عبارات مورد جستجو در ۱۵۱ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح عبدالحمید احمد عبدالصمد
ترتیب ملک و قاعده حلم و رسم داد
عبدالحمید احمد عبدالصمد نهاد
رایش به مشرق اندر جرمی منور است
خورشید از او برآید هر روز بامداد
بی حلم او بطبع بپرد چو باد خاک
بی امر او ز جای نجنبد چو خاک باد
عقل اوستاد اوست ولیکن کفایتش
بگذشت از آنچه حاجتش آید به اوستاد
زو بختیارتر به فلک بر فلک نبود
زو نامدارتر به جهان در جهان نزاد
برخاست بخل و خواست که با جود برزند
چون دست او بدید ز پای اندر اوفتاد
بنمود خاصیت به هوا کف راد او
ابر از هوا درآمد و باران در ایستاد
یارب گشاد دار همه ساله کار او
چونان که کار غزو به شاه جهان گشاد
این عز و این بزرگی و این جاه وین جمال
تا چرخ پایدار بود پایدار باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - ایضاً له
میل کرد آفتاب سوی شمال
روز فرسوده را قوی شد حال
باد بر شاخ کوفت شاخ درخت
خاک در بیخ دوخت بیخ نهال
کوه در آب رفت از آتش میغ
لاله آتش گرفت از آب زلال
سوسن خوش زبان بدید به گفت
با رسول سحر جواب و سؤال
گاو چشم دلیر و شوخ گشود
چشم در شیرمان شیر آغال
دایه نسترن همی برسد
بحق شیر یک جهان اطفال
ابر بخشنده بین که بخشیده است
در سواد و بیاض گیتی خال
سرو حیران نگر که آورد است
از خروش هزار دستان حال
بید را سایه ایست میلا میل
جوی را مایه ایست مالامال
درج رز درج گوهریست حرام
جام گل جام مسکریست حلال
شو در باغ کوب و بهمن چین
رو ره راغ گیر و سنبل مال
باده خواه و بیاد صاحب نوش
صاحب مکرم عدیم مثال
ثقة الملک طاهر بن علی
صدر اسلام و قبله اقبال
آسمانی که جرم کوکب او
نه هبوط آزماید و نه وبال
آفتابی که قرص قالب او
نه کسوف اقتضا کند نه زوال
حزم او سد رخنه یأجوج
عزم او رد حمله دجال
پیش طبعش گران هوای سبک
نزد حلمش سبک ثقال جبال
باز گرداند اژدهای دژم
شهد رفقش به سر که ماهی دال
پشت و پهلوی شور و فتنه به دوست
ساکن بستر کلال و ملال
ساعد و ساق دین و دولت از اوست
حامل طوق و باره و خلخال
هر زمان بردبارتر بیند
عاقل او را در اتساع مجال
هر زمان تازه روی تر یابد
سائل او را در اقتراح سؤال
کلک معروف او به عنف کشد
حلقه در گوش نیزه ابطال
رأی خندان او به خنده زند
خاک در چشم حیله محتال
اثر داغ یوز نگذارد
سعی راعیش بر سرین غزال
ای یمین تو مشرق حاجات
ای یسار تو مکسب آمال
بنده در گوشه ایست کز عطشت
زو به تف تشنه ماند آب زلال
صید او بی نوا چو صید حرم
کسب او کم بها چو کسب حلال
سزد از همت تو گر شب او
روز گردد به شغلی از اشغال
تا برادیست نام حاتم طی
تا بمردیست نام رستم زال
همه با فرخیت باد قران
همه با خرمیت باد وصال
کار تو به ز کار و شغل و ز شغل
ماه تو به ز ماه و سال ز سال
در پناهت نتیجه فضلا
در جنابت ضمیمه افضال
وامش از ابتلا بود چون کوه
کامش از احتما شکسته چو نال
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۴
سرور ارباب همت خسرو اهل هنر
ای به استقلال در ملک کرم مالک رقاب
با ضمیرت لاف می دانم نزد در حیرتم
کز چه معنی تیغ در گردن فکنداست آفتاب
با وجود جود عامت خواهش کام از فلک
بر کنار چشمه باشد خواهش آب از شراب
نکته های دلکشت چون نقطه های شین عرش
پابه فرق عیش می ساید به هنگام خطاب
دولت دارای دوران بر تو دارد اعتماد
چشم بد دور از رخ این دولت و این انتخاب
هست بی لفظ و عبارت نزد رایت جلوه گر
شاهد مقصود سایل چون عروس بی نقاب
گر بدر باشی سخایت گفته ام از من مرنج
ای سحا در بحر دستت بحر میان در اضطراب
این دلیری زان سبب کردم که هرجا دیده ام
سایلان را دیده ام غرق عرق از بس حجاب
برخلاف آن کنون ذات عدیم المثل تو
میکند احسان و میگردد ز شرم سایل آب
بی تکلف خود بده انصاف هرگز دیده ای
از کریمان جهان این رسم الا از سحاب
با دوستی های جودت بسکه دُرپاشی نمود
با در دستت اکنون بحر را همچون سحاب
ابر اگر بر حال دریا زار گرید دور نیست
طفل را دوری نباشد گریه از افلاس باب
گرز جودت مستحق ناله حقش دان برطرف
هر که را بینی شکایت می کند از بی حساب
وز هیولای عناصر ادعای وحدتی
کرده اند ارباب حکمت از برای انقلاب
گفته اند اول شود قلب هوا وانگه شود
از حرارت تا برودت آب آتش آتش آب
این سخن اصلی ندارد صاحب طبع سلیم
نه توسط بایدش کردن نه وحدت ارتکاب
عنفت آب آتش نمود و لطفت آتش آب کرد
من چنین دانسته ام والله اعلم بالصواب
کامیا با آستانت رنجه گشت از بوسه ام
بر امید پای بوس وزان نگشتم کامیاب
نور چشم عالمی اما چو چشم یار من
گاه مخموری و گاهی مستی و گاهی به خواب
اشک من حالم به طوفان داد و تو با گل رخان
در کنار آب و پنداری جهان را برده آب
همچو غنچک تیر گویا میزند بر سینه ام
یاد یار غنچکی در بزم آن عالیجناب
دوش اندر گوشه بیت الحزن تا صبح دم
با خیالت بودم از ترک ادب گرم عتاب
گفتمش در خانه کمتر می توان دیدن تو را
گفت ای فکرت خطا آخر چنین باشد صواب
گفتمش چون گفت خورشیدم من و در عرض حال
نیست الا ماهی اندر خانه خود آفتاب
گفتمش بهر چه در بزمت ندارم راه، گفت:
زانکه بزم ما بهشتست و تو از اهل عذاب
جز دعا دیگر چه می آید زمن چون طبع من
با همه حاضر جوابی ها فروماند از جواب
باد یارب روز عمرت از حساب افزون دگر
از حسابش چاره نبود باد تا یوم الحساب
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۴ - مدح خواجه معین الدین محمد صاعدی
ساقی از اقبال تو ما سر خوشیم
وز می الطاف تو یکسر خوشیم
بر غم ما چون دل رحمت بود
رحم تو هم داخل رحمت بود
بخت تو کز پنجه شیر آب خورد
جرعه او غنچه سیراب خورد
شکر تو دل کردنش آزاد گیست
از حق تو گردنش آزاد کیست
دل بود از نعمت او کام بخش
دارد از او خلقی از انعام بخش
کام دل از نعمتش انعام شد
خاصه که از همتش آن عام شد
با همه کس خلق وی آنسان بود
بهتر از آن ذات کی انسان بود
ای بتو از رحمت حق صد کرم
سامعه بی وصف تو گوید کرم
بر فلک از همت خود صاعدی
صاعد و در ظل تو صد صاعدی
نام تو از غایت حرمت معین
با همه از غایت همت معین
قاضی اسلامی و قاضی نشان
میدهی از آتی و ماضی نشان
ظاهر از اطوار تو انوار دین
کم نشد احسان تو از واردین
رحمت حق وارد عدلت بود
قوت دین شاه عدلت بود
خشم تو چون صاعقه سوزان بود
آتش قهرت همه سوز آن بود
هیبت تو چون همه جا شاهدست
کم کسی از بیم تو با شاهدست
ضد تو گر آگه حکمت بود
گردن او در ته حکمت بود
سایلت از در طلب ار چین کند
روی تو مقبل عجب ار چین کند
نظم تو از مدحت شعری فزون
صفوتش از صفوت شعری فزون
نثر تو طوفان کند از منشیات
پیش تو سحبان بود از منسیات
خط تو سردفتر یاقوت شد
صفوت او جوهر یاقوت شد
در ره مسجد و دیر از تو خیر
بانی خیری تو و غیر از تو خیر
کی حق تو می برم الحق زیاد
عمر تو می بایدم از حق زیاد
تا بود این خانه محکم بپای
بر سر ما و عالم بپای
ملا احمد نراقی : باب چهارم
مهلت دادن به قرض دار یا حلال کردن او
ششم: مهلت دادن قرض داری است که نداشته باشد، یا حلال کردن او و این عمل نیز فضیلت بسیار دارد بلکه از جمله واجبات است.
حضرت صادق علیه السلام می فرماید که «هر که خواهد خدا سایه خود را بر سر او بیندازد در روزی که هیچ سایه ای به غیر از سایه او نباشد، مهلت دهد ناداری را، یا از حق خود بگذرد» و پیغمبر صلی الله و علیه و آله و سلم در روزی فرمود که «کیست که می خواهد که خدای او را از شعله جهنم در سایه خود بدارد؟ تا سه مرتبه در هر مرتبه مردم عرض کردند که یا رسول الله کیست؟ فرمود: آن کسی است که قرض دار خود را مهلت دهد، یا از حق خود بگذرد» و فرمود که «روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بر منبر آمد و حمد و ثنای الهی را به جای آورد و درود بر پیغمبر او فرستاد پس فرمود: ایهاالناس: حاضران شما به غایبان برسانند که هر که مهلت دهد قرض دار خود را که نداشته باشد، از برای او در نزد خدا هر روز، ثواب صدقه مثل مال اوست، تا طلب خود را بگیرد» و در این خصوص اخبار بسیار است پس بر اهل ایمان لازم است که چناچه طلبی از کسی داشته باشند و او بر ادای آن قادر نباشد او را مهلت دهند و بر او تنگ گیری ننمایند نه چون اغنیای تنگ چشم این زمان، که اگر دیناری از فقیری خواهند دنیا را بر او تنگ می کنند و شب و روز آن بیچاره را یکسان می نمایند و راه آمد و شد را بر او می بندند و در محافل و مجامع، زبان به غیبت او می گشایند و ایذا و اذیت می رسانند و گاه باشد او را مضروب و مجروح می کنند و ذمه خود را چندین مقابل طلب خود به واسطه دیه جراحت، مشغول می کنند و به جهت گرفتن قلیلی از مال خسیس دنیا، حرام بسیار را مرتکب می شوند.
هفتم: اعانت مسلمین نمودن در غیر آنچه مذکور شد، مثل: پوشانیدن ایشان، یا سکنی دادن و سوار کردن و عاریه دادن و امثال اینها و همه اینها را ثواب بی نهایت و فضیلت بی غایت است.
هشتم: آنچه را که آدمی به جهت حفظ آبرو و مراعات حرمت خود، و دفع شر اشرار، و منع ظلم ظالمین از خود می دهد، و این نیز از ثمره سخاوت است و بسا بخیلان که به واسطه بخل، به انواع مذلت و خواری رسیده و آبروی خود را بر باد داده اند.
و در بعضی اخبار وارد شده است که «بذل مال به جهت حفظ آبروی خود، حکم صدقه دارد».
نهم: ساختن مسجد و مدرسه و پل و رباط، و اجرای قنوات و نشاندن درختان و امثال اینهاست از چیزهائی که اثر آن در روزگار باقی می ماند تا قیامت و نفع آن روز به روز عاید صاحب آن می گردد از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «هر که مسجدی بنا کند خدای تعالی برای او خانه ای در بهشت بنا کند» و نیز از آن حضرت مروی است که «شش چیز است که فیض و ثواب آن بعد از وفات به مومن می رسد: یکی: فرزندی که از برای او طلب آمرزش نماید دوم: مصحفی که بعد از خود بگذارد سوم: درختی که بنشاند چهارم: چاه آبی که حفر کند پنجم:صدقه جاری، که مستمر سازد و خود بعد از آن منتفع شود مثل ساختن پل و مدرسه و رباط، و وقف کردن مزارع و قرای و امثال آنها ششم: طریقه ای نیکو که بعد از او به آن عمل نمایند».
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - مدح و تاریخ
خان زمان یگانه ی دوران علی نقی
کآمد به بذل وجود و سخا در جهان فرید
چشم جهان ندید چو او آفریده ای
تا آفریدگار جهان را بیافرید
طبعش در یگانه ی افضال را صدف
دستش در خزانه ی اقبال را کلید
تعظیم آستان ویش نیست گر غرض
پشت سپهر از چه سبب این چنین خمید؟
با عدل وجود او بجز افسانه ای نیافت
هر کس حدیث حاتم و اوصاف جم شنید
از لطف او مزارع آمال خرم است
زآنسان که در بهار زمین خرم از خوید
آمد چو مشعل سخط او به اشتعال
در موسم بهار سموم خزان وزید
گردید ابر مرحمت او چو قطره بار
در شوره زار فصل دی انواع گل دمید
دستش اگر چو ابر بگویم بود شگفت
رایش اگر چو مهر بخوانم بود بعید
کآنرا عطا ز ابر مطیر است بس فزون
وین را ضیا زمهر منیر است بس مزید
کار جهان ز عدل وی از بس قرار یافت
روی زمین ز داوری از بس نظام دید
در پنجه ی پلنگ غنم جایگاه کرد
در مخلب عقاب تذرو آشیان گزید
هم شیر با گوزن به یک جایگاه خفت
هم گور با غزال به یک سرزمین چرید
در شهر یزد کرد بپا بس بنای خیر
از اقتضای طالع فرخنده ی حمید
در آن دیار نیز بنا کرد برکه ای
بر پادشاه تشنه لبان سرور شهید
آنگونه برکه ای که زرشک زلال آن
آب حیات گشته به ظلمات ناپدید
هم قعر آن زمر کز هفتم زمین گذشت
هم سقف آن به اوج نهم آسمان رسید
حیران آب روشن و سقف مسدسش
این چشمه ی منور و این غرفه ی مشید
امروز از آن پدید زلالی که خلق را
روز جزا ز چشمه ی کوثر بود امید
این برکه را به یاد شه تشنه لب چو ساخت
از طالع خجسته و از اختر سعید
تاریخ سال خواست زپیر خرد (سحاب)
او این دو مصرع از پی تاریخ آن گزید:
بنیاد آن ز مصرع ثانی شود عیان
اتمام آن ز مصراع اول بود پدید
«جاوید آب حیوان زین برکه شرمسار»
«هر بار نوشی آبی گو لعل بریزید»
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
دارنده داد و دین ملک مملانست
چون شیر بروز کین ملک مملانست
با دانش و دین قرین ملک مملانست
تا حشر بافرین ملک مملانست
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵ - مدح فخرالدین زکریا
زهی جناب تو والا مکان نعمت والا
ز روی همت عالی فلک نشیب و تو بالا
ملوک را همه روزه بدرگه تو تنزه
فتوح را همه ساله به حضرت تو توّلا
بگوش کوس، غریو بیان فتح شنوده
سعادت تو ز خامش زبان رایت اعلا
ز رهروان معانی تو راست سبق ترقی
ز خسروان زمانه تو راست قدر معلا
همه نتایج و ارکان تو را مزید معالی
که هفت والی چرخ از در تو اند، مولّا
گر از سپهر بپرسی که کیست پشت سلاطین
زبان بمدح سراید بحرف واضح و والا
سر ملوک جهان، پهلوان تهمتن ثانی
تفاخر همه اسلاف فخرالدین ذکریا
که با شجاعت داود، ساخت ملک سلیمان
که با وفای براهیم، یافت عصمت یحیا
شهی که زبده ی مهر وی است راحت عقبی
شهی که زنده بنام وی است ساحت دنیا
ز روزنامه او روز کار، یافته روزی
بر آستانه ی او، مکرمات یافته مأوا
بر آب و سبزه شمشیر او، و قود ظفر را
وجوه مطعم و مشرب، امیر منزل و مرعا
زسنک سبزه بر آرد، بالتفات و عنایت
ز شیر شیر بدوشد، باحتمال و مدارا
مقر قائمه حلم اوست، مرکز قوموا
هیون ساریه ذهن اوست مرکب اسرا
عقیم شد چو دم و طبع او بکار در آمد
صدف ز لولو مکنون بقر، ز عنبر سارا
وگر چنانکه توانی شنود چاوش عبرت
گشاده بر قدم آورد، نی ز فتنه ولوصا
دم وی است، خرد را به نکته مایه عدت
در وی است، هنر را ز فتنه مامن و ملجا
به رأی جنبش و آرام اوست، تا بقیامت
ثبات مرکز اغبر، مدار گنبد خضرا
زهی خراب جهان را، بعدل کرده عمارت
امیدهای کهن را، بفضل کرده مطرا
لباس ملک، تو را زیبد، ارچه در نظر من
جهان فروز تری، همچو آفتاب معرّا
چو شوق در دل عاشق بطبع جای پذیرد
صدای کوس تو، در طاق این رواق پر آوا
سیه سپید توشان دید، همچو جفت جواهر
رخ دوام به بیند نه، طاق ابروی طغرا
در آنکه دست تو دریاست شبهتی نشناسم
کزو سیاهی توقیع، عنبری است ز دریا
فلک چو ابروی خُضبه خضاب وسمه گرفته
در تو در خم ابرو عزیز دیده بنیا
توئی مفلسف تدبیر عقل و حکمت خاکی
توئی مهندس ترتیب چرخ و انجم و قمرا
بدان اجازت عدلت که در بدایت عالم
چهار مادر گیتی گرفت حمل نُه آبا
زفاف خانه گردون خراب باد که روزی
همی ز عقل و زمانه نبات زاید از ابنا
چنان رفیع جنابی که با بلندی قامت
سر فلک نکند جز مکانت تو تمنا
چو تو مجرد جودی زبان عقل که باشد
که در مقابل رایت کند حدیث مجازا
بمدح توست سخنور زبان لاله اخرس
بنام توست نیوشنده کوش صخره صما
چو نرم روی خدنک از کمان صلب پرانی
خواص نرمی و چربی دهد صلابت خارا
زمانه با تو چه سودا پزد، که دست شجاعت
بریخت خون حوادث، زسهم این سر صفرا
اگرچه رای تو بودی بیاض عارض مشرق
بخاصیت ندمیدی ز شب دواله سودا
تبیره ساز حوادث، بر او زند سپر کین
هر آنکه کرد ز قهرت، دمی نکون و تبرا
دماغ چرخ ز خصمت، بجز بخار نبیند
که در دهان زمانه نواله ایست مهنا
بحفل طالع تو داد ملکتست تمامت
بسعی دانش تو کار دانش است مهیا
خجسته کلک تو صوری است بر دهان ممالک
زده بقصد امامت دم عنایت و احیا
چنان به نزل نعم با نعم قرار گرفتی
که جز بلفظ شهادت نرفت، بر دهنت، لا
اجل چو صورت پروانه شد بر آتش تیغت
که عشق بار ندادش بخود فراغت و پروا
هر آنکه زنده کند سنت خلاف تو یکدم
حدیث خلق رها کن بخلق قابلی او را
عظیم خلق تو گوئی که ارغنون بزرگی است
که از مسام بد اندیش جان کشد بمواسا
ممان که با تو سر از جور برکند فلک الثور
که زهره تو، به ثور است آفتاب به جوزا
برای بزم تو چون برگشند برق یمانی
که شد بریشم نورش بانعکاس مثنا
چو گرد خلق تو کرددز حلم و جود و تواضع
مثلثی بکف آرد سپهر مجمره سیما
همی سمور تو گیرند سامیان مراتب
از آن سما، به جنابت نه بست مجلس اسما
ملقب اند باسماء تو ملوک زمانه
توئی بقدر ز القاب آن گروه مسما
بنای ملک تو آنگه کند قبول تباهی
کجا قبول کند سطح آب خط معما
ز اصطناع تو ممکن بود بباغ زمانه
که تخم بقله حمقا شود درختک دانا
بهار در رک او آن عمل کند که نماید
بجای عقد شکوفه ز شاخ عقد ثریا
هزار ناله بر آید بر او ز باغ خورنق
هزار شود در افتد از او به جنت مأوا
ستارگان زبر و زیر شاخ چرخ مثالش
گرفته صورت اکلیل در برابر رؤیا
سپهر گفته خرد را بدین نشان که تو دادی
اثیر پرهنر است این درخت بوالعجب اسما
اگر زهی ز درختی چنین دریغ نداری
بر بقای مخلد کند ز برگ هویدا
همیشه تا خرد و نفس و چرخ و طبع زمانه
بآفرینش یزدان مقوّمند و محلّا
نه عقل راه نماید نه نفس کار گذارد
مکر ببدرقه رحمت خدای تعالا
تو باش عالم دل را ز عیم قاعده گستر
تو باش ملکت جان را امیر مرتبه افزا
ستاره زفت و تو معطی مزاج عمر تو زیرک
زمانه سست و تو محکم، سپهر پیر و تو برنا
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - مدح شرف الدین الب ارغون
کرد از جهان رحیل جهانی همه شرف
ای مملکت علی الله و ای فلک لاسلف
چون اسب رقعه دو سپهر پیاده رو
فرزین ملک را بر بود از میان صف
اختر فشان ز دیده سحابی بمن رسید
گفتا بگویمت لمن الملک قد کشف
رفت آنکه، از خزانه او آز شد غنی
رفت آنکه، از ستانه او جود زد صلف
بر در نهاد چرخ گمان شکل تیردار
آنرا که بود حضرتش آمال را هدف
از بس که آه، دامن گیسوی شب گرفت
بر روی ماه سوخته شد پرده کلف
چون چهره در نقاب کشید او عجب مدار
گر فتنه همچو زلف بشورد بهر طرف
او بود، دست ملک چو از کار بازماند
زین پس کجا امید بقبض و به بسط کف
نی نی هنوز نیست کرم سخره فنا
نی نی هنوز نیست امل طعمه تلف
بحر هنر بچرخ رساند همه عتاب
قصر سخابه مهر برآرد همی شرف
آن دوحه کمال که از بیخ بر گسست
کام جهان خوش است بدین میوه شرف
خورشید مکرمت شرف الدین که بخلاف
کم زاید از مشیمه دوران چنو خلف
صدر سپهر مسند و دُر جلال عقد
شاخ ارم حدیقه و شاه حرم کنف
بر زخمه تحکمش این چرخ گوژپشت
در کوش انقیاد کشد حلقه همچو دف
ای دردها، ز جرعه، کین تو عاریت
وی، صفوها ز جام رضای تو معترف
بگزیده خدمت تو زمانه بصد و لوع
بگرفته دامن تو سعادت بصد شرف
هر پایگه که منصب صدر سعید بود
اکنون تو راست زانکه توئی دُر آن صدف
میراث شرع جز به محمد کجا رسد
آن دوده را که مثل خلیلی بود شرف
زان پیش بین تر است دل پادشاه وقت
قلزم ز قطره فرق کند لولو از خذف
گوهر چو روشن است نگوید حدیث سنگ
عنبر چو حاضر است نگردد بگرد کف
اقبال چون تکلف این اقتراح کرد
بر نیت عزیز منه بعد از آن کلف
بر چرخ تکیه کم کن اگرچه غلام توست
می بین که روزگار چه عاق است و ناخلف
جز نام نیک کسب مکن زانکه مال و عمر
هستند روزگار تهی مایه را علف
بنگر به چیست زنده ثنای گذشتگان
کوتاه شد فقد عرف الشر من عرف
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - توصیف شب و مدح سید فخرالدین عربشاه امیر قهستان «علاءالدوله»
دوش که این شهسوار کره ابلق
از قرپوس غروب گشت معلق
شام سیه گر، بزیر دست فرو داد
مهره ی اصفر ز طرف رقعه ازرق
از سر زین کوهه ی افول در افکند
سبز قبای سپهر ترک مغرق
سقف جهان پر ز برگ نر گسه دیدم
چون طبق سبز پر، ذرایر زنبق
نصفی ی سیمین ماه داشت پر از دُر
ساقی زرین کلاه سیمین منطق
مهر، که مجلس فروز بزم جهان است
کرد از آن بیم، عزم کال محقق
گشت پدید از نقاب گیسوی ظلمت
گردن این رخش تیز کام مطوق
همچو نشان حق از میانه باطل
یا چو خیال صواب در دل احمق
با فلکم زین قبل مناظره افتاد
گرچه مقالات هر دو بود مصدق
گفتمش این ملحم سپید که بسته ست؟
بر سر رمح سماک رامح بیرق
گفت: مخالف عقیم دورفکنده است
بر لب دریای نیل هاله زورق
شاه قهستان علاء دولت و عالی
مفتخر دوده فخر دین و کنف حق
خسرو عادل عربشه آنکه عجم را
گشت مصفا ز تیغش آب مروق
آنکه زمین روب میوه دار نوالش
با طبق آفتاب گشت مطابق
ابر که مفتاح فتح باب جهان است
بی کف او کم گشاد یک در مغلق
کرد بغلطاق خار پشت نسیمی
از گل اخلاق او حریر و ستبرق
باس قوی ساعدش چو دست برآورد
بست سر انگشت روزگار بفندق
بارمعانی دو مغزه بست چو بادام
هر که بمدحش دهان گشاد چوفستق
دوش خرد گفت: پادشاه بحق اوست
گفتمش: اینها چه، سر بتافت که الحق
ای ز حسام تو تاج ملک مرصع
و ز سر کلک تو کار شرع برونق
شد ز حساب فش سواد هویدار
گردن این رخش تیز کام مطوق
خاک درت کعبه سرای مسدس
نور کفت شمسه ی روان مطبق
رکن و ثیق است تیغ شاه جهان را
رکن دگر خامه ی تو، بل هو اوثق
جود تو بر گاو بست محمل حاتم
نطق تو بر خر نهاد رخت فرز دق
هرچه تو سازی جهان در آن نزند طعن
هرچه تو گوئی فلک بر او ننهد دق
ای شده تشبیب فتح و نص سعادت
از ورق آسمان بذکر تو ملحق
خامه فکرت بود بمدح تو جاری
نامه دولت بود بذکر تو ملصق
وقت نظر دیده بان قلعه حزمت
ماهی خاکی به بیند از بن خندق
از چو تو شاخی ریاض مرتضوی را
ابر به جیب است و آفتاب مطوق
هین که بدین عید جمله در رقم آورد
تا بقلم نسخه سدیر و خورنق
در جل ساغر کش آن کمیت طرب را
چونکه مه روزه زین نهاد بر ابلق
موسم باده است و کار باده در این وقت
از همگان لایق آمد و ز تو، الق
می بقدح خور که حاسدان تو و من
جمله بکاسه همی خورند و به ملعق
ساغر خورشید آب در دهن آرد
چون تو بکف برنهی شراب مروق
بار بدی را بخوان که زیر نزارش
زار بنالد چو عاشقان مشوق
غنه او در غنا چو حکم تو جاری
زخمه ی او پر نوا چو امر تو مطلق
در فلج افتاده باسماع تر او
زهره خوش نغمه را دو دست زمرفق
ساقی گلرخ بدست باده گلرنگ
ماه مدور نهاد مشک محرّق
طرف لبش خالی از هلال مقیر
گرد گلش دودی از عبیر مسحق
هم گه، میدان چو تیغ و نیزه معارض
هم گه، مجلس چو جام و باده معانق
کرده عروسان بکر گلشن فکرم
شقه الفاظ را به جلوه گری شق
موکب شعر مرا ز فخر مدیحت
مقرعه زن گشته صد رشیدی و عمعق
تا ندهد طوطی مشبک قالب
غنه بلبل بهر زه لائی لقلق
لجه اقبال باد جام تو را ریق
چهره ی خورشید باد کلک تو را رق
کون که موضوع دست کاری قدس است
بوده ز یک مصدر جلال تو مشتق
آرزوئی می برم ز خلعت و آنرا
یک نظر شاه کرده گیر محقق
کام زنی باد پی سبکسر و قبچاق
درعه ئی از اطلس و کلاه مغرق
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح بهرام شاه گوید
آرامش و رامش همگان را بدر ماست
بخشایش و بخشش ره جد و پدر ماست
گر در سهریم از جهت خلق سزد آن
کین خفتن فتنه ز فراوان سهر ماست
ما را دل اگر هست قوی نیست عجب زانک
خوش خوئی و شیرین سخنی گل شکر ماست
خورشید زند تیغ و شود منکسف از ماه
آری چه عجب ماه به شکل سپر ماست
در خواب نبینند سلاطین زمانه
آن مال که عشر صله ی مختصر ماست
سیم و زر عالم همه دادیم بخلقان
زانجا که سخاهای کف با خطر ماست
وقتست کنون کز مه و خورشید ببخشم
کان راست چو سیم ما و این همچو زر ماست
المنة لله که ز بس رادی و مردی
ما در دل ملکیم و عدو در جگر ماست
بی رحمتی گر بود اندر همه عالم
هم رحمت ما داند کان بیخبر ماست
زان نام بزرگ ما بهرام شه آمد
کاندر کف بهرام حسام ظفر ماست
یا رب به رعیت تو به ارزانی مان دار
کاسایش ایشان ز مبارک نظر ماست
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
یارب چه شور بود که اندر جهان فتاد
سود حسود صدر جهان را زیان فتاد
صدر جهانیان حسن احمد حسین
کش دست و دل به جود سوی بحر و کان افتاد
با کوه حزم ثابت او هم رکاب گشت
با باد عزم ثاقب او هم عنان فتاد
از رأی پیر و بخت جوان ملک طفل را
درد هر کهل دایه بس مهربان فتاد
خاک درش که آب حیات مرادهاست
از جان و دل خرند که بس رایگان فتاد
در بند بندگیش فتادند عالمی
در بند بندگی چنو می توان فتاد
سنگین دلی که هست بر آتش ز دشمنش
زان پس که روشنیش بر آب روان فتاد
زین سهمگین سراب که هرگز مباد آن
آتش نگر که در دل پیر و جوان فتاد
از وهم این خیال فلک در فلک شکست
وز سهم این محال جهان در جهان فتاد
دشمن دو روئی که نموده است همچو گل
از دل چو لاله آتشش اندر دهان فتاد
زود از قفا کشید زبانش بنفشه وار
چون سوسنش اگر چه زبان فتاد
او خود چو دیو بود که افسوس بهر او
چندین هزار لعنت ما بر زبان فتاد
مه نور می فشاند و سگ بانگ می کند
مه را چه جرم خاصیت سگ چنان فتاد
موسی بدان کمال بیفتد بگوشه ای
کز بانگ گاو سامری اندر میان فتاد
چونانک طاس را رسد آسیب ناگهان
زین گفتگوی زلزله در آسمان فتاد
آوازه شان بسی است که دستی بر آن نهاد؟
چون حکم آن به شاه زمین و زمان فتاد
ای صاحبی که صورت و شکل مبارکت
مر سیرت بدیع ترا ترجمان فتاد
از خاص و عام کیست در این ملک پایدار
کز سعی تو بسر شد و بر جاه جان فتاد
کفران نعمت تو که کفر است نزد من
خواهد رسید در همه این آن نشان فتاد
شستی اگر گشاد عدو از کمین مکر
تیرش خطا پرید و ز دستش کمان فتاد
یا ذکر آن زود که یکی دون چهی بکند
ز انصاف روزگار هم اندر میان فتاد
سر سبز و سرخ روی چو سرو و چو گل بمان
کز هر بدی که هیچ مبادت امان فتاد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - قصیده عربی از سید حسن غزنوی مشهور به اشرف
سلا کالطاف الاله الممجد
سلام کاخلاق النبی المؤید
سلام کتسلیم الحبیب الذی نای
زمانا فزار الصب من غیر موعد
سلام کمثل الصدغ یلهوبه الصبا
علی صفحتی کافور خد مورد
سلام کمانم النسیم تنفسا
باسرار ورد و هو متبسم ندی
سلام کطل صار (؟) عین نرجس
معطر ما بین الجفون منهد
سلام کالحان العنادل سحرة
یحاد بها سجع الحمام المغرد
سلام کما قارس فی دویقیه؟
لدی القاع یشفی علة الکبد الصدی
سلام به فی لیلة القدر تنزل
الملائکة والروح فیها الی الغد
سلام کانفاسی اذا کنت ناطقا
به مدح رسول الله جدی و سیدی
علی من تصدی منصبا ای منصب
علی من تولی سوددا ای سودد
علی من تلقی حکمه ای حکمه
علی من ترقی مصعدا ای مصعد
علی من تحراه الخلائق اوجدت
ولولم یکن ماکان شی ء بموجد
علی من تمطی قاب قوسین بالعلا؟
ففاز باسهام العلی و التفرد
علی من له عیسی بن مریم صاحب
علی من به موسی بن عمران مقید
علی من به عین القلوب تنبهت
فنام بعین الله فی خیر مرقد
امام جمیع المسلمین مطهر
رسول الله العالمین محمد
نظمت لکم عشرین من معجزاتة
علی آنهاوالله لم یتعدد
فمنها سحاب کالمظلمة فوفه
اقام و هو کالشمس بالنون یرتدی
ومنها حصاة سبحت فی بنانه
بنان الندی فاضت بماء مبرد
و منها بعیر جاه متظلما
و عفر مثل الساجد المتعبد
ومنها شواء قال انی ملطخ
فلا تدن منی یا فدینک و تعدی؟
و من ذاک بئرصب فیها طهوره
ففاضت له بحر مغرق الموج مرتد؟
هوی قصر کسری وانطفت نارشر کهم
لمیلاده المیمون فی خیر مولد
عدا رفئه کحلا فلیس قیاده
باعمی ولا المولی علی بارمد
لقد شهد الظبی النفور بصدقه
کماقاله یا ظبی من انا فاشهد
کذی نطق الضب الذی من ضلاله
الی جحره المالوف لم یک یهتد
وقد حلب العجفاء فی غایة الطوا
قدرت له فی خیمتی ام معبد
وایده فی الغار من غیره جاره
باغلب جند کم برده مجند
لقد شق قرص البدر عند امهاتهم؟
بایمائه مثل الرغیف المبرد
تجلی کلام الله فی قلبه الذی
هوالبحر ملی الدر لا فی الزبرجد
فسبحان من اسری فاسری بعبده
وعرجه من مسجد ثم مسجد
ایا سیدالعباد یا من تورمت
له قد ماه من دوام التهجد
نقلب من اصلاب النبیین آدم
وشیث و نوح و الخلیل الموحد
ایا خاتما الرسل کنت نبینا؟
و آدم ملقی بین طین و جلمد؟
فلولاک ما کان ملائکة التی
سجدن لنور فیه الا تحجد
ولولاک فی صلب الخلیل لما انطقت
علی جسمه ما رد قیل لها ابردی
ولو لم تکن ما اخدوت السفر التی؟
امرت علی حلق الذبیح و ماندی
سعی الشجر المجدی علی الارض نحوه
وحی عماد کالکتیب المعمد
ولو لم تکن نار و موسی مسلما
الی الله فی ضمن مهد مهند
ولو لم تکن ما جاء عیسی مبشرا
بمعهد مبعوث مسمی باحمد
ولولاک ماجاد الزمان بمکرم
ولولاک ما فاز الانام به مرشد
ولولاک ماکان السماء تحرکت
ولولاک الارضون الراسیات برکد
ولولاک ماکان النجوم برکع
ولولاک ما کان الظلال بسجد
علیک سلام الله یا قابض العدی
علیک سلام الله یا باسط الندی
علیک سلام الله یا دافع الردی
علیک سلام الله یا شافع الردی
الا ایها الحجاج صلوا و سلموا
علی من به فریم نحله مخلد
وصلو علی اصحابه انجم الهدی
بایهم من یقتدی فهو مهتد
(وبوبکر صدیق و) صاحب غاره
فتی قبل الاسلام دون تردد
(وعمر فاروق و) قائد جیشه
یقول به اللهم دینک اید
(وعثمان ذوالنورین) کاتب و حیه
فتی جمع القرآن لم تتبد
وخصوا علیا کرم الله وجهه
شجرا سخیا فی الملتقی بالمهند
اما ما قد اعطی خاتما فی رکوعه
و صار شهیدا و هو بین التشهد
علی قرنی عینیه و البضعه التی
لدی ربها طلب برویح و یعبد
جزی الله عنا المصطفی ما استحقه
و ما الله یجزی حید غیر حید
اتینا الی الرحمان معتصما به
و من یعتصم بالانبیاء فقد عدی
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۱ - در مدح حسین حسن گوید
ماهش از شب نقاب می بندد
ابر بر آفتاب می بندد
هم گنه پیش توبه می آرد
هم خطا بر ثواب می بندد
خوبی بی وفا و بد عهدش
رخت سبزه بر آب می بندد
رخ و عارض مگر که پنداری
نقش گل ماهتاب می بندد
چشم بندی ببین که خوش خفته
چشم جادوش خواب می بندد
جان ز دستان نمی ستاند باز
چون به بوسه جناب می بندد
خط او همچو خامه صاحب
شبه در درناب می بندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
یارم از دل سرای نپسندد
دیده را تکیه جای نپسندد
نقش خود را که آینه طلب است
جام گیتی نمای نپسندد
گوشمالم دهد چو بربط لیک
گر بنالم چو نای نپسندد
بنده آزارد و نیندیشد
کین چنینها خدای نپسندد
دل ازو غم پسند شد دل کیست
که زطاوس پای نپسندد
آنچنان روی خوب و سیرت زشت
صدر فرخنده رای نپسندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
آنکه سیمرغ در جهان آرد
به مثل روی اگر بدان آرد
گر بخواهد زآنچه پیش من است
و هم جاسوس او نشان آرد
زرو گوهر برای بخشش او
کمر کوه در میان آرد
جان چگوید ثنای سیمبرش
دل چو شمشیر برزبان آرد
تیر او چون کند نوید روی
فتح درخانه کمان آرد
زان کمند هلال خم نگرد
خم دیگر در آسمان آرد
مهر او ورز زانکه کینه او
هر کرا دی دمد به جان آرد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
ای ز لشکر کشی چو ماه شده
عزم تو رهبر سپاه شده
پیش تخت سکندر آیینت
سد یاجوج شاهراه شده
از سپیده دم سعادت تو
روز خصمان چو شب سیاه شده
آب شمشیر آتش افروزت
خوش خوش آتش ظفر گیاه شده
دولت خواجه را که باد جوان
بخت برنای تو پناه شده
باز گشته ز تاختن منصور
بس نکو نام پیش شاه شده
داد و دولت چو پرده داد آواز
وان صلاصیت بارگاه شده
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
ای که از رأی عالمی داری
وی که چون بخت محرمی داری
ملک در زیر مهر مهر تو شد
که ز اقبال خاتمی داری
در غمت باد اگر دلی دارم
بر دلم باد اگر غمی داری
سخن من مگوی با گردون
که بر آن آینه دمی داری
به خدا ار ز بیم عین کمال
دل خود را چو درهمی داری
دفع چشم بدان تمام است این
که حسن را نکو همی داری
چو به میدان روی فلک گوید
کای زمانه چه رستمی داری
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
پیش تو زهره درکشاکش باد
قبضه مشتری کمان کش باد
آفتاب شراب مجلس تو
بر کف ساقیان مهوش باد
مردم دیده مسافر من
زیر پایت مقیم مفرش باد
آفتابا ز لفظ رنگینت
پرده گوش دل منقش باد
گر به تیغت عدو نشد قربان
نوک تیر ترا چو ترکش باد
آتش خاطرت چو آب آمد
آب شمشیر تو چو آتش باد
روز تیغ از کفت مبارک شد
شب کلک از کف تو هم خوش باد
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - و له فیه داد و دهش
خلاف ظالم و ممسک، بچشم هوشمند آذر؛
بود داد و دهش، از هر چه در گیتی است خود خوشتر
نوای چرخه ی زال مداین، گوش کسری را
بحکم عدل، از آواز چنگ باربد خوشتر
صدای پای مهمان نخوانده طبع حاتم را
ز ذوق جود، از شریان جان در کالبد خوشتر
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۹
به فال فرخ و روز خجسته سوی عراق
رسید موکب میمون صاحب آفاق
خدایگان وزیران بهاء ملت و دین
پناه و ملجاء اهل جهان علی الاطلاق
محمدبن محمد که صد قران جدانش
بدند صاحب و صاحبقران به استحقاق
هزار قرن دگر تا قیامت از نسبش
مرور دهر شرف بر شرف کند الحاق
امید صاحب دیوان ونور چشم جهان
که شد شهان را نور حدایق احداق
قضا مثالی کز دست و کلک او آمد
قدر خریطه کش روزنامه ارزاق
حیات بخشی کز جود او پر است چنین
ز چنگ واقعه نص خشیته الاملاق
به گاه لطف دمش چیست واهب الارواح
به وقت قهر کفش کیست خاضع الاعناق
کمال حلمش با باد ضم کند آرام
زلال لطفش از آتش جدا کند احراق
زهآب حیوان باکین اونماید زهر
لعاب افعی با مهر او شود تریاق
دگر نفس نزند بلبل از هوای چمن
اگر کند ز گلستان خلقش استنشاق
نفوس عاقله از علم مستفیذ شوند
اگر رود ز ضمیر منیرش استنطاق
زهی ز خاک درت آب چشمه خورشید
خهی غبار درت کحل مردم آماق
نئی فرشته و داری فرشته وش سیرت
نئی پیمبر و داری پیمبری اخلاق
اگر ز لطف نهی پای بر رواق فلک
فلک ز در کواکب تهی کند اطباق
وگر ز قهر زنی دست درعنان سپهر
نخست پیکر جوزا شود گسسته نطاق
وگر ز کین تو خون عدو به جوش آمد
به انتقال شود در دلش مواد خناق
وگر شود بدنش ممتلی زماده حقد
روانش زود برآید ز تن به جای فواق
بود حسود و بداندیش تو دراین عالم
به اقتضای کلام مهیمن خلاق
یکی اسیر به تفسیر ناله من وال
یکی ذلیل به تقدیر فاکه من واق
اگر شکوه تو بر کوه هیچ جلوه کند
ز هیبت تو درافتد به سجده حصن اشاق
نفاذ امر تو بس زود در عراق دهد
در اشتیاق و نظیرش به کمترینه وشاق
شدی به صوب خراسان ز دارملک پدر
گرفته خنگ تو بر ابلق جهان اسباق
پرید مرکب فتح تو در جهان چون مرغ
برآمدش ز دو پهلو دو پر به جای جناق
بدند پیش و پس خیل رایتت دو گروه
مخالفان به نفاق و موافقان به وفاق
به تیغ و کلک تو آن توامان ملک آمد
جزای اهل وفاق و سزای اهل نفاق
نهنگ تو ز سر یاغیان گرفت وطن
خدنگ تو ز دل دشمنان گرفت وثاق
اگر چه کار خطر بود بر تو نامد سخت
وگرچه دور سفر بود بر تو نامد شاق
گران نباشد شق القمر به دست نبی
دراز نبود راه فلک به پای براق
درست باز رسیدی به عزم و رای درست
شکسته گردن هر عاصی و دل هر عاق
خدای هر دو جهان را هزار شکر و سپاس
که آمدی بسلامت چو مه برون ز محاق
برآمدی ز خراسان چو آفتاب از شرق
عراق شد ز قدومت بسیط براشراق
بزرگوارا تا زان جناب گشتم دور
کش از سماک ستانست وز سپهر رواق
چو حال خویش پراکنده خورده ام روزی
اگر چه هستم مجموع با زر آفاق
چگونه دل متفرق نباشدم زعنا
چو رزق من متفرق همی دهد رزاق
ز پارس نان ز سپاهانم آب و ز تو کفاف
منم ز روی پراکندگی به عالم طاق
بریدم از زن ناسازگار زال جهان
بلی نشور بود مرد را به مهر طلاق
به پشت پای قناعت به چشم باز زدم
به روی او همه لذات او به عرض صداق
حدیث زهد و قناعت ز من نیاید خوش
غزلسرای به آید ز زاهد زراق
چو بسته کرد سپاهان بدان نگارینم
که شد دریده ازو پرده بسی عشاق
حدیث صبر که بد جفت و همنشین دلم
به عشق جفته ابروش بر نهاد به طاق
کجا شود به نصیحت دل مخالف راست
چگونه زو طلبم مرهمی ز راه وفاق
به بند مهر دلم بسته شد به صد قلاب
به دام عشق در آویختم به صد معلاق
چو مرغ اگر چه گرفتار دام مهر شدم
به سوی حضرت تو می پرد دل مشتاق
به بوی مجلس تو جان باربد مرغی ست
که بی نوای چکاوک زند ز عشق عراق
طرب گزین که به مدح تو بلبل نطقم
عراق را ز نوا کرد خوشتر از عشاق
چنان به مدح تو شیرین شده ست کام دلم
که آب حیوان خوش می نیایدم به مذاق
ز من گسسته مگردان کرامت کرمت
که پارسال چنین رفت وعده و میثاق
به سنت پدر سعد بخت و جد سعید
مرا بپرور در ظل رایت اشفاق
ز نظم خویش یکی بیت کرده ام تضمین
گرفته مصرع اول سبق ز راه سباق
به چشم رحم نگر بر من سپیده موان
ز روی رافت بین در من کشیده فراق
دراین سیاقت کز روح دلپذیر تر است
حیات نوح گرم باشد و کنم انفاق
شهاب بایدم اقلام و ظلمت شب هجر
نجوم شایدم اقلام ونه سپهر اوراق
همیشه تا به فصاحت سمر بود ابعد
همیشه تابه ملاحت خبر بود املاق
مدام باده ستان از سهی قد خلخ
همیشه بوسه ربای از شکر لب قبچاق
بده به سر غمش کام یار و یاری ایل
ببر به قاقمشی نسل یاغی وایغاق
نشاط تو همه با شرب و نوش و شاهد و شمع
سرور تو همه با ساقیان سیمین ساق
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۲۹ - آداب روز آدینه
در جمله باید که در جمله این روز هفت فضیلت طلب کند:
اول آن که بامداد به مجلس علم حاضر شود و از قصه گویان و حلقه آن دور باشد و به مجلس کسی حاضر شود که سخن و سیرت وی رغبت دنیا کمتر گرداند و به آخرت دعوت کند و هر سخنی که نه چنین بود آن نه مجلس علم بود و چون چنین بود در خبر است که به یک مجلس چنین حاضر آمدن فاضلتر از هزار رکعت نماز کردن.
دوم آن که در این روز ساعتی است عزیز و شریف که در خبر است که هرکه در این ساعت حاجتی خواهد روا شود و خلاف است که این ساعت کدام است، وقت برآمدن آفتاب است یا وقت زوال یا وقت غروب یا وقت بانگ نماز یا وقت برمنبر شدن خطیب یا وقت در نماز ایستادن یا وقت نماز دیگر و درست آن است که این وقت معلوم نیست و مبهم است، همچون شب قدر، پس باید که همه روز مراقب این باشد و در هیچ وقت از ذکر و عبادت خالی نباشد.
سوم آن که در این روز صلوات بسیار دهد بر مصطفی (ص) که رسول گفت، «هرکه در این روز بر من هشتاد بار صلوات دهد، گناه هشتاد ساله وی بیامرزند پرسیدند که یا رسول الله بر تو صلوات چگونه دهیم؟ گفت، «بگویید اللهم صل علی محمد و ال محمد صلوه تکون لک رضاء و لحقه اداء وعطه الوسیله و المقام المحمود الذی وعدته اجزه عنا ما هو اهله و اجزه افضل ما جازیت نبیا عن امته و صل علی جمیع اخوانه مم النبیین و الصالحین یا ارحم الراحمین» چنین گویند که هرکه در هفت آدینه، این هفت بار بگوید، شفاعت رسول (ص) بیابد لامحاله و اگر «اللهم صلی علی محمد و ال محمد» بیش نگوید کفایت بود.
چهارم آن که در این روز قرآن بیشتر خواند و سوره الکهف برخواند که در فضل آن اخبار بسیار آمده است و عبادان سلف عادت داشته اند هزار بار قل هو الله احمد خواندن و هزار بار صلوات دادن و هزار بار «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الاالله و الله اکبر» گفتن.
پنجم آن که نماز بیشتر کند در این روز و در خبر است که هرکه در جامع شود و در وقت چهار رکعت نماز کند و در هر رکعتی فاتحه یک بار و پنجاه بار قل هوالله احد برخواند، از این جهان بیرون نشود تا جایگاه وی از بهشت به وی نمایند یا به دیگری که وی را خبر دهد و مستحب است در این روز چهار رکعت نماز به چهار سوره الانعام و الکهف و طه و یس، اگر نتواند، یس و سوره سجده و سوره لقمن و سوره الدخان و سوره الملک و ابن عباس نماز تسبیح به جای نماندی هرگز روز آدینه و این نماز معروف و اولیتر آن است که تا وقت زوال نماز می کند و پس از نماز تا نماز دیگر به مجلس علم شود، پس از آن تا شبانگاه به تسبیح و استغفار مشغول شود.
ششم آن که این روز از صدقه خالی نگذارد، اگر هم پاره نان باشد که فضل صدقه در این روز زیادت باشد، و هر سایلی که به وقت خطبه چیزی خواهد، وی را زجر کنند و کراهت باشد وی را چیزی دادن.
هفتم آن که در جمله این یک روز از هفته، آخرت را مسلم دارد، و همه روز به خیر مشغول شود و کار دنیایی در باقی کند و آن که حق تعالی می گوید، «فاذا قضیت الصلوه فانتشرو فی الارض و ابتغوا من فضل الله»، انس می گوید که معنی این، خرید و فروخت و کسب دنیا نیست، لیکن طلب علم است و زیارت برادران و عیادت بیمار و تشییع جنازه و مثل این کارها.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۳ - فضیلت تهلیل و تسبیح و تحمید و صلوات و استغفار
رسول (ص) می گوید، «هر نیکویی که بنده کند در ترازو نهند روز قیامت مگر کلمه لااله الالله، اگر ورا در ترازو نهند برابر هفت آسمان و هفت زمین و آنچه در وی است زیادت آید و گفت«گوینده لا اله الا الله اگر صادق بود در آن و بسیاری خاک زمین گناه دارد، از وی درگذارند»، و گفت، «هرکه لااله الالله به اخلاص گفت، در بهشت شود»و گفت، «هرکه بگوید لااله الالله وحده لا شریک له: له الملک و له الحمد و هو علی کل شی قدیر هر روز صد بار برابر ده بنده باشد که آزاد کرده بود، صد نیکی در دیوان وی بنویسند و صد بدی پاک کنند. حرزی بود این کلمه وی را از شیطان تا شبانگاه».
و در صحیح است که هرکه این کلمه بگوید، چنان بود که چهار بنده از فرزندان اسمعیل آزاد کرده بود از بندگی و رسول می گوید (ص) که هرکه در روزی صد بار بگوید سبحان الله و بحمده، همه گناهان وی عفو کنند، اگرچه بسیاری کف دریا بود و گفت، «هرکه پس هر نمازی سی و سه بار بگوید که سبحان الله و سی و سه بار الحمدلله و سی و سه بار الله اکبر، و ختم کند صد بار تمام بدین کلمه، «لااله الاالله وحده لا شریک له: له الملک و له الحمد و هو علی کل شی قدیر» همه گناهان وی بیامرزند و اگر به بسیاری کف دریا بود.»
روایت کنند که مردی به نزدیک رسول (ص) آمد و گفت، «دنیا مرا فرو گذاشت، تنگدست و درویش شدم و درماندم، تدبیر من چیست؟» گفت، «کجایی تو از صلوات ملایکه و تسبیح خلق که روزی بدان یابند؟» گفت، «آن چیست یا رسول الله؟» گفت، «سبحان الله العظیم، سبحان الله و بحمده استغفرالله، هر روزی صد بار بگوی پیش از نماز بامداد و پس از صبح تا دنیا روی به تو نهد اگر خواهی و اگر نه، حق تعالی از هر کلمه ای فرشته آفریند که تسبیح می کنند تا قیامت و ثواب آن تو را باشد.» و رسول گفت (ص)، «من این کلمات بگویم دوست تر دارم از هرچه در زیر گردش آفتاب است»، و گفت، «دوست ترین کلمات نزدیک خدای تعالی این چهار کلمه است» و گفت، «دو کلمه است که آن سبک است بر زبان و گران است در میزان، و محبوب است نزد رحمان: «سبحان و بحمده سبحان الله العظیم و بحمده.»
و فقرا رسول (ص) را گفتند، «توانگران ثواب آخرت همه بردند، هر عبادتی که ما می کنیم ایشان نیز می کنند و ایشان صدقه می دهند و ما نمی توانیم.» گفت، «شما را به سبب درویشی، هر تسبیحی و تهلیلی و تکبیری صدقه است و هر امر به معروفی و نهی از منکری صدقه است و اگر یکی از شما لقمه ای در دهان اهل خویش نهد صدقه است.» و بدان که فضیلت تسبیح و تحمید در حق درویشان، زیادت بدان است که دل درویش به ظلمت دنیا تاریک نباشد و صافی تر بود. یک کلمه که وی بگوید همچون تخمی باشد که در زمین پاک افکنند، اثر بسیار کند و ثمره بسیار دهد و ذکر در دلی که به شهوت دنیا آگنده بود، همچون تخمی باشد که در شورستان اثر کمتر کند.
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سعدالملک وزیر
رسیده ماه محرم بسال پانصد و شصت
ببارگاه وزیر خدایگان بنشست
که تا نظر کند اندر جمال طلعت او
که هیچ شه را مانند او وزیری هست
خجسته رأی و همایون لقا و فرخ فال
دراز عمر بعدل و ز ظلم کوته دست
ستوده سیرت و پاک اعتقاد و نیکو ظن
بدل خدای شناس و بتن خدای پرست
سر وزیران صدر بزرگ سعد الملک
که سعد اکبر ناظر بود بوی پیوست
در سعادت نام خدایگان مسعود
گشاد بروی بخت آنچنانکه نتوان بست
اگر نه عدل شهستی و نیک رائی او
شدی سراسر کار جهان تباه و تبست
ز باغ دولت شاه جهان بخلق جهان
گل سعادت او بوی داد و خار نخست
زخار غم دل و جان کسی که در دل او
درخت دوستی و مهر او نرست نرست
هر آنکه جست مراد وی از جهان حاصل
ز چنگ جور و عنا جست ور نجست نجست
بلند همت صدری که همچو جرم زمین
بجنب همت او آسمان نمایت پست
بگوهر از همه آزادگان شریفتر است
بر آن قیاس که یاقوت ناروان زجست
ز باده کرده کرم و لطف نوش لذت او
سران روی زمین اند خرم و سرمست
به کام حاسد او چون کیست باد انوش
به کام ناصح او همچو نوش باد کیست
به سال پانصد و شصت این قصیده گفتم و خواست
بقای عمر ورا شش هزار و ششصد و شصت
جهان بکام و مرادش رفاه تا ماهی
بکام حاسد او چون بکام ماهی شست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح نظام الدین محمد بن علی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
هم نور بحاصل شود از تابش و هم نار
نور از پی روشن شدن عالم تاریک
نار از جهت پختن هر خام بر اشجار
تا باز جهان از تبش و تابش خورشید
برنا شود اشجار پدید آرد اثمار
برگ گل از اشجار برون آرد بستان
الوان بدایع شود از خاک پدیدار
از رنگ چمن گردد چون زرمه بزاز
وز بوی هوا گردد چون کلبه عطار
دستان زن بستان بسحرگاهان گردد
بر سرو سراینده سرود غزل یار
هنگام تماشای خداوندان گردد
کز طارم و کاشانه خرامند بگلزار
بلبل بشود از دل راوی و بخواند
بیت و غزل رودکی اندر حق عیار
رازل نه همانا که بدی همچو نظامی
در صدر نظام الدین برخواندن اشعار
صدری که نظام الملک ارزنده شود باز
از خدمت صدرش نه همانا که کند عار
مستوفی ملک ملک شرق محمد
فرزند علی بن امیر آن شه ابرار
میری که امیران سخن رایگه نظم
از مدحت او به نبود فکرت گفتار
در شغل شه شرق قلم وار میان بست
تا اهل قلم پیش وی آیند قلم وار
آن صدر سرافراز که ارباب قلم را
بر روی زمین نیست چنو صدر سزاوار
هرکس که سزاواری او را نپسندد
گردد بسر تیغ شه از نیش سزاوار
لطف و کرم او بهمه خلق رسایست
با اندک و بسیار ویند اندک و بسیار
ای اندک منت کش بسیار مروت
کس را بمروت نخوهی منت بردار
آثار تو در عالم خواهی که نماند
نی نی تو خوهی ماندن در عالم آثار
هنگام بهار است درین موسم فرخ
از خاک پدیدار شود لعبت فرخار
با لعبت فر خار نشاط و طرب انگیز
وز خار تعب چشم بداندیش همی خار
در عقد بنانت قلم سحر نمایست
چون زرین طیری که ورا مشکین منقار
چون طیر شود فرخ بمنقار خط او
ارزاق رسانیده بسوآل و بزوار
نو گشت سر سال و باقبال شه غرب
تا سال دگر در دل و جان تخم طرب کار
تا چشمه خورشید نشاط دل خود باش
هر جای که دل خواهد برج حمل انگار
در نور رخ یار نگه میکن و میگوی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
گر سوزنی پیر دعاگوی ترا طبع
چون بحر عدن گردد پر لؤلؤ شهوار
بی در ثنای تو مبادا که همه عمر
در سوزن نظام کشد رشته بسوفار
از دست فنا نامه عمر تو مبادا
طی تا نشود دنیا طی گشته چو طومار