عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹
چو شد مشاطه ی خورشید سوی برج حمل
عروس دهر محلی شد از حلی و حلل
زمین چو کان زمرد ز سبزه شد به قیاس
چمن چو معدن بسد زلاله شد به مثل
جبل چو رنگ شقایق چنانکه پنداری
فکنده است جل لعل گون به دوش، جمل
سحاب شمع فلک تیره کرد و در عوضش
ز شاخ گل بر زمین بر فروخت بس مشعل
تو گوئی اطلس شنگرف گون فکنده بهار
بجای خرقه ی کافور گون به دوش جبل
رسید موکب اردیبهشت و بهر نثار
همی سحاب فشاند گهر ز جیب و بغل
کنون به منقل کانون چه احتیاج بود
هزار ابر بهاران...................
که این زشاخ درخت و چو لمعه در کانون
که آن به باغ فروزد چو شعله در منقل
محیط ابر درر بار شد به باغ و به راغ
بسیط خاک گهر زای شد چه دشت و چه تل
یکی چو دست امیر زمین و فخر زمان
یکی چو دست خدیو اعزوخان اجل
چراغ انجمن سروری چراغ علی
که در زمانه بود حضرتش پناه ملل
امیر خوب گهر داور سخا گستر
خدیو نیک سیر سرور سپهر محل
دلیر شیر شکاری که شیر رایت او
زهم دردا سد چرخ را بسال حمل
به جسم نکهت الطاف اوست اصل حیات
به چشم هیأت شمشیر اوست شخص اجل
بجار در بر قدرش به قدر یک قطره
جبال در بر حلمش به قدر یک خردل
نه موسی است ولی رمح او عصای کلیم
نه عیسی است ولی لطف او شفای علل
فروغ انجم، بارای روشنش تیره
سپهر اعلا، با قدر عالیش اسفل
چو نام او شنود بدسگال جان سپرد
که هست نکهت گل باعث هلاک جعل
زهی ز قدر تو بر پا لوای عزو شرف
خهی ز پاس تو محکم بنای دین و ملل
نزاده ما در گیتی تو را شبیه و عدیل
ندیده دیده ی گردون تو را نظیرو بدل
به پیش رای تو معلوم گشته هر مجهول
به جنب فکر تو معنی گزیده هر مهمل
به عقل تو که کند رازهای گیتی کشف
به فکر تو که کند عقده های گردون حل
بود ز حفظ تو ارکان مملکت محکم
شود زقهر تو اوضاع آسمان مختل
نا آفتاب بود اینکه داغ طاعت تواست
که کرده خنگ سبک سیر چرخ زیب کفل
مزاج تیغ تو محرور یافت چرخ و از آن
زخون خصم تو بر جبهه مالدش صندل
به جنب عزم تو خود ساکن است استعمال
به پیش علم تو خود ماضی است مستقبل
هم از شراب سخای تو سرخ روی امید
هم از سحاب عطای تو سبز کشت امل
زنعل رخش تو بر تارک سما اکلیل
زنوک رمح تو بردیده ی قضا مکحل
گه سخا چو بر آری ز جیب دست عطا
به روز کین چو کشی از نیام تیغ جدل
زبذل دست تو گیرد امور خلق نظام
زبیم تیغ تو یابد نظام دهر خلل
فلک جناب خدیوا عروس فکر تو راست
رخ از جمال جمیل پری رخان اجمل
زرشحه ی قلمم رشک برده نافه ی چین
زشکر سخنم تلخ گشته کام عسل
نیم ز بستن انواع نظم کم ز کسی
چه در فنون قصاید چه در سیاق غزل
جز از جناب صبا آنکه خود به عزوجلال
نیافرید نظیرش خدای عزوجل
چو آورد به بنان خامه گاه نظم، سزد
عطارد قلمش را مداد جرم زحل
رساله ی سخن الحق به نام او شد ختم
چنانکه ختم رسالت به سید مرسل
دو مصحفند همانا به فارسی و دری
یکی به او شده نازل یکی به این منزل
جواهر سخن او اگر کسی طلبد
ز طبع همچو منی آنچنان بود به مثل
که کس تلألو گوهر بخواهد از خارا
و یا حلاوت شکر بجوید از حنظل
سخن (سحاب) کنون بس که نزد اهل خرد
بسی بود سخن اقصر احسن از اطول
همیشه تا که بدن می کند به روح دوام
مدام تا ز اجل می رسد به عمر خلل
تو را به روح احبا رسد شعف به دوام
تو را به عمر اعادی رسد خلل زاجل
عروس دهر محلی شد از حلی و حلل
زمین چو کان زمرد ز سبزه شد به قیاس
چمن چو معدن بسد زلاله شد به مثل
جبل چو رنگ شقایق چنانکه پنداری
فکنده است جل لعل گون به دوش، جمل
سحاب شمع فلک تیره کرد و در عوضش
ز شاخ گل بر زمین بر فروخت بس مشعل
تو گوئی اطلس شنگرف گون فکنده بهار
بجای خرقه ی کافور گون به دوش جبل
رسید موکب اردیبهشت و بهر نثار
همی سحاب فشاند گهر ز جیب و بغل
کنون به منقل کانون چه احتیاج بود
هزار ابر بهاران...................
که این زشاخ درخت و چو لمعه در کانون
که آن به باغ فروزد چو شعله در منقل
محیط ابر درر بار شد به باغ و به راغ
بسیط خاک گهر زای شد چه دشت و چه تل
یکی چو دست امیر زمین و فخر زمان
یکی چو دست خدیو اعزوخان اجل
چراغ انجمن سروری چراغ علی
که در زمانه بود حضرتش پناه ملل
امیر خوب گهر داور سخا گستر
خدیو نیک سیر سرور سپهر محل
دلیر شیر شکاری که شیر رایت او
زهم دردا سد چرخ را بسال حمل
به جسم نکهت الطاف اوست اصل حیات
به چشم هیأت شمشیر اوست شخص اجل
بجار در بر قدرش به قدر یک قطره
جبال در بر حلمش به قدر یک خردل
نه موسی است ولی رمح او عصای کلیم
نه عیسی است ولی لطف او شفای علل
فروغ انجم، بارای روشنش تیره
سپهر اعلا، با قدر عالیش اسفل
چو نام او شنود بدسگال جان سپرد
که هست نکهت گل باعث هلاک جعل
زهی ز قدر تو بر پا لوای عزو شرف
خهی ز پاس تو محکم بنای دین و ملل
نزاده ما در گیتی تو را شبیه و عدیل
ندیده دیده ی گردون تو را نظیرو بدل
به پیش رای تو معلوم گشته هر مجهول
به جنب فکر تو معنی گزیده هر مهمل
به عقل تو که کند رازهای گیتی کشف
به فکر تو که کند عقده های گردون حل
بود ز حفظ تو ارکان مملکت محکم
شود زقهر تو اوضاع آسمان مختل
نا آفتاب بود اینکه داغ طاعت تواست
که کرده خنگ سبک سیر چرخ زیب کفل
مزاج تیغ تو محرور یافت چرخ و از آن
زخون خصم تو بر جبهه مالدش صندل
به جنب عزم تو خود ساکن است استعمال
به پیش علم تو خود ماضی است مستقبل
هم از شراب سخای تو سرخ روی امید
هم از سحاب عطای تو سبز کشت امل
زنعل رخش تو بر تارک سما اکلیل
زنوک رمح تو بردیده ی قضا مکحل
گه سخا چو بر آری ز جیب دست عطا
به روز کین چو کشی از نیام تیغ جدل
زبذل دست تو گیرد امور خلق نظام
زبیم تیغ تو یابد نظام دهر خلل
فلک جناب خدیوا عروس فکر تو راست
رخ از جمال جمیل پری رخان اجمل
زرشحه ی قلمم رشک برده نافه ی چین
زشکر سخنم تلخ گشته کام عسل
نیم ز بستن انواع نظم کم ز کسی
چه در فنون قصاید چه در سیاق غزل
جز از جناب صبا آنکه خود به عزوجلال
نیافرید نظیرش خدای عزوجل
چو آورد به بنان خامه گاه نظم، سزد
عطارد قلمش را مداد جرم زحل
رساله ی سخن الحق به نام او شد ختم
چنانکه ختم رسالت به سید مرسل
دو مصحفند همانا به فارسی و دری
یکی به او شده نازل یکی به این منزل
جواهر سخن او اگر کسی طلبد
ز طبع همچو منی آنچنان بود به مثل
که کس تلألو گوهر بخواهد از خارا
و یا حلاوت شکر بجوید از حنظل
سخن (سحاب) کنون بس که نزد اهل خرد
بسی بود سخن اقصر احسن از اطول
همیشه تا که بدن می کند به روح دوام
مدام تا ز اجل می رسد به عمر خلل
تو را به روح احبا رسد شعف به دوام
تو را به عمر اعادی رسد خلل زاجل
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
مگر زناز بر افشانده دلستان کاکل
که عالمی است معطر زبوی آن کاکل
به زلف وکاکل او بسته زان دل و جانم
که بوی دل دهدش زلف و عطر جان کاکل
بسان بید موله فراز لاله و گل
به گلستان رخش گشته سایبان کاکل
عیان شود زنقاب سحاب گوئی مهر
چو در کله کند از روی خود نهان کاکل
چه حاجتش به حریر و قصب که بر سرو بر
پرند پوشش آن زلف و پرنیان کاکل
هوای چاه زنخدان او گرفت دلم
زسادگی و به او داد ریسمان کاکل
پرید گرد سرش مرغ دل بسی حیران
گزید عاقبت از بهر آشیان کاکل
به فرق کاکل او هر که دید گفت عیان
که شد به فرق مه چارده عیان کاکل
در این چمن خردش سرو بوستان خواندی
به فرق داشتی ار سرو بوستان کاکل
خط جوان به رخش خواند کاکلش را پیر
به پیچ و تاب فتادش به فرق زان کاکل
به پیچ و تابم چون موی او که رویش را
گرفته تنگ به بر زلف و در میان کاکل
حدیث زلفش نگفت شانه از غیرت
نهاد ناگهش انگشت بر دهان کاکل
سپهر جود محمد حسین خان که سزد
به دستش ابلق چرخ سبکعنان کاکل
عبیر ریزد از کاکلش مگر سوده است
به خاک پای سمند خدایگان کاکل
دلاوری که به فرقش همی بر افشاند
لوای فتح به هر رزم چتر سان کاکل
سر کرام که بر فراق او همی نازد
کلاه مجد چو بر فرق دلبران کاکل
ایا رفیع جنابی که آسمان ساید
چو بندگان شب و روزت بر آستان کاکل
تو تا به فرق زمین پا نهاد ه ای زیبد
که از تفاخر سر ساید بر آستان کاکل
زیمن تربیتت روید از زمین سنبل
اگر فشاند دهقان به خاکدان کاکل
خدایگانا چو من به طنز یاری گفت
قصیده ئیست فلان را ردیف آن کاکل
قصیده نغزو مردف بسی توان گفتن
ردیف کردنش اما نمیتوان کاکل
من این قصیده به مدح تو گفتم و کردم
ردیف آنهمه از بهر امتحان کاکل
زبس به ناخن فکرت زدم به کاکل چنگ
چو تار چنگ زدستم کند فغان کاکل
همیشه تا که به بزم است عنبر افشان زلف
مدام تا که به رزم است خونچکان کاکل
ولیت را بود از غالیه چو سنبل زلف
عدوت را بود از خون چو ارغوان کاکل
دو نوگلند که روشن ستاره اند و بود
همیشه پاک زگرد ملالشان کاکل
یکی رباید از تارک سما اکلیل
یکی گشاید از فرق فرقدان کاکل
که عالمی است معطر زبوی آن کاکل
به زلف وکاکل او بسته زان دل و جانم
که بوی دل دهدش زلف و عطر جان کاکل
بسان بید موله فراز لاله و گل
به گلستان رخش گشته سایبان کاکل
عیان شود زنقاب سحاب گوئی مهر
چو در کله کند از روی خود نهان کاکل
چه حاجتش به حریر و قصب که بر سرو بر
پرند پوشش آن زلف و پرنیان کاکل
هوای چاه زنخدان او گرفت دلم
زسادگی و به او داد ریسمان کاکل
پرید گرد سرش مرغ دل بسی حیران
گزید عاقبت از بهر آشیان کاکل
به فرق کاکل او هر که دید گفت عیان
که شد به فرق مه چارده عیان کاکل
در این چمن خردش سرو بوستان خواندی
به فرق داشتی ار سرو بوستان کاکل
خط جوان به رخش خواند کاکلش را پیر
به پیچ و تاب فتادش به فرق زان کاکل
به پیچ و تابم چون موی او که رویش را
گرفته تنگ به بر زلف و در میان کاکل
حدیث زلفش نگفت شانه از غیرت
نهاد ناگهش انگشت بر دهان کاکل
سپهر جود محمد حسین خان که سزد
به دستش ابلق چرخ سبکعنان کاکل
عبیر ریزد از کاکلش مگر سوده است
به خاک پای سمند خدایگان کاکل
دلاوری که به فرقش همی بر افشاند
لوای فتح به هر رزم چتر سان کاکل
سر کرام که بر فراق او همی نازد
کلاه مجد چو بر فرق دلبران کاکل
ایا رفیع جنابی که آسمان ساید
چو بندگان شب و روزت بر آستان کاکل
تو تا به فرق زمین پا نهاد ه ای زیبد
که از تفاخر سر ساید بر آستان کاکل
زیمن تربیتت روید از زمین سنبل
اگر فشاند دهقان به خاکدان کاکل
خدایگانا چو من به طنز یاری گفت
قصیده ئیست فلان را ردیف آن کاکل
قصیده نغزو مردف بسی توان گفتن
ردیف کردنش اما نمیتوان کاکل
من این قصیده به مدح تو گفتم و کردم
ردیف آنهمه از بهر امتحان کاکل
زبس به ناخن فکرت زدم به کاکل چنگ
چو تار چنگ زدستم کند فغان کاکل
همیشه تا که به بزم است عنبر افشان زلف
مدام تا که به رزم است خونچکان کاکل
ولیت را بود از غالیه چو سنبل زلف
عدوت را بود از خون چو ارغوان کاکل
دو نوگلند که روشن ستاره اند و بود
همیشه پاک زگرد ملالشان کاکل
یکی رباید از تارک سما اکلیل
یکی گشاید از فرق فرقدان کاکل
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
عیان شد چو خورشید زین سبز طارم
منور شد از طلعتش چشم عالم
سپهر از رخ مهر شد موسوی ید
هوا از دم صبح شد عیسوی دم
زمین شد به دیبای رومی ملبس
فلک شد به دستار زرین معمم
کف موسی از بزم عیسی عیان شد
ویا روی عیسی زدامان مریم
کنار افق از شفق آنچنان شد
که پهلوی سهراب از زخم رستم
زگیتی هزیمت گزید اهرمن چون
ز دست سلیمان عیان گشت خاتم
ویا رایت کاوه از سمت خاور
پی دفع ضحاک بنمود پرچم
شد از تخت هر مزعیان تاج خسرو
به بزم فریدون روان ساغر جم
من از دور این ساقی زهر پیما
به ساغر می عشرتم تلخ چون سم
نه جز رنج و محنت رفیق و مصاحب
نه جز آه و افغان هم آغوش و همدم
برون رفتم از کلبه ی خود که شاید
زمانی بیا سایدم خاطر از غم
دلم بود جویای فرخنده جائی
کزان شاید این حزن افزون شود کم
فتادم گذر ناگه از بخت میمون
به باغ خدیو زمان خان اعظم
به باغی که شد دولت آباد نامش
چو از دولت او شد آباد و خرم
به باغی که گوئی بود هر نهالش
نشاطی مصور حیاتی مجسم
فضایش زر نگین شقایق ملون
زمینش به سیمین جداول معلم
نهالش به ازهار از هر مطرز
فضایش به اوراق اخضر مخیم
به زینت چو گردون به رفعت چو کیوان
به صافی چو کوثر به پاکی چو زمزم
بر این مکدر نجوم منور
بر آن محقر سپهر معظم
درازها راین نکهت عمر مضمر
در آثار آن لذت روح مدغم
چو خوی بر گل عارض لاله رویان
هوایش بر عارض لاله شبنم
همانا پی زخم تیر حوادث
در آب و گل اوست تأثیر مرهم
گر آن باغ فردوس مانند دیدی
شدی نام فردوس از یاد آدم
زلالش که باشد مصفا و روشن
هوایش که آمد فرح ز او خرم
یکی غیرت دست موسای عمران
یکی رشک انفاس عیسای مریم
زداید الم را هوایش پیاپی
فزاید طرب را فضایش دمادم
ز دل غم چو لطف امیر مظفر
به تن جان چو خلق خدیو مکرم
سپهر جلالت محمد تقی خان
که آمد جلالش فلک را مسلم
فلک در گهی عدل پرور که دایم
برد رشک از درگهش چرخ اعظم
قدر قدرتی آسمان قدر کآمد
قدر تابع حکم او آسمان هم
همش قدر عالی سپهریست اعلا
همش امر جاری قضائیست مبرم
هم از ذهن صافی زهر عارف اعرف
هم از علم وافی زهر عالم اعلم
به پیش ضمیرش نباشد به گیتی
یکی رمز مخفی یکی راز مبهم
قدر را نه رمزی که او نیست واقف
قضا را نه رازی که او نیست محرم
ز بحر دل و دل بحر نالان
زابر کفش دیده ی ابر پرنم
پی دفع اعداش زهر اجل را
قضا کرده با آب شمشیر اوضم
ایا سر فراز فلک جاه کآمد
به تعظیم جاه تو پشت فلک خم
ظهورت مؤخر و لیکن به رتبت
وجودت در ایجاد اشیا مقدم
کتاب عدالت به خط تو معرب
حروف جلالت زکلک تو معجم
فلک با جنابت یکی سقف اسفل
قمر با ضمیرت یکی جرم مظلم
منور نبود این چنین دیده ی خور
مکحل نبودت گر از خاک مقدم
بجز سعی و کوشش فلک را چه یارا
به امری که رأی تو گردد مصمم
بر مهر رأیت که مهریست تابان
بر بحر طبعت که بحریست معظم
بود عاری از نور مهر از ضیأمه
بود خالی از لعل کان از گهریم
ز پاست که محفوظ از آن مانده گیتی
زعدلت که معمور از آن گشته عالم
کند خوابگه صعوه در چنگ شاهین
کند جایگه بره در کام ضیغم
ز اندیشه ی شحنه ی احتسابت
شود عیش زهره مبدل به ماتم
(سحابا) چسان دم توان زد زمدحی
کش از ذکر یک شمه شد عقل ملزم
کنون بر دعا کوش کز ذکر مدحش
بیان گشته عاجز زبان گشته ابکم
همی تا نیابند هرگز به گیتی
ز نحل و زا رقم بجز شهد و جز سم
به جام محب و به جام عدویت
بود شهد نحل و بود زهر ارقم
منور شد از طلعتش چشم عالم
سپهر از رخ مهر شد موسوی ید
هوا از دم صبح شد عیسوی دم
زمین شد به دیبای رومی ملبس
فلک شد به دستار زرین معمم
کف موسی از بزم عیسی عیان شد
ویا روی عیسی زدامان مریم
کنار افق از شفق آنچنان شد
که پهلوی سهراب از زخم رستم
زگیتی هزیمت گزید اهرمن چون
ز دست سلیمان عیان گشت خاتم
ویا رایت کاوه از سمت خاور
پی دفع ضحاک بنمود پرچم
شد از تخت هر مزعیان تاج خسرو
به بزم فریدون روان ساغر جم
من از دور این ساقی زهر پیما
به ساغر می عشرتم تلخ چون سم
نه جز رنج و محنت رفیق و مصاحب
نه جز آه و افغان هم آغوش و همدم
برون رفتم از کلبه ی خود که شاید
زمانی بیا سایدم خاطر از غم
دلم بود جویای فرخنده جائی
کزان شاید این حزن افزون شود کم
فتادم گذر ناگه از بخت میمون
به باغ خدیو زمان خان اعظم
به باغی که شد دولت آباد نامش
چو از دولت او شد آباد و خرم
به باغی که گوئی بود هر نهالش
نشاطی مصور حیاتی مجسم
فضایش زر نگین شقایق ملون
زمینش به سیمین جداول معلم
نهالش به ازهار از هر مطرز
فضایش به اوراق اخضر مخیم
به زینت چو گردون به رفعت چو کیوان
به صافی چو کوثر به پاکی چو زمزم
بر این مکدر نجوم منور
بر آن محقر سپهر معظم
درازها راین نکهت عمر مضمر
در آثار آن لذت روح مدغم
چو خوی بر گل عارض لاله رویان
هوایش بر عارض لاله شبنم
همانا پی زخم تیر حوادث
در آب و گل اوست تأثیر مرهم
گر آن باغ فردوس مانند دیدی
شدی نام فردوس از یاد آدم
زلالش که باشد مصفا و روشن
هوایش که آمد فرح ز او خرم
یکی غیرت دست موسای عمران
یکی رشک انفاس عیسای مریم
زداید الم را هوایش پیاپی
فزاید طرب را فضایش دمادم
ز دل غم چو لطف امیر مظفر
به تن جان چو خلق خدیو مکرم
سپهر جلالت محمد تقی خان
که آمد جلالش فلک را مسلم
فلک در گهی عدل پرور که دایم
برد رشک از درگهش چرخ اعظم
قدر قدرتی آسمان قدر کآمد
قدر تابع حکم او آسمان هم
همش قدر عالی سپهریست اعلا
همش امر جاری قضائیست مبرم
هم از ذهن صافی زهر عارف اعرف
هم از علم وافی زهر عالم اعلم
به پیش ضمیرش نباشد به گیتی
یکی رمز مخفی یکی راز مبهم
قدر را نه رمزی که او نیست واقف
قضا را نه رازی که او نیست محرم
ز بحر دل و دل بحر نالان
زابر کفش دیده ی ابر پرنم
پی دفع اعداش زهر اجل را
قضا کرده با آب شمشیر اوضم
ایا سر فراز فلک جاه کآمد
به تعظیم جاه تو پشت فلک خم
ظهورت مؤخر و لیکن به رتبت
وجودت در ایجاد اشیا مقدم
کتاب عدالت به خط تو معرب
حروف جلالت زکلک تو معجم
فلک با جنابت یکی سقف اسفل
قمر با ضمیرت یکی جرم مظلم
منور نبود این چنین دیده ی خور
مکحل نبودت گر از خاک مقدم
بجز سعی و کوشش فلک را چه یارا
به امری که رأی تو گردد مصمم
بر مهر رأیت که مهریست تابان
بر بحر طبعت که بحریست معظم
بود عاری از نور مهر از ضیأمه
بود خالی از لعل کان از گهریم
ز پاست که محفوظ از آن مانده گیتی
زعدلت که معمور از آن گشته عالم
کند خوابگه صعوه در چنگ شاهین
کند جایگه بره در کام ضیغم
ز اندیشه ی شحنه ی احتسابت
شود عیش زهره مبدل به ماتم
(سحابا) چسان دم توان زد زمدحی
کش از ذکر یک شمه شد عقل ملزم
کنون بر دعا کوش کز ذکر مدحش
بیان گشته عاجز زبان گشته ابکم
همی تا نیابند هرگز به گیتی
ز نحل و زا رقم بجز شهد و جز سم
به جام محب و به جام عدویت
بود شهد نحل و بود زهر ارقم
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
امیر فلک آستان فخر گیتی
خدیو ملک پاسبان خان دوران
سپهر ایالت جهان عدالت
طراز جلالت محمد تقی خان
کرم گستری کز پی بذل دستش
که چون ابر بهمن شود گوهر افشان
مطر در منثور گردد به دریا
حجر لعل رخشان شود در بدخشان
شراری ز قهرش بود برق لامع
نسیمی زلطفش بود ابر نیسان
زرایش بود پرتوی مهر انور
زطبعش بود قطره ای بحر عمان
بپا کرد در خطه ی یزد کآمد
هوایش فرح بخش چون راح ریحان
بسی جانفزا کاخی و وضع دلکش
که گردید از وصف آن عقل حیران
همه بهجت انگیز چون صحن جنت
همه عشرت آمیز چون باغ رضوان
هم افراخت در دولت آباد قصری
که از رفعتش منفعل مانده کیوان
هوایش دلاویز چون زلف دلبر
فضایش طربناک چون وصل جانان
عیان دروی آبی که از غیرت آن
به ظلمات آب خضر گشته پنهان
زخاکش که خوشبوست چون مشک اذفر
زآبش که صافی است چون در رخشان
دید است انفاس عیسای مریم
عیان است اعجاز موسای عمران
غرض چون به پایان رسید این بنا را
هم از یمن طالع هم از لطف یزدان
(سحاب) از پی سال تاریخ گفتا:
«ببین قصر جنت در او آب حیوان»
خدیو ملک پاسبان خان دوران
سپهر ایالت جهان عدالت
طراز جلالت محمد تقی خان
کرم گستری کز پی بذل دستش
که چون ابر بهمن شود گوهر افشان
مطر در منثور گردد به دریا
حجر لعل رخشان شود در بدخشان
شراری ز قهرش بود برق لامع
نسیمی زلطفش بود ابر نیسان
زرایش بود پرتوی مهر انور
زطبعش بود قطره ای بحر عمان
بپا کرد در خطه ی یزد کآمد
هوایش فرح بخش چون راح ریحان
بسی جانفزا کاخی و وضع دلکش
که گردید از وصف آن عقل حیران
همه بهجت انگیز چون صحن جنت
همه عشرت آمیز چون باغ رضوان
هم افراخت در دولت آباد قصری
که از رفعتش منفعل مانده کیوان
هوایش دلاویز چون زلف دلبر
فضایش طربناک چون وصل جانان
عیان دروی آبی که از غیرت آن
به ظلمات آب خضر گشته پنهان
زخاکش که خوشبوست چون مشک اذفر
زآبش که صافی است چون در رخشان
دید است انفاس عیسای مریم
عیان است اعجاز موسای عمران
غرض چون به پایان رسید این بنا را
هم از یمن طالع هم از لطف یزدان
(سحاب) از پی سال تاریخ گفتا:
«ببین قصر جنت در او آب حیوان»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
خان جم شوکت خدیو آسمان رفعت حسین
آنکه ساید رایت جاهش به فرق فرقدان
آنکه بارایش کم از فلس است صد گنج گهر
آنکه با حلمش کم از کاهی است صد کوه گران
از عطا بحریست طبعش لیک بحری بی کنار
در سخا ابریست دستش لیک ابری درفشان
ابلق دوران نتابد هرگز از امرش لگام
توسن گردون نپیچد هرگز از حکمش عنان
با حدیث رزم او افسانه ی رستم مگو
داستان رستم دستان کجا این داستان
روز کین تیغش به روی زعفرانی رنگ خصم
زآن همی خندد که آرد خنده طبع زعفران
در زمان عدل او ملک از سوانح در پناه
در پناه حفظ او خلق از حوادث در امان
آری ایمن چون نباشد بره از آسیب گرگ
چون بود آن را شبان وادی ایمن شبان
زامر او در شهر کاشان کز نسیم لطف اوست
جانفزا خاکش بسی خرم تر از باغ جنان
شد قناتی همچو رود نیل جاری در دهی
ملکش از وسعت زنا پیدای پیدائی کران
ساحت پاکش دهد از ساحت فردوس یاد
چشمه ی صافش دهد از چشمه ی کوثر نشان
نکهتش دلکش هوایش حیرت زلف نگار
سبزه اش خرم زمینش غیرت خط بتان
در هوای دلکش آن مضمر انواع نشاط
در زلال روشن آن ظاهر اسرار نهان
گوئی افکنده است آب و سبزه بر خاکش دو فرش
این زمرد گون پرند و آن بلورین پرنیان
جعفر آباد آن ده فرخنده را بنهاد نام
تا زفرزندش بماند یادگاری در جهان
شد در آنجا آن قنات آباد و اکنون می برد
رشک از خرم زمینش سبزه زار آسمان
از پی تاریخ سالش کلک مشکین (سحاب)
زد رقم (در جعفر آباد آب حیوان شد روان)
آنکه ساید رایت جاهش به فرق فرقدان
آنکه بارایش کم از فلس است صد گنج گهر
آنکه با حلمش کم از کاهی است صد کوه گران
از عطا بحریست طبعش لیک بحری بی کنار
در سخا ابریست دستش لیک ابری درفشان
ابلق دوران نتابد هرگز از امرش لگام
توسن گردون نپیچد هرگز از حکمش عنان
با حدیث رزم او افسانه ی رستم مگو
داستان رستم دستان کجا این داستان
روز کین تیغش به روی زعفرانی رنگ خصم
زآن همی خندد که آرد خنده طبع زعفران
در زمان عدل او ملک از سوانح در پناه
در پناه حفظ او خلق از حوادث در امان
آری ایمن چون نباشد بره از آسیب گرگ
چون بود آن را شبان وادی ایمن شبان
زامر او در شهر کاشان کز نسیم لطف اوست
جانفزا خاکش بسی خرم تر از باغ جنان
شد قناتی همچو رود نیل جاری در دهی
ملکش از وسعت زنا پیدای پیدائی کران
ساحت پاکش دهد از ساحت فردوس یاد
چشمه ی صافش دهد از چشمه ی کوثر نشان
نکهتش دلکش هوایش حیرت زلف نگار
سبزه اش خرم زمینش غیرت خط بتان
در هوای دلکش آن مضمر انواع نشاط
در زلال روشن آن ظاهر اسرار نهان
گوئی افکنده است آب و سبزه بر خاکش دو فرش
این زمرد گون پرند و آن بلورین پرنیان
جعفر آباد آن ده فرخنده را بنهاد نام
تا زفرزندش بماند یادگاری در جهان
شد در آنجا آن قنات آباد و اکنون می برد
رشک از خرم زمینش سبزه زار آسمان
از پی تاریخ سالش کلک مشکین (سحاب)
زد رقم (در جعفر آباد آب حیوان شد روان)
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - تبریک عید و مدح
جابر ایوان حمل زینب ده خاور گرفته
یا مکان بر تخت جم شاه فریدون فر گرفته
بزمگاه جشن عید شه زدست درفشانش
همچو گردون گوئیا پیرایه از اختر گرفته
محفل آرای قدر دربار گاه خسروی، جا
تا پی آرایش آن قصر جان پرور گرفته
از شفق می وز فلک ساقی ز خور ساغر گزیده
از پرن نقل از زحل عود از قمر مجمر گرفته
صره های زر به هر سیمین طبق در پیشگاهش
یا سپهری بر زمین برجی پر از اختر گرفته
تا چو سیم وزر نثار بارگاه او کنندش
قرص مهر و مه صفای سیم و رنگ زر گرفته
صد غریو توپ از لب شعله چون تنیین کشیده
صد خروشان کوس از دل نعره چون تندر گرفته
از فغان آن سینه ی افلاک را پر رخنه کرده
وزدخان این گردن خورشید در چنبر گرفته
سوی گردون خاست از هر سود خان پر شراری
با هزاران شاخ سنبل دیده ی عبهر گرفته
یا مکان بر تخت جم شاه فریدون فر گرفته
بزمگاه جشن عید شه زدست درفشانش
همچو گردون گوئیا پیرایه از اختر گرفته
محفل آرای قدر دربار گاه خسروی، جا
تا پی آرایش آن قصر جان پرور گرفته
از شفق می وز فلک ساقی ز خور ساغر گزیده
از پرن نقل از زحل عود از قمر مجمر گرفته
صره های زر به هر سیمین طبق در پیشگاهش
یا سپهری بر زمین برجی پر از اختر گرفته
تا چو سیم وزر نثار بارگاه او کنندش
قرص مهر و مه صفای سیم و رنگ زر گرفته
صد غریو توپ از لب شعله چون تنیین کشیده
صد خروشان کوس از دل نعره چون تندر گرفته
از فغان آن سینه ی افلاک را پر رخنه کرده
وزدخان این گردن خورشید در چنبر گرفته
سوی گردون خاست از هر سود خان پر شراری
با هزاران شاخ سنبل دیده ی عبهر گرفته
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - معما در وصف خورشید و مدح
چیست آن لعبت که دهر از منظرش زیور گرفته؟
گر چه برقع از سه نیلی پرده بر منظر گرفته
روز چون آئینه صیقل داده روی خویشتن را
شب زعکس آن فروغ آئینه دیگر گرفته
گه نظیرش گشته از کتف پیمبر آشکارا
گه طریق رجعت از ایمای پیغمبر گرفته
گاه دیدن بسکه آب از دیده می بارد لقایش
آستین نظارگان وی به چشم تر گرفته
پنجه ی موسای عمران از ضیایش زیب جسته
محفل عیسای مریم از فروغش فر گرفته
این شکوه و قدرو رفعت وین فروغ و فر و زیور
زآفتاب چتر شاهنشاه مهر افسر گرفته
خسرو گیتی ستان فتحعلی شه آن که از وی
زال گیتی نوبت عهد شباب از سر گرفته
فلک گردون و زمین از عزم و از حلم وی اینک
بر خلاف هم یکی جنبش یکی لنگر گرفته
آهنین گرزش به هر ضربت بسی لشکر شکسته
آتشین رمحش به هر جنبش یکی کشور گرفته
هر که پران ناوکش در روز هیجا دید گفتا:
در هوای رزمگه سیمرغ نصرت پر گرفته
خصم او هر گه ز شش سو راه بر خود بسته دیده
از خدنگ شه سوی ملک عدم ره بر گرفته
گر چه برقع از سه نیلی پرده بر منظر گرفته
روز چون آئینه صیقل داده روی خویشتن را
شب زعکس آن فروغ آئینه دیگر گرفته
گه نظیرش گشته از کتف پیمبر آشکارا
گه طریق رجعت از ایمای پیغمبر گرفته
گاه دیدن بسکه آب از دیده می بارد لقایش
آستین نظارگان وی به چشم تر گرفته
پنجه ی موسای عمران از ضیایش زیب جسته
محفل عیسای مریم از فروغش فر گرفته
این شکوه و قدرو رفعت وین فروغ و فر و زیور
زآفتاب چتر شاهنشاه مهر افسر گرفته
خسرو گیتی ستان فتحعلی شه آن که از وی
زال گیتی نوبت عهد شباب از سر گرفته
فلک گردون و زمین از عزم و از حلم وی اینک
بر خلاف هم یکی جنبش یکی لنگر گرفته
آهنین گرزش به هر ضربت بسی لشکر شکسته
آتشین رمحش به هر جنبش یکی کشور گرفته
هر که پران ناوکش در روز هیجا دید گفتا:
در هوای رزمگه سیمرغ نصرت پر گرفته
خصم او هر گه ز شش سو راه بر خود بسته دیده
از خدنگ شه سوی ملک عدم ره بر گرفته
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - تبریک عید و مدح
عید است و بر کاخ حمل زد تکیه شاه خاوری
چون خسرو کیوان محل بر صدر تخت گوهری
از بیم بانگ گاودم گاو فلک ره کرده گم
وز غرش روئینه خم خاک از سکون آمد بری
خرطوم هر پیل دمان کوهی معلق زآسمان
ثعبان موسی بین عیان بر فرق گاو سامری
هندی بتی رشک ملک بر وی چو هندوی فلک
شوخی کش از روئین کجک شد دیو محکوم پری
صحن بساطش از محل ز اجرام انجمن پر خلل
کرده در آن جرم زحل عودی و گردون مجمری
دریاچه ی پهناورش بحری زلال از کوثرش
یک برگ از نیلوفرش این گنبد نیلوفری
عیدی چنین در ملک ری بنشست بر اورنگ کی
شاهی که فرش تخت وی بر عرش جوید برتری
دریا نوال ابر کف فتحعلی شه کز شرف
زیبد به شاهان سلف دربان او را مفخری
تیغش گه دشمن کشی رخشش گه لشکرکشی
آبی است شغلش آتشی برقی است فعلش صرصری
چون خسرو کیوان محل بر صدر تخت گوهری
از بیم بانگ گاودم گاو فلک ره کرده گم
وز غرش روئینه خم خاک از سکون آمد بری
خرطوم هر پیل دمان کوهی معلق زآسمان
ثعبان موسی بین عیان بر فرق گاو سامری
هندی بتی رشک ملک بر وی چو هندوی فلک
شوخی کش از روئین کجک شد دیو محکوم پری
صحن بساطش از محل ز اجرام انجمن پر خلل
کرده در آن جرم زحل عودی و گردون مجمری
دریاچه ی پهناورش بحری زلال از کوثرش
یک برگ از نیلوفرش این گنبد نیلوفری
عیدی چنین در ملک ری بنشست بر اورنگ کی
شاهی که فرش تخت وی بر عرش جوید برتری
دریا نوال ابر کف فتحعلی شه کز شرف
زیبد به شاهان سلف دربان او را مفخری
تیغش گه دشمن کشی رخشش گه لشکرکشی
آبی است شغلش آتشی برقی است فعلش صرصری
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح شمس الملک
خوشاباد سحرگاهی، که بر گلشن گذر دارد
که هر فصلی و هر وقتی یکی حال دگر دارد
گهی بر عارض هامون ز برگ لاله گل پوشد
گهی بر ساحت صحرا ز نقش گل صور دارد
دم عیسیست، پنداری، که مرده زنده گرداند
پی خضرست، پنداری که عالم پر خضر دارد
سحرگه باد شبگیری بگل بر، ساحری سازد
چنان گویی کلید سحر در دست سحر دارد
نسیم باد فردوسست گویی، کز نسیم او
رخ باغ و کنار راغ چون فردوس فر دارد
نگاران بهشتی را نقاب از چهره بگشاید
عروسان بهاری را حجاب از روی بر دارد
گهی بر گل گل افشاند، گهی بر گل گهر ریزد
گهی در دل مکان دارد، گهی در سر مقر دارد
الا، یا باد روح افزای چهرانگیز مشک افشان
خبر ده: کان نگار ما ز حال ما خبر دارد؟
چو ما هر شب سر مژگان بدر دیده آراید؟
چو ما هر شب رخ و عارض پر از یاقوت تر دارد؟
رسول زلف معشوقی، که چون جنبش پذیری تو
ز مشکین زلف معشوقان نسیم تو اثر دارد
شراب بوی وصلی تو، که روح از تو طرب گیرد
مگر از جوهر جانی؟ که جان از تو خطر دارد
همه مر روح را مانی، اگر از روح گل بارد
همه اندیشه را مانی، اگر اندیشه پر دارد
ضمیر عاشقانی تو، که یک ساعت نیاسایی
امید وصل معشوقت همیشه در سفر دارد
الا، یا جفت تنهایی و یار روز نومیدی
مبادا جان آن کس کز تو جان را دوست تر دارد
بجان دردارمت، زیرا که اطراف تو هر روزی
بخاک حضرت میمون عالی بر، گذر دارد
مبارک حضرت شاه سمرقند، آن خداوندی
که از قدرت مثالش را فلک بر فرق سر دارد
جمال ملک، خاقان معظم، کز جلال او
قضا در پرده غیب از حریم او حذر دارد
خداوند خداوندان، جهاندار جهانداران
که ملک و عز و جاه و جود میراث از پدر دارد
هوای او بهر جشنی هزاران شوشتر بندد
زمین او بهر گامی هزاران کاشغر دارد
بصلح اندر، چو رای او طریق مصلحت جوید
بجنگ اندر، چو تیغ او نشان شور و شر دارد
یکی از دولت و اقبال منشور شرف بخشد
یکی از نصرة و توفیق تأیید و ظفر دارد
نشاط زربدی مرسوم پیش شاه هر عیدی
ازین معنی همی بنده رخان مانند زر دارد
خداوندی، که تا جاهست، جاه از وی شرف گیرد
خداوندی، که تا جودست، جود از وی خطر دارد
خط قوس و قزح گه گه پدید آید نمایش را
که اندر طاعتش هر کس ز یاقوتی کمر دارد
ایا فخر همه شاهان و عذر نیک بد خواهان
بد اندیش تو در شریان ز اندیشه شرر دارد
خجسته پادشاهی تو، رعیت را و ملکت را
خجسته باد جان آن که او چون تو پسر دارد
بهارست، ای بهار ملک و عیدست، ای عماد دین
بخواه آن می که بوی مشک و رنگ معصفر دارد
بشارت باد از ایزد همیشه جان آن کس را
که نام و سیرتش زنده چو تو فرخ سیر دارد
بقا بادت بفر ملک، چندانی که تو خواهی
که دولت زین سپس صد عید ازین فرخنده تر دارد
که هر فصلی و هر وقتی یکی حال دگر دارد
گهی بر عارض هامون ز برگ لاله گل پوشد
گهی بر ساحت صحرا ز نقش گل صور دارد
دم عیسیست، پنداری، که مرده زنده گرداند
پی خضرست، پنداری که عالم پر خضر دارد
سحرگه باد شبگیری بگل بر، ساحری سازد
چنان گویی کلید سحر در دست سحر دارد
نسیم باد فردوسست گویی، کز نسیم او
رخ باغ و کنار راغ چون فردوس فر دارد
نگاران بهشتی را نقاب از چهره بگشاید
عروسان بهاری را حجاب از روی بر دارد
گهی بر گل گل افشاند، گهی بر گل گهر ریزد
گهی در دل مکان دارد، گهی در سر مقر دارد
الا، یا باد روح افزای چهرانگیز مشک افشان
خبر ده: کان نگار ما ز حال ما خبر دارد؟
چو ما هر شب سر مژگان بدر دیده آراید؟
چو ما هر شب رخ و عارض پر از یاقوت تر دارد؟
رسول زلف معشوقی، که چون جنبش پذیری تو
ز مشکین زلف معشوقان نسیم تو اثر دارد
شراب بوی وصلی تو، که روح از تو طرب گیرد
مگر از جوهر جانی؟ که جان از تو خطر دارد
همه مر روح را مانی، اگر از روح گل بارد
همه اندیشه را مانی، اگر اندیشه پر دارد
ضمیر عاشقانی تو، که یک ساعت نیاسایی
امید وصل معشوقت همیشه در سفر دارد
الا، یا جفت تنهایی و یار روز نومیدی
مبادا جان آن کس کز تو جان را دوست تر دارد
بجان دردارمت، زیرا که اطراف تو هر روزی
بخاک حضرت میمون عالی بر، گذر دارد
مبارک حضرت شاه سمرقند، آن خداوندی
که از قدرت مثالش را فلک بر فرق سر دارد
جمال ملک، خاقان معظم، کز جلال او
قضا در پرده غیب از حریم او حذر دارد
خداوند خداوندان، جهاندار جهانداران
که ملک و عز و جاه و جود میراث از پدر دارد
هوای او بهر جشنی هزاران شوشتر بندد
زمین او بهر گامی هزاران کاشغر دارد
بصلح اندر، چو رای او طریق مصلحت جوید
بجنگ اندر، چو تیغ او نشان شور و شر دارد
یکی از دولت و اقبال منشور شرف بخشد
یکی از نصرة و توفیق تأیید و ظفر دارد
نشاط زربدی مرسوم پیش شاه هر عیدی
ازین معنی همی بنده رخان مانند زر دارد
خداوندی، که تا جاهست، جاه از وی شرف گیرد
خداوندی، که تا جودست، جود از وی خطر دارد
خط قوس و قزح گه گه پدید آید نمایش را
که اندر طاعتش هر کس ز یاقوتی کمر دارد
ایا فخر همه شاهان و عذر نیک بد خواهان
بد اندیش تو در شریان ز اندیشه شرر دارد
خجسته پادشاهی تو، رعیت را و ملکت را
خجسته باد جان آن که او چون تو پسر دارد
بهارست، ای بهار ملک و عیدست، ای عماد دین
بخواه آن می که بوی مشک و رنگ معصفر دارد
بشارت باد از ایزد همیشه جان آن کس را
که نام و سیرتش زنده چو تو فرخ سیر دارد
بقا بادت بفر ملک، چندانی که تو خواهی
که دولت زین سپس صد عید ازین فرخنده تر دارد
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۸
با جام باده در وطن امروز بر فروز
آن گوهری که هست مدد در صفای جان
قد بلند او بمثل مثل نارون
رنگ عجیب او بصفت رنگ ناردان
بیگانه از ستاره ولیکن ستاره بار
بی بهره از عقیق ولیکن عقیق سان
رخشان ترست پیکرش از جنس آفتاب
پیچان ترست قالبش از شاخ خیزران
در گوش او ز گوهر چرخست گوشوار
بر فرق او ز مشک سیاهست طیلسان
شنگرف را بگونه دلیل معینست
لیکن همی نماید زنگار ازو دخان
چون خاطر کریم صفا اندرو پدید
چون همت بلند جوادی درو عیان
چون بر زمین ز پیکر خود سایه افگند
سوی سپهر پشه زرین شود روان
نقصان کجا رسد بطبایع ز روزگار؟
تا اوست بر سپاه طبایع خدایگان
آن گوهری که هست مدد در صفای جان
قد بلند او بمثل مثل نارون
رنگ عجیب او بصفت رنگ ناردان
بیگانه از ستاره ولیکن ستاره بار
بی بهره از عقیق ولیکن عقیق سان
رخشان ترست پیکرش از جنس آفتاب
پیچان ترست قالبش از شاخ خیزران
در گوش او ز گوهر چرخست گوشوار
بر فرق او ز مشک سیاهست طیلسان
شنگرف را بگونه دلیل معینست
لیکن همی نماید زنگار ازو دخان
چون خاطر کریم صفا اندرو پدید
چون همت بلند جوادی درو عیان
چون بر زمین ز پیکر خود سایه افگند
سوی سپهر پشه زرین شود روان
نقصان کجا رسد بطبایع ز روزگار؟
تا اوست بر سپاه طبایع خدایگان
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲۲
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۰
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰
زیوری نو باز بر سقف کهن بر بسته اند
گوهر شب تاب بر دریای اخضر بسته اند
بر وطای آسمان کاندر نظر نیلوفریست
نرگس خوش چشم بر نیلوفر تر بسته اند
صد طلسم بوالعجب در ظلمت اسکندری
بر سر این طارم آیینه پیکر بسته اند
خون شب یعنی شفق چون خون دارا ریخته است
تا درین صورت طلسمی چون سکندر بسته اند
گفتم این شهباز گردون آشیان پنهان چراست؟
یا چرا بر روی او درهای خاور بسته اند؟
مرغ عرشی گفت کان شهباز رفت از رشگ آنک
زنگل زرین به پای زاغ شب بر بسته اند
نقرگان سیمکش یعنی حریفان صبوح
بزم را از جام زر، ده جای زیور بسته اند
راه شکر خنده بگشادند بر لبها چو صبح
شاهدانی کز دو لب تبها به شکر بسته اند
از پی یک شیشه سیکی سبکروحان غم
سنگها در شیشه چرخ مدور بسته اند
وز برای دفع یأجوج هوس از آب خشک
خاک پاشان بین که سد بر آتش تر بسته اند
نقد جان بنهاده اند اندر پی مشتی محک
رغم کم عقلان که دل در بیشی زر بسته اند
نی نشان صبح کو سلطان نشان مشرق است
شمع مجلس را از آتش بر سر افسر بسته اند
شمع هر شب اشگ ریزی می کند با من از آنک
کارهای من چو اشگ شمع یکسر بسته اند
حلقه زر کوفتم هم زرد و هم سر کوفته
کز قلندر خانه ام چون حلقه بر در بسته اند
بر سپهر گندناگون مهره های بوالعجب
حقه پر مرهم انصاف را سر بسته اند
با غم دم سرد، بار وحشتم بر دل نشست
این تنور گرم را نانی دگر در بسته اند
در که بندم دل که چون صاحبدلان از شش جهت؟
همت اندر فر شاه هفت کشور بسته اند
خضر اسکندرنشان، یعنی قزل کز فر او
پرتوی بر جبهت خورشید انور بسته اند
آن قدر خان دوم کز فضلهای قدر او
طاق چارم طارم پیروزه منظر بسته اند
حرز اعظم نام او آمد که روزی هفت بار
حاملان عرشیش هر هشت بر پر بسته اند
از برای خطبه اش گر سکه برد از روی ظلم
در ازل از نه فلک نه پای منبر بسته اند
موج می زد فتنه از تیغش جهان سدی ببست
یارب این سد پیش این دریا، چه در خور بسته اند!
گاو گردون را به پروار از ازل تا این زمان
از پی قربان شاه عدل پرور بسته اند
شعله را خوش روی چمن برگ سمن بر خویشتن
تیغ او کرده است و مردم بر سمندر بسته اند
با متاع قدر او در چار سوی خاک و آب
قدسیان درهای دکان فلک در بسته اند
نعل اسبش میخ چشم آمد ولیک آن فرقه را
کز خری حاشا دل اندر یک سم خر بسته اند
از دم سرد حسودش کوست چون سگ نان طلب
آب را در تیر مه بر خاک اغبر بسته اند
بر عروس مملکت گر بسته شد خصمش رواست
خود برو عقد نکال اول مزور بسته اند
نیستی یارب که چون در پای ماچان اوفتاد
از دو دست او که آب آسمان بر بسته اند
از برای صفه یارب! ز راه کهکشان
بر سپهر طاقدیس این هفت معبر بسته اند
او گشاید ملک هفت اقلیم و بر دعوی من
آنکه اعداد فلک هر هفت محضر بسته اند
هیبتش طوفان موج انگیز و عفوش کشتی است
کز برای عصمت نوح پیمبر بسته اند
ای خطابخشی که خاک آستانت همچو حرز
نیران چرخ بر بازوی اختر بسته اند
دشمنان بر دل ز تو ده جای نشتر خورده اند
دوستان از خلق تو صد دسته نستر بسته اند
ماه اگر خود را شبی در رشته قدرت کشد
دان که او را یکشبه در عقد گوهر بسته اند
نقش نامت خوانده اند از پیش و پس بر سطح آب
هم به فر نقش نامت نقش ششتر بسته اند
تو شه موسی کفی چارم فلک هرون تست
زان جلاجل بر وی از مهر منور بسته اند
نامه فتح تو ای باز سپید کاینات
ساکنان سدره بر پر کبوتر بسته اند
با صهیل تازیانت توسنان حادثات
بر شب آخورهای گیتی سخت لاغر بسته اند
زانکه هست از روی صورت چون دم بکران تو
شاهدان، دل در سر زلف معنبر بسته اند
هم تک او چون شود صرصر که چون اوران گشاد
طور سینا گوی اندر پای صرصر بسته اند
رومیان از تازیانت شیهه ای بشنوده اند
نعره های الامان در قصر قیصر بسته اند
گر چه در ملک عراقی خیمه حکم ترا
نیکوان پیش و پس اندر هند و کشمر بسته اند
خاتم سنجر تو خواهی داشت می دانم از آنک
با تو سعدان فلک هم عهد سنجر بسته اند
طره ای بر رایتت کو راست بالا دلبریست
همچو چشم آهوان از مشگ اذفر بسته اند
پرچمش نامست و بر چشمش نهد هر روز فتح
تاش بر بالای آن معشوق دلبر بسته اند
جد تو اسکندر ثانی است کز بهر بقاش
از در او تا فنا صد سد دیگر بسته اند
کس نگنجد با شما در ملک زیرا کس نگفت
گاو در زنجیر با شیر دلاور بسته اند
تاج بخش است او و تو عالم ستانی زین سبب
ملک و دین در هر دو همتا و برابر بسته اند
تا بود معلوم خاصان کاین طلسم آدمی
ابتدا از آب و خاک و باد و آذر بسته اند
تا شعاع صبح سوزد هر سحر چون عود خام
گوهری کان را برین سر بسته مجمر بسته اند
دامن عمر تو گردآلود یک وحشت مباد
زانکه در عمرت صلاح خلق بی مر بسته اند
نصرت عالم گشایت باد در حرز خدای
خود ملایک بر میانت حرز اکبر بسته اند
گوهر شب تاب بر دریای اخضر بسته اند
بر وطای آسمان کاندر نظر نیلوفریست
نرگس خوش چشم بر نیلوفر تر بسته اند
صد طلسم بوالعجب در ظلمت اسکندری
بر سر این طارم آیینه پیکر بسته اند
خون شب یعنی شفق چون خون دارا ریخته است
تا درین صورت طلسمی چون سکندر بسته اند
گفتم این شهباز گردون آشیان پنهان چراست؟
یا چرا بر روی او درهای خاور بسته اند؟
مرغ عرشی گفت کان شهباز رفت از رشگ آنک
زنگل زرین به پای زاغ شب بر بسته اند
نقرگان سیمکش یعنی حریفان صبوح
بزم را از جام زر، ده جای زیور بسته اند
راه شکر خنده بگشادند بر لبها چو صبح
شاهدانی کز دو لب تبها به شکر بسته اند
از پی یک شیشه سیکی سبکروحان غم
سنگها در شیشه چرخ مدور بسته اند
وز برای دفع یأجوج هوس از آب خشک
خاک پاشان بین که سد بر آتش تر بسته اند
نقد جان بنهاده اند اندر پی مشتی محک
رغم کم عقلان که دل در بیشی زر بسته اند
نی نشان صبح کو سلطان نشان مشرق است
شمع مجلس را از آتش بر سر افسر بسته اند
شمع هر شب اشگ ریزی می کند با من از آنک
کارهای من چو اشگ شمع یکسر بسته اند
حلقه زر کوفتم هم زرد و هم سر کوفته
کز قلندر خانه ام چون حلقه بر در بسته اند
بر سپهر گندناگون مهره های بوالعجب
حقه پر مرهم انصاف را سر بسته اند
با غم دم سرد، بار وحشتم بر دل نشست
این تنور گرم را نانی دگر در بسته اند
در که بندم دل که چون صاحبدلان از شش جهت؟
همت اندر فر شاه هفت کشور بسته اند
خضر اسکندرنشان، یعنی قزل کز فر او
پرتوی بر جبهت خورشید انور بسته اند
آن قدر خان دوم کز فضلهای قدر او
طاق چارم طارم پیروزه منظر بسته اند
حرز اعظم نام او آمد که روزی هفت بار
حاملان عرشیش هر هشت بر پر بسته اند
از برای خطبه اش گر سکه برد از روی ظلم
در ازل از نه فلک نه پای منبر بسته اند
موج می زد فتنه از تیغش جهان سدی ببست
یارب این سد پیش این دریا، چه در خور بسته اند!
گاو گردون را به پروار از ازل تا این زمان
از پی قربان شاه عدل پرور بسته اند
شعله را خوش روی چمن برگ سمن بر خویشتن
تیغ او کرده است و مردم بر سمندر بسته اند
با متاع قدر او در چار سوی خاک و آب
قدسیان درهای دکان فلک در بسته اند
نعل اسبش میخ چشم آمد ولیک آن فرقه را
کز خری حاشا دل اندر یک سم خر بسته اند
از دم سرد حسودش کوست چون سگ نان طلب
آب را در تیر مه بر خاک اغبر بسته اند
بر عروس مملکت گر بسته شد خصمش رواست
خود برو عقد نکال اول مزور بسته اند
نیستی یارب که چون در پای ماچان اوفتاد
از دو دست او که آب آسمان بر بسته اند
از برای صفه یارب! ز راه کهکشان
بر سپهر طاقدیس این هفت معبر بسته اند
او گشاید ملک هفت اقلیم و بر دعوی من
آنکه اعداد فلک هر هفت محضر بسته اند
هیبتش طوفان موج انگیز و عفوش کشتی است
کز برای عصمت نوح پیمبر بسته اند
ای خطابخشی که خاک آستانت همچو حرز
نیران چرخ بر بازوی اختر بسته اند
دشمنان بر دل ز تو ده جای نشتر خورده اند
دوستان از خلق تو صد دسته نستر بسته اند
ماه اگر خود را شبی در رشته قدرت کشد
دان که او را یکشبه در عقد گوهر بسته اند
نقش نامت خوانده اند از پیش و پس بر سطح آب
هم به فر نقش نامت نقش ششتر بسته اند
تو شه موسی کفی چارم فلک هرون تست
زان جلاجل بر وی از مهر منور بسته اند
نامه فتح تو ای باز سپید کاینات
ساکنان سدره بر پر کبوتر بسته اند
با صهیل تازیانت توسنان حادثات
بر شب آخورهای گیتی سخت لاغر بسته اند
زانکه هست از روی صورت چون دم بکران تو
شاهدان، دل در سر زلف معنبر بسته اند
هم تک او چون شود صرصر که چون اوران گشاد
طور سینا گوی اندر پای صرصر بسته اند
رومیان از تازیانت شیهه ای بشنوده اند
نعره های الامان در قصر قیصر بسته اند
گر چه در ملک عراقی خیمه حکم ترا
نیکوان پیش و پس اندر هند و کشمر بسته اند
خاتم سنجر تو خواهی داشت می دانم از آنک
با تو سعدان فلک هم عهد سنجر بسته اند
طره ای بر رایتت کو راست بالا دلبریست
همچو چشم آهوان از مشگ اذفر بسته اند
پرچمش نامست و بر چشمش نهد هر روز فتح
تاش بر بالای آن معشوق دلبر بسته اند
جد تو اسکندر ثانی است کز بهر بقاش
از در او تا فنا صد سد دیگر بسته اند
کس نگنجد با شما در ملک زیرا کس نگفت
گاو در زنجیر با شیر دلاور بسته اند
تاج بخش است او و تو عالم ستانی زین سبب
ملک و دین در هر دو همتا و برابر بسته اند
تا بود معلوم خاصان کاین طلسم آدمی
ابتدا از آب و خاک و باد و آذر بسته اند
تا شعاع صبح سوزد هر سحر چون عود خام
گوهری کان را برین سر بسته مجمر بسته اند
دامن عمر تو گردآلود یک وحشت مباد
زانکه در عمرت صلاح خلق بی مر بسته اند
نصرت عالم گشایت باد در حرز خدای
خود ملایک بر میانت حرز اکبر بسته اند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
چه جرم است این بر آورده سر از دریای موج افگن؟
به کوه اندر دمان آتش به چرخ اندر کشان دامن
رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده
دل هامون ز اشگ او به گوهر گشته آبستن
گهی از میغ او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ
گهی از سعی او گردد سرشته خاک از لادن
بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه
بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون
گهی باشد چو برطرف زمرد بیخته عنبر
گهی باشد چو در لوح خماهن ریخته چندن
زمین آرای دود اندام گردون سای آتش دل
سیه دیدار گوهر پاش میناپوش دیباتن
ز لاله باغ را دارد پر از بیجاده گون رایت
ز سبزه راع را دارد پر از فیروزه گون خرمن
گهی با مهر همخانه گهی با باد هم پیشه
گهی با چرخ هم زانو گهی با بحر هم برزن
بشوید چهره نسرین بتابد طره سنبل
بسنبد دیده نرگس بدرد جامه بر گلشن
چو راه مردم ظالم هوا از جسم او انبه
چو رای خسرو عادل زمین از چشم او روشن
مصاف افروز دشمن سوز شاه نیمروز آنکو
درین ملکست کافی رأی وافی عهد صافی ظن
ملک بوالفضل نصربن خلف فرزانه تاج الدین
که برباید همی تاج از سر شاهان شیر اوژن
زمانه بد سگالش را همی گوید که لاتأمن
فرشته نیکخواهش را همی گوید که لاتحزن
حسامش را دهد زهره به هدیه شیر گردن کش
سنانش را دهد مهره به رشوت مار دندان زن
بنان گردد ز تحریر قیاس جود او عاجز
زبان گردد ز تقریر ثنای ذات او الکن
چو تا ز درخش نگزیند بجز صحن فلک میدان
چو بازد گوی نپسندد بجز قوس قزح چوگان
نماند از تیر و گرز او مگر بر روی رایت ها
عقاب نادریده دل هزبر ناشکسته تن
جلال قدر او بحد صفات عدل او بی عد
عطای دست او بی مر سخای طبع او بی من
هدف گشت آسمان گویی خدنگش را که اندر شب
نماید روی مه یکسر هدف کردار پر روزن
ایا در پایه تختت زمانه ساخته مأوی
و یا در سایه تختت ستاره یافته مأمن
بدانگه کز سجستان سوی غزنی برد آن لشگر
همه با دولت خسرو همه با صولت بهمن
ملک تأیید بدر آیین، فلک تأثیر کوه آلت
نهنگ آسیب ببر آفت پلنگ آشوب شیرافگن
دلیرانی که از گردون به نوک رمح سیاره
ربودندی چو گنجشکان به منقار از زمین ارزن
مخالف چون برون آمد به میدان با چنان لشکر
چو شیران عرین پر دل چو دیوان لعین پر فن
در آورده به پیش صف چو گردون زنده پیلانی
که گردون شان بوقت کین نیارد گشت پیرامن
چو کوه زفت شخص آورد چو غول گست حیلت گر
چو باد تیز دریا بر چو تیر تند هامون کن
چو ضرغام قوی جوشان چو عفریت حرون کوشان
چو تمساح روان هایل چو ثعبان سیه ریمن
سپاهی از نهاد دیو و تو در جنگشان رستم
گروهی بر نهاد خوک و تو در حربشان بیژن
قضا در تیغ سیمابی نهاده ریزه مرجان
اجل بر درع زنگاری فشانده خرده روین
چو خواب اندر سر مردان گزیده تیغ تو مرقد
چو وهم اندر دل گردان گرفته تیغ تو مسکن
شده ز ارواح گمراهان هوا چون حلقه خاتم
شده ز اجسام بدخواهان زمین چون چشمه سوزن
اجل با حربه قاطع بلا با باره سابق
زمین در حله احمر زمان در کله ادکن
تو در قلب سپه گویی بزیر ران در آورده
تک او تیز چون صرصر رگ او سخت چون آهن
ز نصرت بر تنت درقه ز قدرت بر کفت خنجر
ز دولت بر سرت مغفر ز حشمت بر تنت جوشن
چنان رفت از کمان تو سوی خصمان همی ناوک
که گاه رجم سیاره ز گردون سوی آهرمن
چو شد رای همایونت قوی با رایت عالی
شد آثار ظفر ظاهر، شد انوار قدر روشن
نگشت از فر تو خسته از بن خونخوارگان یک دل
نشد از زخم تو رسته از آن بیچارگان یک تن
زهی رسم بدیع تو عروس ملک را زیور
خهی رای رفیع تو چراغ فتح را روغن
درین بقعت پدید آمد که ناورد از بنی آدم
ز اهل سیستان هرگز به مردی ایزد ذوالمن
هراسانند پیوسته ز پیکان تو مهر و مه
تن آسانند همواره زاحسان تو مرد و زن
از آن خصمت چو پرویزن ز دیده خون همی ریزد
که از تیرت دماغ او مشبک شد چو پرویزن
سزد ناهید، دست بخت مسعود ترا یاره
شود خورشید فرق پای میمون ترا گر زن
خداوندا! اگر هستم بذات از خدمتت غایب
ز جور عالم جافی ز دور گنبد توسن
مرا حرزست پیوسته ثنای تو به هر موضع
برآوردست همواره دعای تو به هر مسکن
کنون نزدت فرستادم عروسی چون شکر کورا
معالی هست پیرایه، معانی هست پیراهن
زمانه از شرف او را عصا به بسته بر جبهت
ستاره از لطف او را قلاده کرده در گردن
گر او را بهره ای باشد ز اقبال قبول تو
شود خار مرادش گل، شود زهر مرامش من
اگر چه مادحان داری ز من بهتر فراوانی
یقین دانم که بد گویند پیشت شرح حال من
نوای خوش نوا آید ز سوی حضرت عالی
مرا ناگه چو موسی را ز سوی وادی ایمن
الا تا از زمین لاله بروید در مه نیسان
الا تا از هوا ژاله ببارد در مه بهمن
ز مهرت باد چون لاله ز خنده چهره ناصح
ز بیمت باد چون ژاله ز گریه دیده دشمن
قدر را عزم تو قدوه، قضا را جزم تو عمده
اجل را رزم تو قانون جهان را بزم تو گلشن
به نعل کره ختلی حصار دشمنان بسپر
به نوک نیزه خطی سپاه دشمنان بشکن
به کوه اندر دمان آتش به چرخ اندر کشان دامن
رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده
دل هامون ز اشگ او به گوهر گشته آبستن
گهی از میغ او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ
گهی از سعی او گردد سرشته خاک از لادن
بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه
بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون
گهی باشد چو برطرف زمرد بیخته عنبر
گهی باشد چو در لوح خماهن ریخته چندن
زمین آرای دود اندام گردون سای آتش دل
سیه دیدار گوهر پاش میناپوش دیباتن
ز لاله باغ را دارد پر از بیجاده گون رایت
ز سبزه راع را دارد پر از فیروزه گون خرمن
گهی با مهر همخانه گهی با باد هم پیشه
گهی با چرخ هم زانو گهی با بحر هم برزن
بشوید چهره نسرین بتابد طره سنبل
بسنبد دیده نرگس بدرد جامه بر گلشن
چو راه مردم ظالم هوا از جسم او انبه
چو رای خسرو عادل زمین از چشم او روشن
مصاف افروز دشمن سوز شاه نیمروز آنکو
درین ملکست کافی رأی وافی عهد صافی ظن
ملک بوالفضل نصربن خلف فرزانه تاج الدین
که برباید همی تاج از سر شاهان شیر اوژن
زمانه بد سگالش را همی گوید که لاتأمن
فرشته نیکخواهش را همی گوید که لاتحزن
حسامش را دهد زهره به هدیه شیر گردن کش
سنانش را دهد مهره به رشوت مار دندان زن
بنان گردد ز تحریر قیاس جود او عاجز
زبان گردد ز تقریر ثنای ذات او الکن
چو تا ز درخش نگزیند بجز صحن فلک میدان
چو بازد گوی نپسندد بجز قوس قزح چوگان
نماند از تیر و گرز او مگر بر روی رایت ها
عقاب نادریده دل هزبر ناشکسته تن
جلال قدر او بحد صفات عدل او بی عد
عطای دست او بی مر سخای طبع او بی من
هدف گشت آسمان گویی خدنگش را که اندر شب
نماید روی مه یکسر هدف کردار پر روزن
ایا در پایه تختت زمانه ساخته مأوی
و یا در سایه تختت ستاره یافته مأمن
بدانگه کز سجستان سوی غزنی برد آن لشگر
همه با دولت خسرو همه با صولت بهمن
ملک تأیید بدر آیین، فلک تأثیر کوه آلت
نهنگ آسیب ببر آفت پلنگ آشوب شیرافگن
دلیرانی که از گردون به نوک رمح سیاره
ربودندی چو گنجشکان به منقار از زمین ارزن
مخالف چون برون آمد به میدان با چنان لشکر
چو شیران عرین پر دل چو دیوان لعین پر فن
در آورده به پیش صف چو گردون زنده پیلانی
که گردون شان بوقت کین نیارد گشت پیرامن
چو کوه زفت شخص آورد چو غول گست حیلت گر
چو باد تیز دریا بر چو تیر تند هامون کن
چو ضرغام قوی جوشان چو عفریت حرون کوشان
چو تمساح روان هایل چو ثعبان سیه ریمن
سپاهی از نهاد دیو و تو در جنگشان رستم
گروهی بر نهاد خوک و تو در حربشان بیژن
قضا در تیغ سیمابی نهاده ریزه مرجان
اجل بر درع زنگاری فشانده خرده روین
چو خواب اندر سر مردان گزیده تیغ تو مرقد
چو وهم اندر دل گردان گرفته تیغ تو مسکن
شده ز ارواح گمراهان هوا چون حلقه خاتم
شده ز اجسام بدخواهان زمین چون چشمه سوزن
اجل با حربه قاطع بلا با باره سابق
زمین در حله احمر زمان در کله ادکن
تو در قلب سپه گویی بزیر ران در آورده
تک او تیز چون صرصر رگ او سخت چون آهن
ز نصرت بر تنت درقه ز قدرت بر کفت خنجر
ز دولت بر سرت مغفر ز حشمت بر تنت جوشن
چنان رفت از کمان تو سوی خصمان همی ناوک
که گاه رجم سیاره ز گردون سوی آهرمن
چو شد رای همایونت قوی با رایت عالی
شد آثار ظفر ظاهر، شد انوار قدر روشن
نگشت از فر تو خسته از بن خونخوارگان یک دل
نشد از زخم تو رسته از آن بیچارگان یک تن
زهی رسم بدیع تو عروس ملک را زیور
خهی رای رفیع تو چراغ فتح را روغن
درین بقعت پدید آمد که ناورد از بنی آدم
ز اهل سیستان هرگز به مردی ایزد ذوالمن
هراسانند پیوسته ز پیکان تو مهر و مه
تن آسانند همواره زاحسان تو مرد و زن
از آن خصمت چو پرویزن ز دیده خون همی ریزد
که از تیرت دماغ او مشبک شد چو پرویزن
سزد ناهید، دست بخت مسعود ترا یاره
شود خورشید فرق پای میمون ترا گر زن
خداوندا! اگر هستم بذات از خدمتت غایب
ز جور عالم جافی ز دور گنبد توسن
مرا حرزست پیوسته ثنای تو به هر موضع
برآوردست همواره دعای تو به هر مسکن
کنون نزدت فرستادم عروسی چون شکر کورا
معالی هست پیرایه، معانی هست پیراهن
زمانه از شرف او را عصا به بسته بر جبهت
ستاره از لطف او را قلاده کرده در گردن
گر او را بهره ای باشد ز اقبال قبول تو
شود خار مرادش گل، شود زهر مرامش من
اگر چه مادحان داری ز من بهتر فراوانی
یقین دانم که بد گویند پیشت شرح حال من
نوای خوش نوا آید ز سوی حضرت عالی
مرا ناگه چو موسی را ز سوی وادی ایمن
الا تا از زمین لاله بروید در مه نیسان
الا تا از هوا ژاله ببارد در مه بهمن
ز مهرت باد چون لاله ز خنده چهره ناصح
ز بیمت باد چون ژاله ز گریه دیده دشمن
قدر را عزم تو قدوه، قضا را جزم تو عمده
اجل را رزم تو قانون جهان را بزم تو گلشن
به نعل کره ختلی حصار دشمنان بسپر
به نوک نیزه خطی سپاه دشمنان بشکن
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۰
ای رخ تو رنگ نوبهار گرفته
بر رخ نیکویی قرار گرفته
طره تو عقل را به طیره سپرده
غمزه تو فتنه را شکار گرفته
عقل مرا کو ز جام عشق تو مست است
بی لب میگون تو خمار گرفته
تو نیی اندر میان و من ز غم تو
خون دل و دیده در کنار گرفته
داده مرا روزگار غصه و با من
فرقت تو رنگ روزگار گرفته
جور مکن زینهار بر دل من کوست
دامن عشقت به زینهار گرفته
ای گل صد برگ تو به یک شکن مشک
چون من شوریده دل هزار گرفته
من چو نثار اوفتاده زیر پی غم
وز نم چشمم جهان نثار گرفته
دیده من دایم از سرشگ فشانی
قاعده ابر نوبهار گرفته
روی تو در دلبری و طبع گشایی
عادت انصاف شهریار گرفته
سایه حق بوالمظفر آنکه ز تیغش
هست جهان صد ره اعتبار گرفته
شاه جهان ارسلان که در چمن ملک
آمد ازو شاخ فتح بار گرفته
آنکه ز تأثیر عدل اوست درین دور
مور مکان در دهان مار گرفته
سایه چترش که حامله است به صد فتح
ملک جهان آفتاب وار گرفته
گنبد گردون لقب، شکوه و لطافت
از دل او روز بزم و بار گرفته
آمده چترش محک و عالم صراف
نقد ظفر را ازو عیار گرفته
کرده شمار خسان سپهر و هم اول
دشمن او را در آن شمار گرفته
موج کف زر فشان او گه بخشش
شه ره این سقف زرنگار گرفته
فتنه مدبر ز بیم سلطنت او
گوشه عزلت به اضطرار گرفته
خطبه و سکه به نام و کنیت عالیش
مایه و قانون افتخار گرفته
آتش بی آب در حمایت لطفش
خاصیت آب خوشگوار گرفته
هر چه بدان علم کردگار محیط است
از مدد لطف کردگار گرفته
دولت او تاج و تخت طغرل و محمود
در کنف شاه کامگار گرفته
بسته گشای جهان، سکندر ثانی
کوست جهان جمله آشکار گرفته
اعظم اتابک که شش جهات جهان را
همت او هست در جوار گرفته
آنکه ز یک نفحه نسیم جلالش
هست خزان شیوه بهار گرفته
خدمت قیصر قبول کرده به اکراه
باج ختا خان به اختیار گرفته
دشمن او گر چه در جهان فراخ است
هست اجل تنگ در حصار گرفته
از سر تیغش که هست شعله دوزخ
سینه بدخواه او شرار گرفته
ای به تو بازوی شرع گشته قوی حال
وی ز تو بنیاد دین قرار گرفته
نام تو ناموس اهل شرک شکسته
نامه تو ملک قندهار گرفته
هر چه فلک را نموده مشکل و دشوار
تیغ فلک صولت تو خوار گرفته
وز نظر رحمتت ملوک زمانه
ملک خود و خانه تبار گرفته
خسرو کرمان ز تو به کام رسیده
ملک بی اندوه و انتظار گرفته
شرع ز تو فربه است و دین ز تو برپای
ای ز تو شخص ستم نزار گرفته
آب جهان روشن از تو گشت که داری
ملک به شمشیر آبدار گرفته
حاکم عالم تویی و هر که جز از تست
نیست بجز ملک مستعار گرفته
می رود اقبال ایزدی به شب و روز
بختی بخت ترا مهار گرفته
دور سپهرت ز بهر عدل و عمارت
از جم و کسریت یادگار گرفته
هست درت کعبه ای که هر که ازو رفت
منبر بگذاشتست و دار گرفته
وانکه گرفت او رکابت از همه عالم
هست گل تر به جای خار گرفته
گر سگ ابخاز سر ز حکم تو برتافت
هست برو راه اعتذار گرفته
آن ز خری می کند نه از ره دانش
ای تو کم خصم نابکار گرفته
گر نه خرست او چراست سم خری را؟
در گهر و در شاهوار گرفته
هست امیدم به فضل حق که بینم
لشکر منصورت آن دیار گرفته
نعره الله اکبر از در ابخاز
تا به در روم و زنگبار گرفته
چشم تو روشن به پهلوان جهان کوست
رتبت چرخ سبک مدار گرفته
آن شه دریا سخا که از دل او هست
کوه احد مایه وقار گرفته
رایت او با ظفر وفاق نموده
نسبت او بر فلک فخار گرفته
یاد کفش بر سپهر، زهره مطرب
باده نوشین هزار بار گرفته
ملک عراق از سر بلارک تیزش
سیرت ار تنگ و نو بهار گرفته
از فزع تاختنش بر در شبدیز
روز بداندیش رنگ قار گرفته
اینت عجب زان زمان که در صف هیجا
بود عدو ساز کارزار گرفته
خسرو گردون ز عجز مانده پیاده
عرصه روی زمین سوار گرفته
از سر تیغ بنفشه رنگ سواران
خاک همه شکل لاله زار گرفته
صدمه سم سمند وقت دویدن
چشمه خورشید در غبار گرفته
شاه به قلب اندر ایستاده چو حیدر
تیغ به کف همچو ذوالفقار گرفته
فتح و ظفر در رکابش از چپ و راست
رفته و فتراکش استوار گرفته
خنجر او لاله های سرخ نموده
دشمن او ناله های زار گرفته
بود دل بیستون ز هیبت تیغش
خون چو دل دانه های نار گرفته
بر پل شبدیز جان به آب فرو داد
خصم که بد رای خاکسار گرفته
پیش پل تنگ بود قلزم زخار
راه برو شاه رهگذار گرفته
بر در کرمانشهان کباب ددان بود
از جگر خصم دلفگار گرفته
کاسه پر خون میان معرکه کرکس
از سر شاهان نامدار گرفته
از در شبدیز تا به حد بخارا
از بس خون عدو بخار گرفته
خصم بکوشید تا به جان و پس از عجز
هم دلش از جان سوگوار گرفته
حاصل کارش همان که تیغ غلامی
هست ز خون دلش نگار گرفته
او شده تا دوزخ و برادر ناکس
مانده ولیکن اسیر و خوار گرفته
دیر زی ای خسروی که نطفه پاکت
هست ز فتح و ظفر شعار گرفته
این همه ز اقبال و فر تست که اوراست
دایه اقبال در کنار گرفته
کار وی از سایه ات مدام چنان باد
کو بود از چرخ پیشکار گرفته
باد فروزنده این دو گوهر پاکت
از صدف دل نه از بحار گرفته
این دو گل تازه رسته از چمن جان
نی چو گل از طرف جویبار گرفته
یافته محمود جای سنجر و محمود
ملک دو شاه بزرگوار گرفته
شاه ابوبکر را سعادت کلی
همچو ابوبکر یار غار گرفته
باد سعود فلک مظفر دین را
در کنف بخت سازگار گرفته
شاه قزل ارسلان که از دل او هست
هشت فلک لطف و کان یسار گرفته
آنک سر تیغ اوست در صف مردی
قاعده برق سیل بار گرفته
تافته چون آفتاب ذات تو وز تو
پرتو اقبال هر چهار گرفته
تو چو محمد نشسته در حرم ملک
وانگه ازین چار، چار یار گرفته
تا که بود آب و نار عمر تو بادا
چشم و دل خصمت آب و نار گرفته
جان تو و جان آنکسی که تو خواهی
در حرم لطف کردگار گرفته
بنده مجیر از خزانه ات صلت امسال
بیشتر و زودتر ز پار گرفته
بر رخ نیکویی قرار گرفته
طره تو عقل را به طیره سپرده
غمزه تو فتنه را شکار گرفته
عقل مرا کو ز جام عشق تو مست است
بی لب میگون تو خمار گرفته
تو نیی اندر میان و من ز غم تو
خون دل و دیده در کنار گرفته
داده مرا روزگار غصه و با من
فرقت تو رنگ روزگار گرفته
جور مکن زینهار بر دل من کوست
دامن عشقت به زینهار گرفته
ای گل صد برگ تو به یک شکن مشک
چون من شوریده دل هزار گرفته
من چو نثار اوفتاده زیر پی غم
وز نم چشمم جهان نثار گرفته
دیده من دایم از سرشگ فشانی
قاعده ابر نوبهار گرفته
روی تو در دلبری و طبع گشایی
عادت انصاف شهریار گرفته
سایه حق بوالمظفر آنکه ز تیغش
هست جهان صد ره اعتبار گرفته
شاه جهان ارسلان که در چمن ملک
آمد ازو شاخ فتح بار گرفته
آنکه ز تأثیر عدل اوست درین دور
مور مکان در دهان مار گرفته
سایه چترش که حامله است به صد فتح
ملک جهان آفتاب وار گرفته
گنبد گردون لقب، شکوه و لطافت
از دل او روز بزم و بار گرفته
آمده چترش محک و عالم صراف
نقد ظفر را ازو عیار گرفته
کرده شمار خسان سپهر و هم اول
دشمن او را در آن شمار گرفته
موج کف زر فشان او گه بخشش
شه ره این سقف زرنگار گرفته
فتنه مدبر ز بیم سلطنت او
گوشه عزلت به اضطرار گرفته
خطبه و سکه به نام و کنیت عالیش
مایه و قانون افتخار گرفته
آتش بی آب در حمایت لطفش
خاصیت آب خوشگوار گرفته
هر چه بدان علم کردگار محیط است
از مدد لطف کردگار گرفته
دولت او تاج و تخت طغرل و محمود
در کنف شاه کامگار گرفته
بسته گشای جهان، سکندر ثانی
کوست جهان جمله آشکار گرفته
اعظم اتابک که شش جهات جهان را
همت او هست در جوار گرفته
آنکه ز یک نفحه نسیم جلالش
هست خزان شیوه بهار گرفته
خدمت قیصر قبول کرده به اکراه
باج ختا خان به اختیار گرفته
دشمن او گر چه در جهان فراخ است
هست اجل تنگ در حصار گرفته
از سر تیغش که هست شعله دوزخ
سینه بدخواه او شرار گرفته
ای به تو بازوی شرع گشته قوی حال
وی ز تو بنیاد دین قرار گرفته
نام تو ناموس اهل شرک شکسته
نامه تو ملک قندهار گرفته
هر چه فلک را نموده مشکل و دشوار
تیغ فلک صولت تو خوار گرفته
وز نظر رحمتت ملوک زمانه
ملک خود و خانه تبار گرفته
خسرو کرمان ز تو به کام رسیده
ملک بی اندوه و انتظار گرفته
شرع ز تو فربه است و دین ز تو برپای
ای ز تو شخص ستم نزار گرفته
آب جهان روشن از تو گشت که داری
ملک به شمشیر آبدار گرفته
حاکم عالم تویی و هر که جز از تست
نیست بجز ملک مستعار گرفته
می رود اقبال ایزدی به شب و روز
بختی بخت ترا مهار گرفته
دور سپهرت ز بهر عدل و عمارت
از جم و کسریت یادگار گرفته
هست درت کعبه ای که هر که ازو رفت
منبر بگذاشتست و دار گرفته
وانکه گرفت او رکابت از همه عالم
هست گل تر به جای خار گرفته
گر سگ ابخاز سر ز حکم تو برتافت
هست برو راه اعتذار گرفته
آن ز خری می کند نه از ره دانش
ای تو کم خصم نابکار گرفته
گر نه خرست او چراست سم خری را؟
در گهر و در شاهوار گرفته
هست امیدم به فضل حق که بینم
لشکر منصورت آن دیار گرفته
نعره الله اکبر از در ابخاز
تا به در روم و زنگبار گرفته
چشم تو روشن به پهلوان جهان کوست
رتبت چرخ سبک مدار گرفته
آن شه دریا سخا که از دل او هست
کوه احد مایه وقار گرفته
رایت او با ظفر وفاق نموده
نسبت او بر فلک فخار گرفته
یاد کفش بر سپهر، زهره مطرب
باده نوشین هزار بار گرفته
ملک عراق از سر بلارک تیزش
سیرت ار تنگ و نو بهار گرفته
از فزع تاختنش بر در شبدیز
روز بداندیش رنگ قار گرفته
اینت عجب زان زمان که در صف هیجا
بود عدو ساز کارزار گرفته
خسرو گردون ز عجز مانده پیاده
عرصه روی زمین سوار گرفته
از سر تیغ بنفشه رنگ سواران
خاک همه شکل لاله زار گرفته
صدمه سم سمند وقت دویدن
چشمه خورشید در غبار گرفته
شاه به قلب اندر ایستاده چو حیدر
تیغ به کف همچو ذوالفقار گرفته
فتح و ظفر در رکابش از چپ و راست
رفته و فتراکش استوار گرفته
خنجر او لاله های سرخ نموده
دشمن او ناله های زار گرفته
بود دل بیستون ز هیبت تیغش
خون چو دل دانه های نار گرفته
بر پل شبدیز جان به آب فرو داد
خصم که بد رای خاکسار گرفته
پیش پل تنگ بود قلزم زخار
راه برو شاه رهگذار گرفته
بر در کرمانشهان کباب ددان بود
از جگر خصم دلفگار گرفته
کاسه پر خون میان معرکه کرکس
از سر شاهان نامدار گرفته
از در شبدیز تا به حد بخارا
از بس خون عدو بخار گرفته
خصم بکوشید تا به جان و پس از عجز
هم دلش از جان سوگوار گرفته
حاصل کارش همان که تیغ غلامی
هست ز خون دلش نگار گرفته
او شده تا دوزخ و برادر ناکس
مانده ولیکن اسیر و خوار گرفته
دیر زی ای خسروی که نطفه پاکت
هست ز فتح و ظفر شعار گرفته
این همه ز اقبال و فر تست که اوراست
دایه اقبال در کنار گرفته
کار وی از سایه ات مدام چنان باد
کو بود از چرخ پیشکار گرفته
باد فروزنده این دو گوهر پاکت
از صدف دل نه از بحار گرفته
این دو گل تازه رسته از چمن جان
نی چو گل از طرف جویبار گرفته
یافته محمود جای سنجر و محمود
ملک دو شاه بزرگوار گرفته
شاه ابوبکر را سعادت کلی
همچو ابوبکر یار غار گرفته
باد سعود فلک مظفر دین را
در کنف بخت سازگار گرفته
شاه قزل ارسلان که از دل او هست
هشت فلک لطف و کان یسار گرفته
آنک سر تیغ اوست در صف مردی
قاعده برق سیل بار گرفته
تافته چون آفتاب ذات تو وز تو
پرتو اقبال هر چهار گرفته
تو چو محمد نشسته در حرم ملک
وانگه ازین چار، چار یار گرفته
تا که بود آب و نار عمر تو بادا
چشم و دل خصمت آب و نار گرفته
جان تو و جان آنکسی که تو خواهی
در حرم لطف کردگار گرفته
بنده مجیر از خزانه ات صلت امسال
بیشتر و زودتر ز پار گرفته
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴۰