عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
حکایة فی‌التّمثّل الصوفی
آن شنیدی که بُد به شهر هری
خواجهٔ فاضلی و پر هنری
خسته از رنج بی‌کرانهٔ دهر
گشته از فضل خود یگانهٔ دهر
از خرد رخت بر فلک برده
محنتش زیر پای بسپرده
محنتش را مگر یکی آن بود
که در اندوه قوت حمدان بود
مدتی بود تا که گای نداشت
پسری راست کرد و جای نداشت
چون پناهی نیافت مضطر شد
به ضرورت به مسجدی در شد
دید محراب و مسجدی خالی
خواست تا گادنی کند حالی
چون برانداخت پرده از تل سیم
تا برد سوی چشمه ماهی شیم
مسجد از نور شد چنان روشن
که برون تاخت شعله از روزن
زاهدی زان حکایت آگه شد
پی برون برد و بر سرِ ره شد
پسری دید برده سر سوی پشت
مرد فاسق گرفته بوق به مشت
تاش بنهد میان حلقهٔ کون
زاهد آمد شد از برون به درون
کاج و مشت و عصا فراز نهاد
گلویی همچو گاو باز نهاد
کین همه شومی شما باشد
که نه باران و نه گیا باشد
چه فضولی است این و خانهٔ حق
شرع را نیست نزدتان رونق
ای کذی و کذی چه کار است این
در ره شرع ننگ و عارست این
دامنِ آخرالزمان آمد
نوبت جهل جاهلان آمد
خلق را نیست از خدای هراس
شد دل خلق مسکن وسواس
از چنین کارهاست در کشور
آسمان بی‌نم و زمین بی‌بَر
بر بساط زمین نبات نماند
خلق را مایهٔ حیات نماند
از گناهان لوطی و زانی
خشک شد چشم ابر نیسانی
بشود لامحاله دهر خراب
چون لواطه کنند در محراب
مرد فاسق به حیله بیرون جست
تا مؤذّن براو نیابد دست
مرد فاسق چو شد برون از در
مرد زاهد گرفت کار از سر
مرد فاسق چو بازپس نگریست
تا ببیند که حال زاهد چیست
دید بی نیم‌دانگ و بی‌حبّه
گزر شیخ بر سرِ دبّه
سر درون کرد و گفت ای زاهد
این همان مسجد و همان شاهد
لیکن از بخت ما و گردش حال
بود بر من حرام و بر تو حلال
شکر و منت خدای را کاکنون
گشت حال زمانه دیگرگون
بر بساط زمین نبات نماند
خلق را قوّت حیات بماند
شکر حق را که ابرها بارید
بَدلِ آب درّ مروارید
ابرهای تهی پر از نم شد
دل اهل زمانه خرّم شد
کشتها قوّت تمام گرفت
کارهای جهان نظام گرفت
ای خدا ترس اهل زهد و صلاح
هست از انفاس تو جهان به فلاح
حرمت صومعه تو می‌دانی
بر تو مانده است و بس مسلمانی
چون چنین‌اند زاهدان جهان
چه طمع داری آخر از دگران
زاهدی کاینچنین بُوَد فن او
بگریز از سرا و برزن او
صوفیی کاینچنین بُوَد فن او
یک جهان کیر در کس زن او
تا بدانی که زاهدان چه کسند
همه همچون میان تهی جرسند
همه در بند زرق و سالوسند
وز در صدهزار افسوسند
دست از این صوفیان دهر بشوی
تو چه گویی حکایت از خود گوی
چون رهی پیش آنکه مدهوشند
از پی خلق حلقه در گوشند
گردن جمله از تف سیلی
همچو کرباس در کف نیلی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر قرابت فقیه گوید
ور بود خود فقیه خویشاوند
وند گردد به حیله جوی شاوند
باشد او در مزاج و سیرت خویش
زان سخنهای بی‌بصیرت خویش
نابکاری دو روی و یافه درای
ظالمی عمر کاه و غم افزای
تا تو سر بر کنی وی از دلبر
ریش بر بر نهاده باشد و بر
بیم تو جز به حبس و چک نکند
آن کند با تو کایچ سگ نکند
بد بد است ار چه نیک‌دان باشد
سگ سگ است ارچه سرشبان باشد
او نشسته به سردی اندر درس
تو از آن حیلت و سفیهی ترس
نز پی علم و فهم را نیکست
که سفیهست و سهم را نیکست
با تو از بهر عزّ و حرمت و جاه
حمله چون شیر و حیله چون روباه
همچو پنجهٔ ذباب ریش ستر
چون طنین ذُباب خاطر بُر
سرد گفتنش چون قضا حالی
درس گفتن ز ترس حق خالی
از برای سؤال خاصه و عام
ندهد بی‌سَلم جواب سلام
می‌کز آن لب خورد نه دندانست
جام می‌کش که این سپندانست
کودکی را اگر بدرّد کون
حجُت آرد چو سر کند بیرون
گرش همسایه دید از چپ و راست
گوید این عقد اخوتست رواست
آب در جوی دیگران بردن
به اجازت چو داد بفشردن
بینی ار هیچ سوی او تازی
از سر جدّ نه از سرِ بازی
قلتبانی چو خایه گنده و دون
سر چو کیر آستین فراخ چو کون
نه به حقش امید و نز کس بیم
نه ازو بیوه ایمن و نه یتیم
کرده نام تو عامی و جاهل
تا کند حق باطنت باطل
چون درآید فغوله در تگ و پوی
تو بیار آب و هردو دست بشوی
که وکیل اندر آستین دارد
اسب حاکم به زیر زین دارد
باز تا ضیعتی براندازد
ریش بالان کند به دِه تازد
چون به دِه تاخت با دومن کاغذ
در خروش آید اهل ده کامذ
لرزه بر سیّد جلیل افتد
نیز بر خضر و بر خلیل افتد
مانده بر گوشهٔ حکم پر کم
شده تا کون فرو دم آدم
که نهد لاله تند بر زانو
که وکیلک خزد پس کندو
چکچکی زو فتاده در مسجد
نز پی هزل و ضحکه کز سرِ جدّ
که فقی بر که رخ ترش کردست
باز تا بر که چشم شش کردست
تا کرا باز خشک ریش کند
تا که بر ریش او سریش کند
یا که از بیم ریش کوسهٔ او
سبلتان بر کند ز بوسهٔ او
تو مکن دعوی توانایی
با چنین ظالمی که برنایی
به خدایش سپار ارت باید
که کسی با خدای برناید
تا ز تخییلهای شورانگیز
چند پیچد به روز رستاخیز
گر ز علم از برون علم دارد
زیر پوشی ز جهل هم دارد
آنچش امروز زیر پوش نمود
آن زبر پوش حشر خواهد بود
عزّ اینجای ذلّ آنجا راست
غلّ امروز و عزّ فردا راست
هرکه اینجا هوای نفس بهشت
دانکه آنجاست در هوای بهشت
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در صفت جاه‌جویان و زر طلبان و درویشان صورت گوید
وین گروهی که نو رسیدستند
عشوهٔ جاه و زر خریدستند
سرِ باغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
ماه‌رویان تیره هوشانند
جاه‌جویان دین فروشانند
همه جویای کین و تمکین را
همه کاسه کجا نهم دین را
همه رعنای و سر تهی تازند
کور زشت و کر خرآوازند
باد و بوشی برای حرمت و فرع
بل غرام و بهانه‌شان بر شرع
همه باز آشیان شاهین خشم
همه طوطی زبان کرگس چشم
به جدل کوثر و به علم ابتر
به سخن فربه و به دین لاغر
با فراغند و بی فروغ همه
گه دریغند و گه دروغ همه
آنچه نیک از حدیث، بگذارند
وآنچه باشد شنیع، بردارند
همه چون استرند تند و حرون
گاو تقطیع از درون و برون
دعوتی ساخت یک تن از همه‌شان
چون بترسید گرگ از رمشان
چون نهادند خوان برِ اخوان
گفت یک تن ز مجمع ایشان
گرچه خوان هست نان نمی‌بینم
ورچه تن هست جان نمی‌بینم
همه از جهد و جود پرهیزند
همه از علم و حلم بگریزند
سرِ بدره گرفته زیر بغل
که که‌ام خواجه و امام اجل
کرده با جانشان بسی جفتی
نز پی دین برای ای مفتی
در سرِ آنکه زیر پای شود
تا که بی‌جان و ژاژخای شود
گشته گویان ز بغض یکدیگر
کین فلان ملحد آن فلان کافر
همه از راه صدق بیخبرند
آدمی صورتند لیک خرند
مکتب شرع را ندیده هنوز
به در عقل نارسیده هنوز
همه دیوان آدمی رویند
همه غولان بیرهی پویند
معنی دیو چیست بیدادی
تو به بیدادیش چرا شادی
همه ز آواز خود بپرهیزند
از هم‌آواز خویش بگریزند
همه در راه آن جهانی کور
بندهٔ خورد و خفت همچو ستور
همه براکل و بر جماع حریص
آزشان کرده سال و مه تحریص
همه گشته نفایه سیم دغل
آنکه گفتش خدای بل هم اضل
همه خونخوار و آز ور چو مگس
همه فرزین به کجروی و فرس
همه جویای کبر و تمکین‌اند
همه قلب شریعت و دین‌اند
به خدا ار به شرع ره دانند
بی‌خبر از حیات دو جهانند
زندگیشان بتر ز مرگ بُوَد
مرگ را زان کسان چه برگ بُوَد
چون کمیز شتر ز بازیشان
رنجه دارند همچو خرمگسان
داده فتوی به خون اهل زمین
از سرِ جهل و حرص و از سر کین
همه در دست یک رمه رعنا
همچو شمعند پیش نابینا
همه بسیار گوی کم دانند
همه چون غول در بیابانند
در سخن چون شتر گسسته مهار
چون شترمرغ جمله آتش‌خوار
دیو ز افعالشان حذر کرده
آنچه او گفته زان بتر کرده
در نفاق و خیانت و تلبیس
درگذشته به صد درک ز ابلیس
مال ایتام داشته به حلال
خورده اموال بیوه و اطفال
هیچ نا یافته ز تقوی بوی
تهی از آب مانده همچو سبوی
پسِ دیوار کعبه خر گایند
ور دهی تیز غسل فرمایند
گر به چرخ این سگان برآیندی
دختر نعش را بگایندی
همه در علم سامری وارند
از برون موسی از درون مارند
پرده در گشته آن که این فهمست
زورعوا خوانده آن که این سهمست
همه رشوت خرند و قاعده‌گر
زیربارند و خوار همچون خر
از پی مال و جاه بی‌فردا
همه یوسف فروش نابینا
پرده در همچو راز غمّازان
بی‌نمازان بیهده تازان
بنهند ار جهند ازین زشتی
پای بر فرق بحر چون کشتی
ریختی آب رویت از پی نان
ای لت انبان کجاست دست اشنان
زان بمانده است خیره در پس در
خواجهٔ گاو سار همچون خر
بهرهٔ علم تو نیابد کس
زانکه از علم نام داری و بس
صبر و جودش به رغم مردم کوی
روز و شب دوستدار دشمن روی
تو چه مردان قوّت و قوتی
مرد سنبیدنی و سنبوتی
تو چه مرد کناری و بوسی
مرد زرقی و یار سالوسی
سر و ریش ار در آینه دیدی
رو که بر روی آینه ریدی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در طبیبان نادان گوید
این نمودیم حدّ این پنجاه
کرد باید کنون سخن کوتاه
حکما جمله حدّ این امراض
این نهادند بر سواد و بیاض
از اطباء عام این ایّام
گر بپرسی از این همه یک نام
به خدا ار شناسد و داند
ور هزارن کتاب برخواند
همه از جهل پر شر و شورند
همه کناس و اکمه و کورند
صدهزاران مریض را هر سال
بکشند از تباهی افعال
همه هستند یار عزرائیل
قاتل ایشان و خلق جمله قتیل
وای آنکس که هست حاجتمند
به چنین قوم کور بی‌در و بند
ای خداوند از این چنین حکما
خلق را کن به فضل خویش رها
که جهان شد ز فعلشان ویران
خلق را زین بدان به جان برهان
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
التمثّل فی‌الاجتهاد
ابن خطّاب آن به مردی فرد
کعب احبار ازو روایت کرد
گفت اگر نه ز بهر این سه خصال
بودیی بودمی حیات وبال
کردمی اختیار خود را مرگ
این حیاتم دگر نبودی برگ
لیکن از بهر این سه خصلت را
می‌پسندم حیات و مهلت را
کعب گوید که گفتمش ای میر
این سه خصلت بگو و باز مگیر
گفت عمّر یکی که گه گاهی
در سبیل خدای هر راهی
می‌دویم و جهاد می‌جوییم
در ره غزو شاد می‌پوییم
دوم آنست کز پی طاعت
سر به سجده بریم هر ساعت
گاه و بی‌گه خدای می‌خوانیم
به خدایی ورا همی دانیم
سیم آن کین جماعت مشتاق
که جلیس‌اند بی‌ریا و نفاق
سخن حق ز ما همی شنوند
همچو مرغ گرسنه دانه چنند
یا چو ریگی که تفته گشت از تاب
آب یابد خورد به سیری آب
از پی این سه خصلتم دلخوش
بر سرِ آب پای در آتش
به حیات از برای خلق خدا
دادم از بهر کردگار رضا
گرنه از بهر این سه حال بُدی
زین حیاتم بسی ملال بُدی
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر تفضیل سخن خویش گوید
از همه شاعران به اصل و به فرع
من حکیمم به قول صاحب شرع
شعر من شرح شرع و دین باشد
شاعر راست گوی این باشد
قسم من دان ز جملهٔ شعرا
از پیمبر من از خدای آلا
قدر من کم کند عدو گه گاه
چون دبیران ز نقش بسم‌اللّٰه
کی شود ز آفت دبیر و قلم
قدر بسم‌اللّٰه از دو مُدبر کم
کس بنگرفت ماهی از تابه
دیو باشد مقیم گرمابه
حایض او من شده به گرمابه
ماهی او من طپیده در تابه
مرغ خانه که اندر آب افتاد
دان که در ورطهٔ عذاب افتاد
بندهٔ دین و چاکر ورعم
شاعری راست گوی و بی‌طمعم
همچو آبم به هرکجا باشم
تا نیابی گران‌بها باشم
من شناسم که چیست نور شراب
که بسی خورده‌ام غرور سراب
آب نایافته گران باشد
چون بیابند رایگان باشد
آب چون کم بود به جان جویند
چون بیابند کون بدان شویند
آنگهی کاب را عزیز کنند
در زمان جای او گمیز کنند
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی‌القناعة
گوشه‌ای گیر از این جهان مجاز
توشهٔ آن جهان درو می‌ساز
نه ترا با کسی بُوَد پیوند
تا تو گوئی بدرد و آنکس خند
دولت دین چو روی بنماید
پشت بر کاینات فرماید
دیده چون کحل آشنایی یافت
دل تاریک روشنایی یافت
گرد دریا و رود جیحون گرد
ماهی از تابه صید نکند مرد
این دو روزه حیات نزد خرد
چه خوش‌و ناخوش‌و چه نیک‌و چه بد
زین دو روزه حیات و پیوندی
به خدای ار تو هیچ بربندی
باش تا چنگ مرگ دریا زد
نای حلقت ز نان بپردازد
زانکه در عالم فریب و هوس
کس نکرد اعتماد بر دو نفس
طبع بربود شه قوی نبود
تخت بر آب مستوی نبود
نبود زیر عرش دانا را
استوی عرشه علی الما را
باش تا عقل افکند فرشت
حل کند استوی علی‌العرشت
باش تا صبح صلح روی دهد
شاه شامان درای کوی زند
پس در این چند روزه پیوندی
کُنج محراب و گنج خرسندی
دیدهٔ عقل دار در احمد
تا ز راه لحد رسی با حد
احد اندر لحد چو جایت ساخت
سرِ فردوسیان سرایت ساخت
روضه‌ای گشت بر تو کنج لحد
فرش روضه ز گنج فضل احد
چون به محراب حق‌شتابی تو
نور حق در دو دیده یابی تو
بده از خون دیده در محراب
از درون طوبی یقین را آب
تا به هر جا که شاخ او برسد
میوه‌های فراخ او برسد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
حکایت
آن شنیدی که بود پنبه‌زنی
مفلس و قلتبانش خواند زنی
گفتش ای زن مرا به نادانی
مفلس و قلتبان چرا خوانی
چه بود جرم من چو باشم من
مفلس از چرخ و قلتبان از زن
زیرکی را که دل نخواهد رنج
عافیت کنج به قناعت گنج
هرکه این کنج و گنج بگذارد
کس از او او ز کس نیازارد
زانکه در دهر سگ پرستانند
راست چون موش آفت نانند
صدهزاران فتوح در یکدم
به بر آید ز آدم و عالم
بی‌دل و دین ازین خداوندی
به خدای ار تو هیچ بربندی
دور شو زین جهان که آنِ تو نیست
چه بوی آنِ او که آنِ تو نیست
بی‌تو ایّام کارها کردست
چون تو بسیار کس رها کردست
پیش از این بس که بود چرخ کبود
زین سپس بس که نیز خواهد بود
بر وفای زمانه کیسه مدوز
بگذرانش به قوت روز به روز
بر بُراق خرد نشین پیوست
دور باش از هوای گاوپرست
چه کنی خویش خویشت اللّٰه بس
هرچه زو بگذری هوا و هوس
صدق به صدق مخرقه یله کن
ساز کشتی به بحر در خله کن
ذره‌ای صدق به که اندر راه
بجز از صدق نیست هیچ پناه
آهو از صدق اگر شود آگاه
شیر گیرد به کمترین روباه
به‌اقلی بسنده کن در راه
چند از این باقلی کرمک خواه
قوم موسی چو از براق خرد
دور ماندند درگذرگه بد
از سمند هدی گسسته چو چنگ
رخت‌ادبار بسته بر خر لنگ
از نهاد نهال صد ساله
بیخ بر داد شاخ گوساله
از هوا این چنین بسی بینی
مگسی را چو کرگسی بینی
خرمگس کم حیات بسیار آز
کرگس اندک نیاز افزون ناز
مگسی با حدث قناعت کرد
کرگس اندر هوا شجاعت کرد
زان قناعت بضاعت و خواریست
زین شجاعت شناعت و زاریست
کارت آن به کز آن رهد عاقل
اُنست آن به کز آن رمد جاهل
سینه را همچو چرک ساز حصار
زان سپس باش گو جهان پر مار
سینه را هرکه حصن خود سازد
ملک هفت آسمان بدو نازد
عمر بر مرد غمر چه فروشی
در هوا و هوس چرا کوشی
با دو چشم پر آب رخ به دل آر
خندهٔ بیهده به گل بگذار
که بهین مایه از ره جد و جدّ
سنّت احمدست و فرض احد
طاعت ایزدی بضاعت را
سنّت احمدی شفاعت را
فرض‌اللّٰه چون به جای آری
عرش را سر به زیر پای آری
سنّت مصطفی چو بگزاری
کافر و گبر را نیازاری
خوی خود را بدین دو نیکو کن
سنّت این و خدمت او کن
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی ذم‌الجهال والناصحین لهم
نوح را گرچه عمر داد اله
اندرین خاک نهصد و پنجاه
کرد دعوت به آشکار و نهان
کافران را به هر زمان و اوان
خلق نشنید هیچ دعوت نوح
هیچ کس قول او نداشت فتوح
اندر آن طول عمر نهصد سال
سی و نه تن ز وی شنید مقال
وآن دگر قوم چون زبان بگشاد
همه را جملگی به طوفان داد
لاتذر گفت قوم را یکسر
زانکه کردند زو به جمله حذر
دعوت من چو دعوت نوحست
گفتهٔ من طراوات روحست
هرکه بشنید بخ بخ او را به
وانکه نشنید خیره ما را چه
ما نمودیم راه رشد و نجات
ختم کردیم بر نبی صلوات
هرکرا این سخن پسند آمد
پند را جمله کاربند آمد
سود کردار چه مایه اندک داشت
بر همه اهل فضل سربفراشت
وآنکه نشنید و گفت با دست این
نشوم زو بدین حدیث حزین
چون برش باد بود باد انگار
دل از این گفت هرزه رنجه مدار
یک سخن در وجود چند آید
که همه خلق را پسند آید
گر بُدی بر مزاجها تعظیم
کی بُدی نص بسان افک قدیم
یارب این پندها ز نااهلان
همچو عنقا ز بد کنی پنهان
دور کن دور زحمت جاهل
دست نااهل زین سخن بگسل
جان که یک دم قرین نادانیست
راست خواهی دراز کن جانیست
بس کن از پند و مدح آن کس گوی
که ازو دین حق گِرَد نیروی
خاندان بزرگی و شاهی
ملکت او را ز ماه تا ماهی
شاه بهرام شاه‌بن مسعود
که بنازد ز عدل او محمود
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
در شرع و شعر گوید
ای سنایی چو شرع دادت بار
دست ازین شاعری و شعر بدار
شرع دیدی ز شعر دل بگسل
که گدایی نگارد اندر دل
شعر بر حسب طبع و جان سره‌ئیست
چون به سنّت رسیده مسخره‌ئیست
شعرت اوّل که شاه تن باشد
نور صبح دروغ‌زن باشد
چون مرا پیر عقل بپذیرفت
کردگارم به فضل بپذیرفت
مدد ناحفاظ و خس بُوَد اوی
غلط مؤذن و عسس بُوَد اوی
سخن شاعران همه غمز است
نکتهٔ انبیا همه رمز است
آن بدین غمز خواجگی جوید
وین بدین رمز راه دین پوید
شرع چون صبح صادق آمد راست
که فزون شد به نور و هیچ نکاست
دردمندی به گرد عیسی گرد
داروی ره‌نشین چه خواهی کرد
هرکجا شرع انبیا باشد
شعر اندوه بر کیا باشد
حکما طبع آسمان دانند
انبیا روح این و آن خوانند
آنکه سی‌روزه راه ماه بُوَد
شرع را زان فلک چه جاه بُوَد
اینک اقلیم بیم و امیدست
خود یکی روزه راه خورشیدست
گر زیم بعد از این نگویم من
در جهان بیش و کم به نظم سخن
نا تمامی عقل بودستم
خویشتن را بیازمودستم
ای کسانیکه اهل غزنینید
بر سرِ خاک چون که بنشنید
هرزه و بیهُده مپردازید
نفط در خرمنم میندازید
ظاهر آنچه گفته‌های منست
وصف نقش خط خدای منست
تو مخوانش غزل که توحیدست
باطنش وحی و حمد و تمجیدست
گر توانید گه گهم به دعا
یاد دارید مهتر و برنا
که بیامرزش ای خدای خبیر
عذر تقصیرها ازو بپذیر
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
کتاب کتبه الی بغداد مع نسخة تصنیفه انفذه عند الامام الاجل الاوحد برهان‌الدّین ابی‌الحسن علی‌بن ناصر الغزنوی یعرف به بریان‌گر
ای تو بر دین مصطفی سالار
بر طریق برادری کن کار
عهد دیرینه را به یاد آور
وز طریق برادری مگذر
دین حق را به حق تویی برهان
مر مرا زین عقیله‌ها برهان
تو به بغداد شاد و من ناشاد
خود نگویی ورا رسم فریاد
سال و مه ترسناک و انده‌گین
مانده محبوس تربت غزنین
مکن آخر برادری پیش آر
وز میان این حجابها بردار
گرچه هستم اسیر هر نااهل
چشم دارم که کار گردد سهل
تا کی این انقباض و این دوری
به سرِ من که تو نه معذوری
عهدهای قدیم را یاد آر
حق نان و نمک فرو مگذار
این کتابی که گفته‌ام در پند
چون رخ حور دلبر و دلبند
گرچه بسیار دیده‌ای تألیف
هیچ دیدی بدین صفت تصنیف
انس دلهای عارفان سخن
تازه و بامزه نه بی سر و بُن
هرچه دانسته‌ام ز نوع علوم
کرده‌ام جمله خلق را معلوم
آنچه نصّ است و آنچه اخبارست
ور مشایخ هرآنچه آثارست
اندرین نامه جملگی جمع است
مجلس روح را یکی شمع است
ملکوت این سخن چو برخوانند
حرز و تعویذ خویش گردانند
عاقلان را غذای جان باشد
عارفان را به از روان باشد
ساحری کرده‌ام درین معنی
زان کجا عقل دادم این فتوی
گر تبجّح بدین کنم شاید
زین سخنها که جان برآساید
یک سخن زین و عالمی دانش
همچو قرآن پارسی خوانش
روح را سال و ماه همچو غذاست
دل مجروح را بسان شفاست
من چه گویم تو خود نکو دانی
که نگردم خجل چو برخوانی
مر خرد را نسیم اوست چو گل
نه چو دیگر حدیث بانگ دهل
روز بازار فضل و علم مفید
عرصهٔ علم و عالم توحید
همچو دوشیزه دختری زیبا
به جمال و بها چو ماه سما
به حلی و حلل چو گردن حور
دست نااهل دار یارب دور
عدّتی می‌شناسم این را من
پیش ایزد مهین ذوالمن
کین سخنها نجات من باشد
زانکه توحید ذوالمنن باشد
شادمان مصطفی و یارانش
وانکه هستند دوستدارانش
چار یار گزیده اهل ثنا
بر تن و جانشان ز بنده دعا
مرتضی و بتول و دو پسرش
وانکه سوگند من بود به سرش
نخورم غم گر آل بوسفیان
نشوند از حدیث من شادان
چون ز من شد خدای من خشنود
مصطفی را ز من روان آسود
مالک دوزخ ار بُوَد غضبان
غضب او بگو مرا چه زیان
مر مرا مدح مصطفی است غذی
جان من باد جانش را به فدی
آل او را به جان خریدارم
وز بدی‌خواه آل بیزارم
دوستدار رسول و آلِ ویم
زانکه پیوسته در نوال ویم
گر بدست این عقیده و مذهب
هم براین بد بداریم یارب
من ز بهر خود این گزیدستم
کاندرین ره نجات دیدستم
تو که بر دین شرع برهانی
به سرِ من که جمله برخوانی
تو چه دانی بیار و فتوی کن
نیست اندر سخن مجال سُخن
گفتم این و برت فرستادم
درِ گنج علوم بگشادم
عددش هست ده هزار ابیات
همه امثال و پند و مدح و صفات
گر ترا این سخن پسند آید
جان من ایمن از گزند آید
ور پسند تو ناید این گفتار
خود ندیدی به جمله باد انگار
تو شناسی که نیست هزل و محال
نوش کن زود و خاک بر لب مال
منتظر مانده‌ام در این اندوه
وز غم روزگار بر دل کوه
این سخن را مطالعت فرمای
نیک و بد در جواب باز نمای
جاهلان جمله ناپسند کنند
وز سرِ جهل ریشخند کنند
وانکه باشد سخن‌شناس و حکیم
همچو قرآن نهد ورا تعظیم
یافت این بیتهای جزل فصیح
بر همه شعر شاعران ترجیح
گر کند طعنی اندرین نادان
گو بکن نیست بهتر از قرآن
خواند کافر ز جحد دل پر ریم
مصحف مجد را به افک قدیم
برشان شعرم ار بود ترفند
تو برو شکر کن برایشان خند
ندهم بیش از این ترا تصدیع
عرضه کن بر همه شریف و وضیع
گویی این اعتقاد مجدودست
جمله برگفتش آنچه مقصودست
تا بدانی یقین که این گفته
دُرّ دریاست جمله ناسفته
خالق غیب‌دان گواه من است
کین ره شاهراه و راه من است
بس کنم قصّه و دعا گویم
مر ترا در ثنا رضا جویم
خواهم از کردگار خود شب و روز
که شوی بر مرادها پیروز
بود نیمی گذشته از مرداد
که از این گفته‌ها بدادم داد
شد تمام این کتاب در مه دی
که در آذر فکندم این را پی
پانصد و بیست و پنج رفته ز عام
پانصد و سی و چار گشت تمام
باد بر مصطفی درود و سلام
ابدالدّهر صدهزاران عام
صدهزاران ثنا چو آب زلال
از رهی باد بر محمد و آل
هجویری : مقدمات
بسْمِ اللّه الرّحمنِ الرّحیم
اَلْحَمدُللّهِ الّذی کَشَفَ لِأولیائِه بَواطِنَ مَلکوتِهِ، وَقَشَعَ لِأَصفیائِهِ سَرائرَ جبروتِهِ، وَأراقَ دَمَ المحبّینَ بِسَیفِ جَلالِه، وأذاقَ سِرَّ المشتاقینَ رَوْحَ وِصالِه. هو الْمُحیی لِمَواتِ الْقُلوبِ بأنوارِ إدراکه، وَالمُنعِشُ لها بِراحَةِ رَوْحِ الْمَعْرِفَةِ بَنَشْرِ أسمائه. وَالصَّلوةُ علی رَسولِهِ مُحمَّدٍ و عَلی آله و أصحابه.
من بعده، قال الشیخ ابوالحسن علی بن عثمان بن ابی علی الجلابی، ثُمَ الهجویری، رضی اللّه عنه: طریق استخارت سپردم و اغراضی که به نفس می‌بازگشت از دل ستردم و به حکم استدعای تو اسعدک اللّه قیام کردم و بر تمام کردن مراد تو از این کتاب عزمی تمام کردم، و مر این را کشف المحجوب نام کردم، و مقصود تو معلوم گشت و سخن اندر غرض تو در این کتاب مقسوم گشت و من از خداوند تعالی استعانت خواهم و توفیق اندر اتمام این کتاب، و از حول و قوت خود تبرا کنم اندر گفت و کردار و باللّه العونُ و التّوفیقُ.

هجویری : مقدمات
فصل
و آن‌چه گفتم که: «طریق استخاره سپردم»، مراد از آن حفظ آداب خداوند بود عزو جل که مر پیغامبر خود را –صلی اللّه علیه و سلم و متابعان وی را بدین فرمود و گفت: «فاذا قَرأتَ القُرانَ فَاستَعِذْ باللّهّ مِنَ الشّیطانِ الرّجیم (۹۸/نحل).» و استعاذت و استخارت و استعانت جمله به معنی طلب کردن و تسلیم امور خود به خداوندسبحانه و تعالی باشد و نجات از آفت‌های گوناگون و صحابهٔ پیغامبر صلی اللّه علیه وسلم و رضی اللّه عنهم روایت آوردند که پیغامبر –صلی اللّه علیه و سلم ما را استخاره اندر آموختی، چنان‌که قرآن. پس چون بنده بداند که خیریت امور اندر کسب و تدبیر وی بسته نیست؛ که صلاح بندگان، خداوند تعالی بهتر داند و خیر و شری که به بنده رسد مقدر است، جز تسلیم چه روی باشد مر قضا را و یاری خواستن ازوی؟ تا شر نفس و امارگی آن از بنده دفع کند اندر کل احوال وی، و خیریت و صلاح وی را بدو ارزانی دارد. پس باید که اندر بدو همه اشغال، بنده استخاره کند تا خداوند تعالی وی را از خطا و خلل و آفت آن نگاه دارد. و باللّه التوفیق.
هجویری : مقدمات
فصل
و آن‌چه گفتم که: «مر این کتاب را کشف المحجوب نام کردم»، مراد آن بود که تا نام کتاب ناطق باشد بر آن‌چه اندر کتاب است مر گروهی را که بصیرت بود، چون نام کتاب بشنوند، دانند که مراد از آن چه بوده است و بدان که همه عالم از لطیفهٔ تحقیق محجوب‌اند به‌جز اولیای خدای عزّ و جلّ و عزیزان درگاهش، و چون این کتاب اندر بیان راه حقّ بود و شرح کلمات تحقیق و کشف حجب بشریت، جز این نام او را اندر خور نبود. و به‌حقیقت کشف، هلاک محجوب باشد، همچنان که حجاب هلاک مکاشف؛ یعنی چنان‌که نزدیک طاقت دوری ندارد، دور طاقت نزدیکی ندارد؛ چون جانوری که از سرکه خیزد اندر هر چه افتد بمیرد، و آن‌چه از چیزهای دیگر خیزد اندر سرکه هلاک شود و سپردن طریق معانی دشوار باشد جز بر آن که وی را از برای آن آفریده بود، و پیغامبر گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «کلٌّ میسَّرٌ لما خُلِقَ له، خدای عزّ و جلّ هرکسی را برای چیزی آفریده است و طریق آن بر وی سهل گردانیده.»
اما حجاب دو است: یکی حجاب رینی نعوذ باللّه من ذلک و این هرگز برنخیزد، ودیگر حجاب غینی، و این زود برخیزد و بیان این آن بود که بنده‌ای باشد که ذات وی حجاب حق باشد؛ تا یکسان باشد به نزدیک وی حق و باطل و بنده‌ای بود که صفت وی حجاب حق باشد و پیوسته طبع و سرش حق می‌طلبد و از باطل می‌گریزد.
پس حجاب ذاتی که آن رینی است هرگز برنخیزد و معنی «رین» و «ختم» و «طبع» یکی بود؛ چنان‌که خدای تعالی گفت: «کلّا بَلْ رانَ عَلی قلوبِهم ماکانُوا یکسِبُون (۱۴/المطففین)»؛ آنگاه حکم این ظاهر کرد و گفت: «إنَّ الّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیهم ءَأنْذَرْتَهم أمْ لم تُنذِرهُم لایؤمنون(۶/بقره)»، آنگاه علتش بیان کرد: «خَتَم اللّهُ عَلی قُلوبِهم وعَلی سَمْعِهم (۷/البقره)»، و نیز گفت: «طَبَعَ اللّهُ علی قُلوبِهم(۱۰۸/النحل).»
وحجاب صفتی که آن غینی بود روا باشد که وقتی دون وقتی برخیزد؛ که تبدیل ذات اندر حکم غریب و بدیع باشد، و اندر عین ناممکن؛ اما تبدیل صفت، چنان‌که هست، روا باشد.
و مشایخ این قصه را در معنی رین و غین اشارت لطیف است؛ چنان‌که جنید گوید، رحمةاللّه علیه: «الرّینُ مِنْ جُمْلَةِ الوَطَناتِ و الغَیْنُ منْ جُملةِ الخَطَراتِ. رین از جملهٔ وطنات است و غین از جملهٔ خطرات.» وطن پایدار بود و خطر طاری؛ چنان‌که از هیچ سنگ آیینه نتوان کرد، اگرچه صقالان بسیار مجتمع گردند، و باز چون آیینه زنگ گیرد به مِصْقَله صافی شود؛ از آن‌چه تاریکی اندر سنگ اصلی است و روشنایی اندر آیینه اصلی، چون اصل پایدار بود، آن صفت عاریتی را بقا نباشد.
پس من این کتاب مر آن را ساختم که صقال دل‌ها بود که کاندر حجاب غین گرفتار باشند و مایهٔ نور حق اندر دلشان موجود باشد تا به برکت خواندن این کتاب آن حجاب برخیزد وبه حقیقت معنی راه یابند؛ و باز آنان که هستی ایشان را عَجْنَت از انکار حق و ارتکاب باطل بود، هرگز راه نیابند به شواهد حق، و از این کتاب مر ایشان را هیچ فایده نباشد. و الحمدُللّهِ علی نعمةِ العرفان.

هجویری : بابُ اثباتِ العلم
بابُ اثباتِ العلم
قوله تعالی فی صفة العلماء: «انّما یَخْشَی اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ (۲۸/فاطر).»
و پیغمبر گفت، صلی اللّه علیه و سلّم: «طَلبُ الْعِلم فریضَةُ عَلی کُلِّ مسلمٍ.» و نیز گفت، علیه السّلام: «أُطْلُبُوا الْعِلْمَ وَلَوْ بالصّینِ.»
و بدان که علم بسیار است و عمر کوتاه، و آموختن جملهٔ علوم بر مردم فریضه نه، چون علم نجوم و طب و علم حساب و صنعتهای بدیع و آن‌چه بدین ماند، به‌جز از این هر یک بدان مقدار که به شریعت تعلق دارد: نجوم مر شناخت وقت را اندر شب، و طب مر احتمارا، و حساب مر فرایض و مدت عدت را، و آن‌چه بدین ماند. پس فرایض علم چندان است که عمل بدان درست آید و خدای عزّ و جلّ ذَمّ کرد آنان را که علوم بی منفعت آموزند؛ لقوله، تعالی: «وَیَتَعَلَّمُونَ مایَضُرُّهُم ولایَنْفَعُهم (۱۰۲/البقره.» و رسول علیه السّلام زینهار خواست و گفت: «أعوذُبِکَ من علمٍ لایَنْفَعُ.»
پس بدان که از علم اندک عمل بسیار توان گرفت، و باید که علم مقرون عمل باشد؛ کما قال، علیه السّلام: «المُتَعبِّدُ بلافقهٍ کَالْحِمارِ فی الطّاحونة.» متعبدان بی فقه را به خر خرآس مانند کرده که هرچند می‌گردد بر پی نخستین باشد و هیچ راهشان رفته نشود.
و از عوام گروهی دیدم که علم را بر عمل فضل نهادند، و گروهی عمل را بر علم و این هر دو باطل است؛ از آن که عمل بی علم عمل نباشد. عمل آنگاه عمل گردد که موصول علم باشد تا بنده بدان مر ثواب حق را متوجه گردد. چون نماز که تا نخست علم ارکان طهارت و شناخت آب و معرفت قبله و کیفیت نیت و ارکان نماز نبود، نماز نماز نبود. پس چون عمل به عین علم عمل گردد، چگونه جاهل آن را از این جدا گوید؟ و آنان که علم را بر عمل فضل نهادند هم محال باشد؛ که علم بی عمل علم نباشد؛ از آن که آموختن و یادداشتن و یادگرفتن وی جمله عمل باشد، از آن است که بنده بدان مثاب است. و اگر علم عالم به فعل و کسب وی نبودی، وی را بدان هیچ ثواب نبودی.
و این سخون دو گروه است: یکی آنان که نسبت به علم کنند مر جاه خلق را و طاقت معاملت آن ندارند و به تحقیق علم نرسیده باشند، عمل را از آن جدا کنند؛ که نه علم دانند نه عمل، تا جاهلی گوید: «قال نباید، حال باید»، و دیگری گوید: «علم باید، عمل نباید».
و از ابراهیم ادهم رحمةاللّه علیه می‌آید که: سنگی دیدم بر راه افکنده، و بر آن سنگ نبشته که: «مرا بگردان و بخوان.» گفتا: بگردانیدمش. بر آن نبشته بود که: «أنتَ لاتعمَلُ بما تعلَمُ، کیفَ تَطْلُبُ مالاتعلَمُ. تو به علم خود عمل می‌نیاری، محال باشد که نادانسته طلب کنی. «یعنی کار بند آن باش که دانی تا به برکات آن نادانسته نیز بدانی.
و انس بن مالک گوید، رضی اللّه عنه: «هِمَّةُ العلماءِ الدّرایةُ وهمَّةُ السُّفهاء الرّوایةُ»؛ از آن‌چه اخوات جهل از علما منفی باشد. آن که از علم، جاه و عزّ دنیا طلبد نه عالم بود؛ زیرا که طلب جاه و عزّ از اخوات جهل بود. و هیچ درجه نیست اندر مرتبهٔ علم؛ که چون آن نباشد هیچ لطیفهٔ خداوند را تعالی نشناسد، و چون آن موجود باشد همه مقامات و شواهد و مراتب را سزاوار باشد.

هجویری : بابُ اثباتِ العلم
فصل
بدان که گروهی‌اند از ملاحده لعنهم اللّه که مر ایشان را سوفسطائیان خوانند و مذهب ایشان آن است که: «به هیچ چیز علم درست ناید و علم خود نیست.» با ایشان گوییم که: «این دانش که می‌دانید که به هیچ چیز علم درست نیاید، درست هست یا نی؟» اگر گویند: «هست»، علم اثبات کردند و اگر گویند: «نیست»، پس چیزی که درست نیاید، آن را معارضه کردن محال باشد و با آن کس سخن گفتن از خرد نبود.
و گروهی از ملاحده که تعلق بدین طریق دارند، همین گویند که: «علم ما به هیچ چیز درست نیاید. پس ترک علم، ما را تمام‌تر از اثبات آن باشد.» و این از حُمق و ضلالت و جهالت ایشان بود؛ که ترک علم از دو بیرون نباشد: یا به علمی بود یا به جهلی. پس علم مر علم را نفی نکندو ضد نیاید، و به علم ترک علم محال باشد، ماند این‌جا جهل؛ و چون درست شد که نفی علم جهل باشد و ترک آن به جهل بود و جاهل مذموم باشد و جهل قرینهٔ کفر، باطل باشد که حق را به جهل تعلق بود و این خلاف جملهٔ مشایخ است و چون این قول را مردمان بشنیدند و بر این ارتکاب کردند، گفتند که مذهب جملهٔ اهل تصوّف این است و روششان چنین؛ تا اعتقاد ایشان مشوش شد و از تمییز کردن حق از باطل باز ماندند.
و ما امور جمله به خداوند تعالی تسلیم کردیم تا دربار ضلالت خود همی‌باشند. اگر دین گریبانگیر ایشان گرددی تصرف بهتر از این کنندی و حکم رعایت را دست بندارندی و اندر دوستان خدای عزّ و جلّ بدین چشم ننگرندی و احتیاط روزگار خود نکوتر کنندی. و اگر قومی از ملاحده تعلق به احرار کردند تا به جمال ایشان خود از آفت‌ها رستگار گردند و اندر سایهٔ عزّ ایشان زندگانی کنند، چرا باید که همگنان را بر ایشان قیاس گیرندو اندر معاملت ایشان مکابرهٔ عیان بر دست گیرند و قدر ایشان در زیر پای آرند؟
و مرا با یکی از متلبسان علم که کلاه رعونت را عزّ علم نام کرده است و متابعت هوی را سنت رسول علیه السّلام و موافقت شیطان را سیرت امام، مناظره همی‌رفت. اندر آن میان گفت: «ملاحده دوازده گروه‌اند. یک گروه اندر میان متصوّفه‌اند.» گفتم: «اگر یک گروه در میان ایشان‌اند، یازده گروه اندر میان شمایند. ایشان خود را از یک گروه بهتر نگاه توانند داشت که شما از یازده گروه.»
اما این جمله از نتیجهٔ فتور زمانه است و آفتهایی که پدیدار آمده است و خداوند تعالی پیوسته اولیای خود را اندر میان قومی مستور داشته است و آن قوم را از جهت ایشان اندر میان خلق مهجور داشته و نیکو گشته است آن پیر پیران، و آفتاب مریدان، علی بن بندار الصیرفی، رحمة اللّه علیه: «فَسادُ القُلوب علی حسبِ فَسادِ الزَّمانِ و أهلِه».
اکنون من فصلی اندر اقاویل ایشان بیارم تا تنبیهی باشد مر آن را که از حق تعالی عنایتی اندر کار وی صادق است از منکران بدین طایفه و باللّه التوفیق.

هجویری : بابُ اثباتِ العلم
فصل
محمدبن الفضل البلخی گوید، رحمةاللّه: «العُلومُ ثَلاثَةٌ: علمٌ مِنَ اللّهِ، و علمٌ مَعَ اللّهِ، و علمٌ باللّهِ».
علم باللّه علم معرفت است که همه اولیای او، او را بدو دانسته‌اند و تاتعریف و تعرف او نبود ایشان وی را ندانستند؛ از آن‌چه همه اسباب اکتساب مطلق از حقتعالی منقطع است و علم بنده مر معرفت حق را علت نگردد؛ که علت معرفت وی تعالی و تقدس هم هدایت و اعلام وی بود و علم من اللّه علم شریعت بود که آن از وی به ما فرمان و تکلیف است و علم مع اللّه علم مقامات طریق حق و بیان درجت اولیا بود. پس معرفت بی پذیرفت شریعت درست نیاید و برزش شریعت بی اظهار مقامات راست نیاید.
و ابوعلی ثقفی رحمة اللّه علیه گوید: «العلمُ حیاةُ القَلبِ مِنَ الجهلِ و نورُ العَیْنِ منَ الظُّلْمَةِ.»
علم زندگی دل است از مرگ جهل ونور چشم یقین از ظلمت کفر و هرکه را علم معرفت نیست دلش به جهل مرده است و هرکه را علم شریعت نیست دلش به نادانی بیمار است. پس دل کفار مرده باشد که به خداوند تعالی جاهل‌اند و دل اهل غفلت بیمار؛ که به فرمانهای وی جاهل‌اند.
ابوبکر وراق ترمذی گوید، رحمة اللّه علیه: «مَنِ اکْتَفی بِالکَلامِ مِنَ العلمِ دون الزُّهدِ تَزَنْدَقَ و مَن اکْتَفی بالفِقْهِ دونَ الوَرعِ تفسَّقَ.»
هرکه از علم توحید به عبارت بسنده کند و از اضداد آن روی نگرداند زندیق شود و هر که به علم شریعت وفقه بی ورع بسنده کند فاسق گردد و مراد اندر این آن است که بی معاملت و مجاهدت تجرید توحید جبر باشد، و موحد جبری قول وقدری فعل باشد تا روش وی اندر میان جبر وقدر درست آید و این حقیقت آن است که آن پیر گفت، رحمة اللّه علیه: «التّوحیدُ دونَ الجبرِ و فوقَ القَدَرِ.» پس هر که بی معاملت به عبارت آن بسنده کند زندیق شود و اما فقه را شرط احتیاط و تقوی باشد. هرکه به رُخَص و تأویلات و تعلق شُبهات مشغول گردد و بدون مذهب به گرد مجتهدان گردد مر آسانی را، زود که به فسق درافتد و این جمله از غفلت پدیدار آید.
و نیکو گفته است شیخ المشایخ، یحیی بن مُعاذ الرازی، رحمة اللّه علیه: «إجتَنِبْ صُحْبةَ ثلاثةِ أصنافٍ من النّاسِ: العُلماءِ الغافلینَ، و القُرّاء المداهِنینَ و المتصوّفةِالجاهلینَ.»
اما علمای غافل آنان باشند که دنیا را قبلهٔ دل خود گردانیده باشند، و از شرع آسانی اختیار کرده و پرستش سلاطین بر دست گرفته ودرگاه ایشان را طوافگاه خود گردانیده و جاه خلق را محراب خود کرده و به غرور زیرکی خود فریفته گشته و به دقت کلام خود مشغول دل شده و اندر ائمه و استادان زبان طعن برگشاده و به قهر کردن بزرگان دین به سخنی که بروی زیادت آوردن بود مشغول گشته؛ آنگاه اگر کونین اندر پلهٔ ترازوی وی نهند پدیدار نیاید؛ آنگاه حقد و حسد را مذهب گردانیده در جمله این همه علم نباشد، و علم صفتی بود که انواع جهل از موصوف آن بدان منفی باشد.
اما قُرّای مداهنین آنان باشند که چون فعل کسی بر موافقت هوای وی باشد، اگرچه باطل بود بر آن فعل وی را مدح گویند و چون بر مخالفت هوای ایشان کاری کنند، اگرچه حق بود وی را بر آن ذم کنند واز خلق به معاملت خود جاه بیوسند و بر باطل مر خلق را مداهنت کنند.
اما متصوّف جاهل آن بود که صحبت پیری نکرده باشد، و از بزرگی ادب نیافته، و گوشمال زمانه نچشیده، و به نابینایی کبودی اندر پوشیده و خود را در میان ایشان انداخته و در بی حرمتی طریق انبساطی می‌سپرد اندر صحبت ایشان و حمق وی، وی را بر آن داشته که جمله را چون خود پندارد؛ و آنگاه طریق حق و باطل بر وی مشکل بود.
پس این سه گروه را که آن موفق یاد کرد و مرید را از صحبت ایشان اعراض فرمود، مراد آن بود که ایشان اندر دعاوی خود کاذب بودند و اندر روش ناتمام.
و ابویزید بسطامی رحمة اللّه علیه گوید: «عَمِلْتُ فی المجاهَدَةِ ثلاثین سنةً، فما وجدتُ شیئاً أشدَّ عَلیَّ من العلم و مُتابَعَتِه. سی سال مجاهدت کردم بر من هیچ چیز سخت‌تر از علم و متابعت آن نیامد.»
و در جمله قدم بر آتش نهادن بر طبع آسان‌تر از آن که بر موافقت علم رفتن، و بر صراط هزار بار گذشتن بر دل جاهل آسان‌تر از آن آید که یک مسأله از علم آموختن، و اندر دوزخ خیمه زدند نزدیک فاسق دوست‌تر که یک مسأله از علم کاربستن. پس بر تو بادا علم آموختن و اندر آن کمال طلبیدن و کمال علم بنده جهل بود به علم خداوند،عز اسمُه. باید که چندان بدانی که بدانی که ندانی. و این آن معنی بود که بنده جز علم بندگی نتواند دانست و بندگی حجاب اعظم است از خداوندی؛ تا یکی اندر این معنی گوید:
العجزُ عَنْ درکِ الإدراکِ إدراکٌ
والوقفُ فی طُرقِ الأخیار إشراکُ
آن که نیاموزد وبر جهل مصر باشد مشرک بود، و آن که بیاموزد و اندر کمال علم خود منفی گردد، پندار علمش برخیزد و بداند که علم وی به‌جز عجز اندر علم عاقبت وی نیست؛ که تسمیات را اندر حق معانی تأثیری نباشد. واللّه اعلم.

هجویری : باب الفقر
فصل
و مشایخ این طریقت را، اندر این معنی، هر یکی را رمزی است و من به مقدار امکان اقاویل ایشان بیارم اندر این کتاب، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
یکی از متأخران گوید: «لیسَ الفَقیرُ مَنْ خَلامِنَ الزّادِ، انّما الفَقیرُ مَنْ خَلا مِنَ الْمُرادِ.»
فقیر نه آن بود که دستش از متاع و زاد خالی بود، فقیر آن بود که طبعش از مراد خالی بود؛ چنان‌که خداوند تعالی وی را مالی دهد، اگر مراد حفظ مال باشدش غنی بود و اگر مراد ترک مال باشد هم غنی بود؛ که هر دو تصرف است اندر ملک غیر، و فقر ترک تصرف بود.
یحیی بن مُعاذ گوید، رضی اللّه عنه: «عَلامَةُ الفَقْرِ خوفُ الْفَقْرِ.»
علامت صحت فقر آن است که بنده اندر کمال ولایت و قیام مشاهدت و فنای صفت، می‌ترسد اززوال و قطعیت. پس به کمال آن رسید که از قطعیت بترسد.
رُوَیم گوید، رحمة اللّه علیه: «مِنْ نَعْتِ الفَقیرِ حِفْظُ سِرِّه و صیانَةُ نَفْسِه و أداءُ فَرائِضِهِ.»
آن که سرش از اغراض محفوظ باشد و تنش از آفات مصون و احکام فرایض بر وی جاری؛ چنان‌که آن‌چه بر اسرار گذرد اظهار را مشغول نگرداند، و آن‌چه بر اظهار گذرد اسرار را مشغول نگرداند و غلبهٔ آن از گزارد امر بازندارد و این علامت ازالت بشریت بود که کل بنده موافق حق گردد، و این هم به حق گردد.
بشر حافی گوید، رحمة اللّه علیه: «أَفضلُ المقاماتِ إعتقادُ الصَّبْرِ عَلی الفَقْرِ إلی القَبْرِ.»
اعتقاد کردن بر مداومت صبر بر درویشی، و این صبر کردن و اعتقاد کردن از جمله مقامات بنده بودو فقر فنای مقامات بود. پس اعتقاد صبر بر فقر علامت رؤیت آفت اعمال بود و سِمَت فنای اوصاف؛ اما معنی ظاهر این قول تفضیل فقر است بر غنا و اعتقاد کردن که هرگز روی نگردانم از طریق فقر.
شبلی گوید، رحمة اللّه علیه: «الفقیرُ لایَسْتَغْنی بشیءٍ دونَ اللّه.»
درویش دون حق به هیچ آرام نیابد؛ از آن‌چه چز وی مراد و کامشان نباشد. و ظاهر لفظ آن است که جز بدو توانگری نیابی، چون او را یافتی توانگر شدی. پس هستی تو دون وی است چون توانگری به دون وی نیابی، تو حجاب توانگری گشتی و چون تو از راه برخیزی توانگر که باشد؟ و این معنی سخت غامض و لطیف است به نزدیک اهل این معنی و حقیقت معنی این آن بود که: «اَلْفقرُ لایُسْتغنی عنه.» یعنی فقر آن بود که هرگز مر آن را غنا نباشد.
و این آن معنی است که آن پیر گفت رضی اللّه عنه که: «اندوه ما ابدی است. نه هرگز همت ما مقصود را بیابد ونه کلیت ما نیست گردد اندر دنیا و آخرت»؛ از آن‌چه یافتن چیزی را مجانست باید و وی جنس نه، و اعراض از حدیث وی را غفلت باید و درویش غافل نه. پس گرفتاریی است فتاده همیشگی، و راهی پیش آمده مشکل و آن دوستی است با آن که کس را به دیدار وی راه نه و وصال وی از جنس مقدور خلق نه و بر فنا تبدل صورت نه و بر بقا تغیر روا نه. هرگز فانی باقی شود تا وصلت بود و یا باقی فانی شود تا قربت بود؟ کار دوستان وی از سر به سر. تسلی دل را عبارتی مزخرف ساخته و آرام جان را مقامات و منازل و طریق هویدا گردانیده. عبارتشان از خود به خود، مقاماتشان از جنس به جنس و حق تعالی منزه از اوصاف و احوال خلق.
و ابوالحسن نوری رحمة اللّه علیه گوید: «نَعْتُ الْفقیرِ السّکونُ عندَ العَدَمِ و الْبَذْلُ عندَ الوُجُودِ.»
چون نیابند خاموش باشند و چون بیابند دیگری را بدان اولی‌تر از خود دانند و بذل کنند. پس آن را که مراد لقمه‌ای باشد چون از مراد بازماند دلش ساکن بود و چون آن لقمه پدیدار آید آن را که اولی‌تر از خود داند بدان آن را بدو دهد. و اندر این قول دو معنی است: سکونش در حال عدم رضا بود و بذلش در حال وجود محبت؛ از آن‌چه راضی قابل خلعت بود واندر خلعت نشان قربت بود و محبت تارک خلعت بود که اندر خلعت نشان فرقت بود. سکونش اندر عدم، انتظار وجود بود و چون موجود گشت آن وجود غیر وی بود و وی را با غیر آرام نبود به ترک آن بگفت. و این معنی قول شیخ المشایخ ابوالقاسم الجنید بن محمد رضی اللّه عنه است: «الفَقْرُ خُلُقُ القَلْبِ عَنِ الأشْکالِ.» چون دل از اندیشهٔ شکل خالی بود و شکل موجود، به‌جز انداختن آن چه روی بود؟
شبلی گوید، رحمة الله علیه: «اَلْفَقرُ بحرُ البَلاءِ وَبَلاءُهُ کلُّهُ عِزٌّ.»
درویشی دریای بلاست و بلاهای وی جمله عزّ است. عزّ نصیب غیر است، مبتلا در عین بلاست وی را از عزّ چه خبر؟ تا آنگاه که از بلا به مبلی نگرد آنگاه بلاش بجمله عزّ گردد و عزش جمله وقت و وقتش جمله محبت و محبتش جمله مشاهدت تا دماغ محل دیدار شود از غلبهٔ خیال؛ تا بی دیده، بیننده گردد و بی گوش شنونده. و بس عزیز بنده‌ای باشد که بار بلای دوست کشد؛ که بلا عزّ بر حقیقت است و نعما ذل بر حقیقت؛ از آن‌چه عزّ آن بود که بنده را به حق حاضر کند و ذل آن که غایب کند. و بلای فقر نشان حضور است و راحت غنا نشان غیبت است. پس حاضر به حق عزیز باشد و غایب از حق ذلیل. این معنی را که بلای آن مشاهدت است و ادبارش انس، تعلق به هر صفت از آن که باشد غنیمت بود.
جنید گوید، رحمة اللّه علیه: «یا مَعْشَرَ الفُقَراء، إنّکم تُعرَفُونَ باللّه و تُکْرَمُونَ لِلّهِ، فَانْظُروا کیف تَکُونُونَ مَعَ اللّهِ إذا خَلَوْتُم بِهِ.»
ای شما که درویشانید، شما را به خداوند شما شناسند و از برای وی را کرامت کنند. بنگرید تا اندر خلأ با وی چگونه می‌باشید؛ یعنی چون خلق شما را درویش خوانند، حق شما را بگزاردند، شما حق طریقت درویشی چگونه خواهید گزارد؟ و اگر خلق شما را به نامی دیگر خوانند به خلاف دعوی شما، آن از ایشان مبینید که شما نیز انصاف دعوی خویش می‌ندهید؛ که باز پس تر از آن کسی نبود که خلقش از آنِ او دانندو او از آن او نباشد و خنک آن کسی که خلقش از آن او دانندو او از آن او بود و عزیزتر آن که خلق او را نه از آن حق دانند و او از آن حق بود. مَثَل آن که خلقش از آن او دانندو او نه از آن او باشد چون یکی بود که دعوی طبیبی کند و بیماران را علاج کند و چون خود بیمار شود طبیب دیگرش باید. و مثل آن که خلقش از آن حق دانند و او از آن حق باشد، چون یکی بود که دعوی طبیبی کند و بیماران را علاج کند و چون خود بیمار شود داروی خود نیز داند کردن. و مثل آن که خلقش نه از آن حق دانندو او از آن حق بود، چون یکی بود که طبیب باشد و خلق را بدان علم نه، و وی از مشغولی خلق فارغ و خود را به غذاهای موافق و شربتهای نیکو و مفرحهای سازگار و هواهای معتدل نیکو می‌دارد تا بیمار نگردد، و چشم خلق از جمله احوال او فرودوخته باشد.
و بعضی از متأخران گفته‌اند: «الفَقْرُ عدمٌ بِلاوُجود.»
و عبارت از این قول منقطع است؛ ازیرا که معدوم شیء نباشدو عبارت جزاز شیء نتوان کرد. پس این‌جا چنین صورت بود که فقر هیچ چیزی نبود، و عبارات و اجتماع جملهٔ اولیای خدای تعالی بر اصلی نباشد که اندر عین خود فانی و معدوم باشد. و این‌جا از این عبارات نی عدم عین خواهند؛ که عدم آفت خواهند از عین و کل اوصاف آدمی آفت بود و چون آفت نفی شود آن فنای صفت باشد و فنای صفت آلت رسیدن و نارسیدن از پیش ایشان برگیرد، مر ایشان را عدم روش نفی عین نماید و اندر آن هلاک گردند.
و من گروهی دیدم از متکلمان که صورت این معلوم نکرده بودند و بر این می‌خندیدند که: «این سخن معقول نیست.» و گروهی دیدم از مدعیان که نامعقول چیزی را اعتقاد کرده بودند و اصل قصه معلومشان نبود و می‌گفتند که: «فقر عدم بلا وجود است.» و هر دو گروه بر خطا بودند. یکی از ایشان به جهل مر حق را منکر شد و دیگری جهل را حال ساخت و بدان پدیدار آمد.
و مراد عدم و فنا اندر عبارات این طایفه برسیدن آلت مذموم بودو صفتی ناستوده اندر طلب صفتی محمود، نه عدم معنی به وجود آلت طلب.
و فی الجمله درویش در کل معانی فقر عاریت است و اندر کل اسباب اصل بیگانه؛ اما گذرگاه اسرار بانی است. تا امور وی مکتسب وی بود، فعل را نسبت بدو بودو معانی را اضافت بدو و چون امور وی از بند کسب رها شد نسبت فعل از او منقطع بود. آنگاه آن‌چه بر وی گذرد او راه آن چیز باشد نه راهبر آن پس هیچ چیز را به خود نکشد و از خود دفع نکند. همه از آن غیر است آن‌چه بر وی نشان کند.
و دیدم گروهی را از مدعیان ارباب اللسان که نفی کمالشان از ادراک این قصه، می نفی وجود نمود، و این خود سخت عزیز است. و دیدم که نفی مرادشان از حقیقت فقر می نفی صفت نمود اندر عین فقر. و دیدم که نفی طلب حق و حقیقت را می فقر و صفوت خوانند و دیدم که اثبات هواشان می نفی کل نمود و هر کسی اندر درجتی از حجب فقر اندر مانده بودند؛ از آن‌چه پندار این حدیث مرد را علامت کمال ولایت بود و بوی و نهمت این حدیث غایة الغایات. به عین این تولاکردن محل کمال است.
پس طالب این قصه را چاره نیست از راه ایشان رفتن و مقاماتشان سپردن و عبارت ایشان بدانستن، تا عامی نباشد اندر محل خصوصیت؛ که عوام اصول از اصول معرض بود و عوام فروع از فروع. مصیب کسی که از فروع بازماند؛ که به اصولش نسبتی بود. چون از اصول بازماند به هیچ جایش نسبت نماند و این جمله آن را گفتم تا راه این معانی بسپری و به رعایت حق آن مشغولی باشی.
اکنون من طرفی از اهل این طایفه اندر باب تصوّف پیدا کنم. آنگاه اسامی الرجال بیارم. آنگاه احکام حقایق معارف و شرایع بیان کنم. آنگاه اختلاف مذاهب مشایخ متصوّفه بیارم. آنگاه آداب و رموز و مقاماتشان، به مقدار امکان، شرح دهم تا بر تو و خوانندگان، حقیقت این کشف گردد. و باللّه التوفیق.

هجویری : باب اختلافهم فی الفقر و الصّفوة
باب اختلافهم فی الفقر و الصّفوة
اما علمای این طریقت را اندر فقر و صفوت خلاف است. به نزدیک گروهی فقر تمام‌تر از صفوت و به نزدیک گروهی صفوت تمام‌تر.
آنان که فقر را مقدم بر صفوت کنند، گویند: «فقر فنای کل بود و انقطاع اسرار و صفوت مقامی است از مقامات آن چون فنا حاصل آمد مقامات جمله ناچیز گردد.» و این مسأله به فقر و غنا باز گردد و پیش از این در این سخن رفته است.
و باز آنان که صفوت را مقدم نهند، گویند: «فقر شیء موجود است اسم پذیر، و صفوت صفاست از کل موجودات و صفا عین فنا بود و فقر عین غنا. پس فقرا از اسامی مقامات است و صفوت از اسامی کمال.»
و اندر این، سخن دراز گشته است در این زمانه و هر کسی بر وجه تعجب عبارتی می‌کنند و بر یک‌دیگر قولی غریب می‌آرند و اندر تقدیم و تأخیر فقرو صفوت خلاف است و عبارت مجرد نه فقر است و نه صفوت به اتفاق. پس از عبارت مذهبی برساختند و طبع را از ادراک معانی بپرداختند، و حدیث حق بینداخت. نفی هوی را نفی عین می‌خوانند و اثبات مراد را اثبات عین می‌دانند. پس موجود و مفقود و منفی و مثبت جمله ایشانند به قیام نفس و هوای خود؛ و طریقت منزه است ازترهات مدعیان.
و در جمله اولیا به محلی برسند که محل نماند و درجه و مقامات فانی گردد و عبارت از آن معنی منقطع؛ چنان‌که نه شرب ماند و نه ذوق، و نه قمع و نه قهر و نه صَحْو و نه محو. آنگاه ایشان نامی طلبند ضرورتی تا بر آن معنی پوشند که اندر تحت اسم نیاید و مستعمل صفت نگردد. آنگاه هر کسی نامی را که معظم‌تر باشد به نزدیک ایشان بر آن معنی پوشند و اندر آن اصل تقدیم و تأخیر روا نباشد که کسی گوید که آن مقدم یا این؛ که تقدیم و تأخیر اندر تسمیات واجب کند. پس گروهی را نام فقر مقدم نمود بر دلشان معظم بود؛ از آن‌چه تعلقشان به گذاردش و تواضع بود و گروهی را نام صفوت مقدم نمود بر دلشان معظم بود؛از آن‌چه به رفع کدورات و فنای آفات نزدیک بود و مرادشان از این دو تسمیه اعلام خواستند و نشان از آن معنی که عبارت از آن منقطع بود و با یک‌دیگر اندر آن به اشارت سخن می‌گفتند و کشف وجود خود را با تمام اعلام کردند؛ مر این گروه را خلاف نیفتاد اگر عبارت فقر آرند یا صفوت. باز اهل عبارت و ارباب اللسان را که از تحقیق آن معنی بی‌خبر بودند اندر مجرد عبارت سخن رفت، یکی را مقدم کردند و یکر را مؤخر و این هر دو عبارت بود. پس آن گروه رفتند با تحقیق معانی و این گروه ماندند در ظلمت عبارت.
و در جمله چون کسی را آن معنی حاصل بود و مر آن را قبلهٔ دل خود گردانیده باشد، اگر او را فقیر خوانند یا صوفی، هر دو نام اضطراری باشد مر آن معنی را که اندر تحت اسم نیاید.
و این خلاف ازوقت ابوالحسن سمعون باز است رحمة اللّه علیه که وی چون اندر کشفی بودی که تعلق به بقا داشتی، فقر را بر صفوت مقدم نهادی؛ و باز چون اندر محلی بودی که تعلق به فنا داشتی، صفوت را بر فقر مقدم داشتی. ارباب معانی آن وقت او را گفتند که: «چرا چنین می‌گویی؟» گفت: «طبع را اندر فنا و نگونساری شُربی تمام است و اندر بقا و علو نیز همچنان. چون من اندر محلی باشم که تعلق آن به فنا باشد، صفوت را مقدم گویم بر فقر و چون اندر محلی باشم که تعلق آن به بقا باشد، فقر را مقدم گویم بر صفوت؛ که فقر نام فناست و صفوت از آن بقا تا اندر بقا رؤیت بقا از خود فانی گردانم و اندر فنا رؤیت فنا، تا طبعم از فنا فنا باشد و از بقا فنا باشد.
و این سخنان از روی عبارت خوب است، اما فنا را فنا باشد و بقا را فنا نه. هر باقیی که آن فانی شود از خود فانی بود و هر فانیی که آن باقی شود از خود باقی بود و فنا اسمی است که مبالغت اندر آن محال باشد تا کسی گوید که: «فنا فنا گردد.» که این مبالغت از نفی اثر وجود آن معنی توان کرد اندر فنا، و تا اثری مانده است هنوز فنا نیست؛ و چون فنا حاصل آمد فنای فنا هیچ چیز نباشد به‌جز تعجب اندر عبارتی بی معنی و این ترهات ارباب اللسان است اندر وقت پرستش عبارت. وما را از این جنس سخنانی است اندر کتاب فنا و بقا و آن اندر وقت هوس کودکی و تیزگی احوال کرده‌ایم؛ اما اندر این کتاب به حکم احتیاط احکام آن بیاریم، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
این است فرق میان فقر و صفوت معنوی؛ اما صفوت و فقر معاملتی از روی تجرید دنیا و تخلی دست از آن، آن خود چیزی دیگر است و حقیقت آن به فقر و مسکنت باز گردد.
و گروهی از مشایخ رحمهم اللّه گفته‌اند که: فقیر فاضل‌تر از مسکین؛ از آن‌چه خدای عزّ و جلّ فرمود: «لِلْفُقَراءِ الَّذین أُحصِرُوا فی سَبیلِ اللّه (۲۷۳/البقره)»؛ از آن‌چه مسکین صاحب معلوم بود و فقیر تارک معلوم. فقر عزّ باشد و مسکنت ذل، و صاحب معلوم اندر طریقت ذلیل باشد؛ که پیغمبر علیه السّلام گفت: «تَعِسَ عبدُ الدّرهمِ وتَعِسَ عبدُ الدّینارِ و تعسَ عبدُ الخمیصة و القطیعة.» و تار ک المعلوم عزیز باشد؛ که اعتماد صاحب المعلوم بر معلوم بود و اعتماد بی معلوم بر خداوند، تعالی. و چون صاحب معلوم را شغلی افتد به معلوم رود، و چون تارک معلوم را شغلی افتد به خداوند تعالی رود.
و باز گروهی گفته‌اند که: مسکین فاضل‌تر؛ از آن‌چه پیغمبر گفت، علیه السّلام:«اللّهُمَّ أحْیِنی مسکیناً و أمِتْنی مسکیناً و احشُرْنی فی زُمرةِ المساکینِ.» چون پیغمبر علیه السّلام مسکنه را یاد کرد گفت که: «یارب، به مرگ و زندگانی مرا از مساکین دار»، و چون فقر را یاد کرد گفت: «کادَ الفقرُ أَنْ یکونَ کُفراً.» و فقیر آن بود که متعلق سببی بود و مسکین آن که منقطع الاسباب باشد و اندر شریعت به نزدیک گروهی از فقها فقیر صاحب بُلغه بودو مسکین مجرد و به نزدیک گروهی مسکین صاحب بلغه بود و فقیر مجرد. پس این‌جا اهل مقامات مسکین را صوفی خوانند و این اختلاف به اختلاف فقها رضی اللّه عنهم متصل است. به نزدیک آن که فقیر مجرد بود و مسکین صاحب بلغه، فقر فاضل‌تر از صفوت و به نزدیک آن که مسکین مجرد بود و فقیر صاحب بلغه، صفوت فاضل تر از فقر.
این است احکام اختلاف ایشان اندر فقر و صفوت بر سبیل اختصار و اللّه اعلم بالصواب.

هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهم من الصَّحابَةِ و التّابعینَ و مُتابِعیهم، رضی اللّه عنهم أجمعین
بابٌ فی ذکر أئمَّتِهم من الصَّحابَةِ و التّابعینَ و مُتابِعیهم، رضی اللّه عنهم أجمعین
اکنون طرفی یاد کنیم از احوال ائمهٔ ایشان از صحابه که پیشرو ایشان بودند اندر معاملات، و قُدوهٔ ایشان اندر انفسا و قُواد ایشان اندر احوال، از پس انبیا از سابقان اولین از مهاجر و انصار رضوان اللّه علیهم تا تأکیدی بود مر اثبات مراد تو را، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.