمال مستدعی شقاوت ابدی بود و تلافی مافات هر روز مشکل تر و به تعذر نزدیک تر، تا آنگاه که به درجه امتناع رسد، و جز تلهف و تأسف چیزی بدست نباشد، اعاذنا الله من سوء نقمته و بلغنا مایرضیه برحمته.
و بباید دانست که هیچ کس بر فضیلت مفطور نباشد، چنانکه هیچ آفریده را نجار یا کاتب یا صانع نیافرینند، و ما گفتیم که فضیلت از امور صناعی است، اما بسیار بود که کسی را از روی خلقت قبول فضیلتی آسانتر بود و شرایط استعداد درو بیشتر، و همچنان که طالب کتابت یا طالب نجارت را ممارست آن حرفت می باید کرد تا هیأتی در طبیعت او راسخ شود که مبدأ صدور آن فعل باشد ازو بر وجه مصلحت، آنگاه او را از جهت اعتبار آن ملکه صانع خوانند و بدان حرفت نسبت دهند، همچنین طالب فضیلت را بر افعالی که آن فضیلت اقتضا کند اقدام می باید نمود، تا هیأت و ملکه ای در نفس او پدید آید که اقتدار او بر اصدار آن افعال بر وجه اکمل بسهولت بود، و آنگاه به سمت آن فضیلت موصوف باشد.
و چون چنانکه گفته آمد در صناعت اقتدا به طبیعت می باید کرد و مناسب ترین صناعات بدین صناعت صناعت طبست که بر تجوید بدن مقصور است، چنانکه این صناعت بر تکمیل نفس مقصور است، پس اقتدائی که در این صناعت به طبیعت لازم باشد شبیه اقتدای طبیب بود در صناعت طب به طبیعت، و از این جهت بعضی حکما این صناعت را طب روحانی خوانند. و همچنان که طب دو جزو بود، یکی آنچه مقتضی حفظ صحت بود و دیگر آنچه مقتضی ازالت علت بود، همچنان این علم دو فن باشد، یکی آنچه مقتضی محافظت فضیلت بود و دیگر آنچه مقتضی ازالت رذیلت بود، و ما هر فنی بغایت جهد بیان کنیم، انشاء الله.
پس از این مباحث روشن شد که طالب فضیلت را اول بحث از حال قوت شهوت باید کرد، و بعد ازان بحث از حال قوت غضب، و نگاه کرد تا حال هر یکی در فطرت بر قانون اعتدال است یا منحرف ازان، اگر بر قانون اعتدال بود در حفظ اعتدال و ملکه گردانیدن صدور آنچه به نسبت با آن قوت جمیل بود از او کوشید، و اگر از اعتدال منحرف بود اول بر رد او با اعتدال، پس تحصیل آن ملکه، اقدام نمود، و چون از تهذیب این دو قوت فراغت یابد به تکمیل قوت نظری مشغول باید شد و ترتیب دران رعایت کرد.
و اول که در تعلم شروع نماید خوض در فنی باید کرد که ذهن را از ضلالت صیانت کند و به طریق اقتباس معارف هدایت کند؛ پس در فنی که وهم را با عقل در قوانین آن مساعدت باشد و تحیر و خبط را دران مجال نه، تا ذهن را ذوق یقین حاصل شود و ملازمت حق ملکه کند؛ و بعد ازان بحث بر معرفت اعیان موجودات و کشف حقایق و احوال آن مقصور باید گردانید، و ابتدا از مبادی محسوسات کرد و به معرفت مبادی موجودات این بحث به انتها رسانید.
و چون بدین مرتبه رسد از تهذیب این سه قوت فارغ شده باشد. بعد ازان بر حفظ قواعد عدالت توفر باید نمود و اعمال و معاملات بر حسب آن طبیعت مقدر گردانید و چون این دقیقه نیز رعایت کند انسانی بالفعل شده باشد و اسم حکمت و سمت فضیلت او را حاصل آمده. پس اگر خواهد و در سعادات خارجی و سعادات بدنی اهتمام نماید، نور علی نور بود، و الا باری مهمات معطل نگذاشته باشد و به فضولی مشغول نبوده.
و سعادت سه جنس بود: یکی سعادات نفسانی، و دوم سعادات بدنی، و سیم سعادات مدنی که به اجتماع و تمدن متعلق بود. اما سعادات نفسانی آنست که شرح داده آمد و ترتیب مدارج آن بر این وجه است: اول علم تهذیب اخلاق، و دوم علم منطق، و سیم علم ریاضی، و چهارم علم طبیعی، و پنجم علم الهی، یعنی تعلیم بر این سیاقت باید تا نفع آن در هر دو جهان بزودی حاصل آید.
و اما سعادات بدنی، علومی بود که به نظام حال بدن باز گردد چون معالجات و حفظ صحت و علم زینت که عبارت ازان طب بود، و چون علم نجوم که تقدمه معرفت فایده دهد.
و اما سعادت مدنی علومی بود که به نظام حال ملت و دولت و امور معاش و جمعیت تعلق دارد، مانند علم شریعت از فقه و کلام و اخبار و تنزیل و تأویل، و علوم ظاهر چون ادب و بلاغت و نحو و کتابت و حساب و مساحت و استیفا و آنچه بدان ماند؛ و منفعت هر یکی به حسب منزلت او باشد، والله اعلم.
اما طبیعت مانند مبدأ تحریک نطفه در مراتب تغیرات مترتب و استحالات متنوع تا آنگاه که به کمال حیوانی برسد؛ و اما صناعت مانند مبدأ تحریک چوب به وسائط ادوات و آلات تا آنگاه که به کمال تختی برسد. و طبیعت بر صناعت مقدم است هم در وجود و هم در رتبت، چه صدور او از حکمت الهی محض است و صدور صناعت از محاولات و ارادات انسانی به استمداد و اشتراک امور طبیعی. پس طبیعت به منزلت معلم و استاد است و صناعت به مثابت متعلم و تلمیذ. و چون کمال هر چیزی در تشبه آن چیز بود به مبدأ خویش پس کمال صناعت در تشبه او بود، به طبیعت، و تشبه او به طبیعت چنان باشد که درتقدیم و تأخیر اسباب، و وضع هر چیزی به جای خویش، و تدریج و ترتیب نگاه داشتن به طبیعت اقتدا کنند، تا کمالی که قدرت الهی طبیعت را به طریق تسخیر متوجه آن گردانیده است از صناعت بر وجه تدبیر حاصل آید. و مع ذلک فضیلتی که مستلزم صناعت بود، و آن حصول آن کمال باشد بر حسب ارادت و مشیت، با آن کمال مقارن افتد، مثلا چون مردم بیضه مرغان را در حرارتی مناسب حرارت سینه ایشان تربیت دهد همان کمال که به حسب طبیعت متوقع بود، و آن برآوردن فرخ است، بدین تدبیر موجود شود، و فضیلتی دیگر با آن مقارن افتد و آن برآمدن مرغان بسیار بود به یک دفعه، که وجود امثال ایشان به طریق حضانت متعذر نماید.
و بعد از تقدیم این مقدمه گوییم چون تهذیب اخلاق و اکتساب فضائل که ما به صدد معرفت آن آمده ایم امری صناعی است در آن باب اقتدا به طبیعت لازم بود، و آن چنان باشد که تأمل کنیم تا ترتیب وجود قوی و ملکات در بدو خلقت بر چه سیاقت بوده است؛ پس در تهذیب، همان تدریج نگاه داریم.
و معلوم است که اول قوتی که درکودکان حادث شود قوت طلب غذا و سعی در تحصیل آن باشد، چه کودک چون از شکم مادر جدا شود شیر از پستان طلب کند. بی تقدم تعلمی، و بعد از آنکه قوت او بیشتر شود آن را به آواز و گریستن بخواهد، و چون قوت تخیل او بر حفظ مثل قادر شود مطالبی که مثالهای آن از حواس اقتباس کرده باشد التماس کند، چون صورت مادر و غیر آن، پس قوت غضبی درو پدید آید و از موذیات احتراز نماید، و با آنچه در وصول به منافع مانع او آید مقاومت و کوشش آغاز کند، پس اگر به انفراد به انتقام و دفع قیام تواند نمود قیام نماید، و الا به فریاد و گریه استغاثت کند. و از مادر و دایه استعانت نماید، و بعد ازان این قوتها و شوقها که مبادی تحریک آلات اند در تزاید باشند تا اثر خاص ترین نفس، و آن قوت تمییز بود، درو ظاهر شود، و ابتدای آن ظهور قوت حیا باشد و آن دلیل بود بر احساس به جمیل و قبیح، و پس این قوت نیز روی در تزاید نهد.
و هر یکی از این قوتها چون به کمالی که به حسب شخص ممکن بود برسد، اهتمام کند به رعایت آن کمال درنوع بر وجهی که صورت بندد. اما قوت اول که مبدأ جذب ملایمست و به تربیت شخص موکل چون شخص را به تغذیه و تنمیه نزدیک رساند، به کمالی که متوجه بدان باشد منبعث شود بر استبقای نوع، پس شهوت نکاح و شوق به تناسل حادث گردد. و اما قوت دوم که مبدأ دفع منافی است چون از حفظ شخص متمکن شود اقدام نماید بر محافظت نوع، پس شوق به کرامات و اصناف تفوق و ریاسات پدید آید. و اما قوت سیم که مبدأ نطق و تمییز است چون در ادراک اشخاص و جزویات مهارت یابد به تعقل انواع و کلیات مشغول شود، و اسم عقل بر او افتد. و دراین حال اسم انسانیت بالفعل برو واقع شود و کمالی که مفوض به تدبیر طبیعت بود تمام گردد.
و بعد ازان نوبت تدبیر به صناعت رسد تا آن انسانیت که به توسط طبیعت وجود تمام یافت به توسط صناعت بقای حقیقی یابد. پس طالب فضیلت را در تحصیل کمالی که متوجه بدان باشد به همین قانون اقتدا باید نمود، و در تهذیب قوتها سیاقت و ترتیبی که از طبیعت استفادت کرده باشد رعایت کرد، و ابتدا به تعدیل قوت شهوت، پس به تعدیل قوت غضب، و ختم بر تعدیل قوت تمییز کرد.
اگر اتفاق چنان افتاده باشد که در ایام طفولیت تربیت بر قاعده حکمت یافته باشد، چنانکه بعد ازین شرح داده آید، شکر موهبتی عظیم و منتی جسیم بباید گزارد چه اکثر مهمات او مکفی بود و حرکت او در طریق طلب فضایل بسهولت، و اگر در مبدأ نما برعکس مصلحت تربیت یافته باشد بتدریج، در فطام نفس از عادات بد و ملکات نامحمود سعی باید کرد، و به صعوبت طریقت نومیدی نباید نمود، که اهمال مستدعی شقاوت ابدی بود و تلافی مافات هر روز مشکل تر و به تعذر نزدیک تر، تا آنگاه که به درجه امتناع رسد، و جز تلهف و تأسف چیزی بدست نباشد، اعاذنا الله من سوء نقمته و بلغنا مایرضیه برحمته.
و بباید دانست که هیچ کس بر فضیلت مفطور نباشد، چنانکه هیچ آفریده را نجار یا کاتب یا صانع نیافرینند، و ما گفتیم که فضیلت از امور صناعی است، اما بسیار بود که کسی را از روی خلقت قبول فضیلتی آسانتر بود و شرایط استعداد درو بیشتر، و همچنان که طالب کتابت یا طالب نجارت را ممارست آن حرفت می باید کرد تا هیأتی در طبیعت او راسخ شود که مبدأ صدور آن فعل باشد ازو بر وجه مصلحت، آنگاه او را از جهت اعتبار آن ملکه صانع خوانند و بدان حرفت نسبت دهند، همچنین طالب فضیلت را بر افعالی که آن فضیلت اقتضا کند اقدام می باید نمود، تا هیأت و ملکه ای در نفس او پدید آید که اقتدار او بر اصدار آن افعال بر وجه اکمل بسهولت بود، و آنگاه به سمت آن فضیلت موصوف باشد.
و چون چنانکه گفته آمد در صناعت اقتدا به طبیعت می باید کرد و مناسب ترین صناعات بدین صناعت صناعت طبست که بر تجوید بدن مقصور است، چنانکه این صناعت بر تکمیل نفس مقصور است، پس اقتدائی که در این صناعت به طبیعت لازم باشد شبیه اقتدای طبیب بود در صناعت طب به طبیعت، و از این جهت بعضی حکما این صناعت را طب روحانی خوانند. و همچنان که طب دو جزو بود، یکی آنچه مقتضی حفظ صحت بود و دیگر آنچه مقتضی ازالت علت بود، همچنان این علم دو فن باشد، یکی آنچه مقتضی محافظت فضیلت بود و دیگر آنچه مقتضی ازالت رذیلت بود، و ما هر فنی بغایت جهد بیان کنیم، انشاء الله.
پس از این مباحث روشن شد که طالب فضیلت را اول بحث از حال قوت شهوت باید کرد، و بعد ازان بحث از حال قوت غضب، و نگاه کرد تا حال هر یکی در فطرت بر قانون اعتدال است یا منحرف ازان، اگر بر قانون اعتدال بود در حفظ اعتدال و ملکه گردانیدن صدور آنچه به نسبت با آن قوت جمیل بود از او کوشید، و اگر از اعتدال منحرف بود اول بر رد او با اعتدال، پس تحصیل آن ملکه، اقدام نمود، و چون از تهذیب این دو قوت فراغت یابد به تکمیل قوت نظری مشغول باید شد و ترتیب دران رعایت کرد.
و اول که در تعلم شروع نماید خوض در فنی باید کرد که ذهن را از ضلالت صیانت کند و به طریق اقتباس معارف هدایت کند؛ پس در فنی که وهم را با عقل در قوانین آن مساعدت باشد و تحیر و خبط را دران مجال نه، تا ذهن را ذوق یقین حاصل شود و ملازمت حق ملکه کند؛ و بعد ازان بحث بر معرفت اعیان موجودات و کشف حقایق و احوال آن مقصور باید گردانید، و ابتدا از مبادی محسوسات کرد و به معرفت مبادی موجودات این بحث به انتها رسانید.
و چون بدین مرتبه رسد از تهذیب این سه قوت فارغ شده باشد. بعد ازان بر حفظ قواعد عدالت توفر باید نمود و اعمال و معاملات بر حسب آن طبیعت مقدر گردانید و چون این دقیقه نیز رعایت کند انسانی بالفعل شده باشد و اسم حکمت و سمت فضیلت او را حاصل آمده. پس اگر خواهد و در سعادات خارجی و سعادات بدنی اهتمام نماید، نور علی نور بود، و الا باری مهمات معطل نگذاشته باشد و به فضولی مشغول نبوده.
و سعادت سه جنس بود: یکی سعادات نفسانی، و دوم سعادات بدنی، و سیم سعادات مدنی که به اجتماع و تمدن متعلق بود. اما سعادات نفسانی آنست که شرح داده آمد و ترتیب مدارج آن بر این وجه است: اول علم تهذیب اخلاق، و دوم علم منطق، و سیم علم ریاضی، و چهارم علم طبیعی، و پنجم علم الهی، یعنی تعلیم بر این سیاقت باید تا نفع آن در هر دو جهان بزودی حاصل آید.
و اما سعادات بدنی، علومی بود که به نظام حال بدن باز گردد چون معالجات و حفظ صحت و علم زینت که عبارت ازان طب بود، و چون علم نجوم که تقدمه معرفت فایده دهد.
و اما سعادت مدنی علومی بود که به نظام حال ملت و دولت و امور معاش و جمعیت تعلق دارد، مانند علم شریعت از فقه و کلام و اخبار و تنزیل و تأویل، و علوم ظاهر چون ادب و بلاغت و نحو و کتابت و حساب و مساحت و استیفا و آنچه بدان ماند؛ و منفعت هر یکی به حسب منزلت او باشد، والله اعلم.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت دوم در تدبیر منازل
فصل اول
به حکم آنکه مردم در تبقیه شخص، به غذا محتاج است، و غذای نوع انسانی بی تدبیری صناعی چون کشتن و درودن و پاک کردن و نرم کردن و سرشتن و پختن مهیا نه، و تمهید این اسباب به معاونت معاونان و آلات و ادوات بکار داشتن و روزگار دراز دران صرف کردن صورت بندد، نه چون غذای دیگر حیوانات، که به حسب طبیعت ساخته و پرداخته است تا انبعاث ایشان بر طلب علف و آب مقصور بود بر وقت تقاضای طبیعت، و چون تسکین سورت جوع و عطش کنند از حرکت بازایستند؛ و اقتصار مردم بر مقدار حاجت روز به روز، چون ترتیب آنقدر غذا که وظیفه هر روزی بود به یک روز ساختن محال است، موجب انقطاع ماده و اختلال معیشت بود.
پس از این جهت به ادخار اسباب معاش، و حفظ آن از دیگر ابنای جنس که در حاجت مشارک اند، احتیاج افتاد، و محافظت، بی مکانی که غذا و قوت در آن مکان تباه نشود و در وقت خواب و بیداری و به روز و به شب دست طالبان و غاصبان ازان کوتاه دارد، صورت نبندد.
پس به ساختن منازل حاجت آمد، و چون مردم را به ترتیب صناعتی که بر تحصیل غذا مشتمل باشد مشغول باید بود از حفظ آن مقدار که ذخیره نهاده بود غافل ماند، پس از این روی به معاونی که به نیابت او اکثر اوقات در منزل مقیم باشد و به حفظ ذخایر اقوات و اغذیه مشغول، محتاج شد و این احتیاج به حسب تبقیه شخص است.
و اما به حسب تبقیه نوع نیز به جفتی که تناسل و توالد بر وجود او موقوف باشد احتیاج بود، پس حکمت الهی چنان اقتضا کرد که هر مردی جفتی گیرد تا هم به محافظت منزل و مافیه قیام نماید، و هم کار تناسل به توسل او تمام شود، و هم در تقلد یک شخص دو مهم را شرط خفت مؤونت مرعی بود. و چون توالد حاصل آید و فرزند بی تربیت و حضانت پدر و مادر بقا نمی یابد و به نشو و نما نمی رسد تکفل امور او نیز واجب گشت، و چون جماعتی انبوه شوند، یعنی مرد و زن و فرزندان، و ترتیب اقوات این جماعت و ازاحت علل ایشان بر یک شخص دشوار تواند بود، پس به اعوان و خدم احتیاج ظاهر شد، و بدین جماعت که ارکان منازل اند نظام حال معاش صورت بست. پس از این بحث معلوم شد که ارکان منزل پنج اند پدر و مادر و فرزند و خادم و قوت.
و چون نظام هر کثرتی به وجهی از تألیف تواند بود، که مقتضی نوعی از توحد باشد، در نظام منزل نیز به تدبیری صناعی که موجب آن تألیف باشد ضرورت افتاد، و از جماعت مذکور صاحب منزل به اهتمام آن مهم اویتر بود، از این روی ریاست قوم برو مقرر شد و سیاست جماعت بدو مفوض گشت، تا تدبیر منزل بر وجهی که مقتضی نظام اهل منزل بود به تقدیم رساند.
و همچنان که شبان رمه گوسفند را بر وجه مصلحت بچراند، و به علفزار و آبشخور موافق برد، و از مضرت سباع و آفات سماوی و ارضی نگاه دارد، و مساکن تابستانی و زمستانی و نیمروزی و شبانگاهی بر حسب صلاحی که هر وقت اقتضا کند مرتب گرداند، تا هم امور معیشت او و هم نظام حال ایشان حاصل شود، مدبر منزل نیز به رعایت مصالح اقوات و ارزاق و ترتیب امور معاش و سیاست احوال جماعت به ترغیب و ترهیب و وعد و وعید و زجر و تکلیف و رفق و مناقشت و لطف و عنف قیام کند، تا هر یک به کمالی که به حسب شخص بدان متوجه باشند برسند، و همگنان در نظام حالی که مقتضی سهولت تعیش بود مشارکت یابند.
و بباید دانست که مراد از منزل در این موضع نه خانه است که از خشت و گل و سنگ و چوب کنند، بل که از تألیفی مخصوص است که میان شوهر و زن و والد و مولود و خادم و مخدوم و متمول و مال افتد، مسکن ایشان چه از چوب و سنگ بود و چه از خیمه و خرگاه و چه از سایه درخت و غار کوه.
پس صناعت « تدبیر منزل » که آن را حکمت منزلی خوانند نظر باشد در حال این جماعت بر وجهی که مقتضی مصلحت عموم بود در تیسیر اسباب معاش و توصل به کمالی که به حسب اشتراک مطلوب باشد؛ و چون عموم اشخاص نوع، چه ملک و چه رعیت و چه فاضل و چه مفضول، بدین نوع تألیف و تدبیر محتاج اند، و هر کسی در مرتبه خود به تقلد امر جماعتی، که او راعی ایشان بود و ایشان رعیت او، مکلف، منفعت این علم عام و ناگزیر باشد و فواید آن هم در دین و هم در دنیا شامل، و از اینجا فرموده است صاحب شریعت، علیه السلام، که کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته.
و قدمای حکما را در این نوع اقوال بسیار بوده است، اما نقل کتب ایشان در این فن از لغت یونانی به لغت عربی اتفاق نیفتاده است، مگر مختصری از سخن ابروسن که در دست متأخران موجود است و متأخران، به آرای صائب و اذهان صافی در تهذیب و ترتیب این صناعت، و استنباط قوانین و اصول آن بر حسب اقتضای عقول، غایت جهد مبذول داشته اند و آن را مدون و مجلد گردانیده. و خواجه رئیس ابوعلی الحسین بن عبد الله بن سینا را رساله ایست در این باب که با کمال بلاغت شرط ایجاز رعایت کرده است، خلاصه ای از آن رساله با این مقاله نقل کرده آمد، و آن را به دیگر مواعظ و آداب که از متقدمان و متأخران منقول بود موشح گردانیده شد، انشاء الله به نظر ارتضای اهل فضل مشرف شود، انه ولی التوفیق.
و بباید دانست که اصل کلی در تدبیر منزل آن بود که همچنان که طبیب در حال بدن انسان نظر کند، از جهت اعتدالی که به حسب ترکب اعضا مجموع ترکیب را حاصل آید، و آن اعتدال مقتضی صحت بدن و مصدر افعال بود بر وجه کمال، تا اگر آن اعتدال موجود بود آن را محافظت کند، و اگر مفقود بود استعادت نماید، و چون در عضوی از اعضا خللی حادث شود درعلاج آن عضو مصلحت عموم اعضا نگاه دارد، و خاصه مصلحت عضوی رئیس که مجاور او بود به قصد اول، و بعد ازان مصلحت آن عضو به قصد ثانی، به حدی که اگر صلاح عموم اعضا در قطع و کی آن عضو بود قطع نظر کند از اصلاح آن عضو، و به قطع و قلع آن مبالات نکند تا فساد به دیگر اعضا سرایت نکند هم بر این نسق مدبر منزل را رعایت صلاح عموم اهل منزل واجب بود، و نظر او به قصد اول بر اعتدالی که در تألیف افتد مقصور، و محافظت آن اعتدال یا استردادش بر وجه صواب مقدر، و در تدبیر حال یک یک شخص به معالجه ای که طبیب یک یک عضو را کند مقتدی؛ چه هر یکی از ارکان منزل به نسبت با منزل به مثابت هر یکی از اعضای مردم باشند به نسبت با مجموع بنیت، بعضی رئیس و بعضی مرؤوس و بعضی خسیس و بعضی شریف، و هر چند هر عضوی را اعتدالی و فعلی خاص بود لیکن فعل همه اعضا به مشارکت و معاونت غایت همه افعال بود. همچنین هر شخصی را از اشخاص اهل منزل طبعی و خاصیتی بود به انفراد، و حرکات او متوجه به مقصدی خاص که از افعال جماعت نظامی که در منزل مطلوب بود حاصل آید، و مدبر منزل که به منزلت طبیب بود از وجهی، و به منزلت یک عضو که شریف تر بود از اعضا به اعتباری، باید که بر طبیعت و خاصیت و فعل هر شخصی از اشخاص اهل منزل واقف بود، و بر اعتدالی که از تألیف آن افعال حاصل آید واقف، تا ایشان را به کمالی که مقتضی نظام منزل بود برساند، و اگر مرضی حادث شود آن را زایل کند.
و اگرچه اعتبار حال منزل از وضع صناعت خارج است، چنانکه گفتیم، اما افضل احوال منزل که مسکن بود چنان بود که بنیادهای آن استوار باشد، و سقفها به ارتفاع مایل، و درها گشاده، چنانکه در اختلاف به تکلفی احتیاج نیفتد، و مساکن مردان از مساکن زنان مفروز، و مقامگاه هر فصلی و موسمی به حسب آن وقت معد، و موضع ذخایر و اموال به حصانت موصوف، و احتیاطی که به دفع آفات تعلق دارد، مانند حرق و غرق و نقب دزدان و تعرض هوام، به تقدیم رسانیده، و در مسکن مردم آنچه توقی از زلازل اقتضا کند، یعنی ساحت فراخ و دکانهای افراشته، مرعی، و با وجود کثرت مرافق و محال شرایط تناسب اوضاع محفوظ.
و از همه مهم تر اعتبار حال جوار، تا به مجاورت اهل شر و فساد و کسانی که موذی طبع باشند مبتلا نشود، و از آفت وحشت و انفراد ایمن ماند. و افلاطون حکیم منزل در کوی زرگران گرفته بود، از حکمت آن استعلام کردند، فرمود که « تا اگر خواب بر چشم من غالب شود و از تفکر و مطالعه منع کند آواز ادوات ایشان مرا بیدار کند ».
و هو احکم و اعلم.
پس از این جهت به ادخار اسباب معاش، و حفظ آن از دیگر ابنای جنس که در حاجت مشارک اند، احتیاج افتاد، و محافظت، بی مکانی که غذا و قوت در آن مکان تباه نشود و در وقت خواب و بیداری و به روز و به شب دست طالبان و غاصبان ازان کوتاه دارد، صورت نبندد.
پس به ساختن منازل حاجت آمد، و چون مردم را به ترتیب صناعتی که بر تحصیل غذا مشتمل باشد مشغول باید بود از حفظ آن مقدار که ذخیره نهاده بود غافل ماند، پس از این روی به معاونی که به نیابت او اکثر اوقات در منزل مقیم باشد و به حفظ ذخایر اقوات و اغذیه مشغول، محتاج شد و این احتیاج به حسب تبقیه شخص است.
و اما به حسب تبقیه نوع نیز به جفتی که تناسل و توالد بر وجود او موقوف باشد احتیاج بود، پس حکمت الهی چنان اقتضا کرد که هر مردی جفتی گیرد تا هم به محافظت منزل و مافیه قیام نماید، و هم کار تناسل به توسل او تمام شود، و هم در تقلد یک شخص دو مهم را شرط خفت مؤونت مرعی بود. و چون توالد حاصل آید و فرزند بی تربیت و حضانت پدر و مادر بقا نمی یابد و به نشو و نما نمی رسد تکفل امور او نیز واجب گشت، و چون جماعتی انبوه شوند، یعنی مرد و زن و فرزندان، و ترتیب اقوات این جماعت و ازاحت علل ایشان بر یک شخص دشوار تواند بود، پس به اعوان و خدم احتیاج ظاهر شد، و بدین جماعت که ارکان منازل اند نظام حال معاش صورت بست. پس از این بحث معلوم شد که ارکان منزل پنج اند پدر و مادر و فرزند و خادم و قوت.
و چون نظام هر کثرتی به وجهی از تألیف تواند بود، که مقتضی نوعی از توحد باشد، در نظام منزل نیز به تدبیری صناعی که موجب آن تألیف باشد ضرورت افتاد، و از جماعت مذکور صاحب منزل به اهتمام آن مهم اویتر بود، از این روی ریاست قوم برو مقرر شد و سیاست جماعت بدو مفوض گشت، تا تدبیر منزل بر وجهی که مقتضی نظام اهل منزل بود به تقدیم رساند.
و همچنان که شبان رمه گوسفند را بر وجه مصلحت بچراند، و به علفزار و آبشخور موافق برد، و از مضرت سباع و آفات سماوی و ارضی نگاه دارد، و مساکن تابستانی و زمستانی و نیمروزی و شبانگاهی بر حسب صلاحی که هر وقت اقتضا کند مرتب گرداند، تا هم امور معیشت او و هم نظام حال ایشان حاصل شود، مدبر منزل نیز به رعایت مصالح اقوات و ارزاق و ترتیب امور معاش و سیاست احوال جماعت به ترغیب و ترهیب و وعد و وعید و زجر و تکلیف و رفق و مناقشت و لطف و عنف قیام کند، تا هر یک به کمالی که به حسب شخص بدان متوجه باشند برسند، و همگنان در نظام حالی که مقتضی سهولت تعیش بود مشارکت یابند.
و بباید دانست که مراد از منزل در این موضع نه خانه است که از خشت و گل و سنگ و چوب کنند، بل که از تألیفی مخصوص است که میان شوهر و زن و والد و مولود و خادم و مخدوم و متمول و مال افتد، مسکن ایشان چه از چوب و سنگ بود و چه از خیمه و خرگاه و چه از سایه درخت و غار کوه.
پس صناعت « تدبیر منزل » که آن را حکمت منزلی خوانند نظر باشد در حال این جماعت بر وجهی که مقتضی مصلحت عموم بود در تیسیر اسباب معاش و توصل به کمالی که به حسب اشتراک مطلوب باشد؛ و چون عموم اشخاص نوع، چه ملک و چه رعیت و چه فاضل و چه مفضول، بدین نوع تألیف و تدبیر محتاج اند، و هر کسی در مرتبه خود به تقلد امر جماعتی، که او راعی ایشان بود و ایشان رعیت او، مکلف، منفعت این علم عام و ناگزیر باشد و فواید آن هم در دین و هم در دنیا شامل، و از اینجا فرموده است صاحب شریعت، علیه السلام، که کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته.
و قدمای حکما را در این نوع اقوال بسیار بوده است، اما نقل کتب ایشان در این فن از لغت یونانی به لغت عربی اتفاق نیفتاده است، مگر مختصری از سخن ابروسن که در دست متأخران موجود است و متأخران، به آرای صائب و اذهان صافی در تهذیب و ترتیب این صناعت، و استنباط قوانین و اصول آن بر حسب اقتضای عقول، غایت جهد مبذول داشته اند و آن را مدون و مجلد گردانیده. و خواجه رئیس ابوعلی الحسین بن عبد الله بن سینا را رساله ایست در این باب که با کمال بلاغت شرط ایجاز رعایت کرده است، خلاصه ای از آن رساله با این مقاله نقل کرده آمد، و آن را به دیگر مواعظ و آداب که از متقدمان و متأخران منقول بود موشح گردانیده شد، انشاء الله به نظر ارتضای اهل فضل مشرف شود، انه ولی التوفیق.
و بباید دانست که اصل کلی در تدبیر منزل آن بود که همچنان که طبیب در حال بدن انسان نظر کند، از جهت اعتدالی که به حسب ترکب اعضا مجموع ترکیب را حاصل آید، و آن اعتدال مقتضی صحت بدن و مصدر افعال بود بر وجه کمال، تا اگر آن اعتدال موجود بود آن را محافظت کند، و اگر مفقود بود استعادت نماید، و چون در عضوی از اعضا خللی حادث شود درعلاج آن عضو مصلحت عموم اعضا نگاه دارد، و خاصه مصلحت عضوی رئیس که مجاور او بود به قصد اول، و بعد ازان مصلحت آن عضو به قصد ثانی، به حدی که اگر صلاح عموم اعضا در قطع و کی آن عضو بود قطع نظر کند از اصلاح آن عضو، و به قطع و قلع آن مبالات نکند تا فساد به دیگر اعضا سرایت نکند هم بر این نسق مدبر منزل را رعایت صلاح عموم اهل منزل واجب بود، و نظر او به قصد اول بر اعتدالی که در تألیف افتد مقصور، و محافظت آن اعتدال یا استردادش بر وجه صواب مقدر، و در تدبیر حال یک یک شخص به معالجه ای که طبیب یک یک عضو را کند مقتدی؛ چه هر یکی از ارکان منزل به نسبت با منزل به مثابت هر یکی از اعضای مردم باشند به نسبت با مجموع بنیت، بعضی رئیس و بعضی مرؤوس و بعضی خسیس و بعضی شریف، و هر چند هر عضوی را اعتدالی و فعلی خاص بود لیکن فعل همه اعضا به مشارکت و معاونت غایت همه افعال بود. همچنین هر شخصی را از اشخاص اهل منزل طبعی و خاصیتی بود به انفراد، و حرکات او متوجه به مقصدی خاص که از افعال جماعت نظامی که در منزل مطلوب بود حاصل آید، و مدبر منزل که به منزلت طبیب بود از وجهی، و به منزلت یک عضو که شریف تر بود از اعضا به اعتباری، باید که بر طبیعت و خاصیت و فعل هر شخصی از اشخاص اهل منزل واقف بود، و بر اعتدالی که از تألیف آن افعال حاصل آید واقف، تا ایشان را به کمالی که مقتضی نظام منزل بود برساند، و اگر مرضی حادث شود آن را زایل کند.
و اگرچه اعتبار حال منزل از وضع صناعت خارج است، چنانکه گفتیم، اما افضل احوال منزل که مسکن بود چنان بود که بنیادهای آن استوار باشد، و سقفها به ارتفاع مایل، و درها گشاده، چنانکه در اختلاف به تکلفی احتیاج نیفتد، و مساکن مردان از مساکن زنان مفروز، و مقامگاه هر فصلی و موسمی به حسب آن وقت معد، و موضع ذخایر و اموال به حصانت موصوف، و احتیاطی که به دفع آفات تعلق دارد، مانند حرق و غرق و نقب دزدان و تعرض هوام، به تقدیم رسانیده، و در مسکن مردم آنچه توقی از زلازل اقتضا کند، یعنی ساحت فراخ و دکانهای افراشته، مرعی، و با وجود کثرت مرافق و محال شرایط تناسب اوضاع محفوظ.
و از همه مهم تر اعتبار حال جوار، تا به مجاورت اهل شر و فساد و کسانی که موذی طبع باشند مبتلا نشود، و از آفت وحشت و انفراد ایمن ماند. و افلاطون حکیم منزل در کوی زرگران گرفته بود، از حکمت آن استعلام کردند، فرمود که « تا اگر خواب بر چشم من غالب شود و از تفکر و مطالعه منع کند آواز ادوات ایشان مرا بیدار کند ».
و هو احکم و اعلم.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت دوم در تدبیر منازل
فصل سیم
باید که باعث بر تأهل دو چیز بود حفظ مال و طلب نسل، نه داعیه شهوت یا غرضی دیگر از اغراض.
و زن صالح شریک مرد بود در مال و قسیم او در کدخدایی و تدبیر منزل و نایب او در وقت غیبت، و بهترین زنان زنی بود که به عقل و دیانت و عفت و فطنت و حیا و رقت دل و تودد و کوتاه زبانی و طاعت شوهر و بذل نفس در خدمت او و ایثار رضای او و وقار و هیبت، نزدیک اهل خویش، متحلی بود، و عقیم نبود، و بر ترتیب منزل و تقدیر نگاه داشتن در انفاق واقف و قادر باشد، و به مجامله و مدارات و خوشخوئی سبب مؤانست و تسلی هموم و جلای احزان شوهر گردد.
و زن آزاد از بنده بهتر، چه اشتمال آن بر تألف بیگانگان و صلت ارحام و استظهار به اقربا و استمالت اعدا و معاونت و مظاهرت در اسباب معاش و احتراز از دناءت در مشارکت و در نسل و عقب بیشتر؛ و زن بکر از غیر بکر بهتر، چه به قبول ادب و مشاکلت شوهر در خلق و عادت و انقیاد و مطاوعت او نزدیکتر، و اگر با وجود این اوصاف به حلیت جمال و نسب و ثروت متحلی باشد مستجمع انواع محاسن بود و بران مزیدی صورت نبندد.
اما اگر بعضی از این خصال مفقود شود باید که عقل و عفت و حیا البته موجود بود، چه ایثار جمال و نسب و ثروت بر این سه خصلت مستدعی تعب و عطب و اختلال امور دین و دنیا باشد؛ و باید که جمال زن باعث نباشد بر خطبه او، چه جمال با عفت کمتر مقارن افتد، به سبب آنکه زن جمیله را راغب و طالب بسیار باشد، و ضعف عقول ایشان مانع و وازع انقیاد نبود تا بر فضایح اقدام کنند، و غایت خطبه ایشان یا بی حمیتی و صبر بر فضیحت بود، که بر شقاوت دو جهانی مشتمل باشد، یا اتلاف مال و مروت و مقاسات اصناف احزان و هموم. پس باید که از جمال بر اعتدال بنیت اقتصار کند، و در آن باب نیز دقیقه اقتصاد مرعی دارد.
و همچنین باید که مال زن مقتضی رغبت نمودن بدو نگردد، چه مال زنان مستدعی استیلا و تسلط و استخدام و تفوق ایشان باشد، و چون شوهر در مال زن تصرف کند زن او را به منزلت خدمتگاری و معاونی شمرد، و او را وزنی و وقعی ننهد، و انتکاس مطلق لازم آید تا به فساد امور منزل و تعیش بازگردد.
و چون عقده مواصلت میان شوهر و زن حاصل شود سبیل شوهر در سیاست زن سه چیز بود: اول هیبت، و دوم کرامت، و سیم شغل خاطر.
اما هیبت آن بود که خویشتن را در چشم زن مهیب دارد تا در امتثال اوامر و نواهی او اهمال جایز نشمرد، و این بزرگترین شرایط سیاست اهل بود، چه اگر اخلالی بدین شرط راه یابد زن را در متابعت هوا و مراد خویش طریقی گشاده شود، و بران اقتصار نکند بلکه شوهر را در طاعت خود آرد و وسیلت مرادات خود سازد، و به تسخیر و استخدام او مطالب خود حاصل کند، پس آمر مأمور شود و مطیع مطاع و مدبر مدبر؛ و غایت این حال حصول عیب و عار و مذمت و دمار هر دو باشد، و چندان فضایح و شنایع حادث شود که آن را تلافی و تدارک صورت نبندد.
و اما کرامت آن بود که زن را مکرم دارد به چیزهایی که مستدعی محبت و شفقت بود، تا چون از زوال آن حال مستشعر باشد به حسن اهتمام امور منزل و مطاوعت شوهر را تلقی کند و نظام مطلوب حاصل شود. و اصناف کرامات در این باب شش چیز باشد:
اول آنکه او را در هیأتی جمیل دارد، و دوم آنکه در ستر و حجاب او از غیر محارم مبالغت عظیم نماید، و چنان سازد که بر آثار و شمایل و آواز او هیچ بیگانه را وقوف نیفتد، و سیم آنکه در اوایل اسباب کدخدایی با او مشورت کند به شرط آنکه او را در مطاوعت خود طمع نیفگند، و چهارم آنکه دست او در تصرف اقوات بر وجه مصلحت منزل و استعمال خدم در مهمات مطلق دارد، و پنجم آنکه با خویشان و اهل بیت او صلت رحم کند و دقایق تعاون و تظاهر را رعایت واجب داند، و ششم آنکه چون اثر صلاحیت و شایستگی احساس کند زنی دیگر را بر او ایثار نکند و اگرچه به جمال و مال و نسب و اهل بیت ازو شریفتر باشد، چه غیرتی که در صبایع زنان مرکوز بود، با نقصان عقل، ایشان را بر قبایح و فضایح و دیگر افعالی که موجب فساد منزل و سوء مشارکت و ناخوشی عیش و عدم نظام باشد باعث گردد، و جز ملوک را که غرض ایشان از تأهل طلب نسل و عقب بسیار بود، و زنان در خدمت ایشان به مثابت بندگان باشند، در این معنی رخصت نداده اند، و ایشان را نیز احتراز أولی بود، چه مرد در منزل مانند دل باشد در بدن، و چنانکه یک دل منبع حیات دو بدن نتواند بود یک مرد را تنظیم دو منزل میسر نشود.
و اما شغل خاطر آن بود که خاطر زن پیوسته به تکفل مهمات منزل و نظر در مصالح آن و قیام بدانچه مقتضی نظام معیشت بود مشغول دارد، چه نفس انسانی بر تعطیل صبر نکند، و فراغت از ضروریات اقتضای نظر کند در غیر ضروریات، پس اگر زن از ترتیب منزل و تربیت اولاد و تفقد مصالح خدم فارغ باشد همت بر چیزهایی که مقتضی خلل منزل بود مقصور گرداند، و به خروج و زینت بکار داشتن از جهت خروج و رفتن به نظاره ها و نظر کردن به مردان بیگانه مشغول شود، تا هم امور منزل مختل گردد و هم شوهر را در چشم او وقعی و هیبتی بنماند، بلکه چون مردان دیگر را بیند او را حقیر و مستصغر شمرد و هم در اقدام بر قبایح دلیری یابد، و هم راغبان را بر طلب خود تحریض کند، تا عاقبت آن بعد از اختلال معیشت و ذهاب مروت و حصول فضیحت هلاک و شقاوت دو جهانی بود.
و باید که شوهر احتراز کند در باب سیاست زن از سه چیز: اول از فرط محبت زن که با وجود آن استیلای زن و ایثار هوای او بر مصالح خود لازم آید، و اگر به محنت محبت او مبتلا شود ازو پوشیده دارد، و چنان سازد که البته واقف نشود، پس اگر نتواند که خویشتن را نگاه دارد علاجهایی که در باب عشق فرموده اند استعمال باید کرد و به هیچ حال بران مقام ننمود، چه این آفت اقتضای فسادهای مذکور کند؛ و دوم آنکه در مصالح کلی با زن مشاورت نکند، و البته او را بر اسرار خود وقوف ندهد، و مقدار مال و مایه ازو پوشیده دارد، چه رایهای ناصواب و نقصان تمییز ایشان در این باب مستدعی آفات بسیار بود؛ و سیم آنکه زن را از ملاهی و نظر به اجانب و استماع حکایات مردان و زنانی که بدین افعال موسوم باشند باز دارد، و البته راه آن باز ندهد، چه این معانی مقتضی فسادهای عظیم باشد و از همه تباه تر مجالست پیرزنانی بود که به محافل مردان رسیده باشند و حکایات آن باز گویند.
در احادیث آمده است که زنان را از آموختن سورت یوسف منع باید کرد که استماع امثال آن قصه موجب انحراف ایشان باشد از قانون عفت، و از شراب هم منع کلی باید کرد چه شراب، و اگرچه اندک بود، سبب وقاحت و هیجان شهوت گردد، و در زنان هیچ خصلت بدتر از این دو خصلت نبود.
و سبیل زنان در تحری رضای شوهران و وقع افگندن خود را در چشم ایشان پنج چیز بود: اول ملازمت عفت، و دوم اظهار کفایت، و سیم هیبت داشتن از ایشان، و چهارم حسن تبعل و احتراز از نشوز، و پنجم قلت عتاب و مجامله در غیرت. و حکما گفته اند که زن شایسته تشبه نماید به مادران و دوستان و کنیزکان، و زن بد تشبه نماید به جباران و دشمنان و دزدان.
اما تشبه زن شایسته به مادران چنان بود که قربت و حضور شوهر خواهد و غیبت او را کاره بود و رنج خود در طریق حصول رضای او احتمال کند، چه مادر با فرزند همین طریق سپرد؛ و اما تشبه او به دوستان چنان بود که بدانچه شوهر بدو دهد قانع بود و او را در آنچه ازو بازدارد و بدو ندهد معذور داند، و مال خویش ازو دریغ ندارد و در اخلاق با او موافقت نماید؛ و اما تشبه او به کنیزکان چنان بود که مانند پرستاران تذلل نماید و خدمت بشرط کند، و بر تندخویی شوهر صبر کند و در افشای مدح و ستر عیب او کوشد، و نعمت او را شکر گزارد، و در آنچه موافق طبع او نبود با شوهر عتاب نکند.
و اما تشبه زن ناشایسته به جباران چنان بود که کسل و تعطیل دوست دارد، و فحش گوید و تجنی بسیار نهد، و خشم بسیار گیرد، و از آنچه موجب خشنودی و خشم شوهر بود غافل باشد، و خدم و حاشیه را بسیار رنجاند؛ و اما تشبه او به دشمنان چنان بود که شوهر را حقیر شمرد، و با او استخفاف کند و درشت خویی نماید، و جحود احسان او کند، و ازو حقد گیرد و شکایت کند و معایب او بازگوید؛ و اما تشبه او به دزدان چنان بود که در مال او خیانت کند و بی حاجت ازو سؤال کند، و احسان او حقیر شمرد و در آنچه کاره آن بود الحاح کند، و به دروغ دوستی فرانماید و نفع خود بر نفع او ایثار کند.
و کسی که به زنی ناشایسته مبتلا شود تدبیر او طلب خلاص باشد ازو، چه مجاورت زن بد از مجاورت سباع و افاعی بتر باشد.
و اگر خلاص متعذر باشد چهار نوع حیلت دران بکار باید داشت:
اول بذل مال، چه حفظ نفس و مروت و عرض بهتر از حفظ مال بود، و اگر مالی بسیار صرف باید کرد و خویشتن ازو بازخرید آن مال را حقیر باید شمرد؛ و دوم نشوز و بدخویی و هجرت مضاجع، بر وجهی که به فسادی ادا نکند؛ و سیم لطائف حیل، مانند تحریض عجایز بر تنفیر او و ترغیب به شوهری دیگر، و رغبت نمودن به ظاهر بدو و از مفارقت ابا کردن، تا باشد که او را بر مفارقت حرصی پدید آید، و فی الجمله استعمال انواع مسامحت و ممانعت و ترغیب و ترهیب که موجب فرقت بود؛ و چهارم، و آن بعد از عجز بود از دیگر تدبیرها، آنکه او را بگذارد و سفری دور اختیار کند، به شرط آنکه او را مانعی از اقدام بر فضایح نصب کرده باشد، تا امید او منقطع شود و مفارقت اختیار کند.
و حکمای عرب گفته اند از پنج زن حذر واجب بود: از حنانه و از منانه و از انانه و از کیه القفا و از خضراء الدمن.
اما حنانه زنی بود که او را فرزندان بوند از شوهری دیگر و پیوسته به مال این شوهر بر ایشان مهربانی می نماید؛ و اما منانه زنی بود متموله که به مال خود بر شوهر منت نهد؛ و اما انانه زنی بود که پیشتر از این شوهر، حالی بهتر داشته باشد، یا شوهری بزرگتر دیده، و پیوسته از این حال و شوهر باشکایت و انین بود؛ و اما کیه القفا زنی بود غیر عفیفه، که شوهر او از هر محفل که غایب شود مردمان به ذکر او داغی بر قفای آن مرد نهند؛ و اما حضراء الدمن زنی بود جمیله از اصلی بد و او را مشابهت کرده اند به سبزه مزابل.
و کسی که به شرایط سیاست زنان قیام نتواند نمود أولی آن بود که عزب باشد، و دامن از ملابست امور ایشان کشیده دارد، چه فساد مخالطت زنان به سوء انتظام مستتبع آفات نامتناهی بود، که یکی ازان قصد زن بود به هلاکت او یا قصد دیگری از جهت زن. والله الموفق و المعین.
و زن صالح شریک مرد بود در مال و قسیم او در کدخدایی و تدبیر منزل و نایب او در وقت غیبت، و بهترین زنان زنی بود که به عقل و دیانت و عفت و فطنت و حیا و رقت دل و تودد و کوتاه زبانی و طاعت شوهر و بذل نفس در خدمت او و ایثار رضای او و وقار و هیبت، نزدیک اهل خویش، متحلی بود، و عقیم نبود، و بر ترتیب منزل و تقدیر نگاه داشتن در انفاق واقف و قادر باشد، و به مجامله و مدارات و خوشخوئی سبب مؤانست و تسلی هموم و جلای احزان شوهر گردد.
و زن آزاد از بنده بهتر، چه اشتمال آن بر تألف بیگانگان و صلت ارحام و استظهار به اقربا و استمالت اعدا و معاونت و مظاهرت در اسباب معاش و احتراز از دناءت در مشارکت و در نسل و عقب بیشتر؛ و زن بکر از غیر بکر بهتر، چه به قبول ادب و مشاکلت شوهر در خلق و عادت و انقیاد و مطاوعت او نزدیکتر، و اگر با وجود این اوصاف به حلیت جمال و نسب و ثروت متحلی باشد مستجمع انواع محاسن بود و بران مزیدی صورت نبندد.
اما اگر بعضی از این خصال مفقود شود باید که عقل و عفت و حیا البته موجود بود، چه ایثار جمال و نسب و ثروت بر این سه خصلت مستدعی تعب و عطب و اختلال امور دین و دنیا باشد؛ و باید که جمال زن باعث نباشد بر خطبه او، چه جمال با عفت کمتر مقارن افتد، به سبب آنکه زن جمیله را راغب و طالب بسیار باشد، و ضعف عقول ایشان مانع و وازع انقیاد نبود تا بر فضایح اقدام کنند، و غایت خطبه ایشان یا بی حمیتی و صبر بر فضیحت بود، که بر شقاوت دو جهانی مشتمل باشد، یا اتلاف مال و مروت و مقاسات اصناف احزان و هموم. پس باید که از جمال بر اعتدال بنیت اقتصار کند، و در آن باب نیز دقیقه اقتصاد مرعی دارد.
و همچنین باید که مال زن مقتضی رغبت نمودن بدو نگردد، چه مال زنان مستدعی استیلا و تسلط و استخدام و تفوق ایشان باشد، و چون شوهر در مال زن تصرف کند زن او را به منزلت خدمتگاری و معاونی شمرد، و او را وزنی و وقعی ننهد، و انتکاس مطلق لازم آید تا به فساد امور منزل و تعیش بازگردد.
و چون عقده مواصلت میان شوهر و زن حاصل شود سبیل شوهر در سیاست زن سه چیز بود: اول هیبت، و دوم کرامت، و سیم شغل خاطر.
اما هیبت آن بود که خویشتن را در چشم زن مهیب دارد تا در امتثال اوامر و نواهی او اهمال جایز نشمرد، و این بزرگترین شرایط سیاست اهل بود، چه اگر اخلالی بدین شرط راه یابد زن را در متابعت هوا و مراد خویش طریقی گشاده شود، و بران اقتصار نکند بلکه شوهر را در طاعت خود آرد و وسیلت مرادات خود سازد، و به تسخیر و استخدام او مطالب خود حاصل کند، پس آمر مأمور شود و مطیع مطاع و مدبر مدبر؛ و غایت این حال حصول عیب و عار و مذمت و دمار هر دو باشد، و چندان فضایح و شنایع حادث شود که آن را تلافی و تدارک صورت نبندد.
و اما کرامت آن بود که زن را مکرم دارد به چیزهایی که مستدعی محبت و شفقت بود، تا چون از زوال آن حال مستشعر باشد به حسن اهتمام امور منزل و مطاوعت شوهر را تلقی کند و نظام مطلوب حاصل شود. و اصناف کرامات در این باب شش چیز باشد:
اول آنکه او را در هیأتی جمیل دارد، و دوم آنکه در ستر و حجاب او از غیر محارم مبالغت عظیم نماید، و چنان سازد که بر آثار و شمایل و آواز او هیچ بیگانه را وقوف نیفتد، و سیم آنکه در اوایل اسباب کدخدایی با او مشورت کند به شرط آنکه او را در مطاوعت خود طمع نیفگند، و چهارم آنکه دست او در تصرف اقوات بر وجه مصلحت منزل و استعمال خدم در مهمات مطلق دارد، و پنجم آنکه با خویشان و اهل بیت او صلت رحم کند و دقایق تعاون و تظاهر را رعایت واجب داند، و ششم آنکه چون اثر صلاحیت و شایستگی احساس کند زنی دیگر را بر او ایثار نکند و اگرچه به جمال و مال و نسب و اهل بیت ازو شریفتر باشد، چه غیرتی که در صبایع زنان مرکوز بود، با نقصان عقل، ایشان را بر قبایح و فضایح و دیگر افعالی که موجب فساد منزل و سوء مشارکت و ناخوشی عیش و عدم نظام باشد باعث گردد، و جز ملوک را که غرض ایشان از تأهل طلب نسل و عقب بسیار بود، و زنان در خدمت ایشان به مثابت بندگان باشند، در این معنی رخصت نداده اند، و ایشان را نیز احتراز أولی بود، چه مرد در منزل مانند دل باشد در بدن، و چنانکه یک دل منبع حیات دو بدن نتواند بود یک مرد را تنظیم دو منزل میسر نشود.
و اما شغل خاطر آن بود که خاطر زن پیوسته به تکفل مهمات منزل و نظر در مصالح آن و قیام بدانچه مقتضی نظام معیشت بود مشغول دارد، چه نفس انسانی بر تعطیل صبر نکند، و فراغت از ضروریات اقتضای نظر کند در غیر ضروریات، پس اگر زن از ترتیب منزل و تربیت اولاد و تفقد مصالح خدم فارغ باشد همت بر چیزهایی که مقتضی خلل منزل بود مقصور گرداند، و به خروج و زینت بکار داشتن از جهت خروج و رفتن به نظاره ها و نظر کردن به مردان بیگانه مشغول شود، تا هم امور منزل مختل گردد و هم شوهر را در چشم او وقعی و هیبتی بنماند، بلکه چون مردان دیگر را بیند او را حقیر و مستصغر شمرد و هم در اقدام بر قبایح دلیری یابد، و هم راغبان را بر طلب خود تحریض کند، تا عاقبت آن بعد از اختلال معیشت و ذهاب مروت و حصول فضیحت هلاک و شقاوت دو جهانی بود.
و باید که شوهر احتراز کند در باب سیاست زن از سه چیز: اول از فرط محبت زن که با وجود آن استیلای زن و ایثار هوای او بر مصالح خود لازم آید، و اگر به محنت محبت او مبتلا شود ازو پوشیده دارد، و چنان سازد که البته واقف نشود، پس اگر نتواند که خویشتن را نگاه دارد علاجهایی که در باب عشق فرموده اند استعمال باید کرد و به هیچ حال بران مقام ننمود، چه این آفت اقتضای فسادهای مذکور کند؛ و دوم آنکه در مصالح کلی با زن مشاورت نکند، و البته او را بر اسرار خود وقوف ندهد، و مقدار مال و مایه ازو پوشیده دارد، چه رایهای ناصواب و نقصان تمییز ایشان در این باب مستدعی آفات بسیار بود؛ و سیم آنکه زن را از ملاهی و نظر به اجانب و استماع حکایات مردان و زنانی که بدین افعال موسوم باشند باز دارد، و البته راه آن باز ندهد، چه این معانی مقتضی فسادهای عظیم باشد و از همه تباه تر مجالست پیرزنانی بود که به محافل مردان رسیده باشند و حکایات آن باز گویند.
در احادیث آمده است که زنان را از آموختن سورت یوسف منع باید کرد که استماع امثال آن قصه موجب انحراف ایشان باشد از قانون عفت، و از شراب هم منع کلی باید کرد چه شراب، و اگرچه اندک بود، سبب وقاحت و هیجان شهوت گردد، و در زنان هیچ خصلت بدتر از این دو خصلت نبود.
و سبیل زنان در تحری رضای شوهران و وقع افگندن خود را در چشم ایشان پنج چیز بود: اول ملازمت عفت، و دوم اظهار کفایت، و سیم هیبت داشتن از ایشان، و چهارم حسن تبعل و احتراز از نشوز، و پنجم قلت عتاب و مجامله در غیرت. و حکما گفته اند که زن شایسته تشبه نماید به مادران و دوستان و کنیزکان، و زن بد تشبه نماید به جباران و دشمنان و دزدان.
اما تشبه زن شایسته به مادران چنان بود که قربت و حضور شوهر خواهد و غیبت او را کاره بود و رنج خود در طریق حصول رضای او احتمال کند، چه مادر با فرزند همین طریق سپرد؛ و اما تشبه او به دوستان چنان بود که بدانچه شوهر بدو دهد قانع بود و او را در آنچه ازو بازدارد و بدو ندهد معذور داند، و مال خویش ازو دریغ ندارد و در اخلاق با او موافقت نماید؛ و اما تشبه او به کنیزکان چنان بود که مانند پرستاران تذلل نماید و خدمت بشرط کند، و بر تندخویی شوهر صبر کند و در افشای مدح و ستر عیب او کوشد، و نعمت او را شکر گزارد، و در آنچه موافق طبع او نبود با شوهر عتاب نکند.
و اما تشبه زن ناشایسته به جباران چنان بود که کسل و تعطیل دوست دارد، و فحش گوید و تجنی بسیار نهد، و خشم بسیار گیرد، و از آنچه موجب خشنودی و خشم شوهر بود غافل باشد، و خدم و حاشیه را بسیار رنجاند؛ و اما تشبه او به دشمنان چنان بود که شوهر را حقیر شمرد، و با او استخفاف کند و درشت خویی نماید، و جحود احسان او کند، و ازو حقد گیرد و شکایت کند و معایب او بازگوید؛ و اما تشبه او به دزدان چنان بود که در مال او خیانت کند و بی حاجت ازو سؤال کند، و احسان او حقیر شمرد و در آنچه کاره آن بود الحاح کند، و به دروغ دوستی فرانماید و نفع خود بر نفع او ایثار کند.
و کسی که به زنی ناشایسته مبتلا شود تدبیر او طلب خلاص باشد ازو، چه مجاورت زن بد از مجاورت سباع و افاعی بتر باشد.
و اگر خلاص متعذر باشد چهار نوع حیلت دران بکار باید داشت:
اول بذل مال، چه حفظ نفس و مروت و عرض بهتر از حفظ مال بود، و اگر مالی بسیار صرف باید کرد و خویشتن ازو بازخرید آن مال را حقیر باید شمرد؛ و دوم نشوز و بدخویی و هجرت مضاجع، بر وجهی که به فسادی ادا نکند؛ و سیم لطائف حیل، مانند تحریض عجایز بر تنفیر او و ترغیب به شوهری دیگر، و رغبت نمودن به ظاهر بدو و از مفارقت ابا کردن، تا باشد که او را بر مفارقت حرصی پدید آید، و فی الجمله استعمال انواع مسامحت و ممانعت و ترغیب و ترهیب که موجب فرقت بود؛ و چهارم، و آن بعد از عجز بود از دیگر تدبیرها، آنکه او را بگذارد و سفری دور اختیار کند، به شرط آنکه او را مانعی از اقدام بر فضایح نصب کرده باشد، تا امید او منقطع شود و مفارقت اختیار کند.
و حکمای عرب گفته اند از پنج زن حذر واجب بود: از حنانه و از منانه و از انانه و از کیه القفا و از خضراء الدمن.
اما حنانه زنی بود که او را فرزندان بوند از شوهری دیگر و پیوسته به مال این شوهر بر ایشان مهربانی می نماید؛ و اما منانه زنی بود متموله که به مال خود بر شوهر منت نهد؛ و اما انانه زنی بود که پیشتر از این شوهر، حالی بهتر داشته باشد، یا شوهری بزرگتر دیده، و پیوسته از این حال و شوهر باشکایت و انین بود؛ و اما کیه القفا زنی بود غیر عفیفه، که شوهر او از هر محفل که غایب شود مردمان به ذکر او داغی بر قفای آن مرد نهند؛ و اما حضراء الدمن زنی بود جمیله از اصلی بد و او را مشابهت کرده اند به سبزه مزابل.
و کسی که به شرایط سیاست زنان قیام نتواند نمود أولی آن بود که عزب باشد، و دامن از ملابست امور ایشان کشیده دارد، چه فساد مخالطت زنان به سوء انتظام مستتبع آفات نامتناهی بود، که یکی ازان قصد زن بود به هلاکت او یا قصد دیگری از جهت زن. والله الموفق و المعین.