عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - مدح سید فخرالدین عربشاه
ماولی پرور عدو کاهیم
تاج بخش عجم عربشاهیم
آسمان آن دهد که ما جوئیم
روزگار آن کند که ما خواهیم
در سماع آمده است کوش صدف
تا به صیت کرم در افواهیم
ز سبل فارغ است دیده چرخ
تا بگوهر جمال اشباهیم
رونق صف آفرینش را
تیغ خورشید و درقه ماهیم
مصطفی ص جد و مرتضی پدریم
زان فلک بنده و جهان داهیم
درة العقد این سپه شکنیم
قرة العین آن شهنشاهیم
گرچه دشمن زر تُنک مایه است
ما خلاص عیار آن کاهیم
فال را بر زبان دوست زنیم
رغم را در دل عدو آهیم
خاتم ملک را بماست فروغ
که ز رفعت کمینه درگاهیم
رشته پای بند سلطنتیم
کوری خصم دانه یکتاهیم
نگسلد چرخ پیرمان از بیخ
که دو شاخیم و هر دو بر ماهیم
تا کند عدل پای رفق دراز
ز آنچه ظلم است دست کوتاهیم
در ضمیر شب ازل سری است
گفت آن را دم سحرگاهیم
فتنه گر خرمنی زند چو قمر
آتش و باد و دانه و کاهیم
به سخن رخت عیب جسته زبیم
که رصد دار آن سر راهیم
بار آخسیکتی بضاعت ماست
که از آن سود و مایه آگاهیم
در جهان جلال چون خورشید
مدد سال و مادت ماهیم
ملک را آبروی باد از ما
که به تیغ آن زهاب را چاهیم
به هلال ار فروتنی بخشیم
قیمت اختران نمی گاهیم
تاج بخش عجم عربشاهیم
آسمان آن دهد که ما جوئیم
روزگار آن کند که ما خواهیم
در سماع آمده است کوش صدف
تا به صیت کرم در افواهیم
ز سبل فارغ است دیده چرخ
تا بگوهر جمال اشباهیم
رونق صف آفرینش را
تیغ خورشید و درقه ماهیم
مصطفی ص جد و مرتضی پدریم
زان فلک بنده و جهان داهیم
درة العقد این سپه شکنیم
قرة العین آن شهنشاهیم
گرچه دشمن زر تُنک مایه است
ما خلاص عیار آن کاهیم
فال را بر زبان دوست زنیم
رغم را در دل عدو آهیم
خاتم ملک را بماست فروغ
که ز رفعت کمینه درگاهیم
رشته پای بند سلطنتیم
کوری خصم دانه یکتاهیم
نگسلد چرخ پیرمان از بیخ
که دو شاخیم و هر دو بر ماهیم
تا کند عدل پای رفق دراز
ز آنچه ظلم است دست کوتاهیم
در ضمیر شب ازل سری است
گفت آن را دم سحرگاهیم
فتنه گر خرمنی زند چو قمر
آتش و باد و دانه و کاهیم
به سخن رخت عیب جسته زبیم
که رصد دار آن سر راهیم
بار آخسیکتی بضاعت ماست
که از آن سود و مایه آگاهیم
در جهان جلال چون خورشید
مدد سال و مادت ماهیم
ملک را آبروی باد از ما
که به تیغ آن زهاب را چاهیم
به هلال ار فروتنی بخشیم
قیمت اختران نمی گاهیم
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - مدح خواجه امام ظهیرالدین بلخی
ای بمدیحت روان زبان فریقین
شاکرت از صد زبان روان فریقین
قاضی عادل ظیهر دین که بحق شد
کلک تو سلطان کامران فریقین
بنده ی آزاد کرده ی در جاهت
از سر تیغ خلاف جان فریقین
کردن توحید را به سعی تو عقدی است
از گهر و لعل بحر و کان فریقین
جاه قوی ساعدت چو گشت مساعد
کی کشد اکنون قضا کمان فریقین
تا ز تو تمکین گرفت بالش مکتب
فتنه مکین نیست در مکان فریقین
در شرف سایه رکاب تو هرگز
باز نتابد فلک عنان فریقین
با دو زبان کلک کار ساز تو حاشاک
فتنه دو روئی کند میان فریقین
دست قدر با قضای حاکم رایت
قطع کند بعد از این زبان فریقین
دوش تو گفتی قران به بخش فلک را
تا بسعادت دهد قران فریقین
خوانده بدم ملک را نشان جهانت
خوانم از این پس فلک نشان فریقین
دید طرازی بر آستان کمالت
چرخ ببوسید آستان فریقین
شعله سهمت بقرص نور سپردند
تا ز نفس پخته گشت نان فریقین
کلک تو چون خنجر اتابک غازی است
ماشطه ی دولت جوان فریقین
باخبرند آن دو پیشوای گذشته
رمح بسعی تو شد عنان فریقین
ورد شده بو حنیفه را که مضی باد
اختر عزش ز آسمان فریقین
کرده دعا شافعی که باد شکفته
غنچه مهرش ببوستان فریقین
شاکرت از صد زبان روان فریقین
قاضی عادل ظیهر دین که بحق شد
کلک تو سلطان کامران فریقین
بنده ی آزاد کرده ی در جاهت
از سر تیغ خلاف جان فریقین
کردن توحید را به سعی تو عقدی است
از گهر و لعل بحر و کان فریقین
جاه قوی ساعدت چو گشت مساعد
کی کشد اکنون قضا کمان فریقین
تا ز تو تمکین گرفت بالش مکتب
فتنه مکین نیست در مکان فریقین
در شرف سایه رکاب تو هرگز
باز نتابد فلک عنان فریقین
با دو زبان کلک کار ساز تو حاشاک
فتنه دو روئی کند میان فریقین
دست قدر با قضای حاکم رایت
قطع کند بعد از این زبان فریقین
دوش تو گفتی قران به بخش فلک را
تا بسعادت دهد قران فریقین
خوانده بدم ملک را نشان جهانت
خوانم از این پس فلک نشان فریقین
دید طرازی بر آستان کمالت
چرخ ببوسید آستان فریقین
شعله سهمت بقرص نور سپردند
تا ز نفس پخته گشت نان فریقین
کلک تو چون خنجر اتابک غازی است
ماشطه ی دولت جوان فریقین
باخبرند آن دو پیشوای گذشته
رمح بسعی تو شد عنان فریقین
ورد شده بو حنیفه را که مضی باد
اختر عزش ز آسمان فریقین
کرده دعا شافعی که باد شکفته
غنچه مهرش ببوستان فریقین
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - مدح عمادالدین مردانشاه فرزند فخرالدین عربشاه
مطرب سماع برکس و ساقی شراب ده
ایام را بمال و فلک را جواب ده
در راه خاک پاشدن با دست نرم و ننگ
این را در آتش افکن و آن را در آب ده
در جام ابر صورت اگر هست قطره ئی
پژمرده گشت عمر مرا فتح باد ده
زاری و یارب، از پی روز دگر بنه
امروز کوش هوش، ببانگ رباب ده
رحم آر، بر سپیده جام و ز عکس روز
گلگونه ضیا برخ آفتاب ده
پیشم ز تاب او تتقی بند لعل کار
وز چشم سبز پوش سپهرم، نقاب ده
کار خواب، سر برآورم و سر فرو برم
رطلی نخست، پرکن و در دست خواب ده
ترشی نه رسم شاهد و ساقی است، خوش درآی
دُردی است نه شرط عاشق صافی است، ناب ده
یاقوت پسته توروان را مفرح است
گر چاشنی دهیش ز لعل مذاب ده
با فتنه رخت، ز مآبی گریز نیست
آن بار کاه صفدر مالک رقاب ده
عالی عماد دین کنف العمر، ای خدای
عمریش بی حساب، چو روز حساب ده
ای روح قدس، قبه معموره صفر کن
ملجاء بدان حریم مقدس جناب ده
زان دُر نکین منطقه خاندان نمای
زان لعل و زیب، واسطه انتساب ده
بر باد تیز کام ز حزمش شکال نه
در خاک کند پای، ز عزمش شتاب ده
پون کر کس خدنگش، منقار لعل کرد
افاق را، نوید به پر عقاب ده
عدلش، چو بر سپاه حوادث کمین گشاد
آنجا نشان ز رستم و افراسیاب ده
جام جهان نمای دلش، صیقل بقاست
زو، لمعه ئی بآینه چرخ تاب ده
خواهی که با سپهر در آری عنان چو مهر
بوسی بدان خجسته هلالی رکاب ده
صدرا، به تیغ عدل میان خطا ببر
وانگه قرار ملک برأی صواب ده
از آب مهر، چهره خورشید را بشوی
وز دود کین، ذوابه شب را خضاب ده
نصرت که خاص حاجب قدس است گوبیا
پروانه ئی برای ثواب و عقاب ده
نام خجسته از قبل قبه دوام
در زیر هفت طاق ملمع طناب ده
افلاک را، غلام سک کوی خود نویس
سرمایه ی نثار بدست سحاب ده
آن کاسه سری که سگ کوی طعمه باد
غسلش بدان محیط اثیر التهاب ده
زآن آب بوترابی، چون هفت غسل یافت
آنگه تیممش تو بزیر تراب ده
نصرت چو خنجر تو به بیند، ندا کند
کان شیر غیب زاده، به بر شیر غاب ده
گر در دماغ کردون، کین تو سر کشد
حالیش کو شمال، به تیغ عتاب ده
ز اقطاع همت تو جهان، چون خرابه ایست
اندوه این خرابه به مشتی خراب ده
کردون ز موج صنع حبابی است بی ثبات
تا با عدم شود نفسی، بر حباب ده
مالک رقاب ثروت از آزادگان ثناست
ملک رقاب در کف مالک رقاب ده
محبوس فاقه را، به سخا بند برگشای
ناموس فتنه را، بنقاد انقلاب ده
گاه از جلال مهره نطع فلک به بر
گاه از شراب بهره عهد شباب ده
در بزم شهریار کهستان گشای گوی
شاها به جره کرمم یک شراب ده
ایام را بمال و فلک را جواب ده
در راه خاک پاشدن با دست نرم و ننگ
این را در آتش افکن و آن را در آب ده
در جام ابر صورت اگر هست قطره ئی
پژمرده گشت عمر مرا فتح باد ده
زاری و یارب، از پی روز دگر بنه
امروز کوش هوش، ببانگ رباب ده
رحم آر، بر سپیده جام و ز عکس روز
گلگونه ضیا برخ آفتاب ده
پیشم ز تاب او تتقی بند لعل کار
وز چشم سبز پوش سپهرم، نقاب ده
کار خواب، سر برآورم و سر فرو برم
رطلی نخست، پرکن و در دست خواب ده
ترشی نه رسم شاهد و ساقی است، خوش درآی
دُردی است نه شرط عاشق صافی است، ناب ده
یاقوت پسته توروان را مفرح است
گر چاشنی دهیش ز لعل مذاب ده
با فتنه رخت، ز مآبی گریز نیست
آن بار کاه صفدر مالک رقاب ده
عالی عماد دین کنف العمر، ای خدای
عمریش بی حساب، چو روز حساب ده
ای روح قدس، قبه معموره صفر کن
ملجاء بدان حریم مقدس جناب ده
زان دُر نکین منطقه خاندان نمای
زان لعل و زیب، واسطه انتساب ده
بر باد تیز کام ز حزمش شکال نه
در خاک کند پای، ز عزمش شتاب ده
پون کر کس خدنگش، منقار لعل کرد
افاق را، نوید به پر عقاب ده
عدلش، چو بر سپاه حوادث کمین گشاد
آنجا نشان ز رستم و افراسیاب ده
جام جهان نمای دلش، صیقل بقاست
زو، لمعه ئی بآینه چرخ تاب ده
خواهی که با سپهر در آری عنان چو مهر
بوسی بدان خجسته هلالی رکاب ده
صدرا، به تیغ عدل میان خطا ببر
وانگه قرار ملک برأی صواب ده
از آب مهر، چهره خورشید را بشوی
وز دود کین، ذوابه شب را خضاب ده
نصرت که خاص حاجب قدس است گوبیا
پروانه ئی برای ثواب و عقاب ده
نام خجسته از قبل قبه دوام
در زیر هفت طاق ملمع طناب ده
افلاک را، غلام سک کوی خود نویس
سرمایه ی نثار بدست سحاب ده
آن کاسه سری که سگ کوی طعمه باد
غسلش بدان محیط اثیر التهاب ده
زآن آب بوترابی، چون هفت غسل یافت
آنگه تیممش تو بزیر تراب ده
نصرت چو خنجر تو به بیند، ندا کند
کان شیر غیب زاده، به بر شیر غاب ده
گر در دماغ کردون، کین تو سر کشد
حالیش کو شمال، به تیغ عتاب ده
ز اقطاع همت تو جهان، چون خرابه ایست
اندوه این خرابه به مشتی خراب ده
کردون ز موج صنع حبابی است بی ثبات
تا با عدم شود نفسی، بر حباب ده
مالک رقاب ثروت از آزادگان ثناست
ملک رقاب در کف مالک رقاب ده
محبوس فاقه را، به سخا بند برگشای
ناموس فتنه را، بنقاد انقلاب ده
گاه از جلال مهره نطع فلک به بر
گاه از شراب بهره عهد شباب ده
در بزم شهریار کهستان گشای گوی
شاها به جره کرمم یک شراب ده
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۶۳ - اثیر رفت و بحضرت سپرد گنج سخن
سماک قدرا، افلاک قدر تا، توئی آنک
به تیغ قادر بیچون قضای مقدوری
دماغ چرخ که پر بادکبر سلطنت است
به پیش امر تو تن در دهد به مأموری
سواد طره توقیع تو بر آتش رشک
سیاه چرده کند مشک را، ز محروری
بجام کین تو هر احمقی که مست شود
قضاش زهر دهد از فقاع مخموری
فسرده ای است حسود تو در مثل بدنش
کنند مشربه ی آفتاب یا حوری
ز سور مرتبت او نشان دهند و لیک
فسانه ایست در افواه عامیان سوری
زجامه خانه عدلت سرای شش سوی کون
چو کعبه جلوه کند در لباس معموری
نوید خوان تو را شاهد شکر لب شهد
قدم برون نهد از پرده های زنبوری
زجام مدح توهرحرف کاوتهی دست است
به نزد شمع خرد دعوتی است کافوری
کلاه نسبت آدم مشرف از سر توست
چنانک از سر زر نسبت نشابوری
ز سایه سخطت ظلمت وقایه شب
فکنده دیده خورشید را بشبکوری
بر آستانه قدر تو آسمان برسد
قضاش گفت مرنجان قدم که معذوری
اگر اثیر کسی شد بفر تو چه عجب
ز صمغ عطر شود در درخت قیصوری
نه یوسفی بایالت رسد ز محبوسی
نه موسئی به نبوت رسد ز مزدوری
نه کوکبی کند آن سنگ ریزه یاقوتی
نه آتشی کند آن آهن فلاجوری
منم که مهره ی نظمم به بخت شاه نشاند
فحول را همه بر بوریای مغموری
منم که برتر و خشک جهان فتاد امروز
ز مطلع سخنم آفتاب مشهوری
چو خانه زادضمیر من آمداین خورشید
نه لایق است سر و کار من به بی نوری
مرا زمانه در این هفت ماه مالش داد
بدین وجوب جفا بی زری و بی زوری
ز غرچه گیری آن کرد روزگار بمن
که زخم خنجر سنجر بملکت غوری
معیشتی نه که با عزت قناعت آن
بهر دری نروم چون گدای شهزوری
غلامکی نه که سر موزه خلاب آلود
در آستین بنهم چون ظهیر شمکوری
در این دیار مخالف عجب بماندستم
ز بار گیر و هیون و زبرک مهجوری
ببارگاه ره مدحتم چنین نزدیک
بجامه خانه ره خلعتم بدین دوری
بدست کرده ام این دست بسته را یعنی
عظیم چابک بر دستبوس دستوری
کرانه میکنم از تابش تو چون خفاش
که من ننورم و تو شاه چشمه نوری
ایا، نمونه کردون رفیع حضرت شاه
که حامل شرف بارگاه منصوری
بهر قدم که به پوید بعدل مطلوبی
بهر زبان که به جنبد بشکر مذکوری
به آنچه هست زتوفیرشکر راضی شو
بد آنچه رفت ز تقصیر خود چه مشکوری
درود بشنو و بدرود باش و خرم زی
که با وداع تو ره چون برم برنجوری
همیشه تا که کند کشت زار ارکان را
رونده چرخ فلاسنگ تاب، ناظوری
ز عکس صاعقه تیغ گشت عمر عدو
چنان بسوز که گردد ز باد مقهوری
اثیر رفت و بحضرت گذاشت گنج سخن
خنک شهی که بر این گنج یافت گنجوری
به تیغ قادر بیچون قضای مقدوری
دماغ چرخ که پر بادکبر سلطنت است
به پیش امر تو تن در دهد به مأموری
سواد طره توقیع تو بر آتش رشک
سیاه چرده کند مشک را، ز محروری
بجام کین تو هر احمقی که مست شود
قضاش زهر دهد از فقاع مخموری
فسرده ای است حسود تو در مثل بدنش
کنند مشربه ی آفتاب یا حوری
ز سور مرتبت او نشان دهند و لیک
فسانه ایست در افواه عامیان سوری
زجامه خانه عدلت سرای شش سوی کون
چو کعبه جلوه کند در لباس معموری
نوید خوان تو را شاهد شکر لب شهد
قدم برون نهد از پرده های زنبوری
زجام مدح توهرحرف کاوتهی دست است
به نزد شمع خرد دعوتی است کافوری
کلاه نسبت آدم مشرف از سر توست
چنانک از سر زر نسبت نشابوری
ز سایه سخطت ظلمت وقایه شب
فکنده دیده خورشید را بشبکوری
بر آستانه قدر تو آسمان برسد
قضاش گفت مرنجان قدم که معذوری
اگر اثیر کسی شد بفر تو چه عجب
ز صمغ عطر شود در درخت قیصوری
نه یوسفی بایالت رسد ز محبوسی
نه موسئی به نبوت رسد ز مزدوری
نه کوکبی کند آن سنگ ریزه یاقوتی
نه آتشی کند آن آهن فلاجوری
منم که مهره ی نظمم به بخت شاه نشاند
فحول را همه بر بوریای مغموری
منم که برتر و خشک جهان فتاد امروز
ز مطلع سخنم آفتاب مشهوری
چو خانه زادضمیر من آمداین خورشید
نه لایق است سر و کار من به بی نوری
مرا زمانه در این هفت ماه مالش داد
بدین وجوب جفا بی زری و بی زوری
ز غرچه گیری آن کرد روزگار بمن
که زخم خنجر سنجر بملکت غوری
معیشتی نه که با عزت قناعت آن
بهر دری نروم چون گدای شهزوری
غلامکی نه که سر موزه خلاب آلود
در آستین بنهم چون ظهیر شمکوری
در این دیار مخالف عجب بماندستم
ز بار گیر و هیون و زبرک مهجوری
ببارگاه ره مدحتم چنین نزدیک
بجامه خانه ره خلعتم بدین دوری
بدست کرده ام این دست بسته را یعنی
عظیم چابک بر دستبوس دستوری
کرانه میکنم از تابش تو چون خفاش
که من ننورم و تو شاه چشمه نوری
ایا، نمونه کردون رفیع حضرت شاه
که حامل شرف بارگاه منصوری
بهر قدم که به پوید بعدل مطلوبی
بهر زبان که به جنبد بشکر مذکوری
به آنچه هست زتوفیرشکر راضی شو
بد آنچه رفت ز تقصیر خود چه مشکوری
درود بشنو و بدرود باش و خرم زی
که با وداع تو ره چون برم برنجوری
همیشه تا که کند کشت زار ارکان را
رونده چرخ فلاسنگ تاب، ناظوری
ز عکس صاعقه تیغ گشت عمر عدو
چنان بسوز که گردد ز باد مقهوری
اثیر رفت و بحضرت گذاشت گنج سخن
خنک شهی که بر این گنج یافت گنجوری
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح امیر تغری تغان فرماید
زهی ز روی زمین برگزیده شاه ترا
بر آسمان شرف داده پایگاه ترا
امیر عادل تغری تغان دریا دل
که جان سپارد از دل همه سپاه ترا
خدای داند و بس تا چگونه می زیبد
جلال و دولت و اقبال عز و جاه ترا
بسا مصاف که راه ظفر در او گم بود
ستاره وار خدنگت نموده راه ترا
سزد که تیغ تو آب و گیاه را ماند
کزو همیشه هم آب است و هم گیاه ترا
در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی
یکی به گوی چه ماند دو هفته ماه ترا
بسان مردم چشمی عزیز در دولت
از آن به آید مر جامه سیاه ترا
عدو ز آینه دل که سخت پر زنگ است
کنون نماید هر دم هزار آه ترا
از آن که مرتبه تو چو دید عقلش گفت
بود به نور جبین خیرها پگاه ترا
زبان تیغ تو آن صبح صادق دگر است
به گاه دعوی تو بس بود گواه ترا
چه حاجت است بتیه خیال خویش مرا
که چون ستاره طبع است انتباه ترا
چو بنگری همه را نیک خواه دولت تست
که دولت ابدی باد نیک خواه ترا
کلاه دولت بادا همیشه برسر تو
که تاج شاه جهان را سزد کلاه ترا
بر آسمان شرف داده پایگاه ترا
امیر عادل تغری تغان دریا دل
که جان سپارد از دل همه سپاه ترا
خدای داند و بس تا چگونه می زیبد
جلال و دولت و اقبال عز و جاه ترا
بسا مصاف که راه ظفر در او گم بود
ستاره وار خدنگت نموده راه ترا
سزد که تیغ تو آب و گیاه را ماند
کزو همیشه هم آب است و هم گیاه ترا
در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی
یکی به گوی چه ماند دو هفته ماه ترا
بسان مردم چشمی عزیز در دولت
از آن به آید مر جامه سیاه ترا
عدو ز آینه دل که سخت پر زنگ است
کنون نماید هر دم هزار آه ترا
از آن که مرتبه تو چو دید عقلش گفت
بود به نور جبین خیرها پگاه ترا
زبان تیغ تو آن صبح صادق دگر است
به گاه دعوی تو بس بود گواه ترا
چه حاجت است بتیه خیال خویش مرا
که چون ستاره طبع است انتباه ترا
چو بنگری همه را نیک خواه دولت تست
که دولت ابدی باد نیک خواه ترا
کلاه دولت بادا همیشه برسر تو
که تاج شاه جهان را سزد کلاه ترا
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح بهرام شاه گوید
آرامش و رامش همگان را بدر ماست
بخشایش و بخشش ره جد و پدر ماست
گر در سهریم از جهت خلق سزد آن
کین خفتن فتنه ز فراوان سهر ماست
ما را دل اگر هست قوی نیست عجب زانک
خوش خوئی و شیرین سخنی گل شکر ماست
خورشید زند تیغ و شود منکسف از ماه
آری چه عجب ماه به شکل سپر ماست
در خواب نبینند سلاطین زمانه
آن مال که عشر صله ی مختصر ماست
سیم و زر عالم همه دادیم بخلقان
زانجا که سخاهای کف با خطر ماست
وقتست کنون کز مه و خورشید ببخشم
کان راست چو سیم ما و این همچو زر ماست
المنة لله که ز بس رادی و مردی
ما در دل ملکیم و عدو در جگر ماست
بی رحمتی گر بود اندر همه عالم
هم رحمت ما داند کان بیخبر ماست
زان نام بزرگ ما بهرام شه آمد
کاندر کف بهرام حسام ظفر ماست
یا رب به رعیت تو به ارزانی مان دار
کاسایش ایشان ز مبارک نظر ماست
بخشایش و بخشش ره جد و پدر ماست
گر در سهریم از جهت خلق سزد آن
کین خفتن فتنه ز فراوان سهر ماست
ما را دل اگر هست قوی نیست عجب زانک
خوش خوئی و شیرین سخنی گل شکر ماست
خورشید زند تیغ و شود منکسف از ماه
آری چه عجب ماه به شکل سپر ماست
در خواب نبینند سلاطین زمانه
آن مال که عشر صله ی مختصر ماست
سیم و زر عالم همه دادیم بخلقان
زانجا که سخاهای کف با خطر ماست
وقتست کنون کز مه و خورشید ببخشم
کان راست چو سیم ما و این همچو زر ماست
المنة لله که ز بس رادی و مردی
ما در دل ملکیم و عدو در جگر ماست
بی رحمتی گر بود اندر همه عالم
هم رحمت ما داند کان بیخبر ماست
زان نام بزرگ ما بهرام شه آمد
کاندر کف بهرام حسام ظفر ماست
یا رب به رعیت تو به ارزانی مان دار
کاسایش ایشان ز مبارک نظر ماست
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح ابونصر احمد فرماید
آفتاب رای صاحب تخت بر جوزا نهاد
افسر پیروز بختش روی بر بالا نهاد
در دریای خداوندی ابو نصر احمد آنک
موکب بخت ابد بر منکب جوزا نهاد
آن خداوندی که بر حق پایه اقبال او
رأی عالی بر فراز گنبد اعلی نهاد
مشرق اقبال شد سیمای او گوئی که چرخ
تابش خورشید دولت را از آن سیما نهاد
حاسدان کردند قصد دولت باقی او
خلق چون باطل کند جائی که حق او را نهاد
مهتر کهتر نواز و سرور گردون محل
کافی نیکو خصال و خواجه زیبا نهاد
روح قدسی علم جوئی را رهی بر وی گشاد
عقل کلی را ز محرم زایراد وا نهاد؟
باد غماز از نهیب عدل او وقت سحر
در چمن دزدیده رفت و گام ناپیدا نهاد
نیست آگاه از نسیم خلق او در باغ لطف
آنکه دل بر نرگس شوخ و گل رعنا نهاد
شاه چون دیدش نکرد از دشمنش یاد و خرد
گوش کی دارد بلا چون چشم بر الا نهاد
غره شد گیتی که دادی ندهمش لیکن نداد
لاف زد گردون که گردن ننهمش اما نهاد
سوزیان ناید مگر از دست زر افشان او
چرخ گوئی جمله را بر مخلب عنقا نهاد
سوزیان را گوشه ای از روز جاه خویش دید
گوشه امروز را در توشه فردا نهاد
حکمتی بود اینکه چون در کار دنیا فرد گشت
درد دین را چون امانت در دل دانا نهاد
فیض حق هر جا که مردی یافت رخت آنجا کشید
شاه دین هر جا که بختی یافت تخت آنجا نهاد
بانگ رفقا بالقواریر آمد از گردون چو او
پای همت بر سر این طارم مینا نهاد
دایره کردار عالم بر طریق اتفاق
ملک را سر بر خط فرمان او عمدا نهاد
زخم شمشیرش کزو هرگز نزاد الا ظفر
هم به صورت هم به معنی خصم را چون لا نهاد
دشمن سرکش چو دیدش نرم گردن شد بلی
سیل تندی کم کند چون پای در دریا نهاد
ای سرافرازی که اندر کلک جادو طبع تو
گنبد خضرا به حق سر بر ید بیضا نهاد
گرتو هستی از جهان ور نیستی شاید که چرخ
بوی گل در خار و رنگ لاله در خارا نهاد
ابر نوروزی بر آمد وز سر تردامنی
در دهان نرگس تر لؤلؤ لالا نهاد
بنده هم دری ولیک از بحر طبع پاک خویش
کرد منظوم و به خدمت پیش مولانا نهاد
تا به باطل کس نیندیشد که آن حق ناشناس
دل دو تا کرد و ثنا و شکر نه یکتا نهاد
تا نگویند اینکه حق سبحانه اندر بدن
این امانت را که جان خوانند ناپیدا نهاد
دیر زی تا در پناه جاه تو ماند مصون
این امانت ها که ایزد در نهاد ما نهاد
افسر پیروز بختش روی بر بالا نهاد
در دریای خداوندی ابو نصر احمد آنک
موکب بخت ابد بر منکب جوزا نهاد
آن خداوندی که بر حق پایه اقبال او
رأی عالی بر فراز گنبد اعلی نهاد
مشرق اقبال شد سیمای او گوئی که چرخ
تابش خورشید دولت را از آن سیما نهاد
حاسدان کردند قصد دولت باقی او
خلق چون باطل کند جائی که حق او را نهاد
مهتر کهتر نواز و سرور گردون محل
کافی نیکو خصال و خواجه زیبا نهاد
روح قدسی علم جوئی را رهی بر وی گشاد
عقل کلی را ز محرم زایراد وا نهاد؟
باد غماز از نهیب عدل او وقت سحر
در چمن دزدیده رفت و گام ناپیدا نهاد
نیست آگاه از نسیم خلق او در باغ لطف
آنکه دل بر نرگس شوخ و گل رعنا نهاد
شاه چون دیدش نکرد از دشمنش یاد و خرد
گوش کی دارد بلا چون چشم بر الا نهاد
غره شد گیتی که دادی ندهمش لیکن نداد
لاف زد گردون که گردن ننهمش اما نهاد
سوزیان ناید مگر از دست زر افشان او
چرخ گوئی جمله را بر مخلب عنقا نهاد
سوزیان را گوشه ای از روز جاه خویش دید
گوشه امروز را در توشه فردا نهاد
حکمتی بود اینکه چون در کار دنیا فرد گشت
درد دین را چون امانت در دل دانا نهاد
فیض حق هر جا که مردی یافت رخت آنجا کشید
شاه دین هر جا که بختی یافت تخت آنجا نهاد
بانگ رفقا بالقواریر آمد از گردون چو او
پای همت بر سر این طارم مینا نهاد
دایره کردار عالم بر طریق اتفاق
ملک را سر بر خط فرمان او عمدا نهاد
زخم شمشیرش کزو هرگز نزاد الا ظفر
هم به صورت هم به معنی خصم را چون لا نهاد
دشمن سرکش چو دیدش نرم گردن شد بلی
سیل تندی کم کند چون پای در دریا نهاد
ای سرافرازی که اندر کلک جادو طبع تو
گنبد خضرا به حق سر بر ید بیضا نهاد
گرتو هستی از جهان ور نیستی شاید که چرخ
بوی گل در خار و رنگ لاله در خارا نهاد
ابر نوروزی بر آمد وز سر تردامنی
در دهان نرگس تر لؤلؤ لالا نهاد
بنده هم دری ولیک از بحر طبع پاک خویش
کرد منظوم و به خدمت پیش مولانا نهاد
تا به باطل کس نیندیشد که آن حق ناشناس
دل دو تا کرد و ثنا و شکر نه یکتا نهاد
تا نگویند اینکه حق سبحانه اندر بدن
این امانت را که جان خوانند ناپیدا نهاد
دیر زی تا در پناه جاه تو ماند مصون
این امانت ها که ایزد در نهاد ما نهاد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - دراین قصیده بهرام شاه را ستاید
ملک و دین شاهنشه از رای همایون پرورد
شمس را در سایه چتر همایون پرورد
خسرو جمشید فر بهرامشه کز یک نظر
گر بخواهد از غلامان صد فریدون پرورد
نیک خواهش را فلک تا قصر عیسی برکشد
بدسگالش را زمین در حجر قارون پرورد
ناوک غدار او دلها بحجت خون کند
خامه جادوی او جانها به افسون پرورد
گشته سد ره سایه پرورد همای دولتش
کش همی زیر پر افلاک بیرون پرورد
رحمت محض خدایست او مدان او را به دل
طبع عنصر آورد یا دور گردون پرورد
شد عروس دولتش زاب و دو چشمم جلوه گر
حسن لیلی را کمال عشق مجنون پرورد
گر خرد خلق مرا عطار کرد از غم سزد
زآنکه نقاش طبیعت مشک در خون پرورد
حاش لله کو چو گردون گر چه زو قادرتر است
خوار بگذارد شریفی را و بس دون پرورد
پیش از این بخت ار نمی پرورد اهل فضل را
چون درآمد قوت اقبال اکنون پرورد
غره نبود هر دروغی را که حاسد برکشد
اصل میجوئی سرائی را که هامون پرورد
پرورش میداد کار بنده را تا خصم گشت
عالمی و چون چنین شد آنگه افزون پرورد
این همه سیلند و تندی می کند از تیرگی
کو یکی دریا که زین سان در مکنون پرورد
کافر هر دو گواهی میدهد بر ساحری؟
گر به افسون جان اهل ربع مسکون پرورد
شاه را سر سبز بادا کی فتد از زمزمه
هر سحاب تازه آن چو؟ جیحون پرورد
تا نکرد این عدل رحمت خلق را روشن مگر
کان خداوند او بحجت بندگان چون پرورد
تا ز زلف و روی معشوقی گمان افتد چنانک
سایه مشکین همی خورشید گلگون پرورد
سایه خورشید عدلش باد گسترده چنانک
ملک و ملت را در ایام همایون پرورد
شمس را در سایه چتر همایون پرورد
خسرو جمشید فر بهرامشه کز یک نظر
گر بخواهد از غلامان صد فریدون پرورد
نیک خواهش را فلک تا قصر عیسی برکشد
بدسگالش را زمین در حجر قارون پرورد
ناوک غدار او دلها بحجت خون کند
خامه جادوی او جانها به افسون پرورد
گشته سد ره سایه پرورد همای دولتش
کش همی زیر پر افلاک بیرون پرورد
رحمت محض خدایست او مدان او را به دل
طبع عنصر آورد یا دور گردون پرورد
شد عروس دولتش زاب و دو چشمم جلوه گر
حسن لیلی را کمال عشق مجنون پرورد
گر خرد خلق مرا عطار کرد از غم سزد
زآنکه نقاش طبیعت مشک در خون پرورد
حاش لله کو چو گردون گر چه زو قادرتر است
خوار بگذارد شریفی را و بس دون پرورد
پیش از این بخت ار نمی پرورد اهل فضل را
چون درآمد قوت اقبال اکنون پرورد
غره نبود هر دروغی را که حاسد برکشد
اصل میجوئی سرائی را که هامون پرورد
پرورش میداد کار بنده را تا خصم گشت
عالمی و چون چنین شد آنگه افزون پرورد
این همه سیلند و تندی می کند از تیرگی
کو یکی دریا که زین سان در مکنون پرورد
کافر هر دو گواهی میدهد بر ساحری؟
گر به افسون جان اهل ربع مسکون پرورد
شاه را سر سبز بادا کی فتد از زمزمه
هر سحاب تازه آن چو؟ جیحون پرورد
تا نکرد این عدل رحمت خلق را روشن مگر
کان خداوند او بحجت بندگان چون پرورد
تا ز زلف و روی معشوقی گمان افتد چنانک
سایه مشکین همی خورشید گلگون پرورد
سایه خورشید عدلش باد گسترده چنانک
ملک و ملت را در ایام همایون پرورد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
این منم یارب که چرخم سوی اختر می کشد
چشمه روشن ز خاک تیره ام بر می کشد
این منم یارب که از خاکم سوی بالا چو آب
دور این گردنده دولاب مدور می کشد
این منم کاختر بصد خواری مرا بر در گذاشت
بازم اکنون با هزاران ناز در بر می کشد
در زمین هر لحظه چون قارون فروتر می شدم
چون مسیحم هر دم اکنون چرخ برتر می کشد
این همایون حضرت سلطان و این چشم من است
کان مبارک خاک را چون توتیا در می کشد
یاربم توفیق خدمت ده که بختم بنده وار
سوی سلطان سلاطین شاه سنجر می کشد
آنکه از طبعش به منت بحر مایه می برد
وانکه از جودش به دامن ابر گوهر می کشد
تیغ رای او سپر از مهر انور می کند
تیر عزم او کمان در چرخ اخضر می کشد
از خداوندی قدم بر هفت گردون می نهد
وز جوانمردی قلم بر هفت کشور می کشد
بانگ کوسش حلقه اندر گوش نصرت می کند
گرد خیلش سرمه اندر چشم اختر می کشد
در تاجش را فلک در عقد انجم می نهد
باز چترش را ملک در زیر شهپر می کشد
روز چون خورشید و ذره شب چو ماه و اختران
می رود در ملک و بی اندازه لشکر می کشد
خورد بر تخت سلیمان آب حیوان همچو خضر
چیست مطلوبش که لشکر چون سکندر می کشد
ای که موکب همتت بر چرخ اعظم می برد
وی که دامن طالعت بر سعد اکبر می کشد
خان ترکستان ز خوان تو ذخیره می نهد
رای هندوستان برای تو نفس بر می کشد
دوستکامی یافت از تو زهره بربط نواز
لاجرم آب حیات اینک به ساغر می کشد
خدمتی تا سوی دربار تو خاقان می برد
غاشیه پیش سر اسب تو قیصر می کشد
ماه موسی دست شد هارون لشکرهای تو
زان جلاجلهای گردان منور می کشد
راست پنداری عطارد نامه فتحت نوشت
زان کمر شمشیر زرینش دو پیکر می کشد
حکم و فتوی سعادت را قلم در دست تست
مشتری زان طیلسان از شرم در سر می کشد
وین عجایب تر که تا خطبه به نامت بشنود
آسمان این هفت پایه پیش منبر می کشد
آفتاب کیمیاگر تا ببخشی کوه کوه
ذره ذره سوی کانها از عدم زر می کشد
تا مگر مریخ خونی را سلح داری دهی
گرچه گوئی یا نه بر خصمانت خنجر می کشد
خرقه پوشیده کیوان بس کبود و هر زمان
روی زرد حاسدت را نیل دیگر می کشد
صدق بوبکریت بر عدل عمر دارد همی
شرم عثمانیت سوی علم حیدر می کشد
خسروا بنده حسن را دولت جاوید تو
سوی درگاه تو شاه بنده پرور می کشد
بلبل فضل است لیک از بهر داغ بندگیت
هر زمانی دل سوی طوق کبوتر می کشد
بهر تو کانی اگر چه نیست خاطر می کند
پیش تو جانی اگر چه نیست در خور می کشد
در ثنا شیرین زبان و در دعا روشن دل است
هم بدین جرمش فلک در آب و آذر می کشد
گر زبانش شکر و دل شمع شد او هم کشد
آن عنا کز آب و آذر شمع و شکر می کشد
تا فلک هر شب نماید حقه آیینه گون
و اندر آن حقه هزاران زر و زیور می کشد
زیور تاج و سریر و حیلت چتر تو باد
هر گهر کین حقه آیینه پیکر می کشد
گر جهان از عدل شاه آسوده شد بس دور نیست
هر که دردی می کشد از بهر درمان می کشد
هر که جان دارد برو شه را حقوق نعمت است
کفر باشد هر که بر حق خط نسیان می کشد
چرخ تاوان دار بود از جور های ما مضی
الحق اندر عهد شه انصاف تاوان می کشد
چشمه روشن ز خاک تیره ام بر می کشد
این منم یارب که از خاکم سوی بالا چو آب
دور این گردنده دولاب مدور می کشد
این منم کاختر بصد خواری مرا بر در گذاشت
بازم اکنون با هزاران ناز در بر می کشد
در زمین هر لحظه چون قارون فروتر می شدم
چون مسیحم هر دم اکنون چرخ برتر می کشد
این همایون حضرت سلطان و این چشم من است
کان مبارک خاک را چون توتیا در می کشد
یاربم توفیق خدمت ده که بختم بنده وار
سوی سلطان سلاطین شاه سنجر می کشد
آنکه از طبعش به منت بحر مایه می برد
وانکه از جودش به دامن ابر گوهر می کشد
تیغ رای او سپر از مهر انور می کند
تیر عزم او کمان در چرخ اخضر می کشد
از خداوندی قدم بر هفت گردون می نهد
وز جوانمردی قلم بر هفت کشور می کشد
بانگ کوسش حلقه اندر گوش نصرت می کند
گرد خیلش سرمه اندر چشم اختر می کشد
در تاجش را فلک در عقد انجم می نهد
باز چترش را ملک در زیر شهپر می کشد
روز چون خورشید و ذره شب چو ماه و اختران
می رود در ملک و بی اندازه لشکر می کشد
خورد بر تخت سلیمان آب حیوان همچو خضر
چیست مطلوبش که لشکر چون سکندر می کشد
ای که موکب همتت بر چرخ اعظم می برد
وی که دامن طالعت بر سعد اکبر می کشد
خان ترکستان ز خوان تو ذخیره می نهد
رای هندوستان برای تو نفس بر می کشد
دوستکامی یافت از تو زهره بربط نواز
لاجرم آب حیات اینک به ساغر می کشد
خدمتی تا سوی دربار تو خاقان می برد
غاشیه پیش سر اسب تو قیصر می کشد
ماه موسی دست شد هارون لشکرهای تو
زان جلاجلهای گردان منور می کشد
راست پنداری عطارد نامه فتحت نوشت
زان کمر شمشیر زرینش دو پیکر می کشد
حکم و فتوی سعادت را قلم در دست تست
مشتری زان طیلسان از شرم در سر می کشد
وین عجایب تر که تا خطبه به نامت بشنود
آسمان این هفت پایه پیش منبر می کشد
آفتاب کیمیاگر تا ببخشی کوه کوه
ذره ذره سوی کانها از عدم زر می کشد
تا مگر مریخ خونی را سلح داری دهی
گرچه گوئی یا نه بر خصمانت خنجر می کشد
خرقه پوشیده کیوان بس کبود و هر زمان
روی زرد حاسدت را نیل دیگر می کشد
صدق بوبکریت بر عدل عمر دارد همی
شرم عثمانیت سوی علم حیدر می کشد
خسروا بنده حسن را دولت جاوید تو
سوی درگاه تو شاه بنده پرور می کشد
بلبل فضل است لیک از بهر داغ بندگیت
هر زمانی دل سوی طوق کبوتر می کشد
بهر تو کانی اگر چه نیست خاطر می کند
پیش تو جانی اگر چه نیست در خور می کشد
در ثنا شیرین زبان و در دعا روشن دل است
هم بدین جرمش فلک در آب و آذر می کشد
گر زبانش شکر و دل شمع شد او هم کشد
آن عنا کز آب و آذر شمع و شکر می کشد
تا فلک هر شب نماید حقه آیینه گون
و اندر آن حقه هزاران زر و زیور می کشد
زیور تاج و سریر و حیلت چتر تو باد
هر گهر کین حقه آیینه پیکر می کشد
گر جهان از عدل شاه آسوده شد بس دور نیست
هر که دردی می کشد از بهر درمان می کشد
هر که جان دارد برو شه را حقوق نعمت است
کفر باشد هر که بر حق خط نسیان می کشد
چرخ تاوان دار بود از جور های ما مضی
الحق اندر عهد شه انصاف تاوان می کشد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح سلطان سنجر گوید
جهان را شاه فرخ پی چنین باید چنین باید
که خلق عالم اندر سایه عدلش بیاساید
خجسته رای او در ملک راه فتنه بر بندد
مبارک روی او از خلق کار بسته بگشاید
چو دریا طبع او رادی کند دایم غنی ماند
چو گردون کار او گردان بود لیکن نفرساید
گهی بر صفحه افلاک نقش جود بنگارد
گهی ز آیینه انصاف رنگ بخل بزداید
ولی را گر عطا باید عدو را گر خطا افتد
خدا و خلق داند کان ببخشد وین ببخشاید
چنان از ظالمان بربود باسش دل که در عالم
ندارد کهربا زهره که پرکاه برباید
خه ای برنا جوان بختی که در صد قرن تا زین پس
نظیرت در جهان کهل چرخ پیر ننماید
سعادت چشم بگشاده که تا رویت کجا بیند
زمانه گوش بنهاده که تا رایت چه فرماید
شب و روز بهار آمد بداندیش و نکو خواهت
که او می کاهد و از کاهش او این بیفزاید
ثنا گوید بآواز بلندت ابر از آن چون من
ز یمن مدح تو پهلو همی بر آسمان ساید
شهنشاها تو کوه حلمی و چون گویمت مدحی
چو کوهی در صدا گوئی ز من بی من سخن زاید
یکی آن آرزو دارم که سنجی مادحانت را
که تاخود مر ترا چون من که باشد آنکه بستاید
ز مدحت طبع من الحمدالله صفوتی دارد
مباد آنروز کو رامدحت هر کس بیالاید
بگویم چیست ای شاه جهان من بنده را بر خود
دو شکل افتاده هر ساعت بیکسو طبع بگراید
چو از جود تو اندیشم خرد گوید شدی قارون
چو از حال خود اندیشم امل گوید که بباید
هزاران کس ز انعامت بر آسود و مرفه شد
مرا شایستگی بیش است اگر منهم شوم شاید
چو تو اندر همه عالم کجا آید پدید ای شه
اگر بس بنده مخلص ز انعامت پدید آید
بزی در ظل سرسبزی و ملک آرای چندانی
که تیغ آفتاب از نور گیتی را بپیراید
که خلق عالم اندر سایه عدلش بیاساید
خجسته رای او در ملک راه فتنه بر بندد
مبارک روی او از خلق کار بسته بگشاید
چو دریا طبع او رادی کند دایم غنی ماند
چو گردون کار او گردان بود لیکن نفرساید
گهی بر صفحه افلاک نقش جود بنگارد
گهی ز آیینه انصاف رنگ بخل بزداید
ولی را گر عطا باید عدو را گر خطا افتد
خدا و خلق داند کان ببخشد وین ببخشاید
چنان از ظالمان بربود باسش دل که در عالم
ندارد کهربا زهره که پرکاه برباید
خه ای برنا جوان بختی که در صد قرن تا زین پس
نظیرت در جهان کهل چرخ پیر ننماید
سعادت چشم بگشاده که تا رویت کجا بیند
زمانه گوش بنهاده که تا رایت چه فرماید
شب و روز بهار آمد بداندیش و نکو خواهت
که او می کاهد و از کاهش او این بیفزاید
ثنا گوید بآواز بلندت ابر از آن چون من
ز یمن مدح تو پهلو همی بر آسمان ساید
شهنشاها تو کوه حلمی و چون گویمت مدحی
چو کوهی در صدا گوئی ز من بی من سخن زاید
یکی آن آرزو دارم که سنجی مادحانت را
که تاخود مر ترا چون من که باشد آنکه بستاید
ز مدحت طبع من الحمدالله صفوتی دارد
مباد آنروز کو رامدحت هر کس بیالاید
بگویم چیست ای شاه جهان من بنده را بر خود
دو شکل افتاده هر ساعت بیکسو طبع بگراید
چو از جود تو اندیشم خرد گوید شدی قارون
چو از حال خود اندیشم امل گوید که بباید
هزاران کس ز انعامت بر آسود و مرفه شد
مرا شایستگی بیش است اگر منهم شوم شاید
چو تو اندر همه عالم کجا آید پدید ای شه
اگر بس بنده مخلص ز انعامت پدید آید
بزی در ظل سرسبزی و ملک آرای چندانی
که تیغ آفتاب از نور گیتی را بپیراید
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
زهی رفیع محلت برون ز حد قیاس
بنای دولت و دین را قوی نهاده اساس
گشاده مهر تو چون ابر چشمهای امید
کشیده کین تو چون برق دشنهای هراس
مضاء رأی تو چون گوهر ظفر بنمود
خرد بدید که از برق چون جهد الماس
بحق گزید ترا روزگار بر همه خلق
غلط نکرد زهی روزگار مرد شناس
بخواه جام که سر چرب کرد خصم ترا
بشیشه تهی این آبگینه رنگ خراس
موافقان را بأست نمالد و چه عجب
در آسیای فلک سنبله نگردد آس
به پیش خلق تو نرگس چو باد پیماید
بدان که بر کف زرین نهاد سیمین طاس
ز خلق و خلق تو هر لحظه مژده برسید
به بارگاه دل از شاه راه پنج حواس
مدان که فتنه بخسبد در این زمانه و لیک
ز عدل تست که باری شده است در فرناس
عدو چو گشت فضولی حقیرتر گردد
که تعبیه است کمی در فزونی آماس
بزرگوارا در بند قومی افتادم
که نقد رایجشان هست مختصر افلاس
نه ناطق و همه منطق فروش چون طوطی
نه مردم و همه مردم نهاد چون نسناس
سیه سر و دو زبان لیک گنک چون خامه
سپید کار و دو روی و ضعیف چون قرطاس
گناه کردن هر خس بدان همی نرسد
که عذر خواهد و خواهد که در دهد ریواس
چو مه که توزی بگدازد و به صد منت
ز ماهتاب جهان را عوض دهد کرباس
تو پاکزاده مبادا از آن گروه نه ای
که منع جود تو باشد نتیجه وسواس
همیشه تا که نماید قمر ز سبزه چرخ
گهی چو سیمین خرمن گهی چو سیمین داس
دل حسود تو نالان و مضطرب بادا
ز تیر حادثه مانند سینه بر جاس
بنای دولت و دین را قوی نهاده اساس
گشاده مهر تو چون ابر چشمهای امید
کشیده کین تو چون برق دشنهای هراس
مضاء رأی تو چون گوهر ظفر بنمود
خرد بدید که از برق چون جهد الماس
بحق گزید ترا روزگار بر همه خلق
غلط نکرد زهی روزگار مرد شناس
بخواه جام که سر چرب کرد خصم ترا
بشیشه تهی این آبگینه رنگ خراس
موافقان را بأست نمالد و چه عجب
در آسیای فلک سنبله نگردد آس
به پیش خلق تو نرگس چو باد پیماید
بدان که بر کف زرین نهاد سیمین طاس
ز خلق و خلق تو هر لحظه مژده برسید
به بارگاه دل از شاه راه پنج حواس
مدان که فتنه بخسبد در این زمانه و لیک
ز عدل تست که باری شده است در فرناس
عدو چو گشت فضولی حقیرتر گردد
که تعبیه است کمی در فزونی آماس
بزرگوارا در بند قومی افتادم
که نقد رایجشان هست مختصر افلاس
نه ناطق و همه منطق فروش چون طوطی
نه مردم و همه مردم نهاد چون نسناس
سیه سر و دو زبان لیک گنک چون خامه
سپید کار و دو روی و ضعیف چون قرطاس
گناه کردن هر خس بدان همی نرسد
که عذر خواهد و خواهد که در دهد ریواس
چو مه که توزی بگدازد و به صد منت
ز ماهتاب جهان را عوض دهد کرباس
تو پاکزاده مبادا از آن گروه نه ای
که منع جود تو باشد نتیجه وسواس
همیشه تا که نماید قمر ز سبزه چرخ
گهی چو سیمین خرمن گهی چو سیمین داس
دل حسود تو نالان و مضطرب بادا
ز تیر حادثه مانند سینه بر جاس
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - ایضا سلطان بهرام شاه غزنوی را مدح کند
گل دل بشکفد ز دیدارش
دل گل بشکفد ز رخسارش
بخت ما را فکند در دامش
حسن خود را نهاد بر بارش
از لطیفی که آفرید خدای
آن تن نازک ستمکارش
تیزتر ننگرم در او که کند
تیزی یک نظر هم افکارش
تا نبندد نقاب نتوان دید
از تجلی نور دیدارش
گل او بود و بس که خار نداشت
هم بنگذاشتند بی خارش
لیک اینک نگاه کن که همی
سبزه چون بر دمد ز گلزارش
آینه نیکوئی است عارض او
آه کاغاز کرد زنگارش
کبک بر خود بخندد ار خندد
پیش آن چابکی ز رفتارش
دلم از کف گرفته بودی هم
گر نبودی به جان خریدارش
همه قصدش بکار زار من است
من چنین زار گشته در کارش
بار جورش به جان کشم چه کنم
که مرا نیست ترک آزارش
دل ما گر چه کم نگهدارد
یارب از فتنها نگهدارش
ای به جائی رسیده کار رخت
که به جان است جان خریدارش
تن چو تن در تو داد بپذیرش
دل چو دل در تو بست مگذارش
بر دل نیک من مخور زنهار
که به جان داد شاه زنهارش
شاه بهارم شاه بن مسعود
که سزد چرخ صفه بارش
ملک ثابت ز تیغ لرزانش
فتنه خفته ز عدل بیدارش
از حشم اندکست بیشترش
وز درم اندک است بسیارش
او جهان را به عدل یاری کرد
باد هم کردگار او یارش
دل گل بشکفد ز رخسارش
بخت ما را فکند در دامش
حسن خود را نهاد بر بارش
از لطیفی که آفرید خدای
آن تن نازک ستمکارش
تیزتر ننگرم در او که کند
تیزی یک نظر هم افکارش
تا نبندد نقاب نتوان دید
از تجلی نور دیدارش
گل او بود و بس که خار نداشت
هم بنگذاشتند بی خارش
لیک اینک نگاه کن که همی
سبزه چون بر دمد ز گلزارش
آینه نیکوئی است عارض او
آه کاغاز کرد زنگارش
کبک بر خود بخندد ار خندد
پیش آن چابکی ز رفتارش
دلم از کف گرفته بودی هم
گر نبودی به جان خریدارش
همه قصدش بکار زار من است
من چنین زار گشته در کارش
بار جورش به جان کشم چه کنم
که مرا نیست ترک آزارش
دل ما گر چه کم نگهدارد
یارب از فتنها نگهدارش
ای به جائی رسیده کار رخت
که به جان است جان خریدارش
تن چو تن در تو داد بپذیرش
دل چو دل در تو بست مگذارش
بر دل نیک من مخور زنهار
که به جان داد شاه زنهارش
شاه بهارم شاه بن مسعود
که سزد چرخ صفه بارش
ملک ثابت ز تیغ لرزانش
فتنه خفته ز عدل بیدارش
از حشم اندکست بیشترش
وز درم اندک است بسیارش
او جهان را به عدل یاری کرد
باد هم کردگار او یارش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح محمود بن محمدخان خواهر زاده سلطان سنجر گوید
فسانه گشت بیک بار داستان کرم
بریده شد پی حاجت ز آستان کرم
برون ز قبه میناست بارگاه وفا
ورای خانه عنقاست آشیان کرم
ز بار هر خس بگسست بارگی هنر
ز سنگ هر سگ بشکست استخوان کرم
مجوی گوهر آزادگی که زیر زمین
چو گنج قارون پنهان شده است کان کرم
گمان مبر که هلال هنر بزرگ شود
از آنکه خرد شکسته است آسمان کرم
کرم مگوی که جز در میان سبزه باغ
همی به خواب نبیند کسی نشان کرم
به بوی فضل و کرم خانمان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خان و مان کرم
عجب مدار که شد کند خاطر تیزم
که تیغ خاطر چو بیست بی فسان کرم
به آب و دانه چو من بلبلی بیرزیدی
اگر نبودی پژمرده بوستان کرم
ز حد ببردم نی نی هنوز سر مستست
ز جام جود و سخا طبع شادمان کرم
هنوز فائده هست در وجود هنر
هنوز منطقه هست در میان کرم
بفر دولت خاقان جمال دولت و دین
که نوک خامه او هست ترجمان کرم
کریم عادل محمود بن محمد آنک
که هست غایت سوگند او به جان کرم
موفقی که برای مضاء حاجت خلق
نشانده بر ره امید دیدبان کرم
صنایعی که شد از جود او یقین خرد
خدای داند اگر گشت در گمان کرم
خهی ذخیره دولت ز روزگار بزرگ
زهی فرشته رحمت ز خاندان کرم
توئی به همت بسیار گنج دار علوم
توئی به دولت بیدار پاسبان کرم
توئی به باغ شرف سبزه و بهار امید
توئی که چشم بدت دور قهرمان کرم
نه جز هوای تو سریست در ضمیر خرد
نه جز دعای تو وردیست در زبان کرم
بگاه عدل توئی خصم جان ستان ستم
بگاه فضل توئی یار مهربان کرم
برای قلب کرم می نهند مال حرام
توئی که مال حلال تو هست آن کرم
فلک نیاوردم زیر پای همچو رکاب
اگر تو تاب دهی سوی من عنان کرم
درین زمانه توئی آب خواه و دست بشوی
که بر بساط تو بتوان شکست نان کرم
بعشق بلبل طبعم کجا زند دستان
چو از رخ تو شکفت است گلستان کرم
چو آفتاب ز مشرق همی توئی که همی
برآوری سر همت ز بادبان کرم
بساز کار افاضل و گرنه چون دگران
تو هم بگوی که بیزارم از ضمان کرم
همیشه تا چو فرود آید از فلک عیسی
بلطف زنده کند نام جاودان کرم
تو باش مهدی جانها که کار اهل هنر
به جان رسید در این آخر الزمان کرم
هزار منت حق را که خطبه و سکه
بنام مجلس عالیست در جهان کرم
زهی یگانه که هر ساعتی طلوع کند
بر آسمان معالیت اختران کرم
بریده شد پی حاجت ز آستان کرم
برون ز قبه میناست بارگاه وفا
ورای خانه عنقاست آشیان کرم
ز بار هر خس بگسست بارگی هنر
ز سنگ هر سگ بشکست استخوان کرم
مجوی گوهر آزادگی که زیر زمین
چو گنج قارون پنهان شده است کان کرم
گمان مبر که هلال هنر بزرگ شود
از آنکه خرد شکسته است آسمان کرم
کرم مگوی که جز در میان سبزه باغ
همی به خواب نبیند کسی نشان کرم
به بوی فضل و کرم خانمان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خان و مان کرم
عجب مدار که شد کند خاطر تیزم
که تیغ خاطر چو بیست بی فسان کرم
به آب و دانه چو من بلبلی بیرزیدی
اگر نبودی پژمرده بوستان کرم
ز حد ببردم نی نی هنوز سر مستست
ز جام جود و سخا طبع شادمان کرم
هنوز فائده هست در وجود هنر
هنوز منطقه هست در میان کرم
بفر دولت خاقان جمال دولت و دین
که نوک خامه او هست ترجمان کرم
کریم عادل محمود بن محمد آنک
که هست غایت سوگند او به جان کرم
موفقی که برای مضاء حاجت خلق
نشانده بر ره امید دیدبان کرم
صنایعی که شد از جود او یقین خرد
خدای داند اگر گشت در گمان کرم
خهی ذخیره دولت ز روزگار بزرگ
زهی فرشته رحمت ز خاندان کرم
توئی به همت بسیار گنج دار علوم
توئی به دولت بیدار پاسبان کرم
توئی به باغ شرف سبزه و بهار امید
توئی که چشم بدت دور قهرمان کرم
نه جز هوای تو سریست در ضمیر خرد
نه جز دعای تو وردیست در زبان کرم
بگاه عدل توئی خصم جان ستان ستم
بگاه فضل توئی یار مهربان کرم
برای قلب کرم می نهند مال حرام
توئی که مال حلال تو هست آن کرم
فلک نیاوردم زیر پای همچو رکاب
اگر تو تاب دهی سوی من عنان کرم
درین زمانه توئی آب خواه و دست بشوی
که بر بساط تو بتوان شکست نان کرم
بعشق بلبل طبعم کجا زند دستان
چو از رخ تو شکفت است گلستان کرم
چو آفتاب ز مشرق همی توئی که همی
برآوری سر همت ز بادبان کرم
بساز کار افاضل و گرنه چون دگران
تو هم بگوی که بیزارم از ضمان کرم
همیشه تا چو فرود آید از فلک عیسی
بلطف زنده کند نام جاودان کرم
تو باش مهدی جانها که کار اهل هنر
به جان رسید در این آخر الزمان کرم
هزار منت حق را که خطبه و سکه
بنام مجلس عالیست در جهان کرم
زهی یگانه که هر ساعتی طلوع کند
بر آسمان معالیت اختران کرم
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
ای رایت آفتاب و محلت بر آسمان
راضی همیشه از تو خدای و خدایگان
ای بر هزار میر و ملک تاج افتخار
وی با دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو میغ کند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
گاهی بود ز هول گمان اجل یقین
گاهی بود ز بیم یقین امل گمان
آن در شکست پای امل را ز کوی دل
وین برگشاد دست اجل را به سوی جان
جویند جای فتنه دلیران جنگجوی
سازند کار کینه شجاعان کاردان
جان را شود ز هیبت گرز تو دل سبک
دل را بود ز ضربت رمح تو سرگران
گرزت چنان بکوبد خصم ترا بحرب
کش از مسام جوشد خون مغز از استخوان
گوئی که شرزه شیر گشاید همی کمین
روزی که در شکار شها در کشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز سهم تو ترکش ز دوکدان
ای جفت رای پاک ترا همت بلند
وی یار عقل پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی حضرت عالی نهاد روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان
بسته میان خدمت صدر رفیع تو
بگشاده بر مدیح دل آویز تو زبان
یابد اگر قبول خداوند بی خلاف
خالی شود هوای دل بنده از هوان
تایید گل نگردد و شمشاد یاسمن
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بها به پای
واندر سرای جاه و جلال و بقا بمان
از باد گرز خاک ضلالت به باد ده
وز آب تیغ آتش فتنه فرو نشان
راضی همیشه از تو خدای و خدایگان
ای بر هزار میر و ملک تاج افتخار
وی با دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو میغ کند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
گاهی بود ز هول گمان اجل یقین
گاهی بود ز بیم یقین امل گمان
آن در شکست پای امل را ز کوی دل
وین برگشاد دست اجل را به سوی جان
جویند جای فتنه دلیران جنگجوی
سازند کار کینه شجاعان کاردان
جان را شود ز هیبت گرز تو دل سبک
دل را بود ز ضربت رمح تو سرگران
گرزت چنان بکوبد خصم ترا بحرب
کش از مسام جوشد خون مغز از استخوان
گوئی که شرزه شیر گشاید همی کمین
روزی که در شکار شها در کشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز سهم تو ترکش ز دوکدان
ای جفت رای پاک ترا همت بلند
وی یار عقل پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی حضرت عالی نهاد روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان
بسته میان خدمت صدر رفیع تو
بگشاده بر مدیح دل آویز تو زبان
یابد اگر قبول خداوند بی خلاف
خالی شود هوای دل بنده از هوان
تایید گل نگردد و شمشاد یاسمن
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بها به پای
واندر سرای جاه و جلال و بقا بمان
از باد گرز خاک ضلالت به باد ده
وز آب تیغ آتش فتنه فرو نشان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح صاحب نظام الملک ابو جعفر محمدبن عبدالمجید
نسیم عدل همی آید از هوای جهان
شعاع بخت همی تابد از لقای جهان
گزارد مژده میمون صدا خروس فلک
فکند سایه خورشید بر همای جهان
جز او که جای ندارد نداند اینکه چه کرد
خدایگان جهان از کرم به جای جهان
سزد که دولت و دین هر دو تهنیت گویند
خدایگان جهان را بکدخدای جهان
نظام ملک محمد که یمن صورت او
خجسته آمد بر ملک پادشای جهان
ز کار بسته منال و عنان گشاده ببین
که نقشبندی او شد گره گشای جهان
مگوی جز فلک مستقیم کلکش را
چو دیدی از روشش خط استوای جهان
ضمان شده است جهان را بقای او ورنه
چه اعتماد توان کرد بر بقای جهان
شد آن چنانک همه بانگ نام او شنوی
اگر به صخره صما رسد صدای جهان
چو سایه پس رو او باش سال و مه همه عمر
چو آفتاب همی کرد پیشوای جهان
از آن نبود جهان را وفا که اهل نداشت
کنون که یافت ببین تا ابد وفای جهان
خهی ز نوک قلم صد هزار در و گهر
فرو گشاده برشته بهر قبای جهان
فلک مراد تو دارد خهی مراد فلک
جهان هوای تو دارد زهی هوای جهان
تو آمدی بسزا صاحب جهان ورنی
نکرده بود مهیا فلک سزای جهان
نعوذ بالله اگر نه سر جهان شدئی
نیامدی به زمین تا به حشر پای جهان
سزد که رای تو آیینه دار غیب آمد
که هست رای تو جام جهان نمای جهان
امید گشت و دل آسوده شد چو سایه فکند
درخت بخت تو بر بوستان سرای جهان
اگر که نبود عالم مباش باکی نیست
که هست همت عالی تو و رای جهان
بخر ز غصه جهان را و هم تو کن آزاد
سزا بود تو خداوند را ولای جهان
به آب عدل نشان گرد فتنه را کز ظلم
شکسته دانه دل دور آسیای جهان
دریغ گوهر آزادگی و در سخن
به بی زری شده زین چرخ مهره سای جهان
در آشنائی این چرخ موج زن کم کوش
که غرقه گشته نمیرد در آشنای جهان
دلم سراسر خوش بود چون گل و اکنون
ز خون چو لاله لبالب شد از جفای جهان
جهان ز در ضمیرم ببست پیرایه
اگر از آن درماند یتیم وای جهان
مراست ملک سخن مطلق و تو میدانی
وگر ندانی داند همی خدای جهان
به کیمیای کرم خاک آز را زر کن
که هیچ گرد نخیزد ز کیمیای جهان
همیشه تا گل و بلبل به جلوه گاه بهار
کنند ساخته برگ و نوا برای جهان
جمال چون گل و لفظ چو بلبلت بادا
چنانکه سازد این برگ و آن نوای جهان
شعاع بخت همی تابد از لقای جهان
گزارد مژده میمون صدا خروس فلک
فکند سایه خورشید بر همای جهان
جز او که جای ندارد نداند اینکه چه کرد
خدایگان جهان از کرم به جای جهان
سزد که دولت و دین هر دو تهنیت گویند
خدایگان جهان را بکدخدای جهان
نظام ملک محمد که یمن صورت او
خجسته آمد بر ملک پادشای جهان
ز کار بسته منال و عنان گشاده ببین
که نقشبندی او شد گره گشای جهان
مگوی جز فلک مستقیم کلکش را
چو دیدی از روشش خط استوای جهان
ضمان شده است جهان را بقای او ورنه
چه اعتماد توان کرد بر بقای جهان
شد آن چنانک همه بانگ نام او شنوی
اگر به صخره صما رسد صدای جهان
چو سایه پس رو او باش سال و مه همه عمر
چو آفتاب همی کرد پیشوای جهان
از آن نبود جهان را وفا که اهل نداشت
کنون که یافت ببین تا ابد وفای جهان
خهی ز نوک قلم صد هزار در و گهر
فرو گشاده برشته بهر قبای جهان
فلک مراد تو دارد خهی مراد فلک
جهان هوای تو دارد زهی هوای جهان
تو آمدی بسزا صاحب جهان ورنی
نکرده بود مهیا فلک سزای جهان
نعوذ بالله اگر نه سر جهان شدئی
نیامدی به زمین تا به حشر پای جهان
سزد که رای تو آیینه دار غیب آمد
که هست رای تو جام جهان نمای جهان
امید گشت و دل آسوده شد چو سایه فکند
درخت بخت تو بر بوستان سرای جهان
اگر که نبود عالم مباش باکی نیست
که هست همت عالی تو و رای جهان
بخر ز غصه جهان را و هم تو کن آزاد
سزا بود تو خداوند را ولای جهان
به آب عدل نشان گرد فتنه را کز ظلم
شکسته دانه دل دور آسیای جهان
دریغ گوهر آزادگی و در سخن
به بی زری شده زین چرخ مهره سای جهان
در آشنائی این چرخ موج زن کم کوش
که غرقه گشته نمیرد در آشنای جهان
دلم سراسر خوش بود چون گل و اکنون
ز خون چو لاله لبالب شد از جفای جهان
جهان ز در ضمیرم ببست پیرایه
اگر از آن درماند یتیم وای جهان
مراست ملک سخن مطلق و تو میدانی
وگر ندانی داند همی خدای جهان
به کیمیای کرم خاک آز را زر کن
که هیچ گرد نخیزد ز کیمیای جهان
همیشه تا گل و بلبل به جلوه گاه بهار
کنند ساخته برگ و نوا برای جهان
جمال چون گل و لفظ چو بلبلت بادا
چنانکه سازد این برگ و آن نوای جهان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در مدح ابوالفتح دولت شاه بن بهرام شاه گوید
تا بر سر ولایت خویش آمدست شاه
گوئی به اوج در شرف است آفتاب و ماه
آن کامکار مشرق و آن شهریار هند
آن اختیار دولت و آن افتخار جاه
والا جلال دولت دولتشه شجاع
آن آفتاب با کله و سایه اله
زو شرع با جلالت و زو شرک با فزع
زو ملک با طراوت و زو عدل در پناه
از ابر کف او چه عجب گر چو خط دوست
گیرد کنار چشمه خورشید را گیاه
ای گشته در هوای تو هر صبح بر فلک
آیینه که خیزد ازو صد هزار آه
کام و مراد تاجی و جان و سر سریر
روی و رخ سپهری و پشت و دل سپاه
گردون کامگاری بر حلقه کمر
خورشید روزگاری در سایه کلاه
در داد شاعران را لطفت ز خاص و عام
پرسید مجرمان را لطف تو از گناه
روی جهان چنین که ز رای تو شد سپید
ترسم که هم نماند خال بتان سیاه
جز روی خصم رأی تو نگذاشت ظلمتی
گم کی شود ز چشمه خورشید ظل ماه
بر دعوی که بنده اخلاق تست باغ
آرد زبان سوسن آزاده را گواه
شاها چو ملک یافت ترا بهتر از همه
چون مهر سرخ روی ترا کرد پادشاه
بردم گمان که همچو ثریا سیاه را
خورشید جمله کرد فرستاد پیش شاه
شاها خدایگانا دانی که پیش از این
از بنده یاد کردی رای تو گاهگاه
زادی ز استماع ثنای منت نشاط
بودی باصطناع ثنای توام پناه
اکنون همی نپرسی از بنده سال سال
زان پس که می رساند مدح تو ماه ماه
در سلک بندگانت دگر گرچه نیستم
در سلک بارگاه توام هست آب و جاه
والله که هر زمان چو سوی کعبه هم ز دور
بوسم زمین تربیت بارگاه شاه
گر بینمی هر آینه یک یک ببوسمی
هر روز نعل سم سمندت میان راه
چندانکه مشرکان را نحس است بدسگال
چندانکه مؤمنان را سعد است نیک خواه
از سعد باد کار نکوخواه تو به کام
وز نحس باد حال بداندیش تو تباه
گوئی به اوج در شرف است آفتاب و ماه
آن کامکار مشرق و آن شهریار هند
آن اختیار دولت و آن افتخار جاه
والا جلال دولت دولتشه شجاع
آن آفتاب با کله و سایه اله
زو شرع با جلالت و زو شرک با فزع
زو ملک با طراوت و زو عدل در پناه
از ابر کف او چه عجب گر چو خط دوست
گیرد کنار چشمه خورشید را گیاه
ای گشته در هوای تو هر صبح بر فلک
آیینه که خیزد ازو صد هزار آه
کام و مراد تاجی و جان و سر سریر
روی و رخ سپهری و پشت و دل سپاه
گردون کامگاری بر حلقه کمر
خورشید روزگاری در سایه کلاه
در داد شاعران را لطفت ز خاص و عام
پرسید مجرمان را لطف تو از گناه
روی جهان چنین که ز رای تو شد سپید
ترسم که هم نماند خال بتان سیاه
جز روی خصم رأی تو نگذاشت ظلمتی
گم کی شود ز چشمه خورشید ظل ماه
بر دعوی که بنده اخلاق تست باغ
آرد زبان سوسن آزاده را گواه
شاها چو ملک یافت ترا بهتر از همه
چون مهر سرخ روی ترا کرد پادشاه
بردم گمان که همچو ثریا سیاه را
خورشید جمله کرد فرستاد پیش شاه
شاها خدایگانا دانی که پیش از این
از بنده یاد کردی رای تو گاهگاه
زادی ز استماع ثنای منت نشاط
بودی باصطناع ثنای توام پناه
اکنون همی نپرسی از بنده سال سال
زان پس که می رساند مدح تو ماه ماه
در سلک بندگانت دگر گرچه نیستم
در سلک بارگاه توام هست آب و جاه
والله که هر زمان چو سوی کعبه هم ز دور
بوسم زمین تربیت بارگاه شاه
گر بینمی هر آینه یک یک ببوسمی
هر روز نعل سم سمندت میان راه
چندانکه مشرکان را نحس است بدسگال
چندانکه مؤمنان را سعد است نیک خواه
از سعد باد کار نکوخواه تو به کام
وز نحس باد حال بداندیش تو تباه
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۶
برآنم که امروز چون داد خواهی
نهم قصه ای در چنین بارگاهی
ببارم ز پالونه دیده آبی
برآرم ز آیینه سینه آهی
کس این قصه ننهد ولیکن توان خورد
چنین توشه برسر شاه راهی
جهاندار شاها چو رای بلندت
بیفزود من بنده را پایگاهی
چو عیسی به کیوان پریدم ز خاکی
چو یوسف به ایوان رسیدم ز چاهی
بر آن داشت او یار بی مایه را
که جوید ز خصمیش آبی و جاهی
فرو جمله گردد ز اشعار بنده
سه قطعه ز مدح تو چون پادشاهی
برون برد در هر سه نام دگر کس
درآورد و در نشر این بود ماهی
زده بیت یا صد مرا خود چه نقصان
ز کهدان جمشید کم گیر گاهی
ولیکن به حق خدائی که بر حق
بپرورد شاهی چو بهرام شاهی
بیفزود از فرق او تاج قدری
بیاراست از ذات او صدر گاهی
کزین گونه مکری بدین نوع غدری
نکرده است هیچ آدمی هیچ گاهی
برون برد زینی برآورد شینی
چون زینها که گفتم ندارد گناهی
نه چون من بود هر که دارد ثنائی
نه در تو رسد هر که یابد کلاهی
چه ماند به طاوس اگر زشت مرغی
نهد چون مگس بر سفیدی سیاهی
مرا از ثناهای خورشید ذاتت
بر این نیست جز صبح صادق گواهی
در ابواب علمم هنوز اختلافی
در انواع فضلم هنوز اشتباهی
تو شاها میندیش ازینها که گفتم
همان دان که هستم یکی داد خواهی
من از خاندان مانده مظلوم و آنگه
همه ذمیان را به عدلت پناهی
برای رضای خدائی که دادت
چو افلاک ملکی چو انجم سپاهی
که تنبیه او را به جائی رسانی
کزو عالمی را بود انتباهی
به اقبال خود سرخ رویم همی کن
که بنده گل و رای شاهی است ماهی
چو باغ هنر یافت جوئی ز آبی
نباید که سربرکشد هر گیاهی
نهم قصه ای در چنین بارگاهی
ببارم ز پالونه دیده آبی
برآرم ز آیینه سینه آهی
کس این قصه ننهد ولیکن توان خورد
چنین توشه برسر شاه راهی
جهاندار شاها چو رای بلندت
بیفزود من بنده را پایگاهی
چو عیسی به کیوان پریدم ز خاکی
چو یوسف به ایوان رسیدم ز چاهی
بر آن داشت او یار بی مایه را
که جوید ز خصمیش آبی و جاهی
فرو جمله گردد ز اشعار بنده
سه قطعه ز مدح تو چون پادشاهی
برون برد در هر سه نام دگر کس
درآورد و در نشر این بود ماهی
زده بیت یا صد مرا خود چه نقصان
ز کهدان جمشید کم گیر گاهی
ولیکن به حق خدائی که بر حق
بپرورد شاهی چو بهرام شاهی
بیفزود از فرق او تاج قدری
بیاراست از ذات او صدر گاهی
کزین گونه مکری بدین نوع غدری
نکرده است هیچ آدمی هیچ گاهی
برون برد زینی برآورد شینی
چون زینها که گفتم ندارد گناهی
نه چون من بود هر که دارد ثنائی
نه در تو رسد هر که یابد کلاهی
چه ماند به طاوس اگر زشت مرغی
نهد چون مگس بر سفیدی سیاهی
مرا از ثناهای خورشید ذاتت
بر این نیست جز صبح صادق گواهی
در ابواب علمم هنوز اختلافی
در انواع فضلم هنوز اشتباهی
تو شاها میندیش ازینها که گفتم
همان دان که هستم یکی داد خواهی
من از خاندان مانده مظلوم و آنگه
همه ذمیان را به عدلت پناهی
برای رضای خدائی که دادت
چو افلاک ملکی چو انجم سپاهی
که تنبیه او را به جائی رسانی
کزو عالمی را بود انتباهی
به اقبال خود سرخ رویم همی کن
که بنده گل و رای شاهی است ماهی
چو باغ هنر یافت جوئی ز آبی
نباید که سربرکشد هر گیاهی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۸
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۲