عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۹۸ - گفتن مرد پیر حکایت مرز خوبان
چنین گفت گوینده ی داستان
ز گفتار آن پاکدل راستان
که روزی به بگماز بنشست کوش
جهان شد پُر از غلغل و نای و نوش
نشستند با او بزرگان بسی
سخن رفت هرگونه از هر کسی
ز خوبان هر کشور و مرز و بوم
هم از ترک، وز چین، وز مرز روم
به جایی رسید از درازی سخن
کز آن انجمن گفت مردی کهن
که یکسر جهان را بگشتم همه
زمین زیر پی بر نوشتم همه
ندیدم به خوبی و دیدار اوی
به رنگ و به گفتار و بالا و موی
چنانچون به مرز خلایق زنان
چنان ماهرویان و سیمینبران
چو سروند اگر ماه تابد ز سرو
سرینها چو گور و میانها چو غرو
گل اندام همچون گل اندر بهار
سپیدی چو برف و سیاهی چو قار
همه ریدکان دلبر و خوش زبان
چو خورشید روی و چو مرجان لبان
ز دیدارشان دل نماند به جای
بپوشد همی زلفشان زیر پای
همه غالیه زلف و خورشید خدّ
همه یاسمنبر، همه سرو قدّ
از آن مرد گویا چو بشنید کوش
دلش خیره شد، پهن بگشاد گوش
بدو گفت کاین کشور دل گداز
مرا بازگو تا کدام است باز
که آباد بادا به خوبان زمین
بویژه که باشند خوبان چنین
چنین گفت گوینده کاین مرز و بوم
شمارد همی مرد دانا زروم
ز دریا گذشتن بباید نخست
پس آن ره به عجلسکس آید درست
وزآن جایگه باز یک ماهه راه
بباید بریدن به بیگاه و گاه
سر ماه بشکوبش آیدش پیش
زمینی خوش و مردمی خوب کیش
وزآن جا بباید شدن بیست روز
پس آن مرز پیش آیدت دلفروز
پُر از خوبرویان آراسته
پُر از بادپایان و پُرخواسته
چنین گفت، چون کوش از آن سان شنید
که ما را بدان مرز باید کشید
دمار از دلیران برآریمشان
به فرمان خویش اندر آریمشان
ببینیم تا شهریاران که اند
همان ماهرویان چه خوب و چه اند
ز گوینده هرکس به دل کین گرفت
بدو مرد و زن باز نفرین گرفت
که این مرد ما را به راهی فگند
کز آن راه یابیم بیم و گزند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۶۳ - ساختن گنبد و بتی بر چهر خویش
وزآن جایگه کوش ره برنوشت
یکی گِرد آن پادشاهی بگشت
به شهر ظرش چون به دریا رسید
پس آباد و خرّم یکی شهر دید
در او گنبدی ساخت هشتاد گز
همه سنگ خاره نه چوب و نه گز
بُتی ساخت بلّور بر چهر خویش
نهاد اندر آن گنبد از مهر خویش
ز بلّور، قندیل کردش یکی
به نیرنگ روغنش داد اندکی
چو از سقف گنبد درآویختند
بدو روغن زیت برریختند
یکی آتش اندر زمین برفروخت
بکردار شمع فروزان بسوخت
چو رفتی به برج حمل آفتاب
برافروختی ناگهان گاه خواب
چنین تا جهان پر ز گلشن شدی
ز خورشید خرچنگ روشن شدی
سکندر بدان بت رسید و شکست
نکرد، این شگفتی، به قندیل دست
بجای است قندیل و گنبد هنوز
زیانش ندارد خزان و تموز
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
صحرا به گل و لاله بیاراسته اند
در عیش فزوده و ز غم کاسته اند
در خاک عروسان چمن خفته بدند
امروز قیامت است بر خاسته اند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
نازک دلی که آینه دار نزاکت است
دایم به فکر نقش و نگار نزاکت است
آرامگاه آن قد و بالین ناز او
دوش نزاکت است و کنار نزاکت است
آن حسن نازپرور و خط بنفشه فام
باغ نزاکت است و بهار نزاکت است
آن کاو سبوی دختر رز می کشد به دوش
منت کشد که حامل بار نزاکت است
افتاده است کار سعیدا به نازکی
هر جا رود غریب دیار نزاکت است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
داغ را چون لاله اجزای بدن خواهیم کرد
بعد از این مانند گل جا در چمن خواهیم کرد
قوتی گر مانده باشد بعد از این در پای فکر
چشم را پوشیده سیر انجمن خواهیم کرد
گفتگو با خلق تشویش دل آزرده است
خامشی را قفل وسواس سخن خواهیم کرد
جسم خاکی را زراعتگاه حسرت می کنیم
گریه را آب روان آن چمن خواهیم کرد
مهرهٔ مهر سلیمانی به دست آورده ایم
خاک بر فرق سر دیو محن خواهیم کرد
چون زلیخا صاحب مقصد سعیدا نیستم
دیده را بینا به بوی پیرهن خواهیم کرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
به پیری بازگشتی هست لازم هر جوانی را
حساب خار خشکی نیست تیر بی کمانی را
گرفتم قاصدی هر جا که دیدم بیزبانی را
بغل بی نامه ای نگذاشتم آب روانی را
تذرو جلوه ات بالا بلندان را به رقص آرد
ز شوخی شعله ای در سوزش آرد نیستانی را
هما را گر نبودی از تو بال افشانی دردی
شکستی کی به آسانی طلسم استخوانی را
چمنزاد محبت را به حیرت می توان بخشید
اگر نشناسد از پروانه هر برگ خزانی را
بیابانی است دل کز هر نسیم ناتوانایش
غبار راه موری کرده غارت کاروانی را
ز فار غبالی ایام حیرانی چه می پرسی
در آب دیده می دیدیم گاهی آسمانی را
ز بس با چشم تر در جستجویش در به در گشتم
ز ابر گریه نشناسد گرد آستانی را
جنون افسانه الفت فراموشی که با طفلی
نگاهش می تواند یاد گیرد داستانی را
نسیم دل چکانی کز سرکوی تو می آید
به خاکش می توان بخشید خون گلستانی را
ز ما هم می توان پرسید احوالی چه خواهد شد
زکات امتحانها می توان کرد امتحانی را
شهیدان خدنگت منت پرواز می بخشند
اگر قوت هما سازند گاهی استخوانی را
غبارش در بیابان خاک بر تارک نیفشاند
به گلشن گر صبا ویران بسازد آشیانی را
نی تیر تو را صیاد اگر چوب قفس سازد
شکار انداز گلزاری کند بلبل فغانی را
نفس چون مرغ بسمل گشته در دام هوا پیچد
گر از دل بر لب آرد گفتگوی خون چکانی را
اسیر از یاد مژگانی به خون خویش می غلطم
نیندازد به زحمت صید من زور کمانی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
عکس مهتاب کشیده است پریخانه در آب
شده از موج عیان محشر دیوانه در آب
گر خیال تو چراغ دل گوهر گردد
خیزد از موج شرار پر پروانه در آب
خانه پرداخته مجنون غم سیلابش نیست
کشتی اوست سبکباری ویرانه در آب
گردد از سبزه و خاشاک همان بر لب جو
رو بشویند اگر جاهل و فرزانه در آب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
ز بویی بیخودم رویی که دیده است
شکار حیرتم مویی که دیده است
پری در سایه بال فرشته
به غیر از چشم و ابرویی که دیده است
فرنگستانی از هر حلقه زلف
پرستاران بت هویی که دیده است؟
غزال شیر صولت سرو بد مست
پریرویی سمن بویی که دیده است
ز گردش نافه می روید ز ره سرو
چنین خوش جلوه آهویی که دیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
محراب دعا ساخته ام آن صف مژگان
حیرت به دعا خواسته ام زان صف مژگان
حیرت به تماشا چقدر رام برآید
وحشتزده چون خیل غزال آن صف مژگان
هر مو به تنم زمزمه شوق برآورد
آماده زخم صف مژگان صف مژگان
گر دفتر چاک جگرم بال گشاید
چون سبزه بروید زگلستان صف مژگان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۴ - بیان نکوهش دنیا و مذمت اهل دنیا
سوی دنیا بنگر و احوال آن
وان غم و اندوه مالامال آن
هم فلک پیوسته در رنج دوار
هم زمین دایم ذلیل و خاکسار
آتشش پیوسته در سوز و گداز
باد آن در اضطراب و در حماز
آب را تا خود چه باشد اینچنین
نالد و دایم زند سر بر زمین
ابر گریان برق سوزان صبح و شام
رعد در افغان و فریاد مدام
آفتابش را کسوف است و زوال
کوکبش گه در هبوط و گه وبال
آسمان گر پرستاره روشن است
هر ستاره دشمن تیرافکن است
ماه آن را رنج خسف است و محاق
اختورانش را بلای احتوراق
روزهایش را ز پی شبهای تار
شادیش را در عقب ماتم هزار
دوستانش جمله با هم در نفاق
هم زنان با شوهران اندر شقاق
گل در آن پژمرده لاله داغدار
غنچه دلتنگ و بنفشه سوگوار
عطرهایش مایه ی رنج و زکام
شهدهایش را صداع از پس مدام
شمع آن سوزان و گریان تا سحر
سوخته پروانه را هم بال و پر
روز آن هنگام رنج و محنت است
شب در آن هنگام بیم و وحشت است
آفت و محنت در آنجا قهرمان
مرگ سلطان و مرضها پاسبان
کینه و ظلم و ستم آنجا شعار
فتنه و یغما و غارت آشکار
باغ و بستانش پر از زاغ و زغن
در میان جمله دیو و اهرمن
کوههایش مسکن گرگ و پلنگ
بیشه ها پر شیر و دریا پر نهنگ
اهل آبادی همه عیار و دزد
یا ستمگر یا دورو یا زن بمزد
چون تبرخون اشک را دان اندران
جمله ترخانی شده ترخونیان
بازی آن چشم بازان دوخته
کرکسان مردارها اندوخته
شیرمردان اندر آن در سلسله
قحبگان اندر نشاط و چلچله
ساکنانش را دمی آرام نی
هیچ گامی بر مراد و کام نی
ساعتی خالی نه از اندوه و غم
گاه در تشویش و گاهی در ندم
گه ملول از کرده ی بیزار خود
گه ملالت از جفای یار خود
من چرا کردم چنان گفتم چنین
می نبود آن کاش و بودی کاش این
روز و شب را سر برد در کاش کاش
کاش کاش روز و شب هرگز مباش
هرکه را بینی گرفتار غمی است
روز در اندوه و شب در ماتمی است
آن یکی در فکر کشور داشتن
مملکت بگرفتن و بگذاشتن
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸ - حکایت کردن شاپور در پیش خسرو
چو بشنید این سخن از شاه، شاپور
بدان خدمت زمین بوسید از دور
که شاها تا فلک را زندگانی
بود، بادی به تختت کامرانی
فلک را سایه چتر تو جا باد
هزارت سال در شاهی بقا باد
مبادا دور هرگز تاجت از سر
همه کام و مردات باد در بر
پس از تحمید گفت ای دیده را نور
غلام کمترت یعنی که شاپور
بسی گردید گرد عالم گل
بپیمود این جهان منزل به منزل
عجایبهای عالم را بسی دید
عجبتر هیچ زین نه دید و نشنید
که این ره کامدم جایی رسیدم
که مثلش در همه عالم ندیدم
جهان آباد، جایی خوشتر از جان
زمینی خوبتر از باغ رضوان
به هر صحرای او صد گونه از ورد
هوایی معتدل نه گرم و نه سرد
همه صحرای او چون باغ و بستان
فلک نامش نهاده ارمنستان
به هر وادی ازو صد چشمه جاری
به هر چشمه عماری در عماری
در آنجا عمر، مانا جاودانست
تو گویی آبش آب زندگانست
زنی از تخمه جم دیرگاه است
که بر مرد و زن آنجا پادشاه است
به هر رزمی که او می آرد آهنگ
زن است اما که صد مرد است در جنگ
به شب بهرام از رزمش شده روز
ز بزمش نیز زهره عشرت آموز
کند در وصف او اندیشه ره گم
مهین بانوش می خوانند مردم
ز گنج و مال چیزی نیستش کم
برادرزاده ای دارد به عالم
پری پیکر تنی، خورشید رویی
سمنبر کافری، زنار مویی
دلارامی ز دل آرام برده
مسیحا پیش او صد بار مرده
از آن لبها که گفتن زان بود عیب
دهانش نکته ها می گوید از غیب
خضر، زودیده عمر جاودانی
خجل زو مانده آب زندگانی
بگویم وصف سر تا پاش یک چند
قدش سرو (و) رخش ماه و لبش قند
دو چشمش جادوان را خواب برده
لبش از آب حیوان آب برده
رخ و زلفش که آن مشک است و آن گل
دلیل اند آن دو، بر دور و تسلسل
دگر سرو سهی هر جا ستاده
به پیش قامتش از قدفتاده
ندیدم کس به زیباییش والله
فرشته نه پری نه حور نه ماه
هر آن نقشی کز آن گیسو کشیدم
نه در چین بلکه در ماچین ندیدم
شده از سحر او هاروت از ره
به چاه غبغبش افتاده در چه
کمان ابروان او ز مژگان
به مردم کرده هر سو، تیر باران
شکر از قند لعلش چاشنی گیر
دل خلقی ز گیسویش به زنجیر
ز تیر او دل اهل نظر خوش
دماغ عقل، از زلفش مشوش
بود شیرینش نام و در کلامش
دهان صدبار شیرین تر زنامش
برآورده لبش بیجاده بر هیچ
به زلفش جادوان افتاده در پیچ
زنخدانش که گوی از ماه بربود
نمی خوانم ترنجش زانکه به بود
برش خور گر چه خط بندگی برد
در آخر از رخش شرمندگی برد
خدنگ غمزه هایش بی ترحم
شده هر یک بلای جان مردم
چو قبله هر کس آورده برو رو
جهانی در تکاپویش زهر سو
ز شفتالوی آن لب خسته بسیار
ز پستان در زده در سینه ها نار
ز جادویی آن چشمان فتان
نهاده آهویان رو در بیابان
چه گویم شرح حسن بی نظیرش
مگر آرد خیال اندر ضمیرش
چه نقش است آن به عمر خویش ای کاش
توانستی کشیدش کلک نقاش
لبش برده گرو از ساغر مل
تنش همچون حریر آغنده از گل
چه گویم وصف او را نیست غایت
که چون زلفش دراز است این حکایت
مهین بانو به رویش می کشد جام
ندارد بی رخ او خواب و آرام
دگر در خدمتش هفتاد دختر
کمرها بسته پیشش جمله یکسر
ز چشم و لب چو می در جام ریزند
به مجلس شکر و بادام ریزند
همه صیاد، وز آن ناگزیرند
هزاران صید از یک غمزه گیرند
همه تنشان مگر از دل سرشتند
نیند از گل که حوران بهشتند
به رخ هر یک همی از ماه بهتر
به قد سروی سراسر ماه بر سر
دو گیسوشان سراسر پیچ در پیچ
دهانشان چون میانشان هیچ در هیچ
خراب غمزه هاشان باده نوشان
غلام لعل شان شکر فروشان
در آن جا و آنچنان مستان مستور
به چشم خویش دیدم جنت و حور
به کوه و دشت در بالا و پستی
خرامان تر ز کبکان، گاه مستی
به گاه صیدشان دل گشته بی خویش
هزار آهو شکار چشم شان بیش
ز گرد آن هیونان چو پولاد
عبیر و مشک، هر سو می برد باد؟
تو گویی گاه جولان کردن و تاخت
هزار آهو به صحرا نافه انداخت
همه با همدگر همواره یارند
همه تیرافکن و خنجر گذارند
چو آتش گاه حمله برفروزند
به ناوک دیده های مور دوزند
یقین زادراک ایشان هست در شک
تعالی الله چه گویم وصف یک یک
خرد داند که هنگام نظاره
بود شیرین مه و ایشان ستاره
مهین بانو که عمری می گدارد
به او دارد هر آن فخری که دارد
دگر دارد هیونی باد رفتار
که نتوان کرد نقشش را به دیوار
بود در سیر، گردون را تک آموز
مهی پیش افتد از دور شبان روز
بنفشه پرچم است و خیزران، دم
بود پولاد نعل و آهنین سم
رود هنگام سرعت راست بی شک
ز مشرق جانب مغرب به یک تک
ز بس کز شبروی چون مه بود تیز
زمانه نام او کرده ست شبدیز
ندیدم همچو شیرین دلربایی
نه چون شبدیز هم یک بادپایی
چو برخواند این سخن شاپور با شاه
برآمد از دل خون گشته اش آه
چنان شد زآتش سودای او گرم
کز آن گرمیش نعل اسب شد نرم
چو زلف دلبران افتاد در تاب
نه روز آرام بودش نی به شب خواب
به خود پیچید و غم در دل فرو خورد
ز دل آهی برآورد از سر درد
که از غربت ندیدم هیچ بدتر
دگر رنج و بلای عشق بر سر
تنی باید دلم را سخت چون کوه
که برتابد به غربت بار اندوه
پس آنگه کرد خلوت شاه و شاپور
به خلوت خواند و گفت ای دیده را نور
تویی چشم و دلم را روشنایی
که دیدم از تو رنگ آشنایی
ز پا منشین و بیرون رو هم امروز
بیار آبی که می سوزم ازین سوز
برو با سوی ارمن چاره ای کن
علاج چاره بیچاره ای کن
که من هم جانب ارمن روانم
بود دولت دهد از تو نشانم
چو بر دست تو این دولت برآید
به روی من سعادت در گشاید
اگر دیدیم هم را اندرین راه
وگر نه بشنو ای شاپور و آن ماه
سوی شهر مداین جاش کن جا
که آمد وعده ما و تو آنجا
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۶ - گوی باختن خسرو و شیرین با یکدیگر
چو صبح از بام مشرق سر برآورد
هزیمت بر سپاه شب در آورد
سپاهی هر طرف کردند جولان
درافکندند گوی زر به میدان
زهر جانب پری رویان شیرین
نشستند از زمین بر کوهه زین
چو بر کردند مرکب از زمین شاد
تو گفتی برگ گل را می برد باد
به هر جا تاکسان را بد نظر باز
پری از هر طرف می کرد پرواز
تو گفتی بودشان هنگام جولان
سر عشاق یکسر گوی چوگان
و زین سو نیز چالاکان پرویز
به میدان آمده از جای خود تیز
همه یک یک به خوبی بی نظیری
به شوکت هر یکی، مانند میری
میان آن دو لشکر هم گل نو
فکنده گوی در میدان خسرو
چه خسرو کو هم از خوبی چو صد ماه
ز مژگانها زده بر مردمان راه
نه شیرین بردی از خلقی دل و دین
که خسرو هم به خوبی بود شیرین
ز خسرو وصف اگر گویم مبین دور
که شیرین خود به شیرینی ست مشهور
ز رویش آب، دست از خویش شسته
هنوزش گرد گل عنبر نرسته
خم زلفش به مه در گوی بازی
خدنگش هر طرف در دلنوازی
خطی بالای لب همچون پر زاغ
ز خال عنبرش بر هر دلی داغ
دهان و عارض او هر دو با هم
تو پنداری سلیمان بود و خاتم
نپنداری که بیش این بود و کم او
که مردم را هم این خوش بود و هم او
مگو دلها از ایشان بی قرارند
که خوبان را همه کس دوست دارند
چه گویم وصف این و مدحت آن
یکی ماه و دگر خورشید تابان
درین میدان که رفتی بر فلک گو
گهی این دست بردی و گهی او
میانشان حالهای بوالعجب شد
ببازیدند گو، تا روز شب شد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۷ - گوی باختن خسرو و شیرین بار دوم و مجلس داشتن
با یکدیگر در کنار شهرود و پیدا شدن شیر،
و کشته شدن به دست خسرو
شباهنگام کان ترک پری روی
ربود از صحن میدان فلک، گوی
کواکب کرده بهر زرفشانی
طبقهای فلک را زر نشانی
شب عنبر فروش از زلف در هم
نهاده توده های مشک بر هم
چه شب کز هر طرف نور کواکب
چو آتش باز بنموده عجایب
بگویم گر نپنداری محالی
در آن شب کز درازی بود سالی
سوار شرق چندان کرده بد ره
که نتوانست دم زد تا سحرگه
چو مرغ صبح بال و پر بر افشاند
سحرگه سوره و الفجر بر خواند
تکاورها به جولان برگرفتند
همه گو باختن از سر گرفتند
چو گو از صحن میدان در ربودند
محبان گنج گوهر برگشودند
برافشاندند هر جا گوهری بود
به میدان گوی شد هر جا سری بود
به چوگان گرچه هر یک دست یازید
چو شیرین هیچ کس شیرین نبازید
ملک هر گه که با او بازخوردی
نمی بودش مجال دستبردی
و زان چون نقره در آتش همی تافت
که با وی یک زمان فرصت نمی یافت
در آن میدان که بد هر یک ز یک به
فلک احسن همی گفت و ملک زه
چو خسرو دید کز چوگان طرازی
نخواهد کام ازو دیدن به بازی
به شیرین گفت کای سرو سرافراز
به رویت دیده اهل نظر باز
بیا تا از کمان گوییم و از تیر
زگو بازی، کنیم آهنگ نخجیر
که گشته ست از خوشی هم کوه و هم راغ
گلستان در گلستان باغ در باغ
نگر از یاسمین و جعد سنبل
همه روی زمین پر سبزه و گل
مرصع شد زمین چون چتر کاووس
ملمع شد زمان چون پر طاووس
تو گفتی می پرد رنگ از رخ ماه
صبوحی می کند چون گل سحرگاه
صبا گویی که عنبر بار دارد
بنفشه بوی زلف یار دارد
ز بوی عطر کز هر سوفتاده
چمن، دکان عطاری گشاده
چمن بر تخت باغ انداخته رخت
نشسته خسرو گل بر سر تخت
صبوحی کرده مرغان سحر مست
چمن آراسته خود را به صد دست
ز بس کز گریه بلبل روی گل شست
به صحن باغ گل از خنده شد سست
زمین از لاله و گلهای بادام
صراحی بر صراحی جام بر جام
تذروان کرده خون لاله پامال
زبان سوسن است از این سخن لال
کشیده باد گیسوی ریاحین
بنفشه تاب داده زلف پرچین
ز مستی باد صبح افتان و خیزان
شده با غنچه ها دست و گریبان
شکر لب، دستبرد شاه چون دید
به خاک افتاد و پای شاه بوسید
به پای شاه خود را چون زمین کرد
زبان بگشاد و شه را آفرین کرد
که شاها تا سفیدی و سیاهی
بود، بادی به تختت پادشاهی
سعادت یار و اقبالت ز هر سو
شب و روزت غلام ترک و هندو
همه کارتو با رامشگران باد
سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
بود حق تو در عالم دلیری
تو را زیبد به عالم شیرگیری
تو این دستی که بنمودی به عالم
نه دستان کرد نه سام و نه رستم
نگردد با تو گردون هم ترازو
هزارت آفرین بر دست و بازو
به نور آتش و سیمای خورشید
که افزونی ز افریدون و جمشید
ز شاهان جهان آنان که دانی
کیان تا جند و تو تاج کیانی
تو را زیبد به عالم شهریاری
که در ملک جهان همتا نداری
چو گفت این وصفهای شاه شیرین
دگر با گردش آمد جام زرین
ندیمان باز در مجلس نشستند
حریفان از پریشانی برستند
شدند از گردش ساغر همه مست
یکی در رقص پا می زد یکی دست
چو مجلس گرم گشت از باده نوشان
شدند آن بلبلان بر گل، خروشان
در آن بستان ز سیب و به گزیدن
ملک آمد به شفتالود چیدن
بلی چون آتشش از می بیفزود
برش از سیب شفتالود به بود
ملک زان شور شیرین یافت اکرام
که یابد مرد در آشوبها کام
به عالم فتنه ای تا در نگیرد
کسی کامی ز عالم بر نگیرد
هر آن فتنه کز آن افزون نباشد
بدان، کز حکمتی بیرون نباشد
چو آید پیش غوغای زمانی
مشو غمگین در آن غوغا چه دانی
بسا بد، کان همه بهبود باشد
زیان باشد بسی کان سود باشد
مبین بد، بدگرت آتش به جان زد
که از چیزی نباشد خالی آن بد
مگو کز بد دل من بی قرار است
که نیک و بد به عالم در گدار است
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۹ - طلب کردن خسرو شاپور را و تنها ماندن شیرین و زاری نمودن روز و شب
چو خسرو را دگر سر باره آمد
طلبکار وصال آن مه آمد
کسی را گفت کز نزدیک آن حور
بیارد جانب درگاه شاپور
که می دانست کان شوخ از ستمها
ز دل بیرون بدو می کرد غمها
چو آمد نزد شاه آن کاردان مرد
دل شیرین ز داغش گشت پر درد
چو شد روزش به شب زان داغ دوری
ببردش دزد شب، نقد صبوری
چراغ عشرتش گردید باریک
جهان بر دیده او کرد تاریک
ز بخت تیره و کوری اقبال
شبی آمد برش افزون ز صد سال
چو شب یکسر همه رنج ملامت
دراز و تیره چون روز قیامت
ز تاریکی مه از راه اوفتاده
کلید صبح در چاه اوفتاده
زمان در خشم از خوی پلنگی
زمین تاریکتر از موی زنگی
فلک زانجم فشانده هر طرف کاه
ملک بر باده داده خرمن ماه
ز ماتم رشته پروین گسسته
مجره زان سبب درکه نشسته
همه شب بوده شان در آن شب تار
مکاری فلک را که کشی کار
فلک مالیده دست نیل در چهر
به یک ره گشته با آفاق بی مهر
فرشته رفته یکسر زیر چادر
برآورده ز هر سو دیوها سر
فلک را برده شب از بی ضیایی
ز چشم روشنانش روشنایی
ز حیرت چشم گردون باز مانده
خروس صبح از آواز مانده
از آن شب، کس برون نامد سلامت
که روزش بود فردای قیامت
نمی تابید صبح از شرق هورش
که بد در خواب، بخت روز کورش
در شب بسته و زنگی شب مست
کلید صبح را دندانه بشکست
ز بی مهری سحر تاریک رویش
نفس گشته گرهها در گلویش
به دق افکنده مه از غم جسد را
به قیر اندوده شب رخسار خود را
ز بی مهری نمی زد صبح یک دم
نمی جنبید زنگی شب از غم
فلک سرگشته گرد خویش پویان
چراغی کرده هر سو صبح جویان
به مرگ روز، شب اندر سیاهی
نه مرغ آرام ازین دردش نه ماهی
فرشته سر به سر بنشسته از پا
گرفته غول در بیغوله ها جا
به کار خویشتن شب دیده لایق
درست مغربی در چاه مشرق
زبخت خود همی گردید فیروز
ز بند زنگی شب رومی روز
درون صبح بد پر، تیر اندوه
که تیغش سر نمی زد از سر کوه
نه هم گفتند مرغان نی شنودند
مگر کان شب به خواب مرگ بودند
یکی مرغ سحر، دم بر نیاورد
موذن نعره ای هم بر نیاورد
کسی از هیچ سو یک بانگ نشنید
که مرغ صبح آن شب هم بخسبید
ز جنبنده کسی نشنید بویی
نمی جنبید بادی هم ز سویی
در آن شب غیر بیمار و نظر باز
کسی دیگر نمی آمد به آواز
کسی بانگی بنشنیدی به چندی
مگر از خسته ای یا دردمندی
در آن شب کامدش اوصاف مشکل
همی نالید شیرین از غم دل
نهادی رو به خاک از غصه تا دیر
ز تنهایی دلش از جان خود سیر
گهی گفتی شبا با من چه کردی
مبادا روزیت که روز گردی
گهی گفتی ز غم دل رفت و دینم
به مرگ روز، شب تا کی نشینم
شبا امشب بمردم از غمانت
که کم گرداد روزی از جهانت
دلم را زندگی از مردن توست
حیات جانم از جان دادن توست
مرا ای صبح، چشم روشنی تو
بر آی آخر، اگر جان منی تو
نخواهد رفت بی تو از تنم جان
حیاتی بخش و جانم زنده گردان
همه شب بودش از این گونه گفتار
که برزد صبح ناگه سر ز کهسار
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
بر بام فلک بیرق کین برق زند
آشوب صلا بر ملل شرق زند
در لجه خون فرشته صلح و صفا
افتاده و داد از خطر غرق زند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۸
از سنگلج آوای غم اندوز آید
بانگ خشنی ولی دل افروز آید
یک لحظه در آن حوزه اگر بنشینی
صد مرتبه فریاد جهانسوز آید
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۲۱
پرد ز افق بر چرخ فواره خون هر روز
تا غوطه زند خورشید از خون خیابانی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
در حریم وصل تو از رشک کارم مشکل است
کز تو گل بر دامن و از غیر خارم بر دل است
من ز سرو خوش خرام چون تویی پا در گلم
قمری از سروی که از شرم تو پایش در گل است
خون ز حسرت در تنم جوشد چو بینم هر کجا
پنجه ی صید افگنی رنگین به خون بسمل است
گو میفزا از تغافل در دل آه حسرتم
زانکه زآه غافل حسرت نصیبان غافل است
ریخت آن شوخ از نگاهی ای فلک خون (سحاب)
هم تمنای تو، هم کام من از وی حاصل است
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - انوار غیب
چه شد که روی عروس جهان منور شد
چو سطح چرخ بسیط زمین پر اختر شد
هوا ز پرتو مشعل زمین زشعله ی شمع
بسان معدن الماس و کان گوهر شد
و یا نهاده به هر سو هزار بیضه ی سیم
غراب شب که چو سیمرغ آتشین پر شد
بپای خاست زهر جانب آتشین سروی
که بار آن همه از نارو برگ اخگر شد
نه سرو بلکه درختی درختی که پور عمران را
به کوه طور بر انوار غیب رهبر شد
به محفل فلک این سرو پرتو افکن گشت
اگر به طرف چمن سرو سایه گستر شد
سمن شکفت تو گوئی ز طره ی شمشاد
و یا عیان مه نخشب ز سرو کشمر شد
نه سرو بود و نه مه زانکه تا زمین و فلک
مکان سرو سهی جای ماه انور شد
نتافت ماه ز برجی که سرو قامت بود
نرست سرو زباغی که ماه منظر شد
عیان به صحن گلستان دهر از هر سو
هزار گلبن تابان پدید از آذر شد
اگر زآتش نمرود پیش ازین یکبار
پدید گلشنی از بهر پور آزر شد
شراره زکف ساحران آتشبار
بسان سینه ی ثعبان و کام اژدر شد
ز شست هر یک تیر آتشین هر دم
به سوی گردون چون آه عاشقان بر شد
ز زخم ناوک آتشفشان نشان تن چرخ
فگار چون دل ما از نگاه دلبر شد
هوا به شعله ی تابنده چون سیاوش رفت
زمین در آتش سوزنده چون سمندر شد
ز شوره گل ندمد هیچگه شگفتی بین
که شوره منبت چندین هزار عبهر شد
زمین چو ساحت برزین شده، فلک گوئی
پی پرستش چون موبدی معمر شد
رواج یافتی آئین دین زردشتی
اگر نه ناسخ او ملت پیمبر شد
زریسمان ورسنباز در میان دو قطب
زمو پدید خطی همچو خط محور شد
مشعبدی به فرازش روان که هیئت سحر
به چشم اهل بصیرت از او مصور شد
چو زورقی به میان هوا ولی زورق
به بادبان رود و این روان به لنگر شد
ویا چو زاهدی افسرده از فراز صراط
بسان برق یمانی و باد صر صر شد
به پای خود ززمین بر شد این، اگر نمرود
به سعی کرکس و مردار از زمین بر شد
ز یکطرف به فسون حقه باز طراری
که مهره ی فلک از حیرتش به ششدر شد
به وقت شعبده بازی فسونگری که ربود
اگر چه حقه فلک مهره مهرانوار شد
زمانه چیده به هر سوی محفلی که در آن
سپهر مجمره گردان و مهر مجمر شد
ز بس حلی و حلل بست بر بساط زمین
چو سقف چرخ محلی به زیب و زیور شد
اگر نصیب مشامی شمیم وصل نبود
ز بوی طره ی گلچهره اش معطر شد
وگربه چاک گریبان هجر دستی بود
قرین دامن وصل بتی سمنبر شد
ز پرده های تماثیل نغز جمله ی دهر
نظیر ججره ی مانی و کاخ آذر شد
وز آن شگرف تصاویر دلپذیر صور
روان آن به دو چشم خرد مصور شد
زبسکه یافت در و بام شهر زآینه زیب
سرای مفلس و منعم چو قصر قیصر شد
اگر ز صیقل فکر برهمنی وقتی
حدید پاره ای آئینه ی سکندر شد
کف کلیم پدید و دم مسیح عیان
زعکس جام شراب و سرود مزمر شد
چه گفت عقل چو خوی بر عذار ساقی دید؟
چه دید دیده چو یاقوت می به ساغر شد؟
که شد ز آتش سرد اینک آب گرم پدید
وز آب خشک نمودار آتش تر شد
همین نه ز آتش می چشم اختران خیره
که هم زناله ی دف گوش آسمان کر شد
زهر طرف بنواسنجی و غزلخوانی
نگار زهره و شی آفتاب پیکر شد
چو زخمه بر رگ رود آشنا شدش گفتی
که ناخنش به رگ جان زهره نشتر شد
به گاه رقص معلق زنان سرود کنان
گهی چو فاخته و گاه چون کبوتر شد
گهی ز بانگ خوش آهنگ چنگ زمزمه ساز
گهی زناله ی جان بخش نی نوا اگر شد
گهی ز نغمه ی ارغن به خلق مژده رسان
به این ترانه جان بخش روح پرور شد
که از میامن داور به خصم بد گوهر
خدیو عالم و شاه جهان مظفر شد
شه فلک انجم سپاه بابا خان
که صیت سطوتش از باختر به خاور شد
قدر غلام و قضا چاکری که درگه او
ز بذل دست گهر ریزش آسمانفر شد
رخ سپهر کبود و قد هلالش خم
زرشک شقه ی منجوق و حقه ی در شد
نعال مرکب او زیب گوش گردون گشت
قبار درگه او کحل چشم اختر شد
ازاو چو خانه ی زین روز رزم زینت یافت
یه صدر بزمگه عیش چون مصور شد
ز آفتاب دگر آسمان دیگر گشت
بر آسمان دگر آفتاب دیگر شد
شگفت نیست در ایام عدل او که از آن
ریاض دهر به اثمار امن مثمر شد
اگر حمام به شهباز گشت هم پرواز
وگر غزال هم آغوش با غضنفر شد
ز شوره زار نمودار و از خرابه پدید
گهی که ابر کفس قطره ای مقطر شد
هزار روضه ی رضوان و شاخ طوبی گشت
هزار چشمه ی خضر و زلال کوثر شد
ایا ستاره حشم خسروی که طلعت مهر
به جنب پرتو رایت ز ذره کمتر شد
ظهور نقش تو منظور کلک قدرت گشت
وجود شخص تو مقصود صنع داور شد
که سطح نه کره حاوی شش جهت گردید
که سوی هفت پدر میل چار مادر شد
به غیر که که ز بیمت بری شد از طاقت
به غیر کان که ز بذلت تهی زگوهر شد
زفیض عون تو هر ناتوان توانا گشت
زدست جود تو هر بینوا توانگر شد
اگر نه از کرمت با خزف مقابل گشت
گر از کف تو نه با خاک ره برابر شد
چو لاله سرخ ز خون از چه گشت چهره ی لعل
چو کاه زرد چنین از چه گونه ی زر شد
سپهر را همه سقف نه آسمان آمد
زمین اگر همه اطراف هفت کشور شد
رواق قدر تو را پله ای فروتر گشت
عروس جاه تو را حجله ای محقر شد
کتاب دانش و تقویم جود کانسان را
کمال نفس به تعلیم آن میسر شد
رقوم جدول این را کف تو گشت ورق
سطور صفحه ی آن را دل تو مسطر شد
سر عدوی تو را پای دار بالین گشت
تن حبیب تو را صدر تخت بستر شد
در آن زمان که زگرد سپاه و خون یلان
چو چشم خصم هوا تیره و زمین تر شد
عیان ز آتش رزم و بپا ز نعره ی کوس
نوایر سقرو گیر و دار محشر شد
زاشک چشم عدو بر چو بحر تر گردید
ز تف شعله ی کین بحر خشک چون بر شد
سر سنان و بر تیغ را کلاه وردا
زفرق فرقد وز پیکر دو پیکر شد
سمند تیغ به صحرای جان تکاور گشت
نهنگ رمح به دریای خون شناور شد
تورا ز بهر سنان سپه که هر یک را
قضا معین و قدر یار و بخت یاور شد
مجره تنگ و فلک رخش و مشتری زین گشت
شهاب رمح و زحل درع و مهر مغفر شد
تگرگ مرگ ببارید از هوا چو پدید
زتیغ برق و غبار ابرو کوس تندر شد
زمین معرکه گردید گلشنی کآنرا
نهال نیزه و گل خود و سبزه خنجر شد
به باغ کین به دل دشمنان درختی کشت
سنان او، که بر او بر صنوبر شد
ز صولت تو فلک منحرف ز مرکز گشت
زهیبت تو عرض منقطع ز جوهر شد
سباع را جگر و مغز دشمنان تا حشر
غذا به سفره ی تن گشت و کاسه ی سر شد
همیشه تا که در آزار گل در آذر زر
به گونه سرخ چو یاقوت و زرد چون زر شد
رخ حبیب و عدویت مدام باد چنان
که گل به موسم آزار و زر درآذر شد
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸
حبذا ای کاخ کیوان رفعت گردون اساس
شمس از مقیاس تابان شمسه ات در اقتباس
شمع های محفل تو است اینکه خوانندش نجوم
زانکه سطح بارگاهت کرده با گردون مماس
گوهر آگین مسندت را فرش زیرین است از آن
اطلس افلاک ماند ایمن زنقص آندراس
صورت زیرین اشکال تو باشند این صور
کاندرین زنگار گون مرآت دارند انعکاس
کبک و بازت سال و مه انبازهم در یک کنام
گور و شیرت روز و شب دمسازهم در یک کناس
نه غزالان تو را از حمله ی گرگان گریز
نه گوزنان ترا از هیبت شیران هراس
شاهدانت به خلاف خوب رویان زمان
با یکی دارند دایم باده ی عشرت به کاس
مایه ی ماهیت هفتم سپهر آمد پدید
دود شمعت یافت تا در زیر سقفت احتباس
گرنه شبها تا سحر از بهر پاست نغنوند
از چه در هر صبح باشد چشم انجم را نعاس؟
با وجود گرد راهت ایمن است از سکته چرخ
کآسمان را بر دماغ از این عطوس آمد عطاس
رنگ زنگار تو چون صیقل زداید زنگ غم
عکس شنگرف تو چون روناس دارد روی ناس
بر سپهر ساکنی هم مشرق و هم مغرب است
در گهت زآمد شد شاهنشه گردون اساس
مظهر الطاف حق فتحعلی شه آنکه کرد
آفتاب از آفتاب چتر او نور اقتباس
کرده وقت سعی و کوشش برده گاه قهر و بیم
جذب ادراک از عقول و فعل احساس از حواس
ره زشش سو بسته می خواهند بر خصمش از آن
شد مسدس چو سرای نحل این دیر سداس
آن زمان کز برق تیغ لعلگون سیم سپهر
سرخ گردد آنچنان کز تابش آتش نحاس
چهر مهر از گرد گیرد برقعی تاریک رنگ
پشت دشت از کشته یابد پشته ی گردون مساس
پیکر مردان به نیلی حله گردد مختفی
خنجر گردان به لعلی جامه یابد التباس
پاک خواهد ز رخ گرد کینه زان پس تیغ او
زآن به جا آرد به خون خصم رسم ارتحاس
الغرض چون یافت این عالی بنا اتمام، خواند
عرش بر فرشش درود و خلد بر خانش سپاس
از پی تاریخ سالش زد رقم کلک (سحاب)
سجده گاه پادشاهان است این عالی اساس