عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - ایضاً له
ای جمال ترا کمال قرین
طوق طوع تو بر شهور و سنین
از یمین تو ملک برده یسار
به یسار تو دهر خورده یمین
هر کجا حزم تو فرود آید
برکشد امن حصنهای حصین
هر که را سهم تو نزار کند
نکند رفق روزگار سمین
گر بسنجد سپهر رای تو را
بشکند خرد پله شاهین
عقل حلم ترا عرض بنهد
خود عرض کی بود ز غیر مبین
نیست با طول و عرض همت تو
نقطه ای بیش طول و عرض زمین
همه عالم عیال جود تواند
او دهد شان هزینه و کابین
توئی آن شه که روز داد از تو
روی باطل شود ز حق پرچین
دهر چون پاسبان ز حزم تو یافت
فتنه در خواب شد هم اندر حین
ابرو خورشید را به کف و برای
در جهان کیست جز تو پشت و معین
تا ترا بر زمین نجنبد مهر
دانه جنبش نیارد اندر طین
خسروا بنده را در این دو سه سال
در مدیح تو شعرهاست متین
هر یکی کرده راویی انشاد
در سنه اربع ماة ستین
مگر این قطعه کاندرین خدمت
بنده بر خواند و کند تضمین
آفتاب زمان و شمع زمین
میر محمود سیف دولت و دین
آنکه ماهی است روشن اندر صدر
وآنکه شیری است شرزه اندر زین
آنکه آرد سپهر زیر رکاب
وانکه دارد زمانه زیر نگین
حال من بنده باز خواهد راند
با خداوند شرق و شاه گزین
گوید ای شاه بنده ای ست ترا
خاطرش نظم را چنان و چنین
بوده این اتفاق را جویان
کرده این آستانه را بالین
گر وجوهی که داشت مسعودی
کند او را ملک بدان تمکین
او ثنا گوید و شفیع دعا
او دعا گوید و شفیع آمین
جز خداوند من که داند گفت
در شفاعت سخن چنین شیرین
لاجرم زین نظر که خواهد یافت
برساند سرم به علیین
تا بود خاک و باد را هموار
طبع و گوهر ز جنبش و تسکین
چون نیال و تکین بدین درگاه
صد هزاران نیال باد و تکین
برخورند از لقای یکدیگر
شاه و اولاد شاه چون پروین
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت سلطان علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
ای کعبه را ز وقفه ی عید تو افتخار
قربانی تو هستی ابنای روزگار
در عیدگه ز شوق رخت چشم اهل دید
بازست همچو دیده ی قربانی فگار
تا گرد مقدم تو دهد مروه را صفا
از کعبه مانده حلقه بدر چشم انتظار
بهر نثار محمل گردون شکوه تست
زمزم که چون ستاره کند قطره ها قطار
پاک از گنه شد آنکه نثار تو کرد جان
ای جان پاک در حرم حرمتت نثار
هر دم به روزگار تو عیدیست خلق را
فرخنده روز وصل تو ای عید روزگار
گل گل شکفته آنکه هواخواه کعبه بود
دارد برای طوف حریم تو خار خار
دارد طواف روضه ی مشهد ثواب حج
نزدیک گشته از تو ره خلق این دیار
ان کعبه راست خار مغیلان بجای گل
وین روضه راست لاله و ریحان بجای خار
آوازه ی جمال تو هر کس که بشنود
تا ننگرد بدیده نگیرد دلش قرار
طاوس روضه در حرمت جان فدا کند
در جلوه گر بخاک درت افگند گذار
سلطان بارگاه امامت ابوالحسن
ای مهر و مه ز گرد رهت یکدو ذره وار
چشم و چراغ دوره اثنا عشر تویی
ای قبله ی قبایل و ای کعبه ی تبار
وقت دعا سفینه ی نوح آورد روان
انفاس روح بخش تو از ورطه بر کنار
گیرد فضای ملک دو عالم پیک نفس
چون بر براق برق شود همت سوار
از خاک آستان تو دارند آبرو
پیران مو سفید و جوانان گلعذار
بر چار جوی هشت چمن سایه ی افگند
قدت که طوبییست ز فردوس هشت و چار
ای راز مخفی دو جهان از فروغ دل
بر آفتاب رای تو چون روز آشکار
اهل نظر ز عین صفا توتیا کنند
در کعبه گر ز دامن پاکت رسد غبار
بر آسمان قدر کند کار آفتاب
فانوس بارگاه تو در پرده ی وقار
مرغ حریم سدره چو پروانه صبح و شام
پرواز کرد گرد سر شمع این مزار
هر ذره بی که خاست بمهر تو از زمین
پهلو بر آفتاب زد از عین افتخار
گاهی که التفات بکار جهان کنی
دیگر سپهر را نرسد دخل هیچ کار
روز ازل که فاعل مختار تا ابد
بر دست اعتبار تو می داد اختیار
ذات بزرگوار تو از همت بلند
فرمود بر مطالعه ی علم اختصار
کار جهان چو نامزد دولت تو شد
گردون بوفق امر کمر بست بنده وار
هم قدر علم دارد و هم دولت عمل
شخصت که در دو کون خدا ساخت بختیار
از لاف خصم روشنی مهر کم نشد
بیشست از ملایمت مهره، زهر مار
آن خس که ساخت دانه ی انگور دام ره
شد بر مثال برگ خزان خوار و شرمسار
باشد نشان بغض وی از زردی رخش
آری دلیل روشن نارست برگ نار
حالا ز جام جهل بود مست خارجی
فریاد ازان نفس که رسد نوبت خمار
دارد فغانی از طلب گرد مقدمت
بر رهگذار باد صبا چشم انتظار
چندانکه میدمد گل و نوروز می شود
چندانکه عید می رسد و می رسد بهار
چون صبح نوبهار به صد رو شکفته باد
گلزار آلت از اثر لطف کردگار
در باغ دهر ظل رفیع تو مستدام
کاین نخل نو ز گلشن آلست یادگار
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح شاه تاج الدین حسن
گل شکفت و غنچه ها را باز شد مهر از دهن
گلبن از لب تشنگان باغ می گوید سخن
باز وقت آمد که رو پوشیدگان روزگار
هر یکی دیدار بنمایند بر وجه حسن
تازه گردد نرگس مخمور از دست و ترنج
لاله را چون دامن یوسف بدرد پیرهن
چاک پیراهن گشاید غنچه و چین قبا
داغهای دل نماید لاله ی خونین کفن
بر سر خاک شهید عشق گردد ده زبان
غنچه ی سوسن که چون شمعیست نیلی در لگن
ناربن در جان مرغان هوا آتش زند
آستین بر طوطی گردون فشاند نارون
از هوا هر دانه ی شبنم که افتد بر زمین
باد صبح از گل برون آرد برنگ یاسمن
بانگ روح افزای مرغ و نکهت دمساز گل
عشقبازان را ببستان خواند از بیت الحزن
خوبی و لطف هوا بنگر که در اردیبهشت
صاف می سازد دماغ طبع را دردی دن
صبحدم خورشید از نظاره شد سیاره بار
گرمی بازار نسرین بین و جوش نسترن
گلبن از گلهای رنگین عود سوز و عطر ساز
بوستان مجموعه پرداز ورقهای سمن
شاخسار از نکهت گل غیرت عطار چین
جویبار از عقد شبنم رشک غواص عدن
دانه ها چون خوشه ی پروین ز جوهر عقد بند
کشتزار از باد همچون روی دریا موجزن
ارغوان از باد می شوید به آب گل دهان
در هوای دستبوس سرفراز انجمن
کاشف سر حقیقت وارث علم نبی
افتخار آل یس شاه تاج الدین حسن
آنکه بی شهد ولای او دهان طفلرا
نیست آن یارا که آلاید لبان را از لبن
از پدر تا عقل اول زاده ی زهد و ورع
همچنین تا ذات واجب تابع شرع و سنن
نوک کلکش رهروانرا مقسم زاد سفر
دست جودش ساکنانرا شامل ساز وطن
در ادای شکر انعامش نواها بسته اند
طوطیان در شکرستان بلبلان اندر چمن
راستی یکروزه خرج خانقاه خیر اوست
آنچه در کان بدخشانست و صحرای یمن
جذبه یی دارد که گر کفار را خواند بدین
بشکند بتخانه و محراب سازد برهمن
هر که خواند یک ورق از دفتر اخلاص او
دفتر دل پاک گرداند ز حرف ما و من
ای خیالت همچو نور علم در مشکوة دل
وی ضمیرت چون فروغ عقل در مصباح تن
ذات بی مثل تو کز دریای عرفان گوهریست
ایزدش پیوسته دارد در پناه خویشتن
از صفا چون کعبه بر روی زمین دارد شرف
مجلس وعظت ز تسبیح دعای مرد و زن
التفات ذات محمود تو با این بینوا
دارد آن نسبت که احمد داشت باویس قرن
دعوی منصور اگر بودی بدور عدل تو
کی قرین آب و آتش میشد و دارو رسن
هر که از روی ارادت برد از دست تو داد
در ثبات هستیش مشکل اگر افتد شکن
دین پناها نخل مدحم در خور قدر تو نیست
گرد گلزارت دعایی می کند این خار کن
تا کنند از آب زر پر دفتر گل عشر و خمس
در کتاب لاله تا باشد خط از مشک ختن
نامه ی عمرت بعنوان بقا پیوسته باد
نقطه ی حرفش مصون بادا ز آسیب فتن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
ای قطب جامی، شاه انامی
در لطف عامی، نام تو نامی
بس چاره سازی، بس دلنوازی
ما را نظر کن، چون از کرامی
بس سربلندی، بس ارجمندی
گه در تشهد، گه در قیامی
در روز و در شب گویم سلامت
«انت صلاتی،انت سلامی »
جامع و جمعی، ماهی و شمعی
روی تو رومی، زلف تو شامی
جان و جهانی، روح و روانی
جامی بما ده، چون شاه جامی
قاسم ز عالم رو با تو دارد
بدر منیری، صدر انامی
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
ز جنس مقدس چنین اقدسی
نبود و ندیدست هرگز کسی
علی رغم الف جحود جهود
بوصف هدایت بمانی بسی
لباس تو تقویست، از راه دین
چه باشد ازین خوب تر ملبسی؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - این شعر در حضور شیخ ابواسحاق بن محمود شاه گفته شد
خواجوی دزد کابلی از شهر کرمان می رسد
موری است او در شاعری، نزد سلیمان می رسد
معنی مبر ای بوالهوس! شاعر ندزدد شعر کس
معنی بکر شاعران از عالم جان می رسد
دزدی مکن ای خرده دان، کالا ز دزدان کن نهان
کز بهر دزدی این زمان سردار دزدان می رسد
من می دهم تشویش او بر هم دریدم پیش او
در تیزگاه ریش او صد گوز قصران می رسد
در شاعری رویین تنم، قلب دلیران بشکنم
تا گردن دزدان زنم فرمان سلطان می رسد
ای حیدر پاک اندرون وی مهر مهرت در درون
یک قطره چبود گر کنون در بحر عمان می رسد؟
ای صفدر صاحب قران، ای پادشاه انس و جان!‏
در شهر شیراز این زمان جاسوس کرمان می رسد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح میر سید ابوالفضل جعفربن علی
نسیم آب بماند ببوی عنبر ناب
سرشگ ابر بماند بلؤلؤ خوشاب
گرفت باز کنون لاله برک جای ترنج
گرفت باز کنون عندلیب جای غراب
خروش بلبل بر شاخ گل بوقت سحر
چنانکه عاشق و معشوق در شده بعتاب
هرآنچه بلبل گوید کندش قمری رد
هر آنچه قمری گید دهدش سار جواب
اگر شگفتی خواهی بشاخ بید نگر
که برخلاف همه عالم آمده بی تاب
بگاه سنجاب او را لباس بصری بود
بگاه بصری کرد او لباس خود سنجاب
ببار بر گل رعنا چو عاشق مهجور
بخون دیده رخ زرد خویش کرده خضاب
چو دست داماد از روی نوعروس بشرم
همی فرو کشد از روی لاله باد نقاب
شکفته لاله چو جام شراب و ژاله برو
چو کفک رخشان اندر میان جام شراب
چو جان عاشق بخروشد ابر بر گردون
چو ناف خوبان در پیچد آب در گرداب
ز بس شکوفه شده سیم رنگ شاخ درخت
ز بس بنفشه شده مشگبوی روی تراب
ز خون آهو بیجاده رنگ چنگ پلنگ
ز خون تیهو یاقوت فام چنگ عقاب
زمین ز دیبا آذین زد و ز بهر نثار
برو همی گسلد عقدهای درسحاب
سرشگ باران بر برگ نو بنفشه پدید
چو بر زنند بزلف بتان ز مهر گلاب
درخش تابان هر بار ز ابر گوهر بار
چو تیغ بران از دست میر دشمن تاب
امیر سید ابوالفضل جعفربن علی
که گاه خشم چو نار است و گاه مهر چو آب
سپه کشی که همه وعده هاش هست وفا
عدو کشی که همه رأیهاش هست صواب
از آنکه هست چو زوبین او شهاب از دور
بود گریزان همواره اهرمن ز شهاب
سراب گردد با کف راد او چو بحار
بحار گردد با تف تیغ او چو سراب
شتاب باد بود با شتاب او چو درنگ
درنگ خاک بود باد رنگ او چو شتاب
بروز کوشش بانگش بگوش گردان در
بود بهول چو تندر بفعل چون سیماب
اگر ندیدی عقل و نیافتی دانش
مقاله هاش ببین و حدیثهاش بیاب
ندیده هرگز بر گنج او کسی گنجور
ندیده هرگز برباب او کسی بواب
اگر پیمبر محراب کاخ او گفتی
نتافتی بجهان هیچکس رخ از محراب
سبیل دارد بر هر که خیره جوید گنج
گشاده دارد بر هر که بارد خواهد باب
ایا شهی که تو را هست چرخ زیر نگین
ایا کسی که تو را هست دهر زیر رکاب
همه بروزی با جود تو بکار شود
اگر ستاره شود سیم و آسمان ضراب
همیشه تا ز پس هر فراز هست نشیب
همیشه تا ز پس هر عقاب هست ثواب
موافقان ترا بی نشیب باد فراز
مخالفان ترا بی ثواب باد عقاب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح ابوالمعمر
ابر درافشان بگردون بر همی بندد کلل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز
قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد بهنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل
ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - در مدح ابوالمعمر
باد نوروزی همی بر گل بدرد پیرهن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشگ ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صباد
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
وآن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
وآندگر ماند چو بر چهر صنم اشگ شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهانرا نشاط و بدسگالاتنرا محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گورکن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او بساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او بساعت ممتحن؟
گر نمیخواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همیخواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
کرمجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی بروزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی بروزی صد مجن
تاج خاقانرا کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز بشعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان و تن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵ - مدح فخرالدین زکریا
زهی جناب تو والا مکان نعمت والا
ز روی همت عالی فلک نشیب و تو بالا
ملوک را همه روزه بدرگه تو تنزه
فتوح را همه ساله به حضرت تو توّلا
بگوش کوس، غریو بیان فتح شنوده
سعادت تو ز خامش زبان رایت اعلا
ز رهروان معانی تو راست سبق ترقی
ز خسروان زمانه تو راست قدر معلا
همه نتایج و ارکان تو را مزید معالی
که هفت والی چرخ از در تو اند، مولّا
گر از سپهر بپرسی که کیست پشت سلاطین
زبان بمدح سراید بحرف واضح و والا
سر ملوک جهان، پهلوان تهمتن ثانی
تفاخر همه اسلاف فخرالدین ذکریا
که با شجاعت داود، ساخت ملک سلیمان
که با وفای براهیم، یافت عصمت یحیا
شهی که زبده ی مهر وی است راحت عقبی
شهی که زنده بنام وی است ساحت دنیا
ز روزنامه او روز کار، یافته روزی
بر آستانه ی او، مکرمات یافته مأوا
بر آب و سبزه شمشیر او، و قود ظفر را
وجوه مطعم و مشرب، امیر منزل و مرعا
زسنک سبزه بر آرد، بالتفات و عنایت
ز شیر شیر بدوشد، باحتمال و مدارا
مقر قائمه حلم اوست، مرکز قوموا
هیون ساریه ذهن اوست مرکب اسرا
عقیم شد چو دم و طبع او بکار در آمد
صدف ز لولو مکنون بقر، ز عنبر سارا
وگر چنانکه توانی شنود چاوش عبرت
گشاده بر قدم آورد، نی ز فتنه ولوصا
دم وی است، خرد را به نکته مایه عدت
در وی است، هنر را ز فتنه مامن و ملجا
به رأی جنبش و آرام اوست، تا بقیامت
ثبات مرکز اغبر، مدار گنبد خضرا
زهی خراب جهان را، بعدل کرده عمارت
امیدهای کهن را، بفضل کرده مطرا
لباس ملک، تو را زیبد، ارچه در نظر من
جهان فروز تری، همچو آفتاب معرّا
چو شوق در دل عاشق بطبع جای پذیرد
صدای کوس تو، در طاق این رواق پر آوا
سیه سپید توشان دید، همچو جفت جواهر
رخ دوام به بیند نه، طاق ابروی طغرا
در آنکه دست تو دریاست شبهتی نشناسم
کزو سیاهی توقیع، عنبری است ز دریا
فلک چو ابروی خُضبه خضاب وسمه گرفته
در تو در خم ابرو عزیز دیده بنیا
توئی مفلسف تدبیر عقل و حکمت خاکی
توئی مهندس ترتیب چرخ و انجم و قمرا
بدان اجازت عدلت که در بدایت عالم
چهار مادر گیتی گرفت حمل نُه آبا
زفاف خانه گردون خراب باد که روزی
همی ز عقل و زمانه نبات زاید از ابنا
چنان رفیع جنابی که با بلندی قامت
سر فلک نکند جز مکانت تو تمنا
چو تو مجرد جودی زبان عقل که باشد
که در مقابل رایت کند حدیث مجازا
بمدح توست سخنور زبان لاله اخرس
بنام توست نیوشنده کوش صخره صما
چو نرم روی خدنک از کمان صلب پرانی
خواص نرمی و چربی دهد صلابت خارا
زمانه با تو چه سودا پزد، که دست شجاعت
بریخت خون حوادث، زسهم این سر صفرا
اگرچه رای تو بودی بیاض عارض مشرق
بخاصیت ندمیدی ز شب دواله سودا
تبیره ساز حوادث، بر او زند سپر کین
هر آنکه کرد ز قهرت، دمی نکون و تبرا
دماغ چرخ ز خصمت، بجز بخار نبیند
که در دهان زمانه نواله ایست مهنا
بحفل طالع تو داد ملکتست تمامت
بسعی دانش تو کار دانش است مهیا
خجسته کلک تو صوری است بر دهان ممالک
زده بقصد امامت دم عنایت و احیا
چنان به نزل نعم با نعم قرار گرفتی
که جز بلفظ شهادت نرفت، بر دهنت، لا
اجل چو صورت پروانه شد بر آتش تیغت
که عشق بار ندادش بخود فراغت و پروا
هر آنکه زنده کند سنت خلاف تو یکدم
حدیث خلق رها کن بخلق قابلی او را
عظیم خلق تو گوئی که ارغنون بزرگی است
که از مسام بد اندیش جان کشد بمواسا
ممان که با تو سر از جور برکند فلک الثور
که زهره تو، به ثور است آفتاب به جوزا
برای بزم تو چون برگشند برق یمانی
که شد بریشم نورش بانعکاس مثنا
چو گرد خلق تو کرددز حلم و جود و تواضع
مثلثی بکف آرد سپهر مجمره سیما
همی سمور تو گیرند سامیان مراتب
از آن سما، به جنابت نه بست مجلس اسما
ملقب اند باسماء تو ملوک زمانه
توئی بقدر ز القاب آن گروه مسما
بنای ملک تو آنگه کند قبول تباهی
کجا قبول کند سطح آب خط معما
ز اصطناع تو ممکن بود بباغ زمانه
که تخم بقله حمقا شود درختک دانا
بهار در رک او آن عمل کند که نماید
بجای عقد شکوفه ز شاخ عقد ثریا
هزار ناله بر آید بر او ز باغ خورنق
هزار شود در افتد از او به جنت مأوا
ستارگان زبر و زیر شاخ چرخ مثالش
گرفته صورت اکلیل در برابر رؤیا
سپهر گفته خرد را بدین نشان که تو دادی
اثیر پرهنر است این درخت بوالعجب اسما
اگر زهی ز درختی چنین دریغ نداری
بر بقای مخلد کند ز برگ هویدا
همیشه تا خرد و نفس و چرخ و طبع زمانه
بآفرینش یزدان مقوّمند و محلّا
نه عقل راه نماید نه نفس کار گذارد
مکر ببدرقه رحمت خدای تعالا
تو باش عالم دل را ز عیم قاعده گستر
تو باش ملکت جان را امیر مرتبه افزا
ستاره زفت و تو معطی مزاج عمر تو زیرک
زمانه سست و تو محکم، سپهر پیر و تو برنا
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - وله
ای صبا طوف در گلستان کن
همدمی با هزاردستان کن
راز با برگهای سوسن گوی
ناز با شاخهای ریحان کن
گر ته تنگ یاسمن بگشای
کار دشوار لاله آسان کن
رخ گلبرگ را به هم بر زن
طره بید را پریشان کن
گر زنی خیمه چو گردون زن
ورکنی منزلی به بستان کن
گاه با آه خوشدلان آمیز
گاه آهنگ زلف جانان کن
ور ز مشکین نافه خون خوردی
رخ رنگین باغ خندان کن
خوابگه پیش چشم نرگس ساز
آب خور نزد آب حیوان کن
هر کجا راحتی است در عالم
گرد آن چون امید جولان کن
چون شدی تازه و خوش و خرم
روی میمون به مرو شهجان کن
مجلس حضرت همایون را
خوشتر از بارگاه رضوان کن
چون رسیدی بدان همایون صدر
خدمت و بندگی فراوان کن
به مثل گر کنی یکی حرکت
چون رسول منی به سامان کن
دم دم ای باد خاک پایش را
گوهر افشان و مشک باران کن
ای سعادت از او گزیرت نیست
هر چه فرمود زود فرمان کن
قدر او را بلند بالا دار
صیت او را فراخ میدان کن
نافه مشک خطش از دل ساز
صدف در لفظش از جان کن
ای جهان هر چه بایدش آن آر
وی فلک هر چه گویدت آن کن
رأی او را چو شمس روشن دار
کار او را چو چرخ گردان کن
یارب او را که دارد استحقاق
خواجه جمله خراسان کن
حاسدش گرز ذره افزون است
جمله را زیر خاک پنهان کن
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح رشید الدین ابوطاهر گوید
در همه عالم یکی محرم نماند
اینت بی یاری مگر عالم نماند
غصه چنان شد که تو بر تو جای
گریه چونان شد که نم در نم نماند
دل بود جای غم و نادرتر آنک
ماند غم بر جای و جای غم نماند
گه گهی لب خنده می کرد یار
بر من مسکین گری کانهم نماند
صد هزاران حیرت از دیدار دوست
راست خواهی بیش ماند و کم نماند
گر دل از جان برگرفتم بر حقم
زانکه یک دم ماند و یک همدم نماند
چون رشید الدین که بر خوردار باد
یک وفادار از بنی آدم نماند
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
از دل و دلبر جدا افتاده ایم
خود چنین تنها چرا افتاده ایم
او گل و من بلبل و از یکدگر
هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم
خاکپای و سر برهنه مانده ایم
زانکه غم خوار و ز پا افتاده ایم
خود بجو نخرید ما را هیچ کس
تا بدین حد کم بها افتاده ایم
همچو سایه بر زمین هرکس فتد
ما چو ذره در هوا افتاده ایم
جای آن کز جای برخیزیم نیست
در چنین عصری که ما افتاده ایم
کافران بر ما گواهی می دهند
ای مسلمانان کجا افتاده ایم
دستگیر ما نصیرالدین بس است
گرچه درپای بلا افتاده ایم
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
آنکه رایش رنگ گوهر می دهد
وانکه خلقش بوی عنبر می دهد
دولتش طاوس را دم می دهد
همتش سیمرغ را پر می دهد
صورتش نادیده هم دل می برد
خدمتش ناکرده هم بر می دهد
ماه را هر شب که بنهد مهرها
رای چابک دست او خور می دهد
تیغ خورشید است عالی رای او
هر کجا سر می زند زر می دهد
سحر کلکش بین که همچون خط یار
تعبیه در مشک شکر می دهد
خاک را از حزم پائی می کند
باد را از عزم در سر میدهد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
باز این لطف چه لطف است که در طبع هواست
وین چه فیض فرح افزاست که در سیر صباست
آنچه فصل است تحریک نسیم سحری
همه جا فیض رسان و همه را روح فزاست
روش ابر بر اوراق گوهر ریز
جنبش باد بر اطراف چمن غالیه ساست
اگر دیده دل هست قدم نه در باغ
حقه غنچه بدست آر که پر شهد و شفاست
سیر صحراست کنون سلطنت روی زمین
سایه ابر بهر سر که فتد ظل هماست
غنچه را نطق فرو بسته و راهی دارد
که بشکرانه توفیق طراوت گویاست
سبزه با آنکه خموشست زبانی دارد
که ز کیفیت آثار نعم نکته سراست
دوش رفتم بچمن بهر تماشا دیدم
اثر بهجتی از رنگ ریاحین پیداست
غنچه می کرد پر از باده شبنم مینا
لاله می شست قدح بزم طرب می آراست
آتش گل ز دل مرغ چمن داشت کباب
هر طرف نغمه ای از فاخته ای برمی خواست
من شدم مایل آن بزم ولی دل نگذاشت
من شدم طالب آن جمع ولی طبع نخواست
که چرا . . . بزم فنا باید بود
این نه بزم فرح افزای ولی نعمت ماست
آن ولی نعمت وافی قلم صافی دل
که می مجلسش از میکده فیض بقاست
اوست امروز که روی سخن خلق باوست
اوست امروز که میزان فنون فصحاست
همچو نامه همه را قد پی تعظیمش خم
همچو خامه همه را کار به تدبیرش راست
مظهر رحمت حق حضرت عبدالرحمان
که گل فطرتش از گلشن توفیر وفاست
ای گرانمایه در بحر سعادت که ترا
کارساز همه ساعت اثر فیض سخاست
لاله غرقه بخونم من و بزم طربت
گلشن عیش نشاط و چمن ذوق و صفاست
آمدم داغ دل و چاک گریبانم بین
چاره کن که ز برق ستم و دست جفاست
دو سه روزم به نم و فیض نظر خرم دار
که بهر سال دو سه روز مرا نشو و نماست
سرورا بیغم و اندوه نبودست دمی
تا فضولی ز درت چون غم و اندوه جداست
چون نیاید سوی بزم طربت چون او را
هست معلوم که درد همه را از تو دواست
هست امید که تا بهر چمن آرایی
ابر بر سنبل و نسرین و سمن غالیه ساست
متصل از اثر فیض دعایت یابد
کام دل هر که ترا همچو من از اهل دعاست
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۴
مژده ای دل که ز ره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - المطلع الثالث
آمد بصد شوخی ز در ترکی که خونها ریخته
خون دل یکشهر را چشمش بتنها ریخته
چون او نباشد هیچکس سالار خوبانست و بس
خوبانش زین ره هر نفس سر در کف پا ریخته
خورشید شمع خرگهش کیوان غلام درگهش
جانهای شیرین در رهش طوعا و کرها ریخته
در مکتب او جاودان آدم بود سر عشر خوان
تا نقش علمه البیان بر لوح اسماء ریخته
ادریس در تدریس او شوید ورق در آب جو
وز نامه خود آبرو قسطای لوقا ریخته
با معجز عیسی لبش با نوش احمد مشربش
با دست قدرت قالبش ایزد تعالی ریخته
بخشد تعین ذات را روزی دهد ذرات را
اشباح موجودات را او در هیولا ریخته
از حرز مریم جوشنی بر کتف عیسی دوخته
وز مغز آدم عطسه ای بر خاک حوا ریخته
فضل همیمش صبح و شام این چار عنصر را بجام
آنسان که بایستی مدام از هفت آبا ریخته
بر کاخ نصرش ای فتی نصر من الله آیتی
در جام فتحش شربتی ز انا فتحنا ریخته
چون پرده بردارد ز رو گیرد جهان از چارسو
از بس کرشمه ناز او از روی زیبا ریخته
روح الله آید جان بکف در درگهش با صد شعف
گردد براهش از شعف خون مسیحا ریخته
دجالها را برکشد با صد مذلتشان کشد
هم نار گبران خامشد هم آب ترسا ریخته
خونی که هنگام جدل در سینه کرار یل
از اهل صفین و جمل وز این گوارا ریخته
خواهد تلافی کرد تا فرصت بدست آورد تا
خونشان کند از گرد نا بر سطح غبرا ریخته
ای مهدی صاحب زمان کز عکس تیغت آسمان
رنگ شفق را جاودان بر طاق خضرا ریخته
لختی به محزونان نگر سوی جگرخونان نگر
در ساغر دونان نگر شهد گوارا ریخته
ما تلخکام از زهر غم خونمان شراب و طعمه هم
بر خوان شومان دژم صد گونه حلوا ریخته
خصم ترا با آبها آمیخته جلابها
ما در غمت خونابها از چشم بینا ریخته
ای سایه مهر تو پر گسترده بر شمس و قمر
وی مایه قهرت شرر بر هفت دریا ریخته
بنما رخ چون ماه را مرآت وجه الله را
و آن غمزه جانکاه را کز چشم شهلا ریخته
در مولدت میر اجل آراسته جشنی بی خلل
وز دست او در این محل زر بی تقاضا ریخته
میراست یکدریا کرم میراست یک گردون همم
جودش گه بخشش درم بر پیر و برنا ریخته
ویژه بمن کز شعر تر مدح ترا خواندم ز بر
دارم ببارش چون گهر ابیات غرا ریخته
چون نیک خواندی مقطعش بشنو چهارم مطلعش
تا بینی از هر مصرعش شهد مصفا ریخته
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
آمد نغز و هژیر و فرخ و فیروز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱
نوبهار بدیع بی همتا
همتی بذل کرد بر صحرا
تا به تاثیر بذل و همت او
گشت صحرا بدیع و بی همتا
هر کجا گشت همتی مبذول
بی گمان نعمتی شود پیدا
باد چون زایران به بستان تاخت
آنگه از بوی خوش گرفت نوا
هرکه حاجت به اهل بردارد
زود بیند مراد خویش روا
نعمت عشق عاشقان بفزود
نغمه بلبل بدیع نوا
ابر بر باغ عاشق است ولیک
هست معشوق او قرین جفا
کاین بگرید چو دیده وامق
وان بخندد چو چهره عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نماند وفا
دهن لاله را سرشک سحر
کرد پر تازه لولو لالا
گر نوا بلبل نوآیین یافت
لولو اندر دهان لاله چرا
راست گویی که از کمان نرود
تیر حکم زمانه جز به خطا
کارها گر به راستی بودی
راست بودی بنفشه را بالا
قامت پیر اگر دو تا باشد
راست بر رفته قامت برنا
عمر سو از بنفشه بیشتر است
از چه شد قامت بنفشه دو تا
نرگس آن حال کی پسندیدی
گر نبودیش دیده نابینا
آن گل سرخ بر کران چمن
زرد گل را همی کند رسوا
که من ار لعل گشته ام بی می
زرد چون مانده ای تو بی صفرا
یا بداندیش خواجه ای که همی
زرد رویی نگردد از تو جدا
من چو رخسار نیکخواهانش
هر زمان لعل تر کنم سیما
جایگاه امان امین الملک
والی رای و همت والا
شرف الحضره آنکه حضرت اوست
کعبه حاجت همه فضلا
سبب عمر عدل و فضل عمر
چون عمر عامل خلا به ملا
آسمانی که آسمان برین
جوید از قدر او همیشه علا
آفتابی که آفتاب فلک
خواهد از رای او همیشه ضیا
آن بود با علو این چو زمین
وین بود با ضیای آن چو سها
رادی از طبع او قوی گردد
همچو دعوی مدعی به گوا
زفتی از دست او ضعیف شود
همچو طاعات بندگان ز ریا
از حساب عطاش درماند
آنکه احصا کند حساب حصا
گرچه سصید چو میرک سیناست
اوست مقلوب میرک سینا
جود عفرا و طبع او عروه است
بس به غایت رسید عشق و هوا
گر به جانش طمع کنی گوید
هان هلا باژگونه کن عفرا
لیکن ایزد نیافرید دلی
کاین طمع دارد اندر او ماوا
آسمان وسعود وی شده است
فتنه بر وی چو سعد بر اسما
تا چو باران براو همی بارد
هر زمان نو سعادتی ز سما
برج جوزا جواز او دارد
اوج خورشید از آن بود جوزا
فضل او بی کرانه چون دریاست
لفظ او گوهر بلند بها
سایل از لفظ او گهر یابد
نه بدیع است گوهر از دریا
هر کجا رفق او پدید آید
بدماند ز سنگ خاره گیا
هر کجا باس او نماید روی
موم گردد ز بیم او خارا
خلق او را صفت همی گفتم
خاک بوسید عنبر سارا
همتش را ثنا همی گفتم
سر فروبرد گنبد خضرا
خدمت بزم او کند شب و روز
طرب انگیز از آن بود صهبا
عنبر خلق او برد به دماغ
زان سبب خوش بود نسیم صبا
از جهان حصه مخالف اوست
رنج بی ناز و خار بی خرما
تا بود بهره موافق او
شب بی روز و صبح بی فردا
ای به هر خوبی از فلک در خور
ای به هر نیکی از زمانه سزا
که تواند سزا و در خور تو
گفتن از بندگان دعا و ثنا
تا بقا و فناست در گیتی
از بقای تو دور باد فنا
کمترین نعمت ولیت نشاط
بهترین راحت عدوت بلا
دیده دولت تو نادیده
هیچ روی شماتت اعدا
بر سر نامه سعادت تو
زده توقیع جاودانه بقا
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۴
فروغ لاله و بوی گل و نسیم سمن
بتان شدند و بتان را دماغ و دیده شمن
شمن به بتکده به کز نگار و نقش بهار
چمن به بتکده ماند چمانه گیر و چمن
بسوز خرمن اندیشه را که در نوروز
صبا همی زبر گل زگل زند خرمن
اگر به روز ندیدی بر آسمان پروین
به بوستان گذر و در نگر به شاخ سمن
گل سپید و گل لعل بر چمن گویی
یکی سهیل یمن شد یکی عقیق یمن
به هر کجا رسی از خوید سبز و لاله لعل
پر از عقیق و زمرد شده است پیرامن
اگر زبرجد سبز است دشت را چادر
پر از جواهر لعل است کوه را دامن
در این هوای لطیف این صبای مشک افشان
به من نمود که مشک از چمن برند به من
(به خون خضاب که کرده است لاله را رخسار
اگر در ابر بهاری نبود دیده من)
مگر خزینه بهمن در ابر بهمن بود
که از گریستن چشم ابر در بهمن
زگونه گونه ظرایف زنوع نوع طرف
شده است طرف چمن چون خزینه بهمن
همه دیار و دمن روضه های رضوان گشت
بدین بهار زآرایش زمین و زمن
چگونه نوحه نمایند عاشقان عرب
چو جای نوحه نیابند در دیار و دمن
میان ابر سیه نور برق را گویی
فرشته ای است مگر در لباس اهریمن
خروش رعدش از نور برق پنداری
همی ز عشق منیژه فغان کند بیژن
چمن نه روم و عدن شد در او چرا باشد
به رزمه دیبه رومی به توده در عدن
زگل میانه باغ و زلاله دامن راغ
پر از چراغ و پر از مشعله است بی روغن
زراغ گشته به هر جانبی یکی جنت
ز باغ کشته به هر گوشه ای یکی گلشن
اگر به گلشن و جنت همی وطن طلبی
به راغ ساز مقام و به باغ گیر وطن
صفات حسن چمن گر چو من نخواهد گفت
زبان زبهر چه آهیخت در چمن سوسن
زجور جامه بدرند و از فراق بتان
مراست جور چرا گل درید پیراهن
اگر نه خاطر من شد به مدح سید شرق
چراست شاخ گل نو به غنچه آبستن
حمایت و کنف دین و مجد مجدالدین
رسوم و عادت او دین و مجد را مامن
جلال آل پیمبر علی بن جعفر
که ذات کامل او چون علی است در هر فن
یگانه ای که دو دستش به یک عطا بدهد
هزار فایده با صد هزار پاداشن
سپهر منقبتی کافتاب روشن جرم
ز رای روشن او گشت بر فلک روشن
ستاره مرتبتی کز کمال خلعت او
در این زمانه برهنه نماند جز سوزن
زمانه منزلتی کز نهیب او پوشد
سپهر گرچه بلندست هر شبی جوشن
مزین است به ایام او زمان و زمین
مشرف است به اوصاف او سخا و سخن
ز عشق خدمت او شوق پیش هر خاطر
ز شکر نعمت او طوق گرد هر گردن
چو سال و مه اثر بر او به هر موضع
چو روز و شب خبر جود او به هر مکمن
(به عزم خدمت او جای جسته در تن جان
به نظم مدحت او فخر کرده جان بر تن)
زحرص مدحت او ماند نفس عاشق نطق
ز شوق خدمت او ماند روح جفت بدن
زهی به خلد روان کرده بر ثنات زبان
روان فاطمه و حیدر و حسین و حسن
نه ای رسول و کلام تو در مصالح شرع
همه چو معجزه مستبدع است و مستحسن
خدای عزوجل در دهن نهاد زبان
از انکه رهگذر مدحت تو بود دهن
(دهد عطای تو بیمار آز را صحت
نهد سخای تو درد نیاز را روغن)
تویی زمانه فضل و تویی نشانه عدل
تویی برات امید و تویی نجات محن
مگر که دشمن و زر در بر تو یکسانند
که هست روز نشاط تو هر دو را شیون
ز بهر دوستی زر ثنا نیافت بخیل
وگرچه نیست کسی در جهان ثنا دشمن
ثنا دلیل بود بر بقای ذکر جمیل
کری کند که ثنا راسخی خرد به ثمن
چو ذکر شکر نه حاصل کند چه زر و چه خاک
چو نام مدح تو (نه)باقی بود چه مرد و چه زن
تویی که تخم ثنا در جهان پراکندی
چو ارتیاح تو اندر سخاست بپرا کن
به نعمت تو همی بی غمی رسد ز فلک
به حرمت تو همی ایمنی بود ز فتن
ز خون ناب همی مشک ناب داند کرد
نسیم خلق تو در ناف آهوان ختن
و گرنه از قبل کشتن عدوت بود
ز عشق بخشش تو جمله زر شود آهن
چه راحت است خرد را ورای مدحت تو
چه نعمت است لب طفل را ورای لبن
ز بهر ناصح و حاسد تو را به کار شوند
وگر نه کی بود اندر جهان سرور و حزن
به خشم و حلم تویی مثل آسمان و زمین
از این شده است زمین رام و آسمان توسن
کنون که لشکر بلبل گرفتن منزل باغ
به باغ و راغ و لب جوی به بود مسکن
ز چشم نرگس و زلف بنفشه و رخ گل
بهار تازه چو بتخانه کرد هر برزن
به چشم جود تو گرچه جهان ندارد قدر
در این بهار یکی چشم بر جهان افکن
به روی نرگس مخمور خور شراب چو گل
که چشم نرگس مخمور باز شد روشن
چو بحر گشت زمین از هوای لولو بار
چو روم گشت چمن زین صبای دیبا تن
قبای سبز سهی سرو بین و باده طلب
زآفتاب قباپوش و سرو سیم ذقن
تو را به هر نظری دولتی است از گردون
تو را به هر نفسی منتی است از ذوالمن
کرا ستاره مثال بلا نبشت بدر
کرا زمانه نهال جفا نشاند بکن
ز جام جاه و شرف باده امید بچش
به تیغ جود و عطا گردن نیاز بزن
همیشه تا شکن زلف دلبران باشد
مباد جز همه در پشت دشمنانت شکن
گشاده چشم به رویت ستاره مسعود
نهاده گوش به امرت زمانه توسن
قرین ناصح تو نعمت و نشاط و طرب
رفیق حاسد تو نردبان و دار و رسن
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵ - به یکی از دوستان نگاشته
کار من بنده پس از بدرود سر کاری که از هردیده رودها خون راند و از هردودمان دود مرگ انگیخت دو شب در کاخ بلند بنیاد بندگان والا و سه روز و یک شب بالا در بزم یار دیرینه و مهر اندیش بی کینه نواب اصفهانی که هنجار یکتائی ما را خود از همه بهتر دانی، دور از آن روی زیبا و گفتار شیوا بر جای باده گلرنگ و آوای چنگ خون دل به ساغر و ناله جان گسل از سینه بر اختر همی تاخت، شعر:
به کف پیاله به گلشن روم چسان بی تو
چه خون چه باده چه گلخن چه گلستان بی تو
آدینه آن هفته فروغ دیده بختیاری، چراغ دوده شهریاری، پیروزی اختر و بخت پیرایه افسر و تخت، ناصرالدین فرکشور پشت لشکر شاه نو از سم سمند ستاره ستام نخجیرگاه لار و آن سامان را به ماه نو آراست من بنده بدان پندار که مهین زاده شهریاران و بهین آزاده سخن گذران نیز سرکارش را انباز بیابان و دشتند و دمساز تماشا و گشت کام ناکام به باغ تجریش اندر نواب را با داغ دوری جفت درنگ و شتاب آمدم و انباز بیداری و خواب دل از بویه هر روئی دیده فرا دوخت و تن از پویه هر کوئی پای فروبست، شعر:
پای مجنون گر نپوید کوی لیلی، لنگ زیبا
چشم یعقوب ار نبیند روی یوسف، کور خوشتر
شب ها بر پایه کاخ سر در آسایش دل را در ستایش و سپاس سر کار شاهزاده و حکیم روزگذار بودیم، و روزها در سایه شاخ بی بر پایان کار شکار و بازگشت آن دو بزرگوار را هفته شمار. دیروز که ندانم از هفته کدام است و ماه آنرا چه نام، ازین درنگ دیر انجام دل به تنگ آمد و مینای توانم از این شکیب رنج فرجام به سنگ. از نشیمن ساز پرواز کردم و آشیان در بنگاه پیش رو راستان و رونده راستین حاجی نیاز از هر در گفتگویی رفت و از هر کس جستجوئی خاست. انجام انجمن نی نی که آغاز سخن همه داستان ها بر کران زیست و افسانه نخجیر و گشت درنگ گران سنگ آن دره و دشت در میان افتاد، جان تنگ تاب درد دوری ماه شهریاران و شاه سخن گزاران و رنج تنهائی و شکنج ناشکیبائی خود را دست از دهان برداشت و فریاد جانکاه از بنگاه ماهی بر خرگاه ماه کشید.
شاگرد درویش این افغان اخگر توز و ویله اخترتاز را در پی آهنگ گرستن دید و گرستن آسکون زای طوفان خیز را به دریا دریا پرگاله دل و لخت جگر آبستن، به نرمی دلم باز جست و به گرمی اشکم در کاست که از این سگالش هوش پرداز و اندیشه نوش او بار بازآی، که سر کار شاهزاده آزاده والا نژاده با بخت بلند و تخت افراشته و شکوه خسروانی و سامان فره و ساز فراوان و فر فریدونی و رامش جمشیدی و هر مایه برگ و ساز و نای و نوش که شاهزادگان را باید و آزادگان را شاید، زیب افزای باغ و کشت حصارک و بزم آرای راغ و دشت جماران است و هر بامداد از پس آستان بوس فرگاه کیوان درگاه ایران خدای که مهرش ماهچه اختر باد و بهرامش شرباشرن لشکر تاد و پاس از شام گذشته با گروهی دانشوران و انبوهی روان پروران روزگذار.
خداوند سخن استاد کهن قاآنی نیز با مهربان میزبان خویش امیر آخور که یک تاز پهنه مردی و مردمی است، و فرخ سروشی در جامه آدمی، و جوانان، ساده رو و بیجاده لب مشک مو، و سیمین غبغب رامش افزا، رنج کاه دشمن افکن، دوست خواه بزم آرا، جام بخش جام پیما، کام بخش رادگوهر، نیک خو پاکدل پاکیزه رو نرم بر نازک بدن خوش زبان شیرین سخن شرمگین آزرم توز، مهر پرور کینه سوز، چرخ زن پیمانه باز، رودگر تنبک نواز که هر یک گردون خورشیدی را هفت آسمان ماهند و اورنگ جمشیدی را هفتاد کشور شاه، ویژه مهدی و اسمعیل که گوئی نوای داودی در نای این هشته اند و خاک یوسف از گل آن سرشته آزاده از بند بدکیش و پند نیک اندیش آسوده روزگاری دارد و فرخنده کارو باری، شعر:
آن دو کاشفته بود مهر در این ماه در آن
باشدش دلنگران گاه در این گاه در آن
نه به زاری و زر و زورکش از بخت افتاد
بر به کام دل و جان بار در این راه در آن
هر کجا هر که و هرچش همه گر خود لب و چشم
خشک و تر در سپرد خواه در این خواه در آن
سرکار والا بامدادان پگاه وی و بستگاه را آنچه باید و خواهد اسب سواری و استر باری فرستاده اند، و آرزوهای دل را به دیدار جان پرورش گزارشی آرام سوز و شتاب آویز داده، بی سخن پاس فرمان و بویه بزم بهشت آذین شاهزاده را از آن گسترش های نغز و رنگین و خورش های چرب و شیرین، لاله های سپهر پیکر و شماله های ستاره گوهر، ساده های فرشتی روی و باده های بهشتی جوی، رودهای سرود آویز و سرودهای درودانگیز، و دیگر خواسته ها و آراسته ها که سراینده را از گفتن گرفت آید و نیوشنده را از شنفتن شگفت فزاید، بی هیچ فروگذاشت خواهد گذشت. اینک بدرود یار و یاران و کاشانه و کالا وانداز حصارک و جماران و نماز فرگاه والا را کفش از کلاه نداند و شناخت چاه از راه نتواند. مصرع: پای تا سر دیده گرد آماده دیدار باش.
اندوه گران خیز از این نوید سرا پا امید تا ز رمیدن گرفت و جان پراکنده روز از پریشانی ها ساز آرمیدن. دل از آسیمه سری ها فراهم شست؟ و گلگون سرشک از دو اسبه دویدن ها لگام تکاپوی در چید رنگ ریزی راغ ها لاله بی داغ رست و روی خون پالود باغ ها سوری سیراب دمید. چهر نیازم آستان ستایش سودن آورد و پای امیدم به نیروی این مژده بی دستیاری دستواره سنگلاخ فراخ پهنای جماران پیمودن، راهی که رهی را به پایمردی راه انجام به ماهی دست سپردن نبود و بی سه چهار درنگ دیر آهنگ پای بیابان بردن پیاده با این پای گسسته پی بیکی چشم زد سپری شد و اگر راه صد چندان نیز بودی ناتوان تن همی بریاد دیدار دوست نوشتن و گذشتن همچنان یاوری می کرد، نظم:
بر سر خار به یاد تو چنان خوش بروم
که کسی خوش نرود بر سر دیبا و پرند
باری راه پویان و شاه جویان پیشگاه همایون بزم سرکار والا را نیازمندانه نماز بردم نوازش های خدیوانه سرکارش خاکساران را با همه پستی سپهر آسا سرافرازی داد فرگاه آفتاب آذین بهشت آئین را از یاران بار ویژه دو راد روان پرور و دو استاد سخن گستر ذوقی و محرم پس از نیایش شاهزاده به ستایش سرکار آراسته دیدم، و به گفت زیبا و گزارش شیوا از بالای دستوانه تا پایان ماچان همایون بهشتی پر از خواسته من بنده از پس و پیش دلنگران و دیده چزان که آنکه مرا آرزوست کی به کوری بدخواه و کام دوست از راه خواهد رسید و بر دستوری که بارها دیدیم و بود به دیدار فرخنده و گفتار در خور آرایش افزای خرگاه خواهد شد.
محمدرضا که سرکار را پیوسته سایه آسا در پی بود و دل را همه جا و هر هنگام در پرسش کار و پژوهش روزگار گرامی شمار گفت و شنود، با وی از در درآمد جویائی را با او بر آمدم. گفت امروز و فردا را نیز همچنان رامش آرای شهر است و درآمیزش و پیوند آنان که خود دیده و در بیدستان درویش نیز شنیده کام اندیش و شادبهر، دویم باره سرکار والا فرمانی درنگ سوز نگاشته اند و سواری شتاب انگیز گماشته که بی هیچ بهانه و پوزش روانه شود و از آن کاخ و کاشانه بال گشای این شاخ و آشیانه، تو نیز اگر سرکارش را نگارشی آری و بدان گزارش های نیازآمیز که پذیرش را بهین دست آویز است، سفارشی خیزد. فردا نوبت شامت به چهر مهر افروزش شب تیره روز روشن خواهد گشت و گلخن خاکستر خیزت به دیدار بهار پروردش شرم فروردین و داغ گلشن. گفت گهر سفتش پیرایه گوش افتاد و سرمایه هوش آمد با دلی از تیمار آشفته و دستی از کار رفته در پس زانوی نگارش نشست آوردم و خامه گزارش در شست، ولی از رنج جدائی و شکنج تنهائی ندانم چه باید نگاشت و درد روان او بار دوری را به کدام راه و روش باز یارستن گذاشت.
اگر رازهای نهفته و نهفته های بازنگفته را بهر هنجاری که هست نگاشتن خواهم، آغازی بی انجام خواهد بود و داستانی اندوه فرجام. چون نوبت دیدار نزدیک است و بزم گفت و گذار آسوده از غوغای ترک و تازیک، خوشتر آن باشد که پیش آمد و روی داد را بدین سرکوی و این لب جوی بازمانده، بازگشت سرکاری را به شتابی بی درنگ و خرامی باد آهنگ باز جویم و جز این نگویم که بهانه مگیر، کرانه مجوی، جام منوش، جامه مپوش، گوشه بمان، توشه مخواه، باره بران، خاره ببر و پیش از آنکه هنگامه چشمداشت دراز افتد و دل ها را به نامه و چاپار دیگر نیاز خیزد، همه را به خجسته دیدار خود زندگی بخش و این بنده که پیش مهر و پیش خرام پرستندگان است پایه بندگی افراز.
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲
نبود، به جز از علی کسی مرد خدا
باشد او شیر دست پرورد خدا
حق منحصر است و فرد، در فرد علی
او منحصر است و فرد، در فرد خدا