عبارات مورد جستجو در ۱۱۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۱ - جواهر العلوم و الانباء و المعارف
جواهرها کز آن کس نیست واقف
در انبا و علوم و هم معارف
بود در نزد صوفی گاه تاویل
جقایقهای بی تغییر و تبدیل
نگردد مختلف زان اختلافات
که باشد در شرایع بی‌منافات
نگردد مختلف چون آنکه شایع
بود اندر امم و اندر شرایع
تفرق نیست در وی قدر موئی
کنی گر بی‌تخالف جستجویی
نماز ار مختلف گردید وضعش
تفاوت نیست یا فرقی بجمعش
چه مقصود از نماز آداب خدمت
بود در حضرت سلطان عزت
شد این خدمت در اوقات مناسب
ز مولا بر عباد از قلب واجب
بهر عصر آنکه از حق شاه دین شد
رساند احکام خدمت کاین چنین شد
نماز از اصل پس گر باشی آگاه
بود حاضر شدن در خدمت شاه
تفاوت نیست اندر اصل اول
مگر گردد فروعاتش مبدل
چنین دان روزه و حج و زکوتت
نشد اصلش مبدل چون صلوتت
تبدل یافت گر وضعش بتفصیل
نیابد اصل آن تغییر و تبدیل
جواهر آن حقایق دان که تغییر
نیابد در زمانی هم نه تکسیر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۲ - حقایق‌الاسماء
خود اسماء را حقایق آن صفاتست
که در معنی تعینهای ذات است
بآن اوصاف و اسماء یافت تمییز
زیکدیگر چنین کردند تجویز
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۴ - رب‌الارباب
بود حق رب‌الارباب مکرم
بحیث اعتبار اسم اعظم
که باشد غایه‌الغایات اسما
هم آن اول تعیین راست منشأ
بسوی اوست گردنها کشیده
معین و معطی هر آفریده
مطالب را تماما اوست حاوی
رسد بر ما سوی فیضش مساوی
از و ارباب و مربوبات یکجا
کنند ادراک فیض اندر تمنا
سه قسم اسماء رب را خواند عارف
وز این سه نیست خارج در معارف
خود آن ذاتی و فعلی و صفاتیست
کنون بشنو که حرف از اسم ذاتیست
دو قسم است آن بدان نز علم کسبی
یکی نسبی و دیگر غیر نسبی
خود آن نسبی بمحض اعتبار است
بخارج زو نه عینی بر قرار است
مثال او غنی در خاطر آمد
و یا چون اول و چون آخر آمد
وجود از اولیت و آخریت
برونست این بود خود محض نسبت
غنی هم نسبی است و اعتباری
اگر فهمی نکو مردی و کاری
دگر آن غیر نسبی کو بنام است
مثالش اسم قدوس و سلام است
بنزد عقل این اسماء ذات است
خود آنعقلی که بی‌نقص از جهاتست
دگر اسما که معنای وجودی
تصور زو کند عقل شهودی
نه زاید باشد او در عقل بر ذات
نه موقوف است بر غیر آن باثبات
مثالش گر زنی برحی و واجب
بود تعبیر عقلی را مناسب
دگر اسما که موقوفست بر غیر
وجودش نزد عقل کامل السیر
مثال عالم و قادر بمعلوم
باسماء صفات اینهاست موسوم
دگر اسماء که بر عقل است مکشوف
بود هم بر وجود غیر موقوف
مثال منعم و رزاق و خالق
بر اینها اسماء افعالست صادق
بزند عارفی کاهل یقین است
خود اسماء را مراتب این چنین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۹ - ظل الاول
دگر دان ظل اول عقل اول
که ظاهر شد ز حق در نقل اول
اطاعت زامر حق در ماسبق کرد
قبول صورت کثرت ز حق کرد
بود کثرت شئون وحدت ذات
بترتیب است ذاتش را شئونات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۹ - عبدالاول
تو عبدالاول آنرا دان که رؤیت
در اشیاء کرد وجه اولیت
بکل شی‌ء بیند وجه حق را
که اول گشت منشأ ما خلق را
تحقق یافت او بر اسم اول
پس او خود اول الاشیاءست و افضل
خود او بر اولیت گشت لایق
بطاعات و بخیراتست سابق
دگر بیند ازل را در تعلق
چو بر اسم ازل یابد تحقق
شود واقف همانا بالخلیقه
که سلطان ازل شد بالحقیقه
چو خلقیت حدوثش بالعیانست
ازل دور از حدوث کن فکانست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۷ - القشر
دگر قشرت بظاهر رهنمون است
که علم باطن اندر وی مصونست
شود محفوظ باطنها بظاهر
چو در صندقها لعل و جواهر
رسد تا میوه از قشریم ناچار
نشد بی‌قشر هرگز پخته اثمار
میان نی شود پرورده شکر
دگر هم در صدفها در و گوهر
شریعت قشر و مغز آمد طریقت
بنسبت همچنین باشد حقیقت
ز صورت رو بمعنی گر توانی
نما پس جمع صورت با معانی
ز قشرت قصد لب است این عیانست
ولی در پوست این مغزت نهانست
بهم این هر دو ملزومند و لازم
عمل بر هر دو دارد مرد حازم
یکی گر زین دو شد از عبد مفقود
عجب باشد که ره یابد بمقصود
شود در ترک صورت راه مشکل
بندرت می‌رسد باری بمنزل
بحفظ قشر باید سعی نغزت
مگر وقتی که شد پروده مغزت
رسیدت هم چه مغز از کف منه پوست
که گوهرهای لب محفوظ در اوست
هر آنکس را بود لعل و جواهر
بکار افزون بدش صندوق و ساتر
کسی کز زرو گوهر باشد آزاد
نخواهد حجره و صندوق فولاد
وگر هم باشدش صندوق وحجره
ز دزد ایمن بود کو کند حفره
چو دزد آمد نخواهد برد چیزی
نیرزد بیت مفلس بر پشیزی
فقیه خشک جز ریش و ورم نیست
گرش معنی نباشد هیچ غم نیست
بدست آورده او دنیا و مالی
حروف و نقش خالی از کمالی
بوقت مرگ بادش رفت و تن ماند
همان هیکل که بود اندر کفن ماند
تو گودنیا بد او را تا گه موت
نبودش معنیی کز وی شود فوت
نماند از وی بدلها غیر نیشی‌
چه باشد قیمت دستار و ریشی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۶ - المناسبه الذاتیه
مناسب آنکه ذاتیه است بالعین
میان حق و عبد آنراست وجهین
یکی آنست کاحکام تقید
که باشد عبد را اندر تعبد
صفات کثرت و آثار و لونش
که باشد از رسوم خلق و کونش
نباشد هیچ تأثیرش بمطلق
در احکام وجوب و وحدت حق
بیابد بلکه از احکام وحدت
تاثر و زوجوب حق بشدت
شود ظلمات کثرت جملع ضایع
بنور وحدتش بی‌منع و مانع
دگر هست اتصاف عبد یکجا
باسماء و صفات حق تعالی
تحقق بر همه اسماء حضرت
که هر یک راست شأنی از هویت
اگر این هر دو با هم متفق شد
بعبدی او بدارائی محق شد
بود او کامل المقصود بالعین
حجابی عبد و حق را نیست مابین
ور اول متفق شد دون ثانی
مقرب باشد و محبوب جانی
حصول ثانی آنهم دون اول
محال آمد کزان پس شد مسجل
باینمعنی که بر وی بود موقوف
بثانی شد بر اسماء مرد موصوف
در این هر یک مراتب بیشمار است
کسی فهمد نکو گو مرد کار است
در اول دان ظهور نور وحدت
ابر کثرت بقدر ضعف و شدت
هم استیلاء احکام وجوبت
ابر احکام امکان بی‌کروبت
بود آنهم شناسی‌گر مراتب
قدر ضعف و شدت بر مناسب
دگر در امر ثانی هم تقاضا
بود بر قدر استیعاب اسما
تحقق دروی اسماء راست یکسر
و یا بعضی بدون بعض دیگر
خود آن بعضی هم اندک یا فزونست
کسی کو جمله دارد ذوفنونست
بآن قدری که نسبت گشت غالب
کمال ذات دروی شد مناسب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۲ - وجهه جمیع العابدین
جمیع عابدین را چیست وجهت
همان باب الوهیت بنسبت
بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع
روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود
جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیت‌الصنم نیست
بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی
یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان
بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق
نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش
به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات
فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم
بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد
تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست
شجر بینی که چون می‌جنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح
بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح
بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری
اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست
نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید
اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بی‌لفظ باشد نقش نامش
نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی
نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی
اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند
بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند
تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو
زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید
بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را
موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق
اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند
بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند
از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت
خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است
غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بی‌نشان از جستجویش
کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی
هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است
شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس
اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است
بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات
بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت
بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم
چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او
در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل
کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف
ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش
که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است
هر آنکو هر زه لاف و یاوه‌گو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت
چو حیوان بی‌زبان و بی‌خلافست
بذکر حق و دور از انحراف است
بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو
نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بی‌معنی دهن را
که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی
پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی
بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا
اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است
بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس
نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک
همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح
همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بی‌غلو است
بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش
بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»
که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۶ - وراء‌اللبس
وراءاللبس عین حق تعالی است
که در جمع الاحد در عین اخفاست
چو او در حضرت ثانی ز اخفا
ملبس شد بمعنیهای اسما
دگر هم بر حقیقتهای اعیان
بصورتهای اعیانی پس از آن
دگر هم بر صورهای مثالی
بحسیات دیگر بالتوالی
وراء‌اللبس گر داری تفطن
اشارت دان بذات لاتعین
بری ز اندیشه و هم و قیاس است
مثال است اینکه عاری از لباس است
مثال است اینکه اسماء و حقایق
لباس اوست بیقید و علایق
لباس آثار وحدانیت اوست
عیان از حسن او انیت اوست
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۶
اللّه می‌گفتم و بر این اندیشه می‌گفتم که ای اللّه! همه تویی، من کجا روم؟ و نظر به چه کنم و به کی کنم؟
چون شاهد تویی و شاهدی تو می‌کنی، و این نظر من به تو می‌رود و به کرم تو می‌رود و در پی تو می‌رود و من زود آن را محو می‌کنم و به توییِ اللّه باز می‌آیم؛ و همچنین از صفات اللّه هرچه یادم می‌آید زود محو می‌کنم و به توییِ اللّه باز می‌آیم. و می‌گویم: ‌اگر توییِ اللّه نبود، وجود من نبود و من محو بودم.
و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دَمِ هستیِ من به تو هست می‌شود و باز هم به تو محو می‌شود، پس ای اللّه! اوّلم تویی و آخرم تویی، و بهشتم تویی و دوزخم تویی، و عینم تویی و غیبم تویی. من کجا نظر کنم و خود را به چه مشغول کنم جز به توییِ تو؟
حاصل، سرِرشتهٔ اللّه گفتن، از منی فراموش کردن است و توییِ اللّه را یاد داشتن.
اکنون اللّه می‌گویم، یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم تویی ای اللّه! از خلل و کمال این معانی چه اندیشم؟ حاصل این است که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مر توییِ اللّه را لازم بودن، حیّا و میّتا و سقما و صحّة. اکنون این راه ما را جز به نورِ دل و ذوق نتوان رفتن، و عقل عقلای همه عالم از این راه و از این عالَم ما بویی نبردند.
***
صبح‌دم به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد. نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و برره و ارض و سماء و جماد و نامی‌ و عدم و وجود، این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر می‌کنم که اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت می‌گرداند، سماء می‌گرداند و ارض می‌گرداند و مَلَک می‌گرداند و نبی می‌گرداند و ولی می‌گرداند، و کافر می‌گرداند و مؤمن می‌گرداند و شقّ‌های ادراک مرا به مشرق می‌رساند و به مغرب می‌رساند، و به سمرقند می‌رساند. تا چند عدد آدمی‌ و حیوان در وقت نظر در شقّه ادراک من می‌آید، چون تاتار موی حقایق و تفاوت‌ها اللّه در ادراک من پدید می‌آرد. اکنون نظر می‌کنم هماره در ادراک خود که اللّه او را چگونه می‌گرداند.
گفتم ای اللّه! شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار، و ادراک مرا جمع می‌دار، تا ناگاه از اللّه متحیّر می‌شوم و از مکان به لا مکان می‌روم، و از حوادث به بی‌چون می‌روم، و از مخلوق به خالق می‌روم، و از خودی به بیخودی می‌روم، و می‌بینم که همه ممالک از جمله مدرکات من است.
***
نشسته بودم، گفتم که به چه مشغول شوم، اللّه الهام دادکه تویی را از بهر آن به تو داده‌ام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد، در خود نظر کنی و به خود مشغول شوی. گفتم پس دو موجود است، یکی اللّه و یکی من. اگر در اللّه نگرم خیره شوم، و اگر در خود نگرم فکار باشم. مگر خویشتن را در پیش بنهم و در اللّه می‌نگرم که ای اللّه! این آش وجود مرا تو در پیش من نهاده‌ای بدین مرداری و بدین تلخی! و لقمهٔیست بدین منغصّی . زحمت من این است، این را از پیش گیر تا راحتِ تو ای اللّه! از پرده بیرون آید. با چنین، خوشی چگونه یابم؟ همین در خود نظر کنم و بس‌،که اللّه مرا این داده است تا این را به پیش بنهم و بگریم، و در حال او می‌نگرم که در جان کندن چه می‌کند و کی می‌میرد...
دیدم که پاره‌پاره فکرتم کمتر می‌شد و خواب بر من مستولی می‌شد. گفتم مگر چنانست که جدّی نمی‌کنم و در اندیشه می‌آیم تا در خواب می‌شوم؛
و چون در خواب می‌شوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بی‌خبر می‌شوم گویی در عدمم، و چون بیدار می‌شوم گویی سر از خاک برمی‌آورم و چون پاره در خود نظر می‌کنم، گویی بلند می‌شوم، و چون به چشم نظر می‌کنم و به اندام حرکت می‌کنم، گویی شاخ‌ها بیرون آید از من، و چون به دل زیاده جدّ می‌کنم در تفکّر، گویی شکوفه بیرون می‌آرم، و چون به ذکر به زبان برمی‌آیم گویی میوه بیرون می‌آرم. همچنین پرده در پرده است، هرچند که جدّ کنم، گویی چیزهای عجب‌تر از من بیرون آید، و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۷
شب برخاستم، نظر به ادراکات خود می‌کردم، دیدم که ادراکاتم چون مرغان دست‌آموز به ذات اللّه می‌رفت و پروبالشان می‌سوخت و اثر آن به دماغ و استخوان های من می‌زد و سر و دندانم درد می‌گرفت؛ و من بی‌سودای اللّه نمی‌شکیفتم و بدو نمی‌رسیدم.
چون صبح به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد و از حور و قصور خواندن گرفت؛ یعنی که اللّه می‌گوید اگر مرا دوست می‌دارید و دوستی خود را در این‌ها ظاهر کرده‌ام. غزل دوستی مرا از تختهٔ پیشانیِ حور عین و آب زلال به دل ببرید و مرا در چشمهٔ نوشین این‌ها مشاهده کنید، و دلبریِ مرا در این‌ها مطالعه کنید؛ به جمال ذات من نرسید بی‌این‌ها.
و در این جهان این خوشی‌ها را سزای طبع و هوا آفریدم، و در آن جهان آن خوشی‌ها را جزای رضا آفریدم، تا هر دو جهان چهره‌ها را بر یاد دوستی من می‌بینند. و این همه که در این جهان است رخ‌های من است، و آن همه که در آن جهان است جمال‌های من است. پس دیده‌ها بر صورت‌های اللّه دارید و به دل در حقیقت‌ها گردید، چون قوه گیرید در آن مجالس از دیدن جمال‌های خوبان و کنیزکان من، آنگاه جمال من بتوانید دیدن.
دل به روح اللّه دارید و چشم در صورها به جمال اللّه دارید.
نظر در ادراک خود می‌کردم، دیدم که ادراک در من نبود، جای دیگر بود. و آن آمدن ادراک و رفتن ادراک در ضبط و اختیار من نیست. باز دیدم که آن ادراک منم، پس مرا اللّه می‌آرد و می‌برد و هر زمانی گویی من به اللّه برجفسیده ام؛ هرگاه که اللّه آمد، مرا آورد.
و من صفت‌اللّه‌ام؛ و هرگاه که اللّه رفت، مرا برد.
«وَ نفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»
اکنون من فارغ باشم از وجود و تغییر احوال خود؛ چون من صفت‌اللّه‌ام، در وقت اجل اللّه یکبارگی از من برود و در وقت خواب پاره برود و در وقت خیرگی من و غفلت من که چیزی معین نبود اندکی رود از من. باز در وقت ادراک معیّن من همچنان. باز اللّه چون ادراک نماید به من، مرا بسیار چیزها معلوم شود فصاعدا.
مثال آفتاب که ماه و ستارگان اتباع ویند، چون غارب شود جهان ظلمت شود، باز چون ستارگان و ماه بپاشند روشن‌تر بود، باز چون اثر آفتاب پدید آید و بلند شود همچنین روشن‌تر شود، همچنان من نیز در وقت عدم نیک مظلم باشم، باز وقت خواب روشن‌تر شوم، باز به وقت خیرگی روشن‌تر شوم، باز به وقت ادراک معیّن خود دیگر روشن‌تر شوم به اقبال اللّه، « هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یؤُمِنُونَ بِالْغَیْبِ»
گفتم ای اللّه! من همگی ادراکم و ادراک را بر غیب به تو بربستم، و به یاد تو ادراک را صرف کردم
«وَ یُقِیمُونَ الصَّلاة»
یعنی به اقامت صلاة، ادراک را به خضوع به تو صرف کردم
«وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ ینُفِقُونَ»
و ادراک را به راه تو خرج کردم چون بهترینِ من ادراک است. ای اللّه! همه را مصروف به تو کردم زیرا که خون و ریم و گوشت حضرتت را نشاید.
از اللّه الهام آمد که خون و رگ و پی تو را به محل قبول نهادیم و عفو کردیم به برکت انصراف ادراک تو به ما، که «إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِینَ».
در این بودم که زین قرآن خواند، ناظر معانی قرآن شدم و ناظر صنایع اللّه شدم. اندیشه‌ام آمد که در جهان می‌نگرم رحمت و لطف و قهر و احسان و انعام الله را نظاره می‌کنم به مجرّد این تا چه شود و اللّه را از این چه حکمت خیزد و از این نظر مرا چه سود دارد. اللّه الهام داد که چون نظری کنی در جهان صفات ما، کمال ما را بدانی و از نعمت‌های من آرزو بری و هوست کند که از من بطلبی و خاضع من باشی و دوست‌دار من باشی؛ و چون در مکاره نگری، از عقوبت من ترسان شوی و به هیبت در کار من نگاهداری. و این کارها مقرون به رضای من باشد. و آن کسی که در تجمل آسمان‌ها و زمین‌های من نظر نکند، او مردود من باشد. این را قهر کنم و آن را بنوازم، یکی را برمی‌آرم و یکی را فرومی‌آرم؛ خافض باشم و رافع باشم و قهّار باشم؛ و مذمّت آلهه‌پرستان و ستاره‌پرستان را می‌گویم تا همه را نظر به وجه کریم من باشد.
و اگر گوئی که این چه حکمت باشد که کریم کار از بهر این کند و حکیم این ورزد، گویم خود حکمت جز این کدام را می‌دانی و کار از بهر چه کنند جز دوست را نواختن و دشمن را گداختن و تجمل خود را عرضه دادن و طالبان را دوست داشتن و ناملتفتان را مخذول گذاشتن؟
باز می‌دیدم که این نظر من اشارت اللّه است و محض فعل اللّه است. باز دیدم که نظرم چون به دماغ و سرم افتاد به وقت درد کردن، گویی که اللّه در ایشان می‌نگرد و همه اجزای من برمی‌خیزند و به تعظیم به خدمت الله می‌ایستند و به زاری و ناله می‌باشند.
و همچنین اگر نظرم به وقت شادمانی به اجزای من می‌افتد، می‌بینم که همه اجزای من عاشق‌وار برخیزند و خدمت اللّه می‌کنند و اغانی تسبیح بر زبان می‌گیرند؛ و همچنین نظرم به هر جزوی از اجزای تن من و اجزای جهان که می‌افتد می‌بینم که زود به خدمت اللّه به تعظیم قیام می‌نمایند. باز گفتم که به خود باز روم و هم از خود نگاه کنم یعنی از روح خود نگاه کنم تا از او چه ادراک و چه صفت می‌خیزد و به چه پیوندد و چه آسیب می‌زند به روح من . دیدم که حواس خمسهٔ من از روح من چون پنج جوی می‌رفت، شیر و انگبین و آب و می‌؛ و من دیدم که این همه از روح من بیرون می‌آمد. باز نظر کردم که این روح من از کجا روان شده است با چندین شاخ‌ها. دیدم که این همه از اللّه روان شده است و نظرهای خود را و روح خود را و خود را می‌بینم که همه از اللّه روان شده است و جمله روح‌های خلقان را می‌بینم با این شاخ‌ها همه از اللّه روان شده است، و جمله جمادات و نامیات و اختیارات و ارادات و قدرت‌ها همه از او روان شده است.
باز این همه را می‌بینم به نور اللّه و صفات اللّه و سبحانیِ اللّه و چگونگی اللّه روان شده است، «وَسِعَ کُرْسِیُّه»، و می‌بینم همه جای کرسی حکم اللّه نهاده است و در همه چیزها حکم می‌کند و می‌بینم که پیوسته این صور را در آب حیات می‌فرستد
واللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۳
به روی مادر نظر می‌کردم، می‌دیدم که اللّه مرا چگونه رحم داده است و او را با من. و هرچه در جهان غم است، آن از رحمت اللّه است، زیرا که غم از نقصان حال باشد. تا مهر نباشد به کمال، غم نباشد به نقصان حال. اکنون مهربانی اللّه از این محسوس‌تر چگونه باشد؟
باز نظر از مادر به اللّه افکندم، دیدم که جمله اجزای من ناظر شد به اللّه. باز دیدم که هر جزو من از چشمهٔ حیوان اللّه حیات نونو می‌نوشد، و گل و ریاحین و سمن سپید و زرد صحّت می‌روید از این اجزای من، و از این چشمهٔ حیوان و این ریاحین صحّت نغزتر از ریاحین ذکرست، و این را محسوس می‌بینم که اللّه می‌دهد به من . باز می‌دیدم که کمال ایمان مؤمن رؤیت اللّه است. از پس که مؤمن گروش کند، پاره‌پاره ببیند اللّه را. از بهر این معنی گفت که : ‌مؤمنان در آخرت نبینند، همینجا ببینند. امّا معتزلی چون کمال گروش نداشت، هیچ نبیند. گفتم: ای اللّه! سببی ساز که آب ادراک مرا و روح مرا هوای وصف تو و یا هوای عالم غیب تو نشف کند و بدانجا رود، ای اللّه! پاکی و دوری از عیب تو راست. مرا آن هوش ده که این را بداند؛ و ای اللّه! آن هوشم ده که بی‌قرار تو باشد و چشم‌های مرا آن نظر ده که آویختهٔ جمال تو باشد. ای اللّه! آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم به ارزانی‌دار.
دیدم که ادراک من دامی‌ست که اللّه گرفته است و بدان‌سو که صورت‌ها و جمال‌های خوب است برمی‌کشد. باز نظر کردم که اللّه ادراک مرا هست می‌کند و برمی‌کشد و صورت ها را نیز گرفته است و برمی‌کشد و عقل و دل و حواس و آسمان و زمین و هرچه مصوّر می‌شود همه را اللّه گرفته است و برمی‌کشد، تا من می‌بینم.
گفتم ای اللّه! نظر مرا زیاده گردان و مرا زیاده از آن نظر ده که سحره را دادی، و مرا به جمال تو زیاده از آن نظر ده که زلیخا را دادی به جمال یوسف؛ و آن نظر نه از جمال می‌باشد که برادران یوسف جمال یوسف را دیدند و مدهوش نگشتند، چو آن نظر نداشتند. یا رب! چه دولت است آن نظرها تا به کی ارزانی داری، مگر به نزدیکان و مقرّبان خود.
اکنون قربت و بعد به اللّه چگونه باشد؟ چنان باشد که اندیشه‌های تو چون به غیر اللّه بود، بعید بودی و چون اندیشه و عشق تو با الله شد، قریب گشتی. هرچند که همه اجزای جهان از آفریدن اللّه دور نباشد، و لکن در تفاوت این دو حال نگر. آن یکی را قربت گویند و آن یکی را بُعد گویند. اکنون سعی بکن تا قربتت زیاده گردد نه بُعد.
باز دیدم که دوری و نزدیکی به حضرت اللّه چنان است که اندیشهٔ تو و عشق تو و غم تو در بازارها و کارها و معصیت‌ها بود، این بُعد است باللّه. چون از آن جای‌ها بازآمد به حضرت اللّه و عرش و بهشت پیوست، این قربت است باللّه، امّا پردهٔ غیب در میان است و این پرده در توست نه در اللّه، که اگر پرده را برداشتی دنیا نماندی. و لکن تو این مزه را ندانی تا اللّه در آن جهان آن مزه را در تو نیافریند، همچنانک در این جهان هرچند که صفت مزه‌ها با تو بکنند ندانی، تا آنگاه که در تو آن مزه را نیافرینند ندانی و هیچ ندانی که این مزه‌ها از کدام چشمه‌ها و از کدام جایی در تو می‌آید. مگر از سلسبیل و تسنیم بهشت روان شده است و تو جوی گوشتینی که این‌ها از تو روان است
و اللّه اعلم.
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۴
کفر اول می شناسد هر کسی
لیک ثانی کفر کی داند کسی
غیر خاصان کس نداند کفر این
مردمان دیدم در آن حیران بسی
خوش بود این کفر از ایمان ما
من نه گفتم عارفان گفته بسی
یار این کفرست ایمان الخواص
غیر خاص الخاص چون داند کسی
عین عارف گشت آن مرد خدا
کفر ثالث نیک گرداند کسی