۱۵۸ بار خوانده شده

بخش ۴۹۲ - وجهه جمیع العابدین

جمیع عابدین را چیست وجهت
همان باب الوهیت بنسبت

بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع

روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود

جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیت‌الصنم نیست

بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی

یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان

بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق

نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش

به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات

فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم

بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد

تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست

شجر بینی که چون می‌جنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح

بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح

بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری

اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست

نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید

اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بی‌لفظ باشد نقش نامش

نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی

نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی

اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند

بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند

تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو

زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید

بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را

موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق

اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند

بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند

از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت

خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است

غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بی‌نشان از جستجویش

کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی

هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است

شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس

اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است

بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات

بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت

بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم

چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او

در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل

کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف

ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش

که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است

هر آنکو هر زه لاف و یاوه‌گو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت

چو حیوان بی‌زبان و بی‌خلافست
بذکر حق و دور از انحراف است

بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو

نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بی‌معنی دهن را

که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی

پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی

بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا

اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است

بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس

نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک

همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح

همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بی‌غلو است

بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش

بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»

که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۴۹۱ - وجه‌الحق
گوهر بعدی:بخش ۴۹۳ - ذکر القلب
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.