عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۹
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۶۴
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۶۹
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۸۱
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۸۵
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۸۷
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۸۸
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۱۶
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۶۱
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۹
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۸
عروس ماه نوروزی چه کرد آن دانۀ گوهر؟
که نورش ماه تابان بود و سعدش زهرۀ ازهر
هزاران صورت رنگین نگاریده برو مانی
هزاران پیکر طبعی بر آورده از و آزر
بر آن هر صورتی رخشان ، زمشک لعلگون صدره
بر آن هر پیکری تابان ، زلعل مشکبوی افسر
کنون هر صورتی دارد ز رنگ زعفران جامه
کنون هر پیکری دارد ز شاخ کهربا زیور
شمال زرفشان هر روز طاوسان بستان را
نهد زرچوبه در منقار و مالد زعفران برپر
سپهسالار دریا را بر اسب باد پران بین
خدنگش نرگس مسکین سنانش برگ نیلوفر
شبه خفتان و در پیکان ، که از پرنده تیر او
پس از ششماه در کهسار شخها بینی از خون تر
فلک پیمای بحر آشوب عالم صحن انجم تگ
شبه خفتان در پیکان آتشبار بانگ آور
بروی چشمۀ خورشید هزمان تند بخروشد
سمک در دامن خفتان ، فلک در گوشة مغفر
نپاید دیر تا گردد ز مشک آلوده درع او
هوا پرسیم پرنده زمین پر زر بازی گر
چو باغ از نرگس مسکین فروزد شمع زنگاری
هوا پروانۀ سیمین فرو ریزد برو بی مر
تو گویی ذرۀ سیمین بزیر گنبد گردون
بیاشوبند هر ساعت همی بر رغم یک دیگر
دهان ابر لؤلؤ بیز عنبر سای هر ساعت
ز مینا بر کشد لؤلؤ بنیل اندر دمد عنبر
چو برگ عبهر از عنبر نماید چرخ بر صحرا
بچرخ اندر دمد صحرا ز سنبل دیدۀ عبهر
مصفا جوهری عالی که گیرد خاک از و صفوت
منقش جرم نورانی که گردد دهر ازو انور
شرارش شهپر طوطی زند بر پهلوی پروین
سرشکش دیدۀ شاهین نهد در چشم دو پیکر
گل و لاله است پنداری ز زر ساده و مرجان
دهان لاله از سیماب و روی گل زسیسنبر
شد آمد های او گویی همی عمدا فرو گیرد
نوا در پردۀ یاقوت و در انگشت خنیاگر
تو گویی چشمۀ خورشید ازین گردون نورانی
ز بهر خدمت خسرو فرستد بر زمین اختر
وزان هر اختر روشن که از گردون جدا گردد
ز فال فتح و فیروزی نشان آرد بهر محضر
خجسته شمس دولت را ، همایون زین ملت را
مبارک کهف امت را ، طغانشاه آیت مفخر
خداوندیکه گر خواهد بیک ساعت فرو بندد
خدنگش خانه بر خاقان سنانش قصر بر قیصر
تن اعدا بجان اندر نهان گردد ز بیم او
چنان کاندر فروغ می نهان گردد همی ساغر
ز اقبال وی اسکندر بدیدی چشمۀ حیوان
اگر جزوی ز رای او بدی در رای اسکندر
گر از بحر دو دست او بخار اندر هوا گیرد
ازین زرین شود گردون از ان سیمین شود کشور
ببوی خلقش ارخواهی کنی از آذر آذریون
بتاب خشمش ار خواهی ز آذریون کنی آذر
قدم بر آسمان بنهاد پای همتش روزی
ز جرم آسمان بگشاد در حین چشمۀ کوثر
الا یا نامور شاهی که پیش تخت و تاج تو
ثنا خواند همی انجم سجود آرد همی محور
چو در دریای دست تو بجنبد موج زرافشان
ستاره بادبان باید ، فلک کشتی ، زمین لنگر
خرد چون پیکری گردد ز بهر آنکه پیش تو
اشار تهای خدمت را بکار آید همی پیکر
جهان از تیغ تو ترسد چه ترس افتاد تیغت را ؟
که از مغز عدوی تو نیارد کرد بیرون سر
طبابع گر خبر یابد ز سهم جان ستان تو
مر آثار طبایع را عرض بگریزد از جوهر
ز بهر زخم و پریدن خدنگ دیده دوزت را
ز پر بیرون جهد پیکان ز پیکان سر برآرد پر
جهان گردر کفت بودی سخای تو بیک ساعت
ز آبش بر کشیدی در ، زخاکش بر فشاندی زر
زمین از زخم گرز تو همی خواهد که بگریزد
ولیکن راه او بسته است ازین گردون پهناور
هر آن گوهر کز آب و خاک پیدا شد ببخشیدی
کنون تدبیر آن داری کز آهن بر کشی گوهر
هر آن سر کان بتیغ تو زتن ، شاها، جدا گردد
تنش بیسر برانگیزند روز حشر در محشر
زجاه و همتت روزی دو معنی در سخن راندم
جهان دیدم درو مدغم فلک دیدم درو مضمر
در آن روزی کجا ختلی ، فعال ماه پیکررا
نهد بر دیدۀ جنگی زند بر سینۀ صفدر
بدانسان آتش پیکار در دلها برافروزد
که درع جوشن و خفتان شود بر سینه خاکستر
چو آتش نطفۀ بی جان زبهر کین برون آید
ز پشت مرد جوشن پوش بازو بین و با مغفر
زهاب چشمه را ماند زخون کشتگان صحرا
صفیر مرغ را ماند ز آواز یلان تندر
مبارزتر کسی ، شاها ، که مرزخم سنانش را
بهیجا آفرین خواند روان رستم و نوذر
چو بیند صورت خود را بتیغ اندر چنان داند
کز آهن مر نبردش را برون آید همی لشکر
تو آن شبرنگ تازی را بمیدان چون برانگیزی
عدو را روز بنوردی بدان تیغ بلا گستر
ز بیم خنجر و پیکان مبارز پیش زخم تو
نه بر بشناسد از پیکان نه سر بشناسد از خنجر
نبود آگاه اسکندر چوشد از حد تاریکی
که بر گوهر همی راند، نه بر خاک ، ادهم واشقر
اگر جز وی ز رای توچراغ راه او بودی
بدیدی در شب تاریک گام مور بر مرمر
وگر تخت سلیمان را همی صرصر خداوندا
کشید اندر هوا پران بامر داد ده داور
تو آتش طبع گردونی همی در زیر ران داری
که اندر دست او ابرست و اندر پای او صرصر
و گر خضر پیمبر را مباح آمد که بی کشتی
گذارد گام را بر موج در دریای بی معبر
تو از پولاد مینارنگ دریایی بکف داری
که صد دریای خون دارد روان در آب و در گوهر
و گر در قبض انگشتان همی پولاد چینی را
چو موم تفته بگسستی همی داود پیغمبر
نیابد رنج دست تو خیال دست تو شاها
ز گیتی بر کند ارکان ز گردون بگسلد چنبر
خداوندا ، همی خواهم که انقاس مدیحت را
شود مژگان من اقلام و گردد دیدگان اختر
باندک روزگار ، ای شه ، دو چیزم داد بخت تو
یکی لفظ خرد رتبت ،دوم طبع سخن گستر
مرا گر پیش ازین ، شاها ، بشعر اندر بسی بودی
معانی سست و نازیبا ، قوافی سرد و نا درخور
کنون بخت توام ، شاها ، همی تلقین کند نونو
معانی های چون لؤلؤ قوافیهای چون شکر
همی تا گنبد گردون نگیرد با زمین پستی
همی تا چشمۀ خورشید سر بر دارد از خاور
ولایت گیر و دشمن کش ، جهان پیمای و لشگر کش
نشاط افزای و شادی کن ، سخاوت ورز و ملکت خور
بمان چندان ، خداوندا ، که اندر گردش گردون
ز اخگر بردمد دریا ، زدریا بر جهد اخگر
که نورش ماه تابان بود و سعدش زهرۀ ازهر
هزاران صورت رنگین نگاریده برو مانی
هزاران پیکر طبعی بر آورده از و آزر
بر آن هر صورتی رخشان ، زمشک لعلگون صدره
بر آن هر پیکری تابان ، زلعل مشکبوی افسر
کنون هر صورتی دارد ز رنگ زعفران جامه
کنون هر پیکری دارد ز شاخ کهربا زیور
شمال زرفشان هر روز طاوسان بستان را
نهد زرچوبه در منقار و مالد زعفران برپر
سپهسالار دریا را بر اسب باد پران بین
خدنگش نرگس مسکین سنانش برگ نیلوفر
شبه خفتان و در پیکان ، که از پرنده تیر او
پس از ششماه در کهسار شخها بینی از خون تر
فلک پیمای بحر آشوب عالم صحن انجم تگ
شبه خفتان در پیکان آتشبار بانگ آور
بروی چشمۀ خورشید هزمان تند بخروشد
سمک در دامن خفتان ، فلک در گوشة مغفر
نپاید دیر تا گردد ز مشک آلوده درع او
هوا پرسیم پرنده زمین پر زر بازی گر
چو باغ از نرگس مسکین فروزد شمع زنگاری
هوا پروانۀ سیمین فرو ریزد برو بی مر
تو گویی ذرۀ سیمین بزیر گنبد گردون
بیاشوبند هر ساعت همی بر رغم یک دیگر
دهان ابر لؤلؤ بیز عنبر سای هر ساعت
ز مینا بر کشد لؤلؤ بنیل اندر دمد عنبر
چو برگ عبهر از عنبر نماید چرخ بر صحرا
بچرخ اندر دمد صحرا ز سنبل دیدۀ عبهر
مصفا جوهری عالی که گیرد خاک از و صفوت
منقش جرم نورانی که گردد دهر ازو انور
شرارش شهپر طوطی زند بر پهلوی پروین
سرشکش دیدۀ شاهین نهد در چشم دو پیکر
گل و لاله است پنداری ز زر ساده و مرجان
دهان لاله از سیماب و روی گل زسیسنبر
شد آمد های او گویی همی عمدا فرو گیرد
نوا در پردۀ یاقوت و در انگشت خنیاگر
تو گویی چشمۀ خورشید ازین گردون نورانی
ز بهر خدمت خسرو فرستد بر زمین اختر
وزان هر اختر روشن که از گردون جدا گردد
ز فال فتح و فیروزی نشان آرد بهر محضر
خجسته شمس دولت را ، همایون زین ملت را
مبارک کهف امت را ، طغانشاه آیت مفخر
خداوندیکه گر خواهد بیک ساعت فرو بندد
خدنگش خانه بر خاقان سنانش قصر بر قیصر
تن اعدا بجان اندر نهان گردد ز بیم او
چنان کاندر فروغ می نهان گردد همی ساغر
ز اقبال وی اسکندر بدیدی چشمۀ حیوان
اگر جزوی ز رای او بدی در رای اسکندر
گر از بحر دو دست او بخار اندر هوا گیرد
ازین زرین شود گردون از ان سیمین شود کشور
ببوی خلقش ارخواهی کنی از آذر آذریون
بتاب خشمش ار خواهی ز آذریون کنی آذر
قدم بر آسمان بنهاد پای همتش روزی
ز جرم آسمان بگشاد در حین چشمۀ کوثر
الا یا نامور شاهی که پیش تخت و تاج تو
ثنا خواند همی انجم سجود آرد همی محور
چو در دریای دست تو بجنبد موج زرافشان
ستاره بادبان باید ، فلک کشتی ، زمین لنگر
خرد چون پیکری گردد ز بهر آنکه پیش تو
اشار تهای خدمت را بکار آید همی پیکر
جهان از تیغ تو ترسد چه ترس افتاد تیغت را ؟
که از مغز عدوی تو نیارد کرد بیرون سر
طبابع گر خبر یابد ز سهم جان ستان تو
مر آثار طبایع را عرض بگریزد از جوهر
ز بهر زخم و پریدن خدنگ دیده دوزت را
ز پر بیرون جهد پیکان ز پیکان سر برآرد پر
جهان گردر کفت بودی سخای تو بیک ساعت
ز آبش بر کشیدی در ، زخاکش بر فشاندی زر
زمین از زخم گرز تو همی خواهد که بگریزد
ولیکن راه او بسته است ازین گردون پهناور
هر آن گوهر کز آب و خاک پیدا شد ببخشیدی
کنون تدبیر آن داری کز آهن بر کشی گوهر
هر آن سر کان بتیغ تو زتن ، شاها، جدا گردد
تنش بیسر برانگیزند روز حشر در محشر
زجاه و همتت روزی دو معنی در سخن راندم
جهان دیدم درو مدغم فلک دیدم درو مضمر
در آن روزی کجا ختلی ، فعال ماه پیکررا
نهد بر دیدۀ جنگی زند بر سینۀ صفدر
بدانسان آتش پیکار در دلها برافروزد
که درع جوشن و خفتان شود بر سینه خاکستر
چو آتش نطفۀ بی جان زبهر کین برون آید
ز پشت مرد جوشن پوش بازو بین و با مغفر
زهاب چشمه را ماند زخون کشتگان صحرا
صفیر مرغ را ماند ز آواز یلان تندر
مبارزتر کسی ، شاها ، که مرزخم سنانش را
بهیجا آفرین خواند روان رستم و نوذر
چو بیند صورت خود را بتیغ اندر چنان داند
کز آهن مر نبردش را برون آید همی لشکر
تو آن شبرنگ تازی را بمیدان چون برانگیزی
عدو را روز بنوردی بدان تیغ بلا گستر
ز بیم خنجر و پیکان مبارز پیش زخم تو
نه بر بشناسد از پیکان نه سر بشناسد از خنجر
نبود آگاه اسکندر چوشد از حد تاریکی
که بر گوهر همی راند، نه بر خاک ، ادهم واشقر
اگر جز وی ز رای توچراغ راه او بودی
بدیدی در شب تاریک گام مور بر مرمر
وگر تخت سلیمان را همی صرصر خداوندا
کشید اندر هوا پران بامر داد ده داور
تو آتش طبع گردونی همی در زیر ران داری
که اندر دست او ابرست و اندر پای او صرصر
و گر خضر پیمبر را مباح آمد که بی کشتی
گذارد گام را بر موج در دریای بی معبر
تو از پولاد مینارنگ دریایی بکف داری
که صد دریای خون دارد روان در آب و در گوهر
و گر در قبض انگشتان همی پولاد چینی را
چو موم تفته بگسستی همی داود پیغمبر
نیابد رنج دست تو خیال دست تو شاها
ز گیتی بر کند ارکان ز گردون بگسلد چنبر
خداوندا ، همی خواهم که انقاس مدیحت را
شود مژگان من اقلام و گردد دیدگان اختر
باندک روزگار ، ای شه ، دو چیزم داد بخت تو
یکی لفظ خرد رتبت ،دوم طبع سخن گستر
مرا گر پیش ازین ، شاها ، بشعر اندر بسی بودی
معانی سست و نازیبا ، قوافی سرد و نا درخور
کنون بخت توام ، شاها ، همی تلقین کند نونو
معانی های چون لؤلؤ قوافیهای چون شکر
همی تا گنبد گردون نگیرد با زمین پستی
همی تا چشمۀ خورشید سر بر دارد از خاور
ولایت گیر و دشمن کش ، جهان پیمای و لشگر کش
نشاط افزای و شادی کن ، سخاوت ورز و ملکت خور
بمان چندان ، خداوندا ، که اندر گردش گردون
ز اخگر بردمد دریا ، زدریا بر جهد اخگر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
المنه لله که خورشید خراسان
از برج شرف گشت دگر باره درخشان
المنه لله که آراست دگر بار
دیوان خراسان بسزاوار خراسان
المنه الله که از کشتی عصمت
شد نوح نبی بی خطر از آفت توفان
المنه الله که یوسف بامارت
بنشست و عدو گشت اسیر چه خذلان
در دیدۀ دینست خردمندی او نور
در پیکر ملکست هنرمندی او جان
محتاج بزرگان بتو چون دهر بخورشید
ممتاز کریمان بتو چون کشت بباران
از برج شرف گشت دگر باره درخشان
المنه لله که آراست دگر بار
دیوان خراسان بسزاوار خراسان
المنه الله که از کشتی عصمت
شد نوح نبی بی خطر از آفت توفان
المنه الله که یوسف بامارت
بنشست و عدو گشت اسیر چه خذلان
در دیدۀ دینست خردمندی او نور
در پیکر ملکست هنرمندی او جان
محتاج بزرگان بتو چون دهر بخورشید
ممتاز کریمان بتو چون کشت بباران
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
شدست باغ پر از رشتههای در خوشاب
شدست راغ پر از تودههای عنبر ناب
به باغ و راغ مگر ابر و باد داشتهاند
به توده عنبر ناب و به رشته درِّ خوشاب
چمن شدست چو محراب و عندلیبب همی
زَبور خواند داود وار در محراب
هوا ز ابر جو پوشید جوشن و خُفتان
ز عکس خویش کمان کرده مهر روشن تاب
سرشک ابر گلاب و شکوفه کافور است
جو صَندل است به جوی و به فَرغَر اندر آب
هنوز ناشده طبع جهان به غایت گرم
معالج است به کافور و صندل است و گلاب
ز غنچهٔ گل و از شاخ بید باد صبا
زُمّردین پیکان کرد و بُسَّدین نشّاب
میان سبزه نگر برگ لالهٔ نُعمان
میان لالهٔ نُعمان نگر سرشک سحاب
یکی چنانکه به زنگار برزنی شنگرف
یکی چنانکه به شنگرف برزنی سیماب
همی شود مَطَر اندر تُراب مروارید
به فعل و طبع نگر چون صدف شدست تراب
همی ز سیل بهاری شود سراب چو بحر
چنانکه بحر شود پیش جود خواجه سراب
غیاث دولت سلطان قوام دین رسول
نظامِ مُلک جهان سَیِّدِ اولوالالباب
وزیر شاه زمن سید زمانه که هست
به داد و دانش و دین چون پیمبر و اصحاب
بزرگوار وزیری که دست همت او
ز روی دولت و اقبال برگرفت -اب
حساب ملک جهان گرچه زیر حلقهٔ اوست
برون شدست هنرهای او ز حد حساب
شهاب هست به لون و به شکل چون قلمش
فلک به قوّت آن دیو را زند به شهاب
حوادث فلکی در برابر نظرش
چنان بود که قصب در برابر مهتاب
وزارت از قدم او فزود قیمت و قَدر
کفایت از قلم او گرفت رونق و آب
شتاب چرخ کجا عزم اوست هست درنگ
درنگ خاک کجا عزم اوست هست شتاب
اگرچه پست کند کوه پیل مست به یشک
وگرچه ریزه کند سنگ شیر شرزه به ناب
ایا گزیده چو طاعت به روزگار مُشیب
آیا ستوده چو نعمت به روزگار شباب
ز توست تا گه آدم جلالتِ اَسلاف
ز توست تا گه محشر سعادت اعقاب
دو دست بُخل ز جود تو بر شدست بلند
دو چشم جور ز عدل تو در شدست به خواب
همیشه اسب نشاط تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب
شود به امن تو آهو به ره ندیم هژبر
شود به فر تو تیهو به چَهْ قرین عقاب
نه کوه حلم تو را دیده هیچکس پایان
نه بحر جود تو را دید هیچ کس پاباب
مگر که مهر تو ایمان شدست و کین تو کفر
که مهر و کین تو بر خلق رحمت است و عذاب
بر آب دیده سر دشمنت همی گردد
بلی چو دیده بود رود سر بود دولاب
ز رای توست صلاح و صواب عالم را
چو رای تو نبود کی بود صلاح و صواب
تویی مجیب و همه خلق سائلان تواند
مباد منقطع از عالم این سوال و جواب
سرای پردهٔ فرمان و ملک خسرو را
به شرق و غرب کشیدست همت تو طناب
به سوی غرب سبک کرده بود پار عنان
همی گران کند امسال سوی شرق رکاب
همی ز جیحون امسال بگذرد بر فتح
چنانکه پار گذشت از فرات و دجله ز آب
چو ژرف درنگریم از ضمیر و فکرت توست
فتوح او به جهان اندرون شگفت و عجاب
مگر جهان فلک است و فتوح شاه نجوم
ضمیر و فکرت توست آفتاب و اصطرلاب
سخن دراز چه باید که دین و دنیا را
دو بیت کرد قضای مسببالاسباب
یکی است بیت که از همت تو دارد وزن
یکی است بیت که از دولت تو دارد باب
ز اهل شعر و ادب هرکجا نکو سخن است
تویی مصنف شعر و مولف آداب
همی کنند ثنای تو افتتاح کلام
همی کنند مدیح تو ابتدای کتاب
مرا مدیح تو تفسیر آیت دین است
چه آیت! آیت طوبی لهم و حسن مآب
ز آفرین تو آراسته است دیوانم
درین جهان به ثناء و در آن جهان به ثواب
همیشه تا که حدیث معاشران جهان
همی ز چنگ و رباب است و از شراب و کباب
دل و سرشک و قد و ناله ی حسود تو باد
همیشه همچو کباب و شراب و چنگ و رباب
ز کردگار به توفیق باد بر تو سلام
ز روزگار به اقبال باد بر تو خطاب
خراب کردهٔ هر کس تو کردهای آباد
مباد تا ابد آباد کردهٔ تو خراب
خجسته بادت و فرخنده جشن نوروزی
موافقانت مصیب و مخالفانت مصاب
شدست راغ پر از تودههای عنبر ناب
به باغ و راغ مگر ابر و باد داشتهاند
به توده عنبر ناب و به رشته درِّ خوشاب
چمن شدست چو محراب و عندلیبب همی
زَبور خواند داود وار در محراب
هوا ز ابر جو پوشید جوشن و خُفتان
ز عکس خویش کمان کرده مهر روشن تاب
سرشک ابر گلاب و شکوفه کافور است
جو صَندل است به جوی و به فَرغَر اندر آب
هنوز ناشده طبع جهان به غایت گرم
معالج است به کافور و صندل است و گلاب
ز غنچهٔ گل و از شاخ بید باد صبا
زُمّردین پیکان کرد و بُسَّدین نشّاب
میان سبزه نگر برگ لالهٔ نُعمان
میان لالهٔ نُعمان نگر سرشک سحاب
یکی چنانکه به زنگار برزنی شنگرف
یکی چنانکه به شنگرف برزنی سیماب
همی شود مَطَر اندر تُراب مروارید
به فعل و طبع نگر چون صدف شدست تراب
همی ز سیل بهاری شود سراب چو بحر
چنانکه بحر شود پیش جود خواجه سراب
غیاث دولت سلطان قوام دین رسول
نظامِ مُلک جهان سَیِّدِ اولوالالباب
وزیر شاه زمن سید زمانه که هست
به داد و دانش و دین چون پیمبر و اصحاب
بزرگوار وزیری که دست همت او
ز روی دولت و اقبال برگرفت -اب
حساب ملک جهان گرچه زیر حلقهٔ اوست
برون شدست هنرهای او ز حد حساب
شهاب هست به لون و به شکل چون قلمش
فلک به قوّت آن دیو را زند به شهاب
حوادث فلکی در برابر نظرش
چنان بود که قصب در برابر مهتاب
وزارت از قدم او فزود قیمت و قَدر
کفایت از قلم او گرفت رونق و آب
شتاب چرخ کجا عزم اوست هست درنگ
درنگ خاک کجا عزم اوست هست شتاب
اگرچه پست کند کوه پیل مست به یشک
وگرچه ریزه کند سنگ شیر شرزه به ناب
ایا گزیده چو طاعت به روزگار مُشیب
آیا ستوده چو نعمت به روزگار شباب
ز توست تا گه آدم جلالتِ اَسلاف
ز توست تا گه محشر سعادت اعقاب
دو دست بُخل ز جود تو بر شدست بلند
دو چشم جور ز عدل تو در شدست به خواب
همیشه اسب نشاط تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب
شود به امن تو آهو به ره ندیم هژبر
شود به فر تو تیهو به چَهْ قرین عقاب
نه کوه حلم تو را دیده هیچکس پایان
نه بحر جود تو را دید هیچ کس پاباب
مگر که مهر تو ایمان شدست و کین تو کفر
که مهر و کین تو بر خلق رحمت است و عذاب
بر آب دیده سر دشمنت همی گردد
بلی چو دیده بود رود سر بود دولاب
ز رای توست صلاح و صواب عالم را
چو رای تو نبود کی بود صلاح و صواب
تویی مجیب و همه خلق سائلان تواند
مباد منقطع از عالم این سوال و جواب
سرای پردهٔ فرمان و ملک خسرو را
به شرق و غرب کشیدست همت تو طناب
به سوی غرب سبک کرده بود پار عنان
همی گران کند امسال سوی شرق رکاب
همی ز جیحون امسال بگذرد بر فتح
چنانکه پار گذشت از فرات و دجله ز آب
چو ژرف درنگریم از ضمیر و فکرت توست
فتوح او به جهان اندرون شگفت و عجاب
مگر جهان فلک است و فتوح شاه نجوم
ضمیر و فکرت توست آفتاب و اصطرلاب
سخن دراز چه باید که دین و دنیا را
دو بیت کرد قضای مسببالاسباب
یکی است بیت که از همت تو دارد وزن
یکی است بیت که از دولت تو دارد باب
ز اهل شعر و ادب هرکجا نکو سخن است
تویی مصنف شعر و مولف آداب
همی کنند ثنای تو افتتاح کلام
همی کنند مدیح تو ابتدای کتاب
مرا مدیح تو تفسیر آیت دین است
چه آیت! آیت طوبی لهم و حسن مآب
ز آفرین تو آراسته است دیوانم
درین جهان به ثناء و در آن جهان به ثواب
همیشه تا که حدیث معاشران جهان
همی ز چنگ و رباب است و از شراب و کباب
دل و سرشک و قد و ناله ی حسود تو باد
همیشه همچو کباب و شراب و چنگ و رباب
ز کردگار به توفیق باد بر تو سلام
ز روزگار به اقبال باد بر تو خطاب
خراب کردهٔ هر کس تو کردهای آباد
مباد تا ابد آباد کردهٔ تو خراب
خجسته بادت و فرخنده جشن نوروزی
موافقانت مصیب و مخالفانت مصاب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۰
جشن عید اندر شریعت سنت پیغمبرست
قدر او از قدر دیگر جشنها افزونترست
هست این جشن جهان افروز در سالی دو بار
ملک را فر ملک هر روز جشنی دیگرست
عُدّت مُستَظهر و فخر ملوک روزگار
بازوی دولت که تاج ملت پیغمبرست
سایهٔ یزدان و خورشید همه سلجوقیان
ناصر دین خسرو مشرق که نامش سنجرست
شهریاری کز خطاب و نام او نازد همی
هرکجا درکشور ایران خطیب و منبرست
در سرای پادشاهی بر سریر خسروی
چون ملک سلطان و چون البارسلان نیک اخترست
گوهر سلجوق را زین و جمال از فر اوست
همچنان چون عِقد را زین و جمال از گوهر است
در بقای او جهان را رامش و آرامش است
همچو تن را جان بقای او جهان را درخور است
رای ملک افروز او را ماه تابان خادم است
دولت پیروز او را چرخ گردون چاکر است
آن درختی کایزد اندر باغ اقبالش نشاند
بیخ و شاخ آن درخت از باختر تا خاورست
اندر آن وقتی که حاضر باشی اندر حضرتش
منظرش چون بنگری زیباتر از هر منظر است
و اندر آن وقتی که غایب باشی از درگاه او
مخبرش چون بشنوی مخبرتر از هر مخبرست
همچنان کاندر چهارم آسمان است آفتاب
طلعت میمون او اندر چهارم کشور است
گر به باغ اندر بیفزاید ز عرعر خرمی
رایت او باغ نصرت را بهجای عرعرست
ور سر شاهان بیفزاید به افسر روز بار
نامهٔ او بر سر شاهان به جای افسرست
زانکه اندر خنجر او هست زهر جانگزای
جانگزاید دشمنان را تا بهدستش خنجرست
زانکه اندر ساغر او هست نوش جانفزای
جان فزاید دوستان را تا به دستش ساغرست
باید اندرخدمتش پشت بزرگان چنبری
پشتگردون زینقبل درخدمتش چونچنبرست
یادکرد او بزرگان را ثبات دولت است
آفرین او حکیمان را طراز دفترست
کوه بینی زیر دریا هرکجا باشد سوار
زانکه او دریا دل است و اسب او که پیکرست
آب بینی جفت آذر چون زند در رزم تیغ
زانکه تیغ او بهرنگ آب و جفت آذرست
اندر آن صحرا که او با دشمنان کرده است حرب
تا گه محشر در آن صحرا نهیب محشرست
بر امید پادشاهی هر کسی دستی بزد
منت ایزد را که اکنون حق به دست حقورست
برد کیفر هر که از پیمانش بیرون برد سر
آنچه پیش آمد قدر خان را نشان کیفرست
بر خلاف دولت او سر دهد ناگه به باد
هرکه را از کینه و پرخاش بادی در سرست
خانهٔ اقبال او دارد ز پیروزی دری
بدسگال ملک او چون حلقه بیرون از در است
پیش او خصمان همه اعجاز نخل اند از قیاس
حملهٔ او از پس خصمان چو باد صرصرست
گه بهسوی رایت رای است فرخ رای او
گه زبهر غَزْوْ قصد او به قصر قیصرست
گر بفرماید بگیرد ملک هند و ملک روم
صاحب الجیش آنکه او را پهلوان لشکرست
تا نه بس مدت حصار غور بگشاید به زور
گر حصار سومنات و قلعهٔ کالنجرست
رخنه گرداند به اقبال ملک حِصن عدو
گر چوکوه بیستون و بارهٔ اسکندرست
هست کار ناصرالدین نصرت و فتح و ظفر
تا وزیرش مهربان و عادل و دینپرورست
با ملک سلطان قوامالدین به جنت هست شاد
با ملک سنجر نظامالدین بهشادی ایدرست
هست خدمتگر در آن گیتی پدر پیش پدر
واندرین گیتی پسر پیش پسر خدمتگرست
ای خداوندی که بزم توست فردوس برین
واندرو ساقی چو حورالعین و می چون کوثرست
می ستان هر لحظه از دست نگار آزری
در چنین جشنی که آیین خلیل آزرست
عشرتت اندر زیادت باد اندر روز عید
زانکه طبعت عشرت افزای است و شادی گسترست
باد زیر سایهٔ عدلت جهان بیداوری
زانکه عدل تو همه خلق جهان را داورست
قدر او از قدر دیگر جشنها افزونترست
هست این جشن جهان افروز در سالی دو بار
ملک را فر ملک هر روز جشنی دیگرست
عُدّت مُستَظهر و فخر ملوک روزگار
بازوی دولت که تاج ملت پیغمبرست
سایهٔ یزدان و خورشید همه سلجوقیان
ناصر دین خسرو مشرق که نامش سنجرست
شهریاری کز خطاب و نام او نازد همی
هرکجا درکشور ایران خطیب و منبرست
در سرای پادشاهی بر سریر خسروی
چون ملک سلطان و چون البارسلان نیک اخترست
گوهر سلجوق را زین و جمال از فر اوست
همچنان چون عِقد را زین و جمال از گوهر است
در بقای او جهان را رامش و آرامش است
همچو تن را جان بقای او جهان را درخور است
رای ملک افروز او را ماه تابان خادم است
دولت پیروز او را چرخ گردون چاکر است
آن درختی کایزد اندر باغ اقبالش نشاند
بیخ و شاخ آن درخت از باختر تا خاورست
اندر آن وقتی که حاضر باشی اندر حضرتش
منظرش چون بنگری زیباتر از هر منظر است
و اندر آن وقتی که غایب باشی از درگاه او
مخبرش چون بشنوی مخبرتر از هر مخبرست
همچنان کاندر چهارم آسمان است آفتاب
طلعت میمون او اندر چهارم کشور است
گر به باغ اندر بیفزاید ز عرعر خرمی
رایت او باغ نصرت را بهجای عرعرست
ور سر شاهان بیفزاید به افسر روز بار
نامهٔ او بر سر شاهان به جای افسرست
زانکه اندر خنجر او هست زهر جانگزای
جانگزاید دشمنان را تا بهدستش خنجرست
زانکه اندر ساغر او هست نوش جانفزای
جان فزاید دوستان را تا به دستش ساغرست
باید اندرخدمتش پشت بزرگان چنبری
پشتگردون زینقبل درخدمتش چونچنبرست
یادکرد او بزرگان را ثبات دولت است
آفرین او حکیمان را طراز دفترست
کوه بینی زیر دریا هرکجا باشد سوار
زانکه او دریا دل است و اسب او که پیکرست
آب بینی جفت آذر چون زند در رزم تیغ
زانکه تیغ او بهرنگ آب و جفت آذرست
اندر آن صحرا که او با دشمنان کرده است حرب
تا گه محشر در آن صحرا نهیب محشرست
بر امید پادشاهی هر کسی دستی بزد
منت ایزد را که اکنون حق به دست حقورست
برد کیفر هر که از پیمانش بیرون برد سر
آنچه پیش آمد قدر خان را نشان کیفرست
بر خلاف دولت او سر دهد ناگه به باد
هرکه را از کینه و پرخاش بادی در سرست
خانهٔ اقبال او دارد ز پیروزی دری
بدسگال ملک او چون حلقه بیرون از در است
پیش او خصمان همه اعجاز نخل اند از قیاس
حملهٔ او از پس خصمان چو باد صرصرست
گه بهسوی رایت رای است فرخ رای او
گه زبهر غَزْوْ قصد او به قصر قیصرست
گر بفرماید بگیرد ملک هند و ملک روم
صاحب الجیش آنکه او را پهلوان لشکرست
تا نه بس مدت حصار غور بگشاید به زور
گر حصار سومنات و قلعهٔ کالنجرست
رخنه گرداند به اقبال ملک حِصن عدو
گر چوکوه بیستون و بارهٔ اسکندرست
هست کار ناصرالدین نصرت و فتح و ظفر
تا وزیرش مهربان و عادل و دینپرورست
با ملک سلطان قوامالدین به جنت هست شاد
با ملک سنجر نظامالدین بهشادی ایدرست
هست خدمتگر در آن گیتی پدر پیش پدر
واندرین گیتی پسر پیش پسر خدمتگرست
ای خداوندی که بزم توست فردوس برین
واندرو ساقی چو حورالعین و می چون کوثرست
می ستان هر لحظه از دست نگار آزری
در چنین جشنی که آیین خلیل آزرست
عشرتت اندر زیادت باد اندر روز عید
زانکه طبعت عشرت افزای است و شادی گسترست
باد زیر سایهٔ عدلت جهان بیداوری
زانکه عدل تو همه خلق جهان را داورست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳
تاگه عز بندگآن در دین و در ایمان بود
عز و دین اندر بقای دولت سلطان بود
طاعت و پیمان او را بخت در بیعت بود
دولت و اقبال او را چرخ در فرمان بود
هر ندیمی زان او با فر افریدون بود
هر غلامی زان او با عدل نوشروان بود
کمترین خدمتگزارش برتر از قیصر بود
کمترین طاعت نمایش برتر از خاقان بود
بندگان شاه عالم مُقبل و یکتا بود
هر یکی را مشتری زیبد که سعدافشان بود
همت هر یک روا باشد که برگردون بود
دولت هر یک سزا باشد که برکیوان بود
تا قیامت سرفرازد بر بزرگان جهان
بندهای کاو را چو سلطان جهان مهمان بود
میرحاجب را نثار نعمت است از بهر شاه
ور روا دارد همی او را نثار جان بود
تاکه باشد آفتاب اندر بروج آسمان
آن یکی باشد روان و آن دگرگردان بود
ساحت فتح ملک خواهم که بیغایت بود
بایهٔ تخت ملک خواهم که بیبایان بود
عدل او خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل او چون روضهٔ رضوان بود
عز و دین اندر بقای دولت سلطان بود
طاعت و پیمان او را بخت در بیعت بود
دولت و اقبال او را چرخ در فرمان بود
هر ندیمی زان او با فر افریدون بود
هر غلامی زان او با عدل نوشروان بود
کمترین خدمتگزارش برتر از قیصر بود
کمترین طاعت نمایش برتر از خاقان بود
بندگان شاه عالم مُقبل و یکتا بود
هر یکی را مشتری زیبد که سعدافشان بود
همت هر یک روا باشد که برگردون بود
دولت هر یک سزا باشد که برکیوان بود
تا قیامت سرفرازد بر بزرگان جهان
بندهای کاو را چو سلطان جهان مهمان بود
میرحاجب را نثار نعمت است از بهر شاه
ور روا دارد همی او را نثار جان بود
تاکه باشد آفتاب اندر بروج آسمان
آن یکی باشد روان و آن دگرگردان بود
ساحت فتح ملک خواهم که بیغایت بود
بایهٔ تخت ملک خواهم که بیبایان بود
عدل او خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل او چون روضهٔ رضوان بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸
رای خاقان معظم شهریار دادگر
در جهان از روشنایی هست خورشیدی دگر
زانکه چون خورشید روشن رای ملک آرای او
روشنایی گسترد بر شرق و غرب و بحر و بر
فخر بایدکرد توران را بهخاقانیکه هست
داوری خورشید رای و خسروی جمشیدفر
کهف امت شاه ترک و چین علاءالدین که او
سیرت و نام پیمبر دارد و عدل عمر
کس چنو خاقان ندیدست و نبیند در جهان
یک تن از راه شمار و صد تن از راه هنر
تاکه عدل او پناه ملک ترکستان شدست
ملک ترکستان همی از عدل او گیرد خطر
این خطر را گر کسی منکر شد و باور نداشت
رفت بر راه خطا و جان نهاد اندر خطر
زو خلیفت را امیدست و شریعت را نوید
زو ولایت را نظام است و رعیت را نظر
هست عهد و بیعت او پایدار و استوار
با معز دین و دنیا پادشاه دادگر
لاجرم زان پایداری هست بختش بهرهمند
لاجرم زان استواری هست ملکش بهرهور
حال او از حال خانان دگر نیکوترست
فال او از فال شاهان دگر فرخنده تر
گرچه موجودات عالم زیر وهم و فکر توست
وهم و فکرت هست زیر و دولت او بر زبر
ور چه دنیا از طریق آفرینش کامل است
باکمال همتش دنیا نماید مختصر
جای او در مشرق است و جاه او در مغرب است
جوش او در خاورست و جیش او در باختر
در هر آن بقعت که باد دولت او بگذرد
خاک بفزاید نبات و ابر بفزاید مطر
شادتر باشد رعیت چیرهتر باشد سپاه
بیشتر باشد بهایم زودتر بالد شجر
باز و کبک از امن او باشند در یک آشیان
گرگ و میش از عدل او باشند در یک آبخَور
مرد بازرگان بود ایمن ز دزد و راهزن
گر نهد بر سر به کوه و دشت و وادی طشت زر
آفتاب ار سنگ در معدنگهر سازد همی
زانکه او را در کلاه و در کمر باید گهر
آسمان خواهد که کوکبها فرستد پیش او
تا همه کوکب نشاند در کلاه و در کمر
جز بساط او نبوسد گر دهان یابد قضا
جز ثنای او نگوید گر زبان یابد قدر
بر امید عفو او آب از حجرگشت آشکار
وز نهیب خشم او آتش نهان شد در حجر
هست مادح را امید او ثوابی از بهشت
هست حاسد را نهیب او عذابی از سقر
جانها را با صور پیوسته دارد مهر او
کین او دارد گسسته جانها را از صور
با نبرد و دستبرد و حمله و دارات او
داستان رستم دستان همی دستان شُمَر
در بر خورشید رخشان کی پدید آید سُها
در بر دریای جوشان کی پدید آید شمر
تیر از مرغی است مرگ خصم در منقار او
نصرتش در چِنگل و فتح و ظفر در بال و پر
دیدهای مرغی کز او تن خستهگردد پیل مست
وز سر منقار او دل خسته گردد شیر نر
بارهٔ او کوه و صحرا را بپیماید چنانک
چرخگردان را بدان زودی نپیماید قمر
همسری جوید همی گاه دویدن با گمان
همبری جوید همیگاه رسیدن با بصر
هرکجا راند سپاه و هرکجا سازد وطن
پار او فتح است و سعد اندر سفر واندر حضر
چشمها در مشرق از احوال او شد پرعیان
گوشها در مغرب از اوصاف او شد پر خبر
شهر و یومکاشغر گشت پرزآشوب او
شد دل و مغز بداندیشان تهی از شور و شر
گاه کوشش آنچه اندرکاشغر بستد ز خان
گاه بخشش باز داد آخر به خان کاشغر
قبضهٔ شمشیر بر دستش گرفت از بسکه ریخت
از گلوی کافران تیرهدل خون جگر
از نم و آغاز خون بر کوه و بر صحرا گرفت
سنگ رنگ ارغوان و خاک رنگ معصفر
از سنان و تیر او شد در مصاف کارزار
پر دهان و چشم پشت کافر و روی سپر
حمله و پیکار او در رزمگه فرجام کار
گشت قانون فتوح و گشت تاریخ ظفر
ای خداوندی که از شاهان محمد نام توست
بود داود و سلیمان مر تو را جد و پدر
پایه و نام سه پیغمبر شما را حاصل است
وین بشارت جز شما هرگز که دیدهست از بشر
از ملوک باستان کس را نبود این اتفاق
اتفاقی کان سعادت را نشان است و اثر
رحمت مردم بود بر درگه تو سال و مه
موسم حج است بر درگاه تو گویی مگر
گه در ایوان تو از احرار باشد صد گروه
گه به درگاه تو از زوار باشد صد نفر
هر که بیند بزم تو گوید مگر روحالامین
جنهٔالفردوس را بر بزم تو بگشاد در
طول مدت یابد آن کز جاه تو یابد مدد
هُولِ مَحشر بیند آن کز کین تو سازد حشر
هر که دین دارد همی گوید دعا و شکر تو
از سحر تا وقت شام از شام تا وقت سحر
خاطر شاعر ز مدح تو غُرَر سازد چنانک
از سرشک ابر در دریا صدف سازد گهر
درج گردد بر گهر چون روشنی گیرد سرشک
مدح تو چون نظم گردد درج گردد پر غرر
بنده گر بینی بدان حضرت توانستی رسید
راه آن حضرت قلم کرد ار بپیمودی به سر
در دو خدمت عرضه کردست اعتقاد خویشتن
بندگی و چاکری را شرح داده سر به سر
اندر آن خدمت که بفرستاد بر دست شرف
واندرین خدمت که بفرستاد بر دست پسر
تا که در گیتی ز باد و آب و خاک و آتش است
هم نسیم و هم غبار و هم سرشک و هم شرر
گه ز تیغ آبدار آتش فشان بر دشمنان
گه به نعل بادپایان خاکساران را سپر
بر همه خانان مقدم باش در نیک اختری
تا جهان دارد محرم را مقدم بر صفر
عدلورز و عقلسنج و بندهدار و بدرهبار
نامْ جوی و کامْ ران و شادْ باش و نوشْ خور
در جهان از روشنایی هست خورشیدی دگر
زانکه چون خورشید روشن رای ملک آرای او
روشنایی گسترد بر شرق و غرب و بحر و بر
فخر بایدکرد توران را بهخاقانیکه هست
داوری خورشید رای و خسروی جمشیدفر
کهف امت شاه ترک و چین علاءالدین که او
سیرت و نام پیمبر دارد و عدل عمر
کس چنو خاقان ندیدست و نبیند در جهان
یک تن از راه شمار و صد تن از راه هنر
تاکه عدل او پناه ملک ترکستان شدست
ملک ترکستان همی از عدل او گیرد خطر
این خطر را گر کسی منکر شد و باور نداشت
رفت بر راه خطا و جان نهاد اندر خطر
زو خلیفت را امیدست و شریعت را نوید
زو ولایت را نظام است و رعیت را نظر
هست عهد و بیعت او پایدار و استوار
با معز دین و دنیا پادشاه دادگر
لاجرم زان پایداری هست بختش بهرهمند
لاجرم زان استواری هست ملکش بهرهور
حال او از حال خانان دگر نیکوترست
فال او از فال شاهان دگر فرخنده تر
گرچه موجودات عالم زیر وهم و فکر توست
وهم و فکرت هست زیر و دولت او بر زبر
ور چه دنیا از طریق آفرینش کامل است
باکمال همتش دنیا نماید مختصر
جای او در مشرق است و جاه او در مغرب است
جوش او در خاورست و جیش او در باختر
در هر آن بقعت که باد دولت او بگذرد
خاک بفزاید نبات و ابر بفزاید مطر
شادتر باشد رعیت چیرهتر باشد سپاه
بیشتر باشد بهایم زودتر بالد شجر
باز و کبک از امن او باشند در یک آشیان
گرگ و میش از عدل او باشند در یک آبخَور
مرد بازرگان بود ایمن ز دزد و راهزن
گر نهد بر سر به کوه و دشت و وادی طشت زر
آفتاب ار سنگ در معدنگهر سازد همی
زانکه او را در کلاه و در کمر باید گهر
آسمان خواهد که کوکبها فرستد پیش او
تا همه کوکب نشاند در کلاه و در کمر
جز بساط او نبوسد گر دهان یابد قضا
جز ثنای او نگوید گر زبان یابد قدر
بر امید عفو او آب از حجرگشت آشکار
وز نهیب خشم او آتش نهان شد در حجر
هست مادح را امید او ثوابی از بهشت
هست حاسد را نهیب او عذابی از سقر
جانها را با صور پیوسته دارد مهر او
کین او دارد گسسته جانها را از صور
با نبرد و دستبرد و حمله و دارات او
داستان رستم دستان همی دستان شُمَر
در بر خورشید رخشان کی پدید آید سُها
در بر دریای جوشان کی پدید آید شمر
تیر از مرغی است مرگ خصم در منقار او
نصرتش در چِنگل و فتح و ظفر در بال و پر
دیدهای مرغی کز او تن خستهگردد پیل مست
وز سر منقار او دل خسته گردد شیر نر
بارهٔ او کوه و صحرا را بپیماید چنانک
چرخگردان را بدان زودی نپیماید قمر
همسری جوید همی گاه دویدن با گمان
همبری جوید همیگاه رسیدن با بصر
هرکجا راند سپاه و هرکجا سازد وطن
پار او فتح است و سعد اندر سفر واندر حضر
چشمها در مشرق از احوال او شد پرعیان
گوشها در مغرب از اوصاف او شد پر خبر
شهر و یومکاشغر گشت پرزآشوب او
شد دل و مغز بداندیشان تهی از شور و شر
گاه کوشش آنچه اندرکاشغر بستد ز خان
گاه بخشش باز داد آخر به خان کاشغر
قبضهٔ شمشیر بر دستش گرفت از بسکه ریخت
از گلوی کافران تیرهدل خون جگر
از نم و آغاز خون بر کوه و بر صحرا گرفت
سنگ رنگ ارغوان و خاک رنگ معصفر
از سنان و تیر او شد در مصاف کارزار
پر دهان و چشم پشت کافر و روی سپر
حمله و پیکار او در رزمگه فرجام کار
گشت قانون فتوح و گشت تاریخ ظفر
ای خداوندی که از شاهان محمد نام توست
بود داود و سلیمان مر تو را جد و پدر
پایه و نام سه پیغمبر شما را حاصل است
وین بشارت جز شما هرگز که دیدهست از بشر
از ملوک باستان کس را نبود این اتفاق
اتفاقی کان سعادت را نشان است و اثر
رحمت مردم بود بر درگه تو سال و مه
موسم حج است بر درگاه تو گویی مگر
گه در ایوان تو از احرار باشد صد گروه
گه به درگاه تو از زوار باشد صد نفر
هر که بیند بزم تو گوید مگر روحالامین
جنهٔالفردوس را بر بزم تو بگشاد در
طول مدت یابد آن کز جاه تو یابد مدد
هُولِ مَحشر بیند آن کز کین تو سازد حشر
هر که دین دارد همی گوید دعا و شکر تو
از سحر تا وقت شام از شام تا وقت سحر
خاطر شاعر ز مدح تو غُرَر سازد چنانک
از سرشک ابر در دریا صدف سازد گهر
درج گردد بر گهر چون روشنی گیرد سرشک
مدح تو چون نظم گردد درج گردد پر غرر
بنده گر بینی بدان حضرت توانستی رسید
راه آن حضرت قلم کرد ار بپیمودی به سر
در دو خدمت عرضه کردست اعتقاد خویشتن
بندگی و چاکری را شرح داده سر به سر
اندر آن خدمت که بفرستاد بر دست شرف
واندرین خدمت که بفرستاد بر دست پسر
تا که در گیتی ز باد و آب و خاک و آتش است
هم نسیم و هم غبار و هم سرشک و هم شرر
گه ز تیغ آبدار آتش فشان بر دشمنان
گه به نعل بادپایان خاکساران را سپر
بر همه خانان مقدم باش در نیک اختری
تا جهان دارد محرم را مقدم بر صفر
عدلورز و عقلسنج و بندهدار و بدرهبار
نامْ جوی و کامْ ران و شادْ باش و نوشْ خور