عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
چونراحت خویش خواهی از زحمت غیر
هشدار که کافری تو در کعبه و دیر
چونراحت غیرخواهی از زحمت خویش
مسلم شدی و عاقبتت گشت بخیر
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
زنهار مکن به حق خود کوتاهی
خوش خواه برای خلق از آگاهی
زیرا که برای خویشتن خواسته‌ای
آن را که برای دیگران می‌خواهی
صغیر اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۳
افتادگی نکو بود‌ اما به جای خویش
چوبی که نرم گشت خورد موریانه‌اش
صغیر اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۴
همان به بد و نیک مردم نگویی
که بد را بدی بس، نکو را نکویی
میرزا قلی میلی مشهدی : ترکیبات
در هجو جهانگیر گیلانی که امیرالامراء خان احمد میرزا بود،گفته
زهی علم شده در عالم ستمکاری
چو مار دم زده مشتاق مردم‌آزاری
ز کردگار به دست تو روز حشر آید
به جای نامهٔ اعمال، خطّ بیزاری
مناز اگر دو سه روزی بلندپایه شدی
که پایهٔ تو بود مایهٔ نگونساری
غرور در تو فرستاده چوب قیلقه‌ای
که سر به سجدهٔ ایزد فرو نمی‌آری
سر ترا ز سر دار تا نیاویزند
عجب اگر نهی از سر خیال جبّاری
ازین که پشت به دشمن دهد چه آزارش
سپاهیی که تو باشی سپاهسالارش
خوش آن زمان که سرآید ترا نقاره و بوق
به زیر چوب رسانی نفیر برعیّوق
کند عزیمت درگاه خالق آن ساعت
هزار قافلهٔ شکر از دل مخلوق
کنی شکوفه هر آبی که خورده‌ای چو درخت
کنون اگرچه ز جُلاّب می‌زنی آروق
چنان به یکدگرت سخت بعد ازان بندند
که در تن تو رسنها نهان شود چو عروق
ز دست سرزنش خلق، سر بدر نکنی
چو لاک‌پشت ترا چون کنند در صندوق
لباس خوب تو صندوق ازبدی باشد
به جای گِردْ گریبانت، اوحدی باشد
ایا چو زال کهنسال دهرْ پر نیرنگ
به ریو و رنگ چو روبه، دو رنگ همچو پلنگ
گهی پیام و گهی نامه می‌فرستادی
که خیز و جانب گیلان کن از عراق آهنگ
ز شومی طمع خام، آمدم آخر
به مجلس تو، چه مجلس؟ کلیسیای فرنگ
کشیدم آینه‌ای تحفه از صحیفهٔ نظم (کذا)
که صفحه‌اش ز دم عیسوی گرفتی زنگ
به بازگشتنم آهنگ شد پس از عمری
که با تو بود مرا چنگ اختلاط، آهنگ
شب وداع به صد وعده‌ام ز ره بردی
که تا صباح رضا ساختی مرا به درنگ
بهانه ساخته جنگ سپاه شاه، از شهر
صباح ناشده جستی برون چو تیر خدنگ
تو کردی آن به من و با تو کردم اینها من
که با کسی نکنی آنچه کرده‌ای با من
نه از تو خلق تسلّیّ و نه خدا خشنود
تو خود بگو که مکافات این چه خواهد بود
به ریش زرد و بناگوش زرد و چهرهٔ زرد
به سر نهی ز سرناز چون کلاه کبود،
تو خانه‌سوز نشانی دهی ز گوگردی
که در گرفته سرش از جهان برآرد دود
درین که هجو تو گفتم تو نیز می‌دانی
که من محقّم و سرتا به پا گناه تو بود
وگرنه با همه حقّ نمک، نبایستی
میان ما و تو اینجا رسید گفت ‌وشنود
ز شست تیر برون رفته و ز دست عنان
کنون ز کرده پشیمان شدن ندارد سود
گریختیّ و ترا مبلغی کفایت شد
تو زان معامله خشنود و من بدین خشنود
قلم به هجر توام نیزه‌ای‌ست تیز زبان
زبان به قتل توام خنجری‌ست خون‌آلود
بسی مگیر ازین چند روزه عمر حساب
که هست مایهٔ چندین هزارساله عذاب
کجا به شومی رو نسبت است با بومت
هزار بوم خراب است از رخ شومت
به ظلم، خرمن زر جمع کرده‌ای، غافل
که برق خرمن عمر است آه مظلومت
ترا ز آتش غم درگداز می‌خواهم
که همچو شمع کند رفته‌رفته معدومت
فکنده است ترا در جهنّمی امساک
که آب و نان به مذاق است زهر و زقّومت
به ناکسی نبود هیچ‌کس برابر تو
ز سگ تو کمتر و کمتر ز سگ برادر تو
جماع داده و دیوانه خیز و پر شروشین
سگ تری نجس‌العین کور، میر حسین
به چشم احوال او نیست نقطهٔ مردم
بدین مگر بتوان گفت چشم او را عین
بیاضش اینکه ندارد چو عین یک نقطه
سوادش اینکه ندانسته عین را از عین
درو ز کج‌نظری عکس نیزه گرافتد
به‌سان حلقه نهد سر به هم سُنَین و بُنَین
سزای کردهٔ او در کنار او کردم
که واجب آمده در دین، ادا به موعد دین
زهی به مرتبه‌ای کوردل که خصم تواند
حسین ابن علیّ و علیّ ابن حسین
ز کعبتین دو چشم تو، ته نما دو یک است
به سنگ تفرقه‌اش لیک احتیاج تک است
تو همچو مردم چشم کریه منظر خویش
چنان کجی که نه‌ای راست با برادر خویش
ز وضع دختر دوشیزه می‌توانی کرد
قیاس عفّت همشیره‌های دیگر خویش
ترا گمان بکارت بود ز خواهر خود
به جای دور مرو، پرس هم ز نوکر خویش
همیشه تا دو نماید ترا یکی ناچار
برادر تو دو بیند ترا، تو او را چار
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
چو طبع داد خدا، گومده به ما فرزند
دو بیت خوب، به از صدهزار فرزند است
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
دوست چون از گل بیداد تو دشمن نشود؟
کس به دشمن نکند آنچه تو کردی با دوست
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
چگونه حسن نباشد به بوالهوس محتاج
که هست آتش سوزان به خار و خس محتاج
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
قلزم تردامنی را ما کهن سوداگریم
کشتی پرمایه ما، ساغر سرشار بس
اعتراف معصیت، از صد عقوبت بدتر است
انتقام ما گنهکاران، همین اقرار بس
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
در سرابستان گیتی چون شراب زرد باش
غیر را درمان و خود همرنگ اهل درد باش
چند باشی موج گرداب علایق پروری؟
از حبابی کم نه ای، در بحر هستی فرد باش
خود مجو نفعی، اگر نقشت به کام دل نشست
فیض بخش دیگران چون کعبتین نرد باش
سیر عالم گر هوس داری، مزن بیهوده گام
در پس زانوی دل بنشین و عالمگرد باش
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
کسی نگفت که چون گل همیشه عریان باش
گهی نمد چو ثمرهای نیمرس می پوش
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
دختری کز سایه رز می رمید
گشته رام شیشه و جام و سبو
کرده غسل از بهر پاکی صد حلال
در حرام شیشه و جام و سبو
تن به قانون ده، مرو بی چنگ و نی
در مقام شیشه و جام و سبو
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
کاش عذری در گنهکاری نمی گفتم به یار
گفتمش عذری، ولی بسیار بدتر از گناه
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
بکش ساغر پیاپی تا به رنگ ارغوان باشی
بنوش آب حیات از جوی مینا تا جوان باشی
مشو چون گردباد از انتقام سرکشی غافل
بخوان نقش زمین خود را، اگر در آسمان باشی
ز تاب غیرت عشق تو الفت برنمی تابم
شوم با خویش دشمن، گر تو با من مهربان باشی
به یک گل باش قانع تا پسند بلبلان باشی
به هر گل تا به کی دلبسته چون آب روان باشی؟
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۵
از بس که طبع من به گنهکاری آشناست
پیش از گنه، مرا به گنه می توان گرفت!
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶
سرمه کوری کشیدم دیده تحقیق را
تا نبینم در لباس صدق هر زندیق را
عاقبت از راه گمراهی برد سوی خودم
آن که نپسندید بر من منت توفیق را
تشنه‌تر گشتم ز خون دل همانا شوق دوست
چون سراب از تشنگی پر کرد این ابریق را
از دیار عقل بیرون رو که در بازار او
صیقلی زنگی شکست آیینه تصدیق را
عشق را نازم که چون با بی‌نیازی می‌کشد
باده زندیق سازد خون صد صدیق را
آبروی این ریاکاران فصیحی وه که کرد
غرق دریای خجالت کشتی توفیق را
فصیحی هروی : مثنویات
شمارهٔ ۳
در مزبله کرمکی سحرگاه
در سینه فکند غلغل آه
فیضی طلبید ازین کهن‌کاخ
تا لب شودش به شکر گستاخ
ناگه ز فراز فضله‌ای ریخت
کز یک نفسش به شکر آمیخت
در وجد فتاد و مست و مدهوش
تنگ آمد بر بساطش آغوش
می‌دید مراد در بر خویش
می‌کرد سجود اختر خویش
ماییم درین جهان بی‌نور
این کرم به فضله گشته مسرور
در فضله طبع گشته خس‌پوش
بر خاطر فیض گل فراموش
در مزبله جهان خزیده
در دامن فضله پا کشیده
ماییم نهال نابرومند
گشته به خیال اره خرسند
از جلوه برگ و بار محروم
خرسند به میوه‌های معدوم
ماییم درین نشیمن آز
چون کرکس حرص فضله پرداز
شبکورتر از چراغ مرده
از فضله به فیض ره نبرده
این روشنکان تیره‌آمال
هر لحظه ازین شکسته غربال
بر تارک ما هلال بیزند
زین فضله فیض نام ریزند
خود را فلک دهم شماریم
غافل که ز جهل در حصاریم
زین فضله که نغمه ها سرودیم
در جوش جنون به خود نبودیم
کردیم ترنم پریشان
ورنه چو نهی به عقل میزان
از افضل شهر و فاضل ده
این فضله به چار مرتبت به
هشدار فصیحی این چه سوداست
کز مغز زمانه دود برخاست
باز این چه نوای خون چکانست
کز خون رخ داغ گلستانست
بازیچه غم مکن نفس را
در حسرت شعله سوز خس را
گیرم که درون سینه داری
صد دوزخ موج زن حصاری
مگشای در حصار خود را
منمای به کس نگار خود را
کاین مشت جهول تنگ چشمند
گویند قزیم لیک پشمند
چون جلوه کبریات بینند
دلتنگ چو چشم بد نشینند
چون مرد نبرد تو نباشند
تخم حسرت به سینه پاشند
سرچشمه دشمنی گشایند
این تخم کنند ازو برومند
و آنگه نه ترا ز آه بی‌باک
باید همه را فکند بر خاک
این رنج بر آن نسیم مپسند
خاموش نشین و لب فروبند
آن تفسیر کلام سرمد
آن ترجمه دل محمد
دانش دل کل رمیده اوست
مغز خرد آفریده اوست
این ابجد چار حرف عالم
از نقطه بای اوست محکم
ور زآنکه دو نقش بیش بودی
دال و الفش نقط ربودی
با شاه علم طراز لولاک
ز آن کانه به کانه بود آن پاک
کز رشک حسود کوته‌اندیش
احول گشت و ندید یک بیش
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
ای کرده به خونریز اسیران آهنگ
بر خرمن صلح من مزن آتش جنگ
مپسند که از خون شهیدان غمت
بر تیغ جفای تو شود گوهر رنگ
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
از هر که دهد پند شنودن باید
با هر که بود رفق نمودن باید
بد کاستن ونیک فزودن باید
زیرا که همی کشته درودن باید
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۸
ای در ته دریای گناهان شده گم
تیره شده بر طالع شومت انجم
چندانکه بکردند زراعت مردم
هرگز دیدی که جو بیارد گندم؟