عبارات مورد جستجو در ۲۴۱ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۷۳- سورة المزمل- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة سماعها نزهة قلوب الفقراء، بهجة اسرار الضّعفاء، راحة ارواح الاولیاء، قوّة قلوب الانبیاء، سلوة صدور الاصفیاء، قرّة عیون اهل البلاء. نام خداوندى که اشباح طالبان سوخته جلال او، ارواح قاصدان افروخته جمال او، انفاس عزیزان بسته نوال او، حواسّ مقرّبان سرگشته اقبال او، اسرار عارفان تشنه وصال او، ابصار محبّان خسته دلال او. بسا رویها که برو کرد نایافت او، بسا دلها که درو درد ناخواست او:
باىّ نواحى الارض ابغى وصالکم
و انتم ملوک ما لنحوکم قصد
بسیار خلایقند جویان رهت
کشته شده عالمى بهول سپهت‏
تا بر مه چهارده نهادى کلهت
بینم کله ملوک در خاک رهت
یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ اى پیغمبر مطهّر، اى سیّد اطهر، اى رسول اکبر، اى مقتداى بشر، اى برج جلالت را ماه انور، اى درج رسالت را درّ اظهر، اى بر سر سیادت افسر، اى بر افسر سعادت گوهر، اى عنوان نامه جلالت نام تو، اى طراز جامه رسالت احکام تو، سرمایه دین کلام تو، پیرایه شریعت اعلام تو، اى ناظم قلاده نبوّت، اى ناشر اعلام رسالت، اى مؤیّد ارکان هدایت، اى کاشف اسرار ولایت، اى واضع منهاج شریعت، اى رافع معراج حقیقت.
قُمِ اللَّیْلَ خیز نماز شب کن، لختى از شب بیدار باش شفاعت امّت را، و لختى خواب کن آسایش نفس را. یا سیّد اگر همه شب در خواب باشى امّتت ضایع مانند، ور همه شب بیدار باشى رنجه شوى، و من رنج تو نخواهم. چون بیدار باشى بسبب بیدارى تو بعضى عاصیان را بیامرزم تصدیق شفاعت را. چون خواب کنى بحرمت خواب تو باقى بیامرزم تحقیق رحمت را. اى سیّد تو خلعت قربت ما که یافتى در شب یافتى، هم در شب خدمت ما بجاى آر تا چنان که خلعت در شب یافته باشى شکر خلعت بخدمت هم در شب گزارده باشى.
اى جوانمرد بنده را هیچ کرامت چنان نبود که در شب تارى از بستر گرم برخیزد متوارى، بر درگاه بارى، با تضرّع و زارى، در مناجات شود و قصّه درد خود بدو بردارد، گوید بزبان نیاز در حضرت راز: الهى بارم ده تا قصّه درد خود بتو بردارم، بر درگاه تو مى‏زارم و در امید بیم آمیز مى‏نازم. الهى فاپذیرم تا وا تو پردازم، یک نظر در من نگر تا دو گیتى بآب اندازم. عزیز من در شب بیدار و هشیار باش که شب بوستان دوستان است و بهار عارفان، شب مرغزار محبّان است و نور صادقان، شب سرور مشتاقان است و راحت ارواح مطیعان.
قوله: وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِیلًا یا محمد بشب قرآن بترتیب و ترتیل خوان و در نماز بشب قراءت بلند خوان تا دوستان ما در میادین قدس بالحان انس در لذّت سماع کلام ما و در راحت پیغام ما جانهاى خویش مى‏پرورند و اسرار خویش معطّر و مروّح میگردانند. یا محمد با دوستان ما بگوى: چون خواهید که با ما راز کنید روى بقبله شرع آرید و قدم و در حضرت نماز نهید. المصلّى یناجى ربّه. نماز راز گفتن است و در امید کوفتن، نماز سبب نجاتست و با دوست مناجات، نماز نهایت مجاهدت است و بدایت مشاهدت. نماز خویشتن را از دست نفس ربودن است، و جهد بندگى نمودن و دوست را ستودن. بنماز دوست از دشمن پیدا گردد و آشنا از بیگانه جدا شود بین الکفر و العبد ترک الصّلاة. مثل مؤمن که نماز کند چون درخت گل است، معرفت در وى چون بوى و نماز بر وى چون گل هر کسى تواند که گل از درخت باز کند و برگش برکند اما نتواند که بویش کم کند و نسیمش ببرد. همچنین شیطان تواند که در نماز ظاهر وسوسه کند تا چیزى از وى برباید، امّا نتواند که معرفت از باطن ببرد.
وَ اذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَ تَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا تبتّل مقامى است از مقامات روندگان، ایشان که در منازلات و مکاشفات خویش بدان رسیدند که بهشت با همه اشجار و انهار در جمال خیال ایشان نیاید، دوزخ با همه اغلال و انکال از نهیب احتراق سینه‏هاى ایشان بلرزد، افعى حرص دنیا هرگز دندانى بر روزگار عیش ایشان نتواند نهاد.
خارى از بیشه حسد و کبر بدامن ایشان باز نگیرد. گردى از بیابان نفس امّاره بر گوشه رداء اسلام ایشان ننشیند. دودى از هاویه هوا بدیده ایشان نرسد و بچشم عبرت بخلق نگرند. بزبان شفقت سخن گویند، بدل رحمت الفت گیرند. ملکى صفت‏اند و گدا صورت. سلاطین راهند در لباس مساکین روندگان‏اند و مسافت در میان نه، پرندگان‏اند و علّت پر و بال نه، مستان‏اند از شراب عشق، زندگان‏اند بحیاة قرب:
قومى که ز هر چه دون ما پاک زدند
آتش ز غمان دل در افلاک زدند
از هر چه برون ماست چون دور شدند
بر عرش رسیده خیمه بر خاک زدند.
رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَکِیلًا چون میدانى که خداى جهان و جهانیان اوست، دارنده بندگان و پرورنده ایشان اوست، کاردان و نگهبان اوست، او را وکیل و کارساز خود دان که بسنده‏تر از همه کار سازندگان اوست. از تکاپوى خود و شغل خود یکسر بیرون آى و خود را یکسر بدو سپار، روى از همه بگردان و تکیه بر ضمان او کن، و دل از خلق بردار و تدبیر بگذار، همگى خود در دست تقدیر او نه تا راه طلب بر تو روشن شود. او خداوند یگانه است، بنده یک همّت یک طلب خواهد، از مرد هر جایى و هر درى این حدیث درست ناید: فکن رجلا رجله فی الثّرى و هامة همّته فی الثّریا:
مرد یگانه را سر عشق میانه نیست
عشق میانه در خور مرد یگانه نیست‏
یا عشق، یا ملامت، یا راه عافیت
جز جان مرد تیر بلا را نشانه نیست
آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم (ص) در نگر تا چه خطاب بدو رسید: وَ اصْبِرْ عَلى‏ ما یَقُولُونَ وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِیلًا «وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِما یَقُولُونَ» «فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِیلًا» «فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ» «وَ اصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا». چند جایگاه در قرآن آن مهتر عالم را صبر فرمود، زیرا که تریاق زهر بلا صبر است. و نشان اهل محبّت و لا صبر است، آن صبر در محنت بس کارى نیست که آن خود خلق را عادتست، مرد مردانه آنست که در نعمت صبر کند و قدم بر جادّه عبودیّت نگاه دارد و از رقم خویش در نعمت پاى برون ننهد. آن نمرود و قارون و فرعون و هامان و امثال ایشان که غرقه دریاى هلاک شدند، همه نتیجه بى صبرى بود در نعمت آدمى کفور و کنود است، در نعمت قدمش بر جاى بنماند و از حدّ خویش درگذرد و اشر و بطر پیش آرد. اینست که ربّ العزّة گفت: کَلَّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى‏ أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى‏. لا جرم در دنیا سرانجام کارشان این بود که: وَ کَمْ أَهْلَکْنا مِنْ قَرْیَةٍ بَطِرَتْ مَعِیشَتَها... الآیة، و در عقبى آنچه ربّ العالمین گفت درین سوره: إِنَّ لَدَیْنا أَنْکالًا وَ جَحِیماً. وَ طَعاماً ذا غُصَّةٍ وَ عَذاباً أَلِیماً.
رشیدالدین میبدی : ۸۴- سورة الانشقاق و یقال سورة الکدح - مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم عزیز رداؤه کبریاؤه، سناؤه علاؤه، علاؤه بهاؤه، جلاله جماله، جماله جلاله، المعهود منه لطفه، المألوف منه عطفه، کیف ما قسم للعبد؟ فالعبد عبده! ان اقصاه فالحکم حکمه، و ان ادناه فالأمر أمره.
مؤمنان در گفتار این نام دو قسم‏اند: قومى را نظر بر جمال لطف و کرم آمد، بنازیدند قومى را نظر بر جلال کبریاء قدم آمد، بنالیدند نازیدن ایشان بر امید وصال و نالیدن اینان از بیم فصال. اذا نظروا الى الجلال طاشوا و اذا نظروا الى الجمال عاشوا. اى مسکین که نام او میشنوى و نه از جلال او خبر دارى و نه از جمال او اثر شناسى، و حقّ جلّ جلاله با تو مى‏گوید: ابتداى کارها امروز بنام من کن تا من فردا انتهاى کارها بکام تو کنم. نامى که مونس دل غریبانست و پشت و پناه عاصیان، نامى که دل عارفان بجوش آرد و زبان عاصیان بفریاد و خروش آرد، نامى که هر که آن را عزیز دارد در دو جهان عزیز گردد.
بشر حافى در شاهراهى میرفت کاغذ پاره‏اى یافت که بر وى نام اللَّه نوشته بود، برگرفت آن را و ببوى خوش معنبر و معطّر کرد همان شب در خواب او را گفتند: تو نام ما خوشبوى کردى، ما نیز نام تو در دو جهان خوشبوى کردیم. قوله: إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ بر قول بعضى از مفسّران اینجا تقدیم و تأخیر است و المعنى: یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى‏ رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ یعنى: اى فرزند آدم روز رستاخیز، روز بعث و نشر، روز فصل و قضا که از هیبت و سیاست اللَّه و از صعوبت و عظمت رستاخیز آسمانها شکافته گردد و بنعت تواضع و صفت طواعیت بفرمان حقّ درآید و منقاد شود و زمینها همچنین آن روز اى آدمیزاد هر چه کرده‏اى درین جهان و رنجها که برده‏اى و خیرها و شرها که اندوخته‏اى، همه بینى و جزاى آن سزاى کردار و گفتار خویش یابى. اى مسکین! اگر میخواهى که عمرت ضایع نبود، و فردا در آن انجمن کبرى و عرصه عظمى على رؤس الاشهاد ترا فضیحت نرسد، امروز نصیحت آن به پیر طریقت بر کار گیر که مرید خود را میگفت: دى از تو گذشت بنادانى، و دریافتن فردا نمى‏دانى دانى! امروز بغنیمت دار که در آنى و عمل میتوانى، تا فردات نبود پشیمانى. مرد باید که صاحب وقت بود، و صاحب وقت کسى بود که شغل وقتش نه با اندیشه ماضى گذارد نه بتفکّر مستقبل که تفکّر در ایّام گذشته و تدبّر در ایّام مستقبل تضییع وقت است. و هر که وقت خویش بشناخت، و وقت او را در پذیرفت، در حال با خویشتن در دین چندان کار دارد که پرواى دى و فرداش نباشد. گفته عزیز انست که: «الصّوفی ابن الوقت». مرد صوفی در حالت صفا فرزند خویش است، دور از هر چه طبع را با او آشنایى است.
حسن بصرى گفت: کسانى را یافتم که ایشان بدنیا جوانمرد و سخى بودند، همه دنیا بدادندى و منّت ننهادندى، و بوقت خویش چنان بخیل بودند که یک نفس از روزگار خویش نه بپدر دادندى نه بفرزند. و این آن سخن است که مهتر عالم، سیّد ولد آدم (ص) گفت: «لى مع اللَّه وقت لا یسع فیه ملک مقرّب و لا نبىّ مرسل».
یکى از فقهاى امّت در صدر اوّل تصنیفی همى ساخت در بیان شرع و مسائل فقه. در آن اندیشه بود که ناگاه بانگ مرغى شنید، از سر کار بیفتاد گفت: عقرى حلقى، آن مرغ مرده همان ساعت از هوا فرو افتاد. خداوندان دل را وقت بود که خیال حالت ایشان را زحمت آرد، و وقت باشد که اگر همه جهان درهم افتد ایشان را در وقت خویش از آن هیچ خبر نباشد. شیخ بو سعید بو الخیر قدّس روحه در نشابور زنجیر درهاى خانه را نمد بر دوختى تا در وقت جنبانیدن، وقت ایشان را زحمت نیارد و فی معناه انشدوا:
از باد صبا خسته شود رخسارش
چون آینه کز نفس رسد زنگارش‏
زان ترسم اگر برهنه دارد یارش
تیزى نظر خلق کند از کارش‏
شیخ الاسلام انصارى گفت رحمه اللَّه: وقت آنست که جز از حقّ در آن نگنجد و مردان در آن سه‏اند: وقت یکى سبک است چون برق، و وقت یکى پاینده، و وقت یکى غالب. آنچه چون برق است غاسل است شوینده، و آنچه پاینده است شاغل است مشغول دارنده، و آنچه غالب است قاتل است کشنده. آنچه چون برق است از فکرت زاید، و آنچه پاینده است از لذّت ذکر آید و آنچه غالب است از سماع و نظر خیزد، آنچه برق است دنیا فراموش کند تا ذکر آخرت روشن شود، و آنچه پاینده است از آخرت مشغول دارد تا حقّ معاین گردد، و آنچه غالب است رسوم انسانیّت محو کند تا جز از حقّ نماند.
یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى‏ رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ. پیر بو على سیاه وقتى در بازار میرفت، سایلى میگفت: بحقّ روز بزرگ مرا چیزى دهید. پیر از هوش برفت! چون بهوش باز آمد، او را گفتند: اى شیخ ترا این ساعت چه روى نمود؟ گفت هیبت و عظمت آن روز بزرگ. آن گه گفت: واحزناه على قلّة الحزن، واحسرتاه على قلّة التّحسّر، وا اندوها از بى اندوهى، وا حسرتا از بى‏حسرتى! عالمى مشغول باطلال و رسوم، و خالى بگذاشته حضرت آن حىّ قیّوم خود هیچکس در اندیشه این آیت نیست که: إِنَّکَ کادِحٌ إِلى‏ رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ. یکى عروس طبیعت پیش نشانده و بزر و زیور و رنگ و بوى مشغول شده، و آن گه میخواهد که سلاطین شریعت و شاهان حقیقت او را بسرادقات سرّ و خیام برّ خود راه دهند. هیهات یکى قرطه جفا پوشیده و تیغ هوى کشیده و میخواهد که با جوانمردان طریقت بصفّه صفا و قبّه بقا فرو آید کلّا و لمّا:
باطن تو کى کند با مرکب شاهان سفر
تا نگردد راى تو بر مرکب همّت سوار
چون زنان تا کى نشینى بر امید رنگ و بوى
همّت اندر راه بند و گام‏زن مردانه‏وار
اگر میخواهى که فردا کحل لطف لطیفه «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ» در دیده تو کشند، امروز گردسنب براق شرع در دیده عقل کش، و پاى از قید و دام محمد رسول اللَّه بیرون مکش، احوال خود را مراقب باش، و بر اداء فرائض و نوافل مواظب باش و قدم خود را بگزارد حقوق حقّ مطالب باش، و با نفس خویش بذرّات و حبّات بحکم احتیاط راه دین محاسب باش، تا فردا حقایق فَسَوْفَ یُحاسَبُ حِساباً یَسِیراً وَ یَنْقَلِبُ إِلى‏ أَهْلِهِ مَسْرُوراً بر تو کشف کنند و لطایف غیبى از پرده لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ از بهر تو آشکارا کنند و ترا باین محلّ رفیع رسانند که: لَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ لا مقطوع و لا منقوص. و گفته‏اند: لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ اشارتست بمقامات مصطفى (ص). ربّ العزّة جلّ جلاله پیش از آنکه جان مطهّر منوّر وى در صدف خاک نهاد، او را بر سه مقام بداشت: بر مقام قرب تا انس یافت، و بر مقام لطف تا انبساط یافت، و بر مقام هیبت تا ادب یافت، بلطف خود کارش بپرداخت، بقربش بنواخت، به هیبتش در بوته خشیت بگداخت. پس چون درین عالم آمد، هر که در وى نظر کرد از مقام هیبت او خوف یافت، و از مقام انس او رجا یافت، و از مقام قرب او مهر یافت، بعضى مفسّران گفتند: لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ اشارتست بدرجات و منازل رفعت و قربت او (ص). در شب معراج که حقّ جلّ جلاله سرّ وى را جذب کرد و سرّ وى مر روح وى را جذب کرد، و روح وى قلب وى را جذب کرد، و قلب وى نفس وى را جذب کرد. کون جویان نفس گشت، نفس جویان قلب گشت، قلب جویان روح گشت، روح جویان سرّ گشت، سرّ جویان مشاهده حقّ گشت کون بفریاد آمد که نفس کو؟ مرا بى‏نفس قرار نه، نفس بفریاد آمد که قلب کو؟ مرا بى قلب قرار نه، قلب بفریاد که روح کو؟ مرا بى روح قرار نه، روح بفریاد آمد که: سرّ کو؟
مرا بى سرّ قرار نه، سرّ بفریاد آمد که: مشاهده حقّ کو؟ مرا بى‏مشاهده حقّ قرار نه دنا بنفسه فتدلّى بقلبه فکان قاب قوسین بروحه او ادنى بسرّه. هذا معنى قوله: لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ‏
رشیدالدین میبدی : ۹۳- سورة الضحى- مکیة
النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
وَ الضُّحى‏ (۱) بروز روشن و چاشتگاه.
وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى‏ (۲) و بشب که آرام گیرد.
ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ خداوند تو ترا بدرود نکرد و فرو نگذاشت وَ ما قَلى‏ (۳) و زشت نگرفت.
وَ لَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولى‏ (۴) و سراى آن جهانى ترا به ازین جهانى.
وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى‏ (۵) و مى‏بخشد ترا خداوند تو تا خشنود شوى.
أَ لَمْ یَجِدْکَ یَتِیماً نه ترا بى‏پدر یافت فَآوى‏ (۶) و ترا پناه ساخت.
وَ وَجَدَکَ ضَالًّا و نه ترا نهانى یافت فَهَدى‏ (۷) راه نمود.
وَ وَجَدَکَ عائِلًا و ترا درویش یافت فَأَغْنى‏ (۸) و بى‏نیاز.
فَأَمَّا الْیَتِیمَ فَلا تَقْهَرْ (۹) یتیم را فرو مشکن و.
وَ أَمَّا السَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ (۱۰) و خواهنده را و پرسنده را بانگ بر مزن.
وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ (۱۱) به قرآن سخن گوى و رسان و خوان مهتر نیکویى که اللَّه با تو کرد.
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
گر جدا سازی بتیغ جور بند از بند من
از تو قطعا نگسلد سر رشته پیوند من
تلخ کامم، زان لب شیرین کرم کن خنده ای
چیست چندین زهر چشم؟ ای شوخ شکر خند من
غمزه خونخواره ات را گر سر عاشق کشیست
عاشق دیگر نخواهی یافتن مانند من
امشب از بخت سیه در کنج تاریک غمم
یک زمان طالع شو، ای ماه سعادتمند من
ناصحا، چون عشقبازان از نصیحت فارغند
پند بشنو، عمر خود ضایع مکن در پند من
کرده ای عهد وفا، من خورده ام سوگند مهر
بشکند عهد تو، اما نشکند سوگند من
چون هلالی با مه رویت دلم خرسند بود
آه ازین غمها! که آمد بر دل خرسند من
سعدالدین وراوینی : باب اول
مفاوضهٔ ملک زاده با دستور
روز دیگر که شاه سیارات عَلَم بر بام این طارم چهارم زد و مهرهٔ ثوابت ازین نطعِ ازرق باز چیدند شاه در سراچهٔ خلوت بنشست؛ مثال داد تا چند معتبر از کفات و دهات ملک که هر یک فرزانهٔ زمانهٔ خویش بودند، با ملک‌زاده و وزیر بحضرت آمدند و انجمنی، چنانک وزیر خواست، بساختند. ملک مرزبان را گفت: ای برادر، هرچ تو گوئی، خلاصهٔ نیک‌اندیشی و نقاوهٔ حفاوت و مهربانی باشد و الّا از فرط مماحضت و مخالصت آن را صورتی نتوان کرد. اکنون از هرچ داعیهٔ مصلحت املا می‌کند، اَوعیهٔ ضمیر بباید پرداخت؛ گفتنی گفته و درّ حکمت سفته او لیتر. ملک زاده آغاز سخن کرد و بلفظی چرب‌تر از زبان فصیحان و عبارتی شیرین‌تر از خلق کریمان، حق دعای شاه و ثنای حضرت بارگاه برعایت رسانید.
بِکَلَامٍ لَوَ اَنَّ لِلدَّهرِ سَمعاً
مَالَ مِن حُسنِهِ اِلی الإِصفَاءِ
و گفت: اکنون که تمکین سخن گفتن فرمودی، حسن استماع مبذول فرمای که لوایمِ نصح ملایم طبع انسانی نیست، لَقَد اَبلَغتُکُم رِسَالَهَ رَبِّی وَ نَصَحتُ لَکُم و لکِن لا تُحِبّونَ النّاصِحِینَ؛ شکوفهٔ گفتار اگرچه برگ لطیف برآرد، چون بصبای صدق اصفا پرورده نگردد، ثمرهٔ کردار ازو چشم نتوان داشت.
اِذا لَم یُعِن قَولَ النَّصِیحِ قَبُولُ
فَاِنَّ تَعَارِیضَ الکَلَامِ فُضُولُ
بدان، ای پادشاه، که پاکیزه‌ترین گوهری که از عالم وحدت با مرکبات عناصر پیوند گرفت، خردست و بزرگتر نتیجهٔ از نتایج خرد خلق نیکوست و اشرف موجودات را بدین خطاب شرف اختصاص می‌بخشد و از بزرگی آن حکایت میکند، وَ إِنَّکَ لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیمٍ ، خلق نیکوست که از فضیلت آن بفوز سعادت ابدی وسیلت توان ساخت و نیازمندترین خلایق بخلیقت پسندیده و گوهر پاکیزه پادشاهانند که پادشاه چون نیکوخوی بود، جز طریق عدل و راستی که از مقتضیات اوست، نسپرد و الّا سنّتِ محبوب و شرعت مرغوب ننهد و چون انتهاج سیرت او برین منهاج باشد، زیردستان و رعایا در اطراف و زوایای ملک جملگی در کنف اَمن و سلامت آسوده مانند و کافّهٔ خلایق باخلاق او متخلّق شوند تا طَوعا اَوکَرهاً خَوفاً اَو طَمَعا با یکدیگر رسمِ انصاف و شیوهٔ حقّ نگاهدارند و اختلاف و تنافی که طبایع آدمی زاد را انطباع بر آن داده‌اند، باتّفاق و تصافی متبدّل گردد و بدانک از عادات پادشاه آنچ نکوهیده‌ترست ، یکی سفلگیست که سفله بحق گزاریِ هیچ نیکوکاری نرسد و خود را در میان خلق بسروری نرساند.
اَتَرجُو اَن تَسُودَ وَ لَستَ تُغِنی
وَ کَیفَ یَسُودُ ذُو الدَّعَهِ البَخِیلُ
دوم اسراف در بذل مال که او بحقیقت بندگان خدای را نگهبان اموالست و تصرف در مال خود باندازه شاید کرد فخاصّهً در مال دیگران و جمال این سخن را نصِّ کلام ار منصّهٔ صدق جلوه‌گری میکند، آنجا که میفرماید : وَ لَا تُسرِفُوا اِنَّ اللهَ لا یُحِبُّ المُسرِفِینَ و حدیث لا خَیرَ فِی السَّرفِ خود در شهرت بقمامیست که بتذکار و تکرار آن حاجت نیاید و پادشاه نشاید که بی‌تأمّل و تثبّت فرمان دهد که امضاءِ فرمان او بنازلهٔ قضا ماند که چون از آسمان بزمین آمد، مَرَدِّ آن بهیچ وجه نتوان اندیشید و اشارت پادشاه بی‌مقدمات تدبیر چون تیر تقدیر بود که از قبضهٔ مشیت بیرون رود، بهیچ سپرِ عصمت دفع آن ممکن نگردد و عاقبه الامر در عهدهٔ غرامت عقل بماند و بزبان ندامت میگوید، وَ لَو کُنتُ أَعلَمُ الغَیبَ لَاستَکثَرتُ مِنَ الخَیرِ وَ ما مَسَّنیَ السُّوُء و نباید که از نصیحت ابا کند و از ناصحان نفور شود تا چون بیماری نباشد که بوقت عدول مزاج از نقطهٔ اعتدال شربت تلخ از دست طبیب حاذق باز نخورد تا مذاقِ حالِ او بآخر از دریافت شربت صحت باز ماندو باید که فضای عرصهٔ همّت چنان دارد که قضایِ جمله حوایج ملک، هنگام اضطرار و اختیار درو گنجد تا اگر سببی فرا رسد و حاجتی پیش آید که از بهرصلاح کلّی مالی وافر انفاق باید کرد، دست منع پیش خاطر خویش نیارد و من چون صحیفهٔ احوال تو مطالعه کردم، قاعدهٔ ملک تو مختلّ یافتم و قضّیهٔ عدل مهمل دیدم. گماشتگان تو در اضاعت مال رعیّت دست باشاعت جور گشاده‌اند و پای از حدّ مقدار خویش بیرون نهاده. بازار خردمندان کاردان کساد یافته و کار زیردستان بعیث و فساد زیردستان زیر و زبر گشته، با خود گفتم:
زشت زشتست در ولایت شاه
گرگ بر تخت و یوسف اندر چاه
بد شود تن، چو دل تباه شود
ظلم لشکر ز جور شاه شود
و این شیوه از نسقی که نیاگان تو نهاده‌اند دوردست و از اصل پاک و محتد شریف و منبتِ کریم تو بهیچوجه سزاوار نیست.
وَ اِنَّ الظُّلمَ مِن کُلٍّ قَبِیحٌ
وَ أَقبَحُ ما یَکُونُ مِنَ النَّبِیِه
تا امروز خاموش می‌بودم که گفته‌اند: با ملوک سخن ناپرسیده مگو و کار ایشان نافرموده مکن. امروز که اشارت شاه بر آن جمله یافتم، آنچ دانم، بگویم وَ هَذَا غَیضٌ مِن فَیضٍ و از عهدهٔ حقّ خویش اَعنی برادری که ورای همه حقوقست، بعضی تفصّی نمودم، چه گفته‌اند: آنچ بشمشیر نتوان برید، عقدهٔ خویشیست و آنچ از زمانهٔ بدل آن بهیچ علق نفیس نتوان یافت، علقهٔ برادریست، چنانک آن زن هنبوی نام گفت. شاه گفت: چون بود آن داستان؟
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۲ - می، سلطان بیدادگر
مکن اعتماد ای پسر بر شراب
ز سلطان بیدادگر اجتناب
می ار بشنوی این نصیحت زمن
عجب پهلوانیست لشکر شکن
نماید گه تاختن اندکی
پراکنده از هر طرف یک یکی
تو پس گیره‌ی او کنی بی‌درنگ
برو تازی و او نه‌استد به جنگ
هزیمت کند تا تو خیره شوی
تو خود بر عقب خیره روی
کمین کرده باشد سواری هزار
همه امتحان کرده‌ی کارزار
چوپیش کمین گه رسی ناگهان
همه راست گیرند بر تو عنان
چو نخجیرت اندر میان آورند
ازین سو کشندت وزان سو برند
بترس از کمین کردگان زینهار
حذر کردن از خصم واجب شمار
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۱
ای نفس، به بندگی سری پیدا کن
ورد شب و ذکر سحری پیدا کن
هرچند که گریه بیشتر زور آرد
ای دیده مترس و جگری پیدا کن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۵ - خواجوی کرمانی علیه الرحمه
از مشاهیر ارباب عرفان و ایقان و ازمداحان سلطان ابوسعید خان. آخر ترک و تجرید گزید وبه خدمت جمعی از مشایخ رسید. سر ارادت بر آستان جناب عارف ربانی شیخ رکن الدین علاءالدوله سمنانی نهاد و به مدارج حقیقت و طریقت او را مدارج دست داد. شاعری فصیح است و دیوان دارد، دیده شده است. مثنوی روضة الانوار و مثنوی همای و همایون از اوست. وفاتش در سنهٔ ۷۴۲ مضجعش در تنگ اللّه اکبر شیراز.
مِنْقصایده فی النّصیحه
همه را گل به دست و ما را خار
همه را بهره گنج و ما را مار
یار در پیش و ما قرین فراق
باده در جام و ما انیس خمار
بار ما شیشه و گریوه بلند
خر ما لنگ و راه ناهموار
تاکی از گردش شهور و سنین
تا کی از جنبش خزان و بهار
ترک این کعبتین شش سو کن
خیز و آزاد شو ز پنج و چهار
تا تو چون نقطه در میان باشی
نتوانی برون شد از پرگار
کامِ دل در کنار خود ننهی
تا نگیری از این میانه کنار
مالکان ممالک ملکوت
خازنانِ خزاینِ اطوار
به یسار تو می‌خورند یمین
به یمین تو می‌دهند یسار
ظاهر است این سخن که ملک وجود
به وجود تو دارد استظهار
نوش کن در مجالس ارواح
گوش کن در سرادق انوار
قدحی بی وسیلتِ ساقی
سخنی به قرینهٔ گفتار
چون کنی عزم خوابگاه عدم
آنگه از خواب خوش شوی بیدار
می پرستی که مستی‌اش ازلی است
تا ابد کس نبیندش هشیار
غوطه خور در محیط استغنا
خیمه زن در جهانِ استغفار
تا نهنگی شوی محیط آشام
تا پلنگی شوی جهان ادبار
دل به دنیا مده که نتوان داشت
چشم بیمار پرسی از بیمار
بی پر و بال در حدیقهٔ عشق
جعفر وقتی ار شوی طیار
برو ای یار اگر خرد داری
یار آن شو که آن ندارد یار
یار دیدار می‌نماید لیک
دیده‌ای نیست در خور دیدار
آن زمان دیر کعبهٔ تو شود
که نبینی بجز خدا دیار
کی به نقش و نگار غره شوی
گر تصور کنی ز نقش و نگار
٭٭٭
تویی نمونهٔ نقش نگارخانهٔ کُنْ
مکن صحیفهٔ دل را سواد نقش و نگار
تویی یگانهٔ شش منظر و سه روح و دو کون
مشو فسانهٔ این هفت گوی و نُه مضمار
ز هفت منظر زنگار خورد آینه گون
مهل که آینهٔ دل بگیردت زنگار
مباش غره بدین پنج روزه نقد حیات
که عمر برسرپایست و چرخ بر سر کار
زبان سوسنِ آزاد از آن دراز آمد
که همچو بلبل بیدل نمی‌کند گفتار
چو در مُشَشَدَرِ این کعبتین شش سویی
بریز مهره و آزاد شو ز پنج و چهار
مجاوران زوایای عالم ملکوت
ندا دهند ترا بالعشیّ و الابکار
که تا برون نروی زین مضیق جسمانی
چگونه بار دهندت به صدرِ صفّهٔ یار
گرت به مهره فریبد زمانه چون افعی
بدین فسون مشو ایمن ز مهره بازی مار
ترا چو سرو به آزادگی برآید نام
چو نرگس ارننهی دیده بر زر و دینار
مکن به چشم حقارت نظر به مردم ازانک
ز خوار کردن مردم شوند مردم، خوار
غزلیات
خیمه از دایرهٔ کون و مکان بیرون زن
زانکه بالای ازین هر دو مکان دگر است
٭٭٭
طلب از یار بجز یار نمی‌باید کرد
حاجت از دوست بجز دوست نمی‌باید داشت
٭٭٭
کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد
کان را که غم عشق کسی نیست کسی نیست
٭٭٭
تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند
٭٭٭
اگرچه خامه سرش تا به سینه بشکافند
نه عاشق است که یک حرف بر زبان آرد
٭٭٭
شاید ار ملک جهان در طلبش در بازم
که دمی صحبت تو ملک جهان می‌ارزد
٭٭٭
در بزم دردنوشان زهد وورع نگنجد
در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد
٭٭٭
جز غم ز جهان هیچ نداریم ولیکن
گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم
٭٭٭
پرسم ز تو پرسیدن اگر عیب نباشد
عاشق چو نمی‌خواهی معشوق چرایی
رباعی
روزی که روم ازین جهان با دل تنگ
گردون زندم شیشهٔ هستی برسنگ
برتربت من کسی نگرید جز جام
درماتم من کسی ننالد جز چنگ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۱ - رضی الدین نیشابوری قُدِّسَ سِرُّه
در بدو حال، مداح سلطان ارسلان بن طغرل سلجوقی بود. آخرالامر به سبب صفای طینت بلکه محض توفیق حضرت احدیت دست ارادت به شیخ معین الدین حموی عم شیخ سعدالدین حموی داده و پا در مرحلهٔ سلوک و مجاهده نهاده. در اندک زمانی عارج معارج عرفان وناهج مناهج ایقان گردید. غرض، جناب وی از شعرای فصیح اللسان و از فصحای عذب البیان بوده و از فنون شاعری اغلب فکر قصیده می‌فرموده. در موعظه و نصیحت اشعار خوشگوار دارند. در اواخر دولت سلاجقه به عالم بقا توجه کردند. از ایشان است:
مِنْاشعاره قُدِّسَ سِرُّه
دلی که سغبهٔ این زال عشوه گر باشد
به جان ز بوالعجبیهاش صد خطر باشد
٭٭٭
درین زمانه نیابند محرمی چون شب
که همچو صبح به آخر نه پرده در باشد
٭٭٭
به نور باصره غره مشو که مرد صفا
به روشنایی دل ره به عالم ان برد
٭٭٭
مرا خلاصهٔ عمر آن دم است کاندر وی
به یاد روی تو عالم شود فراموشم
٭٭٭
من ندانم که سرشکم ز چه یاقوتی شد
لیک دانم لب چون لعل بدخشان دیدم
هرکه را خلق ازو دامن صحبت برچید
به تو نزدیکتر از گوی گریبان دیدم
رباعی
در راه غم تو چند پویم آخر
رخساره به اشک چند شویم آخر
گر پرسندم کز پی چندین تک و پوی
از یار چه یافتی چه گویم آخر
٭٭٭
در جستن راز فلک دایره وار
بسیار بگشتیم به سر چون پرگار
در کار شکست این تنِ چون سوزن
دردا که نیافتیم سر رشتهٔ کار
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۱ - ظهیر فاریابی
و هُوَ ظهیر الدین طاهربن محمد. کنیتش ابوالفضل و ازفضالی عهد خود بوده. اصلش از فاریاب مِن توابع بلخ و مدتها مداحی سلاطین سلجوقیه و ایلدگزیه را کرده. مضامین بدیع و ابیات رفیع در روزگار از او یادگار است. وی را در شاعری پایه‌ای بلند و رتبه‌‌ای دل پسند بوده. عاقبت الامر ترک و تجرید گزیده در تبریز پای در دامن انزوا کشیده. دیوانش مکرر مطالعه شد. الحق قصاید خوب و مضامین مرغوب دارد. غرض، فاضلی است عالی مقدار وحکیمی هوشیار. این چند بیت در نصیحت و موعظه فرموده است:
فِی الموعظة و النّصیحة
گیتی که اولش عدم و آخرش فناست
در حق وی گمان ثبات و بقا خطاست
مگشای لب به خنده که تو خفته‌ای از آنک
در خواب خنده موجب دلتنگی وبکاست
مشکل تر آن که گر به مثل دور روزگار
روزی دو مهلتی دهدت گویی این بقاست
چون طینتت ز حسرت و محنت سرشته‌اند
گر بر تو وحش و طیر بگریند هم رواست
نی نی کزین میانه تو مخصوص نیستی
بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست
این آسمان که جوهر علویست نام آن
بنگر چگونه قامتش از بار غم دوتاست
خورشید را که مردمک چشمِ عالم است
تر دامنی ابر سیه مانع ضیاست
گردون خلاف عنصر و ظلمت نقیض نور
آتش عدوی خاک و زمین دشمن هواست
از سنگ گریه بین و مگو آن ترشح است
از کوه ناله بین و مپندار کان صداست
دریا فتاده در تب لرز است روز و شب
طعم دهان و گونهٔ رویش برین گواست
پیلِ تمام خلقت محکم نهاد را
از نیش پشه غصّهٔ بی حد و منتهاست
شیر ژیان که لاف ز سر پنجه می‌زند
از دست مور در کف صد محنت و بلاست
کبک دری که قهقههٔ شوق می‌زند
آسیب قهر پنجهٔ شاهینش از قفاست
وین آدمی که زبدهٔ ارکانش می‌نهند
پیوسته در کشاکش این چار اژدهاست
عقل است بر سر آمده از کاینات داد
هم پایمال شهوت و هم دستخوش هواست
و له ایضاً
بکوش تا به سلامت به مأمنی برسی
که راه، سخت مخوف است و منزلت بس دور
ترا مسافت دور و دراز در پیش است
ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور
تو درمیان گروهی غریب مهمانی
چنان مکن که به یک بارگی کنند نفور
کناغ چند ضعیفی به خون دل بتند
به مجمع آری کاین اطلس است و آن سیفور
ز کرم مرده کفن درکشی و درپوشی
میان اهل مروت که داردت معذور
به دشت جانوری خار می‌خورد غافل
تو تیز کرده‌ای از بهر صلب آن ساطور
بدان طمع که دهان خوش کنی ز غایت حرص
نشسته‌ای مترصد که قی کند زنبور
به باده دست میالای کان همه خونیست
که قطره قطره چکیده است از دل انگور
به وقت صبح شود همچو روز معلومت
که با که باخته‌‌ای عشق در شب دیجور
دل مرا چو گریبان گرفت جذبهٔ حق
فشاند دامن همت ز خاکدان غرور
بشد ز خاطرم اندیشهٔ می و معشوق
برفت از سرم آواز بربط و طنبور
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۱ - صبای کاشانی
و هُوَ ملک الشعرا و سلطان البلغا، افصح المتأخرین و المعاصرین فتحعلی خان. آن جناب از اعیان و اشراف شهر مذکور بود و مدتی در شیراز راحت نمود. در بدو جلوس میمنت مأنوس پادشاه فریدون جاه المستظهر به الطاف الاله حضرت شاهنشاه صاحبقران و خدیو ممالک ایران فتحعلی شاه متخلص به خاقان به وسیلهٔ قصاید غرّا و مدایح زیبا ازندمای محفل سلطانی و از امرای حضرت خاقانی گردید و روزگاری نیز به حکومت قم و کاشان گذرانید. بعد از آن استعفا جسته و به ملتزمین رکاب نصرت مآب پیوسته. در سفر و حضرت به مراحم بی پایان سلطانی مفتخر آمد. کتاب مستطاب شهنشاه نامه را به نام نامی و اسم سامی حضرت شهریاری به اتمام رسانیده و مورد عواطف بی کران خسروی گردید. دیگرباره ادهم خامه‌اش به وادی سخن پویان و طوطی ناطقه‌اش مثنوی گویان شده، خداوند نامه را از آغاز به انجام رسانید. گوش و گردن عروس روزگار را پُر دُرّ شاهوار ساخت و آخر در سنهٔ لوای عزیمت به سفر آخرت برافراخت. قرب هفتصد سال است که چنین سخن گستری در گیتی نیامده و سالهاست کسی دم از همسری وی نزده. جمعی از ارباب انصاف مثنوی وی را بر مثنوی حکیم فردوسی ترجیح نهند. غرض، ملک الشّعرای بالاستحقاق این عده بوده. فقیر را به قوت طبع و پختگی اشعار آن جناب کمال اعتقاد است. مثنویات و دیوان ایشان زیارت شده است. چون مثنویات آن جناب دور از سیاق این کتاب و گنجایش دریا در قطره‌ای ناصواب است از ایراد آنها معذور، چند بیتی بر سبیل تیمّن و تبرّک از قصیده‌ای که در افتتاح دیوان فصاحت بنیان مرقوم ودر توحید گفته است بابرخی از اشعار مثنوی موسوم به گلشن صبا که در نصیحت سفته است، قلمی گردید:
مِنْقصایده فی التّوحید
تعالی اللّه خداوند جهاندار جهان آرا
کزو شد آشکارا گل ز خار و گوهر از خارا
مُرصّع کرد بر چرخ زَبَرجد گوهر انجُم
معلق کرد بر خاک مطبق گنبد مینا
پریشان کرد در بستان مطرا طرّهٔ سنبل
فروزان کرد در گلشن منور چهرهٔ رعنا
ز فضلش شاهد شام آمده با طرّهٔ تیره
ز فیضش بانوی بام آمده با غرّهٔ غرّا
ز حکمش چشمهٔ موسی روان از خارهٔ محکم
ز امرش ناقهٔ صالح عیان از صخرهٔ صما
ز سوزان نار بهر پور آزر پرورد گلشن
ز بی بر نخل بهر دخت عمران آورد خرما
ز بحر قدرتش گردون گردان یک صدف باشد
در آن از اختر و انجم هزاران لؤلؤ لالا
همه کافر ولی آتش فروز خرمن مؤمن
همه نادان ولی سرمایه سوز آتش دانا
کند چون در زلیخا جلوه یوسف را کند حیران
شود چون ظاهر ازیوسف زلیخاراکند رسوا
فکنده پرتوی از خویشتن برنوگل سوری
نهاده جلوه‌ای از خویش در سروسهی بالا
عنا دل را از آن آمد فغان و ناله و زاری
قماری را ازین باشد خروش و شیون و غوغا
غرض،معشوق‌وعاشق‌اوست‌عشقی‌خودبه‌خود‌نازد
لباسی در میان شخص سلام و هیأت سلما
چنین گویند هشیاران که مدهوشند در یزدان
که الحق زین سخن بادا بر ایشان مرحبا و اهلا
که ذات او بود دریا و موجودات امواجش
ولی گرنیک بینی نیست موجودی بجزدریا
مِنْمثنوی گلشن صبا فی التّوحید
به نام خداوند هوش آفرین
دو گوش نصیحت نیوش آفرین
که بی چشم و گوش است و زو چشم و گوش
یکی راست بین و یکی حق نیوش
فرازندهٔ کاخ گردان سپهر
فروزندهٔ چهر تابنده مهر
نگارندهٔ پیکر از خاک و آب
برآرندهٔ گوهر از آفتاب
و له فِی النصیحة و الموعظة و الحکمة
مشو غافل از روزگار دو رنگ
که کس را نماند به گیتی درنگ
به بازیچه بس اختر تابناک
برآر و به گردون در آرد به خاک
تو چون طفلی و آسمانت چو مهد
قضا جنبش مهد را بسته عهد
جلاجل مه و آفتابت کند
وز آن جنبش آخر به خوابت کند
اگر داری از سنگ و آهن روان
بفرسایی از گردش آسمان
اگر سنگی آن آهن سنگخاست
وگر آهنی سنگ آهن رباست
کسانی که جان را قوی خواستند
به طاعت تن ناتوان کاستند
به هر انجمن گفت پرداخته گوی
سخن‌های شایستهٔ پخته گوی
چو زن پیکر خود میارا به رنگ
که بر مرد رنگ زنان است ننگ
ز افتادگی مرد آزاده باش
چو آزادگی خواهی افتاده باش
چو بالید بر خویش طاووس نر
شد او را مگس ران سرانجام پر
حقار از حقارت به جایی رسید
که از پرِّ خود فرّ دیهیم دید
گرانی و سختی مکن ای پسر
که از سنگ و آهن نه‌ای سخت‌تر
کند سوده و نرم بازو و چنگ
هم از آهن آهن هم از سنگ سنگ
چو باد وزان و چو آب روان
به جوهر سبک باش و نرم ای جوان
نه مر باد در چنبری بایدی
نه مر آب را هاونی سایدی
خور و خواب و شاهد به اندازه جوی
بجز راه پیوند یاران مپوی
در بیان نصیحت لقمان حکیم مر فرزند خود را و سؤال فرزندو جواب پدر و تأویل سخنان
شنیدم که لقمان پسر را ز مهر
به اندرز فرمود کای خوب چهر
مخور لقمه جز خسروانی خورش
که تن یابدت زان خورش پرورش
مجو کام جز از بت نوشخنند
میارام جز در دواج پرند
به هر خطّه‌ای خانه بنیاد کن
وزان خاطرِ دوستان شاد کن
بگفت ای پدر پند ممکن سرای
بگفت ای پسر سوی معنی گرای
چنان لقمه بر خویشتن گیرتنگ
که گردد به کامت چو شکر شرنگ
ز وصل پری باش چندان بری
که در دیده دیوت نماید پری
به راحت مخسب آن قدر تا توان
که خارت شود زیر تن پرنیان
بدان گونه کن جای در هر دلی
که هر جا روی باشدت منزلی
گرفتم به گردون برآید سرت
درآید سر چرخ در چنبرت
شود آشکار آهن از صلب کوه
هم از آن شود کوه آهن ستوه
ز سنگ حدید آتش آمد پدید
هم از آن گدازند سنگ و حدید
میفروز در خرمن کس شرار
که هم در تو گیرد به پایان کار
ز نیکو نکویی ز بد بد رسد
به هر کس رسد هرچه از خود رسد
گریزنده‌ای چون نشیند به پای
گزاینده سگ باز گردد به جای
کسی کو درافتد بر افتاده‌ای
ز سگ بدترش دان گر آزاده‌ای
گر آزاده مردی چو آزادگان
حذر کن ز آزار افتادگان
و له ایضاً تمثیل در ستایش عقل و کیاست و نکوهش شغل و ریاست
سلیمی یکی مار رنگین به کف
ولیکن نه تیر قضا را هدف
برون رنگ رنگ و درون پر شرنگ
خط و خال او چون عروسان شنگ
بر آن غافلی کرد ناگه نگاه
خط و خال آن مار بردش ز راه
برافشاند بس بدرهٔ زر و سیم
گرفت آن گزاینده مار از سلیم
سپارنده جان بر سلامت ببرد
ستاننده از زخم آن، جان سپرد
ریاست همان مار رنگین شمار
گزایندهٔ جان ناهوشیار
خداوندی و ده خدایی مجوی
ز امر خدایی جدایی مجوی
زمان را سر آرد سرانجام دهر
به شهروزه گوی و بر شاه شهر
بر ایوان کسری حکیمی نگاشت
کزین کاخ باید گذشت و گذاشت
اگر هوشمندی و فرزانه‌ای
بناکن به ملک بقا خانه‌ای
در دردمندی ز خود شاد کن
به لطفی یکی خانه آباد کن
شنیدم یکی عارف پاک دل
به عالم نپرداخت کاخی ز گل
که چون زیر خاک آخرین منزل است
چه حاجت به کاخی کز آب و گل است
چراغی نیفروخت گیتی به مهر
که آخر نیندود دودش به چهر
نیفشاند تخمی کشاورز دهر
که ندرود بنیادش از داس قهر
زدایندهٔ هسی است آسمان
به پایان تنت را خورد بی گمان
اگر زنگی این توده خاکستر است
وگر آهنی زنگ آهن خور است
حکایت نوح و تجرّد آن حضرت
شنیدم یکی عارف سالخورد
در آن دم که روشن روان می‌سپرد
تن عورش از تابش آفتاب
چو موم اندر آتش چو شکر در آب
یکی گفتش ای پیر دیرینه روز
تن از تابش آفتابت بسوز
نبستی چرا در سرای سپنج
سپنجی سرایی پی دفع رنج
بنالید و گفتا درین روز کم
گر آسایش از سایه نبود چه غم
شنیدم که از گردش روزگار
به گیتی فزون داشت سال از هزار
بزرگان چنین از جهان رسته‌اند
نه چون ما دل اندر جهان بسته‌اند
چو صاحبدلان بر جهان دل منه
به بیهوده گل بر سر گل منه
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۶۳
شیخ گفت در هر دلی کی از حقّ سِرّی نیست و با حقّش رازی نیست از آنست کی در آن دل اخلاص نیست و هر کرا اخلاص نیست بهیچ روی خلاص نیست، آنگه گفت خبرست از رسول صلی اللّه علیه انه قال اذا کان یوم القیمة جیء بالاخلاص و الشرک کحیوان بین یدی الرب تعالی فیقول اللّه للاخلاص النطلق انت و اهلک الی الجنة و یقول للشرک انطلق انت و من معک الی النار ثم تلا رسول اللّه صلی اللّه علیه مَن جاءَ بِالحَسَنةِ فَلَهُ خَیرٌ مِنها وَهُمْ مِن فَزَعٍ یَومَئذٍ. آمِنُون و مَن جاءَ بِالسَّیِّئَةِ فَکُبَّت وُجُوهُهُم فِی النّارِ هَلْ تُجْزَون اِلّا ماکُنْتُمْ تَعْمَلونَ پس گفت: اطلبوا الاخلاص فان فی الاخلاص خلاص فی الدنیا و الاخرة، کذا قال رسول اللّه صلی اللّه علیه یا معاذ اخلص دینک یکفیک القلیل من العمل.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۷۸
شیخ گفت: صحبت را شرطهاست، نیکوترین لباسی که بنده پوشد لباس تواضع است. و عزیز نگرداند بنده را مگر تواضع ومَن تواضَعَ للّه رَفَعَهُ اللّه و تواضع شکستگی بود و سرنهادن درین راه و کارها پدید ناآمدن و هیچ آفت بنده را در راه بتر از تکبر نیست و تکبر سرفرازی باشد و منی کردن چنانک ابلیس گفت انا خیر منه. و گویند ابلیس در بازارها می‌گردد و می‌گوید با مردمان نگر تامنی نکنی و نگویید من و بنگرید تا چه آمد بر من از تکبر و بزرگواری صفت اوست و هرکه با خداوند منازعت کند و در برابر آید قهرش کنند.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۹۵
شیخ گفت ای مسلمانان بدانید کی بی بار شما را بنخواهند گذاشت،اگر بار حقّیقت بردارید بنقد براحت افتید و فردا بیاسایید و گرنه باطلی بر گردن شما نهند کی نه در دنیا بیاسایید و نه در آخرت.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۰۷
شیخ گفت ای مسلمانان تا کی از من و من شرم دارید مکنید چیزی کی در قیامت نتوانید گفت اینجا مگویید کی آن بر شما وبال باشد این منیت دمار از خلق برآرد این منیت درخت لعنتست. اول کسی کی گفت من درخت لعننت آن من بود. هرکه می‌گوید من ثمرۀ آن درخت بدو می‌رسد و هر روز از خدای دورتر می‌شود..
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۵۴
شیخ گفت هر دل کی درو دوستی دنیا بودآن دل پراکنده بود.
حسن بصری عزیز تابعین بوده است روزی یکی وی را پرسید کی: کیف انت و کیف حالک؟ حسن گفت یا اخی سی سالست تا ما در نفس خویش را دربسته‌ایم و منتظر فرمان نشسته.
آنگه شیخ گفت پراکندگی دل از دوستی دنیا بود و تادوستی دنیایی بود هرگز دل جمع نگردد که رسول گفت صلی اللّه علیه و سلم: حب الدنیا رأس کل خطیئة.سر لشکر همۀ خطاها در خانۀ دل نشسته، آنگه چیزی دیگر را راه دهد تا به خانۀ دل درآید؟ شیخ گفت بوالقسم بشر یاسین بسیار گفتی این بیت:
مهمان تو خواهم آمدن جانانا
متواریک وز حاسدان پنهانا
خالی کن خانه وز پسِ مهمان‌آ
باما کس را بخانه در منشانا
آنگه شیخ گفت تمام سخنی است آنکه رسول صلی اللّه علیه گفت طوبی لعبد جعل اللّه همومه هماً واحداً ومن تشعبت به الهموم لایبالی اللّه فی ای واد اهلکه.
آنگه گفت: کل ما شغلک عن اللّه فهو مشؤوم علیک هرچ دنیای تست آفت و پراکندگی تست و در هرچ پراکندگی تست و اَماندگی تست ازین معنی در دنیا و آخرت.
آنگه شیخ گفت پیر بوالقسم بشر یاسین از بزرگان میهنه بود، بسیار گفتی این بیت را:
کی گشت زنده بدوهرکه گشت مرده بدو
ازو حیات نیابی کی از جزو نَبُری
مقام صفوت خواهی و پایت آلوده
خسیس همت ترسم کی اندرو نخوری
محمد بن منور : الدعوات
بخش ۱
خواجه بوطاهر شیخ ما گفت که خواجه بومنصور ورقانی یک روز به زیارت به نزدیک شیخ ما آمد و گفت یا شیخ راهی در پیش من نه. شیخ گفت آن راه نگاه دار کی خداوند تعالی بدان راه فرموده است. گفت آن کدام راهست گفت آنکه گفت وَاتَّبِعْ سَبیلَ مَنْ اَنابَ اِلَّی، نگفت واتبع سبیل من خاب، گفت متابع کسانی باش که با ما گشتند و ما را بودند نگفت متابع آن قوم باش کی راه نابکاری رفتند و نابکاران دنیا و آخرت بودند. گفت یا شیخ این راه بچه زاد رویم؟ گفت پیوسته می‌گوی یا رجاء الراجین و یا امل الآملین لاتخیب رجائی و لاتقطع املی یا ارحم الراحمین توفنی مسلما و الحقّنی بالصالحین.
محمد بن منور : فصل اول - در وصیتهای وی در وقت وفات وی
شمارهٔ ۵
شیخ در آخر عهد در وصیت روی به جمع کرد و گفت: به خدمت درویشان مشغول باید بود و خدمت ایشان را میان باید بست، کودکان را بازی نباید کرد و جوانان را بوالعجبی نباید کرد، پیران را قرایی و مرایی نباید کرد،علم هر دو جهان درین کلمات گفته شد اِنّا لله و اِنّا اِلیه راجعون قحط خدای آمد! قحط خدای آمد! قحط خدای آمد! پیش ازین قحط نان و آب بوده است اکنون قحط خدای آمد! درمانگرید کی این سخن بر ما ختم شد، و دست بروی فرود آورد و ختم کرد.
محمد بن منور : فصل اول - در وصیتهای وی در وقت وفات وی
شمارهٔ ۶
شیخ گفت در مجلس وداع که در کودکی ما پیش محمد عنازی بودیم، قرآن می‌آموختیم، چون تمام آموختیم گفتند بادیب باید شد، استاد را گفتیم ما را بحل کن. اوگفت تو ما را بحل کن و این لفظ از ما یاد دار: لان ترد همتک الی اللّه طرفة عین خیرلک مما طلعت علیه الشمس و ما شما را همین وصیت می‌کنیم، از حقّ غایب مباشید. پس حسن مؤدب را گفت برپای خیز! حسن بر پای خاست، شیخ گفت بدانید کی ما شما را بخود دعوت نکردیم شما را به نیستی شما دعوت کردیم. گفتیم هست او بس است، شما را برای نیستی آفریدست اگر کسی طاعت ثقلین بیارد در مقابل آن نیفتد کی راحتی به کسی رساند و رسول صلی اللّه علیه در وصیت اصحاب را گفته است تخلقوا باخلاق اللّه، ما شما را همین می‌گوییم، راه خدای گیرید و همه را به خدای بینید، از خدای به خلق نگرید کی: من نظر الی الخلق استراح منهم.
شیخ قدس اللّه روحه العزیز درین مجلس وداع روی به خواجه حمویه کرد وگفت یا خواجه ترا حمویه برای آن می‌خوانند تا خلق را در حمایت داری، گوش با خلق خدای دارو گوش با شغل ما دار که روز آدینه ما را اینجا خواهند آورد و روز بازار ما خواهد بود هم ازجماعتی کی بینند و هم ازجماعتی کی نبینند، تو ایمان خود نگاه دار و جهد کن تا به یکبار ما را از سرای بخاک رسانی که عقبۀ عظیم در پیش است. خواجه نجار گفت آن جماعت کی نبینند کدامند؟ شیخ گفت یا احمد بدانکه سه کس را از خلفاء رسول صلی اللّه علیه بر جنیان خلیفه کرده بودند: عمروو بحر و عقب، و عقب را با ما صحبت بود و بر سر خاک ما پس از وفات ما مجاور باشد تا وقت وفات، وی جز روز عرفه وعید اضحی غایب نبود. و جمعی بسیار از جنیان به سخن ما آسایشها داشته‌اند چه به نشابور و چه اینجا و انس ایشان با این انفاس بوده است و در سماع درویشان بخدمت ایستاده بودند و تادرویشان و شما بر سر تربت ما سماع می‌کنید ایشان به خدمت می‌آیند، حقّ ایشان نگه دارید به پاکی و در سراهای خود هر شب سپند سوزید کی جنیان کافران از بوی سپند بگریزند، و بفرمایید تا نماز دیگر رُفت و روی کنند و همۀ آلایشها به پاکی بدل کنند، و دروقت وفات ما اگر آوازی شنوید و کسی را نبینید بدانید کی ایشانند. و بدانید کی ما رفتیم و چهار چیز بر شما میراث گذاشتیم: رُفت و روی، شست و شوی، جست و جوی، گفت و گوی. تا شما برین چهار چیز باشید آبِ جوی شما روان باشد و زراعت دین شما سبز و تازه بود و شما تماشا گاه خلقان باشید، و جهد کنید تا ازین چهار اصل چیزی از شما فوت نشود که آخرِ عهدست، نماند و آنچ مانده بود نیز رفت، این کار بر ما ختم شد و ما را هزار ماه تمام شد، ورای هزار شمار نیست اِنّا لِلّه وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُون.
هم درین مجلس شیخ گفت کاغذ و دوات بیارید، بیاوردند. به بوالحسن اعرج ابیوردی اشارت کرد و او کاتب شیخ بود،گفت بنویس! او بنوشت:
الرحمن الرحیم
ابوطاهر سعید بن فضل اللّه طهره اللّه و اسعده بفضله و منته و عونه و نصرته و لاقوة الاباللّه- ابوالوفا المظفربن فضل اللّه ظفره اللّه و ایده ولاقوة الا باللّه- ابوالعلاناصربن فضل اللّه نصره اللّه و ظفره و ایده و خیره و نصره و لاقوة الا باللّه- - ابوالبقا المفضل بن فضل اللّه ابقاه اللّه و فضله علی کثیر من خلقه تفضیلا و لاقوة الاباللّه- اولاد ابی طاهر ابوالفتح طاهر بن سعید فتح اللّه له و به و منه و بجمعیته ولاقوة الا باللّه- ابوسعد اسعد بن سعید اسعده اللّه و ایده و اکرمه و سدده ولاقوة الا باللّه- ابوالعز الموفق بن سعید وفقه اللّه و نصره و ایده اللّه و خیره واد به وسد ده ولاقوة الا باللّه- ابوالفرج الفضل بن احمد العامری فرج اللّه عنه و به و منه و لاقوة الا باللّه- ابوالفتوح مسعود بن الفضل اسعده اللّه و فضله و فتح له و بجله و لاقوة الاباللّه.
پس گفت این ده تن‌اند کی پس ازما تا ازیشان یکی می‌ماند اثرها می‌باشد و طلبها می‌بوَد، چون جمله روی بخاک بپوشند این معنی از خلق پوشیده گردد، آنگاه گفت: فانما نحن به وله.
چون شیخ این کلمات درین مجلس بگفت ساعتی سر در پیش افکند، پس سر برآورد، اشک از دیده روان گشته و همۀ جمع می‌گریستند، شیخ گفت داعیۀ ما از حقّ سؤال کرد که این معنی چند مانده است؟ جواب آمد که بوی این معنی صد دیگر در میان خلق بماند، بعد از آن نه بوی ماند و نه اثر، اگر جایی معنیی بود روی در خاک آرد و طلبها منقطع گردد و این معنی را ما معاینه بدیدیم کی چون این اشارت کی شیخ فرموده بود بدین صد سال تمام شد، آغاز فترت و تشویش هم در این ماه پدید آمد تا رسید به جایی که مدتها آن بود کی کس به زیارة مشهد در میهنه نتوانست شد و فرسنگی در پس کوه بموضعی کی آنرا سر کله گویند زیارت می‌کردند چنانک این معنی روزی در مجلس بر لفظ مبارک او رفته بود کی روزگاری پدید آید کی کس به زیارت ما بمیهنه در نتواند آمد. بسر کله پوشیده ما را زیارت می‌کنند و می‌روند ودر مدت این صد سال کی شیخ فرموده بودکی خادم ماباشیم هرگز پنج نماز به جماعت و بامداد و شبنگاه سفره خالی نبود و هر روز بامداد بر سر تربت ختم بود و هر شب تا بوقت خواب و سحرگاه تا به روز شمع و ترتیب مقریان بامداد و شبانگاه و جمع صوفیان زیادت از صد کس از فرزندان و مریدان او بر سر تربت او مقیم فرود بماند و هیچ فتور وخلل بدان راه نیافت بلکه هر روز بنو فتوحی و راحتی روی نمود و هر کرا در طریقت اشکالی بودی از آن فرزندان حل شدی. و آن حرمت و رفاهیت کی درین صد سال کی فرزندان او را بود و مردمان میهنه را، در هیچ موضع کس نشان ندادو چنان شده بود کی بر لفظ مبارک شیخ رفته بود کی روزگاری بیاید کی آنچ بدرمسنگ است بسیرگردد و آنچ بسیر باشد بمن گردد یعنی خواجگی ما چنان شود کی ازین حدیث بویی نماند یعنی از فقر، آنگاه خود رود آنچ رود و این آن وقت باشد کی صد سال تمام شد کی هم در آن ماه ازین همه آثار بنماند و از فرزندان و مریدان او الاتنی چند معدود بر سر مشهد او نماند، باقی همه شهید شدند بر دست غزان و بعضی باطراف جهان بغربت افتادند و همه در آن غربت بجوار رحمت انتقال کردند. اکنون سی و چهار سالت تا بر سر روضۀ مقدس هیچ ترتیبی ظاهر نشده است. امید بدو چیز می‌داریم: یکی آنکه بر لفظ مبارک شیخ رفته است کی بعد از ما بصد و اند سال هم از ما چو ما نه چو ما کسی پدید آید کی این کار بر دست وی زنده گردد، ودیگر آنکه از پدرم نورالدین منور رحمه اللّه روایتست کی اوگفت از خواجه بوالفتح شیخ شنیدم کی شیخ گفت صد سال خادم ما باشیم و صد سال فرزندان ما و هزار سال بدارد و از خواجه عبدالکریم کی خادم شیخ بود روایت کردند کی او گفت کی شیخ گفت کی تا دامن قیامت بدارد. امید ما بدین هر دو اشارت و بشارتست تا باشد کی ما بآخر عمر این سعادت دریابیم کی روزی چند بر سر آن تربت بیاساییم.
شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز هم درین مجلس روی به خواجه عبدالکریم کرد و گفت این کودک خواست کی این راه بسپرد و لکن ای پسر اینجا که رسیدۀ قدم نگاه دار، زیادت طلب مکن کی نیابی! پس روی به فرزند بزرگ کرد و گفت یا باطاهر بر پای خیز! چون برخاست شیخ جامۀ او بگرفت و به خویشتن کشید و گفت ترا و فرزندان ترا بر خدمت درویشان وقف کردم و گفت، شعر:
عاشقی خواهی کی تا پایان بری
بس کی بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خود و انگارید قند
پس گفت قبول کردی؟ گفت کردم. شیخ گفت کسانی کی حاضراند بدان جماعت کی غایب‌اند برسانند کی خواجه بوطاهر قطبست بدو بچشم بزرگان نگرید، دو خواجه بوده‌اند صوفیان را یکی خواجه علی حسن به کرمان و دیگر خواجه علی خباز به مرو و سیم خواجۀ صوفیان بوطاهرست و پس از وی صوفیان را خواجه نبود، والسلم.
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۶۹ - قائم مقام به پسر خویش نوشته است
پسرم، نور بصرم، من از تو غافل نیستم، تو چرا از خود غافلی؟ گشت باغ و سر راغ شیوه درویشان است، نه عادت بی ریشان. سیاحت امردان با رندان، رسم لوندان است نه مردان.
هرگاه درین ایام جوانی که بهار زندگانی است دل صنوبری را بنور معرفت زنده کردی مردی والا بجهالت مردی.
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی. والسلام