عبارات مورد جستجو در ۷۳۷ گوهر پیدا شد:
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۱ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
خواهم که بدانم من جانا که چه خوداری
تا از چه برآشوبی، یا از چه بیازاری
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری، صد اشک فروباری
بدخو نبدی چونین، بدخوت که کرد آخر
بدخوتر ازین خواهی گشتن سرآن داری؟
بدخو نشدستی تو، گر زانکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری
خدمت نکنی ما را، وز ما طلبی خدمت
یاری نکنی ما را، وز ما طلبی یاری
نازی تو کنی برما، وز ما نکشی نازی
خواری تو کنی برما، وز ما نبری خواری
رو رو که بیکباره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن، ای دوست به رهواری
یا دوستی صادق، یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن، یا یکسره بیزاری
من دشمنیت جانا، بر دوستی انگارم
تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری
نیکوست به چشم من در پیری و برنایی
خوبست به طبع من در خوابی و بیداری
جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی
شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری
عیشیست مرا با تو، چونانکه نیندیشی
حالیست مرا با تو، چونانکه نپنداری
عیشم بود با تو، در غیبت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم
پیوسته به هم خواهم چون روز و شب تاری
هر کو به شبی صدره، عمرش نه همی‌خواهد
بیشک به بر ایزد باشدش گرفتاری
یارب ! بدهی او را در دولت و در نعمت
عمری به جهانداری، عزی به جهانخواری
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
وین مخبر کرداری وین منظر دیداری
بیش از همه شاهانست در ماضی و مستقبل
بیش از همه شیرانست در شیری و درشاری
لابد بودش عمری، افزون ز همه شاهان
از اول و از آخر، از نافع و از ضاری
شاهی که نشد معروف، الا به جوانمردی
الا به نکونامی، الا به نکوکاری
هشتاد و دو شیر نر کشته‌ست به تنهایی
هفتاد و دو من گرزی کرده‌ست ز جباری
داده‌ست بدو ایزد خلق همه عالم را
و ایزد نکند هرگز برخلق ستمکاری
تا میر به بلخ آمد با آلت و با عدت
بیمار شده ملکت برخاست ز بیماری
بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او
آشفته شده طبعش، هم مائی و هم ناری
اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش
بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری
بیمار کجا گردد از قوت او ساقط
دانی که به یک ساعت کارش نشود کاری
یک هفته زمان باید، لا بلکه دو سه هفته
تا دور توان کردن، زو سختی و دشواری
بر وی نتوان کردن تعجیل به به کردن
تعجیل به طب اندر باشد ز سبکساری
آهستگیی باید آنجا و مدارایی
صد گونه عمل کردن، صدگونه هشیواری
ای میر جهان، ایزد بسپرد به تو کیهان
کیهان به ستمکاران دانم که بنسپاری
این ملکت مشرق را وین ملکت مغرب را
آری تو سزاواری، آری تو سزاواری
شغل همه برسنجی، داد همه بستانی
کار همه دریابی، حق همه بگزاری
از لشکر و جز لشکر، از رعیت و جز رعیت
مختار تویی بالله، بالله که تو مختاری
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری
نیک و بد این عالم پیش و پس کار او
زودا که تو دریابی، زودا که تو بنگاری
خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی
شاخی که ز گلزاری کندند به غداری
این را عوضش خشتی از مشک و ززر سازی
وان را بدلش شاخی از در و گهر کاری
دولت به رکوع آید، آنجا که تو بنشینی
نصرت به سجود آید، آنجا که تو بگذاری
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری
چیزیکه تو پنداری در غربت و در حضرت
کاری که تواندیشی از کژی و همواری
نیکوتر از آن باشد بالله که تو اندیشی
آسانتر از آن باشد حقا که تو پنداری
تا باغ پدید آرد برگ گل مینایی
تا ابر فرو بارد ثاد و نم آذاری
بر خوردن تو باشد: از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه، وز لعبت فرخاری
از جام می روشن وز زیر و بم مطرب
از دیبه قرقوبی وز نافهٔ تاتاری
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۷ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
ای ترک من امروز نگویی به کجایی
تا کس نفرستیم و نخوانیم نیایی
آنکس که نباید بر ما زودتر آید
تو دیرتر آیی به بر ما که ببایی
آن روز که من شیفته‌تر باشم برتو
عذری بنهی بر خود و نازی بفزایی
چون با دگری من بگشایم، تو ببندی
ور با دگری هیچ ببندم، بگشایی
گویی: به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفتهٔ خویش چرایی
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم، چون تو ربایی
من در دگران زان نگرم تا به حقیقت
قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جایی
هر چند بدین سعتریان درنگرم من
حقا که به چشمم ز همه خوبتر آیی
با تو ندهد دل که جفایی کنم از پیش
هر چند به خدمت در، تقصیر نمایی
ور زانکه به خدمت نکنی بهتر ازین جهد
هر چند مرایی، به حقیقت نه مرایی
بی‌خدمت و بی‌جهد به نزد ملک شرق
کس را نبود مرتبت و کامروایی
شاه ملکان پیشرو بارخدایان
ز ایزد ملکی یافته و بارخدایی
مسعود ملک آنکه نبوده‌ست و نباشد
از مملکتش تا ابدالدهر جدایی
این مملکت خسرو تایید سمائیست
باطل نشود هرگز تایید سمائی
ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد
ناحق نبود، آنچه بود کار خدایی
پاکیزه دلست این ملک شرق و ملک را
پاکیزه دلی باید و پاکیزه دهایی
با هر که وفا کرد وفا را به سرآورد
بس شهره بود در ملکان نیک وفایی
گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی،
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی،
از طاعت او حلقه کند قیصر درگوش
وز خدمت فغفور کند پشت دوتایی
هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل
با حاشیهٔ خویش و غلامان سرایی
الا که به کام دل او کرد همه کار
این گنبد پیروزه و گردون رحایی
چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه
شد بوی و بها از همه بویی و بهایی
چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل
بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی
کس کرد به کدیه، سپهی خواست ز گیلان
هرگز به جهان‌میر که دیده‌ست و گدایی
کار مدد و کار کیا نابنوا شد
زین نیز بتر باشدشان نابنوایی
امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا
کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی
سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان
برشد به هوا همچو یکی مرغ هوایی
گر چه به هوا برشد چون مرغ همیدون
ور چه به زمین درشد چون مردم مائی
فرزند به درگاه فرستاد و همی‌داد
بر بندگی خویش بیکباره گوایی
زان روز مرائی شد و گشته ست سبکدل
سالار، سبکدل نشود میرمرائی
ای بار خدا و ملک بار خدایان
شاه ملکانی و پناه ضعفایی
در دارفنا، اهل بقا خلق ندیده‌ست
از اهل بقایی تو و در دار فنایی
چون ایزد شاید ملک هفت سموات
بر هفت زمین‌بر، ملک و شاه تو شایی
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمهٔ دیگر بگشایی
زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی
زنگ همه مغرب به سیاست بزدایی
هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی
آنکس که دغایی کند او با ملک ما
زو باز نگردد ملک ما به دغایی
تا بوی دهد یاسمن و چینی و سنبل
تا رنگ دهد وسمهٔ رومی و الایی
جاوید بزی بارخدایا به سلامت
با دولت پیوسته و با عمر بقایی
یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام
یک گوش به چنگی و دگر گوش به نایی
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین سبکتگین
باغ دیبا رخ پرند سلب
لعبگر گشت و لعبهاش عجب
گه دهد آب را ز گل خلعت
گاهی از آب لاله را مرکب
گه بهشتی شود پر از حورا
گه سپهری شود پر از کوکب
بیرم سبز برفکنده بلند
شاخ او کرده بسدین مشجب
بوستان گشت چون ستبرق سبز
آسمان گشت چون کبود قصب
حسد آید همی ز بس گلها
آسمان را ز بوستان هر شب
آب همرنگ صندل سوده‌ست
خاک همبوی عنبر اشهب
سبزه گشت از در سماع و شراب
روز گشت از در نشاط و طرب
هر گلی را به شاخ گلبن بر
زند بافیست با هزار شغب
بلبلان گوییا خطیبانند
بر درختان همی‌کنند خطب
باز بر ما وزید باد شمال
آن شمال خجسته پی مرکب
بوستان شکفته پنداری
دارد از خلعت امیر سلب
میر یوسف برادر سلطان
ناصر علم و دستگیر ادب
جود را عنصرست وقت نشاط
عفو را گوهرست گاه غضب
خشم او برنتابدی دریا
گر برو حلم نیستی اغلب
وقت فخر و شرف سخاوت و جود
به دل و دست او کنند نسب
از کف او چنان هراسد بخل
که تن آسان تندرست از تب
زانکه همرنگ روی دشمن اوست
ننهد در خزانه هیچ ذهب
خواسته بدهد و نخواهد شکر
این صوابست و آن دگر اصوب
ای ترا مردمی، شریعت و کیش
ای ترا جود، ملت و مذهب
زر چو کاهست و دست راد تو باد
پیشگاه خزانهٔ تو مهب
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش رب
هر که را دستگاه خدمت تست
بس عجب نیست گر بود معجب
با همه مهتران یکیست به کسب
هر که را خدمتت بود مکسب
از پی خدمت مبارک تو
مهتران کهتری کنند طلب
مر ترا معجزاتهای قویست
زیر شمشیر تیز و زیر قصب
روز هیجا که برکشی ز نیام
خنجری چون زبانه‌ای ز لهب،
نشناسد ز بس تپد مریخ
که حمل برج اوست یا عقرب
هر کجا جنگ ساختی، بر خون
بتوان راند زورق و زبزب
هر که با تو به جنگ گشت دچار
با ظفر نزد او یکیست هرب
دشمنت هر کجا نگاه کند
یا نهان جای اوست یا مهرب
مسکن دشمن تو بود و بود
هر زمینی کز او نروید حب
ای به آزادگی و نیکخویی
نه عجم چون تو دیده و نه عرب
آنچه تو کرده‌ای به اندک سال
اندر اخبار خوانده نیست و هب
بازگیری به تیغ روز شکار
گرگ را شاخ و شیر را مخلب
باز کردی به تیغ وقت شکار
پیل را ناب و استخوان و عصب
جز تو نگرفت کرگ را به کمند
ای ترا میر کرگگیر لقب
بس مبارز که زیر گرز تو کرد
پشت چون پشت مردم احدب
کشتن شیر شرزهٔ تبت
چشم زخم تو شاه بود سبب
تا بود «سیستان» برابر «بست»
تا بود «کش» برابر «نخشب»
تا به بحر اندرست وال و نهنگ
تا به گردون برست راس و ذنب
شادمانه زی و تن آسان باش
به عدو بازدار رنج و تعب
سال امسال تو ز پار اجود
روز امروز تو ز دی اطیب
می ستان از کف بتان چگل
لاله رخسار و یاسمین غبغب
آنکه زلفش چو خوشهٔ عنبست
لبش از رنگ همچو آب عنب
دایم از مطربان خویش به بزم
غزل شاعران خویش طلب
شاعرانت چو رودکی و شهید
مطربانت چو سرکش و سرکب
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح یمین الدولة سلطان محمود بن سبکتگین
ای ملک گیتی، گیتی تراست
حکم تو بر هرچه تو خواهی رواست
در خور تو وز در کردار تست
هر چه درین گیتی مدح و ثناست
نام تو محمود بحق کرده‌اند
نام چنین باید با فعل راست
طاعت تو دینست آن را که او
معتقد و پاکدل و پارساست
هر که ترا عصیان آرد پدید
کافر گردد اگر از اولیاست
از پی کم کردن بدمذهبان
در دل تو روز و شب اندیشه‌هاست
سال و مه اندر سفری خضروار
خوابگه و جای تو مهد صباست
ایزد کام تو به حاصل کناد
ما رهیان را شب و روز این دعاست
تا سر آنان چو گیا بدروی
کایشان گویند جهان چون گیاست
ای ملکی کز تو به هر کشوری
بهرهٔ بی دینان گرم و عناست
گرد سپاه تو، کجا بگذرد
چشم مسلمانان را توتیاست
هر که وفادار تو باشد بطبع
هر چه امیدست مر او را رواست
وانکه دو تا باشد با تو به دل
تا دل فرزندان با او دو تاست
گر چه حریصی تو به جنگ ملوک
ور چه ترا پیشه همیشه وغاست
تیغ تو روی ملکان دیده نیست
طاقت پیکار تو ای شه کراست
هر که بنگریزد و شوخی کند
مستحق هر بدی و هر بلاست
میر ری از بهر تو گم کرده راه
ور چه به هر گوشهٔ ری رهنماست
جز در تو راه گریزیش نیست
آمدن او نه به کام و هواست
نعمت ایزد را شاکر نبود
گفت چنین نعمت زیبا مراست
کافر نعمت شد و نسپاس گشت
کافر نعمت را شدت جزاست
ایزد بگماشت ترا تا به تو
نعمت او کم شد و دولت بکاست
هیچ کسی را ز تو بد نامده‌ست
کو نه بدان و به بتر زان سزاست
حصن خداییست شها حصن تو
حصن تو دور از قدر و از قضاست
بستهٔ ایزد بود از فعل خویش
هر که به بند تو ملک مبتلاست
ملک ری از قرمطیان بستدی
میل تو اکنون به منا و صفاست
آنچه به ری کردی هرگز که کرد
یا به تمنا که توانست خواست
لافزنانی را کردی به دست
کایشان گفتند جهان زان ماست
شیر ندارد دل و بازوی ما
کوشش ما بر دل بازو گواست
روز مصاف و گه ناموس و ننگ
هر یکی از ما چو یکی اژدهاست
هر که به ما قصد کند پیش ما
زود جهد گر که عمد یا خطاست
از بن دندان بکند، هر که هست
آنچه بدان اندر ما را رضاست
اینهمه گفتند ولیکن کنون
گفته و ناگفتهٔ ایشان هباست
حاجب تو چون به در ری رسید
هیچ کس از جای نیارست خاست
همچو زنانشان بگرفتی همه
اشتلم ایشان اکنون کجاست
آنکه سقط گفت همی بر ملا
اکنون از خون جگر او ملاست
دار فرو بردی باری دویست
گفتی کاین در خور خوی شماست
هر که از ایشان به هوی کار کرد
بر سر چوبی خشک اندر هواست
بسکه ببینند و بگویند کاین
دار فلان مهتر و بهمان کیاست،
این را خانه به فلان معدنست
وان را اقطاع فلان روستاست
هیچ شهی با تو نیارد چخید
گر چه که با لشکر بی‌منتهاست
تهنیت آوردن نزدیک تو
از قبل مملکت ری خطاست
تهنیت گیتی گویم ترا
زانکه همه گیتی چون ری تراست
گر چه نخواهد دل تو آن تست
هرچه بر از خاک و فرود از سماست
دانم و از رای تو آگه شدم
کاین ز توانگر دلی و از سخاست
هیچ ملک نیست در ایام تو
کان ملکی نز تو مر او را عطاست
خانهٔ بیدینان گیری همه
راست خوی تو چو خوی انبیاست
تو چو سلیمانی و ری چون سبا
حاجب تو آصف بن بر خیاست
نی نی این لفظ نیاید درست
معنی این لفظ نه بر مقتضاست
آصف تختی ز سبا برگرفت
تو ملکی کاو را صد چون سباست
معجزهٔ دولت تست او و باز
دولت تو معجزهٔ مصطفاست
دولت و اقبال و بقای تو باد
چندان کاین چرخ فلک را بقاست
گم باد از روی زمین آن کسی
کو را مهر تو ز روی ریاست
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود غزنوی
ای دل ناشکیب مژده بیار
کامد آن شمسهٔ بتان تتار
آمد آن سرو جلوه کرده به ناز
آمد آن گلبن خمیده ز بار
آمد آن بلبل چمیده به باغ
آمد آن آهوی چریده بهار
آمد آن غمگسار جان و روان
آمد آن آشنای بوس و کنار
آمد آن ماه با هزار ادب
آمد آن روی با هزار نگار
آمد آن مشکبوی مشکین مو
آمد آن خوبروی ماه عذار
گر نژند از فراق بودی تو
خویشتن را کنون نژند مدار
زین بهنگامتر نباشد وقت
زین دلارامتر نباشد یار
عشق را باز تازه باید کرد
عاشقی را بساز دیگر بار
اندر این عشق نو غزلها گوی
پس به گوش خدایگان بگذار
آفتاب خدایگان که بدوی
چون گل افروخته‌ست روی تبار
میر عادل محمد محمود
پشت دین محمد مختار
آنکه گیتی به روی او بیند
خسرو شاه‌بند شیرشکار
آنکه دولت چو بندگان مطیع
خدمت او کند به لیل و نهار
بهتر از خدمت مبارک او
نیست اندر جهان سراسر کار
خدمت او امیدوارترست
از دعاهای عابدان بسیار
هر چه باید ز آلت ملکان
همه دادستش ایزد دادار
گر که سرمایهٔ مهی هنرست
هنرش را پدید نیست شمار
ور بزرگی به فضل خواهد بود
فضل او را پدید نیست کنار
روز چوگان زدن ستاره شود
گوی او بر سپهر دایره وار
و اندر آماجگاه راه کند
تیر او اندر آهنین دیوار
نامهٔ نانوشته برخواند
خاطر پاک او به روز هزار
گویی آن خاطر زدودهٔ او
یابد اندر ضمیر هر کس بار
زآنچه امسال کرد خواهد خصم
رایش آگاه گشته باشد پار
هر چه بر عالمان بود مشکل
زو بپرسی به دم کند تکرار
دولت او برو بر آسان کرد
هر چه بر مردمان بود دشوار
گویی او از کتابهای جهان
برگزیده‌ست نکتهٔ اسرار
چون نسیم از سر زبان دارد
فقه و تفسیر و مسند و اخبار
گرچه گیتی بجمله در کف اوست
ور چه آکنده گنجهاش به مار
همتش برتر از تواناییست
دادنش بیشتر ز دستگزار
ابر و دریا سخی بوند بطبع
دستش از هر دو ننگ دارد و عار
در خزان از رزان نریزد برگ
نیم از آن، کز دو دست او دینار
پادشه اینچنین سزد که دهند
پادشاهان به فضل او اقرار
مملکت را ملک چنین باید
تا بود کار ملک راست چو تار
آفرین بر یمین دولت باد
آن بلنداختر بزرگ آثار
کز همه خسروان عصر جز او
کس ندارد پسر بدین کردار
ای ملکزادهٔ فریشته خو
ای به تو شادمان دل احرار
گفتگوی تو بر زبان دارند
پیشبینان زیرک و هشیار
هر که فردای خویش را نگرید
چنگ در دامن تو زد ستوار
فر شاهی خدای ما به تو داد
گر نه مردم بداند این مقدار
ماه و خورشید را قران باشد
هر گهی با پدر کنی دیدار
همچنین باش سالهای دراز
دل سلطان گرفته بر تو قرار
کار تو با سعادت و اقبال
وز تن و جان خویش برخوردار
دیدن شاه بر تو فرخ باد
همچو بر شاه دیدنت هموار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین سپاهسالار
دوش متواریک به وقت سحر
اندر آمد به خیمه آن دلبر
راست گفتی شده‌ست خیمهٔ من
میغ و او در میان میغ قمر
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت
وز دو بسد فرو فشاند شکر
راست گفتی به بتکده‌ست درون
بتی و بتپرستی اندر بر
پنج شش می‌کشید و پر گل گشت
روی آن روی نیکوان یکسر
راست گفتی رخش گلستان بود
می سوری بهار گلپرور
مست گشت و ز بهر خفتن ساخت
خویش را از کنار من بستر
راست گفتی کنار من صدفست
کاندرو جای خویش ساخت گهر
زلف مشکین به روی بر پوشید
روی خود زیر کرد و زلف زبر
راست گفتی کسی نهان کرده‌ست
سمن تازه زیر سیسنبر
زلف او را به دست بگرفتم
زنخ گرد او به دست دگر
راست گفتی نشسته‌ام بر او
گوی و چوگان شه به دست اندر
پادشه زاده یوسف آنکه هنر
جز به نزدیک او نکرد مقر
راست گفتی هنر یتیمی بود
فرد مانده ز مادر و ز پدر
پس بازی گوی شد خسرو
بر یکی تازی اسب که پیکر
راست گفتی به باد بر، جم بود
گر بود باد را ستام بزر
خم چوگان به گوی بر زد و شد
گوی او با ستارگان همبر
راست گفتی برابر خورشید
خواهد از گوی ساختن اختر
از سر گوی زیر او برخاست
آن که که‌گذار بحر گذر
راست گفتی سپهر کانون گشت
و اختران اندر آن میان اخگر
زلزله در زمین فتاد و خروش
از تکاپوی آن که رهبر
راست گفتی زمین به خود می‌گشت
زیر آن باد بیستون منظر
کوه بر تافت این زمین و نتافت
بار آن کوه‌سنب کوه‌سپر
راست گفتی جبال حلم امیر
بار آن کوهپاره بود مگر
چون بر آیین نشسته بود بر او
آن شه گردبند شیرشکر
راست گفتی قضای نیکستی
بر نشسته مکابره به قدر
دیدی او را بدین گران رتبت
که چسان کشت شیر شرزهٔ نر
راست گفتی که همچو فرهادست
بیستون را همی‌کند به تبر
گر به لاهور بودتی دیدی
که چه کرد از دلیری و ز هنر
راست گفتی درختها بودند
بارشان تیر و نیزه و خنجر
رده گرد سپاه بگرفتند
گیرهاگیر شد همه که و در
راست گفتی سپاه یاجوجند
که نه اندازه‌شان پدید و نه مر
شاه ایران به تاختن شد تیز
رفت و با شاه نی سپاه و حشر
راست گفتی همی به مجلس رفت
یا از آن تاختن نداشت خبر
پشت آن لشکر قوی بشکست
وز پس آن نشست بی لشکر
راست گفتی که نره شیری بود
گلهٔ غرم و آهو اندر بر
تیر او خورده بودی اندر دل
هر که ز ایشان فرو نهادی سر
راست گفتی جدای گشت به تیر
دل ایشان یکایک از پیکر
روزی اندر حصار برهمنان
اوفتاد آن شه ستوده سیر
راست گفتی که آن حصار بلند
خیبرستی و میر ما حیدر
دی همی‌آمد از بر سلطان
آن نکو منظر نکو مخبر
راست گفتی سفندیارستی
برنهاده کلاه و بسته کمر
گفتم از خلق او سخن گویم
نوز نابرده این حدیث به سر
راست گفتی کسی به من بربیخت
نافهٔ مشک و بیضهٔ عنبر
خود مر او را به خواب دیدم دوش
پیش او توده کرده زیور و زر
راست گفتی یکی درختی بود
برگ او زر و بار او زیور
شادمان باد و می دهش صنمی
که چنویی ندیده صورتگر
راست گفتی به دستش اندر گشت
جام با رنگ شعلهٔ آذر
بر کفش سال و ماه باد میی
کز خمش چون بکند دهقان سر،
راست گفتی بر آمد از سر خم
ماهی از آفتاب روشنتر
فرخش باد عید آنکه به عید
کارد بنهاد بر گلوی پسر
راست گفتی دو نیمه خواهد کرد
لاله‌ای را به برگ نیلوفر
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در مدح خواجه عمید اسعد کدخدای امیر ابوالمظفر والی چغانیان
برگرفت از روی دریا ابر فروردین سفر
ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر
گه به روی بوستان اندر کشد پیروزه لوح
گه به روی آسمان اندر کشد سیمین سپر
هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا
هر زمانی آسمان را پرده‌ای سازد دگر
در بیابان بیش از آن حله‌ست کاندر سیستان
در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر
هر کجا باغیست بر شد بانگ مرغان از درخت
هر کجا کوهیست بر شد بانگ کبکان از کمر
سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی
نرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سر
بر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیم
بر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زر
ارغوان از چشم بد ترسد از آن رو هر زمان
سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد زبر
هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین
چون نگارین خانهٔ دستور گردد سربسر
خواجه بو منصور، دستور عمید اسعد از اوست
سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر
دولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نواز
هیبتش دریاگذار و همتش گردون سپر
خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش
شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر
هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر
مهر و کین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند
دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر و شر
پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار
شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر
آتش خشمش دو دندان برکند از پیل مست
آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر
در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف
گردد چشم شیر شرزه مژه گردد نیشتر
گر چه باشد آبگینه با تبر ناپایدار
چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر
ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج
منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر
روشنایی یابد از دیدار او دو چشم کور
اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر
سایهٔ او بر همای افتاد روزی در شکار
زان سبب بر سایهٔ پر همای افتاد فر
مهر او روزی به طلق از روی رافت دیده دوخت
زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر
در چغانی رود اگر روزی فرو شوید دو دست
ماهیان را چون صدف در تن پدید آید درر
ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر
تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر
تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ
تا برآید بامدادان آفتاب از باختر
کامران باش و روان را از طرب با بهره دار
شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور
همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران
همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین
چه فسون ساختند و باز چه رنگ
آسمان کبود و آب چو زنگ
که دگرگون شدند و دیگرسان
به نهاد و به خوی و گونه و رنگ
آن شد از ابر همچو سینهٔ غرم
وین شد از برگ همچو پشت پلنگ
زیر ابر اندر آسمان خورشید
خیره همچون در آب تیره نهنگ
زیر برگ اندر آب پنداری
همچو در زیر روی زرد زرنگ
آب گویی که آینهٔ رومیست
برسرش برگ چون بر آینه زنگ
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ایست خلنگ
آب روشن به جوشن اندر شد
چون سواران خسرو اندر جنگ
خسرو پر دل ستوده هنر
پادشه زادهٔ بزرگ اورنگ
آنکه نام پیمبری دارد
که بسی جایگاه کرده به چنگ
آنکه دو دست راد او بزدود
ز آینهٔ رادی و بزرگی زنگ
نیست فرهنگی اندر این گیتی
که نیاموخت آن شه، آن فرهنگ
ماه با فر او ندارد فر
کوه با سنگ او ندارد سنگ
سایهٔ تیغش ار به سنگ افتد
گوهر از بیم خون شود در سنگ
تلخی خشمش ار به شهد رسد
باز نتوان شناخت شهد از فنگ
هر کجا بوی خوی او باشد
بر توانی گرفت مشک به تنگ
هر کجا دست راد او باشد
نبود هیچ کس ز خواسته تنگ
هر کجا او بود نیارد گشت
زفتی و نیستی به صد فرسنگ
هر کجا نام او بری نبود
بد و بیغاره و نکوهش و ننگ
هر که پردلتر و دلاورتر
نکند پیش او به جنگ درنگ
ای جهان داوری که نام نکو
سوی تو کرد زان جهان آهنگ
آفرینندهٔ جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ
نشود بر تو زایچ روی به کار
هیچ دستان و تنبل و نیرنگ
خسروا خوبتر ز صورت تو
صورتی نیست در همه ارتنگ
دشمن تو ز تو چنان ترسد
که ز باز شکار دوست کلنگ
زهرهٔ دشمنان به روز نبرد
بر درانی چو شیر سینهٔ رنگ
تا به روم اندرون نیاید چین
تا به چین اندرون نیاید زنگ
شاد باش و دو چشم دشمن تو
سال و مه از گریستن چو وننگ
دست و گوش تو جاودان پر باد
از می روشن و ترانهٔ چنگ
مهرگانت خجسته باد و دلت
برکشیده بر اسب شادی تنگ
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین
ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین
زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین
تو سروی و بر پای نکوتر که بود سرو
نی‌نی که ترا سرو رهی زیبد بنشین
امروز مرا رای چنانست که تا شب
پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین
چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل
دست من و آن زلف پر از حلقه و پرچین
زان رخ چنم امروز گل و لالهٔ سیراب
زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین
تا ظن نبری، چشم و چراغا! که شب آمد
چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین
من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن
چندین به چه کارست حدیثان نگارین
امروز به شادی بخورم با تو که فردا
ناچار مرا میر برد باز به غزنین
یوسف پسر ناصر دین آن سر و مهتر
سالار و سر لشکر سلطان سلاطین
ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت
ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین
پر پارهٔ زر گردد جایی که خوری می
پرچشمهٔ خون گردد جایی که کشی کین
چون جام به کف گیری از زر بشود قدر
چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین
شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست
شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین
پیل از تو چنان ترسد چون گودره از باز
شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین
ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد
زانسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین
گر موی بر آماج نهی موی شکافی
وین از گهر آموخته‌ای تو نه ز تلقین
آماج تو از بست بود تا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین
از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی
ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین
چندانکه به شمشیر تو بدخواه فکندی
فرهاد مگر که بفکنده‌ست به میتین
از آرزوی جنگ زره خواهی بستر
وز دوستی جنگ سپر داری بالین
بیننده که در جنگ ترا بیند با خصم
پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین
آیین خرد داری جایی که ندارند
مردان جهاندیدهٔ آموخته آیین
گر در خرد و رای چو تو بودی بیژن
در چاه مر او را بنیفکندی گرگین
رادی بر تو پوید چون یار بر یار
بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین
از زر تو گویند کجا یاد شود «زی»
وز سیم تو گویند کجا یاد شود «سین»
زر تو و سیم تو همه خلق جهان راست
وین حال بدانند همه گیتی همگین
از خلعت تو مدحسرایان تو ای شاه
در خانه همه روزه همه بندند آذین
کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم
بر راست‌ترین لفظ شد این شعر نو آیین
تا چون مه آبان بنباشد مه آذار
تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین
تا چون ز در باغ درآید مه نیسان
از دیدن او تازه شود روی بساتین
شاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهی
جز نیک میندیش و جز از رادی مگزین
می خور ز کف آنکه به چینش بپرستند
گر صورت او را بفرستی به سوی چین
زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو
تو با رخ پر لاله و او با رخ پر چین
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - در مدح شمس الکفات خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
آمد آن نو بهار توبه شکن
بازگشتی بکرد توبهٔ من
دوش تا یار عرضه کرد همی
بر من آن عارض چو تازه سمن
گفت وقت گلست باده بخواه
زان سمن عارضین سیمین تن
بشکند توبهٔ مرا ترسم
چه توان کرد گو برو بشکن
توبه را دست و پای سست کند
لالهٔ سرخ و بادهٔ روشن
خاصه اکنون که باز خواهد کرد
سوسن و گل به باغ چشم و دهن
باد هر ساعت از شکوفه کند
پر درمهای نیمکاره چمن
باغ بتخانه گشت و گلبن بت
باده‌خواران گلپرست شمن
هر درختی چو نوش لب صمنیست
بر زمین اندرون کشان دامن
نبرد دل مرا همی فرمان
دل چو خر، شد زدست و برد رسن
ای دل سوخته به آتش عشق
مر مرا باز در بلا مفکن
سخنان بهار یاد مگیر
آتش اندر من ضعیف مزن
جهد آن کن که مر مرا نکنی
پیش صاحب به کامهٔ دشمن
صاحب سید آفتاب کفات
خواجه بوالقاسم احمد بن حسن
آنکه تدبیر او سواری کرد
بر جهان چو کره توسن
وهم او بر مثال آهن بود
دشمنش کوه و دولتش کهکن
دشمنان چو کوه را بفکند
بفکند کوه سخت را آهن
دوستان را به تختگاه فکن
دشمنان را به ژرف چاه فکن
چاه کند و گمان ببرد عدو
کاندر آن چاه باشدش مسکن
شب بدخواه را عقوبت زاد
شب، شنودم که باشد آبستن
ایزد این شغلها کفایت کرد
خواجه ناگفته آنچه گفت سخن
دشمنان این ز خویشتن دیدند
خواجه از صنع ایزد ذوالمن
لاجرم دشمنان به زندانند
خواجه شادان به طارم و گلشن
بودنیها همه ببود و نبود
آنچه بردند بدسکالان ظن
بد به بدخواه بازگشت و نکرد
سود چندان هزار حیلت و فن
همچنین باد کار او و مدام
نرم کرده زمانه را گردن
در سرایش همیشه شادی و سور
در سرای مخالفان شیون
نعمت و دولت و سعادت را
مجلس و خاندان خواجه وطن
دو رده سرو پیش او بر پای
بار آن سروها گل و سوسن
گرهی را نهالها ز چگل
گرهی رانهالها ز ختن
زین خجسته بهار یافته داد
همچو زر هر کسی به هر معدن
هر کجا او بود سلامت و امن
هر کجا دشمنش بلا و محن
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی وزیر
نگار من آن لعبت سیمتن
مه خلخ و آفتاب ختن
برون آمد از خیمه و از دو زلف
بنفشه پریشیده بر نسترن
تماشاکنان گرد خیمه بگشت
چو سروی چمان بر کنار چمن
ز سر تا به بن زلف او پر گره
ز بن تا به سر جعد او پر شکن
همی‌داد بینندگان را درود
ز دو رخ گل و از دو عارض سمن
کمر خواست بستن همی بر میان
سخن خواست گفتن همی با دهن
نه بستن توانست زرین کمر
نه گفتن توانست شیرین سخن
بلی کس نبندد کمر بی میان
بلی، کس نگوید سخن بی دهن
دهان و میان زان ندارد بتم
که هر دو عطا کرد روزی به من
دل و تن مرا زین دو آمد پدید
و گرنه مرا دل کجا بود و تن
فری روی شیرین آن ماهروی
که دلها تبه کرد بر مرد و زن
فری خوی آن بت که وقت شراب
همه مدحت خواجه خواهد ز من
سپهر هنر خواجهٔ نامور
وزیر جلیل احمد بن الحسن
نوازندهٔ اهل علم و ادب
فزایندهٔ قدر اهل سنن
پژوهندهٔ رای شاه عجم
نصیحتگر شهریار زمن
وزیر جهاندار گیتی فروز
وزیر هنرپرور رایزن
وزارت به اصل و کفایت گرفت
وزیران دیگر به زرق و به فن
وزارت به ایام او باز کرد
دو چشم فرو خوابنیده وسن
به جنگ عدو با ملک روز و شب
زمانی نیاساید از تاختن
گهی رنجه ز آوردن ژنده پیل
گهی مانده ز آوردن کرگدن
جهان را همه ساله اندیشه بود
ازین تا نهد تخت او بر پرن
کسی را که دختر بود چاره نیست
که باشد یکی مرد او را ختن
جهان دختر خواجگی را همی
بدو داد، چون باز کرد از لبن
سخاوت پرستندهٔ دست اوست
بتست این همانا و آن برهمن
گریزنده گشته‌ست بخل از کفش
کفش «قل اعوذ» است و بخل اهرمن
ایا ناصح خسرو و کلک تو
بر احوال و بر گنج او مؤتمن
چو من جلوه کرده‌ست جود ترا
عطای تو اندر هزار انجمن
عطای تو بر زایران شیفته‌ست
سخای تو بر شاعران مفتنن
مثل زر کاهست و دست تو باد
خزانهٔ تو و گنج تو بادخن
بسا مردم مستحق را که تو
برآوردی از ژرف چاه محن
نشان کریمی و آزادگیست
برآوردن مردم ممتحن
به آزادمردی و مردانگی
تو کس دیده‌ای همسر خویشتن؟
که باشد چو تو، هر که را گویمت
ز بر تو پوشد همی پیرهن
ز آزادگان هر که او پیشتر
به شکر تو دارد زبان مرتهن
بزرگان همه زیر بار تواند
چه بارست شکر تو بی ذل و من
کسی نیست کز بندگان تو نیست
به هر گردنی طوق اندر فکن
جهان زیر فرمانت گر شد رواست
بدارش وزو بیخ دشمن بکن
مگر خدمت تست حبل المتین
که نوعیست از طاعت ذوالمنن
اگر حاسد تست سالار ترک
وگر دشمن تست میر یمن
به یک رقعه برزن ختن بر چگل
به یک نامه برزن یمن بر عدن
چه چیزست مهر تو در هر دلی
که شیرینتر از زر بود وز وطن
بخور و لباس عدوی ترا
زمانه چه خواند حنوط و کفن
همی تا چو قمری بنالد ز سرو
نوا برکشد بلبل از نارون
چو پشت برهمن شود شاخ گل
بر او بر گل نو بسان وثن
جهان دار و شادی کن و نوش خور
می از دست آن ترک سیمین ذقن
فزوده‌ست قدر تو، بفزای لهو
گشاده‌ست گنج تو بگشای دن
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - در دعای سلطان و تقاضای ملازمت سفر
ای برگذشته از ملکان پایگاه تو
قدر تو بر سپهر برآورده گاه تو
ماه منیر صورت ماه درفش تو
روز سپید سایهٔ چتر سیاه تو
جان ملوک را فزع آید ز تیغ تو
جاه ملوک را حسد آید ز جاه تو
مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزدست داه تو
جز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیست
گنج ترا تهی کند این پادشاه تو
برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس
زین روی بر تو چیره نبیند گناه تو
تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی
از راست کرده‌های جهان به تباه تو
هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید
او را اجل برون برد از بند و چاه تو
بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد
ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو
آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو
و آن کیست کو به دل نبود نیکخواه تو
باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو
فربه شده‌ست و روز فزون گنج و ملک تو
زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو
ای پیشگاه بارخدایان روزگار
ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو
با عزم رفتنی و مرا رای رفتنست
از بهر خدمت تو ملک، با سپاه تو
یابندگان مرا به ره اندر عدیل کن
تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو
اندر پناه خویش مرا جایگاه ده
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو
هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو
فضل تو بر همه شعرا گستریده شد
گسترده باد بر تو رضای اله تو
باشد همیشه عز و سعادت ترا قرین
کردار تو بود به سعادت گواه تو
ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی
هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو
تا سال و ماه و روز و شبست اندرین جهان
فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر میزد مونس جان تو ماه تو
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - در لغز آتش سده و مدح سلطان محمود
یکی گوهری چون گل بوستانی
نه زر و به دیدار چون زر کانی
به کوه اندرون ماندهٔ دیرگاهی
به سنگ اندرون زادهٔ باستانی
گهی لعل چون بادهٔ ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی
لطیفی برآمیخته با کثافت
یقینی برابر شده با گمانی
نه گاه بسودن مر او را نمایش
نه گاه گرایش مر او را گرانی
هم او خلق را مایهٔ زورمندی
هم او زنده را مایهٔ زندگانی
ازو قوت فعل بری و بحری
ازو حرکت طبع انسی و جانی
غم عاشقی ناچشیده ولیکن
خروشنده چون عاشق از ناتوانی
چو زرین درختی همه برگ و بارش
ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی
چو از کهربا قبه‌ای برکشیده
زده بر سرش رایت کاویانی
عجب گوهرست این گهر گر بجویی
مر او را نکو وصف کردن ندانی
نشان دو فصل اندر او بازیابی
یکی نوبهاری یکی مهرگانی
ز اجزای او لالهٔ مرغزاری
ز آثار او نرگس بوستانی
به عرض شبه گوهر سرخ یابی
ازو چون کند با تو بازارگانی
کناری گهر بر سر تو فشاند
چو مشتی شبه بر سر او فشانی
ایا گوهری کز نمایش جهان را
گهی ساده سودی و گاهی زیانی
نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد
مگر خنجر شهریار جهانی
یمین دول میر محمود غازی
امین ملل شاه زاولستانی
شهی خسروی شهریاری امیری
که بدعت ز شمشیر او گشت فانی
ملک فره و ملکتش بیکرانه
جهان خسرو و سیرتش خسروانی
نه چون او ملک خلق دیده به گیتی
نه چون او سخی خلق داده نشانی
همه میل او سوی ایزدپرستی
همه شغل او جستن آنجهانی
سپه برده اندر دل کافرستان
خطر کرده در روزگار جوانی
ز هندوستان اصل کفر و ضلالت
بریده به شمشیر هندوستانی
نهاده که هند بر خوان هندو
چو دشت کتر بر سر خوان خانی
زهی خسروی کز بزرگی و مردی
میان همه خسروان داستانی
ترا زین سپس جز فرشته نخوانم
ازیرا که تو آدمی را نمانی
به بزم اندرون آفتاب منیری
به رزم اندرون اژدهای دمانی
تو را رزمگه بزمگاهست شاها
خروش سواران سرود اغانی
از این روی جز جنگ جستن نخواهی
به جنگ اندرون جز مبارز نرانی
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله بردن حصاری ستانی
ز باد سواران تو گرد گردد
زمینی که لشکر بدو بگذرانی
بخندد اجل چون تو خنجر برآری
بجنبد جهان چون تو لشکر برانی
ترا پاسبان گرد لشکر نباید
که شمشیر تو خود کند پاسبانی
ندارد خطر پیش تو کوه آهن
که آهنگدازی و آهنکمانی
جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی
به پیروزی و دولت آسمانی
نپاید بسی تا به بغداد و بصره
غلامی به صدر امارت نشانی
اگر چه ز نوشیروان درگذشتی
به انصاف دادن چو نوشیروانی
کریمی چو شاخیست، او را تو باری
سخاوت چو جسمیست، او را تو جانی
همی تا کند بلبل اندر بهاران
به باغ اندرون روز و شب باغبانی
به بزم اندرون دلفروز تو بادا
به دو فصل دو مایهٔ شادمانی:
به وقت بهار اسپرغم بهاری
به وقت خزانی عصیر خزانی
تو بادی جهان داور دادگستر
تو بادی جهان خسرو جاودانی
چنین صد هزاران سده بگذرانی
به پیروزی و دولت و کامرانی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
پیش لب تو حلقه به گوشم بنفشه‌وار
لب‌ها بنفشه رنگ ز تب‌های بیقرار
زان خط و لب که هر دو بنفشه به شکرند
وقت بنفشه دارم سودای بی‌شمار
من چون بنفشه بر سر زانو نهاده سر
زانو بنفشه رنگ‌تر از لب هزار بار
همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی
زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار
سودا برد بنفشه و شکر چرا مرا
زان شکر و بنفشه به سودار رسید کار
از بس که غم خورم ز سپهر بنفشه رنگ
خاقانی بنفشه دلم خواند روزگار
بازار دل بنفشه صفت تحفه‌ای کنم
تا دستهٔ بنفشه نهم پیش شهریار
سلطان اعظم آنکه به تیغ بنفشه‌فام
اندر دل مخالف دین شد بنفشه کار
تیغ بنفشه گونش برد شاخ شر چنانک
بیخ بنفشه، بوی دهان شراب‌خوار
گر پیش ما به بوی بنفشه برد نمک
تیغش نمک تن است به رنگی بنفشه‌وار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
آن لعل شکر خنده گر از هم بگشایی
حقا که به یک خنده دو عالم بگشایی
ورچه نگشائی لب و در پوست بخندی
از رشتهٔ جانم گره غم بگشایی
مجروح توام شاید اگر زخم ببندی
رحمی کن ار حقهٔ مرهم بگشایی
کاری است فرو بسته، گشادن تو توانی
صد مشکل ازین‌گونه به یک‌دم بگشایی
اندیشه مکن سلسلهٔ چرخ نبرد
گر کار چو زنجیر من از هم بگشایی
گفتی چو فلک دست جفا برنگشایم
ایمن نشوم، گر تو توئی هم بگشایی
هان ای دل خاقانی از آه سحری کوش
کاین چنبر افلاک خم از خم بگشایی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح خواجه همام الدین حاجب و یاد کردن از مرگ منوچهر
شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست
ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست
آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست
وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست
هر دل که زیر سایهٔ زلفش نشان دهند
مرغی است پر بریده که از آشیان ماست
تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم
گردون درم خرید سگ پاسبان ماست
با ترک تاز شحنهٔ عشقش میان جان
سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کنارهٔ لعلت نشان ماست
مگذار کاتشی شده بر جان ما زند
این هجر کافر تو که آفت رسان ماست
هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت
خاقانیا مترس که جان تو جان ماست
ما طفل وار سر زده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظارهٔ احوال دان ماست
شروان و بای ظلم گرفته است و قحط عدل
انصاف تاج بخش کیان میزبان ماست
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر مهدی زمان ماست
دین لاف زد زمانک اسفاهدار گفت
دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست
دولت به گوش عزم تو این رمز گفته است
کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست
اسلام فخر کرد به دور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست
نازند روشنان فلک در قران سعد
کاین سعدها ز مهتر صاحب قران ماست
لافند مادران گهر در مزاج صلح
کاین صلح ما ز میر سپهر آستان ماست
تا میر حاجب افسر حجاب روزگار
برداشت آن حجاب که بند روان ماست
ما زله خوار مائدهٔ میر حاجبیم
نعمان روزگار طفیلی خوان ماست
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست
خصم ار بزرجمهری یا فسردگی کند
تایید میر باد که حرز امان ماست
ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر
چون کیقباد قادر و نوشین روان ماست
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقهٔ کاروان ماست
بخت همام گفت که ما را همای دان
کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست
رمح همام گفت که عنقا ز زخم ما
بریان شود که بابزن او سنان ماست
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست
تیز همام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج خانهٔ نصرت کمان ماست
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست
گرز همام گفت که ما کوه آهنیم
نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست
عدل همام گفت که ما حرز امتیم
ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چشم چار ملک دیده بان ماست
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست
آن بلبل همای فر زاغ فرق بین
کو خاص گلستان خواص بنان ماست
روز و شب است ابلق دو رنگ و گفته‌اند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست
پرز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچهٔ معنبر و برگستوان ماست
کیخسرو است شاه و همام است زال زر
مهلان او تهمتن توران ستان ماست
ما امتیم و شاه رسول است و او عمر
فرزند او که فرخ علی کامران ماست
ای مرزبان کشور پنجم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست
بعد از هزار دور تو را یافت چرخ و گفت
پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست
از خاک درگهت به مکانی رسیده‌ایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست
گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست
گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست
گر شیردل از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست
محمود همتی تو و ما مدح خوان تو
شاید که جان عنصری اشعار خوان ماست
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینهٔ ما و روان ماست
هر چند این قصیده گواهی است راست گوی
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صد هزار یقین در گمان ماست
نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است
وز مدحتت مبارکی دودمان ماست
منشور حاجبی و امیریت تازه گشت
وین تازگی ز بهر صلاح جهان ماست
گوئیم جاودانت بقاباد و این دعاست
آمین پس از دعا مدد جاودان ماست
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - مطلع دوم
دل به سودای تو سر اندازد
سر ز عشقت کله براندازد
چون تو هر هفت کرده آیی حور
بر تو هر هفت زیور اندازد
به تو وزلف کافرت ماند
ترک غازی که چنبر اندازد
منم آن مرغ کذر افروزد
خویشتن را در آذر اندازد
طالعم از برت برون انداخت
گر بنالم برون‌تر اندازد
کیست کز سرنبشت طالع من
سرگذشتی به داور اندازد
چشم من در نثار بالایت
هم به بالات گوهر اندازد
زیر پای غم تو خاقانی
پیل بالا سر و زر اندازد
عقل او گوهر ار زجان دارد
پیش شاه مظفر اندازد
شه قزل ارسلان که در صف شرع
تیغ عدلش سر شر اندازد
سگ درگاه او قلادهٔ حکم
در گلوی غضنفر اندازد
همتش که اجری مسیح دهد
طوق در حلق قیصر اندازد
آتش تیغ او گه پیکار
شعله در قصر قیصر اندازد
بحر اخضر نیرزد آن قطره
کز سر کلک اسمر اندازد
آسمان در نثار ساغر او
سبحهٔ سعد اکبر اندازد
خنجر او چو حربهٔ مهدی است
که به دجال اعور اندازد
دور نه چرخ بهر اقطاعش
قرعه بر هفت کشور اندازد
تیر چون در کمان نهد بحری است
که نهنگ شناور اندازد
دام ماهی شود ز زخم نهنگ
گر به سد سکندر اندازد
چون کشد قوس جو زهر بینی
که به جوزای ازهر اندازد
اسد از سهم ناخنان ریزد
عقرب از بیم نشتر اندازد
از شکوه همای رایت شاه
کرکس آسمان پر اندازد
دهر دربان اوست بر خدمش
ناوک ظلم کمتر اندازد
آنکه در کعبه اعتکاف گرفت
سنگ چون بر کبوتر اندازد
دولتش را ز قصد خصم چه باک
گر هوس‌های منکر اندازد
اینت نادان که آتش افروزد
خویشتن در شرر در اندازد
نصرتش رهبر است و رهرو ملک
رای با رای رهبر اندازد
یاری از کردگار دان که رسول
خاک در روی کافر اندازد
گر مخالف معسکری سازد
طعنه‌ای در برابر اندازد
بخت شه چرخ را فرود آرد
کآتش اندر معسکر اندازد
بد سگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد
دست رحمت کجا زند در آنک
تیغ او دست جعفر اندازد
خصم فرعونی ار به کینهٔ شاه
آلت سحر بیمر اندازد
ید بیضای شاه موسی وار
اژدهای فسون خور اندازد
بخت، صیاد پیشه‌ای است که صید
نه به زوبین و خنجر اندازد
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد
شه چو چوگان زند سلیمان وار
رین بر آن باد صرصر اندازد
جفت و طاق سپهر درشکند
جفته‌ای کان تکاور اندازد
بشکند سنبله به پای چنانک
داس من چشم اختر اندازد
گه گه از ننگ آهن ار نعلی
زآن سم راه گستر اندازد
میخش از روم در عرب فکند
گردش از چین به بربر اندازد
نعش از آن گرد سندسی سازد
بر سر هر سه دختر اندازد
دشمن بد نهاد فعل سگی
بر شه شیر پیکر اندازد
دیو کژ کژ به مردم اندیشد
فحل بد بد به مادر اندازد
مغ که از رخ نقاب شرم انداخت
ناحفاظی به خواهر اندازد
دست نمرود بین که ناک کفر
در سپهر مدور اندازد
سنگ تهمت نگر که دست یهود
بر مسیح مطهر اندازد
به رعیت ملک همان انداخت
که به امت پیمبر اندازد
لاجرم امتش همان خواهند
که به مختار حیدر اندازد
تا زمین بر کتف ز خلعت روز
طیلسان مزعفر اندازد
تا سپهر از ستارگان بر سر
شب گهر تاب معجر اندازد
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد
قدرتش باد تا طراز کمال
بر سپهر معمر اندازد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - تجدید مطلع
دوش بر گردون رنگی دگر آمیخته‌اند
شب و انجم چو دخان با شرر آمیخته‌اند
ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب
خوش خضاب از پی ابروی زر آمیخته‌اند
نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک
طشت و خون را بهم از نیشتر آمیخته‌اند
سی و شاق آمده و خانقهی بوده و باز
یاوگی گشته و تن با سفر آمیخته‌اند
همه ره صید کنان رفته به مغرب و اینک
شاخ آهوست که با خون ز بر آمیخته‌اند
چرخ را نشرهٔ نون و القلم است از مه نو
کانهمه سرخی در باختر آمیخته‌اند
مه طرازی است به دست چپ گردون شب عید
نقش آن گویی در شوشتر آمیخته‌اند
بر فلک بین که پی نزهت عیدی ملک
صد هزاران شکفه با خضر آمیخته‌اند
چرخ اطلس سزدش جامهٔ عیدی که در او
نقش روحانی بر استر آمیخته‌اند
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت
چار گوهر همه در یک مقر آمیخته‌اند
اخستان شاه که از خاک در انصافش
کحل کسری و حنوط عمر آمیخته‌اند
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیخته‌اند
بر در گردون نقش الحجر است اسم بقاش
لاجورد از پی آن با حجر آمیخته‌اند
اختران ز آتش شمشیرش در بوتهٔ چرخ
همه اکسیر قضا و قدر آمیخته‌اند
مس ملکت زر از آن گشت که وقف کف اوست
کیمیایی که ز فتح و ظفر آمیخته‌اند
داد خواهان به در شاه که دریا صفت است
با زمین از نم مژگان درر آمیخته‌اند
نقش بندان ازل نقش طراز شرفش
بر ازین کارگه مختصر آمیخته‌اند
خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم
نقش العبد بر آن خاک در آمیخته‌اند
ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد
نه ز صلصال، ز مشک هنر آمیخته‌اند
آخشیجان ز کفش چشم خوش نرگس را
یرقان برده و کحل بصر آمیخته‌اند
گوهر تیغش هندی تن و چینی سلب است
هند با چین چو یمن با مضر آمیخته‌اند
آن کمندش نگر از پشت سمندش گوئی
که بهم راس و ذنب با قمر آمیخته‌اند
آتش قدرش بر شد قدری دود فشاند
عنصر هفت فلک ز آن قدر آمیخته‌اند
مرکب عزمش بگذشت و اثری گرد گذاشت
طینت هفت زمین زان اثر آمیخته‌اند
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیخته‌اند
نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک
لعل با سنگ و صفا با کرد آمیخته‌اند
شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش
با حروف دگرش در سور آمیخته‌اند
هر حمایل که در آن تعبیه تعویذ زر است
با زرش و یحک از آهن پتر آمیخته‌اند
نه فلک آدم و چار ارکان حوا صفتند
این نه و چار بهم ناگزر آمیخته‌اند
کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند
چار مادر که در این نه پدر آمیخته‌اند
از تناسل عدد لشکر او بیش کنند
این زن و مرد که با نفع و ضر آمیخته‌اند
عفو و خشمش بر و برگی است خوش و تلخ و لیک
خوشی و تلخی با برگ و بر آمیخته‌اند
چرخ هارون کمر دارش و چون هارونان
ز انجمش زنگله‌ها در کمر آمیخته‌اند
فر و بختش که در او چشم ستاره نرسد
خاک با چشم ستاره شمر آمیخته‌اند
رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی
کحل یعقوب ز بوی پسر آمیخته‌اند
وقت شمشیر زدن گوئی در ابر کفش
آتشین برق به خونین مطر آمیخته‌اند
شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف
شار مارند و نفر با نفر آمیخته‌اند
روس و خزران بگریزند که در بحر خزر
فیض آن کف جواهر حشر آمیخته‌اند
از پی دیدهٔ فتنه ز غبار سپهش
داروی خواب به دفع سهر آمیخته‌اند
چه عجب زانکه گوزنان ز لعابی برمند
که هژبرانش در آب شمر آمیخته‌اند
هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک
زهر خشمش ز سموم سقر آمیخته‌اند
پیش کید تف خشمش، به طلب بوی رضاش
کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیخته‌اند
بهر دفع تبش آبله را مصلحت است
از طبیبان که شراب کدر آمیخته‌اند
باد بر هفت فلک پایهٔ تختش چندانک
چار صف حیوان خواب و خور آمیخته‌اند
سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با خضر آمیخته‌اند
روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر
تا شب و روز به خیر و به شر آمیخته‌اند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - مطلع دوم
نوروز برقع از رخ زیبا برافکند
بر گستوان به دلدل شهبا برافکند
سلطان یک سوارهٔ گردون به جنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند
بابیست و یک و شاق ز سقلاب ترک‌وار
بر راه دی کمین به مفاجا برافکند
از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم
بر حوت یونسی به تماشا برافکند
ماهی نهنگ‌وار به حلقش فرو برد
چون یونسش دوباره به صحرا برافکند
چشمه به ماهی آید و چون پشت ماهیان
زیور به روی مرکز غبرا برافکند
آن آتشین صلیب در آن خانهٔ مسیح
بر خاک مرده باد مسیحا برافکند
آن مطبخی باغ نهد چشم بر بره
همچون بره که چشم به مرغی برافکند
از پشت کوه چادر احرام برکشد
بر کتف ابر، جادر ترسا برافکند
چون باد زند نیجی کهسار برکشد
برخاک و خاره سندس و خارا برافکند
مغز هوا ز فضلهٔ دی در زکام بود
ابرش طلی به وجه مداوا برافکند
گر شب گذار داد به بزغاله روز را
تا هر چه داشت قاعده عذرا برافکند
شب را ز گوسفند نهد دنبه افتاب
تا کاهش دقش به مدارا برافکند
در پردهٔ خماهنی ابر سکاهنی
رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند
قوس قزح به کاغذ شامی به شام‌گاه
از هفت رنگ بین که چه طغرا برافکند
روز از برای ثقل کشی موکب بهار
پالان به توسن استر گرما برافکند
روز از کمین خود چو سکندر کشد کمان
بر خیل شب هزیمت دارا برافکند
روز ارنه عکس تیغ ملک بوالمظفر است
پس چون کمین به لشکر اعدا برافکند
روز ارنه تیغ خسرو مازندران شده است
چون بشکند نهال ستم یا برافکند
اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهر فام
زهره ز شیر شرزه به هیجا برافکند
کیخسرو هدی که غلامانش را خراج
طمغاج خان به تبت و یغما برافکند
حمل خزانه‌اش به سمرقند برنهد
نزل ستانه‌اش به بخارا برافکند
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند
ملک عجم به کوشش دولت بپرورد
نام عرب به بخشش نعما برافکند
چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم
گنج سکندر از پی یقما برافکند
بدر سماک نیزه که بر قلب مملکت
اکسیرها ز سعد موفا برافکند
ز آن رمح مارسان ز دم کژدم فلک
بیرون کند گروه به زبانا برافکند
پشت کمان و تیر چلیپا کند به رزم
تا اسم روم و رسم چلیپا برافکند
شمشیر نصرت الدین چون پر جبرئیل
خسف سبا به کشور اعدا برافکند
بخت کیالواشیر از نه فلک گذشت
سایه به هشت جنت ماوا برافکند
نه حرف نام اوست به ده نوع حرز روح
تا نقش آن، به عرض معلی برافکند
ز اشکال تیغ او قلم تیز هندسی
بر سطح ماه خط معما برافکند
ترتیب قوقهٔ کله بندگانش راست
رنگی که افتاب بخارا برافکند
هر شب برای طرف کمرهای خادمانش
دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند
هر سال مه سیاه شود بر امید آنک
روزیش نام خادم و لالا برافکند
آقسنقری است روز و قراسنقری است شب
بر هر دو نام بنده و مولا برافکند
آبای علویند کمر دار و این خلف
راضی بدان که سایه به آبا برافکند
مشفق پدر، مرید پسر به بود که نخل
بر تن کمر به خدمت خرما برافکند
گر بهر عزم کیان بر عراق و پارس
ظل همای رایت علیا برافکند
در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند
فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش
کاسیب آن به عسکر و بیضا برافکند
ور بر فلک سوار برآید جو مصطفی
زین بر براق رفعت والا برافکند
مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار
گر همتش لگام به جوزا برافکند
آنکه از جناب شاه به جنت برد نشان
رشک گران به جنت ماوی برافکند
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد
گر بر فلک نظر به معادا برافکند
گر نه بقای شاه حمایت کند، فنا
بیخ نژاد آدم و حوا برافکند
در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند
او کل بود که سهم بر اجزا برافکند
آری که افتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند
روح القدس بشیبد اگر بکر همتش
پرده در این سراچهٔ اشیا برافکند
نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان
کایزد به طور نور تجلی برافکند
نظارگان مصر ببرند دست از آنک
یوسف نقاب طلعت غرا برافکند
از خلق یوسفیش به پیرانه سر جهان
پیرایهٔ جمال زلیخا برافکند
صخره برآورد سر رفعت چو مصطفی
شکل قدم به صخرهٔ صما برافکند
بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده است
کآتش به زر ناسره گونا برافکند
چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر
چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند
از تاختن عدو به دیارش چه بد کند؟
یا بولهب چه وهن به طاها برافکند؟
نقصی به کاسهٔ زر پرویز کی رسد
ز آن خرمگس که سایه به سکبا برافکند
گردون به خصم او چه کلاه مهی دهد
کس دیو را چه زیور حورا برافکند
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خود چنین لقب بچه یارا برافکند
نه دمنه چون اسد نه در منه نام چو سنبله است
هر چند نام بیهده کانا برافکند
دستش به نیزه‌ای که علی الروس اژدهاست
اقلیم روس را به تعدا برافکند
از نام شاه و نام بداندیش او فلک
بر لوح بخت خط معما برافکند
ز آن نام فر بدین سر مسعود بر نهد
زان نام اخ بدان دل دروا برافکند
هر شیر خواره را نرساند به هفت خوان
نام سفندیار که ماما برافکند
شاها طراز خطبهٔ دولت به نام توست
نام آن بود که دولت برنا برافکند
اسم بلند هم به بلند اختری دهد
چون روزگار قرعهٔ اسما برافکند
دست تو شمس و خطی تو خط استواست
کاقلیم شرک را به تعزا برافکند
آری به نای جادوی فرعونی از جهان
ثعبان اسود و ید بیضا برافکند
گفتم که افتاب کفی، سهوم اوفتاد
سهم تو سهو بر دل دانا برافکند
خود آفتاب پیش سخای تو سائلی است
کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند
دارم نیاز جنت بزم تو لاجرم
عم دوزخی بر این دل دروا برافکند
زی چشمهٔ حیات رسم خضروار اگر
چشمم نظر به مجلس اعلی برافکند
حربا منم تو قرصهٔ شمسی، روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند
زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم
چون زعفران که رنگ به حلوا برافکند
آزاده بندگیت رها چون کند چو دیو
کو خرمن بهشت به نکبا برافکند
کس خدمتت گذارد یا خود به قحط سال
از حلق کس نوالهٔ حلوا برافکند
ملک عجم چو طعمهٔ ترکان اعجمی است
عاقل کجا بساط تمنا برافکند
تن گر چه سو و اکمک از ایشان طلب کند
کی مهر شه به آتسز و بغرا برافکند
زال ار چه موی چون پر زاع آرزو کند
بر زاغ کی محبت عنقا برافکند
یعقوب هم به دیدهٔ معنی بود ضریر
گر مهر یوسفی به یهودا برافکند
بهرام ننگرد به براهام چون نظر
بر خان و خوان لنبک سقا برافکند
آن کش غرض ز بادیه بیت الحرم بود
کی چشم دل به حله و احیا برافکند
آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد
طرفه بود که چشم به طرفا برافکند
این شعر هر که بشنود از شاعران عصر
زهره ز رشک صاحب انشا برافکند
کو عنصری که بشنود این شعر آب‌دار
تا خاک بر دهان مجارا برافکند
چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق
وز سوی غرب صبح تلالا برافکند
بادت سعادت ابد و با تو بخت را
مهری که جان سعد به اسما برافکند
بخت تو خواب دیدهٔ بیدار تا ز امن
بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند
تو شاد خوار عافیتی تا وبای غم
طاعون به طاعن حسد آوا برافکند
عدل تو آن طراز که بر آستین ملک
هر روز نو طراز مثنا بر افکند
خصمان اسیر قهر تو تا هم به دست قهر
بنیادشان خدای تعالی برافکند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - مطلع دوم
شه اختران زان زر افشان نماید
که اکسیر زرهای آبان نماید
برآرد ز جیب فلک دست موسی
زر سامری نقد میزان نماید
نه خورشید هم خانهٔ عیسی آمد
چه معنی که معلول و حیران نماید
ز نارنج اگر طفل سازد ترازو
نه نارنج و زر هر دو یکسان نماید
فلک طفل خوئی است کاندر ترازو
ز خورشید نارنج گیلان نماید
مگر خیمه سلطان انجم برون زد
که ابر خزان چتر سلطان نماید
هوا پشت سنجاب بلغار گردد
شمر سینهٔ باز خزران نماید
به دمهای سنجاب نقاش آبان
به زرنیخ تصویر بستان نماید
به دامان شب پاره‌ای در فزاید
از آن صدرهٔ روز نقصان نماید
قراسنقر آنگه که نصرت پذیرد
بر آقسنقر آثار خذلان نماید
خزان از درختان چو صبح از کواکب
نثار سر شاه کیهان نماید
شهنشاه اسلام خاقان اکبر
که تاج سر آل سامان نماید
سپهدار اسلام منصور اتابک
که کمتر غلامش قدرخان نماید
سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افسان نماید
سکندر جهادی و خضر اعتقادی
که خاک درش آب حیوان نماید
جهان دار شاه اخستان کز طبیعت
کیومرث طهمورث امکان نماید
به تایید مهدی خصالی که تیغش
روان سوز دجال طغیان نماید
فلک در بر او چو چوب در او
سگی حلقه در گوش فرمان نماید
قبولش ز هاروت ناهید سازد
کمالش ز بابل خراسان نماید
ز باسش زمان دست انصاف بوسد
ز جودش جهان مست احسان نماید
ز یک نفخهٔ روح عدلش چو مریم
عقیم خزان بکر نیسان نماید
عجوز جهان مادر یحیی آسا
ازو حامل تازه زهدان نماید
به ناخن رسد خون دل بحر و کان را
که هر ناخنش معن و نعمان نماید
ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه
تصاویر این هفت ایوان نماید
در ایوان شاهی در دولتش را
فلک حلقه و ماه سندان نماید
مزور پزد خنجر گوشت خوارش
عدو را که بیمار عصیان نماید
خیالی که بندد عدو را عجب نی
که سرسام سوداش بحران نماید
اگر بوی خشمش برد مغز دریا
تیمم گهی در بیابان نماید
وگر رنگ عفوش پذیرد بیابان
چو دریاش نیلوفرستان نماید
وگر باد خلقش وزد بر جهنم
زبانی مقامات رضوان نماید
ز گل شکر لفظ و تفاح خلقش
شماخی نظیر صفاهان نماید
در اقلیم ایران چو خیلش بجنبد
هزاهز در اقلیم توران نماید
به تعلیم اقلیم گیری ملک را
ملک شاه طفل دبستان نماید
تف تیغ هندیش هندوستان را
علی الروس در روس و الان نماید
اگر خود فرشته شود بد سگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید
چو بر خنگ ختلی خرامد به میدان
امیر آخورش شاه ختلان نماید
پلاس افکن آخور استرانش
فنا خسرو و تخت ایران نماید
شبی کز شبیخون کشد تیغ چون خور
چو ماه از کواکب سپه ران نماید
ز شاه فلک تیغ و مه مرکب او
زحل خود و مریخ خفتان نماید
شراری جهد ز آهن نعل اسبش
که حراقش اروند و ثهلان نماید
ز بس کاس سرها و خون جگرها
اجل ساقی و وحش مهمان نماید
لب و کام وحش از دل و روی خصمان
همه رنگ زرنیخ و قطران نماید
چو پیکانش از حصن ترکش برآید
بر این حصن فیروزه غضبان نماید
اسد گاو دل، کرکسان کلک زهره
از آن خرمگس رنگ پیکان نماید
تن قلعه‌ها پیش پولاد تیغش
چو قلعی حل کرده لرزان نماید
بر گرز سندان شکافش عجب نی
که البرز تخم سپندان نماید
در اعجاز تیغ ملک بوالمظفر
سپهر از سر عجز حیران نماید
چو روئین تن اسفندیار است هر دم
بر او فتح روئین دژ آسان نماید
از آنگه که بالغ شد اقبالش او را
عروس ظفر در شبستان نماید
مرا بین که آیات ابیات مدحش
نه تعویذ جان، حرز ایمان نماید
بدیهه همی بارم از خاطر این در
کز او گوش‌ها بحر عمان نماید
ازین شعر خجلت رسد عنصری را
وگر عنصری جان حسان نماید
بخندم به نظم هر ابله اگر چه
زبان ساحر و خامه ثعبان نماید
بلی نخل خرمای مریم بخندد
بر آن نخل مومین که علان نماید
ملک منطق الطیر طیار داند
ز ژاژ مطین که طیان نماید
بماناد شاه جهان کز جلاش
سریر کیان تاج کیوان نماید
برات بقا باد بر دست عمرش
نه عمری که تا حشر پایان نماید
قوی چار بینان ارکانش چندان
که دور فلک هفت بنیان نماید