عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۴ - در رثاء
تابوت مرا باز کن ای خواجه زمانی
وز صورت ما بین ز رخ دوست نشانی
تا دیدهٔ چون نرگس ما بینی در خاک
از خون دل ما شده چون لاله ستانی
تا دو لب پر گوهر ما بینی در خاک
در گور چو پر خاک یکی غالیه دانی
تا قامت چون تیر مرا بینی در گل
چفته شده و خشک چو بیتوز کمانی
ما کشتهٔ چشم بد چرخیم وگرنه
اینجا چه کند خفته تر و تازه جوانی
نادیده چو شاهان جوان بخت به ناگاه
برساخته از تختهٔ تابوت نشانی
یک نو خط نوشاد میفتاد به صد قرن
زین چنبر گردنده به صد قرن قرانی
آن جامه که میل تن ما بود بد و بیش
از مردن او گور بپوشید چنانی
ای دوست چو سودی نکند گوهر ما را
آن به که نکوشی بخروشی به فغانی
نان پیش فرست از پی آن کامدگان را
آبیست درین در ز پی دادن نانی
خر پشتهٔ ما بیش میارای که ما را
هر روز میآراسته بخشند جنانی
اینجا همه لطفست کسی را که نبودست
هرگز به خدا و به رسولانش گمانی
زانگونه که گر هیچ بپرسی ز تو هر خاک
زین شکر عجب نیست که بیکام و زبانی
از بس کرم و لطف خداوند برآید
آوازهٔ المنةالله به جهانی
بیخدمت او کس به همه جای مماناد
چون خامه و چون نیزه یکی بسته میانی
دیدیم که اندر ره او شرک نگنجد
خود را ز همه باز خریدیم به جانی
ای پیر همان کن تو که ما روز جوانی
حقا که در این بیع نکردیم زیانی
با خدمت حق باش که گر باشی ور نه
از مرگ بیابی به همه عمر امانی
کز بهر تو یک روز همین بانگ برآید
در گوش عزیزانت که بیچاره فلانی
وز صورت ما بین ز رخ دوست نشانی
تا دیدهٔ چون نرگس ما بینی در خاک
از خون دل ما شده چون لاله ستانی
تا دو لب پر گوهر ما بینی در خاک
در گور چو پر خاک یکی غالیه دانی
تا قامت چون تیر مرا بینی در گل
چفته شده و خشک چو بیتوز کمانی
ما کشتهٔ چشم بد چرخیم وگرنه
اینجا چه کند خفته تر و تازه جوانی
نادیده چو شاهان جوان بخت به ناگاه
برساخته از تختهٔ تابوت نشانی
یک نو خط نوشاد میفتاد به صد قرن
زین چنبر گردنده به صد قرن قرانی
آن جامه که میل تن ما بود بد و بیش
از مردن او گور بپوشید چنانی
ای دوست چو سودی نکند گوهر ما را
آن به که نکوشی بخروشی به فغانی
نان پیش فرست از پی آن کامدگان را
آبیست درین در ز پی دادن نانی
خر پشتهٔ ما بیش میارای که ما را
هر روز میآراسته بخشند جنانی
اینجا همه لطفست کسی را که نبودست
هرگز به خدا و به رسولانش گمانی
زانگونه که گر هیچ بپرسی ز تو هر خاک
زین شکر عجب نیست که بیکام و زبانی
از بس کرم و لطف خداوند برآید
آوازهٔ المنةالله به جهانی
بیخدمت او کس به همه جای مماناد
چون خامه و چون نیزه یکی بسته میانی
دیدیم که اندر ره او شرک نگنجد
خود را ز همه باز خریدیم به جانی
ای پیر همان کن تو که ما روز جوانی
حقا که در این بیع نکردیم زیانی
با خدمت حق باش که گر باشی ور نه
از مرگ بیابی به همه عمر امانی
کز بهر تو یک روز همین بانگ برآید
در گوش عزیزانت که بیچاره فلانی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۰
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۳
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راه نمایی
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری
احد بی زن و جفتی ملک کامروایی
نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت
تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی
تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی
تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی
بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی
بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی
همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری همه جودی و جزایی
همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی
احد لیس کمثله صمد لیس له ضد
لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی
لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
نروم جز به همان ره که توام راه نمایی
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری
احد بی زن و جفتی ملک کامروایی
نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت
تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی
تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی
تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی
بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی
بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی
همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری همه جودی و جزایی
همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی
احد لیس کمثله صمد لیس له ضد
لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی
لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸ - وله در رثاء
زین زمان خلاصه ذریت نبی
مهر سپهر مرتبهٔ ماه فلک جناب
یعنی قوام ملت و دین آن که در جهان
ننهاد پای سعی جز اندر ره صواب
هم خورده بذر مزرع جودش بزرگ و خرد
هم خوشهچین خرمن او بود شیخ و شاب
چون آن یگانه مطلع انوار فیض بود
سر بر زد از سپهر وجودش دو آفتاب
آراسته یکی به کمالات حیدری
وز علم جعفری دگری گشته کامیاب
چون درگذشت از پی تاریخ او خرد
غیر از دو آفتاب نیاورد در حساب
مهر سپهر مرتبهٔ ماه فلک جناب
یعنی قوام ملت و دین آن که در جهان
ننهاد پای سعی جز اندر ره صواب
هم خورده بذر مزرع جودش بزرگ و خرد
هم خوشهچین خرمن او بود شیخ و شاب
چون آن یگانه مطلع انوار فیض بود
سر بر زد از سپهر وجودش دو آفتاب
آراسته یکی به کمالات حیدری
وز علم جعفری دگری گشته کامیاب
چون درگذشت از پی تاریخ او خرد
غیر از دو آفتاب نیاورد در حساب
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - مرثیه
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان مرادخان گوید
حبذا مرز و بوم دارالمرز
که به خلد از شرف مقابل شد
چه شرف این که چون ز اقبالش
لطف پروردگار شامل شد
میر سلطان مرادخان آن جا
از سپهر وجود نازل شد
خاتم ملک کرد چون در دست
حاتم او را کمینه سایل شد
در عموم رسوم معدلتش
رسم ظلم از زمانه زایل شد
قصه کوته عروس دولت را
عقد بند آن خدیو عادل شد
بعد از آن داد ایزدش خلفی
که به عهد شباب کامل شد
چو خلف آن نتیجهٔ اقبال
کز شرف قبلهٔ قبایل شد
حضرت میرزا محمد خان
که سرو سرور اماثل شد
هم طرازندهٔ مجالس گشت
هم فروزندهٔ محافل شد
چون برای بقای نسل شریف
طبع آن مه به زهره مایل شد
زان محیط جلال هم گوهری
متوجه به سوی ساحل شد
چه گوهر آن که در بهای دو کون
قیمتش صد خزانه فاضل شد
وارث ملک میرشاهی خان
که به شاهیش دهر قایل شد
حاصل آن ماه افتاب نژاد
چون به ملک وجود واصل شد
بهر سال ولادتش گفتم
ماهی از آفتاب حاصل شد
که به خلد از شرف مقابل شد
چه شرف این که چون ز اقبالش
لطف پروردگار شامل شد
میر سلطان مرادخان آن جا
از سپهر وجود نازل شد
خاتم ملک کرد چون در دست
حاتم او را کمینه سایل شد
در عموم رسوم معدلتش
رسم ظلم از زمانه زایل شد
قصه کوته عروس دولت را
عقد بند آن خدیو عادل شد
بعد از آن داد ایزدش خلفی
که به عهد شباب کامل شد
چو خلف آن نتیجهٔ اقبال
کز شرف قبلهٔ قبایل شد
حضرت میرزا محمد خان
که سرو سرور اماثل شد
هم طرازندهٔ مجالس گشت
هم فروزندهٔ محافل شد
چون برای بقای نسل شریف
طبع آن مه به زهره مایل شد
زان محیط جلال هم گوهری
متوجه به سوی ساحل شد
چه گوهر آن که در بهای دو کون
قیمتش صد خزانه فاضل شد
وارث ملک میرشاهی خان
که به شاهیش دهر قایل شد
حاصل آن ماه افتاب نژاد
چون به ملک وجود واصل شد
بهر سال ولادتش گفتم
ماهی از آفتاب حاصل شد
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - در تقاضای صله فرماید
ای به ذات کریم بیهمتا
وی به طبع سلیم بیمانند
وی به نخجیر گاه دهر تو را
شیر گردون کمینه صید کمند
ظل قدرت چو آسمان عالی
قدر ظلت چو آفتاب بلند
در رهت همچو بندگان همه روز
خور به تشریف چاکری خرسند
بر درت همچو چاکران همه شب
مه به عنوان بندگی دربند
افتابا سپهر ایوا نا
ای به عونت سپهر حاجتمند
وی به لطف تو چرخ اطلس بود
از مه و افتاب زیور بند
خلعتی کز تن مبارک خود
وعده کردی به این فقیر نژند
بس که میباید از تن تو شرف
که نیاید ز خلق چشم گزند
ترسم آن دم که لطف فرمائی
از بر من فرشتهها به برند
وی به طبع سلیم بیمانند
وی به نخجیر گاه دهر تو را
شیر گردون کمینه صید کمند
ظل قدرت چو آسمان عالی
قدر ظلت چو آفتاب بلند
در رهت همچو بندگان همه روز
خور به تشریف چاکری خرسند
بر درت همچو چاکران همه شب
مه به عنوان بندگی دربند
افتابا سپهر ایوا نا
ای به عونت سپهر حاجتمند
وی به لطف تو چرخ اطلس بود
از مه و افتاب زیور بند
خلعتی کز تن مبارک خود
وعده کردی به این فقیر نژند
بس که میباید از تن تو شرف
که نیاید ز خلق چشم گزند
ترسم آن دم که لطف فرمائی
از بر من فرشتهها به برند
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - وله ایضا در رثاء
میر حیدر گوهر درج ورع
کز عدم نامد نظیرش در وجود
بس که قابل بود در آغاز عمر
از هدایت بر رخش درها گشود
گشت اکرم نزد حق کاندر رخش
نور عندالله اتقیکم نمود
زبدهٔ ساداتش ار خوانم رواست
کز همه گوی صلاحیت ربود
حجت این بس کز ندای ارجعی
مژده گلگشت جنت چون شنود
بهر تاریخش یکی از غیب گفت
میر حیدر زبدهٔ سادات بود
کز عدم نامد نظیرش در وجود
بس که قابل بود در آغاز عمر
از هدایت بر رخش درها گشود
گشت اکرم نزد حق کاندر رخش
نور عندالله اتقیکم نمود
زبدهٔ ساداتش ار خوانم رواست
کز همه گوی صلاحیت ربود
حجت این بس کز ندای ارجعی
مژده گلگشت جنت چون شنود
بهر تاریخش یکی از غیب گفت
میر حیدر زبدهٔ سادات بود
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۳ - قطعه
ای مالک ملک سپه مملکت مدار
در ملک خویش آتش آزار را بکش
بعضی ز کفر پیرو اسلام نیستند
اسلام را مدد کن و کفار را بکش
جمعی ز کینه در پی آزار مردمند
آن دور مردمان دل آزار را بکش
اشرار از شرارهٔ قهر تو امینند
روشن کن این شراره و اشرار را بکش
وی عادل رحیم دل معدلت پناه
در معدلت بکوش و ستمکار را بکش
ما باسگان کوی تو یاریم و غیر غیر
با یار یاری کن و اغیار را بکش
در خاک خفته است مرا دشمنی چو مار
ثعبان تیغ برکش و آن مار را بکش
از ظلم و جور تشنه به خون دل من است
آن ظالم سیه دل خونخوار را بکش
ازرق بود به قول خدا دشمن رسول
آن ازرق منافق غدار را بکش
ور زان که انتقام من از وی نمیکشی
تیغ جفا بکش من بیمار را بکش
در ملک خویش آتش آزار را بکش
بعضی ز کفر پیرو اسلام نیستند
اسلام را مدد کن و کفار را بکش
جمعی ز کینه در پی آزار مردمند
آن دور مردمان دل آزار را بکش
اشرار از شرارهٔ قهر تو امینند
روشن کن این شراره و اشرار را بکش
وی عادل رحیم دل معدلت پناه
در معدلت بکوش و ستمکار را بکش
ما باسگان کوی تو یاریم و غیر غیر
با یار یاری کن و اغیار را بکش
در خاک خفته است مرا دشمنی چو مار
ثعبان تیغ برکش و آن مار را بکش
از ظلم و جور تشنه به خون دل من است
آن ظالم سیه دل خونخوار را بکش
ازرق بود به قول خدا دشمن رسول
آن ازرق منافق غدار را بکش
ور زان که انتقام من از وی نمیکشی
تیغ جفا بکش من بیمار را بکش
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۷
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۹ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۱
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۳ - ماده تاریخ
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۷ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۵ - وله ایضا
سرا سروران جد اعلای تو
محمد رسول امین کریم
که از بس به خلق خداوند بود
به نام خود او را رئوف و رحیم
گران سنگ شد لنگر حلم او
به خفت کشیدن ز خضم لعیم
به میراثش اکنون تو را میرسد
تحمل باعدا ز خلق عظیم
که از زمرهٔ عترت وی توئی
که ذاتت حلیم است و طبعت سلیم
غرض کز جهالت به خدام تو
که میگفت اگر خصم بیترس و بیم
به حملش ز در دور کردی چنان
که شرمنده برتافت روزان حریم
بدان سان که از کعبهٔ دل شود
بلا حول آواره دیو رجیم
محمد رسول امین کریم
که از بس به خلق خداوند بود
به نام خود او را رئوف و رحیم
گران سنگ شد لنگر حلم او
به خفت کشیدن ز خضم لعیم
به میراثش اکنون تو را میرسد
تحمل باعدا ز خلق عظیم
که از زمرهٔ عترت وی توئی
که ذاتت حلیم است و طبعت سلیم
غرض کز جهالت به خدام تو
که میگفت اگر خصم بیترس و بیم
به حملش ز در دور کردی چنان
که شرمنده برتافت روزان حریم
بدان سان که از کعبهٔ دل شود
بلا حول آواره دیو رجیم
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸۱ - مرثیه در شهادت میر معصوم گوید رحمهالله
امیر اعدل اعظم پناه ملک و ملل
ملاذ اهل جهان کارساز اهل زمان
ملک مواکب انجم سپاه مه رایت
فلک سرادق کرسی بساط عرش ایوان
سپهر مرتبهٔ معصوم بیک آن که رساند
صدای کوس تسلط به گوش عالمیان
ز ملک خود سفر حج گزید با خلقی
که مثل او گوهری در صدف نداشت جهان
سلالهٔ نبوی شمع دوده صفوی
صفای دودهٔ آدم خلاصه انسان
سرآمد علما تاج تارک فضلا
دلیل وادی دین هادی ره عرفان
لطیف طبع و زکی فطرت و صحیح ذکا
دقایق آگه و روشن دل و حقایق دان
فرشتهٔ هیات و خوش منطق و صحیح کلام
بلیغ لفظ و معانی رس و بدیع بیان
رفیع مرتبه خان میرزا که پس خرد
به حسن فطرت او در جهان نداد نشان
در آن سفر که به جز اهل خدمت ایشان را
نبود یک تن از انصار و یک کس از اعوان
لباس حج چه در احرام گاه پوشیدند
به جای خود و زره بیخبر ز تیغ و سنان
سنان و تیغ از آن جسمهای جانپرور
برآن خجسته زمین خون فشان و خونباران
هم از شهادت ایشان فلک دگر باره
نمود واقعهٔ کربلا به پیر و جوان
هم از مصیبت آن سروران به نوحه نشست
زمانه با دل بریان و دیدهٔ گریان
درین قضیه چو تاریخ خواستند ز من
ز غیب داد یکی این دو مصرعم به زبان
نموده واقعهٔ کربلا دگر باره
عجب که تا با بدنوحه بس کند دوران
تو ای رفیق زهر مصرعی به جو تاریخ
که من به گریهٔ رفیقم مراچه فرصت آن
ملاذ اهل جهان کارساز اهل زمان
ملک مواکب انجم سپاه مه رایت
فلک سرادق کرسی بساط عرش ایوان
سپهر مرتبهٔ معصوم بیک آن که رساند
صدای کوس تسلط به گوش عالمیان
ز ملک خود سفر حج گزید با خلقی
که مثل او گوهری در صدف نداشت جهان
سلالهٔ نبوی شمع دوده صفوی
صفای دودهٔ آدم خلاصه انسان
سرآمد علما تاج تارک فضلا
دلیل وادی دین هادی ره عرفان
لطیف طبع و زکی فطرت و صحیح ذکا
دقایق آگه و روشن دل و حقایق دان
فرشتهٔ هیات و خوش منطق و صحیح کلام
بلیغ لفظ و معانی رس و بدیع بیان
رفیع مرتبه خان میرزا که پس خرد
به حسن فطرت او در جهان نداد نشان
در آن سفر که به جز اهل خدمت ایشان را
نبود یک تن از انصار و یک کس از اعوان
لباس حج چه در احرام گاه پوشیدند
به جای خود و زره بیخبر ز تیغ و سنان
سنان و تیغ از آن جسمهای جانپرور
برآن خجسته زمین خون فشان و خونباران
هم از شهادت ایشان فلک دگر باره
نمود واقعهٔ کربلا به پیر و جوان
هم از مصیبت آن سروران به نوحه نشست
زمانه با دل بریان و دیدهٔ گریان
درین قضیه چو تاریخ خواستند ز من
ز غیب داد یکی این دو مصرعم به زبان
نموده واقعهٔ کربلا دگر باره
عجب که تا با بدنوحه بس کند دوران
تو ای رفیق زهر مصرعی به جو تاریخ
که من به گریهٔ رفیقم مراچه فرصت آن
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸۶ - وله ایضا