عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۲۹
سرانجام گشتاسپ بنمود پشت
بدانگه که شد روزگارش درشت
پس اندر دو منزل همی تاختند
مر او را گرفتن همی ساختند
یکی کوه پیش آمدش پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا
که بر گرد آن کوه یک راه بود
وزان راه گشتاسپ آگاه بود
جهاندار گشتاسپ و یکسر سپاه
سوی کوه رفتند ز آوردگاه
چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید
بگردید و بر کوه راهی ندید
گرفتند گرداندرش چار سوی
چو بیچاره شد شاه آزاده‌خوی
ازان کوهسار آتش افروختند
بدان خاره بر خار می‌سوختند
همی کشت هر مهتری بارگی
نهاند دلها به بیچارگی
چو لشکر چنان گردشان برگرفت
کی خوش منش دست بر سر گرفت
جهاندیده جاماسپ را پیش خواند
ز اختر فراوان سخنها براند
بدو گفت کز گردش آسمان
بگوی آنچ دانی و پنهان ممان
که باشد بدین بد مرا دستگیر
ببایدت گفتن همه ناگزیر
چو بشنید جاماسپ بر پای خاست
بدو گفت کای خسرو داد و راست
اگر شاه گفتار من بشنود
بدین گردش اختران بگرود
بگویم بدو هرچ دانم درست
ز من راستی جوی شاها نخست
بدو گفت شاه آنچ دانی بگوی
که هم راست گویی و هم راه‌جوی
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
سخن بشنو از من یکی هوشیار
تو دانی که فرزندت اسفندیار
همی بند ساید به بد روزگار
اگر شاه بگشاید او را ز بند
نماند برین کوهسار بلند
بدو گفت گشتاسپ کای راست‌گوی
بجز راستی نیست ایچ آرزوی
به جاماسپ گفت ای خردمند مرد
مرا بود ازان کار دل پر ز درد
که اورا ببستم بران بزمگاه
به گفتار بدخواه و او بیگناه
همانگاه من زان پشیمان شدم
دلم خسته بد سوی درمان شدم
گر او را ببینم برین رزمگاه
بدو بخشم این تاج و تخت و کلاه
که یارد شدن پیش آن ارجمند
رهاند مران بیگنه را ز بند
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
منم رفتنی کاین سخن نیست خوار
به جاماسپ شاه جهاندار گفت
که با تو همیشه خرد باد جفت
برو وز منش ده فراوان درود
شب تیره ناگاه بگذر ز رود
بگویش که آنکس که بیداد کرد
بشد زین جهان با دلی پر ز درد
اگر من برفتم بگفت کسی
که بهره نبودش ز دانش بسی
چو بیداد کردم بسیچم همی
وزان کردهٔ خویش پیچم همی
کنون گر بیایی دل از کینه پاک
سر دشمنان اندر آری به خاک
وگرنه شد این پادشاهی و تخت
ز بن برکنند این کیانی درخت
چو آیی سپارم ترا تاج و گنج
ز چیزی که من گرد کردم به رنج
بدین گفته یزدان گوای منست
چو جاماسپ کو رهنمای منست
بپوشید جاماسپ توزی قبای
فرود آمد از کوه بی‌رهنمای
به سر بر نهاده کلاه دو پر
برآیین ترکان ببسته کمر
یکی اسپ ترکی بیاورد پیش
ابر اسپ آلت ز اندازه بیش
نشست از بر باره و آمد به زیر
که بد مرد شایسته بر سان شیر
هرانکس که او را بدیدی به راه
بپرسیدی او را ز توران سپاه
به آواز ترکی سخن راندی
بگفتی بدان کس که او خواندی
ندانستی او را کسی حال و کار
بگفتی به ترکی سخن هوشیار
همی راند باره به کردار باد
چنین تا بیامد بر شاه زاد
خرد یافته چون بیامد به دشت
شب تیره از لشکر اندر گذشت
چو آمد به نزد دژ گنبدان
رهانید خود را ز دست بدان
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۹
وز انجا بیامد به پرده‌سرای
ز بیگانه پردخت کردند جای
پشوتن بشد نزد اسفندیار
سخن رفت هرگونه از کارزار
بدو گفت جنگی چنین دژ به جنگ
به سال فراوان نیاید به چنگ
مگر خوار گیرم تن خویش را
یکی چاره سازم بداندیش را
توایدر شب و روز بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
تن آنگه شود بی‌گمان ارجمند
سزاوار شاهی و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد به جنگ
به کوه از پلنگ و به آب از نهنگ
به جایی فریب و به جایی نهیب
گهی فر و زیب و گهی در نشیب
چو بازارگانی بدین دژ شوم
نگویم که شیر جهان پهلوم
فراز آورم چاره از هر دری
بخوانم ز هر دانشی دفتری
تو بی‌دیده‌بان و طلایه مباش
ز هر دانشی سست مایه مباش
اگر دیده‌بان دود بیند به روز
شب آتش چو خورشید گیتی فروز
چنین دان که آن کار کرد منست
نه از چارهٔ هم نبرد منست
سپه را بیارای و ز ایدر بران
زره‌دار با خود و گرز گران
درفش من از دور بر پای کن
سپه را به قلب اندرون جای کن
بران تیز با گرزهٔ گاوسار
چنان کن که خوانندت اسفندیار
وزان جایگه ساربان را بخواند
به پیش پشوتن به زانو نشاند
بدو گفت صد بارکش سرخ‌موی
بیاور سرافراز با رنگ و بوی
ازو ده شتر بار دینار کن
دگر پنج دیبای چین بارکن
دگر پنج هرگونه‌ای گوهران
یکی تخت زرین و تاج سران
بیاورد صندوق هشتاد جفت
همه بند صندوقها در نهفت
صد و شست مرد از یلان برگزید
کزیشان نهانش نیاید پدید
تنی بیست از نامداران خویش
سرافراز و خنجرگزاران خویش
بفرمود تا بر سر کاروان
بوند آن گرانمایگان ساروان
به پای اندرون کفش و در تن گلیم
به بار اندرون گوهر و زر و سیم
سپهبد به دژ روی بنهاد تفت
به کردار بازارگانان برفت
همی راند با نامور کاروان
یلان سرافراز چون ساروان
چو نزدیک دژ شد برفت او ز پیش
بدید آن دل و رای هشیار خویش
چو بانگ درای آمد از کاروان
همی رفت پیش اندرون ساروان
به دژ نامدارن خبر یافتند
فراوان بگفتند و بشتافتند
که آمد یکی مرد بازارگان
درمگان فرو شد به دینارگان
بزرگان دژ پیش باز آمدند
خریدار و گردن‌فراز آمدند
بپرسید هریک ز سالار بار
کزین بارها چیست کاید به کار
چنین داد پاسخ که باری نخست
به تن شاه باید که بینم درست
توانایی خویش پیدا کنم
چو فرمان دهد دیده دریا کنم
شتربار بنهاد و خود رفت پیش
که تا چون کند تیز بازار خویش
یکی طاس پر گوهر شاهوار
ز دینار چندی ز بهر نثار
که بر تافتش ساعد و آستین
یکی اسپ و دو جامه دیبای چین
بران طاس پوشیده‌تایی حریر
حریر از بر و زیر مشک و عبیر
به نزدیک ارجاسپ شد چاره‌جوی
به دیبا بیاراسته رنگ و بوی
چو دیدش فرو ریخت دینار و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
یکی مردم ای شاه بازارگان
پدر ترک و مادر ز آزادگان
ز توران به خرم به ایران برم
وگر سوی دشت دلیران برم
یکی کاروانی شتر با منست
ز پوشیدنی جامه‌های نشست
هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی
فروشنده‌ام هم خریدار جوی
به بیرون دژ کاله بگذاشتم
جهان در پناه تو پنداشتم
اگر شاه بیند که این کاروان
به دروازهٔ دژ کشد ساروان
به بخت تو از هر بد ایمن شوم
بدین سایهٔ مهر تو بغنوم
چنین داد پاسخ که دل شاددار
ز هر بد تن خویش آزاد دار
نیازاردت کس به توران زمین
همان گر گرایی به ماچین و چین
بفرمود پس تا سرای فراخ
به دژ بر یکی کلبه در پیش کاخ
به رویین دژاندر مر او را دهند
همه بارش از دشت بر سر نهند
بسازد بران کلبه بازارگاه
همی داردش ایمن اندر پناه
برفتند و صندوقها را به پشت
کشیدند و ماهار اشتر به مشت
یکی مرد بخرد بپرسید و گفت
که صندوق را چیست اندر نهفت
کشنده بدو گفت ما هوش خویش
نهادیم ناچار بر دوش خویش
یکی کلبه برساخت اسفندیار
بیاراست همچون گل اندر بهار
ز هر سو فراوان خریدار خاست
بران کلبه بر تیز بازار خاست
ببود آن شب و بامداد پگاه
ز ایوان دوان شد به نزدیک شاه
ز دینار وز مشک و دیبا سه تخت
همی برد پیش اندرون نیکبخت
بیامد ببوسید روی زمین
بر ارجاسپ چندی بکرد آفرین
چنین گفت کاین مایه‌ور کاروان
همی راندم تیز با ساروان
بدو اندرون یاره و افسرست
که شاه سرافراز را در خورست
بگوید به گنجور تا خواسته
ببیند همه کلبه آراسته
اگر هیچ شایسته بیند به گنج
بیارد همانا ندارد به رنج
پذیرفتن از شهریار زمین
ز بازارگان پوزش و آفرین
بخندید ارجاسپ و بنواختش
گرانمایه‌تر پایگه ساختش
چه نامی بدو گفت خراد نام
جهانجوی با رادی و شادکام
به خراد گفت ای رد زاد مرد
به رنجی همی گرد پوزش مگرد
ز دربان نباید ترا بار خواست
به نزد من آی آنگهی کت هواست
ازان پس بپرسیدش از رنج راه
ز ایران و توران و کار سپاه
چنین داد پاسخ که من ماه پنج
کشیدم به راه اندرون درد و رنج
بدو گفت از کار اسفندیار
به ایران خبر بود وز گرگسار
چنین داد پاسخ که ای نیک‌خوی
سخن راند زین هر کسی بارزوی
یکی گفت کاسفندیار از پدر
پرآزار گشت و بپیچید سر
دگر گفت کو از دژ گنبدان
سپه برد و شد بر ره هفتخوان
که رزم آزماید به توران زمین
بخواهد به مردی ز ارجاسپ کین
بخندید ارجاسپ گفت این سخن
نگوید جهاندیده مرد کهن
اگر کرکس آید سوی هفتخوان
مرا اهرمن خوان و مردم مخوان
چو بشنید جنگی زمین بوسه داد
بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد
در کلبه را نامور باز کرد
ز بازارگان دژ پرآواز کرد
همی بود چندی خرید و فروخت
همی هرکسی چشم خود را بدوخت
ز دینارگان یک درم بستدی
همی این بران آن برین برزدی
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۱۱
شب آمد یکی آتشی برفروخت
که تفش همی آسمان را بسوخت
چو از دیده‌گه دیده‌بان بنگرید
به شب آنش و روز پردود دید
ز جایی که بد شادمان بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت
چو از راه نزد پشوتن رسید
بگفت آنچ از آتش و دود دید
پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر
به تنبل فزونست مرد دلیر
که چشم بدان از تنش دور باد
همه روزگاران او سور باد
بزد نای رویین و رویینه خم
برآمد ز در نالهٔ گاودم
ز هامون سوی دژ بیامد سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
همه زیر خفتان و خود اندرون
همی از جگرشان بجوشید خون
به دژ چون خبر شد که آمد سپاه
جهان نیست پیدا ز گرد سیاه
همه دژ پر از نام اسفندیار
درخت بلا حنظل آورد بار
بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ
بمالید بر چنگ بسیار چنگ
بفرمود تا کهرم شیرگیر
برد لشکر و کوس و شمشیر وتیر
به طرخان چنین گفت کای سرفراز
برو تیز با لشکری رزمساز
ببر نامدران دژ ده هزار
همه رزم جویان خنجرگزار
نگه کن که این جنگجویان کیند
وزین تاختن ساختن برچیند
سرافراز طرخان بیامد دوان
بدین روی دژ با یکی ترجمان
سپه دید با جوشن و ساز جنگ
درفشی سیه پیکر او پلنگ
سپه‌کش پشوتن به قلب اندرون
سپاهی همه دست شسته به خون
به چنگ اندرون گرز اسفندیار
به زیر اندرون بارهٔ نامدار
جز اسفندیار تهم را نماند
کس او را به جز شاه ایران نخواند
سپه میسره میمنه برکشید
چنان شد که کس روز روشن ندید
ز زخم سنانهای الماس گون
تو گفتی همی بارد از ابر خون
به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی
هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی
بشد پیش نوش‌آذر تیغ‌زن
همی جست پرخاش زان انجمن
بیامد سرافراز طرخان برش
که از تن به خاک اندر آرد سرش
چو نوش‌آذر او را به هامون بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
کمرگاه طرخان بدو نیم کرد
دل کهرم از درد پربیم کرد
چنان هم بقلب سپه حمله برد
بزرگش یکی بود با مرد خرد
بران‌سان دو لشکر بهم برشکست
که از تیر بر سرکشان ابر بست
سرافراز کهرم سوی دژ برفت
گریزان و لشکر همی راند تفت
چنین گفت کهرم به پیش پدر
که ای نامور شاه خورشیدفر
از ایران سپاهی بیامد بزرگ
به پیش اندرون نامداری سترگ
سرافراز اسفندیارست و بس
بدین دژ نیاید جزو هیچ‌کس
همان نیزهٔ جنگ دارد به چنگ
که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ
غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن
که نو شد دگر باره کین کهن
به ترکان همه گفت بیرون شوید
ز دژ یکسره سوی هامون شوید
همه لشکر اندر میان آورید
خروش هژبر ژیان آورید
یکی زنده زیشان ممانید نیز
کسی نام ایشان مخوانید نیز
همه لشکر از دژ به راه آمدند
جگر خسته و کینه‌خواه آمدند
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۱۴
دبیر جهاندیده را پیش خواند
ازان چاره و چنگ چندی براند
بر تخت بنشست فرخ دبیر
قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر
نخستین که نوک قلم شد سیاه
گرفت آفرین بر خداوند ماه
خداوند کیوان و ناهید و هور
خداوند پیل و خداوند مور
خداوند پیروزی و فرهی
خداوند دیهیم و شاهنشهی
خداوند جان و خداوند رای
خداوند نیکی‌ده و رهنمای
ازو جاودان کام گشتاسپ شاد
به مینو همه یاد لهراسپ باد
رسیدم به راهی به توران زمین
که هرگز نخوانم برو آفرین
اگر برگشایم سراسر سخن
سر مرد نو گردد از غم کهن
چه دستور باشد مرا شهریار
بخوانم برو نامهٔ کارزار
به دیدار او شاد و خرم شوم
ازین رنج دیرینه بی‌غم شوم
وزان چاره‌هایی که من ساختم
که تا دل ز کینه بپرداختم
به رویین دژ ارجاسپ و کهرم نماند
جز از مویه و درد و ماتم نماند
کسی را ندادم به جان زینهار
گیا در بیابان سرآورد بار
همی مغز مردم خورد شیر و گرگ
جز از دل نجوید پلنگ سترگ
فلک روشن از تاج گشتاسپ باد
زمین گلشن شاه لهراسپ باد
چو بر نامه بر مهر اسفندیار
نهادند و جستند چندی سوار
هیونان کفک‌افگن و تیزرو
به ایران فرستاد سالار نو
بماند از پی پاسخ نامه را
بکشت آتش مرد بدکامه را
بسی برنیامد که پاسخ رسید
یکی نامه بد بند بد را کلید
سر پاسخ نامه بود از نخست
که پاینده بادآنک نیکی بجست
خرد یافته مرد یزدان شناس
به نیکی ز یزدان شناسد سپاس
دگر گفت کز دادگر یک خدای
بخواهیم کو باشدت رهنمای
درختی بکشتم به باغ بهشت
کزان بارورتر فریدون نکشت
برش سرخ یاقوت و زر آمدست
همه برگ او زیب و فر آمدست
بماناد تا جاودان این درخت
ترا باد شادان دل و نیک‌بخت
یکی آنک گفتی که کین نیا
بجستم پر از چاره و کیمیا
دگر آنک گفتی ز خون ریختن
به تنها به رزم اندر آویختن
تن شهریاران گرامی بود
که از کوشش سخت نامی بود
نگهدار تن باش و آن خرد
که جان را به دانش خرد پرورد
سه دیگر که گفتی به جان زینهار
ندادم کسی را ز چندان سوار
همیشه دلت مهربان باد و گرم
پر از شرم جان لب پر آوای نرم
مبادا ترا پیشه خون ریختن
نه بی‌کینه با مهتر آویختن
به کین برادرت بی سی و هشت
از اندازه خون ریختن درگذشت
و دیگر کزان پیر گشته نیا
ز دل دور کرده بد و کیمیا
چو خون ریختندش تو خون ریختی
چو شیران جنگی برآویختی
همیشه بدی شاد و به روزگار
روان را خرد بادت آموزگار
نیازست ما را به دیدار تو
بدان پر خرد جان بیدار تو
چه نامه بخوانی بنه بر نشان
بدین بارگاه آی با سرکشان
هیون تگاور ز در بازگشت
همه شهر ایران پرآواز گشت
سوار هیونان چو باز آمدند
به نزد تهمتن فراز آمدند
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۷
بفرمود تا بهمن آمدش پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدو گفت اسپ سیه بر نشین
بیارای تن را به دیبای چین
بنه بر سرت افسر خسروی
نگارش همه گوهر پهلوی
بران سان که هرکس که بیند ترا
ز گردنکشان برگزیند ترا
بداند که هستی تو خسرونژاد
کند آفریننده را بر تو یاد
ببر پنج بالای زرین ستام
سرافراز ده موبد نیک‌نام
هم از راه تا خان رستم بران
مکن کار بر خویشتن برگران
درودش ده از ما و خوبی نمای
بیارای گفتار و چربی فزای
بگویش که هرکس که گردد بلند
جهاندار وز هر بدی بی‌گزند
ز دادار باید که دارد سپاس
که اویست جاوید نیکی شناس
چو باشد فزایندهٔ نیکویی
به پرهیز دارد سر از بدخویی
بیفزایدش کامگاری و گنج
بود شادمان در سرای سپنج
چو دوری گزیند ز کردار زشت
بیابد بدان گیتی اندر بهشت
بد و نیک بر ما همی بگذرد
چنین داند آن کس که دارد خرد
سرانجام بستر بود تیره‌خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک
به گیتی هرانکس که نیکی شناخت
بکوشید و با شهریاران بساخت
همان بر که کاری همان بدروی
سخن هرچ گویی همان بشنوی
کنون از تو اندازه گیریم راست
نباید برین بر فزون و نه کاست
که بگذاشتی سالیان بی‌شمار
به گیتی بدیدی بسی شهریار
اگر بازجویی ز راه خرد
بدانی که چونین نه اندر خورد
که چندین بزرگی و گنج و سپاه
گرانمایه اسپان و تخت و کلاه
ز پیش نیاکان ما یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی
چه مایه جهان داشت لهراسپ شاه
نکردی گذر سوی آن بارگاه
چو او شهر ایران به گشتاسپ داد
نیامد ترا هیچ زان تخت یاد
سوی او یکی نامه ننوشته‌ای
از آرایش بندگی گشته‌ای
نرفتی به درگاه او بنده‌وار
نخواهی به گیتی کسی شهریار
ز هوشنگ و جم و فریدون گرد
که از تخم ضحاک شاهی ببرد
همی رو چنین تا سر کیقباد
که تاج فریدون به سر بر نهاد
چو گشتاسپ شه نیست یک نامدار
به رزم و به بزم و به رای و شکار
پذیرفت پاکیزه دین بهی
نهان گشت گمراهی و بی‌رهی
چو خورشید شد راه گیهان خدیو
نهان شد بدآموزی و راه دیو
ازان پس که ارجاسپ آمد به جنگ
سپه چون پلنگان و مهتر نهنگ
ندانست کس لشکرش را شمار
پذیره شدش نامور شهریار
یکی گورستان کرد بر دشت کین
که پیدا نبد پهن روی زمین
همانا که تا رستخیز این سخن
میان بزرگان نگردد کهن
کنون خاور او راست تا باختر
همی بشکند پشت شیران نر
ز توران زمین تا در هند و روم
جهان شد مر او را چو یک مهره موم
ز دشت سواران نیزه گزار
به درگاه اویند چندی سوار
فرستندش از مرزها باژ و ساو
که با جنگ او نیستشان زور و تاو
ازان گفتم این با توای پهلوان
که او از تو آزرده دارد روان
نرفتی بدان نامور بارگاه
نکردی بدان نامداران نگاه
کرانی گرفتستی اندر جهان
که داری همی خویشتن را نهان
فرامش ترا مهتران چون کنند
مگر مغز و دل پاک بیرون کنند
همیشه همه نیکویی خواستی
به فرمان شاهان بیاراستی
اگر بر شمارد کسی رنج تو
به گیتی فزون آید از گنج تو
ز شاهان کسی بر چنین داستان
ز بنده نبودند همداستان
مرا گفت رستم ز بس خواسته
هم از کشور و گنج آراسته
به زاول نشستست و گشتست مست
نگیرد کس از مست چیزی به دست
برآشفت یک روز و سوگند خورد
به روز سپید و شب لاژورد
که او را به جز بسته در بارگاه
نبیند ازین پس جهاندار شاه
کنون من ز ایران بدین آمدم
نبد شاه دستور تا دم زدم
بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی
ندیدی که خشم آورد چشم اوی
چو اینجا بیایی و فرمان کنی
روان را به پوزش گروگان کنی
به خورشید رخشان و جان زریر
به جان پدرم آن جهاندار شیر
که من زین پشیمان کنم شاه را
برافرزوم این اختر و ماه را
که من زین که گفتم نجویم فروغ
نگردم به هر کار گرد دروغ
پشوتن برین بر گوای منست
روان و خرد رهنمای منست
همی جستم از تو من آرام شاه
ولیکن همی از تو دیدم گناه
پدر شهریارست و من کهترم
ز فرمان او یک زمان نگذرم
همه دوده اکنون بباید نشست
زدن رای و سودن بدین کار دست
زواره فرامرز و دستان سام
جهاندیده رودابهٔ نیک نام
همه پند من یک به یک بشنوید
بدین خوب گفتار من بگروید
نباید که این خانه ویران شود
به کام دلیران ایران شود
چو بسته ترا نزد شاه آورم
بدو بر فراوان گناه آورم
بباشیم پیشش بخواهش به پای
ز خشم و ز کین آرمش باز جای
نمانم که بادی بتو بر وزد
بران سان که از گوهر من سزد
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۹
یکی کوه بد پیش مرد جوان
برانگیخت آن باره را پهلوان
نگه کرد بهمن به نخچیرگاه
بدید آن بر پهلوان سپاه
درختی گرفته به چنگ اندرون
بر او نشسته بسی رهنمون
یکی نره گوری زده بر درخت
نهاده بر خویش گوپال و رخت
یکی جام پر می به دست دگر
پرستنده بر پای پیشش پسر
همی گشت رخش اندران مرغزار
درخت و گیا بود و هم جویبار
به دل گفت بهمن که این رستمست
و یا آفتاب سپیده دمست
به گیتی کسی مرد ازین سان ندید
نه از نامداران پیشی شنید
بترسم که با او یل اسفندیار
نتابد بپیچد سر از کارزار
من این را به یک سنگ بیجان کنم
دل زال و رودابه پیچان کنم
یکی سنگ زان کوه خارا بکند
فروهشت زان کوهسار بلند
ز نخچیرگاهش زواره بدید
خروشیدن سنگ خارا شنید
خروشید کای مهتر نامدار
یکی سنگ غلتان شد از کوهسار
نجنبید رستم نه بنهاد گور
زواره همی کرد زین گونه شور
همی بود تا سنگ نزدیک شد
ز گردش بر کوه تاریک شد
بزد پاشنه سنگ بنداخت دور
زواره برو آفرین کرد و پور
غمی شد دل بهمن از کار اوی
چو دید آن بزرگی و کردار اوی
همی گفت گر فرخ اسفندیار
کند با چنین نامور کارزار
تن خویش در جنگ رسوا کند
همان به که با او مدارا کند
ور ایدونک او بهتر آید به جنگ
همه شهر ایران بگیرد به چنگ
نشست از بر بارهٔ بادپای
پراندیشه از کوه شد باز جای
بگفت آن شگفتی به موبد که دید
وزان راه آسان سر اندر کشید
چو آمد به نزدیک نخچیرگاه
هم‌انگه تهمتن بدیدش به راه
به موبد چنین گفت کین مرد کیست
من ایدون گمانم که گشتاسپیست
پذیره شدش با زواره بهم
به نخچیرگه هرک بد بیش و کم
پیاده شد از باره بهمن چو دود
بپرسیدش و نیکویها فزود
بدو گفت رستم که تا نام خویش
نگویی نیابی ز من کام خویش
بدو گفت من پور اسفندیار
سر راستان بهمن نامدار
ورا پهلوان زود در بر گرفت
ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت
برفتند هر دو به جای نشست
خود و نامداران خسروپرست
چو بنشست بهمن بدادش درود
ز شاه و ز ایرانیان برفزود
ازان پس چنین گفت کاسفندیار
چو آتش برفت از در شهریار
سراپرده زد بر لب هیرمند
به فرمان فرخنده شاه بلند
پیامی رسانم ز اسفندیار
اگر بشنود پهلوان سوار
چنین گفت رستم که فرمان شاه
برآنم که برتر ز خورشید و ماه
خوریم آنچ داریم چیزی نخست
پس‌انگه جهان زیر فرمان تست
بگسترد بر سفره بر نان نرم
یکی گور بریان بیاورد گرم
چو دستارخوان پیش بهمن نهاد
گذشته سخنها برو کرد یاد
برادرش را نیز با خود نشاند
وزان نامداران کسان را نخواند
دگر گور بنهاد در پیش خویش
که هر بار گوری بدی خوردنیش
نمک بر پراگند و ببرید و خورد
نظاره بروبر سرافراز مرد
همی خورد بهمن ز گور اندکی
نبد خوردنش زان او ده یکی
بخندید رستم بدو گفت شاه
ز بهر خورش دارد این پیشگاه
خورش چون بدین گونه داری به خوان
چرا رفتی اندر دم هفتخوان
چگونه زدی نیزه در کارزار
چو خوردن چنین داری ای شهریار
بدو گفت بهمن که خسرو نژاد
سخن‌گوی و بسیار خواره مباد
خورش کم بود کوشش و جنگ بیش
به کف بر نهیم آن زمان جان خویش
بخندید رستم به آواز گفت
که مردی نشاید ز مردان نهفت
یکی جام زرین پر از باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد
دگر جام بر دست بهمن نهاد
که برگیر ازان کس که خواهی تو یاد
بترسید بهمن ز جام نبید
زواره نخستین دمی درکشید
بدو گفت کای بچهٔ شهریار
به تو شاد بادا می و میگسار
ازو بستد آن جام بهمن به چنگ
دل آزار کرده بدان می درنگ
همی ماند از رستم اندر شگفت
ازان خوردن و یال و بازوی و کفت
نشستند بر باره هر دو سوار
همی راند بهمن بر نامدار
بدادش یکایک درود و پیام
از اسفندیار آن یل نیک‌نام
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۱۰
چو بشنید رستم ز بهمن سخن
پراندیشه شد نامدار کهن
چنین گفت کری شنیدم پیام
دلم شد به دیدار تو شادکام
ز من پاس این بر به اسفندیار
که ای شیردل مهتر نامدار
هرانکس که دارد روانش خرد
سر مایهٔ کارها بنگرد
چو مردی و پیروزی و خواسته
ورا باشد و گنج آراسته
بزرگی و گردی و نام بلند
به نزد گرانمایگان ارجمند
به گیتی بران سان که اکنون تویی
نباید که داری سر بدخویی
بباشیم بر داد و یزدان‌پرست
نگیریم دست بدی را به دست
سخن هرچ بر گفتنش روی نیست
درختی بود کش بر و بوی نیست
وگر جان تو بسپرد راه آز
شود کار بی‌سود بر تو دراز
چو مهتر سراید سخن سخته به
ز گفتار بد کام پردخته به
ز گفتارت آنگه بدی بنده شاد
که گفتی که چون تو ز مادر نزاد
به مردی و گردی و رای و خرد
همی بر نیاکان خود بگذرد
پدیدست نامت به هندوستان
به روم و به چین و به جادوستان
ازان پندها داشتم من سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه‌پاس
ز یزدان همی آرزو خواستم
که اکنون بتو دل بیاراستم
که بینم پسندیده چهر ترا
بزرگی و گردی و مهر ترا
نشینیم با یکدگر شادکام
به یاد شهنشاه گیریم جام
کنون آنچ جستم همه یافتم
به خواهشگری تیز بشتافتم
به پیش تو آیم کنون بی‌سپاه
ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه
بیارم برت عهد شاهان داد
ز کیخسرو آغاز تا کیقباد
کنون شهریارا تو در کار من
نگه کن به کردار و آزار من
گر آن نیکویها که من کرده‌ام
همان رنجهایی که من برده‌ام
پرستیدن شهریاران همان
از امروز تا روز پیشی همان
چو پاداش آن رنج بند آیدم
که از شاه ایران گزند آیدم
همان به که گیتی نبیند کسی
چو بیند بدو در نماند بسی
بیابم بگویم همه راز خویش
ز گیتی برافرازم آواز خویش
به بازو ببندم یکی پالهنگ
بیاویز پایم به چرم پلنگ
ازان سان که من گردن ژنده پیل
ببستم فگنده به دریای نیل
چو از من گناهی بیابد پدید
ازان پس سر من بباید برید
سخنهای ناخوش ز من دور دار
به بدها دل دیو رنجور دار
مگوی آنچ هرگز نگفتست کس
به مردی مکن باد را در قفس
بزرگان به آتش نیابند راه
ز دریا گذر نیست بی‌آشناه
همان تابش مهر نتوان نهفت
نه روبه توان کرد با شیر جفت
تو بر راه من بر ستیزه مریز
که من خود یکی مایه‌ام در ستیز
ندیدست کس بند بر پای من
نه بگرفت پیل ژیان جای من
تو آن کن که از پادشاهان سزاست
مگرد از پی آنک آن نارواست
به مردی ز دل دور کن خشم و کین
جهان را به چشم جوانی مبین
به دل خرمی دار و بگذر ز رود
ترا باد از پاک یزدان درود
گرامی کن ایوان ما را به سور
مباش از پرستندهٔ خویش دور
چنان چون بدم کهتر کیقباد
کنون از تو دارم دل و مغز شاد
چو آیی به ایوان من با سپاه
هم‌ایدر به شادی بباشی دو ماه
برآساید از رنج مرد و ستور
دل دشمنان گردد از رشک کور
همه دشت نخچیر و مرغ اندر آب
اگر دیر مانی بگیرد شتاب
ببینم ز تو زور مردان جنگ
به شمشیر شیر افگنی گر پلنگ
چو خواهی که لشکر به ایران بری
به نزدیک شاه دلیران بری
گشایم در گنجهای کهن
که ایدر فگندم به شمشیر بن
به پیش تو آرم همه هرچ هست
که من گرد کردم به نیروی دست
بخواه آنچ خواهی و دیگر ببخش
مکن بر دل ما چنین روز دخش
درم ده سپه را و تندی مکن
چو خوبی بیابی نژندی مکن
چو هنگام رفتن فراز آیدت
به دیدار خسرو نیاز آیدت
عنان با عنان تو بندم به راه
خرامان بیایم به نزدیک شاه
به پوزش کنم نرم خشم ورا
ببوسم سر و پای و چشم ورا
بپرسم ز بیدار شاه بلند
که پایم چرا کرد باید به بند
همه هرچ گفتم ترا یاد دار
بگویش به پرمایه اسفندیار
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۱۵
چنین گفت با رستم اسفندیار
که این نیک دل مهتر نامدار
من ایدون شنیدستم از بخردان
بزرگان و بیداردل موبدان
ازان برگذشته نیاکان تو
سرافراز و دین‌دار و پاکان تو
که دستان بدگوهر دیوزاد
به گیتی فزونی ندارد نژاد
فراوان ز سامش نهان داشتند
همی رستخیز جهان داشتند
تنش تیره بد موی و رویش سپید
چو دیدش دل سام شد ناامید
بفرمود تا پیش دریا برند
مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند
بیامد بگسترد سیمرغ پر
ندید اندرو هیچ آیین و فر
ببردش به جایی که بودش کنام
ز دستان مر او را خورش بود کام
اگر چند سیمرغ ناهار بود
تن زال پیش اندرش خوار بود
بینداختش پس به پیش کنام
به دیدار او کس نبد شادکام
همی خورد افگنده مردار اوی
ز جامه برهنه تن خوار اوی
چو افگند سیمرغ بر زال مهر
برو گشت زین گونه چندی سپهر
ازان پس که مردار چندی چشید
برهنه سوی سیستانش کشید
پذیرفت سامش ز بی‌بچگی
ز نادانی و دیوی و غرچگی
خجسته بزرگان و شاهان من
نیای من و نیکخواهان من
ورا برکشیدند و دادند چیز
فراوان برین سال بگذشت نیز
یکی سرو بد نابسوده سرش
چو با شاخ شد رستم آمد برش
ز مردی و بالا و دیدار اوی
به گردون برآمد چنین کار اوی
برین گونه ناپارسایی گرفت
ببالید و پس پادشاهی گرفت
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۱۶
بدو گفت رستم که آرام گیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر
دلت بیش کژی بپالد همی
روانت ز دیوان ببالد همی
تو آن گوی کز پادشاهان سزاست
نگوید سخن پادشا جز که راست
جهاندار داند که دستان سام
بزرگست و بادانش و نیک‌نام
همان سام پور نریمان بدست
نریمان گرد از کریمان بدست
بزرگست و گرشاسپ بودش پدر
به گیتی بدی خسرو تاجور
همانا شنیدستی آواز سام
نبد در زمانه چنو نیک‌نام
بکشتش به طوس اندرون اژدها
که از چنگ او کس نیابد رها
به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ
ورا کس ندیدی گریزان ز جنگ
به دریا سر ماهیان برفروخت
هم‌اندر هوا پر کرگس بسوخت
همی پیل را درکشیدی به دم
دل خرم از یاد او شدم دژم
و دیگر یکی دیو بد بدگمان
تنش بر زمین و سرش به آسمان
که دریای چین تا میانش بدی
ز تابیدن خور زیانش بدی
همی ماهی از آب برداشتی
سر از گنبد ماه بگذاشتی
به خورشید ماهیش بریان شدی
ازو چرخ گردنده گریان نشدی
دو پتیاره زین گونه پیچان شدند
ز تیغ یلی هر دو بیجان شدند
همان مادرم دخت مهراب بود
بدو کشور هند شاداب بود
که ضحاک بودیش پنجم پدر
ز شاهان گیتی برآورده سر
نژادی ازین نامورتر کراست
خردمند گردن نپیچد ز راست
دگر آنک اندر جهان سربسر
یلان را ز من جست باید هنر
همان عهد کاوس دارم نخست
که بر من بهانه نیارند جست
همان عهد کیخسرو دادگر
که چون او نبست از کیان کس کمر
زمین را سراسر همه گشته‌ام
بسی شاه بیدادگر کشته‌ام
چو من برگذشتم ز جیحون بر آب
ز توران به چین آمد افراسیاب
ز کاوس در جنگ هاماوران
به تنها برفتم به مازندران
نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید
نه سنجه نه اولاد غندی نه بید
همی از پی شاه فرزند را
بکشتم دلیر خردمند را
که گردی چو سهراب هرگز نبود
به زور و به مردی و رزم آزمود
ز پانصد همانا فزونست سال
که تا من جدا گشتم از پشت زال
همی پهلوان بودم اندر جهان
یکی بود با آشکارم نهان
به سام فریدون فرخ‌نژاد
که تاج بزرگی به سر بر نهاد
ز تخت اندرآورد ضحاک را
سپرد آن سر و تاج او خاک را
دگر سام کو بود ما را نیا
ببرد از جهان دانش و کیمیا
سه دیگر که چون من ببستم کمر
تن آسان شد اندر جهان تاجور
بران خرمی روز هرگز نبود
پی مرد بی‌راه بر دز نبود
که من بودم اندر جهان کامران
مرا بود شمشیر و گرز گران
بدان گفتم این تا بدانی همه
تو شاهی و گردنکشان چون رمه
تو اندر زمانه رسیده نوی
اگر چند با فر کیخسروی
تن خویش بینی همی در جهان
نه‌ای آگه از کارهای نهان
چو بسیار شد گفتها می‌خوریم
به می جان اندیشه را بشکریم
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۱۷
چو از رستم اسفندیار این شنید
بخندید و شادان دلش بردمید
بدو گفت ازین رنج و کردار تو
شنیدم همه درد و تیمار تو
کنون کارهایی که من کرده‌ام
ز گردنکشان سر برآورده‌ام
نخستین کمر بستم از بهر دین
تهی کردم از بت‌پرستان زمین
کس از جنگجویان گیتی ندید
که از کشتگان خاک شد ناپدید
نژاد من از تخم گشتاسپست
که گشتاسپ از تخم لهراسپست
که لهراسپ بد پور اورند شاه
که او را بدی از مهان تاج و گاه
هم اورند از گوهر کی‌پشین
که کردی پدر بر پشین آفرین
پشین بود از تخمهٔ کیقباد
خردمند شاهی دلش پر ز داد
همی رو چنین تا فریدون شاه
که شاه جهان بود و زیبای گاه
همان مادرم دختر قیصرست
کجا بر سر رومیان افسرست
همان قیصر از سلم دارد نژاد
ز تخم فریدون با فر و داد
همان سلم پور فریدون گرد
که از خسروان نام شاهی ببرد
بگویم من و کس نگوید که نیست
که بی‌راه بسیار و راه اندکیست
تو آنی که پیش نیاکان من
بزرگان بیدار و پاکان من
پرستنده بودی همی با نیا
نجویم همی زین سخن کیمیا
بزرگی ز شاهان من یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی
ترا بازگویم همه هرچ هست
یکی گر دروغست بنمای دست
که تا شاه گشتاسپ را داد تخت
میان بسته دارم به مردی و بخت
هرانکس که رفت از پی دین به چین
بکردند زان پس برو آفرین
ازان پس که ما را به گفت گرزم
ببستم پدر دور کردم ز بزم
به لهراسپ از بند من بد رسید
شد از ترک روی زمین ناپدید
بیاورد جاماسپ آهنگران
که ما را گشاید ز بند گران
همان کار آهنگران دیر بود
مرا دل بر آهنگ شمشیر بود
دلم تنگ شد بانگشان بر زدم
تن از دست آهنگران بستدم
برافراختم سر ز جای نشست
غل و بند بر هم شکستم به دست
گریزان شد ارجاسپ از پیش من
بران سان یکی نامدار انجمن
به مردی ببستم کمر بر میان
همی رفتم از پس چو شیر ژیان
شنیدی که در هفتخوان پیش من
چه آمد ز شیران و از اهرمن
به چاره به رویین‌دژ اندر شدم
جهانی بران گونه بر هم زدم
بجستم همه کین ایرانیان
به خون بزرگان ببستم میان
به توران و چین آنچ من کرده‌ام
همان رنج و سختی که من برده‌ام
همانا ندیدست گور از پلنگ
نه از شست ملاح کام نهنگ
ز هنگام تور و فریدون گرد
کس اندر جهان نام این دژ نبرد
یکی تیره دژ بر سر کوه بود
که از برتری دور از انبوه بود
چو رفتم همه بت‌پرستان بدند
سراسیمه برسان مستان بدند
به مردی من آن باره را بستدم
بتان را همه بر زمین بر زدم
برافراختم آتش زردهشت
که با مجمر آورده بود از بهشت
به پیروزی دادگر یک خدای
به ایران چنان آمدم باز جای
که ما را به هر جای دشمن نماند
به بتخانه‌ها در برهمن نماند
به تنها تن خویش جستم نبرد
به پرخاش تیمار من کس نخورد
سخنها به ما بر کنون شد دراز
اگر تشنه‌ای جام می را فراز
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۱
یکی پیر بد نامش آزاد سرو
که با احمد سهل بودی به مرو
دلی پر ز دانش سری پر سخن
زبان پر ز گفتارهای کهن
کجا نامهٔ خسروان داشتی
تن و پیکر پهلوان داشتی
به سام نریمان کشیدی نژاد
بسی داشتی رزم رستم به یاد
بگویم کنون آنچ ازو یافتم
سخن را یک اندر دگر بافتم
اگر مانم اندر سپنجی سرای
روان و خرد باشدم رهنمای
سرآرم من این نامه ی باستان
به گیتی بمانم یکی داستان
به نام جهاندار محمود شاه
ابوالقاسم آن فر دیهیم و گاه
خداوند ایران و نیران و هند
ز فرش جهان شد چو رومی پرند
به بخشش همی گنج بپراگند
به دانایی از گنج نام آگند
بزرگست و چون سالیان بگذرد
ازو گوید آنکس که دارد خرد
ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار
ز دادش جهان شد چو خرم بهار
خنک آنک بیند کلاه ورا
همان بارگاه و سپاه ورا
دو گوش و دو پای من آهو گرفت
تهی دستی و سال نیرو گرفت
ببستم برین گونه بدخواه بخت
بنالم ز بخت بد و سال سخت
شب و روز خوانم همی آفرین
بران دادگر شهریار زمین
همه شهر با من بدین یاورند
جز آنکس که بددین و بدگوهرند
که تا او به تخت کیی برنشست
در کین و دست بدی را ببست
بپیچاند آن را که بیشی کند
وگر چند بیشی ز پیشی کند
ببخشاید آن را که دارد خرد
ز اندازهٔ روز برنگذرد
ازو یادگاری کنم در جهان
که تا هست مردم نگردد نهان
بدین نامهٔ شهریاران پیش
بزرگان و جنگی سواران پیش
همه رزم و بزمست و رای و سخن
گذشته بسی روزگار کهن
همان دانش و دین و پرهیز و رای
همان رهنمونی به دیگر سرای
ز چیزی کزیشان پسند آیدش
همین روز را سودمند آیدش
کزان برتران یادگارش بود
همان مونس روزگارش بود
همی چشم دارم بدین روزگار
که دینار یابم من از شهریار
دگر چشم دارم به دیگر سرای
که آمرزش آید مرا از خدای
که از من پس از مرگ ماند نشان
ز گنج شهنشاه گردنکشان
کنون بازگردم به گفتار سرو
فروزنده ی سهل ماهان به مرو
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۶
فرامرز چون سوک رستم بداشت
سپه را همه سوی هامون گذاشت
در خانهٔ پیلتن باز کرد
سپه را ز گنج پدر ساز کرد
سحرگه خروش آمد از کرنای
هم از کوس و رویین و هندی درای
سپاهی ز زابل به کابل کشید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
چو آگاه شد شاه کابلستان
ازان نامداران زابلستان
سپاه پراگنده را گرد کرد
زمین آهنین شد هوا لاژورد
پذیرهٔ فرامرز شد با سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
سپه را چو روی اندر آمد به روی
جهان شد پرآواز پرخاشجوی
ز انبوه پیلان و گرد سپاه
به بیشه درون شیر گم گرد راه
برآمد یکی باد و گردی کبود
زمین ز آسمان هیچ پیدا نبود
بیامد فرامرز پیش سپاه
دو دیده نبرداشت از روی شاه
چو برخاست آواز کوس از دو روی
بی‌آرام شد مردم جنگجوی
فرامرز با خوارمایه سپاه
بزد خویشتن را بر آن قلبگاه
ز گرد سواران هوا تار شد
سپهدار کابل گرفتار شد
پراگنده شد آن سپاه بزرگ
دلیران زابل به کردار گرگ
ز هر سو بریشان کمین ساختند
پس لشکراندر همی تاختند
بکشتند چندان ز گردان هند
هم از بر منش نامداران سند
که گل شد همی خاک آوردگاه
پراگنده شد هند و سندی سپاه
دل از مرز وز خانه برداشتند
زن و کودک خرد بگذاشتند
تن مهتر کابلی پر ز خون
فگنده به صندوق پیل اندرون
بیاورد لشکر به نخچیرگاه
به جایی کجا کنده بودند چاه
همی برد بدخواه را بسته دست
ز خویشان او نیز چل بت‌پرست
ز پشت سپهبد زهی برکشید
چنان کاستخوان و پی آمد پدید
ز چاه اندر آویختنش سرنگون
تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون
چهل خویش او را بر آتش نهاد
ازان جایگه رفت سوی شغاد
به کردار کوه آتشی برفروخت
شغاد و چنار و زمین را بسوخت
چو لشکر سوی زابلستان کشید
همه خاک را سوی دستان کشید
چو روز جفاپیشه کوتاه کرد
به کابل یکی مهتری شاه کرد
ازان دودمان کس به کابل نماند
که منشور تیغ ورا برنخواند
ز کابل بیامد پر از داغ و دود
شده روز روشن بروبر کبود
خروشان همه زابلستان و بست
یکی را نبد جامه بر تن درست
به پیش فرامرز باز آمدند
دریده بر و با گداز آمدند
به یک سال در سیستان سوک بود
همه جامه‌هاشان سیاه و کبود
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۸
چو شد روزگار تهمتن به سر
به پیش آورم داستانی دگر
چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت
بیاورد جاماسپ را پیش تخت
بدو گفت کز کار اسفندیار
چنان داغ دل گشتم و سوکوار
که روزی نبد زندگانیم خوش
دژم بودم از اختر کینه‌کش
پس از من کنون شاه بهمن بود
همان رازدارش پشوتن بود
مپیچید سرها ز فرمان اوی
مگیرید دوری ز پیمان اوی
یکایک بویدش نماینده راه
که اویست زیبای تخت و کلاه
بدو داد پس گنجها را کلید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدو گفت کار من اندر گذشت
هم از تارکم آب برتر گذشت
نشستم به شاهی صد و بیست سال
ندیدم به گیتی کسی را همال
تو اکنون همی کوش و با داد باش
چو داد آوری از غم آزاد باش
خردمند را شاد و نزدیک دار
جهان بر بداندیش تاریک دار
همه راستی کن که از راستی
بپیچد سر از کژی و کاستی
سپردم ترا تخت و دیهیم و گنج
ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج
بفگت این و شد روزگارش به سر
زمان گذشته نیامد به بر
یکی دخمه کردندش از شیز و عاج
برآویختند از بر گاه تاج
همین بودش از رنج و ز گنج بهر
بدید از پس نوش و تریاک زهر
اگر بودن اینست شادی چراست
شد از مرگ درویش با شاه راست
بخور هرچ برزی و بد را مکوش
به مرد خردمند بسپار گوش
گذر کرد همراه و ما ماندیم
ز کار گذشته بسی خواندیم
به منزل رسید آنک پوینده بود
رهی یافت آن کس که جوینده بود
نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از پیر دانا سخن بشنوی
کنون رنج در کار بهمن بریم
خرد پیش دانا پشوتن بریم
فردوسی : پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
بخش ۱
چو بهمن به تخت نیا بر نشست
کمر با میان بست و بگشاد دست
سپه را درم داد و دینار داد
همان کشور و مرز بسیار داد
یکی انجمن ساخت از بخردان
بزرگان و کار آزموه ردان
چنین گفت کز کار اسفندیار
ز نیک و بد گردش روزگار
همه یاد دارید پیر و جوان
هرانکس که هستید روشن‌روان
که رستم گه زندگانی چه کرد
همان زال افسونگر آن پیرمرد
فرامرز جز کین ما در جهان
نجوید همی آشکار و نهان
سرم پر ز دردست و دل پر ز خون
جز از کین ندارم به مغز اندرون
دو جنگی چو نوش‌آذر و مهرنوش
که از درد ایشان برآمد خروش
چو اسفندیاری که اندر جهان
بدو تازه بد روزگار مهان
به زابلستان زان نشان کشته شد
ز دردش دد و دام سرگشته شد
همانا که بر خون اسفندیار
به زاری بگرید به ایوان نگار
هم از خون آن نامداران ما
جوانان و جنگی سواران ما
هر آنکس که او باشد از آب پاک
نیارد سر گوهر اندر مغاک
به کردار شاه آفریدون بود
چو خونین بباشد همایون بود
که ضحاک را از پی خون جم
ز نام‌آوران جهان کرد کم
منوچهر با سلم و تور سترگ
بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ
به چین رفت و کین نیا بازخواست
مرا همچنان داستانست راست
چو کیخسرو آمد از افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
پدرم آمد و کین لهراسپ خواست
ز کشته زمین کرد با کوه راست
فرامرز کز بهر خون پدر
به خورشید تابان برآورد سر
به کابل شد و کین رستم بخواست
همه بوم و بر کرد با خاک راست
زمین را ز خون بازنشناختند
همی باره بر کشتگان تاختند
به کینه سزاوارتر کس منم
که بر شیر درنده اسپ افگنم
اگر بشمری در جهان نامدار
سواری نبینی چو اسفندیار
چه بیند و این را چه پاسخ دهید
بکوشید تا رای فرخ نهید
چو بشنید گفتار بهمن سپاه
هرانکس که بد شاه را نیکخواه
به آواز گفتند ما بنده‌ایم
همه دل به مهر تو آگنده‌ایم
ز کار گذشته تو داناتری
ز مردان جنگی تواناتری
به گیتی همان کن که کام آیدت
وگر زان سخن فر و نام آیدت
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
که یارد گذشتن ز پیمان تو
چو پاسخ چنین یافت از لشکرش
به کین اندرون تیزتر شد سرش
همه سیستان را بیاراستند
برین بر نهادند و برخاستند
به شبگیر برخاست آوای کوس
شد از گرد لشکر سپهر آبنوس
همی رفت زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن صد هزار
فردوسی : پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
بخش ۳
غمی شد فرامرز در مرز بست
ز در دنیا دست کین را بشست
همه نامداران روشن‌روان
برفتند یکسر بر پهلوان
بدان نامداران زبان برگشاد
ز گفت زواره بسی کرد یاد
که پیش پدرم آن جهاندیده مرد
همی گفت و لبها پر از بادسرد
که بهمن ز ما کین اسفندیار
بخواهد تو این را به بازی مدار
پدرم آن جهاندیدهٔ نامور
ز گفت زواره بپیچید سر
نپذرفت و نشنید اندرز او
ازو گشت ویران کنون مرز او
نیا چون گذشت او به شاهی رسید
سر تاج شاهی به ماهی رسید
کنون بهمن نامور شهریار
همی نو کند کین اسفندیار
هم از کین مهر آن سوار دلیر
ز نوش‌آذر آن گرد درنده شیر
کنون خواهد از ما همی کین‌شان
به جای آورد کین و آیین‌شان
ز ایران سپاهی چو ابر سیاه
بیاورد نزدیک ما کینه‌خواه
نیای من آن نامدار بلند
گرفت و به زنجیر کردش به بند
که بودی سپر پیش ایرانیان
به مردی بهر کینه بسته میان
چه آمد بدین نامور دودمان
که آید ز هر سو بمابر زیان
پدر کشته و بند سایه نیا
به مغز اندرون خون بود کیمیا
به تاراج داده همه مرز خویش
نبینم سر مایهٔ ارز خویش
شما نیز یکسر چه گویید باز
هرانکس که هستید گردن‌فراز
بگفتند کای گرد روشن‌روان
پدر بر پدر بر توی پهلوان
همه یک به یک پیش تو بنده‌ایم
برای و به فرمان تو زنده‌ایم
چو بشنید پوشید خفتان جنگ
دلی پر ز کینه سری پر ز ننگ
سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد
ز رزم تهمتن بسی کرد یاد
چو نزدیک بهمن رسید آگهی
برآشفت بر تخت شاهنشهی
بنه برنهاد و سپه برنشاند
به غور اندر آمد دو هفته بماند
فرامرز پیش آمدش با سپاه
جهان شد ز گرد سواران سپاه
وزان روی بهمن صفی برکشید
که خورشید تابان زمین را ندید
ز آواز شیپور و هندی درای
همی کوه را دل برآمد ز جای
بشست آسمان روی گیتی به قیر
ببارید چون ژاله از ابر تیر
ز چاک تبرزین و جر کمان
زمین گشت جنبان‌تر از آسمان
سه روز و سه شب هم برین رزمگاه
به رخشنده روز و به تابنده ماه
همی گرز بارید و پولاد تیغ
ز گرد سپاه آسمان گشت میغ
به روز چهارم یکی باد خاست
تو گفتی که با روز شب گشت راست
به سوی فرامرز برگشت باد
جهاندار گشت از دم باد شاد
همی شد پس گرد با تیغ تیز
برآورد زان انجمن رستخیز
ز بستی و از لشکر زابلی
ز گردان شمشیر زن کابلی
برآوردگه بر سواری نماند
وزان سرکشان نامداری نماند
همه سربسر پشت برگاشتند
فرامرز را خوار بگذاشتند
همه رزمگه کشته چون کوه کوه
به هم برفگنده ز هر دو گروه
فرامرز با اندکی رزمجوی
به مردی به روی اندر آورد روی
همه تنش پر زخم شمشیر بود
که فرزند شیران بد و شیر بود
سرانجام بر دست یاز اردشیر
گرفتار شد نامدار دلیر
بر بهمن آوردش از رزمگاه
بدو کرد کین‌دار چندی نگاه
چو دیدش ندادش به جان زینهار
بفرمود داری زدن شهریار
فرامرز را زنده بر دار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد
ازان پس بفرمود شاه اردشیر
که کشتند او را به باران تیر
فردوسی : پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
بخش ۴
گامی پشوتن که دستور بود
ز کشتن دلش سخت رنجور بود
به پیش جهاندار بر پای خاست
چنین گفت کای خسرو داد و راست
اگر کینه بودت به دل خواستی
پدید آمد از کاستی راستی
کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش
مفرمای و مپسند چندین خروش
ز یزدان بترس و ز ما شرم‌دار
نگه کن بدین گردش روزگار
یکی را برآرد به ابر بلند
یکی زو شود زار و خوار و نژند
پدرت آن جهانگیر لشکر فروز
نه تابوت را شد سوی نیمروز
نه رستم به کابل به نخچیرگاه
بدان شد که تا نیست گردد به چاه
تو تا باشی ای خسرو پاک و راد
مرنجان کسی را که دارد نژاد
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند
بپیچی ازان گرچه نیک‌اختری
چو با کردگار افگند داوری
چو رستم نگهدار تخت کیان
همی بر در رنج بستی میان
تو این تاج ازو یافتی یادگار
نه از راه گشتاسپ و اسفندیار
ز هنگامهٔ کی قباد اندرآی
چنین تا به کیخسرو پاک‌رای
بزرگی به شمشیر او داشتند
مهان را همه زیر او داشتند
ازو بند بردار گر بخردی
دلت بازگردان ز راه بدی
چو بشنید شاه از پشوتن سخن
پشیمان شد از درد و کین کهن
خروشی برآمد ز پرده‌سرای
که ای پهلوانان با داد و رای
بسیچیدن بازگشتن کنید
مبادا که تاراج و کشتن کنید
بفرمود تا پای دستان ز بند
گشادند و دادند بسیار پند
تن کشته را دخمه کردند جای
به گفتار دستور پاکیزه‌رای
ز زندان به ایوان گذر کرد زال
برو زار بگریست فرخ همال
که زارا دلیرا گوا رستما
نبیرهٔ گو نامور نیرما
تو تا زنده‌بودی که آگاه بود
که گشتاسپ اندر جهان شاه بود
کنون گنج تاراج و دستان اسیر
پسر زار کشته به پیکان تیر
مبیناد چشم کس این روزگار
زمین باد بی‌تخم اسفندیار
ازان آگهی سوی بهمن رسید
به نزدیک فرخ پشوتن رسید
پشوتن ز رودابه پردرد شد
ازان شیون او رخش زرد شد
به بهمن چنین گفت کای شاه نو
چو بر نیمهٔ آسمان ماه نو
به شبگیر ازین مرز لشکر بران
که این کار دشوار گشت و گران
ز تاج تو چشم بدان دور باد
همه روزگاران تو سور باد
بدین خانهٔ زال سام دلیر
سزد گر نماند شهنشاه دیر
چو شد کوه بر گونهٔ سندروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
بفرمود پس بهمن کینه‌خواه
کزانجا برانند یکسر سپاه
هم‌انگه برآمد ز پرده‌سرای
تبیره ابا بوق و هندی درای
از آنجا به ایران نهادند روی
به گفتار دستور آزاده‌خوی
سپه را ز زابل به ایران کشید
به نزدیک شهر دلیران کشید
برآسود و بر تخت بنشست شاد
جهان را همی داشت با رسم و داد
به درویش بخشید چندی درم
ازو چند شادان و چندی دژم
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان
فردوسی : پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
بخش ۵
پسر بد مر او را یکی همچو شیر
که ساسان همی خواندی اردشیر
دگر دختری داشت نامش همای
هنرمند و بادانش و نیک‌رای
همی خواندندی ورا چهرزاد
ز گیتی به دیدار او بود شاد
پدر درپذیرفتش از نیکوی
بران دین که خوانی همی پهلوی
همای دل‌افروز تابنده ماه
چنان بد که آبستن آمد ز شاه
چو شش ماه شد پر ز تیمار شد
چو بهمن چنان دید بیمار شد
چو از درد شاه اندرآمد ز پای
بفرمود تا پیش او شد همای
بزرگان و نیک‌اختران را بخواند
به تخت گرانمایگان بر نشاند
چنین گفت کاین پاک‌تن چهرزاد
به گیتی فراوان نبودست شاد
سپردم بدو تاج و تخت بلند
همان لشکر و گنج با ارجمند
ولی عهد من او بود در جهان
هم‌انکس کزو زاید اندر نهان
اگر دختر آید برش گر پسر
ورا باشد این تاج و تخت پدر
چو ساسان شنید این سخن خیره شد
ز گفتار بهمن دلش تیره شد
بدو روز و دو شب بسان پلنگ
ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ
دمان سوی شهر نشاپور شد
پر آزار بد از پدر دور شد
زنی را ز تخم بزرگان بخواست
بپرورد و با جان و دل داشت راست
نژادش به گیتی کسی را نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
زن پاک‌تن خوب فرزند زاد
ز ساسان پرمایه بهمن نژاد
پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را به زودی سرآمد زمان
چو کودک ز خردی به مردی رسید
دران خانه جز بینوایی ندید
ز شاه نشاپور بستد گله
که بودی به کوه و به هامون یله
همی بود یکچند چوپان شاه
به کوه و بیابان و آرامگاه
کنون بازگردم به کار همای
پس از مرگ بهمن که بگرفت جای
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۱
به بیماری اندر بمرد اردشیر
همی بود بی‌کار تاج و سریر
همای آمد و تاج بر سر نهاد
یکی راه و آیین دیگر نهاد
سپه را همه سربسر بار داد
در گنج بگشاد و دینار داد
به رای و به داد از پدر برگذشت
همی گیتی از دادش آباد گشت
نخستین که دیهیم بر سر نهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد
که این تاج و این تخت فرخنده باد
دل بدسگالان ما کنده باد
همه نیکویی باد کردار ما
مبیناد کس رنج و تیمار ما
توانگر کنیم آنک درویش بود
نیازش به رنج تن خویش بود
مهان جهان را که دارند گنج
نداریم زان نیکویها به رنج
چو هنگام زادنش آمد فراز
ز شهر و ز لشکر همی داشت راز
همی تخت شاهی پسند آمدش
جهان داشتن سودمند آمدش
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکویی در نهفت
بیاورد آزاده‌تن دایه را
یکی پاک پرشرم و بامایه را
نهانی بدو داد فرزند را
چنان شاه شاخ برومند را
کسی کو ز فرزند او نام برد
چنین گفت کان پاک‌زاده بمرد
همان تاج شاهی به سر بر نهاد
همی بود بر تخت پیروز و شاد
ز دشمن بهر سو که بد مهتری
فرستاد بر هر سوی لشکری
ز چیزی که رفتی به گرد جهان
نبودی بد و نیک ازو در نهان
به گیتی به جز داد و نیکی نخواست
جهان را سراسر همی داشت راست
جهانی شده ایمن از داد او
به کشور نبودی به جز یاد او
بدین سان همی بود تا هشت ماه
پسر گشت مانندهٔ رفته شاه
بفرمود تا درگری پاک‌مغز
یکی تخته جست از در کار نغز
یکی خرد صندوق از چوب خشک
بکردند و برزد برو قیر و مشک
درون نرم کرده به دیبای روم
براندوده بیرون او مشک و موم
به زیر اندرش بستر خواب کرد
میانش پر از در خوشاب کرد
بسی زر سرخ اندرو ریخته
عقیق و زبرجد برآمیخته
ببستند بس گوهر شاهوار
به بازوی آن کودک شیرخوار
بدانگه که شد کودک از خواب مست
خروشان بشد دایهٔ چرب دست
نهادش به صندوق در نرم نرم
به چینی پرندش بپوشید گرم
سر تنگ تابوت کردند خشک
به دبق و به عنبر به قیر و به مشک
ببردند صندوق را نیم شب
یکی بر دگر نیز نگشاد لب
ز پیش همایش برون تاختند
به آب فرات اندر انداختند
پس‌اندر همی رفت پویان دو مرد
که تا آب با شیرخواره چه کرد
چو کشتی همی رفت چوب اندر آب
نگهبان آنرا گرفته شتاب
سپیده چو برزد سر از کوهسار
بگردید صندوق بر رودبار
به گازرگهی کاندرو بود سنگ
سر جوی را کارگه کرده تنگ
یکی گازر آن خرد صندوق دید
بپویید وز کارگه برکشید
چو بگشاد گسترده‌ها برگرفت
بماند اندران کار گازر شگفت
به جامه بپوشید و آمد دمان
پرامید و شادان و روشن‌روان
سبک دیده‌بان پیش مامش دوید
ز صندوق و گازر بگفت آنچ دید
جهاندار پیروز با دیده گفت
که چیزی که دیدی بباید نهفت
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۳
به گازر چنین گفت روزی که من
همی این نهان دارم از انجمن
نجنبد همی بر تو بر مهر من
نماند به چهر تو هم چهر من
شگفت آیدم چون پسر خوانیم
به دکان بر خویش بنشانیم
بدو گفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده رنجهای کهن
تراگر منش زان من برتر است
پدرجوی را راز با مادر است
چنان بد که یک روز گازر برفت
ز خانه سوی رود یازید تفت
در خانه را تنگ داراب بست
بیامد به شمشیر یازید دست
به زن گفت کژی و تاری مجوی
هرآنچت بپرسم سخن راست گوی
شما را که باشم به گوهر کیم
به نزدیک گازر ز بهر چیم
زن گازر از بیم زنهار خواست
خداوند داننده را یار خواست
بدو گفت خون سر من مجوی
بگویم ترا هرچ گفتی بگوی
سخنها یکایک بر و بر شمرد
بکوشید وز کار کژی نبرد
ز صندوق وز کودک شیرخوار
ز دینار وز گوهر شاهوار
بدو گفت ما دستکاران بدیم
نه از تخمهٔ کامکاران بدیم
ازان تو داریم چیزی که هست
ز پوشیدنی جامه و برنشست
پرستنده ماییم و فرمان تراست
نگر تا چه باید تن و جان تراست
چو بشنید داراب خیره بماند
روان را به اندیشه اندر نشاند
بدو گفت زین خواسته هیچ ماند
وگر گازر آن را همه برفشاند
که باشد بهای یکی بارگی
بدین روز کندی و بیچارگی
چنین داد پاسخ که بیش است ازین
درخت برومند و باغ و زمین
بدو داد دینار چندانک بود
بماند آن گران گوهر نابسود
به دینار اسپی خرید او پسند
یکی کم‌بها زین و دیگر کمند
یکی مرزبان بود با سنگ و رای
بزرگ و پسندیده و رهنمای
خرامید داراب نزدیک اوی
پراندیشه بد جان تاریک اوی
همی داشتش مرزبان ارجمند
ز گیتی نیامد بروبر گزند
چنان بد که آمد سپاهی ز روم
به غارت بران مرز آباد بوم
به رزم اندرون مرزبان کشته شد
سر لشکرش زان سخن گشته شد
چو آگاهی آمد به نزد همای
که رومی نهاد اندرین مرز پای
یکی مرد بد نام او رشنواد
سپهبد بد او هم سپهبدنژاد
بفرمود تا برکشد سوی روم
به شمشیر ویران کند روی بوم
سپه گرد کرد آن زمان رشنواد
عرض‌گاه بنهاد و روزی بداد
چو بشنید داراب شد شادکام
به نزدیک او رفت و بنوشت نام
سپه چون فراوان شد از هر دری
همی آمد از هر سوی لشکری
بیامد ز کاخ همایون همای
خود و مرزبانان پاکیزه‌رای
بدان تا سپه پیش او بگذرند
تن و نام و دیوانها بشمرند
همی بود چندی بران پهن دشت
چو لشکر فراوان برو برگذشت
چو داراب را دید با فر و برز
به گردن برآورده پولاد گرز
تو گفتی همه دشت پهنای اوست
زمین زیر پوینده بالای اوست
چو دید آن بر و چهرهٔ دلپذیر
ز پستان مادر بپالود شیر
بپرسید و گفت این سوار از کجاست
بدین شاخ و این برز و بالای راست
نماید که این نامداری بود
خردمند و جنگی سواری بود
دلیر و سرافراز و کنداور است
ولیکن سلیحش نه اندرخور است
چو داراب را فرمند آمدش
سپه را سراسر پسند آمدش
ز اختر یکی روزگاری گزید
ز بهر سپهبد چنان چون سزید
چو جنگ‌آوران را یکی گشت رای
ببردند لشکر ز پیش همای
فرستاد بیدار کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
ز نیک و بد لشکر آگاه بود
ز بدها گمانیش کوتاه بود
همی رفت منزل به منزل سپاه
زمین پر سپاه آسمان پر ز ماه
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۵
بگفت این و زان جایگه برگرفت
ازان مرز تا روم لشکر گرفت
سپهبد طلایه به داراب داد
طلایه سنان را به زهر آب داد
هم‌انگه طلایه بیامد ز روم
وزین سو نگهدار این مرز و بوم
زناگه دو لشکر بهم بازخورد
برآمد هم‌آنگاه گرد نبرد
همه یک به دیگر برآمیختند
چو رود روان خون همی ریختند
چو داراب دید آن سپاه نبرد
به پیش اندر آمد به کردار گرد
ازان لشکر روم چندان بکشت
که گفتی فلک تیغ دارد به مشت
همی رفت زان گونه بر سان شیر
نهنگی به چنگ اژدهایی به زیر
چنین تا به لشکرگه رومیان
همی تاخت بر سان شیر ژیان
زمین شد ز رومی چو دریای خون
جهانجوی را تیغ شد رهنمون
به پیروزی از رومیان گشت باز
به نزدیک سالار گردنفراز
بسی آفرین یافت از رشنواد
که این لشکر شاه بی‌تو مباد
چو ما بازگردیم زین رزم روم
سپاه اندر آید به آباد بوم
تو چندان نوازش بیابی ز شاه
ز اسپ و ز مهر و ز تیغ و کلاه
همه شب همی لشکر آراستند
سلیح سواران بپیراستند
چو خورشید برزد سر از تیره راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
بهم بازخوردند هر دو سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
چو داراب پیش آمد و حمله برد
عنان را به اسپ تگاور سپرد
به پیش صف رومیان کس نماند
ز گردان شمشیرزن بس نماند
به قلب سپاه اندر آمد چو گرگ
پراگنده کرد آن سپاه بزرگ
وزان جایگه شد سوی میمنه
بیاورد چندی سلیح و بنه
همه لشکر روم برهم درید
کسی از یلان خویشتن را ندید
دلیران ایران به کردار شیر
همی تاختند از پس اندر دلیر
بکشتند چندان ز رومی سپاه
که گل شد ز خون خاک آوردگاه
چهل جاثلیق از دلیران بکشت
بیامد صلیبی گرفته به مشت
چو زو رشنواد آن شگفتی بدید
ز شادی دل پهلوان بردمید
برو آفرین کرد و چندی ستود
بران آفرین مهربانی فزود
شب آمد جهان قیرگون شد به رنگ
همی بازگشتند یکسر ز جنگ
سپهبد به لشکرگه رومیان
برآسود و بگشاد بند میان
ببخشید در شب بسی خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته
فرستاد نزدیک داراب کس
که ای شیردل مرد فریادرس
نگه کن کنون تا پسند تو چیست
وزی خواسته سودمند تو چیست
نگه دار چیزی که رای آیدت
ببخش آنچ دل رهنمای آیدت
هرآنچ آن پسندت نیاید ببخش
تو نامی‌تری از خداوند رخش
چو آن دید داراب شد شادکام
یکی نیزه برداشت از بهر نام
فرستاد دیگر سوی رشنواد
بدو گفت پیروز بادی و شاد
چو از باختر تیره شد روی مهر
بپوشید دیبای مشکین سپهر
همان پاس از تیره شب درگذشت
طلایه پراگنده بر گرد دشت
غو پاسبان خاست چون زلزله
همی شد چو اواز شیر یله
چو زرین سپر برگرفت آفتاب
سر جنگجویان برآمد ز خواب
ببستند گردان ایران میان
همی تاختند از پس رومیان
به شمشیر تیز آتش افروختند
همه شهرها را همی سوختند
ز روم و ز رومی برانگیخت گرد
کس از بوم و بر یاد دیگر نکرد
خروشی به زاری برآمد ز روم
که بگذاشتند آن دلارام بوم
به قیصر بر از کین جهان تنگ شد
رخ نامدارانش بی‌رنگ شد
فرستاده آمد بر رشنواد
که گر دادگر سر نپیچد ز داد
شدند آنک جنگی بد از جنگ سیر
سر بخت روم اندرآمد به زیر
که گر باژ خواهید فرمان کنیم
بنوی یکی باز پیمان کنیم
فرستاد قیصر ز هر گونه چیز
ابا برده‌ها بدره بسیار نیز
سپهبد پذیرفت زو آنچ بود
ز دینار وز گوهر نابسود