عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
از پیش و پس حیات بر خیره مپوی
دم را بنگر ز آمده و رفته مگوی
آن را که گذشته است بیهوده میاب
وآن را که نیامده است بیهوده مجوی
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
آن کس که رموز غیب داند، نه تویی
وان کو خط نابوده بخواند، نه تویی
اندیشهٔ عاقبت مکن کز پس مرگ
چیزی هم اگر از تو بماند، نه تویی
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار نخست در عظمت ذات باریتعالی و نقص ادراک بشر
ای نبرده کسی به کنه تو راه
تاری و دیو و اورمزد و اله
ای خدایی که در تو حیرانم
کیستی‌؟ چیستی‌؟ نمی‌دانم
کرده‌ام من به هستیت اقرار
گفته‌ام در تو بهترین اشعار
همچنین گاه گاه از ته دل
کرده‌ام یادت ای شه عادل
لیکن ازنقص خویش عاجزوار
درنیاورده‌ام سر از این کار
حکما بس که حجت آوردند
کارها را خراب‌تر کردند
چون به گرد تو عقل برگردد
این کلافه کلافه‌تر گردد
هرچه اهل کلام بیش تنند
باز غرق کلام خویشتنند
با کمند کلام بر این بام
نتوان رفت اینت جان کلام
شیخ و واعظ که هادی بشرند
به خدا کز خدای بی‌خبرند
اهل تعلیم ادعا کردند
که خدا را به‌دست آوردند
چیزی از حرفشان نفهمیدم
بین شیخ و حکیمشان دیدم
سخن صوفیان عهد قدیم
هست نزدیک‌تر به عقل سلیم
که خدا شاهدیست هرجایی
لیک رخ بسته از تماشایی
هرکه را دید لایق دیدار
خویش را می‌کند بدو اظهار
اندرین عرصه مردمی بودند
ره کشف و شهود پیمودند
همه را نیست تاب زحمت‌ها
آن بلاها و آن ریاضت‌ها
یکی از صدهزار نفس بشر
گر تو را یافت بنده را چه ثمر
در تو و هستی تو حیرانم
این بدانسته‌ام که نادانم
آن قدر دیدم و شنیدم تا
گوش کرگشت و چشم نابینا
کسب کردم به معرفت قدری
که رسیدم به قرب لاادری
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار دوم در خلقت جهان
آن مهندس که این بنا پرداخت
کس نداند که از برای چه ساخت
دانم این مختصر که در این کار
رمزهایی بود فزون ز شمار
منظری هست فوق این منظر
فوق او نیز منظری دیگر
فوق‌ و تحتی گمان مبر کاینجاست
فوق‌وتحت‌اصطلاح‌ماوشماست
اصل‌هستی و فرع هستی‌، اوست
آن‌وجودی که می‌پرستی‌، اوست
قوه‌ای هست فوق جمله قوی
منقسم در تمامت اشیا
قوهٔ کائنات ازو باشد
کائنی نیست کان جز او باشد
هرکه زان قوه بیش همره داشت
سر عزت بر آسمان افراشت
اندربن قوه رشته‌هاست بسی
سر هر رشته‌ای به دست کسی
هرکه سررشته بیشتر دارد
بیشتر زین جهان خبر دارد
هست این رشته نردبان وجود
که بدان می کند وجود، صعود
هرکه در این سفر سبکبار است
راهش‌ آسان‌ و سهل‌ و هموار است
وان که‌ سنگین‌ دل‌ است‌ و سنگین‌ بار
ندهندش به قرب حضرت‌، بار
تا نشانی بود ز ما و منیش
لن‌ترانی است پاسخ ارنیش
پایبند نیاز دارندش
هم در این قلعه بازدارندش
گاه گل گشته‌، گه سبو گردد
تا سزاوار بزم او گردد
این جهان همچو نقش پرگارست
همه چیزش ز عدل هموار است
کجی و ظلم را در آن ره نیست
بد و خوب و دراز و کوته نیست
همه‌ چیزش‌ ز روی عدل نکوست
هرکسی آن کند که درخور اوست
می‌رود خلق سوی زیبایی
زاد ره‌، همت و شکیبایی
آن که را همت و شکیب کم است
به گمانش که ره سوی عدم است
هرکه‌ را نیست‌ ذوق‌ و طاقت‌ و هوش
نیمه‌ره می کشد ز درد خروش
دوست دارد قبای رنگین‌تر
می‌کند بار خویش سنگین‌تر
بار سنگین و تن ز رخت‌، گران
مانده واپس ز خیل همسفران
فتد از پای و ریش جنباند
دهر را ناکس و دنی خواند
هر چش افزون‌ دهی‌ فزون خواهد
بیم و آزش مدام جان کاهد
گر بپرسی از او که این همه چیز
چکنی گرد؟ ای رفیق عزیز
دیگری را حدیث پیش آرد
که ندارم هر آنچه او دارد
ور از آن دیگران سؤال کنید
کاین همه از چه جمع مال کنید
همه از این قیاس چانه زنند
تیر را بر همان نشانه زنند
چهر زببای نو عروس جهان
کشت از این ابلهان ز چشم نهان
شد عروسی بدان دل‌آرایی
زشت در دیده تماشایی
ورنه گیتی بهشت را ماند
خلد عنبر سرشت را ماند
بلکه‌ غیر از جهان‌ بهشتی‌ نیست‌
همه‌ خوب‌ است‌ و هیچ‌ زشتی‌ نیست‌
عیب‌ از آنجاست کاوستاد نخست
درس بد داد و راه باطل جست
علم‌ها سر به سر کمال گرفت
علم باطل ره زوال گرفت
به جز این علم اجتماع بشر
که ز باطل شده است باطل‌تر
توشه‌ای کاندربن سرا باشد
خود فزون ز احتیاج ما باشد
جای آرام و آب و نور و هوا
هست کافی به رفع حاجت ما
لطف و مهر طبیعت اندر دهر
سوی ما بیش‌تر که شدت و قهر
صنعت و پیشه نیز بسیار است
هرکه را در جهان یکی کار است
اگر این کین و آز را ابلیس
نفکندی به مغزهای خسیس
غم نبودی به روزگار دراز
نه حسود ونه مفسد و غماز
غم نبودی و چون نبودی غم
زیستی دیر زادهٔ آدم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در مذمت مخدرات و مسکرات
باده و این همه ز باده بتر
که برآورده دودمان از سر
یا ز پرکاری است و کم‌خواری
یا ز پرخواری است وکم‌کاری
چون که عدل از میانه برخیزد
عقل وخیروصلاح بگریزد
آن توان‌گر ز بس تن‌ آسانی
خسته گردد کند هون‌رانی
تا عذاب درونش کم گردد
پیش خم شراب خم گردد
تا ز تن‌پروری دمی برهد
سوی بنگ وشراب روی نهد
کارگر هم ز فرط بدبختی
ازغم و رنج و محنت و سختی
ساغری درکشد که مست شود
دور از آن عالمی که هست شود
این ز تفریط و آن دگر زافراط
هر دو گردند منقطع ز نشاط
پس به‌ رغم طبیعت ساده
این کشد چرس و آن خورد باده
کارها گر ز روی داد بود
همه کس نیکبخت و شاد بود
ور شدی یاوه آز و ناکامی
زبستی شاد عارف و عامی
غصه و غم چو رفت و بیکاری
دوستی آید و بی‌آزاری
همه از نعمت خدای جهان
متنعم در آشکار و نهان
هرکسی حرفتی گرفته به‌ پیش
نه توانگر به‌جای و نه درویش
حرص و خشم از جهان پراکنده
شده گیتی به عدل آکنده
آن زمان خاک حکم زر دارد
زندگی لذتی دگر دارد
زندگانی جمال و فرگیرد
ذوق‌ها جنبشی دگر گیرد
قتل و دزدی و غیبت و بهتان
نیست گردد چو عقل شد سلطان
چون خردگشت بر جهان‌سالار
شیخ و شحنه روند و منبر و دار
چون که خالی شدند خلق از آز
سر نهند از نشیب سوی فراز
چون غم نان شب فرامش گشت
شعلهٔ کین و آز خامش گشت
طی شود رسم آکل و مأکول
اهرمن گردد از عمل معزول
شعلهٔ معرفت زبانه زند
ایمنی بانگ بر زمانه زند
حرکت جوهری سریع شود
چرخ و اختر تو را مطیع شود
کنی -‌ار بگذری ازاین پستی -
ای بسا عیش و ای بسا مستی
کاندرین حال عیش و مستی نیست
غیر حرص و درازدستی نیست
این بنا بهر این گذاشته‌اند
واندرو نقش‌ها نگاشته‌اند
تا تو بر زندگی دلیر شوی
نه که از عمر خویش سیر شوی
شاد باشی و عزم کارکنی
گوهر خویش آشکار کنی
کنی اندیشه‌های نغز سترگ
تا شوی درخور مقام بزرگ
قوت روح را بروز دهی
پای بر تارک سپهر نهی
سخت بی‌انتهاست قوت تو
تا چه فتوی دهد فتوت تو
ای دریغا که عامه کور و کر است
رهبرش نیز عامی دگر است
گفت عیسی و شد صلیب سوار
گفت منصور و رفت بر سردار
هست‌ با شیخ و شحنه تیغ و عصا
کس نیارد چخید با رؤسا
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در نیکامی و بدنامی می گوید
آه‌ از انسان که‌ چون‌ شود سوی پست
هیچ چیزش نمی‌شود پابست
ور شود سوی اوج‌، شاه شود
برتر از آفتاب و ماه شود
گه به عین‌الحیات گیرد جا
گَه شود شوم‌تر ز مرگ فجا
نیکنامی عزیزتر چیزی است
فرخ آن کو به نیکنامی زیست
مرد بدنام مایهٔ ننگ است
زان‌سبب سوی ننگش آهنگ است
دشمن مردمان به سر و علن
کز چه دارند مردمش دشمن
آن که اندر زمانه شد بدنام
طشت رسوائیش فتاد از بام
نیکنامی بر او حرام شود
دشمن مرد نیکنام شود
هرکه را نیک یافت بد خواند
تا بد خویشتن بپوشاند
این همه ظلم و جور و بدعت‌ها
وین بدآموزی و شناعت‌ها
زادهٔ فکر این گروه بود
کآدمیزاد از آن ستوه بود
به خطایی که کرده از این پیش
خلق‌را ساخته‌است‌دشمن خویش
وز سَر عجب و نخوت و پندار
نگشوده لبی به استغفار
بلکه هنجار بدتری گیرد
صفت کوری وکری گیرد
پیِ پامال کردن یک بَد
می کند صد بدی ز فرط خرد!
این‌چنین کس، سزای نفرین است
بدترینی که گفته‌اند این است ‌!
هیچ نشنیده نکته‌ای ز اصحاب
هیچ ناخوانده صفحه‌ای زکتاب
خوب و بد را به‌پای نفع برد
هرچه نفعی نداشت بد شمرد
خویش را شیر شَرزه اِنگارد
خلق را صید خویش پندارد
جود را عجز می‌شمارد او
وز چنین عجز عار دارد او
گر فلوسی به کس دهد روزی
هست ازآن فلس بر دلش سوزی
تا ازو پس نگیرد آن انعام
نشود سوزش دلش آرام
آن‌چنان دستِ آز بوسیده
که به عباس دوس دوسیده
خویشتن را ز فرط جهل و جنون
خوانده گه پطر وگاه ناپلئون
لیک اندر عمل ز خوی درشت
دست ضحاک را ببسته به پشت
در سیاست ز فرط کین و لجاج
گوی سبقت ربوده از حجاج
محوکرده به خنجر خون‌ریز
نام تیمور و شهرت چنگیز
خوانده از جهل و قلت مایه
خلق را طفل و خویش را دایه
دایه‌ای مهربان‌تر از مادر
که بریده است کودکان را سَر
گلوی شیرخواره بفشرده
عرضشان برده، مالشان خورده
همه‌چشمش‌به‌مال‌همسایه است
وای ‌طفلی کش ‌این ‌سبع‌ دایه است
متجددنما و کهنه‌پرست
بی‌رقم‌، قوشچی و بی می، مست
گویی از ملّت و خدا و نماز
گوید این ژاژها به دور انداز
کهنه شد دین وکهنه نیست به کار
دهر نو شد تو نیز چیز نو آر
گویی از چیزهای نو آن است
که جماعت سزای احسان است
هست کشور چو پیکری هشیار
عضوش این توده مردم بسیار
بدبودهرچه‌خلق‌بدبیند
برگزیده است آنچه بگزیند
کار مردم به‌دست مردم نه
کار مردم به‌دست مردم به
چون شنید این‌، ره دگر پوید
از علیّ ولی سخن گوید
گوید از کینه در حق اجماع
که همج اا خواندشان علی و ر‌عاع اا‌
مردمان را همج خطاب کند
جاهل ‌و گول و کج‌ حساب کند
خویش را از علی گرفته قیاس
فرق ننهاده فربهی ز آماس
ای علی ناشده مکن دغلی
منگر خلق را به چشم علی
آن که غالی اا خداش پندارد
با تو بسیار فرق‌ها دارد
اوست شیر خدای عزّوجل
توسگ کیستی‌؟ جناب اجل
تو علی نیستی معاویه هم
وان یزید درون ه
کاندو بودند مهتران عرب
صاحب‌علم‌و جود وفضل‌و ادب
تو یکی ملحد بداندیشی
دشمن خلق و عاشق خوبشی
نه شرف بوی کرده‌ای نه گهر
نه پدر دیده‌ای و نه مادر
زادهٔ فتنه‌ای و فتنه ‌نهاد
فتنه بر خوبش گشته‌ای‌، فریاد!
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار چهارم در صفت استاد گوید
گیتی از اوستاد باشد راست
کارگیتی از اوستاد بپاست
کیست استاد آن که هم ز اول
سوی یک علم رفت و کرد عمل
هنر آموخت نزد استادی
اوستا دیده‌ای ملک زادی
چون کز استاد علم حاصل کرد
به عمل علم خویش کامل کرد
خورد سی سال خون دل پیوست
اوستادی بدو برازنده است
وز دو استاد آن بود برتر
که به یک فن شدست نام‌آور
ذوفنون پیش مردم یک فن
خوار باشد به وقت عرض سخن
علم‌ها را کرانه پیدا نیست
آن که علمی تمام داند کیست‌؟‌!
علم‌هاگرچه پیچ درپیچ است
علم ما پیش جهل ما هیچ است
عمرها گر هزار سال بدی
وآن هم اندر علوم صرف شدی
بودی آن جمله پیش علم وجود
نقطه‌ای پیش سطح نامحدود
حد آن جز خدا ندانسته
چیست دانسته یا ندانسته
چون‌چنین‌است‌هست شرط هنر
که به یک فن کنی پدیدگهر
چون نهادی به کارگردن را
می‌توان داد، داد یک فن را
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در فضیلت شاگردی کردن
ز اوستادی کهن بگیر سراغ
سی چهل سال خورده دود چراغ
همه کرده به خبرگی‌اش قبول
سخنش حق و کرده‌اش مقبول
یافته اختصاص در هنرش
وبژه گشته ز قوّت نظرش
سر حاجت بسای در پایش
اوستادش بخوان و مولایش
تا ز شاگردیش بگیری یاد
آنچه او یاد دارد از استاد
خویش را آزمون کن از آغاز
که چه علمی به طبعت آید ساز
عاشقانه به کار داخل شو
پی آن علم گیر و کامل شو
هر تنی را شعاری آماده است
هرکسی بهرکاری آماده است
هر دلی را ز نور کل قبسی است
وز نیاکانش ‌مرده ریگ بسی است
وز محیط است دمبدم خورشش
هم اثرها بود ز پرورشش
باشد آغوش مام و پستانش
طفل را اولین دبســتانش
زبن اثرها که برشمردم من
راست گردد مزاج و مغز و بدن
بر تو زین‌ها مدام تلقین است
سرنوشتی که گفته‌اند اینست
گرتو همدوش سرنوشت شوی
مرگ نادیده در بهشت شوی
ور گرفتی ز سرنوشت گریز
در سرت هردمی است رستاخیز
شوی آشفته‌حال و هیچ مدان
همچو آن مرد مرده در همدان
مثل است این که آهنی ناچیز
بی‌مربی نگشت خنجرتیز
این سخن را تفکری باید
تا نگویی که ژاژ می‌خاید
علم در دفتر است و من هشیار
خود بخوانم به اوستاد چه کار
علم از آغاز قطره‌ای بوده است
کش خداوند وحی فرموده است
سال تا سال برده مردم رنج
تا که آن قطره چار گشته و پنج
قرن‌ها باز خلق رنج کشید
تا که آن قطره‌ها به جرعه رسید
هم بر این حال روزگاری گشت
تا که‌ آن‌ جرعه‌ چشمه‌ساری گشت
هرکس‌ آمد بر آن فزود نمی
تا شد آن چشمه بر مثال یمی
علم‌، دریای ژرف گوهر زاست
دل استاد ظرف آن دریاست
هست دفتر، نگاری از دریا
نقشهٔ نیمه کاری از دریا
تو که در نقشه بحر را نگری
دان کز اعماق بحر بیخبری
تو چه دانی جزایر او را
جای مرجان و کان و لولو را
تجربت‌ها که ناخدا دارد
نقشه از آن خبر کجا دارد
تو چه دانی کجا گذرگاهست
یا کدامین طریق کوتاهست
همه را اوســتاد دارد یاد
زآن که او هم شنیده از استاد
یک ز دیگر گرفته علم و عمل
همچنین تا معلم اول
آنچه خودگیری‌اش به سالی‌ یاد
در دمی یادگیری از استاد
زان که گنجینهٔ هنر سینه است
وین زبان چون کلید گنجینه است
از شنیدن به شهر علم درآی
قفل گنجینه با کلید گشای
کز دهان و لب شکرخایان
دانش آموختند دانایان
علم از استاد یادگیر نخـست
پس وٍرٍستاد و تجربت با تست
تجربت کن تو نیز چون دگران
فصل‌هایی دگر فزای بران
دانش‌ آموز تا بلند شوی
سود یابی و سودمند شوی
هر که یک فن به نیکویی داند
در جهان هیچ درنمی‌ماند
وان که او جملهٔ فنون آموخت
عمر خود را به رایگان فروخت
که یک آلوچهٔ رسیده تمام
به ز صد سیب نارسیدهٔ خام
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در وظیفه‌شناسی
رسم مکتب بود که استادت
پیش بنهد یکی وٍرٍستادت
گوید این را بخوان و حاضر کن
کزتو پرسم همی سخن به سخن
گر نخوانی و سهل‌انگاری
وان ورستاد یاوه پنداری
گوشمالت دهند استادان
خوارگردی به نـزد همزادان
این ورستاد کودکان پند است
بنگرد هرکه او خردمند است
این ورستاد را که داد استاد
نام آن را عرب وظیفه نهاد
چون که گشتی کلان و مرد شدی
سوی امید ره‌نورد شدی
شود آن گه زمانه استادت
پیش بنهد دگر ورستادت
گوید اینت وظیفهٔ کارست
کارکن گرچه کار دشوار است
گر به مکتب وظیفه خواندستی
وان ورستاد را نماندستی
این ورستاد مر تراست روان
کار فرمودنش بسی آسان
با تو گیتی شریک کار شود
در ادای وظیفه یار شود
چون‌ روان‌ با شدت وظیفه خوبش
کارهایت روان شود از پیش
ژنده‌پوش کسی نخواهی شد
بار دوش کسی نخواهی شد
دانشی را که کرده‌ای تحصیل
پیش رویت کند گشاده سبیل
ور به مکتب وظیفه نشناسی
اوستاد و خلیفه نشناسی
چون شود روزگار استادت
خواند باید ز سر ورستادت
خواندنش گرچه هست‌ بس مشگل
داد باید به کار باری دل
گرچه بینی عذاب و رنج بسی
عاقبت می‌شوی تو نیز کسی
جای گیری ز جرگهٔ نسناس
در صف مردم وظیفه‌شناس
وگر این بار هم شوی کاهل
نیبشی جز منافق و جاهل
کار دشخوار گرددت پس از آن
وز تو دشخوار، کار اهل جهان
هر صباحی وظیفه‌ایت نهند
هر دمی درس تازه‌ایت دهند
یاد نگرفته نکته‌ای زین یک
می‌دهد درس دیگریت فلک
نه ز استاد جسته تربیتی
نز پدر برگرفته تجربتی
نه وظیفه شناخته نه عمل
گول و نادان و مست و لایعقل
افتی اندر شکنجه‌های زمان
مرد بی‌درد و درد بی‌درمان
روزگارت چنان بمالد گوش
که زند مغز استخوانت جوش
شوی از کوب آسمان شیدا
درد پیدا و زخم ناپیدا
چون ندانی به زخم‌ها مرهم
خو ی گیری به دردها کم کم
شو ی از دانش و شرف مفلس
قسی‌القلب و بی رگ و بی‌حس
حس چو از آستانه برخیزد
شرم و درد از میانه برخیزد
درد چون رفت‌، شرم هم برود
غیرت و خون گرم هم برود
شرم چون رفت‌، رفت عفت هم
تقو ی و مردی و فتوت هم
مرد بی‌شرم‌، بی‌ عفاف شود
حیله سازد، دروغ‌باف شود
دشمن جان بخردان گردد
مایهٔ ننگ خاندان گردد
خیزد این خوی‌های نسناسی
ربشه‌اش از وظیفه‌نشناسی
لاابالی شود به نیک وبه بد
در جهان هیچ ننگرد جز خود
بخت از ملتی چو برگردد
در وی این فرقه نامور گردد
شود از بخت بد درین صحنه
محتسب دزد و راهزن شحنه
چون برافتاد رسم خیر و صلاح
شود البته خون خلق مباح
زشت‌نامان چو نامدار شوند
اهل ناموس و نام‌خوار شوند
لاجرم جای آبرومندان
یا ته خانه است یا زندان
اهل تقوی اگر امیر شوند
جانیان جمله دستگیر شوند
همچنین چون امیر شد جانی
اهل تقوی شوند زندانی
زان که یزدان در اولین ترکیب
ریخت طرح تناسب و ترتیب
متناسب گرفت کار جهان
تا توان داشتن شمار جهان
کیست دانش‌پژوه صاحب‌جاه
آن که باشد ز خویشتن آگاه
هرکه بر نفس خو‌یش چیر بود
به حقیقت که او دلیر بود
وان که او دیو آز کرد به بند
او بود بی‌نیاز و دولتمند
آن کسی خوبش را به‌نام کند
که به نفع بشر قیام کند
هرکه پیرامن خطرگردد
در جهان سخت مشتهر گردد
لیک هر شهرتی نکو نبود
عرق ذلت آبرو نبود
آن که افشاند بول در زمزم
گشت نامی ولی نه چون خاتم
نیست شهرت دلیل دانایی
نه تنومندی از توانایی
رادمرد حکیم نیکوکار
جوید از مردم زمانه کنار
زان که یک همنشین باتقوی
به ز سیصد مرید بی‌معنی
آن که گنجی در آستین دارد
کی سر برگ همنشین دارد
مرد عارف ز صیت بگریزد
عاقل از ابلهان بپرهیزد
اکثر خلق گول و بی‌عقلند
دشمن علم و عاشق نقلند
آن که نقلش فتاد در افواه
گرچه خضر است می‌شودگمراه
دوستداران و دشمنان جهول
به قبول و به رد او مشغول
نقلش اندر جهان سمر گردد
پند و اندرز او هدر گردد
زیرکان زیر زیر، کار کنند
کاسبان کسب اشتهار کنند
سخنی پخته و درست و تمام
بهتر از صدهزار گفتهٔ خام
گر کسی جهلی از دلی روبد
به که صد شهر را برآشوبد
گر کنی تربیت جوانی را
به که پر زر کنی جهانی را
ور نهی پند نامه‌ای محکم
پس مرگ خود اندر‌بن عالم
به که خلقان زتو برآشوبند
بر سر و مغز یکدگرکوبند
آن‌یکی خواندت خدای بشر
وان دگر داندت بلای بشر
عارفی چینی از طریق فسوس
گفته بود این سخن به کنفسیوس
گفته‌هایش به نظم سنجیدم
زان که عین حقیقتش دیدم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار پنجم در دین و آیین و صفت وجدان
هان بهارا مکوب آهن سرد
کاندپن دوره نیست مردی مرد
خلق رفتند جانب وجدان
اصل‌های قدیم شد هذیان
دین و آیین دو اصل عالی بود
خلق را زین دو، منزلت افزود
هر دوان ریشه داشت در ایران
آن ز زردشت‌و این‌ز نوشروان
دین اسلام چون به کار افتاد
هم بنا را بر این دو اصل نهاد
عرب از این دو اصل گشت قوی
تربیت یافت مردم بدوی
روم هم داشت اصل‌های قدیم
به اروپا نمود آن تقدیم
این تمدن که در جهان باشد
دین و آیین اساس آن باشد
دین توجه به مبدأ است و معاد
هست آئین اساس نظم بلاد
اصل‌هایی نهاده شد ز قدیم
که از آن اصل‌هاست ملک قویم
رفت آن اصل‌ها به باد خمول
یافت وجدان مقام جمله اصول
ساده و سهل و راحت و آسان
چیست دین تو؟ دین من وجدان
سهل و سمحه که گفته‌اند اینست
دین وجدان شریف‌تر دینست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان رفیق بی‌وجدان
داشت مردی جوان رفیقی چند
همه با هم برادر و دلبند
این جوانان سادهٔ دین‌دار
کرده در دل به مبدئی اقرار
خانه‌هاشان به یکدگر نزدیک
همه با هم به کیف و حال شریک
دیوخویی به صورت انسان
زاین به خود بسته تهمت وجدان
گشت‌با آن جوان ز بیرون دوست
متحد چون‌دو مغز دریک پوست
حلقهٔ دوستی بجنبانید
سرش از دوستان بگردانید
ظاهر خوبش را چنان آراست
که توگفتی فرشته‌ای زبباست
چند سطر از «‌لافنتن‌» و «‌مولیر»
چند شعری ز «‌روسو» و «‌ولتر»
گه ز «‌مونتسکیو» سخن راندی
گه ز «‌داروین‌» مقالتی خواندی
سخنان قشنگ ساده‌فریب
برد از آن‌ ساده‌لوح صبر و شکیب
گفت دین تو چیست‌؟ مرد جوان
گفت ابلیس‌: دین من وجدان
گفت‌با او: رفیق‌!وجدان چیست‌؟
گفت‌:‌وجدان‌ به‌ غیر وجدان‌ نیست
هست حسی درون قلب نهان
که بود نام نامیش وجدان
مرد را در عمل جواز دهد
خوب را از بد امتیاز دهد
خوب‌ و بد چون‌ مطابق‌ عقل است
فرق دادن میانشان سهل است
ای بسا کارها که در اسلام
مرتکب می‌شوند و نیست حرام
لیک وجدان حرام می‌داند
در ره عقل‌، دام می‌داند
چون قصاص و تعدد زوجات
روزه‌ و حج‌ و غزو و خمس و زکوه
وی بسا چیزهاکه در اسلام
هست کاری قبیح و فعل حرام
لیک وجدان مباح می‌خواند
زان که عیبی در آن نمی‌داند
چون ربا و قمار و ساز و شراب
وز زنان لطیف رفع حجاب
که ربا در تجارت عالم
گر نباشد جهان خورد برهم
نیز ساز و شراب ناب و قمار
هیئت اجتماع راست به کار
وین وجودِ لطیف یعنی زن
تا به کی زندگی کند به کفن
چون که عضو مهم جامعه اوست
بودنش عضو اجتماع‌، نکوست
نه خداییست نی پیامبری‌!
بی موثر وجود هر اثری‌!
دین بپا شد برای عامی چند
کار دین پخته شد ز خامی چند
کار این مردم از سیاه و سفید
نرود پیش جز به بیم و امید
نبی از بهر پیشرفت امور
دوزخ و نارگفت و جنت و حور
چون که‌ خود دعوی‌ خدایی‌ داشت
منتی بر سر عموم گذاشت
ناتمام و بریده صحبت کرد
از خدای ندیده صحبت کرد
تا رباست کند به خلق زمین
کند و بندی نهاد نامش دین
چون که وجدان به مرد یار بود
دگر او را به دین چه کار بود
گشت ز افکار مرد باوجدان
مرد دین از عقیده روگردان
چون اساسی نداشت معتقدش
وز اَب و مام بود مستندش
زود بلعید قول آن نسناس
مرد نادان چو «‌حب دکتر راس‌»
به یکی دم دمیدن لب او
گشت وبران بنای مذهب او
دین او چون حباب گشت خراب
رفت برباد ازآن که بود بر آب
خمس و روزه گریختند ازو
شد فرامش نماز و غسل و وضو
دوستان قدیم را خر خواند
غزل الوداع را برخواند
اهل مندیل را تماخره کرد
گاه بدگفت وگاه مسخره کرد
هرکجا دید مرد ملایی
سیدی‌، روضه‌خوانی‌، آقایی
صاد صلواهٔ را بلند کشید
با سلامی به ربششان خندید
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان مرد حکیم
داشت همسایه‌ای به حبس مقیم
پیرمردی بزرگوار و حکیم
پیرشد با جوان رفیق شفیق
که‌ به حبس اندرون خوشست رفیق
بود ساباطی اندران رسته
از دو سو سمج‌های در بسته
بود هر لانه جای محبوسی
هر اطاقی سرای مایوسی
یک دو ساعت ز روز بهر نشاط
گرد گشتندی اندر آن ساباط
چون که بودند هر دو هم‌آخور
زود با یکدگر اُ‌قر
پیر پرسید شرح حال جوان
کرد او شرح حال خویش بیان
گفت بنگر به بیگناهی من
جرم ناکرده روسیاهی من
پیر گفتش که بیگناه نه‌ای
جرم ناکرده روسیاه نه‌ای
اولین جرمت آن که بی‌سببی
بی‌دل‌آزایئی و بی‌غضبی
دست شستی ز دوستان قدیم
سر سپردی به نورسیده ندیم
دومین جرمت آن که بی‌دینی
یار بگرفتی و بد آئینی
هرکه آیین و دین نداند چیست
حق صحبت یقین نداند چیست
سه دگر جرمت آن که آن کس را
آن رفیق جدید نورس را
راه دادی به خانه در بر خویش
آشنا ساختی به همسرخویش
برهمن را بر صنم بردی
کرک را همسر غنم کردی
چارمین‌، در مسافرت زن را
بنهادی به خانهٔ تنها
پنجمین آن که کارخانهٔ خویش
بسپردی به مرد زشت اندیش
بنهادی ز جهل بی‌اکراه
دنبه را در برابر روباه
آن که وجدان بدیل دین دارد
عشق را کی حرام انگارد؟
چون شود عاشق زنی زیبا
کی نماید ز شرح عشق ابا
چون که اظهار عشق خویش نمود
لابه و لاف‌ها بر آن افزود
دل زن را ز جای برباید
عاقبت بر مراد چیر آید
زن و مردی قرین یکدیگر
خانه خالی و شوی رفته سفر
قصهٔ عشق و عاشقی به میان
در میانه چه می کند وجدان
هست وجدان ترازویی موزون
به نهانخانهٔ خیال درون
پارسنگش دل هوسناک است
نیز شاهینش نفس بیباک است
هرچه می‌خواهد اندر آن خانه
سنجد از بهرخویش و بیگانه
ور ملامت کندش نفس شریف
نفس اماره‌اش دهد تسویف
شهوت و کین و حرص خودکامه
غااب آید به نفس لوامه
زآن که بی‌شبهه مرد وجدانی
هست همدستشان به پنهانی
گر حکیمی و گر خردمندی
نگراید سوی خطا چندی
تا نگویی مطیع وجدان است
کاو مطیع اصول عرفانست
تا بود اصل زندگی زر و زور
تابود زن‌ضعیف‌ومرد غیور
تا بود خانواده و زیور
صد هزاران تجملات دگر
هست واجب معاد و برزخ هم
هست لازم بهشت و دوزخ هم
دین و ایمان و عفت است ضرور
شرم‌و تقوی‌و غیرت‌است ضرور
ور زر و زیور از میانه برفت
نظم نوآمد و بهانه برفت
دین و وجدان یکان یکان برود
وین خرافات از میان برود
لیک تا زر بود مرام جهان
زرپرستی بود نظام جهان
چانه بیهوده می‌زند وجدان
هیچ کاری نمی‌کند وجدان
کی فرو چه رود پسندیده
با چنین ریسمان پوسیده
ور یکی شد، هزار می‌نشود
به یکی گل بهار می‌نشود
زان که خوی بهیمه در کار است
خود فروشنده‌ خود خریدار است
بشنو این نکته را و دار بهٔاد
ور ز من نشنوی شنو ز استاد
« کانچه را نام کرده‌ای وجدان
چیست جز باد کرده در انبان
نیک بنگر بدو که بی کم و بیش
چون ‌هریسه است‌ و آبدیده ‌سریش
چون کشی‌، ریش احمق است دراز
ور رها شد درازیش به دو قاز
شیر بر غرم‌ چون برد دندان
هیچ دانی چه گوبدش وجدان
گوبد ای شاه دد هماره بزی
نوش خور نوش ‌و شادخواره بزی
زان که زبن غرم گول اشتر دل
چون کنی طعمه‌ای شه عادل
عمل هضم دد! به معدهٔ میر
شیر سازی کند از این نخجیر
کار صید از تو نز ره‌بازبست
بلکه از دام‌، شاه ددسازیست
زن جولا چو برکشد بکتاش
باز وجدان بدو زند شاباش
گویدش این نگار جانانه
اندر آن تنگ و تار وبرانه
نه خورش داشتی نه جامهٔ گرم
شوی نیز از رخش ببردی شرم
هر دو رستند ازین جوانمردی
این یک از درد و آن ز بی دردی
آری این اوستا به هر نیرنگ
از یکی خم برآورده ده رنگ
زرد ازو جوی و زعفرانی بین
سرخ ازو خواه و ارغوانی بین
دهدت زین خم ار کند آهنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ‌»
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت مرغ پیر که به دام افتاد
خواندم ‌اندر حدیث « کنفوسیوس‌»
داستانی به طبع‌ها مانوس
روزی آن رهبر نکوکاران
به رهی می گذشت با یاران
دید صیادی اندر آن رسته
مرغکی چند را به‌هم بسته
می‌نهد جفت جفت در قفسی
مرغکان می‌زنند بال بسی
هر دمی مرغکان برآشوبند
خویش را برقفس همی کوبند
پس اندیشه و درنگ زیاد
گفت دانای چین بدان صیاد
کانچه در جمع مرغکان بینم
همه را نورس و جوان بینم
چیست موجب که این گروه اسیر
در میانشان نه کامل است و نه پیر
گفت صیاد کای حکیم همام
پیر مرغان نیوفتند به دام
دام بینند و ز آن حذر گیرند
دانه بینند و طمع برگیرند
و آن جوانان که همره پیران
راهجویان شوند و پرگیران
همه از برکت بزرگتران
تجربت دیدگان و راهبران
برهند از مخاطرات عظیم
وز مضایق برون روند سلیم
لیک آنان که خودسرند و جهول
پند پیران نمی کنند قبول
خودسرانه به هر طرف پویان
همه «‌آوی الی‌الجبل‌» گویان
در جوانی به غم دچار شوند
بستهٔ دام روزگار شوند
به غم و غصه مبتلا گردند
صید سرپنجهٔ بلا گردند
ناگه اندر میان آن تقریر
دید استاد بسته مرغی پیر
رو به‌ صیاد کرد و گفت این چیست
مگر این مرغ پیر و کامل نیست‌؟‌!
گفت صیاد کاین ز بخت سیاه
رفته با نورسان ز غفلت راه
پیر سر، جسته از جوانی کام
با جوانان و نوخطان زده گام
چون ره تجربت نهاده ز دست
شده پیرانه سر به غم پابست
من چوآن مرغ پیر، خام شدم
با جوانان به سوی دام شدم
بودم از قاضیان عضو تمیز
داشت دولت مرا بزرگ و عزیز
روزی از روزها ز بخت سیاه
چند دهقان درآمدند ز راه
از ولایت به ری روان گشتند
در بر بنده میهمان گشتند
حاکم روستا ز فرط غرور
ملکشان را گرفته بود به زور
همگی از تعدی سرتیپ
داده بودند محضری ترتیب
لابه کردند نزد من یکسر
تا سجلی کنم در آن محضر
من نادان ز فرط نادانی
غافل از رازهای پنهانی
خالی الذهن و حسبهٔ‌لله
چون که بودم در آن قضیه گواه
بنوشتم گواهی خود را
رقم رو سیاهی خود را
شاد گشتند آن کشاورزان
کان‌چنین تحفه یافتند ارزان
به گمانشان که این بزرگ سجل
خرشان را برون کشد از گل
لیک غافل کزین گناه گران
خر دیگر فزوده شد به خران
قصه کوته چو دید شخص امیر
در مجلتا گواهی من پیر
گفت کاین پیرمرد احمق کیست‌؟
او اگر شاهد است قاضی نیست‌!
قاضی جیره‌خوار بی‌تدبیر
کاو شهادت دهد به ضد امیر
نیستیم از قضاوتش راضی
خر جولا به از چنین قاضی
بنده را از مقام عز و جلال
حبس کردند در جوار مبال
چون نمایم کلاه خود قاضی
نیستم زبن قضیه ناراضی
حق همین است اگرچه باشد تلخ
به شقاوت کشد قضاوت بلخ
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
ا ندرز
هرکه عرض کسان دهد بر باد
دهر عرضش به باد خواهد داد
فیلسوفی عظیم و دانشمند
می‌شنیدم که گفت با فرزند
بهتر است از برای مرد جوان
یک درم دین ز صد درم وجدان
دیو وجدان هزار سر دارد
هر سری نغمهٔ دگر دارد
چون که وجدان چنین بود یاران
وای بر حال مرد بی‌وجدان
که نه دین دارد و نه وجدان هم
نیست او کافر و مسلمان هم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
صفت عدالت
آسمان‌ها ز دل برپا شد
وانجم از عدل عالم‌آرا شد
وین سرادق که بی‌حسابستی
عدل اگر نیستی خرابستی
عدل اگر از میان برافتادی
اختران یک به دیگر افتادی
عدل همچون به دایره نقط است
هر طرف‌ ظلم‌ و عدل‌ در وسط است
مثلست آن که مهتربطحا
گفت‌: خیر الامور اوسطها
هرکه داند شناخت حد وسط
نکند خود به هیچ کار غلط
عقل شاگرد و اوستاد عدلست
هرکه او عادلست با عقلست
همه استمگران جهولانند
ظالمان‌، جاهلان و غولانند
دیوکآمد به بدتری شهره
بوده مردی ز عقل بی‌بهره
جاهلانند از دوسر ساقط
گه مفرّط شوند و گه مفرط
گوئیش رو که افتی از سر بام
پس رود تا فتد ازآن سر بام
جهل با ظلم خوش درآمیزد
دشمنی‌ ها ازین میان خیزد
راستان مردم میانه‌روند
ظالمان فرقهٔ کرانه‌ روند
عقل خود از قیاس عدل بود
عقل بهر شناس عدل بود
عاقلان عادلند در دنیا
به دو لفظ اندرست یک معنا
جاهلان ظالمند یا مظلوم
مترادف بود جهول و ظلوم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در عقل و علم
خرد و داد و راستی کرم است
کژی و جهل وکاستی ستم است
عاقل ار هیچ علم ناموزد
وز ادب نکته‌ای نیندوزد
در جهان راه راست می‌پوبد
وز کژی‌ها کرانه می‌جوید
ورشود پادشاه کشور خویش
بالد از عقل‌ عدل گستر خویش
بس که با خلق نیکخوی بود
نگسلد رشته گرچه موی بود
گرکشد خلق رشته‌، بگذارد
ور رها کرد او نگهدارد
وآن که‌ را عقل‌ و عدل نیست به‌طبع
الکن است ار کند قرائت سبع
علم او گر بزی و ریمنی است
گر به ‌خورشید سرکشد دنی ‌است
اصل‌ هایی ز علم بگزیند
که به وفق خیال خود بیند
وان که باشد میانهٔ بد و نیک
در دلش دیو را فرشته شریک
علمش از دست دیو برهاند
در سرشتش فرشتگی ماند
وان که باشد فرشته از اول
از ملک بگذرد به علم و عمل
وای از آن دیو طبع بدکردار
که نباشد ز علم برخوردار
جاهل‌ و پست و بی کتاب و شرور
ظالم و دون و طامع و مغرور
مفرط و پر طمع به شهوت و کین
نه شرف نی خرد نه داد و نه دین
از حیا و وقار و مردی و قول
متنفر چو دیو از لاحول
کرده پندار و عجب بی‌درمان
سر او را چوگنبد هرمان
رفته درگوش او مبالغه‌ای
کرده باورکه هست نابغه‌ای
ویژه کاین آسمان ز مکاری
چندگاهی با وی کند یاری
و ابلهی چند از طریق خری
یا ز راه فریب و حیله گری
وارث کورش و جمش خوانند
داربوش معظمش خوانند
بی‌نصیب آید از مسلمانی
خویش راگم کند ز نادانی
نشود ابن سعد سالارش
نیز شمر لعین جلودارش
سیل‌سان بردَوَد به پست و بلند
نشود هیچ چیز پیشش بند
بشکند بند و بگسلد افسار
جفته کوبد به گنبد دوار
اصل‌های کهن براندازد
رسم‌هایی نوین عیان سازد
عالمان را ز خود نفورکند
عاقلان را ز خویش دور کند
دوستانش نخست پند دهند
بخردان پند سودمند دهند
او از آن پندها به خشم آید
دوستان را نکال فرماید
نیکمردان و کاردانان را
کشد و برکشد عوانان را
مردم از بیم جان سکوت کنند
مگسان مدح عنکبوت کنند
هرچه کارآگهان زبون گردند
گرد او ناکسان فزون گردند
کار افتد به دست عامی چند
نان شودپخته بهر خامی چند
چرخ چون برکشد اراذل را
گاو مرگی فتد افاضل را
چاپلوسان سویش هجوم کنند
عارفان ترک مرز و بوم کنند
فسخ گردد اصول آزادی
طی شود رسم مردی و رادی
نر گدایان به جان خلق افتند
قوم در حلق و جلق و دلق افتند
اندک اندک شوند خلق فقیر
پر شود گنج پادشاه و وزیر
جیب یک شهر می‌شود خالی
تاکه قصری بنا شود عالی
خلق گردند مشرف و جاسوس
ازشرف‌دست‌شسته‌وز ناموس
تهمت و کذب و کید و غمازی
حسد و شهوت و دغل‌بازی
این همه عادت عموم شود
کارفرمای مرز وبوم شود
زیردستان به شه نگاه کنند
خلق تقلید پادشاه کنند
کس به فضل و کمال رو نکند
گل جود و نوال بونکند
چون شود شورشی به برکه پدید
بر سر آیند جرم‌های پلید
هرچه باشد به قعر آب‌، لجن
بر سر آبدان کند مسکن
می‌شود تیره سطح صافی آب
آبدانی بدل شود به خلاب
سازد این انقلاب ادباری
این عمل را به مملکت جاری
اهل کشور به مدت دو سه بال
می‌روند آن‌چنان به راه ضلال
که به صد سال عدل و دینداری
نتوانیش باز جای آری
دیده‌ای لکه‌ای که در یک‌دم
بر حریری چکد ز نوک قلم
صد ره ار شویی و کنیش درست
برنگردد دگر به حال نخست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در مذمت ظلم و ظالم
چون اساس زمانه گشت درست
عدل و ظلم اندر آن تعین جست
جذب و دفعی به روی کار آمد
چرخ و اجرام آشکار آمد
اختری راست و اختری کج رفت
و اختری مارپیچ و معوج رفت
بر سر بام لاجورد نگار
گرم جنبش شدند و گشت و گذار
آن که سیرش در استقامت بود
ماند باقی بر این سپهر کبود
وان که از عدل و راستی و نظام
بود بیرون‌، دراوفتاد از بام
هرکه جز راستی نمود نماند
هرچه بیرون ز عدل بود نماند
از میان رفت ظالم و مظلوم
عدل‌ و ترتیب ماند و نظم و رسوم
هم به روی زمین ز موجودات
مردم و جانور، جماد و نبات
عادل و ظالمند و شوم و سعید
زشت و زیبا و نامفید و مفید
آنچه بیرون ز نظم و قاعده است
گم شود کان تهی ز فایده است
آنچه را فایدت بود بسیار
او بگیرد به روزگار قرار
هرچه بیفایده است‌ چون کف‌ و دود
از جهان ناپدید گردد زود
هرکه از عقل دستیار گرفت
در صف راستان قرار گرفت
تهی از ظلم و جهل می گردد
زندگانیش سهل می گردد
ظلم‌ جهل‌ است‌ و جهل تاریک است
راه این فرقه سخت باریک است
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
شعور پنهان و شعور آشکار
دو شعور است در نهاد بشر
آن غریزی و این به علم و خبر
آن نهانست و این دگر پیدا
و آن نهانی بود به امر خدا
آن شعوری که از برون در است
پاسدار تمدن بشر است
و آن کجا ناپدید و پنهانیست
پاسبان نژاد انسانیست
دین و آیین و دانش و فرهنگ
از شعور برون پذیرد رنگ
لیک‌ جان‌ها از این‌ شمار جداست
کار جان با شعور ناپیداست
آنچه را روح و نفس و دل خوانی
هست جای شعور پنهانی
مغز جای شعور مکتسب است
لیک دل جایگاه فیض رب است
هست‌ پُر زین شعور، قلب زنان
چون شنیدی کشیده دار عنان
با زنی بشکامه گفتم من
کاز چه با خویشتن شدی دشمن
شوهری داشتی و سامانی
آبروبی و لقمهٔ نانی
کودکانی ز قند شرین‌تر
گونه‌هاشان ز لاله رنگین‌تر
از چه رو پشت پا زدی همه را
به‌قضا و بلا زدی همه را
دادی از دست کودکان عزیز
آبرو ربختی ز شوهر نیز
دادی از روی شهوت و بیداد
آبروی قبیله‌ای بر باد
شده‌ای هرکسی و هر جایی
روز و شب گرم صورت‌ آرایی
زود ازین ره تکیده خواهی شد
چون انار مکید خواهی شد
چون شدی پیر، دورت اندازند
زنده زنده به گورت اندازند
خویش‌ را جفت غم چراکردی‌؟‌!
بر تن خود ستم چرا کردی‌؟
پاسخم داد زن‌: که گفتی راست
لیکن آخر دلم چنین می‌خواست
نیست زن را به کار سر، سروکار
کار او با دل است و این سره کار
عقل را مغز می‌دهد یاری
عشق را دل کند هواداری
هرکه با عشق طرح الفت ریخت
رشتهٔ ارتباط عقل گسیخت
زن و عشق و دل وشعور نهان
مرد و عقل و نظام کار جهان
من ندانم پی صلاح بشر
زبن دو مذهب کدام اولی‌تر
گر دل و مغز هر دو یار شدی
عقل با عشق سازگار شدی
جای بر هیچ کس نگشتی ننگ
آشتی آمدی و رفتی جنگ
مام نگریستی به کشته پسر
کس نخفتی گرسنه بر بستر
نشدی دربدر زن بیوه
شده از مرگ شوی کالیوه
و آن تفنگی که می‌زند بدو میل
چوب و آهنش یوغ گشتی و بیل
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
خطاب به زن
گوش کن ای بلبل شیرین سخن
ای گل خوش نکهت باغ وطن
ماجرای خویشتن
روزگار باستان خویش را
باستانی داستان خویش را
سر بسر بشنو ز من
این‌ حکایت‌ از کتاب و نامه نیست
وین سخن‌ها از زبان خامه نیست
عشق می گوید سخن
دفتر راز طبیعت خوی تست
رمز هستی در سواد موی تست
روی گیتی سوی تست
مرد را تنها تویی یار قدیم
هم‌یناهی‌، هم شریکی‌، هم ندیم
هم رفیق ممتحن
گر طبیعت پیکری گیرد همی
پیکری غیر ازتو نپذیرد همی
نقش تو گیرد همی
ای طبیعت را نمودار کمال
در تحول‌، در تغیر، در جمال
در قوانین و سنن
گه چو سطح آب صافی بی‌غبار
گاه چون اعماق مرموز بحار
مبهم و تاریک و تار
گاه چون آیینه اسرارت عیان
گه نهان چون شانه با سیصد زبان
در دو زلف پر شکن
گه به زنجیر شرافت پای‌بند
چون‌ فرشته‌ پاک‌ و چون گردون‌ بلند
چون ستاره ارجمند
گه ز شهوت اوفتاده در خلاب
گشته‌ چون‌ مار و وزغ در منجلاب
پای تا سر غوطه‌زن
گه گشاده بهر بلع خاص و عام
همچو آتشخانهٔ نمرود، کام
گه شده برد و سلام
گاه گفته بهر طفلی شیرخوار
ترک قوم وترک شهر و ترک یار
جسته در کوهی وطن
گاه موسی‌زاده‌، گاهی سامری
گاه کوبیده در جادوگری
گه در پیغمبری
گه بریده گردن یحیی به‌زار
گه مسیحا پرورنده درکنار
اینت پر اسرار زن
گاه ‌چون ‌جفت ‌اتابک شوی ‌خواه
دست ‌شسته ‌بهر جفت‌ از تاج وگاه
برده در کاشان پناه
گاه چون دخت اتابک بی‌وفا
کرده خود را در ره شهوت فنا
زشت نام و شوم تن
گاه «کلیوپاتره‌» و گاهی «‌همای‌»
گاه‌ «‌استر» گشته‌ دخت‌ «‌مردخای‌»
گه شده زرتشت زای
گاه چون «کردیه‌» پوشیده زره
بر زره بربسته چون مردان گره
گشته مردی صف‌شکن
مختلف طبعی نه‌ای بر یک نمط
داری از افراط تا تفریط خط
نیستی‌ حد وسط
گاه‌ خوب‌ خوبی‌ و گه زشت زشت
یا به چاه ویل‌، یا صدر بهشت
.................................
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۹۰ - نیکنامی
چون برکه‌های دشت عرب دان تو حال خلق
گاهی ز آب پر شود و نوبتی تهی
این برکهٔ حیات مسلم تهی شود
از آب زندگانی و از فر و فرهی
دیر است و زود مرگ نباشد از آن گریز
فرخنده نیکنامی و خوشبخت آگهی